عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
فی اشراق العشق
این چنین خواندهام که در بغداد
بود مردی و دل ز دست بداد
در رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشق
بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب
هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش
عبره کردی شدی به خانهٔ زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تن
بادهٔ عشق کرده ویرا مست
وز وقاحت سباحه کرده به دست
چون براین حال مدّتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشت
خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید
بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه
گفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگوی
زن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریاب
خال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهاد
تا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ من
مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون
غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب
مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر
چون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کار
مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مطلع به حاصل گل
چون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابد
وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق
هست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده
حال او حال آن جوان باشد
که خجل گشته از زنان باشد
نشنیدی که آن عزیزه چه گفت
چون برو مرد حال خود ننهفت
بود مردی و دل ز دست بداد
در رهِ عشق مرد شد صادق
ناگهان گشت بر زنی عاشق
بود نهرالمعلی این را باب
زن ز کرج آب دجله گشت حجاب
هر شب این مرد ز آتشِ دل خویش
راه دجله سبک گرفتی پیش
عبره کردی شدی به خانهٔ زن
بیخبر گشته او ز جان و ز تن
بادهٔ عشق کرده ویرا مست
وز وقاحت سباحه کرده به دست
چون براین حال مدّتی بگذشت
آتشِ عشق اندکی کم گشت
خویشتن را در آن میانه بدید
گرد چون و چرا همی گردید
بود خالی برآن رخان چو ماه
مرد در خال زن چو کرد نگاه
گفت کاین خال چیست ای مهروی
با من احوال خال خویش بگوی
زن بدو گفت کامشب اندر آب
منشین جان خود هلا دریاب
خال بر رویمست مادرزاد
آتش عشق تو شرر بنهاد
تا بدیدی تو خال بر رخ من
پر شدی زین جمال فرّخِ من
مرد نشنید و شد به دجله درون
به تهوّر بریخت خود را خون
غرقه گشت و بداد جان در آب
گشت جان و تنش در آب خراب
مرد تا بود مانده اندر سُکر
بود راه سلامت اندر شُکر
چون ز مستی عشق شد بیدار
کرد جان عزیز در سرِ کار
مرد را تا بُوَد شرر در دل
نبود مطلع به حاصل گل
چون شرر کم شود خبر یابد
آنگه از عقل خود خطر یابد
وانکه او مدّعی است در ره عشق
شیر او هست کم ز روبه عشق
هست در بند لقلقه مانده
از درِ معنی و خبر رانده
حال او حال آن جوان باشد
که خجل گشته از زنان باشد
نشنیدی که آن عزیزه چه گفت
چون برو مرد حال خود ننهفت
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر طلب دنیا
هرکه جست از خدای خود دنیی
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
مرحبا لیک نبودش عقبی
هردو نبود به هم یکی بگذار
زان سرای نفیس دست مدار
هست بیقدر دنیی غدّار
مر سگان راست این چنین مردار
وانکه از کردگار عقبی خواست
گر مر او را دهیم جمله رواست
زانکه گشتای خوب کاران راست
جمله عقبی حلال خواران راست
وانکه دعوی دوستی ما کرد
از تن و جان او برآرم گرد
هیچ اگر بنگرد سوی اغیار
زنده او را برآورم بردار
دانی از بهر چیست رنج و عنا
زانکه اللّٰه اَغیَرُ منّا
تن خود از دین به کام دارد مرد
هرچه جز حق حرام دارد مرد
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نقص دنیا گوید
دنیی ارچه ز حرص دلبر تست
دست زی او مبر که مادرِِ تست
گر نهای گبر پس به خوش سخنیش
مادرِ تست چون کنی به زنیش
همچو قرعه برای فالش دار
گه بیندازش و گهی بردار
گرچه گزدم ز نیش بگزاید
دارویی را همت به کار آید
مار اگرچه به خاصیت بدخوست
پاسبانِ درخت صندل اوست
چون ز بانگ سگان شوی دلتنگ
سنگ برگیر و ده سگان را سنگ
وآن سگی را که کرد پای افگار
نان بیسوزنش مده زنهار
مورکی را اگر بیازاری
چیره گردی به ظلم و خونخواری
از پی رستن از سرای خسان
حیله کن لیک بد به کس مرسان
با خسان خود نشست و خاست مکن
قطع کردن ز خس رواست مکن
پس اگر ناگهی درافتادی
سازگاری بهست و دل شادی
باش بر دست راست همچو بهشت
دوزخ از دست چپ شناس و کنشت
باز بر دست راست رَو چونان
بافر و دست دست دستان مان
راست بر دست راست رَو رستی
ورنه کج رَو چو عهد بشکستی
من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
چون ترا گشت نوش وحدت بیش
بده آن نوش را به حدّت نیش
دست زی او مبر که مادرِِ تست
گر نهای گبر پس به خوش سخنیش
مادرِ تست چون کنی به زنیش
همچو قرعه برای فالش دار
گه بیندازش و گهی بردار
گرچه گزدم ز نیش بگزاید
دارویی را همت به کار آید
مار اگرچه به خاصیت بدخوست
پاسبانِ درخت صندل اوست
چون ز بانگ سگان شوی دلتنگ
سنگ برگیر و ده سگان را سنگ
وآن سگی را که کرد پای افگار
نان بیسوزنش مده زنهار
مورکی را اگر بیازاری
چیره گردی به ظلم و خونخواری
از پی رستن از سرای خسان
حیله کن لیک بد به کس مرسان
با خسان خود نشست و خاست مکن
قطع کردن ز خس رواست مکن
پس اگر ناگهی درافتادی
سازگاری بهست و دل شادی
باش بر دست راست همچو بهشت
دوزخ از دست چپ شناس و کنشت
باز بر دست راست رَو چونان
بافر و دست دست دستان مان
راست بر دست راست رَو رستی
ورنه کج رَو چو عهد بشکستی
من ندیدم سلامتی ز خسان
گر تو دیدی سلام من برسان
چون ترا گشت نوش وحدت بیش
بده آن نوش را به حدّت نیش
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر نکوهش شکم خواری و بسیار خوردن
اوّلین بند در رهِ آدم
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی
بود نای گلو و طبل شکم
مهترین بند هست نای گلو
کُندت طبلِ بطن شش پهلو
طبل و نایست اصل فتنه و شر
هردو بگذار خور و خود بگذر
هرکش امروز قبله مطبخ شد
دانکه فرداش جای دوزخ شد
کادمی را درین کهن برزخ
هم ز مطبخ دریست در دوزخ
گر همی نام معده خم نکنی
کم طرق تا طریق گم نکنی
شره جانور چو کار آمد
تا نیاید مراد نار آمد
چون سگ و گربه آب شرم برد
تا ز خلق آب و نان گرم برد
کم خورش تخم شر و بطنت نیست
هرکجا بطنت است فطنت نیست
کم خورش مرد کردنی باشد
مرگ دونان ز خوردنی باشد
بهر کم خوردنست و بیآبی
ذهن هندو و نطق اعرابی
این بُوَد زیرک آن نباشد غمر
این نه بیمار و آن نه کوته عمر
چون خوری بیش پیل باشی تو
کم خوری جبرئیل باشی تو
کم خوری ذهن و فطنت و تمییز
پرخوری تخم خواب و آلت تیز
خفّت زادِ راهب اندر دَیْر
داردش در صفای خاطر خیر
هرکه بسیار خوار باشد او
دانکه بسیار خوار باشد او
باز هر عاقلی که کم خوارست
بحقیقت بدان که کم خوارست
منتجب کی شود به علم قریب
جز به بطن خفیف و قلب رقیب
فخ شده شهوت و دل تو بر او
خانه پر دزد و کور مانده در او
خور اندک فزون کند حلمت
خورِ بسیار کم کند علمت
غذی عقل عالمان حلمست
جامهٔ جان زیرکان علمست
هرکرا علم و حلم نبود یار
مر ورا در جهان به مرد مدار
که نبافند خود خردمندان
جامهٔ تن ز رشتهٔ دندان
گوشت بر گاوِ ورزه نیکوتر
زینت مرد دانشست و هنر
باش کم خوار تا بمانی دیر
که اجل گرسنه است و قوتش سیر
باش کم خوار تا شوی با برگ
بگرفتی شکم ببینی مرگ
اصل دانش بود ز کم خوردن
مرد پرخوار اصل آزردن
جانت از لقمهای گِرد راحت
چون دو لقمه خوری بُوَد آفت
خورده بسیار مردم کم دان
به یکی قی بمرده چون حمدان
گنده گردد سرای و خانه ازو
معده کون گردد و بهانه ازو
گر نبایدت چهره چون گل زرد
گرد افراط اکل بیش مگرد
گر بخوردن شوی ز روح بعید
کُشتهٔ دوزخی بوی نه شهید
روی بسیارخوار بینورست
کر گلوبنده خواجگی دورست
مکن از دود شمع بیخردان
کاسهٔ سر بسان سوخته دان
آب و نان خواستن ز سفلهٔ زشت
چون دمیده بُوَد به خاک انگِشت
لقمهای گر کنی ز خوردن بیش
هیضه آرد کلید گلخن پیش
هاضمه چون بدو نپردازد
از گلو گلخنی دگر سازد
باده چون باد در جهان افگند
هیضه بیکار بر دهان افگند
مرد و زن را که حرص و کون و گلوست
نامشان کدخدا و کدبانوست
صحّت تن بودت در پرهیز
از سرِ امتلا سبک برخیز
همچو ماه دو پیکر از تک و پوی
دربهدر هر دوان و رویبهروی
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی طول العمر والحسرة مع ذلک
نوح را عمر جمله ده صد بود
حرص و امید او بر آن آسود
چون گذر کرد نهصد و پنجاه
در فذلک به حسره کرد نگاه
گفت آوخ که بر من این ده صد
بود بر من ز روزکی ده بد
کرد ویرا سؤال روح امین
سر ز بالا نهاده بر بالین
کای ترا عمر از انبیا افزون
چون گذر کرد بر تو دنیی دون
بر چه سان یافتی جهان را تو
چون سپاری کنون روان را تو
گفت دیدم جهان چو تیم دو در
آمدم از دری شدم ز دگر
نوز ناسوده تن ز سیرِ سبیل
کامد آواز پر نهیب رحیل
میدهم جان و میبرم حسرت
شربتم ضربت و شفا شدّت
عمرش ار بُد دراز ور کوتاه
رخت بر بست زان گشاد به راه
عاقبت هم برفت و بیش نماند
آیت عزل خویشتن برخواند
حرص و امید او بر آن آسود
چون گذر کرد نهصد و پنجاه
در فذلک به حسره کرد نگاه
گفت آوخ که بر من این ده صد
بود بر من ز روزکی ده بد
کرد ویرا سؤال روح امین
سر ز بالا نهاده بر بالین
کای ترا عمر از انبیا افزون
چون گذر کرد بر تو دنیی دون
بر چه سان یافتی جهان را تو
چون سپاری کنون روان را تو
گفت دیدم جهان چو تیم دو در
آمدم از دری شدم ز دگر
نوز ناسوده تن ز سیرِ سبیل
کامد آواز پر نهیب رحیل
میدهم جان و میبرم حسرت
شربتم ضربت و شفا شدّت
عمرش ار بُد دراز ور کوتاه
رخت بر بست زان گشاد به راه
عاقبت هم برفت و بیش نماند
آیت عزل خویشتن برخواند
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
در صفت موت بنیآدم از خاصّه و عامه
زان بنیآدم از صغار و کبار
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
که برآورده شد ز جمله دمار
زان به جان اندرون خلیدن نیش
بچه را در کنار مادر خویش
زان بریدن به منزل و به سفر
حلق برنای تازه پیش پدر
زان ربودن فکندن اندر نار
مرد را از دکان و از بازار
زان خصال سران سمر کردن
زان کلاه کیان کمر کردن
زان همه ملک با خلل کردن
زان همه خطبهها بدل کردن
زان بناگاه بردن از سرِ تخت
پای بسته کشان دو صد بدبخت
تا چو بشنودی از غرور مهی
دل براین عمر بیوفا ننهی
این همه قصّهها از او بشنو
نازنینی مکن بدو بگرو
زین قفاهای نرم و شیرین کار
گردن اندر مدزد مسخرهوار
تو ز روی هوا و پر هوسی
وز پی فعل ناکسی و خسی
آنچنان با غرور گشتی جفت
پیش تو مرگ خود که یارد گفت
چه حدیثست شاه کی میرد
کی اجل حلق پادشا گیرد
کی بود خاصه از درون حصار
با امیر اجل اجل را کار
از توام خوشتر آنکه پیش اجل
از برای نفاق و زرق و دغل
پیش بیمار همنفس با مرگ
گشته ریزان ز شاخ عمرش برگ
او کشیده ز هفت عضوش جان
تو همی گویی هفت کُه به میان
کرده ابلیس بهر طنّازی
زین سخن بر بروت تو بازی
در میان از هزار کُه باشد
مرگ یک دم چو خاک بر پاشد
زین ترش بودنت در این زندان
مرگ را کُند کی شود دندان
مِه ز تو کِه ز تو به پیش تو مُرد
تو بزی خوش ترا که یارد بُرد
مردگان را به گِل سپردی تو
تو نمیری نه مرد خردی تو
خود ترا مرگ بسته کی گیرد
تو امیری امیر کی میرد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
فی ذکر رفقاء السّوء
دوستی با مُقامر و قلّاش
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
یا مکن یا چو کردی آن را باش
دوستی کز پی پیاله کنند
ندهی پوست پوست کاله کنند
دوست خواهی که تا بماند دوست
آن طلب زو که طبع و خاطر اوست
بد کسی دان که دوست کم دارد
زو بتر چون گرفت بگذارد
دوست گرچه دو صد دو یار بُوَد
دشمن ارچه یکی هزار بُوَد
مر ترا خصم و دشمن دانا
بهتر از دوستان همه کانا
از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف دُر طلب ز آهو ناف
آستین ار ز هیچ خواهی پُر
از صدف مشک جو وز آهو دُر
آنچه از حس چشم و بینی و گوش
زین ببین زان ببوی و زان بنیوش
ناید از گوشها جهانبینی
نچشد چشم و نشنود بینی
از حواس ار بجویی این همه ساز
آن ازین این از آن نیابی باز
که پدیدست در جهان باری
کار هر مرد و مرد هر کاری
گر نخواهی دل از ندامت پر
به بدی از رفیق نیک مبر
گرچه صد بار باز گردد یار
سوی او باز گرد چون طومار
زین بدان رخ همی بگردانی
باش تا قدر این بدان دانی
دوستان گنجخانهٔ رازند
رنجبردار و گنج پردازند
با نفایه و سره به خفت و به خیز
نه درآمیز چُست و نه بگریز
نه طلب زین ستوده دان نه هرب
که چنین آمد از حکیم عرب
صفت دوست از ره تحقیق
از علی بشنو ار نهای زندیق
دوست نادان بود نباید سوخت
باید این حکمت از علی آموخت
خلق دشمن شود چو بگریزی
بد قرین گردی ار درآمیزی
چون ترا دوستی پدید آید
عقل باید که زود نستاید
وقت عشرت از او به کم دیدن
کم شنیدن به از پسندیدن
مطلب گرچه جزم فرمانی
پیکی از مقعدان زندانی
آن طلب کن که داند و دارد
تا تو از وی وی از تو نازارد
دوستی با مزاج بیخردی
دور دور و هم ایدرست خودی
تا نباشی حریف بیخردان
که نکو کار بد شود ز بدان
باد کز لطف اوست جان بر کار
زهر گردد همی به صحبت مار
یار بد همچو خاردان بدرست
که همی دامنت بگیرد چُست
زرد رویی زر از قریت بدست
ورنه سرخست تا قرین خودست
صحبت باغها به فصل بهار
باد را هر زمان کند عطبار
روغن کنجدی که بودی عام
شد ز گلها عزیز و نیکو نام
چون به گلها سپرد نفس و نفس
روغن کنجدش نخواند کس
این برست از سبو و آن از ذُل
گل از او نیکنام و از گُل
با بدان کم نشین که بد مانی
خو پذیر است نفس انسانی
خوش خو از بدخوان سترگ شود
میش چون گرگ خورد گرگ شود
صحبت نیک را ز دست مده
که مِه و به شوی ز صحبت مه
اسب توسن ز اسب ساکن رگ
گشت هم خو اگر نشد هم تگ
گر بدی صورتت شود مسته
بد دانا ز نیک نادان به
هیچ صحبت مباد با عامت
که چو خود مختصر کند نامت
صحبت عام آتش و پنبه است
زشت نام و تباه و استنبه است
صحبت عام در بهشت آباد
مرگ باشد که مرگ عامی باد
با دو عاقل هوا نیامیزد
یک هوا از دو عقل بگریزد
با بد و نیک جسم داند زیست
جان شناسد که دوست و دشمن کیست
دوستی را که نیست با تو مجال
که بگوید حرام نیست حلال
با تو تا لقمه دید جان و دلست
چون شدت لقمه تیز و تیغ و شلست
شکمش چون دل پیاله ببین
وز دهانش دل چو لاله ببین
با کُله کی بُوَد اخوّت پاک
زانکه گفتند اخوک من و اساک
جامهٔ خون و گوشت پوست بود
عیبهٔ عیب دوست دوست بود
نیست در هیچ یار صدق و صفا
نیست با هیچ دوست مهر و وفا
چون به علت کند سلام علیک
از بد و نیک تو شود بد و نیک
دوست و دشمن برای جان باید
تن بود کش غذای نان باید
گر کنی چشم جفت بیخوابی
دوستی با خلاص کم یابی
مر ترا زو وفا نخواهد خواست
که تنوریست با ترازو راست
پس تو اکنون مه به مه بد را باش
دامن خویش گیر و خود را باش
که بود عهد و عشق لقمه زنان
بیمدد چون چراغ بیوه زنان
صلح دشمن چو جنگ دوست بُوَد
که از آن مغز آن چو پوست بُوَد
دل در ایشان مبند کز گیهان
همه آدم دمند و مرجان جان
نیک را از بدان چه جاه بُوَد
زانکه عقرب هبوط ماه بُوَد
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
التمثّل فی صفةالانسان
آن شنیدی که رفت زی قاضی
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
تا کند خصم خویش را راضی
بود مردی در آن میانه گواه
که ز آبادی خود نبود آگاه
چون گواهی بداد قاضی گفت
کای تو با مردمی و رادی جفت
نه فلان مرد راد جدّ تو بود
که فرزدق ورا همی بستود
از عطا بود کام و راحت روح
شعرا را بُد از کرم ممدوح
مرد گفت از فرزدق و اشعار
من ندارم خبر تو رنجه مدار
گفت قاضی چو تو ز نادانی
منقبتهای خود نمیدانی
قول تو من کجا قبول کنم
من همه کار بر اصول کنم
چون ندانی فرزدق و نه مدیح
من ندارم شهادت تو صحیح
تو اگر ز آدمی چو آدم باش
راه او را نه بیش و نه کم باش
جان به کف برنه و دلیر آسای
قصد این راه کن درو ماسای
کاین دو روزه حیات نزد خرد
چه خوشو ناخوشو چه نیک و چه بد
باش تا بیخ تو به آب رسد
ماه خیمهات به آفتاب رسد
کودکی تو هنوز معذوری
زین طریق دقیق بس دوری
بسته کی گیردت به حاصل نقل
هرکه دارد گشاد نامهٔ عقل
تو چه دانی ز آفرینش حق
چه شناسی بیان بینش حق
تو که در بند آبی و نانی
کی جهان و نهان او دانی
وقت را شکر کن که در ایام
زادهای در میانهٔ اسلام
خواری و زخم کفر دیده نهای
شربت کافری چشیده نهای
سعی ناکرده در ره ایمان
پیشت آوردهاند از ایمان خوان
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
اندر دور قمر و گردش روزگار
دور ماهست و خلق را از ماه
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
عمر ماهست چون رهش کوتاه
هرکرا ماه پرورد به کنار
شیر خوارهاش دوتا کند چو خیار
با رونده روندگان پایند
بام خرگه به گِل نیندایند
خانهٔ جانت را به سال و به ماه
پاره پاره کنند چون خرگاه
چنبر چرخ و اختر شر و شور
این چو حرّاقه دان و آن چو بلور
میکشندت به خود به دام و به دم
پاسبانان گنبد اعظم
لیک اگر یورتگه ز عزّ سازند
هم ازو خرگهیت پردازند
بر تو عمر تو القیامة خواند
زانکه واللیل والضحاش نماند
چون برآید ز چرخ عمر تو شید
شید مرگ آنگه عود او شد بید
چون ببیندت آن زمان با ذل
راست چون در بهار نرگس و گل
لیک گه عزّ و گاه ذُل سازند
کار و بارت همه براندازند
عقل داند به عقل باز شناخت
دیده را جز به دیده نتوان یافت
که یکی شمع زنده کرد به باغ
به یکی بوسه صدهزار چراغ
گر کسی از اثیر برگذرد
دوربین زان بُوَد که دیده خورد
جنس از جنس باز دارد رنج
که ترازو بُوَد ترازو سنج
مبرد ار چند چیزها ساید
مبرد دیگرش بفرساید
با گرانجان مگوی هرگز راز
کاسیا چون دو شد شود غمّاز
اندرین خر سرای نویی تو
به چه مانی مرا نگویی تو
خرِ عیسی گرسنه بر آخُر
دامن راه کهکشان پر دُر
ار بسان ذباب ماندی باز
چکنی تخم خشم و شهوت و آز
دست دیوان گشاده خاتم جم
خواب شه بسته شب به سحر و به دم
یار در راه چون روان باشد
بیروان مرد چون روان باشد
دوستان در ره صلاح و صواب
یکدگر را مدد بوند چو آب
مرد باید که اهل دیده بُوَد
تا در این راه حق گزیده بُوَد
چون ندارد بصارت اندر کار
نشنوده است یا اولیالابصار
دیدهٔ دل ترا چو نیست قریر
نیستی در نهاد کار بصیر
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دید را جز به دیده نتوان دید
یار ناجنس تخم خواب آمد
یار همجنس پای آب آمد
دوستان همچو آب ره سپرند
کآبها پایهای یکدگرند
راه بییار زفت باشد زفت
جز به آب آب کی تواند رفت
با رفیقان سفر مقر باشد
بیرفیقان مقر سقر باشد
بس نکو گفتهاند هشیاران
خانه را راه و راه را یاران
کار بد هر که را رفیق بدست
زانکه بد رنگ عاجز از خردست
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
آنکه زو چاره نیست یارش دان
وآنکه نه یارِ تست بارش دان
تازگی سرو و گل ز بارانست
زندگی جان و دل ز یارانست
دوست را کس به یک بلا نفروخت
بهر کیکی گلیم نتوان سوخت
آب را چون مدد بود هم از آب
گلستان گردد آنچه بود خراب
پس اگر این مدد بریده شود
میوه بر شاخ پژمریده شود
راه بییار نیک نتوان رفت
ورنه پیش آیدت هزار آکفت
یار نیک اندرین زمانه کمست
زانکه غثّ و سمین کنون بهمست
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در خون ناحق ریختن حکایت مأمون
چون تبه شد خلافت مأمون
ریخت مر خلق را به ناحق خون
کرد بر آل برمک آن بیداد
کهکسی زان صفت ندارد یاد
یحیی بیگناه را چو بکشت
گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
مادری داشت یحیی مظلوم
پیر و عاجز ز کام دل محروم
جفت اندوه گشته اندر دهر
عیش شیرین بر او شده چون زهر
باز گفتند حال مأمون را
عرضه کردند حال محزون را
که دعای بدت همی گوید
ملکتت را زوال میجوید
دل او خوش کن و ز حقد بکاه
باز خواه از عجوزه عذرِ گناه
رفت مأمون شبی ز خلق نهان
برگشاده به عذر جرم زبان
درِّّ و گوهر بسی بدو بخشید
راه و سامان کار خود آن دید
گفتش ای مادر آن قضایی بود
چون قضا رفت زاری تو چه سود
بعد از این کارهای با هُش کن
وز دعای بدم فرامُش کن
گرچه یحیی نماند و یافت گزند
من ترا ام به جای او فرزند
من به جای ویم تو دل خوش دار
حقد و کین و دعای بد بگذار
مادر پیر داد کار بداد
در زمان پیش وی زبان بگشاد
گفت کای میر باز ده خبرم
من به شخصی چگونه غم نخورم
که ورا چون تویی عوض باشد
راست چون جوهر و عرض باشد
با بزرگی که آمدت حاصل
هم نباشی به جای وی در دل
چون وییی را به گور نتوان کرد
که بُوَد مادرش ز انده فرد
چون تویی با هزار حشمت و جاه
نیست ما را به جای آن دلخواه
این چنین لفظ چون دُر شهوار
یادگار است زان زن بیدار
گشت از آن یک سخن خجل مأمون
بعد از آن خود نریخت هرگز خون
ریخت مر خلق را به ناحق خون
کرد بر آل برمک آن بیداد
کهکسی زان صفت ندارد یاد
یحیی بیگناه را چو بکشت
گشت بر وی زمانه تنگ و درشت
مادری داشت یحیی مظلوم
پیر و عاجز ز کام دل محروم
جفت اندوه گشته اندر دهر
عیش شیرین بر او شده چون زهر
باز گفتند حال مأمون را
عرضه کردند حال محزون را
که دعای بدت همی گوید
ملکتت را زوال میجوید
دل او خوش کن و ز حقد بکاه
باز خواه از عجوزه عذرِ گناه
رفت مأمون شبی ز خلق نهان
برگشاده به عذر جرم زبان
درِّّ و گوهر بسی بدو بخشید
راه و سامان کار خود آن دید
گفتش ای مادر آن قضایی بود
چون قضا رفت زاری تو چه سود
بعد از این کارهای با هُش کن
وز دعای بدم فرامُش کن
گرچه یحیی نماند و یافت گزند
من ترا ام به جای او فرزند
من به جای ویم تو دل خوش دار
حقد و کین و دعای بد بگذار
مادر پیر داد کار بداد
در زمان پیش وی زبان بگشاد
گفت کای میر باز ده خبرم
من به شخصی چگونه غم نخورم
که ورا چون تویی عوض باشد
راست چون جوهر و عرض باشد
با بزرگی که آمدت حاصل
هم نباشی به جای وی در دل
چون وییی را به گور نتوان کرد
که بُوَد مادرش ز انده فرد
چون تویی با هزار حشمت و جاه
نیست ما را به جای آن دلخواه
این چنین لفظ چون دُر شهوار
یادگار است زان زن بیدار
گشت از آن یک سخن خجل مأمون
بعد از آن خود نریخت هرگز خون
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزلالامان
در پند و نصیحت پادشاه گوید
همه خلق آنچه ماده وانچه نرند
از درون خازنان یکدگرند
گر دهی نیک نیک پیش آرند
ور کنی بد بدی نگهدارند
زانکه از کوزه بهر عادت و خو
بترابد گلاب و سرکه درو
خویشتن را همی نکو خواهی
وز بد دیگران نه آگاهی
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی با دگر کسی ماری
صبر کن بر سفاهت جاهل
تا شوی سایس ولایت دل
پند عاقل به آخر کارت
کند ار کند تیز بازارت
هست پندت نگاه دارنده
همچو می ناخوش و گوارنده
از درون خازنان یکدگرند
گر دهی نیک نیک پیش آرند
ور کنی بد بدی نگهدارند
زانکه از کوزه بهر عادت و خو
بترابد گلاب و سرکه درو
خویشتن را همی نکو خواهی
وز بد دیگران نه آگاهی
تو که از کرمکی بیازاری
چه کنی با دگر کسی ماری
صبر کن بر سفاهت جاهل
تا شوی سایس ولایت دل
پند عاقل به آخر کارت
کند ار کند تیز بازارت
هست پندت نگاه دارنده
همچو می ناخوش و گوارنده
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۲
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۶
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۵۹
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۲۹
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر سفیان ثوری قدس الله روحه
آن تاج دین و دیانت، آن شمع زهد و هدایت، آن علما را شیخ و پادشاه، آن قدما را حاجب درگاه، آن قطب حرکت دوری، امام عالم سفیان ثوری، رحمةالله علیه، از بزرگان دین بود. او را امیرالمومنین گفتندی، هرگز خلافت ناکرده، و مقتدای به حق بود و صاحب قبول و در علم ظاهر و باطن نظیر نداشت و از مجتهدان پنج گانه بود و در ورع و تقوی به نهایت رسیده بود و ادب و تواضع به غایت داشت و بسیار مشایخ و کبار دیده بود و از اول کار تا به آخر از آنچه بود ذره ای برنگشت.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا میبایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
آوازی شنید که یا ثور!
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود میزد و میگفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه مینهی!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
آن روز که دار میزدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون میآید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب میفرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.
نقل است که سفیان را در حال جوانی پشت گوژ شده بود. گفتند: ای امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست.
او جواب نداد، از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی، تا روزی الحاح کردند. گفت: مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم میآموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد، من بر بالین او نشسته بود م. ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: ای سفیان! میبینی که با ما چه میکنند؟ پنجاه سال است که تا خلق را راه راست مینماییم و به درگاه حق میخوانیم. اکنون مرا میرانند و میگویند برو که مارا نمیشایی و گویند که گفت: سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد. دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد.
نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت: بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم.
به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت: بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود.
پسر سفیان گفت: چون بازآمدم گفتم: ای پدر! دل تو مگر از سنگ است؟ میبینی که عیال دارم و هیچ ندارم؟ بر من رحم نمیکنی؟
سفیان گفت: ای پسر! تو را میباید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم.
نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد. گفت: من از تو هرگز حدیث نشنیده ام. سفیان گفت: برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران، واین میل بود.
و هرگز از کسی چیزی نگرفتی. گفتی دانمی که در نمیمانم بگیرمی
وروزی با یکی به در سرای محتشمی میگذشت. آنکس بر آن ایوان نگریست. او را نهی کرد، بدو گفت: اگر شما در آنجا نمیکردتی ایشان چندین اسراف نکردندی. پس چون شما نظر میکنید شریک باشید در مظلمت این اسراف.
واو را همسایه ای وفات کرد. به نماز جناره او شد. بعد از آن شنید که مردمان میگفتند: که او مردی نیکو بود. سفیان گفت: اگر دانستمی که خلق از او خشنود بگردند به نماز جنازه او نرفتمی، زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند.
وسفیان را عادت بود که در مقصوره ای نشستی. چون از مال سلطان مجمره ای پر عود ساختند از آنجا بگریخت تا آن بوی نشنود، و دیگر آنجا ننشست.
نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند: خواست که راست کند، نکرد و گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم. نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذشت.
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟
گفت: دادم.
آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.
نقل است که روزی در گرمابه آمد. غلامی امرد درآمد. گفت: بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است، و با هر امردی هژده دیو است، که او را میآرایند در چشمهای مردان.
نقل است که روزی نان میخوردی. سگی آنجا بود و بدو میداد. گفتند:
چرا با زن و فرزند نخوردی؟
گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم، واگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند.
و روزی اصحاب را گفت: خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسید. این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود. که چیزی که بدین زودی بگذرد، بی آن صبر توان کرد.
و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودندی.
نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه میرفت. رفیقی با او بود. او همه راه میگریست. رفیق گفت: از بیم گناه میگریی؟
سفیان دست دراز کرد وکاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن میترسم که ایمان که آورده ام با خود ایمان هست یا نه.
و گفت: دیگران به عبادت مشغول شدند حکمتشان بارآورد.
و گفت: گریه ده جزو است. نه جزو از آن ریا است و یکی از بهر خدای است. اگر از آن یک جزو که از بهر خدای است در سالی یک قطره از چشم بیاید بسیار بود.
و گفت: اگر خلق بسیار جایی نشسته باشند و کسی منادی کند که کی میداند که امروز تا به شب خواهد زیست برخیزد یک تن برنخیزد، و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته اید برخیزید، یک تن برنخیزد.
و گفت: پرهیز کردن برعمل سخت تر است از عمل وبسی بود که مرد عملی نیک میکند تا وقتی که آن را در دیوان علاینه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان باز گوید که آن را در دیوان ریا نویسند. و گفت: چون در ویش گرد توانگر گردد بدانکه مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدانکه دزد است.
و گفت: زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود.
و گفت: زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است، ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است.
و گفت: اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه، گناهی که میان تو و خدای بود، آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او.
و گفت: این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری. زمان السکوت و لزوم البیوت.
یکی گفت: در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گویی؟
گفت: از خدای بترس که هیچ ترسگار را ندیدم که به کسب محتاج شده.
و گفت: آدمی را هیچ نیکوتر از سوراخی نمیدانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند، که سلف کراهیت داشته اند که جامه انگشت نمای پوشند یا در کهنه یا در نو، بل که چنان میباید که حدیث آن نکند، نهی عن الشهرتین. این است.
و گفت: هیچ نمیدانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب.
و گفت: بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند.
و گفت: نخست عبادتی خلوت است. آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن علم کردن.
و گفت: هرگز تواضع نکردم کسی را پیش از آنکه کسی را یک حرف از حکمت دیدم.
و گفت: دنیا را بگیر از برای تن. . . و آخرت را بگیر از برای دل را
و گفت: اگر گناه را کید بودی هیچ کس از کید آن نرستی، و هر که خود را بر غیر خود فضل نهد او متکبر است.
و گفت: عزیزترین خلقان پنج اند. عالمی زاهد؛ و فقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی.
و گفت: هرکه در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود.
و گفت: هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند، چون کسی بود که جامه پلید به خون بشوید یا به بول. آن جامه پلیدتر شود.
و گفت: رضا قبول مقدور است به شکر.
و گفت: خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند.
و گفت: یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد.
و گفت: سبحان آن خدائی را که میکشد مارا و مال میستاند و ما او را دوستتر میداریم.
و گفت: هرکه را به دوستی گرفت به دشمنی نگیرد.
و گفت: نفس زدن در مشاهده حرام است، و در مکاشفه حرام است، و در معاینه حرام است، و در خطرات حلال.
و گفت: اگر کسی تو را گوید: نعم الرجل انت. این تو را خوشتر آید از آنکه گوید: بس الرجل انت. بدانکه تو هنوز مردی نبدی.
و پرسیدند از یقین. گفت: فعلی است در دل. هرگاه که معرفت سست شد یقین ثابت گشت، و یقین آن است که هرچه به تو رسد دانی که از حق به تو میرسد تا چنان باشی که وعده تو را چون عیان بود، بل که بیشتر از عیان، یعنی حاضر بود، بل که از این زیادت بود.
پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خدای دشمن دارد اهل خانه ای که در وی گوشت بسیار خورند.
گفت: اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند.
نقل است که حاتم اصم را گفت: تو را چهار سخن گویم که از جهل است. یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است. و نادیدن قضا کافری است. دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق، و نادیدن این کافری است.
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد. از مرگ چنین میترسیدو به آرزو میخواست و در آن وقت یارانش میگفتند: خوشت باد در بهشت.
و او سرمی جنبانید که: چه میگویید؟ بهشت هرگز به من نرسد یا به چون من کسی دهند.
پس بیماری او در بصره بود و امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند. در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و از عبادت یک دم نمی آسود و آن شب حساب کردند. شصت بارآب دست کرده بود و وضو میساخت و در نماز میرفت، بازش حاجت میآمد. گفتند: آخر وضو مساز.
گفت: میخواهم تا چون عزرائیل درآید، طاهر باشم نه نجس، که پلید به جناب حضرت روی نتوان نهاد.
عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت روی من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد.
رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم اصحاب همه حاضر بودند. گفتم: شما را که خبر داد؟
گفتند: ما در خواب دیدیم که به جنازه سفیان حاضر شوید.
مردمان درآمدند و حال بر وی تنگ شد. دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت: صدقه کنید.
گفتند: سبحان الله. سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت.
سفیان گفت: این پاسبان دین من بود ودین خود را به دین توانستم داشت که ابلیس به دین بر من دست نبرد، که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی؟ گفتمی: اینک زر! گر گفتی: کفن نداری! گفتمی اینک زر! وسواس او را از خود دفع کردمی، هرچند مرا بدین حاجت نبود.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد. و گویند وارثی بود او را، در بخارا، بمرد. علمای بخارا آن مار را نگاه داشتند. سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند، و سفیان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه میداشت، تا از کسی چیزی نباید خواست، تا یقین شد که وفات خواهد کردبه صدقه داد. و آن شب که وفات کرد آوازی شنیدند که مات الورع مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: چون صبر کردی با وحشت و تاریکی گور؟
گفت: گور من مرغزاری است از مرغزارهای بهشت.
دیگری به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: یک قدم بر صراط نهادم، و دیگر در بهشت.
دیگری به خواب دید که در بهشت از درختی به درختی میپریدی. پرسید این به چه یافتی؟
گفت: به ورع.
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خدای. روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد میکرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغکی هر شب به خانه سفیان آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره میکرد ی، و گاه گاه بر وی مینشستی. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد میکرد و خلق به های های میگریستند. چون شیخ را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک میزد تا از گور آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
چنانکه نقل است که ابراهیم او را بخواند که: بیا تا سماع حدیث کنیم. در حال بیامد. ابراهیم گفت: مرا میبایست که تا خلق او بیازمایم. و از مادر در ورع پدید آمده بود.
چنانکه نقل است که یک روز مادرش بر بام رفته بود و از بام همسایه انگشتی ترشی در دهان کرد. چندان سر برشکم مادر زد که مادر را در خاطر آمد تا برفت و حلالی خواست.
و ابتدای حال او آن بود که یک روز به غفلت پای چپ در مسجد نهاد.
آوازی شنید که یا ثور!
ثوری از آن سبب گفتند چون آن آواز شنید هوش از وی برفت، چون بهوش بازآمد محاسن خود بگرفت و تپانچه بر روی خود میزد و میگفت: چون پای به ادب در مسجد ننهادی نامت از جریده انسان محو کردند. هوش دار تا قدم چگونه مینهی!
نقل است که پای در کشتزاری نهاد. آواز آمد که: یا ثور! بنگر تا چه عنایت بود در حق کسی که گامی بر خلاف سنت برنتواند داشت. چون به ظاهر بدین قدر بگیرندش سخن باطن او که تواند گفت: و بیست سال بردوام به شب هیچ نخفت.
نقل است که گفت: هرگز از حدیث پیغمبر صلی الله علیه و سلم نشنیدم که نه آن را به کار بستم، و گفتی ای اصحاب! حدیث زکوة. حدیث بدهید.
گفتند: حدیث را زکوة چیست؟
گفت آنکه از دویست حدیث به پنج حدیث کار کنید.
نقل است که خلیفه عهد پیش او نماز میکرد و در نماز با محاسن حرکتی میکرد. سفیان گفت: این چنین نمازی نماز نبود و این نماز را فردا در عرصات چون رگویی پلید به رویت باززنند.
خلیفه گفت: آهسته تر گوی.
گفت: اگر من از چنین مهمی دست بدارم در حال بولم خون شود.
خلیفه آن از وی در دل گرفت. فرمود که داری فرو برند واو را بردار کنند، تا دگر هیچ کس پیش من دلیری نکند.
آن روز که دار میزدند سفیان سر بر کنار بزرگی نهاده بود و پای در کنار سفیان بن عیینه نهاده بود و در خواب شد ه. این دو بزرگ را این حال معلوم شد.
بایکدیگر گفتند: او را خبر نکنیم از این حال.
او خود بیدار بود. گفت: چیست حال؟
ایشان حال بازگفتند ودلتنگی بسیار می نمودند. سفیان گفت: مرا در جان خویش چندین آویزش نیست. ولکن حق کارهای دنیا بباید گزارد.
پس آب در چشم آورد. گفت: بارخدایا! بگیر ایشان را گرفتنی عظیم.
همین که این دعا گفت در حال خلیفه بر تخت بود و ارکان دولت بر حواشی نشسته بودند. طراقی در آن سرای افتاد و خلیفه با ارکان دولت به یکبار بر زمین فروشدند و آن دو بزرگ گفتند: دعایی بدین مستجابی و بدین تعجیلی؟
سفیان گفت: آری! ما آب روی خود بدین درگاه نبرده ایم.
نقل است که خلیفه دیگر بنشست، معتقد سفیان بود چنان افتاد که سفیان بیمار شد خلیفه طبیبی ترسا داشت. سخت استاد و حاذق. پیش سفیان فرستاد تا معالجت کند. چون قاروره او بدید گفت: این مردیاست که از خوف خدای چگر او خون شده است و پاره پاره از مثانه بیرون میآید. پس آن طبیب ترسا گفت در دینی که چنین مردی بود آن دین باطل نبود.
در حال مسلمان شد. خلیفه گفت: پنداشتم که بیمار به بالین طبیب میفرستم، خود طبیب را پیش طبیب می فرستادم.
نقل است که سفیان را در حال جوانی پشت گوژ شده بود. گفتند: ای امام مسلمانان! تو را هنوز وقت این نیست.
او جواب نداد، از آنکه او را از ذکر حق پروای خلق نبودی، تا روزی الحاح کردند. گفت: مرا استادی بود و مردی سخت بزرگ بود و من از وی علم میآموختم. چون عمرش به آخر رسید و کشتی عمرش به گرداب اجل فروخواست شد، من بر بالین او نشسته بود م. ناگاه چشم باز کرد و مرا گفت: ای سفیان! میبینی که با ما چه میکنند؟ پنجاه سال است که تا خلق را راه راست مینماییم و به درگاه حق میخوانیم. اکنون مرا میرانند و میگویند برو که مارا نمیشایی و گویند که گفت: سه استاد را خدمت کردم و علم آموختم چون کار یکی به آخر رسید جهود شد و در آن وفات کرد. دیگر تمجس ثالث تنصر از آن ترس طراقی از پشت من بیامد و پشتم شکسته شد.
نقل است که یکی دو بدرة زر پیش او فرستاد و گفت: بستان که پدرم دوست تو بود واو مرید تو بود و این وجهی حلال است و از میراث او پیش تو آوردم.
به دست پسر داد و باز فرستاد و گفت: بگوی که دوستی من با پدرت از بهر خدای بود.
پسر سفیان گفت: چون بازآمدم گفتم: ای پدر! دل تو مگر از سنگ است؟ میبینی که عیال دارم و هیچ ندارم؟ بر من رحم نمیکنی؟
سفیان گفت: ای پسر! تو را میباید که بخوری و من دوستی خدای به دوستی دنیا نفروشم که به قیامت درمانم.
نقل استکه هدیه ای پیش سفیان آوردند و قبول نکرد. گفت: من از تو هرگز حدیث نشنیده ام. سفیان گفت: برادرت شنیده است. ترسم که به سبب مال تو دل من بر او مشفق تر شود از دیگران، واین میل بود.
و هرگز از کسی چیزی نگرفتی. گفتی دانمی که در نمیمانم بگیرمی
وروزی با یکی به در سرای محتشمی میگذشت. آنکس بر آن ایوان نگریست. او را نهی کرد، بدو گفت: اگر شما در آنجا نمیکردتی ایشان چندین اسراف نکردندی. پس چون شما نظر میکنید شریک باشید در مظلمت این اسراف.
واو را همسایه ای وفات کرد. به نماز جناره او شد. بعد از آن شنید که مردمان میگفتند: که او مردی نیکو بود. سفیان گفت: اگر دانستمی که خلق از او خشنود بگردند به نماز جنازه او نرفتمی، زیرا که تا مرد منافق نشود خلق از او خشنود نگردند.
وسفیان را عادت بود که در مقصوره ای نشستی. چون از مال سلطان مجمره ای پر عود ساختند از آنجا بگریخت تا آن بوی نشنود، و دیگر آنجا ننشست.
نقل است که روزی جامه باژگونه پوشیده بود. با او گفتند: خواست که راست کند، نکرد و گفت: این پیراهن از بهر خدای پوشیده بودم. نخواهم که از برای خلق بگردانم. همچنان بگذشت.
نقل است که جوانی را حج فوت شده بود. آهی کرد. سفیان گفت: چهل حج کرده ام به تو دادم. تو این آه به من دادی؟
گفت: دادم.
آن شب به خواب دید که او را گفتند: سودی کردی که اگر به همه اهل عرفات قسمت کنی توانگر شوند.
نقل است که روزی در گرمابه آمد. غلامی امرد درآمد. گفت: بیرون کنید او را که با هر زنی یک دیو است، و با هر امردی هژده دیو است، که او را میآرایند در چشمهای مردان.
نقل است که روزی نان میخوردی. سگی آنجا بود و بدو میداد. گفتند:
چرا با زن و فرزند نخوردی؟
گفت: اگر نان به سگ دهم تا روز پاس من دارد تا من نماز کنم، واگر به زن و فرزند دهم از طاعتم باز دارند.
و روزی اصحاب را گفت: خوش و ناخوش طعام بیش از آن نیست که از لب به حلق رسید. این قدر اگر خوش است و اگر ناخوش صبر کنید تا خوش و ناخوش به نزدیک شما یکی شود. که چیزی که بدین زودی بگذرد، بی آن صبر توان کرد.
و از بزرگداشت او درویشان را چنان نقل کنند که در مجلس او درویشان چون امیران بودندی.
نقل است که یکبار در محملی بود و به مکه میرفت. رفیقی با او بود. او همه راه میگریست. رفیق گفت: از بیم گناه میگریی؟
سفیان دست دراز کرد وکاه برگی برداشت، و گفت: گناه بسیار است ولیکن گناهان من به اندازه این کاه برگ قیمت ندارد. از آن میترسم که ایمان که آورده ام با خود ایمان هست یا نه.
و گفت: دیگران به عبادت مشغول شدند حکمتشان بارآورد.
و گفت: گریه ده جزو است. نه جزو از آن ریا است و یکی از بهر خدای است. اگر از آن یک جزو که از بهر خدای است در سالی یک قطره از چشم بیاید بسیار بود.
و گفت: اگر خلق بسیار جایی نشسته باشند و کسی منادی کند که کی میداند که امروز تا به شب خواهد زیست برخیزد یک تن برنخیزد، و عجب آنکه اگر همه خلق را گویند با چنان کاری که در پیش است هرکه مرگ را ساخته اید برخیزید، یک تن برنخیزد.
و گفت: پرهیز کردن برعمل سخت تر است از عمل وبسی بود که مرد عملی نیک میکند تا وقتی که آن را در دیوان علاینه نویسند. پس بعد از آن چندان بدان فخر کند و چندان باز گوید که آن را در دیوان ریا نویسند. و گفت: چون در ویش گرد توانگر گردد بدانکه مرائی است و چون گرد سلطان گردد بدانکه دزد است.
و گفت: زاهد آن است که در دنیا زهد خود به فعل آورد و متزهد آن است که زهد او به زبان بود.
و گفت: زهد در دنیا نه پلاس پوشیدن است ونه نان جوی خوردن است، ولیکن دل در دنیا نابستن است و امل کوتاه کردن است.
و گفت: اگر نزدیک خدای شوی با بسیاری گناه، گناهی که میان تو و خدای بود، آسانتر از آنکه یک گناه میان تو و بندگان او.
و گفت: این روزگاری است که خاموش باشی و گوشه یری. زمان السکوت و لزوم البیوت.
یکی گفت: در گوشه ای نشینم در کسب کردن چه گویی؟
گفت: از خدای بترس که هیچ ترسگار را ندیدم که به کسب محتاج شده.
و گفت: آدمی را هیچ نیکوتر از سوراخی نمیدانم که در آنجا گریزد و خود را ناپدید کند، که سلف کراهیت داشته اند که جامه انگشت نمای پوشند یا در کهنه یا در نو، بل که چنان میباید که حدیث آن نکند، نهی عن الشهرتین. این است.
و گفت: هیچ نمیدانم اهل این روزگار را با سلامت تر از خواب.
و گفت: بهترین سلطانان آن است که با اهل علم نشیند و از ایشان علم آموزد و بدترین علما آنکه با سلاطین نشیند.
و گفت: نخست عبادتی خلوت است. آنگاه طلب کردن علم، آنگاه بدان عمل کردن، آنگاه نشر آن علم کردن.
و گفت: هرگز تواضع نکردم کسی را پیش از آنکه کسی را یک حرف از حکمت دیدم.
و گفت: دنیا را بگیر از برای تن. . . و آخرت را بگیر از برای دل را
و گفت: اگر گناه را کید بودی هیچ کس از کید آن نرستی، و هر که خود را بر غیر خود فضل نهد او متکبر است.
و گفت: عزیزترین خلقان پنج اند. عالمی زاهد؛ و فقیهی صوفی، و توانگری متواضع و درویشی شاکر، و شریفی سنی.
و گفت: هرکه در نماز خاشع نبود، نماز او درست نبود.
و گفت: هرکه از حرام صدقه دهد و خیری کند، چون کسی بود که جامه پلید به خون بشوید یا به بول. آن جامه پلیدتر شود.
و گفت: رضا قبول مقدور است به شکر.
و گفت: خلق حسن آدمی خشم خدای بنشاند.
و گفت: یقین آن است که متهم نداری خدای را در هرچه به تو رسد.
و گفت: سبحان آن خدائی را که میکشد مارا و مال میستاند و ما او را دوستتر میداریم.
و گفت: هرکه را به دوستی گرفت به دشمنی نگیرد.
و گفت: نفس زدن در مشاهده حرام است، و در مکاشفه حرام است، و در معاینه حرام است، و در خطرات حلال.
و گفت: اگر کسی تو را گوید: نعم الرجل انت. این تو را خوشتر آید از آنکه گوید: بس الرجل انت. بدانکه تو هنوز مردی نبدی.
و پرسیدند از یقین. گفت: فعلی است در دل. هرگاه که معرفت سست شد یقین ثابت گشت، و یقین آن است که هرچه به تو رسد دانی که از حق به تو میرسد تا چنان باشی که وعده تو را چون عیان بود، بل که بیشتر از عیان، یعنی حاضر بود، بل که از این زیادت بود.
پرسیدند که سید صلی الله علیه و سلم گفت: خدای دشمن دارد اهل خانه ای که در وی گوشت بسیار خورند.
گفت: اهل غیبت را گفته است که گوشت مسلمانان خورند.
نقل است که حاتم اصم را گفت: تو را چهار سخن گویم که از جهل است. یکی ملامت کردن مردمان را از نادیدن قضا است. و نادیدن قضا کافری است. دوم حسد کردن برادر مسلمان را از نادیدن قسمت از کافری است سوم مال حرام و شبهت جمع کردن از نادیدن شمارقیامت است و نادیدن شما در قیامت از کافری است، چهارم ایمن بودن از وعید حق و امید ناداشتن به وعده حق، و نادیدن این کافری است.
نقل است که چون یکی از شاگردان سفیان به سفر شدی گفتی: اگر جایی مرگ ببینید برای من بخرید.
چون اجلش نزدیک آمد بگریست و گفت: مرگ به آرزو خواستم، اکنون مرگ سخت است. کاشکی همه سفر چنان بودی که بعصایی و رکوه ای راست شدی. ولکن القدوم علی الله شدید.
به نزدیک خدای شدن آسان نیست و هرگاه که سخن مرگ و استیلای او شنیدی چند روزاز خود برفتی و به هرکه رسیدی، گفتی: استعد لموت قبل نزوله. ساخته باش مرگ را بیش از آنکه ناگاه تور بگیرد. از مرگ چنین میترسیدو به آرزو میخواست و در آن وقت یارانش میگفتند: خوشت باد در بهشت.
و او سرمی جنبانید که: چه میگویید؟ بهشت هرگز به من نرسد یا به چون من کسی دهند.
پس بیماری او در بصره بود و امیر بصره خواست تا جامگی به وی دهد. اورا طلب کردند. در ستورگاهی بود که رنج شکم داشت و از عبادت یک دم نمی آسود و آن شب حساب کردند. شصت بارآب دست کرده بود و وضو میساخت و در نماز میرفت، بازش حاجت میآمد. گفتند: آخر وضو مساز.
گفت: میخواهم تا چون عزرائیل درآید، طاهر باشم نه نجس، که پلید به جناب حضرت روی نتوان نهاد.
عبدالله مهدی گفت: سفیان گفت روی من بر زمین نه، که اجل من نزدیک آمد.
رویش بر زمین نهادم و بیرون آمدم تا جمع را خبر کنم. چون بازآمدم اصحاب همه حاضر بودند. گفتم: شما را که خبر داد؟
گفتند: ما در خواب دیدیم که به جنازه سفیان حاضر شوید.
مردمان درآمدند و حال بر وی تنگ شد. دست در زیر کشید و همیانی هزار دینار بیرون آورد و گفت: صدقه کنید.
گفتند: سبحان الله. سفیان پیوسته گفتی دنیا را نباید گرفت و چندین زر داشت.
سفیان گفت: این پاسبان دین من بود ودین خود را به دین توانستم داشت که ابلیس به دین بر من دست نبرد، که اگر گفتی امروز چه خوری و چه پوشی؟ گفتمی: اینک زر! گر گفتی: کفن نداری! گفتمی اینک زر! وسواس او را از خود دفع کردمی، هرچند مرا بدین حاجت نبود.
پس کلمه شهادت بگفت و جان تسلیم کرد. و گویند وارثی بود او را، در بخارا، بمرد. علمای بخارا آن مار را نگاه داشتند. سفیان را خبر شد. عزم بخارا کرد. اهل بخارا تا لب آب استقبال کردند و به اعزاز تمام در بخارا بردند، و سفیان هژده ساله بود و آن زر بدو دادند و آن را نگاه میداشت، تا از کسی چیزی نباید خواست، تا یقین شد که وفات خواهد کردبه صدقه داد. و آن شب که وفات کرد آوازی شنیدند که مات الورع مات الورع. پس او را به خواب دیدند. گفتند: چون صبر کردی با وحشت و تاریکی گور؟
گفت: گور من مرغزاری است از مرغزارهای بهشت.
دیگری به خواب دید. گفت: خدای با تو چه کرد؟
گفت: یک قدم بر صراط نهادم، و دیگر در بهشت.
دیگری به خواب دید که در بهشت از درختی به درختی میپریدی. پرسید این به چه یافتی؟
گفت: به ورع.
نقل است که از شفقت که او را بود بر خلق خدای. روزی در بازار مرغکی دید در قفس که فریاد میکرد و همی طپید. او را بخرید و آزاد کرد. مرغکی هر شب به خانه سفیان آمدی. سفیان همه شب نماز کردی و آن مرغک نظاره میکرد ی، و گاه گاه بر وی مینشستی. چون سفیان را به خاک بردند، آن مرغک خود را بر جنازه او همی زد و فریاد میکرد و خلق به های های میگریستند. چون شیخ را دفن کردن، مرغک خود را بر خاک میزد تا از گور آواز آمد که حق تعالی سفیان را به شفقتی که بر خلق داشت بیامرزیده، و آن مرغک نیز بمرد، و به سفیان رسید. رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر عبدالله خبیق قدس الله روحه العزیز
آن غواص دریاء دین و آن دریاء در یقین آن قطب مکنت و آن رکن سنت آن امام اهل جندبه و سبیق عبدالله خبیق رحمة الله علیه از زهاد و عباد متصوفه بود و از متورعان ومتوکلان بود و درحلال خوردن مبالغتی تمام داشت و با یوسف اسباط صحبت داشته بود و در اصل کوفی بود و بانطاکیه نشستی و مذهب سفیان بن سعید الثوری داشت و در فقه و معاملت و حقیقت و اصحاب او را دیده بود و کلمات رفیع دارد.
فتح موصلی گوید که اول او را دیدم مرا گفت: یا خراسانی چهار بیش نیست چشم و زبان و دل و هوا به چشم جائی منگر که نشاید و به زبان چیزی مگوی که خدای در دل تو به خلاف آن داند و دل نگاه دار از خیانت و کین بر مسلمانان و هوا نگاه دار از شر و هیچ مجوی بهوا اگر این هر چهار بدین صفت نباشد خاکستر بر سر باید کرد که در آن شقاوت تو بود.
و گفت: خداوند تعالی دلها را موضع ذکر آفرید چون بانفس صحبت داشتند موضع شهوت شدند و باک ندارند و شهوت ازدل بیرون نرود مگر از خوفی بیقرار کننده یا شوقی بیآرام کننده.
و گفت: هر که خواهد که در زندگانی خویش زنده دل باشد گو دل را بسته طمع مدار تا از کل آزاد شوی.
و گفت: اندوه مدار مگر از برای چیزی که فردا ترا از آن مضرت بود و شاد مباش الا به چیزی که فردا ترا شاد کند.
و گفت: رمیدهترین بندگان از بندگان خدای آن بود که بدل وحشیتر بود و اگر ایشان را انسی بودی با خدای همه چیز را با ایشان انس بودی.
و گفت: نافعترین خوفها آن بود که ترا از معصیت باز دارد.
و گفت: نافعترین امیدها آن بود که کار بر تو آسان گرداند.
و گفت: هر که باطل بسیار شنود حلاوت طاعت ازدل او برود.
و گفت: نافعترین خوف آن بود که اندوه ترا دائم کند بر آنچه فوت شده است زیرا از عمر در غفلت و فکرت را لازم تو گرداند در بقیت عمر تو.
و گفت: رجاسه گونه است مردی بود که نیکی کند و امید دارد که قبول کند و یکی بود زشتی کند و توجه کند و امید دارد که بیامرزد و یکی رجا کاذب بود که پیوسته گناه میکند و امید میدارد که خدای او را بیامرزد.
و گفت: هر که بدکردار بود خوف او باید که بر رجاء غالب بود.
و گفت: اخلاص در عمل سختتر از عمل و عمل خود چنانست که عاجز میآیند از گزاردن آن تا باخلاص چه رسد.
و گفت: مستغنی نتواند بود بهیچ حال ا زجمله احوال از صدق و صدق مستغنی است از جمله احوال و هر که به صدق بود در آن چه میان او و میان خدای به حقیقت هست مطلع گردد بر خزائن غیب و امین گردد در آسمانها و زمینها و اگر توانی که هیچ کس بر تو سبقت نگیرد در کار خداوند خویش چنان کن و تا توانی بر خداوند خویش هیچ مگزین که او ترا از همه چیزها به والسلام.
فتح موصلی گوید که اول او را دیدم مرا گفت: یا خراسانی چهار بیش نیست چشم و زبان و دل و هوا به چشم جائی منگر که نشاید و به زبان چیزی مگوی که خدای در دل تو به خلاف آن داند و دل نگاه دار از خیانت و کین بر مسلمانان و هوا نگاه دار از شر و هیچ مجوی بهوا اگر این هر چهار بدین صفت نباشد خاکستر بر سر باید کرد که در آن شقاوت تو بود.
و گفت: خداوند تعالی دلها را موضع ذکر آفرید چون بانفس صحبت داشتند موضع شهوت شدند و باک ندارند و شهوت ازدل بیرون نرود مگر از خوفی بیقرار کننده یا شوقی بیآرام کننده.
و گفت: هر که خواهد که در زندگانی خویش زنده دل باشد گو دل را بسته طمع مدار تا از کل آزاد شوی.
و گفت: اندوه مدار مگر از برای چیزی که فردا ترا از آن مضرت بود و شاد مباش الا به چیزی که فردا ترا شاد کند.
و گفت: رمیدهترین بندگان از بندگان خدای آن بود که بدل وحشیتر بود و اگر ایشان را انسی بودی با خدای همه چیز را با ایشان انس بودی.
و گفت: نافعترین خوفها آن بود که ترا از معصیت باز دارد.
و گفت: نافعترین امیدها آن بود که کار بر تو آسان گرداند.
و گفت: هر که باطل بسیار شنود حلاوت طاعت ازدل او برود.
و گفت: نافعترین خوف آن بود که اندوه ترا دائم کند بر آنچه فوت شده است زیرا از عمر در غفلت و فکرت را لازم تو گرداند در بقیت عمر تو.
و گفت: رجاسه گونه است مردی بود که نیکی کند و امید دارد که قبول کند و یکی بود زشتی کند و توجه کند و امید دارد که بیامرزد و یکی رجا کاذب بود که پیوسته گناه میکند و امید میدارد که خدای او را بیامرزد.
و گفت: هر که بدکردار بود خوف او باید که بر رجاء غالب بود.
و گفت: اخلاص در عمل سختتر از عمل و عمل خود چنانست که عاجز میآیند از گزاردن آن تا باخلاص چه رسد.
و گفت: مستغنی نتواند بود بهیچ حال ا زجمله احوال از صدق و صدق مستغنی است از جمله احوال و هر که به صدق بود در آن چه میان او و میان خدای به حقیقت هست مطلع گردد بر خزائن غیب و امین گردد در آسمانها و زمینها و اگر توانی که هیچ کس بر تو سبقت نگیرد در کار خداوند خویش چنان کن و تا توانی بر خداوند خویش هیچ مگزین که او ترا از همه چیزها به والسلام.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابومحمد مرتعش قدس الله روحه العزیز
آن به جان سابق معنی آن بتن لایق تقوی آن سالک بساط وجدان پرورش شیخ ابومحمد مرتعش رحمةالله علیه از بزرگان مشایخ و معتبران اهل تصوف بود و مقبول اکابر و سفرها بتجرید کرده و بخدمتهاء شایسته معروف و مشهور طوایف بود و بریاضات و مجاهدات مخصوص و از حیرهٔ نیشابور بود ابوحفص را دیده بود و با ابوعثمان و جنید صحبت داشته و مقام اودر شونیزیه بود و در بغداد وفات کرد.
نقلست که گفت: سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت: از آنکه مادرم گفت: سبوئی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس.
درویشی گفت: در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش میآید و پانزده درم میآرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت: بستان گفتم نگیریم گفت: بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت: بگیر که پانزده درم است.
نقلست که روزی در محلتی از بغداد میرفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزهٔ آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت: ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت: آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت: بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامهٔ اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنائی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد.
نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب میرود گفت: آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود.
نقلست که در اعتکاف نشسته بود آخر ماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد گفتند چرا اعتکاف را باطل کردی گفت: جماعتی قراء را نتوانستم دید و آندید طاعت ایشان بر من گران آمد.
و سخن اوست که ره که گمان برد که فعل او را از آتش نجات دهد یا به بهشت رساند به یقین خود رادر خطر انداخته است و هر که اعتماد بر فضل خدای تعالی دارد حق تعالی او را به بهشت رساند کما قال الله تعالی قل یفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.
و گفت: آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب.
پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت: به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس.
و گفت: اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جملهٔ انداد.
و گفت: عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند.
و گفت: درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی.
و گفت: مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون به خلق دهد فکرت باشد.
و گفت: تصوف حسن خلق است.
و گفت: تصوف حالی است که گرداند صاحب آنرا از گفت: و گوی و میبرد تا به خدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گراند تا خدای بماند و او نیست شود.
و گفت: این مذهبی است همه جد بهزل آمیخته مگردانید.
و گفت: عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر به یقین دان که از علتی خالی نیست.
نقلست که بعضی از اصحاب ازو وصیت خواستند گفت: پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا به کسی بگذارید که به از شما باشد رحمةالله علیه.
نقلست که گفت: سیزده حج کردم بتوکل چون نگه کردم همه بر هوای نفس بود گفتند چون دانستی گفت: از آنکه مادرم گفت: سبوئی آب آر بر من گران آمد دانستم که آن حج بر شره شهوت بود و هواء نفس.
درویشی گفت: در بغداد بودم و خاطر حج داشتم در دلم آمد که مرتعش میآید و پانزده درم میآرد تا رکوه و رسن ونعلین خرم و در بادیه روم در حال یکی در بزدباز کردم مرتعش بود رکوه در دست گفت: بستان گفتم نگیریم گفت: بگیر و مرا رنجه مدار چند درم خواستی گفتم پانزده درم گفت: بگیر که پانزده درم است.
نقلست که روزی در محلتی از بغداد میرفت تشنه شد از خانه آب خواست دختری صاحب جمال کوزهٔ آب آورد دلش صید جمال او شد همانجا بنشست تا خداوند خانه بیامد گفت: ای خواجه دلی بشربتی آب گرانست مرا از خانه تو شربتی آب دادند و دلم بردند آن مرد گفت: آن دختر منست بزنی بتو دادم و او را به خانه برد وعقد نکاح کرد و خداوندخانه ازمنعمان بغداد بود و مرتعش را به گرمابه فرستاد و خرقه بیرون کرد و جامه پاکیزه در وی پوشید چون شب درآمد دختر بوی دادند مرتعش برخاست و به نماز مشغول شد ناگاه در میان نماز فریاد برآورد که مرقع من بیارید گفتند چه افتاد گفت: بسرم ندا کردند که به یکی نظر که بغیر ما کردی جامهٔ اهل صلاح از ظاهر تو برکشیدیم اگر نظری دیگر کنی لباس آشنائی از باطنت برکشیم مرقع در پوشید و زن را طلاق داد.
نقلست که اور اگفتند که فلان کس بر سر آب میرود گفت: آنرا که خدای توفیق دهد که مخالفت هواء خودکند بزرگتر از آن بود که در هوا پرد و بر آب رود.
نقلست که در اعتکاف نشسته بود آخر ماه رمضان در جامع بعد از دو روز بیرون آمد گفتند چرا اعتکاف را باطل کردی گفت: جماعتی قراء را نتوانستم دید و آندید طاعت ایشان بر من گران آمد.
و سخن اوست که ره که گمان برد که فعل او را از آتش نجات دهد یا به بهشت رساند به یقین خود رادر خطر انداخته است و هر که اعتماد بر فضل خدای تعالی دارد حق تعالی او را به بهشت رساند کما قال الله تعالی قل یفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا.
و گفت: آرام گرفتن اسباب در دل منقطع گرداند از اعتماد کردن بر مسبب الاسباب.
پرسیدند که بچه چیز بنده دوستی خدای حاصل تواند کرد گفت: به دشمنی آنچه خدای دشمن گرفته است و آن دنیا است و نفس.
و گفت: اصل توحید سه است شناختن خدای را بربوبیت و اقرار کردن خدای را بوحدانیت و نفی کردن جملهٔ انداد.
و گفت: عارف صید معروف است که معروف او را صید کرده است تا مکرمش گرداند و در حظیرة القدس بنشاند.
و گفت: درست کردن معاملات بدو چیز است صبر و اخلاص صبر بروی و اخلاص دروی.
و گفت: مخلص چون دل بحق دهد سلوت باشد و چون به خلق دهد فکرت باشد.
و گفت: تصوف حسن خلق است.
و گفت: تصوف حالی است که گرداند صاحب آنرا از گفت: و گوی و میبرد تا به خدای ذوالمنن و از آنجا بیرون گراند تا خدای بماند و او نیست شود.
و گفت: این مذهبی است همه جد بهزل آمیخته مگردانید.
و گفت: عزیزترین نشستن فقرا آن بود که با فقرا نشینند پس چون بینی که فقیر جدا گردد از فقیر به یقین دان که از علتی خالی نیست.
نقلست که بعضی از اصحاب ازو وصیت خواستند گفت: پیش کسی روید که شما را به از من بود و مرا به کسی بگذارید که به از شما باشد رحمةالله علیه.
عطار نیشابوری : تذکرة الأولیاء
ذکر ابوالحسن بوشنجی قدس الله روحه العزیز
آن صادق کار دیده آن مخلص بارکشیده آن موحد یک رنگی شیخ ابوالحسن بوشنجی رحمة الله علیه از جوانمردان خراسان بود و محتشمترین اهل زمانه و عالمترین در علم طریقت و در تجرید قدمی ثابت داشت و ابن عطا و بوعثمان و جریدی و ابن عمرو رادیده و سالها از بوشنج برفت و بعراق میبود چون بازآمد بزندقه منسوب کردندش از آنجا بنشابور آمد و عمر را آنجا گذاشت چنانکه مشهور شد تا به حدی که روستائی را دراز گوشی گم شده بود پرسید که در نشابور پارساتر کیست گفتند ابوالحسن بوشنجی بیامد و در دامنش آویخت که خرمن تو بردهٔ درماند و گفت: ای جوانمرد غلط کردهای من ترا اکنون میبینم گفت: نی خرمن تو بردهٔ درماند و دست برداشت و گفت: الهی مرا از وی باز خر در حال یکی آواز داد که او را رها کن که خر یافتیم بعد از آن روستائی گفت: ای شیخ من دانستم که تو ندیدهٔ لکن من خود را هیچ آبروی ندیدم برین درگاه گفتم تاتو نفسی بزنی تا مقصود من برآید.
نقلست که یک روز در راهی میرفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است مردی بزرگ پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر میخواست شیخ گفت: ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود.
نقلست که در متوضا بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش میباید داد خادم را آواز داد وگفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی گفت: میترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
نقلست که یکی ازو پرسید که چگونهٔ گفت: دندانم فرسوده شد از نعمت حق خوردن و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن.
پرسیدند که مروت چیست گفت: دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروتی باشد که باکرام الکاتبین کرده باشی و پرسیدند تصوف چیست گفت: تصوف اسمی و حقیقت پدیدنه و بیش از این حقیقت بود بیاسم.
پرسیدند از تصوف گفت: کوتاهی امل است و مداومت بر عمل.
پرسیدند از فتوت گفت: مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزی نادیدن که مخالف آن بود باطن تو.
و گفت: توحید آن بود که بدانی او آن مانند هیچ ذاتی نیست.
و گفت: اخلاص آنست که کرام الکاتبین نتواند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد.
و گفت: اول ایمان به آخر آن پیوسته است.
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیع القدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نقلست که یکی ازو دعا خواست گفت: حق تعالی تو را از فتنه تو نگاهدارد.
نقلست که بعد ازوفات اودرویشی بسر خاک او میرفت و از حق تعالی دنیا میخواست شبی ابوالحسن را بخواب دید که گفت: ای درویش چون بسر خاک ما آئی نعمت دنیا مخواه و اگر نعمت دنیا خواهی بسر خاک خواجگان دنیا رو و چون اینجا آئی همت از دو کون بریده کردن خواه رحمةالله علیه.
نقلست که یک روز در راهی میرفت ناگاه ترکی درآمد و قفائی بر شیخ زد و برفت مردمان گفتند چرا کردی که او شیخ ابوالحسن است مردی بزرگ پشیمان شد و بازآمد و از شیخ عذر میخواست شیخ گفت: ای دوست فارغ باش که ما این نه از تو دیدیم از آنجا که رفت غلط نرود.
نقلست که در متوضا بود در خاطرش آمد که این پیرهن به فلان درویش میباید داد خادم را آواز داد وگفت: این پیراهن از سر من برکش و به فلان درویش ده خادم گفت: ای خواجه چندان صبر کن که بیرون آئی گفت: میترسم که شیطان راه بزند و این اندیشه بر دلم سرد گرداند.
نقلست که یکی ازو پرسید که چگونهٔ گفت: دندانم فرسوده شد از نعمت حق خوردن و زبانم از کار شد از بس شکایت کردن.
پرسیدند که مروت چیست گفت: دست داشتن از آنچه بر تو حرام است تا مروتی باشد که باکرام الکاتبین کرده باشی و پرسیدند تصوف چیست گفت: تصوف اسمی و حقیقت پدیدنه و بیش از این حقیقت بود بیاسم.
پرسیدند از تصوف گفت: کوتاهی امل است و مداومت بر عمل.
پرسیدند از فتوت گفت: مراعات نیکو کردن و بر موافقت دایم بودن و از نفس خویش به ظاهر چیزی نادیدن که مخالف آن بود باطن تو.
و گفت: توحید آن بود که بدانی او آن مانند هیچ ذاتی نیست.
و گفت: اخلاص آنست که کرام الکاتبین نتواند نوشت و شیطان آنرا تباه نتواند کرد و آدمی بر وی مطلع نتواند شد.
و گفت: اول ایمان به آخر آن پیوسته است.
وگفتند ایمان و توکل چیست گفت: آنکه نان از پیش خود خوری و لقمه خرد خائی به آرام دل و بدانی که آنچه تراست از تو فوت نشود.
و گفت: هرکه خود را خوار داشت خدای تعالی او را رفیع القدر گردانید و هر که خود را عزیز داشت خدای تعالی او را خوار گردانید.
نقلست که یکی ازو دعا خواست گفت: حق تعالی تو را از فتنه تو نگاهدارد.
نقلست که بعد ازوفات اودرویشی بسر خاک او میرفت و از حق تعالی دنیا میخواست شبی ابوالحسن را بخواب دید که گفت: ای درویش چون بسر خاک ما آئی نعمت دنیا مخواه و اگر نعمت دنیا خواهی بسر خاک خواجگان دنیا رو و چون اینجا آئی همت از دو کون بریده کردن خواه رحمةالله علیه.
شاطرعباس صبوحی : دوبیتیها
دود سیه