عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
این بزم شهنشه جهان است
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
یا ساحت روضه ی جنان است
یا گردونی ست بار گه سان
یا بارگهی فلک نشان است
خاکش همه آب زندگانیست
آبش همه مایه ی روان است
بر آب حیات خاک آن را
سد گونه شرف یکی از آن است
کز مردم دیده آن نهان شد
در دیده ی مردم این عیان است
شاه است نشسته بر سر تخت
یا ماه بر اوج آسمان است
از خط و خد و قد و شاقان
آمیزش چرخ و بوستان است
هم بر سر سرو آفتاب است
هم در بر ماه پرنیان است
در ساغر باده عکس رویی ست
زان هوش ربای مردمان است
با باد سحر شمیم زلفی ست
بیداری خفتگان از آن است
برتر ز سپهر پایه اش باد
خورشید بزیر سایه اش باد
صد شکر که دور از مراد است
دوران شه فلک نهاد است
ارکان چهار گانه ی دهر
جودو کرم است و عدل و داد است
تا رونق گلستان دهد ابر
چون دست شهنشه جواد است
هم باغ ره خزان ببستست
هم شاه در کرم گشادست
باد از پی زینت گلستان
عدل از پی رونق بلاد است
بنیاد زمان بر انبساط است
اجزای جهان در ازدیاد است
روز از اثر بهار هر روز
چون دولت شه در امتداد است
امروز بروزگار دانی
آن چیست که ناقص اوفتادست
یا قدر شب سیاه بخت است
یا بخت عدوی بد نهاد است
تا زینت بوستان ز ابر است
تا رونق گلستان زباد است
خرم ملکش چو گلستان باد
گلزار وی ایمن از خزان باد
خاصیت شهد در شرنگ است
آسایش زخم از خدنگ است
ادوار هموم را شتاب است
دوران نشاط را درنگ است
دست کرم و سخا دراز است
پای ستم و ستیزه لنگ است
از تار طرب بدرگه شاه
بر گردن چرخ پالهنگ است
در کام مخالف و موافق
تا شهد مخالف شرنگ است
هم شهد طرب قرین جامش
هم شاهد آرزو بکامش
ای فرش ره تو عرش والا
عرش از تو بفرش آشکارا
نه واجبی و نه ممکن آمد
در دهر ترا نظیر و همتا
فتنه بعدوی تست مفتون
اقبال بروی تست شیدا
این همچو سواد لیل و خفاش
آن همچو ضیاء مهر و حربا
از رزم ببزم چون خرامی
در سایه ی چتر آسمان سا
در دست گرفته دست نصرت
بر پای فکنده فرق اعدا
شاد از تو روان ملک و ملت
خرم ز تو جان دین و دنیا
گر باده ی کوثر است و تسنیم
ور حاصل معدن است و دریا
گر دست تهمتن است و دستان
ور ملک سکندر است و دارا
در مجلس بزم و عرصه ی رزم
بستان و بده ببند و بگشا
دور مه و خور بکام بادت
این ساغر و آن مدام بادت
هر کو ز خدا ترا جدا دید
از شرک جدا نکرد توحید
ای سایه ی آفتاب یزدان
در سایه ی رای تست خورشید
آورد زنو جهان دیگر
جاه تو جهان چو مختصر دید
از رای رزین در آن مصابیح
وز فکر متین در آن مقالید
جود و کرم امن و عدلش ارکان
عیش و طرب و بقا موالید
هر قطره ی آن نظیر دریا
هر ذره ی آن عدیل خورشید
هر مفلس آن بجای قارون
هر ناکس آن بجاه جمشید
بر عکس جهان در آن نشد کس
هرگز زمراد خویش نومید
ای روی تو قبله گاه اقبال
بازوی تو اعتضاد تأیید
عیدت همه ساله باد مسعود
سالت همه روزه باد چون عید
غم دور همی ز خاطرت باد
پیوسته نشاط بر درت باد
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۶
ملک چاکر خدیوا پادشاها
جهان داور شها عالم پناها
سر گردنگشان و سرفرازان
بدرگاهت نیاز بی نیازان
نشانی آسمان از پایه ی تو
فروغی اختران از سایه ی تو
فریدون حشمت اسکندر خصالی
غلط گفتم که بی شبه و مثالی
ز آهنگر فریدون راست لافی
تو از فولاد تیغ آهن شکافی
بساط خسروی رایت چو گسترد
سکندر نیست جز پیکی جهانگرد
سلیمان گر ندادی خاتم از دست
تو را گفتم ز شاهان همسری هست
ملک بر درگهت خدمتگزاری
فلک در پیشگاهت پیشکاری
خرابی آسمان از کشور تو
ثوابت ماندگان لشکر تو
زمین مشتی غبار از آستانت
حجابی چند بر در آسمانت
بجز تاج از تو کس برتر نباشد
بجز افسر ترا همسر نباشد
جهان یکسر گزید آسایش از تو
جهانداری گرفت آرایش از تو
جهان جسم است و حکم تو روانست
جدایی جسم از جان کی توانست
زذاتت جز خدا برتر که باشد
گر این شاهی خداوندی چه باشد
بمیزان سخن مدحت نسنجد
چو باشد لفظ در معنی نگنجد
فزون ز اندیشه بیرون از گمانی
چه گویم کانیچنین یا آنچنانی
حکیم گنجه دانای سخن سنج
که دارد گنج گوهر از سخن پنچ
بوقتی گفت بهر عذر تقصیر
که گردیر آمدم شیر آمدم شیر
گذارش گر بدین درگاه بودی
اگر شیر آمدی روباه بودی
نه تنها بردرت دیر آمدستم
که با سد گونه تقصیر آمدستم
ولی روباهی و شیری ندانم
همین دانم سگ این آستانم
گشایی گر نظر یک ره بسویم
گشاید سد در دولت برویم
دلی کو را با خلاصت نیازاست
زبانی کو بمدحت نکته ساز است
پریشان سازدش انده روانیست
زغم خاموش بنشیند سزانیست
بر آتش گر ببینی گل بروید
به آب ار بنگری پستی نجوید
اگر یابد ز راهت باد گردی
ز سر بگذارد این بیهوده گردی
گذارد سر بپایت هر که چون بخت
سزای تاج گردد در خور تخت
زبانها بی ثنایت چاک بادا
روانها بی هوایت خاک بادا
لبی فارغ مبادا از دعایت
دلی طالب مبادا جز رضایت
سپهر اندر حساب کشورت باد
کواکب در شمار لشکرت باد
جهان بین جهان پر نور از تو
فلک خرم زمین معمور از تو
زهی تمثال جان پرور که آرد
به تن جان گر چه جان در تن ندارد
از آن بی پرده نوری آشکار است
که در نه پرده پنهان پرده داراست
عجب نبود مثالش گر محال است
مثال پادشاه بی مثال است
تعالی الله زهی شاه جوان بخت
طراز افسر و آرایش تخت
خیالی آسمان از پایه ی او
مثالی آفتاب از سایه ی او
کواکب عکس نقش خاک راهش
جهان تمثالی از تصویر جاهش
ز عدلش پای کبک کوهساری
خضاب از خون مرغان شکاری
قضا چون آهوی سر در کمندش
سر گردون لگد کوب سمندش
برون ز اندیشه بیرون از گمان است
چه گویم کاینچنین یا آنچنان است
چو زین معنی نشاید راز گویم
همان به شرح صورت باز گویم
حجابی کانجمن ساز نقوش است
مثال صید گاه کالپوش است
ز گرگان چون هژ بران برگذشتند
بشادی کوه و هامون در نوشتند
صباحی جانفزا روزی دل افروز
چو تخت و بخت شه میمون و فیروز
شمیمش راحت تن مایه ی جان
نسیمش همچو جان پیدا و پنهان
چمن خرم زابر نو بهاران
ولی چندان ترشحهای باران
کزان پر لاله را ساغر نگشتی
وزان دامان زاهد تر نگشتی
صبا چندان که گل دفتر نریزد
شراب لاله از ساغر نریزد
پریشان زان شود زلف نکویان
نسازد لیک دلها را پریشان
شهنشه با غلامان صید جویان
در این نخجیر گه گشتند پویان
وشاقان صف بصف رومی و چینی
چگویم من به آیینی که بینی
پریوش چاکران صف برکشیده
ملک بر پشت دیوی جا گزیده
سمندی چون برانگیزد برزمش
بر آن پیشی نگیرد غیر عزمش
کمندی رشته گویی روزگارش
قضا را با قدر در پود و تارش
سنانی ز آفت جانها سرشته
بر آن توقیع خونریزی نوشته
کمانی سخت چون سلک عطایش
بر آن تیری چو رای بی خطایش
خدنگی همچو اخگر تاب داده
تو گویی زاتش قهر آب داده
قدوم شاه را مرغان نوا ساز
ز خرسندی گو زنان در تک و تاز
چنان بستند خود را بر کمندش
که نگشاید کسی از صید بندش
ز پیشش بسملی گر گام برداشت
زکیشش حسرت تیر دگر داشت
اگر شیری رسیدی در کمینش
ندیدی زخم او جز بر سرینش
غزالی پشت کردی گر بجنگش
بجز بردیده کی دیدی خدنگش
ز گردون و زمین هر دم صدایی
که ای تیر و سنان آخر خطایی
سنایی را خطا بر گورا زین داشت
که در دل حسرتی گاو زمین داشت
اگر بر طایری تیری خطا رفت
بصید نسر طایر بر سما رفت
چو جان اندر جهان حکمش روان باد
جهان تا هست او جان جهان باد
سرگردنکشان فتراک جویش
روان تاجداران خاک کویش
مرادش را قضا زین هفت پرده
بر آرد صورتی هر هفت کرده
پردگر طایری بی شوق دامش
بود ذوق پر افشانی حرامش
زمانه یارو گردون یاورش باد
نشاط از خاکبوسان درش باد
جهان داور شها عالم پناها
سر گردنگشان و سرفرازان
بدرگاهت نیاز بی نیازان
نشانی آسمان از پایه ی تو
فروغی اختران از سایه ی تو
فریدون حشمت اسکندر خصالی
غلط گفتم که بی شبه و مثالی
ز آهنگر فریدون راست لافی
تو از فولاد تیغ آهن شکافی
بساط خسروی رایت چو گسترد
سکندر نیست جز پیکی جهانگرد
سلیمان گر ندادی خاتم از دست
تو را گفتم ز شاهان همسری هست
ملک بر درگهت خدمتگزاری
فلک در پیشگاهت پیشکاری
خرابی آسمان از کشور تو
ثوابت ماندگان لشکر تو
زمین مشتی غبار از آستانت
حجابی چند بر در آسمانت
بجز تاج از تو کس برتر نباشد
بجز افسر ترا همسر نباشد
جهان یکسر گزید آسایش از تو
جهانداری گرفت آرایش از تو
جهان جسم است و حکم تو روانست
جدایی جسم از جان کی توانست
زذاتت جز خدا برتر که باشد
گر این شاهی خداوندی چه باشد
بمیزان سخن مدحت نسنجد
چو باشد لفظ در معنی نگنجد
فزون ز اندیشه بیرون از گمانی
چه گویم کانیچنین یا آنچنانی
حکیم گنجه دانای سخن سنج
که دارد گنج گوهر از سخن پنچ
بوقتی گفت بهر عذر تقصیر
که گردیر آمدم شیر آمدم شیر
گذارش گر بدین درگاه بودی
اگر شیر آمدی روباه بودی
نه تنها بردرت دیر آمدستم
که با سد گونه تقصیر آمدستم
ولی روباهی و شیری ندانم
همین دانم سگ این آستانم
گشایی گر نظر یک ره بسویم
گشاید سد در دولت برویم
دلی کو را با خلاصت نیازاست
زبانی کو بمدحت نکته ساز است
پریشان سازدش انده روانیست
زغم خاموش بنشیند سزانیست
بر آتش گر ببینی گل بروید
به آب ار بنگری پستی نجوید
اگر یابد ز راهت باد گردی
ز سر بگذارد این بیهوده گردی
گذارد سر بپایت هر که چون بخت
سزای تاج گردد در خور تخت
زبانها بی ثنایت چاک بادا
روانها بی هوایت خاک بادا
لبی فارغ مبادا از دعایت
دلی طالب مبادا جز رضایت
سپهر اندر حساب کشورت باد
کواکب در شمار لشکرت باد
جهان بین جهان پر نور از تو
فلک خرم زمین معمور از تو
زهی تمثال جان پرور که آرد
به تن جان گر چه جان در تن ندارد
از آن بی پرده نوری آشکار است
که در نه پرده پنهان پرده داراست
عجب نبود مثالش گر محال است
مثال پادشاه بی مثال است
تعالی الله زهی شاه جوان بخت
طراز افسر و آرایش تخت
خیالی آسمان از پایه ی او
مثالی آفتاب از سایه ی او
کواکب عکس نقش خاک راهش
جهان تمثالی از تصویر جاهش
ز عدلش پای کبک کوهساری
خضاب از خون مرغان شکاری
قضا چون آهوی سر در کمندش
سر گردون لگد کوب سمندش
برون ز اندیشه بیرون از گمان است
چه گویم کاینچنین یا آنچنان است
چو زین معنی نشاید راز گویم
همان به شرح صورت باز گویم
حجابی کانجمن ساز نقوش است
مثال صید گاه کالپوش است
ز گرگان چون هژ بران برگذشتند
بشادی کوه و هامون در نوشتند
صباحی جانفزا روزی دل افروز
چو تخت و بخت شه میمون و فیروز
شمیمش راحت تن مایه ی جان
نسیمش همچو جان پیدا و پنهان
چمن خرم زابر نو بهاران
ولی چندان ترشحهای باران
کزان پر لاله را ساغر نگشتی
وزان دامان زاهد تر نگشتی
صبا چندان که گل دفتر نریزد
شراب لاله از ساغر نریزد
پریشان زان شود زلف نکویان
نسازد لیک دلها را پریشان
شهنشه با غلامان صید جویان
در این نخجیر گه گشتند پویان
وشاقان صف بصف رومی و چینی
چگویم من به آیینی که بینی
پریوش چاکران صف برکشیده
ملک بر پشت دیوی جا گزیده
سمندی چون برانگیزد برزمش
بر آن پیشی نگیرد غیر عزمش
کمندی رشته گویی روزگارش
قضا را با قدر در پود و تارش
سنانی ز آفت جانها سرشته
بر آن توقیع خونریزی نوشته
کمانی سخت چون سلک عطایش
بر آن تیری چو رای بی خطایش
خدنگی همچو اخگر تاب داده
تو گویی زاتش قهر آب داده
قدوم شاه را مرغان نوا ساز
ز خرسندی گو زنان در تک و تاز
چنان بستند خود را بر کمندش
که نگشاید کسی از صید بندش
ز پیشش بسملی گر گام برداشت
زکیشش حسرت تیر دگر داشت
اگر شیری رسیدی در کمینش
ندیدی زخم او جز بر سرینش
غزالی پشت کردی گر بجنگش
بجز بردیده کی دیدی خدنگش
ز گردون و زمین هر دم صدایی
که ای تیر و سنان آخر خطایی
سنایی را خطا بر گورا زین داشت
که در دل حسرتی گاو زمین داشت
اگر بر طایری تیری خطا رفت
بصید نسر طایر بر سما رفت
چو جان اندر جهان حکمش روان باد
جهان تا هست او جان جهان باد
سرگردنکشان فتراک جویش
روان تاجداران خاک کویش
مرادش را قضا زین هفت پرده
بر آرد صورتی هر هفت کرده
پردگر طایری بی شوق دامش
بود ذوق پر افشانی حرامش
زمانه یارو گردون یاورش باد
نشاط از خاکبوسان درش باد
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: دی
ز خرگه فلک آتش نهفت دود سحاب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۶ - نسیم الخلد
معلم عشق و پیر عقل شد طفل دبستانش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
فلک دان بهر تأدیب وی اینک چرخ گردانش
دبستان بین معلم را که باشد از ره معنی
عناصر چار دیوار و رواق چرخ ایوانش
عجب کج مج زبان طفلی که استادی بدین دقت
به عمری یک سبق آموختن نتواند آسانش
عجبتر آنکه بعد عمری ار دانست در ساعت
ز لوح خاطر خود پاک شوید زاب نسیانش
چه گویی طفل کان پیر خرف دعوی دانائی
رساند آنجا که گفتند اهل درد و شوق نادانش
ازان استاد و شاگردی نتیجه کی شود حاصل
که آن شد نور و این ظلمت بهم آمیخت نتوانش
که تعلیمی که گوید این معلم سر به سر یابی
مصون از نقص جهل و کامل از آئین عرفانش
نماید ره به سوی گلشنی کز غایت نزهت
بود طوبی قد حورا و کوثر لعل رضوانش
مگو طوبی که باشد سروهای آن چمن یک سر
الفهائی که یابی جلوه گر در باغ ایمانش
ز بس زیب و نضارت از کلام پاک سبحانی
شده جناب تجری تحتهاالانهار در شانش
زلال چشمه خضر آمده یک ساغر از حوضش
مثال صفحه خورشید یک ورد از گلستانش
نسیم عیسوی انفاس سکان خوش آئینش
زبور لحن داودی ز مرغان خوش الحانش
ز سنگ ریزه انهار از بس جوهر و قیمت
خجل صد ره در عمانی و لعل بدخشانش
به فراشی او خس رفته از دم عیسی مریم
به دربانی به کف کرده عصا موسی عمرانش
چنین گلشن نباشد غیر باغ معرفت ای دل
که کرد آراسته از بهر کامل صنع یزدانش
چه کامل آنکه از تعلیم های این معلم یافت
شرف ویرانه ظاهر ذخایر گنج پنهانش
ازان ویرانه هر جغد آمده زانسان همایون فر
که اندر سایه بهر کسب دولت رفته سلطانش
وزین گنج کیانی کمترین گوهر بدان قیمت
که گر غایب شود ملک جم و کی نیست تاوانش
خوشا جمعیت باطن بدانسان سالکی فانی
که حفظ این چنین گنجی کند ظاهر پریشانش
خوشا معموری ملک دل آن رهرو کامل
که شد شهر بدن از بهر پاس گنج ویرانش
به ظاهر خار در پای برهنه رفته در معنی
برون آورده حور از نوک سوزنهای مژگانش
به ذکر باطنی دایم ولیکن خرقه صد چاک
گل جنت که بر اوراق باشد بیت قرآنش
ز سر تا پا ملامت لیک ذات واحدش در دل
الف سان در ملامت آمده شمع شبستانش
به قطع راه هستی خوی فشانش چشم مستعجل
چو ابر رحمت و درها بحر فیض بارانش
به باطن غرق دریای وصول اما به ظاهر دست
به جسم مکتسب کشتی رهان از بحر عمانش
به طی ارض از مشرق و مغرب طرفة العینی
نه در روزی خرام از کاهلی مهر فلک سانش
برش از همت عالی و ترک حظ نفسانی
فلک چون شاهد مردود و خال چهره کیوانش
کهن خرقه که در وجد و سماع افکنده از گردن
به دامانی چرخ افتاده خوش طوق گریبانش
شده از بس حقارت چرخ اعظم نقطه سان مرعی
چو گاه وجد در دور آمده پر گار دامانش
مگس مانند غوغا در ملایک آمده هر سو
چو گشته پهن خوان وحدت اندر ذکر مهمانش
مسیحا صبح فطرت فیض یاب از پاس انفاسش
خضر در شام ظلمت جرعه نوش از آب حیوانش
نه باکش زانکه غرقاب حوادث سر کشد بر چرخ
چه غم سکان گرد عرش را از نوح و طوفانش
تو ای دل گر همی خواهی کز اطوار چنین کامل
که از عهد الست افتاده با حق راست پیمانش
نسیبی باشدت وان فی الحقیقة گر میسر نیست
مدد ناگشته توفیق اله از لطف و احسانش
ولی آن هم که طبع بد منش بر شیوه نیکان
شود مایل نشانی باشد از توفیق سبحانش
اگر مرد رهی از نفس ناپاکت گذر وانگه
درا در شارع دشتی که پیمودند پاکانش
ولی اول برآور غسلی از اشک پشیمانی
خوش آنکو حق نسازد زین پشیمانی پشیمانش
پس آنگه گر توانی مرشد کامل به دست آور
که ره دورست و پربیم و مسافر کش بیابانش
عجب وادی که دوزد پای رهرو را بهر گامی
به منع وصل مقصد بر زمین خار مغیلانش
گرفتار آمده نسرین گردون چون مگس هر سو
به دام تارهای عنکبوت از برگ و اعضانش
بهارش را بود سیلاب هر جانب سراب آنگه
سموم ازبس ملون تازه گلهای بالوانش
فضایش را بهر گام آمده صد آفت مهلک
که یابی اژدها در قطع آن از جان هراسانش
دو صد کوه بلا در وی کشیده تیغ خونریزی
به دامن سنگ بر هر سو ز بهر سنگ بارانش
هزارش بحر آفت غرق هر گرداب صد گردون
به عواص خرد نی ساحلش پیدا نه پایانش
نهنگش را چو ماهی زمین هر روز دو طعمه
ولی از التهاب جوع دیگ معده تفسانش
هزاران بیشه در وی لیک بر هر برگ بنوشته
ز خط آبکش جز حرفهای یاس و حرمانش
ولی در بیشها افتاده آتشهای جانسوزی
که فوق سبزه گردون کشیده شعله نیرانش
به هر منزل بلند و پستی آن دشت تا حدی
که افتاده ثری بالا ثریا مانده پایانش
رهی زینسان که شرح آمد چو پیش راه رو افتد
یقین است اینکه بی رهبر نمودن قطع نتوانش
بود آن راهبر از روی معنی مرشد کامل
که در قطع چنین راهست هر دشواری آسانش
نخست آن مرشدت اندر ره دین هر چه فرماید
همی باید قبولش کردن و پذیرفتن از جانش
بود فرض اولت مأمور کردن نفس کافر را
پس اندر حضرت سلطان دل کردن مسلمانش
نفرموده ریاضتهای گوناگون کجا گردد
ملایم آنچنان کافر که آری زیر فرمانش
ز فرق پیر هندو کم نموده ضربه چنگک
چو مورش گر زبون گردد کند با خاک یکسانش
به چوب سخت و زنجیر مکرر شیربان گر خود
نرنجاند کجا گردد ملایم شیر درانش
نه شیر این خرس رو به باز بل روباه خرس آئین
که شیران جهان آمد زبون مکر و دستانش
رهی این گونه پر آفت ترا این نوع همراهی
که شاگردان بود در رهزنی صد دیو و شیطانش
به وادی چنین هایل نشاید شد بهمراهی
که تابع هست در هر گام صد غول بیابانش
فراغ ره چه سان باشد درون پرهن افعی
فرو رفته ته هر موی بهر قتل دندانش
چه افعی کرم شومی مهلکی مقصود را مانع
نبرده ره به مقصد تا بکشته شاه کرمانش
چو گشته دشمن آدم که مسجود ملایک بود
برون کرده ز بهر دانه ای از باغ رضوانش
پدر را کرده چون مغلوب بر اولاد مور وثیست
بر اعضا سنگ بیدادش به سینه نیش خذلانش
کسی کو بر چنین دشمن شود غالب توان گفتن
که در مردانگی رستم نباشد مرد میدانش
تو از امر چنین مرشد اگر ننهی قدم بیرون
زبونت گردد و دیگر خلافت نبود امکانش
ولی مأمور شد بودنت زانسانی که می باید
ز هر چه صعبتر زان نبود این دان صعبتر زانش
ترا گوید که چون از مکر و شید نفس وارستی
همی دار از پی آسایش جان زار و رنجانش
وضوی دایمی را ورد خود کن کشور هستی
اگر خواهی که سازی زان پر آفت سیل ویرانش
فنا و روشنی را از قیام و گریه شب دان
که شمع این کرد تا دادند جای مهر رخشانش
خاطر بحر دل را همچو امواج پیاپی دان
که بس کشتی که گردد غرقه از آسیب طغیانش
کرا یارای تسکین چنین امواج باشد جز
سلیمان احتشامی آنکه باد آمد بفرمانش
به دل نفی و ثبوت لا اله آور با لا الله
به دانسان کامده تعلیمت از مرشد بدانسانش
مرا از لا الهت ما سوی الله باشد اندر دل
زدن نفی الوهیت ز تحقیقات وحدانش
ز الا الله معبود حقیقی باید مقصود
که نص قل هو الله احد شد شاهد شانش
ولی آن ذکر باید آنچنان در خاطر آوردن
که جز مذکر نبود آگه از دعوی و برهانش
الفها بایدت مسمارها تا دوزیش در دل
بدان اثبات و نفی آنسانکه ماند عقل حیرانش
دلت چون از ره باطن به حق شد واصل مطلق
به ظاهر هم رعایت شرع را واجب همی دانش
صلوة خمسه کامد پنجه اسلام را قوت
ادا می ساز مرعی داشته آداب و ارکانش
زکوة از بیست یک شد لیک چون شد بیست را داده
بلی شکرانه را دادند کرده قرض مردانش
به صومت جمله اعضا را ز نامشروع شد مانع
ولیکن صوم دل آمد ز منع یاد رحمانش
پس آنگه استطاعت شرط حج میدان و امر ره
که نتوان پا نهاد از روی ظاهر در بیابانش
ولی بس راهرو سر پا برهنه مهرسان روزی
شده این راه و پا بوده به چارم چرخ گردانش
به رفتن مور چون آزرده گردد در ته پایی
که هر مور اژدها آمد ز رشک وصل جانانش
ازان بر چشم لاغر ژنده پشمین کشد سالک
کا ناهمواری نفس خشن را هست سوهانش
هزاران داغ از سنگ ریاضت بر تن صوفی
بود یک سوی و بس یک سوی در دل داغ حرمانش
اگر جرم تو در میزان محشر کوه قاف آمد
به یک آه ندامت می توانی کرد پرانش
ترا صد بحر طاعت گر بود لیکن ریا آلود
چه گوئی بحر طاعت به که گویی بهر عصیانش
درون تیره از نقش درمها هست مدخل را
ز بیرون پر درم زانسان که گویی شکل همیانش
اگر صد جان بها داده خریدستی طریق فقر
خدایت دارد ارزانی که بگرفتستی ارزانش
عدو گر قصد جانت کرد چون قادر شدی بر وی
ز تقدیر حقش میدان یقین پس دل مرنجانش
خوری خاکستر اولی زان بود کز سفله نان جویی
اگر خود قرص مه باشد ته خاکستری نانش
ز حق جوهر چه جویی بلکه از حق هم مجو زانرو
که بی جستن هر چاو نموده قسم انسانش
بلائی کز حقت آید به جای نعمتش میدان
بجا گر شکر آن نعمت نیاری هست کفرانش
دل روشن که در چاه ریاضت افکنی بینی
به تخت مصر عزت عاقبت چون ماه کنعانش
به ترک زرق شیخ حیله گر را نیست جز نقصان
چه باید سود بازاری که شد بر بسته دکانش
تو سر حق اگر داری نهان نبود عجب گاهی
که سر بت نهان دارد درون سینه رهبانش
بتی کت هست محبوب مجازی داریش پنهان
به محبوب حقیق آنشب آمد سرو کتمانش
رضای دوست جستن آن بود کت هر چه پیش آید
شوی راضی و از تقدیر دانی سود و نقصانش
به پند واعظ غافل میفکن گوش و زان بگذر
که در خوابست از غفلت همان افسانه هذیانش
مشو مشعوف امر خارق عادت درین وادی
همه گر وا نماید طی ارضت سیخ خرقانش
بود آئین درویشان کامل این روش بنگر
چه زیبا آید ار ظاهر کند شاهان دورانش
ز شاهان نیز نبود لایق این رتبه جز شاهی
که درویشی ز شاهی بر ترست از عین عرفانش
شه درویش وش سلطان فقر آئین که از ایزد
فراز تخت شاهی فقر و درویشست در شانش
ابولغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آمد
که تا آدم بود اجداد سلطان ابن سلطانش
مگو سلطان که سلطانان عالم هست خدامش
ازان معنی که ثابت گشت نسبت خان بن خانش
به گاه ملک داری بندگان دارا و دارابش
گه سامان کشور چاکران ساسان و سامانش
پی آرام باغ ملک داری گلشن دهرش
درو دو موضع بزم آمده ایران و تورانش
گه آئین ثنای ناپسند آئین جمشیدش
بوقت ملک بخشی مختصر ملک سلیمانش
جنابش آنچنان عالی که گر چوب از کف حاجب
فتد باشد پس از صد قرن جابر فرق کیوانش
خطابش آنچنان نافذ که بر کوه ار شود وارد
سراب دشت نابودی شود اجزای لرزانش
یکی از چاوشان کمترش گودرز بن کشواد
یکی از چاکران لشکری سام نریمانش
بود بستان خلق او که سازد مرده را زنده
نسیم روح بخشی کاید از نسرین و ریحانش
هوای جود او باشد که در فصل بهار او
صدف چون چرخ صد پر در شود از ابر نیسانش
چو اطباق فلک باشد هزاران گسترانیده
کشیده چون شود در روز بار عام شیلانش
دو صد حاتم و برمک برد صد سال ازان روزی
چو روز جشن باشد بر زمین نانریزه خوانش
بروی کسروان نور سجود خاک درگاهش
به پشت قیصران خط نشان چوب دربانش
هوا را قطره باران بدان نوعی که بشکافد
بدان سان بگذرد از جسم خارا نوک پیکانش
بود تیغش چو جلادی که پوشد کسوت احمر
ز خون خصم چون پوشیده گردد جسم عریانش
چنان گر ابر بارنده دراید برق در خارا
دل سنگین دلانرا پاره سازد چشم گریانش
شها در مدحت این نظم مرا هر کس که برخواند
نگردد ملتفت با شعر خاقانی و خاقانش
پس از وی ساحر هندی چنان این نظم خود آراست
که مرآت الصفا شد نام از طبع سخن دانش
دگر شد عارف جامی جلال الروح را ناظم
مشرف ساخته از نعت فخر آل عدمانش
نسیم الخلد کردم نام او در مدح شه زانرو
که جانرا هست هر بیتی نسیم از خلد و رضوانش
ز روح این دو استمداد کردم نزد حق لیکن
دلم هر چان ز حق میخواست فایض شد بدانسانش
به جامی گر ندارم راه دعوی اندر این معنی
که هست استاد من وین نظم گشته زیب دیوانش
به خسرو حاجت دعوی نباشد زانکه خواننده
شود واقف چو آید در نظر هم این و هم آنش
اگر جوهر فروشان بهر سودا سوی هندوستان
برند این تحفه را یا تاجر دریا به شروانش
ز روح خسروم آید دو صد انصاف و صد تحسین
ز خاقانی ملالتها که کردن شرح نتوانش
همیشه تا که در مرعای دشت دلکش عالم
رعیت چون رمه سلطان عادل هست چوپانش
درین مرعا رعیت صد هزاران باد بیش آن نوع
که هر یک را بود چاکر هزاران خان و قاآنش
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۷
تا شاه نیک عهد سر تخت جم گرفت
گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت
از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست
روی زمین طراوت باغ ارم گرفت
رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت
رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت
آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد
وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت
دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان
تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت
صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد
روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت
دلهای خاص و عام به بند وفاق بست
جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت
بیکار ماند دست محاسب گه حساب
از جود شاملت چو شمار نعم گرفت
با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار
تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت
ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت
موروثیئی که از پدر و جد و عم گرفت
صدیق کنیتا و براهیم طلعتا
گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت
هم احترام امر تو دست فتن ببست
هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت
ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت
ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت
شش حرف نام شاه که همچون جهات تست
آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت
گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را
زان پس که روی منبر و روی درم گرفت
بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی
شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت
جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند
نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت
اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند
نامی کز و زنند مثل روستم گرفت
گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت
خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت
از علم و عدل بد که سلیمان به یک سئوال
پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت
گرد رهت که اغبر بینائی آمده ست
زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت
نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک
زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت
دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو
کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت
ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم
صحرای معرکه همه آب بغم گرفت
با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد
با همت تو ابر کم جودیم گرفت
کان فراخدست ز طبع تو وام خواست
بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت
ای خسروی که دست رفیعت زکبریا
اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت
سوگند می خورم به خدائی که نام او
صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت
از کلک صنع کامل او صورت جنین
در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت
لوح جبین روح که داغ حدوث داشت
از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت
سوگند می خورم به رسولی که شرع او
توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت
توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت
نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت
قصر مشید شرعش چون برفراخت سر
بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت
در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند
در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت
سوگند می خورم به کلام قدیم یار
کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت
سوگند می خورم به الف لام میم یاد
کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت
ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود
ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت
ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر
کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت
ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم
نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت
کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد
وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت
ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست
احرام در حرم ز برای صنم گرفت
با سایه همره است و بترک رفیق گفت
باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت
ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد
بت را سجود کرده اله حرم گرفت
آوخ دریغ آینه روشن دلم
کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت
افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست
زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت
پائی که بر بساط تو هر روز چند بار
فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت
شاید که بی گناه به گفتار حاسدان
رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت
پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز
اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت
از آب چشم من که به دامن فرو دوید
زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت
ماًخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو
آنکو به قول روز مرا متهم گرفت
تا جاودان قوایم بختت قویم باد
کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
گیتی ز عهد کسری افسانه کم گرفت
از داد پشت ملک سلیمان چو گشت راست
روی زمین طراوت باغ ارم گرفت
رفعت نگر که پایه دین عرب بیافت
رونق ببین که عرصه ملک عجم گرفت
آن شد که باز در جان یاد از تذروکرد
وان شد که گرگ در دل یاد غنم گرفت
دندان ستد ز گرگ به رشوت سگ شبان
تا از گیاه سرخ گله یک شکم گرفت
صعوه به زور مسته شاهین خیره خورد
روبه به قهر مسکن شیر اجم گرفت
دلهای خاص و عام به بند وفاق بست
جانهای عمر وزید به دام کرم گرفت
بیکار ماند دست محاسب گه حساب
از جود شاملت چو شمار نعم گرفت
با حصر نعمتت که فزون آمد از شمار
تیر سپهر عادت جدر اصم گرفت
ملحق به ملک مکتسبی کرد دولتت
موروثیئی که از پدر و جد و عم گرفت
صدیق کنیتا و براهیم طلعتا
گیتی ترا بدل ز فریدون و جم گرفت
هم احترام امر تو دست فتن ببست
هم انتقام عدل تو پای ستم گرفت
ملک از شکوه جاه تو عز قبول یافت
ظلم از نهیب پاس تو راه عدم گرفت
شش حرف نام شاه که همچون جهات تست
آفاق را به یمن ثبات قدم گرفت
گیرد به عون عقل اقالیم سبعه را
زان پس که روی منبر و روی درم گرفت
بر کاغذی نوشته به ضم برد قاصدی
شیعی قیام کردش و بر دیده نم گرفت
جدانت ملک گرچه به شیری گرفته اند
نگرفته اند آنچه به رایت حشم گرفت
اسلاف رستم ار چه همه نام کرده اند
نامی کز و زنند مثل روستم گرفت
گل شاهی ریاحین بعد از شکوفه یافت
خورشید ملک روز پس از صبحدم گرفت
از علم و عدل بد که سلیمان به یک سئوال
پیغمبری و پادشهی را به هم گرفت
گرد رهت که اغبر بینائی آمده ست
زان چشم ماه زیبی بس محترم گرفت
نعل سمندت آنکه هلال است ازو به رشک
زو گوش زهره زیبی بس محتشم گرفت
دشمن چگونه عیش کند با خلاف تو
کاندر مذاقش آب دهن طعم سم گرفت
ز آن رنگ ریز خنجر نیلیت روز رزم
صحرای معرکه همه آب بغم گرفت
با صلت تو بخشش یم ابر کم شمرد
با همت تو ابر کم جودیم گرفت
کان فراخدست ز طبع تو وام خواست
بحر گشاده طبع ز دستت سلم گرفت
ای خسروی که دست رفیعت زکبریا
اجرام چرخ را زصغار خدم گرفت
سوگند می خورم به خدائی که نام او
صاحب شریعتش ز اصول قسم گرفت
از کلک صنع کامل او صورت جنین
در ظلمت مقر مشیمه رقم گرفت
لوح جبین روح که داغ حدوث داشت
از عکس نور ذاتش نقش قدم گرفت
سوگند می خورم به رسولی که شرع او
توقیع امر و نهی ز حکم حکم گرفت
توفیق روزگار ز خلق عظیم یافت
نام بزرگوار ز حسن شیم گرفت
قصر مشید شرعش چون برفراخت سر
بیناد شرک و قاعده شر هدم گرفت
در بازپس نفس چو ز جانش حشاشه ماند
در زیر لب به زمزمه یاد امم گرفت
سوگند می خورم به کلام قدیم یار
کز وی روان منکر اعجاز الم گرفت
سوگند می خورم به الف لام میم یاد
کز وی ضمیر مومن نور حکم گرفت
ایمان بدان دلیل که موسی ز کف نمود
ایمان بدان قبول که عیسی ز دم گرفت
ایمان به آب دیده آن پیر بی پسر
کز گرگ بی گنه دل پاکش نعم گرفت
ایمان به سر سینه ذوالنون که بعد چشم
نور رضای رحمت حق در ظلم گرفت
کاین بنده بی رضای تو در عمر دم نزد
وز عمر بی رضای تو اکنون ندم گرفت
ور جز تو را پناه همه عمر ساخته ست
احرام در حرم ز برای صنم گرفت
با سایه همره است و بترک رفیق گفت
باناله همدم است و کم زیر وبم گرفت
ور روی دل زرکن درت سوی غیر کرد
بت را سجود کرده اله حرم گرفت
آوخ دریغ آینه روشن دلم
کز بس که آه و ناله زدم زنگ غم گرفت
افسوس دست من که ستون ز نخ شده ست
زان پس که چند سال به امرت قلم گرفت
پائی که بر بساط تو هر روز چند بار
فرق سپهر بر شده را در قدم گرفت
شاید که بی گناه به گفتار حاسدان
رنج تبر کشید وز آهن ورم گرفت
پشتی که رکن قدر ترا برده بد نماز
اکنون ز بار بندگران تاب وخم گرفت
از آب چشم من که به دامن فرو دوید
زنگار خورد آهن و زنجیر نم گرفت
ماًخوذ عدل باد و گرفتار قهر تو
آنکو به قول روز مرا متهم گرفت
تا جاودان قوایم بختت قویم باد
کاین تقویت ز پشتی دین قیم گرفت
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۹
زهی شهریاری که خورشید چرخ
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
بود پیش رای تو چون شب پره
قضا در مهمات ملک جهان
ز رای تو خواهد همی مشوره
هر آن قلب کاندر تو آورد روی
بدیهه شود میمنه ش میسره
ز تیغت که بر دشمنان بگذرد
شود روی هامون چو که پر دره
بهار آمد و پیک شادی رسید
در این روز شادی بود می سره
سپهر از پی بارگاه تو ساخت
به ترتیب نوروزی نادره
نثار درت کرد سیاره را
ازین هفت در قصر بی کنگره
سحرگاه خورشید را با حمل
برآورد ازین برشده منظره
به رسم خدم پیش خدمت کشید
غلامی ختائی و یک سر بره
زبزم تو خالی مباد این چهار
ندیم و می و مطرب و مسخره
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱
گفتمش: یارا چرا لاغر بود پیکر مرا؟
گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا
گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟
گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا
گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟
گفت: از آن است این که مژگان است چون نشتر مرا
گفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟
گفت: از یاد لبی شیرین تر از شکر مرا
گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟
گفت: از خونریزی ابروی چون خنجر مرا
گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالای من؟
گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا
گفتمش: بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش
گفت: نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا
گفتمش: بشمر مرا یک تن ز جانبازان خود
گفت: ناید این سخن بی ترک جان باور مرا
گفتمش: جامی بپیما بر من از صهبای ناب
گفت: کز صهبا لب میگون بود خوشتر مرا
گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟
گفت: آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا
گفتمش: یک شب به بستر تنگ در برگیرمت
گفت: کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا
گفتمش: یکره تماشا را بچم در گلستان
گفت: نیکوتر بود روی از گل احمر مرا
گفتمش: کز مشک اذفر غالیه بر موی مال
گفت: بهتر بوی زلف از نافه ی اذفر مرا
گفتمش: بشمر مرا از چاکران خویشتن
گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا
گفتمش: با این تن سیمین چرا سنگین دلی؟
گفت: زاده است از ازل با این صفت مادر مرا
گفتمش: رحمت نیاری هیچ بر جان و دلم
گفت: رحمت کی سزد اندر دل کافر مرا
گفتمش: سخت ای صنم دل می رباید حسن تو
گفت: داد این گونه حسن دلربا داور مرا
گفتمش: کت در کنار ای مه نشانم عاقبت
گفت: گر مه بر زمین آری کشی در بر مرا
گفتمش: کز جنت و کوثر دلیلی بازگو
گفت: باشد روی و لب آن جنت این کوثر مرا
گفتمش: کاین عنبرین افسر تو را بر فرق چیست؟
گفت: خاک پای شه بخشیده این افسر مرا
گفتمش: برگو کدامین شاه تا بوسم زمین
گفت: آن شاهی که مهرش شد به دل مضمر مرا
گفتمش: آن شه که او را ناصر الدین است نام
گفت: کردی زنده جان زین نام جان پرور مرا
گفتمش: آن شه که گوید آسمانم خرگه است
گفت: آن خسرو که گوید اختران لشکر مرا
گفتمش: در خورد او مدحی توانی ساز کرد؟
گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا
گفتمش: در بیشه ی وصفش توانی جست راه؟
گفت: نبود نیرو کوشنده شیر نر مرا
گفتمش: هیچ از فروغ رای شه داری نشان؟
گفت: نبود قدرت تسخیر ماه و خور مرا
گفتمش: کز عرش اجلالش چه داری آگهی؟
گفت: نبود رتبه ی معراج پیغمبر مرا
گفتمش: کز قلزم جود ملک داری خبر؟
گفت: خواهی غرقه در دریای پهناور مرا
گفتمش: هیچ از فتوح شاه دانی داستان؟
گفت: چون شهنامه صد باشد به یاد اندر مرا
گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن
گفت: گویم گر نماند عقل از آن مضطر مرا
گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب
گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا
گفتمش: ز اقبال او گفتن توانی شمّه ای؟
گفت: آری گر شود اقبال او یاور مرا
گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حدیث
گفت: گر بر جای ماند زهره زان اژدر مرا
گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر
گفت: آوردی به یاد از عرصه ی محشر مرا
گفتمش: با رای او هیچ آری از خورشید یاد؟
گفت: کاری نیست با آن دیده ی اعور مرا
گفتمش: کاین شه به ملک اسکندر دیگر بود
گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا
گفتمش: عهد ملک یا عهد سنجر خوشتر است؟
گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا
گفتمش: برگو که وی را خشم عالم سوز چیست؟
گفت: اگر گویم ز دوزخ برگشاید در مرا
گفتمش: مسعود عادلتر و یا نوشیروان؟
گفت: با او قصه ی کسری بشد از بر مرا
گفتمش: هر کشوری از داد او آباد شد
گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا
گفتمش: فرماندهی عادل بدین کشور گماشت
گفت: بخ بخ آگهی ده زان همایون فر مرا
گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب
گفت: شد تیغ طرب زین مژده پر جوهر مرا
گفتمش: با خود نشانی داری از تیغ امیر
گفت: تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا
گفتمش: کز خوی او با خویش داری نکهتی
گفت: یابی گر ببویی زلف چون عنبر مرا
گفتمش: این گونه شعری دیده ای در مدح میر
گفت: نی شعر ار چه بیش از حد بوَد از بر مرا
گفتمش: زین پیش گفته است این چنین مدحت کسی
گفت: نه نبود به یاد از هیچ دانشور مرا
گفتمش: مدحی بدین صنعت تواند گفت کس
گفت: الهامی کس ار گوید شمر کافر مرا
گفتمش: کاین مدحت میر است حرز از هر گزند
گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا
گفتمش: عمر ملک جاوید خواه از کردگار
گفت: بخشاد این تمنا خالق اکبر مرا
گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام
گفت: این باشد امید از گردش اختر مرا
گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امیر
گفت: شاخ مدعا زین است بار آور مرا
گفت: از عشق میانی همچو مو لاغر مرا
گفتمش: بهر چه پشتم در جوانی چنبر است؟
گفت: زان باشد که باشد زلف چون چنبر مرا
گفتمش: غم بر رگ جانم چرا نشتر زند؟
گفت: از آن است این که مژگان است چون نشتر مرا
گفتمش: بهر چه دارم اشک شور و کام تلخ؟
گفت: از یاد لبی شیرین تر از شکر مرا
گفتمش: بهر چه دل صد چاک باشد در برم؟
گفت: از خونریزی ابروی چون خنجر مرا
گفتمش: ترکا کمان وار از چه شد بالای من؟
گفت: از ترکان چشمان کمان آور مرا
گفتمش: بر اشک و رویم بنگر اندر عشق خویش
گفت: نفریبد کسی هرگز به سیم و زر مرا
گفتمش: بشمر مرا یک تن ز جانبازان خود
گفت: ناید این سخن بی ترک جان باور مرا
گفتمش: جامی بپیما بر من از صهبای ناب
گفت: کز صهبا لب میگون بود خوشتر مرا
گفتمش: همرنگ مرجان گوهر اشکم که کرد؟
گفت: آن کو داده این مرجان پرگوهر مرا
گفتمش: یک شب به بستر تنگ در برگیرمت
گفت: کی شاید بجز خورشید هم بستر مرا
گفتمش: یکره تماشا را بچم در گلستان
گفت: نیکوتر بود روی از گل احمر مرا
گفتمش: کز مشک اذفر غالیه بر موی مال
گفت: بهتر بوی زلف از نافه ی اذفر مرا
گفتمش: بشمر مرا از چاکران خویشتن
گفت: بر چرخ است شاخ اختران چاکر مرا
گفتمش: با این تن سیمین چرا سنگین دلی؟
گفت: زاده است از ازل با این صفت مادر مرا
گفتمش: رحمت نیاری هیچ بر جان و دلم
گفت: رحمت کی سزد اندر دل کافر مرا
گفتمش: سخت ای صنم دل می رباید حسن تو
گفت: داد این گونه حسن دلربا داور مرا
گفتمش: کت در کنار ای مه نشانم عاقبت
گفت: گر مه بر زمین آری کشی در بر مرا
گفتمش: کز جنت و کوثر دلیلی بازگو
گفت: باشد روی و لب آن جنت این کوثر مرا
گفتمش: کاین عنبرین افسر تو را بر فرق چیست؟
گفت: خاک پای شه بخشیده این افسر مرا
گفتمش: برگو کدامین شاه تا بوسم زمین
گفت: آن شاهی که مهرش شد به دل مضمر مرا
گفتمش: آن شه که او را ناصر الدین است نام
گفت: کردی زنده جان زین نام جان پرور مرا
گفتمش: آن شه که گوید آسمانم خرگه است
گفت: آن خسرو که گوید اختران لشکر مرا
گفتمش: در خورد او مدحی توانی ساز کرد؟
گفت: باشد مدح او از فکرت افزونتر مرا
گفتمش: در بیشه ی وصفش توانی جست راه؟
گفت: نبود نیرو کوشنده شیر نر مرا
گفتمش: هیچ از فروغ رای شه داری نشان؟
گفت: نبود قدرت تسخیر ماه و خور مرا
گفتمش: کز عرش اجلالش چه داری آگهی؟
گفت: نبود رتبه ی معراج پیغمبر مرا
گفتمش: کز قلزم جود ملک داری خبر؟
گفت: خواهی غرقه در دریای پهناور مرا
گفتمش: هیچ از فتوح شاه دانی داستان؟
گفت: چون شهنامه صد باشد به یاد اندر مرا
گفتمش: کز مدح خسروزادگان برگو سخن
گفت: گویم گر نماند عقل از آن مضطر مرا
گفتمش: ز آنان که باشد ظلّ سلطانش لقب
گفت: مسعود آنکه ظلّ عون او بر سر مرا
گفتمش: ز اقبال او گفتن توانی شمّه ای؟
گفت: آری گر شود اقبال او یاور مرا
گفتمش: برگو ز رمح جان شکار او حدیث
گفت: گر بر جای ماند زهره زان اژدر مرا
گفتمش: زان پهنه برگو کاندران راند حشر
گفت: آوردی به یاد از عرصه ی محشر مرا
گفتمش: با رای او هیچ آری از خورشید یاد؟
گفت: کاری نیست با آن دیده ی اعور مرا
گفتمش: کاین شه به ملک اسکندر دیگر بود
گفت: با او ننگ باشد ذکر اسکندر مرا
گفتمش: عهد ملک یا عهد سنجر خوشتر است؟
گفت: عهد او به از عهد ملک سنجر مرا
گفتمش: برگو که وی را خشم عالم سوز چیست؟
گفت: اگر گویم ز دوزخ برگشاید در مرا
گفتمش: مسعود عادلتر و یا نوشیروان؟
گفت: با او قصه ی کسری بشد از بر مرا
گفتمش: هر کشوری از داد او آباد شد
گفت: دارالدوله چون شد کو بود کشور مرا
گفتمش: فرماندهی عادل بدین کشور گماشت
گفت: بخ بخ آگهی ده زان همایون فر مرا
گفتمش: دارد حسام الملک از سلطان لقب
گفت: شد تیغ طرب زین مژده پر جوهر مرا
گفتمش: با خود نشانی داری از تیغ امیر
گفت: تیغ جان شکار ابروان بنگر مرا
گفتمش: کز خوی او با خویش داری نکهتی
گفت: یابی گر ببویی زلف چون عنبر مرا
گفتمش: این گونه شعری دیده ای در مدح میر
گفت: نی شعر ار چه بیش از حد بوَد از بر مرا
گفتمش: زین پیش گفته است این چنین مدحت کسی
گفت: نه نبود به یاد از هیچ دانشور مرا
گفتمش: مدحی بدین صنعت تواند گفت کس
گفت: الهامی کس ار گوید شمر کافر مرا
گفتمش: کاین مدحت میر است حرز از هر گزند
گفت: تا حرزش کنم بنگار در دفتر مرا
گفتمش: عمر ملک جاوید خواه از کردگار
گفت: بخشاد این تمنا خالق اکبر مرا
گفتمش: ماناد عز ظل سلطان مستدام
گفت: این باشد امید از گردش اختر مرا
گفتمش: سرسبز بادا نخل اقبال امیر
گفت: شاخ مدعا زین است بار آور مرا
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۳ - آغاز داستان برزو
چنین خواندم از نامه ی باستان
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
که بنوشته بودند از راستان
که چون گشت سهراب از شیر سیر
به مردی کمر بست گرد دلیر
ز هم زادگان سر به پروین کشید
چنو چشم مردم به مردی ندید
به ده سالگی ساز میدان گرفت
کمان و کمند دلیران گرفت
چو شد بر دو هفته ورا سال راست
ز چرخ برین سرش بگذشت خواست
به جز اسب هرگز نکرد آرزوی
چنین بود کام یل نیک خوی
فسیله به شنگان زمین داشتی
گله اندر آن جای بگذاشتی
یکی روز نزد فسیله رسید
حصاری بدان کوه و آن دشت دید
کشیده بر افراز کوهی بزرگ
کزو خیره گشتی دو چشم سترگ
یکی مرغزاری به گرد حصار
همیشه بدی سبز آن جویبار
خوشش آمد آنجای آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
به چوپان بفرمود کاسبان بیار
یکایک گذر کن در این مرغزار
در این بود سهراب کز روی دشت
یکی ماه پیکر بدو برگذشت
به رخساره ماه و به بالا چو سرو
رخانش به سرخی به سان تذرو
یکی مقنع سرخ در پاکشان
چو طاوس رنگین بدو در نشان
ابر پشت بنهاده یک سبوی
خرامان همی رفت نزدیک جوی
چو سهراب او را بدیدش زدور
هم اندر زمان شد به دل ناصبور
به یک چشم کز دور او را بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید
بجنبیدش آن گوهر پهلوان
بر آن سروبن دلبر مهربان
بفرمورد کآرید او را برم
بدان تا یکی روی او بنگرم
برفتند پس چاکران نزد اوی
ببردند او را بر مهرجوی
چو سهراب شیراوزن او را بدید
به دل مهر او در زمان برگزید
بدو گفت ای ماه نام تو چیست
که نامت کدام و نژادت زکیست
همانا که خواری تو بر چشم شوی
که بر دوش گیری ازین سان سبوی
ورا چون دهد دل که آیی برون
چو تابنده ماه و (چو) سیمین ستون
به دیان که گر تو بدی آن من
فدای تو بودی تن و جان من
چو آن خوب رخ این ازو بشنوید
به چشم و کرشمه بدو بنگرید
زنان را چنین است آیین و خوی
تو زایشان ره پارسایی مجوی
بدو مهربان شد به دل در زمان
بدو گفت کای نامور پهلوان
مرا نام: شهرو، پدر: شیرگیر
همه سال نخجیر گیرد به تیر
از آنگه که گشتم ز مادر جدا
به رنجم من از دیو ناپارسا
پدر پروریده ست و گردون مرا
چنین کرد تقدیر فرمانروا
کنون چند روزست تا رفته است
گذرگاه نخجیر بگرفته است
چو بشنید سهراب بر پای خاست
دلش با هوا گشت درکام راست
ز بیگانه خیمه بپرداختند
به بازی دو بازو برافراختند
سرانجام سهراب شد چیره دست
بدان ماه رخسار چون پیل مست
برون کرد شمشیر کام از نیام
که شهرو نیامی بد از سیم خام
چو زآماجگه تیر بیرون کشید
ز خون تیر آماج چون لاله دید
بدو گفت با مهر دیان بدی
ازیرا به سختی چون سندان بدی
زمانی در آن کار اندیشه کرد
حکیمی و مردانگی پیشه کرد
یکی لؤلؤ شاهوار ثمون
بدو داد کای سرو سیمین ستون
بگیر این گران مایه در یادگار
نگه کن که تا خود کی آید به کار
بر آنم که تو بارداری زمن
همانا که فرزند آری زمن
چو هنگام زادن فراز آیدت
بدین پاک مهره نیاز آیدت
اگر دختر آری به هنگام شوی
به مویش درون باف و زو نام جوی
وگر پور جویای یاران کند(؟)
بدان گه که آهنگ میدان کند
در آویز از تارک ترگ اوی
چو آید به میدان کین جنگ جوی
بدادش بسی گوهر نغز نیز
ز دیبا و زر هرگونه چیز
درین گفت وگو بود کآمد برش
سواران ترکان و هومان سرش
پیام شهنشاه افراسیاب
فرو خواند بر وی کردار آب
چو بشنید سرخاب شادی نمود
بر آن لشگر گشن فرمود زود
که بندید بار و بسازید کار
که من رفت خواهم سوی کارزار
بگفت این و برسان باد دمان
به اسب اندر آمد هم اندر زمان
بیامد سپه را به ایران کشید
چنان بود کارش که گوشت شنید
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۵ - رسیدن افراسیاب به شنگان
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۶ - آمدن گرسیوز و بردن برزو پیش افراسیاب
و زان پس به گرسیوز آواز داد
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
کز ایدر بران باره بر سان باد
به نرمی بیاور به نزد منش
به چربی به دام آورم گردنش
مگردان به تندی زبان را بدوی
نباید که رنج آیدت زو به روی
سپهبد سبک کرد سویش عنان
وزان موی بر تن شده چون سنان
چو آمد به نزدیک پرخاشجوی
شگفتی فرو ماند در کار اوی
ورا دید آشفته چون پیل مست
یکی بیل مانند گرزی به دست
سپهدارش از دور آواز داد
چو لرزان یکی شاخ ازتند باد
به چربی بدو گفت کای نام جوی
چرا برفروزی به بیهوده روی
کسی را بدین دشت پیکار نیست
همان میهمان نزد کس خوار نیست
نخوردیم از تو در آنجای هیچ
مگر آب چشمه، بدین سان مپیچ
بیا تا یکی پیش شاهت برم
بدان پر گهر بارگاهت برم
سر سروان شاه توران زمین
سر افراز گردان ماچین و چین
نبیره فریدون و پور پشنگ
همی راه جوید ازین خاره سنگ
همی راه جوییم از تو کنون
نجوییم کین و نریزیم خون
چو گرسیوز این گفت، برزوی شیر
بیامد خرامان بر او دلیر
به گردن بر آورد بیل سطبر
خروشنده بر سان تندر ز ابر
تو گفتی درختی ست زآهن به بار
و یا نره شیری ست در مرغزار
دلیر و خرامان و دل پر شتاب
بیامد به نزدیک افراسیاب
چو آمد به نزدش زمین بوسه داد
نیایشگری را زبان برگشاد
جهاندار او را به شیرین زبان
نوازید و بنشاند اندر زمان
بدو گفت کای مرد با رای و کام
نژادت ز کیست و چه نامی به نام
ز تخم که ای وز کدامی گهر
چه گوید همی مادرت از پدر
نکردیم بر کشته زارت زیان
دژم روی گشتی چو شیر ژیان
بدو گفت برزوی کای نام جوی
دلت شاد باد و فروزنده روی
پدر را ندیدم به چشم از بنه
همه سال ایدر بدم یک تنه
من و مادرم ایدر و چند زن
نیایی کهن باز مانده ز من
نیای مرا نام شیروی گرد
به نخجیر شیرش بدی دست برد
(کنون پیر گشته ست و بسیار سال
ورا چنبری شد همی برز و یال)
چنین گفت مادر که گاه بهار
بدین دشت بگذشت گردی سوار
نیای من آن پیر شوریده بخت
به نخجیر شیران بد و کار سخت
ز من آب کرد آرزو آن سوار
چو از دور دیدش مرا نامدار
چو دادم مر او را همی سرد آب
نگه کرد در من دلش شد کباب
فروماند بر جای وز بهر دل
فروشد دو پای دلاور به گل
کجا با دل خویش اندیشه کرد
سگالشگری یک زمان پیشه کرد
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
در آورد دیوار باره به بند
به باره برآمد چو مرغی به پر
در آویخت با من گو نامور
ز من مهر یزدان به مردی ربود
وزان جای برگشت بر سان دود
ندیدم دگر چهره آن سوار
ندانم کجا رفت و چون بود کار
به من بارور گشت مادر ازوی
نبودش جز او هرگزش هیچ شوی
چو افراسیاب این ز برزو شنید
به کردار غنچه همی بشکفید
بدو گفت کای مرد پهلو نژاد
زمانه ز نیکیت هم نیک داد
بیابی ز من دولت وکام تو
به شاهی کشد پس سرانجام تو
همان کشور و دخترم آن توست
همه لشکر من به فرمان توست
ز توران زمین تا به ماچین وچین
تو را شهریاران کنند آفرین
نبیند جهان کس به آیین تو
سپهر چهارم کشد زین تو
زمین هفت کشور تو را بنده شد
به پیش تو گردون پرستنده شد
ز برزیگری رستی و کار سخت
به گردون بر آرد تو را نیک بخت
یکی کار پیش است ما را بزرگ
کزو خیره گردد دو چشم سترگ
مرا کرده پیری چنین ناتوان
تو را هست نیروی و بخت جوان
بدان گه که من چون تو بودم به سال
قوی گردن و سینه در خورد یال
همه آرزو جنگ شاهان بدی
زمانه ز بیمم هراسان بدی
دل شیر و چنگال شیر ژیان
ز تیر و ز تیغم بدندی نوان
هماوردم ار کوه بودی به جنگ
ز گرزم شدی نرم چون خاره سنگ
به میدان نیامد کسی پیش من
که نه جوشنش گشت بر تن کفن
کنون پیر گشتم شمیده شدم
چو چنگ دلیران خمیده شدم
ندارم دل و توش آیین جنگ
کجا گشت چون بید لرزان دو چنگ
یکی آرزو دارم اکنون به دل
نباید که باشیم خوار و خجل
که در دست تو نیست آن بس گران
نپیچی ز پیکار گند آوران
یکی مرد از ایران پدید آمده ست
که بند یلان را کلید آمده ست
چه هامون وکوه و چه دریا و دشت
ز سم ستورش همی چیره گشت
به توران زمین نامداری نماند
که منشور شمشیر او بر نخواند
دل جنگ جویان ازو شد به درد
نیارد کسی جنگ او یاد کرد
چه شیر و چه جادو چه دیو و چه پیل
چه کوه و چه هامون چه دریای نیل
گه کینه در پیش چشمش یکی ست
کجا گر فراوان و گر اندکی ست
یکی رخش دارد به زیر اندرون
به بیشه ز شیران روان کرده خون
ابا این همه مردی و زور دست
تو را همچو او مرد باید دو شست(؟)
ز بالای او زان تو برتر است
به مردی و نیرو ز تو کمتر است
بر آنم که با تو نتابد به جنگ
گرش چند در رزم تیز است چنگ
کنون گر تو با او نبرد آوری
سر نامور را به گرد آوری
تو را باشد این لشکر (و) بوم وبر
ز دریای چین تا به مرز خزر
سپهر و ستاره گواه من است
که این گفته آیین و راه من است
چو بشنید برزوی ازو این سخن
دلش گشت پر کین ز مرد کهن
چنین داد پاسخ که ای شهریار
چه نام جهانجوی گرد سوار؟
چنین گفت افراسیاب آن زمان
که آن نامورگرد خسرو نشان
تهمتنش نشستن بود سیستان
که بادا همیشه کنام ددان
چه گویی کنون چاره کار چیست
برین رای با ما تو را رای چیست؟
چه گویی درین ای پناه سپاه
در اندیشه با او چه سازیم راه
جوان این سخن چون ز خسرو شنید
به درد دل از کینه آهی کشید
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که شاها ازین کار چندین متاب
چو از گیتی این رنج باشد تو را
پس این پادشاهی چه باید تو را
همانا تو را خود دل جنگ نیست
چو شاهان پیشین تو را سنگ نیست
که چندین سخن گویی از یک سوار
به نزدیک آن لشگر نامدار
چو جنگی نباشد دل اندر برت
چرا تاج شاهی نهی بر سرت
به دیان دادار و روز سپید
به گردون گردان و تابنده شید
به فرخنده فرخ مه فوردین
به ایوان بزم و به میدان کین
که گر دل برین کار پرکین کنم
مر این مرد را خاک بالین کنم
ز خون روی ایران چو دریا کنم
نشست تو را بر ثریا کنم
کنون گر بفرمایدم شهریار
نشینم ابر باره راهوار
بسازیم لشکر به ایران شویم
به پیکار آن نره شیران شویم
به پیروز بخت رد افراسیاب
کنم دشت ایران چو دریای آب
ستانم ز کیخسرو آن تاج و تخت
نمانم بر آن بوم شاخ درخت
همه بومشان جمله ویران کنم
کنام پلنگان و شیران کنم
چو افراسیاب این شنید از جوان
دل پیر سر گشت ازین شادمان
بفرمود کآرند ده بدره زر
همان تاج و آن یاره با گهر
ز دیبای زربفت رومی سه تخت
چنان چون بود در خور نیک بخت
دو صد خوب رویان ماچین و چین
(ز دیبا سراپرده و اسب و زین)
(دو صد بارگیر تکاور به زین)
صد استر همه بار دیبای چین
ز زین و لگام و جناغ خدنگ
رکاب مرصع جناق پلنگ
دو صد جوشن و تیغ (و) بر گستوان
همان نیزه و تیر و گرز گران
همان گوسفند و بز و بوم و بر
همان زر دینار و در و گهر
بیاورد گنجور اندر زمان
بر شاه ترکان و مرد جوان
به برزو سپردش همه سر به سر
چو گلبرگ بشکفت پس نامور
چو برزو بدان خواسته بنگرید
جز از خود به گیتی کسی را ندید
نیایش کنان پس زبان برگشاد
ستایش کنان خاک را بوسه داد
وز آنجا به نزدیک مادر دوان
بیامد چو خورشید روشن روان
به مادر سپرد آن همه خواسته
ازآن خواسته دل شد آراسته
به مادر چنین گفت کای نیک روز
روان را بدین خواسته بر فروز
کزین گونه کس خواسته دیده نیست
همان گوش کس نیز بشنیده نیست
به مادر چنین گفت برزوی شیر
که مارا جزین داد شاه دلیر
بدان تا من و رستم زال زر
بکوشیم در جنگ با یکدگر
ببرم سرش را به زاری ز تن
تنش سینه باز سازم کفن
چو بشنید مادر فغان بر کشید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
بزد دست (و) برکند موی از سرش
بدرید جامه همه بر برش
خروشان و گریان بدو گفت بست
که کرده ست هرگز بدین گونه دست(؟)
همه آرزو جنگ شیران کنی
مرا خاکسار دلیران کنی
به روز جوانی به زر و درم
مشو غره جان را مگردان دژم
به دینار و دیبا و اسب و گهر
فروشد کسی جان و سر ای پسر؟
که این شاه توران فریبنده است
بدی را همه ساله کوشنده است
بسی بی پدر کرد فرزند را
بسی کرد ویران برومند را
بسا کس که گشتش سر از تن جدا
به گفتار این دیو نر اژدها
زبهر فزونی تو این رنج تن
ز دل دور کن آز و بیخش بکن
بر اندیش ازین ای گو انجمن
نباید که یاد آوری گفت من
و دیگر که آن شیردل نیک مرد
که با وی همی کرد خواهی نبرد
به مردی ز خورشید پیداتر است
به پیکار از شیر شیداتر است
دل شیر دارد تن ژنده پیل
چه هامون به پیشش چه دریای نیل
ز دیوان جنگی نترسد به جنگ
به مردی بر آرد ز دریا نهنگ
بسا شیر مردان که او کشته کرد
زکشته بسی دشت چون پشته کرد
دلیران ترکان فزون هزار
همه نامداران خنجرگزار
چو کاموس جنگی و خاقان چین
چو فغفور و چون شنگل دوربین
چو منثور ایلا چو عحعار گرد
همان چنگش گرد با دست برد
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی به زیر
چه اکوان دیو و چه دیو سپید
که از جان ز رزمش شدند نا امید
نگه کن بدین نامداران که من
به پیش تو گفتم از آن انجمن
به مازندران و به توران که ماند
که منشور تیغ ورا بر نخواند
تو زین نامداران نه ای بیشتر
ازین درکه رفتی مرو پیشتر
چو بشنید برزو ز مادر سخن
دگرگونه اندیشه افکند بن
بدو گفت ای مام تنگی مکن
مرا از یلان نیز ننگی مکن
که جز خواست دیان نباشد دگر
ز تقدیر او کس نیابد گذر
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۷ - آموختن برزوی رزم از دلیران افراسیاب
بگفت این و آمد به نزدیک شاه
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۸ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت اول
سپیده چو پیدا شد از چرخ پیر
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
چو سیماب شد روی دریای قیر
تبیره برآمد ز درگاه شاه
به سر برنهادند گردان کلاه
چو برزوی از خواب سر برکشید
خروشیدن بوق رویین شنید
بپوشید جامه برآمد بر اسب
بیامد به کردار آذر گشسب
چو آمد به درگاه افراسیاب
جهان دید مانند دریای آب
سپه بود یکسر همه روی دشت
خروش تبیره ز مه بر گذشت
بدید آن سیه چتر تابان ز دور
ستاده به زیرش سپهدار تور
پیاده شد و پیش اسبش دوید
چو افراسیابش پیاده بدید،
به باره بفرمود تا برنشست
گرفت آن زمان دست برزو به دست
بفرمود تا گرگ پیکر درفش
سرش پیل زرین غلافش بنفش
سپهبد بیاورد با ده هزار
سوار دلاور گو کارزار
به برزو سپردند بر پهن دشت
سپه پیش او یک به یک برگذشت
دو پیل گزیده به بر گستوان
چنان چون بود در خور پهلوان
بدو گفت رو پیش لشکر خرام
به مردی برآور ز بدخواه کام
سپه (را) تو باش این زمان پیشرو
دلارای جنگی سپهدار نو
شب و روز در جنگ هشیار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
برون کش طلایه ز پیش سپاه
به روز سپید و شبان سیاه
تو را یار هومان بس و بارمان
که هستند در جنگ شیر دمان
من اینک پس تو هم اندر زمان
بیارم سپاهی چو ابر دمان
ازین مرز تا پیش دریای چین
کنم روی دریا همی آهنین
ز چین و ماچین سپاه آوریم
جهان پیش خسرو سیاه آوریم
چو بشنید دلی پر زکین
بیامد دمان تا به ایران زمین
چو برزو سپه سوی ایران کشید
خبر زو به شاه دلیران رسید
به کیخسرو آمد خبر درزمان
که آمد سپاهی چو باد دمان
سر افراز، جنگی سوار دلیر
خروشان و جوشان چو درنده شیر
سپاهی ست با این دلاور، به جنگ
یکی گرگ پیکر درفشی به چنگ
فرخ سینه ترکی ست گردن قوی
به بازو سطبر و به تن پهلوی
به بازی شمارد همی روز رزم
بود رزم بر چشم او همچو بزم
دلاور ز ایران و توران چنوی
ندیده ست هرگز یکی جنگ جوی
سپاهی ز نام آوران بی شمار
سپهبد درختی ست ز آهن به بار
پس او سپاهی چو دریای آب
سپهدارشان شاه افراسیاب
سپاهی به توران سراسر نماند
که توران شه آن را به ایران نراند
سر مرز را آتش اندر فکند
بن و بیخ آباد و ویران بکند
بیامد یکی کودک شیر خوار
ز تیغش به جان خسروا زینهار
چو خسرو ز کارآگهان این شنید
به ایران سپه سر به سر بنگرید
به ایرانیان گفت تا کی درنگ
فراز آمد آن روز پیکار و جنگ
من ایدون شنیدم ز دانا سخن
که یاد آورد روزگار کهن
که چون مر کسی را سر آید زمان
پذیره شود مرگ را بی گمان
که هرگز خود افراسیاب این نکرد
کزین سان به گردون برآورد گرد
کنون آمد آن روز خون ریختن
به شمشیر دشمن برآویختن
نبینی که چون پیل مستی کند
نبرد مرا پیش دستی کند
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان زهر در سخن ها براند
به هر مهتری نامه کردش گسی
ز هر در سخن ها بدو در بسی
به هر کشوری نزد هر مهتری
کجا بود در پادشاهی سری
به یک هفته چندان سپاه آورید
که کس روی گیتی گشاده ندید
چو مهبود رازی چو شیدوش گرد
منوشان خوزی ابا دست برد
سپه بود چندان که در هفت میل
زمین بود یکسر همه رود نیل
جهاندار بر پشت پیل سپید
ستاده به گردش سپه پر امید
چو طوس و چو گیو و چو شیدوش شیر
چو گودرز و رهام و گرد دلیر
ز شه زادگان سیصدو شصت گرد
دلیران و گردان با دست برد
به پیش اندرون اختر کاویان
بزرگان ایران به گردش دوان
به ساقه سپاهش جهان پهلوان
تهمتن، کزو خیره گشتی روان
سواران زابل ده ودو هزار
چو شیران جنگی گه کارزار
ز بس سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
هوا شد چو روی زمین از بهار
جهانی سراسر گو نامدار
ز رایت هوا همچو برگ رزان
درفشان و جوشان چو باد خزان
ز نعل ستوران زمین پر ز ماه
مه ومهر از گرد اسبان سیاه
ز بانگ تبیره شده گوش کر
عو کوس از کوهه پیل نر
چو خسرو سپه را بدان گونه دید
دل و پشت بدخواه وارونه دید
بخندید و شادان شد از بخت خویش
فریبرز را خواند بر تخت خویش
دگر نامور طوس نوذر بخواند
از آن نامدارانش برتر نشاند
بدیشان چنین گفت فردا پگاه
چو خورشید تابان برآید ز گاه
بیازید بر سان شیران دو چنگ
همه کینه جویید همچون پلنگ
برهنه کنید تیغ ها از نیام
به زوبین و خنجر بجویید کام
طلایه همه طوس باشد به جای
که دشمن نیاید بدین سو پای(؟)
من از پس به زودی بیارم سپاه
سپاهی به کردار ابر سیاه
چو خسرو چنین گفت آن هر دوان
زمین بوسه دادند پیرو جوان
چنین گفت با شاه طوس سوار
که ای پر هنر شیر دل شهریار
به فرخنده پیروزی بخت شاه
کنم روز بدخواه چون شب سیاه
بر ایشان به ناگه شبیخون کنم
خبر زی تو آید که من چون کنم
نمانیم یک تن از ایشان به جای
که یابد رهایی ز تیغ و سنان
چو از طوس بشنید خسرو سخن
بخندید از گفت مرد کهن
ببودند آن شب ابا می به هم
به می تازه کردند جان دژم
چو خورشید بنمود از چرخ روز
جهان گشت چون لعبت دلفروز
تبیره برآمد ز درگاه شاه
خروش سوارانش از بارگاه
بر آن سان که فرمود خسرو پگاه
سپه بر نشاندند و رفتند به راه
دلیران ایران ده و دو هزار
سواران همه از در کارزار
ازین سان سپاهی به توران کشید
خروشان به نزدیک ترکان رسید
میان دو لشکر دو فرسنگ ماند
جهان پهلوان طوس باره براند
فریبرز را گفت ایدر بمان
من اینک شدم همچو باد دمان
ببینم سپه را که چند است و چون
چگونه توانیم کردن فسون
بر ایشان چو باد بزان بگذریم
سپه را یکایک همی بشمریم
ز من بشنو اکنون یکایک سخن
ز تن جامه رزم بیرون مکن
فریبرز چون این سخن بشنوید
به کردار دریا ز کین بردمید
بدو گفت من با تو آیم به هم
بدان تا سپه بیش و کم بنگرم
تو تنها به توران سپه چون شوی
به ویژه گمانم که در خون شوی
سپاهی چو دریای جوشان به جنگ
همه تیز کرده به کینت دو چنگ
شکست اندر آید به ایران سپاه
کنی روز فرخنده بر ما سیاه
در این داوری بود کز روی دشت
خروشی برآمد که مه تیره گشت
دو لشگر به ناگه به هم باز خورد
به پروین بر آمد خروش نبرد
جهانجوی برزو، سپهدار تور
همی رزمگاه آمدش جای سور
به گردن برآورد گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
چو هومان و چون بارمان دو سوار
به جنگ اندرون همچو شیر شکار
ز پیکان هوا همچو چنگال شیر
ز کشته شده شیر بر دشت سیر
وز آن روی طوس و فریبرز گرد
نموده به دشمن یکی دست برد
ز خون دلیران شده خاک تر
بسی کشته افکنده بی دست و سر
همه دشت از آن کشته چون پشته گشت
به خون و به خاکش در آغشته گشت
ستوران ز بس تک شده ناتوان
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
فرو ماند بازوی ترکان زکار
ز بس زخم شمشیر زهر آبدار
به فرجام ترکان شدند چیره دست
به ایران سپاه اندر آمد شکست
شکستی کز آن گونه دیده ندید
نه گوش زمانه بر آن سان شنید
چنان شد به ایرانیان روی دشت
که گردون گردان از آن خیره گشت
چو شب روز شد کس از ایشان نماند
که منشور شمشیر توران نخواند
ز خسته به هر ده یکی تن نزیست
و گر زیست بر جانش باید گریست
هم آن گه سپیده دمان بردمید
سرا پرده قیر گون بر کشید
نگه کرد طوس و فریبرز شاه
جهان گشت بر چشم هر دو سیاه
همه دشت سر بود بی دست و پای
دلیران به دشمن سپردند جای
شکسته شده نامداران همه
پدید آمده باز گرگ از رمه
پراکنده لشکر، دریده درفش
ز خون یلان روی ایشان بنفش
سپهدار ترکان و هومان به هم
به هر گوشه تازان چو شیر دژم
به مردی بریده سر سروران
به گردن برآورده گرز گران
فریبرز را طوس گفت ای پسر
چگونه توان برد ازین سان به سر
شگفتی بدین سان ندیده ست کس
همانا سیه شد مرا روز پس
در آمد تو را روز سختی به سر
نباشی تو در جنگ پیروز گر
ز گردان ایران و گودرزیان
به زشتی گشایند بر ما زبان
شود تازه زین، کام گودرز پیر
چو گردون دل ما ببارد به تیر
بیا تا بکوشیم هر دو به جنگ
مگر بفکنیم از تن خویش ننگ
تن خویش برمرگ خرسند کن
به دانش دلت را یکی پند کن
چو بر دشت ما را سر آید زمان
از آن به که دشمن شود شادمان
نرفته ست کس زنده بر آسمان
به جنگ اندرون به که آید زمان
کنون من شوم سوی برزو به جنگ
تو شو سوی هومان به کین چون پلنگ
اگر تو شوی زنده نزدیک شاه
به خسرو بگو کای سزاوار گاه
روان تو همواره بی درد باد!
دل بد سگالانت پر گرد باد!
به فرمان شه سوی ترکان به جنگ
برفتیم و کردیم جنگ پلنگ
نکردیم سستی به جنگ اندرون
بر این برگوا بس بود رهنمون
بکردیم جنگی که تا رستخیز
نبیند کسی آن چنان جنگ نیز
به فرجام بخت سیه تیره شد
همی روز بر چشم ما خیره شد
به شمشیر دشمن بدادیم سر
چنین بود فرمان پیروز گر
به مینو بباشیم شادان به هم
بگوییم آنجای از بیش و کم
و گر من شوم زنده هم زین نشان
بگویم بدان شاه گردن کشان
که کردار چون بود و پیکار چون
سر جنگ جویان کجا شد نگون
فریبرز چون آن سخن بشنوید
بزد دست و گرز گران برکشید
مر او را غریوان به بر درگرفت
ز جان و تن خویش دل برگرفت
بدو گفت بدرود تا جاودان
تو زی سال و مه شاد و روشن روان
بگفت این و باره برانگیخت زود
به جایی که هومان پیروز بود
چو افکند بر وی سپهدار چشم
بر آشفت چون شیر غران ز خشم
همی رفت چو پیل کف افکنان
سر جنگ جویان ز تن برکنان
برین سان همی رفت تا قلبگاه
به جایی کجا بد درفش سیاه
چو هومان ویسه مر او را بدید
بزد دست و گرز از میان برکشید
بیامد به پیش سپهبد به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ
دو گرد گران اندر آویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
چو برزو چنان دید آمد دوان
به نزد فریبرز و طوس آن زمان
بزد دست و بگرفت هر دو به کش
یکی زور کرد آن گو شیرفش
ز جا در ربود و به هومان سپرد
جهان پهلوان مرد با دست برد
بیامد سپه را به هم بر شکست
شکستی که آن را نشایست بست
فریبرز را با جهان جوی طوس
ببردند و برخاست آوای کوس
خبر شد به خسرو هم اندر زمان
که گشتند بسته به بند گران
به رستم فرستاد خسرو خبر
که شد کار گردان ایران به سر
اگر تو نیازی بدین کین دو چنگ
که دارد مرین را دل و توش جنگ
به زودی بدین کین میان را ببند
نباید که این کار گردد بلند
چو پیغام خسرو به رستم رسید
به کردار دریا دلش بر دمید
جهان پهلوان شد شکسته روان
از اندیشه آن دو روشن روان
نهیبی در آمد به دلش اندرون
رخش گشت از درد دینارگون
به رخش اندر آمد به کردار باد
بیامد بر شه زبان برگشاد
به خسرو چنین گفت کای شهریار
چه افتاد کار گو نامدار
که بوده ست این جنگ را پیشرو
که کرده ست این کار بازار نو
کجا دید هومان چنین کارزار
که طوس و فریبرز گیرد شکار
نه تور و پشنگ و نه افراسیاب
ندیدند این روز هرگز به خواب
چنین گفت دهقان دانش پژوه
که گه گاه آتش جهد هم ز کوه
چو بشنید از پهلوان لشکر این
یکی گفت کای نامدار گزین
ز هومان و ز بارمان باک نیست
دل ما ازین هر دوان چاک نیست
سواری بیامد ز ترکان به جنگ
که از بیم گرزش بلرزد نهنگ
(تو گویی که گرشاسپ با گرز جنگ
به میدان بیامد گشاده دو چنگ)
(که پیکار و کین پیش دو چشم اوی
چنین است که در پیش خارا سبوی)
زدیدار و کردار او بیش از این
چه گوییم با پهلوان زمین
بر آورد چندان که گوشت شنود
مر آن هر دو تن را ز زین در ربود
همی برد در زیر کش هر دوان
چو باد بزان سوی هومان دوان
همانا نباشد به توران زمین
چو او نامداری به ماچین و چین
چو بشنید رستم بپژمرد سخت
به گستهم گفت ای گوی نیکبخت
ز بهر برادر میان را ببند
نباید که بر جانش آید گزند
نباید که آن شاه بی هوش و رای
برد مرورا اهرمن دل ز جای
مر آن هر دو تن را به شمشیر تیز
به مستی برآرد یکی رستخیز
که من از پی پور کاوس شاه
فریبرز با ارز، زیبای گاه
روان خوار گیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان
بیایم بدین رای با تو به راه
سری پر ز کینه دلی کینه خواه
بدان لشکر شاه توران شویم
به کردار ارغنده شیران شویم
ببینیم تا چون توان کرد کار
که تا رسته گردند هر دو سوار
بگفت این و از رخش آمد به زیر
ببستش میان را چو شیر دلیر
ز رستم چو گستهم این بشنوید
سر شکش ز دیده به رخ برچکید
بدان کار رستم ببستش میان
ابا گستهم شاه گند آوران
بر آیین ترکان جهان پهلوان
بیامد بدان جای روشن روان
کمان کیانی به بازو فکند
به بند کمر بر زدش تیر چند
به دست اندرون گرزه گاو سار
بدان سان که باشند مردان کار
به خسرو چنین گفت پس پهلوان
که شاها انوشه بدی جاودان!
که من بنده از فر و از بخت تو
به پروین رسانم سر تخت تو
اگر شان نکشته ست افراسیاب
به چنگ نهنگ اندرند اندر آب
وگر چون ستاره به گردون برند
وگر چو نهنگان به بحر اندرند
بیارم بر تو به کردار باد
برفتند از آنجای پیروز و شاد
درفش و سپه با برادر سپرد
به جز گستهم هیچ کس را نبرد
شب تیره بر سان آشفته دد
همی شد تهمتن یل پر خرد
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیری گمین گه گرفت
همی رفت تازان تهمتن ز جای
به جایی کجا بود پرده سرای
طلایه به یک سو مر او را ندید
بدین سان به نزدیک لشکر رسید
ز شب نیمه ای پیش تر رفته بود
دو بهره ز توران سپه خفته بود
دگر نیمه شادان نشسته به می
روانشان فروزان چو آتش ز نی
بزرگان لشکر سران رمه
نشسته ابا شه به خیمه همه
جهاندار بر تخت زرینه سای
ستاده بزرگان به پرده سرای
به یک دست برزو و هومان به هم
به دست دگر شیده و پیلسم
فریبرز و طوس آن دو برگشته بخت
به خیمه به پای اندرون پیش تخت
شده مست افراسیاب دلیر
خروشان بدان هر دو مانند شیر
ز شادی دو رخسار چون گل به بار
همه بزمگاهش سران سوار
ز برزو همه تخت بد یال ودوش
به دیدار وی رفته از هر دو هوش
تو گفتی که گرشاسپ آمد ز رزم
ابا شاه بنشست با می به بزم
همی دید رستم مر اورا ز دور
چنین گفت کاین نیست از تخم تور
به ایران و توران چنین نامدار
همانا نباشد جز این یک سوار
سپهدار ترکان زکین و ز خشم
چو خون کرد از درد مر هر دو چشم
به طوس و فریبرز گفت آن زمان
که امروز آمد به سرتان زمان
چنان چون سیاوخش و نوذر سران
بریدیم، شما را ببرم چنان
کنون چون بر آرد سپهر آفتاب
سر مرد خفته در آید ز خواب،
شود روی هامون پر از گفت و گوی
دو لشکر به روی اندر آرند روی،
بگویم که تا پیش لشکر دو دار
زنند این دلیران خنجر گزار
کنم هر دو را زنده بر دار من
بر آرم به کینه یکی کار من
(بگفت این و دژخیم تابید روی
وزان کینه بر زد گره را به روی)
(مر آن هر دو را برد هومان به بند
ز دلشان یکی بیخ شادی بکند)
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۹ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت دوم
چو رستم مر آن هر دو تن را بدید
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
زغم روی او گشت چون شنبلید
به گستهم گفت ای دلارای مرد
نگه کن که گردونت گردان چه کرد
هم از بهر نام و هم از بهر کین
ز ترکان بپرداز روی زمین
پس من نگه دار و هشیار باش
دلیر و دلارای و بیدار باش
بگفت این و شمشیر کین برکشید
بدان بارگاه سپهبد دوید
به بالین آن هر دو بسته چو یوز
خروشان و جوشان شه نیمروز
برفت و ز لشکر نیامدش باک
جهان پهلوان رستم خشمناک
بزد تیغ بر گردن پاسدار
سر آمد برو گردش روزگار
چو آمد بر طوس گفتش که خیز
که آمد کنون جایگاه گریز
فریبرز بابند برداشتش
سپهبد به گردن بر افراشتش
همان طوس بر گردن گستهم
نشاند و بیامد چو شیر دژم
از آن پیش کین دیو آگه شود
ز چاره مرا دست کوته شود
مر آن هر دو تن را برون آورید
از آن پاسبانان کس او را ندید
ببردند مر هر دوان در زمان
به نزدیک خسرو چو باد دمان
همه راه بر دشت بی ره برید
چنان چون طلایه به ره بر ندید
به خسرو (به) بی راه و راه
ندیدش کس او را ز هر دو سپاه
چو آمد به نزدیک خسرو فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
مر آن هر دو تن را به خسرو سپرد
بدو گفت کای نامور شاه گرد
بر آن سان که پیمان بکردم نخست
سپردم به شه هر دوان را درست
به خسرو بگفت آنکه افراسیاب
همی گفت و کرده دو دیده پر آب
نشستند بر خوان و می خواستند
همه کینه را دل بیاراستند
چو شب دامن تیره را در کشید
سیاهی برفت و سپیدی دمید
ز هر دو سپه خاست آواز کوس
هوا گشت مانند چشم خروس
سر از خواب برکرد افراسیاب
دو چشمش چو خون شد ز کین و ز تاب
همی بارگه دید پر گفت وگوی
وزان نامداران شده رنگ و بوی
چو افراسیاب این سپه را بدید
ز پیران ویسه سخن بد رسید
بدو گفت پیران ویسه همه
که گرگ اندر آمد میان رمه
مر آن بستگان را گشادند دست
ببرد و کسی را زلشکر نخست
نکردند کس را به چیزی زیان
همانا که خرسند بود اندر آن
سپاس از خداوند پیروزگر
کزیشان نشد شاه خسته جگر
چو افراسیاب آن ز پیران شنید
بکردار دریا ز کین بردمید
طلایه بپرسید تا تیره شب
که بوده ست کآورد شور و شغب
به دژخیم فرمود تا در زمان
سرش را زتن دور کردند در آن
وز آن پس بفرمود تا بی درنگ
بیایند گردان به میدان جنگ
تبیره زنان در دمیدند نای
زمانه تو گفتی در آمد ز جای
وزین روی کیخسرو و مرد وپیل
جهان کرد مانند دریای نیل
زمین پر زجوش و هوا پر خروش
همی کر شد از بانگ اسبان دو گوش
درفشیدن تیغ ازآن تیره گرد
چو آتش پس پرده لاژورد
کسی را نبد زان میانه گذار
ز بس تیرو شمشیر و گرد و سوار
خروش تبیره ز هر دو سپاه
برآمد همی تا به خورشید و ماه
بفرمود خسرو که صف برکشید
همه سر به سر تن به کشتن دهید
ز ترکان هر آن کس که او کین کشد
سر بخت خود را به پروین کشد
همه نامداران ایران سپاه
نبودند جز یکدل و کینه خواه
بفرمود تا پور گودرز گیو
ابا نامداران و گردان نیو
سوی میمنه لشکر آراستند
به خون ریختن تیغ پیراستند
همه لشکرش دست تشنه به خون
همه نامداران به جنگ اندرون
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که خسرو از آن گونه لشکر کشید
به چشمش چنان آمد آن دشت جنگ
که آمد مر او را زمانه به تنگ
به پیران سالار فرمود پس
که ما را درنگ اندرین کار بس
بفرمای تا ساز جنگ آورند
جهان بر بداندیش تنگ آورند
ز جنگ آوران لشکری برگزین
وز ایشان بپرداز روی زمین
چو شیران تند و پلنگ ژیان
که یابند ایران ز ایشان زیان
سوی میمنه بارمان بر کشید
خود و نامداران والا خرد
ز جنگ آوران ده هزار دگر
سواران جنگ آور نامور
سپهدار هومان، سوار دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
سوی میسره ساز جنگ آورد
بدان دشت تا کی درنگ آورد
به قلب اندرون جای خود را بساز
وز آنجا به نزدیک خسرو بتاز
بدان بی هنر خسرو خیره سر
بگویش که چندین زکین پدر،
چه داری به ابرو درون بند و چین
چه پوشی به پیلان و مردان زمین
اگر چه سیاوخش بودت پدر
به کین پدر بسته داری کمر
تو را شرم ناید کزین کیمیا
سپه گستری پیش چشم نیا
دو دیده به آب جفا شسته ای
به خون خوردن ما کمر بسته ای
مگر شاه نشنید آن داستان
که جمشید زد درگه باستان
چو بر آرزو خیره جنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چه کردند ایران و توران زمین
چه داری ز هر دو سپه درد و کین
سیاوخش تا زنده بود از نخست
مر او را به جز تخم شادی نرست
که ما را چو فرزند و داماد بود
بر او روز و شب جان ما شاد بود
چو از راه دانش بپیچید سر
نه سر ماند با او نه تاج و کمر
بیا تا بگردیم یک با دگر
ببینیم تا کیست پیروز گر
اگر دست یابی تو بر من به کین
برآساید از جنگ روی زمین
به خنجر سرم را ز تن دور کن
ز خونم ددان را همی سور کن
شود سر به سر شهر توران تو را
چو در خاک آری ز زین مر مرا
وگر من شوم بر تو بر چیره دست
همان گرد کینه ز میدان نشست
سرت را در آرم به خم کمند
کنم دست و پایت به آهن به بند
ز دریای گنگت به راه افکنم
ز پشت نوندت به چاه افکندم
پی و بیخ رستم ز بن برکنم
به ایران همی آتش اندر زنم
چو بشنید پیران ز افراسیاب
خروشان بیامد چو دریای آب
به لشکرگه شاه ایران رسید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
که ای نامداران ایران زمین
ز من سوی خسرو برید آفرین
پیامی ز من نزد خسرو برید
بگویید با او و پاسخ دهید
چو بشنید گودرز کشوادگان
روان شد بر شاه آزادگان
به خسرو چنین گفت کای شهریار
سخن بشنو از من یکی گوش دار
مرا گفت پیران ویسه نژاد
دلی پر زکینه سری پر ز باد
ز افراسیاب آوریده پیام
به نزدیک شاهنشه نیک نام
یکی مرد باید کنون چاپلوس
که پیران مر او را ندارد فسوس
بدین کار شایسته گرگین بود
که گفتار او جمله نفرین بود
سخن را بیندیشد از پیش و پس
همه باد پیماید اندر قفس
که پیران نگوید سخن جز دروغ
دروغش بر او نگیرد فروغ
به گرگین بفرمود پس شهریار
که رو نزد آن ترک ناهوشیار
فریبنده مردی ست پیران پیر
دروغش نباید همی دلپذیر
چنان چون بود در خور او جواب
بگو تا برد نزد افراسیاب
از ایدر به نزدیک پیران خرام
ببین تا چه دارد بر ما پیام
شنو پاسخش یک به یک باز ده
چنان کن که پیران بگوید که زه
چو بشنید گرگین زمین بوسه داد
برانگیخت شب رنگ مانند باد
بیامد به کردار باد دمان
به نزدیک پیران گشاده زبان
یکی گرگ پیکر درفش از برش
به خورشید رخشان رسیده سرش
درفشش ببردند با او به هم
چو پیران ورا دید شد پر زغم
به دل گفت با این دلاور، دروغ
نگیرد چو نادان ز دانش فروغ
اگر تلخ گویم همان بشنوم
همان بر که کارم همان بدروم
چو شد نزد او پور میلاد راد
ز اسب اندر آمد درودش بداد
چو پیران ورا دید آمد فرود
همی داد بر شاه ایران درود
بپرسید از شاه و بنشست شاد
بر آن خاک بر ترک ویسه نژاد
به گرگین چنین گفت کای نامور
سخن بشنو از من همی سر به سر
پیام شهنشاه افراسیاب
به گرگین فرو خواند بر سان آب
چو بشنید گرگین برآورد خشم
ز کینه چو خون کرد مر هر دو چشم
به پیران چنین گفت کای نامدار
ستوده به دانش بر شهریار
به دیان که این گفت، خسرو نخست
برین سان که گفتی سراسر درست
چو از فر دیان همه باز گفت
ز گفتار او ماند پیران شگفت
کنون یک به یک پاسخت باز داد
بدان تا بگویی به آن دیو زاد
مرا گفت کیخسرو نامجوی
که نزدیک آن پهلوان شو بگوی
تو را شرم ناید ز ریش سپید
زدیان همانا بریدی امید
نیاید ز تو جز دروغ و فسوس
بدان گه که بندید بر پیل کوس
ز اول تو کشتی همه تخم کین
ز تو گشت آشفته روی زمین
سیاوخش شد کشته از بهر تو
کجا نوش پنداشت این زهر تو
به گفتار گرمت روان را بداد
ندانست کت هست گفتار باد
چو کشتی همه تخمت آمد به بر
به گردون برآورد این شاخ سر
فریب تو دیگر نخواهیم خورد
برآریم از جان بدخواه گرد
دگر آنکه گفتی که افراسیاب
همی راند از دیدگان جوی آب
ز بهر سیاوخش گریان شده ست
وز آن کردن بد پشیمان شده ست
ز کردار بد گر بپیچد رواست
که جان وی اندر دم اژدهاست
کسی را که دیان براند ز در
کس او را به گیتی نگیرد به بر
کجا خسروش خصم و دشمن خدای
کجا ماند او روز میدان به پای
کجا شاه ما راست خویش و نیا
به آورد جوید ازو کیمیا
وگر مهربان گشت بر شاه نو
درفشان چو خورشید بر گاه نو
نبرد کسی چون کند خواستار
که باشد مر او را به دل خواستار
به میدان چرا خواند او را به جنگ
چنان کم خرد ترک پور پشنگ
بزرگان ایران کجا رفته اند
نه با شاه ایشان بر آشفته اند
چو گیو و چو گودرز، رهام و زال
فریبرز کاوس با فر و یال
چو طوس و تهمتن فرامرز راد
جهان پهلوان اشکش پاک زاد
سپهدار چون قارن رزم زن
که مردان نمایند پیشش چو زن
چرا داد باید به من خواسته
چو او جنگ را باید آراسته
به میدان چو از دشمن او کین کشد
چرا اسب من زین زرین کشد
پسندد ز ما ایزد دادگر
که خسرو به جنگ تو بندد کمر
تو را گر نبردت کند آرزوی
بیا تا من و تو به هم کینه جوی
به دیان دادار (و) چرخ بلند
به رخشنده خورشید و تیغ و کمند
که گر پیشم آیی به هنگام جنگ
نمانم تو را بیش بر زین درنگ
که مرغی زند سر به آب اندرون
برانم ز تو بر زمین جوی خون
به گرگین چنین گفت کای کم خرد
به خسرو چنین گفت کی در خورد
بگفت این و از خاک بر پای جست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد خروشان چو دریای آب
همه باز گفتش به افراسیاب
چو بشنید افراسیاب دلیر
بغرید بر سان ارغنده شیر
به پیران چنین گفت کامروز جنگ
بجوییم با برزوی تیز چنگ
یکی سوی میدان شود جنگ جوی
ببینیم تا چون بود جنگ اوی
بدان تا چگونه کند کارزار
چه بازی نماید برو روزگار
که با فر و برز است و با شاخ و یال
مگر کشته آید بدو پور زال
چو رستم شود کشته بر دست اوی
به ماهی گراینده شد شست اوی
برآریم از ایران و خسرو دمار
برآساید این لشکر از کارزار
پی و بیخ ایرانیان برکنیم
همه بوم و بر آتش اندر زنیم
چو پیران ز افراسیاب این شنید
سوی برزو نامور بنگرید
بدو گفت کای پهلوان شاد باش
همه ساله ز اندوه آزاد باش
که امروز خورشید ما روی توست
دو چشم سواران همه سوی توست
شه چین و ما چین و توران زمین
ز بازوی تو جوید امروز کین
یک امروز اگر رای جنگ آیدت
همی تخت ایران به چنگ آیدت
به دیان که تا من کمر بسته ام
ز خون بسی نامور خسته ام
چو کاموس جنگی چو خاقان چین
سواران و گردان توران زمین
به کینه برین بارگاه آمدند
سزاوار تخت و کلاه آمدند
ندیدند از افراسیاب دلیر
که دیدی تو ای نامبردار شیر
مگر بخت فرخنده یار تو شد
چو افراسیابی شکار تو شد
چو پیران چنین گفت برزوی شیر
بغرید بر سان شیر دلیر
فرود آمد از اسب مانند باد
رکاب شه نامور بوسه داد
بدو گفت افراسیاب دلیر
یک امروز بگشای چنگال شیر
بر آن سان که باشند مردان مرد
برآور به خورشید رخشنده گرد
که امروز جنگ پلنگ آوری
همان نام ایران به ننگ آوری
یکی دیو بینی چو نر اژدها
چو شیری که از بند گردد رها
درآید به میدان و جنگ آورد
همه رای و رسم پلنگ آورد
یکی اسب زیرش چو کوهی روان
که از دیدنش خیره گردد روان
ورا رخش خوانند و او رستم است
کزو شهر توران پر از ماتم است
بدو گفت برزوی کای شهریار
کجا باشد این رستم نامدار؟
چه پوشد به جنگ و درفشش کجاست؟
سوی دست چپ باشد ار دست راست؟
به بالا و دیدار و کردار کیست؟
چه گیرد به میدان ورا کار چیست؟
چو بشنید پیران چنین گفت پس
که چون او نباشد دگر هیچ کس
درختی به بار است با فر (و) شاخ
قوی گردن و یال و سینه فراخ
ورا جوشن ازچرم شیران بود
چو خورشید تابنده رخشان بود
پلنگینه پوش است اندر نبرد
به گردون رساند در آورد گرد
هژبری به زیر جهان پهلوان
کزو شاد مانند پیر وجوان
به سان هیون گردن و دست و پای
به پیکر چو کوه جهنده ز جای
کمندی به فتراک بر شصت خم
سپهبد رباید چو دریا به دم
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو غرنده شیر است و چون پیل مست
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
نیارند با زخم او تاب جنگ
جهانجوی برزوی چون پیل مست
برآشفت و یازید چون شیر دست
بفرمود تا در زمان بی درنگ
نهادند بر باره زین خدنگ
به بر گستوانش بیاراستند
یکی جوشن پهلوان خواستند
بپوشید جوشن سوار دلیر
کمر بست بر کینه چون نره شیر
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
کمان را به زه کرد و ترکش گشاد
کمندی به فتراک گلگون ببست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
سپر بر کتف نیزه بر پشت اسب
خروشنده مانند آذرگشسب
به باره بر آمد ز هامون چو گرد
همی تاخت تا جایگاه نبرد
به گفتار آن گه زبان برگشاد
بدان نامداران فرخ نژاد
که ای نامور شاه آزاده خوی
چرا جنگ ترکان کنی آرزوی
سرت را چه تابی ز راه خرد
تو آن کن که از شهریاران سزد
ز شاهان که کرده ست این کیمیا
به گیتی که جسته ست جنگ نیا
چو برگردد از راه دانش سرت
به پیکان بدوزم سپر بر سرت
بفرمای تا نامداران جنگ
بیایند پیشم بسازند جنگ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۰ - لشکر کشیدن برزو به سوی ایران قسمت سوم
چو خسرو ز برزوی گرد این شنید
بدان نامداران همی بنگرید
به گودرز گفتش که این مرد کیست؟
ز گردان توران ورا نام چیست؟
سواران توران بدیدم بسی
ازین سان ز گردان ندیدم کسی
نژادش کدام است و شهرش کدام؟
از آن نامداران ورا چیست نام؟
چو خسرو چنین گفت طوس سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ورا نام برزوی گرد اوزن است
سر افراز توران و آن برزن است
نژاد وی از شهر شنگان زمین
ورا آرزو جنگ ایران زمین
جهانجوی نام آور افراسیاب
بدان آمد این بار زین سوی آب
که با پور دستان نبرد آورد
سر نامور زیر گرد آورد
گمانش چنان است افراسیاب
که رستم نیارد به آورد تاب
شود کشته بر دست او پور زال
به پروین برآرد ازین رزم یال
فریبرز داند که چون است مرد
کزو جوشنش پر ز خون است وگرد
به کوپال آن کرد با ما دو تن
که گفتیم جوشن شودمان کفن
چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور
همی رزمگاه آمدش جای سور
بینداخت آن تاب داده کمند
همی یال هر دو در آمد به بند
برآورد پس هر دوان را ز زین
به آسانی در افکندمان برزمین
دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ
به گردن درافکندمان پالهنگ
همی تافت تازان چو دریای آب
سپهدار تا نزد افراسیاب
چو از طوس کیخسرو ایدون شنید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
چنین گفت با گیو بردار پای
برو شاد تا پیش پرده سرای
روان شد ز پیش سپهدار گیو
همی رفت تازان بر مرد نیو
چنین گفت با او جهان پهلوان
سپهبد چرا گشت خیره روان
بدو گفت گیو ای سر راستان
هم از نامور تخمه باستان
برت را بپوشان به ببر بیان
که می جنگ جویند از ایرانیان
یکی نامور جنگ خواه آمده ست
که با یال (و) برز است و با زور دست
که برزوش خوانند با یال (و) برز
درختیش در دست مانند گرز
تو گویی که کوهی ست ز آهن روان
ز بیمش بلرزد به تن در روان
میان دو لشکر به کردار پیل
همی برخروشد چو دریای نیل
سپهبد بدو گفت بازآر هوش
نباید که باشی چنین در خروش
ستاره بدان جای روشن بود
(که پیش مه از میغ جوشن بود)
به چشم کسی باشد آتش بلند
که از آب ناید برو بر گزند
چو من پای در زین کین آورم
به ابرو در از خشم چین آورم
به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ
ندارند در پیش زخمم درنگ
بگفت این و پوشید ببر بیان
به رخش اندر آمد چو شیر ژیان
ابا او زواره بیامد به هم
سواران زابل همه بیش و کم
چو برزوی را دید بر پشت اسب
خروشید بر سان آذرگشسب
سر و پای او پهلوان بنگرید
به ایران وتوران چو او کس ندید
به جوشن بپوشید یال و برش
به خورشید تابان رسیده سرش
چو دریای جوشان و چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو رستم ورا دید جوشان به دشت
ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت
چنین گفت با خویشتن پهلوان
کزین سان نخیزد ز توران جوان
رخ نامور گشت مانند کاه
زواره بدو گفت کای کینه خواه
چرا پهلوان گشت خسته بدین
بدین ترک کآمد ز توران زمین
بدو گفت رستم هم ایدر بدار
درفش من و زابلی صد سوار
یکی جامه و تن به آهن بپوش
دو چشمت به من دار و بگشای گوش
فرود آی از چرمه راهوار
درفش و سواران هم ایدر بدار
به دیان که تا من کمر بسته ام
بسی لشکر ترک بشکسته ام
مرا ترس در دل نیامد زکس
ز ترکان همین مرد دیدیم و بس
همانا که گردون مرا برکشید
ز بهر چنین روز می پرورید
اگر خود بدین گونه گردد سپهر
ازیدر برون ران و منمای چهر
به راه بیابان سوی سیستان
بپرداز از ایران و کس را ممان
به دستان بگوی ای فروزنده گاه
نماند به کس تاج و تخت و کلاه
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو
اگر مرگ و پیری نبودی دروی
سرم را به مردی به گردون کشید
وزان پس ز من خوارتر کس ندید
چنین است کردار گردان سپهر
به یک دست کین و به یک دست مهر
چو بنمود کین زود مهر آورید
به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید
بگفت این و چون باد باره براند
ز ماهی همی خاک بر مه فشاند
چو آمد سپهبد زبان برگشاد
به برزوی شیراوژن آواز داد
که ای ترک نام آور جنگ جوی
چه آری همی آب کینه به جوی
تو را جنگ مردان نیامد به پیش
که چندین بنازی به بازوی خویش
چه جویی نبرد سواران کین
کز ایشان به بند است خاقان چین
چو بینی ز من دست برد نبرد
نداری تن خویشتن را به مرد
به گرز گران گردنت بشکنم
به خم کمندت به خاک افکنم
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه افتاد تا شد سپهبد به درد
که بی کینه از ما برآورد گرد
چو من با تو تندی نکردم به جنگ
به خیره چرا پیش سازی تو جنگ
چرا غره گشتی بدین کتف و یال
نه گودرز و گیوی و نه پور زال
اگر آتشی تو، منم تند آب
نگیرد بر من فروغ تو تاب
من اندک به سال و تو بسیار سال
اگر چند برزم به بازو و یال
مرا از تو آموخت باید خرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
چو گفت این به زه بر نهادش کمان
به میدان در آمد چو شیر دمان
تهمتن برو نیز بگشاد شست
چو آشفته شیری و چون پیل مست
دو زاغ کمان را نهاده به زه
سپهر و ستاره همی گفت: زه
بر آمد یکی ابر و بارانش تیر
دل مرد دانا شد از زخم پیر
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
دو لشکر نظاره بدان هر دوان
چو از تیر و ترکش بپرداختند
به گرز گران گردن افراختند
چو سندان و چون پتک آهنگران
سر نامداران و گرز گران
ز بس کوفتن گرز شد چون کمان
دل هر دو آمد به سیری ز جان
ستادند یک دم ز پیکار باز
جهان را چنین است آیین و ساز
ز بهر فزونی و بیشی آز
پدر را ندانست فرزند باز
گرفتند زان پس دوال کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیروی بازوی هر دو سوار
نبدشان دوال کمر پایدار
بفرسود ناخن بپالود خون
ز مردی نیامد یکی زان نگون
گسسته شد از هر دو بند کمر
دگر باره آن هر دو پرخاشخر
نهادند بر دسته گرز دست
چو شیران آشفته و پیل مست
یکی چون درختی زآهن به بار
یکی همچو اهریمن کینه دار
بیازید بازوی، برزو دلیر
سپر بر سر آورد رستم چو شیر
بزد گرز بر تارک پور زال
درآمد سر گرز بر کتف و یال
ز زخمش بشد هوش از پهلوان
تو گفتی ندارد به تن در روان
فروماند یک دست رستم ز کار
چنان کرد کان پهلوان سوار
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره بر پهن دشت
چو برزو به رستم نگه کرد گفت
که چون تو نباشد به بازو و سفت
به دشتی که چون تو بود نامدار
که را آرزو آیدش کارزار
تهمتن به چاره بیازید دست
بر آن نامور گرد خسرو پرست
بپیچید از درد و از بیم جان
به برزوی گفت ای دلاور جوان
اگر چند هستیم ما جنگ جوی
چه کردند این بادپایان بگوی
که گشتند از آورد بی زور و تاو
فرو مانده از کار مانند گاو
کجا نیز خورشید بالا گرفت
ز تابیدنش دشت گرما گرفت
ز گرما دل ما طپیدن گرفت
ز جوشن همی خوی دویدن گرفت
تو زایدر برو تا به پرده سرای
که تا من همی بازگردم به جای
ز پیکار یک دم همی دم زنیم
زمانی دو دیده به هم بر زنیم
بدان نیمه روز بار دگر
ببندیم بر جنگ جستن کمر
به رستم چنین گفت کایدون کنیم
زمانی ز تن رنج بیرون کنیم
چو آید تو را آرزو جنگ من
بیا تا ببینی همی چنگ من
بگفت این و آمد دوان همچو شیر
به نزدیک افراسیاب دلیر
زمین را ببوسید و اندر نهان
چنین گفت کای شهریار جهان
هماورد من کیست این شیرمرد
که چون او ندیدم به دشت نبرد
چه نام است و از تخمه کیست اوی؟
نباشد همانا چنین جنگ جوی
همانا که پیکان و نیزه هزار
زدم بر سر و اسب آن نامدار
نیامد مر او را ز من هیچ باک
چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک
به گرز و به تیغ و به بند و کمند
ورا آزمودم بر این هر سه بند
بسی آزمودم بدین دشت جنگ
بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل من ز پیکار او شد دو نیم
ندانم که فرجام او چون بود
به میدان که را خاک پر خون بود
بدو گفت افراسیاب آن زمان
که بنشین و بگشای بند از میان
به خوردن نهادند سرها همه
شبان و همان روز خورده رمه
وزین روی رستم بیامد دوان
به نزدیک خسرو خلیده روان
سر و دست آزرده و روی زرد
پر از درد جان و لبان پر ز گرد
شکسته روان پیش خسرو دوید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زواره بفرمود کآید برش
که او بود درنیک و بد یاورش
بدو گفت بگشای بند مرا
ز فتراک خم کمند مرا
زواره بزد دست و بگشاد بند
ز هر گونه او را بسی داد پند
دگر گفت با خسرو تاجور
که دیدم بسی مرد پرخاشخر
دریدم جگرگاه دیو سپید
به مردی نگشتم ز جان ناامید
مرا جنگ کاموس و خاقان چین
به بازی شمردم به پیکار این
دو بهره ز توران ستورم بکند
نیامد از ایشان به رویم گزند
نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ
بترسم که ماهم درون شد به میغ
ز ایران ندانم و را هم نبرد
ازین جنگ جویان و مردان مرد
چو در جنگ او بر من آید شکست
که یازد به پیکار با او دو دست
چو دریا بجوشد که کین آورد
همان آسمان بر زمین آورد
کمانش نیارد کشیدن سپهر
به پیکان بدوزد همی روی مهر
به تک بگذرد اسبش از تند باد
همانا که از باد دارد نژاد
بر آن کس بگرید زمانه به خون
که با او به میدان بود اندرون
فرامرز اگر بودی ایدر مگر
به پیکار با او ببستی کمر
(مگر آورد پیش زخمش درنگ
اگر چند با او نتابد به جنگ)
ولیکن به هندوستان است اوی
به پیکار چیپال بنهاد روی
ازایدر بدان جا دو ماه است راه
ندانم که چون گردد این چرخ و ماه
دو اسپه سوار ار شود پیش اوی
به دو ماه آید همی جنگ جوی
مگر بخت برگشت از ایرانیان
که پیروز گشتند تورانیان
خروشی به ایران سپه در فتاد
چو گاه خزان در رزان تند باد
چو خسرو ز رستم شنید این سخن
برو تازه شد درد و کین کهن
به گردان چنین گفت کای سروان
مدارید ازین ترک خسته، روان
نگردد به جز کام ما روزگار
چنین است فرمان پروردگار
چه گویند، کاین گنبد تیزگرد
برآورد از لشکر ترک گرد
از آن نامداران که من دیده ام
ز کردنگشان نیز بشنیده ام
شما زآن ندیدید صد یک به چشم
ز یک مرد چندین مگیرید خشم
سپیده چو از کوه سر برزند
سپاه دو کشور به هم برزند
چو خورشید تابان برآید به گاه
بپوشد با من دو رخسار ماه
همآورد برزو منم در نبرد
به نیزه برآرم ز بدخواه گرد
ببینیم تا این سپهر روان
زکین که دارد خلیده روان
که باز آید از جنگ پیروز و شاد
بدو گفت گودرز کاین خود مباد
که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی
چرا باید این لشکر و گفت وگوی
اگر شاه با وی نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
تو را دل نباید بدین کار بست
به پرهیز از مرگ هرگز که رست
که من چون برآید به چرخ آفتاب
به شمشیر و زوبین از افراسیاب
ز خون روی هامون چو جیحون کنم
دل و چشم او را پر از خون کنم
ز یک تن که افزون شد این باک نیست
سرانجام مردم جز از خاک نیست
بباشد همه بودنی بی گمان
چنین بود تا بود چرخ روان
چو خسرو ز گودرز بشنید این
بخندید از آن شهریار زمین
به گودرز برآفرین کرد و گیو
بر آن نامداران و گردان نیو
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک رستم خلیده روان
ز گودرز و خسرو چو بشنید راز
به پیش برادر همه گفت باز
که گودرز کشواد و خسرو به هم
چه گفتند با یکدگر بیش و کم
تهمتن چو بشنید یک سر سخن
بپیچید از درد مرد کهن
بدو گفت مشنو ازین سان سخن
ره سیستان گیر و تندی مکن
عماری بیاور مرا در نشان
برو با سواران گردن کشان
که من بی گمانم ازین جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
نماند به ایران همی برگ و بار
نه این لشکر نامور شهریار
دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه
وزان نامور باگهر پیشگاه
تو بگزین یکی لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
که تا من شوم سوی دستان سام
بخوانیم سیمرغ را از کنام
ببینیم که تا بر چه گردد سپهر
بدین نامور تابد از مهر مهر؟
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک گردان روشن روان
که یک سر همه ساز راه آورید
سوی بارگاه سپهبد روید
شما با تهمتن بسیجید راه
من ایدر بباشم به نزدیک شاه
چنین گفت با من جهان پهلوان
نتابم ز فرمان رستم روان
نبینیم کآین لشکر جنگ جوی
چگونه به دشمن نمایند روی
خروشی برآمد ز ایرانیان
که تیره شد این بخت گند آوران
به ناله همی بانگ برداشتند
درفش و سراپرده بگذاشتند
همی گفت هر یک که این انجمن
چنان اند بی تو چو بی مرد زن
نماند ز ما یک تن اکنون به جای
کجا چون نباشد تهمتن به پای
نه ایران بماند نه شاه و نه پیل
ز خون دشت ایران شود رود نیل
چو مرغیم بی تو به چنگال باز
شده دست دشمن به ما بر دراز
چو رستم ز ایرانیان این شنید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
به ایرانیان گفت رستم به درد
سر آمد مرا روزگار نبرد
چه گویم چو فردا به دشت نبرد
به ابر اندر آرد هماورد گرد
مرا جوید و من شکسته دو دست
نیارم به رخش تکاور نشست
به دندان گراز و به چنگال شیر
توانند بودن به پیکار چیر
یلان هم به بازو بیازند چنگ
که بی دست هرگز نجستند جنگ
اگر دست بودی مرا کارگر
مرا ننگ بودی شدن چاره گر
سپهبد به آورد و من چاره جوی
نکردم ز گردون چنین آرزوی
به گیتی مجوی ایچ فریادرس
به هر کار دیان تو را یار بس
تهمتن درین بود و ایرانیان
به زاری گشاده سراسر زبان
که ناگه در آمد زواره چو شیر
به پیش اندرون نامدار دلیر
چو آمد به نزد تهمتن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
پیام فرامرز یک یک بداد
جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد
بدو گفت رستم که اکنون کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
چنین گفت کای نامور پهلوان
جهاندار و پشت و پناه گوان
به شبگیر نزدیک بانگ خروس
بیامد سپهبد خود و پیل و کوس
چنین گفت با من جهان جوی نو
که برخیز تازان از ایدر برو
بدان تا ببینی همی روی شاه
همان نامور پهلوان سپاه
لب پهلوانان پر از خنده شد
تو گفتی که گردون ز سر بنده شد
چنین است کردار کار جهان
نداند کسش آشکار و نهان
بدان گه که با تو بپیوست مهر
نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر
نجوید خردمند روشن روان
یکی کام ازین کوژپشت روان
چو نیمی گذشت از شب تیره راست
همی بانگ کوس جهان جوی خاست
فرامرز نزدیک رستم رسید
جهان پهلوان را بر آن گونه دید
به کش کرد دست و زمین بوسه داد
نیایش کنان را زبان بر گشاد
که دائم جهان پهلوان شاد باد
همه ساله از بخت پرداد باد
چه بازی نمودت سپهر بلند
ازین سان چرا گشته ای مستمند
بدو گفت رستم کز آن سوی آب
یکی لشکر آورد افراسیاب
بدو اندرون نامداری دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر
به بالا بلند و(به) بازو قوی
به رخساره ماه و به تن پهلوی
همانا که باشد کم ازتو به سال
ندانم به گیتی کس او را همال
تو گفتی که سهراب یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالای سام و به پهنای تو
به پای و رکیب و به سیمای تو
همی ننگ دارد به شمشیر جنگ
نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ
چو دست آورد سوی پیکار تیر
جهان را کند همچو دریای قیر
ازو بر من امروز آن بد رسید
که چشم کس اندر جهان آن ندید
ابا یکدگر چون برآویختیم
همی خون ز اسبان فرو ریختیم
سرانجام دست مرا خسته کرد
تو گفتی که گردون مرا بسته کرد
اگر کوه بودی به پیشم درون
تو دانی که گشتی ز چنگم زبون
کمرگاه او را گرفتم به چنگ
بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
نجنبید یک ذره از پشت زین
نیامد به ابروش در جنگ چین
چو از بند او دست کردم رها
خروشی برآورد چون اژدها
برافراشت بازو به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
سر و دست و یالم به هم درشکست
فروماند از زخم او هر دو دست
من از بیم بر سر گرفتم سپر
همی کوفت بر پشت و پهلو و بر
به چاره بجستم زدست جوان
بدان تا بپیچم ز درد روان
به بیچارگی روی برگاشتم
به میدان ورا خوار بگذاشتم
کنون چون تو اندر رسیدی مگر
جهاندار دیان پیروزگر
به ما بر ببخشود از مهر و داد
هما (ن) بخت گم بوده را باز داد
کنون چون بر آرد سر از کوه شید
سیاهی شود همچو سیم سپید
شب تیره بگریزد از چنگ اوی
چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی
بفرمای تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
تو بگشای این جوشنت از میان
برت را بپوشان به ببر بیان
همان نیزه و گرز سام سوار
ببر، کینه جوی از یل نامدار
چنان کن که از من نداندت باز
چنان چون بود مردم چاره ساز
مگر دست یابی تو بر وی به جنگ
سر شاه ترکان در آری به ننگ
که گردون گردان مراد تو داد
تو باید که باشی از آورد شاد
به گردون گردان رسد نام تو
چو فردا برآید ازو کام تو
بدان نامداران همی بنگرید
به گودرز گفتش که این مرد کیست؟
ز گردان توران ورا نام چیست؟
سواران توران بدیدم بسی
ازین سان ز گردان ندیدم کسی
نژادش کدام است و شهرش کدام؟
از آن نامداران ورا چیست نام؟
چو خسرو چنین گفت طوس سوار
بدو گفت کای نامور شهریار
ورا نام برزوی گرد اوزن است
سر افراز توران و آن برزن است
نژاد وی از شهر شنگان زمین
ورا آرزو جنگ ایران زمین
جهانجوی نام آور افراسیاب
بدان آمد این بار زین سوی آب
که با پور دستان نبرد آورد
سر نامور زیر گرد آورد
گمانش چنان است افراسیاب
که رستم نیارد به آورد تاب
شود کشته بر دست او پور زال
به پروین برآرد ازین رزم یال
فریبرز داند که چون است مرد
کزو جوشنش پر ز خون است وگرد
به کوپال آن کرد با ما دو تن
که گفتیم جوشن شودمان کفن
چو افتاد بر ما دو چشمش ز دور
همی رزمگاه آمدش جای سور
بینداخت آن تاب داده کمند
همی یال هر دو در آمد به بند
برآورد پس هر دوان را ز زین
به آسانی در افکندمان برزمین
دو دست ازپس پشت بستش چو سنگ
به گردن درافکندمان پالهنگ
همی تافت تازان چو دریای آب
سپهدار تا نزد افراسیاب
چو از طوس کیخسرو ایدون شنید
یکی باد سرد از جگر بر کشید
چنین گفت با گیو بردار پای
برو شاد تا پیش پرده سرای
روان شد ز پیش سپهدار گیو
همی رفت تازان بر مرد نیو
چنین گفت با او جهان پهلوان
سپهبد چرا گشت خیره روان
بدو گفت گیو ای سر راستان
هم از نامور تخمه باستان
برت را بپوشان به ببر بیان
که می جنگ جویند از ایرانیان
یکی نامور جنگ خواه آمده ست
که با یال (و) برز است و با زور دست
که برزوش خوانند با یال (و) برز
درختیش در دست مانند گرز
تو گویی که کوهی ست ز آهن روان
ز بیمش بلرزد به تن در روان
میان دو لشکر به کردار پیل
همی برخروشد چو دریای نیل
سپهبد بدو گفت بازآر هوش
نباید که باشی چنین در خروش
ستاره بدان جای روشن بود
(که پیش مه از میغ جوشن بود)
به چشم کسی باشد آتش بلند
که از آب ناید برو بر گزند
چو من پای در زین کین آورم
به ابرو در از خشم چین آورم
به دریا نهنگ (و) به هامون پلنگ
ندارند در پیش زخمم درنگ
بگفت این و پوشید ببر بیان
به رخش اندر آمد چو شیر ژیان
ابا او زواره بیامد به هم
سواران زابل همه بیش و کم
چو برزوی را دید بر پشت اسب
خروشید بر سان آذرگشسب
سر و پای او پهلوان بنگرید
به ایران وتوران چو او کس ندید
به جوشن بپوشید یال و برش
به خورشید تابان رسیده سرش
چو دریای جوشان و چون پیل مست
یکی گرزه گاو پیکر به دست
چو رستم ورا دید جوشان به دشت
ز بیمش جهان پهلوان خیره گشت
چنین گفت با خویشتن پهلوان
کزین سان نخیزد ز توران جوان
رخ نامور گشت مانند کاه
زواره بدو گفت کای کینه خواه
چرا پهلوان گشت خسته بدین
بدین ترک کآمد ز توران زمین
بدو گفت رستم هم ایدر بدار
درفش من و زابلی صد سوار
یکی جامه و تن به آهن بپوش
دو چشمت به من دار و بگشای گوش
فرود آی از چرمه راهوار
درفش و سواران هم ایدر بدار
به دیان که تا من کمر بسته ام
بسی لشکر ترک بشکسته ام
مرا ترس در دل نیامد زکس
ز ترکان همین مرد دیدیم و بس
همانا که گردون مرا برکشید
ز بهر چنین روز می پرورید
اگر خود بدین گونه گردد سپهر
ازیدر برون ران و منمای چهر
به راه بیابان سوی سیستان
بپرداز از ایران و کس را ممان
به دستان بگوی ای فروزنده گاه
نماند به کس تاج و تخت و کلاه
بهشتی بدی گیتی از رنگ و بو
اگر مرگ و پیری نبودی دروی
سرم را به مردی به گردون کشید
وزان پس ز من خوارتر کس ندید
چنین است کردار گردان سپهر
به یک دست کین و به یک دست مهر
چو بنمود کین زود مهر آورید
به نیک و بد هیچ (کس) ننگرید
بگفت این و چون باد باره براند
ز ماهی همی خاک بر مه فشاند
چو آمد سپهبد زبان برگشاد
به برزوی شیراوژن آواز داد
که ای ترک نام آور جنگ جوی
چه آری همی آب کینه به جوی
تو را جنگ مردان نیامد به پیش
که چندین بنازی به بازوی خویش
چه جویی نبرد سواران کین
کز ایشان به بند است خاقان چین
چو بینی ز من دست برد نبرد
نداری تن خویشتن را به مرد
به گرز گران گردنت بشکنم
به خم کمندت به خاک افکنم
بدو گفت برزوی کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
چه افتاد تا شد سپهبد به درد
که بی کینه از ما برآورد گرد
چو من با تو تندی نکردم به جنگ
به خیره چرا پیش سازی تو جنگ
چرا غره گشتی بدین کتف و یال
نه گودرز و گیوی و نه پور زال
اگر آتشی تو، منم تند آب
نگیرد بر من فروغ تو تاب
من اندک به سال و تو بسیار سال
اگر چند برزم به بازو و یال
مرا از تو آموخت باید خرد
ز تو سرد گفتن نه اندر خورد
چو گفت این به زه بر نهادش کمان
به میدان در آمد چو شیر دمان
تهمتن برو نیز بگشاد شست
چو آشفته شیری و چون پیل مست
دو زاغ کمان را نهاده به زه
سپهر و ستاره همی گفت: زه
بر آمد یکی ابر و بارانش تیر
دل مرد دانا شد از زخم پیر
به خون و به خوی غرقه بر گستوان
دو لشکر نظاره بدان هر دوان
چو از تیر و ترکش بپرداختند
به گرز گران گردن افراختند
چو سندان و چون پتک آهنگران
سر نامداران و گرز گران
ز بس کوفتن گرز شد چون کمان
دل هر دو آمد به سیری ز جان
ستادند یک دم ز پیکار باز
جهان را چنین است آیین و ساز
ز بهر فزونی و بیشی آز
پدر را ندانست فرزند باز
گرفتند زان پس دوال کمر
همی زور کردند بر یکدگر
ز نیروی بازوی هر دو سوار
نبدشان دوال کمر پایدار
بفرسود ناخن بپالود خون
ز مردی نیامد یکی زان نگون
گسسته شد از هر دو بند کمر
دگر باره آن هر دو پرخاشخر
نهادند بر دسته گرز دست
چو شیران آشفته و پیل مست
یکی چون درختی زآهن به بار
یکی همچو اهریمن کینه دار
بیازید بازوی، برزو دلیر
سپر بر سر آورد رستم چو شیر
بزد گرز بر تارک پور زال
درآمد سر گرز بر کتف و یال
ز زخمش بشد هوش از پهلوان
تو گفتی ندارد به تن در روان
فروماند یک دست رستم ز کار
چنان کرد کان پهلوان سوار
ندانست کش دست آزرده گشت
ز پیکار شد خیره بر پهن دشت
چو برزو به رستم نگه کرد گفت
که چون تو نباشد به بازو و سفت
به دشتی که چون تو بود نامدار
که را آرزو آیدش کارزار
تهمتن به چاره بیازید دست
بر آن نامور گرد خسرو پرست
بپیچید از درد و از بیم جان
به برزوی گفت ای دلاور جوان
اگر چند هستیم ما جنگ جوی
چه کردند این بادپایان بگوی
که گشتند از آورد بی زور و تاو
فرو مانده از کار مانند گاو
کجا نیز خورشید بالا گرفت
ز تابیدنش دشت گرما گرفت
ز گرما دل ما طپیدن گرفت
ز جوشن همی خوی دویدن گرفت
تو زایدر برو تا به پرده سرای
که تا من همی بازگردم به جای
ز پیکار یک دم همی دم زنیم
زمانی دو دیده به هم بر زنیم
بدان نیمه روز بار دگر
ببندیم بر جنگ جستن کمر
به رستم چنین گفت کایدون کنیم
زمانی ز تن رنج بیرون کنیم
چو آید تو را آرزو جنگ من
بیا تا ببینی همی چنگ من
بگفت این و آمد دوان همچو شیر
به نزدیک افراسیاب دلیر
زمین را ببوسید و اندر نهان
چنین گفت کای شهریار جهان
هماورد من کیست این شیرمرد
که چون او ندیدم به دشت نبرد
چه نام است و از تخمه کیست اوی؟
نباشد همانا چنین جنگ جوی
همانا که پیکان و نیزه هزار
زدم بر سر و اسب آن نامدار
نیامد مر او را ز من هیچ باک
چه پیکان تیرش چه یک مشت خاک
به گرز و به تیغ و به بند و کمند
ورا آزمودم بر این هر سه بند
بسی آزمودم بدین دشت جنگ
بر آن سان که پر خاش جوید نهنگ
نیامد به دلش اندرون ترس و بیم
دل من ز پیکار او شد دو نیم
ندانم که فرجام او چون بود
به میدان که را خاک پر خون بود
بدو گفت افراسیاب آن زمان
که بنشین و بگشای بند از میان
به خوردن نهادند سرها همه
شبان و همان روز خورده رمه
وزین روی رستم بیامد دوان
به نزدیک خسرو خلیده روان
سر و دست آزرده و روی زرد
پر از درد جان و لبان پر ز گرد
شکسته روان پیش خسرو دوید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زواره بفرمود کآید برش
که او بود درنیک و بد یاورش
بدو گفت بگشای بند مرا
ز فتراک خم کمند مرا
زواره بزد دست و بگشاد بند
ز هر گونه او را بسی داد پند
دگر گفت با خسرو تاجور
که دیدم بسی مرد پرخاشخر
دریدم جگرگاه دیو سپید
به مردی نگشتم ز جان ناامید
مرا جنگ کاموس و خاقان چین
به بازی شمردم به پیکار این
دو بهره ز توران ستورم بکند
نیامد از ایشان به رویم گزند
نه گرزم برو کار کرد و نه تیغ
بترسم که ماهم درون شد به میغ
ز ایران ندانم و را هم نبرد
ازین جنگ جویان و مردان مرد
چو در جنگ او بر من آید شکست
که یازد به پیکار با او دو دست
چو دریا بجوشد که کین آورد
همان آسمان بر زمین آورد
کمانش نیارد کشیدن سپهر
به پیکان بدوزد همی روی مهر
به تک بگذرد اسبش از تند باد
همانا که از باد دارد نژاد
بر آن کس بگرید زمانه به خون
که با او به میدان بود اندرون
فرامرز اگر بودی ایدر مگر
به پیکار با او ببستی کمر
(مگر آورد پیش زخمش درنگ
اگر چند با او نتابد به جنگ)
ولیکن به هندوستان است اوی
به پیکار چیپال بنهاد روی
ازایدر بدان جا دو ماه است راه
ندانم که چون گردد این چرخ و ماه
دو اسپه سوار ار شود پیش اوی
به دو ماه آید همی جنگ جوی
مگر بخت برگشت از ایرانیان
که پیروز گشتند تورانیان
خروشی به ایران سپه در فتاد
چو گاه خزان در رزان تند باد
چو خسرو ز رستم شنید این سخن
برو تازه شد درد و کین کهن
به گردان چنین گفت کای سروان
مدارید ازین ترک خسته، روان
نگردد به جز کام ما روزگار
چنین است فرمان پروردگار
چه گویند، کاین گنبد تیزگرد
برآورد از لشکر ترک گرد
از آن نامداران که من دیده ام
ز کردنگشان نیز بشنیده ام
شما زآن ندیدید صد یک به چشم
ز یک مرد چندین مگیرید خشم
سپیده چو از کوه سر برزند
سپاه دو کشور به هم برزند
چو خورشید تابان برآید به گاه
بپوشد با من دو رخسار ماه
همآورد برزو منم در نبرد
به نیزه برآرم ز بدخواه گرد
ببینیم تا این سپهر روان
زکین که دارد خلیده روان
که باز آید از جنگ پیروز و شاد
بدو گفت گودرز کاین خود مباد
که ما زنده بر جا و شه جنگ جوی
چرا باید این لشکر و گفت وگوی
اگر شاه با وی نبرد آورد
سر سرکشان زیر گرد آورد
تو را دل نباید بدین کار بست
به پرهیز از مرگ هرگز که رست
که من چون برآید به چرخ آفتاب
به شمشیر و زوبین از افراسیاب
ز خون روی هامون چو جیحون کنم
دل و چشم او را پر از خون کنم
ز یک تن که افزون شد این باک نیست
سرانجام مردم جز از خاک نیست
بباشد همه بودنی بی گمان
چنین بود تا بود چرخ روان
چو خسرو ز گودرز بشنید این
بخندید از آن شهریار زمین
به گودرز برآفرین کرد و گیو
بر آن نامداران و گردان نیو
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک رستم خلیده روان
ز گودرز و خسرو چو بشنید راز
به پیش برادر همه گفت باز
که گودرز کشواد و خسرو به هم
چه گفتند با یکدگر بیش و کم
تهمتن چو بشنید یک سر سخن
بپیچید از درد مرد کهن
بدو گفت مشنو ازین سان سخن
ره سیستان گیر و تندی مکن
عماری بیاور مرا در نشان
برو با سواران گردن کشان
که من بی گمانم ازین جنگ جوی
که روی اندر آورد با من به روی
نماند به ایران همی برگ و بار
نه این لشکر نامور شهریار
دریغ آن سر و تاج و شاه و سپاه
وزان نامور باگهر پیشگاه
تو بگزین یکی لشکر زابلی
زره دار با خنجر کابلی
که تا من شوم سوی دستان سام
بخوانیم سیمرغ را از کنام
ببینیم که تا بر چه گردد سپهر
بدین نامور تابد از مهر مهر؟
زواره چو بشنید آمد دوان
به نزدیک گردان روشن روان
که یک سر همه ساز راه آورید
سوی بارگاه سپهبد روید
شما با تهمتن بسیجید راه
من ایدر بباشم به نزدیک شاه
چنین گفت با من جهان پهلوان
نتابم ز فرمان رستم روان
نبینیم کآین لشکر جنگ جوی
چگونه به دشمن نمایند روی
خروشی برآمد ز ایرانیان
که تیره شد این بخت گند آوران
به ناله همی بانگ برداشتند
درفش و سراپرده بگذاشتند
همی گفت هر یک که این انجمن
چنان اند بی تو چو بی مرد زن
نماند ز ما یک تن اکنون به جای
کجا چون نباشد تهمتن به پای
نه ایران بماند نه شاه و نه پیل
ز خون دشت ایران شود رود نیل
چو مرغیم بی تو به چنگال باز
شده دست دشمن به ما بر دراز
چو رستم ز ایرانیان این شنید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
به ایرانیان گفت رستم به درد
سر آمد مرا روزگار نبرد
چه گویم چو فردا به دشت نبرد
به ابر اندر آرد هماورد گرد
مرا جوید و من شکسته دو دست
نیارم به رخش تکاور نشست
به دندان گراز و به چنگال شیر
توانند بودن به پیکار چیر
یلان هم به بازو بیازند چنگ
که بی دست هرگز نجستند جنگ
اگر دست بودی مرا کارگر
مرا ننگ بودی شدن چاره گر
سپهبد به آورد و من چاره جوی
نکردم ز گردون چنین آرزوی
به گیتی مجوی ایچ فریادرس
به هر کار دیان تو را یار بس
تهمتن درین بود و ایرانیان
به زاری گشاده سراسر زبان
که ناگه در آمد زواره چو شیر
به پیش اندرون نامدار دلیر
چو آمد به نزد تهمتن فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
پیام فرامرز یک یک بداد
جهان پهلوان گشت ازین مرد شاد
بدو گفت رستم که اکنون کجاست
که دارد زمانه بدو پشت راست
چنین گفت کای نامور پهلوان
جهاندار و پشت و پناه گوان
به شبگیر نزدیک بانگ خروس
بیامد سپهبد خود و پیل و کوس
چنین گفت با من جهان جوی نو
که برخیز تازان از ایدر برو
بدان تا ببینی همی روی شاه
همان نامور پهلوان سپاه
لب پهلوانان پر از خنده شد
تو گفتی که گردون ز سر بنده شد
چنین است کردار کار جهان
نداند کسش آشکار و نهان
بدان گه که با تو بپیوست مهر
نهان کرد خواهد ز تو پاک چهر
نجوید خردمند روشن روان
یکی کام ازین کوژپشت روان
چو نیمی گذشت از شب تیره راست
همی بانگ کوس جهان جوی خاست
فرامرز نزدیک رستم رسید
جهان پهلوان را بر آن گونه دید
به کش کرد دست و زمین بوسه داد
نیایش کنان را زبان بر گشاد
که دائم جهان پهلوان شاد باد
همه ساله از بخت پرداد باد
چه بازی نمودت سپهر بلند
ازین سان چرا گشته ای مستمند
بدو گفت رستم کز آن سوی آب
یکی لشکر آورد افراسیاب
بدو اندرون نامداری دلیر
به تن زنده پیل و به دل نره شیر
به بالا بلند و(به) بازو قوی
به رخساره ماه و به تن پهلوی
همانا که باشد کم ازتو به سال
ندانم به گیتی کس او را همال
تو گفتی که سهراب یل زنده شد
فلک پیش شمشیر او بنده شد
به بالای سام و به پهنای تو
به پای و رکیب و به سیمای تو
همی ننگ دارد به شمشیر جنگ
نگیرد به جز گرز دیگر به چنگ
چو دست آورد سوی پیکار تیر
جهان را کند همچو دریای قیر
ازو بر من امروز آن بد رسید
که چشم کس اندر جهان آن ندید
ابا یکدگر چون برآویختیم
همی خون ز اسبان فرو ریختیم
سرانجام دست مرا خسته کرد
تو گفتی که گردون مرا بسته کرد
اگر کوه بودی به پیشم درون
تو دانی که گشتی ز چنگم زبون
کمرگاه او را گرفتم به چنگ
بدان سان که نخجیر گیرد پلنگ
نجنبید یک ذره از پشت زین
نیامد به ابروش در جنگ چین
چو از بند او دست کردم رها
خروشی برآورد چون اژدها
برافراشت بازو به گرز گران
همی کوفت چون پتک آهنگران
سر و دست و یالم به هم درشکست
فروماند از زخم او هر دو دست
من از بیم بر سر گرفتم سپر
همی کوفت بر پشت و پهلو و بر
به چاره بجستم زدست جوان
بدان تا بپیچم ز درد روان
به بیچارگی روی برگاشتم
به میدان ورا خوار بگذاشتم
کنون چون تو اندر رسیدی مگر
جهاندار دیان پیروزگر
به ما بر ببخشود از مهر و داد
هما (ن) بخت گم بوده را باز داد
کنون چون بر آرد سر از کوه شید
سیاهی شود همچو سیم سپید
شب تیره بگریزد از چنگ اوی
چو پیدا شود بر فلک رنگ اوی
بفرمای تا رخش را زین کنند
سواران بروها پر از چین کنند
تو بگشای این جوشنت از میان
برت را بپوشان به ببر بیان
همان نیزه و گرز سام سوار
ببر، کینه جوی از یل نامدار
چنان کن که از من نداندت باز
چنان چون بود مردم چاره ساز
مگر دست یابی تو بر وی به جنگ
سر شاه ترکان در آری به ننگ
که گردون گردان مراد تو داد
تو باید که باشی از آورد شاد
به گردون گردان رسد نام تو
چو فردا برآید ازو کام تو
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۲ - آمدن بیژن و آوردن برزوی رستم زال را قسمت اول
وز این سوی بیژن چو باد دمان
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تا زنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
بیامد بر رستم پهلوان
بیاورد برزوی را بسته دست
به نزدیک رستم بیفکند پست
همه رفته در پیش رستم بگفت
رخ نامور همچو گل بر شکفت
چنین گفت با بیژن نامور
زواره فرامرز پرخاشخر
همی شاه ترکان گرفته ست راه
بر این نامداران ایران سپاه
همانا سر آرد بر ایشان زمان
بر آید همه کام تورانیان
زواره بپیچد ز افراسیاب
از ایدر عنان را به شادی بتاب
نگه کن که تا کارشان چون بود
ز خون که میدان پر از خون بود
خروش تو چون بشنود خیره مرد
در آید سر نامور زیر گرد
بیامد جهان جوی هم در زمان
به پیش زواره چو شیر ژیان
ورا دید بر جای با زور و تاب
گرفته کمرگاه افراسیاب
بدو گفت کای نامور مرد جنگ
چه داری کمرگاه او را به چنگ
رها کن ازو دست که بیگاه گشت
هم از دشت خورشید کوتاه گشت
ازو دست برداشت افراسیاب
ز آواز بیژن شد از هوش و تاب
همی خواست تا بیژن گیو را
به بند اندر آرد سر نیو را
زواره ازو دست را داشت باز
چنین گفت با نامور جنگ ساز
ببینیم فردا سپیده دمان
که تا برکه گردد سپهر روان
همی بازگشتند از یکدگر
دو دیده پر از آب و پر خون جگر
زواره بیامد چو باد دمان
بر نامور پهلوان جهان
فرامرز در جنگ هومان شیر
همی تاخت هر سوی مرد دلیر-
بدو گفت رستم ندانم چه کرد
ز بهر چه ناید ز دشت نبرد
زواره بفرمود تا بر نشست
به نزدیک هومان شود پیل مست
زواره چو بشنید برکرد اسب
همی تاخت بر سان آذر گشسب
(فرامرز را دید بردشت کین
بسی نامداران فکنده ز زین)
همه دشت پای و سرکشته بود
ز کشته به هر سو همی پشته بود
ز ایرانیان نزد او کس ندید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بدو گفت کای مایه کین و جنگ
چه تازی بدین سان به هر سوی جنگ
نه ز ایران کسی با تو در جنگ یار
نه آگاه زین رزم تو شهریار
فرامرز آن گاه آواز داد
که ای نامور مرد پهلو نژاد
مرا جنگ ترکان بود جای بزم
ندانم من این دشت را جای رزم
به هومان چنین گفت بیگاه گشت
همی تیره بینم همه روی دشت
چو رخشان شود روی هامون به روز
به بخت شهنشاه گیتی فروز
کنم روز هامون ز خون تو زرد
گر آیی بر من به دشت نبرد
بگفت این و برگشت و آمد دوان
بر نامور رستم پهلوان
چو آمد به نزدیک رستم فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
ازو شادمان شد دل پهلوان
همی آفرین خواند پیر و جوان
چنین گفت کز تخمه اژدها
شگفتی نباشد چنین کیمیا
که از تخم دستان سام سوار
نباشد مگر پهلو نامدار
فرامرز گفت ای جهان پهلوان
ابی تو مبادا سپهر روان
ز بخت تو و بخت شاه زمین
بسی جستم از لشکر ترک کین
ز هومان و ز بارمان دلیر
ز جان هر دو گشتند امروز سیر
زواره چو آمد به آوردگاه
بجستند گردان توران سپاه
به میدان ز بس مرد تورانیان
به سختی برون آمد اسب از میان
بیامد هم اندر زمان پور گیو
به رستم چنین گفت کای گرد نیو
تو را و فرامرز را شهریار
همی خواند (و) این پهلو نامدار
بیارید برزوی را بسته دست
چو آشفته شیران و چون پیل مست
چو بشنید رستم ز خسرو پیام
فرامرز را گفت کای نیک نام
ببر این گو نامدار نزد شاه
بدان تا چه فرمایدت کینه خواه
فرامرز برزوی را در زمان
بیاورد نزدیک شاه جهان
چو رستم بر خسروآمد فراز
زمین را ببوسید و بردش نماز
همی بسته برزوی را پیش برد
همه داستان پیش او بر شمرد
زواره همان داستان بازگفت
چو بشنید خسرو چو گل بر شکفت
فرامرز را خواند شاه جهان
بر تخت بنشاندش با مهان
(به رستم چنین گفت کای پهلوان
همی شاد باشی و روشن روان)
(چو برزو برخسرو آمد زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین)
(بدو گفت خسرو که بازآر هوش
سخن بشنو از ما و بگشای گوش)
(چه نامی و اصل و نژاد تو چیست؟
به توران تو را خویش و پیوند کیست؟)
بدو گفت برزو که ای شهریار
جهان را تویی شاخ امید بار
مرا خانه در کوه شنگان بود
همه کام من جنگ گردان بود
کشاورز بودم بر آن دشت و بوم
به برزیگری سنگ پیشم چو موم
یکی روز بودم بر آن پهن دشت
همی شاه توران به من بر گذشت
سپهدار ترکان رد افراسیاب
شده روی هامون چو دریای آب
مرا دید و آورد ایدر به جنگ
به پیکار شیران و جنگ پلنگ
امیدم بسی داد از تاج و تخت
به یک ره چنین خیره برگشت بخت
نبد جز همه کام ایرانیان
همه تیره شد بخت تورانیان
چو رستم شنید از جوان این سخن
سپهبد جز این رای افکند بن
چنین گفت با شاه پیروز بخت
که جز تو نزیبد کسی تاج و تخت
(ببخشد به من شاه او را به جان
بدارم من او را چو جان و روان
نباید که آید به جانش گزند
بدان تا شود نامداری بلند
به ارگ اندرون بازدارم ورا
به جز نیکویی پیش نارم ورا
زتخم بزرگان بسازم زنش
نمانم که رنجی رسد بر تنش
به هندوستانش فرستم به جنگ
بدان جای سازیم او را درنگ
به خوبی دلش را به چنگ آوریم
دگر سالش ایدر به جنگ آوریم
چو دو نامداران ایران زمین
به بند آورد نامداران چین
بسی نامداران در آرد ز زین
نماند که کس پی نهد بر زمین
به رستم سپردش جهاندار شاه
رهانیدش از بند و تاریک چاه
فرستاد رستم هم اندر زمان
چو دو نامداران سوی سیستان
فرامرز را داد و گفت ای جوان
نباید که داریش خسته روان
وز اینجا بساز از پی راه برگ
مر او را ببر تا به دربند ارگ
سواران زابل گزیده هزار
همه نامداران خنجر گزار
هم از تخم دستان سام سوار
بزرگان نام آور کینه دار
سر و پای او را به بند گران
ببند و سپارش به نام آوران
نباید که یابد رهایی ز بند
که آید ز چرخ بلندت گزند
وزین روی تیره شب در رسید
همی غالیه بیخت بر شنبلید
سپهدار پیران و افراسیاب
بیاورد لشکر بدین سوی آب
بماندند بر جای پرده سرای
به دشمن نمودند یکسر قفای
همه لشکر ترک بر سان باد
خود و نامداران فرخ نژاد
بدان راه بی راه رفتند باز
که برزوی را بود آیین و ساز
سپهدار ترکان چو آنجا رسید
سر شکش ز مژگان به رخ بر چکید
بنالید و آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
بفرمود پیران به سالار خوان
که پیش آر و آزادگان را بخوان
درین کار بودند کآمد خروش
خروشی کزو دیده آمد به جوش
زنی دید بر سان سروی بلند
دو گیسوش در بر چو تابان کمند
به زنار خونی ببسته میان
خروشنده مانند شیر ژیان
همی گفت زارا، دلیرا، گوا
یلا، شیر دل نامور پهلوا،
کجا یابم اکنون چه گویم تو را
چه گویم به مویه چه مویم تو را
کجا یابمت ای گرامی پسر
چه آمد به رویت ازین بد گهر
بیامد دوان سوی افراسیاب
دو دیده ز خون همچو دریای آب
بدو گفت ای شاه ماچین و چین
همه ساله بسته میان را به کین
چه کردی سر افراز پور مرا
چرا تیره شد از تو نور مرا
چه کردی مر آن سرو نازنده را
چه کردی مر آن ماه تابنده را
تو را چون شهان هیچ فرهنگ نیست
به آورد رفتن تو را ننگ نیست
مگر آنکه لشکر فراز آوری
دل نامور در گداز آوری
ز هر شهر و برزن یکی انجمن
فراز آوری همچو فرزند من
بیاری همان لشکر بی شمار
به ایران بری از پی کارزار
چنان چون بود مردم چاره ساز
به کشتن سپاری و گردی تو باز
چو گردد همی جنگ گردان درشت
به میدان همی از تو بینند پشت
همی گفت و می کند موی سرش
زخون چاک گشته دل اندر برش
همی ریخت ازدیدگان جوی خون
سر نامور شد ز شرمش نگون
چو افراسیابش بر آن سان بدید
ز دیده سرشکش به رخ بر چکید
بدو گفت پیران که ای شهره زن
کنون بشنو از من سراسر سخن
نه کشتند برزوی و نه خسته شد
به آورد رستم همی بسته شد
فرستاد وی را سوی سیستان
چو دو نامداران زابلستان
زن نامور گشت ازو شادمان
بر آن سان که یابد همی مرده جان
به دیان که گر زنده بینمش باز
به گردون رسانم سر سرفراز
همه بند و زندانش را بشکنم
همه شهر ایران به هم بر زنم
رهانمش از بند هنگام خواب
به بخت جهاندار افراسیاب
بگفت این و از پیش او بازگشت
تو گفتی که با باد انباز گشت
ز هر گونه چیزی فراز آورید
بسی زر و گوهر از آن برگزید
به دانش بد و نیک را بنگرید
ز اندیشه بر چرخ گردان کشید
چو زن سوی اندیشه افکند دل
به چاره ازو دیو گردد خجل
مبادا که زن چاره پیش آورد
یکی بایدش بیست پیش آورد
چو آورد هر گونه چیزی فراز
همی کرد آیین نیرنگ ساز
سر نامور سوی ایران کشید
از آن پس به توران کس او را ندید
به ایران همی بود یک روزگار
بدان تا بد و نیک فرجام کار
بداند بد و نیک ایران همه
همان شاه و گردن کسان و رمه
چو دیدی یکی نامدار انجمن
بپرسیدی از هر گوی تن به تن
ز فرزند جایی نشانی ندید
نه از نامداران ایران شنید
به درگاه خسرو بدی روز و شب
نیارست بر کس گشادن دو لب
چنین گفت با دل چه آمد به من
از آن ترک بد خواه و این انجمن
همی روزگاری به ایران بماند
کسی نام برزو ز دفتر نخواند
یکی روز بر درگه شهریار
ستاده به پای آن زن هوشیار
همی گفت زار ای دلیر جوان
کجا جویمت من به گرد جهان
میان یلانت نبینم همی
به ایران نشانت نبینم همی
نهاده دو دیده به درگاه شاه
ز هر سوی آمد به درگه سپاه
یکی پهلوان بر ستور سمند
بیامد به کردار سروی بلند
سپاهی پس پشت او نیزه دار
سپهبد به کردار شیر شکار
یکی دست بسته گو پهلوان
همی رفت شادان و روشن روان
فرو ماند خیره ز بالای او
وزان پهلوی یال و پهنای او
بپرسید کاین مرد از تخم کیست؟
ز گردان ایران ورا نام چیست؟
یکی گفت کاین شیر دل رستم است
سر افراز و از تخمه نیرم است
بدو گفت کاین دست بسته چراست
چو پشت زمانه بدوی ست راست
چنین گفت در جنگ برزوی شیر
بیازرد بازوی مرد دلیر
به آوردگه دست او خسته گشت
به چشمش همی تیره شد روی دشت
چو بشنید زن گفت کای نامدار
چرا باشد اکنون بر شهریار؟
ز بهر چه مانده ست ایدر سپاه
نراند سوی سیستان کینه خواه؟
بدو گفت خسرو چو از جنگ باز
به ایران زمین باز آمد به ناز
جهان پهلوان بود با او به هم
همی گفت هر گونه از بیش و کم
چنین گفت پس زن که چون دست اوی
چو بشکست در جنگ، آن نام جوی؛
نکشتند از آن پس مر آن کینه خواه
به کین سپهدار ایران سپاه؟
چنین پاسخش داد مرد دلیر
که برزوی را بسته بر سان شیر
فرامرز بردش سوی سیستان
خود و نامداران زاولستان
جهان پهلوان چون شود باز جای
در آرد سپهدار نو را ز پای
چو بشنید ازو زن دم اندر کشید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
پر اندیشه برگشت از آنجا دوان
سرشکش ز دیده به رخ بر روان
همی گفت این چاره را چون کنم
که پای وی از بند بیرون کنم
چه سازیم و درمان این کار چیست
درین را بی ره مرا یار کیست
ببست اندر آن کار آن گه روان
رخ از درد زرد و دل از غم نوان
چو برگشت از درگه شاه باز
بدان سان که باشد همی چاره ساز
روان شد سوی سیستان چاره گر
بسی برد با خویشتن سیم و زر
همی رفت تا شهر رستم رسید
زن چاره گر چون بدان سو کشید
بیامد به بازار هم در زمان
همی رفت هر سوی چون بیهشان
بدان خان بازارگانان شد اوی
برافکند چادر بپوشید روی
یکی خان بستد زن چاره گر
همی بود با هر کسی نامور
به جایی که گوهر فروشان بدند
به نزدیک ایوان دستان بدند
یکی مهتری بود با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
فراوان مر او را زر و سیم بود
ز درویشی و رنج بی بیم بود
جوانی به کردار تابنده ماه
به نزدیک رستم ورا دستگاه
بیامد زن پر خرد نزد اوی
بدو گفت کای مهتر نام جوی
فراوان ازین گونه دارم گهر
کسی را فروش (این) و یا خود بخر
وزان پس یکی پاره لعل بدخش
بدو داد مه روی خورشید فش
یکی پاره یاقوت رخشان چو شید
زن نامور را بدو بد امید
چو بهرام گوهر فروش آن بدید
چو گلبرگ رخسار او بشکفید
بدو گفت بهرام کای نام جوی
که را بود ازین گونه ای ماه روی
بدو گفت شهرو که ای نامور
بگویم تو را این همه در به در
مرا شوهری بود بازارگان
ز تخم بزرگان و آزادگان
جوان مرد و آزاده و نام جوی
ستوده به هر جای با آب و روی
به دریای آمل درون در بمرد
مرا و پسر را به شیون سپرد
ازو ماند این گوهر و سیم و زر
بسی در و یاقوت و طوق و کمر
چو بشنید بهرام آن گاه گفت
که با تو خرد باد همواره جفت
ازو بستد آن گوهر شاهوار
بدو گفت کای بانوی نامدار
اگر دیگرت هست فردا بیار
بدان تا برم نزد سام سوار
سپهبد بر آرد همه کام تو
به گردون گردان رسد نام تو
همی بود شهروی بی کام دل
ز اندیشه مانده دو پایش به گل
شدی سوی بهرام گوهر فروش
ز اندیشه هر لحظه رفتی زهوش
همه شب نخفتی ز اندوه و درد
همی بر کشیدی ز دل آه سرد
به دربند ارگ آمدی گاه گاه
همی کردی از دور در وی نگاه
یکی جایگه دید و حصنی بلند
که بالاش افزون بد از ده کمند
به شب پاسبانانش هشتاد مرد
به روز از دلیرانش هفتاد مرد
به چاره درون رفتنش ره نبود
همی گفت کاین رنج بردن چه سود
از آنجا سوی خانه شد با خروش
به پیش آمدش مرد گوهر فروش
بپرسید بهرام از شهره زن
کجا رفتی این وقت ازین انجمن؟
زن آن گه چنین داد وی را جواب
به چاره نهان کرد از دیده آب
دلم گفت ازدرد پژمرده شد
از آن گه که آن شوی من مرده شد
بدان آمدم تا زنان سوی ارگ
مگر کم شود از دلم درد مرگ
بدو گفت بهرام کای شهره زن
یک امشب بیا تا به ایوان من
بر آسای و یک دم دلت شاد دار
روان را از اندیشه آزاد دار
به نزدیک خویشان و فرزند من
همان نامور خویش و پیوند من
که در ارگ باشد مرا خان و مان
به آزادگی یک شب آنجا بمان
که رامشگری دارم آنجا جوان
نوازنده رود و آرام جان
نه مرد است همچون تو شهره زن است
به رامشگری فتنه برزن است
به نزدیک برزو بود روز و شب
به آواز او برگشاید دو لب
مر او را بیارم به نزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو
چو بشنید شهرو به دل شاد شد
از اندیشه و درد آزاد شد
روان شد به شادی سوی خان او
که در خان او بود درمان او
بدو گفت ترسم که درد سرت
فزایم که چون من بیایم برت
بدو گفت بهرام کای نیک زن
نیاید ازین هیچ رنجی به من
بگفت این و از پیش او شد روان
پی او همی رفت خسته روان
زن مرد گوهر فروش آن زمان
بیامد به نزدیک شهرو دمان
گرامیش کرد و فراوان ستود
به دیدار او شاد و خرم ببود
چنان چون سزا بود بنشاندند
برو هر یکی داستان خواندند
فرستاد و آورد رامشگرش
چنان چون سزا بود اندر خورش
بفرمود زن را که آور تو خوان
همان نیز همسایگان را بخوان
پس آن گه چو از خوان بپرداختند
همی مجلسی در خورش ساختند
بزد دست و رامشگرش بر کشید
نوایی کزو دل ز بر برپرید
زن از درد دل کرد زاری بسی
ندانست خود راز او را کسی
دل مادر از درد برزو بسوخت
به کردار آتش رخش بر فروخت
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینش فروزنده چون مشتری
که برزو مر او را بسی دیده بود
همان شاه ترکانش بخشیده بود
بدو گفت شهرو که ای شهره زن
ندیدم چو تو اندرین انجمن
همی دار این را ز من یادگار
بود روز کآید مر این را به کار
سبک زو ستد آن زن خوش نواز
به انگشت کردش به شادی و ناز
که ناگه در آمد یکی مزد بر
چنین گفتش آن سرور نامور
که رامشگر گرد برزو کجاست
مر او را سپهدار توران بخواست
برون کرد رامشگر از پیش اوی
همی رفت تازان سوی جنگ جوی
بیامد چو برزو مر او را بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت برزوی کای شهره زن
کجا رفتی از نامور انجمن؟
بدو گفت رامشگر ای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان!
به جان و سر پهلوان جهان
که نیک و بد از تو ندارم نهان
درین دز جوانی ست با رای و هوش
ورا نام بهرام گوهر فروش
مرا گفت امشب به خان من آی
چو رفتم به نزدیک آن رهنمای
زنی بود مهمان گوهر فروش
که چون او ندیدم به رای و به هوش
به بالا چو سرو و چو خورشید روی
به سان کمند تهمتنش موی
چو من دست کردم به بربط دراز
سرشکش ز دیده روان شد به ساز
خروشی بر آورد و خون از جگر
ببارید بر روی چون ماه و خور
به من داد انگشتری در زمان
چو بودیم با او زمی شادمان
درین بود کآمد بدان در دوان
همی چاکر نامور پهلوان
مرا خواند و من پیش تو آمدم
به نزدیک تو زان همی دم زدم
چو برزوی انگشتری را بدید
بخندید و لب را به دندان گزید
بدو گفت بنمای تا بنگرم
که چونین ندیدم بدین کشورم
بدو داد انگشتری شهره زن
بدو شادمان شد سر انجمن
نشانش نگه کرد و نامش بخواند
ز دیده سرشکش به رخ بر فشاند
بدانست برزوی کآن مادر است
ز درد پسر جانش پر آذر است
خروشی بر آورد گرد سوار
ز دیده ببارید خون بر کنار
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۶ - آشنایی دادن شهرو میان رستم و برزوی
نگه کرد شهرو چو آن را بدید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیامد دوان تا به آوردگاه
چنین گفت با رستم کینه خواه
که ای نامور پهلوان جهان
سر افرازتر کس میان مهان
تو را شرم ناید ز دیان پاک
که چونین جوانی برین تیره خاک
به زاری برآری روان از تنش
ز خون سرخ گردد همه جوشنش
ز نسل نریمان و فرزند تو
نبیره جهاندار و پیوند تو
تو را او نبیره ست و هستی نیا
برو دل چه داری پر از کیمیا
جهان جوی، فرزند سهراب گرد
بدین زور بازو و این دست برد
بخواهیش کشتن برین گونه خوار
نترسی ز دیان پروردگار
که گاهی نبیره کشی گاه پور
بهانه تو را کین ایران و تور
تو را خود به دیده درون شرم نیست
جهان را به نزدیکت آزرم نیست
همی گفت و میراند خون جگر
همه خاک آورد کرده به سر
بدو گفت رستم که ای شهره زن
مرا اندرین داستانی بزن
چه گویی مگر خواب گویی همی
بدین دشت چاره چه جویی همی
نباشد نژاد نریمان نهان
میان کهان و میان مهان
ز سهراب گرد است این را نژاد؟
بباید همی راز بر من گشاد
چو دارد ز زال و نریمان نشان
چرا رزم جوید چو گردن کشان
همه سر به سر پیش من بازگوی
به ژرفی نگه کن بهانه مجوی
مجوی اندرین ره به جز راستی
نباید که آری به تن کاستی
ورا گفت شهرو که ای پهلوان
زبانم نگردد همی در دهان
مگر خنجر از دست بیرون کنی
زمانی برین خسته افسون کنی
بترسم چو رستم بجنبد ز جای
بگرداند این تیغ زن را ز پای
جهان جوی برزوی را بسته دست
بیامد دمان پیش رستم نشست
بدو گفت کای پهلوان جهان
فروزنده چون خور میان مهان
بدان گه که سهراب شد پهلوان
سر افراز و نامی میان گوان
فسیله بر آن کوه ما داشتی
شب و روز آنجای بگذاشتی
بدان گه که سر کرد بر رزم و کین
همی کرد آهنگ ایران زمین
بیامد به نزد فسیاه دمان
ابا وی سپاهی چو شیر ژیان
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد نیکی دهش را درود
پدر بد مرا نامداری دلیر
همه ساله بودی به نخجیر شیر
به فرمان دادار پروردگار
پدر بود آن روز اندر شکار
به دز بر به جز من دگر کس نبود
کجا داد دیان ازین گونه بود
به ناگاه ایمن ز کردار بد
برون آمدم من چو آشفته دد
برهنه سر و پای و بر سر سبوی
به نزدیک چشمه شدم پوی پوی
جهان جوی از خیمه چون بنگرید
برهنه سر و پای و رویم بدید
دلش گشت مهر مرا خواستار
یکی را بفرمود کو را بیار
مرا برد نزدیک او زنده رزم
بدان تا بماند زمانی ز رزم
به افسونگری دیده بی شرم کرد
به شیرین زبانی مرا نرم کرد
بر آن سان که آیین مردان بود
همان نیز فرمان دیان بود
به چاره در آورد پایم به دام
برون کرد شمشیر کین از نیام
به مردانگی کام دل برگرفت
به چاره مرا تنگ در بر گرفت
چو از راه من گشت آگاه شیر
سرافراز و نامی و گرد دلیر
گرفتم از آن نامور شیر بر
ز اندیشه افکند در پیش سر
مرا نامور گرد آواز داد
مرا گفت گردون تو را ساز داد
که گشتی ز سهراب یل بارور
ز تخم جهان پهلوان زال زر
برون کرد از انگشت انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری
چنین گفت با من که این گوش دار
بدانچت بگویم همی هوش دار
نگه دار این چون پسر آیدت
همی رنج گیتی به سر آیدت
به هنگام آن کو شود کینه ور
ببندد به پیکار جستن کمر
بگویش که دارد مر این را نگاه
که باشد فروزنده چون مهر و ماه
وگر دختر آید به سان پری
در انگشت او باید انگشتری
بگفت این و آن گاه اندر زمان
به اسب اندر آمد چو باد بزان
بیامد به ایران به دیدار تو
دگرگونه بد رای و گفتار تو
جهان جوی برزو شد از من جدا
به مانند سهراب نر اژدها
به شنگان خود او بود دمساز من
نگفتم بدو هیچ ازین راز من
به برزیگری گشت همداستان
بخواندم برو نامه باستان
بدان تا نجوید همی ساز جنگ
سرش را همی داشتم زیر سنگ
نباید که همچون پدر روزگار
شود کشته در دشت پیکار زار
ز ناگه یکی روز افراسیاب
بدو باز خورد همچو دریای آب
نبیره ست روز و رستم نیا
به چاره بجستم همی کیمیا
بدو گفت بنمای انگشتری
چه داری نهانش به سان پری
بدو داد انگشتری شهره زن
برهنه رخان پیش آن انجمن
نگه کرد رستم بدان بنگرید
نگین جفت آن مهره خویش دید
بخندید چون گل رخ تاج بخش
ز هامون بر آمد بر افراز رخش
به برزوی شیراوزن آواز داد
که گردون گردان تو را ساز داد
ز هامون بر افراز باره نشین
به نزدیک گردان ایران زمین
چو بشنید برزو رستم سخن
بدو گفت کای سرور انجمن
از آن پیش تا نزد ایرانیان
شوی شاد کن جان تورانیان
به من بخش رویین و آن لشکرش
بدان تا شود شاد زی کشورش
بگوید به توران مر این کیمیا
که برزو نبیره ست و رستم نیا
دگر آنکه گر او نبودی مگر
شدی زهر گرگین به ما کارگر
چو بشنید رستم ز برزو چنین
بدو گفت کای نامور شیر کین
نیازارد او را کسی زین سپاه
بگو تا شود شاد و ایمن به راه
وز آنجای بر سان باد دمان
برفتند برزوی و رستم دوان
رسیدند نزدیک ایرانیان
دو پیل سر افراز و شیر ژیان
چو رستم به نزدیک گردان رسید
ز شادی به دل نعره ای بر کشید
بدیشان چنین گفت کاین نامور
که بد بسته با ما به کینه کمر
دل ما ازو پر غم و تاب گشت
به فرجام فرزند سهراب گشت
چو رستم چنین گفت ایرانیان
به شادی گشادند یکسر میان
زواره به مژده بتازید اسب
به نزدیک دستان چو آذرگشسب
همه سیستان یکسر آذین ببست
به هر جای مردم به شادی نشست
ز دروازه آمد برون پور سام
خود و پهلوانان فرخنده نام
(بیامد چو برزو مر او را بدید
پیاده شد و پیش دستان دوید)
(به بر درگرفتش ورا زال زر
همی شاد شد زو دل کینه ور)
بپرسید ایرانیان را همه
که او چون شبان بود و ایشان رمه)
نهادند سر سوی ایوان شتاب
خود و نامداران با جاه و آب)
به خوردن نهادند سر ها همه
چه مهتر چه کهتر شبان و رمه
چو برگشت رویین از آن رزمگاه
همی رفت خسته به بی راه و راه
بیامد به نزدیک پیران چو باد
همی کرد از آن لشکر گشن یاد
همه شهر دیدش پر از تاب و توش
ز مستان به گردون رسیده خروش
بپرسید رویین که این بزم چیست
به ایوان ما در فزونی ز کیست
یکی گفت کافراسیاب دلیر
بیامد بدین شهر پیران چو شیر
بزرگان توران دو بهره سوار
فزونند با او ز بهر شکار
سپاه سپهبد همه گشته شاد
چو بشنید رویین به کردار باد
بیامد شتابان بر شهریار
ز اندیشه خسته دل نامدار
به پیران خبر برد سالار بار
که آمد سپهبد ز دشت شکار
خروشی بر آمد ز شهر ختن
وزان نامداران لشکر شکن
چو رویین به نزدیک خسرو رسید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
زمین را ببوسید رویین گرد
به مژگان همی خاک خانه سترد
چو افراسیاب دلیرش بدید
بدو گفت کای نامور چه رسید
چه افتاد مر پهلوان زاده را
نباید به غم جان آزاده را
همانا که خستی ز دشت شکار
وگر گشتی از میهمان سوگوار
چو بشنید رویین زبان برگشاد
که جاوید بادا سرافراز شاد
وزان پس همه کار برزو بدوی
بگفتش که چون بود پیکار اوی
ز شهرو و بهرام گوهر فروش
سپاه و سپهبد بدو داده هوش
ز نیرنگ و افسون و مرغ و شرنگ
برآورد گشتن به سان پلنگ
به فرجام فرزند سهراب گشت
وزان پس مرا دیده پر آب گشت
وزو شادمان(شد) دل تاج بخش
سوی سیستان راند چون باد رخش
چو بشنید افراسیاب این سخن
بدو تازه شد باز درد کهن
بزد دست و جامه به تن بر درید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
همی کند موی و همی ریخت آب
ز دیده سپهدار افراسیاب
همی گفت و خود جای گفتار بود
که با او زمانه به پیکار بود
چه گویید و تدبیر این کار چیست
بدین رزم برزو مرا یار کیست
همانا که از ما بتابید بخت
ز توران بخواهد شدن تاج و تخت
نخواهد گسستن همی تخم سام
به گردون بر آمد ازین تخمه نام
چه گویم یکی رفت، آید دگر
ببندد درین کینه جستن کمر
ز دستان بد آمد به تورانیان
برین نامداران و گند آوران
تو گویی بر آن تخمه گردان سپهر
به خوبی نموده ست جاوید چهر
به کینه جهان پهلوان زین سپس
نماند به توران زمین هیچ کس
نیاسایدش تیغ اندر نیام
چو با او بپیوست برزو و سام
ازو بود پیوسته جانم به بیم
ز بیم نهیبش دل من دو نیم
کنون یاری امد مر او را به جنگ
چو آشفته شیران و شرزه پلنگ
به ایران و توران چو برزوی کیست
برین کشور ما بباید گریست
ندانم چه آرد به ما بر سپهر
که ببرید از ما به یکبار مهر
چو برزو نبیره چو رستم نیا
نماند ازین تخمه گردی به پا
ز رستم همی بود توران به جوش
دل نامداران نوان با خروش
چو تنها بدی در صف کارزار
چه یک مرد پیشش چه پنجه هزار
کنون چون دو گردند برزوی و اوی
ز خون بزرگان برانند جوی
از آن پس نبندند تورانیان
به کینه کمر پیش ایرانیان
کس این داستان در زمانه نخواند
به توران همی خاک باید فشاند
بزرگان توران پر از خون جگر
ز آب دو دیده همه روی تر
بدو گفت لشکر که ای شهریار
نباشد چو تو در جهان نامدار
نبیره فریدون و پور پشنگ
به دریا گریزان ز بیمت نهنگ
به کینه چو شیرو، به نیرو چو پیل
به دل ابر بهمن، به کف رود نیل
چو بر پشت شبرنگ گردی سوار
چه یک تن به پیشت چه سیصد هزار
کنون این همه بیم و زاری چراست
چنین پهلوی یال و بازو که راست
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۸ - گرفتار شدن پهلوانان ایران به مکر سوسن مطرب
وزین روی گردان ایران تمام
رسیدند نزدیک ایوان سام
به خوردن نهادند سر روز و شب
نیاسود از خنده شان هیچ لب
نبد کارشان جز می و خفت و خورد
کس اندیشه مکر سوسن نکرد
سر پهلوانان ز می گشت شاد
به شادی جهاندار کردند یاد
همی کس ندانست شب را ز روز
همه نامداران گیتی فروز
همی گفت هر کس که چون من دگر
به میدان کینه نبندد کمر
یکی گفت من شیر گیرم به دست
شود پست از گرز من پیل مست
همی گفت هر کس ز مردی خویش
به بیگانه مردم چه با مرد خویش
درین داوری طوس بر پای خاست
چنین گفت چون من به ایران نخاست
ز تخم فریدون و نوذر نژاد
ندارد چو من دیگری چرخ یاد
نباشد چو من گرد با فر و یال
نه گودرز کشواد و نه پور زال
چو بشنید گودرز گفتا خموش
نگویند چنین مردم تیز هوش
چه بیشی کنی پیش آزادگان
به ویژه بزرگان کشوادگان
اگر چند از من تو را شرم نیست
کسی را به نزد تو آزرم نیست
ز برزوت هم شرم ناید کنون
که در خاکت آورد از زین نگون
کنون می فزونی کنی پیش اوی
بدیده به میدان کمابیش اوی
ز گودرز چون طوس بشنید این
چو شیر درنده درامد ز کین
بزد دست و خنجر کشید از نیام
بزد دست رهام فرخنده نام
به نیرو جدا کرد خنجر ازوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
اگر نیستی شرم رستم ز پیش
بدیدی همه مردی ورای خویش
ز گردان تو را پیشه جز جنگ نیست
چو شیرانت خود پنجه جنگ نیست
چو بشنید طوس این برآورد خشم
ز کینه پر از آب کرده دو چشم
به اسب اندر آمد سرافراز مرد
ز گردنده گردون برآورد گرد
چو او سوی ایران سر اندر کشید
چو رستم بیامد مر او را ندید
نگه کرد از هر سوی چپ و راست
چنین گفت طوس سپهبد کجاست
چه افتاد کآشفته اند این همه
چه گرگ اندر آمد میان رمه
به بیهوده این داوری از چه خاست
دل نامداران پر انده چراست
بدو گفت برزوی کای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان
به بی دانشی طوس را یار نیست
به جز جنگ جستن ورا کار نیست
ندارد به گیتی کسی را به مرد
ز گودرز و رهام جوید نبرد
همه از فریدون سخن گفت و بس
جز از خود نداند دگر هیچ کس
برآورد بازو و خنجر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
ز دستش برون کرد رهام گرد
همه پنجه و دست او کرد خرد
برون شد ز گودرزیان پر ز خشم
ز کینه چو دو طاس خون کرده چشم
زکان و دنان شد ز خانه برون
همانا که شد پیش خسرو کنون
فرامرز را گفت کای بی خرد
از آزادگان این کی اندر خورد
همان است طوس سپهبد که گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
جهاندار گودرز کشوادگان
چو داند همی خوی آزادگان
همان تیزی و تند خویی طوس
نبایست بستن برین گونه کوس
چنین گفت با برزوی نامور
ندانی تو آیین گیتی مگر
که بد نامی آید به فرجام ازین
چنین گفت دانای ایران زمین
که بر میزبان میهمان پادشاست
تو آن کن که از نامداران سزاست
چنین گفت رستم به گودرز پس
که چون تو به دانش ندانیم کس
جهان پهلوان طوس بی دانش است
نه همچون تو از رای با رامش است
ولیکن ز تخم کیان است طوس
نبایست کردن مر او را فسوس
ز بهر من اکنون و دستان سام
به جان و سر شاه فرخنده نام
نتابی ز فرمان من هیچ سر
بر آن سان که داری نژاد و گهر
شوی از پی طوس نوذر دوان
به دست آری او را به ره بر روان
که هر کس کز ایدر شود پیش اوی
نیاید به گفتار او کینه جوی
نباشدت ننگی که شه زاده است
ز تخم بزرگان آزاده است
چو بشنید گودرز آمد دوان
بر ان سان که فرموده بد پهلوان
زمانی بر آمد جهان جوی گیو
چنین گفت کای نامبردار نیو
تو دانی سپهدار گودرز را
همان نامور طوس با ارز را
اگر چند گودرز فرزانه است
ازو طوس پر کین و دیوانه است
شوم از پی نامداران دوان
به چربی بجویم دل هر دوان
بدو گفت رستم که فرمان تو راست
بر آن رای رو کت همی رای خواست
چو خورشید گشت از بر چرخ راست
جهان جوی گستهم بر پای خاست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
تو دانی که از نوذر شهریار
ندارم به جز طوس را یادگار
چو گودرز و چون گیو دو جنگ جوی
ندانم چه آید مر او را به روی
مرا دل ازین هر دو بر بیم گشت
ز درد برادر به دو نیم گشت
بدو گفت رستم برو شادمان
میانجی همی باش بر هر دوان
چو بیرون شد از کاخ رستم به کین
به اسب اندر آمد ز روی زمین
همی راند باره به کردار باد
مگر بنگرد طوس و گودرز شاد
چو گستهم از پیش رستم برفت
دل بیژن از درد ایشان بتفت
همی گفت آیا چه شاید بدن
نشاید برین کار دم بر زدن
چو گل هر زمانی همی بشکفید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
نگه کرد رستم بدو ناگهان
بدو گفت کای پهلوان جهان
چرا نا شکیبی تو بر جای خویش
چه اندیشه آمدت اکنون به پیش
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
ز اندیشه گشتم شکسته روان
ندانم که از طوس و گودرز و گیو
چه آید برین دشت و گستهم نیو
اگر پهلوان رای بیند که من
شوم از پی نامدار انجمن
به بیژن چنین گفت رستم که خیز
برانگیز از جای شبرنگ تیز
نباید که پرخاش جویی و جنگ
همه نام نیک تو گردد به ننگ
چو بشنید بیژن ز رستم چنین
ز هامون بر آمد به بالای زین
پی اسب گردان ایران گرفت
به دل مانده از کار ایشان شگفت
بر آمد برین بر زمانی دراز
نیامد همی طوس و گودرز باز
دل رستم اندیشه ای کرد بد
چنان کز ره نامداران سزد
چنین گفت ز اندوه بگذشت کار
همانا سر آمد ورا روزگار
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
دل خویش از اندیشه چون بیشه کرد
بپیچید بر خویشتن پهلوان
شد از کار ایشان خلیده روان
چنین گفت از آن پس فرامرز را
سرافراز نامی با ارز را
که از کار گردان شدم دل غمی
ز اندیشه در جانم آمد کمی
هر آن گه که باشد مرا روز جنگ
همی جستن آرد مرا پای و چنگ
ندانم چه آید ازین کین به من
چه خیزد از آشوب این انجمن
ببند از پی راه رفتن میان
مگر باز بینم ایرانیان
به جوشن بپوشان نخستین برت
یکی ترگ رومی بنه بر سرت
برافراز بازو به گرز گران
چو آشفته شیران مازندران
برانگیز باره به کردار باد
نباید به ره بر همی لب گشاد
بگو با سرافراز گودرز و گیو
که ای نامداران وگردان نیو
همی چشم دارم که گردند باز
همه نامدارن گردن فراز
فرامرز بشنید این از پدر
به گردنده گردون برآورد سر
نشست از بر باره راهور
خروشان به کردار شیر شکار
چو آمد فرامرز از در برون
به برزو چنین گفت رستم کنون
بسازیم بر بزم چون کنیم
برین خستگی بر چه افسون کنیم
بدو گفت برزوی کای نامور
نباید به غم خود دل تاجور
نباید چنین دل درین کار بست
به اندیشه از مرگ هرگز که رست
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر و کین و گهی نوش و مهر
درین داوری بود برزوی شیر
که زال سرافراز گرد دلیر
ز خواب اندر آمد همی بنگرید
در ایوان رستم یلان را ندید
به جز پهلوان رستم نامدار
ابا برزوی گرد شیر شکار
(به رستم چنین گفت زال سوار
کجا رفت گودرز و طوس آن دو یار)
به مستی به نخجیر گوران شدند
وگر پیش شاه دلیران شدند
بدو گفت رستم که ای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
چه گویم ز کردار ایرانیان
به پرخاش بسته همیشه میان
که طوس سپهبد بدین انجمن
سخن گفت از مردی خویشتن
بر آشفت و گودرز را سرد گفت
سر انجمن ناجوان مرد گفت
ز کینه به شمشیر یازید دست
در آمد از آن پس ز جای نشست
همه داستان پیش دستان بگفت
همی آب دیده به مژگان برفت
بپرسید زال از فرامرز شیر
بر آشفت با پهلوان دلیر
به رستم چنین گفت کای بی خرد
ز تو این چنین رای کی در خورد
فرامرز را گر بد آید به روی
چه گویی به گردان پرخاشجوی
ندانی مگر طوس و گودرز و گیو
همان بیژن گیو و گستهم نیو
ز درد تو دلشان نباشد تهی
وگر تاج زرشان به سر بر نهی
به کینه همی تیز و دیوانه اند
نژاد تو را نیز بیگانه اند
برو بر یکی پیش دستی کند
بهانه پس آن گاه مستی کند
بگفت این و از جایگه بردمید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیارید گفتا کنون جوشنم
که بیم است تا دل ز تن بر کنم
بپوشید جوشن چو شیر ژیان
ببست از پی راه رفتن میان
نشست از بر باره تیز گام
تو گفتی مگر زنده شد باز سام
بپوشید اسبش به بر گستوان
چنان چون بود ساز و رزم کیان
به دست اندرون گرز سام سوار
به آهن درون غرقه شیر شکار
کمان کیانی به بازو درون
بر آن باره بر چون که بیستون
به برزو چنین گفت زال دلیر
که ای نامور ببر و درنده شیر
بدان گه که من چون تو بودم، به جنگ
چه روباه پیشم چه شرزه پلنگ
چنین چنبری گشت یال یلی
نتابم همی خنجر کابلی
اگر نام دستان نوشتی بر آب
نماندی به آب اندرون هیچ تاب
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
همی رفت تازان به کردار باد
چو بر باره پیل پیکر نشست
کمندی به فتراک باره ببست
خروشی بر آورد چون نره شیر
به کینه همی رفت گرد دلیر
تو گفتی ندارد به تن در روان
ز اندیشه نامور پهلوان
همی گفت آیا برین دشت کین
چه اید ز گردان ایران زمین
جهان پهلوان زال سام سوار
همی رفت بر سان شیر شکار
ز هفت صد همانا فزون بود سال
ز نیرو به گردون برآورده یال
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو زال و چو رستم دگر نامور
به ره بر نبودش ز تیزی زمان
همی رفت بر سان باد دمان
اگر چند بد پیر و برگشته روز
همی تافت چون مهر گیتی فروز
چو برزو نگه کرد در روی اوی
ندانست کس را به گیتی چنوی
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
به دیان که توران همه دیده ام
همه کشور ترک گردیده ام
ندیدم سواری بدین فر ویال
که سام نریمانش خوانده ست زال
تو گفتی که شیری ست بر پشت پیل
و یا کوه البرز در آب نیل
به روز جوانی همانا که ابر
به خاک سیه در فکندی هژبر
زمانه نیارد همانا چنین
دگر نامداری به ایران و چین
چو بودم بر آورد پیکار جوی
مرا آرزو بود دیدار اوی
چو دیدم جهان پهلوان را چنین
بیفزود مهرم ز پیکار و کین
بگرید بر آن کس همی روزگار
که جوید ز دستان همی کارزار
چو زال سپهبد برانگیخت اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
چو برزوی (و) رستم به خوردن نشست
پرستار شد کودک می پرست
نوای مغانی و آوای رود
به پروین رسانیده بانگ سرود
کنون بازگردم به آغاز کار
بگویم که چون بود طوس سوار
نگه کن چه اورد او را به پیش
همی گشت گردون و کردار خویش
رسیدند نزدیک ایوان سام
به خوردن نهادند سر روز و شب
نیاسود از خنده شان هیچ لب
نبد کارشان جز می و خفت و خورد
کس اندیشه مکر سوسن نکرد
سر پهلوانان ز می گشت شاد
به شادی جهاندار کردند یاد
همی کس ندانست شب را ز روز
همه نامداران گیتی فروز
همی گفت هر کس که چون من دگر
به میدان کینه نبندد کمر
یکی گفت من شیر گیرم به دست
شود پست از گرز من پیل مست
همی گفت هر کس ز مردی خویش
به بیگانه مردم چه با مرد خویش
درین داوری طوس بر پای خاست
چنین گفت چون من به ایران نخاست
ز تخم فریدون و نوذر نژاد
ندارد چو من دیگری چرخ یاد
نباشد چو من گرد با فر و یال
نه گودرز کشواد و نه پور زال
چو بشنید گودرز گفتا خموش
نگویند چنین مردم تیز هوش
چه بیشی کنی پیش آزادگان
به ویژه بزرگان کشوادگان
اگر چند از من تو را شرم نیست
کسی را به نزد تو آزرم نیست
ز برزوت هم شرم ناید کنون
که در خاکت آورد از زین نگون
کنون می فزونی کنی پیش اوی
بدیده به میدان کمابیش اوی
ز گودرز چون طوس بشنید این
چو شیر درنده درامد ز کین
بزد دست و خنجر کشید از نیام
بزد دست رهام فرخنده نام
به نیرو جدا کرد خنجر ازوی
بدو گفت کای مرد پرخاشجوی
اگر نیستی شرم رستم ز پیش
بدیدی همه مردی ورای خویش
ز گردان تو را پیشه جز جنگ نیست
چو شیرانت خود پنجه جنگ نیست
چو بشنید طوس این برآورد خشم
ز کینه پر از آب کرده دو چشم
به اسب اندر آمد سرافراز مرد
ز گردنده گردون برآورد گرد
چو او سوی ایران سر اندر کشید
چو رستم بیامد مر او را ندید
نگه کرد از هر سوی چپ و راست
چنین گفت طوس سپهبد کجاست
چه افتاد کآشفته اند این همه
چه گرگ اندر آمد میان رمه
به بیهوده این داوری از چه خاست
دل نامداران پر انده چراست
بدو گفت برزوی کای پهلوان
به کام تو بادا سپهر روان
به بی دانشی طوس را یار نیست
به جز جنگ جستن ورا کار نیست
ندارد به گیتی کسی را به مرد
ز گودرز و رهام جوید نبرد
همه از فریدون سخن گفت و بس
جز از خود نداند دگر هیچ کس
برآورد بازو و خنجر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
ز دستش برون کرد رهام گرد
همه پنجه و دست او کرد خرد
برون شد ز گودرزیان پر ز خشم
ز کینه چو دو طاس خون کرده چشم
زکان و دنان شد ز خانه برون
همانا که شد پیش خسرو کنون
فرامرز را گفت کای بی خرد
از آزادگان این کی اندر خورد
همان است طوس سپهبد که گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
جهاندار گودرز کشوادگان
چو داند همی خوی آزادگان
همان تیزی و تند خویی طوس
نبایست بستن برین گونه کوس
چنین گفت با برزوی نامور
ندانی تو آیین گیتی مگر
که بد نامی آید به فرجام ازین
چنین گفت دانای ایران زمین
که بر میزبان میهمان پادشاست
تو آن کن که از نامداران سزاست
چنین گفت رستم به گودرز پس
که چون تو به دانش ندانیم کس
جهان پهلوان طوس بی دانش است
نه همچون تو از رای با رامش است
ولیکن ز تخم کیان است طوس
نبایست کردن مر او را فسوس
ز بهر من اکنون و دستان سام
به جان و سر شاه فرخنده نام
نتابی ز فرمان من هیچ سر
بر آن سان که داری نژاد و گهر
شوی از پی طوس نوذر دوان
به دست آری او را به ره بر روان
که هر کس کز ایدر شود پیش اوی
نیاید به گفتار او کینه جوی
نباشدت ننگی که شه زاده است
ز تخم بزرگان آزاده است
چو بشنید گودرز آمد دوان
بر ان سان که فرموده بد پهلوان
زمانی بر آمد جهان جوی گیو
چنین گفت کای نامبردار نیو
تو دانی سپهدار گودرز را
همان نامور طوس با ارز را
اگر چند گودرز فرزانه است
ازو طوس پر کین و دیوانه است
شوم از پی نامداران دوان
به چربی بجویم دل هر دوان
بدو گفت رستم که فرمان تو راست
بر آن رای رو کت همی رای خواست
چو خورشید گشت از بر چرخ راست
جهان جوی گستهم بر پای خاست
به رستم چنین گفت کای پهلوان
دل کارزار و خرد را روان
تو دانی که از نوذر شهریار
ندارم به جز طوس را یادگار
چو گودرز و چون گیو دو جنگ جوی
ندانم چه آید مر او را به روی
مرا دل ازین هر دو بر بیم گشت
ز درد برادر به دو نیم گشت
بدو گفت رستم برو شادمان
میانجی همی باش بر هر دوان
چو بیرون شد از کاخ رستم به کین
به اسب اندر آمد ز روی زمین
همی راند باره به کردار باد
مگر بنگرد طوس و گودرز شاد
چو گستهم از پیش رستم برفت
دل بیژن از درد ایشان بتفت
همی گفت آیا چه شاید بدن
نشاید برین کار دم بر زدن
چو گل هر زمانی همی بشکفید
سرشکش ز دیده به رخ برچکید
نگه کرد رستم بدو ناگهان
بدو گفت کای پهلوان جهان
چرا نا شکیبی تو بر جای خویش
چه اندیشه آمدت اکنون به پیش
بدو گفت بیژن که ای پهلوان
ز اندیشه گشتم شکسته روان
ندانم که از طوس و گودرز و گیو
چه آید برین دشت و گستهم نیو
اگر پهلوان رای بیند که من
شوم از پی نامدار انجمن
به بیژن چنین گفت رستم که خیز
برانگیز از جای شبرنگ تیز
نباید که پرخاش جویی و جنگ
همه نام نیک تو گردد به ننگ
چو بشنید بیژن ز رستم چنین
ز هامون بر آمد به بالای زین
پی اسب گردان ایران گرفت
به دل مانده از کار ایشان شگفت
بر آمد برین بر زمانی دراز
نیامد همی طوس و گودرز باز
دل رستم اندیشه ای کرد بد
چنان کز ره نامداران سزد
چنین گفت ز اندوه بگذشت کار
همانا سر آمد ورا روزگار
زمانی ز هر گونه اندیشه کرد
دل خویش از اندیشه چون بیشه کرد
بپیچید بر خویشتن پهلوان
شد از کار ایشان خلیده روان
چنین گفت از آن پس فرامرز را
سرافراز نامی با ارز را
که از کار گردان شدم دل غمی
ز اندیشه در جانم آمد کمی
هر آن گه که باشد مرا روز جنگ
همی جستن آرد مرا پای و چنگ
ندانم چه آید ازین کین به من
چه خیزد از آشوب این انجمن
ببند از پی راه رفتن میان
مگر باز بینم ایرانیان
به جوشن بپوشان نخستین برت
یکی ترگ رومی بنه بر سرت
برافراز بازو به گرز گران
چو آشفته شیران مازندران
برانگیز باره به کردار باد
نباید به ره بر همی لب گشاد
بگو با سرافراز گودرز و گیو
که ای نامداران وگردان نیو
همی چشم دارم که گردند باز
همه نامدارن گردن فراز
فرامرز بشنید این از پدر
به گردنده گردون برآورد سر
نشست از بر باره راهور
خروشان به کردار شیر شکار
چو آمد فرامرز از در برون
به برزو چنین گفت رستم کنون
بسازیم بر بزم چون کنیم
برین خستگی بر چه افسون کنیم
بدو گفت برزوی کای نامور
نباید به غم خود دل تاجور
نباید چنین دل درین کار بست
به اندیشه از مرگ هرگز که رست
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی زهر و کین و گهی نوش و مهر
درین داوری بود برزوی شیر
که زال سرافراز گرد دلیر
ز خواب اندر آمد همی بنگرید
در ایوان رستم یلان را ندید
به جز پهلوان رستم نامدار
ابا برزوی گرد شیر شکار
(به رستم چنین گفت زال سوار
کجا رفت گودرز و طوس آن دو یار)
به مستی به نخجیر گوران شدند
وگر پیش شاه دلیران شدند
بدو گفت رستم که ای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
چه گویم ز کردار ایرانیان
به پرخاش بسته همیشه میان
که طوس سپهبد بدین انجمن
سخن گفت از مردی خویشتن
بر آشفت و گودرز را سرد گفت
سر انجمن ناجوان مرد گفت
ز کینه به شمشیر یازید دست
در آمد از آن پس ز جای نشست
همه داستان پیش دستان بگفت
همی آب دیده به مژگان برفت
بپرسید زال از فرامرز شیر
بر آشفت با پهلوان دلیر
به رستم چنین گفت کای بی خرد
ز تو این چنین رای کی در خورد
فرامرز را گر بد آید به روی
چه گویی به گردان پرخاشجوی
ندانی مگر طوس و گودرز و گیو
همان بیژن گیو و گستهم نیو
ز درد تو دلشان نباشد تهی
وگر تاج زرشان به سر بر نهی
به کینه همی تیز و دیوانه اند
نژاد تو را نیز بیگانه اند
برو بر یکی پیش دستی کند
بهانه پس آن گاه مستی کند
بگفت این و از جایگه بردمید
خروشی چو شیر ژیان بر کشید
بیارید گفتا کنون جوشنم
که بیم است تا دل ز تن بر کنم
بپوشید جوشن چو شیر ژیان
ببست از پی راه رفتن میان
نشست از بر باره تیز گام
تو گفتی مگر زنده شد باز سام
بپوشید اسبش به بر گستوان
چنان چون بود ساز و رزم کیان
به دست اندرون گرز سام سوار
به آهن درون غرقه شیر شکار
کمان کیانی به بازو درون
بر آن باره بر چون که بیستون
به برزو چنین گفت زال دلیر
که ای نامور ببر و درنده شیر
بدان گه که من چون تو بودم، به جنگ
چه روباه پیشم چه شرزه پلنگ
چنین چنبری گشت یال یلی
نتابم همی خنجر کابلی
اگر نام دستان نوشتی بر آب
نماندی به آب اندرون هیچ تاب
یکی ترگ چینی به سر بر نهاد
همی رفت تازان به کردار باد
چو بر باره پیل پیکر نشست
کمندی به فتراک باره ببست
خروشی بر آورد چون نره شیر
به کینه همی رفت گرد دلیر
تو گفتی ندارد به تن در روان
ز اندیشه نامور پهلوان
همی گفت آیا برین دشت کین
چه اید ز گردان ایران زمین
جهان پهلوان زال سام سوار
همی رفت بر سان شیر شکار
ز هفت صد همانا فزون بود سال
ز نیرو به گردون برآورده یال
نه بود و نه هست و نه باشد دگر
چو زال و چو رستم دگر نامور
به ره بر نبودش ز تیزی زمان
همی رفت بر سان باد دمان
اگر چند بد پیر و برگشته روز
همی تافت چون مهر گیتی فروز
چو برزو نگه کرد در روی اوی
ندانست کس را به گیتی چنوی
به رستم چنین گفت کای پهلوان
سر نامداران و پشت گوان
به دیان که توران همه دیده ام
همه کشور ترک گردیده ام
ندیدم سواری بدین فر ویال
که سام نریمانش خوانده ست زال
تو گفتی که شیری ست بر پشت پیل
و یا کوه البرز در آب نیل
به روز جوانی همانا که ابر
به خاک سیه در فکندی هژبر
زمانه نیارد همانا چنین
دگر نامداری به ایران و چین
چو بودم بر آورد پیکار جوی
مرا آرزو بود دیدار اوی
چو دیدم جهان پهلوان را چنین
بیفزود مهرم ز پیکار و کین
بگرید بر آن کس همی روزگار
که جوید ز دستان همی کارزار
چو زال سپهبد برانگیخت اسب
همی رفت بر سان آذر گشسب
چو برزوی (و) رستم به خوردن نشست
پرستار شد کودک می پرست
نوای مغانی و آوای رود
به پروین رسانیده بانگ سرود
کنون بازگردم به آغاز کار
بگویم که چون بود طوس سوار
نگه کن چه اورد او را به پیش
همی گشت گردون و کردار خویش