عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد
به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست
بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم
دو دستی زدی تیغ چون صبحدم
به قول دگر کو بسی چیده داشت
دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار
یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم
برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتادهاند
که صاحب دو قرنش لقب دادهاند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغولهای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را
بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفتهام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود
بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد
به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست
بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم
دو دستی زدی تیغ چون صبحدم
به قول دگر کو بسی چیده داشت
دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار
یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم
برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتادهاند
که صاحب دو قرنش لقب دادهاند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغولهای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور میزد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را
بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفتهام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۰ - داستان اسکندر با شبان دانا
مغنی بیا ز اول صبح بام
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهٔ جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینهای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت میگشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپردهای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکتهای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زادهای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت همداستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حملهای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانهای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دیدگان خوبچهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازهای بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسهای داد و رست
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصهها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
کسی کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
بزن زخمهٔ پخته بر رود خام
از آن زخمه کو رود آب آورد
ز سودای بیهوده خواب آورد
چنین گوید آن نغز گوینده پیر
که در فیلسوفان نبودش نظیر
که رومی کمر شاه چینی کلاه
نشست از برگاه روزی پگاه
به طاق دو ابرو برآورده خم
گره بسته بر خندهٔ جام جم
مهی داشت تابنده چون آفتاب
ز بحران تب یافته رنج و تاب
شکسته جهان کام در کام او
رسیده به نومیدی انجام او
دل شه که آیینهای بود پاک
از آن دردمندی شده دردناک
بفرمود تا کاردانان روم
خرامند نزدش ز هر مرز و بوم
مگر چارهٔ آن پریوش کنند
دل ناخوش شاه را خوش کنند
کسانی که در پرده محرم شدند
در آن داوریگه فراهم شدند
در آن تب بسی چارها ساختند
تنش را ز تابش نپرداختند
نه آن سرخ سیب از تبش گشت به
نه زابروی شه دور گشت آن گره
از آنجا که شه دل دراو بسته بود
ز تیمار بیمار دل خسته بود
فرود آمد از تخت و برشد به بام
که شوریده کمتر پذیرد مقام
یکی لحظه پیرامن بام گشت
نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت
در آن پستی از بام قصر بلند
شبان دید و در پیش او گوسفند
همایون یکی پیر بافر و هوش
کلاه و سرش هر دو کافور پوش
در آن دشت میگشت بی مشغله
گهش در گیاروی و گه در گله
دلش زان شبان اندکی برگشاد
که زیبا منش بود و زیرک نهاد
فرستاد کارندش از جای پست
بر آن خسروی بام عالی نشست
رقیبان بفرمان شه تاختند
شبان را به خواندن سرافراختند
درآمد شبانه به نزدیک شاه
سراپردهای دید بر اوج ماه
خبر داشت کان سد اسکندریست
نمودار فالش بلند اختریست
زمین بوسه دادش که پرورده بود
دیگر خدمت خسروان کرده بود
پس آنگاه شاهش بر خویش خواند
به گستاخیش نکتهای چند راند
بدو گفت کز قصه کوه و دشت
فرو خوان به من بر یکی سرگذشت
که دلتنگم از گردش روزگار
مگر خوش کنم دل به آموزگار
شبان گفت کای خسرو تخت گیر
به تاج تو عالم عمارت پذیر
ز تخت زرت ملک پرنور باد
ز تاج سرت چشم بد دور باد
نخستم خبر ده که تا شهریار
ز بهر چه بر خاطر آرد غبار
بدان تا سخن گو بدان ره برد
سخن گفتن او بدان در خورد
پسندید شاه از شبان این سخن
که آن قصه را باز جست اصل و بن
نگفت از سر داد و دین پروری
سخن چون بیابانیان سرسری
بدو حال آن نوش لب باز گفت
شبان چون شد آگه ز راز نهفت
دگر باره خاک زمین بوسه داد
وزان به دعائی دگر کرد یاد
چنین گفت کانگه که بودم جوان
نکردم به جز خدمت خسروان
ازان بزم داران که من داشتم
وزایشان سر خود برافراشتم
ملک زادهای بود در شهر مرو
بهی طلعتی چون خرامنده سرو
سهی سرو را کرده بالاش پست
دماغ گل از خوب روئیش مست
عروسی ز پائین پرستان او
کزو بود خرم شبستان او
شد از گوشهٔ چشم زخمی نژند
تب آمد شد آن نازنین دردمند
در آن تب که جز داغ دودی نداشت
بسی چاره کردند و سودی نداشت
سهی سرو لرزنده چون بید گشت
بدان حد کزو خلق نومید گشت
ملک زاده چون دیدگان دلستان
به کار اجل گشت همداستان
از آن پیش کان زهر باید چشید
از آن نوش لب خویشتن درکشید
ز نومیدی او به یکبارگی
گرفت از جهان راه آوارگی
در آن ناحیت بود از اندیشه دور
بیابانی از کوه و از بیشه دور
بسی وادی و غار ویران در او
کنام پلنگان و شیران در او
در آن رستنی را نه بیخ و نه برگ
بنام آن بیابان بیابان مرگ
کسی کوشدی ناامیدی از جهان
در آن محنت آباد گشتی نهان
ندیدند کس را کز آن شوره دشت
به مأوا گه خویشتن بازگشت
ملک زاده زاندوه آن رنج سخت
سوی آن بیابان گرائید رخت
رفیقی وفادار دیرینه داشت
که مهر ملک زاده در سنیه داشت
خبر داشت کان شاه اندوهناک
در آن ره کند خویشتن را هلاک
چو دزدان ره روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی به دست
بنشناخت بانگی بر او زد بلند
بر او حملهای برد و او را فکند
چو افکنده بودش چو سرو روان
فرو هشت برقع بروی جوان
سوی خانه خود به یک ترکتاز
به چشم فرو بستش آورد باز
نهانخانهای داشت در زیر خاک
نشاندش در آن خانهٔ اندوهناک
یکی ز استواران بر او برگماشت
کزو راز پوشیده پوشیده داشت
به آبی و نانی قناعت نمود
وزین بیش چیزیش رخصت نبود
ملک زاده زندانی و مستمند
دل ودیده و دست هر سه به بند
فروماند سرگشته در کار خویش
که نارفته چون آمد آن راه پیش
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمر بست در چارهٔ کار او
عروس تبش دیده را چاره ساخت
دلش را به صد گونه شربت نواخت
طبیبی طلب کرد علت شناس
گرانمایه را داشت یک چند پاس
پری رخ ز درمان آن چیره دست
از آن تاب و آن تب به یکباره رست
همان آب و رنگش درآمد که بود
تماشا طلب کرد و شادی نمود
چو گشت از دوا یافتن تندرست
دوای دل خویش را بازجست
جوانمرد چون دیدگان خوبچهر
ملک زاده را جوید از بهر مهر
شبی خانه از عود پرطیب کرد
یکی بزم شاهانه ترتیب کرد
چو آراست آن بزم چون نوبهار
نشاند آن گل سرخ را بر کنار
شد آورد شاه نظر بسته را
مهی از دم اژدها رسته را
ز رخ بند برقع برانداختش
در آن بزمگه بر دو بنواختش
ملک زاده چون یک زمان بنگرید
می و مجلس و نقل و معشوقه دید
از آن دوزخ تنگ تاریک زشت
همش حور حاصل شده هم بهشت
چه گویم که چون بود ازین خرمی
بود شرح از این بیش نامحرمی
شهنشه چو گفت شبان کرد گوش
به مغز رمیده برآورد هوش
برآسود از آن رنج و آرام یافت
کزان پیر پخته می خام یافت
درین بود خسرو که از بزم خاص
برون آمد آوازهای بر خلاص
که آن مهربان ماه خسرو پرست
به اقبال شه عطسهای داد و رست
شبان چون به شه نیکخواهی رساند
مدارای شاهش به شاهی رساند
کسی را که پاکی بود در سرشت
چنین قصهها زو توان درنوشت
هنر تابد از مردم گوهری
چو نور از مه و تابش از مشتری
شناسنده گر نیست شوریده مغز
نه بهره شناسد ز دینار نغز
کسی کو سخن با تو نغز آورد
به دل بشنوش کان ز مغز آورد
زبانی که دارد سخن ناصواب
به خاموشیش داد باید جواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۴ - انکار کردن هفتاد حکیم سخن هرمس را و هلاک شدن ایشان
مغنی بر آهنگ خود ساز گیر
یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر
که مارا سر پردهٔ تنگ نیست
بجز پی فراخی در آهنگ نیست
بهر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم
بر آراستندی به فرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جان فزای
کسی را که حجت قویتر شدی
به حجت بر آن سروران سرشدی
در آن داوری هرمس تیز مغز
بحق گفت اندیشهای داشت نغز
ز هر کس که او حجتی بیش داشت
سخنهای او پرورش بیش داشت
ز بس گفتن راز روحانیان
بر او رشک بردند یونانیان
بهم جمع گشتند هفتاد تن
به انکار او ساختند انجمن
که هرچ او بگوید بدو نگرویم
سخن گر چه زیبا بود نشنویم
تغییر دهیمش به انکار خویش
به انکار نتوان سخن برد پیش
چنان عهد بستند با یکدگر
که چون هرمس از کان برآرد گهر
ز دریای او آب ریزی کنند
برآن گنجدان خاک بیزی کنند
به حق گفتنش درنیارند هوش
بگیرند از انکار گوینده گوش
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد
به هر نکتهای حجتی باز بست
که چون نور در دیده و دل نشست
ندید آن سخن را برایشان پسند
جز انکار کردن به بانگ بلند
دگر باره گنجینه نو گشاد
اساسی دگرگونه از نو نهاد
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان هم گروه
سوم باره از رای مشکل گشای
نمود آنچه باشد حقیقت نمای
سخنهای زیبندهٔ دلنواز
برایشان فرو خواند فصلی دراز
ز جنباندن بانگ چندان جرس
سری در سماعش نجنباند کس
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
زبان گشته حیران گلو گشته ریش
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
بجنبید و روی از رقیبان بتافت
برایشان یکی بانگ برزد که های
مجنبید کس تا قیامت ز جای
همان لحظه بر جای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
چو در پرده راست کج باختند
از این پردهشان رخت پرداختند
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
از آن بیشه سرو با بوی مشک
یکی سروتر مانده هفتاد خشک
بپرسید و هرمس بدو گفت راز
که همت در آسمان کرد باز
سکندر بر او آفرین سازگشت
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
به خلوت چو بنشست با هر کسی
ازان داستان داستان زد بسی
که هرمس به طوفان هفتاد کس
به موجی همی ماند و هفتاد خس
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش
ز پوشیدن درس آموزگار
کفن بین که پوشیدشان روزگار
بیانی که باشد به حجت قوی
ز نافرخی باشد ار نشنوی
دری را که او تاج تارک بود
زدن بر زمین نامبارک بود
هنر نیست روی از هنر تافتن
شقایق دریدن خشن بافتن
خردمند را چون مدارا کنی
هنرهای خویش آشکارا کنی
یکی پرده ز آهنگ خود بازگیر
که مارا سر پردهٔ تنگ نیست
بجز پی فراخی در آهنگ نیست
بهر مدتی فیلسوفان روم
فراهم شدندی ز هر مرز و بوم
بر آراستندی به فرهنگ و رای
سخنهای دل پرور جان فزای
کسی را که حجت قویتر شدی
به حجت بر آن سروران سرشدی
در آن داوری هرمس تیز مغز
بحق گفت اندیشهای داشت نغز
ز هر کس که او حجتی بیش داشت
سخنهای او پرورش بیش داشت
ز بس گفتن راز روحانیان
بر او رشک بردند یونانیان
بهم جمع گشتند هفتاد تن
به انکار او ساختند انجمن
که هرچ او بگوید بدو نگرویم
سخن گر چه زیبا بود نشنویم
تغییر دهیمش به انکار خویش
به انکار نتوان سخن برد پیش
چنان عهد بستند با یکدگر
که چون هرمس از کان برآرد گهر
ز دریای او آب ریزی کنند
برآن گنجدان خاک بیزی کنند
به حق گفتنش درنیارند هوش
بگیرند از انکار گوینده گوش
چو هرمس سخن گفتن آغاز کرد
در دانش ایزدی باز کرد
به هر نکتهای حجتی باز بست
که چون نور در دیده و دل نشست
ندید آن سخن را برایشان پسند
جز انکار کردن به بانگ بلند
دگر باره گنجینه نو گشاد
اساسی دگرگونه از نو نهاد
بیانی چنان روشن و دلپذیر
که در دل نه در سنگ شد جایگیر
دگر ره ندید آن سخن را شکوه
به انکار خود دیدشان هم گروه
سوم باره از رای مشکل گشای
نمود آنچه باشد حقیقت نمای
سخنهای زیبندهٔ دلنواز
برایشان فرو خواند فصلی دراز
ز جنباندن بانگ چندان جرس
سری در سماعش نجنباند کس
چه گوینده عاجز شد از گفت خویش
زبان گشته حیران گلو گشته ریش
خبر داشت کز راه نابخردی
ستیزند با حجت ایزدی
چو در کس ز جنبش نشانی نیافت
بجنبید و روی از رقیبان بتافت
برایشان یکی بانگ برزد که های
مجنبید کس تا قیامت ز جای
همان لحظه بر جای هفتاد مرد
ز جنبش فتادند و گشتند سرد
چو در پرده راست کج باختند
از این پردهشان رخت پرداختند
سرافکنده چون آب در پای خویش
ز سردی فسردند بر جای خویش
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
چو انجم بر آن انجمن بر گذشت
از آن بیشه سرو با بوی مشک
یکی سروتر مانده هفتاد خشک
بپرسید و هرمس بدو گفت راز
که همت در آسمان کرد باز
سکندر بر او آفرین سازگشت
وز آنجا به درگاه خود بازگشت
به خلوت چو بنشست با هر کسی
ازان داستان داستان زد بسی
که هرمس به طوفان هفتاد کس
به موجی همی ماند و هفتاد خس
گروهیش کز حق گرفتند گوش
بمردند چون یافه کردند هوش
ز پوشیدن درس آموزگار
کفن بین که پوشیدشان روزگار
بیانی که باشد به حجت قوی
ز نافرخی باشد ار نشنوی
دری را که او تاج تارک بود
زدن بر زمین نامبارک بود
هنر نیست روی از هنر تافتن
شقایق دریدن خشن بافتن
خردمند را چون مدارا کنی
هنرهای خویش آشکارا کنی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۵ - اغانی ساختن افلاطون بر مالش ارسطو
مغنی سماعی برانگیز گرم
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید
سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم
همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد
تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا
فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری
ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن
چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند
برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید
شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائیتر انگیخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست
همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده
چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازهای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بیهوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ
به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس
در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز
برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز
چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش
همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد
بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار
برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید
همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش
چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بیخبر بود از آن دام ودد
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
سرودی برآور به آواز نرم
مگر گرمتر زین شود کار من
کسادی گریزد ز بازار من
دهل زن چو زد بر دهل داغ چرم
هوای شب سرد را کرد گرم
فروماند زاغ سیه ناامید
بگفتن در آمد خروس سپید
سکندر نشست از بر تخت روم
زبانی چو آتش دماغی چو موم
همهٔ فیلسوفان صده در صده
به پائینگه تخت او صف زده
به مقدار هر دانشی بیش و کم
همی رفتشان گفتگوئی بهم
یکی از طبیعی سخن ساز کرد
یکی از الهی گره باز کرد
یکی از ریاضی برافراخت یال
یکی هندسی برگشاد از خیال
یکی سکه بر نقد فرهنگ زد
یکی لاف ناموس و نیرنگ زد
تفاخر کنان هر یکی در فنی
به فرهنگ خود عالمی هر تنی
ارسطو به دلگرمی پشت شاه
برافزود بر هر یکی پایگاه
که اهل خرد را منم چاره ساز
ز علم دگر بخرادان بی نیاز
همان نقد حکمت به من شد روا
به حکمت منم بر همه پیشوا
فلان علم خوب از من آمد پدید
فلان کس فلان نکته از من شنید
دروغی نگویم در این داوری
به حجت زنم لاف نام آوری
ز بهر دل شاه و تمکین او
زبانها موافق به تحسین او
فلاطون برآشفت ازان انجمن
که استادی او داشت در جمله فن
چو هر دانشی کانک اندوختند
نخستین ورق زو درآموختند
برون رفت و روی از جهان در کشید
چو عنقا شد از بزم شه ناپدید
شب و روز از اندیشه چندان نخفت
کاغانی برون آورید از نهفت
به خم درشد از خلق پی کرد گم
نشان جست از آواز این هفت خم
کسی کو سماعی نه دلکش کند
صدای خم آواز او خوش کند
مگر کان غنا ساز آواز رود
در آن خم بدین عذر گفت آن سرود
چو صاحب رصد جای در خم گرفت
پی چرخ و دنبال انجم گرفت
بر آهنگ آن ناله کانجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید
چو آن ناله را نسبت از رود یافت
در آن پرده گه رودگر رود بافت
کدوی تهی را به وقت سرود
به چرم اندرآورد و بربست رود
چو بر چرم آهو براندود مشک
نوائیتر انگیخت از رود خشک
پس آنگه بر آن رسم و هیئت که خواست
یکی هیکل از ارغنون کرد راست
در او نغمه و نالهای درست
به اوتار نسبت فرو بست چست
به زیر و بم ناله رود خیز
گهی نرم زد زخمه و گاه تیز
ز نرمی و تیزی ز بالا و زیر
نوا ساخت بر نالهٔ گاو و شیر
چنان نسبت نالش آمد به دست
که هر جا که زد هر دو را پای بست
همان نسبت آدمی تا دده
بر آن رودها شد یکایک زده
چنان کادمی زاد را زان نوا
به رقص و طرب چیره گشتی هوا
سباع و بهائم بر آن ساز جفت
یکی گشت بیدار و دیگر بخفت
چو بر نسبت ناله هر کسی
به دست آمدش راه دستان بسی
ز موسیقی آورد سازی برون
که آن را نشد کس جز او رهنمون
چنان ساخت هر نسبتی را خروش
که نالنده را دل درآرد به جوش
بجائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت
به قانون از آن ناله خرگهی
ز هر علتی یافت عقل آگهی
چو اوتار آن ارغنون شد تمام
شد آن عود پخته به از عود خام
برون شد به صحرا و بنواختش
بهر نسبت اندازهای ساختش
خطی چارسو گرد خود درکشید
نشست اندران خط نوا برکشید
دد و دام را از بیابان و کوه
دوانید بر خود گروها گروه
دویدند هر یک به آواز او
نهادند سر بر خط ساز او
همه یک یک از هوش رفتند پاک
فتادند چون مرده بر روی خاک
نه گرگ جوان کرد بر میش زور
نه شیر ژیان داشت پروای گور
دگر نسبتی را که دانست باز
درآورد نغمه به آن جفت ساز
چنان کان ددان در خروش آمدند
از آن بیهوشی باز هوش آمدند
پراکنده گشتند بر روی دشت
که دارد به باد این چنین سرگذشت
بگرد جهان این خبر گشت فاش
که شد کان یاقوت یاقوت باش
فلاطون چنین پرده بر ساختست
که جز وی کس آن پرده نشناختست
برانگیخت آوازی از خشک رود
که از تری آرد فلک را فرود
چو بر نسبتی راند انگشت خود
بخسبد برآواز او دام و دد
چو بر نسبتی دیگر آرد شتاب
به هوش آرد آن خفتگان را ز خواب
شد آوازه بر درگه شاه نیز
که هاروت با زهره شد همستیز
ارسطو چو بشنید کان هوشمند
برانگیخت زینگونه کاری بلند
فروماند ازان زیرکی تنگدل
چو خصمی که گردد ز خصمی خجل
به اندیشه بنشست بر کنج کاخ
دل تنگ را داد میدان فراخ
به تعلیق آن درس پنهان نویس
که نقشی عجب بود و نقدی نفیس
در آن کارعلوی بسی رنج برد
بسی روز و شب را به فکرت سپرد
هم آخر پس از رنجهای دراز
سررشتهٔ راز را یافت باز
برون آورید از نظرهای تیز
که چون باشد آن نالهٔ رود خیز
چگونه رساند نوا سوی گوش
برد هوش و آرد دیگر ره به هوش
همان نسبت آورد رایش به دست
که دانای پیشینه بر پرده بست
به صحرا شد و پرده را ساز کرد
طلسمات بیهوشی آغاز کرد
چو از هوشمندان ستد هوش را
دیگر گونه زد رود خاموش را
در آن نسبتش بخت یاری نداد
که بیهوش را آرد از هوش باد
بکوشید تا در خروش آورد
نوائی که در خفته هوش آورد
ندانست چندانکه نسبت گرفت
در آن کار سرگشته ماند ای شگفت
چو عاجز شد از راه نایافتن
ز رهبر نشایست سر تافتن
شد از راه رغبت به تعلیم او
عنان داد یک ره به تسلیم او
بپرسید کان نسبت دلپسند
که هش رفتگان را کند هوشمند
ندانم که در پردهٔ آواز او
چگونست و چون پرورم ساز او
فلاطون چو دانست کان سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیار
برون شد خطی گرد خود در کشید
نوا ساخت تا نسبت آمد پدید
همه روی صحرا ز گور و پلنگ
بر آن خط کشیدند پرگار تنگ
به بیهوشی از نسبت اولش
نهادند سر بر خط مندلش
نوائی دگر باره برزد چو نوش
که ارسطوی دانا تهی شد ز هوش
چو بیهوش بود او به یک راه نغز
دد و دام را کرد بیدار مغز
دگر باره زد نسبت هوش بخش
که ارسطو ز جاجست همچون درخش
فروماند سرگشته بر جای خود
که چون بیخبر بود از آن دام ودد
از آن بیهوشی چون به هوش آمدند؟
چه بود آنک ازو در خروش آمدند؟
شد آگه که دانای دستان نواز
به دستان بر او داشت پوشیده راز
ثنا گفت و چندان ازو عذر خواست
که آن پردهٔ کژ بدو گشت راست
چو شد حرف آن نسبت او راه درست
نبشت آن او آن خود را بشست
به اقرار او مغز را تازه کرد
مدارای او بیش از اندازه کرد
سکندر چو دانست کز هر علوم
فلاطون شد استاد دانش به روم
بر افزود پایش در آن سروری
به نزد خودش داد بالاتری
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۷ - احوال سقراط با اسکندر
مغنی بدان ساز تیمار سوز
نشاط مرا یک زمان بر فروز
مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار
ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی
نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری
کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای
ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند
به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست
زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام
فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد
بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی
من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بیمنست
مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه
سکندر که دارندهٔ تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
زمانی نبودی که فرزانهای
ز گوهر ندادی بدو دانهای
ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان
سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش
بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او
نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست
ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید
کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود
جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت
به شرحی که دادند از آن دین پناه
گرایندهتر شد بدو مهر شاه
چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد
کسی کو ز مردم گریزندهتر
بدو میل مردم ستیزندهتر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانهوش
رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش
فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصهها گفت با او به راز
که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر
به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای
فرستادهٔ پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه
جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب
که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد
نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست
چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل
مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی
چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد
دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است
درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ
چنان مینماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم
وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب
هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون
تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز
نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
ز خلق جهان بندهای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک
در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را
ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست
فرستادهٔ شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست
چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای
شد آن گنج را دید در گوشهای
ز بی توشهای ساخته توشهای
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد
بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردهٔ گندمین چون خورم
بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست
مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور
من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم
تو با اینکه داری جهانی چنین
نهای سیر دل هم ز خوانی چنین
مرا این یکی ژندهٔ سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد
تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست
دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمانپذیر
برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز
مرا بندهای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
تو آنی که آن بنده را بندهای
پرستار ما را پرستندهای
شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین
بدو گقت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن
دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی
که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب
چو من خفتهای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد
تو کز خواب ما را بر آشفتهای
کنی خفته بیدار و خود خفتهای
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ
شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو
دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار
از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو
توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را
زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود
به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید
مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست
از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای
برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی
دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک
نهانخانهٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر
عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه
چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن
به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه
چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد
کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو
ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست
گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش
وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود
کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر
برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکتهها را نبشت
نشاط مرا یک زمان بر فروز
مگر زان نوای بریشم نواز
بریشم کشم روم را در طراز
چنین گوید آن کاردان فیلسوف
که بر کار آفاق بودش وقوف
که یونان نشینان آن روزگار
سوی زهد بودند آموزگار
ز دنیا نجستندی آسایشی
نیرزیدشان شهوت آلایشی
نکردندی الا ریاضتگری
به بسیار دانی و اندک خوری
کسی که به خود بر توان داشتی
ز طبع آرزوها نهان داشتی
نکردی تمتع نخوردی نبید
کزین هر دو گردد خرد ناپدید
ز گرد آمدن سر درآید به گرد
چو سر بایدت گرد آفت مگرد
بدانجا رسیدند از آن رسم و رای
که برخاست بنیادشان زین سرای
ز خشگی به دریا کشیدند بار
ز پیوند گشتند پرهیزگار
زنان را ز مردان بپرداختند
جداگانه شان کشتیی ساختند
به مردانگی خون خود ریختند
بمردند و با زن نیامیختند
به گیتی چنین بود بنیادشان
که تخمه به گیتی برافتادشان
یکی روز فرخنده از صبحگاه
ز فرزانگان بزمی آراست شاه
چنان داد فرمان به سالاربار
که با من ندارد کس امروز کار
فرستید و خوانید سقراط را
نگهبان ترکیب و اخلاط را
فرستاده سقراط را بازجست
ز شه یاد کردش که جویای توست
زمانی به درگاه خسرو خرام
برآرای جامه برافروز جام
فریب ورا پیر دانا نخورد
فریبندگی را اجابت نکرد
بدو گفت رو به اسکندر بگوی
که هرچ اندرین ره نیابی مجوی
من آنجائیم وین سخن روشنست
گر اینجا خیالیست آن بیمنست
مرا گر بدست آرد ایزد پرست
هم از درگه ایزد آیم بدست
جوابی که آن کان فرهنگ سفت
فرستاده شد با فرستنده گفت
شهنشاه را گشت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
نیابد به دیدار آن شمع راه
جز آن کس که شب خیز باشد چو ماه
سکندر که دارندهٔ تاج بود
به دانش همه ساله محتاج بود
زمانی نبودی که فرزانهای
ز گوهر ندادی بدو دانهای
ز هر دانشی کان ز دانندگان
رساندندی او را رسانندگان
سخنهای سقراط بیدار هوش
پسند آمدی مر زبان را به گوش
بران شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او
نمودند کان پیر خلوت پناه
بر آمد شد خلق بربست راه
سر از شغل دنیا چنان تافتست
که در گور گوئی دری یافتست
ز خویشان و یاران جدائی گرفت
به کنجی خراب آشنایی گرفت
جهان گر چه کارش به جان آورد
نه ممکن که سر در جهان آورد
ز خون خوردن جانور خو برید
پلاسی بپوشید و دیبا درید
کفی پست از آنجا که غایت بود
شبان روزی او را کفایت بود
جز ایزد پرستیدنش کار نیست
به نزدیک او خلق را بار نیست
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت
به شرحی که دادند از آن دین پناه
گرایندهتر شد بدو مهر شاه
چنین آمداست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد
کسی کو ز مردم گریزندهتر
بدو میل مردم ستیزندهتر
چو سقراط مهر خود از خلق شست
همه خلق سقراط را بازجست
بسی خواند شاهش بر خویشتن
نشد شاه انجم بر آن انجمن
چو زاندازه شد خواهش شهریار
دل کاردان در نیامد به کار
ز ناز هنرمند ترکانهوش
رمنده نشد دولت نازکش
شه از جمله استواران خویش
یکی محرم خاص را خواند پیش
فرستاد نزدیک دانا فراز
بسی قصهها گفت با او به راز
که نزدیک خود خواندمت بارها
نهان داشتم با تو گفتارها
اجابت نکردی چه بود از قیاس
نوازنده را ناشدن حق شناس
چرائی ز درگاه ما گوشه گیر
بیا یا بگو حجتی دلپذیر
به معذوری خویش حجت نمای
وگر نیست حجت به حاجت به پای
فرستادهٔ پی مبارک ز راه
به سقراط شد داد پیغام شاه
جهان دیدهٔ دانای حاضر جواب
چنین داد پاسخ برای صواب
که گر شه مرا خواند نزدیک خود
خرد چیزها داند از نیک و بد
نماید که رفتن بدو رای نیست
که مهر تو را در دلش جای نیست
چو درنا شدن هست چندین دلیل
به بازی نشد پیش کس جبرئیل
مرا رغبت آنگه پدید آمدی
که پیغام شه با کلید آمدی
چو در نافهٔ مشک آشنائی دهد
بر او بوی خوش بر گوائی دهد
دلی را که بر دوستی رهبر است
برون از زبان حجتی دیگر است
درونی که مهر آشکارا کند
مدارا فزون از مدارا کند
کسانی که نزدیک شه محرمند
به بزم اندرون شاه را همدمند
سوی من نبینند بر آب و سنگ
ستور مرا پای ازینجاست لنگ
چنان مینماید که در بزمگاه
به نیکی مرا یاد ناورد شاه
که آن رازداران که خدمتگرند
به دل دوستی سوی من ننگرند
دل شاه را مرد مردم شناس
هم از مردم شاه گیرد قیاس
اگر خاصگان را زبان هست نرم
به امید شه دل توان کرد گرم
وگر نرم ناید ز گوینده گفت
درشتی بود شاه را در نهفت
غنا ساز گنبد چو باشد درست
صدای خوش آرد به اوتار سست
ز گنبد چو یک رکن گردد خراب
خوش آواز را ناخوش آید جواب
هر آن نیک و بد کاید از در برون
به دارای درگه بود رهنمون
تو خوانی مرا پرده داران راز
به سرهنگی از پرده دارند باز
نگر تا به طوفان ز دریای آب
در این کشمکش چون نمایم شتاب
مثال آنچنان شد که دریای ژرف
نماید که درهاست ما را شگرف
نهنگان دریا گشایند چنگ
که جوید گهر در دهان نهنگ؟
چگونه شوم بردری نور باش
که باشد بر او این همه دور باش
بر شاه اگر صورتم بد کنند
خلاقت نه بر من که بر خود کنند
ز خلق جهان بندهای را چه باک
که بندد کمر پیش یزدان پاک
در این بندگی خواجه تاشم تو را
گر آیم به تو بنده باشم تو را
ببین ای سکندر به تقویم راست
که این نکته را ارتفاع از کجاست
فرستادهٔ شهریار از برش
بر شاه شد خواند درس از برش
طبق پوش برداشت از خون در
ز در دامن شاه را کرد پر
شه از گوهر افشان آن کان گنج
ز گوهر برآمودن آمد به رنج
پسند آمدش کان سخنهای چست
به دعوی گه حجت آمد درست
چو دانست کوهست خلوت گرای
پیاده به خلوتگهش کرد رای
شد آن گنج را دید در گوشهای
ز بی توشهای ساخته توشهای
ز شغل جهان گشت مشغول خواب
برآسوده از تابش آفتاب
تماشای او در دلش کار کرد
به پایش بجنباند و بیدار کرد
بدو گفت برخیز و با من بساز
که تا از جهانت کنم بی نیاز
بخندید دانا کزین داوری
به ار جز منی را به دست آوری
کسی کو نهد دل به مشتی گیا
نگردد بگرد تو چون آسیا
چو قرص جوین هست جان پرورم
غم گردهٔ گندمین چون خورم
بر آن راهرو نیم جوبار نیست
که او را یکی جو در انبار نیست
مرا کایم از کاهبرگی ستوه
چه باید گرانبار گشتن چو کوه
دگر باره شه گفت کز مال و جاه
تمنا چه داری تو ای نیکخواه
جوابش چنین داد دانای دور
که با چون منی بر مینبار جور
من از تو به همت توانگرترم
که تو بیش خواری من اندک خورم
تو با اینکه داری جهانی چنین
نهای سیر دل هم ز خوانی چنین
مرا این یکی ژندهٔ سالخورد
گرانستی ارنیستی گرم و سرد
تو با این گرانی که دربار توست
طلبکاری من کجا کار توست
دگر باره پرسید از او شهریار
که تو کیستی من کیم در شمار
چنین داد پاسخ سخنگوی پیر
که فرمان دهم من تو فرمانپذیر
برآشفت شه زان حدیث درست
نهانی سخن را درون بازجست
خردمند پاسخ چنین داد باز
که بر شه گشایم در بسته باز
مرا بندهای هست نامش هوا
دل من بدان بنده فرمان روا
تو آنی که آن بنده را بندهای
پرستار ما را پرستندهای
شه از رای دانای باریک بین
ز خجلت سرافکنده شد برزمین
بدو گقت خود نور سیمای من
گواهست بر پاکی رای من
ز پاکان چو پاکی جدائی مکن
نمرده زمین آزمائی مکن
دگر ره جوابیش چون سیم داد
که سیماب در گوش نتوان نهاد
چو پاکی و پاکیزه رائی کنی؟
چرا دعوی چارپائی کنی
که هر چارپائی که آرد شتاب
به پای اندر آرد کسی را ز خواب
چو من خفتهای را تو بیدار مرد
نبایست از این گونه بیدار کرد
تو کز خواب ما را بر آشفتهای
کنی خفته بیدار و خود خفتهای
بدین خواب خرگوش و خوی پلنگ
ز شیران بیدار بردار چنگ
شکاری طلب کافتد از تیر تو
هژبری چو من نیست نخجیر تو
دل شه بدان داستانهای گرم
چو موم از پذیرندگی گشت نرم
به خواهش چنان خواست کان هوشمند
ز پندش دهد حلقهٔ گوش بند
شد آن تلخی از پیر پرهیزگار
به شیرین زبانی درآمد به کار
از آن پند گو سر بلندی دهد
بگفت آنچه او سودمندی دهد
که چون آهن دست پیرای تو
پذیرای صورت شد از رای تو
توانی که روشن کنی سینه را
در او آری آیین آیینه را
چو بردن توانی ز آهن تو زنگ
که تا جای گیرد در او نقش و رنگ
دل پاک را زنگ پرداز کن
بر او راز روحانیان باز کن
سیه کن روان بداندیش را
بشوی از سیاهی دل خویش را
زبانی است هر کو سیه دل بود
نه هر زنگیئی خواجه مقبل بود
به سودای رنگی مشو رهنمون
مفرح نگر کز لب آرد برون
سیاهی کنی سوخته شو چو بید
که دندان بدو کرد زنگی سپید
مگر کاینه زنگی از آهنست
که با آن سیاهی دلش روشنست
از آنجا خبر داد کار آزمای
که نوشاب را در سیاهیست جای
برون آی چون نقره ز آلودگی
ز نقره بیاموز پالودگی
دماغی کز آلودگی گشت پاک
بچربد بر این گنبد دودناک
نهانخانهٔ صبحگاهی شود
حرمگاه سر الهی شود
ز تو دور کردن ز روزن نقاب
به روزن درافتادن از آفتاب
چراغی به دریوزه بر کرده گیر
قفائی ز باد هوا خورده گیر
عماری کش نور خورشید باش
ز ترک عماری بر امید باش
تو در پاک میکن ز خاشاک و خار
طلبکار سلطان مشو زینهار
چو سلطان شود سوی نخجیرگاه
دری رفته بیند فروشسته راه
چو دانی که آمد به مهمان فرود
به ناخوانده مهمان بر از ما درود
گرآیی براین در دلیری مکن
تمنای بالا و زیری مکن
به جان شو پذیرندهٔ بزم خاص
که تن را ز دربان نبینی خلاص
به کفش گل آلوده بر تخت شاه
نشاید شدن کفش بفکن به راه
چو همکاسهٔ شاه خواهی نشست
به پیرای ناخن فروشوی دست
کرا زهره گر خود بود شرزه شیر
که بر تخت سلطان خرامد دلیر
که شیری که بر تخت او بخته شد
هم از هیبت تخت او تخته شد
کسی کو درآید به درگاه تو
خورد سیلی ار گم کند راه تو
ببین تا تو را سر به درگاه کیست
دل ترسناکت نظرگاه کیست
گر این درزنی کمترین بنده باش
گر این پای داری سرافکنده باش
وگر تو خود شاهی و شهریار
تو را با سگ پاسبانان چکار
تو گرمی مکن گر من از خوی گرم
نگفتم تو را گفتنیهای نرم
دل تافته کو ز من تفته بود
به جاسوسی آسمان رفته بود
کنون کامد از آسمان بر زمین
ره آوردش آن بود و ره بردش این
چو گفت این سخنهای پرورده پیر
سخن در دل شاه شد جایگیر
برافروخته روی چون آفتاب
سوی بزم خود کرد خسرو شتاب
بفرمود تا مرد کاتب سرشت
به آب زر آن نکتهها را نبشت
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۱۹ - خلوت ساختن اسکندر با هفت حکیم در آفرینش نخست
مغنی بیار آن ره باستان
مرا یاریی ده در این داستان
زدستان گیتی مگر جان برم
بر این داستان ره به پایان برم
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال
ز بس بخشش او در آن مرز و بوم
برافتاد درویشی از اهل روم
نهادند سر خسروان بردرش
به فرماندهی گشته فرمان برش
به فرخندگی شاه فیروز بخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت
سخن راند از انصاف و از دین و داد
گهی درج میبست و گه میگشاد
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود
از آن فیلسوفان گزین کرد هفت
که بر خاطر کس خطائی نرفت
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر
فلاطون و والیس و فرفوریوس
که روح القدس کردشان دستبوس
همان هفتمین هرمس نیک رای
که بر هفتمین آسمان کرد جای
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه
طرازنده بزمی چو تابنده هور
هم از باده خالی هم از باد دور
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد به کار
به دانندگان راز بگشاد و گفت
که تا کی بود راز ما در نهفت
بسی شب به مستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی
یک امروز بینیم در ماه و مهر
گشائیم سر بستههای سپهر
بدانیم کاین خرگه گاو پشت
چگونه درآمد به خاک درشت
چنین بود تا بود بالا و زیر
بدانسان که بد گفت باید دلیر
چنان واجب آمد به رای درست
که ترکیب اول چه بود از نخست
چه افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو
نخستین سبب را در این تاروپود
بجوئیم از اجرام چرخ کبود
بدین زیرکی جمعی آموزگار
نیارد بههم بعد از این روزگار
ندانیم کز مادر این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج
بگوئید هر یک به فرهنگ خویش
که این کار از آغاز چون بود پیش
به تقدیر و حکم جهان آفرین
نخست آسمان کرده شد با زمین
بیا تا برون آوریم از نهفت
که اول بهار جهان چون شکفت
چگونه نهادش بنا گر بنا؟
چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟
چو شاه این سخن را سرآغاز کرد
چنان گنج سربسته را باز کرد
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب
چنان رفت رخصت به رای درست
کارسطو کند پیشوائی نخست
مرا یاریی ده در این داستان
زدستان گیتی مگر جان برم
بر این داستان ره به پایان برم
چنین آمد از فیلسوف این سخن
که چون شد به شه تازه روز کهن
به فیروزی بخت فرخنده فال
درآمد به بخشیدن ملک و مال
ز بس بخشش او در آن مرز و بوم
برافتاد درویشی از اهل روم
نهادند سر خسروان بردرش
به فرماندهی گشته فرمان برش
به فرخندگی شاه فیروز بخت
یکی روز برشد به فیروزه تخت
سخن راند از انصاف و از دین و داد
گهی درج میبست و گه میگشاد
چو لختی سخن گفت از آن در که بود
به خلوتگه خویش رغبت نمود
از آن فیلسوفان گزین کرد هفت
که بر خاطر کس خطائی نرفت
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلیناس برنا و سقراط پیر
فلاطون و والیس و فرفوریوس
که روح القدس کردشان دستبوس
همان هفتمین هرمس نیک رای
که بر هفتمین آسمان کرد جای
چنین هفت پرگار بر گرد شاه
در آن دایره شه شده نقطه گاه
طرازنده بزمی چو تابنده هور
هم از باده خالی هم از باد دور
دل شه در آن مجلس تنگبار
به ابرو فراخی درآمد به کار
به دانندگان راز بگشاد و گفت
که تا کی بود راز ما در نهفت
بسی شب به مستی شد و بیخودی
گذاریم یک روز در بخردی
یک امروز بینیم در ماه و مهر
گشائیم سر بستههای سپهر
بدانیم کاین خرگه گاو پشت
چگونه درآمد به خاک درشت
چنین بود تا بود بالا و زیر
بدانسان که بد گفت باید دلیر
چنان واجب آمد به رای درست
که ترکیب اول چه بود از نخست
چه افزایش و کاهش نو بنو
بنا بود پیشینه شد پیشرو
نخستین سبب را در این تاروپود
بجوئیم از اجرام چرخ کبود
بدین زیرکی جمعی آموزگار
نیارد بههم بعد از این روزگار
ندانیم کز مادر این راه رنج
کرا پای خواهد فروشد به گنج
بگوئید هر یک به فرهنگ خویش
که این کار از آغاز چون بود پیش
به تقدیر و حکم جهان آفرین
نخست آسمان کرده شد با زمین
بیا تا برون آوریم از نهفت
که اول بهار جهان چون شکفت
چگونه نهادش بنا گر بنا؟
چه بانگ آمد از ساز اول غنا؟
چو شاه این سخن را سرآغاز کرد
چنان گنج سربسته را باز کرد
ز تاریخ آن کارگاه کهن
فروبست بر فیلسوفان سخن
ولیکن نیوشنده را در جواب
سخن واجب آمد به فکر صواب
چنان رفت رخصت به رای درست
کارسطو کند پیشوائی نخست
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۲۹ - رسیدن اسکندر به پیغمبری
مغنی سحرگاه بر بانگ رود
به یادآور آن پهلوانی سرود
نشاط غنا در من آور پدید
فراغت دهم زانچه نتوان شنید
همان فیلسوف مهندس نهاد
ز تاریخ روم این چنین کرد یاد
که چون پیشوای بلند اختران
سکندر جهاندار صاحب قران
ز تعلیم دانش به جایی رسید
که دادش خرد برگشایش کلید
بسی رخنه را بستن آغاز کرد
بسی بستهها را گره باز کرد
به دانستن علمهای نهان
تمامی جز او را نبود از جهان
چو برزد همه علمها را رقوم
چه با اهل یونان چه با اهل روم
گذشت از رصد بندی اختران
نبود آنچه مقصود بودش در آن
سریرش که تاج از تباهی رهاند
عمامه به تاج الهی رساند
نزد دیگر از آفرینش نفس
جهان آفرین را طلب کرد و بس
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد این هفت کحلی طراز
چنان بیند آن دیدنی را که هست
به دست آرد آنرا که ناید به دست
در این وعده میکرد شبها بروز
شبی طالعش گشت گیتی فروز
سروش آمد از حضرت ایزدی
خبر دادش از خود درآن بیخودی
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور
نهفته بدان گوهر تابناک
رسانید وحی از خداوند پاک
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
برون زانکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت
به فرمانبری چون توئی شهریار
چنینست فرمان پروردگار
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر نپیچی زراه
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد
به دارندهٔ دولت و دین خود
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشوئی آفاق را
رهانی جهانرا ز بیداد دیو
گرایش نمائی به کیهان خدیو
سر خفتگان را براری ز خواب
ز روی خرد برگشائی نقاب
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ارملک آن عالم آری به دست
در این داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین نه آزرم خویش
به بخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور بر مبخشای هیچ
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند
سکندر بدان روی بسته سروش
چنین گفت کای هاتف تیزهوش
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
خمار از سر خلق بیرون کنم
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
چگویم چو کس را ندانم زبان
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
وز اینم بتر هست بسیار چیز
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
ز دژخیم ترسم که آید هراس
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه
گروهی فراوانتر از خاک و آب
چگونه کنم هریکی را عذاب
گر آن کور چشمان به من نگروند
ز کری سخنهای من نشنوند
در آن جای بیگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
وگر دعوی آرم به پیغمبری
چه حجت کند خلق را رهبری
چه معجز بود در سخن یاورم
که دارند بینندگان باورم
در آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
بر آمودگانی چو دریا به در
سر و مغزی از خویشتن گشته پر
چگونه توان داد پا لغزشان
که آن کبر کم گردد از مغزشان
سروش سرایندهٔ کار ساز
جواب سکندر چنین داد باز
که حکم تو بر چارحد جهان
رونداست بر آشکار و نهان
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بودست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
زناسک بمنسک در آری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه
همه پیش حکمت مسخر شوند
وگر سرکشند از تو در سر شوند
ندارد کس از سر کشان پای تو
نگیرد کسی در جهان جای تو
تو آن شب چراغی به نیک اختری
شب افروز چون ماه و چون مشتری
که هر جا که تابی به اوج بلند
گشائی ز گنجینهها قفل و بند
چنان کن که چون سر به راه آوری
به دارندهٔ خود پناه آوری
به هر جا که موکب درآری به راه
کنی داور داوران را پناه
نیارد جهان آفتی برسرت
گزندی نه برتو نه بر لشگرت
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیش رو
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس
تو بینی نبیند تو را هیچکس
کسی کو نباشد ز عهد تو دور
از آن روشنائی بدو بخش نور
کسی کاورد با تو در سرخمار
براو ظلمت خویش را برگمار
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرو میرد از خواری وخیرگی
دگر چون عنان سوی راه آوری
به کشور گشودن سپاه آوری
به هر طایفه کاوری روی خویش
لغتهای بیگانت آرند پیش
به الهام یاری ده رهنمون
لغتهای هر قومی آری برون
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان
به برهان این معجز ایزدی
تو نیکی و یابد مخالف بدی
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست
پذیرفت از آرندهٔ آن پیام
که هست او خداوند و مابنده نام
وز آنروز غافل نبود از بسیچ
جز آن شغل در دل نیاورد هیچ
ز شغل دگر دست کوتاه کرد
به عزم سفر توشه راه کرد
برون زانکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش به گوش
زهر دانشی چارهای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز
سگالش گریهای خاطر پسند
که از رهروان باز دارد گزند
بجز سفر اعظم که در بخردی
نشانی بد از مایهٔ ایزدی
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر
به مشک سیه نقش زد بر حریر
ارسطو نخستین ورق در نوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست
سوم درج را کرد سقراط بند
زهر جوهری کان بود دلپسند
چو گشت این سه فهرست پرداخته
سخنهای با یکدگر ساخته
شه آن نامهها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
به آن درجها دست کردی دراز
ز گنجینهٔ هر ورق پارهای
طلب کردی آن شغل را چارهای
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر
نویسد یکی نامهٔ سودمند
بتابید فرهنگ و رای بلند
مسلسل به اندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ
برون شد وزیر از بر شهریار
ز شه گفته را گشت پذرفتگار
خرد را به تدبیر شد رهنمون
بدان تازکان گوهر آرد برون
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد
به یادآور آن پهلوانی سرود
نشاط غنا در من آور پدید
فراغت دهم زانچه نتوان شنید
همان فیلسوف مهندس نهاد
ز تاریخ روم این چنین کرد یاد
که چون پیشوای بلند اختران
سکندر جهاندار صاحب قران
ز تعلیم دانش به جایی رسید
که دادش خرد برگشایش کلید
بسی رخنه را بستن آغاز کرد
بسی بستهها را گره باز کرد
به دانستن علمهای نهان
تمامی جز او را نبود از جهان
چو برزد همه علمها را رقوم
چه با اهل یونان چه با اهل روم
گذشت از رصد بندی اختران
نبود آنچه مقصود بودش در آن
سریرش که تاج از تباهی رهاند
عمامه به تاج الهی رساند
نزد دیگر از آفرینش نفس
جهان آفرین را طلب کرد و بس
در آن کشف کوشید کز روی راز
براندازد این هفت کحلی طراز
چنان بیند آن دیدنی را که هست
به دست آرد آنرا که ناید به دست
در این وعده میکرد شبها بروز
شبی طالعش گشت گیتی فروز
سروش آمد از حضرت ایزدی
خبر دادش از خود درآن بیخودی
سروش درفشان چو تابنده هور
ز وسواس دیو فریبنده دور
نهفته بدان گوهر تابناک
رسانید وحی از خداوند پاک
چنین گفت کافزونتر از کوه و رود
جهان آفرینت رساند درود
برون زانکه داد او جهانبانیت
به پیغمبری داشت ارزانیت
به فرمانبری چون توئی شهریار
چنینست فرمان پروردگار
که برداری آرام از آرامگاه
در این داوری سر نپیچی زراه
برآیی به گرد جهان چون سپهر
درآری سر وحشیان را به مهر
کنی خلق را دعوت از راه بد
به دارندهٔ دولت و دین خود
بنا نو کنی این کهن طاق را
ز غفلت فروشوئی آفاق را
رهانی جهانرا ز بیداد دیو
گرایش نمائی به کیهان خدیو
سر خفتگان را براری ز خواب
ز روی خرد برگشائی نقاب
توئی گنج رحمت ز یزدان پاک
فرستاده بر بی نصیبان خاک
تکاپوی کن گرد پرگار دهر
که تا خاکیان از تو یابند بهر
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ارملک آن عالم آری به دست
در این داوری کاوری راه پیش
رضای خدا بین نه آزرم خویش
به بخشایش جانور کن بسیچ
به ناجانور بر مبخشای هیچ
گر از جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند
سکندر بدان روی بسته سروش
چنین گفت کای هاتف تیزهوش
چو فرمان چنین آمد از کردگار
که بیرون زنم نوبتی زین حصار
ز مشرق به مغرب شبیخون کنم
خمار از سر خلق بیرون کنم
به هرمرز اگر خود شوم مرزبان
چگویم چو کس را ندانم زبان
چه دانم که ایشان چه گویند نیز
وز اینم بتر هست بسیار چیز
یکی آنکه در لشگرم وقت پاس
ز دژخیم ترسم که آید هراس
دگر آنکه برقصد چندین گروه
سپه چون کشم در بیابان و کوه
گروهی فراوانتر از خاک و آب
چگونه کنم هریکی را عذاب
گر آن کور چشمان به من نگروند
ز کری سخنهای من نشنوند
در آن جای بیگانه از خشک و تر
چه درمان کنم خاصه با کور و کر
وگر دعوی آرم به پیغمبری
چه حجت کند خلق را رهبری
چه معجز بود در سخن یاورم
که دارند بینندگان باورم
در آموز اول به من رسم و راه
پس آنگه زمن راه رفتن بخواه
بر آمودگانی چو دریا به در
سر و مغزی از خویشتن گشته پر
چگونه توان داد پا لغزشان
که آن کبر کم گردد از مغزشان
سروش سرایندهٔ کار ساز
جواب سکندر چنین داد باز
که حکم تو بر چارحد جهان
رونداست بر آشکار و نهان
به مغرب گروهی است صحرا خرام
مناسک رها کرده ناسک به نام
به مشرق گروهی فرشته سرشت
که جز منسکش نام نتوان نوشت
گروهی چو دریا جنوبی گرای
که بودست هابیلشان رهنمای
گروهی شمالیست اقلیمشان
که قابیل خوانی ز تعظیمشان
چو تو بارگی سوی راه آوری
گذر بر سپید و سیاه آوری
زناسک بمنسک در آری سپاه
ز هابیل یابی به قابیل راه
همه پیش حکمت مسخر شوند
وگر سرکشند از تو در سر شوند
ندارد کس از سر کشان پای تو
نگیرد کسی در جهان جای تو
تو آن شب چراغی به نیک اختری
شب افروز چون ماه و چون مشتری
که هر جا که تابی به اوج بلند
گشائی ز گنجینهها قفل و بند
چنان کن که چون سر به راه آوری
به دارندهٔ خود پناه آوری
به هر جا که موکب درآری به راه
کنی داور داوران را پناه
نیارد جهان آفتی برسرت
گزندی نه برتو نه بر لشگرت
وگر زانکه در رهگذرهای نو
کسی بایدت پس رو و پیش رو
به هر جا گرایش کند جان تو
بود نور و ظلمت به فرمان تو
بود نورت از پیش و ظلمت ز پس
تو بینی نبیند تو را هیچکس
کسی کو نباشد ز عهد تو دور
از آن روشنائی بدو بخش نور
کسی کاورد با تو در سرخمار
براو ظلمت خویش را برگمار
بدان تا چو سایه در آن تیرگی
فرو میرد از خواری وخیرگی
دگر چون عنان سوی راه آوری
به کشور گشودن سپاه آوری
به هر طایفه کاوری روی خویش
لغتهای بیگانت آرند پیش
به الهام یاری ده رهنمون
لغتهای هر قومی آری برون
زبان دان شوی در همه کشوری
نپوشد سخن بر تو از هر دری
تو نیز آنچه گوئی به رومی زبان
بداند نیوشنده بی ترجمان
به برهان این معجز ایزدی
تو نیکی و یابد مخالف بدی
چو شه دید کان گفت بیغاره نیست
ز فرمانبری بنده را چاره نیست
پذیرفت از آرندهٔ آن پیام
که هست او خداوند و مابنده نام
وز آنروز غافل نبود از بسیچ
جز آن شغل در دل نیاورد هیچ
ز شغل دگر دست کوتاه کرد
به عزم سفر توشه راه کرد
برون زانکه پیغام فرخ سروش
خبرهای نصرت رساندش به گوش
زهر دانشی چارهای جست باز
که فرخ بود مردم چاره ساز
سگالش گریهای خاطر پسند
که از رهروان باز دارد گزند
بجز سفر اعظم که در بخردی
نشانی بد از مایهٔ ایزدی
سه فرهنگ نامه ز فرخ دبیر
به مشک سیه نقش زد بر حریر
ارسطو نخستین ورق در نوشت
خبر دادش از گوهر خوب و زشت
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست
سوم درج را کرد سقراط بند
زهر جوهری کان بود دلپسند
چو گشت این سه فهرست پرداخته
سخنهای با یکدگر ساخته
شه آن نامهها را همه مهر کرد
بپیچید و بنهاد در یک نورد
چو هنگام حاجت رسیدی فراز
به آن درجها دست کردی دراز
ز گنجینهٔ هر ورق پارهای
طلب کردی آن شغل را چارهای
چو عاجز شدی رایش از داوری
ز فیض خدا خواستی یاوری
نشست اولین روز بر تخت عاج
به تارک برآورده پیروزه تاج
چنان داد فرمان به فرخ وزیر
که پیش آورد کلک فرمان پذیر
نویسد یکی نامهٔ سودمند
بتابید فرهنگ و رای بلند
مسلسل به اندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ
برون شد وزیر از بر شهریار
ز شه گفته را گشت پذرفتگار
خرد را به تدبیر شد رهنمون
بدان تازکان گوهر آرد برون
سر کلک را چون زبان تیز کرد
به کاغذ بر از نی شکرریز کرد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۶ - رسیدن اسکندر به حد شمال و بستن سد یاجوج
مغنی دل تنگ را چاره نیست
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میودهدار
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
شب و روز میگشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گرانبار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه میرفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمهای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچکس
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدینگونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
زهر طعمهای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مردهای نیز بیند نه گور
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
به دفع چنان سخت پتیارهای
ثوابت بود گر کنی چارهای
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوهای برگشاید ز شاخ
نچیده یکی میوهتر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی برجهان بستهایم
ز دنیا بدین راستی رستهایم
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشهای
رسد بر دلش تیری از گوشهای
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جای خود میرسد
یکی دانه را هفتصد میرسد
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
به غمخواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
دگرها که باشیم از آن بینیاز
نداریمشان از در و دشت باز
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
خوریم آنقدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیکمردان بجای
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
اگر سیرت اینست ما برچهایم
وگر مردم اینند پس ما کهایم
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بیقیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
بجز سازکان هست و بیغاره نیست
دماغ مرا کز غم آمد به جوش
به ابریشم ساز کن حلقه گوش
چو در خانه خویش رفت آفتاب
ز گرمی شد اندام شیران کباب
تبشهای باحوری از دستبرد
ز روی هوا چرک تری سترد
گیا دانه بگشاد و نبوشت برگ
بلاله ستان اندر افتاد مرگ
بجوشید در کوه و صحرا بخار
شکر خنده زد میوه بر میودهدار
ز هامون سوی کوه شد عندلیب
به غربت همی گفت چیزی غریب
به گوش اندرش از هوای تموز
نوای چکاوک نیامد هنوز
درفشنده خورشید گردون نورد
ز باد خزان نیش عقرب نخورد
شب و روز میگشت در چین و زنگ
به دود افکنی طشت آتش به چنگ
چو شیران درید از سردست زور
گهی ساق گاو و گهی سم گور
در ایام با حور و گرمای گرم
که از تاب خورشید شد سنگ نرم
سکندر ز چین رای خرخیز کرد
در خواب را تنگ دهلیز کرد
رها کرد خاقان چین را به جای
دگر باره سوی سفر کرد رای
بسی گنج در پیش خاقان کشید
وز آنجا سپه در بیابان کشید
فرو کوفت بر کوس دولت دوال
ز مشرق درآمد به حد شمال
بیابان و ریگ روان دید و بس
نه پرنده دروی نه جنبنده کس
بسی رفت و کس در بیابان ندید
همان راه را نیز پایان ندید
زمین دید رخشان و از رخنه دور
درو ریگ رخشنده مانند نور
به شه گفت رهبر که این ریگ پاک
همه نقره شد نقرهٔ تابناک
به اندازه بردار ازین راه گنج
نه چندان که محمل کش آید به رنج
به لشگر مگوور نه از عشق سیم
گرانبار گردند و یابند بیم
همه بارشه بود پر زر ناب
بدان نقره نامد دلش را شتاب
ولیک آرزو درمنش کار کرد
ازو اشتری چند را بار کرد
بدان راه میرفت چون باد تیز
هوا را ندید از زمین گرد خیز
به یک هفته ننشست بر جامه گرد
که از نقره بود آن زمین را نورد
تو گفتی که شد خاک و آبش دونیم
یکی نیمه سیماب و یک نیمه سیم
نه در سیمش آرام شایست کرد
نه سیماب را نیز شایست خورد
ز سودای ره کان نه کم درد بود
سوادی بدان سیم در خورد بود
کجا چشمهای بود مانند نوش
در آن آب سیماب را بود جوش
چو شورش نبودی در آب زلال
ز سیماب کس را نبودی ملال
بخوردندی آن آبها را دلیر
که آب از زبر بود و سیماب زیر
چو شورش در آب آمدی پیش و پس
نخوردندی آن آب را هیچکس
وگر خوردی از راه غفلت کسی
نماندی درو زندگانی بسی
بفرمود شه تا چو رای آورند
در آن آب دانش به جای آورند
چنان برکشند آب را زابگیر
که ساکن بود آب جنبش پذیر
بدینگونه یک ماه رفتند راه
بسی مردم از تشنگی شد تباه
رسیدند از آن مفرش سیم سود
به خاکی کزاو بودشان زاد بود
نهادند برخاک رخسار پاک
که خاکی نیاساید الا به خاک
پدید آمد آرامگاهی زدور
چنان کز شب تیزه تابنده هور
بر افراخته طاقی از تیغ کوه
که از دیدنش در دل آمد شکوه
به بالای آن طاق پیروزه رنگ
کشیده کمر کوهی از خاره سنگ
گروهی بر آن کوه دین پروران
مسلمان و فارغ ز پیغمبران
به الهام یزدان ز روی قیاس
در احوال خود گشته یزدان شناس
چو دیدند سیمای اسکندری
پذیرا شدندش به پیغمبری
به تعلیم او خاطر آراستند
وزو دانش و داد درخواستند
سکندر برایشان در دین گشاد
بجز دین و دانش بسی چیز داد
چو دیدند شاهی چنان چاره ساز
به چاره گری در گشادند باز
که شفقت برای داور دستگیر
براین زیر دستان فرمان پذیر
پس این گریوه در این سنگلاخ
یکی دشت بینی چو دریا فراخ
گروهی در آن دشت یاجوج نام
چو ما آدمی زاده و دیو فام
چو دیوان آهن دل الماس چنگ
چو گرگان بد گوهر آشفته رنگ
رسیده ز سر تا قدم مویشان
نبینی نشانی تو از رویشان
به چنگال و دندان همه چون دده
به خون ریختن چنگ و دندان زده
بگیرند هنگام تک باد را
به ناخن بسنبند پولاد را
همه در خرام و خورش ناسپاس
نه بینی در ایشان کس ایزد شناس
زهر طعمهای کان بود جستنی
طعامی ندارند جز رستنی
ندارند جز خواب و جز خورد کار
نمیرد یکی تا نزاید هزار
گیائیست آنجا زمین خیزشان
چو بلبل بود دانه تیزشان
از آن هر شبان روز بهری خورند
همانجا بخسبند و درنگذرند
چو بر آفتاب افکند ماه جرم
بجوشنده برخود به کردار کرم
خورند آنچه یابند بی ترس و بیم
بدین گونه تا ماه گردد دو نیم
چو گیرد گمی ماه ناکاسته
شره گردد از جمله برخاسته
فتد سال تا سال از ابر سیاه
ستمکاره تنینی آن جایگاه
به اندازه آنک در دشت و کوه
از او سیر کردند چندان گروه
به امید آن کوه دریا ستیز
که اندازدش ابر سیلاب ریز
چو آواز تندر خروش آورند
زمین را ز دوزخ به جوش آورند
ز سرمستی خون آن اژدها
کنند آب و دانه یکی مه رها
دگر خوردشان نیست جز بیخ و برگ
نباشند بیمار تا روز مرگ
چو میرد از ایشان یکی آن گروه
خورندش همانسان در آن دشت و کوه
نه مردار ماند در آن خاک شور
نه کس مردهای نیز بیند نه گور
جز این یک هنر نیست کان آب و خاک
ز مردار دورست و از مرده پاک
بهر مدت آرند بر ما شتاب
کنند آشیانهای ما را خراب
ز ما گوسپندان به غارت برند
خورشهای ما هر چه باشد خورند
ز گرگ آن چنان کم گریزد گله
کزان گرگساران سگ مشغله
چو درما به کشتن ستیز آورند
بکوشند و بر ما گریز آورند
گریزیم از ایشان بر این کوه سخت
به کردار پرندگان بر درخت
ندارند پائی چنان آن گروه
که ما را درارند از آن تیغ کوه
به دفع چنان سخت پتیارهای
ثوابت بود گر کنی چارهای
چو بشنید شه حکم یا جوج را
که پیل افکند هر یکی عوج را
بدان گونه سدی ز پولاد بست
که تا رستخیزش نباشد شکست
چو طالع نمود آن بلند اختری
که شد ساخته سد اسکندری
از آن مرحله سوی شهری شتافت
که بسیار کس جست و آن را نیافت
دگر باره در کار عالم روی
روان شد سراپردهٔ خسروی
بر آن کار چون مدتی برگذشت
بتازید یک ماه بر کوه و دشت
پدید آمد آراسته منزلی
که از دیدنش تازه شد هر دلی
جهاندار با ره بسیچان خویش
ره آورد چشم از ره آورد پیش
دگرگونه دید آن زمین را سرشت
هم آب روان دید هم کار و کشت
همه راه بر باغ و دیوار نی
گله در گله کس نگهدارنی
ز لشگر یکی دست برزد فراخ
کزان میوهای برگشاید ز شاخ
نچیده یکی میوهتر هنوز
ز خشکی تنش چون کمان گشت کوز
سواری دگر گوسپندی گرفت
تبش کرد و زان کار بندی گرفت
سکندر چو زین عبرت آگاه گشت
ز خشک و ترش دست کوتاه گشت
بفرمود تا هر که بود از سپاه
ز باغ کسان دست دارد نگاه
چو لختی گراینده شد در شتاب
گذر کرد از آن سبزه و جوی آب
پدیدار شد شهری آراسته
چو فردوسی از نعمت و خواسته
چو آمد به دروازه شهر تنگ
ندیدش دری زآهن و چوب و سنگ
در آن شهر شد باتنی چند پیر
همه غایت اندیش و عبرت پذیر
دکانها بسی یافت آراسته
درو قفل از جمله برخاسته
مقیمان آن شهر مردم نواز
به پیش آمدندش به صد عذر باز
فرود آوریدندش از ره به کاخ
به کاخی چو مینوی مینا فراخ
بسی خوان نعمت برآراستند
نهادند و خود پیش برخاستند
پرستش نمودند با صد نیاز
زهی میزبانان مهمان نواز
چو پذرفت شه نزلشان را به مهر
بدان خوب چهران برافروخت چهر
بپرسیدشان کاین چنین بی هراس
چرائید و خود را ندارید پاس
بدین ایمنی چون زیبد از گزند
که بر در ندارد کسی قفل و بند
همان باغبان نیست در باغ کس
رمه نیز چوپان ندارد ز پس
شبانی نه و صد هزاران گله
گله کرده بر کوه و صحرا یله
چگونست و این ناحفاظی ز چیست
حفاظ شما را تولا به کیست
بزرگان آن داد پرور دیار
دعا تازه کردند بر شهریار
که آن کس که بر فرقت افسر نهاد
بقای تو بر قدر افسر دهاد
خدا باد در کارها یاورت
هنر سکه نام نام آورت
چو پرسیدی از حال ما نیک و بد
بگوئیم شه را همه حال خود
چنان دان حقیقت که ما این گروه
که هستیم ساکن درین دشت و کوه
گروهی ضعیفان دین پروریم
سرموئی از راستی نگذریم
نداریم بر پردهٔ کج بسیچ
بجز راست بازی ندانیم هیچ
در کجروی برجهان بستهایم
ز دنیا بدین راستی رستهایم
دروغی نگوئیم در هیچ باب
به شب باژگونه نبینیم خواب
نپرسیم چیزی کزو سود نیست
که یزدان از آن کار خشنود نیست
پذیریم هرچ آن خدائی بود
خصومت خدای آزمائی بود
نکوشیم با کردهٔ کردگار
پرستنده را با خصومت چکار
چو عاجز بود یار یاری کنیم
چو سختی رسد بردباری کنیم
گر از ما کسی را زیانی رسد
وزان رخنه ما را نشانی رسد
بر آریمش از کیسه خویش کام
به سرمایه خود کنیمش تمام
ندارد ز ما کس زکس مال بیش
همه راست قسمیم در مال خویش
شماریم خود را همه همسران
نخندیم بر گریه دیگران
ز دزدان نداریم هرگز هراس
نه در شهر شحنه نه در کوی پاس
ز دیگر کسان ما ندزدیم چیز
ز ما دیگران هم ندزدند نیز
نداریم در خانها قفل و بند
نگهبان نه با گاو و با گوسفند
خدا کرد خردان ما را بزرگ
ستوران ما فارغ از شیر و گرگ
اگر گرگ بر میش ما دم زند
هلاکش در آن حال بر هم زند
گر از کشت ماکس برد خوشهای
رسد بر دلش تیری از گوشهای
بکاریم دانه گه کشت و کار
سپاریم کشته به پروردگار
نگردیم بر گرد گاورس و جو
مگر بعد شش مه که باشد درو
به ما از آنچه بر جای خود میرسد
یکی دانه را هفتصد میرسد
چنین گریکی کارو گر صد کنیم
توکل بر ایزد نه بر خود کنیم
نگهدار ما هست یزدان و بس
به یزدان پناهیم و دیگر به کس
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بر دوختیم
گر از ما کسی را رسد داوری
کنیمش سوی مصلحت یاوری
نباشیم کس را به بد رهنمون
نجوئیم فتنه نریزیم خون
به غمخواری یکدگر غم خوریم
به شادی همان یار یکدیگریم
فریب زر و سیم را در شمار
نباریم و ناید کسی را به کار
نداریم خوردی یک از یک دریغ
نخواهیم جو سنگی از کس به تیغ
دد و دام را نیست از ما گریز
نه ما را برآزار ایشان ستیز
به وقت نیاز آهو و غرم و گور
ز درها در آیند ما را به زور
از آن جمله چون در شکار آوریم
به مقدار حاجت بکار آوریم
دگرها که باشیم از آن بینیاز
نداریمشان از در و دشت باز
نه بسیار خواریم چون گاو و خر
نه لب نیز بر بسته ازخشک و تر
خوریم آنقدر مایه از گرم و سرد
که چندان دیگر توانیم خورد
ز ما در جوانی نمیرد کسی
مگر پیر کو عمر دارد بسی
چومیرد کسی دل نداریم تنگ
که درمان آن درد ناید به چنگ
پس کس نگوئیم چیزی نهفت
که در پیش رویش نیاریم گفت
تجسس نسازیم کاین کس چه کرد
فغان بر نیاوریم کان را که خورد
بهرسان که ما را رسد خوب و زشت
سر خود نتابیم از آن سرنوشت
بهرچ آفریننده کردست راست
نگوئیم کین چون و آن از کجاست
کسی گیرد از خلق با ما قرار
که باشد چو ما پاک و پرهیزگار
چو از سیرت ما دگرگون شود
ز پرگار ما زود بیرون شود
سکندر چو دید آن چنان رسم و راه
فرو ماند سرگشته بر جایگاه
کز آن خوبتر قصه نشنیده بود
نه در نامه خسروان دیده بود
به دل گفت ازین رازهای شگفت
اگر زیرکی پند باید گرفت
نخواهم دگر در جهان تاختن
به هر صید گه دامی انداختن
مرا بس شد از هر چه اندوختم
حسابی کزین مردم آموختم
همانا که پیش جهان آزمای
جهان هست ازین نیکمردان بجای
بدیشان گرفتست عالم شکوه
که اوتاد عالم شدند این گروه
اگر سیرت اینست ما برچهایم
وگر مردم اینند پس ما کهایم
فرستادن ما به دریا و دشت
بدان بود تا باید اینجا گذشت
مگر سیرگردم ز خوی ددان
در آموزم آیین این بخردان
گر این قوم را پیش ازین دیدمی
به گرد جهان بر نگردیدمی
به کنجی در از کوه بنشستمی
به ایزد پرستی میان بستمی
ازین رسم نگذشتی آیین من
جز این دین نبودی دگر دین من
چو دید آن چنان دین و دین پروری
نکرد از بنه یاد پیغمبری
چو در حق خود دیدشان حق شناس
درود و درم دادشان بیقیاس
از آن مملکت شادمان بازگشت
روان کرد لشگر چو دریا به دشت
زرنگین علمهای دیبای روم
وشی پوش گشته همه مرز و بوم
بهر کوه و بیشه ز شاخ و ز شخ
پراکنده لشگر چومور و ملخ
بهرجا که او تاختی بارگی
رهاندی بسی کس ز بیچارگی
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۷ - بازگشتن اسکندر از حد شمال به عزم روم
مغنی بساز ازدم جانفزای
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را
ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته
ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود
شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار
ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن
درختان مگر سور میساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه
کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را
سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود
بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز میگشت با آن گروه
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یکبارگی
بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من
همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید
ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود
همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار
تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود
دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات
جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان میسپرد
جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعی که جان مینواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
کلیدی که شد گنج گوهر گشای
برین در مگر چون کلید آوری
ازو گنج گوهر پدید آوری
چو میوه رسیده شود شاخ را
کدیور فرامش کند کاخ را
ز بس میوه باغ آراسته
زمین محتشم گردد از خواسته
ز شادی لب پسته خندان شود
رطب بر لبش تیز دندان شود
شود چهرهٔ نار افروخته
چو تاجی در او لعلها دوخته
رخ سرخ سیب اندر آید به غنج
به گردن کشی سر برآرد ترنج
عروسان رز را زمی گشته مست
همه سیب و نارنج بینی به دست
ز بس نار کاورده بستان ز شاخ
پر از نار پستان شده کوی و کاخ
به دزدی هم از شاخ انجیردار
در آویخته مرغ انجیر خوار
ز بی روغنی خاک بادام دوست
ز سر کنده بادام را مغز و پوست
لب لعل عناب شکر شکن
زده بوسه بر فندق بی دهن
درختان مگر سور میساختند
که عناب و فندق برانداختند
ز سرمستی انگور مشگین کلاه
برانگشت پیچیده زلف سیاه
کدو بر کشیده طرب رود را
گلوگیر کشته به امرود را
سبدهای انگور سازنده می
زروی سبد کش برآورده خوی
شده خوشه پالوده سر تا به دم
ز چرخشت شیرش شده سوی خم
لب خم برآورده جوش و نفیر
هم از بوی شیره هم از بوی شیر
درین فصل کافاق را سور بود
سکندر ز سوری چنان دور بود
بیابن و وادی و دریا و کوه
شب و روز میگشت با آن گروه
بسی خلق را از ره صلح و جنگ
برون آورید از گذرهای تنگ
چو پیمانهٔ عمرش آمد به سر
بر او نیز هم تنگ شد رهگذر
جهان را به آمد شدن هر که هست
دولختی دری دید لختی شکست
ازین سرو شش پهلوی هفت شاخ
که بالاش تنگست و پهلو فراخ
چنانش آمد آواز هاتف به گوش
کزین بیشتر سوی بیشی مکوش
رساندی زمین را به آخر نورد
سوی منزل اولین باز گرد
سکندر چو بر خط نگارد دبیر
بود پنج حرف این سخن یادگیر
بسست اینکه بر کوه و دریای ژرف
زدی پنج نوبت بدین پنج حرف
زکار جهان پنجه کوتاه کن
سوی خانه تا پنج مه راه کن
مگر جان به یونان بری زین دیار
نیوشندهٔ مست شد هوشیار
بترسید و گوشی برآواز داشت
از آن خوش رکابی عنان بازداشت
به شایستگان راز معلوم کرد
وز آنجا گرایش سوی روم کرد
به خشکی و تری و دریا و دشت
بسی راه و بی راه را در نوشت
به کرمان رسید از کنار جهان
ز کرمان درآمد به کرمانشهان
وز آنجا به بابل برون برد راه
ز بابل سوی روم زد بارگاه
چو آمد ز بابل سوی شهر زور
سلامت شد از پیکر شاه دور
به سستی درآمد تک بارگی
ز طاقت فرو ماند یکبارگی
بکوشید کارد سوی روم رای
فرو بسته شد شخص را دست و پای
گمان برد کابی گزاینده خورد
در و زهر و زهر اندر و کار کرد
نهیب توهم تنش را گداخت
نشد کارگر هر علاجی که ساخت
دو اسبه فرستاد قاصد ز پیش
به یونان زمین پیش دستور خویش
که بشتاب و تعجیل کن سوی من
مگر بازبینی یکی روی من
همان زیرکان را که کار آگهند
بیاور اگر صد و گر پنجهند
چو قاصد به دستور دانا رسید
در بسته را جست با خود کلید
ندید آنچه زو رستگاری بود
درو نقش امیدواری بود
همه زیرکان را ز یونان و روم
طلب کرد و آمد بدان مرز و بوم
هم از ره درآمد بر شهریار
به روزی نه کان روز بود اختیار
تن شاه را بر زمین دید پست
به رنجی که نتون از آن رنج رست
پس آنگاه زد بوسه بر دست شاه
بمالیدش انگشت بر نبضگاه
چو اندازهٔ نبض دید از نخست
نشان از دلیلی دگر بازجست
بفرمود از آنجا که در خورد بود
دوائی که داروی آن درد بود
دواگر بود جمله آب حیات
وفا چون کند چون درآید وفات
جهانجوی را کار از آن درگذشت
که رنجش به راحت کند بازگشت
از آن مایه کز خانهٔ اصل برد
ودیعت به خواهندگان میسپرد
جهان چون زرش داد در دیک خاص
خلاصی که از خاک باید خلاص
وجودش که ساکن شد از تاختن
درآمد به برگ عدم ساختن
شکر خنده شمعی که جان مینواخت
چو شمع و شکر ز آب و آتش گداخت
برآمد یکی باد و زد بر چراغ
فرو ریخت برگ از درختان باغ
نه سبزی رها کرد بر شاخ سرو
نه پر ماند بر نوبهاری تذرو
فروزنده گلهای با بوی مشک
فرو پژمریدند بر خاک خشک
سکندر که بر سفت مه زین نهاد
ز نالندگی سر به بالین نهاد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بیبرگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چارهگری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوهای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بستهام
بسی بسته را نیز بشکستهام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیدهام
سر از داد و دانش نپیچیدهام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بودهام
نمایم که یک دم نپیمودهام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خواندهام
چو مرگ آمد آنجا فروماندهام
گشادم در هر ستمکارهای
ندانم در مرگ را چارهای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفتهاند آن حکیمان پاک
که زر میفشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکتهای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کردهام
ستمگر کشی نیز هم کردهام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبانتر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بیبرگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چارهگری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوهای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بستهام
بسی بسته را نیز بشکستهام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیدهام
سر از داد و دانش نپیچیدهام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بودهام
نمایم که یک دم نپیمودهام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خواندهام
چو مرگ آمد آنجا فروماندهام
گشادم در هر ستمکارهای
ندانم در مرگ را چارهای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفتهاند آن حکیمان پاک
که زر میفشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکتهای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کردهام
ستمگر کشی نیز هم کردهام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبانتر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۷ - انجامش روزگار سقراط
درآرای مغنی سرم را ز خواب
به ابریشم رود و چنگ و رباب
مگر کاب آن رود چون آب رود
به خشگی کشی تر آرد فرود
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پیش اجل رفت باز
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند
تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوی سفر بزمهای زد بلند
چنین گفت چون مدت آمد به سر
نشاید شدن مرگ را چارهگر
در آن خواب کافسرده بالین بود
نشست یکایک به پائین بود
چو دیدند کان مرغ علوی خرام
برون رفت خواهد بزودی ز دام
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهر بند
فروماند از جنبش اعضای تو
کجا به بود ساختن جای تو
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گرم باز یابید گیرید پای
بهرجا که خواهید سازید جای
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فرو برد چون دیگران سر به آب
شدند آگه آن زیرکان در نهفت
که استاد دانا بدیشان چه گفت
به ابریشم رود و چنگ و رباب
مگر کاب آن رود چون آب رود
به خشگی کشی تر آرد فرود
چو سقراط را رفتن آمد فراز
دو اسبه به پیش اجل رفت باز
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند
تن زهر خوارش چو شد دردمند
به سوی سفر بزمهای زد بلند
چنین گفت چون مدت آمد به سر
نشاید شدن مرگ را چارهگر
در آن خواب کافسرده بالین بود
نشست یکایک به پائین بود
چو دیدند کان مرغ علوی خرام
برون رفت خواهد بزودی ز دام
به سقراط گفتند کای هوشمند
چو بیرون رود جان ازین شهر بند
فروماند از جنبش اعضای تو
کجا به بود ساختن جای تو
تبسم کنان گفتشان اوستاد
که بر رفتگان دل نباید نهاد
گرم باز یابید گیرید پای
بهرجا که خواهید سازید جای
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فرو برد چون دیگران سر به آب
شدند آگه آن زیرکان در نهفت
که استاد دانا بدیشان چه گفت
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۴۹ - داستان ملکزاده جوان با دشمنان پیر
قصد شنیدم که در اقصای مرو
بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار
تازگیش را کهنان در ستیز
پر خطر او زان خطر نیم خیز
یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت
دید که پیریش در آن خواب گفت
کای مه نو برج کهن را بکن
وای گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت
آندو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن
تا نزنی گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروریست
گوش ترا نیک نصیحت گریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای بر خلاف
آن نفس از حقه این خاک نیست
این حق آن هم نفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیش کش
نام کرم بر همه خویش کش
دولتیان کاب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قیامت بود
یارت ازان گنج که احسان تست
نقد نظامی سره کن کان تست
بود ملکزاده جوانی چو سرو
مضطرب از دولتیان دیار
ملک بر او شیفته چون روزگار
تازگیش را کهنان در ستیز
پر خطر او زان خطر نیم خیز
یک شب ازان فتنه پر اندیشه خفت
دید که پیریش در آن خواب گفت
کای مه نو برج کهن را بکن
وای گل نو شاخ کهن را بزن
تا به تو بر ملک مقرر شود
عیش تو از خوی تو خوشتر شود
شه چو سر از خواب گرانبر گرفت
آندو سه تن را ز میان برگرفت
تازه بنا کرد و کهن درنوشت
ملک بر آن تازه ملک تازه گشت
رخنه کن ملک سرافکنده به
لشگر بد عهد پراکنده به
سر نکشد شاخ تو از سرو بن
تا نزنی گردن شاخ کهن
تا نشود بسته لب جویبار
پنجه دعوی نگشاید چنار
تا نکنی رهگذر چشمه پاک
آب نزاید ز دل و چشم خاک
با تو برون از تو برون پروریست
گوش ترا نیک نصیحت گریست
یک نفس آن تیغ برآر از غلاف
چند غلافش کنی ای بر خلاف
آن نفس از حقه این خاک نیست
این حق آن هم نفس پاک نیست
پیش چنین کس همگی پیش کش
نام کرم بر همه خویش کش
دولتیان کاب و درم یافتند
دولت باقی ز کرم یافتند
تخم کرم کشت سلامت بود
چون برسد برگ قیامت بود
یارت ازان گنج که احسان تست
نقد نظامی سره کن کان تست
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۷ - داستان هارونالرشید با موی تراش
دور خلافت چو به هارون رسید
رایت عباس به گردون رسید
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد
موی تراشی که سرش میسترد
موی به مویش به غمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز به دامادیم
خطبه تزویج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن
طبع خلیفه قدری گرم گشت
باز پذیرنده آزرم گشت
گفت حرارت جگرش تافتست
وحشتی از دهشت من یافتست
بیخودیش کرد چنین یافهگوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی
روز دگر نیکترش آزمود
بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعدهٔ مرد نگشت از قرار
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد
کز قلم موی تراشی درست
بر سرم این آمد و این سر به تست
منصب دامادی من بایدش
ترک ادب بین که چه فرمایدش
هرگه کاید چو قضا بر سرم
سنگ دراندازد در گوهرم
در دهنش خنجر و در دست تیغ
سر به دو شمشیر سپارم دریغ
گفت وزیر ایمنی از رای او
بر سر گنجست مگر پای او
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد
گو ز قدمگاه نخستین بگرد
گر بچخد گردن گرابزن
ورنه قدمگاه نخستین بکن
میر مطیع از سر طوعی که بود
جای بدل کرد به نوعی که بود
چون قدم از منزل اول برید
گونه حلاق دگرگونه دید
کم سخنی دید دهن دوخته
چشم و زبانی ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجینه بود
صورت شاهیش در آیینه بود
چون قدم از گنج تهی ساز کرد
کلبه حلاقی خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند
گنج به زیر قدمش یافتند
هرکه قدم بر سر گنجی نهاد
چون به سخن آمد گنجی گشاد
گنج نظامی که طلسم افکنست
سینه صافی و دل روشنست
رایت عباس به گردون رسید
نیم شبی پشت به همخوابه کرد
روی در آسایش گرمابه کرد
موی تراشی که سرش میسترد
موی به مویش به غمی میسپرد
کای شده آگاه ز استادیم
خاص کن امروز به دامادیم
خطبه تزویج پراکنده کن
دختر خود نامزد بنده کن
طبع خلیفه قدری گرم گشت
باز پذیرنده آزرم گشت
گفت حرارت جگرش تافتست
وحشتی از دهشت من یافتست
بیخودیش کرد چنین یافهگوی
ورنه نکردی ز من این جستجوی
روز دگر نیکترش آزمود
بر درم قلب همان سکه بود
تجربتش کرد چنین چند بار
قاعدهٔ مرد نگشت از قرار
کار چو بی رونقی از نور برد
قصه به دستوری دستور برد
کز قلم موی تراشی درست
بر سرم این آمد و این سر به تست
منصب دامادی من بایدش
ترک ادب بین که چه فرمایدش
هرگه کاید چو قضا بر سرم
سنگ دراندازد در گوهرم
در دهنش خنجر و در دست تیغ
سر به دو شمشیر سپارم دریغ
گفت وزیر ایمنی از رای او
بر سر گنجست مگر پای او
چونکه رسد بر سرت آن ساده مرد
گو ز قدمگاه نخستین بگرد
گر بچخد گردن گرابزن
ورنه قدمگاه نخستین بکن
میر مطیع از سر طوعی که بود
جای بدل کرد به نوعی که بود
چون قدم از منزل اول برید
گونه حلاق دگرگونه دید
کم سخنی دید دهن دوخته
چشم و زبانی ادب آموخته
تا قدمش بر سر گنجینه بود
صورت شاهیش در آیینه بود
چون قدم از گنج تهی ساز کرد
کلبه حلاقی خود باز کرد
زود قدمگاهش بشکافتند
گنج به زیر قدمش یافتند
هرکه قدم بر سر گنجی نهاد
چون به سخن آمد گنجی گشاد
گنج نظامی که طلسم افکنست
سینه صافی و دل روشنست
حافظ : حافظ
ساقی نامه
بیا ساقی آن می که حال آورد
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بیدل افتادهام
وز این هر دو بیحاصل افتادهام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی
که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح
که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز
در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم
زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام
چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب
که دیدهست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش
کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد
که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحلهست این بیابان دور
که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام
به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج
که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک
که زردشت میجویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست
چه آتشپرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست
که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن
خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشهسوز
که گر شیر نوشد شود بیشهسوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر
به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت
عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم
مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد
به پاکی او دل گواهی دهد
میام ده مگر گردم از عیب پاک
بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم
در اینجا چرا تختهبند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین
خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست
ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم
دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت
که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود
ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود
به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم
به رقص آیم و خرقهبازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت
بهین میوهٔ خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان
مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست
تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیدهٔ مقبلان
ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر
خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست
فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها
به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستی و فتنهٔ چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار
یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود
بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است
که از آسمان مژدهٔ نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن
به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای
به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود
بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن
ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پردهدار
چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود
به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده
به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصهٔ روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن
به یکتایی او که تایی بزن
همیبینم از دور گردون شگفت
ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند
ندانم چراغ که بر میکند
در این خونفشان عرصهٔ رستخیز
تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست
به یاران رفته درودی فرست
سعدی : در نیایش خداوند
فی نعت سید المرسلین علیه الصلوة و السلام
کریم السجایا جمیل الشیم
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانهٔ چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیتالحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زندهدار
چهارم علی، شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام
نبی البرایا شفیع الامم
امام رسل، پیشوای سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل
شفیع الوری، خواجه بعث و نشر
امام الهدی، صدر دیوان حشر
کلیمی که چرخ فلک طور اوست
همه نورها پرتو نور اوست
یتیمی که ناکرده قرآن درست
کتب خانهٔ چند ملت بشست
چو عزمش برآهخت شمشیر بیم
به معجز میان قمر زد دو نیم
چو صیتش در افواه دنیا فتاد
تزلزل در ایوان کسری فتاد
به لاقامت لات بشکست خرد
به اعزاز دین آب عزی ببرد
نه از لات و عزی برآورد گرد
که تورات و انجیل منسوخ کرد
شبی بر نشست از فلک برگذشت
به تمکین و جاه از ملک برگذشت
چنان گرم در تیه قربت براند
که در سدره جبریل از او بازماند
بدو گفت سالار بیتالحرام
که ای حامل وحی برتر خرام
چو در دوستی مخلصم یافتی
عنانم ز صحبت چرا تافتی؟
بگفتا فراتر مجالم نماند
بماندم که نیروی بالم نماند
اگر یک سر مو فراتر پرم
فروغ تجلی بسوزد پرم
نماند به عصیان کسی در گرو
که دارد چنین سیدی پیشرو
چه نعت پسندیده گویم تورا؟
علیک السلام ای نبی الوری
درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
نخستین ابوبکر پیر مرید
عمر، پنجه بر پیچ دیو مرید
خردمند عثمان شب زندهدار
چهارم علی، شاه دلدل سوار
خدایا به حق بنی فاطمه
که بر قول ایمان کنم خاتمه
اگر دعوتم رد کنی ور قبول
من و دست و دامان آل رسول
چه کم گردد ای صدر فرخنده پی
ز قدر رفیعت به درگاه حی
که باشند مشتی گدایان خیل
به مهمان دارالسلامت طفیل
خدایت ثنا گفت و تبجیل کرد
زمین بوس قدر تو جبریل کرد
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل
تو اصل وجود آمدی از نخست
دگر هرچه موجود شد فرع تست
ندانم کدامین سخن گویمت
که والاتری زانچه من گویمت
تو را عز لولاک تمکین بس است
ثنای تو طه و یس بس است
چه وصفت کند سعدی ناتمام؟
علیک الصلوة ای نبی السلام
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
در معنی شفقت بر حال رعیت
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
بمردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغدون دانه از پیش مور
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان برخوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
کسان برخورند از جوانی و بخت
که با زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی درآید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نبشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت
قبا داشتی هر دو روی آستر
یکی گفتش ای خسرو نیکروز
ز دیبای چینی قبایی بدوز
بگفت این قدر ستر و آسایش است
وز این بگذری زیب و آرایش است
نه از بهر آن میستانم خراج
که زینت کنم بر خود و تخت و تاج
چو همچون زنان حله در تن کنم
بمردی کجا دفع دشمن کنم؟
مرا هم ز صد گونه آز و هواست
ولیکن خزینه نه تنها مراست
خزاین پر از بهر لشکر بود
نه از بهر آذین و زیور بود
سپاهی که خوشدل نباشد ز شاه
ندارد حدود ولایت نگاه
چو دشمن خر روستایی برد
ملک باج و ده یک چرا میخورد؟
مخالف خرش برد و سلطان خراج
چه اقبال ماند در آن تخت و تاج؟
مروت نباشد بر افتاده زور
برد مرغدون دانه از پیش مور
رعیت درخت است اگر پروری
به کام دل دوستان برخوری
به بیرحمی از بیخ و بارش مکن
که نادان کند حیف بر خویشتن
کسان برخورند از جوانی و بخت
که با زیردستان نگیرند سخت
اگر زیردستی درآید ز پای
حذر کن ز نالیدنش بر خدای
چو شاید گرفتن بنرمی دیار
به پیکار خون از مشامی میار
به مردی که ملک سراسر زمین
نیرزد که خونی چکد بر زمین
شنیدم که جمشید فرخ سرشت
به سرچشمهای بر به سنگی نبشت
بر این چشمه چون ما بسی دم زدند
برفتند چون چشم بر هم زدند
گرفتیم عالم به مردی و زور
ولیکن نبردیم با خود به گور
چو بر دشمنی باشدت دسترس
مرنجانش کو را همین غصه بس
عدو زنده سرگشته پیرامنت
به از خون او کشته در گردنت
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت در معنی شفقت
یکی از بزرگان اهل تمیز
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینی بر انگشتری
فرو مانده در قیمتش جوهری
به شب گفتی از جرم گیتی فروز
دری بود در روشنایی چو روز
قضا را درآمد یکی خشک سال
که شد بدر سیمای مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید
خود آسوده بودن مروت ندید
چو بیند کسی زهر در کام خلق
کیش بگذرد آب نوشین به حلق
بفرمود و بفروختندش به سیم
که رحم آمدش بر غریب و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد
به درویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وی ملامت کنان
که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که میگفت و باران دمع
فرو میدویدش به عارض چو شمع
که زشت است پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فگار
مرا شاید انگشتری بینگین
نشاید دل خلقی اندوهگین
خنک آن که آسایش مرد و زن
گزیند بر آرایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران
به شادی خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر
نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر تاز
بخسبند مردم به آرام و ناز
بحمدالله این سیرت و راه راست
اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان
نبیند مگر قامت مهوشان
یکی پنج بیتم خوش آمد به گوش
که در مجلسی میسرودند دوش
مرا راحت از زندگی دوش بود
که آن ماهرویم در آغوش بود
مر او را چو دیدم سر از خواب مست
بدو گفتم ای سرو پیش تو پست
دمی نرگس از خواب نوشین بشوی
چو گلبن بخند و چو بلبل بگوی
چه میخسبی ای فتنه روزگار؟
بیا و می لعل نوشین بیار
نگه کرد شوریده از خواب و گفت
مرا فتنه خوانی و گویی مخفت
در ایام سلطان روشن نفس
نبیند دگر فتنه بیدار کس
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت اتابک تکله
در اخبار شاهان پیشینه هست
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو میبگذرد ملک و جاه و سریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق و ارادت میان بستهدار
ز طامات و دعوی زبان بستهدار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بیقدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
که چون تکله بر تخت زنگی نشست
به دورانش از کس نیازرد کس
سبق برد اگر خود همین بود و بس
چنین گفت یک ره به صاحبدلی
که عمرم بسر رفت بی حاصلی
بخواهم به کنج عبادت نشست
که دریابم این پنج روزی که هست
چو میبگذرد ملک و جاه و سریر
نبرد از جهان دولت الا فقیر
چو بشنید دانای روشن نفس
بتندی برآشفت کای تکله بس!
طریقت به جز خدمت خلق نیست
به تسبیح و سجاده و دلق نیست
تو بر تخت سلطانی خویش باش
به اخلاق پاکیزه درویش باش
بصدق و ارادت میان بستهدار
ز طامات و دعوی زبان بستهدار
قدم باید اندر طریقت نه دم
که اصلی ندارد دم بیقدم
بزرگان که نقد صفا داشتند
چنین خرقه زیر قبا داشتند
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
حکایت ملک روم با دانشمند
شنیدم که بگریست سلطان روم
بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه در شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمندست وگر بیخرد
غم او مخور کو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال
وزان کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کو نماند
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خاین و شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار
بهل تا به دندان برد پشت دست
تنوری چنین گرم و نان درنبست
بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
بر نیکمردی ز اهل علوم
که پایابم از دست دشمن نماند
جز این قلعه در شهر با من نماند
بسی جهد کردم که فرزند من
پس از من بود سرور انجمن
کنون دشمن بدگهر دست یافت
سر دست مردی و جهدم بتافت
چه تدبیر سازم، چه درمان کنم؟
که از غم بفرسود جان در تنم
بگفت ای برادر غم خویش خور
که از عمر بهتر شد و بیشتر
تو را این قدر تا بمانی بس است
چو رفتی جهان جای دیگر کس است
اگر هوشمندست وگر بیخرد
غم او مخور کو غم خود خورد
مشقت نیرزد جهان داشتن
گرفتن به شمشیر و بگذاشتن
که را دانی از خسروان عجم
ز عهد فریدون و ضحاک و جم
که در تخت و ملکش نیامد زوال؟
نماند به جز ملک ایزد تعال
که را جاودان ماندن امید ماند
چو کس را نبینی که جاوید ماند؟
کرا سیم و زر ماند و گنج و مال
پس از وی به چندی شود پایمال
وزان کس که خیری بماند روان
دمادم رسد رحمتش بر روان
بزرگی کز او نام نیکو نماند
توان گفت با اهل دل کو نماند
الا تا درخت کرم پروری
گر امیدواری کز او بر خوری
کرم کن که فردا که دیوان نهند
منازل بمقدار احسان دهند
یکی را که سعی قدم پیشتر
به درگاه حق، منزلت بیشتر
یکی باز پس خاین و شرمسار
نیابد همی مزد ناکرده کار
بهل تا به دندان برد پشت دست
تنوری چنین گرم و نان درنبست
بدانی گه غله برداشتن
که سستی بود تخم ناکاشتن
سعدی : باب اول در عدل و تدبیر و رای
اندر معنی عدل و ظلم و ثمرهٔ آن
خبرداری از خسروان عجم
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست
که کردند بر زیردستان ستم؟
نه آن شوکت و پادشایی بماند
نه آن ظلم بر روستایی بماند
خطابین که بر دست ظالم برفت
جهان ماند و او با مظالم برفت
خنک روز محشر تن دادگر
که در سایهٔ عرش دارد مقر
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسروی عادل و نیک رای
چو خواهد که ویران شود عالمی
کند ملک در پنجهٔ ظالمی
سگالند از او نیکمردان حذر
که خشم خدایست بیدادگر
بزرگی از او دان و منت شناس
که زایل شود نعمت ناسپاس
اگر شکر کردی بر این ملک و مال
به مالی و ملکی رسی بی زوال
وگر جور در پادشایی کنی
پس از پادشاهی گدایی کنی
حرام است بر پادشه خواب خوش
چو باشد ضعیف از قوی بارکش
میازار عامی به یک خردله
که سلطان شبان است و عامی گله
چو پرخاش بینند و بیداد از او
شبان نیست، گرگ است، فریاد از او
بد انجام رفت و بد اندیشه کرد
که با زیردستان جفا، پیشه کرد
بسستی و سختی بر این بگذرد
بماند بر او سالها نام بد
نخواهی که نفرین کنند از پست
نکوباش تا بد نگوید کست