عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۳
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵۱
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹ - در مرثیهٔ فرزند خود رشید الدین
بر سر شه ره عجزیم کمر بربندیم
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
رخت همت ز رصدگاه خطر بربندیم
لاشهٔ تن که به مسمار غم افتاد رواست
رخش جان را به دلش نعل سفر بربندیم
بار محنت به دو بختی شب و روز کشیم
بختیان را جرس از آه سحر بربندیم
کاغذین جامه هدفوار علیالله زنیم
تا به تیر سحری دست قدر بربندیم
گه چو سوفار دهان وقت فغان بگشاییم
گه چه پیکان کمر از بحر حذر بربندیم
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم
چون جهان را نظری سوی وفا نیست ز اشک
دیده را سوی جهان راه نظر بربندیم
از سر نقد جوانی چه طرف بربستیم
کز بن کیسهٔ او سود دگر بربندیم
ز آب آتش زده کز دیده رود سوی دهان
تنگنای نفس از موج شرر بربندیم
چون قلم سرزده گرییم به خوناب سیاه
زیوری چون قلم از دود جگر بربندیم
دل که بیمار گران است بکوشیم در آنک
روزن دیده به خوناب مگر بربندیم
این سیه جامه عروسان را در پردهٔ چشم
حالی از اشک حلیهای گهر بربندیم
تیرباران سحر هست کنون ز آتش آه
نوک پیکان را قاروره به سر بربندیم
بام گردون بتوانیم شکست از تف آه
راه غم را نتوانیم که در بربندیم
نه نه ما را هنری نیست که گردون شکنیم
خویشتن چند به فتراک هنر بربندیم
ناله مرغی است به پر نامه بر غصهٔ ما
مرغ را نامهٔ سربسته به پر بربندیم
بس سبک پر مپر ای مرغ که می نامه بری
تا ز رخ پای تو را خردهٔ زر بربندیم
چون سکندر پس ظلمات چه ماندیم کنون
سد خون پیش دو یاجوج بصر بربندیم
خاک را جای عروسی است که دردانه در اوست
نونوش عقد عروسانه به بر بربندیم
بگذاریم زر چهرهٔ خاقانی را
حلی آریم و به تابوت پسر بربندیم
گوهر دانش و گنجور هنر بود رشید
قبلهٔ مادر و دستور پدر بود رشید
دارم آن درد که عیسیش به سر مینرسد
اینت دردی که ز درمانش اثر مینرسد
دل پر درد تهی دو به دوائی نرسید
خود دوا بر سر این درد مگر مینرسد
اجری کام ز دیوان مرادم نرسید
چون برانند عجب داری اگر مینرسد
چه عجب گر نرسد دست به فتراک مراد
کز بلندی است به جائی که نظر مینرسد
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسید
به لب آمد چکنم بو که به سر مینرسد
روز عمر است به شام آمده و من چو شفق
غرق خونم که شب غم به سحر مینرسد
ز آتش سینه مرا صبر چو سیماب پرید
صبر پران شده را مرغ به پر مینرسد
کاشتم تخم امل برق اجل پاک بسوخت
کشتن تخم چه سود است چو بر مینرسد
ریژی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزیی کان ننهاده است قدر مینرسد
خاک روزی است دلم گرچه هنر ریزه بسی است
ریزه بگذار که روزی به هنر مینرسد
شهر بند فلکم خستهٔ غوغای غمان
چون زیم گر به من از اشک حشر مینرسد
گریه گه گه نکند یاری از آن گریم خون
که چو خواهم مددی ساختهتر مینرسد
آه ازین گریه که گه بندد و گه بگشاید
که به کعب آید و گاهی به کمر مینرسد
به نمک ماند گریه به گه بست و گشاد
گرچه او را ز دی و تیر خبر مینرسد
گه که بگشاید جیحون سوی آموی شود
گه که بسته شود آتل به خزر مینرسد
گریه چون دایهٔ گه گیر کز او شیر سپید
به دو طفلان سیه پوش بصر مینرسد
اشک چون طفل که ناخوانده به یک تک بدود
باز چون خوانمش از دیده به بر مینرسد
پشت دست از ستم چرخ به دندان خوردم
گه ز خوان پایهٔ غم قوت دگر مینرسد
از بن دندان خواهم که جگر هم بخورم
چکنم چون سر دندان به جگر مینرسد
گرچه بسیار غم آمد دل خاقانی را
هیچ غم در غم هجران پسر مینرسد
شمسهٔ گوهر و شمع دل سرگشتهٔ من
که زوال آمدش از طالع برگشتهٔ من
مشکل حال چنان نیست که سر باز کنم
کار درهم شده بینم چو نظر بازکنم
دارم از چرخ تهی دو گله چندان که مپرس
دو جهان پر شود ار یک گله سر باز کنم
شبروان بار ز منزل به سحر بربندند
من سر بار تظلم به سحر باز کنم
ناله چون دود بپیچید و گره شد دربر
چکنم تا گرهٔ ناله ز بر باز کنم
آه من حلقه شود در بر و من حلقهٔ آه
میزنم بر در امید مگر باز کنم
زیرپوش است مرا آتش و بالاپوش آب
لاجرم گوی گریبان به حذر باز کنم
صبر اگر رنگ جگر داشت جگر صبر نداشت
اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم
سلوت دل ز کدام اهل وفا دارم چشم
چشم همت به کدام اهل خبر باز کنم
رشتهٔ جان که چو انگشت همه تن گره است
به کدامین سر انگشت هنر باز کنم
غم که چون شیر به کشتی کمرم سخت گرفت
من سگجان ز کمر دامن تر باز کنم
با چنین شیر کمر گیر کمر چون بندم
تا نبرد کمر عمر کمر باز کنم
نزنم بامزد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر باز کنم
کاه دیوار و گل بام به خون میشویم
پس در این حال چه درهای حذر بازکنم
خار غم در ره و پس شاد دلی ممکن نیست
کاژدها حاضر و من گنج گهر باز کنم
خواستم کز پی صیدی بپرم باشه مثال
صر صر حادثه نگذاشت کهد پر باز کنم
بر جهان مینکنم باز به یک بار دو چشم
چشم درد عدمم باد اگر باز کنم
از سر غیرت چشمی به خرد بردوزم
وز پی عبرت چشمی به خطر باز کنم
هفت در بستم بر خلق و اگر آه زنم
هفت پرده که فلک راست ز بر باز کنم
مردم چشم مرا چشم بد مردم کشت
پس به مردم به چه دل چشم دگر باز کنم
ز آهنین جان که در این غم دل خاقانی راست
خانه آتش زده بینند چو در باز کنم
بروم با سر خاکین به سر خاک پسر
کفن خونین از روی پسر باز کنم
ای مه نور ز شبستان پدر چون شدهای
وی عطارد ز دبستان پدر چون شدهای
پای تابوت تو چون تیغ به زر درگیرم
سر خاک تو چو افسر به گهر درگیرم
این منم زنده که تابوت تو گیرم در زر
کرزو بد که دوات تو به زر درگیرم
بر ترنج سر تابوت تو خون میگریم
تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم
چون قلم تختهٔ زیر تو حلیدار کنم
لوح بالات به یاقوت و درر درگیرم
خاک پای و خط دستت گهر و مشک منند
با چنین مشک و گهر عشق ز سر درگیرم
خاک پای تو پر تسبیح به رخ در عالم
خط دست تو چو تعویذ به بر درگیرم
بیتو بستان و شبستان و دبستان بکنم
اول از کندن بنیاد هنر درگیرم
چون نبد بر تو مبارک بر و بوم پدرت
آب و آتش به بر و بوم پدر درگیرم
هرچه دارم بنه و سکنه بسوزم ز پست
پیشتر سوختن از بهو وطزر درگیرم
بدرم خانگیان را جگر و سینه و جیب
اول از جیب وشاقان بطر درگیرم
پشت من چون قلم توست که مادر بشکست
که بدین پشت قباهای بطر درگیرم
چون شب آخر ماهم به سیاهی لباس
کی قبائی ز سپیدی قمر درگیرم
همچو صبح از پی شب ژاله ببارم چندان
که سپیدی به سیاهی بصر درگیرم
آفتاب منی و من به چراغت جویم
خاصه کز سینه چراغی به سحر درگیرم
هر چراغی که به باد نفسش بنشانم
باز هم در نفس از تف جگر درگیرم
چه نشینم که قدر سوخت مرا در غم تو
برنشینم در میدان قدر درگیرم
دارم از اشک پیاده، ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم
در سیه کرده و جامه سیه و روی سیه
به سیه خانهٔ چرخ آیم و در درگیرم
آرزوی تو مرا نوحهگری تلقین کرد
کرزوی تو کنم نوحهٔ تر درگیرم
چند صف مویهگران نیز رسیدند مرا
هر زمان مویه به آئین دگر درگیرم
هر چه رفت از ورق عمر و جوانی و مراد
چون دریغش خورم اول ز پسر درگیرم
ای سهی سرو ندانم چه اثر ماند از تو
تو نماندی و در افاق خبر ماند از تو
در فراق تو ازین سوختهتر باد پدر
بیچراغ رخ تو تیره بصر باد پدر
تا شریکان تو را بیش نبیند در راه
از جهان بیتو فروبسته نظر باد پدر
بیزبان لغت آرات به تازی و دری
گوش پر زیبق و چشم آمده گر باد پدر
چشمهٔ نورمنا خاک چه ماوی گه توست
که فدای سر خاک تو پدر باد پدر
تا تو پالوده روان در جگر خاک شدی
بر سر خاک تو آلوده جگر باد پدر
تا تو چون مهر گیا زیر زمین داری جای
بر زمین همچو گیا پای سپر باد پدر
یوسفا! گرچه جهان آب حیات است، ازو
بیتو چون گرگ گزیده به حذر باد پدر
تو چو گل خون به لب آورده شدی و چو رطب
خون به چشم آمده پر خار و خطر باد پدر
با لب خونین چون کبک شدی و چو تذرو
چشم خونین ز تو بر سان پدر باد پدر
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر
تا که دست قدر از دست تو بربود قلم
کاغذین پیرهن از دست قدر باد پدر
عید جان بودی و تا روزه گرفتی ز جهان
بیتو از دست جهان دست به سر باد پدر
خاطرت جان هنر بود و خطت کان گهر
هم به جان گوهری از کان هنر باد پدر
ای غمت مادر رسوا شده را سوخته دل
از دل مادر تو سوخته تر باد پدر
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
هم چنین پشت به خم روی چو زر باد پدر
زیر خاکی و فلک بر زبرت گرید خون
بیتو چون دور فلک زیر و زبر باد پدر
ز عذارت خط سبز و ز کفت خط سیاه
چون نبیند ز خط صبر بدر باد پدر
بیچلیپای خم مویت و زنار خطت
راهب آسا همه تن سلسلهور باد پدر
ز آنکه چون تو دگری نیست و نبیند دگرت
هر زمان نامزد درد دگر باد پدر
پسری کرزوی جان پدر بود گذشت
تا ابد معتکف خاک پسر باد پدر
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
دلم ز انده بیحد همی نیاساید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
تنم ز رنج فراوان همی بفرساید
بخار حسرت چون بر شود ز دل به سرم
ز دیدگانم باران غم فرود آید
ز بس غمان که بدیدم چنان شدم که مرا
ازین پس ایچ غمی پیش چشم نگراید
دو چشم من رخ من زرد دید نتوانست
از آن به خون دل آن را همی بیالاید،
که گر ببیند بدخواه روی من باری
به چشم او رخ من زرد رنگ ننماید
زمانهٔ بد هرجا که فتنهای باشد
چو نوعروسش در چشم من بیاراید
چو من به مهر، دل خویشتن درو بندم
حجاب دور کند فتنهای پدید آید
فغان کنم من ازین همتی که هر ساعت
ز قدر و رتبت سر بر ستارگان ساید
زمانه بربود از من هر آنچه بود مرا
بجز که محنت کان نزد من همی پاید
لقب نهادم ازین روی فضل را محنت
مگر که فضل من از من زمانه نرباید
فلک چو شادی میداد مر مرا بشمرد
کنون که میدهدم غم همی نپیماید
چو زاد سرو مرا راست دید در همه کار
چو زاد سروم از آن هر زمان بپیراید
تنم ز بار بلا زان همیشه ترسان است
که گاهگاهی چون عندلیب بسراید
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن
چگونه کم نشود صبر و غم نیفزاید،
که دوستدار من از من گرفت بیزاری
بلی و دشمن بر من همی ببخشاید
اگر ننالم گویند نیست حاجتمند
وگر بنالم گویند ژاژ میخاید
غمین نباشم از ایرا خدای عزوجل
دری نبندد تا دیگری بنگشاید
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - درد و تیمار دختر و پسرم
تیر و تیغ است بر دل و جگرم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
درد و تیمار دختر و پسرم
هم بدینسان گدازدم شب و روز
غم وتیمار مادر و پدرم
جگرم پاره است و دل خسته
از غم و درد آن دل و جگرم
نه خبر میرسد مرا ز ایشان
نه بدیشان همی رسد خبرم
باز گشتم اسیر قلعهٔ نای
سود کم کرد با قضا حذرم
کمر کوه تا نشست من است
به میان بر دو دست چون کمرم
از بلندی حصن و تندی کوه
از زمین گشت منقطع نظرم
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و در او نگرم
پست میبینم از همه کیهان
چون هما سایه افکند به سرم؟
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
از غم و درد چون گل و نرگس
روز و شب با سرشک و با سهرم
یا ز دیده ستاره میبارم
یا به دیده ستاره میشمرم
ور دل من شدهست بحر غمان
من چگونه ز دیده در شمرم
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم
همه احوال من دگرگون شد
راست گویی سکندر دگرم
که درین تیره روز و تاری جای
گوهر دیدگان همی سپرم
بیم کردست درد دل امنم
زهر کردست رنج تن شکرم
پیش تیری که این زند هدفم
زیر تیغی که آن کشد سپرم
آب صافی شدهست خون دلم
خون تیره شدهست آب سرم
بودم آهن کنون از آن زنگم
بودم آتش کنون از آن شررم
نه سر آزادم و نه اجری خور
پس نه از لشکرم نه از حشرم
در نیابم خطا چه بیخردم
بد نبینم همی چه بیبصرم
نشنوم نیکو و نبینم راست
چون سپهر و زمانه کور و کرم
محنت آگین چنان شدم که کنون
نکند هیچ محنتی اثرم
ای جهان سختی تو چند کشم
وای فلک عشوهٔ تو چند خرم
کاش من جمله عیب داشتمی
چون بلا هست جمله از هنرم
بر دلم آز هرگز ار نگذشت
پس چرا من زمان زمان بترم
بستد از من سپهر هرچه بداد
نیک شد، با زمانه سربهسرم
تا به گردن چو زین جهان بروم
از همه خلق منتی نبرم
مال شد دین نشد نه بر سودم؟
رفت هش ماند جان نه بر ظفرم؟
این همه هست و نیستم نومید
که ثناگوی شاه داد گرم
پادشا بوالمظفر ابراهیم
کزمدیحش سرشته شد گهرم
گر فلک جور کرد بر دل من
پادشاه عادل است غم نخورم
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - بس باشد این قصیدهٔ ترا یادگار من
ای حیدر ای عزیز گرانمایه یار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناختهای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانستهای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
ای نیکخواه عمر من و غمگسار من
رفتی تو وز غم تو نیابم همی قرار
با خویشتن ببردی مانا قرار من
مهجورم و به روز، فراق تو جفت من
رنجورم و به شب، غم تو غمگسار من
خوردم به وصلت تو بسی بادهٔ نشاط
در فرقت تو پیدا آمد خمار من
دانم همی که دانی در فضل دست من
و اندر سخن شناختهای اقتدار من
بد روزگار گشت و فرو ماند و خیره شد
بدخواه روزگار من از روزگار من
کانجا به حضرت اندر دهگان دشمنم
پیدا همی نیاید در ده هزار من
گریان شده است و نالان چون ابر نوبهار
نادیده یک شکوفه هنوز از بهار من
گر بحر گردد او نبود تا به کعب من
ور باد گردد او نرسد با غبار من
آن گوهرم که گوهر زیبد مرا صدف
و آن آتشم که آتش زیبد شرار من
وان شیرم از قیاس که چون من کنم زئیر
روبه شوند شیران در مرغزار من
گر دهر هست بوتهٔ هر تجربت چرا
گردون همی گرفت نداند عیار من؟
بر روزگار فاضل بسیار باشدم
گر او کند به راستی و حق شمار من
ای یادگار مانده جهان را ز اهل فضل
بس باشد این قصیده ترا یادگار من
هرگز نبود همت من در خور یسار
هرگز نبود در خور همت یسار من
ای همچو آشکار من و هم نهان من
دانستهای نهان من و آشکار من
یکره بیا بر من و کوتاه کن غمم
وز بهر خود دراز مدار انتظار من
ای بحر رادمردی از بهر من بگیر
ای شعرهای چون گهر شاهوار من
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵
بر عمر خویش گریم یا بر وفات تو؟
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
واکنون صفات خویش کنم یاصفات تو؟
رفتی و هست بر جا از تو ثنای خوب
مردی و زنده ماند ز تو مکرمات تو
دیدی قضای مرگ و برون رفتی از جهان
نادیده چهرهٔ تو بنین و بنات تو
خلقی یتیم گشت و جهانی اسیر شد
زین در میان حسرت و غربت ممات تو
گر بسته بود بر تو در خانهٔ تو بود
بر هر کسی گشاده طریق صلات تو
تو ناامید گشتی از عمر خویشتن
نومید شد به هرجا از تو عفات تو
نالد همی به زاری و گرید همی به درد
آن کس که یافتی صدقات و زکات تو
بر هیچکس نماند که رحمت نکردهای
کز رحمت آفرید خداوند ذات تو
مانا که پیش خواست ترا کردگار از آنک
شادی نبود هیچ ترا از حیات تو
خون جگر ز دیده برون افکند همی
مسکین برادر تو سعید از وفات تو
گوید که با که گویم اکنون غمان دل
وز که کنون همی شنوم من نکات تو
اندوه من به روی تو بودی گسارده
و آرام یافتی دل من از عظات تو
جان همچو خون دیده ز دیده براندمی
گر هیچ سود کردی و بودی نجات تو
از مرگ تو به شهر خبر چون کنم که نیست
دشمنترین خلق جهان جز نعات تو
ایزد عطا دهادت دیدار خویشتن
یکسر کناد عفو همه سیت تو
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۳
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۵ - بر تو سید حسن دلم گرید
بر تو سیدحسن دلم گرید
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو مینالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان ترا خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا خاطرت غبار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عمل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخنهای تو نگار نداشت
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوتهٔ عیار نداشت
سی نشد زاد تو، فلک ویحک
سال زاد ترا شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
بارهٔ عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
که ز مشک سیه عذار نداشت
بد نیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندر این حصار نداشت
تن تو چون جدا شد از تن من
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامهٔ تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشتهام
که دگر چون تو روزگار نداشت
بارهٔ دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو مینالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان ترا خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر ترا خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا خاطرت غبار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عمل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخنهای تو نگار نداشت
نگرفتت عیار اثیر فلک
که مگر بوتهٔ عیار نداشت
سی نشد زاد تو، فلک ویحک
سال زاد ترا شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
بارهٔ عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
که ز مشک سیه عذار نداشت
بد نیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندر این حصار نداشت
تن تو چون جدا شد از تن من
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که از این محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامهٔ تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشتهام
که دگر چون تو روزگار نداشت
بارهٔ دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هرچه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۷ - همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
کدام رنج که آن مر مرا نگشت نصیب
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
کدام غم که بدان مر مرا نبود نوید
اگر غم دل من جمله عمر می بودی
به گیتی اندر بیشک بماندمی جاوید
همی بپیچم از رنج دل چو شوشهٔ زر
همی بلرزم بر خویشتن چو شاخک بید
امید نیست مرا کز کسی امید بود
امید منقطع و منفطع امید امید
نگر چگونه بود حال من که در شب و روز
چرا غم از مهتاب است و آتش از خورشید
سپید گشت به من روی روزگار و کنون
همی سیاه کند روزگارم اینت سپید!
مسعود سعد سلمان : قطعات (گزیدهٔ ناقص)
شمارهٔ ۱۳ - شادم بدان که هستی استاد من
ای خواجه بوالفرج نکنی یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونییی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کورهای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
تا شاد گردد این دل ناشاد من
دانی که هست بنده و آزاد تو
هرکس که هست بنده و آزاد من
نازم بدان که هستم شاگرد تو
شادم بدان که هستی استاد من
ای رونییی که طرفهٔ بغداد، تو
دارد نشستگاه تو بغداد من
مانا نه آگهی تو که باران اشک
از بن همی بشوید بنیاد من
در کورهای ز آتش غم تافته است
نرم آهن است گویی پولاد من
نزدیک و دور و بیگه و گه خاص و عام
فریاد برگرفته ز فریاد من
پنجاه و پنج سال شد و زین عدد
گر هیچ گونه برگذرد داد من
بنشاند روزگارم و اندر نشاند
در عاج شفشه، شفشه به شمشاد من
ران هزبر لقمه کند رنگ من
مغز عقاب طعمه کند خاد من
چون باد و آب در که و دشت اوفتد
تیغ چو آب و بارهٔ چون باد من
با گیتی استوار کنم کار خویش
گر بخت استوار کند لاد من
از روزگار باز نخواهم شدن
تا روزگار می بدهد داد من
هیچم مکن فرامش از یاد خویش
زیرا که نه فرامشی از یاد من
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
جانا به جان رسید ز عشق تو کار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما
دردا که نیستت خبر از روزگار ما
در کار تو ز دست زمانه غمی شدم
ای چون زمانه بد، نظری کن به کار ما
بر آسمان رسد ز فراق تو هر شبی
فریاد و نالهای دل زار زار ما
دردا و حسرتا که به جز بار غم نماند
با ما به یادگاری از آن روزگار ما
بودیم بر کنار ز تیمار روزگار
تا داشت روزگار ترا در کنار ما
آن شد که غمگسار غم ما تو بودهای
امروز نیست جز غم تو غمگسار ما
آری به اختیار دل انوری نبود
دست قضا ببست در اختیار ما