عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۹
چندانک تو را به خود بود دسترسی
مگذار که آزرده شود از تو کسی
بر مال و بقا تکیه مکن زیرا هست
آن جمله منالی به مثل و این نفسی
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۱۸
غوّاصان را اگرچه بیمی نبود
در هر صدفی دُرّ یتیمی نبود
در عمر به نادر آنچنانی افتد
وآن دولت هر سیه گلیمی نبود
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۲۱
هر کاو به وفا گرفته مسکن دارد
وز عقل درون خویش خرمن دارد
داند به یقین که باغبان زحمت خار
از بهر گلاب و گل و گلشن دارد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۷۰
دل را چه محل کاو بپذیرد غم او
جان را چه خطر بود که گیرد کم او
حاصل زجهان دمی است یا دم زدنی
باری چو زدم نمی گریزد دم او
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۷۷
مستم کن و هرچه هست بستان و برو
در چارسوی بلا بخوابان و برو
ور زانچ بخواهی که نشینی با من
منشین به وصال خویش بنشان و برو
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۸
در عمر درنگ نیست ممکن، بشتاب
آن قدر که ممکن است از وی دریاب
ترسم که چو خواجه سر برآرد از خواب
عمری یابد گذشته و خانه خراب
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۰
دردا که به هرزه زندگانی بگذشت
وندر شب غم روز جوانی بگذشت
افسوس که عمرم که ازو هر نفسی
صد جان ارزد به رایگانی بگذشت
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۱۵
عمری که به یاد این و آن می گذرد
گویی باد است در خزان می گذرد
برمی گذری تو از جهان چون شب و روز
می پنداری که این جهان می گذرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۸
آنها که جهان به کام دل داشته اند
رفتند و جهان به جای بگذاشته اند
در زیرزمین به درد دل می دروند
تخمی که به بالای زمین کاشته اند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۳۶
تا ظن نبری که کاردان خواهی بود
چون مرغ پرنده کامران خواهی بود
روزی که اجل دامن عمرت گیرد
در بطن زمین چو دیگران خواهی بود
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۴۳
انعام تو عام است و دلم بی بهر است
تریاک کزو هلاک خیزد زهر است
تو لقمهٔ باز در دم صعوه نهی
وآنگه گویی فرو بر آخر قهر است
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۵۶
دل بر طرب و عیش نهادن بهتر
از جان گره غمان گشادن بهتر
از دست چو هر چه هست خواهد رفتن
آخر نه به دست خویش دادن بهتر
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۸
برخود در کام و آرزو در بستم
وز محنت هر ناکس و کس من رستم
گر زاهد مسجدم و گر عاصی دیر
من مرد خودم چنانک هستم هستم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۲
لعلش که دو صد گنج نهانی دارد
منشور بقای جاودانی دارد
زان بر لب او سبزه دمیده است که او
سرچشمهٔ آب زندگانی دارد
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۶
نه ما به سر رشته شدن بتوانیم
نه رشته به دیگری سپردن دانیم
هر یک به بهانه ای فرو می مانیم
قصه چه کنم که جمله سرگردانیم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۷۵
با دل گفتم چو از مطر شاد نیی
وز بند زمانه یک دم آزاد نیی
در تجربه های دهر استادانند
شاگردی کن کنون که استاد نیی
اوحدالدین کرمانی : اشعار و قطعات پراکندهٔ دیگر
شمارهٔ ۸
عنقاء مُغر بست درین دور خرّمی
گم گشت خرّمی زجهان همچو آدمی
چندانک در صحیفهٔ عالم نگه کنم
غمخواره آدم آمد و بیچاره آدمی
هر کس به قدر خویش گرفتار محنتی است
کس را نداده اند برات مسلّمی
نوعی خبوشانی : مثنوی سوز و گداز
بخش ۱۲ - دستوری پادشاهزاده ملازمان را از برای هیمه جمع نمودن
اطاعت پیشگان شاهزاده
به طاعت نقد جان بر کف نهاده
چو از شه نغمهٔ رخصت شنیدند
به سوی هیمه چون آتش دویدند
ز بس چیدند بر هم صندل و عود
جهان پر شد ز دود عنبر آلود
کم از مژگان به هم سودن زمانی
مهیا شد سمندر آشیانی
نخست آن کشته را در وی نهادند
بخور آسا به مجمر جای دادند
چه دودش با دماغ دختر آمیخت
شدش جان عطسه و بر خاک ره ریخت
سپند آسا به وجد افتاد و برخاست
به شکرش شه زبان چون شعله پیراست
بگفت ای ذره پرور سعد اکبر
شنیدستم زخشت مهر و اختر
دل و جانم کرم پروردهٔ تو
من آتش محبت بردهٔ تو
چو در پاداش احسانت گرایم
اگر سوزم ز خجلت بر نیایم
خیالت را درین ره خضر دل کن
مرا امروز در آتش بحل کن
ز بعد شه وداع یک به یک کرد
دل و چشم جهان کان نمک کرد
همی رفت و به تحریک زمانی
زغم می سوخت بی آتش جهانی
لب از پان سرخ و چشم از سرمه خونریز
چو یاقوتی شد اندر آتش تیز
چنان مستانه در آتش گذر کرد
که از بد مستیش آتش حذر کرد
چنان از شوق دل بی تاب گردید
که از گرمیش آتش آب گردید
چو موج افکن شد از طوفان خون ریز
درآمد در میان آتش تیز
در آتش همچو صرصر پای کوبان
غبار از خویش و دود از شعله رویان
به پایش شعله چون گل بر کف دست
ز خون شعله بر پایش حنابست
در آن برگ گل نادیده خاشاک
گلاب لاله گون می ریخت بر خاک
محیطش گشت آتش با صد افسوس
تن او شمع و آتش گشت فانوس
ز خون دل بر آتش روغن افشاند
سپند اشک دامن دامن افشاند
ز آتش وعده گاه یار پرسید
سراغ جلوهٔ دیدار پرسید
خبر داد آتش از راز درونش
به کوثر گشت آتش رهنمونش
چو آگه شد هم از ره بر سرش تافت
نقابش را به بوس ازرو برانداخت
سر شوریده بر زانو نهادش
لبش بوسید و رو بر رو نهادش
به مژگان شعله بر پیچید از موی
به خوی شستش غبار آتش از رو
کشیدش تنگتر از جان در آغوش
چو جانان یافت کرده جان فراموش
به نوعی امتزاج آن دو تن شد
که جان این، تن او را کفن شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
از بلای عشق تو تنها دل ما ریش نیست
کیست در عهد تو کاو را این بلا در پیش نیست
بیش از این ای گل در آزار دل بلبل مکوش
چون بقای حسن رویت چند روزی بیش نیست
از لبت بی سهمِ تیرِ غمزه ات بوسی هوس
هست، امّا هیچ نوشی بی جفای نیش نیست
با وجود افسر فقر و محبّت هرکه او
سر فرود آرد به تاج سلطنت درویش نیست
گر مقام قرب می خواهی منال از عقل و هوش
قطع این بیدا چو کارِ عقل دوراندیش نیست
چون خیالی عاقبت بیگانه خواهد شد ز خویش
هرکه را در عشقبازی فکر کار خویش نیست