عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۲
گفتم که مدح صاحب اعظم کنم ادا
آسیمه گشت عقلم و بر رخ فکند چین
گفتا کدام صاحب اعظم مدار ملک
دارای دین و دنیی و مخدوم فخر دین
چون لطف اوست خلق جهان را شفیع و یار
بادش خدای عز و جل حافظ و معین
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۳
ای باد یاد روضه بغداد تازه کن
تا تازه گردد از تو دل خویش کام من
یک صبحدم به فال همایون سفر گزین
وانگه دعای سدره گذار و پیام من
از روی مکرمت سوی آن خواجه بر که هست
از بندگیش خواجه گردون غلام من
گو ای مثال جود تو وجه معاش خلق
گو ای نوال جود تو فیض غمام من
گو ای ز سعی کلک تو چون تیر کار ملک
گو ای ز نور رای تو چون صبح شام من
گو ای ز مطبخ نعمت سیر شخص آز
گو ای ز آتش کرمت پخته خام من
گو ای مشام عقل ز کلک تو پر عبیر
از کلک مشکبار تو خوشبو مشام من
دارالخلافه از تو چو دارالسلام شد
شاید که یابد از تو جواب سلام من
تو در مقام و شهر سلامت چه باشد ار
عالی کنی به رد سلامی مقام من
سردفتر عطای خدا چون توئی چرا
از دفتر عطای تو محو است نام من
این لفظ درگذار قوافی فتاد چین
ورنه ازین مدیح تو بوده ست کام من
مدح تو چون تمام کند خاطر بشر
خاصه ضمیر شیفته ناتمام من
ننتوان گذارد حق سر موئی از ثنات
گرچه شود زبان همه موی مسام من
آب مدیح تو جهد از آتش دلم
روزی که باد خاک برد از عظام من
در ذمت تو حق دعائیست بنده را
از حق جاه باقی بگذار وام من
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷۹
رسید موسم نوروز و تازه گشت جهان
به فر دولت مخدوم صاحب دیوان
جهان پیر جوان شد چو بخت آصف عصر
بهاء دولت و دین خواجه زمین و زمان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۱
خدایگانا در ملک شرع معجز تو
شکست بند طلسم زمانه جادو
زبیم پاس تو در مرغزار ملک جهان
که شیر محترز است از چراگه آهو
همای معدلتت سایه آنچنان افکند
که باز برحذر است از تعرض تیهو
حریف عدل تو صد بار باز مالیده ست
ز کعبتین دغا نقش عالم شش تو
شده ست خادم لفظ تو لولو از بن گوش
ازان همیشه به لالاست نسبت لولو
نیافت مثل تو دور جهان صورتگر
ندید شبه تو چشم زمانه جادو
جهان چو یافت ترا روح محض سر تا پای
در آن فتاد به شرکی که نیست آن معفو
چو باز دیدت در طینت نهاد بشر
چه گفت گفت جهان لااله الاهو
عروس ملک جهان بر تو شد چنان عاشق
که جاودان نکند آرزوی دیگر شو
ز رشک رای تو هر شام نور چشم فلک
فرو شود به گل تیره پرگره ابرو
ز دست صبح گریبان خویشتن بدرد
ز عشق سنجق فتحت شب سیه گیسو
مرکب است سر سنجقت به فتح و ظفر
چنانکه چرم ز ترکیب زاج با مازو
هر آنکه شربتی از کوزه خلاف تو خورد
شودش کاسه سر جفت کاسه زانو
کسیکه چون سرطان با تو یک زمان کژ رفت
ز ثور چرخ لگد خورد و زحملش سرو
منم که تا سر من سایه قبول تو یافت
شد آفتاب ختائی نسب مرا هندو
چو داغ و طوق تو دارد سرین و گردن من
به پشت گرمی تو با فلک زنم پهلو
مثال سعی من و خصم بدسگال عجول
حدیث کودک و مار است و زاهد و راسو
جهان سفله چنان کژ نهاد و کور دل است
که باز می نشناسد صدیق را ز عدو
بس است خاطر شه را یکی اشارت من
چه حاجت است که یک نکته را کنم یا دو
دمی بر آورم از راه نعمت المصدور
اگر چه قافیه مر طبع را گرفت گلو
در این زمان که فضای سپهر و صحن زمین
ز سردی نفس زمهریر شد مملو
ز سردی دم دی آرزوست روبه را
که باژگونه کند پوستین به دیگر سو
به آرزو و هوس مرغ در هوا گوید
کجاست بابزن و آب گرم و آتش کو
در این چهله یقینم که زاهد چله دار
نماز صبح کند چاشتگه ز بیم وضو
در این هواست سرایم که زمهریز بر او
نوشته است دو صد عبده و خادمهو
در این سه ماه شود امرد ایمن از دباب
از آنکه در کف لوطی شود فسرده خپو
مرا که شارع سرماست روز و شب وطنم
برفت مغز زبس سردی هوا چو کدو
درید کار مرا روزگار گرگ نهاد
که بر نکابت این روزگار باد تفو
هر آنچه گرگ درد معجز تو بتواند
به موی رو به کردن ز روی لطف رفو
دگر مواهب شاهانه را که دارم چشم
امید هست که محصول گردد آن مرجو
چنانکه موی شکاف است بنده در مدحت
مگر دریغ ندارد عنایتت یک مو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۴
شاها ز فر سایه معمار عدل تو
همسایه عقاب گرفت آشیان چکاو
چنگال شیر شرزه به پشتی پاس تو
کوتاه شد ز گردن گور و سرین گاو
یک خاصیت ز لطف تو در کوه اگر نهد
ظاهر شود ز خوف دل سنگ خاره تاو
با خاک درگه تو چو پهلو زد آفتاب
چرخش به طعنه گفت نیی مرد او مکاو
با تو هر آنکه نرد دغا باخت روزگار
نقش بدش نمود و نیارست خواست داو
حاصل شود محصل مال و ضیاع تو
از خوار جو خراج و ز ساری و ساوه ساو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۸
گر چه پیش از تو بود حاتم طی
تو ز حاتم به منزلت پیشی
تو جهانداری و به نسبت جود
همچنان تنگدست و درویشی
ما توانگرتریم از تو از آنک
ما تو داریم کز جهان بیشی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
خدایگان وزیران شرق عزالدین
یگانه دو جهان قطب عالم معنی
کمال گیتی طاهر که در وجود چو نام
بریست از همه نقصی چو علت اولی
نظام کشور چارم که صدر چرخ ششم
ز عطف دامن جاهش برد طراز روی
دعا و بندگی و آفرین ز من چاکر
بخواند و کند از نفس پاکش استفتی
چگوید از قبل چاکری به جان مشتاق
که سالها بود از صدق عاشق مولی
گهی ز یاد خراسان روان کند تازه
گهی به یاد خراسان دهد ز جان بشری
گهی به نامش مشکین کند سر خامه
گهی به نامه درش آفرین کند املی
شنیده باشدکآن خواجه از سر لطف
به بنده میل کند همچو مشتری به شری
چو در ولایت او نیست منصب آصف
چو از ممالک او رفت رونق کسری
ز شغل آصف در کف نیافت جز بادی
ز نسل کسری در دل ندید جز کسری
پس از تبدل احوال و روزگار دراز
از اتفاق جدا ماند آنکس از ماوی
به روزه با تن نافه به روزگار تموز
چو ناقه راه بیابان برد به رنج و اذی
به مقصد آید و مایوس گردد از مقصود
به جنت آید و محروم گردد از طوبی
به تربت آید و گریان زکربت غربت
به سوی تو به گرایان به تو به چون ویلی
نکرده عزم فرو می ز قلت قوت
نکرده دست فرا می ز غایت تقوی
به تاختن ز قهستان و تون بتازد تیر
که عید فطر رسد سوی حضرت اعلی
ز عید فطر چهل روز رفت و از ره دور
به بارگاهت سی اسبه می رسد اضحی
اگر به ملک سلیمان گذر کند موری
سزد که یاد کند در زمان از آن انهی
اگر چه آصف ثانی به ملک مشتغل است
بود تفقد هدهد به هر طریق اولی
ز خانه رفتن و نادیده روی خانه خدای
حدیث کعبه و حاجی ست در صفا و منی
مراد وی ز خراسان توئی وگرنه خدای
به لطف دادش از هفت کشور استغنی
ز شهر توس کسی پرسشی نکرد ورا
نه در زمان سقام و نه در اوان شفی
به جز مولف شهنامه کز دریچه روح
ورا جواب رسانید مژده بشری
ز حال صاحب احیا حیا همی دارد
کز اهل توس شکایت کند در این معنی
غریب نیست عجایب ز هر غریب ولیک
رهی غریب بصیر است و اهل شهر اعمی
کنون چه چاره کند همت قبله مشتبه است
در این چه حکم کند رای خواجه دینی
مقام توس کند اختیار یا مشهد
گذر کند به نشابور یا سفر به هری
به دین و دانش مفتی شرع مکرمت اوست
جواب بنده چه فرماید اندرین فتوی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پناه و قدوه آفاق مجد دولت و دین
که نیست در همه عالم چو تو سخندانی
ز رای روشن تو لمعه ای و خورشیدی
ز جام خاطر تو جرعه ای و سحبانی
به فضل و دانش و تدبیر آصف دگری
به حلم و حکمت و دین پروری سلیمانی
کمال و فضل ترا وصف چون توانم گفت
که فضل و جود ترا نیست هیچ پایانی
خدایگانا تا من شنیده ام شعرت
چه جای شعر وحیی چنانکه فرقانی
ز ذوق و لذت الفاظ تو چنان شده ام
که مانده ام به تعجب بسان حیرانی
چه چاره چونکه سعادت نمی دهد یاری
که من نویسم از اشعار خواجه دیوانی
اگر چه حد رهی نیست لیک می گوید
مرا به خط خدای آرزوست دیوانی
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۱
فرموده اقتراحی صاحب علاءالدین
آنکو به کلک کار جهان را دهد نظام
آن نیک رای و رسم که رایش بود رهی
وان نیک بخت خواجه که بختش بود غلام
آنکش جهان جافی و ایام شد مطیع
وانکش سپهر سرکش و اجرام گشت رام
از طبع تند و تیز گرفتم به ارتحال
از روی لطف همچو هوا قطره از غمام
آن چار حرف چیست که عقد مبارکش
باشد به حصر چون مور مصحف کلام
حرف نخست نیمه حرف چهارم است
وز حرف چارمش سومش ده یکی تمام
نی نی ز وصف او نبود چاره طبع را
زانسان که نیست چاره ازو در همه مقام
گاه صبی و گاه نمویست خوش لقا
روز شباب و روز مشیب است نیکنام
هر چند هست خرد بزرگ است و بابها
محبوب اهل و جاهل و مقبول خاص و عام
از ابر رجم یابد و از آفتاب مهر
ز آهن درود بیند و از سنگ انتقام
فی الجمله دایه ئیست مربی بوالبشر
فی القصه دانه ئیست که ابلیس راست دام
ماراست زین مطاع گرانمایه مبلغی
در ذمت وکیل وزیر کریم وام
گر داد گشت گردنش آزاد و کرد داد
ورنه به روز عرض مظالم بود غرام
قاضی بود خدای و رسولش بود وکیل
زندان معین است و عدو را بود مقام
باشد خدای ناصر ایام مستقیم
خلقش ز خلق شاکر و اقبال مستدام
مجد همگر : معمیات
شمارهٔ ۱۳
ایا بلند منش صاحبی که دست قدر
ز بهر قدر تو بر آسمان زند خرگاه
ترا سپهر نهم کاطلسش همی خوانند
به جای آستر آمد برای خیمه جاه
طناب عمر تو چندان گشاده خواهد چرخ
که دور دهر بود در جدار آن کوتاه
ستون خیمه قدرت چو برفرازد سر
فلک چو فلکه نماید گرش کنند نگاه
هر آنکه چاه کند در ره موافق تو
چو میخ خیمه به سر درفتد نخست به چاه
اگر ز رای تو یکذره سرکشد خورشید
شود ز عقده ادبار بخت روی سیاه
ضمیر تو که بدش اطلاع بر دل خصم
کند فروخته در تیره جانش نارالله
چنانکه بر دل دشمن وقوف می دارد
ز سر جان و دل دوست هم بود آگاه
ضمیر من ز فلک دوش آرزوئی خواست
چو شکل او به فضیلت چو هیاتش دلخواه
مرا به درگه تو خواجه رهنمونی کرد
که من غلامم و او خواجه هم زخواجه بخواه
ز لطف شامل توالتماس من چیزیست
که از دو نام دو چیز است رفته در افواه
نخست لفظش از اسماء دشمن تو یکیست
دوم مصحف آن کو خورد به جای گیاه
ز چند پاره بود لیک شخص او یک لخت
ز پنج حرف بود لیک وزن او پنجاه
نه صوفی است و چو صوفی همیشه صوف لباس
نه راکع است وچو راکع مدام پشت دو تاه
رود به راه سفر چهار سو چو پیکر نعش
گه نزول نماید بسان خرمن ماه
چو شد ز هیات نعشی به پیکر بدری
بنات چون ماه آنجا کنند خلوتگاه
عمود و زاویه بر پیکرش فراوان لیک
ز شکل خویش بگردد به جنبشی گه گاه
تنش عنای شکنجه برد نگفته دروغ
سرش مفارقت تن کشد نکرده گناه
سرش چو کاس چغانه تنش چو چنبر دف
ازان زنند چو سازش همیشه بر هر راه
مقیم را و مسافر گزیر نیست از او
چه در تموز و چه در دی چه زیر دست و چه شاه
ایا به مدح سزاوار مشمر این مدحم
برای جذب خسی همچو کهربا راکاه
غرض مدیح توام بود اندرین قطعه
وگرنه فارغم از برگ راه و ساز سپاه
همیشه خصم تو بادا چو التماس رهی
به ضرب و زخم و شکنجه اسیر و حال تباه
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
شاها رخ و رای دلگشایت چون است
نازک قدم سپهر سایت چون است
دی باز دلم به دست فکر است اسیر
ای تاج سر زمانه پایت چون است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای روی تو در جهان نمودار بهشت
با روی تو فارغم ز دیدار بهشت
گر خلق به چشم من ببینند رخت
زان پس نشود کسی خریدار بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای دور فلک نتیجه دورانت
وی گوش ظفر ز شیهه یکرانت
کیش از پی آنکه برتو بندد خود را
می آید و بوسه می دهد بر رانت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۰
هر سر که تو را بر خط فرمان گردد
از دولت تو سرور اقران گردد
آن عید هر آنکه با تو کژ بد چوگان
این عید به شمشیر تو قربان گردد
میرزاده عشقی : نوروزی نامه
بخش ۵ - تبریک عید متضمن ستایش اعلی حضرتان پادشاه عثمانی و ایران خلدالله ملکها و مدح نظام السلطنه مافی
تو گر آئی و گر نائی، روم من خود به کار خود
به حکم رسم نوروزی و مرسوم دیار خود
صراحی را نشانی، چون رفیقی در کنار خود
وزو دستور خواهم در قرار عشق یار خود
بدو این سال نو سازم، محول کار و بار خود
که خوش دارد مرا، این عشق با پاکی و پیروزی
نگارا! اولین گامی که بردارم، بهر راهم:
ترا گویم، ترا پویم، ترا جویم، ترا خواهم
همین امروز هم مدح تو می بایست و آنگاهم
ثنا شاهان ملک خویش و تو، در یک سخن با هم
یکی گو مدح من گوید که مداح دو در گاهم
غلام این دو در گه باد، دائم فتح و فیروزی
خوشا امروز روز ما که خوش شد، روزگار ما
چنین روز خوشی بنگر، چگونه کرد، کار ما
زهر حیثی خوش اندر خوش، نموده کار و بار ما
تو در این شهر یار ما و این دو شهریار ما
خوشا بر شهریار ما و در این شهر یار ما
خوشا نوروزشان و روزشان خوش، در چنین روزی
نظام السلطنه، سر خط از این دو پادشه دارد
که اینسان مرد و، مردانه سر از بهر کله دارد
خداوند این نگهدارنده ما را نگهدارد
گذشت آنگه که می گفتند: می خوردن گنه دارد
بزن جامی به جام من چه خوش ضوئی قدح دارد
که بر ایران و ایرانی، مبارک عید نوروزی
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح علی بن ابیطالب(ع)
ای زرافشان پنجه‌ات پیوسته همچون آفتاب
وی دل و دست تو از جود و کرم بحر و سحاب
موکب جاه تو را چون توسن چرخ آمده
آفتاب و ماه نو آن طبل بازو این رکاب
بر تو ختم است از جهان‌داران جهانداری که تو
هم به تدبیر آسمانی هم به شمشیر آفتاب
دست احسان تو از ریزش نیاساید دمی
ای سخایت بی شمار و وی عطایت بی‌حساب
همچو مهر و مه دو کف دارای که در دامان خاک
آن زر خالص فشاند دم‌ به دم این سیم ناب
گویدار با کوه از قهرت سخن‌گو یک سخن
ور کند با بحر از حلمت مخاطب یک خطاب
کوه چون ریگ روان ریزد فرو از یک دگر
بحر چون آب گهر آسوده گردد ز انقلاب
داد مظلوم ار چنین گیری ز ظالم بعد از این
می شود آسوده‌تر زآسودگان مهد خواب
شیشه از خارا و نخل از تیشه و شمع از نسیم
خار از آتش خرمن از برق و کتان از ماهتاب
آنچه باشد لازم فرمان‌روائی آمده
در تو جمع ای کامجوی کامکار کامیاب
در سخاوت حاتمی در معدلت نوشیروان
در شجاعت رستمی در سلطنت افراسیاب
ای که با مظلوم و ظالم زاقتضای مهر و کین
جمله لطف و مرحمت باشی همه خشم و عتاب
بس که در عهد تو عالم گیر شد این رسم و راه
وقت آن باشد به گیتی کز سکون و انقلاب
کشور ویران عدل و خانه ی آباد ظلم
آن چو این آباد و این مانند آن گردد خراب
روز و شب در کوه و صحرا فارغ و آسوده‌اند
وحش وطیر از لطفت ای زورآوران را پنجه تاب
گوسفند از گرگ و گور از ضیغم آهو از پلنگ
صعوه از شاهین و کبک از بازو گنجشک از عقاب
خواهد از لطف تو محنت دیدگان دهر را
غم به عشرت رنج با راحت شود تبدیل مآب
خلق را در کام کام و ساغر مینا شود
نیش نوش و خارگل زهرا نگبین و خون شراب
بس که چون باد بهاری از دم جانبخش تو
برگ و بار آورد هر نخلی درین باغ خراب
وقت آن آمد که گردد عالم فرتوت را
آخر دوران پیری اول عهد شباب
گاه ریزش چون برون آری دو دست از آستین
ای ز گوهر ریزی ابر کفت دریا سراب
باشد آن تاج و کمر چون موج دریا بیشمار
ریزد این لعل و گهر چون ریگ صحرا بی حساب
در حضیض خاک و اوج چرخ نبود آنکه نیست
از عطایت بهره‌مند و از سخایت کامیاب
از نم فیض تو دارند و فروغ لطف تو
گوهر سیراب آب و اختر شب تاب تاب
افکنی چون طرح بزم عیش فرماید قضا
کاورد دوران برای محفلت با آب و تاب
شیشه ی فیروزه از چرخ و می لعل از شفق
ساغر سیمین ز ماه و جام زرین ز آفتاب
بس که عالم از تو لبریز سرود عشرتست
آید از هر سو درین کشور بگوش شیخ و شاب
نغمه ی طنبور و صوت بر بط و آواز نی
ناله ی چنگ و نوای عود و آهنگ رباب
کوه پیکرا برشی داری که چون جنبد زجای
هفت اندام زمین را آورد در اضطراب
خاک پایت چرخ سیار از ازل آورده‌اند
از سکون و جنبش او این درنگ و آن شتاب
گیرد از پستی اگر راه بلندی یک نفس
بگذرد از نه فلک همچون دعای مستجاب
ور کند میل حضیض از اوج آید در زمان
بر زمین از آسمان همچون فروغ آفتاب
سرورا عمریست پرخون باشدم از دور چرخ
چشم و دل چون ساغر صهبا و مینای شراب
دایم از شوق طواف مرقد شاه نجف
سینه دارم پرآتش دیده‌ای دارم پر آب
باشدم ز اندیشه ساز ره و برگ سفر
رشته جانی چو زلف دلبران پرپیچ و تاب
دارم استدعا که لطفت شامل حالم شود
تا رسانم خویش را بر آستان بوتراب
وز سر اخلاص خواهم از خداوند جلیل
زیر عالی قبه آن خسرو گردون جناب
کاسمان در بدو فطرت در کمند حکم او
هر طرف باشد سرصد خسرو مالک رقاب
آورد طوق اطاعت بر گلو چون چاکران
سروران را در عنایت مهتران را در رکاب
برق تا از خنده افشاند گل آتش به خاک
ابر تا از گریه ریزد بر زمین در خوشاب
دوست را از لطف و دشمن را بودار قهر تو
خنده ی عشرت چو برق و گریه ی غم چون سحاب
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح امام حسن مجتبی(ع)
ای پادشاه حسن تو را چاکر آفتاب
داری دو رخ یکیش مه و دیگر آفتاب
نه چون خطت به نکهت جان بخش مشک ناب
نه چون رخت به روشنی منظر آفتاب
خطت کشیده دایره عنبرین بماه
خالت نهاده نقطه مشکین بر آفتاب
بی پرده‌گر شوی ننمایند شام و صبح
روی منیز ماه و رخ انور آفتاب
آنی که شام و صبح بپایت گه نثار
پاشیده سیم ماه و فشانده زر آفتاب
قصریست منظر تو و ماهی رخت که هست
زآن مضطرب سپهر وزین مضطر آفتاب
روی تو خون گشوده ز چشمم ولی زند
بر دیده نظارگیان نشتر آفتاب
برطرف آن دوزخ نبود خط که خورده است
در مشک ماه عوطه و در عنبر آفتاب
ننهفته است زلف رخت را که زاغ شب
آورده جای بیضه به زیر پر آفتاب
گلها تمام خار و تو گلگون عذار گل
خوبان ستاره و تو بلنداختر آفتاب
پیش تو مهر کیست که حسن تو را بود
دفتر نجوم فردی از این دفتر آفتاب
براسب نیلگون چو برآئی سزد زرشک
آید فرود ازین تل خاکستر آفتاب
تنها منم نه خسته ی دردت خریده‌اند
ای از غم تو چو مه نو لاغر آفتاب
درد تو را به جان فلک و بر روان ملک
داغ تو را به تن مه و بر پیکر آفتاب
از من مدار پرتو لطف اینقدر دریغ
ای تو به باختر مه و در خاور آفتاب
ور نه برم شکایت تو نزد خسروی
کورا سپهر بنده بود چاکر آفتاب
سلطان دین حسن که ز لطف عمیم اوست
در معدن وجود گهر پرور آفتاب
خورشید آسمان نبی و ولی که هست
او اختر و علی مه و پیغمبر آفتاب
سرگرم مدح او نه منم کامد از ازل
مدحت گرش سپهر و ثناگستر آفتاب
جا دارد ار ز حسرت انگشت او کند
قالب تهی چو حلقه ی انگشتر آفتاب
نبودگر از اشاره ی حکمش چسان رود
یک شب ز باختر به سوی خاور آفتاب
زین شاه تاجدار و گرامی برادرش
گر رخ زنند طعنه خوبی بر آفتاب
غیر از جناب فاطمه(ع) در گلشن وجود
نخلی که دید که بارمه آرد بر آفتاب
گیتی فروز مطلعی از جیب خامه‌ام
سر زد چنانکه از فلک اخضر آفتاب
آن به که در حضور شه آرم چو ذره‌ای
کو تحفه ی ثنا گذراند بر آفتاب
ای پیش بارگاه تو خدمت‌گر آفتاب
منظر تو را سپهر و تو در منظر آفتاب
آن خسروی که زیبد اگر بهرت آورد
تخت آسمان کلاه مه و افسر آفتاب
تو ناخدای بحر وجودی و باشدت
دریا جهان سفینه فلک لشکر آفتاب
نبود عجب که بهره ز فیضت نبرد خصم
سنگ سیاه را بکند گوهر آفتاب
روشن کند دم تو جهان را که در دلت
همچون ضمیر صبح بود مضمر آفتاب
بس خضر طالب تو شب و روز نور تو
گو نبودش دلیل مه و رهبر آفتاب
آتش زند به خرمن اعدا که روز رزم
سوزنده تیغ تست چو در محشر آفتاب
لشکرگهی که جای تو باشد در آن میان
چون در میانه سپه اختر آفتاب
آید به دیده عرصه ی گردون که اندرو
لشکر بود نجوم و سرلشکر آفتاب
جویم چو نور فیض کجا از درت روم
ای آستان جان تو را چاکر آفتاب
جائی که غیر تو باشد فروغ نیست
وآنجا که جای تست ز سرتاسر آفتاب
برمیکشان ز لطف تو اکنون همی دهد
چون ساقیان شراب ز جام زر آفتاب
میخانه سخای تو را از ازل بود
ساقی قضا و شیشه فلک ساغر آفتاب
گر قهرت از زمانه کند منع روشنی
ای از کمند حکم تو در چنبر آفتاب
نه از فلک به شام نماید عذار ماه
نه زآسمان بصبح برآرد سر آفتاب
از فیض شامل دو کف زرافشان تو
ای کم جهان ز نور سخایت در آفتاب
جود و کرم دوطایر زرین بود که هست
آن شاه بال ماهش و این شهپر آفتاب
شاها منم که از پی خون ریزیم به کف
هر بامداد جلوه دهد خنجر آفتاب
دائم بچاره‌جوئی بخت سیاه خویش
جویم درین حدیقه چو نیلوفر آفتاب
در معدن وجود نه یاقوتم و نه لعل
تا ریزدم بجام می احمر آفتاب
بر ذره‌ام تو پرتوی‌افکن که آن فروغ
گاهی بماه طعنه زند گه بر آفتاب
وقت دعاست از پی آمین ستاده‌اند
در یکطرف مه و طرف دیگر آفتاب
افتد ز دست جام مراد مخالفت
تا شام افکند بزمین ساغر آفتاب
گردد بلند کوکب بخت مؤالفت
تا صبح از سپهر برآرد سر آفتاب
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح علی بن ابی طالب(ع)
ز بسکه مانده در آن طره‌ام ز کار انگشت
چو شانه نیست کفم را به اختیار انگشت
پی گشایش این عقده‌ها غم که مراست
بهم کنم ز برای چه دست یار انگشت
که وا نمی‌شود از صد یکی گرم باشد
هزار دست و بهر دست صدهزار انگشت
خبر ز مرگ ندارند غافلان ورند
چو رهنما که برآرد بره گذار انگشت
پی نمودن راه عدم بخلق زمین
بلند کرده ز شمع سر مزار انگشت
مرا جدا ز تو نگذارد ارچه یاد وصال
که از فراق برآرم بزینهار انگشت
کجاست لذت پستان دایه‌اش هرچند
ز شوق شیر مکد طفل شیرخوار انگشت
گشاد عقده خود جز ز گوشه‌گیر مجوی
چو شانه کرد گران راست بیشمار انگشت
گره‌گشا بمیان نیست مصلحت جایش
از آن ز بحر کف افتاده بر کنار انگشت
گذشته ماه صیام آنقدر چه میخواهی
برعشه در کف من ساقی از خمار انگشت
اشاره‌ایست پی گردش قدح که نمود
هلال عید از این نیلگون حصار انگشت
گشودن گرهی چون ز ضعف نتواند
بصد تلاش ز دست من فکار انگشت
چو نقش پنجه که جا بر زمین کند غم نیست
از اینکه خاک شود دستم و غبار انگشت
بگلشنی که خرامی تو و بلند شود
پی نمودن قدت ز هر کنار انگشت
چگونه لاف رعونت زند که این جامه
بقد سرو بود نارسا چهار انگشت
چه نقشها که برخسار من ز خون بندد
دمادم و نفتد هرگزش ز کار انگشت
بدیده‌ام مژه را زیبد از هنر لافد
از آن سبب که بدست رقم نگار انگشت
پی حساب گره‌های رشته کارم
بدست در حرکت همنشین میار انگشت
که از برای شمارش درین چمن باید
بجای برگ برآید ز شاخسار انگشت
چه‌ام ز خاتم دولت رسد مرا که بود
جدا ز حلقه آن زلف تابدار انگشت
که دمبدم گزدم آنچنان که پنداری
ز حلقه‌اش بودم در دهان مار انگشت
حساب خاری غربت اگر کنم چه عجب
که در شماره آن ماندم ز کار انگشت
کسی مباد جدا گردد از وطن که ز کف
بریده چون شود افتد ز اعتبار انگشت
بجز از اینکه رساندم به بند برقع او
برای عقده گشودن من فکار انگشت
سزای منکه بکف در گرفته چون شمعم
زتاب عارض آن آتشین عذار انگشت
بکار خویش فرو مانده و خجل باشم
چنانکه از گره سخت شرمسار انگشت
علاج عقده دل چون کنم که همچو صدف
بکف نباشدم از بخل روزگار انگشت
بود ز حیرت آرام ظاهرم هرچند
همیشه بر لب چرخ ستم شعار انگشت
ز بیم حادثه دایم بسینه من دل
بلرزه است چو در دست رعشه دار انگشت
از آن زمان که ز کف دامن تو دادم شد
چو شمعم از تف این داغ شعله بار انگشت
برنگ شاخ گل آن گل بباد داد مرا
درین حدیقه ز سر تا بپاست خار انگشت
کشد زمانه‌ام و من بزیر رایت آه
کشیده از پی اقرار عشق یار انگشت
چو مجرمی که کندگاه قتل خویش بلند
پی ادای شهادت بپای دار انگشت
چه حکمتست که بهر گشاد عقده من
ز جای خویش نجنبد بدست یار انگشت
گره بکار ضرور است ذره را ورنه
نبسته پنجه خورشید در نگار انگشت
در آن چمن که شوم قامت رسای ترا
گره‌گشا ز رگ وصف چون ز تار انگشت
پی شهادت رعنائی تو همچون سو
شود بلند ز اطراف جویبار انگشت
نخواهی از رودت سر بباد در گیتی
ز حرف خلق درین صفحه دوردار انگشت
ز زخم تیر مکافات چرخ آگه نیست
نهد بحرف کسی هر که خامه‌وار انگشت
چه شد که دست من از سیم وزرتهی است و زو
گرفته است ز ننگ همین کنار انگشت
بدیده‌ام مژه مفتاح گنج‌های در است
چنانکه در کف سلطان کامکار انگشت
محیط جود علی ولی که در کف اوست
مثابه بر لب ابر گهر نثار انگشت
شهنشهی که بگهواره ساخت در طفلی
برای کشتن اژدر چو استوار انگشت
بدست رستم دستان بزیر خاک خورد
هنوز پیچ و خم از غیرتش چو مار انگشت
شهی که در چو ز حصن حصین خیبر کند
وز آن تلاش نماندش بکف ز کار انگشت
پی نمودن فتحش بهم برآوردند
فرشتگان همه زین نیلگون حصار انگشت
دلاوری که پی رزم می‌نهاد بچشم
در آن نفس که بفرمان کردگار انگشت
بتیغ بود کجا حاجتش که می افراخت
گه جدل به کفش پنجه ذوالفقار انگشت
مبارزی که ز نیروی دست و بازویش
بلب گرفته سپهر ستیزه کار انگشت
علم بسنگ چو در روز رزم خیبر شد
فرو ز قوت سرپنجه‌اش چهار انگشت
برای بخشش خاتم که در رکوع چو موج
از آن به بحر کفش گشت بیقرار انگشت
که بود خاتم اگر خاتم سلیمانی
بدست جودش ازو بود زیر بار انگشت
همین نداشت بدست شجاعتش همه عمر
پی لوای ظفر وقت کار زار انگشت
پس از وفات برآورد دست خود ز ضریح
بقتل مره چو شمشیر آبدار انگشت
پی نگاشتن وصف جودش ار آرند
برنگ خامه بگردش سخن‌نگار انگشت
عجب مدار که ننهاده نقطه جودش
طلای ناب کف و سیم شاخدار انگشت
پی طپانچه زدن چون بروی دشمن او
فراهم آورد از قهر روزگار انگشت
عجب مدار که چون دست مالکان جحیم
فشاندش همه اخگر کف و شرار انگشت
کف گدای در او گهرفشان سازد
بهر کجا چو رگ ابر نوبهار انگشت
فتد ازو بکف هر که قطره‌ای چه عجب
گرش محیط شود دست و جویبار انگشت
چو روشن است که مهرش بحشر نگذارد
برآورد کف مجرم بزینهار انگشت
اگر محبت او دارد از ندامت جرم
کزو برای چه دیگر گناه‌کار انگشت
مرا که بسته بکف آب و رنگ مدحت او
برنگ خامه شنجرف در نگار انگشت
رسید وقت که از غیبت آیمش بحضور
بچشم اهل حسد کرد آشکار انگشت
زهی بدست تو مفتاح هر دیار انگشت
کلید فتح جهانت چو ذوالفقار انگشت
توئی که چشم‌گشائی ز کف چو در کف تو
درآید از پی ریزش بخاربخار انگشت
بدان صفت که روان کرد بهر قافله آب
محمد عربی از میان چهار انگشت
کنون نه حکم پذیرت بود زمانه چنان
که دست اهل قلم را بوقت کار انگشت
که از الست برای قبول فرمانت
نهاده چون مژه بر چشم روزگار انگشت
بکار بسته اهل جهان گره نگذاشت
ز بسکه در کفت ای مرحمت شعار انگشت
بدست عقده‌ای ار تا ابد بود چه عجب
بدست عقده‌گشایان در انتظار انگشت
برآورند بزنهار دوستانت چند
ز آتش ستم خصم شمع‌وار انگشت
برای دفع مخالف ز آستین وقتست
شود پدید ترا دست و آشکار انگشت
شها منم که بدستم ز فیض مدحت تو
چه شاخ گل همه گل آورد ببار انگشت
ز فقر عقده سختی بکار من زده چرخ
کزوست ریش مرا ناخن و فکار انگشت
تو باز کن گرهم را که نیست کارگشائی
مرا چو شانه یک انگشت از هزار انگشت
رسید وقت دعا ساز نغمه را مشتاق
از این زیاده چو مطرب مزن بتار انگشت
برآر دست بدرگاه حق که تا هر ماه
کشد هلال از این سقف زرنگار انگشت
کند گشایش کار محب شاه بود
چو شانه در کف ایام بیشمار انگشت
بگاه عقده گشائی خصم او بادا
بریده چون صدف از دست روزگار انگشت
مشتاق اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت خاتم‌الانبیا محمد(ص)
محفل افروز جهان باز در ایوان حمل
علم شعشعه افراخت چو زرین مشعل
وقت آن شد که حریفان بگلستان آیند
چون گل و غنچه قدح در کف و مینا به بغل
شب مرغان چمن را سحر آمد که چمن
از گل و لاله برافروخت چراغ و مشعل
شد از آن باده که در ساغرشان ریخت بهار
چشم رندان قدح نوش چو نرگس اشهل
بهر تسخیر پریزاد گل و لاله زمین
کرده از دایره چرخ مکان در مندل
زورق محنت و اندوه فرو رفت به گل
کشتی خوشدلی و عیش برآمد زوحل
لاله پوشید بهر کوه لباس اطلس
سبزه گسترد بهر بادیه فرش مخمل
کام‌ها بسکه پر از شهد طرف شد چه عجب
نیش هم نوش شود دردم زنبور عسل
شد ز پرواز دم ابر بهاران صافی
هر کف خاک چو آئینه تار از صیقل
موسم مستی و عشرت شد و کردند مقام
با دل شاد تر از خاطر ارباب دول
سبز نوشان همه چون سرو به پیرامن جوی
باده نوشان همه چون سبزه بگر منهل
رندو میخواره و بلبل گره خاموشی
از لب خویش گشودند در انشای غزل
آن به توصیف خرابات بوجه احسن
این بتعریف گلستان بطریق اجمل
دهر خوش خرمی داشت به طالع کامسال
رفت تا باد بهاری وزد افشاند اول
لاله در دامن کهسار ز اخگر صدکوه
ژاله در ساحت گلزار ز گوهر صد تل
شد هوا بسکه ملایم زدم ابر بهار
چه عجب کز اثر نرمی او گردد حل
عقدهای دل عشاق که مانند صدف
بود از سختی طالع همه مالاینحل
شد محلی بحلل باغ و گل و لاله شدند
هر دو مشغول باین مشغله از هر مشغل
آن به تهلیل حلی بند جهان جل جلال
این بتسبیح خداوند جهان عزوجل
می بخور خوش بزی امروز که میخواران را
شیشه باده بگلزار بر آمد ز بغل
حال آن به که تو هم باده‌خوری و نخوری
بیش از این عصه ماضی و غم مستقبل
لاله با این همه رنگ و همه آب و همه تاب
که چوآتش علم افراخت ببالای کتل
هست بیقدرتر از ذره اگر بر سر کوه
بعد از این مهر جهانتاب فروزد مشعل
شاهد باغ بدینگونه که آراسته کرد
خویشتن را ز گل و لاله و نسرین بحلل
چه عجب دیده یک بین ز خدا خواهد اگر
شود از بهر تماشای گلستان احول
جلوه‌گر شد بنظرها ز دم گرم بهار
ز اخگر لاله و گل همچو فروزان مشعل
چه نشیب و چه فراز و چه بیابان و چه کوه
چه زمین و چه زمان و چه مکان و چه محل
خواست نقاش قضا وصف چمن را بندد
نقش بر صفحه ایام قدر گفت اول
چرخ در کاسه فیروزه‌ای خویش کند
بسر انگشت زر مهر درخشان را حل
در میان تیرگی و آئینه و گلشن را
دوری افتاد بدانگونه که گردون بمثل
میسزد گوید اگر نیست ز یکدیگرشان
این قدر فاصله شام ابد صبح ازل
بسکه رفت از دم جان‌بخش نسیم گلشن
علت از جسم جهان همچو غش از سیم دغل
بی‌مسیحا همه رستند مریضان ز امراض
بی‌مداوا همه جستند علیلان ز علل
گر بتعریف چمن خیل سخن‌پردازان
پایه نظم رسانند باعلی ز اسفل
وصف گلزار بدان‌گونه که باید چه عجب
که مفصل نشود گفته و ماند مجمل
شهر تنگ است برندان قدح نوش چسان
سر بصحرا نگذارند به آوازه جل
گرشد از فیض نم ابر بهاری امروز
چون درودشت پر از لاله و گل کوه و کتل
گاه و بیگاه ز بس غلغله در چرخ افکند
بانگ مرغ چمن و قهقهه کبک جبل
نبود ار دردسرش بهر چه گردون ز شفق
صبح و شام اینهمه بر ناصیه مالد صندل
بسکه در دامن چرخ اشک فشانند نجوم
که زمینشان نبود بهر چه امروز محل
در ریاض فلک از سیم سرشک انجمن
میکند کاه‌کشان جلوه سیمین جدول
بلبل مست که گلشن ز نوایش پرشور
شد بدانگونه که از قهقه کبک جبل
نکند جان بتن مرده چرا نغمه او
که بود زمزمه‌اش نعت نبی مرسل
خسرو کشور لولاک محمد(ص) که نهاد
ایزدش تاج رسالت بسر از روز ازل
پادشاه مدنی شاهسوار مکی
راسخ دین مبین ناسخ ادیان و ملل
خواهد ار خانه پرشور جهان رازایش
که شود چون دل بی‌وسوسه خالی ز خلل
در ره حکم قدر پای قضا لنگ شود
بر سر امر قضا دست قدر گردد شل
نور او را نه بدایت نه نهایت باشد
که بود نور خداوند جهان عزوجل
ز اولش هیچ مپرس آنچه ندارد آخر
زآخرش هیچ مگو آنچه ندارد اول
از غلامان در او که بود پایه شأن
از علو طعنه زن پایه شاهان اجل
کرسی جاه سیه چرده غلامی باشد
هفتمین قبه که باشد ز ازل جای زحل
ای دلت آینه شاهد یکتای ازل
هرکه جویای خداگشت ترا جست اول
بود ظلمتگده محفل عالم زان پیش
که شود مهر جهانتاب تو سرگرم عمل
ناگهان نور تو از غیب درخشید و زدود
زنگ از آئینه تاریک جهان چون صیقل
شب معراج که بهر قدمت خلوت دوست
همچو فردوس برین گشت مزین بحلل
آنچه در پرده اسرار نهان بود ایزد
گفت در گوشت الی آخره من اول
انبیا را که ببرج شرف افراخته شد
علم شعشعه چون مهر در ایوان حمل
همه نورند ولی نسبتشان هست بتو
نسبت ذره و خورشید و چراغ و مشعل
سرکوی تو بهشت است که یابند در او
عاشقان چاشنی صحبت معشوق ازل
نه بهشتی که برای دل زاهد آنجا
جوئی از شیر روان باشد و جوئی ز عسل
چیست جز حاصل بیحاصل اعدای ترا
حاصل از مزرع ایام که این قوم دغل
در همه عمر محالست که گیرند و خورند
گل ز گلزار امید و ثمر از باغ امل
تاج و تخت جم و کی پیش گدایان تو چیست
کاندران خطه که سلطان توئی ای میراجل
نکند در نظر همت موران حقیر
خرمن هر دو جهان جلوه مشتی خردل
برنیاید ز کسی وصف سخای تو که هست
ای تو در جود ز صد حاتم طائی اکمل
وقت احسان تو یک قطره چه دریا چه غدیر
گاه انعام تو یک ذره چه اکثر چه اقل
دانی از مصلحت کار که کردند بهم
سربسر تلخی و شیرینی ایام بدل
تا قیامت عجبی نیست که یابد هر کام
طعم حنظل ز شکر طعم شکر از حنظل
خواهد ار لطف تو از لشکر یاجوج فنا
در جهان سد بقا را نرسد هیچ خلل
به کمانخانه هم از نیمه ره برگردد
ناو کی گر جهد از شست کماندار اجل
پی تبدیل هم آید به نشیب و بفراز
گر رود حکم تو در باغ جهان چون جدول
چه عجب در ره پرپست و بلند گیتی
که هر اسفل شود اعلی و هر اعلی اسفل
دست لطف ار نکنی بهر شفاعت بیرون
ز آستین روز جزا نزد خداوند ازل
زاهد از زهد نه بیند برو عابد ز صلاح
عالم از علم نچیند گل و عامل ز عمل
هرکه بر گیردش از خاک مذلت لطفست
ای بامداد تو وارسته ذلیلان ز ذلل
در دم از رفعت اقبال زند چون گیوان
رایت شوکت و شان بر سر این هفت کتل
نیست ممکن که ز دور فلک و سیر نجوم
کار آسودگی خصم تو باید فیصل
مگرش خار اجل پنجه زند در دامن
مگرش نیشتر مرگ گشاید اکحل
بهر آسایش ابنای زمان گر خواهی
که شود منتظم اوضاع جهان مختل
گردد این عرصه که هرگز نبود پرآشوب
هم پر از صلح و صفا هم تهی از جنگ و جدل
دیده و خوانده‌ام از دفتر ارباب سخن
چه حدیث نو و چه کهنه و چه مستعمل
زآن میان خاصه نعت تو بود نکهت فیض
ندهد رایحه لاله و گل فوم و بصل
من که باشم خود وانگاه چه باشد سخنم
تا شوم مدح‌سراحی تو باین لیت و لعل
که بوادی ثنای تو صد افلاطون را
پای اندیشه بود با همه سرعت ارجل
سرو را تاج ورا دادستان داد گرا
که شود حل ز تو هر عقده مالاینحل
منم آن سوخته کز آتش آهم هر دم
میکشد سر بفلک دود چه دود مشعل
دود آهم نرود چون سوی گردون که پر است
زاخگر داغ دلم همچو فروزان منقل
نیزه‌ای بسکه از آهم بکف هر کوکب
شب نماید ز فلک همچو علم از سرتل
هیچ فرقش نگذارد ز سماک رامح
دیده هر که فتد سوی سماک اعزل
روزگاریست که از سیل غم و دور سپهر
در ثنای طرب و عشرتم افکنده خلل
این جفا پیشه که هست از پی استیصالم
مپسند اینکه جفایش کندم مستأصل
بستان دادم ازو اول و آنگاه بده
کامهای دلم از لطف بوجهی اجمل
وقت آنستکه مشتاق کنی آرایش
گوش خویش از گهر نکته ماقل و دل
بیش از این نیست روا طول سخن کین رشته
بسی از رشته طول امل آمد اطول
روی آلوده به خاک در او رو سویش
کن دگر باره بعنوان خطاب و اول
همه تن گریه و زاری شو و آنگاه برآر
زآستین بهر دعا دست که تنگست محل
دشمنت را که درین میکده از شیشه چرخ
نیست در جام روا غیر می تلخ اجل
تا فلک را مه و مهرند دو چشم نگران
آسمان کج نگرد جانب او چون احول
دوستدار تو که در گلشن گیتی گردد
از گل مهر تو لبریز دلش جیب و بغل
زآستان تو که باشد ز فلک بالاتر
هر زمان آیه لطفی شود او را منزل
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت شیخ المشایخ شیخ عبدالنبی
شیخ ستوده خصلت عبدالنبی که بودش
یکسر صفات نیکو جمله خصال زیبا
دانشوری که بودش از آبگینه دل
روشن چراغ حکمت از نور حق تعالی
بنمود کوکب او رو در نشیب و عالم
شد تیره از غروبش چون از غروب بیضا
از فوتش اهل دل را گردید ساغر چشم
پرخون ز شیشه دل همچون قدح ز مینا
چون مرغ روحش از جسم پرواز کرد و بنمود
آن بر فراز طوبی این زیر خاک مأوا
کلکم نوشت مشتاق تاریخ سال فوتش
حیف از حیات نادان افسوس مرگ دانا