عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۹
اَهذِهِ رَوزَةُ مِن ذاتِ اَحجالِ
اَم غُرَّةُ طَلَعَت فی شَهرِ شَوَالِ
اِذا رَأیتُم هِلالَ العیدِفَاغتَبِقُوا
بَعدَالفُطُورِ وَ غَنُّوا بَعدَ تَهلالِ
عَهدی به وَهوَ کإلا کلیلِ مُتَّسِقا
قَصارَ وَهوَ یُضا هی شِقَّ خَلخالِ
مَضَت ثَلثونَ مِن ایَامِ مُدَّتِنا
وَالرّاحُ لَم یَشفِ منّا حَرَّ بِلبالِ
اَهلاٌ بها والنَدامی طالَماَ فَرَقُوا
فَاَذَنُوا لِیَجِدَ وا عَهدَهَا البالِ
وَ مَرحبا بِسُلافِ طابَ مَکرَعُها
مَشمُولَةٍ مِن بَناتِ الکَرمِ سَلسالِ
یُدیرُها رَشأً ناهیکَ مشیَتَهُ
عَن ناعِمٍ مِن غُصُونِ البانِ مَیَالِ
لِیَهنِ اَحبابَنا یَومَ یُبَشِّرُنا
بأَشهُرٍبَعدَه تَأتی وَ أَحوالِ
یَسعی اِلَی المَلِکِ المَیمونِ طائِرُهُ
لِیَقتَنی فی ذُراه خَیرَةَ الفالِ
کَهفُ الوَری نُصرَةُ الدّینِ الّذی نُصِرَتُ
اَعلامُ دَولَتهِ بالطّالِع الغالی
اَتابکُ المُستَعانِ الله یَکلَؤُهُ
فَاِنَّهُ لِحِمی دینِ الهُدی کالی
سِبطُ الأَنامِل قَد اَغنَت اَسِرَّتُهُ
عَن کُلِّ مُنهَمِرِ الشُؤبوبِ هَطَالِ
یُبکی اَحامِسَ اَبطالاٌ بِصَولَتِهِ
رُعبٌا وَ یُضحِکُهُ صَولاتُ اَبطالِ
فَما شَجاعَةُ ثاوی دارهِ حَرَدٍ
اَحَصَّ مُتِّقدُالعینَینِ رِئبالِ
شاکِی البَراثِنِ فی اَرساغِه فَدَعٌ
رَحبُ الجَبینِ عَریضُ الصَّدرِ ذَیّالِ
وَ ثَابَةٌ شَرِسُ الاَخلاقِ مُقتَسِرٌ
مُراقبٌ لِقِتالِ القِرنِ بَسّالِ
وَعرُ الشّمایِلِ مِهصارُ اَظافِرُه
نَشِبنَ مِن سَلَبِ القَتلی بأَسمالِ
یَزوَرَّ عَن عصَیةٍ مُلتَفَّةٍ اشب
مَنیعةٍ فی حماهُ ذاتِ اَوشالِ
اَعَدُّ ها لِصُروفِ الدَّهرِ مسبَعَةً
یأوی اِلَیها وَ عِرسٌ اُمّ اَشبالِ
بمِثلِ سَطوَتِهِ فی الرّوعِ جینَ بَذا
علی وَساعٍ لَدَی الهَیجاجَوّالِ
اَلقَی السّماکُ قَناهُ وَ هُوَ مُعتَقِلٌ
بِذابلٍ مِن دماحِ الخَطِّ عَسّالِ
وَ لَم یَشُم سَیفُه المریخ حینَ سَطا
بِصارمٍ لِعمایاتِ الوغی جالِ
اِذا تَکَلَّمتَ فالأملاکُ ساجِدَةٌ
دُونَ البِساطِ لِتَعظیمِ وَ اِجلالِ
وَ اِن سَکَتَّ تَریَ الاَرواحَ راکذةً
مَوقُوفَةً بَینَ اَمالِ و اَجالِ
اَتَتکَ مِنّیَ ابیاتٌ اِذا تُلِیَت
قَلایص النَّجمِ یَحدوها بِهَاالتَّالِ
لا تَحسَبَنَّ زَئیری مِثل عَولةِ مَن
یَبکی عَلی دِمَنٍ تَعفو وَ اَطلالِ
تَعُدُّ شِعری مُعَدُّ فی مفاخِرها
وَ اِن اَکُن اَعجَمیَّ العَمِّ وَ الحالِ
تَرَکتُ نَحوَکَ آمالَ الملوکِ سُدیً
فیما اَصُوغُ وَ قَد حَقَّقتَ آمالی
یَبیعُنی الدَّهرُ رَخصٌا مِن غَباوَتِهِ
وَاِنَّ مِثلی فی سُوقِ العُلی غالِ
فَاحکُم فاِنَّکَ مَقفُوٌّ وَ مُتَّبَعُ
وَ قَد اَحَطتَ بما عَرّضتُ عَن حالی
لازِلتَ تَحکُمُ فیما تَشتَهی وَ تَری
بَینَ الأنام بِإِعزازٍ وَ اِذلالِ
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۶۵
دوش در وقت آنک ضلّ زمین
کرد بر موکب شعاع کمین
راست گفتی مظلّه ای ست سیاه
سر برافراخته به چرخ برین
دیدم اطراف ربع مسکون را
از سیاهی چو کلبه مسکین
آسمان چون زمین مجلس شاه
جلوه گاه جمال حورالعین
قدح می درو سُکرَّه ماه
طبق نقل خوشه پروین
یا بکردار رقعه شطرنج
روی در روی کرده تاج و معین
راست چون پیش شاه رخ به عری
پیش تیر شهاب دیو لعین
نسر واقع بعینه گفتی
دو پیاده ست بند یک فرزین
من زفکرت فکنده سر در پیش
بر گرفته سخن ز علیین
با خرد بر طریق استدلال
بحث می کردم از علوم یقین
گاه می گفتم از یکی مبدع
چند ابداع می کنی تعیین؟
ور چو مبدع یکی نهی ابداع
صورت مبدعات نیست چنین
گاه تربیت آفرینش را
بر طریق تماین و تبیین
حداحیان دهر می جستم
خالی از نسبت شهور و سنین
همچنین منهی خرد می کرد
به نکو تر عبارتی تلقین
شمه ای از حقایق اکوان
نکته ای از دقایق تکوین
تا به وقتی که دست صبح گشاد
از فلک عقدهای دُر ثمین
برکشید آفتاب رایت نور
تا دهد جرم خاک را تزیین
وز دگر سوی نیز دلبر من
بر گرفت آن زمان سر از بالین
به تعجب نگاه می کردم
از فروغ رخ وصفای جبین
ذره ای ز آفتاب فرق نداشت
ماه من جز به فرق مشک آگین
لیکن از بس غبار محنت و رنج
که نیابد به عمرها تسکین
در میان دو آفتاب مرا
گشت تاریک چشم عالم بین
هم در آن لحظه صورت اقبال
به زبان فصیح و لفظ متین
گفت بر خاک سُدّه ای که ازوست
سدره مانند خاک بی تمکین
خیز و یکدم چنانک من همه عمر
بر طریق ملازمت بنشین
تا ز برج شرف طلوع کند
طلعت آفتاب روی زمین
خواجه روزگار،صدر جهان
شرف ملک،تاج دولت و دین
آنک خورشید مهره بر چیند
گر در ابروی او بیند چین
وانک گردون لگام باز کشد
چون کند موکب عزیمت زین
امن آوارگان گردون را
سد اقبال اوست حصن حصین
دست افتادگان حادثه را
دامن جاه اوست حبل متین
آز بر خوان بی نیازی او
شکم آگند پر ز غث و سمین
کبک در عهد کامرانی او
کین صد ساله خواست از شاهین
ای به رتبت غبار موکب تو
بسته میدان چرخ را آذین
وی ز شکرت دهان اصل هنر
گشته چون کام نیشکر شیرین
هم ترازوی چرخ را بشکست
بارحلم تو پله و شاهین
هم درختان بید بفکندند
پیش قهر تو بیلک و زوبین
چرخ انگشتری صفت نامت
کرده بر دیده نقش همچو نگین
باز نقش مخالفت کم شد
از جهان همچو صورت تنوین
از نسیم شمایلت پیوست
درخوی خجلت است آهوی چین
وز سموم سیاستت دایم
در تب محرقه ست شیر عرین
تا ز نسرین و گل نشان آرند
مجلست باد پر گل و نسرین
تا یمین و یسار بشناسند
بادت اقبال بر یسار و یمین
بخت در مجلست حریف و ندیم
چرخ بر درگهت رهی و رهین
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۷۶
دوش آوازه درافکند نسیم سحری
که عروسان چمن راست که جلوه گری
عقل خوش خوش چو خبر یافت ازین معنی گفت
راستی خوش خبری داد نسیم سحری
گر چنین است یقین دان که جهان بار دگر
خوش بهشتی شود آراسته تا درنگری
گل اندیشه چو از وصف ریاحین بشکفت
نوش کن باده گلگون به چه اندیشه دری؟
صبحدم ناله قمری شنو از طرف چمن
تا فراموش کنی محنت دور قمری
مجلس بزم بیارای که آراسته اند
نقش بندان طبیعت رخ گلبرگ طری
همچو مستان صبوحی شده افتان خیزان
شاخهای سمن تازه و بید طبری
سخن سوسن آزاد نمی یارم گفت
آن نه از کم سخنی دان و نه از بی هنری
دوش ناگه سخن او به زبان آوردم
آسمان گفت سزد کز سر آن درگذری؟
چند گویی سخن سوسن و آزادی او؟
مگر از بندگی شاه جهان بی خبری؟
نصرة الدین ملک عالم عادل بوبکر
که جهان جمله بیاراست به عدل عمری
آن جوانبخت جهان بخش که از هیبت او
باد بر غنچه نیارد که کند پرده دری
خسروا گوش بنفشه ست و زبان سوسن
که به عهد تو بِرُستند ز گنگی و کری
هر کجا در همه عالم خللی دیگر بود
کرد اقبال تو بی منت گردون سپری
ابر در بزم چو دست گهرافشان تو دید
خویشتن زود به پیش فلک افکند و گری
که چو اسراف کقش در کرم از حد بگذشت
تو به نوعی غم این کار چرا می نخوری؟
فلکش گفت جزین کاردگر هست مرا
هم تو می خور غم این کار که بیکار تری
بی تو خوردند بسی این غم و هم سود نداشت
تو درین باب قوی تر ز قضا و قدری؟
بعد ما کز طلب پایه قدرت ناگاه
دیده عقل فرو ماند ز کوته نظری
خواست اندیشه که در کنه کمال تو رسد
عقل گفتش که تو هم بیهده تازی دگری
شهریارا تویی آن کز قِبَل خون عدوت
گل کند گاهی پیکانی و گاهی سپری
صورت فتح و ظفر معتکف حضرت توست
نی غلط رفت تو خود صورت فتح و ظفری
خاتم ملک در انگشت تو کرده ست خدای
چه زیان دارد اگر خصم شود دیو و پری؟
تا جهان سر زگریبان فنا برنارد
وز حوادث نشود دامن آفاق بری
در جهانداری چندانت بقا باد ای شاه
که مهندس نکند عقدش اگر بر شمری
تا تو از دولت و اقبال بدان پایه رسی
که به پای عظمت تارک گردون سپری
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱
خدایگان جهان مالک رقاب امم
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر
هزارگونه بضاعت در آستین صبا
ز تند باد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو ونما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی سرد بر کشید عدوت
که از برودت آن زمهریر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپیدکاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به ازاینم فراز می آید
گرت ملال نخیزد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کردم کز بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانک تو را پیش ازین نزاد نظیر
نزایدت پس ازین نیز تا ابد همتا
ظهیر!مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تا شاه به شاهی درون به پای چنانک
حسد برد همه امروزهات بر فردا
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
خیز ای نگار جشن خزان را بسازکار
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
در پیش لاله و گل رخسار عارضت
منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار
داری بنفشه بر طرف چشمه حیات
سهل است اگر بنفشه بروید به جویبار
عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود
ما را از او بود رخ زیبات یادگار
گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست
بگشای آن دو نرگس پر خواب پرخمار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
شاه جهان اتابک اعظم که در نبرد
گرزش برآورد ز سر بدسگال گرد
ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید
بنمای نیم شب رخ چون بامداد عید
دادیم داد می ز پی عید چندگاه
اکنون نمی دهیم یکی لحظه داد عید
از جان سرشته اند تو گویی سرشت می
بر می نهاده اند تو گویی نهاد عید
روی تو را به عید صفت کرد عقل و باز
چو نیمک بنگرید خجل شد ز یاد عید
از آتش هوای تو برخاست سنگ عقل
وز آب حسن روی تو بنشست باد عید
دانی که عید موسم عیش است از این قبل
آفاق شد مسخر حکم نفاذ عید
چشم بد زمانه به اقبال شه بدوخت
هر تیر خرمی بجست از گشاد عید
قطب ملوک نصرة دین شاه تاج بخش
کز لطف حق رسید به درگاه و تاج بخش
ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای
باما نه در موافقت جام باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی
امشب ز راه دیده به صحرا نهاده ای
هر دم ز شعله بر دل شب نیش می زنی
عیبت نمی کنم که ز زنبور زاده ای
بر سر نهاده افسر و در قیر مانده پای
دیدم که سخت نرم دل و صعب ساده ای
نه نه ملامتت نکنم جای آنت هست
کز روی وصل در شب هجر اوفتاده ای
ای بوسه ها که بر لب مقراض می زنی
دی برنگین خسرو آفاق داده ای
بوبکربن محمدبن الدگز که هست
در زیر پای همت او فرق سدره پست
ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک
بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک
از کام اژدها بدر آورده ملک را
هرگز که کرد اینچ تو کردی بجای ملک
ملک از سیاست تو چنان شد که هیچ مرغ
گستاخ پر نمی زند اندر هوای ملک
ملک جهان تو را به دعا خواست از خدا
وین یافت نصرت از برکات دعای ملک
تیغ تو خاک ملک همه زر پخته کرد
جز تیغ در جهان چه بود کیمیای ملک؟
پختند همگنان هوس ملک و عاقبت
روزی نبودشان که تو بودی سزای ملک
آیند خسروان همه در سایه همای
اینک به سایه تو در آمد همای ملک
ای همچ جان خلاصه ارکان روزگار
سر دفتر و سر آمد دوران روزگار
شاها چو عکس تیغ تو بر دشمن اوفتاد
مه را ز بیم صاعقه در خرمن اوفتاد
خصم تو ناگهان نفس سرد بر کشید
زان لرزه بر عظام دی و بهمن اوفتاد
چاکی که کرد صبح گریبان چرخ را
در کسوت جلال تو بر دامن اوفتاد
ای خسروی که از صفت خلق و خلق تو
اندیشه در میان گل و گلشن اوفتاد
من شکر نعمتت به کدامین زبان کنم؟
کز شرح آن زبان خرد الکن اوفتاد
خورشید و مه ز سایه من نور می برند
تا سایه مبارک تو بر من اوفتاد
بفراز سر به افسر شاهی که دشمنت
در زیر پای حادثه بر گردن اوفتاد
ظهیرالدین فاریابی : ملمعات
شمارهٔ ۱
اَقبِلِ الساقی برَیحانٍ و راح
هاتِها تَفتَرُّعَن ثَغرِالمِلاح
موسم عیش است در ده جام می
کز جهان بی می نیاید کس فلاح
اِنتَهی فی السُّکرِاَغصانُ الرُّبی
مالِصَحبیَ بَینَ سَکرانٍ و صاح
گل زخوبی مست و بلبل از نشاط
نیست بی شادی درین موسم مباح
قامَ فی نَصرِالهُدی مُستَنصِرا
اَحرَزَ المُلکَ باطرافِ الرماح
فتح نو در پیش دارد شهریار
عیش و عشرت را ز نوکن افتتاح
یَنتَجی اَرضَ العِدی فی جَحفَلِ
ضَلَّ فیَ لأَلائِهِ ضَوءُ الصَّباحِ
شاه عزم خطه بدخواه کرد
تا فزاید دین و دولت را صلاح
ثابتُ الاِقبالِ منصورُ اللَّوا
مُستقیمُ الاَمرِ مَأَمولُ النَّجاح
دولت اندر پیش و پیروزی ز پس
نصرت اندر قلب و عصمت بر جناح
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بگذشت ماه روزه به خیر و مبارکی
پر کن قدح ز باده گلرنگ راوکی
آبی که گر برابر آتش بداریش
واجب شود عبادت او نزد مزدکی
برای شعر بنده چو بلبل که پر شود
سمع خدایگان ز نوای چکاوکی
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۷
خصمت چو شکوفه مدتی رنگ آمیخت
تا همچو شکوفه چرخش از دار آویخت
می زد چو شکوفه دست در هر شاخی
آخر چو شکوفه ناگه از بار بریخت
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹
رازی که به گل نسیم سنبل گفته ست
پیداست ندانم که به بلبل گفته ست
از غنچه بسته لب نیاید این کار
گل بود دهن دریده هم گل گفته ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
در پرده خوشدلی کسی را راهی ست
کو را سرکار با چو تو دلخواهی ست
آن سبزه تر دمیده در سایه گل
انصافغ بده که خوش تماشا گاهی ست
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
دل فصل ربیع را چو جان می داند
وز نغمه بلبل به عجب می ماند
این فصل خوش است لیک از صفحه گل
بلبل همه نانوشته بر می خواند
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
ای شب،نه ز زلف اوست بر پای تو بند
پس دیر و دراز درکشیدی تا چند؟
وی صبح، تو نیستی چو من عاشق و زار
من می گریم بس است باری تو بخند!
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲
ای باد بیا و بوی گلزار بیار
دی بلبل مست ناله زار بیار
ای سبزه گرت ملک چمن می باید
پروانه مطلق ز خط یار بیار
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
ای غنچه گل سرشکفتن داری
وی نرگس مست میل خفتن داری
وی سوسن تر دراز کردی تو زبان
اندیشه راز عشق گفتن داری
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
رویش نگر ار صورت جان می خواهی
وصلش طلب ار ملک جهان می خواهی
خط وی و اشک من ببین دور مشو
گر سبزه و گر آب روان می خواهی
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت معدن در مدح امام زمان (عج)
چو گشت در تتق چنبری نهان گوهر
بریخت کوکب دُرّی بر آسمان گوهر
نثار انجم رخشنده بر مجرّه ببین
چو جوهری که در آرد به ریسمان گوهر
چو لعبتی که کنندش نثار در دامن
ستاره ریخته در ذیل کهکشان گوهر
برین طبقچه پیروزه بین ز دُرّ عدن
درون خوان زمرّد ز اختران گوهر
شهاب بین که بسان سنان رویین تن
چگونه ریخته بر طرف هفت خوان گوهر
ز دود تیره که بر شد به سقف دود اندود
گرفت آتش رخشنده در میان گوهر
برین رواق روان درنگر به سیّاره
که دیده ست بر آب روان، روان گوهر؟
چنانکه شاهد شامی همی کند ایثار
ز دُرّ درّی بر فرق فرقدان گوهر
ز ثابتات فلک ترک رومی از سر بام
کند نثار قدوم خدایگان گوهر
امام مهدی هادی که از جلالت و قدر
فراز طارم نه طاق چرخ دارد صدر
سپیده دم که بر آمد چو آتش از کان
لعل حصار نیلی شب شد زمرّدی زان لعل
بریخت سونس یاقوتی از کلیچه نور
بسود جوهری آسمان به سوهان لعل
ببرد رنگ سیاه از رخ شب شبه رنگ
شعاع حوز که نتابد دگر بدانسان لعل
نثار کرد فلک هفت دامن از لؤلؤ
چو سنگ خاره برون داد از گریبان لعل
چو عاشقی که به رغبت گزد لب معشوق
ز خاره خاوری خور کند به دندان لعل
به بوی آنکه مگر خاتم ائمه دین
نهد ز دایره در نقطه نگین دان لعل
نگین خاتم فرمان گزار او دارد
همان خواص که در خاتم سلیمان لعل
ز برق تیغ مخالف گزای صاعقه زای
کند ز خون عدو روی خاک میدان لعل
قضا بطوع کند دست طوق در کمرش
گرش اجازه دهد، بس بود همین قَدَرش
بر آمد از گلوی تنگ اهرمن یاقوت
بریخت زَیبق حل کرده از دهن یاقوت
نهاد مشعله افروز طارم چارم
به جای شمع درخشنده در لگن یاقوت
سپهر، افسر یوسف خرید از دم گرگ
به جای دُرّ ثمین داد در ثمن یاقوت
گشاد بال سیه مرغ آتشین منقار
سرش ز لعل درخشنده و بدن یاقوت
مگر که صبح دم از من گرفت گوهر
دم ز درج سینه برون آورد چو من یاقوت
ز بهر پشیکش دست مهدی هادی
سپهر بین زده بر قبّۀ مجن یاقوت
شهی که بازوی او روز رزم اگر خواهد
به نوک نیزه بر انداز از عدن یاقوت
شهاب خنجر سبزش چنان ببارد لعل
که ابر بادیه بر دامن دمن یاقوت
ز گرد شکّر او تا مگس بپروازد
فرشته از پر خود بسته با دزن یاقوت
امین وحی که تنزیل از آسمان آورد
به خاکبوس درش، سر بر آستان آورد
ایا ز تیغ تو بر گردن رقاب، عقیق
درون خاره ازو گشته درّ ناب عقیق
چو برق تیغ تو بر تیغ شعله اندازد
بجای آب فرو بارد از سحاب عقیق
نهیب نهی تواند ز دل شراب، شرار
چنان فکند که شد گونه شراب، عقیق
علی الصّباح کند صنع زر گر خورشید
نگین مهر تو را لعل آفتاب، عقیق
فروغ تیغ تو خارا چنان بجوش آورد
که گشت در جگر سنگ خاره آب عقیق
ز خون زمرد تیغ تو یافت جوهر لعل
به روز معرکه زانسان که پر سداب عقیق
ز تاب تیغ تو خون در دل عدو بفسرد
چنانکه در دل خارا ز آفتاب عقیق
ز خون دیده و دل با وجود سنگدلی
به سوک جدّ تو رخ می کند خضاب عقیق
ز بس که گریه کند شام بر حسین
شهید شود بچشم شفق لؤلؤ مذاب عقیق
هنوز شام درین تعزیت سیه پوش است
هنوز عالم کرّوبیان پر از جوش است
چو گشت قصر کواکب نگار پیروزه
ببود منظر نیلی حصار پیروزه
ایا به معول فکر از ضمیر سینه صاف
کشیده ذهن تو بر هر کنار پیروزه
چو جوهری که برون آورد ز معدن سنگ
به زخم آهن خارا گزار پیروزه
بنوک خامه که صرّاف لؤلؤ سخن ست
بیا ز کان طبیعت بر آر پیروزه
بدان امید که روزی مگر توانی کرد
نثار لعل خداوندگار پیروزه
امام مشرق و مغرب که روز پیروزی
ست ز گرد موکب او آبدار پیروزه
ایا به مقدم خضرا نثار تو چون خضر
دمیده سبزه چو بر رهگذار پیروزه
ز مقدم تو برد روزگار پیروزی
به خاتم تو کند افتخار پیروزه
هلال حلقه بگوش تو شد از آن دارد
ز راه مرتبه در گوشوار پیروزه
اساس گلشن پیروزه را مدار به تست
بسیط مرکز شش گوشه را قرار به تست
ایا دهان تو را در حجاب مروارید
چو حقه ای که بود پر خوشاب مروارید
چو شبنمی ز عرق بر رخ تو بنشیند
بود صفاش چو بر آفتاب مروارید
و گر به نسبت تشبیه بر قمر چون نجم
و یا بر آب بجای حباب مروارید
جواهر از صدف سینۀ تو بنماید
بدان مثال که در آب ناب مروارید
بریزد از قلمت همچو لؤلؤ منثور
عبارت سخنت بر کتاب مروارید
چو در رکاب کنی پا ز میخ نعلینت
هزار بوسه دهد بر رکاب مروارید
مرا چو نرگس جدّ تو در خیال آید
ز چشم من بچکد همچو آب مروارید
چو یاد واقعه کربلا دهند به میغ
بجای نم بچکاند سحاب مروارید
شفق ز گریه خونین چنان شد آبله چشم
که شد خضاب ز لعل مذاب مروارید
ز سوز سینه که در آفتاب می گیرد
ز آب دیده او دیده آب می گیرد
چو آفتاب که بیرون دهد ز کان مرجان
شود ز گوهر او بام آسمان مرجان
بقصد قتل خوارج برون خرام ز غیب
ز خون روانه کن از حلق گردنان مرجان
ز برق لمعه آن افعی زُمُرّد نیش
شراره می ده و از خصم می ستان مرجان
چو هست بر دل تیغت حلال خون حرام
چنان بریز که یابند رایگان مرجان
روانه کن ز سر تیغ آبگون هر دم
ز خون خصم چو آب روان روان مرجان
شهاب تیغ تو همچون سحاب صاعقه ریز
دهد عدوی تو را از سر سنان مرجان
بهار لطف تو بخشد به ابر نیسان، سان
به لاله کسوت لعل و به ارغوان مرجان
منم که بهر نثار تو طبع غوّاصم بر آرد
از صدف سینه هر زمان مرجان
کمینه بنده تو زرد رو ز شرم گناه
عنایتی که شود رنگ زعفران مرجان
به یک کرشمه نظر خاک تیره گلشن کن
ضمیر صافی ابن حسام روشن کن
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - بلبل شوریده
ای بلبل شوریده دیوانه توئی یا ما
جویای رخ خوب جانانه توئی یا ما
تو عاشق گلزاری من عاشق دیدارم
در درد فراق او مردانه توئی یا ما
تو در قفسی و ما در خلوت خود تنها
ای گوشه نشین مست دیوانه توئی یا ما
در فصل بهار ودی از عشق جمال وی
با نعره و فریادی مستانه توئی یا ما
عشق تو به ما بلبل اندر رگ و پی رفته
آن باده خونین را پیمانه توئی یا ما
توجزگل وماجزدوست چیزی چو نمی بینیم
ازغیر حبیب خویش بیگانه توئی یا ما
تو زخم خوری از خار مارا بکشد بردار
آیا به زبان خلق افسانه توئی یا ما
تو عاشق وما عاشق دم درکش و حاضر باش
ورنه به خدا امروز در خانه توئی یا ما
گویند که گنجی هست اندر دل هر سرمست
از بهر چنین گنجی ویرانه توئی یا ما
محیی به گلستان شد با بلبل نالان شد
کای بلبل نالنده جانانه توئی یا ما
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - فرهاد و بیستون
شاخِ گل از نازکیّ یار یادم می دهد
برگ گل زان گلرخ رخسار یادم می دهد
چون روم درکوه تا از یاد او فارغ شوم
می خرامد کبک و زان رفتار یادم می دهد
هر کجا بینم گلی با خار میسوزم که آن
همدمیّ یار با اغیار یادم می دهد
داستان تیشه فرهاد و کوه بیستون
خار خار سینه افکار یادم می دهد
چون روم درگلستان کز خویش آسایم دمی
بانگ بلبل ناله های زار یادم می دهد
رسته بودم از جفایش وه که جور روزگار
باز خونریزی آن خونخوار یادم می دهد
جان شیرین سوزدم چون شعر محیی بشنوم
زانکه شیرینی آن گفتار یادم می دهد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
هر لحظه هدهدی ز سبا میرسد به من
بوی خوش از نسیم صبا می رسد به من
یعنی که از زبان صبا از بنفشه زار
پیغام سرو بسته قبا می رسد به من
این باد روح بخش که جان تازه می کند
از رایحات نشو و نما می رسد به من
روحی ست معنوی که به تایید کردگار
از عالم قبول دعا می رسد به من
گه گه به من رسد اثری از جمال غیب
تا من بگویمت که چرا می رسد به من
خود از میان برون شده باشم در آن زمان
از نور غیب کشف غطا می رسد به من
پیداست حد مکتسب من که تا کجاست
این منزلت به وجه عطا می رسد به من
کی بشنود سیاه دل این سر سر به مهر
کآب خضر ز عین بقا می رسد به من
دارم هوای سدره نشینان کزان هوا
هر صبح دم هزار صفا می رسد به من
از اختران چرخ به من میرسد ندا
بنگر که آن ندا ز کجا می رسد به من
حاشا مکن نزاری و با مدعی بگو
کز ساکنان سدره ندا می رسد به من
آری قبول دارم و تسلیم کرده ام
هر چند کآن به حکم قضا میرسد به من
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
ای ز بهشت بی خبر رونق نو بهار بین
رونق نو بهار چه جنت آشکار بین
مریم باغ حامله عیسی غنچه در چمن
مرده زنده دیده ای معجز نوبهار بین
بید کشیده از میان تیغ چو آب و لاله را
از رگ دیده خون دل ریخته در کنار بین
سوسن صد زبان نگر برگ شکوفه در دهن
نرگس شوخ چشم را بر لب جویبار بین
در بر خار غنچه را دختر حامله نگر
بر لب جو بنفشه را مادر سوگوار بین
ار صدف چمن نگر صورت آفتاب و پس
بر سر سبزه زان صدف لولوی تر نثار بین
فاخته از فراز سرو آمده در سخن نگر
بلبل گل پرست بر گل شده بی قرار بین
رغبت ار به بوستان نیست به گور خانه رو
بازگشای دیده را در نگر اعتبار بین
محتسب دغا نگر بی خبر ست گو بیا
بر کف صوفی صفا باده ی خوش گوار بین
روز نو و می کهن روزه کدام و توبه چه
مفتی شهر گو بیا تایب روزه دار بین
در عمل طرب گران معنی ساحری نگر
در قدح معاشران آتش آبدار بین
بربط عیش دیگران ساخته زهره طرب
ناله من چو زیر چنگ از رگ سینه زار بین
مایه ی زندگانیم رفته و در فراق او
بر سر ره دو چشم من باز بمانده زار بین
گر چه خلاف قول خود کرد شکسته خاطرم
رغم مرا و خصم را عهد من استوار بین
دیده تو نزاریا بر تو حجاب می شود
کج نظری ز توست بی دیده به روی یار بین