عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش بود فارغ ز بند کفر و ایمان زیستن
حیف کافر مردن و آوخ مسلمان زیستن
شیوه رندان بی پروا خرام از من مپرس
اینقدر دانم که دشوارست آسان زیستن
برد گوی خرمی از هر دو عالم هر که یافت
در بیابان مردن و در قصر و ایوان زیستن
راحت جاوید ترک اختلاط مردم ست
چون خضر باید ز چشم خلق پنهان زیستن
تا چه راز اندر ته این پرده پنهان کرده اند
مرگ مکتوبی بود کو راست عنوان زیستن
روز وصل یار جان ده ور نه عمری بعد ازین
همچو ما از زیستن خواهی پشیمان زیستن
با رقیبان همفنیم اما به دعویگاه شوق
مردنست از ما و زین مشتی گرانجان زیستن
بر نوید مقدمت صد بار جان باید فشاند
بر امید وعده ات زنهار نتوان زیستن
دیده گر روشن سواد ظلمت و نورست چیست
فارغ از اهریمن و غافل ز یزدان زیستن؟
ابتذالی دارد این مضمون توارد عیب نیست
نگذرد در خاطر نازک خیالان زیستن
غالب از هندوستان بگریز فرصت مفت تست
در نجف مردن خوش ست و در صفاهان زیستن
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
غالب غم روزگار و بارش نکشد
وز حور بهشت انتظارش نکشد
دارد تن و تن ز درد زارش نکند
دارد دل و دل به هیچ کارش نکشد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
باید که دلت ز غصه در هم نشود
از رفتن زر دستخوش غم نشود
این سیم و زرست خواجه این سیم و زرست
غم نیست که هر چند خوری کم نشود
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
بی مایه به فکر سود ماندم همه جا
بی وعده در انتظار بودم همه عمر
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
چون درد ته پیاله باقی ست هنوز
شادم که بهار لاله باقی ست هنوز
در کیش توکل غم فردا کفرست
یکروزه می دو ساله باقی ست هنوز
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ
نی نخل به جای ماند نی شاخ نه برگ
چون خانه خرابست چه نالیم ز سیل
چون زیست وبال ست چه ترسیم ز مرگ
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
این رسم که بخشیده شاهی هر سال
آید به کفم ز جواجه تاشان به سؤال
ماناست بدان که هر چه افشاند ابر
از شاخ رسد به سبزه پای نهال
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
نی کشته زخم ناوک و شمشیرم
نی خسته ناخن پلنگ و شیرم
لب می گزم و خون به زبان می لیسم
خون می خورم و ز زندگانی سیرم
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۲ - از تغزلات
عسکری شکر بود تو گو بیا می شکرم
ای نموده ترش روی ار جا بد این شوخی ترا
از که آمختی نهادن شعرهائی شوخ چم
گر برستی شاعران هرگز نبودی آشنا
کشه بربندی گرفتی در گدائی سرسری
از تبار خود که دیدی کشه ای بر بند دا
هر زمان از نفغ تو ای زاده سگ بترکم
تا شنیدم من که از من می نهی شعر و نوا
پل بکوش اندر بکفت و آبله شد کابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۲ - گفتار در آفرینش مردم
مگر مردمی خیره دانی همی
جز این را ندانی نشانی همی
تو را از دو گیتی برآورده اند
به چندین میانجی بپرورده اند
نخستین به فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی بهی برگزین
به رنج اندر آری تنت را رواست
که خود، رنج بردن به دانش سزاست
به رنج اندر است ای خردمند گنج
نیابد کسی گنج، نابرده رنج
نه گشت زمانه بفرسایدش
نه این رنج و تیمار بگزایدش
ازو دان فزونی، وز او دان شمار
بد و نیک، نزدیک او آشکار
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از باد و آب و نه از گرد و دود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۴۲ - خواندن نصیحت نامه نوش زاد بن جمشید
یکی لوح زرین به بالین اوی
نوشته یکی نامه کای جنگجوی
چو من بس فراخست و لشکرپناه
جهان پر زر و سیم در سنگ گاه
تو باری فروزان میان گوان
که پاکی تن جان شدیم و روان
پدر کرد نام مرا نوش زاد
زجمشید دارم به گیتی نژاد
نیای تو یک سر پدر بر پدر
پدر ما وزاده تویی ای پسر
تو تکیه به عمر جوانی مکن
به گیتی چو ما زندگانی مکن
به روز جوانی رسیدم به مرگ
نگه کن به بالین من تیغ و ترک
بیالوده بر من همین مشک ناب
شده صید مرگ و رسیده به خواب
سمن بین که هست از نهفته تهی
شقایق شده چون یکی پر بهی
منه دل بر ای روزگار درشت
که او بشکند مهره سند وپشت
که گیتی سپنج است و ما در گذر
به غفلت مبر عمر در وی به سر
سهی سرو بینی که زین سان بلند
دو رخساره همچون دل دردمند
بسی گشته ام بر لب جویبار
بغلطید چون آب در مرغزار
شکار آهوان و گوزنان و گور
بسی دیده وهم شده بخت شور
به هامون چو رفتی به وقت شکار
زده حلقه در گرد من صدهزار
به هر چند چون شادمان آمدم
سرانجام بینم چه سان آمدم
به روز جوانی فرو خفته زار
تو در پی ز گیتی همین چشم دار
چریدم در این پهن گیتی دویست
چه سازم در این عمر کوته نویست
به ملک جهان دل مدارید شاد
نگه کن ببین پیکر نوش زاد
پدرمان که پرمایه جمشید بود
به بالین من خفته چون بید بود
نیارست منع چنین روز کرد
به ناکام ترک دل افروز کرد
بدین سان پریدم ز تخت بهی
بکنده دل از جایگاه مهی
شنیدم زگفتار هندوستان
که آیی تو از زابل و سیستان
نهاده ز بهر تو این برده رنج
رهاکن مرو را تو بردار گنج
نهان کن سردخمه ای نامجو
به ایران رو این استان را بگو
زنهصد فزونست کاین دیو گرگ
زمن پاسبان شد به گنج بزرگ
زما باد بر پهلوان آفرین
دلیر و جهانگیر و پاکیزدین
فرامرز چون تخته زر بخواند
سرشکش زدیده به رخ برفشاند
روان شد زچشم جهانجوی جوی
درآن چهره زر بمالید روی
دل پاکش از چهره او بسوخت
بنالید زار و دلش برفروخت
بفرمود تا گوهر و زر ناب
صراحی که بد پر چه در خوشاب
زچیزی که بد یک سره بار کرد
جهان پر زر و رخت و دینار کرد
نهفته برون کرد وآن شه بماند
بسی مشک و عنبربر او برفشاند
همان رخت وآن جامه خسروی
گرانمایه کوپال و تیغ گوی
همان تاج زرین و پرمایه تخت
بماندند با شاه زیبا درخت
دگر هرچه بد گنج برداشتند
به روی شرف در بپرداختند
جهانی به بالین گنج آمدند
زبردن سراسر به رنج آمدند
چو گیتی تهی شد ز درنده گرگ
به شهر آمدند آن سپاه بزرگ
چو لشکر ستوه آمد از خواسته
همه شاد زان گنج آراسته
به می برنشستند چنگ و رباب
گران شد سرمی خوران از شراب
همین بر ببخشید گنج و بره
وزو لشکری شاد شد یک سره
دو تیغ سمنکش به الماس پاک
که مانند خورشید بد تابناک
یکی زان به گستهم گودرز داد
دل شیر شد زان چنان تیغ شاد
زراسب گرانمایه را زان یکی
ببخشید تریاق پاک اندکی
به گرگین میلاد گرزم کمر
بفرمود آن گرد پرخاشخر
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۹ - سئوال فرامرز از برهمن
زپیر جهاندیده پرسید و گفت
که ای پیر با دانش و هوش جفت
از این زندگانی چه دارید رای
برهنه شب و روز مانده به جای
نه خورد ونه خواب ونه آرام و کام
به بی کامی اندر بدن شادکام
چرا این همه رنج بر خود نهید
بدین گونه اکنون چه دارید امید
جهان پر زخوبی و پر خواسته
همه کارها گشته آراسته
چنین داد پاسخ برهمن بدوی
که ای مرد با دانش و خوب گوی
چنان دان که هر کو جهان را شناخت
درو جای آرام و بودن نساخت
جهان همچو خانیست بر رهگذر
خردمند از این خانه جوید حذر
هرآن کس که دل بندد اندر جهان
هشیوار خواند وی از ابلهان
فراز آورد گنج و هم خواسته
مرادش همه گردد آراسته
زناگه شبیخون به سر برش مرگ
بیارد نهد بر سرش تیره ترگ
زتختش سوی تیره خاک آورد
سر و تاجش اندر مغاک آورد
بماند دلش بسته این سرای
خرامش نیاید به نزد خدای
روانش بماند بدان تیرگی
همه ساله جانش پر از خیرگی
نه تن ماند آنجا نه گستردنی
نه آسایش و خورد واز خوردنی
خردمند،رنج اندرین کی برد
که بگذارد اینجا و خود بگذرد
برمرگ،درویش یا تاجور
یکی بود خواهد در این رهگذر
چه تن را همی داشت باید به رنج
به دانش بباید بیندوخت گنج
که چون بگذری زین سپنجی سرای
شود دستگیرت به نزد خدای
سبکبار شو تا توانی برید
ره دور و آسان به منزل رسید
برهمن چو این در معنی بسفت
رخ پهلوان همچو گل برشکفت
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴۷ - دیدن فرامرز،دخمه هوشنگ شاه
درآن جایگه رفت بر تیغ کوه
ابا نامداران ایران گروه
حصاری برآورده دید از رخام
تو گفتی در آن ماه داردکنام
فزون بود پهناش از پنج میل
برو بر نگاریده خطی چو نیل
نوشته جهان دار هوشنگ شاه
بسی پند نیکو در آن جایگاه
که گیتی سپنج است و پردرد و رنج
نباشد کسی شادمان در سپنج
رباطیست در وی گشاده دو در
به در رفت باید پر ازخون،جگر
چو زان در درآیی از این در،دگر
درو آدمی چون یکی رهگذر
نه فرزند،همراه باشد نه خویش
زگیتی نبیند کسی نزد خویش
مگر آنچه کرده بود در جهان
بدو نیک در آشکار و نهان
به نیکی گرایید و نیکی کنید
دل از مهر این بی وفا برکنید
به گیتی مدارید جاوید امید
مبندید دل در سیاه و سفید
که چون گفتی آسوده خواهم نشست
شبیخون مرگت کند زیردست
به ناکام از آرام برداردت
سوی خاک تاریک بسپاردت
مکن تا توانی بجز نیکویی
که این تخم،آن جایگه بدروی
جهان آفرین است جاوید و بس
به هر دوسرا اوست فریاد رس
به گیتی چو من شهریاری نبود
چو من نامور کامکاری نبود
بسی رنج بردم به کار جهان
هویدا بسی کرده راز نهان
به فرمان من بود دیو و پری
شگفتی مرا بود و کند آوری
چوگیتی زکردار من راست شد
همه کار بر آرزو خواست شد
دلم گفت آرام خواهم گرفت
به آسودگی جام خواهم گرفت
برآسودگی،شاهی و کام وگنج
از آن پس که بسیار بردیم رنج
زناگه فراز آمد امر خدای
بر انگیخت چون باد تندم زجای
نماندم که گاهی غروری برم
زبان کسی بیشتر بسپرم
نه گنجم به کارآمد و نه سپاس
نه لشکر کزو دیو بد درهراس
زتختم درافکند در تیره خاک
نه شرمش زمن بد نه بیم و نه باک
نه غم ماند ما را ونه غمگسار
نه آن پادشاهی و ملک ودیار
تو گویی نبودم به گیتی دمی
ندیدم خوشی من به گیتی همی
هرآن کس که این خط بخواند رواست
بداند که دنیا مقام فناست
چو رفتی و بر تو سرآمد جهان
چو خوابی نماید تورا بی گمان
چو برخواند از این گونه گرد دلیر
زکار و ز بار جهان گشت سیر
ازآن پس روان شد به کاخ بلند
بر دخمه خسرو دیو بند
یکی لوح دید از بر دخمه گاه
زیاقوت بر وی خطی بد سیاه
نوشته که هر کو بدین جا رسد
به پرسیدن دخمه ما رسد
ندارم به چیزی دگر دست رس
همین پند من یادگار است و بس
خردمند آزاده نیک بخت
مراین پند،به داند از تاج و تخت
نخست ای خردمند آزاده خوی
سوی نیکویی دار پیوسته روی
که نیکی بود مر تو را دستگیر
به هر دو سرا چون بود ناگزیر
ودیگر زبان را به گفتار بد
نگهدار ای مهتر پرخرد
دگر کار امروز را بی گمان
اگر بخردی باز فردا ممان
کجا کاهلی کرده ای هوشیار
پشیمانی آرد سرانجام کار
کسی را که یک ره به پاکیزه رای
کجا آزمودی دگر مازمای
کزآن آزمایش پشیمان شوی
زکردار او باز پیچان شوی
ابا مرد نادان به کار درشت
مشو گر نه زان خواری آید به مشت
زنادان نیاید بجز کار بد
کجا چشم دارد زنادان خرد
سخن هر چه گویی به دانش بسنج
بدان تا زگفتار نایی به رنج
که ناسنج گفتار ناید به کار
همه رنج دل خیزد از گفت خوار
نگویی دگر راز خود پیش زن
که هرگز نباشد زنی رای زن
همیدون مبند اندر آن چیز،دل
که ناگاه گردی زبارش خجل
مدار ای پسر،دشمن خورد،خوار
کزو رنج بینی سرانجام کار
که مار ار چه خورد است،آخر زمان
شود اژدهای دمان بی گمان
مده راه غماز نزدیک خویش
دروغست یکسر که آرد به پیش
چو عیب کسی گفت در پیش تو
بگوید زتو با بداندیش تو
مباش هیچ ایمن زمرد دو رنگ
نه هنگام بزم ونه هنگام جنگ
ابا هرکه باشی به یکرنگ باش
خردمند و با ارج و با رنگ باش
چوبر دادت ایزد دهد دست رس
سپاس از جهان آفرین دار و بس
زآز و زبی مایگان دور باش
گر آزاده ای یار دستور باش
هرآن چیز کاید برت در جهان
به نیک و بد از آشکار و نهان
همه نیک دان وهمه نیک بین
که نیک آفریدست جان آفرین
زکار جهاندار ناید بدی
تو می نوش این پند اگر بخردی
بدین پرده بر راه گفتار نیست
تو را با بد ونیک او کار نیست
چو برخواند،بگریست گرد دلیر
در دخمه بر بست و آمد به زیر
دل روشنش گشت از آن پند،شاد
فرودآمد و ساز رفتن نهاد
ره شهر فرغان پسیچید تفت
برین گونه بر خشک،نه مه برفت
همه راه،شادی و نخجیرگاه
ازو شادمان گشته یکسر سپاه
به هر روز،جای دگر منزلش
به کار دگر گشته خرم دلش
به دریا رسیدند و کشتی بساخت
به آیین آن بادبان برفراخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۵ - در نعت النّبی صلّی الله علیه
سرِ داد پیغمبر پاکدین
اگر خواستی گنج روی زمین
بر او آشکارا شدی بی گمان
بر او زر بباریدی از آسمان
کسی کاو نهاد از برِ عرش پای
همان برتر از قاب قوسینش جای
عنان کش بود پیش او جبرئیل
ببیند بهشت و می سلسبیل
بخندد به روی اندرش گرگ و شیر
بغلتد به خاک اژدهای دلیر
به شمشیر دین آشکاره کند
فرشته به رویش نظاره کند
برآید برآرد به فرمانش ابر
نیایش کند پیش او شیر و ببر
به یک شب دو گیتی ببیند تمام
به گوشش درآید ز یزدان سلام
به انگشت مه را کند بر دو نیم
چرا تنگ باشد بر او زرّ و سیم
جهان را بدان گرسنه خود بخواست
چو دانست کاین جای؛ جای فناست
از آغاز چون آدمی آفرید
شد از شکل نام محمد پدید
سرش میم و دو دست حی لامحال
شکم میم و دیگر دو پایش چو دال
شنیدی که یزدانش چون پیش خواند
نه زر ماند از او باز و نه سیم ماند
همان دخترش کرد با او گله
که از آسن دستم شده آبله
تو گر مردمی آز کوتاه کن
به پیغمبر خویشتن راه کن
ز هر چیز ورزی، فزونی بده
به دادن سپاسی به کس برمنه
ز ما آفرین برچنان نیکبخت
فزونتر زباران و برگ درخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۲ - گذشتن آتبین از دریا و رسیدن به ایران
از آن آتبین شادمان گشت سخت
جهان تیره گون گشت و بربست رخت
برون کرد پس جامه ی شاهوار
چو بازارگانان برآراست کار
همه شب همی تیز راندی و روز
فرود آمدی شاه لشکر فروز
به پرهیز خود را همی داشتند
همه مرز سقلاب بگذاشتند
رسیدند نزدیک دریای ژرف
خزان آمد و کوه بگرفت برف
چو بازارگانان بسیار ساز
ز سقلاب و بلغار گشتند باز
همه پیش دریا کشیدند رخت
به نزدیک آن شاه پیروز بخت
جهانجوی از ایشان سه کشتی خرید
به دریا درافگند و ره درکشید
همی راند پیوسته با آن گروه
زمانی ز رفتن نیامد ستوه
ز دریا برون شد به مرز خزر
نیارست بودن در آن دشت و در
دگر باره اسمه ز آن جا بجست
به دریای گیلان شد و در نشست
همی راند کشتی سه هفته فزون
به نزدیک آمل چو آمد برون
به بیشه درون رفت و پنهان ببود
از این زندگانی نگویی چه سود
اگر بد همان بودی اندر زمین
که آمد به روی گزین آتبین
همانا نماندی کسی بی گزند
نه کم سایه مردم نه شاه بلند
چه سخت است جان و تن آدمی
که از رنج و سختی نیابد کمی
ز بد، بی گمانی گریزنده به
همی با هزاران بلا زنده به
که خویشی ندارد کسی با خدای
نه آسانی افزون به دیگر سرای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۶ - گفتار اندر خواب دیدن آتبین بار چهارم
چنان دان که دیدم من امشب به خواب
دلارای باغی و میدان و آب
نشسته من اندر میان شاهوار
به سر بر یکی تاج گوهر نگار
جهان روشن از تاج رخشان من
جهانی همه زیر فرمان من
ز ناگاه جمشید فرمانروا
نشسته بر اسبی میان هوا
فرود آمدی اندر آن بزمگاه
سوی تاج من کرد هرگه نگاه
.................................
.................................
به جایی که باشد شگفت استوار
نباید که بد یابد از روزگار
مرا گویدم کز پَسَم برنشین
نشستیم و برخاست اسب از زمین
نشستن همان است و رفتن همان
به پرواز برشد سوی آسمان
من از روی گیتی شدم ناپدید
از این خواب گویی چه خواهد رسید
فروماند از آن خواب دستورِ شاه
همی کرد در پشت پایش نگاه
بدو آتبین گفت کای نیکمرد
تو را رنجه خوابم ز بهر چه کرد
من آن آگهی آنگهی یافتم
که بر کار فرزند بشتافتم
گزارش همی خواهم از تو نه غم
بگوی آنچه دانی نه بیش و نه کم
بدو گفت دستور کای شهریار
دل خویش از این کار غمگین مدار
که کس را بدین گیتی امّید نیست
سرای درنگی و جاوید نیست
هر آن کس که آمد در این تیره جای
ببایدش رفتن به دیگر سرای
نماند سرانجام گیتی بجای
چه کهتر چه سالار کشور خدای
تو ای شاه اگر باغ دیدی به خواب
جهان است با این همه رنج و تاب
به باغیش ماننده کرده ست مرد
در او گاه شادی بود، گاه درد
جهاندار جمشید کز آسمان
درآمد بر اسبی چو باد دمان
چو تاج از سرشاه برداشت شاد
یکی جام می بر سرش برنهاد
فریدون بود تاجت ای شهریار
همی جام می دانش بیشمار
همه دانش خویش جمشید شاه
بدین نامور داد با تخت و گاه
چو بنشست بر تخت جمشید شاه
رساندش ز یزدان بدان بارگاه
چو فرمود این تاج را ای پسر
نکوتر بنه جایگاهی دگر
تو را ساز این کرد باید کنون
کز این بیشه او را فرستی برون
به جایی فرستیش سخت استوار
که ایمن شوی از بد روزگار
سزد شاه کاندر خرد بنگرد
مراین نامور را به جایی برد
که باشد یکی نامور مرزبان
خردمند و روشندل و مهربان
چو پردخت ما را دل از کار او
چنان دان که یزدان بود یار او
از آسیب ضحاک ما را چه باک
همه بازگشتن بود زیر خاک
نه مرده بود بی گمان کدخدای
چو فرزند شایسته ماند بجای
پراندیشه شد ز آن دلِ آتبین
بدانست کآن خواب هست این چنین
ز بهر فریدون پراندیشه گشت
همی گاه و بیگاه در بیشه گشت
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۶
ز آن روی که راه عشق راهی تنگ است
نه با خودمان صلح و نه با کس جنگ است
شد در سر نام و ننگ عمر همه خلق
ای بیخبران چه جای نام و ننگ است
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
درد دل خسته دردمندان دانند
نه خوش منشان و خیره خندان دانند
از سر قلندری تو گر محرومی
سری است در آن شیوه که رندان دانند