عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۰
فلک یک حلقه چشم است اگر صاحب نظر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
تویی آن چشم را مردم اگر روشن گهر باشی
به همت می توانی قطع کردن آسمان ها را
چرا با این چنین تیغی نهان زیر سپر باشی؟
روان شو چون شراب صبح در رگهای مخموران
گره تا چند بر یک جای چون آب گهر باشی؟
تمنای تو دارد نعل در آتش عزیزان را
چو یوسف چند زندانی در آغوش پدر باشی؟
پریشان می کنی از فکر گوهر قطره خود را
نمی دانی که خود را جمع اگر سازی گهر باشی
ز برگ لاله می آید به گوش این مژده عاشق را
که داغ از سینه می روید اگر خونین جگر باشی
براندازد چو اخگر از گریبان قبضه خاکت
اگر چون آفتاب گرمرو روشن گهر باشی
اگر شب را نداری زنده صائب جهد کن باری
فلک را تیر روی ترکش از آه سحر باشی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴۷
تو تا ز هستی خود بی خبر نمی افتی
ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی
ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمی افتی
مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را
اگر به وادی کسب هنر نمی افتی
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟
ستاره تو ازان است زود میر که تو
به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی
عقیق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟
اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر
به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟
ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی
هزار گمشده را در نماز می یابی
چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟
به پای قافله قطع طریق کن صائب
ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی
ز خویش مرحله ای پیشتر نمی افتی
ازین جهان و سرانجام آن مشو غافل
اگر به فکر جهان دگر نمی افتی
مساز عیب هنرنمای ذاتی خود را
اگر به وادی کسب هنر نمی افتی
ز چرخ همچو صدف گوهر تو بی قدرست
چرا برون ز صدف چون گهر نمی افتی؟
ستاره تو ازان است زود میر که تو
به بخت سوخته ای چون شرر نمی افتی
عقیق را ز خراش جگر برآمد نام
چرا به فکر خراش جگر نمی افتی؟
اگر ترا رگ خامی نکرده در زنجیر
به پای نخل چرا چون ثمر نمی افتی؟
ز مو به موی تو راه اجل سفیدی کرد
تو شوخ چشم به فکر سفر نمی افتی
هزار گمشده را در نماز می یابی
چرا به فکر خود ای بی خبر نمی افتی؟
به پای قافله قطع طریق کن صائب
ز برق و باد اگر پیشتر نمی افتی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۹۲
طومار عمر طی شد و غافل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای
در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای
نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله شکفته چه غافل نشسته ای
خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای
بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟
در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای
چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای
این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
برخاست شور حشر و تو کاهل نشسته ای
در وادیی که برق خورد نیش کاهلی
از غفلت آرمیده چو منزل نشسته ای
نیلوفر سپهر به خون تو تشنه است
ای لاله شکفته چه غافل نشسته ای
خضر رهی و پشت به دیوار داده ای
آیینه ای، چه سود که در گل نشسته ای
بر چهره ات چگونه در فیض وا شود؟
آخر کدام شب به در دل نشسته ای؟
در کعبه ای و پشت به محراب کرده ای
هم محملی به لیلی و غافل نشسته ای
چندین هزار مرحله می بایدت برید
تا روشنت شود که به منزل نشسته ای
این آن غزل که فیضی شیرین کلام گفت
در دیده ام خلیده و در دل نشسته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۹
ما را بس است سلسله جنبان اشاره ای
کافی است بزم سوختگان را شراره ای
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ای
از آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای
از هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای
یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ای
شرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ای
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای
از روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای
نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟
از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای
تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای
این آتشی که چهره او برفروخته است
دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای
صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای
کافی است بزم سوختگان را شراره ای
تا پای بر فلک نگذاری ز مهد خاک
مویت اگر چو شیر شود شیرخواره ای
همت بلنددار که با همت بلند
هر جا روی به توسن گردون سواره ای
از اهل فکر باش که با دورباش فکر
هم در میان مردم و هم بر کناره ای
از آفتاب تجربه گردید سنگ موم
وز خام طینتی تو همان سنگ خاره ای
از هستی دو روزه به تنگند عارفان
تو ساده لوح طالب عمر دوباره ای
یک بار نقش پای خود ای بی خبر ببین
تا روشنت شود که چه مست گذاره ای
شرط است ریختن عرق سعی موج را
هر چند بحر عشق ندارد کناره ای
مردان عنان به دست توکل نداده اند
تو سست عزم در گرو استخاره ای
از روزگار تیره و بخت سیاه روز
ابرو ترش مساز اگر درد خواره ای
نتوان به کنه عشق رسیدن ز فکر پوچ
در بحر آتشین چه کند تخته پاره ای؟
از دست من اگر چه نجسته است هیچ کار
پرکاری تو کرد مرا هیچکاره ای
تا آفتاب عشق تو تیغ از میان کشید
هر پاره ای شد از دل من ماهپاره ای
این آتشی که چهره او برفروخته است
دل را به غیر آب شدن نیست چاره ای
صائب ز آفتاب رخ یار شرم کن
از ره مرو به روشنی هر ستاره ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۴۵
تا رهنورد وادی سودا نمی شوی
اخترشناس آبله پا نمی شوی
تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان
سرو ریاض عالم بالا نمی شوی
تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش
بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی
تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن
از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی
تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمی شوی
تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پیما نمی شوی
صبح امید خنده شادی نمی کند
تا ناامید از همه دنیا نمی شوی
در میوه تو تا رگ خامی به جای هست
در کام روزگار گوارا نمی شوی
صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ
سر تا به پای دیده بینا نمی شوی
اخترشناس آبله پا نمی شوی
تا برنخیزی از سر این تیره خاکدان
سرو ریاض عالم بالا نمی شوی
تا چون حباب تخت نسازی ز تاج خویش
بی چشم زخم واصل دریا نمی شوی
تا همچو غنچه تنگ نگیری به خویشتن
از جنبش نسیم چو گل وا نمی شوی
تا بر محک ترا نزند سنگ کودکان
در مصر عشق قابل سودا نمی شوی
تا خارخار عشق نپیچد ترا به هم
چون گردباد مرحله پیما نمی شوی
صبح امید خنده شادی نمی کند
تا ناامید از همه دنیا نمی شوی
در میوه تو تا رگ خامی به جای هست
در کام روزگار گوارا نمی شوی
صائب به گرد خود نکنی تا سفر چو چرخ
سر تا به پای دیده بینا نمی شوی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۹۰
پا به ادب نه که زخم خار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
بار به دلها منه که بار نیابی
تا به جگر نشکنی هزار تمنا
سینه ریش و دل فگار نیابی
تا نفس خویش را شمرده نسازی
در دل خود عیش بی شمار نیابی
تا نکنی از غذا به خاک قناعت
ره به سر گنج همچو مار نیابی
تا نخورد کشتی تو سیلی طوفان
ذوق هم آغوشی کنار نیابی
تا نکنی چون کلیم داغ زبان را
راه سخن پیش کردگار نیابی
تا به سر بی کسان چو شمع نسوزی
شمع پس از مرگ بر مزار نیابی
تا نرسانی به آب، خانه تن را
راه برون شد ازین حصار نیابی
گرد تعلق ز خویش تا نفشانی
آینه روح بی غبار نیابی
راه فنا طی نمی شود به رعونت
پایه منصور را ز دار نیابی
روی چو زر کار را چو زر کند اینجا
برگ نگردیده زرد، بار نیابی
پرتو قهر حق است طاعت بی ذوق
کار مکن تا نشاط کار نیابی
مشت غباری است جسم، روح سوارش
آه درین گرد اگر سوار نیابی
کشتی عزم تو سخت سست عنان است
ترسم ازین بحر خون گذار نیابی
سایه بال هماست دولت دنیا
سایه به یک جای پایدار نیابی
خیز و شکاری بکن که در دو سه جولان
گردی ازین دشت پرشکار نیابی
تا نکنی ترک اعتبار چو صائب
در نظر عشق اعتبار نیابی
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۲۹
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۴۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۷۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۲
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۷
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۰۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۴۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۰
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۶۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۷۱
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۳۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۶۴