عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
مگر دید اشتری را بی نگهبان
مهارش سخت بگرفت و دوان شد
که تا اشتر بآسانی روان شد
چو آوردش بسوراخی که بودش
نبودش جای آن اشتر چه سودش
بدو گفت اشتر ای گم کرده راهت
من اینک آمدم کو جایگاهت
ترا چون نیست از سستی سرخویش
بدین عدت مرا آری بر خویش
کجا آید برون تنگ روزن
چو من اشتر بدین سوراخ سوزن
برو از جان خود برگیر این بار
که اشتر گربه افتادست این کار
برو دم درکش ای موش سیه سر
که نتوانی شد استر را سیه گر
برو ای مور خود را خانهٔ جوی
سخن در خورد خود از دانهٔ گوی
ترا ای موردازآن دل خوش فتادست
که کیک تو عماری کش فتادست
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
المقاله الحادیه و العشرون
مشو مغرور ملک و گنج و دینار
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
که دنیا یاد دارد چون تو بسیار
خدا را زان پرست از جان پرنور
که استحقاق دارد وز طمع دور
بهر کاری خدا را یاد میدار
خدا را تا توی از یاد مگذار
به کاری گر مدد خواهی ازاو خواه
که به زین در نیابی هیچ درگاه
اگر از خویش خشنودی ای دوست
یقین میدان که آن خشنودی اوست
به طاعت خوی کن وز معصیت دور
که ندهد طاعتت با معصیت نور
ز بس تندی مشو بس زود در خشم
که ناری هیچ کس را نیز در چشم
مکن از کینهٔ کس سینه پرسوز
که خود در سوختن مانی شب و روز
حریصی را مکن بر خویشتن چیز
که جان پاک تو گردد ز تن سیر
دروغ و کژ مگو از هیچ راهی
که نبود زین بتر هرگز گناهی
حسد گر بر نهادت چیر گردد
دلت از زندگانی سیر گردد
چو کاری را بخواهی کرد ناکام
ببین تا بر چه سان دارد سرانجام
ز بیصبری دلت گر سخت خستست
صبوری کن مگر در وقت بستست
اگر خواهی که یک همدم گزینی
خردمندی گزین تا غم نبینی
به صد نا اهل در شو در زمانه
که تا اهلی بیابی در میانه
کسی را امتحان ناکرده صد بار
مگردانش بر خود صاحب اسرار
مگردان هیچ احمق را گرامی
که احمق در غلط افتد ز خامی
مگو هرگز به پیش ابلهان راز
مده هرگز جواب احمقان باز
مکن کس را ز عام و روستاچیر
که خلقی را به ظلم از جان کند سیر
به سنگ و هنگ باش و هیچ مشتاب
به سر می در مدو مانند سیماب
به معیار خرد گر سخته گردی
چو نیل خام حالی پخته گردی
مریز از پشت خود این آب پاره
که در پشت تو گردد پشت واره
به هر کاری که اندر شهوت آیی
چو خویشی را دهی از خود جدایی
زفان را خوی کم ده بر سخن تو
ز سی دانش در سی بند کن تو
نخست اندیشه کن آنگه سخن گو
بسی پرسیدن و گفتن مکن خو
سخن خوش گوی چندانی که گویی
که خوش گوییست اصل هر نکویی
مگوی از هیچ نوعی پیش زن راز
که زن رازت بگوید جمله سر باز
به دین فرزند را دل دار زنده
که آن نقشی بود در سنگ کرده
پسر را از قرین بد نگه دار
که مردم از قرین گردد گنه کار
گرامی دار پیران کهن را
که در پیری بدانی این سخن را
سخن کم گوی چون گویی نکو گوی
نه نیک و بد چنانک آید فرو گوی
سخن های بزرگان یاد میگیر
ز هر یک نکته صد استاد میگیر
کسی کو در هنر بُردست رنجی
بخر یک نکتهٔ آنکس به گنجی
کسی را کز تو عزت یافت یک بار
به نادانی مکن خوارش فلک وار
کسی با تو سخن گوید براندیش
مگو کین را شنودستم از این پیش
کسی را کازمودی چند و چونش
مکن زنهار دیگر آزمونش
مکن بدگوی را نزدیک خود رام
که بد گوید ترا هم در سرانجام
مبادت هیچ با نادان سر و کار
که تا زو ناردت جان کاستن یار
کسی کو کار بد گوید که چون کن
مده بازش ز پیش خود برون کن
سخن چین را مده نزدیک خود جای
که هر روزت بگرداند به صد رای
همی عیب کسی کان ناپدیدست
که حق داند که چونش آفریدست
سوی هر کس چنان گردان نظر را
که بهتر بینی از خود هر بتر را
گمان بد مبر بر کس نکو بر
حلیمی کن ز کمتر کس فرو بر
به رغبت بر همه کس مهربان باش
همه کس را چو خورشید جهان باش
اگر خواهی که گردد کعبه آباد
دل اهل دلی از خویش کن شاد
نظر از روی نامحرم نگه دار
مشو از یک نظر در زیر صد بار
مکن غیبت مده بیهوده دشنام
که در حسرت فرو مانی سرانجام
به طیبت کردن ار شمعی فروزی
از آن طیبت چو شمعی هم تو سوزی
مده بر باد عمرت رایگانی
که کس نشناخت قدر زندگانی
به پاسخ زیر دستان را نکو دار
مگر بپسنددت مرد نکوکار
میفکن در سخن کس را به خواری
خود افکن باش گر استاد کاری
به چشم خُرد منگر سوی کس هم
که چون طاوس میباید مگس هم
مگو بیهوده کس را ناسزاوار
به هرزه هم مرنجان هم میازار
اگر پیش تو آید احمقی باز
تکبر کن به پیش احمق آغاز
وگر پیش تو آید مرد یزدان
فروتن باش خود را خاک گردان
اگر گرد کسی بسیار گردی
اگرچه بس عزیزی خوارگردی
اگر بسیار کس را سر دهی باز
ز دردسر فراوان سر نهی باز
به پیران کن تقرب تا توانی
که ایشانند آگاه از جوانی
به درویشان رسان از مال بهری
که تا مالت نگردد مار و زهری
توانگر چون برت آید به خدمت
مدار او را برای سیم حرمت
ور آید پیش تو درویش خسته
به پرسش تا نگردد دل شکسته
کسی کو بر تو حق دارد به آبی
فراموشش مکن در هیچ بابی
مجوی از عیب بر موری فزونی
که در قدرت تو چون موری زبونی
نکو بین باش گر عقلت به جایست
که گر بی عیب میجویی خدایست
مکن در هیچ کاری ناسپاسی
رضا ده در قضا گر حق شناسی
اگر قبضیت باشد ناگهانی
به گورستان شو و بگری زمانی
مخند و تا تویی اندوهگین باش
به کنجی در شو و تنها نشین باش
چو خواهی کز بلا یابی رهایی
اسیران را ز زندان ده جدایی
زمانی در سیاست کن توقف
که تا از پس نمانی در تاسف
مچخ با هیچ کس در گفت بسیار
که نبود سر سگی کردن بسی کار
مکن گستاخ کودک را برخویش
که در گل کرده باشی گوهر خویش
مکن در وقت پاسخ پیش دستی
که شرطست آن که یک ساعت باستی
سخاوت کن که هر کس کو سخی بود
روا نبود که گویم دوزخی بود
دلت خرسند کن تا جان نپوسد
که خرسندیست گنجی کان نپوسد
مگو از خویش بسیاری بپاکی
بدان خود را که مشتی آب و خاکی
مکن ز اندیشهٔ بیهوده دل ریش
که خود اندیشه داری از عدد بیش
مخور حسرت ز غمهای کهن بار
که نبود این سخنها را بن و بار
چو عیسی باشد خندان و شکفته
که خر باشد ترش روی و گرفته
به خوبی و به زشتی تا توانی
مده اقرار بر کس تا ندانی
اگر دل زنده ای در پردهٔ راز
ز مرده جز به نیکویی مگو باز
سخن گرمست گوید چون نگو گفت
به جان بپذیر و آن منگر که او گفت
اگر خصمی شود بر تو بداندیش
به نیکویی زفان(زبان) بندش کن از خویش
مدان زنهار خصم خرد را خوار
که شهری شعله می سوزد به یک بار
ز بهر خلق نیکویی رها کن
نکویی خاص از بهر خدا کن
بترک هرچ گفتی تا توانی
دگر مندیش از آن گر کاردانی
چو در ره میروی سر پیش میدار
مبین در خلق و دل با خویش میدار
طعام افزون مخور ناگاه و ناساز
که آن افزون ترا بیشک خورد باز
چو شب در خواب خواهی شد به عادت
بگو از صدق دل قوی شهادت
به وقت صبح سر از خواب بردار
که آن دم بهترست از خفته مردار
چو هنگام نماز آید فرازت
مکن زاندیش ها باطل نمازت
ز کار عاقبت اندیش پیوست
که هر کو عاقبت اندیش شد رست
همیشه حافظ اوقات خود باش
به فکرت در حضور ذات خود باش
برون را پاک میدار از شریعت
بپرهیز از پلیدی طبیعت
درون را نیز در معنی چنان دار
که خجلت ناردت گر شد پدیدار
چنان وقتی به دست آرد زمانه
که گر گویند رو، گردی روانه
اگر زر داری و گر پادشاهی
بکن چیزی که باز آن کرد خواهی
زفانت چون شود در نزع خاموش
همه اندیشها را کن فراموش
مترس آن ساعت و امید میدار
چراغی را فرا خورشید میدار
که هر کو جان دهد بر شادمانی
بسی لذات یابد جاودانی
به کارست این مثل اینجا که گویی
به جان کندن بباید تازه رویی
مدار از غافلی پند مرا خوار
یکایک کار بند و بهره بردار
ترا گر در ره اسرار کارست
مدان کس را که به زین یادگارست
بدان این جمله و خاموش بنشین
زفان در کام کش وز جوش بنشین
صبوری پیشه کن اینک طریقت
خموشی پیشه گیر اینک حقیقت
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
المقاله الثانیه و العشرون
زهی عطار از بحر معانی
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
بالماس زفان در میچکانی
ترا زبید بعالم بار نامه
که بر تو ختم شد اسرار نامه
میان چار طان گوژ رفتار
برین منوال کسی را نیست گفتار
چنانم قوت طبع است کز فکر
چو یک معنی بخواهم صد دهد بکر
در اندیشه چنان مست خرابم
که دیگر مینیاید نیز خوابم
نیابم خواب شب بسیار و اندک
ازین پهلو همی گردم بدان یک
همی رانم معانی را ز خاطر
که یک دم خواب یابم بوک آخر
یکی را چون برانم ده درآید
بتر را گر برانم به در آید
ز بس معنی که دارم در ضمیرم
خدا داند که در گفتن اسیرم
بصنعت سحر مطلق مینمایم
درین شک نیست الحق مینمایم
بحکمت لوح گردون مینگارم
که من حکمت زیؤتی الحکمه دارم
بمعنی موی از هم میشکافم
ببین گر پای داری دست بافم
جواهر بین که از دریای جانم
همی ریزد پیاپی بر زفانم
ببین این لطف لفظ و کشف اسرار
نگه کن معنی ترکیب و گفتار
اگر ما یک سخن گوئیم صد سال
همی دوشیزه ماند هم بیک حال
ز ما چندانکه گویی ذکر ماند
ولیکن اصل معنی بکر ماند
خردمندا بیا باری سخن بین
که میگوید سخنهای کهن بین
هرآنچ آن کهنه میگردد قدیدست
که لذت از جهان قسم جدیدست
چو من تا رو ز عالم باز بودست
ندانم تا سخن پرداز بودست
سخن را طبع عیسی فکر باید
چو مریم گر بزاید بکر ماند
ز تحسین درگذشتست این سخنها
که شوری دارد این شیرین سخنها
کسی را کارزوی این ضعیف است
نمودار منش شعر لطیف است
ز شعر خود نمودارش نمودم
ز هر در در و اسرارش نمودم
اگر تو اهل رازی چشم کن باز
بغواصی برون گیر از سخن راز
بساط مفسلی گستردهام من
بسی دیوانگیها کردهام من
کجاست اهل دلی درگوشهٔ فرد
که بنشیند دمی با من درین درد
تو ای عطار اکنون چند ازین گفت
کنی آن گفت را پیوند ازین گفت
چنان خواهم که هم چون خاک گردی
مگر در زیر پای پاک گردی
چو خاک راه خواهی شد ازین پس
چو خاک راه شو در پای هر کس
فروتن شو خموشی گیر پیشه
درین هر دو صبوری کن همیشه
ترا می صبر باید کرد حاصل
که گفت الصبر مفتاح قلایل
صبوری کن ز حق اندیش پیوست
که با حق باشی و با خویش پیوست
گرت باید بهر دم تازه جانی
فرو مگذار یاد او زمانی
همی هر دم زدن در بیم و امید
بحق سرمایهٔ ملکیست جاوید
چو هر دم میتوانی یافت نوری
چرا دایم نباشی در حضوری
گر از صد چیز مییابی شرف تو
چه بهتر گر حضور آری بکف تو
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
مگر میرفت آن دیوانه دل شاد
فتادش چشم بر بقال استاد
بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام
چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار
بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی
اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر میخری باز
بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که میداند که چه اسرار پنهانست
هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم میتوانی کرد حاصل
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم
اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس
خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار
اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست
یقین میدان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت
کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی
دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم
مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن
همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست
چرا چندین سخن میبایدم راند
چو میدانم که می بربایدم خواند
بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من
اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم
دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم
اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را
گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من
ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است
عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی
فتادش چشم بر بقال استاد
بدو گفتا که ای مرد نکو نام
شکرداری سپید و مغز بادام
چنین گفتا که دارم هر دو بسیار
ولیکن تا پدید آید خریدار
بدو دیوانه گفت آخر کجایی
چرا آن هر دو خوش را خوش نخایی
اگر این هر دو بفروشی بصد ناز
ازین هر دو چه خوشتر میخری باز
بیک یک دم که در زیر دل و جانست
که میداند که چه اسرار پنهانست
هزاران بحر پر اسرار کامل
بیک دم میتوانی کرد حاصل
ترا این پند بس در هر دو عالم
که برناید زجانت بی خدادم
اگر تو باز داری پاس انفاس
بسلطانی رسانندت ازین پاس
خدا را یاد کن تا کی ز اشعار
خموشی پیشه کن تا کی ز گفتار
اگرچه شعر در حد کمالست
چو نیکو بنگری حیض الرجالست
یقین میدان که هر حرف از کتابت
بتست و بت بود بی شک حجابت
کنون بیدار شو از خواب مستی
رها کن بعد ازین این بت پرستی
دریغا فوت شد عمری که یک دم
اگر گویی به ارزد هر دو عالم
مرا گر عمر بایستی خریدن
نبودی یک زمانم آرمیدن
همه عمرم اگر یک دم بماندست
همی دانم که صد عالم بماندست
چرا چندین سخن میبایدم راند
چو میدانم که می بربایدم خواند
بگو چندین سخن کی رانمی من
اگر یک حرف بر خود خوانمی من
اگر بودی ازآنجا رنگ و بویم
نبودی رنگ و بوی گفت و گویم
دریغا کانچ دانستم نکردم
غم خود وقت کار خود نخوردم
اگر صد سال پویم راه دین را
ندانم کرد استغفار این را
گر استغفار یک یک دم کنم من
ندانم تا بعمری هم کنم من
ولیکن چون خداوند کریم است
ببخشد گرچه این جرمی عظیم است
عجب نیست ار بفضل جاودانی
بیک بیتم ببخشد رایگانی
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
شنودم من که فردوسی طوسی
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
که کرد او درحکایت بی فسوسی
به بیست و پنج سال از نو ک خامه
بسر میبرد نقش شاهنامه
بآخر چون شد آن عمرش بآخر
ابوالقاسم که بد شیخ اکابر
اگرچه بود پیری پر نیاز او
نکرد از راه دین بروی نماز او
چنین گفت او که فردوسی بسی گفت
همه در مدح گبری ناکسی گفت
بمدح گبر کان عمری بسر برد
چو وقت رفتن آمد بی خبر مرد
مرادر کار او برگ ریا نیست
نمازم بر چنین شاعر روا نیست
چو فردوسی مسکین را ببردند
بزیر خاک تاریکش سپردند
در آن شب شیخ او را دید خواب
که پیش شیخ آمد دیده پر آب
ز مرد رنگ تاجی سبز بر سر
لباسی سبزتر از سبزه در بر
بپیش شیخ بنشست و چنین گفت
که ای جان تو با نور یقین جفت
نکردی آن نماز از بی نیازی
که می ننگ آمدت زین نانمازی
خدای تو جهانی پر فرشته
همه از فیض روحانی سرشته
فرستاد اینت لطف کار سازی
که تا کردند بر خاکم نمازی
خطم دادند بر فردوس اعلی
که فردوسی بفردوس است اولی
خطاب آمد که ای فردوسی پیر
اگر راندت ز پیش آن طوسی پیر
پذیرفتم منت تا خوش بخفتی
بدان یک بیت توحیدم که گفتی
مشو نومید از فضل الهی
مده بر فضل ما بخل گواهی
یقین میدان چوهستی مرداسرار
که عاصی اندکست و فضل بسیار
گر آمرزم بیک ره خلق را پاک
نیامرزیده باشم جز کفی درخاک
خداوندا تو میدانی که عطار
همه توحید تو گوید در اشعار
ز نور تو شعاعی مینماید
چو فردوسی فقاعی میگشاید
چو فردوسی ببخشش رایگان تو
بفضل خود بفردوسش رسان تو
بفردوسی که علیینش خوانند
مقام صدق و قصر دینش خوانند
عطار نیشابوری : بخش بیست و دوم
الحکایه و التمثیل
بپرسیدم ز پیری سال فرسود
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
در آن ساعت که وقت رفتنش بود
که هم راه تو چیست ای مرد غمناک
چه داری زاد راه منزل خاک
جوابم داد کز بی آگهی من
دلی پر میبرم دستی تهی من
خدایا من درین دیر تحیر
چو آن پیرم تهی دست و دلی پر
تهی دستم ز زاد راه جاوید
بفضل تو دلی دارم پر امید
خداوندا امید من وفا کن
دلم را از کرم حاجت روا کن
منور دار جانم را بنوری
دلم را زنده گردان از حضوری
حضوری ده ز چندین ترهانم
یقینی ده میان مشکلاتم
مرا از من نجاتی ده بتوفیق
ز نور خود براتی ده بتحقیق
دلم را محرم اسرار گردان
ز خواب غفلتم بیدار گردان
بر افروز از خداوندی دلم را
توانگر کن بخرسندی دلم را
نفس چون برکشندم هم نفس باش
در آن درماندگی فریاد رس باش
چو جان را منقطع شد از جهان دم
مرا با نور ایمان دار آن دم
چو با ایمان فرو بردی بخاکم
نیاید از جهانی جرم باکم
خداوندا همه بیچارگانیم
درین هنگامه چون نظارگانیم
همه گر دوزخیایم از بهشتی
تو میدانی و تو تا چون سرشتی
که داند تا بمعنی متقی کیست
سعید از ما کدامست و شقی کیست
عطار نیشابوری : خسرونامه
سبب نظم كتاب
الا ای کارفرمای معانی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
بگستر سایهٔ صاحب قرانی
چو داری عالم تحقیق در راه
ز عالم آفرین توفیق در خواه
چو تودر وقت خود همتا نداری
هنر داری چرا پیدا نیاری
چو در باب سخن صاحبقرانی
چرا ای خوش زبان خامش زبانی
چنان خوشگوی شو کز هر زبانی
برآید بانگ احسنت از جهانی
خموشی را بگویایی قضا کن
زبان بگشای و خاموشی رها کن
چنان نوع سخن را جلوه گر باش
که نطقت طوطیی خواند شکرپاش
چو دُرّ و گوهر منثور داری
چرا از سلک نظمش دور داری
همه آن خواهمت کاسرار گویی
نه کم گویی و نه بسیار گویی
ز بحر قلزم پر دُرّ خاطر
بغواصی برون آری جواهر
توان کردن بهر بیتی صنیعت
ولی از وی بگیرد هر طبیعت
صنیعت را برای خویشتن گوی
حکایت را برای انجمن گوی
سخن قوت دل هر خرده دانست
ولی صنعت سخن را جان جانست
کنون هم جان جان هم قوت دل به
حکایت با صنیعت معتدل به
کراماندست نسّاخ جهان را
که بنویسد بزر این داستان را
بزرگانی که بر گردون رسیدند
بزر بر لوح گردون مینویسند
بعهد من اگر نوگر کهن هست
سخن دزدان این شیرین سخن هست
ندارد کس سخن هرگز درین دست
بحق حق که بنگر تا چنین هست
فرو دیدن باسرار کهن من
کشیدم روغن از مغز سخن من
کتاب افسانه گفتن را چه خوانی
چنان خوان کانچه میخوانی بدانی
چو این سحر حلالست ای یگانه
حرامت باد اگر خوانی فسانه
هر آن عاشق که پر عشقست جانش
بود معشوق نغز این داستانش
هر آن شاعر که بی بهر اوفتادست
چو این برخواند او را اوستادست
هران عارف که دارد همدمی دور
برون گیرد از اینجا عالمی نور
پس از من دوستان را بوستانست
که الحق داستانی دلستانست
بنام خسرو روی زمین را
نهادم نام خسرونامه این را
خداوندا زهر در دُرّ بسیار
بسی سُفتم نگهدارش ز اغیار
بدُرج دل رسان دُرّ شب افروز
بچشم عقل روشن دار چون روز
ز چشم کور چشمان دور دارش
بچشم اهل بینش نور دارش
چنان این حرفها را دار همپشت
که کس ننهد برین یک حرف انگشت
نهفته دارش از مشتی فسونگر
درون هردلش از بد برون بر
شبی خوشتر زنوروز بهاری
خوشی میتافت مهتابی بزاری
دران شب مشتری از قوس میتافت
جهان از نور چون فردوس میتافت
بدست زهره جام می سراسر
ستاده مشتری را در برابر
کواکب را نظرهای دلفروز
خواطر را بحکمت مشکل آموز
نشسته بودم و شمعی نهاده
جماعت سوی من سمعی گشاده
دماغم مغز پالودن گرفته
خیال عشق پیمودن گرفته
زهر نوعی سخن گفتیم بسیار
زهر علمی بسی راندیم اسرار
بآخر چون باشعار اوفتادیم
ز کار رفته در کار اوفتادیم
رفیقی داشتم عالی ستاره
دلی چون آفتاب وشعر باره
ز شعر من چو بیتی گوش کردی
ز مهرم خویش را بیهوش کردی
چو کردی بار دیگر آن تفکّر
چو صوفی رقص کردی از تحیر
ز شعرم یادداشت از طبع داعی
همه مختار نامه از رباعی
ز گفت من که طبع آب زرداشت
فزون از صد قصیده هم ز برداشت
غزل قرب هزارو قطعه هم نیز
ز هر نوعی مفصّل بیش و کم نیز
جواهرنامهٔ من بر زبان داشت
ز شرح القلب من جان بر میان داشت
چو ازدیوان من بیتی بخواندی
چگویم من که چون واله بماندی
بمن گفتی که ای هر نکته جانی
نداری هیچ تحسین را زیانی
بدان دریا که دُرّش جان پاکست
اگر تحسین رود ورنی چه باکست
چنین دریا ز دُر پیوسته پُرباد
نثار هر دُری صد دانه دُر باد
درین شب این رفیقم بود در بر
چو شمع از آتش دل دود بر سر
بمن گفت ای بمعنی عالم افروز
چنین مشغول طب گشتی شب و روز
طب از بهر تن هر ناتوانست
ولیکن شعر وحکمت قوت جانست
سه سالست این زمان تالب ببستی
بزهد خشک در کنجی نشستی
اگرچه طب بقانونست امّا
اشاراتست در شعر و معمّا
چو پر کردی ز هر چیزی جهان را
هم امشب ابتدا کن داستان را
که من از بدر اهوازی هم امروز
بدست آوردهام نثری دلفروز
بغایت داستانی دلپسندست
ز هر نوعی سخنهای بلندست
چو بیشک بی نظیری در سخن تو
سخن گویی خویش اظهار کن تو
ببین خورشید را در چار پرده
فروغ خویشتن اظهار کرده
کسی را چون بود خطّی روانه
روانه به که باشد جاودانه
چو صاحب سرّی این اسرار را باش
مگردان ناامیدم کار را باش
بسی پیشینیان افسانه گفتند
چو تو گفتند نه حقّا نگفتند
که از گفتن صفای سینه باشد
چو دقیانوسی و دیرینه باشد
هران شعری که عمر نوح دارد
چو عیسی کی همه تن روح دارد
خوشی در سلک کش دُر سخن را
بمعنی نو کن این جان کهن را
چه گر از قصّه گفتن عار داری
ولیکن عالمی اسرار داری
تو منگر قصّه، اسرار سخن بین
سخن گفتارو گفتار سخن بین
بغایت حق تعالی خوب گوید
حدیث یوسف و یعقوب گوید
که مخلوقی ز مخلوقی چنین شد
یکی عاشق ز معشوقی چنین شد
حدیث هر دو تن گر بیش خوانی
ازان حق گفت تا برخویش خوانی
تو نیز این را فسون ساز و بهانه
توان دانست افسون از فسانه
سخن گفتن چو بر جایی توان گفت
بلاشک بایدت این داستان گفت
جهانی راز داری در میان آر
همه در لفظ کوش و در بیان آر
که گر یک بیت بنشیند بجایی
همه کارت براید از دعایی
چو من زان دوست پاسخ این شنیدم
شدم شوریده چون شیرین شنیدم
چو بر من الحق او حق داشت بسیار
پذیرفتم سخن زان مرد هشیار
قلم را سر برون دادم ز پنجه
بماندم همچو کاغذ در شکنجه
چه میگویم که هر بیتی که گفتم
چو گل از شادی او برشکفتم
نهادم سر بکاغذ بر شب و روز
قلم راندم بدرُهای شب افروز
حکایت گفتم و دوشیزه گفتم
معانی گفتم و پاکیزه گفتم
قرین نور پاک آن پاک رایی
که این گوینده راگوید دعایی
عطار نیشابوری : خسرونامه
آغاز داستان
الا ای بلبل دستان زننده
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
گهی جان بخش و گه بر جان زننده
چو یوسف رویی و داودی آواز
زبور عشق چون بلبل کن آغاز
چو در افسانهٔ گل بایدت بود
هزار آوا چو بلبل بایدت بود
ز بلبل بیقراری بیش داری
که شرح عشق گل در پیش داری
چو تو تیغ زبان داری گهربار
بیا ای ابر روحانی گهر بار
سخنگویی که برداندر سخن گوی
سخن گویی چنین کرد آن سخنگوی
که شاهی بود گیتی زیر فرمانش
همه عالم مسلّم چون سلیمانش
سپهرش بود دارالملک شاهی
ولی او آفتاب ماه و ماهی
چو خورشیدی بصد تعظیم میگشت
میان برج هفت اقلیم میگشت
توان گفتن بسی هر جنس و فصلش
کز اجداد سکندر بود اصلش
جهان را چون سکندر پادشه بود
ز سر تا پای رومش پر سپه بود
ز بس لشکر، چنان افتاد رایش
که هر سالی دو موضع بود جایش
میان بحر بودش یک جزیره
همه گنج شه آنجا بد ذخیره
یکی ایوانش بودی سر بعیوق
که نرسیدی باوجش چشم مخلوق
همایی بر سر قصر سرافراز
که کردی با دونسرچرخ پرواز
بشادی پادشاه آنجا نشستی
بهر سالی سه ماه آنجا نشستی
چو فصل سال نامعلوم گشتی
بکشتی نوح دین تا روم گشتی
بسنبل نیز قصری داشت عالی
که کم بودی ز گلرویانش خالی
بحق چون شهریار بحر و بر بود
گهش در بحر و گه در بر سفر بود
بصدق آمد جهان جان مطیعش
که ترسا بود و روح الله شفیعش
مپرس از عدل او در کشور روم
وگر نامش بپرسی قیصر روم
ز عدل او همه کشور چنان بود
کز آبادی زمین چون آسمان بود
چو عدل و داد بودش کار و پیشه
بعدل و داد فرمودی همیشه
ز بس کودر جهان داد و دهش کرد
جهان تند خورا خوش منش کرد
چو برحق بود، بی دینی نیاورد
بناحق خونی از بینی نیاورد
نه ظلم شمع بر پروانه بگذاشت
نه بومی را یکی ویرانه بگذاشت
اگر یک طفل پر زر کرده طشتی
بگرد کشور قیصر بگشتی
ز بیم شه نبودی یک دلاور
که پرسیدی که این خاکست یازر
چنان عدلش گشاده داشتی دست
که دست باد بر سنبل فروبست
که از بیمش نکردی باد گردی
کلاه گل ربودن ترک کردی
اگر بادی بجستی از درشتی
ندانم تا چراغی نیز کشتی
اگرچه پیلتن را بود زوری
نیازردی ازو بر خاک موری
اگرچه بود عالی پادشایی
سخن گفتی بلطفی باگدایی
ازان زیباست شه را شهریاری
که در شاهی کند درویش داری
ترا از خُلق خوش نبود زیانی
چو زر ندهی مکش باری زبانی
زبانی کاب زر ازوی چکیدست
جهانی بندهٔ بی زر خریدست
میان زیرکان شاه گرامی
بعدل و خلق گیرد نیکنامی
مکن ظلم و ز من دار این سخن یاد
بترس از آه پیران کهن زاد
نه شمشیر آن تواند کرد و نه تیر
که در وقت سحر آه دل پیر
اگر تو پادشاهی،همچو خورشید
مکن یک ذرّه را از خویش نومید
شه قیصر که بودش عدل ودادی
نکردی ظلم و داد عدل دادی
سپاه او درون هر دیاری
برون از تنگنای هر شماری
مه تو گشته طغرای وزیرانش
عطارد را خط آموزد دبیرانش
حکیمانش ز دل تقویم کرده
بفکرت نه فلک تقسیم کرده
ز گنجش گنج قارون صدقهیی بود
کلید گنج او را حلقهیی بود
ز عدلش چشمهای فتنه در خواب
ز جودش ابر گریان، بحر غرقاب
بهر کشور که شه لشکر کشیدی
در آن کشور کسی لشکر ندیدی
ظفر بودی یزک دار سپاهش
فلک کردی زمین بوس کلاهش
چه گر بودش مراد و شادکامی
نبودش هیچ فرزند گرامی
شه آزاده چون دلدادهیی بود
که جانش بستهٔ شهزادهیی بود
نبودش پیشگه را شهریاری
که تابودی پس از وی یادگاری
یکی را دل بجان آید ز فرزند
یکی را جان بفرزند آرزومند
یکی در آرزوی بچه پیوست
یکی را ده بچه، یک نان نه دردست
عجب کاری که کار چرخ گردونست
که هر کس را ازو رنجی دگرگونست
همی مردم اگر هستش و گر نیست
بجز غم خوردنش کاری دگر نیست
بقای ما بلای ماست ما را
که راحت در فنای ماست ما را
شه از اندیشه دُرّ شب افروز
حکیمان را بر خود خواند یک روز
بدیشان گفت از دُرجی که گردونست
نصیب هر کسی درّی دگرگونست
چو من شاهی که زیراین کهن دیر
بشاهی میزنم بانگ و لاغیر
بخدمت ربع مسکون در سجودم
بعشرت سبع دریا عُشر جودم
اگر گردون بکام من نگردد
نگردد تاغلام من نگردد
چنان از اخترم فالی بلندست
که چشم بد بر آتش چون سپندست
چنان از دور گردون با نصیبم
که هر کو غم خورد آید عجیبم
کند در دست شستن همّت من
بهشت عدن را طشتی مثمّن
ز کوثر آب آرد حور عینم
نهد کرسی ز چرخ هفتمینم
چو خشمم خط سوی دوزخ نوید
جوابش نام او بریخ نویسد
چورایم دراسد خورشید گردد
دلم آیینهٔ جمشید گردد
اگر بر خود بپیچم ز آتش خشم
ز بیمم آتش آرد آب در چشم
اگر گرمیم بیند دوزخ، از شرم
فتد در سردسیری با دلی گرم
چو رایم دراسد آمد علم زد
اسد شیر علم شد تا که دم زد
بجان من که گر جوید جهان جنگ
ز لشکر بر جهان آرم جهان تنگ
خطای ترک در من دایم آمد
خطا گفتم صوابم خادم آمد
چنان بختم ز بیداری پر آبست
که فتنه زیر بختم مست خوابست
کجا در خواب بیند چشم جانی
ببیداری چو بخت من جوانی
جوانی دارم و ملک سلیمان
چو فرزندی ندارم چیست درمان
مرا باید که چون من بر نهم رخت
مرا تاجی بود کورادهم تخت
کنون از قعر این نه طاق دوّار
که دریایی روانست و نگونسار
چو غوّاصان بجویند آشنایی
مگر دریا کنار آید ز جایی
خردمندان ده و دو برج افلاک
زدند از آسمان بر تختهٔ خاک
وزان پس عنکبوت هر سطرلاب
شد از خورشید چارم پرده برتاب
چو روی عنکبوت از تف اثر یافت
دو چشم ثقبه از پرده خبر یافت
چو تار عنکبوتی بود گردون
ز ثقبه شد بطالع وقت بیرون
تو گفتی ثقبه زیرش نور روشن
بهم چون سوزنست و چشم سوزن
سوی خورشید عیسی کرد اشارت
که سوزن را بترسابر بشارت
که خواهد خاست شه را شاهزادی
همایون طلعتی فرّخ نژادی
یکی گوهر که در سلک زمانه
سخن منظوم گوید جاودانه
بدانایی زر افشاند چو آتش
چگونه آتشی، چون آب زر خوش
چنان واقف شود بر سرّ افلاک
که افلاکش نهد رخساره بر خاک
بشاهی چون قبا پوشد شه نو
کله بنهد بپیش او مه نو
چنان دست افتد از مردی بحالی
که رستم آیدش چون پیرزالی
چنان بخشد عطا ان نافهٔ مشک
که دریا آیدش چون چشمهٔ خشک
چنان زیبا بود مصر جمالش
که یوسف برکشد نیل کمالش
ولی این هفت میدان جفا کیش
نهد استانهٔ سختش فرا پیش
چو برخیزد ز پیش آن آستانه
از آن پس راست بنشیند زمانه
چو شه را در دل آمد این بشارت
دلش گفتی که شادی کرد غارت
شه از شادی دلی چون عقل کل کرد
حکیمان را دهن پر زر چو گل کرد
زر و سیم و گهر چندان فشاند او
که برچیننده درماند و بماند او
بدان بنشست تا از نقطهٔ کار
چه نقشی افکند تو چتر پرگار
شگفتی در پس پرده فراوانست
نمیدانی و لیکن بر تو آسانست
اگر آن بر تو تابنده نبودی
دلت چندین پراکنده نبودی
عطار نیشابوری : خسرونامه
... آغاز داستان
کنیزی بود قیصر را در ایوان
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح نامهٔدلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چگویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین بمویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت،دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
درو دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
درآهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
وگربی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
بمه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا باکودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلی کو خویش را نبود نکوخواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کارتو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترادر خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکتفه شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترامن ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سر نگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب درخانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چوجانآمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یکروزه بود او
بتن یکسالهیی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
بزهر آن نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضاده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد باهواز
بهمراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
بزیر محمل او بیسراکی
زهر منزل بهر منزل همی شد
سبک میشد از آن کز دل همی شد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر برمه سایگاهی
همه شب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی بماهی ره بریدند
سرمه رهزنان در راه دیدند
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی باک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار کان آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
بجان آخر ببخشیدند او را
بره درباخودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید ازدور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ بیسر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آنصحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگانه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا بصحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد بره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
بروز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
بخوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
بره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
چنان ازدور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک بابام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
بدکانی برآمد چون بشب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
بسستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون بحق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
ترازان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
زحوضش چشمهٔ گردون چراغی
بخوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه نوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و یک نانم نیازست
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
توهم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو بدرویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلواو نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
که بودش مشتری هندوی دربان
نبودی آدمی در روم و بغداد
بزیبایی آن حور پری زاد
لبش جان داروی دلبستگان بود
مفرّح نامهٔدلخستگان بود
دهانش پر شکر چون نُقل دانی
چگویم پستهٔ چون ناردانی
هزاران خوشهٔ مشکین بمویش
چو خوشه سرکشیده گِرد رویش
ز مشک تازه یک یک موی شسته
بآب زندگانی روی شسته
ز ابرو طاق بر گردون فکنده
ز گیسو مشک بر هامون فکنده
حریر عارضش نرمی خز داشت
رخش گلنار و گل را رنگرز داشت
در ایوان شد شه قیصر بشبگاه
نشسته بود آن بت روی چون ماه
چو شاه آن چهرهٔ زیبای او دید
دل خود مست یک یک جای او دید
بچربی گفت جانا در برم کش
بنقدی بوسهیی دو بر سرم کش
کنیزک پیش شاه برجست از جای
نهادش همچو گیسو روی بر پای
شه از قندش شکر را بار میکرد
شکر میخورد و دیگر کار میکرد
چو شه بر تل سیمین برد خیمه
شد از یاقوت،دُرج دُر دو نیمه
درآمد آب گرم از باد گیری
شکر در لب گداخت و ریخت شیری
چو شیر و شکّرش هر دو بسر شد
کنیزک یکسر از شه بارور شد
پس از یک هفته کاری بود رفته
که شه شد دور از آن ماه دو هفته
برون شد از جزیره همچو بادی
که پیکی در رسیدش بامدادی
که کافر عزم شهر روم دارد
بترسا قصد نامعلوم دارد
شه آن بت را رها کرد و برون شد
بدریا رفت و زو صد جوی خون شد
چو اسکندر به آب زندگانی
بسنبل آمد آن جمشید ثانی
سپه چون مور جمله زیر فرمان
شه قیصر بکردار سلیمان
درو دشت از سپاه او سیه شد
ز بیم شاه رنگ از روی مه شد
درآهن غرق کرده همچنان سُم
مگر چشم، از دو گوش اسب تادم
سپه چون کوه میشد فوج بر فوج
چنانک از روی دریا موج بر موج
ز لشکر پشت ماهی شد شکسته
شکم را باز برآورد خسته
نمیافکند جوشن بیم آن بود
ولیکن پای گاوی در میان بود
چو قیصر رفت، آن زیبا کنیزک
بنازیدی بفرزند مبارک
که گرمن مادر فرزند گردم
چو شاخ سبز نیرومند گردم
چو شاخ سبزم آرد میوه دربار
زبی برگی برون آیم بیکبار
وگربی میوه شد شاخ سرافراز
بسوزد تا بماند بارکش باز
کنون بنگر که چرخ حُقّه کردار
چگونه مُهره گردانید در کار
شه قیصر یکی خاتون زنی داشت
که دل از رشک او ناروشنی داشت
کنیزک بود ملک خود هزارش
وزان صد خادم و صد پیشکارش
ز قارون کم ندیدی نعمت خویش
ز قیصر بیش دیدی حرمت خویش
رخی چون ماه داشت آن دانهٔ دُرّ
بمه در ننگرستی از تکبّر
ز شیرینی چو شکّر تلخ کُش بود
جهان بر وی ز شیرینی تُرشُ بود
ز کار آن کنیزک آگهی داشت
همی بر کار او اندیشه بگماشت
که گر او را ز قیصر بچه آید
همه کار منش بازیچه آید
ز گردون برتری جوید دماغش
بپیش آفتاب آید چراغش
شود از تر مزاجی پای کوبی
ببندد دست من بر خشک چوبی
چو من این دم ز آتش دود بینم
گر این آتش نشانم سود بینم
چو چوبی را توانی ساخت تختی
اگر تو خوار بگذاریش لختی
بغفلت چون برآید روزگاری
شود آن چوب تخت آنگاه داری
خرد را رهنمون باید گرفتن
چنین کاری کنون باید گرفتن
چو یاری خواهی از یاری که باید
بوقت خویش کن کاری که باید
کنیزی را برخود خواند بانو
که درمانی بساز و گیر دارو
بحلوا کن همی داروی این درد
شکر لب را بده حلوا و برگرد
مگر زین دارو آن مرغ سبکدل
بیندازد بچه چون مرغ بسمل
کنیزک همچو گردون پشت خم داد
چو صبحی خنده زد و انگاه دم داد
که گر دارد رخم چون غنچه آن ماه
چو گُل خونش بریزم بر سر راه
بگفت این وز پیش آن فسونگر
پری رخ شد برون چون حلقه بر در
چو شد بیرون بکرد اندیشه آن ماه
نداد آن گفت را در گوش دل راه
که گر امروز گیرم سست این کار
بصد سختی شوم فردا گرفتار
نباید کرد بد با بی گناهی
نباید کند خود را نیز چاهی
گُنه نبود بتر زین در طبیعت
مکن با بی گناهی این صنیعت
دل قیصر اگر گردد خبردار
مرا در خون بگرداند چو پرگار
ز قفل غم دلش در بند آمد
بپیش مادر فرزند آمد
که از خاتون شنیدم پاسخ امروز
که داری در شکم دُرّی شب افروز
مرا از درد تو فرمود بانو
که آن دُر را فرود آرم بدارو
دل من بسته دارد با خدا کار
نیم این بیوفایی را وفادار
چرا باکودکی گردم فسونساز
که گردد آن فسون آخر بمن باز
دلی کو خویش را نبود نکوخواه
بزودی چشم بد یابد بدو راه
کنون من راز خاتون با تو گفتم
بسی از پرده بیرون با تو گفتم
ز کارتو غمی بسیار خوردم
ز تو بر جان خود زنهار خوردم
چنان باید که فرمانم بری تو
بکوشی تا ز فرمان نگذری تو
ترا در خانهٔ خود جای سازم
ز رویت خانه شهر آرای سازم
بیندازم ترادر خانه بستر
بیایم چون قلم پیش تو بر سر
بسازم کار تو پنهان ز خاتون
که تا گل بشکفد از غنچه بیرون
چو گل بشکتفه شد برگیرم او را
کجا من با دو پستان شیرم او را
ازین شهرش بشهر خود برم من
بشیر و شکّرش میپرورم من
چو بالا گیرد آنگه بازش آرم
بر قیصر بصد اعزازش آرم
که گر اینجا بماند این گل نغز
زند خاتون زرشکش خار در مغز
شد آبستن از آن اندیشه بی خویش
چو مستسقی شکم بنهاد در پیش
نمیدانست آن آبستنی شاه
که شب آبستنست و طفل در راه
چو بشنود این سخن تن زد زمانی
گشاد از پسته چون شکّر زبانی
بران زیبا کنیزک آفرین کرد
که منشیناد بر تو از زمین گرد
چو دور چرخ بادا زندگانیت
مبادا چرخ بی دور جوانیت
ترامن ای کنیزک، گرچه خامم
دلم میسوزد از جانت غلامم
ز دولتگاه جان دلداریت باد
ز عمر خویش برخورداریت باد
کسی کز نیکویی دارد نصیبی
نکو خواهی ازو نبود غریبی
ترا گر این سخن ناگفته بودی
خراج گور بر من رفته بودی
کنون کاری که میخواهی بجا آر
مرا زین سرنگونساری بپا آر
کنیزک برد او را سوی خانه
یکی معجون برآمیخت از بهانه
در آن خانه پر از خون کرد طاسی
نهاد این کار را بر خون اساسی
ز خون پر کرده طاسی مینهادند
که عشقی را اساسی مینهادند
تو هم در طاس گردون سر نگونی
نمیدانی که سر در طاس خونی
گر آن خون بایدت، دل بر شفق نه
فلک بر خون رود، جان بر طبق نه
کنیزک شد سوی کدبانوی خویش
بشادی شکر گفت از داروی خویش
که دارو دادم و خون شد روانه
زهی دارو که در خون کرد خانه
شنود آن قول خاتون، مکر نشناخت
چو چنگش در درون پرده بنواخت
بدو گفت آنچه باید کرد کردی
کنون درمانش کن گر مرد مردی
چو خون خصم در گردن نشاید
بیک دارو دو خون کردن نشاید
کنیزک باز گشت و چون گل از خار
بپیش طاس خون آمد دگر بار
نشست و ماجرا از دل ادا کرد
بسی برجانش آبستن دعا کرد
کنیزک پرده دار کار او شد
چو مه در پرده خدمتگار او شد
بشیر و شکّرش پروانه میداد
چو شهدش تربیب درخانه میداد
چو زن را نوبت زادن درآمد
ز غنچه گل بافتادن درآمد
گلی بشکفت همچون نوبهاری
که حسنش ماه را بنهاد خاری
چو آمد بر زمین آن سرو دلخواه
خجل در پرده شد بر آسمان ماه
چنان پاکیزه و بازیب و فر بود
که خورشیدی ز جمشیدی دگر بود
چوجانآمد عزیز از مصر شاهی
چو یوسف نیل چرخ از شرم ماهی
اگرچه کودک یکروزه بود او
بتن یکسالهیی را مینمود او
چنین دانم که از دریای عنصر
نظیر او نخیزد دانهٔ دُر
چو مادر دید ماه و سرو باغش
جهان روشن شد از چشم چراغش
برومی کرد نام آن دلستان را
که باشد پارسی خسرو زبان را
کنیزک گفت کاکنون وقت آنست
که رفتن به بود، کار این زمانست
بشهر خود برم این دلستان را
چو جانست او بکوشم سخت جان را
که میدانست کان گل را بناچار
گلی در آب خواهد بود پرخار
دُری کان از صدف آمد بصد ناز
بدریا افکند خاتون بسر باز
بزهر آن نوش لب را چاره جوید
بدارو درد آن مهپاره جوید
بسی بگریست مادر از پس او
که بود آن مادر بیکس کس او
ولی چون کار سخت افتاد، ناکام
چو مرغی ماند بی دُردانه در دام
اگر ما روز و شب تدبیر سازیم
همان بهتر که با تقدیر سازیم
سپر چون نیست یک تیر قضا را
رضاده حکم و تقدیر خدا را
کنیزک دل از آن بنگاه برداشت
بکشتی در نشست و راه برداشت
دو گنجش بود در کشتی نهاده
یکی از زر دگر از شاه زاده
دو خادم نیز خدمتگار بودند
که چون کافور و عنبر یار بودند
درآمد باد و ابری سخت ناگاه
بگردانید کشتی قرب یک ماه
به بیراهی بس کشتی نگون کرد
باخر سر بآبسکون برون کرد
کنار بحر جمعی کاروان بود
شکر لب همچو شمعی در میان بود
مگر آن کاروان میشد باهواز
بهمراهی ایشان گشت دمساز
روانه شد چنان کز باد خاکی
بزیر محمل او بیسراکی
زهر منزل بهر منزل همی شد
سبک میشد از آن کز دل همی شد
شبی تیره جهانی آرمیده
سیاهی در پلاس شب دمیده
زمینی بود بگرفته سیاهی
فکنده قیر برمه سایگاهی
همه شب شب سیاهی میسرشتی
شتر در شب سیاهی مینوشتی
شبانروزی بماهی ره بریدند
سرمه رهزنان در راه دیدند
بگرد کاروان بس حلقه کردند
ز حلق آن حلقه در خون غرقه کردند
مگر دزدی که خون بی باک میریخت
ز حلق دایه خون بر خاک میریخت
بسی از درد دل آن دایه بگریست
که بی من چون بود این طفل را زیست
ندارم از جهان جز نیم جانی
دهید این نیم جان را نیم نانی
که تا هر کار کان آید ز دستم
بدان رغبت نمایم تا که هستم
چو بس بیچاره میدیدند او را
بجان آخر ببخشیدند او را
بره درباخودش بسیار بردند
ز بیمارش بسی تیمار خوردند
چو خوزستان پدیدار آمد از دور
شکر را سر بره دادند رنجور
کنیزک ماند با آن بچهٔ خرد
برهنه پای و سر بر دست میبرد
گرسنه بیسر و سامان بمانده
ز جان سیر آمده حیران بمانده
طمع ببرید ازدور جوانی
چو پیری ناامید از زندگانی
ز دست روزگارش پای در گل
ز چرخ بیسر و پا دست بر دل
چو ابری بر رخ صحرا بمانده
چو باران اشک بر صحرا فشانده
ز نرگس، روی آن صحرا فروشست
ز اشک او گل از صحرا برون رست
ز خون چشم، صحرا کرد پرگل
جهانی درد، صحرا کرد بر دل
دلش از صحن آن صحرا برون بود
تنش وابستهٔ صحرای خون بود
ز خون هر سنگ صحرا کرد گلگون
دل هر سنگ صحرا گشت ازو خون
بزاری چشم بر صحرا نهاده
وزو فریاد در صحرا فتاده
در آنصحرا ز ابر افزون گرسته
وزو هر سنگ صحرا خون گرسته
در آن صحراش یک گرگ آشنانه
ز صحرا در دلش جز تنگانه
چو تنگی دید در صحرای سینه
ز سینه ریخت بر صحرا خزینه
بسی سودا بصحرا خواست آورد
ولیکن همچو صحرا کاست آورد
بآخر شش شبانروز آن دلفروز
قدم میزد بره تا هفتمین روز
چو پیدا گشت از ایوان چارم
بروز هفتمین سلطان انجم
ز چرخ نیلگون آیینه خور
سپیده سرمه ریخت از مهبط زر
چنان آن گوی زر زیر علم شد
که لوح مه ز تیغ او قلم شد
بخوزستان رسید آن تنگ شکّر
گرفته شیرخواری تنگ در بر
بره در منظری پر کار میدید
یکی ایوان فلک کردار میدید
چنان ازدور آن ایوان نمودی
که جفت طاق نوشروان نمودی
دکانی بود پیشش سرکشیده
فلک بابام او سر در کشیده
کنیزک سخت سستی داشت در راه
بدکانی برآمد چون بشب ماه
ز رنج شیر و تفت آشکاره
بنالید آن شکر لب شیرخواره
کجا برگ گلی را تاب باشد
که در شهری شکر بی آب باشد
بسستی سیمبر را بر بیفتاد
زبانش پیش دراز در بیفتاد
ز نرگس روی زر پر سیم کرد او
دل پرخون بحق تسلیم کرد او
چو کاری سخت آمد پیش مخروش
سبک کن حلقهٔ تسلیم در گوش
دلی در بند تا وقتش درآید
ترازان حلقه درها برگشاید
که حق یک در نبندد مصلحت را
که صد نگشایدت صد منفعت را
شه آن ناحیت را بود باغی
زحوضش چشمهٔ گردون چراغی
بخوشی باغ در عالم علم بود
مگر آن باغ خوش، باغ اِرم بود
کنیزک بر در آن باغ خفته
دلش بیدار و عقل و هوش رفته
برون آمد از آن در باغبانی
گلی تر دید پیش گلستانی
کجا مِه مرد بود آن مرد را نام
جوانمردی او را کهتر ایام
در آن نزدیک طفلی مرده بودش
جهان پیر جانی برده بودش
مصیبت خورده مرد از باغ میرفت
ز درد طفل دل پر داغ میرفت
زن مِه مرد با او بود همراه
ز طفل رفته اندر ناله و آه
جهان آن طفلشان افکند در سر
که تا این طفل را گیرند در بر
چو دیدندنش چنان بر در بمانده
مهی ماه نوش در بر بمانده
بدو مِه مرد ظنّی بس نکو برد
بکهتر خانهٔ خویشش فرو برد
نشست القصه مرد و زن سخنور
بپرسیدند حال آن سمنبر
سمنبر گفت حال من درازست
نمانده آب و یک نانم نیازست
که این گلرخ ز بی شیری مادر
گدازان شد ز بهر شیر و شکر
توانم دید خود را خاکساری
نیارم دید بر فرقش غباری
بشد مِه مرد حلوا برد و نانش
که طفلش مرده بود این بود و آنش
توهم ای مرد مرده باش از پیش
که تا حلوا رسد از تو بدرویش
چو حلوا خوردن تو بیش گردد
شود خون و سزای نیش گردد
چراحلوا بشیرینی کنی نوش
که خون آرد بشیرینیت در جوش
ز حلوا کی بود روی سلامت
که حلوا در قفا دارد حجامت
درونت دوزخست ای مالک خویش
طبق دارد ز جسمت هفت بندیش
گر آرندت طبق با نان ز مطبخ
طبق بانان در اندازی بدوزخ
بهر گندم که خوردی بیحسابی
دلت را با بهشت افتد حجابی
شکم چون دوزخی با هفت در دان
درو هروادیی وادی دگر دان
ازان یک وادیش پیشان ندارد
که حرص آدمی پایان ندارد
اگر معده نبودی غم نبودی
خصومت در همه عالم نبودی
شنودی قصّهٔ حلوا و نان را
بسست این زلّه کن این را و آن را
کنیزک چون بسی حلواو نان خورد
دلش شد گرم و تن زنهار جان خورد
عرق همچون گلاب از وی روانشد
دو گلبرگش چو شاخ زعفران شد
دو چشمه خشک باز آمد ز پستانش
دو چشمهٔ چشم بگشاد ازنم آنش
ز بیماری درآید کوه از پای
چه سنجد کاه برگی باد پیمای
برنجوری شکر شیرین نیاید
که لب را از شکر تلخی فزاید
بتراز تن شکستن زحمتی نیست
ورای تندرستی نعمتی نیست
دو نعمت را مکن در شکر سستی
یکی امن و دگر یک تندرستی
چو در باغ آن سمنبر گشت بیمار
بماند آن باغبان در رنج و تیمار
بزن گفت ای غلام تو زمانه
نهان دار این کنیزک را بخانه
که تا گر این کنیزک زار میرد
دلم این طفل را دلدار گیرد
که هرگز در همه روی زمین من
ندیدم ماهرویی مثل این من
ببینی گر بود از عمر بهره
که چون زیبا شود این ماه چهره
بدین روی و بدین منظر که او راست
بماهی و بسروی ماند او راست
بجان خواهم که کارش را کنی ساز
نگیری زین شکر لب شیرخود باز
زنش گفتا بجان فرمان برم من
که گر این طفل بردم جان برم من
چنان در پرده پنهان دارم این راز
که نتواند شدن از پرده آواز
ز زیر پرده این دُرّ شب افروز
نگردد آشکارا گر شود روز
چو نور دیده او را راز دارم
بزیر هفت پردهش باز دارم
زن بد را مده نزدیک خود جای
که مردان از زن نیکند بر پای
بسی بهتر بود در کُنج خانه
عیال نیک از گنج و خزانه
چو مرد نیک رازن سازگارست
همه کارش بدان زن چون نگارست
عطار نیشابوری : خسرونامه
... آغاز داستان
کنیزک را چو وقت مرگ آمد
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
درخت عمر او بی برگ آمد
جهانش دستکاری خواست کردن
طریق کژ نمایی راست کردن
هنوز آن روی چون گل ناشکفته
گل او خواست شد در گل نهفته
چو مرگ آمد دلش برخاست از درد
که شد خورشید عمرش ناگهان زرد
کنیزک بر جوانی زار بگریست
ز جور چرخ کج رفتار بگریست
زن مه مرد را گفت ای گرامی
سرآمد بر دل من شادکامی
جهانم می بنگذارد چه سازم
که پیش آمد رهی دور و درازم
صلای عمر من در داد ایام
بجای مرگ بنشینم سرانجام
بسی رفتیم و چون ره بس درازست
که میداند که چندین راه بازست
ندیدم شادی و غم بیشمارست
چگویم چون نه دل نه روزگارست
ولی این کودک نیکو لقا را
نگهدارید از بهر خدا را
که این طفل گرامی شاهزادست
ز شاهی در گدایی اوفتادست
سزد از ترک خورشیدش غلامی
که قیصر زاد روم است این گرامی
خدا را دارد این طفل و شما را
گواه این سخن کردم خدا را
سپردم با شما او را بصد ناز
که تا فردا سپاریدش بمن باز
ندارد هیچکس خصمش، خدایست
کنون این کار کار آن سرایست
نهان در موی یک انگشتری داشت
که مُهر او نشان قیصری داشت
بدو گفت این پسر با این نشانی
اگر در خفیه با قیصر رسانی
ز رفعت سر بگردونت رساند
بنقد گنج قارونت رساند
چو هر دو این سخن را گوش کردند
تو گفتی زهر ازان لب نوش کردند
بسی بگریستند و جای آن بود
پذیرفتند ازو ورای آن بود
کنیزک را از آن گرداب حسرت
روان شد از دو نرگس آب حسرت
چو درتلخی مردن مبتلا شد
بسختی جان شیرین زو جدا شد
فرو مرد آتش روز جوانی
برش طفلی چو آب زندگانی
چنان زین تنگنا بگذشت زود او
که گفتی در جهان هرگز نبود او
جهان پیرست امّا طفل سالست
که در پیریش طفلی همچو زالست
اگر پیری نبودی طفل پیشه
نگشتی سال و ماهش نو همیشه
گل بی برگ را بی مایه بگذاشت
چه مادر چه پدر چه دایه بگذاشت
بسی دارد جهان زین دستکاری
نخواهد یافت یک جان رستگاری
اگر جانست نام و گر جهانت
جهان بیجان کند در یک زمانت
درین عالم همه غرق جهانی
در آن عالم همه مشغول جانی
جهان را ترک گیر و خصم جان شو
ز هر دو بگذر و جان جهان شو
ز کار این زن بی کس زمانی
اگر مردی تو خون بگری جهانی
مثال کار عالم همچو میغست
که برقش درد و بارانش دریغست
دریغا خفته ماندی و بصد سوز
دریغا بر تو میبارد شب و روز
کنیزک چون جهان بروی بسر شد
جهان جان بستدو جای دگر شد
چو زن در خاک کرد آن مهربان را
بجان پذرفت طفل دلستان را
نهادش نام هرمز طفل دلریش
گرفتش زن ببر همچون دل خویش
چو چشمش جای زیر پرده کردند
بشیر و شکّرش پرورده کردند
چنان پرورده شد در پردهٔ ناز
که بیرون نامدش از پرده آواز
چو در پرده بت آفاق بودی
پس او در پردهٔ عشّاق بودی
چو شد آن سرو سیمین پنج ساله
بلالایی برویش رفت لاله
چنان بی مثل گشت آن ماهپاره
که گشت از رشک رویش، ماه پاره
اگر من دم زنم از شرح رویش
پریشانیم بار آرد چو مویش
چو در وی یک نظر ارزید جانی
بمهرش هر نفس نازید جانی
کسی کز دور وصفش میشنیدی
ترنج ودست بی او میبریدی
همه کشور ازو پرجوش میشد
که هرکش دید ازو مدهوش میشد
دل مِه مرد از آن دُرّ گرامی
چو دریا موج میزد شادکامی
جهان بی صبح روی او ندیدی
دعا چون صبح بروی میدمیدی
بخوزستان شهی خورشید فر بود
که او را پنج ساله یک پسر بود
بنام آن مهر پرور بود بهرام
که از بهرام بهری داشت جزنام
چو هرمز بود آن شهزاده را حال
بهم آن هر دو مه بودند همسال
چو وقت آمد که آن شهزاده بهرام
شود چون مشتری در علم احکام
خدیو شهر خوزان شاه اقلیم
نشاندش پیش استادی بتعلیم
بسی همزاد او با هم نشستند
همه از جان دلی در کار بستند
ز چندان کودکان هرمز یکی بود
که عقلش بیش و عمرش اندکی بود
زاندک عمر بسیاری خرد داشت
ز عمر خویش کاری نیک برداشت
چو هرمز لوح بگرفت و قلم زد
ز نور علم جان او علم زد
علی الجمله در اندک روزگاری
نماندش در هنر آموزگاری
اگرچه یک سخن چون موی بودی
ازو یک موی را صد روی بودی
چنان در بذله گفتن بی بدل شد
که آن بیمثل در گیتی مثل شد
چنان برداد و دانش شد توانا
که شاگردیش کرد استاد دانا
لغتها ترکی و تازِی درآموخت
ز عبری و ز رومی دل برافروخت
چنین میگفت با مه مرد استاد
که گاوی را فریدون حق فرستاد
بصورت فرّهٔ شاهیست او را
بمعنی سخت آگاهیست او را
ندانم تا کجا خواهد رسیدن
کنون باری بما خواهد رسیدن
چنان بیدار بختی گشت هرمز
که نتوان دید آن درخواب هرگز
دمی دم می نزد بهرام بی او
زمانی مینیافت آرام بی او
بشادی از دبیرستان خود شاه
بسوی باغ رفتندی شبانگاه
همه شب چون دو شاه از دلنوازی
بگرد باغ گشتندی ببازی
چو مرغ صبح افتادی بفریاد
چو جوزا هر دو رفتندی باستاد
چو از انواع دانش بازپرداخت
بتیر و تیغ و یوز و باز پرداخت
دوبازو همچو دوران هیون کرد
بمردی شیر مردان را زبون کرد
بیکدست آسیا سنگی سپردی
نماندی گرچه فرسنگی ببردی
برافگندی بقوّت گرز از مشت
قلم کردار بگرفتی بانگشت
اسد چون بر فلک میدید کارش
خجل میشد ز گرز گاو سارش
چو بر مرکب شدی چون ژنده پیلی
بدشواریش بردی اسپ میلی
چو تیرش ازکمان یک نیم رفتی
سخن در موی یا در میم رفتی
چو رفتی از کمان تیرش بتعجیل
بپیکان درکشیدی مور رامیل
چو گشتی از سر مویی هدف ساز
چو موئی سر زهم بشکافتی باز
بتاب ار تیر پرتابی گشادی
ازین عالم بدان عالم فتادی
اگردر خشم تیری درکشیدی
بچشم سوزن عیسی رسیدی
کشیدی تیر تا گوش و وزان چشم
ز گوش خود رسانیدی بدان چشم
وگر تیری زدی بی هیچ زوری
قلم کردی ز پیکان پای موری
چو تیغ نیلگون در کف گرفتی
ز تیغش بحر نیلی کف گرفتی
ز بیم تیغ او چون میغ لرزان
اجل بر تیغ رفتی خسته از جان
ز تفّ برق تیغش نامداران
سپر بر آب افکندی چو باران
چو از فتراک بگشادی کمندی
هژبران را بگردن برفگندی
چو سر پنجه زدی بر پای نیزه
ز سندان بر دمیدی سنگ ریزه!
چنانش نیزه گردان بود در چنگ
کزو آتش شدی سیماب در سنگ
اگر در پیش رُمحش خاره بودی
بیک ساعت همی صد پاره بودی
وگر سوی فلک زوبین فگندی
بزخمی خوشهٔ پروین فگندی
چو چوگان گیر و میدان جوی گشتی
فلک چوگان و ماهش گوی گشتی
چو گوی آن ماه افگندی بره در
مه از کویش ببردی گوی بر سر
شد آن چشم و چراغ روی آفاق
بعلم و زور چون ابروی خود طاق
چنان آوازهٔ او معتبر شد
که چرخ ازوی بپا آمد بسر شد
چو سال هرمز آمد برده و شش
رخش برنه جهان بفروخت آتش
بخوبی خطّ زیباییش دادند
مثال عالم آراییش دادند
درآمد خطّ سبزش از بُناگوش
خطش شد سبزه زار چشمهٔ نوش
خط سبزش که جان را قوت بودی
زمرّد رنگ بر یاقوت بودی
سر زلفش کمند جان و تن بود
لب لعلش بلای مرد و زن بود
بهرجایی که حوری سیمبر بود
ز عشق روی او رویش چو زر بود
بتی کو طوطی خطّش بدیدی
دلش در بر چو مرغی میتپیدی
ز عشقش جمله را خفتن نبودی
ولیکن زهرهٔ گفتن نبودی
چو زیر خط نشست آن مشک ماهش
فغان برخاست از خطّ سیاهش
ز زیبایی که خط او بپیوست
نمیآموخت کس را بر خطش دست
چو طوطی بود خطّش پر گشاده
دری در بسته و شکّر گشاده
ز سنبل در خط آمد لاله زارش
چو گلبرگی که باشد مشک خارش
نبودش جز تماشا هیچ کاری
کبابی و شرابی و شکاری
عجب ماندند از رویش جهانی
که چون خیزد شهی از باغبانی
چو بر گلگون نشستی روی چون ماه
فرو بستی زبس نظّارگان راه
یکی میگفت هرمز آن او نیست
که شهزادیست هرگز آن او نیست
یکی گفتی ازو چون، شاه خیزد
ز خوزستان چگونه ماه خیزد
چو هرمز در توانایی چنان شد
که هر مردی ز زورش ناتوان شد
بآسانی شبی آن کار کردی
که ده روز آن کسی دشوار کردی
چنان مه مرد بر وی مهربان شد
که مهر هرمزش مُهر روان شد
وزانجا کاصل فرهنگ شهی بود
دل هرمز ز مهر او تهی بود
بدل میگفت مه مردم پدر نیست
مرا در دل ز مهر او اثر نیست
نماند چهر او با چهرهٔ من
ندارد هرگز او خود زهره من
ازین غم گرچه دل پرجوش بودش
ضرورت را زبان خاموش بودش
عطار نیشابوری : خسرونامه
پاسخ دادن هرمز دایه را
چو از دایه سخن بشنود هرمز
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
چنان شد کان نیارم گفت هرگز
بدو گفت ای ز دانش دور مانده
ز غول نفس خود مغرور مانده
نداری شرم با موی چو پنبه
که حلق چون منی برّی بدنبه
ز موی همچو پنبه دام کردی
چو مرغی پیش دامم رام کردی
مساز این پنبه دام مکر و فن را
بنه این پنبه کرباس و کفن را
جوانی میکنی در پیش من تو
حساب گور کن ای پیرزن تو
بافسونی مرا می بر نشانی
نیم زان دست افسون چند خوانی
تو بر من مینهی کاری بصد ناز
نترسی کو فرو افتد ز هم باز
تو دم میده اگر همدم بماند
تو برهم نه اگر بر هم بماند
بسالوسی لباسی بر سرم نه
بعشوه پیش پایی دیگرم نه
کجازرق تو یابد دست بر من
فسون و زرق نتوان بست بر من
مرا آهسته میرانی سوی شست
چو صیدی میکشی تا برکشی دست
مشو در خون خویش و خون من تو
یکی دیگر گزین بیرون من تو
گر او نیکوست نیکوکاریش باد
ز نیکوییش برخورداریش باد
بهرنوعی که هست او آنِ خویشست
خداوندست و در فرمانِ خویشست
مرا با آن سمنبر نیست کاری
که گل را همنشین باید بهاری
کجا درماند از چون من کسی گل
که چون من خار ره دارد بسی گل
چه گردم گرد شمع عالم افروز
مرا با گل نه عیدست و نه نوروز
چو من پروانهٔ آن دلفروزم
اگر با شمع پرّم پر بسوزم
برو ای پیر جادوی فسون باز
که نتوانی شدن با من فسون ساز
بروای بوالعجب باز سیه پر
که تو گمراه را دیوست همبر
برو ای شوم سرداده بتلبیس
که در شومی سبق بردی ز ابلیس
چو زین شیوه سخن هرمز فرو خواند
ازودایه چو خر دریخ فرو ماند
بهرمز گفت ای بیشرم آخر
شدی در سرد گویی گرم آخر
مشو گرم ای ز دیده رفته آبت
تو از من به اگر ندهم جوابت
ازین صد بازیت بر من اگر من
نیارم بر تو صد بازی دگر من
ببین کار جهان کاین روستایی
دهد درجادویی بر من گوایی
چوجادویم نگویم بیش با تو
نمایم جادویی خویش با تو
چنانت زیر دام آرم بمردی
که بر یک خشت صد گردم بگردی
چنان گردی اگر بگریزی از دام
که میخوانی خدا را تو بصد نام
مپیما از تهوّر درد بر من
چنین منگر بچشم خُرد بر من
اگر گردم بلعب و لهو مشغول
سراسیمه شود از مکر من غول
اگر بر ره نهم دامی بتلبیس
ز بیم من بتک بگریزد ابلیس
نگویی تو که آخر من کراام
تو گل را باش اگر نه من تراام
بدین زودی چنین گشتی تو بامن
نه یکدم همنشین گشتی تو بامن
ز گفت دایه هرمز گشت خاموش
نکردش یک سخن را بعد ازان گوش
همی چندانکه دایه بیش میگفت
ز گفت دایه هرمز بیش میخفت
نه خود می دفع کرد از راه خوابش
نداد آن یک سخن آن یک جوابش
چو دایه دم نمیزد هرمز از پیش
برون رفت و جدایی داد از خویش
چوهرمز رفت دایه بر جگر داغ
برجعت پیش گل آمد ازان باغ
نشسته بود گلرخ دیدهها تر
دلی برخاسته دو چشم بر در
همه خون دلش بالا گرفته
کنار او ز خون دریا گرفته
ز بی صبری ز دل رفته قرارش
زمین پرخون زچشم سیل بارش
زبان بگشاد کای دایه کجایی
چرا استادگی چندین نمایی
الا ای دایه آخر دیر کردی
مرا از زندگانی سیر کردی
الا ای دایه چندینی چه بودت
مگر در راه دیوی در ربودت
الا ای دایه بس چُستی تو در کار
ترا باید فرستادن بهر کار
الا ایدایه خوابت در ربودست
و یا در راه آبت در ربودست
الا ای دایه تا کی اشک رانم
بگو با من که تا جایت بدانم
بگو تا این تن آسانیت تاکی
بگو تا این گران جانیت تا کی
چراست ای دایه چندینی قرارت
که خونین شد دلم در انتظارت
مرا رمزی ز پیری یادگارست
که سوزی سخت سوز انتظارست
مبادا هیچکس را چشم بر راه
کز و رخ زرد گردد عمر کوتاه
درآمد دایه گلرخ را چنان دید
رخ گل همچو برگ زعفران دید
بگل گفت ای عزیز جان مادر
نبردی پیش ازین فرمان ما در
چرا آخر چنین شوریده گشتی
ز سر تا پای غرق دیده گشتی
چرا آخر چنین در خون نشستی
ز خون دیده در جیحون نشستی
چرا آخر چنین بیخویش گشتی
ز یکجو صابری درویش گشتی
مرا امروز رسوا کردی ای گل
ز رسواییم پیدا کردی ای گل
کجادانی تو خود کاین بیوفا مرد
چه ناخوش گفت و با من چه جفا کرد
گرفتم طالع آن روستایی
سر بد دارد و برگ جدایی
نه بتوان گفت باتو آنکه گفتم
ندارد برگ گل چندانکه گفتم
از اوّل در وفا میزد دلش جوش
در آخر گشت خشم آلود و خاموش
کنون گر صد سخن برهم بتابم
یکی را باز میندهد جوابم
چو دیواری باستادست خاموش
نمیدارد چو دیواری سخن گوش
کجا دیوار را گر گوش بودی
سخن بشنودی و خاموش بودی
رواست از سنگ گفتار و ازو نه
سخن آید ز دیوار و ازو نه
چو سوسن گرچه هرمز ده زبانست
ز گل دارد حیا خاموش از آنست
چنانش یافتم در سرفرازی
که نتوان کرد باوی هیچ بازی
بگفتم صد سخن زرّین و سیمین
نزد یکدم که سگ یامردمست این
چو او بر یاد باغ پادشاهست
سری دارد که بادش در کلاهست
سبک سر بود و چهره زرد کرد او
چو باد از من گذشت و گرد کرد او
چودایه گفت این و گل شنیدش
چو بادی آتشی در سر دویدش
دو چشم نرگسین او ازین سوز
ز نوک مژه از خون شد جگر دوز
هزاران اشک خون آلود نوخیز
فرو بارید از مژگان سرتیز
بدانسان در دلش افتاد جوشی
که پیدا شد زهرمویش خروشی
سر زلف جهان آرای برکند
بدندان پشت دست ازجای برکند
بغایت غصّه میکردش ز هرمز
که باگل این که داند کرد هرگز
ز اشک آتشین مژگانش میسوخت
ز درد ناامیدی جانش میسوخت
زبان بگشاد و گفت ای دایه زنهار
مشو در خون جان من بیکبار
مگرد از گل جداگر گل جفا کرد
که نتوان پارهیی از خود جدا کرد
ز دستم رفت دل و ز کار من آب
دلم خون شد مرا ای دایه دریاب
اگر کار دلم را در نیابی
نشانم از جهان دیگر نیابی
درین اندوه جان از من برآید
بمیرم تا جهان بر من سر آید
چون من رفتم گرفتاریت باشد
پشیمانی و خونخواریت باشد
بدست خود چوگل را کُشته باشی
چو گل از خون دل آغشته باشی
ز گفت گل خروشان گشت دایه
ز تف سینه جوشان گشت دایه
بگل گفت ای خرد بر باد داده
همانا نیستی تو شاهزاده
چو هرمز شد پی او سخت میدار
ندیدم سست رگ تر از تو در کار
کسی را سر فرود آید بهرمز
نیاید تا سر آن نیز هرگز
تو دانی آنکه من مردم درین تاب
دگر هرگز نخواهم گفت ازین باب
بسی گررشتهٔ طبلم بتابی
ز من سررشتهٔ این وانیابی
نخواهم نیز ره پیمود دیگر
بجز کشتن چه خواهد بود دیگر
ز گل این خار چون بیرون کنم من
چو گل را می نخواهد چون کنم من
ترا این برزگر نپسندد آخر
که آبی بر کلوخی بندد آخر
نمیخواهد ترا کار جهان بین
کرا بر گویم آخر درجهان این
بشد بر تو ز بدنامی جهان تنگ
که من مردن روا دارم ازین ننگ
چو تابستان شود زین چشم بی شرم
هوای هرمزت در دل شود گرم
چو باغ از برگ ریزان زرد گردد
هوایت بو که آخر سرد گردد
تو ای گلرخ دو لب داری شکر بار
فرو مگذار شیر آخر بیکبار
تو ای گل مشک داری دام نسرین
مشو درحلقهٔ آن خطّ مشکین
برو این بار از گردن بینداز
اگر جانست جان از تن بینداز
چو میدانی که هرمز هیچکس نیست
چرا از هرمزت پس هیچ بس نیست
در اوّل دل ربود و برد هوشت
در آخر هم فرو گوید بگوشت
ندارد باتو رونق کار هرمز
نیاید باصلاح این کار هرگز
چو نیست این کار اسبی تنگ بسته
چه شورآری چو داری تنگ پسته
چو اسبی تنگ بسته مینبینی
دلت گر برنشاند بر نشینی
مرا تو بیخبر گویی دگر بار
بر هرمز شو و از وی خبر آر
چو سیمابی بشادی رخ بر افروز
سبویی نیز بر سنگش زن امروز
چه بر سنگش زنم از عذر تو لنگ
اگر او را همی خواهی سروسنگ
مخور زان لب بسی حلوای بی دود
که بر جامه چکانی روغنی زود
بخوردی لاجرم، شادی برویت
بگیرد استخوانی در گلویت
تو تازان لب بماندی خشک دندان
لبت هرگز ندیدم نیز خندان
گلی نادیده لب از خنده خالی
شده چون بلبلی پر کنده حالی
چگونه کس تواند دید هرگز
که تو هر روز غم بینی ز هرمز
چو در میدان رسوایی فتادی
درین میدان بزن گویی بشادی
زهی شهزاده کز ننگت چنانم
که میخواهم که در عالم نمانم
همه شب گل گلاب از چشم میریخت
عرق از روی و اشک از خشم میریخت
چو دایه این سخنها کرد تقریر
گل بی برگ آبی شد ز تشویر
زمانی شمع گریان بود بر گل
زمانی صبح خندان بود بر گل
ز چندان گریهٔ آن ماه دلبند
گهی آن میگرست و گاه این خند
چو بیرون کرد خورشید منوّر
ز زیر قبهٔ نیلوفری سر
درآمد آفتاب از برج ماهی
سپیدی ریخت بر روی سیاهی
ز زیر پرده چون چهره نمود او
بنیزه حلهٔ مه در ربود او
گل عاشق دل پر تفت و پر سوز
فرو افتاد در تب ده شبانروز
دو تاگشت و چنان پر درد شد او
که در ده روز یکتا نان نخورداو
بشبها درد بیداریش بودی
برو زاندوه بیماریش بودی
نه یکساعت قرار و نه دمی صبر
دلی چون بحر خون و دیده چون ابر
ز سوز دل زبانش آتش گرفته
ز تفت عشق جانش آتش گرفته
فتاده عکس بر موی از رخ زرد
فسرده اشک بر روی از دم سرد
ز چشمش رونق دیدار رفته
زبانش در دهان از کار رفته
چو دایه دید گل را این چنین زار
بگل گفت ای زده در چشم جان خار
چنین تا بر سر آتش نشستی
ز غم بر جان من سیلاب بستی
زمانی دم زن از گریه مشو گرم
ز یزدان ترس دار آخر ز خود شرم
بپاسخ گفت گل چون سوکواران
چرا بر خود نگریم همچو باران
گلم زان زار میگریم چنین من
که دور افتادهام از انگبین من
نیی ای دایه ازدرد من آگاه
که چشمم زیر خون دارد وطنگاه
نمیدانی که با من چیست هر شب
که چشمم خون دل بگریست هر شب
مکن ای دایه زین بیشم مفرسای
جوان و عاشقم بر من ببخشای
نمیدانی که در چه درد وداغم
که میجوشد ز خون دل دماغم
کنون کاری که بر جان من آمد
بسر در خون مرا در گردن آمد
چه گر یک درد بی دردی نخوردی
ازین ره کوفتن گردی نخوردی
ز صد دردم یکی گر بر تو بودی
ز آهت چنبز گردون بسودی
بسستی چون همی بینی چو مویم
بسختی چند گویی پیش رویم
شوی پیشم چو آتش گرم گفتار
چو یخ سردم کنی هر دم درین کار
چودل بربود عشق از آستینم
بخواهش کی پذیرد پوستینم
اگر خواهم که پنهان دارم این درد
نیارم داشت چون جان دارم این درد
دل لایعقلم در دست من نیست
که این بی خویشتن با خویشتن نیست
زبان را گر کنم از عشق خاموش
چگونه اشک خون بنشانم از جوش
چو دوزم جامهیی در عشق دلجوی
سرشک اندازد از دل بخیه برروی
مده پندم که پندت بند جانست
نگردد به ز پند این دل نه آنست
دل گرمم نگردد سرد ازین درد
مشو گرم و مزن بر آهن سرد
برو مردی بکن بهرخدا را
ببین بار دگر آن بیوفا را
مگر آن سنگ دل دلگرم گردد
ز گرمی همچو مومی نرم گردد
چو موم از گرمی ار نرمی پذیرد
بگرمی و بنرمی نقش گیرد
برو یک ره دگر سنگی درانداز
کلوخ امروز کن دیگر ز سرباز
دل گلرخ برون آور ازین کار
مگر چیزی فرو افتد ازین بار
بیکباری نیاید کارها راست
بباید کرد ره را بارها راست
بیک ضربت نخیزد گوهر از سنگ
بیک دفعت نریزد شکر از تنگ
نگردد پخته هر دیگی بیک سوز
نیابد پختگی میوه بیک روز
بروزی بیش، مه نتوان قران کرد
حجی نیکو بسالی میتوان کرد
برین درباش همچون حلقه پیوست
چو زنجیری مگر در هم زند دست
چو تخمی را بکشتی بار اوّل
ز بی آبی بمگذارش معطّل
مشو زود و رو آبش ده زهرور
که بس نزدیک تخم آید ببردر
سخن میگفت تا شب همچنین گرم
که تا شد دایه را دل زان سخن نرم
عطار نیشابوری : خسرونامه
رشك حسنا در كار گل و قصد كردن
چنین گفت آنکه استاد جهان بود
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
که در باب سخن صاحبقران بود
که چو شش ماه خسرو بود با گل
بهردم عشرتش نوبود با گل
گهی با گل می گلفام خوردی
گهی صد بوسه از گل وام کردی
گهی آن وام گل را بازدادی
گهی گل را بهای ناز دادی
گهی سیمین برش در برگرفتی
گهی خاک رهش در زر گرفتی
زمانی عشرتی نوساز کردی
زمانی خلوتی آغاز کردی
زمانی از گلش شکّر چشیدی
زمانی تنگ شکر درکشیدی
چو در برداشت چون گل دلستانی
نکردی یاد از حسنا زمانی
چو گل باشد، که، از حُسنا کند یاد
چو دُر باشد، که از مینا کند یاد
چو سر باشد ز افسر کم نیاید
چو ماه آمد ز اختر کم نیاید
چو صبح آید، که جوید وصل انجم
چو آید آب برخیزد تیمّم
بسی بودی که حسنا پیش شهزاد
باستادی و شه را نامدی یاد
بسی بودی که خود را مینمودی
بشاه، و شاه ازو آزاد بودی
بشادی خسرو و گل شام و شبگیر
بهم بودند دایم چون می و شیر
دل حُسنا ز گل درجوش افتاد
گهی برخاست و گه مدهوش افتاد
بجوش آمد در آن اندوه رشکش
کنارش گشت دریایی زاشکش
ز دانا این سخن آمد مراخوش
که گفتارشک سوزان تر ز آتش
نباشد رشک زن بر کس مبارک
که رشک زن بود زخم بلارک
روا دارد که سر بر جای نبود
ولی با سوز رشکش پای نبود
کسی داند که رشک آدمی چیست
که او در رشک روزی تا بشب زیست
شبی کان شب سیه تر بود از قار
شبی تیره چو روز دوری از یار
جهان تاریک تر از روی زنگی
چو چشم مور بر حسنا ز تنگی
دمش از آه دل آتش فروزان
نشسته اشک ریزان، سینه سوزان
همه شب بود حسنا حیله اندیش
که تا گل را چسان بردارد از پیش
یکی مکری بساخت از نوک خامه
جهان افروز را بنوشت نامه
جهان افروز کدبانوی او بود
که حُسنای گزین هندوی اوبود
در آن نامه نوشت از حال هرمز
که این برنا یکی شاهست کربز
طبیبی نیست او صاحب کلاهست
که قیصر زادهٔ رومست و شاهست
اگر روزی شود با چرخ درخشم
کند خشمش فلک را خاک در چشم
وگر بر مهر بگشاید ره چهر
زمین بوسند پیش او مه و مهر
سپاه او فزونند از هزاران
صدی بشمر بهر یک قطره باران
خزانهش از قیاس اندکی گیر
ز یک یک برگ هر شاخی یکی گیر
سمند و ابلقش را نیست پایان
ولی هستش عدد ریگ بیابان
چنین شاهیست گفتم با تو حالش
ازان گلرخ چنین شد در جوالش
پزشکی مکر آن مکّار بودست
که با هم پیش از اینشان کار بودست
چو خسرو را دل گل بود خواهان
ز شهر روم آمد با سپاهان
ز اسپاهان بصد افسونش آورد
براه رازیان بیرونش آورد
بتک از اسپ تازی این نیاید
ز صد طرّار رازی این نیاید
چو بر گل دست یافت، از راه بردش
بشب از باغ شه ناگاه بردش
مرا در نیمهٔ ره گشت معلوم
که آن زن گلرخست و او شه روم
گر آنجا گشتمی آگه ازین کار
برون آوردمی شه را ازین بار
مرا زین کارغم بسیار افتاد
ولیکن چون کنم چون کار افتاد
در آن شب گو برون شد از سپاهان
دلم خاتون خود را بود خواهان
مرانگذاشت هرمز از بر خویش
وگرنه کردمی کار از سرخویش
کنون هم گلرخ و هم شاهزاده
گهی شکّر خورند و گاه باده
بهم در عشرتند این هر دو خوشدل
ز پرّ زاغ تا پرّ حواصل
نیاسایند یک ساعت زعشرت
دل حسنا بجان آمد زغیرت
بسا ننگا که باشد بر سپاهان
که زن دزدد کسی از شاه شاهان
بعالم هرکجا کاین قول گویند
ز ننگ شاه ما، لاحول گویند
چه گر من کس نیم آن پیشگه را
ندارم طاقت این ننگ شه را
چوهرمز کرد ازینسان ناجوانی
من این را ننگ میدانم تو دانی
دو کس را معتمد بفرست ناگاه
که تاگل را بدزدم من ازین شاه
بدست معتمد بسپارم او را
که سیصد مکرودستان دارم او را
کنون این نامه سر در راه کردم
ترا از نیک و بد آگاه کردم
چو شد از نامه فارغ، نوک خامه
ببازار آمد و برداشت نامه
فراز آمد سوی بازار گانان
بسی بودند پیران و جوانان
سپاهانی یکی بازارگان بود
که در بازارگانی خرده دان بود
برخود خواند حسنا آن زمانش
بپرسید آشکارا و نهانش
نخستین عهد دربست استوارش
که تا بازارگان شد رازدارش
یکی گوهر گشاد از بازوی خویش
نهاد آن مرد را با نامه در پیش
بدو گفت این گهر بر گیر و بستان
ولیک این راز من بپذیر و برسان
چو نامه سوی آن دلبر رسانی
هزاران گوهر دیگر ستانی
جهان افروز را ده نامه ازدست
وزو درخواه هرچت آرزو هست
کنون خواهم که وقت صبحگاهان
ازینجا سر نهی سوی سپاهان
چو جان این نامه با خود رازداری
وگر خواهی جوابش بازآری
چو هر نوعی سخن آن بیخبر گفت
بسوگند آن سپاهانی پذیرفت
ز شهر روم چون بادی بدر شد
چه باد، از هرچه گویم زودتر شد
بدریا رفت و در دریا سفر کرد
وزانجا نیز بر صحرا گذر کرد
بوقت شام آمد در سپاهان
توقف کرد شب تا صبحگاهان
چو پیش آهنگ روز آهنگ ره کرد
شد از زردی رویش روی اوزرد
بزودی مرد، سر از سوی ره تافت
که تا سوی جهان افروز ره یافت
بپیش پردهٔ او مرد هشیار
جهان افروز را بستود بسیار
جهان افروز حالی پرده بگشاد
که تا آن نامه پیش پرده بنهاد
چو مهر نامه بگشاد آن پری روی
شد از رشک گلش نیلوفری روی
جهان بر چشم او چون پرنیان شد
جهان افروز گفتی از جهان شد
یکی آتش برامد تا سر او
که همچون لالهیی شد عبهر او
زمانی دست میزد موی میکند
زمانی لب، زمانی روی میکند
شدش ناخن کبود و روی چون خون
حریر سبزش از خون گشت گلگون
پس آنگه برد آن نامه بر شاه
که تا شه گشت از آن دلخواه آگاه
گرفته نقطهٔ خون جامهٔ او
ز اشک آغشته گشته نامهٔ او
که میدانست حال و کار آن ماه
ز عشق او دل وی بود آگاه
بگفت آن نامه را حالی ببردند
بدست شاه اسپاهان سپردند
چو شاه آن نامهٔ حُسنا فرو خواند
چو سودایی دران سودا فرو ماند
چو خواند آن نامه را و با خبر شد
چو زهری غصّه بروی کارگر شد
درین اندیشه گفتی شه فرو مرد
چو شیدایی زمانی سر فرو برد
چوبا خود آمد آن از خویش رفته
فراق از پس، خرد از پیش رفته
دو تن را خواند و از حُسنا سخن گفت
که بس نیکوست هرچ آن سرو بن گفت
شما را میبباید شد بزودی
مگر ماهم براید از کبودی
گر او گل را بدزدید و صوابست
منش هم باز دزدم این جوابست
شدند آن هر دوحالی از سپاهان
چو از دوزخ برون صاحب گناهان
چو از صحرا سوی دریا رسیدند
درون رفتند ودریا را بریدند
بآخر چون سفر کردند در روم
طریق قصر گل کردند معلوم
چو دم زد یونس مهراز دم حوت
شفق بر گرد گردون ریخت یاقوت
شدند آن هر دوتن تا درگه شاه
نگه میداشتند از هر سویی راه
بدین ترتیب هر دو از پگاهی
باستادند تا وقت سیاهی
چو یک هفته برامد، بامدادی
برون آمد ز در حُسنا چو بادی
بدید آن هر دو را ناگاه بشناخت
ولی آن دم نظر بر راه انداخت
فراتر رفت زود از پیش آن در
بخواند آن هر دو را از زیر چادر
چوآن هر دو بحُسنا در رسیدند
بپرسیدند و گفتند و شنیدند
چنین فرمود شان حُسنای مکّار
که صندوقی بباید ساخت ناچار
ستوران خوش و رهوار باید
سزا و لایق آن کار باید
که تا گل را بدزدم بامدادی
بدست هر دو بسپارم چو بادی
شما گل را بصندوق اندر آرید
دو دستش بسته برگرد سرآرید
دهان بندی کنید از معجز او
بر او بندید بند چادر او
بگفت این،وزپی ایشان روان شد
وزان موضع بجای هر دوان شد
چو جای هر دو تن را کرد معلوم
بیامد تا بایوان شه روم
چوروزی ده گذشت، آن مرد استاد
باستادی خود در کار اِستاد
بفرصت خواند گل را جای خالی
چو الماسی زبان بگشاد حالی
بگلرخ گفت کای خاتون کشور
خداوند منی و بنده پرور
ندارد هیچ شاهی چون تو ماهی
نیابد هیچ ماهی چون تو شاهی
نزاید هیچ مادر چون تو فرزند
نیارد هیچ قرنی چون تو دلبند
نکویی نام گیرد از رخ تو
شکر شیرین شود از پاسخ تو
اگر لعل تو گویم، جان فزایست
وگر زلف تو گویم، دلگشایست
بری همچون بلورتر تو داری
نمکدانی همه شکّر تو داری
نکوتر مینیاید هیچ جایت
که نیکوییست از سر تا بپایت
تو با این جمله خوبی و نکویی
کسی را با تو خوش نبود چه گویی
کسی بنشسته با حور بهشتی
چرا برخیزد از سودای زشتی
کسی را جفت باشد پادشایی
چرا عشرت گزیند باگدایی
کسی را نقد باشد چون تو دلکش
چرا نبود ز دیدار تو دلخوش
در آتش ماندهام از مشکل خویش
چو آتش میکشم غم در دل خویش
ازان ترسم که گویم راز با کس
که بیم جان من باشد ازان پس
کنون چون طاقتم از حد برون شد
دلم زین غصّه چون دریای خون شد
نخواهم گفت راز خویشتن را
ولی وقتی که وقت آید سخن را
اگر با من کنی عهد و وفا تو
درین معنی امین گردی مرا تو
بشرط آنکه چون رازم نیوشی
نگهداری سخن، رازم بپوشی
وگر گویی بکس راز نهانم
شوی هم در زمان در خون جانم
چو پاسخ یافت گل زان ماهپاره
ندید از عهد کردن هیچ چاره
چو عهدی بست با او گل بسوگند
زبان بگشاد حُسنا کای خداوند
دل خسرو کنون با تو یکی نیست
دورویی میکند دایم، شکی نیست
چنان کز پیش بود او کی چنانست
دلش در پرده برعکس زبانست
دل خسرو چو آتش بود با تو
بماند از آتش او دود با تو
ندارد با تو یک دم مهربانی
کند با تو برویی زندگانی
تو میدانی که خسرو بس جوانست
بزور و قوّت او شیر ژیانست
اگر او را بوصلت رای بودی
ترا با زوراو کی پای بودی
جوان کو آگهی یابد ز معشوق
وگر باید شدن بالای عیوق
قدم گردد ز سر تا پای در راه
که تا چون کام دل یابد ز دلخواه
کسی را عشق باشد با جوانی
چو تو معشوق یابد رایگانی
بجزمی خوردنش کاری بود نیز
مگر او را نهان یاری بود نیز
اگر در کار تو سر تیز کارست
چرا از وصل تو پرهیزگارست
بدان ای بت که خسرو در فلان کوی
بتی دارد چو ماه آسمان روی
نکویی هم ندارد بی نهایت
ولی شیرینیی دارد بغایت
اگرچه گویی او حور بهشتست
ولی درجنب خوبی تو زشتست
اگر شیرینیش چندان نبودی
ازو خسرو چنین حیران نبودی
چنان از عشق او خسرو نژندست
که گویی بندبندش زیربندست
اگر روزی شکارش رای باشد
بردلدار جان افزای باشد
ززرّ و جامه چندانش بدادست
که گویی دختر قیصر نژادست
نهانی میرود شاه دل افروز
برِ آن ماهرخ هر روز، هر روز
اگر خواهی که شه را بنگرم من
ترا پنهان در آن ایوان برم من
چو پنهان در پس ایوان نشینی
بهم پیوند این و آن ببینی
ببینی تا چه باید ساخت چاره
که تا خسرو ازو گیرد کناره
ببینی آن زن بد را بدیدار
که زینسان شاه شد او را خریدار
چو گلرخ آن سخن بشنید، از رشک
همه برگ گلش پرخون شد از اشک
چنان دردی پدید آمد بجانش
که غلتان گشت خون از دیدگانش
چنان در آتش و در تفت افتاد
که گفتی آتشی در نفت افتاد
بحُسنا گفت اکنون آن زن شوم
که عاشق شد بروشهزادهٔ روم
بمن بنمای تا رویش ببینم
نهان ازوی بکنجی در نشینم
پس آنگه چارهٔ آن پیش گیرم
وگرنه راه شهر خویش گیرم
دران دلگرمیش حُسنا بدر برد
بجای آن دو مرد بدگهر برد
چو آتش رفت و همچون دود برگشت
بدیشانش سپرد و زود برگشت
چو جای خویش را گلرخ چنان دید
جهان برچشم خود همچون دخان دید
دلش از مکر حُسنا بحر خون شد
ز راه چشمهٔ چشمش برون شد
نکردندش رها تا برکشد دم
دهانش را فرو بستند محکم
بلورین ساعدش بر هم ببستند
ز بیم جان، تنش محکم ببستند
بصد خواری بصندوقش نشاندند
وزانجا هم دران ساعت براندند
شبانروزی نیاسودند در راه
چو دو پیکر جهان بگرفته بر ماه
چو از خشکی سوی دریا رسیدند
زخشکی، سوی کشتی درکشیدند
بهر روزی در صندوق یکبار
گشادندی بران درماندهٔ کار
دران سختی چنان حور بهشتی
فرومانده نهان از اهل کشتی
همی گفتند صندوقی بقیرست
که اندر وی کنیزی بی نظیرست
ز بهر پادشاهی میبرندش
ازان پنهان چو ماهی میبرندش
چو روزی پنج در دریا براندند
بگردابی در آن دریا بماندند
برامد باد کژ از روی دریا
ز دریا موج میشد تا ثرّیا
گهی کشتی بسوی ماه بردی
گهی تا پشت ماهی راه بردی
فغان از مردم کشتی برآمد
جهان یکبارگی گفتی سرآمد
بآخر بند کشتی خرد بشکست
بگرد تخته باد کژ بپیوست
بدادند آن ستمگاران مسکین
در آب تلخ دریا، جان شیرین
ازان قوماند کی بر چوب پاره
فتادند از میانه با کناره
روان میگشت در گرداب صندوق
گهی میشد بماهی گه بعیوق
ببادی از زمانی تا زمانی
برفتی ازجهانی تا جهانی
دو استاد سپاهانی بشیناب
برون بردند جان از دست غرقاب
خبر زیشان سوی هر شهر بردند
که کشتی غرقه گشت و خلق مردند
کنون ای مرد خوشگوی نکوکار
در آن صندوق گلرخ را نگهدار
چودارد قصّه گلرخ درازی
برو تا قصّه هرمز بسازی
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن خسرو از پیدا شدن گل
چنین گفت آن حکیم نغز پاسخ
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
یکی هندو زنی، از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند
که چون از قصر شه گم گشت گلرخ
شدند از هر سویی گل را طلبگار
نیامد هیچ باد از گل خبردار
فغان برداشت شاه و اشک بگشاد
دلش صد جوی خون از رشک بگشاد
بدل میگفت: روزی چند گردون
بترکم گفت، بازم برد در خون
جهانا هرچه بتوانی بخواری
بکن با من، زهی ناسازگاری
چو در خون، زار میگردم فلک وار
چرا آخر نمیسوزم بیکبار
تن من سوختست از گل بصدرشک
دلم پر آتشست و دیده پر اشک
ز چشم این سوخته چون نم گرفتست
درون آبست آتش کم گرفتست
کجاآتش کند در من اثر نیز
نسوزد سوخته بار دگر نیز
منم گل کرده خاک، از آب دیده
ز باد سرد دل، آتش دمیده
دلی دارم بزیر کوه اندوه
چو کاهی ناتوان و میکشد کوه
شدم دیوانه از سوز جدایی
چه سازم با غم روز جدایی
کجا، کی، ای دلم با خویش برده
غمت خواب من دلریش برده
چو پنهان گشت عالم بینم، آخر
چگونه نیز عالم بینم آخر
بخون بردوختم چشم از زمانه
که پرخونست و خون از وی روانه
خداوندا، مرا زین درد برهان
ز سوز هر و آه سرد برهان
مرا پیدا کن این راز نهانی
که بر من تلخ شد عیش جوانی
چو برجان زد گره چندانک خواهی
گشادش آن گره فضل الهی
یکی هندو زنی، از مطبخ شاه
رخ گل دیده بود آن روز در راه
که حُسنا در برش میرفت چون تیر
بیامد پیش خسرو، کرد تقریر
برخودخواند حُسنا را شه آنگاه
چو حُسنا را، نظر افتاد بر شاه
چوبرگ بید، لرزان گشت از بیم
رخش شد زعفرانی، دل بدونیم
ازان هیبت زبانش رفت از کار
تو گفتی میدهد برخویش اقرار
مرا یاد این سخن از گفت داناست
که ناید بد دلی با فعل بد راست
ز سر تاپای، هر مویش که خواهی
همی دادند بر جرمش گواهی
نشد بیچاره پیش اندیش ازان کار
که شد در خون جان خویش ازان کار
بجای آورد حالی شاهزاده
که آن کاریست با حسنا فتاده
شه رومی، چو ترکان کین گرفته
دلش چون جعد زنگی،چین گرفته
بحسنا گفت: ای سگ رازبگشای
فرو بستی مرا، آواز بگشای
بگو تا آن سمنبر را چه کردی
گل صد برگ دلبر را چه کردی
چو حسنا این سخن بشنود از شاه
بشه گفتا نیم زین حال آگاه
تو خود دانی امانت داری من
وفاداری و عهد و یاری من
ولی کان دل بود از گفت خالی
سخن گفتن توان دانست حالی
کسی کو کوژگفتن، خوی دارد
زبان در راستی کژ گوی دارد
چرا کژ گویی ای من خاک کویت
که کژ گفتن بریزد آب رویت
چو خر بهتر نگردد هیچگونه
چه کن پالانش برنه باژگونه
شهش فرمود تا چون سگ ببستند
دو خادم بر سرو پایش نشستند
بزیر زخم چوبش، پاره کردند
ز خونش، خاک ره خونخواره کردند
عطار نیشابوری : خسرونامه
بازگفتن حُسنا مكر خود با خسرو
فغان برداشت آن مسکین مکّار
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
که زنهار، الا مان ای شاه، زنهار
بجان زنهار ده تا بازگویم
که چون زنهار دادی راز گویم
شه زنهار ده، زنهار دادش
دو گوش، آنگه سوی گفتار دادش
بدی میخواست گلرخ را از آن کار
خود او ماند ای عجب در زیر این بار
چه نیکو گفت خشم آلود سرهنگ
که گر چاهی کنی زیرش مکن تنگ
روا باشد، که چون در راه افتی
سراسیمه شوی در چاه افتی
زبان بگشاد و مکر خویش برگفت
کژی ننمود، و کم تا بیش برگفت
شه او را گفت: ای شوم جفا کار
چرا گشتی بدینسان ناوفادار
بزد القصّه بسیارش بزاری
فگند آنگاه در چاهش بخواری
چو شاه آگاه شد از درد خسرو
بدرد خسروش دل گشت پس رو
پدر، دردپسر، چون بیند آخر
دلش زیر و زبر، چون بیند آخر
بخسرو گفت صبری پیش آور
مکش خود را و دل با خویش آور
که تا من چارهیی سازم هم امروز
نشانی جویم از ماه دل افروز
نویسم نامهیی سوی سپاهان
شوم گل را از آن اقلیم خواهان
اگر نفرستد آن گل را بر ما
دمار از وی برآرد لشگر ما
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و جهان افروز و یاران بكوه رخام و دیدن پیر نصیحت گو
چو بگذشتند ازان دریای خونخوار
یکی کوه بلند آمد پدیدار
یکی حصن رخامین بر سر کوه
درختان گشته گرد حصن انبوه
بران حصن قوی بر رفت خسرو
جوانمردانش در پی گشته پس رو
بپیش آن صفّهیی میدید از دور
که چون شمعی فروزان بود از نور
بساط صفّه دوخ و بوریا بود
دران محرابگه پیری دو تا بود
چو مرغی برسر کوهی نشسته
ز هر شادی و اندوهی برسته
بپیش کردگار استاده بر پای
نهاده دست بر هم چشم بر جای
بخفته گربهیی بر جام. پیر
ز سر تا پای او مانندهٔ شیر
چو کس همدم نبودش زادمیزاد
بر خود گربهیی را همدمی داد
اگر هستی تو شیر پردهٔ راز
ببُر از آدمی با گربهیی ساز
که از مردم اگرچه خویش باشد
وفای گربه و سگ بیش باشد
توّقف کرد شه تا پیر دمساز
بپرداخت و سلامش کرد آغاز
زبان بگشاد پیر کار دیده
بدو گفت ای بسی تیمار دیده
برو بنشین چه میگردی جهانی
که جمعیت بسی گردد زمانی
چوهمدم نیست تو همدم نیابی
که چون محرم نیی محرم نیابی
بتنهایی بسر بر روزگاری
که تنهایی ترا بهتر ز یاری
بسی من گرد عالم بر دویدم
بجستم عاقبت همدم ندیدم
ز نااهلان فرو خوردم همه عمر
ز حق اهلی طلب کردم همه عمر
اگرچه در جهان دیدم بسی را
ندیدم هیچ اهلیت کسی را
چرا در حلقهٔ مردم نشینم
که جز در دیده، مردم مینبینم
اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست
همه آفاق در چشمم جوی نیست
مگر دیوار من کوتاه تر بود
که در ملکم نه دیوار ونه در بود
کنون عمریست تادر گوشه تنها
بدل با خویش میگویم سخنها
چه گویم، با که گویم، چند گویم
چو چیزی گم نکردم، چند جویم
درین زندان کافر کیش غدار
ز حیرت کافری میآردم بار
نمیدانم کیم یا از کجایم
چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم
درین گرداب اگر افتی دمی تو
ز من سرگشته تر گردی همی تو
چوخسرو پیر را میدید هشیار
ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار
ولیک آن پیر را در هیچ بابی
نشد پوشیده بر خاطر، جوابی
به خسرو گفت کم دیدم جوانی
ز تو شیرین زبان تر در جهانی
نه دردانش ترا ماننده دیدم
نه مثلت درجهان داننده دیدم
بحمداللّه نمردم ناگهان من
بدیدم زندهیی را در جهان من
یکی کوه بلند آمد پدیدار
یکی حصن رخامین بر سر کوه
درختان گشته گرد حصن انبوه
بران حصن قوی بر رفت خسرو
جوانمردانش در پی گشته پس رو
بپیش آن صفّهیی میدید از دور
که چون شمعی فروزان بود از نور
بساط صفّه دوخ و بوریا بود
دران محرابگه پیری دو تا بود
چو مرغی برسر کوهی نشسته
ز هر شادی و اندوهی برسته
بپیش کردگار استاده بر پای
نهاده دست بر هم چشم بر جای
بخفته گربهیی بر جام. پیر
ز سر تا پای او مانندهٔ شیر
چو کس همدم نبودش زادمیزاد
بر خود گربهیی را همدمی داد
اگر هستی تو شیر پردهٔ راز
ببُر از آدمی با گربهیی ساز
که از مردم اگرچه خویش باشد
وفای گربه و سگ بیش باشد
توّقف کرد شه تا پیر دمساز
بپرداخت و سلامش کرد آغاز
زبان بگشاد پیر کار دیده
بدو گفت ای بسی تیمار دیده
برو بنشین چه میگردی جهانی
که جمعیت بسی گردد زمانی
چوهمدم نیست تو همدم نیابی
که چون محرم نیی محرم نیابی
بتنهایی بسر بر روزگاری
که تنهایی ترا بهتر ز یاری
بسی من گرد عالم بر دویدم
بجستم عاقبت همدم ندیدم
ز نااهلان فرو خوردم همه عمر
ز حق اهلی طلب کردم همه عمر
اگرچه در جهان دیدم بسی را
ندیدم هیچ اهلیت کسی را
چرا در حلقهٔ مردم نشینم
که جز در دیده، مردم مینبینم
اگرچه یک جوم بیرون شوی نیست
همه آفاق در چشمم جوی نیست
مگر دیوار من کوتاه تر بود
که در ملکم نه دیوار ونه در بود
کنون عمریست تادر گوشه تنها
بدل با خویش میگویم سخنها
چه گویم، با که گویم، چند گویم
چو چیزی گم نکردم، چند جویم
درین زندان کافر کیش غدار
ز حیرت کافری میآردم بار
نمیدانم کیم یا از کجایم
چه میسازم، ز جان و ز تن جدایم
درین گرداب اگر افتی دمی تو
ز من سرگشته تر گردی همی تو
چوخسرو پیر را میدید هشیار
ز هر نوعی سؤالش کرد بسیار
ولیک آن پیر را در هیچ بابی
نشد پوشیده بر خاطر، جوابی
به خسرو گفت کم دیدم جوانی
ز تو شیرین زبان تر در جهانی
نه دردانش ترا ماننده دیدم
نه مثلت درجهان داننده دیدم
بحمداللّه نمردم ناگهان من
بدیدم زندهیی را در جهان من
عطار نیشابوری : خسرونامه
آگاهی یافتن خسرو از گل
چوصبح پرده در از پرده دم زد
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عروس عالم غیبی علم زد
دم عیسی از آن زد صبح خوش دم
که بویی داشت از عیسی و مریم
چو شد از شمع این پیروزه گلشن
جهان را چون چراغی چشم روشن
دو خادم دشمن شهزاده بودند
وزو در سختیی افتاده بودند
بپیش شه شدند و راز گفتند
همه احوال دختر باز گفتند
که با شهزاده برنایی چنین کرد
وزو در یک زمان خون بر زمین کرد
همه شهر این زمان گویند امروز
همه زین غصّه میگریند وزین سوز
چوشاه ترک شد زان قصّه آگاه
فغان برخاست زو زین غصّه ناگاه
حمیّت دردل او کارگر شد
قرار و صبر از جانش بدر شد
چو دریا شد دل شوریدهٔ او
برامد موج خون از دیدهٔ او
چو خون شد هر دو چشم او ازان غم
نداشت او چشم دیدن را ازان هم
بفرمود آن زمان شاه سرافراز
که تا شهزاده را برند سر، باز
بزرگان چون شنیدند این سخن را
شفاعت خواستند آن سرو بن را
که این کشتن نه کار پادشاهست
که این شهزاده بی شک بی گناهست
گنه زان مرد نامعلوم رفتست
که دختر خفته او در بوم رفتست
شه چین خورد بی اندازه سوگند
کزین پس برندارم هرگزش بند
بجان بخشیدمش تا باشد از دور
ولی میلش کشم در چشمهٔ نور
کسی کو دختری در خانه دارد
تنی لاغر دلی دیوانه دارد
غم دختر که میخ دامن تست
چو طوق آتشین درگردن تست
وزیر خاص را فرمود آنگاه
که دو چشمش ز میل اندازدرراه
وزیر خاص چون شه را چنان دید
بدان دلداده دل را مهربان دید
ببرد آن سیمبر راو نهان کرد
زبان در پیش دختر دُرفشان کرد
که بهر چشم بد نیلت کشم من
مبادم چشم اگر میلت کشم من
ترا پنهان بدارم تا شه چین
چو مه با مهر گردد از ره کین
چو دل خوش کرد لختی شاه با تو
بگویم گفتنی آنگاه باتو
بگفت این و بپیش شاه چین شد
زخون چشم خونین آستین شد
که میلش در کشیدم وز قیاسی
جهان بر چشم او شد چون پلاسی
چه گویم من که باد از چشم شه دور
که چون تاریک شد آن چشمهٔ نور
چو شه بشنود گفتا نیست باکی
مخور زوغم که باد آن شوم خاکی
بگفت این و بفرمود آن زمان شاه
که آتش را برافروزند در راه
ز نفت وهیزم آتش برفروزند
گل سیراب در آتش بسوزند
چو بردارش کنند آنگه بزاری
میان آتش آرندش بخواری
گلی را کی بود طاقت، زهی خوش
کش اوّل دار باشد آخر آتش
براه عشق ازین کمتر نباید
که عاشق تا نسوزد بر نیاید
چوآتش بوتهٔ مردان راهست
بباید سوخت آتش خوابگاهست
کسی داند بلای عشق دلخواه
که خون و آتشش دارد بدل راه
بلی عاشق ازین بسیار بیند
که تخت خویشتن از دار بیند
کسی کز عشق خود بشنوده باشد
چنان نبود که عاشق بوده باشد
الا ای اهل درد آخر کجایید
درین مجلس زمانی حاضر آیید
ز میغ دیده بارانها ببارید
برین غم کشته طوفانها ببارید
ز خونریزی نیامد کم درین راه
که خون شد زهرهٔ عالم درین راه
خبر در عرصهٔ آن کشور افتاد
که برنایی بکشتن باسر افتاد
سراسر شهر چین آوازه بگرفت
ز مردم راه بر دروازه بگرفت
دوان گشتند از دروازه در باغ
بیاوردند گل را بر جگر داغ
دلی پر آتش از کین میدمیدند
بزلف آن سیمبر را میکشیدند
چو کاهی روی گل دو چشم نمناک
بخونی کاهگل کرده همه خاک
لبی و صد شکر زلفی و صد تاب
رخی و صد گهر چشمی و صد آب
برسوایی فتاده در کشاکش
ببردندش بسوی دار و آتش
بآخر گل چو حیرانی فروماند
ز یک یک مژّه صد طوفان فرو راند
بدل گفتا بباید گفت رازم
که چون من سوختم آنگه چه سازم
چو جان پرتاب و دل دربند دارم
بگویم راز، پنهان چند دارم
دگر ره گفت رسواگردی ای زن
صبوری کن دمی گر مردی ای زن
فراوان خلق بود استاده بر راه
عجب مانده ز زیبایی آن ماه
ز نیکو رویی آن سرو آزاد
قیامت در میان خلق افتاد
بهم گفتند هرگز درجهانی
نبیند کس نکوتر زین جوانی
کسی در غم چنین بنموده باشد
بشادی خودچگونه بوده باشد
هنوزش خطّ مشکین نادمیده
جهان درخط کشیدش نارسیده
بدین خوبی که هست این سیمبر ماه
همانا جرم هست از دختر شاه
چو بردند آن صنم را در بر دار
برامد بانگ زاری بر سر کار
غریوی از میان خلق برخاست
تو گفتی جان خلق از حلق برخاست
چو ظاهر شد خروش و اشک ریزی
برامد های و هوی رستخیزی
چوسوی دار شد آن نازنین ماه
ازو بی او برامد آتشین آه
بدل میگفت: نی از دار ترسم
ولیکن از فراق یار ترسم
اگر خسرو شهم در پیش بودی
مرا زین جان فشاندن بیش بودی
خوشی برخیزمی من از سر جان
ولیکن نیست بی خسرو سر آن
هزاران جان و دل بر روی دلدار
توان دادن چه در آتش چه بردار
وفا نبود که بی او جان دهم من
مگر جان بر رخ جانان دهم من
دلی دارم که درمانی ندارد
چنین دل را غم جانی ندارد
بجان گر کار جانانم برآید
روا دارم اگر جانم برآید
بیا ای دوست تا سوزم ببینی
که میخواهم که امروزم ببینی
دلم بر مرگ از افسون صد ورق خواند
یکی نشنود و ازجان یک رمق ماند
دلم خون شد ز گرمی در تن از تو
نکو دل گرمیی دیدم من ازتو
بدست دشمنانم باز دادی
بنای دوستی محکم نهادی
بزیر دار در ماندم بخواری
بر آتش می بسوزندم بزاری
نه تو زاتش خبر داری نه ازدار
اگر وقت آمد ازدارم فرود آر
مرا در عشق کمتر چیز دارست
بتر از دار و آتش صد هزارست
دلاچندم بخون گردانی آخر
بجان آوردیم، میدانی آخر؟
بدست خویش خود را خوار کردی
برسوایی مرا بردار کردی
تو با من آنچه کردی کس نکردست
هنوزت عشقبازی بس نکردست؟
بسی گویی ولی سودی ندارد
که کارت روی بهبودی ندارد
کسی کز یار خود صد بارش افتاد
چه سازد چون بصد کس کارش افتاد؟
نکو بودالحقم کاری و باری
بسر بازیم دربایست داری
ز قوم عاشقان نه کار بازیست
که اوّل کار او را دار بازیست
اگر لرزندهیی برجان چه چیزی
نه مردی نه زنی یعنی که حیزی
اگر خواهی که اهل نار گردی
ز جان بیزار گرد دار گردی
چو گفت این، های و هوی سخت دربست
برفتن جانش از تن رخت بر بست
چو مردان نعرهیی از دل براورد
بنعره پای دل از گل براورد
زبان بگشاد کاین رسوایی امروز
بتر از کشتنست و از بسی سوز
ولیک افتادهام در برگ ریزان
بگویم، جان عزیزست ای عزیزان
اگر زین بیش آگاهیم بودی
کجا این سوز و گمراهیم بودی
کنون آگاه گشتم من که ناگاه
چه گفتند از من درویش باشاه
الا ای خلق استاده برین دار
خدا داند که بی جرمم درین کار
شما را دو گواهم عذر خواهست
که این دم در بر من دو گواهست
مپندارید از من زرق و دستان
که هرگز مرد نبود نار پستان
مپندارید کز من کار خامست
دوپستان دو گواه من تمامست
منم در درد و دردم را دوا نه
زنی دلداده و مرد شما نه
زنی را زار و سرگردان ببینید
نیم من مرد، ای مردان ببینید
زنیام من که کرد آواره دهرم
نه آن نامرد چندان باره شهرم
نبود از شیر مردی هیچ تقصیر
چو رسوا کرد تقدیرم چه تدبیر
که این گردون پیرسال پرورد
زنی پیرست امّا ناجوانمرد
کنون چون من زنم کی مرد گردم
چو مردان با دلم این درد خوردم
سپهر گرم رو سردی بسی کرد
بدین زن ناجوانمردی بسی کرد
کنون ای شیر مردان گر که مردید
ازین زن، در میان خود مگردید
چو هست اینجا شما را جای مردی
کنید این خسته زن را پایمردی
زنی را پایمرد درد باشید
که تادر کار این زن مرد باشید
جهانی مرد و زن چون آن بدیدند
از آن زن، بر زمین طوفان بدیدند
زنان گشته چو مردان مست درکوی
همه مردان زنان دو دست بر روی
چو گلرخ از بر پیراهن خویش
دو پستان کرد بیرون از تن خویش
خروشی در میان مردم افتاد
تو گفتی آتشی در انجم افتاد
همه خیره در آن پستان بماندند
همه در کار گل حیران بماندند
بپوشیدند در معجر سرماه
خبر بردند ازان دلبر بر شاه
شه چینی چو آگه گشت ازان کار
گل تر را بر خود خواند ازدار
چو سروی سیمبر از در درامد
دل خاقان چین از بر برامد
بیک دیدن دلش زیر و زبر شد
بسی در عشقش از دختر بتر شد
چنان از مهر او دیوانه دل گشت
کزان اندیشه هم در خودخجل گشت
بدل گفتا چنین زیبا که او هست
دل دختر ز زیبایی فرو بست
چو بربود از برم او دل چنین زود
چه گویم، حق بدست دخترم بود
چنین رویی که این دلدار دارد
بسی دختر درین غم یار دارد
کسی در سوز این دلبر عجب نیست
پدر چون فتنه شد دختر عجب نیست
بگرمابه فرستادش بصد ناز
دو تاکرد آن گره مشکین ز سر باز
بحکم شه ز گرمابه برون شد
بمشک و اطلسش زیور درون شد
چنان شد مهر او در جان آن شاه
که یک ساعت دلش نشکفت ازان ماه
ز گلرخ حال او پرسید بسیار
نیاورد آن صنم بر خود پدیدار
مرا گفتا، پدر بازارگان بود
همه کارش طواف بحر و کان بود
مرا هرجا که شد با خویشتن برد
بآخر بار، هم در کار من مرد
بدریا غرق گشت و من بناگاه
ز کشتی اوفتادم بر سر راه
ز بیم ناجوانمردان ضرورت
چو مردان ساختم خود را بصورت
چو سوی این نگارستان فتادم
بدار و آتش و زندان فتادم
ز جور دخترت در بند ماندم
دران اندوه هم یک چند ماندم
نگفتم من زنم با آن دل افروز
که ترسیدم ز رسوایی امروز
سخن میگفت ازینسان تا شب آمد
فلک را ماه چون جان بر لب آمد
چو چتر خسرو انجم نگون شد
لب دریای گردون جوی خون شد
برامد راست چون آیینه از درج
ز قلعه کوتوال و ماه از برج
دران شب شاه چین شمعی نهاده
نشسته بود با آن حور زاده
همی چندانکه گل را بیش میدید
سراپایش بکام خویش میدید
بت لاغر میان فربه سرین بود
برخ چون گل بلب چون انگبین بود
چو شاه ان انگبین و گل بهم دید
خرد را زیر آن زلف بخم دید
دلش را زلف گل در دام آورد
خرد آنجا زبان در کام آورد
حساب وصل آن دلبر بسی کرد
خط و خالی بدست دل کسی کرد
چو صبر او چو تیری ازکمان جست
دلش در بر چومرغی زاشیان جست
شهنشاه جوان و ماه در پیش
چگونه صبر ماند خود بیندیش
بزد دست و کشیدش موی در بر
چنان کافتاد ان مهروی بر سر
گل عاشق خروشی در جهان بست
ز دل صد سیل خون بر دیدگان بست
بفندق مشک را از گل فرو کند
ز شاخ گلستان سنبل فرو کند
زمانی شعر ازرق چاک میزد
زمانی اشک خون بر خاک میزد
خروش شیر برانجم فرو بست
سرشکش راه بر مردم فرو بست
زمانی آه خون آلود میکرد
زمانی زاتش دل دود میکرد
شهش گفت این چه بیدادست آخر
بده داد این چه فریادست آخر
تو میدانی که شاه گیتی افروز
منم در چارحدّ عالم امروز
اگر از ماه گردون وصل جویم
بنازد چون سخن بر اصل گویم
تو از پیش چو من شه سر بتابی
نترسی زانکه بی تن سر بیابی
ترا به گر ز من میگیری امشب
حساب رفته تا کی گیری امشب
بمی با من بعشرت پای داری
که عشرت را ومی را جای داری
بعیش خوش، غم دل را قضا کن
میسوزی طلب، ماتم رها کن
گل از گفتار شاه چین بجوشید
همه خون دلش از کین بجوشید
بدو گفت ای دغا باز دغا گوی
جفاکار جفاورز جفا جوی
دغا بازی، حریف من نیی تو
که چون من آتشین خرمن نیی تو
بترک من بگو ورنه ازین غم
بریزم از تن خود خون همین دم
بخون خویشتن بندم میان را
ز ننگ خود بپردازم جهان را
ز دست دخترت جستم کنون من
چرا در پای تو گردم بخون من
منم با مادری مرده بزاری
پدر غرقه شده در سوکواری
دلی ماتمزده خود میبپرسی
بروز رستخیز از من عروسی؟
بزور تیغ از من وصل، افسوس
گه گر بکشی مرا تیغت دهم بوس
شهش در بند کرد و رای آن بود
که گل گردن نهد چه جای آن بود
نه بندش سودمند آمد نه پندش
بطرح افگند شاه مستمندش
ولیکن پیش او رفتی چو بادی
بدیدی روی او هر بامدادی
سخن گفتی ز هر فصلی و بابی
ولی هرگز ندادی گل جوابی
نکردی هیچ سوی او نگاهی
که می ننگ آمدش زین پادشاهی
نمیآسود از زاری و ناله
خوشی بر لاله میبارید ژاله
فغان میکرد و میگفت ای جهاندار
ز جان سیرم ندارم در جهان کار
بفضل خود برون بر از جهانم
مرا تا کی ز جان، برگیر جانم
ندانم تا چه فال و بخت دارم
که هر دم تازه بندی سخت دارم
نشسته بیدل و دلدار رفته
بسی بارم فتاده یار رفته
چو در پرده ندارم هیچ یاری
بجز زاری ندارم هیچ کاری
مرا چون نی خوشست این زاری من
خنک شد این تب و بیماری من
شده تب از دم سردم خنکتر
دلم گشته ز بیماری سبک تر
دلم بر آتشست از عشق هرمز
ولی چشمم نگردد گرم هرگز
کجایی ای درون جان نشسته
چنین پیدا چنین پنهان نشسته
اگرچه رویت از سویی نبینم
ولی بر روی تو مویی نبینم
چنان بگرفتهیی یکسر نهادم
که از خود مینیاید هیچ یادم
گلی از عشق تو در سینه دارم
که خاری میشود گر دم برآرم
دلم در عشق چندان شور دارد
که گر درعرش پیچد زور دارد
ز چشم پیل بالاخون چکیدهست
که بر بالای چشم من بریدهست
گهرهای مرا کز دل دراید
ترا بخشم گرم از دل براید
بهرمویی ز خون صد برق گردم
که تا بیتو دران خون غرق گردم
ز سر تا پای پیوندی ندارم
که چون زلفت بروبندی ندارم
چگویم راز دل زین بیش دیگر
تو خود دانی فرواندیش دیگر
نیارم راز دل گفتن تمامت
که روزی بایدم همچون قیامت
بگفت این و برفت ازهوش آن ماه
چنان کز تفّ اوزد جوش آن ماه
چنین بودی دلی پر انتظارش
غم خسرو شدی هم غمگسارش
نشسته با دل امّیدوار او
که روزی باز بیند روی یار او
بصد زاری چو مرغی پر بریده
میان دام، نیمی سر بریده
دمی میزد بامّید و دگر نه
ز سستی زان دمش یک جو خبر نه
ازینسان بود روز و روزگارش
نه یک همدم نه یک آموزگارش
موکّل بود بر گل خادمی زشت
که نامش بود کافور و چوانگشت
ولیکن سخت نیکو خوی بودی
بسی از مشک صدقش بوی بودی
نگهبان بود بر درّ شب افروز
بشفقت کار گل کردی شب و روز
بدلداری شبش افسانه بودی
بروزش همدم و همخانه بودی
بسی پندش بدادی در هر اندوه
که بر دل می مکن چندین غم انبوه
بسی مگری که چشمت خیره گردد
جهان برچشم روشن تیره گردد
بسی سوگند خوردی گاه و بیگاه
که گر گردم من از حال تو آگاه
بسازم چارهٔ کارت بزودی
برارم ماه بختت از کبودی
اگر باید گرفتن ترک جانم
برای تو غمی نبود ازانم
بجان تو که گردیدم جهانی
بفرّ تو ندیدم دلستانی
یقین دانم که ازنسل شهانی
ولی در غم فتاده ناگهانی
مکن پنهان ز من رازی که داری
برآراز پرده آوازی که داری
چه گر خادم بیاید نامساعد
نمیکرد اعتماد آن سیم ساعد
شب و روز آن سمنبر نوحه گر بود
زهر روزیش، هر روزی بتر بود
ز زاری کردن آن ماهپاره
بفریاد آمد از گردون ستاره
ز درّ اشک او پروین بسر گشت
بنات النعش نیز از رشک برگشت
شفق را خون چشمش رنگ میکرد
فلک را تفّ او دلتنگ میکرد
ز آهش مرغ شب برتابه میسوخت
جگر زان سوز درخونابه میسوخت
اگر دم برکشیدی صبح ازکوه
فرورفتی دمش حالی از اندوه
وگرمه خیمه بر افلاک بردی
از آن غم رخت را با خاک بردی
وگر خورشید سوز او بدیدی
بشب رفتی چو روز اوبدیدی
دل کافور ازو میسوخت امّا
نمیکرد آگهش گل زان معمّا
برین منوال چون بگذشت سالی
شد آن مهروی از حال بحالی
دران اندوه لب برهم نهاده
دلی چندی که شد بر غم نهاده
چو شد یکبارگی صبر و قرارش
در آن سختی ز حد بگذشت کارش
بسی بی طاقتی بودش از آن پیش
ولی طاقت نمیآورد از آن بیش
برخود خواند خادم را یکی روز
بسوگندش امین کرد آن دل افروز
نه چندان خورد سوگند آن وفادار
که هرگز هیچکس باشد روا دار
گل آنگه گفت چون سوگند خوردی
دلی با جان من پیوند کردی
اگرچه خادمی، مخدوم گشتی
امین چار حدّ روم گشتی
کنون چندانکه خواهد بود جانم
تو خواهی بود محرم در جهانم
چو القصّه بسی گوی سخن برد
ز اوّل کرد آغاز و ببُن برد
دلی پرداشت میگفت آن فسانه
فرو نگذاشت حرفی ازمیانه
سخن میگفت و اشک از دیده میریخت
گهی پیدا گهی دزدیده میریخت
چو شمعش آتشی بر فرق میشد
ز آب چشم در خون غرق میشد
ز چندانی نوازش یاد میکرد
چو چنگی زان نوافریاد میکرد
گهی از خون دل افگار میشد
گهی از آه آتشبار میشد
چوحال خویش پیش او بیان کرد
ز دل کافور را آتشفشان کرد
چنان کافور از آن قصّه عجب ماند
که چون مشک از گل تر خشک لب ماند
پر آتش گشت دل زان سرگذشتش
بسی بگریست و آب از سر گذشتش
به گلرخ گفت ای چون گل دل افروز
اگر تو نامهیی بنویسی امروز
چو بادی نامه را آنجا رسانم
ولیکن چون شدم آنجا بمانم
به ترکستان نیارم آمدن باز
که شاه چین بکین من کند ساز
چو خسرو گردد از حال تو آگاه
بسازد چارهٔ کارت همانگاه
بهرنوعی که داند چاره جوید
خلاص کارت ای مهپاره جوید
کنون چون شد دل سرگشته ازدست
مده یکبارگی سر رشته از دست
دل خود بازده، دل را بخویش آر
قلم گیر و دوات و نامه پیش آر
چو گل دید آن همه آزادی او
بجوش آمد دلش از شادی او
بر آن خادم بصد دل مهربان شد
که او را مهربان الحق توان شد
از آنسو کرد خادم برگ ره ساز
وزینسو گل بزاری نامه آغاز
نوشت آن نامه وزمهرش نشان کرد
به کافور سیه داد و روان کرد
کنون بشنو حدیث نامهٔ گل
دمی نظّاره کن هنگامهٔ گل
فریدست این زمان بحر معانی
که بروی ختم شد گوهرفشانی
ز بس معنی که دارم می ندانم
که هر یک را بهم چون در رسانم
چو مویم معنیی گرد ضمیرست
بدستم نرم کردن چون خمیرست
چو معنی از ضمیر آرم برون من
چو مویی از خمیر آرم برون من
ز بس معنی که پیوندم بهم در
چو زلف دلبران افتد بهم بر
چو مویی معنیی در پیش گیرم
بر آن معنی فرا اندیش گیرم
چو در معنی سخن پرداز گردم
بسوی نامهٔ گل باز گردم
عطار نیشابوری : خسرونامه
نامۀ خسرو بشاپور
بنام آنکه جان را زونشان نیست
خرد را نیز هم یارای آن نیست
بگو تا عقل پیش او چه سنجد
چنان ذاتی کجا در عقل گنجد
ازان معنی که او عقل آفریده
ز مویی گرد ادراکش رسیده
اگرچه عقل داناست و سخنگوی
نداند در حقیقت کنه یک موی
چو عقل جمله در مویست عاجز
بکنه حق که یابد راه هرگز
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح او گفتن توانیم
چو جمله عاجزیم از برگ کاهی
ورای عجز، ما را نیست راهی
خدایی در خداوندی سزاوار
رسولش عیسی خورشید اسرار
وزان پس گفت کای شاپورگمراه
که بیرون آمدی در کینهٔ شاه
سراز فرمان شاه دین کشیدی
خطی در گرد راه دین کشیدی
بدزدیدی زن شاه زمین را
کنون پای آراگر مردی تو این را
که کرد این فعل هرگز در زمانه
ترا دیدم ببدفعلی یگانه
تو میدانی که گر من کینه خواهم
نیاری تاب در پیش سپاهم
اگر لشکر کشم بر کشور تو
نه کشور ماند ونه لشکر تو
وگر یک نیزه آرد بر تو زوری
که گر پیلی بخاک افتی چو موری
وگر یک مردم آرد روی بر تو
ز نامردی بجنبد موی بر تو
چو نتوانی تو با ما حرب جویی
نداری حیلتی جز چرب گویی
اگر با ما درشتی پیش گیری
بکام دشمنان خویش گیری
مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام
چو گل غرقه شوی درخون سرانجام
مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
زگلرخ در ره خود خار مگذار
اگر فرمان کنی، جان سودبینی
وگرنه جان زیان بس زود بینی
غم و شادی و مرگ و زندگانی
بگفتم والسلام اکنون تو دانی
چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت
درامد پیک و حالی نامه برداشت
قدم میزد چو بادی از ره دور
که تافی الجمله شد نزدیک شاپور
بدادش نامه و شاپور برخواند
ز خشم آن پیک را حالی بدر راند
نهاد آن پیک مسکین پای در راه
رسید آخر بکم مدّت بدرگاه
بر خسرو شد وآگاه کردش
حدیث سیرت آن شاه کردش
که آن نامه بدرّید و مرا راند
ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند
چو شه بشنید ازو برجست ازجای
میان دربست و پس ننشست از پای
سپاهی همچو دریا انجمن کرد
جهانی در جهانی موجزن کرد
سپه را جوشن و تیغ و سپر داد
سه ساله جامگی و سیم و زر داد
چو مور و چون ملخ چندان سپه بود
که کس رانه گذر بود و نه ره بود
نبد چندان زمین از مرد خالی
کزو بالا گرفتی گرد حالی
ز بسیاری که مرد از جای برخاست
نمیارست گرد ازجای برخاست
برامد نالهٔ نای از در شاه
غبار از پای میشد تا سرماه
روان گشتند لشکر تا خراسان
دل شاپور شد زان غم هراسان
کجا دانست کان آفت ز پی داشت
پشیمانی نمود و سود کی داشت
خرد را نیز هم یارای آن نیست
بگو تا عقل پیش او چه سنجد
چنان ذاتی کجا در عقل گنجد
ازان معنی که او عقل آفریده
ز مویی گرد ادراکش رسیده
اگرچه عقل داناست و سخنگوی
نداند در حقیقت کنه یک موی
چو عقل جمله در مویست عاجز
بکنه حق که یابد راه هرگز
چو ذاتش برترست از هرچه دانیم
چگونه شرح او گفتن توانیم
چو جمله عاجزیم از برگ کاهی
ورای عجز، ما را نیست راهی
خدایی در خداوندی سزاوار
رسولش عیسی خورشید اسرار
وزان پس گفت کای شاپورگمراه
که بیرون آمدی در کینهٔ شاه
سراز فرمان شاه دین کشیدی
خطی در گرد راه دین کشیدی
بدزدیدی زن شاه زمین را
کنون پای آراگر مردی تو این را
که کرد این فعل هرگز در زمانه
ترا دیدم ببدفعلی یگانه
تو میدانی که گر من کینه خواهم
نیاری تاب در پیش سپاهم
اگر لشکر کشم بر کشور تو
نه کشور ماند ونه لشکر تو
وگر یک نیزه آرد بر تو زوری
که گر پیلی بخاک افتی چو موری
وگر یک مردم آرد روی بر تو
ز نامردی بجنبد موی بر تو
چو نتوانی تو با ما حرب جویی
نداری حیلتی جز چرب گویی
اگر با ما درشتی پیش گیری
بکام دشمنان خویش گیری
مکن، گل را کسی کن ورنه ناکام
چو گل غرقه شوی درخون سرانجام
مکن، فرمان شاهان خوار مگذار
زگلرخ در ره خود خار مگذار
اگر فرمان کنی، جان سودبینی
وگرنه جان زیان بس زود بینی
غم و شادی و مرگ و زندگانی
بگفتم والسلام اکنون تو دانی
چو خطّ نامه نوک خامه بنگاشت
درامد پیک و حالی نامه برداشت
قدم میزد چو بادی از ره دور
که تافی الجمله شد نزدیک شاپور
بدادش نامه و شاپور برخواند
ز خشم آن پیک را حالی بدر راند
نهاد آن پیک مسکین پای در راه
رسید آخر بکم مدّت بدرگاه
بر خسرو شد وآگاه کردش
حدیث سیرت آن شاه کردش
که آن نامه بدرّید و مرا راند
ترا بدفعل و شوم و باد سر خواند
چو شه بشنید ازو برجست ازجای
میان دربست و پس ننشست از پای
سپاهی همچو دریا انجمن کرد
جهانی در جهانی موجزن کرد
سپه را جوشن و تیغ و سپر داد
سه ساله جامگی و سیم و زر داد
چو مور و چون ملخ چندان سپه بود
که کس رانه گذر بود و نه ره بود
نبد چندان زمین از مرد خالی
کزو بالا گرفتی گرد حالی
ز بسیاری که مرد از جای برخاست
نمیارست گرد ازجای برخاست
برامد نالهٔ نای از در شاه
غبار از پای میشد تا سرماه
روان گشتند لشکر تا خراسان
دل شاپور شد زان غم هراسان
کجا دانست کان آفت ز پی داشت
پشیمانی نمود و سود کی داشت
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و گل باهم و رفتن بروم
زمانی بود گل چون ماه در میغ
برشه رفت با کرباس و با تیغ
که خون من بریز اکنون بصد سوز
که تا چون زنده مانم بیتو یک روز
بگفت این و هزار اشک جگر گون
بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
چو گرد از چشم هر دم میسترد آب
ز رود چشم گل پل را برد آب
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادی خون او در پوست افتاد
بجست از جای و پس در بر گرفتش
ز گلرخ همچو گل، رخ برشکفتش
بگلرخ گفت مگری و سخن گوی
گلش گفت ای جهاندار سخنگوی
چگونه با تو بگشاید زبانم
که اشکم گشت مسمار دهانم
دهانم بسته شد چون مشک از رشک
گل تر چون کند رو خشک از اشک
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر دُرست و در میانست
دل خود را بکار آوردم آخر
ز غم دل بر کنار آوردم آخر
اگر با تو بپردازم دل پاک
بریزد خون ز سنگ خاره بر خاک
بگفت این و بیفتاد آن سمنبر
وزو برخاست فریادی ز منظر
شه بیدل ازو بیهوش تر شد
وزو نزدیک نزدیکان خبر شد
گلاب و مشک بر هر یک فشاندند
ز حیرت خیره در هر یک بماندند
چو باهوش آمدند آن هر دو بیدل
یکی میگفت ای جان، دیگری دل
جفای چرخ با هم باز گفتند
بسی از هر طریقی راز گفتند
خبر میداد گل ز احوال خود باز
تعجّب ماند شه در کار دمساز
بآخر شاه هرچ آن جایگه بود
بفرّخزاد بخشید و سپه زود
ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت
جهان گفتی که قارونی دگر یافت
چه گر بسیار فرّخ سیم و زر داشت
اگر بودی دگر رایی دگر داشت
زری کان سر بمهر آفتابست
بیک جو زر از آن دلها کبابست
بصد صنعت چو زر از کان براید
بسی غافل ازو از جان براید
بهر شهرش برند آنگه بصد ناز
بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز
بگردانند صد دستش بهر روز
ازو این یک دلازار آن دل افروز
گرش صد ره بگردانند از عز
نه کم گردد جوی نه بیش هرگز
جهانی کشته آمد بر سر او
ولی یک تن نشد دور از بر او
ز هر دستی بهردستی گذر کرد
بهر دستی که شد خونی دگر کرد
نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست
ولی او فارغست و برقرارست
چو زر زیر زمین کردی چنین زود
ترا خود زر کند زیر زمین زود
ترا آن زر، که خونها خوردهیی تو
که تا یک جو بدست آوردهیی تو
ز دنیا میدواند تا بآتش
بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش
زر و سیم تو داغ پهلوی تست
بدو نیکت همه روباروی تست
چو نبود کاروان را راه ایمن
متاعی به ز عوری نیست ممکن
چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار
همه گیتی زر و سیم خود انگار
برو راه قناعت گیر و تسلیم
که همراهی نیاید از زر و سیم
جهان پر زرّ و سیم خفتگانست
سرای و باغ و شهر رفتگانست
چو با ایشان نماند ای مرد عاجز
کجا با تو بماند نیز هرگز
اگر صد گنج داری چون بمیری
جوی ارزی چراعبرت نگیری
اگردر چشم نرگس نور بودی
هم از سیم و هم از زر دور بودی
چو مردم نیست کز شوریده حالی
که عمری جان کند در جمع مالی
چو جوجو گرد کرد از مال بسیار
فلک با جانش بستاند بیکبار
کسی را گر همه دنیا شود راست
سگی باشی اگر زانت حسد خاست
همی هرچ آن ندارد پایداری
سر مویی نیرزد سر چه خاری
اگر روزی دو سه نودولتی چند
که هست آن در حقیقت بند در بند
بدعوی خویشتن را مینمایند
پر وبال غروری میگشایند
تو منگر آن و مشنو آن سخنها
که زود این نو شود چون آن کهن ها
چو کهنه خاک شد نو نیز گردد
که بیشک چیزها ناچیز گردد
جهان غمخانهٔ وزر و وبالست
که خمرش حب جاه و حب مالست
کسی کو در غم جاه اوفتادست
ز اوج چرخ در چاه اوفتادست
کسی کو مست گردد زین دو سیکی
نبیند نیز چشمش روی نیکی
توانگر را نگر درویش مانده
همه در کسب جاه خویش مانده
چو هر چیزی که میپوشی چنین خوش
شود آن سوخته آخر برآتش
ولی پایان کار، آن سوخته پاک
بصد خواری شود خاکستر و خاک
چو خاکستر شود نوشی که کردی
چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی
بخورد و پوش میجویی ریاست
که این خاکسترست و آن نجاست
چو تو درخورد و پوش خویش مانی
ز ننگ خویش سر در پیش مانی
تو عاقل گر کفاف خویش داری
ترا آن بس چرا غم بیش داری
وگر میراث کوشی پیشه گیری
بصد خواری در این اندیشه میری
ترا چون سود دنیا بند جانست
دلت را بس گشایش در زیانست
چو در دنیا زیان از سود بهتر
بسی از بود اونابود بهتر
برعنایی و سالوس و تکبّر
نگردد کیسهٔ مقصود تو پر
اگرداری طمع زین سفره نانی
محاسن را کنی دستار خوانی
چوبر لوحی که هر نقشی رقم بود
همه دنیا ز پرّ پشّه کم بود
ز پرّ پشّه گرصد یک رسیدت
چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت
که کبر از پرّ پشّه همچو نمرود
ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود
مکن کبر و بعدل و داد میباش
قدم بر عدل نه آزاد میباش
بعدلی کژ مکن داد و ستانرا
که مرد عدل باید دلستان را
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
بترک نام وننگ و نیک و بدگیر
مده سر پی ز دست و راه خود گیر
ز خود این خلق را آزاد پندار
همه کار جهان را باد پندار
چو عطّار از جهان راه یقین گیر
برو گر مرد راهی راه دین گیر
جهان بادیست پی بر باد مگذار
بجز یاد خدا از یاد بگذار
برشه رفت با کرباس و با تیغ
که خون من بریز اکنون بصد سوز
که تا چون زنده مانم بیتو یک روز
بگفت این و هزار اشک جگر گون
بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
چو گرد از چشم هر دم میسترد آب
ز رود چشم گل پل را برد آب
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادی خون او در پوست افتاد
بجست از جای و پس در بر گرفتش
ز گلرخ همچو گل، رخ برشکفتش
بگلرخ گفت مگری و سخن گوی
گلش گفت ای جهاندار سخنگوی
چگونه با تو بگشاید زبانم
که اشکم گشت مسمار دهانم
دهانم بسته شد چون مشک از رشک
گل تر چون کند رو خشک از اشک
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر دُرست و در میانست
دل خود را بکار آوردم آخر
ز غم دل بر کنار آوردم آخر
اگر با تو بپردازم دل پاک
بریزد خون ز سنگ خاره بر خاک
بگفت این و بیفتاد آن سمنبر
وزو برخاست فریادی ز منظر
شه بیدل ازو بیهوش تر شد
وزو نزدیک نزدیکان خبر شد
گلاب و مشک بر هر یک فشاندند
ز حیرت خیره در هر یک بماندند
چو باهوش آمدند آن هر دو بیدل
یکی میگفت ای جان، دیگری دل
جفای چرخ با هم باز گفتند
بسی از هر طریقی راز گفتند
خبر میداد گل ز احوال خود باز
تعجّب ماند شه در کار دمساز
بآخر شاه هرچ آن جایگه بود
بفرّخزاد بخشید و سپه زود
ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت
جهان گفتی که قارونی دگر یافت
چه گر بسیار فرّخ سیم و زر داشت
اگر بودی دگر رایی دگر داشت
زری کان سر بمهر آفتابست
بیک جو زر از آن دلها کبابست
بصد صنعت چو زر از کان براید
بسی غافل ازو از جان براید
بهر شهرش برند آنگه بصد ناز
بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز
بگردانند صد دستش بهر روز
ازو این یک دلازار آن دل افروز
گرش صد ره بگردانند از عز
نه کم گردد جوی نه بیش هرگز
جهانی کشته آمد بر سر او
ولی یک تن نشد دور از بر او
ز هر دستی بهردستی گذر کرد
بهر دستی که شد خونی دگر کرد
نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست
ولی او فارغست و برقرارست
چو زر زیر زمین کردی چنین زود
ترا خود زر کند زیر زمین زود
ترا آن زر، که خونها خوردهیی تو
که تا یک جو بدست آوردهیی تو
ز دنیا میدواند تا بآتش
بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش
زر و سیم تو داغ پهلوی تست
بدو نیکت همه روباروی تست
چو نبود کاروان را راه ایمن
متاعی به ز عوری نیست ممکن
چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار
همه گیتی زر و سیم خود انگار
برو راه قناعت گیر و تسلیم
که همراهی نیاید از زر و سیم
جهان پر زرّ و سیم خفتگانست
سرای و باغ و شهر رفتگانست
چو با ایشان نماند ای مرد عاجز
کجا با تو بماند نیز هرگز
اگر صد گنج داری چون بمیری
جوی ارزی چراعبرت نگیری
اگردر چشم نرگس نور بودی
هم از سیم و هم از زر دور بودی
چو مردم نیست کز شوریده حالی
که عمری جان کند در جمع مالی
چو جوجو گرد کرد از مال بسیار
فلک با جانش بستاند بیکبار
کسی را گر همه دنیا شود راست
سگی باشی اگر زانت حسد خاست
همی هرچ آن ندارد پایداری
سر مویی نیرزد سر چه خاری
اگر روزی دو سه نودولتی چند
که هست آن در حقیقت بند در بند
بدعوی خویشتن را مینمایند
پر وبال غروری میگشایند
تو منگر آن و مشنو آن سخنها
که زود این نو شود چون آن کهن ها
چو کهنه خاک شد نو نیز گردد
که بیشک چیزها ناچیز گردد
جهان غمخانهٔ وزر و وبالست
که خمرش حب جاه و حب مالست
کسی کو در غم جاه اوفتادست
ز اوج چرخ در چاه اوفتادست
کسی کو مست گردد زین دو سیکی
نبیند نیز چشمش روی نیکی
توانگر را نگر درویش مانده
همه در کسب جاه خویش مانده
چو هر چیزی که میپوشی چنین خوش
شود آن سوخته آخر برآتش
ولی پایان کار، آن سوخته پاک
بصد خواری شود خاکستر و خاک
چو خاکستر شود نوشی که کردی
چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی
بخورد و پوش میجویی ریاست
که این خاکسترست و آن نجاست
چو تو درخورد و پوش خویش مانی
ز ننگ خویش سر در پیش مانی
تو عاقل گر کفاف خویش داری
ترا آن بس چرا غم بیش داری
وگر میراث کوشی پیشه گیری
بصد خواری در این اندیشه میری
ترا چون سود دنیا بند جانست
دلت را بس گشایش در زیانست
چو در دنیا زیان از سود بهتر
بسی از بود اونابود بهتر
برعنایی و سالوس و تکبّر
نگردد کیسهٔ مقصود تو پر
اگرداری طمع زین سفره نانی
محاسن را کنی دستار خوانی
چوبر لوحی که هر نقشی رقم بود
همه دنیا ز پرّ پشّه کم بود
ز پرّ پشّه گرصد یک رسیدت
چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت
که کبر از پرّ پشّه همچو نمرود
ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود
مکن کبر و بعدل و داد میباش
قدم بر عدل نه آزاد میباش
بعدلی کژ مکن داد و ستانرا
که مرد عدل باید دلستان را
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
بترک نام وننگ و نیک و بدگیر
مده سر پی ز دست و راه خود گیر
ز خود این خلق را آزاد پندار
همه کار جهان را باد پندار
چو عطّار از جهان راه یقین گیر
برو گر مرد راهی راه دین گیر
جهان بادیست پی بر باد مگذار
بجز یاد خدا از یاد بگذار
عطار نیشابوری : خسرونامه
باز رفتن بسر قصّه
الا ای پیک راه بی نهایت
سلوکت را نه حدّست و نه غایت
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
قدم در راه نه اِستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی زخویشت
تو باشی جمله از خویشتن خبر نه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
بیا بر ساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را برنشاند و راه بگذاشت
گل تر بر کمیتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
گلست ونیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
فغان برداشت شه کز جان چه خواهی
عنان را باز کش میدان چه خواهی
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برامد گرد از روی زمانه
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
بآخر چون بروم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکر گه روم
برون شد شاه با لشکر تمامی
باستقبال فرزند گرامی
همه صحرا ودشت و کوه کشور
بجوش آمد چو دریایی ز لشکر
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیرومی میرفت هر سوی
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته موبمو زنجیر مویان
بآخر چون بسر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
بپیش شاه آوردندش از چاه
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
چو گل را دید هوش از وی جداشد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
بزاری پیش آن سیمین برافتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
بگل گفت ای بتر از من ندیده
ببد کرداریم یک تن ندیده
ببد کرداری من گرچه کس نیست
مرا جز تو کسی فریاد رس نیست
بنادانی اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
مگردان ناامید این ناسزارا
خداوندی کن از بهر خدا را
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
بشکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او بفرّ وناز دیدی
بدان شکرانه این سگ را رها کن
مرا کم گیر و در کار خدا کن
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصّه ز شاهش
ازان پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را بفیروز
بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار
همان فیروز آمد زشت کردار
نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم
بهم سازند در شادی و در غم
که باد از هر دو تن خالی زمانه
بگو تا چوب به یا تازیانه
جهان افروز را آنگه بدر خواند
بفرخ زاد داد و خطبه برخواند
به سپاهان فرستاد آندو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
چنان عقدی ببست آن سیم بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
چه میگویم بهشت ار نقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
چو با سر شد شکر ریز گل آخر
بپایان رفت آویز گل آخر
عروسی گل ترراست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
بیاوردند زرّین تختی آنگاه
که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه
مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشّاطه بکار آمد نه زیور
نکویی داشت و شیرینی در آن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
بالحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
ز حال گل دو بیتی زار گفتند
برمز از عشق او اسرار گفتند
بآخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
نثار خسروی آهنگ کردند
بگوهر راه خسرو تنگ کردند
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
چو ره برداشت شاه سرو قامت
ازو برخواست از هر دل قیامت
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
چو زد لب بر لب آن لعل خندان
فلک خایید لبها را بدندان
چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد
فلک دست از تحیّر برسر آورد
خروش مطربان بر ماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
بخار عود زحمت دور میکرد
ز خوشی مغز را مخمور میکرد
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
زهی شادی که آنشب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
زهی لذّت که آن شب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن ز اوج خیمه بگذشت
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنّت الفردوس آن بود
نشسته همچو خورشیدی گل تر
دو زلفش تازه تر از سنبل تر
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
نشست اندر بر او چست خسرو
که ازوی کام دل میجست خسرو
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
فروغ رویشان با هم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
زمانی با کنار و بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو با هم
شهنشه کردکاری دیگر آغاز
گلش تمکین نمیکرد از سر ناز
چو کوشش کرد بسیاری سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلّم
بسا مهرا که بر مهرش بیفزود
که مهر او بمُهر ایزدی بود
پس از چندان پریشانی و محنت
کشیدن رنج ناکامی و غربت
ز زاد و بوم و خان و مان فتادن
ز دست این بدست آن فتادن
هران گل کان بماند ناشکفته
بغنچه در زناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
چنان گل، خسرو او رادرخور آید
بدست هر فرومایه نشاید
درو دل بسته بد، جان هم فرو بست
بسی او نیز با او مهر پیوست
بر آنسان یک مهی شادی نمودند
زمانی بی می و رامش نبودند
بظاهر گرچه گل شادی نمودی
بباطن از غمی خالی نبودی
بگل یک روز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
نشاید کرد از غم بعد ازین یاد
همی باید بدین پیوسته دلشاد
چنین گفتند پیران خردمند
که آموزند ازیشان دانش و پند
که گر داری امید بختیاری
همی خواهی ز دولت پایداری
بوقت شادمانی شاد میباش
ز اندوه و زغم آزاد میباش
بدو گل گفت کای شاه جهاندار
بود اکنون زما شادی سزاوار
ولیکن هست بیماریم بر دل
که یک لحظه دلم زان نیست غافل
درین جمله بلا و محنت و غم
نشد یک لحظه آن بار از دلم کم
مرا اندیشهٔ خویشان خویشست
دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست
نمیدانم که تا حال پدر چیست
دگرحال برادر، یا خبر چیست
دگر باره بملک خود رسیدند
بآخر روی ناکامی ندیدند
اگر برخاستی این بارم از دل
نبودی بعد ازین تیمارم ازدل
ز شادی بستدی انصاف جانم
غمی دیگر نبودی بعدازانم
بگل شه گفت آسانست این کار
بزودی از دلت بردارم این بار
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
یکایک لشکر خود را خبر کرد
بعزم راه بیرون شد شه روم
بلرزید از سپاه او همه بوم
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپدید از گرد راهش
عماری گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشید از دو پیکر
بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد
که ما خواهیم رفتن شاد چون باد
چو یک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
شهنشه زود میراند آن سپه را
تو گفتی مینوردیدند ره را
همی کرد آن مسافت قطع چون باد
بکوه و دشت، چه ویران چه آباد
پس از یک مه به خوزستان رسیدند
ز کشور یک ده آبادان ندیدند
همه کشور تهی از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
شه خوزی ز غصّه جان بداده
شهنشاهی به بهرام اوفتاده
که بد او سرفراز اهل کشور
ولیعهد پدر گل را برادر
ز دشمن بود نیز او هم گریزان
حصاری در دزی مانند زندان
چو خسرو دید خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار دیّار
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان یاران دیرینه خبرنه
بسی بگریست و کرد از حالها یاد
پس آنگه کس بسوی دز فرستاد
چو از دریا بیامد شاه بهرام
بدید او را و کردش غرق انعام
بلطفش از پدر چون تعزیت داد
برستن زان بلاها تهنیت داد
چو او شد واقف اسرار یکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
که تا بردند بر خصمان شبیخون
بنشنیدند ازیشان پندو افسون
بکم سعیی و اندک روزگاری
برآوردند از دشمن دماری
مسلّم گشت خوزستان دگر بار
کسی دیگر ندید از خصم آزار
هر آنکس را که دولت یار باشد
کجا کاری بدو دشوار باشد
وزان پس کرد رای بازگشتن
که الحق بود جای بازگشتن
بسالاری مفوّض شد ولایت
که واقف بود در کارولایت
جهان معمور شد بر دست اوزود
که بهتر بود از آن کو پیشتر بود
به روم آرد خود و بهرام با هم
که تا باشند روزی چند خرّم
بپیش لشکر اندر بود بهرام
بدنبالش بد آن شاه نکو نام
باستقبالش آمد شاه قیصر
زمین بوسید بهرام دلاور
گل آمد در لباس سوکواری
چو خورشیدی نشسته در عماری
چو دید از پیشتر روی برادر
تو گفتی ریختش آتش بسر بر
بسی کردند آنجا هر دو زاری
ز مرگ شاه خوزستان بخواری
شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت
ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت
که خسرو در برش گربیند این رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو
خوش و خندان بپیش شاه خسرو
گرفتش در کنار و خوش بخندید
ز سر تا پای او یکسر ببوسید
بپیش قیصر آمد خسرو از راه
زمین بوسید و او پرسیدش از راه!
سراسر روم را بستند آذین
تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین
ز روم و تا بغایب بودن شاه
نبد بسیار، بودی قرب شش ماه
بقول خسرو آنگه شاه قیصر
به بهرام دلاور داد دختر
یکی دختر که با گل بود همزاد
برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد
بمادر نیز با خسرو برابر
بفرهنگ وخرد همچون برادر
بغایت شادمان شد شاه بهرام
که او رادر همه عالم بد آن کام
شه روم و گل و خسرو دران حال
فرستادند نزدیکش بسی مال
بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر
بوقت عقدشان از درّ و گوهر
چو قیصر کرد کار او همه راست
یکی قصر از برای او بیاراست
نه چندان کرد دلداری داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
پس از سالی بروز نیکخواهی
فرستادش به خوزستان بشاهی
بوقت آنکه میشد شاه قیصر
ز روی مهر پیش هر دو دختر
قراری داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
میان روم و خوزستان بپیوست
چنین دو کشور اندر یکدگر بست
همان به کاین دو خواهر بادوداماد
همه با یکدگر باشند دلشاد
بود دو مهر و مه را این دو کشور
یکی چون دختر و دیگر برادر
همی باشند در هر ملک سالی
بهر سالی شودشان تازه حالی
بقول او ببستند این چنین عهد
نگردیدند تا آخر ازین عهد
ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد
که تابهرام با ملک پدر شد
بشد وز روم خورشیدی بدر برد
بتحفه سوی خوزستان شکر برد
چو گل را گشت این اندیشه زایل
نماندش هیچ ازان اندیشه بردل
به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم
ز هر تیمارو غم آزاد باشیم
نشستند و برآسودند ازغم
همی بودند با هم شاد و خرّم
چنین بود آنکه بودش کارانشاء
بوقت آنکه کرد این قصه املاء
که شاه از شهر گل چون باز گردید
نهال تازه گل را بارور دید
چو از روز عروسی رفت نه ماه
درخت گل بری آورد ناگاه
بزاد آن ماه دو هفته مهی نو
بدیدار و بصورت همچو خسرو
شهنشه کرد نام او جهانگیر
که باشد در رکاب او جهانگیر
ز بهرش دایهیی بگزید لایق
که باشد شیر او با او موافق
پسر را باز جشن نو بیاراست
که از گفتار ناید شرح آن راست
چهل روز از می و بخشش نیاسود
همه کشور سراسر خرّمی بود
وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر
بگفت او تا ندادندش دگر شیر
بدانسان گل همی پرورد او را
که برگ گل نمیآزرد او را
بپنجم سال بنشاندش بکّتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
چو شد ده ساله تیراندازی آموخت
سپرداری و نیزه بازی آموخت
رسوم مهتری و گوی و چوگان
هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان
همی آموخت تا چون گشت برنا
بعالم در نبودش هیچ همتا
شد آن شهزاده شاهی را سزاوار
که میبایست او باشد جهاندار
پس از وی هرکه بد در روم قیصر
همه از تخم او بودند یکسر
سکندر بود از نسل جهانگیر
ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر
گل و خسرو بهم بودند سی سال
بعیش و ناز در نیکوترین حال
ولی چون چرخ را با کس وفا نیست
بآخر غدر کرد این را دوانیست
از آن پوشد لباس سوکواری
که اندر سر ندارد پایداری
سلوکت را نه حدّست و نه غایت
چو راه بی نهایت پیش داری
چرا دل بر مقام خویش داری
قدم در راه نه اِستادگی چیست
سفر در پیش گیر افتادگی چیست
برو چندانکه چون محبوب گردی
روش ساقط شود مجذوب گردی
روش هرگه که برخیزد ز پیشت
نماند آگهی مویی زخویشت
تو باشی جمله از خویشتن خبر نه
خبر جمله ترا باشد دگر نه
بیا بر ساز از سر، کار دیگر
بهانه کن فسانه، بار دیگر
ز پیر پر سخن پاسخ چنین بود
که ماهی شاه با گل همنشین بود
چو در ترمذ بماهی جایگه ساخت
پس از ماهی از آنجا کار ره ساخت
ز ترمد خیمه و بنگاه برداشت
سپه را برنشاند و راه بگذاشت
گل تر بر کمیتی شد سواره
نثارش کرد خورشید از ستاره
زهی چابک سواری کان صنم بود
که از چستی در آن لشکر علم بود
گلست ونیکویی بر حور رانده
وزان بت چشم بد از دور مانده
چنان شیرین سواری بود آن ماه
که از شورش غلط کرد آسمان راه
فغان برداشت شه کز جان چه خواهی
عنان را باز کش میدان چه خواهی
چو تو زینسان قبا چالاک بندی
دل ما بوک بر فتراک بندی
اگر بس خوش نیاید اسپ خویشت
جنیبت کش شود خورشید پیشت
چو خسرو با سمنبر شد روانه
برامد گرد از روی زمانه
میان گرد راه آن هر دو دلخواه
قران کردند چون خورشید با ماه
بآخر چون بروم آمد شه روم
فغان برخاست از لشکر گه روم
برون شد شاه با لشکر تمامی
باستقبال فرزند گرامی
همه صحرا ودشت و کوه کشور
بجوش آمد چو دریایی ز لشکر
ز آیین بستن آن کشور چنان بود
که همچون هشت خلد جاودان بود
بهشتی بود هر بازار و هر کوی
که جوی شیرومی میرفت هر سوی
جهانی را بهشتی حور زاده
بهشتی را جهانی نور داده
چه شهری چون بهشت ماهرویان
نشسته موبمو زنجیر مویان
بآخر چون بسر شد بزم کشور
درآمد وقت آن خورشید لشکر
گل از شه خواست حسنا را هم آنگاه
بپیش شاه آوردندش از چاه
تنی داشت از ضعیفی همچو نالی
ز زردی و نزاری چون خلالی
جهان از روی او زردی گرفته
فلک از آه او سردی گرفته
چو گل را دید هوش از وی جداشد
ز خجلت بود اگر گویی چرا شد
دلش از شرم گل آتشفشان گشت
شد آبی و عرق از وی روان گشت
بزاری پیش آن سیمین برافتاد
چنان کز گرمیش آتش درافتاد
بگل گفت ای بتر از من ندیده
ببد کرداریم یک تن ندیده
ببد کرداری من گرچه کس نیست
مرا جز تو کسی فریاد رس نیست
بنادانی اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
مگردان ناامید این ناسزارا
خداوندی کن از بهر خدا را
مکش زیر عقابین عقابم
که من خود تا تو رفتی در عذابم
بشکر آنکه شه را باز دیدی
جمال او بفرّ وناز دیدی
بدان شکرانه این سگ را رها کن
مرا کم گیر و در کار خدا کن
چو گل دید آنچنان زار و تباهش
شفاعت کرد القصّه ز شاهش
ازان پس خسرو از بهر دل افروز
عطا بخشید حسنا را بفیروز
بگلرخ گفت حُسنا بود مکّار
همان فیروز آمد زشت کردار
نکوتر آنکه ایشان هر دو باهم
بهم سازند در شادی و در غم
که باد از هر دو تن خالی زمانه
بگو تا چوب به یا تازیانه
جهان افروز را آنگه بدر خواند
بفرخ زاد داد و خطبه برخواند
به سپاهان فرستاد آندو تن را
بدیشان داد ملک و انجمن را
پس آنگه عقد گل در پیش آورد
دمی آخر دلی با خویش آورد
چنان عقدی ببست آن سیم بر را
که یکسان کرد خاک راه و زر را
بدانسان ساخت عقدی کز نکویی
همه قصرش بهشتی بود گویی
چه میگویم بهشت ار نقد بودی
شکر چین ره آن عقد بودی
چو با سر شد شکر ریز گل آخر
بپایان رفت آویز گل آخر
عروسی گل ترراست کردند
بهشتی حور را درخواست کردند
چو گلرخ از در ایوان درآمد
جهان را ز آرزویش جان برآمد
بیاوردند زرّین تختی آنگاه
که تا بر تخت زرّین رفت آن ماه
مرصّع بر سرش تاجی ز یاقوت
هزاران دل از آن یکدانه فرتوت
چو خورشید خیالی سبز بر سر
نه چون حوری حریری سبز در بر
نه چون ماهی که از ایوان درآید
نه چون سروی که از بستان برآید
هوا گشته بر آن دلبر گهربار
زمین از بس گهر گشته گهردار
ز زیبایی که بود آن سرو دلبر
نه مشّاطه بکار آمد نه زیور
نکویی داشت و شیرینی در آن سور
نبد جز چشم بد چیزی ازو دور
بالحان مطربان بلبل آهنگ
همه در وصف گل گفتند در چنگ
ز حال گل دو بیتی زار گفتند
برمز از عشق او اسرار گفتند
بآخر چون درآمد خسرو از در
گرفتند آنچه میگفتند از سر
نثار خسروی آهنگ کردند
بگوهر راه خسرو تنگ کردند
نه چندان بود از گرهر نثارش
که بتوان کرد تا سالی شمارش
چو ره برداشت شاه سرو قامت
ازو برخواست از هر دل قیامت
چو خسرو زاده شد نزدیک آن حور
فلک را آب در چشم آمد از دور
چو زد لب بر لب آن لعل خندان
فلک خایید لبها را بدندان
چو شکّر خورد و تنگش در بر آورد
فلک دست از تحیّر برسر آورد
خروش مطربان بر ماه میشد
ز راه چنگ دل از راه میشد
بخار عود زحمت دور میکرد
ز خوشی مغز را مخمور میکرد
نفیر ارغنون در گوش میرفت
خرد یکبارگی از هوش میرفت
صلای ساقیان آواز میداد
دل مستان جوابش باز میداد
فروغ شمع چندان دور میشد
که فرسنگی زهر سو نور میشد
زهی شادی که آنشب داشت خسرو
چه غم باشد کسی را ماه پس رو
زهی لذّت که آن شب بود گل را
که آب آن خوشی میبرد پل را
بآخر چون ز شب یک نیمه بگذشت
مه روشن ز اوج خیمه بگذشت
سرای خلوت خسرو چنان بود
که گفتی جنّت الفردوس آن بود
نشسته همچو خورشیدی گل تر
دو زلفش تازه تر از سنبل تر
چو خسرو دید گل را همچو ماهی
نشسته خالی و خوش جایگاهی
نشست اندر بر او چست خسرو
که ازوی کام دل میجست خسرو
شهنشاه و شراب و شمع و شب بود
گل شاهد شکر نی، شهد لب بود
فروغ رویشان با هم چنان بود
که دو خورشید را دیدی قران بود
نه چون گل دید کس در آسمان ماه
نه بر دیدار خسرو بر زمین شاه
در عشرت زمانی باز کردند
گهی بازی و گاهی ناز کردند
زمانی با کنار و بوس بودند
زمانی راز گفتند و شنودند
چو افزون گشت مهر و صبر شد کم
شدند اندر شبستان هر دو با هم
شهنشه کردکاری دیگر آغاز
گلش تمکین نمیکرد از سر ناز
چو کوشش کرد بسیاری سرانجام
برآمد شاه خسرو را ز گل کام
چو خسرو کرد در انگشت خاتم
چو ملک وصلش از گل شد مسلّم
بسا مهرا که بر مهرش بیفزود
که مهر او بمُهر ایزدی بود
پس از چندان پریشانی و محنت
کشیدن رنج ناکامی و غربت
ز زاد و بوم و خان و مان فتادن
ز دست این بدست آن فتادن
هران گل کان بماند ناشکفته
بغنچه در زناجنسان نهفته
نگشته برگ او از خار خسته
برو هر چند باد سخت جسته
چنان گل، خسرو او رادرخور آید
بدست هر فرومایه نشاید
درو دل بسته بد، جان هم فرو بست
بسی او نیز با او مهر پیوست
بر آنسان یک مهی شادی نمودند
زمانی بی می و رامش نبودند
بظاهر گرچه گل شادی نمودی
بباطن از غمی خالی نبودی
بگل یک روز خسرو گفت شادان
که اندوه از دل خود دور گردان
نشاید کرد از غم بعد ازین یاد
همی باید بدین پیوسته دلشاد
چنین گفتند پیران خردمند
که آموزند ازیشان دانش و پند
که گر داری امید بختیاری
همی خواهی ز دولت پایداری
بوقت شادمانی شاد میباش
ز اندوه و زغم آزاد میباش
بدو گل گفت کای شاه جهاندار
بود اکنون زما شادی سزاوار
ولیکن هست بیماریم بر دل
که یک لحظه دلم زان نیست غافل
درین جمله بلا و محنت و غم
نشد یک لحظه آن بار از دلم کم
مرا اندیشهٔ خویشان خویشست
دلم ز اندوهشان پیوسته ریشست
نمیدانم که تا حال پدر چیست
دگرحال برادر، یا خبر چیست
دگر باره بملک خود رسیدند
بآخر روی ناکامی ندیدند
اگر برخاستی این بارم از دل
نبودی بعد ازین تیمارم ازدل
ز شادی بستدی انصاف جانم
غمی دیگر نبودی بعدازانم
بگل شه گفت آسانست این کار
بزودی از دلت بردارم این بار
هم اندر روز آهنگ سفر کرد
یکایک لشکر خود را خبر کرد
بعزم راه بیرون شد شه روم
بلرزید از سپاه او همه بوم
جهان آراسته شد چون سپاهش
فلک شد ناپدید از گرد راهش
عماری گل اندر قلب لشکر
درفشان همچو خورشید از دو پیکر
بگل گفتا شه، اینجا باش دلشاد
که ما خواهیم رفتن شاد چون باد
چو یک منزل بشد هم بر سر راه
وداعش کرد و شد با روم آنگاه
شهنشه زود میراند آن سپه را
تو گفتی مینوردیدند ره را
همی کرد آن مسافت قطع چون باد
بکوه و دشت، چه ویران چه آباد
پس از یک مه به خوزستان رسیدند
ز کشور یک ده آبادان ندیدند
همه کشور تهی از مرد و زن بود
که هر هفته ز دشمن تاختن بود
شه خوزی ز غصّه جان بداده
شهنشاهی به بهرام اوفتاده
که بد او سرفراز اهل کشور
ولیعهد پدر گل را برادر
ز دشمن بود نیز او هم گریزان
حصاری در دزی مانند زندان
چو خسرو دید خوزستان بدان حال
سراسر گشته کشور جمله پامال
شکر گشته شرنگ و گل شده خار
نه در ده خلق و نه در دار دیّار
ز بوم و مرز و باغ او اثر نه
وزان یاران دیرینه خبرنه
بسی بگریست و کرد از حالها یاد
پس آنگه کس بسوی دز فرستاد
چو از دریا بیامد شاه بهرام
بدید او را و کردش غرق انعام
بلطفش از پدر چون تعزیت داد
برستن زان بلاها تهنیت داد
چو او شد واقف اسرار یکسر
فرستاد از همه اطراف لشکر
که تا بردند بر خصمان شبیخون
بنشنیدند ازیشان پندو افسون
بکم سعیی و اندک روزگاری
برآوردند از دشمن دماری
مسلّم گشت خوزستان دگر بار
کسی دیگر ندید از خصم آزار
هر آنکس را که دولت یار باشد
کجا کاری بدو دشوار باشد
وزان پس کرد رای بازگشتن
که الحق بود جای بازگشتن
بسالاری مفوّض شد ولایت
که واقف بود در کارولایت
جهان معمور شد بر دست اوزود
که بهتر بود از آن کو پیشتر بود
به روم آرد خود و بهرام با هم
که تا باشند روزی چند خرّم
بپیش لشکر اندر بود بهرام
بدنبالش بد آن شاه نکو نام
باستقبالش آمد شاه قیصر
زمین بوسید بهرام دلاور
گل آمد در لباس سوکواری
چو خورشیدی نشسته در عماری
چو دید از پیشتر روی برادر
تو گفتی ریختش آتش بسر بر
بسی کردند آنجا هر دو زاری
ز مرگ شاه خوزستان بخواری
شه قیصر مرایشان هر دو بنواخت
ز گل آن جامهٔ سوکی بینداخت
که خسرو در برش گربیند این رنگ
شود ناچار اندر حال دلتنگ
پس آنگه رفت گل با جامهٔ نو
خوش و خندان بپیش شاه خسرو
گرفتش در کنار و خوش بخندید
ز سر تا پای او یکسر ببوسید
بپیش قیصر آمد خسرو از راه
زمین بوسید و او پرسیدش از راه!
سراسر روم را بستند آذین
تو گفتی روم شد هنگامهٔ چین
ز روم و تا بغایب بودن شاه
نبد بسیار، بودی قرب شش ماه
بقول خسرو آنگه شاه قیصر
به بهرام دلاور داد دختر
یکی دختر که با گل بود همزاد
برخ چون ماه وقد چون سرو آزاد
بمادر نیز با خسرو برابر
بفرهنگ وخرد همچون برادر
بغایت شادمان شد شاه بهرام
که او رادر همه عالم بد آن کام
شه روم و گل و خسرو دران حال
فرستادند نزدیکش بسی مال
بپاشیدند بس بی حدّ و بی مر
بوقت عقدشان از درّ و گوهر
چو قیصر کرد کار او همه راست
یکی قصر از برای او بیاراست
نه چندان کرد دلداری داماد
که در صد سال شرح آن توان داد
پس از سالی بروز نیکخواهی
فرستادش به خوزستان بشاهی
بوقت آنکه میشد شاه قیصر
ز روی مهر پیش هر دو دختر
قراری داد با بهرام خسرو
که با ملک کهن چون شد شه نو
میان روم و خوزستان بپیوست
چنین دو کشور اندر یکدگر بست
همان به کاین دو خواهر بادوداماد
همه با یکدگر باشند دلشاد
بود دو مهر و مه را این دو کشور
یکی چون دختر و دیگر برادر
همی باشند در هر ملک سالی
بهر سالی شودشان تازه حالی
بقول او ببستند این چنین عهد
نگردیدند تا آخر ازین عهد
ز روم آنگه یکی لشکر بدر شد
که تابهرام با ملک پدر شد
بشد وز روم خورشیدی بدر برد
بتحفه سوی خوزستان شکر برد
چو گل را گشت این اندیشه زایل
نماندش هیچ ازان اندیشه بردل
به خسرو گفت ازین پس شاد باشیم
ز هر تیمارو غم آزاد باشیم
نشستند و برآسودند ازغم
همی بودند با هم شاد و خرّم
چنین بود آنکه بودش کارانشاء
بوقت آنکه کرد این قصه املاء
که شاه از شهر گل چون باز گردید
نهال تازه گل را بارور دید
چو از روز عروسی رفت نه ماه
درخت گل بری آورد ناگاه
بزاد آن ماه دو هفته مهی نو
بدیدار و بصورت همچو خسرو
شهنشه کرد نام او جهانگیر
که باشد در رکاب او جهانگیر
ز بهرش دایهیی بگزید لایق
که باشد شیر او با او موافق
پسر را باز جشن نو بیاراست
که از گفتار ناید شرح آن راست
چهل روز از می و بخشش نیاسود
همه کشور سراسر خرّمی بود
وزان پس چون دو ساله شد جهانگیر
بگفت او تا ندادندش دگر شیر
بدانسان گل همی پرورد او را
که برگ گل نمیآزرد او را
بپنجم سال بنشاندش بکّتاب
که تا آموخت از هر گونه آداب
چو شد ده ساله تیراندازی آموخت
سپرداری و نیزه بازی آموخت
رسوم مهتری و گوی و چوگان
هم از شطرنج و نرد و شعر و الحان
همی آموخت تا چون گشت برنا
بعالم در نبودش هیچ همتا
شد آن شهزاده شاهی را سزاوار
که میبایست او باشد جهاندار
پس از وی هرکه بد در روم قیصر
همه از تخم او بودند یکسر
سکندر بود از نسل جهانگیر
ازان شد همچو جدّ خود جهانگیر
گل و خسرو بهم بودند سی سال
بعیش و ناز در نیکوترین حال
ولی چون چرخ را با کس وفا نیست
بآخر غدر کرد این را دوانیست
از آن پوشد لباس سوکواری
که اندر سر ندارد پایداری
عطار نیشابوری : خسرونامه
در وفات قیصر و پادشاهی جهانگیر
چنین گفت آنکه پیر راستان بود
که او گویندهٔ این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمان شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهان را
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر زجانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را از برم برد
کنونم زندگانی رخت بربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغا عمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرادر پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم درجهان کاری نماندست
ز من تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کار ای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر تو چون سلیمانی سرافراز
سر مویی ز موری سرمکش باز
بگفت این و دمش بگسست وجان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بر درآمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فرو شد
فرو شد آفتاب اودر ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کو تیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا ز نخ دان
چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فرو برد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تا پای، سر تا پای بینی
چوپا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر ز پا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
وگرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی دُرد گردی
وگر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تابمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه اندازو سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدّ وغایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سر و بن دید این راه
سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم درخویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرّم آمد؟
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نمیدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کزو غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری ز جایی
بخون دل چو کوشیدی و مُردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بود صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جوجوت هست
چرا این حرصت اندر جمع مالست
که گر اینجا وگر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی مینماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت بر تخته نه از تخت برگیر
اگر عشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد در دست
ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگرچه بی سر و بن شد بسی زو
نمیبینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چودایم خانه خیزست
قویتر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانهیی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گر ملک تو آمد همه جای
مشو غرّه که از گاویست بر پای
تو آن ساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت را زیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سرنگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی امّا روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگرچه همچو جان زردرخورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
ز دود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان باز جویی تا کدامست
ترا آخر چو مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انگار مرد خاک بیزی
چرا یک شب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمیگریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بد و گر نیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فروآسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی ز هستی بازداری
جهانی بت پرستی باز دادی
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
دران یک دم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غرّه شدن زین بیش تا کی
ترا زین ناکسی خویش تا کی
اگر شایستهیی راه خدا را
بکلّی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوابین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصّابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاوازان کار
چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار
تو خودغافل تری زان گاو بسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگرچه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد
که او گویندهٔ این داستان بود
که چون از مرگ گل شش سال بگذشت
مگر بر شاه قیصر حال برگشت
سحرگاه اندر آمد حال او تنگ
فرو کردند از عمرش شباهنگ
ز پیری چون کمان شد پشت او را
جوانی رفت و پیری کشت او را
بخواند آنگه جهانگیر جهان را
بتخت خویش بنشاند آن جوانرا
بدو گفت ای گرامی تر زجانم
جهان خواهد ربودن از جهانم
جهان باد جوانی از سرم برد
بسر باری پسر را از برم برد
کنونم زندگانی رخت بربست
بسوی خاک رفتم باد در دست
دریغا عمرم از هفتاد بگذشت
چو گردی آمد و چون باد بگذشت
مرادر پیش کاری بس شگرفست
که راه من بدین دریای ژرفست
کنونم درجهان کاری نماندست
ز من تا مرگ بسیاری نماندست
ترا کار ای پسر اینست امروز
که چون خورشید باشی عالم افروز
اگر تو عدل ورزی همچو خورشید
جهانی عمر تو خواهند جاوید
اگر تو چون سلیمانی سرافراز
سر مویی ز موری سرمکش باز
بگفت این و دمش بگسست وجان رفت
بیک دم از جهان جاودان رفت
چو رفت از آب چون آتش فرو مرد
چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد
چو قیصر را قیامت بر درآمد
بیک ره قامت عمرش سرآمد
همه اندام او از هم فروشد
برآمد جان و دل در غم فرو شد
فرو شد آفتاب اودر ایوان
برآمد ناله از ایوان بکیوان
شهی کو تیغ میزد همچو الماس
نهان کردند شخصش زیر کرباس
چو بربستند ناگاهش زنخدان
همه کار جهان اینجا ز نخ دان
چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش
برآورد آن ستم کش پنبه از گوش
چو در خاکش نهادند آب بردش
بزرگی رفت و خاکی کرد خردش
بسی جا ساخت، جای او زمین بود
بسی در تاخت و انجامش همین بود
چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد
نهنگ خاک ناگاهش فرو برد
بلندان بین که پست خاک گشتند
ز پستی و بلندی پاک گشتند
زمین چندانکه یک یک جای بینی
ز سر تا پای، سر تا پای بینی
چوپا و سر بسی بینی بره باز
ندانی سر ز پا آنجایگه باز
اگر از آهنی فرسوده گردی
وگرسنگی چو بید پوده گردی
اگر هستی تو چون خورشید مه روی
چو خورشیدت کند آخر سیه روی
اگر صاف جهانی دُرد گردی
وگر مرد بزرگی خرد گردی
ز مردم تابمردم ره بسی نیست
اگر مردت کسی اکنون کسی نیست
نخست از آب جو چون دست شویی
بچاه اندازو سر برنه چو گویی
کسی کز خویشتن گوید بسی او
چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او
تحیّر را نهایت نیست پیدا
که یابد باز یک سوزن ز دریا
رهیست این راه بس بی حدّ وغایت
نه او را ابتدا ونه نهایت
نه از اول بود پیشان پدیدش
نه در آخر بود پایان پدیدش
فلک چون بی سر و بن دید این راه
سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه
تو هم گردش بسی در پیش داری
چه میگویم که هم درخویش داری
همه عالم اگر بر هم نهادی
بنای جمله بر یکدم نهادی
دلت از عالمی چون خرّم آمد؟
که بنیاد همه بر ماتم آمد
بصد آویز عالم را چه داری
بگو تا واپسین دم را چه داری
نمیدارد ترا عالم که هستی
تو هم عالم مدار، از غم برستی
چرا در عالمی دل بسته داری
کزو غم در غمی پیوسته داری
بود هر ساعتت رنج و بلایی
که تا یک جو بدست آری ز جایی
بخون دل چو کوشیدی و مُردی
چو مردی حسرت جاوید بردی
بود صد بار چون عمرت شد از دست
بسر باری حساب جوجوت هست
چرا این حرصت اندر جمع مالست
که گر اینجا وگر آنجا وبالست
همه دنیا سرابی مینماید
که چون شوریده خوابی مینماید
چو روزی چند بودی رخت برگیر
دلت بر تخته نه از تخت برگیر
اگر عشرت کنی صد سال پیوست
شوی چون خاک آخر باد در دست
ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را
هوسناکان بسی اند این هوس را
اگرچه بی سر و بن شد بسی زو
نمیبینم برون رفته کسی زو
برین رفعت چودایم خانه خیزست
قویتر منصبی، شاهی گریزست
چو در هر خانهیی بینی شه انگیز
چرا شطرنج میبازی فرو ریز
زمین گر ملک تو آمد همه جای
مشو غرّه که از گاویست بر پای
تو آن ساعت که از مادر بزادی
بتنگ و بند جان کندن فتادی
چو در جان کندنی ای مانده در دام
منه جان کندنت را زیستن نام
سرافرازی مکن چندین که ناگاه
بزاری سرنگون مانی تو در چاه
چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش
چگونه در لحد گنجی بیندیش
تکبر میکنی و می ندانی
که هستی گلخنی امّا روانی
اگر در میکشید این پوست از تو
چه ماند گلخنی ای دوست از تو
هر آن نعمت که در روی زمینست
نجاست میشود از تو یقینست
اگرچه همچو جان زردرخورتست
نجاست چیست تعبیر زرتست
چه جویی در زر و نعمت ریاست
که هر دو هست در عقبی نجاست
زهی طوفان آتش بار دنیا
زهی خواب پریشان کار دنیا
اگر زین خواب بیداری دهندت
دمی صد جان بدلداری دهندت
اگر در خواب دنیا خفته مانی
بروز رستخیز آشفته مانی
همه شب خاک بیزی با چراغی
ز دود و گرد بگرفته دماغی
ز بهر نیم جو زرکان حرامست
ز صد جان باز جویی تا کدامست
ترا آخر چو مطلوبی عزیزست
نه چون مطلوب مرد خاک بیزست
تو هم انگار مرد خاک بیزی
چرا یک شب خدا را بر نخیزی
نداری در همه عالم کسی تو
چرا برخود نمیگریی بسی تو
اگر صد آشنا در خانه داری
چو میمیری همه بیگانه داری
نیاید هیچکس در گور با تو
مگر مشتی مگس یا مور با تو
اگر فعلی بد و گر نیک کردی
بگرمیت بسوزد یا بسردی
بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال
بدزدند از تو موران در چنان حال
دمی جز تخم بیکاری نکاری
که تو جز خویشتن داری نداری
ز پندار و منیست آن رنج پیوست
فروآسود هر کو از منی رست
زلا باید که اول در سرایی
اگر خواهی که از الا برآیی
که گر مویی ز هستی بازداری
جهانی بت پرستی باز دادی
به آسانیت این اندوه ندهند
بدست کاه برگی کوه ندهند
گرت یک ذرّه این اندوه باید
صفای بحر و صبر کوه باید
اگر پیش از اجل یک دم بمیری
دران یک دم همه عالم بگیری
نشستن مرگ را کاری نه خردست
که هر کو مرگ را بنشست مردست
اگر آگه شوی ای مرد مهجور
که از نزدیک کی ماندی چنین دور
ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو
سر تشویر بر زانو نهی تو
درین غم تا نمیری بر نخیزی
زخود چون دیو از مردم گریزی
چو بردی از بسی شیطان سبق تو
ز عشق خود نپردازی بحق تو
بخود غرّه شدن زین بیش تا کی
ترا زین ناکسی خویش تا کی
اگر شایستهیی راه خدا را
بکلّی میل کش چشم هوا را
چو نابینا شود چشم هوابین
بحق بینا شود چشم خدا بین
تو پنداری که در کار خدایی
تو پیوسته پرستار هوایی
برآی آخر دمی از چاه دنیا
بیندیش از سیاستگاه عقبی
کجا آن گاو قصّابست آگاه
که خون او بخواهد ریخت در راه
اگر آگاه بودی گاوازان کار
چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار
تو خودغافل تری زان گاو بسته
که میدانی چنین فارغ نشسته
مرا باری ازین غم دل نماندست
ازین مشکلترم مشکل نماندست
مرا گویند خواهی گشت خاکی
که در پیشست هر یک را هلاکی
اگرچه خاک گشتن خوش نباشد
شدم راضی اگر آتش نباشد