عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۰ - ذکر آل برمک
الحکایة
در اخبار خلفا خواندهام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرّشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجههای بزرگ رسانید، چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بیقرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت: چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر. یحیی گفت: روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند، و من پیش خداوند بپایم تا تدبیر مرد و مال میکنم، و بندهزادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالیاند، چه فرماید؟ گفت: فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النّهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح بازآرد. و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد، چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد.
یحیی گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت:
ای پسر، بزرگ کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجهیی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، ولکن آن جهانی با عقوبت قوی، که فرزندی را از آن پیغامبر، علیه السّلام، برمیباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم . فضل گفت: دل مشغول مدار که من درایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.
دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرّشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبهیی سخت بزرگ و بخانه بازآمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند .
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدّمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامهیی فرستد بخطّ خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال بازنمود و هرون الرّشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخطّ خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت، پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد، و هرون براستای وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم . پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیی بگفت و رای خواست، یحیی گفت: علی مردی جبّار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی مینبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البتّه سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.
[تفصیل هدیه علی عیسی بهرون]
علی خراسان و ماوراء النّهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت.
پس از آن مال هدیهیی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند، سخت شاد شد و بتعجّب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود، میان بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت: چه باید کرد در باب هدیهیی که از خراسان رسیده است؟ گفت: خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانت کردهاند که فضل بن یحیی هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و علی چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد .
دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیهها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامهها. و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرّین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند هر چه خیارهتر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب .
و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای دیبا و آیینههای زرّین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصّع بجواهر . و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرّین، نعل زر برزده، و ساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی ؛ و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا، و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها درکشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، و بیست با مهدهای بزر ؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسههای کلان و خمرههای چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری .
چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید، تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند، آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرّشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیر المؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانههای خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرّشید ازین جواب سخت طیره شد، چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت، و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانهها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرّشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.
و یحیی چون بخانه بازآمد، فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بیمحابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت: ای فرزندان، ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء اللّه شمایید؛ تا برجایم، سخن حق ناچار بگویم و بتملّق و زرق مشغول نشوم، که بافتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفتهاند: اذا انتهت المدّة کان الحتف فی الحیلة ؛ آنچه من گفتم: امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید.
ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایف حیل الکفاة نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری میشنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمهیی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.
چون بار بگسست هرون الرّشید با یحیی خالی کرد و گفت: ای پدر، چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یک سان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند درباره من بگردانیدهاند و آثار تنکّر و تغیّر میبینم، ناچار تا در میان کارم، البتّه نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت: «ای پدر، سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت بازمگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی، عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرّر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرحتر.» گفت: نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست علی را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز- نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از خداوند نومید شوند، دست بایزد، عزّ ذکره، زنند و فتنهیی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را بتن خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و بهر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد و نموداری و دلیلی روشنتر فردا بنمایم.
هرون الرّشید گفت: «همچنین است که تو گفتی، ای پدر، جزاک اللّه خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.
و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت: خلیفه را بسی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتیتر.
گفتند: سخت نیک آمد، بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی بسی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد، در بغداد هست، و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار . یحیی گفت: بارک اللّه فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رای عالی واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرّشید، کرده آمد، و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرّشید آنرا توقیع کرد و گفت: بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم، تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند . هرون الرّشید گفت: این چیست که کردی، ای پدر؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاهدار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند، حواله بمن باید کرد تا جواب دهم.
هرون گفت: ما این توانیم کرد، اما پیش ایزد، عزّ ذکره، در عرصات قیامت چه حجّت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. یحیی گفت:
پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند، چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والی وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت، ای پدر، نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر بازده. و من دانم که در باب این ظالم علی عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط بازستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حمل دررسد، آنگاه این جواهر خریده آید.
ایشان دعا کردند و بازگشتند.
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرود برد، چنانکه سخت معروف است، و رافع لیث نصر سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النّهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست. هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخطّ خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد، سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونهیی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاء مثل یحیی . و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد؛ و هرون الرّشید چون بطوس رسید، آنجا گذشته شد .
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایدهها حاصل شود تا دانسته آید . و السّلام.
در اخبار خلفا خواندهام که چون کار آل برمک بالا گرفت و امیر المؤمنین هرون- الرّشید یحیی بن خالد البرمکی را که وزیر بود پدر خواند و دو پسر او را فضل و جعفر برکشید و بدرجههای بزرگ رسانید، چنانکه معروف است و در کتب مثبت، مردی علوی خروج کرد و گرگان و طبرستان بگرفت و جمله کوه گیلان، و کارش سخت قوی شد. هرون بیقرار و آرام گشت، که در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که بزمین طبرستان ناجمی پیدا آید از علویان. پس یحیی بن خالد البرمکی را بخواند و خالی کرد و گفت: چنین حالی پیدا آمد، و این شغل نه از آن است که بسالاری راست شود؛ یا مرا باید رفت یا ترا یا پسری از آن تو فضل یا جعفر. یحیی گفت: روا نیست بهیچ حال که امیر المؤمنین بهر ناجمی که پیدا آید حرکت کند، و من پیش خداوند بپایم تا تدبیر مرد و مال میکنم، و بندهزادگان فضل و جعفر پیش فرمان عالیاند، چه فرماید؟ گفت: فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری و جبال خوارزم و سیستان و ماوراء النّهر وی را داد تا به ری بنشیند و نایبان فرستد بشهرها و شغل این ناجم پیش گیرد و کفایت کند بجنگ، یا بصلح بازآرد. و شغل وی و لشکر وی راست باید کرد، چنانکه فردا خلعت بپوشد و پس فردا برود و بنهروان مقام کند تا لشکرها و مدد و آلت بتمامی بدو رسد.
یحیی گفت: فرمان بردارم، و بازگشت و هر چه بایست بساخت، و پوشیده فضل را گفت:
ای پسر، بزرگ کاری است که خلیفه ترا فرمود و درجهیی تمام که ترا ارزانی داشت این جهانی، ولکن آن جهانی با عقوبت قوی، که فرزندی را از آن پیغامبر، علیه السّلام، برمیباید انداخت. و جز فرمانبرداری روی نیست که دشمنان بسیار داریم و متّهم بعلویانیم، تا از چشم این خداوند نیوفتیم . فضل گفت: دل مشغول مدار که من درایستم و اگر جانم بشود تا این کار بصلح راست شود.
دیگر روز یحیی و فضل پیش آمدند، هرون الرّشید نیزه و رایت خراسان ببست بنام فضل و با منشور بدو دادند و خلعت بپوشید و بازگشت با کوکبهیی سخت بزرگ و بخانه بازآمد، همه بزرگان درگاه بنزدیک وی رفتند و وی را خدمت کردند .
و دیگر روز برفت و بنهروان آمد و سه روز آنجا مقام کرد تا پنجاه هزار سوار و سالاران و مقدّمان نزدیک وی رفتند. پس درکشید و به ری آمد و آنجا فرود آمد و مقدّمه را با بیست هزار سوار بر راه دنباوند بطبرستان فرستاد و لشکرها با دیگر پیشروان بخراسان درپراگند. و پس رسولان فرستاد به یحیی علوی و تلطّفها کرد تا بصلح اجابت کرد بدان شرط که هرون او را عهدنامهیی فرستد بخطّ خویش بر آن نسخت که کند. و فضل حال بازنمود و هرون الرّشید اجابت کرد و سخت شاد شد تا یحیی نسختی فرستاد با رسولی از ثقات خویش و هرون آنرا بخطّ خویش نبشت و قضاة و عدول را گواه گرفت، پس از آن که سوگندان را بر زبان برانده بود، و یحیی بدان آرام گرفت و بنزدیک فضل آمد و بسیار کرامت دید و ببغداد رفت و هرون وی را بنواخت و بسیار مال بخشید. و فضل بخراسان رفت و دو سال ببود و مالی سخت بزائران و شاعران بخشید و پس استعفا خواست و بیافت و ببغداد بازآمد، و هرون براستای وی آن نیکویی فرمود کز حد بگذشت.
حال آن علوی بازنمودن که چون شد دراز است، غرض من چیزی دیگر است نه حال آن علوی بیان کردن. فضل رشید را هدیهیی آورد برسم . پس از آن اختیار چنان کرد که بخراسان امیری فرستد، و اختیارش بر علی بن عیسی بن ماهان افتاد، و با یحیی بگفت و رای خواست، یحیی گفت: علی مردی جبّار و ستمکارست و فرمان خداوند راست- و خلل بحال آل برمک راه یافته بود- رشید بر مغایظه یحیی علی عیسی را بخراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال بافراط برستدن گرفت و کس را زهره نبود که بازنمودی. و منهیان سوی یحیی مینبشتند، او فرصتی نگاه داشتی و حیلتی ساختی تا چیزی از آن بگوش رشید رسانیدی و مظلومی پیش کردی تا ناگاه در راه پیش خلیفه آمدی، و البتّه سود نمیداشت، تا کار بدان منزلت رسید که رشید سوگند خورد که هر کس که از علی تظلّم کند آن کس را نزدیک وی فرستد و یحیی و همه مردمان خاموش شدند.
[تفصیل هدیه علی عیسی بهرون]
علی خراسان و ماوراء النّهر و ری و جبال و گرگان و طبرستان و کرمان و سپاهان و خوارزم و نیمروز و سیستان بکند و بسوخت و آن ستد کز حد و شمار بگذشت.
پس از آن مال هدیهیی ساخت رشید را که پیش از وی کس نساخته بود و نه پس از وی بساختند و آن هدیه نزدیک بغداد رسید و نسخت آن بر رشید عرضه کردند، سخت شاد شد و بتعجّب بماند، و فضل ربیع که حاجب بزرگ بود، میان بسته بود تعصّب آل برمک را و پایمردی علی عیسی میکرد، رشید فضل را گفت: چه باید کرد در باب هدیهیی که از خراسان رسیده است؟ گفت: خداوند را بر منظر باید نشست و یحیی و پسرانش و دیگر بندگان را بنشاند و بیستانید تا هدیه پیش آرند و دلهای آل برمک بطرقد و مقرّر گردد خاصّ و عامّ را که ایشان چه خیانت کردهاند که فضل بن یحیی هدیه آن مقدار آورد از خراسان که عاملی از یک شهر بیش از آن آرد و علی چندین فرستد. این اشارت رشید را سخت خوش آمد که دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان خواست آمد .
دیگر روز بر خضراء میدان آمد و بنشست و یحیی و دو پسرانش را بنشاند، و فضل ربیع و قوم دیگر و گروهی بایستادند. و آن هدیهها را بمیدان آوردند: هزار غلام ترک بود بدست هر یکی دو جامه ملوّن از ششتری و سپاهانی و سقلاطون و ملحم دیباجی و دیبای ترکی و دیداری و دیگر اجناس، غلامان بایستادند با این جامهها. و بر اثر ایشان هزار کنیزک ترک آمد بدست هر یکی جامی زرّین یا سیمین پر از مشک و کافور و عنبر و اصناف عطر و طرایف شهرها؛ و صد غلام هندو و صد کنیزک هندو بغایت نیکو رو و شارهای قیمتی پوشیده و غلامان تیغهای هندوی داشتند هر چه خیارهتر و کنیزکان شارهای باریک در سفطهای نیکوتر از قصب .
و با ایشان پنج پیل نر آوردند و دو ماده نران با برگستوانهای دیبا و آیینههای زرّین و سیمین و مادگان با مهدهای زر و کمرها و ساختهای مرصّع بجواهر . و بیست اسب آوردند بر اثر پیلان با زینهای زرّین، نعل زر برزده، و ساختهای مرصّع بجواهر بدخشی و پیروزه، اسبان گیلی ؛ و دویست اسب خراسانی با جلهای دیبا، و بیست عقاب و بیست شاهین. و هزار اشتر آوردند دویست با پالان و افسارهای ابریشمین، دیباها درکشیده در پالان، دیگر اسباب و جوال سخت آراسته، و سیصد اشتر از آن با محمل و مهد، و بیست با مهدهای بزر ؛ و پانصد هزار و سیصد پاره بلور از هر دستی؛ و صد جفت گاو و بیست عقد گوهر سخت قیمتی و سیصد هزار مروارید و دویست عدد چینی فغفوری از صحن و کاسه و غیره که هر یک از آن در سر کار هیچ پادشاهی ندیده بودند و دو هزار چینی دیگر از لنگری و کاسههای کلان و خمرههای چینی کلان و خرد و انواع دیگر؛ و سیصد شادروان و دویست خانه قالی و دویست خانه محفوری .
چون این اصناف نعمت بمجلس خلافت و میدان رسید، تکبیری از لشکر برآمد و دهل و بوق بزدند، آن چنانکه کس مانند آن یاد نداشت و نخوانده بود و نشنوده، هرون الرّشید روی سوی یحیی برمکی کرد و گفت: این چیزها کجا بود در روزگار پسرت فضل؟ یحیی گفت: زندگانی امیر المؤمنین دراز باد، این چیزها در روزگار امارت پسرم در خانههای خداوندان این چیزها بود بشهرهای عراق و خراسان. هرون الرّشید ازین جواب سخت طیره شد، چنانکه آن هدیه بر وی منغّص شد و روی ترش کرد و برخاست از آن خضرا و برفت، و آن چیزها از مجلس و میدان ببردند بخزانهها و سرایها و ستورگاه و ساربانان رسانیدند. و خلیفه سخت دژم بنشست از آن سخن یحیی، که هرون الرّشید عاقل بود غور آن دانست که چه بود.
و یحیی چون بخانه بازآمد، فضل و جعفر پسرانش گفتند که ما بندگانیم و نرسد ما را که بر سخن و رای پدر اعتراض کنیم، ما سخت بترسیدیم از آن سخن بیمحابا که خلیفه را گفتی، بایستی که اندر آن گفتار نرمی و اندیشه بودی. یحیی گفت: ای فرزندان، ما از شدگانیم و کار ما بآخر آمده است، و سبب محنت بعد قضاء اللّه شمایید؛ تا برجایم، سخن حق ناچار بگویم و بتملّق و زرق مشغول نشوم، که بافتعال و شعبده قضای آمده بازنگردد که گفتهاند: اذا انتهت المدّة کان الحتف فی الحیلة ؛ آنچه من گفتم: امشب در سر این مرد جبّار بگردد و ناچار فردا درین باب سخن گوید و رایی خواهد روشن، بشما رسانم آنچه گفته آید. بازگردید و دل مشغول مدارید.
ایشان بازگشتند سخت غمناک که جوانان کارنادیدگان بودند؛ و این پیر مجرّب جهاندیده بود، طعامی خوش بخورد با ندیمان، پس فرود سرای رفت و خالی کرد و رود و کنیزک و شراب خواست و دست بشراب خوردن کرد؛ و کتابی بود که آنرا لطایف حیل الکفاة نام بود بخواست و خوشک خوشک می میخورد و نرمک نرمک سماعی و زخمهیی و گفتاری میشنید و کتاب میخواند تا باقی روز و نیمهیی از شب بگذشت، پس با خویشتن گفت «بدست آوردم» و بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت.
چون بار بگسست هرون الرّشید با یحیی خالی کرد و گفت: ای پدر، چنان سخنی درشت دی در روی من بگفتی، چه جای چنان حدیث بود؟ یحیی گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، سخن راست و حق درشت باشد، و بود در روزگار پیشین که ستوده میآمد، اکنون دیگر شده است؛ و چنین است کار دنیای فریبنده که حالها بر یک سان نگذارد. و هر چند حاسدان رای خداوند درباره من بگردانیدهاند و آثار تنکّر و تغیّر میبینم، ناچار تا در میان کارم، البتّه نصیحت بازنگیرم و کفران نعمت نورزم. هرون گفت: «ای پدر، سخن برین جمله مگوی و دل بد مکن، که حال تو و فرزندان تو نزدیک ما همان است که بود، و نصیحت بازمگیر که درست و نادرست همه ما را خوش است و پسندیده. و آن حدیث که دی گفتی، عظیم بر دل ما اثر کرده است، باید که شرحی تمام دهی تا مقرّر شود.» یحیی بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «زندگانی خداوند دراز باد، تفصیل سخن دینه بعضی امروز توانم نمود و بیشتر فردا نموده شود بشرحتر.» گفت: نیک آمد. یحیی گفت: خداوند دست علی را گشاده کرده است تا هر چه خواهد میکند و منهیان را زهره نیست که آنچه رود باز- نمایند، که دو تن را که من بنده پوشیده گماشته بودم بکشت؛ و رعایای خراسان را ناچیز کرد و اقویا و محتشمان را برکند و ضیاع و املاک بستد و لشکر خداوند را درویش کرد. و خراسان ثغری بزرگ است و دشمنی چون ترک نزدیک، بدین هدیه که فرستاد نباید نگریست، که از ده درم که بستده است دو یا سه فرستاده است، و بدان باید نگریست که ساعت تا ساعت خللی افتد که آنرا در نتوان یافت، که مردمان خراسان چون از خداوند نومید شوند، دست بایزد، عزّ ذکره، زنند و فتنهیی بزرگ بپای کنند و از ترکان مدد خواهند و بترسم که کار بدان منزلت رسد که خداوند را بتن خویش باید رفت تا آنرا در تواند یافت و بهر درمی که علی عیسی فرستاد پنجاه درم نفقات باید کرد یا زیاده تا آن فتنه بنشیند. بنده آنچه دانست بگفت و از گردن خویش بیرون کرد و فرمان خداوند را باشد و نموداری و دلیلی روشنتر فردا بنمایم.
هرون الرّشید گفت: «همچنین است که تو گفتی، ای پدر، جزاک اللّه خیرا، آنچه حاجت است درین کرده آید. بازگرد و آنچه گفتی بنمای.» قوی دل بازگشت و آنچه رفته بود با فرزندان فضل و جعفر بگفت، ایشان شاد شدند.
و یحیی کس فرستاد و ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند و گفت: خلیفه را بسی بار هزار هزار درم جواهر میباید هر چه نادرتر و قیمتیتر.
گفتند: سخت نیک آمد، بدولت خداوند و عدل وی اگر کسی بسی بار هزار هزار دینار جواهر خواهد، در بغداد هست، و ما ده تن این چه میخواهد داریم و نیز بزیادت بسیار . یحیی گفت: بارک اللّه فیکم، بازگردید و فردا با جواهر بدرگاه آیید تا شما را پیش خلیفه آرند تا آنچه رای عالی واجب کند کرده آید. گوهرفروشان بازگشتند و دیگر روز با سفطهای جواهر بدرگاه آمدند و یحیی خلوت خواست با هرون الرّشید، کرده آمد، و ایشان را پیش آوردند با جواهر و عرضه کردند و خلیفه بپسندید و یحیی ایشان را خطّی بداد به بیست و هفت بار هزار هزار درم و هرون الرّشید آنرا توقیع کرد و گفت: بازگردید تا رای چه واجب کند درین، و فردا نزدیک یحیی آیید تا آنچه فرموده باشیم، تمام کند. گوهرفروشان بازگشتند و سفطها را قفل و مهر کردند و بخزانه ماندند . هرون الرّشید گفت: این چیست که کردی، ای پدر؟ گفت: زندگانی خداوند دراز باد، جواهر نگاهدار تا فردا خط بستانم و پاره کنم و خداوندان گوهر زهره ندارند که سخن گویند و اگر بتظلّم پیش خداوند آیند، حواله بمن باید کرد تا جواب دهم.
هرون گفت: ما این توانیم کرد، اما پیش ایزد، عزّ ذکره، در عرصات قیامت چه حجّت آریم؟ و رعایا و غربا ازین شهر بگریزند و زشت نام شویم در همه جهان. یحیی گفت:
پس حال علی عیسی برین جمله است در خراسان که بنمودم، و چون خداوند روا نمیدارد که ده تن از وی تظلّم کنند و بدرد باشند، چرا روا دارد که صد هزار هزار مسلمان از یک والی وی غمناک باشند و دعای بد کنند؟ هرون گفت: احسنت، ای پدر، نیکو پیدا کردی. [سفطها] بخانه بر و بخداوندان جواهر بازده. و من دانم که در باب این ظالم علی عیسی چه باید کرد. و یحیی بازگشت و دیگر روز گوهرفروشان بیامدند و سفطها فرمود تا بدیشان بازدادند بقفل و مهر و بیع اقالت کردند و خط بازستدند و گفت: این مال گشاده نیست، چون از مصر و شام حمل دررسد، آنگاه این جواهر خریده آید.
ایشان دعا کردند و بازگشتند.
و این حدیث در دل رشید بماند و باز میاندیشید تا علی را چون براندازد. و دولت آل برمک بپایان آمده بود، ایشان را فرود برد، چنانکه سخت معروف است، و رافع لیث نصر سیّار که از دست علی عیسی امیر بود بماوراء النّهر نیز با وی بسیار گرد آمد و سوی وی رفتند و همه خراسان پرفتنه گشت و چند لشکر را از آن علی عیسی که بفرستاد بشکست تا کار بدان منزلت رسید که از هرون مدد خواست. هرون هرثمه اعین را با لشکری بزرگ بمدد عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و بخطّ خود منشوری دادش بولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند و انصاف رعایای خراسان از وی بازستاند و آنگاه وی را ببغداد فرستد و کار رافع را پیش گیرد تا بجنگ یا صلح کفایت کرده آید. و هرثمه برفت و علی را بمغافصه بمرو فروگرفت و هر چه داشت بستد، سپس بسته با خادمی از آن رشید ببغداد فرستاد و خراسان را ضبط گونهیی کرد. و هر روز کار رافع قویتر میبود و هرثمه عاجز شد از کار وی تا حاجت آمد رشید را که مایه عمر بآخر رسیده و آن تن درمانده بتن خویش حرکت باید کرد با لشکر بسیار و مأمون پسرش بر مقدّمه وی. درین راه بچند کرّت گفت: دریغ آل برمک! سخن یحیی مرا امروز یاد میآید؛ ما استوزر الخلفاء مثل یحیی . و آخر کارش آن آمد که مأمون تا مرو برفت و آنجا مقام کرد و لشکر را با هرثمه بسمرقند فرستاد؛ و هرون الرّشید چون بطوس رسید، آنجا گذشته شد .
و این حکایت بپایان آمد و چنین حکایات از آن آرم، هر چند در تصنیف سخن دراز میشود، که ازین حکایات فایدهها حاصل شود تا دانسته آید . و السّلام.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۱ - گذشته شدن سپاهسالار غازی
و روز یکشنبه دهم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه سیاّحی رسید از خوارزم و ملطّفهیی خرد آورد در میان رکوه دوخته از آن صاحب برید آنجا مقدار پنج سطر حوالت بسیّاح کرده که از وی بازباید پرسید احوال را. سیّاح گفت:
صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است، و عبد الجبّار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید، و قصد مرو دارد. و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند، امّا هنوز خطبه بر حال خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبد الجبّار از سایه خویش میبترسد، و از دراز دستی خویش بگریخته است.» و من که صاحب بریدم، بجای خویش بداشتهاند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کاره اند، امّا بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت، اگر این ولایت بکار است که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. و السّلام.
امیر مسعود چون برین حال واقف گشت، مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیّاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد، تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود، درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصّمد درین معانی تا وی درین مهمّ چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد، و بونصر خالی بنشست و ملطّفهها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیّاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم .
و نیمه این ماه نامهها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشهمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.
و از نشابور نیز نامهها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است، قصد خواهند کرد، و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر، رضی اللّه عنه، سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت: فرمان بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.
و روز سه شنبه عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، فرمود تا تکلّفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت . و ملطّفهها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی، امّا خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد، این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطّفهها را که بخواند، نامه فرمود بتلک هندو و این ملطّفهها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی، چنانکه او نبشتی ملکانه ؛ و مخاطبه تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود و بتعجیل این نامه را بفرستادند.
و روز پنجشنبه هژدهم شوّال از گردیز نامه رسید که سپاه سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی بردهاند و سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سمج بدید و ویرا ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حقّ تو از نیکو داشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «او را گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی وی را دریابد، چون درنیافت، و حبس دراز کشید، چاره ساخت، چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی، خویشتن را پیش خداوند افکندی، ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانه دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد، چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید. غازی بدین سخنان شاد شد و دریافتی او را نظر امیر، اما قضاء مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمة اللّه علیه و نیک سالاری بود.
صاحب برید میگوید که کار من که بازنمودن احوال است جان بازی شده است، و عبد الجبّار پسر وزیر روی پنهان کرد که بیم جان بود، میجویند او را و نمییابند، که جایی استوار دارد. و هرون جبّاری شده است و لشکر میسازد و غلام و اسب بسیار زیادت بخرید، و قصد مرو دارد. و کسان خواجه بزرگ را همه گرفتند و مصادره کردند، امّا هنوز خطبه بر حال خویش است، که عصیان آشکارا نکرده است، و میگوید که «عبد الجبّار از سایه خویش میبترسد، و از دراز دستی خویش بگریخته است.» و من که صاحب بریدم، بجای خویش بداشتهاند و خدمت ایشان میکنم و هر چه باز مینویسم بمراد ایشان است، تا دانسته آید. و بایتگین حاجب و آیتگین شرابدار و قلباق و هندوان و بیشتر مقدّمان محمودی این را سخت کاره اند، امّا بدست ایشان چیست؟ که با خیلها برنیایند. و تدبیر باید ساخت، اگر این ولایت بکار است که هر روز شرّش زیادت است. تا دانسته آید. و السّلام.
امیر مسعود چون برین حال واقف گشت، مشغول دل شد و خالی کرد با بونصر مشکان و بسیار سخن رفت و بر آن قرار دادند که سیّاح را بازگردانیده آید و بمقدّمان نامه نبشته شود تا هرون را نصیحت کنند و فرود آرند تا فسادی نه پیوندد تا چندانکه رایت عالی بخراسان رسد، تدبیر این شغل ساخته شود. و قرار دادند تا امیر عزیمت را بر آنکه سوی بست حرکت کرده آید تا از آنجا بهرات رفته شود، درست کرد، و نامه فرمود بخواجه احمد عبد الصّمد درین معانی تا وی درین مهمّ چه بیند و آنچه واجب است بسازد و از خویشتن بنویسد، و بونصر خالی بنشست و ملطّفهها بخوارزم نبشته آمد سخت خرد و امیر همه توقیع کرد؛ و سیّاح را صلتی بزرگ داده آمد و برفت سوی خوارزم. و سوی وزیر آنچه بایست در این ابواب نبشته شد. و بابی خواهد بود احوال خوارزم را مفرد، ازین تمامتر، اینجا حالها بشرح نمیکنم .
و نیمه این ماه نامهها رسید از لهور که احمد ینالتگین با بسیار مردم آنجا آمد و قاضی شیراز و جمله مصلحان در قلعه مندککور رفتند و پیوسته جنگ است و نواحی میکنند و پیوسته فساد است. امیر سخت اندیشهمند شد که دل مشغول بود از سه جانب بسبب ترکمانان عراقی و خوارزم و لهور بدین سبب که شرح کردم.
و از نشابور نیز نامهها رسید که طوسیان و باوردیان چون سوری غایب است، قصد خواهند کرد، و احمد علی نوشتگین که از کرمان گریخته آنجا آمده است با آن مردم که با وی است میسازد جنگ ایشان را. امیر، رضی اللّه عنه، سوری را فرمود که بزودی سوی نشابور باید رفت. گفت: فرمان بردارم. و روز نوزدهم این ماه ویرا خلعتی دادند سخت فاخر و نیکو.
و روز سه شنبه عید کردند و امیر، رضی اللّه عنه، فرمود تا تکلّفی عظیم کردند، و پس از آن خوان نهاده بودند، اولیا و حشم و لشکر را فرمود تا بر خوان شراب دادند و مستان بازگشتند. و امیر با ندیمان نشاط شراب کرد و ننمود بس طربی که دلش سخت مشغول بود بچند گونه منزلت . و ملطّفهها رسید از لهور سخت مهم که احمد ینالتگین قلعه بستدی، امّا خبر شد که تلک هندو لشکری قوی بساخت از هر دستی و روی باین جانب دارد، این مخذول را دل بشکست و دو گروهی افتاد میان لشکر او. امیر هم در شراب خوردن این ملطّفهها را که بخواند، نامه فرمود بتلک هندو و این ملطّفهها فرمود تا در درج آن نهادند و مثال داد تا بزودی قصد احمد کرده آید، و نامه را امیر توقیع کرد و بخطّ خویش فصلی زیر نامه نبشت سخت قوی، چنانکه او نبشتی ملکانه ؛ و مخاطبه تلک درین وقت از دیوان ما «المعتمد» بود و بتعجیل این نامه را بفرستادند.
و روز پنجشنبه هژدهم شوّال از گردیز نامه رسید که سپاه سالار غازی را که آنجا بازداشته بودند وفات یافت. و چنان شنودم که ویرا بر قلعت میداشتند سخت نیکو و بندی سبک، کسی پوشیده نزدیک کوتوال آن قلعه آمد و گفت «غازی حیلتی ساخت و کاردی قوی نزدیک وی بردهاند و سمجی میکند بشب و خاک آن در زیر شادروان که هست پهن میکند تا بجای نیارند و وی سمج را پوشیده دارد بروز» تا بشب کوتوال مغافصه نزدیک وی رفت و خاک و کارد و سمج بدید و ویرا ملامت کرد که این چرا کردی؟ در حقّ تو از نیکو داشت چیزی باقی نیست. جواب داد که «او را گناهی نبود و خداوند سلطان را حاسدان بر آن داشتند تا دل بر وی گران کرد، و امید یافته بود که نظر عالی وی را دریابد، چون درنیافت، و حبس دراز کشید، چاره ساخت، چنانکه محبوسان و درماندگان سازند؛ اگر خلاص یافتی، خویشتن را پیش خداوند افکندی، ناچار رحمت کردی.» کوتوال وی را از آن خانه بخانه دیگر برد و احتیاط زیادت کرد و فرمود تا آن سمج بخشت و گل استوار کردند و حال بازنمود، جواب بازرسید که غازی بیگناه است و نظر پادشاهانه وی را دریابد، چون وقت باشد، دل وی را گرم باید گردانید و باید که وی را نیکو داشته آید. غازی بدین سخنان شاد شد و دریافتی او را نظر امیر، اما قضاء مرگ که از آن چاره نیست آدمی را فراز رسید و گذشته شد، رحمة اللّه علیه و نیک سالاری بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۲ - بازگشت رسولان حضرتی
ذکر رسولان حضرتی که بازرسیدند از ترکستان با مهد و ودیعت و رسولان خانیان که با ایشان آمدند
قریب چهار سال بود تا رسولان ما، خواجه ابو القاسم حصیری ندیم و قاضی بو طاهر تبّانی بترکستان رفته بودند از بلخ بستن عهد را با قدرخان و دختری از آن وی خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولی عهد بخانی ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و از ینجا نامهها رفت بتهنیت و تعزیت علی الرّسم فی امثالها . چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت، رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاء آمده دختری که بنام خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه خاتون را دختر قدرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند، قاضی بو طاهر تبانی آنجا فرمان یافت؛ و قصّهها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند:
اسهالی قوی افتاد و بمرد، گروهی گفتند: مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود، بخورد از آن مرد، لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ، و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ . و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطر ریختن خون مسلمانان کند.
و اللّه عزّ ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشّره و متابعة الهوی بمنّه و سعة فضله .
و روز آدینه نوزدهم شوّال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست.
چندان خوازه زده بودند و تکلّفهای گوناگون کرده که از حدّ وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند، فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند، و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد، چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت . و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوّال، مرتبهداران و والی حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولان خان را بیاوردند.
و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده و چون رسولان را بدیدند، چندان نثار کردند بافغان شال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنی ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبهیی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و بخوانها و شراب و چوگان بوده و شرف آن بیافته، بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامهها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است، ثبت است، اگر اینجا بیاوردمی، قصّه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند، اما چون میخواهم که حقّ این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.
قریب چهار سال بود تا رسولان ما، خواجه ابو القاسم حصیری ندیم و قاضی بو طاهر تبّانی بترکستان رفته بودند از بلخ بستن عهد را با قدرخان و دختری از آن وی خواستن بنام سلطان مسعود و دختری از آن بغراتگین بنام خداوندزاده امیر مودود، و عهد بسته بودند و عقدها بکرده. قدرخان گذشته شد و بغراتگین که پسر مهتر بود و ولی عهد بخانی ترکستان بنشست، و او را ارسلان خان لقب کردند و بدین سبب فترات افتاد و روزگار گرفت و رسولان تا دیر بماندند و از ینجا نامهها رفت بتهنیت و تعزیت علی الرّسم فی امثالها . چون کار ترکستان و خانی قرار گرفت، رسولان ما را بر مراد بازگردانیدند و ارسلان خان با ایشان رسولان فرستاد و مهدها بیاوردند. از قضاء آمده دختری که بنام خداوندزاده امیر مودود بود فرمان یافت. شاه خاتون را دختر قدرخان که نامزد بود بسلطان مسعود بیاوردند. چون بپروان رسیدند، قاضی بو طاهر تبانی آنجا فرمان یافت؛ و قصّهها گفتند بحدیث مرگ وی، گروهی گفتند:
اسهالی قوی افتاد و بمرد، گروهی گفتند: مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود، بخورد از آن مرد، لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ، و بسا رازا که آشکارا خواهد شد روز قیامت، یَوْمَ لا یَنْفَعُ مالٌ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَی اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ . و سخت بزرگ حماقتی دانم که کسی از بهر جاه و حطام دنیا را خطر ریختن خون مسلمانان کند.
و اللّه عزّ ذکره یعصمنا و جمیع المسلمین من الحرام و الشّره و متابعة الهوی بمنّه و سعة فضله .
و روز آدینه نوزدهم شوّال شهر غزنی بیاراستند آراستنی بر آن جمله که آن سال دیدند که این سلطان از عراق بر راه بلخ اینجا آمد و بر تخت ملک نشست.
چندان خوازه زده بودند و تکلّفهای گوناگون کرده که از حدّ وصف بگذشت، که نخست مهد بود که از ترکستان اینجا آوردند، امیر چنان خواست که ترکان چیزی بیند که هرگز چنان ندیده بودند. چون رسولان و مهد به شجکاو رسیدند، فرمان چنان بود که آنجا مقام کردند، و خواجه بو القاسم ندیم در وقت بدرگاه آمد و سلطان را بدید و بسیار نواخت یافت که بسیار رنج کشیده بود، و با وی خلوتی کرد، چنانکه جز صاحب دیوان رسالت خواجه بونصر مشکان آنجا کس نبود و آن خلوت تا نزدیک نماز دیگر بکشید، پس بخانه بازگشت . و دیگر روز، یوم الأثنین لثمان بقین من شوّال، مرتبهداران و والی حرس و رسولدار با جنیبتان برفتند و رسولان خان را بیاوردند.
و سراسر شهر را زینت و آیین بسته بودند و تکلّفی عظیم کرده و چون رسولان را بدیدند، چندان نثار کردند بافغان شال و در میدان رسوله و در بازارها از دینار و درم و هر چیزی که رسولان حیران فروماندند. و ایشان را فرود آوردند و خوردنی ساخته پیش بردند. و نماز دیگر را همه زنان محتشمان و خادمان روان شدند باستقبال مهد، و از شجکاو نیز آن قوم روان کرده بودند با کوکبهیی بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. و کوشک را چنان بیاراسته بودند که ستّی زرین و عندلیب مرا حکایت کردند که بهیچ روزگار امیر آن تکلّف نکرده بود و نفرموده، و در آن وقت همه جواهر و آلت ملک بر جای بود که همیشه این دولت بر جای باد. و چند روز شهر آراسته بود و رعایا شادی میکردند و اعیان انواع بازیها میبردند و نشاط شراب میرفت تا این عیش بسر آمد. و پس از یک چندی رسولان را پس از آنکه چند بار بمجلس سلطان رسیده بودند و عهدهای این جانب استوار کرده و بخوانها و شراب و چوگان بوده و شرف آن بیافته، بخوبی بازگردانیدند سوی ترکستان سخت خشنود. و نامهها رفت درین ابواب سخت نیکو، و در رسالتی که تألیف من است، ثبت است، اگر اینجا بیاوردمی، قصّه سخت دراز شدی؛ و خود سخت دراز میشود این تألیف و دانم که مرا از مبرمان بشمرند، اما چون میخواهم که حقّ این خاندان بزرگ را بتمامی گزارده آید، که بدست من امروز جز این قلم نیست، باری خدمتی میکنم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۳ - جنگ نشابوریان و طوسیان
و روز پنجشنبه بیست و پنجم شوّال از نشابور مبشّران رسیدند با نامهها از آن احمد علی نوشتگین و شحنه که: «میان نشابوریان و طوسیان تعصّب بوده است از قدیم الدّهر باز و چون سوری قصد حضرت کرد و برفت، آن مخاذیل فرصتی جستند و بسیار مردم مفسد بیامدند تا نشابور را غارت کنند و از اتّفاق احمد علی نوشتگین از کرمان براه تون بهزیمت آنجا آمده بود و از خجالت آنجا مقام کرده و سوی او نامه رفته تا بدرگاه بازآید. پیش تا برفت، این مخاذیل بنشابور آمدند و احمد مردی بود مبارز و سالاریها کرده و در سواری و چوگان و طبطاب یگانه روزگار بود، پس بساخت پذیره شدن [را] طوسیان از راه بژ خرو و پشنقان و خالنجوی درآمدند، بسیار مردم، بیشتر پیاده و بینظام که سالارشان مقدّمی بودی تا رودی از مدبران بقایای عبد الرزاقیان، و با بانگ و شغب و خروش میآمدند دوان و پویان، راست چنانکه گویی کاروان سرایهای نشابور همه در گشاده است و شهر بیمانع و منازع تا گاوان طوس خویشتن را بر کار کنند و بار کنند و بازگردند. احمد علی نوشتگین آن شیرمرد چون برین واقف شد و ایشان را دید تعبیه گسسته، قوم خویشتن را گفت:
بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمدهاند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید.
گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمان برداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بیبصیرت پیش رود، طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند، اگر تنی چند از عامّه ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم. و بر جای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.
احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیوار بستها و ایشان را گفت: ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند، من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد، پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریصتر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم ؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره نیشابوریان بشنوید، کمینها برگشایید ونصرت از ایزد، عزّ ذکره، باشد، که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم، ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمینگاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبد الرّزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقیه، و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدّمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین دررسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیادهیی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیادهیی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمه خویش را با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هر دو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد میآمد.
احمد مثال داد پیادگان خویش را- و با ایشان نهاده بود- تا تن بازپس دادند و خوش خوش میبازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند، دلیرتر درمیآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت دوری، پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سختتر شد، فرمود تا بیکبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عامّ و غوغا بیک بار خروشی بکردند، چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیّر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حدّ و اندازه نبود، که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی، در آن رزان و باغها افگندند خویشتن را سلاحها بینداخته . و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد علی نوشتگین با سواران خیارهتر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفّر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر، رضی اللّه عنه، بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
بدیدم، اینها بپای خویش بگورستان آمدهاند. مثالهای مرا نگاه دارید و شتاب مکنید.
گفتند: فرمان امیر راست و ما فرمان برداریم. و مردم عامّه و غوغا را که افزون از بیست هزار بود با سلاح و چوب و سنگ، گفت: تا از جایهای خویش زینهار که مجنبید و مرا بنعره یاری دهید، که اگر از شما فوجی بیبصیرت پیش رود، طوسیان دست یابند و دل نشابوریان بشکند، اگر تنی چند از عامّه ما شکسته شود. گفتند: چنین کنیم. و بر جای ببودند و نعره برآوردند، گفتی روز رستخیز است.
احمد سواری سیصد را پوشیده در کمین بداشت در دیوار بستها و ایشان را گفت: ساخته و هشیار میباشید و گوش بمن دارید که چون طوسیان تنگ در رسند، من پذیره خواهم شد و یک زمان دست آویزی بکرد، پس پشت داد و بهزیمت برگشت تا مدبران حریصتر درآیند و پندارند که من بهزیمت برفتم و من ایشان را خوش خوش میآورم تا از شما بگذرند، چون بگذشتند برگردم و پای افشارم ؛ چون جنگ سخت شود و شما بوق و طبل و نعره نیشابوریان بشنوید، کمینها برگشایید ونصرت از ایزد، عزّ ذکره، باشد، که چنان دانم بدین تدبیر راست که کردم، ما را ظفر باشد. گفتند: چنین کنیم. و احمد از کمینگاه بازگشت و دور بازآمد تا آن صحرا که گذاره میدان عبد الرّزاق است و پیاده و سوار خویش تعبیه کرد میمنه و میسره و قلب و جناحها و ساقیه، و سواری پنجاه نیک اسبه بر مقدّمه، و طلیعه فرستاد و آواز تکبیر و قرآن خوانان برآمد، و در شهر هزاهزی عظیم بود. طوسیان نزدیک نماز پیشین دررسیدند سخت بسیار مردم چون مور و ملخ. و از جمله ایشان سواری سیصد از هر دستی و پیادهیی پنج شش هزار با سلاح بگشت و بشتاب درآمد و دیگر بایستادند. احمد آهسته پیش رفت با سواری چهارصد و پیادهیی دو هزار و از آنجا که کمین ساخته بود بگذشت، یافت مقدّمه خویش را با طلیعه ایشان جنگی قوی پیش گرفته، پس هر دو لشکر جنگ پیوستند جنگی صعب و کاری ریشاریش و یک زمان بداشت و چند تن از هر دو جانب کشته شدند و مجروح را اندازه نبود و طوسیان را مدد میآمد.
احمد مثال داد پیادگان خویش را- و با ایشان نهاده بود- تا تن بازپس دادند و خوش خوش میبازگشتند. و طوسیان چون بر آن جمله دیدند، دلیرتر درمیآمدند و احمد جنگ میکرد و بازپس میرفت تا دانست که از کمینگاه بگذشت دوری، پس ثباتی کرد قویتر. پس سواران آسوده و پیادگان که ایستانیده بود در ساقه بدو پیوستند و جنگ سختتر شد، فرمود تا بیکبار بوقها و طبلها بزدند و مردم عامّ و غوغا بیک بار خروشی بکردند، چنانکه گفتی زمین بدرید، و سواران آسوده از کمینها برآمدند و بوق بزدند و بانگ دار و گیر برآمد و طوسیان را از پیش و پس گرفتند و نظام بگسست و درهم افتادند و متحیّر گشتند و هزیمت شدند و خویشتن را بر دیگران زدند که میآمدند و بیش کس مر کس را نایستاد، و نشابوریان با دلهای قوی در دم ایشان نشستند و از ایشان چندان بکشتند که آنرا حدّ و اندازه نبود، که از صعبی هزیمت و بیم نشابوریان که از جان خود بترسیدندی، در آن رزان و باغها افگندند خویشتن را سلاحها بینداخته . و نشابوریان به رز و باغ میشدند و مردان را ریش میگرفتند و بیرون میکشیدند و سرشان میبریدند، چنانکه بدیدند که پنج و شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. و احمد علی نوشتگین با سواران خیارهتر بر اثر آن مخاذیل تا خالنجوی سه فرسنگ شهر برفت و بسیار از ایشان بکشتند و بسیار بگرفتند و از آنجا مظفّر و منصور با غنیمت و ستور و سلاح بسیار نماز شام را بشهر بازآمدند. و دیگر روز فرمود تا دارها بزدند و بسیار از طوسیان را آنجا کشیدند و سرهای دیگر کشتگان گرد کردند و بپایان دارها بنهادند. و گروهی را که مستضعف بودند رها کردند. و حشمتی بزرگ افتاد که بیش طوسیان سوی نشابوریان نیارستند نگریست.» و امیر، رضی اللّه عنه، بدین حدیث که احمد کرد از وی خشنود گشت و بدین سبب زشت نامی هزیمت کرمان از وی بیفتاد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۴ - هزیمت لشکر کرمان
ذکر احوال کرمان و هزیمت آن لشکر که آنجا مرتّب بود
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد که در تاریخ این بباید . بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامهدار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکوئی برفته بود و بو العسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند، امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلّت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده.
امیر را همّت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید، چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشم این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمد علی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه- سالار باشد و بو الفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجمّلی سخت نیکو بساختند. و امیر جریده عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.
چون این کارها راست شد، امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدّمان زرّین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدّمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بیخداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست، چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد.» و آن حدیث فرابرید ؛ و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود .
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بیرسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامههای اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافلاند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دلانگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
و ناچار از حدیث حدیث شکافد، و باز باید نمود کار کرمان و سبب هزیمت تا مقرّر گردد که در تاریخ این بباید . بدان وقت که امیر مسعود از هرات ببلخ آمد و لشکری با حاجب جامهدار بمکران فرستاده بود و کاری بدان نیکوئی برفته بود و بو العسکر قرار گرفت و آن ولایت مضبوط شد و مردمان بیارامیدند، منهیان که بولایت کرمان بودند، امیر را بازنمودند که حاکم اینجا امیر بغداد است و مفسدان فساد میکنند و بداد نمیرسد بعلّت آنکه خود بخویشتن مشغول است و درمانده.
امیر را همّت بزرگ بر آن داشت که آن ولایت را گرفته آید، چه کرمان بپایان سیستان پیوسته بود؛ و دیگر روی ری و سپاهان تا همدان فرمان برداران و حشم این دولت داشتند. درین معنی ببلخ رای زدند با خواجه بزرگ احمد حسن و چند روز درین حدیث بودند تا قرار گرفت که احمد علی نوشتگین را نامزد کردند که والی و سپاه- سالار باشد و بو الفرج پارسی کدخدای لشکر و اعمال و اموال؛ و منشورهای آن نبشته آمد و بتوقیع آراسته گشت. و سخت نیکو خلعتی راست کردند: والی را کمر و کلاه دوشاخ و کوس و علامت و پنج پیل و آنچه فراخور این باشد از آلت دیگر بتمامی، و کدخدای را ساخت زر و شمشیر حمایل ؛ و خلعت بپوشید. و کارها راست کردند و تجمّلی سخت نیکو بساختند. و امیر جریده عرض بخواست و عارض بیامد، و چهار هزار سوار با وی نامزد کردند، دو هزار هندو و هزار ترک و هزار کرد و عرب و پانصد پیاده از هر دستی. و بعامل سیستان نبشته آمد تا دو هزار پیاده سگزی ساخته کند و بیستگانی اینها و از آن ایشان از مال کرمان بوالفرج میدهد.
چون این کارها راست شد، امیر برنشست و بصحرا شد تا این لشکر با مقدّمان زرّین کمر بر وی بگذشتند آراسته، و با ساز تمام بودند، و بمشافهه مثالهای دیگر داد والی و کدخدای و مقدّمان را. و رسم خدمت بجای آوردند و برفتند؛ و کرمان بگرفتند و مشتی اوباش دیلم که آنجا بودند بگریختند و کار والی و کدخدای مستقیم شد و رعیت بیارامیده، و مال دادن گرفتند. و امیر بغداد که با امیر ماضی صحبت داشت و مکاتبت و مراسلت، ازین حدیث بیازرد و رسولی فرستاد و بعتاب سخن گفت، و جواب رفت که «آن ولایت از دو جانب بولایت ما پیوسته است و مهمل بود و رعایا از مفسدان بفریاد آمدند و بر ما فریضه بود مسلمانان را فرج دادن و دیگر که امیر- المؤمنین ما را منشوری فرستاده است که چنین ولایت که بیخداوند و تیمارکش ببینیم بگیریم.» امیر بغداد درین باب با خلیفت عتاب کرد و نومیدی نمود. جواب داد که «این حدیث کوتاه باید کرد، بغداد و کوفه و سواد که بر بالین ماست، چنان بسزا ضبط کرده نیامده است که حدیث کرمان میباید کرد.» و آن حدیث فرابرید ؛ و آزار در میان بماند و ترسیدند که کرمان بازستدندی، که لشکرهای ما بر آن جانب همدان نیرو میکرد و در بیم آن بودند که بغداد نیز از دست ایشان بشود .
و مدتی برآمد و در خراسان و خوارزم و هر جای فترات افتاد و فتور پیدا شد و ترکمانان مستولی شدند و مردم ما نیز در کرمان دست برگشاده بودند و بیرسمی میکردند تا رعیّت بستوه شد و بفریاد آمدند، پوشیده تنی چند نزدیک وزیر امیر بغداد آمدند، پسر مافنه، و نامههای اعیان کرمان بردند و فریاد خواستند و گفتند این لشکر خراسان غافلاند و بفساد مشغول، فوجی سوار باید فرستاد با سالاری محتشم تا رعیّت دست برآرد و بازرهیم از ستم خراسانیان و ایشان را آواره کنیم. پسر مافنه و حاجب امیر بغداد بر مغافصه برفتند با سواری پنجهزار، و در راه مردی پنجهزار دلانگیز با ایشان پیوست، و ناگاه بکرمان آمدند و از دو جانب درآمدند و به نرماشیر جنگی عظیم ببود و رعایا همه بجمله دست برآوردند بر سپاه خراسان، و احمد علی نوشتگین نیک بکوشیده بود اما هندوان سستی کردند و پشت بهزیمت بدادند، دیگران را دل بشکست و احمد را بضرورت ببایست رفت، وی با فوجی از خواّص خویش و لشکر سلطان از راه قاین بنشابور آمدند، و فوجی بمکران افتادند، و هندوان بسیستان آمدند و از آنجا بغزنین. من که بوالفضلم با امیر بخدمت رفته بودم بباغ صد هزاره، مقدّمان این هندوان را دیدم که آنجا آمده بودند و امیر فرموده بود تا ایشان را در خانه بزرگ که آنجا دیوان رسالت دارند بنشانده بودند و بوسعید مشرف پیغامهای درشت میآورد سوی ایشان از امیر و کار بدانجا رسید که پیغامی آمد که شما را چوب فرموده آید، شش تن مقدّمتر ایشان خویشتن را به کتاره زد، چنانکه خون در آن خانه روان شد، و من و بوسعید و دیگران از آن خانه برفتیم، و این خبر بامیر رسانیدند، گفت: «این کتاره بکرمان بایست زد» و بسیار بمالیدشان و آخر عفو کرد. و پس از آن کارها آشفته گشت و ممکن نشد دیگر [لشکر] بکرمان فرستادن، و احمد علی نوشتگین نیز بیامد و چون خجلی و مندوری بود و بس روزگار برنیامد که گذشته شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۵ - خاتمهٔ کار احمد ینالتگین
ذکر خروج الامیر مسعود من غزنة علی جانب بست و من بست الی خراسان و جرجان
و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین بدو سپرد، چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبّر کارها. و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای و دیری فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامهها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد، چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبد الصّمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.
و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمّات امیر، رضی اللّه عنه، از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوّال، و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یک بار شراب خورد، که دل مشغول میبود بچند روی . پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچهها .
و نامههای مهمّ رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ باللّه، خداوند بزودی قصد خراسان نکند، بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند، و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.
و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت، و در راه مبشّران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشّران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامههای تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند، بگرفتند، مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند، و کار اعمال و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دستآویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصّگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد بگریختند. و تلک از دم او باز نشد و نامهها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد، وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی میبازشد . و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود، خواست که بگذرد، جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند، بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند، خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش، جتان نگذاشتند. پسرش بر پیلی بود، بر بودند و تیر و شل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید، آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد، تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت .
تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد، بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد، پس بدرگاه عالی شتابد، هر چه زودتر، بأذن اللّه عزّ و جلّ.
امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشّران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش.
و اینک عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد و از آدم علیه السّلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد ؛ و چون در کتب مثبت است، دراز ندهم . و امیر درین باب نامهها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمان برداران، و مبشّران فرستاد که سخت بزرگ فتحی بود.
و چون وقت حرکت فراز آمد- و کار خراسان و خوارزم و ری و جبال و دیگر نواحی برین جمله بود که بازنمودیم- امیر مسعود، رضی اللّه عنه، عزیمت را قرار داد بر آنکه سوی بست رود تا از آنجا سوی هرات کشد و از هرات که واسطه خراسان باشد مینگرد تا در هر بابی چه باید فرمود. امیر مسعود امیر سعید را خلعت داد و حضرت غزنین بدو سپرد، چنانکه بر قلعت بسرای امارت نشیند و مظالم آنجا کند و سرهنگ بوعلی کوتوال پیش خداوندزاده باشد مشیر و مدبّر کارها. و دیگر فرزندان امرا را با خانگیان و خادمان و خدمتگاران بقلعت نای و دیری فرستاد. و امیر مودود را خلعت داد تا با رکاب وی رود. و نامهها فرمود به تلک تا شغل احمد ینالتگین را که بجدّ پیش گرفته است و وی را از لهور برمانیده و قاضی و حشم از قلعت فرود آمده بجدتر پیش گیرد، چنانکه دل بیکبارگی از کار وی فارغ گردد، و سوی وزیر احمد عبد الصّمد تا چون از شغل ختلان و تخارستان فارغ گردد منتظر باشد فرمان را تا بدرگاه آید آنجا که رایت عالی باشد.
و پس از آنکه فراغت افتاد ازین مهمّات امیر، رضی اللّه عنه، از غزنین برفت روز شنبه سه روز مانده از شوّال، و هفتم ذو القعده بتگیناباد رسید و آنجا هفت روز ببود؛ و یک بار شراب خورد، که دل مشغول میبود بچند روی . پس از آنجا به بست آمد روز پنجشنبه هفدهم این ماه و بکوشک دشت لگان نزول کرد و آنجا زیادتها کرده بودند از باغها و بناها و سرایچهها .
و نامههای مهمّ رسید از خراسان بحدیث ترکمانان و آمدن ایشان بحدود مرو سرخس و بادغیس و باورد و فسادهای بافراط که میرود و عجز گماشتگان و شحنه از مقاومت و منع ایشان. و سوری نبشته بود که اگر و العیاذ باللّه، خداوند بزودی قصد خراسان نکند، بیم است که از دست بشود که ایشان را مدد است پوشیده از علی تگین، و هرون نیز از خوارزم اغوای تمام میکند، و میگویند که در نهان با علی تگین بنهاده است که وی از خوارزم سوی مرو آید تا علی تگین بترمذ و بلخ کشد و دیدار کنند. امیر برسیدن این اخبار سخت بیقرار شد.
و روز چهارشنبه سلخ این ماه از بست برفت، و در راه مبشّران رسیدند و نامه تلک آوردند بکشته شدن احمد ینالتگین عاصی مغرور و گرفتار شدن پسرش و بطاعت آمدن ترکمانان که با وی میبودند. امیر بدین خبر سخت شاد شد که شغل دلی از پس پشت برخاست، و فرمود تا دهل و بوق زدند و مبشّران را خلعت وصلت دادند و در لشکرگاه بگردانیدند و بسیار مال یافتند. و نامههای تلک و قاضی شیراز و منهیان بر آن جمله بودند که «تلک بلهور رسید و چند تن را از مسلمانان که با احمد یار شده بودند، بگرفتند، مثال داد تا دست راست ببریدند و مردم که با وی جمع شده بودند ازین سیاست و حشمت که ظاهر شد بترسیدند و امان میخواستند و از وی جدا میشدند، و کار اعمال و اموال مستقیم گشت. و تلک ساخته و مستظهر با مردم بسیار اغلب هندو دم احمد گرفت و در راه جنگها و دستآویزها میبود و احمد خذلان ایزدی میدید و تلک مردم او را میفریبانید و میآمدند. و جنگی قویتر ببود که احمد ثباتی کرد و بزدند او را و بهزیمت برفت و ترکمانان از وی بجمله جدا شدند و امان خواستند و تلک امان داد و احمد با خاصّگان خویش و تنی چند که گناهکارتر بودند، سواری سیصد بگریختند. و تلک از دم او باز نشد و نامهها نبشته بود بهندوان عاصی جتان تا راه این مخذول فروگیرند و نیک احتیاط کنند که هر که وی را یا سرش را نزدیک من آرد، وی را پانصد هزار درم دهم، و جهان بدین سبب بر احمد تنگ زندانی شده بود و مردم از وی میبازشد . و آخر کارش آن آمد که جتان و هر گونه کفّار دم او گرفتند و یک روز بآبی رسید و بر پیل بود، خواست که بگذرد، جتان مردی دو سه هزار سوار و پیاده بر وی خوردند و با وی کم از دویست سوار مانده بود و خود را در آب انداخت و جتان دو سه رویه درآمدند، بیشتر طمع آن کالا و نعمت را که با وی بود، چون بدو نزدیک شدند، خواست که پسر خویش را بکشد بدست خویش، جتان نگذاشتند. پسرش بر پیلی بود، بر بودند و تیر و شل و شمشیر در احمد نهادند و وی بسیار کوشید، آخرش بکشتند و سرش ببریدند و مردم که با وی بودند بکشتند یا اسیر گرفتند و مالی سخت عظیم بدست آن جتان افتاد، و مهترشان در وقت کسان فرستاد نزدیک تلک، و دور نبود، و این مژده بداد، تلک سخت شاد شد و کسان در میان آمدند و سخن گفتند تا پسر احمد و سرش فرستاده آید؛ حدیث پانصد هزار درم میرفت .
تلک گفت: مالی عظیم از آن این مرد بدست شما افتاده است و خدمتی بزرگ بود که سلطان را کردید و ثمره آن بشما برسد، مسامحت باید کرد، دوبار رسول شد و آمد، بر صد هزار درم قرار گرفت و تلک بفرستاد و سر و پسر احمد را بنزدیک او آوردند و بر مراد سوی لهور بازگشت تا بقیّت کارها را نظام دهد، پس بدرگاه عالی شتابد، هر چه زودتر، بأذن اللّه عزّ و جلّ.
امیر جوابهای نیکو فرمود و تلک را و دیگران را بنواخت و احماد کرد و مبشّران را بازگردانیده آمد و تلک را فرمود تا قصد درگاه کند با سر احمد ینالتگین و با پسرش.
و اینک عاقبت خائنان و عاصیان چنین باشد و از آدم علیه السّلام تا یومنا هذا برین جمله بود که هیچ بنده بر خداوند خویش بیرون نیامد که نه سر بباد داد ؛ و چون در کتب مثبت است، دراز ندهم . و امیر درین باب نامهها فرمود باعیان و بزرگان و باطراف ممالک و فرمان برداران، و مبشّران فرستاد که سخت بزرگ فتحی بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۶ - کشته شدن مظفر طاهر
و امیر بهرات رسید روز پنجشنبه نیمه ذو الحجّه، و روز چهارشنبه بیست و یکم این ماه از هرات برفت براه پوشنگ تا سوی سرخس رود؛ و لشکر آنجا عرض کرد .
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل و زعیم پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه، سخت تافته بود و مشغول دل، که نامهها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت »، و حاجب سرائی ابلهگونهیی که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی و بتن خویش مرد بود و شهم - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده برفتند.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان نان خوردن حدیث پوشنگ خاست، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرحتر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
و مظفّر طاهر را آورده بودند با بند که عامل و زعیم پوشنگ بود و صاحب دیوان خراسان سوری در باب وی تلبیسها ساخته و یاران گرفته چون بوسهل زوزنی و دیگران تا مگر وی را برانداخته آید- که رضای عالی بوسهل را دریافته بود و بدرگاه بازآمده و بندیمی نشسته- از قضای آمده که آنرا دفع نتوان کرد، چنان افتاد که در آن ساعت که حدیث وی برداشتند، امیر، قدّس اللّه روحه، سخت تافته بود و مشغول دل، که نامهها رسیده بود بحدیث ترکمانان و فسادهای ایشان؛ امیر بضجرت گفت: «این قوّاد مظفّر را بر پا باید آویخت »، و حاجب سرائی ابلهگونهیی که او را خمار تگین ترشک گفتندی- محمودی و بتن خویش مرد بود و شهم - بیرون آمد و این حدیث بگفت و کسان سوری و آن قوم که خصمان مظفّر بودند، این سخن بغنیمت شمردند و هزار دینار زود بدین حاجب دادند، وی مراجعت ناکرده با امیر مظفّر طاهر را بفرمود تا بدرگاه در درختان که آنجا بود بر درختی کشیدند و برآویختند و جان بداد. و خواجه بونصر مشکان بدیوان بود، ازین حدیث سخت تافته شد و امیر حرس و محتاج را بخواند و بسیار ملامت کرد بزبان و بمالید و گفت: این خرد کاری نیست که رفت، سلطان بخشم فرمانها دهد، اندر آن توقّف باید کرد، که مرد نه دزدی بود. گفتند حاجبی برآمد و این فرمان داد، و ما خطا کردیم که این را بازنپرسیدیم، و اکنون قضا کار خود کرد؛ خواجه چه فرماید؟ گفت: من چه فرمایم؟ این خبر ناچار بامیر رسد، نتوانم دانست که چه فرماید، ایشان بدست و پای مرده برفتند.
و امیر را خشم بنشست و بنان خوردن رای کرد و بونصر را بخواند. در میان نان خوردن حدیث پوشنگ خاست، امیر گفت: این سگ ناخویشتن شناس چه عذر میآرد- یعنی مظفّر- از ستمی که بر درویشان این نواحی کرده است؟ بونصر گفت:
که مظفّر نیز کی سخن گوید و یا تواند گفت؟ خداوند را بقا باد. امیر گفت: بچه سبب و چه افتادش؟ بونصر در سالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی نگریست، بگتغدی گفت: خداوند را بقا باد، مظفّر را بفرمان عالی برآویختند. امیر گفت «چه میگوئی؟» و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید، و سالار بشرحتر گفت، امیر سخت در خشم شد و گفت: بس عجب باشد که بدین آسانی مردم توان کشت خاصّه چون مظفری؛ تو حاجب باشی و بر درگاه بودی، بدین چرا رضا دادی و ما را آگاه نکردی؟ گفت:
زندگانی خداوند دراز باد، من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم و از آن بچیزی نپردازم و در کارهای دیگر بر درگاه سخن نگویم، و من خبر این مرد آن وقت شنودم که بکشته بودند. امیر از خوان برخاست بحالی هول و دست بشست و حاجب بگتغدی را بخواندند و بنشاندند و گفت: بخوانید این حاجب سرای را، بخواندند و میلرزید از بیم، گفت: ای سگ، این مرد را چرا کشتند؟ گفت: خداوند چنین و چنین گفت، پنداشتم که حقیقت است. گفت: بگیریدش. خادمان بگرفتندش. گفت: بیرون خیمه برید و هزار چوب خادمانه زنید تا مقرّ آید که این حال چون بود. ببردندش و زدن گرفتند، مقرّ آمد و امیر را مقرّر گشت حدیث مال، و سخت متغیّر گشت بر بوسهل و سوری، و والی حرس و محتاج را بخواندند. امیر گفت: مظفر را چرا کشتید؟ گفتند:
فرمان خداوند رسید بر زبان حاجبی. گفت: چرا دیگر بار بازنپرسیدید؟ گفتند: چنین بایست کرد، پس ازین چنین کنیم. امیر گفت «اگر حدیث این حاجب سرای در میان نبودی، فرمودمی تا شما را گردن زدندی اکنون هر یکی را هزار تازیانه باید زد تا پس ازین هشیار باشند» هر دو تن را ببردند و بزدند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۷ - تدبیر کار هارون
سنه ست و عشرین و اربعمائة
غرّتش روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.
و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.
و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه آنجا بود یمستحثّی، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.
و درین دو سه روز ملطّفههای پوشیده رسید از خوارزم که هرون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفهها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.
و ملطّفهیی از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضهتر و مهمتر کارهاست، پیش داشت و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت کردهاند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بندهزاده عبد الجّبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعتاند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.
و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان ویرا ناچیز کند .
چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست - و من ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دواتدار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:
امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درستتر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگندهاند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشتهاند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.
و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیشتر جهانیان بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفتهاند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده .
غرّتش روز شنبه بود. امیر، رضی اللّه عنه، بسرخس آمد چهارم محرّم. و بر کرانه جوی بزرگ سرای پرده و خیمه بزرگ زده بودند. و سخت بسیار لشکر بود در لشکرگاه.
و روز یکشنبه نهم این ماه نامه صاحب برید ری رسید بگذشته شدن بوالحسن سیّاری، رحمة اللّه علیه، و صاحبدیوانی را او میداشت و مرد سخت کافی و شایسته بود.
و امیر نامه فرمود بسیستان، و عزیز پوشنجه آنجا بود یمستحثّی، تا سوی ری رود و بصاحبدیوانی قیام کند. و نامه رفت بخواجه بوسهل حمدوی عمید عراق بذکر این حال.
و درین دو سه روز ملطّفههای پوشیده رسید از خوارزم که هرون کارها بگرم میسازد تا بمرو آید، آن ملطّفهها را نزدیک خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد فرستاد.
و ملطّفهیی از جانب خواجه بزرگ دررسید، آن را پوشیده بیرون آوردم، نبشته بود که «هر چند بشغل ختلان و تخارستان مشغول بود، بنده کار هرون مخذول و خوارزم که فریضهتر و مهمتر کارهاست، پیش داشت و شغل بیشتر راست شد بیمن دولت عالی و بسیار زر بشد، و کار بدان منزلت رسانیده آمده است که آن روز که هرون مخذول از خوارزم برود تا بمرو رود، آن ده غلام که بیعت کردهاند با معتمدان بنده وی را بمکابره بکشند، چون وی کشته شد، آن کار تباه گردد و آن قصد ناچیز و بندهزاده عبد الجّبار از متواریگاه بیرون آید ساخته و شهر ضبط کند و لشکر را بشمشیر و دینار بیاراید که بیشتر از لشکر، محمودیان و آلتونتاشیان، با بنده درین بیعتاند. آنچه جهد آدمی است بنده بکرد تا چون رود و ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است. و این ده غلام نزدیکتر غلامانند به هرون، بچند بار بکوشیدند که این کار تمام کنند و ممکن نشد، که در کوشک میباشد و احتیاط تمام میکنند و هیچ بتماشا و صید و چوگان برننشسته است که پیوسته بکار ساختن مشغول است تا قصد مرو کند.
و ان شاء اللّه که این مدبر ناخویشتن شناس بدین مراد نرسد و شومی عصیان ویرا ناچیز کند .
چون معمّا را بیرون آوردم و نسختی روشن نبشتم، نماز دیگر خواجه بونصر آن را بخواند و سخت شاد شد و بخدمت پیش رفت؛ چون بار بگسست - و من ایستاده بودم- حدیث احمد ینالتگین خاست و هر کسی چیزی میگفت، حدیث هرون و خوارزم نیز گفتن گرفتند، حاجب بو النّضر گفت: کار هرون همچون کار احمد باید دانست، و ساعت تا ساعت خبر رسد. گفت: «الفال حقّ، ان شاء اللّه که چنین باشد.» بونصر ترجمه معمّا به ترک دواتدار داد و امیر بخواند و بنوشتند و به بونصر بازدادند. و یک ساعت دیگر حدیث کردند، امیر اشارت کرد و قوم بازگشت. خواجه بونصر بازآمده بود، باز خواندند و تا نماز شام خالی بداشتند، پس بازگشت و بخیمه بازشد و مرا بخواند و گفت:
امیر بدین معمّا که رسید سخت شاد شد و گفت: رای من چنان بود که بمرو رویم؛ اگر شغل هرون کفایت شود، سوی نشابور باید رفت تا کار ری و جبال که آشفته شده است نظام گیرد و گرگانیان مال بفرستند. من گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر شغل هرون کفایت شود، و ان شاء اللّه که شود سخت زود که امارت آن دیده میشود، و اگر دیرتر روزگار گیرد، رای درستتر بنده آنست که خداوند بمرو رود، که این ترکمانان در حدود آن ولایت پراگندهاند و بیشتر نیرو بر جانب بلخ و تخارستان میکنند، تا ایشان را برانداخته آید؛ و دیگر تا مدد ایشان از ماوراء النّهر گسسته شود که منهیان بخارا و سمرقند نبشتهاند که دیگر مفسدان میسازند تا از جیحون بگذرند.
و چون رایت عالی ببلخ و جیحون نزدیک باشد، در مرو که واسطه خراسان است این همه خللها زائل شود. امیر گفت «همچنین است، اکنون باری روزی چند بسرخس بباشیم تا نگریم حالها چگونه گردد.» و بونصر در چنین کارها دوراندیشتر جهانیان بود، ایزد، عزّ و جلّ، بر همگان که رفتهاند رحمت کناد بمنّه و فضله و سعة جوده .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۸ - کشته شدن بکتگین حاجب
و روز شنبه نیمه محرّم سپاه سالار علی عبد اللّه بلشکرگاه آمد و امیر را بدید و آنچه رفته بود بازنمود از کارها که کرده بود و بدان رفته بود .
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کردهام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند، بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»
امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:
«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد، با لشکری، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:
پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.
و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نهگنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.
دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.
و روز چهارشنبه بیست و ششم این ماه از بلخ نامه رسید بگذشته شدن حاجب بگتگین داماد سپاه سالار، و کوتوالی و ولایت ترمذ او داشت و چنان خدمتها کرده بود بروزگار امیر محمود که بروستای نشابور بونصر طیفور سپاه سالار شاهنشاهیان را بگرفت و بغزنین آورد، و در روزگار این پادشاه بتگیناباد خدمتهای پسندیده نمود بحدیث امیر محمّد برادر سلطان مسعود، چنانکه پیش ازین یاد کردهام. و درین وقت چنان افتاد از قضای آمده که فوجی ترکمانان قوی بحدود ترمذ آمدند و بقبادیان بسیار فساد کردند و غارت، و چهارپای راندند . بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت. از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت میراند، بحدود شبورقان بدیشان رسید و جنگ پیوستند از چاشتگاه تا بگاه دو نماز، و کاری رفت سخت بنیرو و بسیار مردم کشته شد بیشتر از ترکمانان، و آن مخاذیل بآخر هزیمت شدند و راه بیابان گرفتند. و بگتگین بدم رفت، خاصّگانش گفتند: خصمان زده و کوفته بگریختند، بدم رفتن خطاست. فرمان نبرد که اجل آمده بود، و تنی چند را از مبارزتر خصمان دریافت و باز جنگ سخت شد، که گریختگان جان را میزدند ؛ بگتگین در سواری رسید از ایشان، خواست که او را بزند، خویشتن را از زین برداشت میان زره پیش زهارش پیدا شد، ترکمانی ناگاه تیری انداخت، آنجا رسید، او بر جای بایستاد و آن درد میخورد و تیر بیرون کشید بجهد و سختی و بکس ننمود تا دشوار شد و بازگشت، چون بمنزل برسید که فرود آید در میان راه، سندس از جنیبت بگشادند و او را از اسب فرود گرفتند و بخوابانیدند، گذشته شد و لشکر بشبورقان آمد و وی را دفن کردند؛ و ترکمانان چون پس از سه روز خبر این حادثه بشنیدند، بازآمدند.»
امیر، رضی اللّه عنه، بدین خبر غمناک شد که بگتگین سالاری نیک بود، در وقت سپاه سالار علی عبید اللّه را بخواند و این حال بازراند؛ علی گفت: جان همه بندگان فدای خدمت باد، هر چند خواجه بزرگ آنجاست، تخارستان و گوزگانان تا لب آب خالی ماند از سالاری، ناچار سالاری بباید با لشکری قوی. امیر گفت:
«سپاه سالار را بباید رفت و گذر بر مفسدان ساربانان تنگ باید کرد، با لشکری، و ایشان را بمالید و سوی بلخ رفت.» گفت: فرمان بردارم، کی میباید رفت؟ گفت:
پس فردا، که چنین خبری مهمّ رسید، زود باید رفت. علی گفت: چنین کنم، و زمین بوسه داد و بازگشت؛ و آن مردم که با وی نامزد بودند و درین هفته آمده بودند، باز نامزد شدند، روز آدینه بیست و هشتم ماه محرّم بخدمت آمد و امیر را بدید و سوی گوزگانان رفت. و خواجه بونصر بوسهل همدانی دبیر را بفرمان عالی نامزد کرد بصاحب بریدی لشکر با سپاه سالار و برفت. و علی آن خدمت نیکو بسر برد، که مردی با احتیاط بود و لشکر سخت نیکو کشیدی، و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد پس سوی بلخ کشید و حشمتی بزرگ افتاد.
و دیگر روز، شنبه نامه رسید از نوشتگین خاصّه خادم با دو سوار مبشّر از مرو. نبشته بود که «فوجی ترکمانان که از جانب سرخس برین جانب آمدند از پیش لشکر منصور، بنده چون خبر یافت ساخته با غلامان خویش و لشکر بتاختن رفت و بدیشان رسید و جنگی سخت رفت، چنانکه از نماز پیشین تا شب بداشت، آخر هزیمت شدند و بر جانب بیابان نهگنبدان برفتند، و شب صواب نبود در بیابان رفتن.
دیگر روز چون خبر رسید که ایشان نیک میانه کردند، بنده بازگشت و حشمتی نیک بنهاد و سرهای کشتگان قریب دویست عدد بر چوبها زده، نهادند عبرت را، و بیست و چهار تن را که در جنگ گرفته بودند از مبارزان ایشان فرستاده آمد تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» امیر شراب میخورد که این بشارت رسید، فرمود تا مبشّران را خلعت وصلت دادند و بگردانیدند و بوق و دهل زدند. و نماز دیگر آن روز در شراب بود. بفرمود تا اسیران را پیش پیلان انداختند در پیش خیمه بزرگ، و هول روزی بود، و خبر آن بدور و نزدیک رسید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۱۹ - باز آوردن طاهر دبیر از ری
و روز دوشنبه هشتم صفر خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در رسید غانما ظافرا که بزرگ کاری بر دست وی برآمده بود بحدود ختلان و تخارستان و آن نواحی را آرام داده و حشمتی بزرگ افتاده و نواحی را بحاجب بزرگ بلگاتگین سپرده، بحکم فرمان عالی که رسیده بود و بازگشته، و وی را استقبال بسزا کردند.
چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا، و با وی همان ساعت خالی کرد.
صاحب دیوان رسالت آنجا بود، از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت: کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجدّ و سعی نیکوی خواجه، و شغل هرون نیز ان شاء اللّه که بزودی کفایت شود، و ترکمانان در رمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دم ایشان رفت با پیری آخور سالار و چند حاجب و مقدّم با نامتر، و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبّر آن لشکر است، و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه استوا با قدر حاجب و شحنه نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند؛ و بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید، سوری با خود ببرده است. و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود. خواجه درین باب چه گوید؟ احمد گفت: رای درست جز این نیست که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند . امیر گفت: بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود.
ایشان بازگشتند. و خواجه بخیمه خویش رفت، بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند.
روز یکشنبه چهاردهم صفر طاهر دبیر را با چند تن و بو المظفر حبشی را که صاحب برید بود از ری بیاوردند خیلتاشان بیبند و بر در خیمه بزرگ و سرای پرده بداشتند بر استران در کنیسها و امیر را آگاه کردند، فرمود که بخیمه حرس باز باید داشت. همگان را بازداشتند. و نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار عراقی دبیر به پیغام میرفت و میآمد سوی ایشان و آخر آن بود که بوالمظفّر را هزار تازیانه بعقابین بزدند- و این مردی بود سخت کاری و آزاد مرد، بغایت دوست صاحب دیوان رسالت، امّا صاحب دیوان دم نیارست زدن که امیر سخت در خشم بود- و پس از وی چهارتن را از اعمال طاهر و کسان وی بزدند هزارگان ؛ و طاهر را هم فرمود که بباید زد، امّا تلطّفها و خواهشها کردند هر کسی تا چوب ببخشید؛ و طاهر را بهندوستان بردند و بقلعتگیری بازداشتند و دیگران را بشهر سرخس بردند و بزندان بازداشتند. و بونصر عنایتها کرد در باب بو المظفّر تا وی را نیکو داشتند، و یک سال محبوس بماند و پس فرصت جستند و عنایت کردند تا خلاص یافت. و طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد نعوذ باللّه من انقلاب الحال .
چون نزدیک امیر رسید بسیار نواخت یافت برملا، و با وی همان ساعت خالی کرد.
صاحب دیوان رسالت آنجا بود، از وی شنیدم که امیر وزیر را گفت: کار تخارستان و ختلان منتظم گشت بجدّ و سعی نیکوی خواجه، و شغل هرون نیز ان شاء اللّه که بزودی کفایت شود، و ترکمانان در رمیدند و برفتند و معظم ایشان از سوی باورد و نسا خویشتن را به فراوه انداختند و لشکری قوی در دم ایشان رفت با پیری آخور سالار و چند حاجب و مقدّم با نامتر، و عبدوس کدخدای و مشیر و مدبّر آن لشکر است، و سوری نیز از نشابور بفرمان از راه استوا با قدر حاجب و شحنه نشابور و طوس ساخته بدین لشکر پیوندند؛ و بازنگردند از دم خصمان تا آنگاه که در کوه بلخان گریزند. و علف و آلت بیابان هر چه ازین بابت بباید، سوری با خود ببرده است. و رای ما بر آن جمله قرار گرفته است که سوی مرو رویم و این زمستان آنجا باشیم تا کارها بتمامی منتظم شود. خواجه درین باب چه گوید؟ احمد گفت: رای درست جز این نیست که بدین رای و تدبیر خوارزم بدست بازآید و این ترکمانان از خراسان برافتند و دیگر روی زهره ندارند که از جیحون گذاره شوند . امیر گفت: بازگردید تا درین کارها بهتر بیندیشیم که هنوز روزی چند اینجا خواهیم بود.
ایشان بازگشتند. و خواجه بخیمه خویش رفت، بزرگان و اعیان و حشم بخدمت و سلام نزدیک وی رفتند.
روز یکشنبه چهاردهم صفر طاهر دبیر را با چند تن و بو المظفر حبشی را که صاحب برید بود از ری بیاوردند خیلتاشان بیبند و بر در خیمه بزرگ و سرای پرده بداشتند بر استران در کنیسها و امیر را آگاه کردند، فرمود که بخیمه حرس باز باید داشت. همگان را بازداشتند. و نماز دیگر امیر بار داد و پس از بار عراقی دبیر به پیغام میرفت و میآمد سوی ایشان و آخر آن بود که بوالمظفّر را هزار تازیانه بعقابین بزدند- و این مردی بود سخت کاری و آزاد مرد، بغایت دوست صاحب دیوان رسالت، امّا صاحب دیوان دم نیارست زدن که امیر سخت در خشم بود- و پس از وی چهارتن را از اعمال طاهر و کسان وی بزدند هزارگان ؛ و طاهر را هم فرمود که بباید زد، امّا تلطّفها و خواهشها کردند هر کسی تا چوب ببخشید؛ و طاهر را بهندوستان بردند و بقلعتگیری بازداشتند و دیگران را بشهر سرخس بردند و بزندان بازداشتند. و بونصر عنایتها کرد در باب بو المظفّر تا وی را نیکو داشتند، و یک سال محبوس بماند و پس فرصت جستند و عنایت کردند تا خلاص یافت. و طاهر از چشم امیر بیفتاد و آبش تیره شد، چنانکه نیز هیچ شغل نکرد و در عطلت گذشته شد نعوذ باللّه من انقلاب الحال .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۰ - رای امیر در رفتن به نشابور
و روز چهارشنبه هفدهم صفر پس از بار خلوتی کرد امیر با وزیر و صاحب دیوان رسالت و اولیا و حشم، و خواجه حسین میکائیل نیز آنجا بود، و رای زدند در معنی حرکت و قرار گرفت بدانکه سوی مرو رفته آید و برین بازپراگندند. و خواجه حسین وکیل شغل بساخت و بیستم این ماه سوی مرو برفت تا مثال دهد علوفات بتمامی ساختن، چنانکه هیچ بینوائی نباشد، چون رایت منصور آنجا رسد. و پس از رفتن او تا سه روز امیر فرمود تا سرای پرده بر راه مرو بزدند بر سه فرسنگی لشکرگاه. و سده نزدیک بود، اشتران سلطانی را و از آن همه لشکر بصحرا بردند و گز کشیدن گرفتند تا سده کرده آید و پس از آن حرکت کرده آید. و گز میآوردند در صحرایی که جوی آب بزرگ بود، بر آن برف میافکندند تا ببالای قلعتی برآمد. و چهار طاقها بساختند از چوب سخت بلند و آنرا بگز بیاگندند و گز دیگر جمع کردند که سخت بسیار بود و ببالای کوهی برآمد بزرگ. واله بسیار و کبوتر و آنچه رسم است از دارات این شب بدست کردند .
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
گفت: گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سدهیی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
همانا علی تگین که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن میبینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل تا باز گردد و سرای پرده نوبتی بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست . تا نشابور باری برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بیحشمت خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصحتر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که میبینم.»
و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیهها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه میبینید و گویید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بندهوار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف ؛ و چنانکه شنودهام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرّر است و نهادهام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن؟ و آلتونتاشیان بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دستتر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامهها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه خداوند را گفتهاند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایدهیی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی میکند، که در مجلس عالی صورت کردهاند که بنده وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم و هرگز نبودهام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجستهام. و به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست .
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیدهای، و ناچار میباید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز میپروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشادهتر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال و استبداد درین کار پیچیده است - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهمتر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامهها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
از خواجه بونصر شنودم که خواجه بزرگ مرا گفت: چه شاید بود، که این تدبیر رفتن سوی مرو راست میرود؟ گفتم: هنوز تا حرکت نکند، در گمان میباید بود.
گفت: گمان چیست که نوبتی بزدند و وکیل رفت؟ گفتم: هم نوبتی بازتوان آورد و هم وکیل بازتواند گشت که بهیچ حال تا یک دو منزل بر راه مرو رفته نیاید، دل درین کار نتوان نهاد.
و سده فراز آمد، نخست شب امیر بر آن لب جوی آب که شراعی زده بودند، بنشست و ندیمان و مطربان بیامدند و آتش بهیزم زدند- و پس از آن شنیدم که قریب ده فرسنگ فروغ آن آتش بدیده بودند- و کبوتران نفط اندود بگذاشتند و ددگان برف اندود و آتش زده دویدن گرفتند و چنان سدهیی بود که دیگر آن چنان ندیدم و آن بخرّمی بپایان آمد.
[رای امیر برفتن سوی نیشابور]
و امیر دیگر روز بار نداد. سوم روز پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان و ارکان دولت و گفت: «عزیمتم بر آن جمله بود که سوی مرو رویم، و اکنون اندیشه کردم، نوشتگین خاصّه خادم آنجاست با لشکری تمام و فوجی ترکمانان را بزد و از پیش وی بگریختند. فوجی سوار دیگر فرستیم تا بدو پیوندد و بمردم مستظهر گردد.
و سوری و عبدوس و لشکر قوی سوی نسا رفت و سپاه سالار علی سوی گوزگانان و بلخ. و حاجب بزرگ بتخارستان است با لشکری. و این لشکرها با یکدیگر نزدیکند.
همانا علی تگین که عهد کرده است و دیگران زهره ندارند که قصدی کنند. رای درست آن میبینم که سوی نشابور رویم تا به ری نزدیک باشیم و حشمتی افتد و آن کارها که پیچیده میباشد گشاده گردد و گرگانیان بترسند و مال ضمان دو ساله بفرستند.» خواجه گفت: «صواب آن باشد که رای عالی بیند.» و بونصر دم نزد. و حاجبان بگتغدی و سباشی و بوالنّضر را روی آن نبود که در چنین کارها سخن گفتندی، خاصّه که وزیر برین جمله سخن گفت. و امیر فرمود که نامه باید نبشت سوی حسین وکیل تا باز گردد و سرای پرده نوبتی بازآرند. گفتند: چنین کنیم. و بازگشتند. دو خیلتاش نامزد شد و نامه نبشته آمد و بتعجیل برنشستند و برفتند. بونصر وزیر را گفت که «خواجه بزرگ دید که نگذاشتند که یک تدبیر راست برفتی؟» گفت: «دیدم، و این همه عراقی دبیر کرده است، خبر یافتم؛ و امروز بهیچ حال روی گفتار نیست . تا نشابور باری برویم و آنجا مقام کند، پس اگر این، عراقی در سروی نهاده باشد که سوی گرگان و ساری باید رفت از بهر غرض خویش تا تجمّل و آلت و نزدیکی وی بامیر مردمان آن ولایت ببینند و قصد رفتن کند، بیحشمت خطای این رفتن بازنمایم و از گردن خویش بیرون کنم، که عراقی مردی است دیوانه و هرچش فراز آید میگوید و این خداوند میشنود و چنان نموده است بدو که از وی ناصحتر کس نیست و خراسان و عراق بحقیقت در سر کار او خواهد شد، چنین که میبینم.»
و نوبتی را فراشان بازآوردند و سوی نشابور بزدند. روز یکشنبه دو روز بمانده از صفر، امیر، رضی اللّه عنه، از سرخس برفت، و بنشابور رسید روز شنبه چهارم ماه ربیع الاوّل، و بشادیاخ فرود آمد. و این سال خشک بود، زمستان بدین جایگاه کشیده که قریب بیست روز از بهمن ماه بگذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان ازین حال بتعجّب مانده بودند. و پس ازین پیدا آمد نتیجه خشک سال، چنانکه بیارم این عجایب و نوادر .
سدیگر روز از رسیدن بنشابور خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت، و بوالحسن عراقی نزدیک تخت بود ایستاده، و هرگونه سخن میرفت. امیر گفت: من اینجا یک هفته بیش نخواهم بود که خراسان آرامیده شد و ترکمانان بدوزخ برفتند و لشکر بدم ایشان است، تا علف نشابور بر جای بماند تابستان را که اینجا بازآییم. و سوری بزودی اینجا بازآید و کارهای دیگر بسازد. و به دهستان میگویند ده من گندم بدرمی است و پانزده من جو بدرمی، آنجا رویم و آن علف رایگان خورده آید و لشکر را فراخی باشد و از رنج سرما برهند و بخوارزم و بلخان کوه نزدیک باشیم و عبدوس و لشکر خبر ما از دهستان یابند، قوی دل گردند، و به ری و جبال خبر رسد که ما از نشابور بر آن جانب حرکت کردیم و بوسهل و تاش و حشم که آنجااند قوی دل گردند و پسر کاکو و دیگر عاصیان سر بخط آرند و تاش تا همدان برود که آنجا منازعی نیست، و آنچه گرد شده است به ری از زر و جامه بدرگاه آرند و با کالیجار مال مواضعت گرگان دو ساله با هدیهها بفرستد و نیز خدمت کند و اگر راست نرود، یکی تا ستار آباد برویم، و اگر نیز حاجت آید تا بساری و آمل که مسافت نزدیک است برویم. میگویند که بآمل هزار هزار مرد است، اگر از هر مردی دیناری ستده آید، هزار هزار دینار باشد، جامه و زر نیز بدست آید. و این همه بسه چهار ماه راست شود.
و پس از نوروز بمدّتی چون بنشابور بازرسیم، اگر مراد باشد تابستان آنجا بتوان بود و سوری و رعیّت آنچه باید از علف بتمامی بسازند. رای ما برین جمله قرار گرفته است و ناچار بخواهیم رفت، شما درین چه میبینید و گویید؟
خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد در قوم نگریست و گفت: اعیان سپاه شمااید، چه میگویید؟ گفتند: ما بندگانیم و ما را از بهر کار جنگ و شمشیر زدن و ولایت زیادت کردن آرند، و هر چه خداوند سلطان بفرماید، بندهوار پیش رویم و جانها فدا کنیم. سخن ما این است، سخن باید و نباید و شاید نشاید کار خواجه باشد که وزیر است و این کار ما نیست. خواجه گفت: هر چند احمد ینالتگین برافتاد، هندوستان شوریده است، و از اینجا تا غزنین مسافتی است دور و پشت بغزنین و هندوستان گردانیدن ناصواب است. وز دگر سو بارجاف خبر افتاد که علی تگین گذشته شد و جان بمجلس عالی داد و مرا این درست است، چنانکه این شنودم از نالانی که وی را افتاده بود، رفته باشد . و وی مردی زیرک و گربز و کاردیده بود، مدارا میدانست کرد با هر جانبی؛ و ترکمانان و سلجوقیان عدّت او بودند و ایشان را نگاه میداشت بسخن و سیم، که دانست که اگر ایشان ازو جدا شوند، ضعیف گردد. و چون او رفت، کار آن ولایت با دو کودک افتاد ضعیف ؛ و چنانکه شنودهام میان سلجوقیان و این دو پسر و قونش سپاه سالار علی تگین ناخوش است، باید که آن ناخوشی زیادت گردد و سلجوقیان آنجا نتوانند بود؛ و بخوارزم روی رفتن نیستشان که چنان که مقرّر است و نهادهام تا این غایت هرون حرکت کرده باشد و وی را کشته باشند و و آن نواحی مضطرب گشته و شاه ملک آنجا شده و او دشمنی بزرگ است سلجوقیان را، و ایشان را جز خراسان جایی نباشد، ترسم که از ضرورت بخراسان آیند که شنوده باشند که کار گروه بوقه و یغمر و کوکتاش و دیگران که چاکران ایشانند، اینجا بر چه جمله است. آنگاه اگر عیاذا باللّه برین جمله باشد و خداوند غائب کار سخت دراز گردد. و تدبیر راست آن بود که خداوند اندیشیده بود که بمرو رود؛ و رای عالی در آن بگشت . بنده آنچه دانست بمقدار دانش خویش بازنمود، فرمان خداوند را باشد.
امیر گفت: نوشتگین خاصّه با لشکری تمام بمرو است و دو سالار محتشم با لشکرها ببلخ و تخارستانند، چگونه ممکن گردد ترکمانان رودبار را قصد مرو کردن و از بیابان برآمدن؟ و آلتونتاشیان بخود مشغولند بکاری که پیش دارند. ما را صواب جز این نیست که به دهستان رویم تا نگریم که کار خوارزم چون شود. خواجه گفت:
جز مبارک نباشد . امیر حاجب سباشی را گفت: ساربانان را بباید گفت تا اشتران دور- دستتر نبرند که تا پنج روز بخواهیم رفت. و حاجبی اینجا خواهیم ماند با نائبان سوری تا چون سوری در رسد با وی دست یکی دارد . تا علف ساخته کنند بازآمدن ما را، و دیگر لشکر بجمله با رایت ما روند. گفت. چنین کنم. و بونصر مشکان را گفت «نامهها باید نبشت بمرو و بلخ تا هشیار و بیدار باشند و سر بیابانها و گذرهای جیحون باحتیاط نگاه دارند، که ما قصد دهستان داریم تا ازین جانب در روی خوارزم و نسا و بلخان کوه باشیم و ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید و شغل دل نماند.» و سالار غلامان سرایی را، حاجب بگتغدی، گفت که «کار غلامان سرایی راست کن که بیماران اینجا مانند در قهندز و دیگران ساخته با رایت ما روند و همچنان اسبان قود .» و برخاستند و برفتند.
از خواجه بونصر مشکان شنیدم گفت: چون بازگشته بودیم، امیر مرا بخواند تنها و با من خلوتی کرد و گفت: درین بابها هیچ سخن نگفتی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، مجلسی دراز برفت و هر کسی آنچه دانست گفت. بنده را شغل دبیری است و از آن زاستر چیزی نگوید. گفت آری، دیری است تا تو در میان مهمّات ملکی، و بر من پوشیده نیست که پدرم هر چه بکردی و رای زدی، چون همگان بگفته بودندی و بازگشته با تو مطارحه کردی، که رای تو روشن است و شفقت تو دیگر و غرضت همه صلاح ملک. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر چنان است که این چه خداوند را گفتهاند از حال دهستان و گرگان و طبرستان بجای آید از علف و و زر و جامه و در خراسان خللی نیفتد، این سخت نیکوکاری و بزرگ فایدهیی است، و اگر خللی خواهد افتاد، نعوذ باللّه و این چیزها بدست نیاید، بهتر درین باب و نیکوتر بباید اندیشید. و بنده بیش ازین نگوید، که صورت بندد که بنده در باب با کالیجار و گرگانیان پایمردی میکند، که در مجلس عالی صورت کردهاند که بنده وکیل آن قوم است، و واللّه که نیستم و هرگز نبودهام و بهیچ روزگار جز مصلحت نجستهام. و به پندنامه و رسول شغل گرگانیان راست شود، اگر غرضی دیگر نیست .
امیر گفت: اغراض دیگر است، چنانکه چند مجلس شنیدهای، و ناچار میباید رفت.
گفتم: ایزد، عزّ و جلّ، خیر و خیریّت بدین حرکت مقرون کناد. و بازگشتم. و وزیر منتظر میبود و خبر شنوده بود که با من تنها خلوت کرده است، چون آنجا آمدم، و وزیر گفت: دیر ماندی. بازگفتم که چه رفت. گفت: تدبیر این عراقی در سر این مرد پیچیده است و استوار نهاده بسرخس، و اینجا بنشابور هر روز میپروراند و شیرین میکند؛ و ببینی که ازینجا چه شکافد و چه بینم؛ و هر چند چنین است من رقعتی خواهم نبشت و سخن را گشادهتر بگفت، و آن جز ترا عرضه نباید کرد. گفتم «چنین کنم، امّا پندارم که سود ندارد.» خواجه گفت: «آنچه بر من است بکنم تا فردا روز که ازین رفتن پشیمان شود- و واللّه که شود، و بطمع محال و استبداد درین کار پیچیده است - نتواند گفت که کسی نبود که ما را بازنمودی خطا و ناصوابی این رفتن- و بر دست تو از آن میخواهم تا تو گواه من باشی. و دانم که سخت ناخوشش آید- و مرا متّهم میدارد، متّهمتر گردم- و سقط گوید، امّا روا دارم و بهیچ حال نصیحت بازنگیرم.» گفتم: «خداوند سخت نیکو میگوید، که دین و اعتقاد و حقّ نعمت شناختن این است.» و بدیوان رفتم و نامهها فرموده بود بمرو و بلخ و جایهای دیگر نبشته آمد و گسیل کرده شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۱ - رفتن امیر به گرگان
دیگر روز چون بار بگسست و خواجه بازگشت، امیر گفت «هم بر آن جملهایم که پس فردا برویم.» خواجه گفت «مبارک باشد و همه مراد حاصل شود. و بنده هم برین معانی رقعتی نبشته است و بونصر را پیغامی داده، اگر رای عالی بیند، رساند .» گفت: نیک آمد. بازگشتند و آن رقعت ببونصر داد، و سخت مشبع نبشته بود و نصیحتهای جزم کرده و مصرّح بگفته که: «بندگان را نرسد که خداوندان را گویند که فلان کار باید کردن که خداوندان بزرگ هر چه خواهند کنند و فرمایند، امّا رسم و شرط است که بندهیی که این محل یافته باشد از اعتماد خداوند که من یافتهام، نصیحت را سخن بازنگیرد در هر بابی. دی سخن رفته است درین رفتن بر جانب دهستان و رای عالی قرار گرفته است که ناچار بباید رفت. و خداوندان شمشیر در مجلس خداوند که گفتند «ایشان فرمانبردارانند، هر چه فرمان باشد» شرط کار ایشان آن است و لکن با بنده چون بیرون آمدند، پوشیده بگفتند که این رفتن ناصواب است و از گردن خویش بیرون کردند. آنچه رای عالی بیند، جز صلاح و خیر و خوبی نباشد، پس اگر و العیاذ باللّه، خللی پیدا آید، خداوند نگوید که از بندگان کسی نبود که ما را خطای این رفتن بازنمودی. و فرمان خداوند را باشد از هر چه فرماید و بندگان را از امتثال چاره نیست.» بونصر گفت: این رقعت سخت تیز و مشبع است، پیغام چیست؟ گفت: تا چه شنوی، جواب میباید داد که پیغام فراخور نبشته باشد .
برفت و رقعت برسانید و امیر دو بار بتأمّل بخواند. سپس گفت: پیغام چیست؟ بونصر گفت: خواجه میگوید «بنده حدّ ادب نگاه میدارد درین فراخ سخنی، امّا چاره نیست و تا در میان کار است بمقدار دانش خویش آنچه داند میگوید و بازمینماید.
و در رقعت هر چیزی نبشته است. نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی، باقی، فرمان خداوند راست.» امیر گفت: اینچه خواجه میگوید چیزی نیست، خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است، هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد. بونصر گفت: همچنین است، و فرمان خداوند سلطان را باشد، و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصّه خواجه. گفت: همچنین است.
و امیر، رضی اللّه عنه، از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاوّل. و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصّه تا سر دره دینار ساری، و این سفر در اسفندارمذ ماه بود، و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی؛ چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود، آن جامهها همه بر من وبال شد. و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده [را] اندازه و حدّ پیدا نبود، که توان گفت بقعتی نیست نزهتر از گرگان و طبرستان؛ اما سخت وبیء است، چنانکه بوالفضل بدیع گفته است:
جرجان و ما ادریک ما جرجان! اکلة من التّین و موتة فی الحین، و النّجار اذا رای الخراسانیّ نحت التّابوت علی قدّه .
و امیر، رضی اللّه عنه، بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاوّل، و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمّدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازادهیی دست بگوسپندی دراز کرده بود، متظلّم پیش امیر آمد و بنالید، امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت: هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید. بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود. و امیر او را گفت: بیستگانی داری؟ گفت: دارم، چندین و چندین. گفت: گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست؟ و اگر بگوشت محتاج بودی، بسیم چرا نخریدی؟ که بیستسگانی ستدهای و بینوایی نیست.
گفت: گناه کردم و خطا کردم. گفت: لاجرم سزای گناهکاران ببینی. فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد. و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد. و راعی رعیّت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت، که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد.
برفت و رقعت برسانید و امیر دو بار بتأمّل بخواند. سپس گفت: پیغام چیست؟ بونصر گفت: خواجه میگوید «بنده حدّ ادب نگاه میدارد درین فراخ سخنی، امّا چاره نیست و تا در میان کار است بمقدار دانش خویش آنچه داند میگوید و بازمینماید.
و در رقعت هر چیزی نبشته است. نکته بازپسین این است که بنده میگوید ناصواب است رفتن برین جانب و خراسان را فروگذاشتن با بسیار فتنه و خوارج و فرصت- جویی، باقی، فرمان خداوند راست.» امیر گفت: اینچه خواجه میگوید چیزی نیست، خراسان و گذرها پرلشکر است و ترکمانان عراقی بگریختند و ایشان را تا بلخان کوه بتاختند و لشکر در دم ایشان است. و پیداست تا دهستان و گرگان چه مسافت است، هر گاه که مراد باشد بدو هفته بنشابور بازتوان آمد. بونصر گفت: همچنین است، و فرمان خداوند سلطان را باشد، و بندگان را ازینچه گویند چاره نیست خاصّه خواجه. گفت: همچنین است.
و امیر، رضی اللّه عنه، از نشابور برفت بر راه اسفراین تا بگرگان رود روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الاوّل. و در راه سرما و بادی بود سخت بنیرو خاصّه تا سر دره دینار ساری، و این سفر در اسفندارمذ ماه بود، و من که بوالفضلم بر آن جمله دیدم که در سر این دره میاوری حواصل داشتم و قبای روباه سرخ و بارانی و دیگر چیزها فراخور این و بر اسب چنان بودم از سرما که گفتی هیچ چیز پوشیده ندارمی؛ چون بدره دینار ساری رسیدیم و در دره درآمدیم و مسافت همه دو فرسنگ بود، آن جامهها همه بر من وبال شد. و از دره بیرون آمدم و همه جهان نرگس و بنفشه و گونه- گونه ریاحین و خضرا بود و درختان بر صحرا درهم شده [را] اندازه و حدّ پیدا نبود، که توان گفت بقعتی نیست نزهتر از گرگان و طبرستان؛ اما سخت وبیء است، چنانکه بوالفضل بدیع گفته است:
جرجان و ما ادریک ما جرجان! اکلة من التّین و موتة فی الحین، و النّجار اذا رای الخراسانیّ نحت التّابوت علی قدّه .
و امیر، رضی اللّه عنه، بگرگان رسید روز یکشنبه بیست و ششم ماه ربیع الاوّل، و از تربت قابوس که بر راه است بگذشت و بر آن جانب شهر جایی که محمّدآباد گویند فرود آمد بر کران رودی بزرگ و بر راه که میرفت ازین جانب شهر تا بدان جانب فرود آید مولازادهیی دست بگوسپندی دراز کرده بود، متظلّم پیش امیر آمد و بنالید، امیر اسب بداشت و نقیبان را گفت: هم اکنون خواهم که این مولازاده را حاضر کنید. بتاختند و از قضاء آمده و اجل رسیده مولازاده را بیاوردند- و بیستگانی- خوار بود- با گوسپند که استده بود. و امیر او را گفت: بیستگانی داری؟ گفت: دارم، چندین و چندین. گفت: گوسپند چرا ستدی از مردمان ناحیتی که ولایت ماست؟ و اگر بگوشت محتاج بودی، بسیم چرا نخریدی؟ که بیستسگانی ستدهای و بینوایی نیست.
گفت: گناه کردم و خطا کردم. گفت: لاجرم سزای گناهکاران ببینی. فرمود تا وی را از دروازه گرگان بیاویختند و اسب و سازش بخداوند گوسپند داد و منادی کردند که هر کس که بر رعایای این نواحی ستم کند سزای او این باشد. و بدین سبب حشمتی بزرگ افتاد. و راعی رعیّت را بدین و مانند این نگاه تواند داشت، که هرگاه که پادشاه عطا ندهد و سیاست هم بر جایگاه نراند همه کارها بر وی شوریده و تباه گردد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۲ - حکایت پیلبان و سبکتگین
الحکایة فی معنی السّیاسة من الأمیر العادل سبکتکین، رحمة اللّه علیه
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت میایستادیم دوگان دوگان، متظلّمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه مینالی؟ گفت: مردی درویشم و بنی خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان میببرد، اللّه اللّه! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما میبرید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.
از خواجه بونصر شنیدم، رحمه اللّه، گفت: یک روز خوارزمشاه آلتونتاش حکایت کرد و احوال پادشاهان و سیرت ایشان میرفت و سیاست که بوقت کنند که اگر نکنند، راست نیاید، گفت: هرگز مرد چون امیر عادل سبکتگین ندیدم در سیاست و بخشش و کدخدایی و دانش و همه رسوم ملک. گفت: «بدان وقت که به بست رفت و بایتوزیان را بدان مکر و حیلت برانداخت و آن ولایت او را صافی شد، یک روز گرمگاه در سرای پرده بخرگاه بود بصحرای بست، و من و نه یار من از آن غلامان بودیم که شب و روز یک ساعت از پیش چشم وی غایب نبودیم و بنوبت میایستادیم دوگان دوگان، متظلّمی بدر سرای پرده آمد و بخروشید، و نوبت مرا بود و من بیرون خرگاه بودم با یارم، و با سپر و شمشیر و کمان و ناچخ بودم، امیر مرا آواز داد، پیش رفتم، گفت: آن متظلّم که خروش میکند بیار. بیاوردم. او را گفت: از چه مینالی؟ گفت: مردی درویشم و بنی خرما دارم، یک پیل را نزدیک خرما بنان من میدارند، پیلبان همه خرمای من رایگان میببرد، اللّه اللّه! خداوند فریاد رسد مرا. امیر، رضی اللّه عنه، در ساعت برنشست و ما دو غلام سوار با وی بودیم، برفتیم و متظلّم در پیش، از اتفاق عجب را چون بخرمابنان رسیدیم، پیلبان را یافتیم پیل زیر این خرمابن بسته و خرما میبرید و آگاه نه که امیر از دور ایستاده است و ملک الموت آمده است بجان ستدن. امیر بترکی مرا گفت: زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را بزه کمان بیاویز. من برفتم و مردک بخرما بریدن مشغول، چون حرکت من بشنید، بازنگریست تا خود بر خویشتن بجنبد، بدو رسیده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن کردن و خفه کردن کردم. وی جان را آویختن گرفت و بیم بود که مرا بینداختی. امیر بدید و براند و بانگ بمردک زد. وی چون آواز امیر بشنید از هوش بشد و سست گشت؛ من کار او تمام کردم . امیر فرمود تا رسنی آوردند و پیلبان را به رسن استوار ببستند و متظلّم را هزار درم، دیگر بداد و درخت خرما از وی بخرید، و حشمتی بزرگ افتاد، چنانکه در همه روزگار امارت او ندیدم و نشنیدم که هیچ کس را زهره بود که هیچ جای سیبی بغصب از کس بستدی. و چند بار به بست رفتیم و پیلبان بر آن درخت بود. آخر رسن ببریدند و مرد از آنجا بیفتاد.» و از چنین سیاست باشد که جهانی را ضبط توان کرد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۳ - گذشته شدن بوقی پاسبان
و با کالیجار و جمله گرگانیان خان و مانها بگذاشته بودند پر نعمت و ساخته سوی ساری برفته و انوشیروان پسر منوچهر را با خویشتن ببرده با اعیان و مقدّمان چون شهر آگیم و مردآویز و دیگر گردنان که با کالیجار با ایشان درمانده بود. دیگر روز که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، آمد، جمله مقدّمان عرب با جمله خیلها- و گفتند چهار هزار سوار است- بدرگاه آمدند و امیر ایشان را بنواخت و مقدّمان را خلعتها داد و همه قوّت گرگانیان این عرب بودند، و بر درگاه بماندند و اینک بقایای ایشان است اینجا . و با کالیجار گفتند این کار را غنیمت داشت که در تحکّم و اقتراحات ایشان مانده بود.
و صاحب دیوانی گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان میجستند و آنچه مییافتند میستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر میربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کردهاند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند، بیشههای بیاندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بیاندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون میبایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبردهیی سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقیام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت . و نیکو گفته است بواسحق، شعر:
و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم
یا واضع المیّت فی قبره
خاطبک القبر و لم تفهم
و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بیاندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.
فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامهها که رسیده است پیش برد و نکت نامهها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاوردهام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.
و صاحب دیوانی گرگان به سعید صرّاف دادند که کدخدای سپاه سالار غازی بوده بود و خلعت پوشید و بشهر رفت و مالها ستدن گرفت. و سرایها و مالهای گریختگان میجستند و آنچه مییافتند میستدند؛ و اندک چیزی بخزانه میرسید، که بیشتر میربودند، چنانکه رسم است و در چنین حال باشد.
و رسولی رسید از آن پسر منوچهر و با کالیجار و پیغام گزارد که «خداوند عالم بولایت خویش آمده است و ایشان بندگان فرمان بردارند و سبب پیش ناآمدن آن بود که بسزا میزبانی و خدمت نتوانستندی کرد و خجل شدندی؛ و بساری مقام کردهاند منتظر فرمان عالی تا بطاقت خویش خدمتی کنند، آنچه فرموده آید.» جواب داد که «عزیمت قرار گرفته است که بستار آباد آییم و مقام آنجا کنیم که هوای آنجا سزاوارتر است. از آنجا آنچه فرمودنی است، فرموده آید.» و رسول را برین جمله بازگردانیده شد.
چون روزی ده بگذشت- و درین مدت پیوسته شراب میخوردیم- امیر خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و قرار گرفت که امیر مودود بدین لشکرگاه بباشد با چهار هزار سوار از هر دستی و مقدّمان ایشان، و آلتونتاش حاجب مقدّم این فوج؛ و همگان گوش باشارت خداوندزاده دارند؛ و دو هزار سوار ازین عرب مستأمنه به دهستان روند با پیری آخور سالار و سه هزار سوار سلطانی نیمی ترک و نیمی هندو، و ایشان نیز گوش بفرمان امیر مودود دارند. و خلوت بگذشت و لشکر به دهستان رفت و مثالها که بایست، سلطان فرزند را بداد. و روز یکشنبه دوازدهم ماه ربیع الآخر از گرگان برفت، و از اینجا دو منزل بود تا استارآباد، براهی که آنرا هشتاد پل میگفتند، بیشههای بیاندازه و آبهای روان. و آسمان آن سال هیچ رادی نکرد بباران، که اگر یک باران آمدی، امیر را بازبایستی گشت بضرورت، که زمین آن نواحی با تنگی راه سست است و جویها و جرها بیاندازه که اگر یک باران در یک هفته بیاید، چند روز بباید تا لشکری نه بسیار بتواند رفت، چندان لشکر که این پادشاه داشت، چون توانستی گذشت. و لکن چون میبایست که از قضاء آمده بسیار فساد در خراسان پیدا آید، تقدیر ایزدی چنان آمد که در بقعتی که پیوسته باران آید هیچ نبارید تا این پادشاه بآسانی با لشکری بدین بزرگی برین راه بگذشت و بآمل آمد چنانکه بیارم.
و سیزدهم ماه ربیع الآخر امیر بستارآباد آمد و خیمه بزرگ بر بالا بزده بودند از شهر بر آن جانب که راه ساری بود، انبردهیی سخت فراخ و بلند و همه سواد ساری زیر آن، جایی سخت نزه . و سرای پرده و دیوانها همه زیر این انبرده بزده بودند. بوقی پاسبان لشکر و مسخره مردی خوش خواجه بونصر را گفت:- و سخت خوش مردی بود و امیر و همه اعیان لشکر او را دوست داشتندی، و تنبور زدی- که بدان روزگار که تاش سپاه سالار سامانیان زده از بوالحسن سیمجور بگرگان آمد و آل بویه و صاحب اسمعیل عبّاد این نواحی او را دادند، خیمه بزرگ برین بالا بزد و من که بوقیام جوان بودم و پاسبان لشکر؛ او رفت و سیمجوریان رفتند و سلطان محمود نیز برفت و اینک این خداوند آمد و اینجا خیمه زدند، ترسم که گاه رفتن من آمده است. مسکین این فال بزد و راست آمد، که دیگر روز بنالید و شب گذشته شد و آنجا دفن کردند. و مانا که او هزاران فرسنگ رفته بود، و بیشتر با امیر محمود در هندوستان، و بتن خویش مردی مرد بود، که دیدم بجنگ قلعتها که او پای پیش نهاد و بسیار جراحتها یافت از سنگ و از هر چیزی و خطرها کرد و بمرادها رسید، و آخر نود و سه سال عمر یافت و اینجا گذشته شد بر بستر، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت . و نیکو گفته است بواسحق، شعر:
و ربّما یرقد ذو غرّة
اصبح فی اللّحد و لم یسقم
یا واضع المیّت فی قبره
خاطبک القبر و لم تفهم
و سدیگر روز امیر از پگاهی روز نشاط شراب کرد برین بالا. و وقت ترنج و نارنج بود و باغهای این بقعت از آن بیاندازه پیدا کرده بود و ازین بالا پدیدار بود.
فرمود تا از درختان بسیار ترنج و نارنج و شاخهای با بار بازکردند و بیاوردند و گرد بر گرد خیمه بر آن بالا بزدند و آن جای را چون فردوس بیاراستند. و ندیمان را بخواند و مطربان نیز بیامدند و شراب خوردن گرفتند. و الحقّ روزی سخت خوش و خرّم بود. و استادم بونصر را فرمان رسید تا نامهها که رسیده است پیش برد و نکت نامهها را ببرد. چون از خواندن فارغ شد، وی را بشراب بازگرفت، در آن میانها امیر وی را گفت: بوقی گذشته شد؛ استادم گفت: خداوند را بقا باد و برخورداری از ملک و جوانی تا همه بندگان پیش وی در رضا و خدمت او گذشته شوند، که صلاح ایشان اندر آن باشد. امّا خداوند بداند که بوقی برفت و بنده او را یاری نشناسد در همه لشکر که بجای وی بتواند ایستاد. امیر جوابی نداد و بسر آن نشد که بدان سخن خدمتکاران دیگر را خواسته است که هر کس میرود، چون خویشتنی را نمیگذارد. و حقّا که بونصر آن راست گفت؛ چون بوقی دیگر نیاید، و پس از وی بتوان گفت که اگر در جهان بجستندی، پاسبانی چون بوقی نیافتندی. اما کار در جستن است و بدست آوردن، ولکن چون آسان گرفته آید، آسان گردد . و درین تصنیف بیاوردهام که سلطان محمود که خدای، عزّ و جلّ، بر وی رحمت کناد، تربیت مردان بر چه جمله فرمود، چنانکه حاجت نیاید بتکرار، لاجرم همیشه بمردم مستظهر بود. بمعنی پاسبانی این نکته چند از آن براندم که بکار آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۴ - رسیدن امیر مسعود به آمل
و اینجا رسولی دیگر رسید از آن با کالیجار و دیگران و پیغام گزاردند که ایشان بندگانند فرمانبردار، و راهها تنگ است کرانکند که رکاب عالی برتر خرامد؛ هر مراد که هست گفته آید تا بطاعت و طاقت پیش برند. جواب داده آمد که مراد افتاده است که تا ساری باری بیاییم تا این نواحی دیده آید، و چون آنجا رسیدیم، آنچه فرمودنی است فرموده آید. رسولان بازگشتند.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
و روز نوروز بود هشت روز مانده از ماه ربیع الآخر، امیر حرکت کرد از استار- آباد و بساری رسید روز پنجشنبه سه روز مانده ازین ماه. و دیگر روز، آدینه، حاجب نوشتگین و لوالجی را با فوجی لشکر بدیهی فرستادند که آنرا قلعتی بود و در وی پیری از اعیان گرگانیان تا آن قلعت را گشاده آید. و بوالحسن دلشاد دبیر را با وی نامزد کردند بصاحب بریدی لشکر، و نخست کاری بود که بوالحسن را فرمودند.
و این قلعت سخت نزدیک بود بساری، و برفتند. و این قلعت از ادات نبرد نداشت حصانتی، بیک روز بتگ بستدند و زود بازآمدند، چنانکه بوالحسن حکایت کرد خواجه بونصر را که آنجا بسیار غارت و بیرسمی رفت. و کار بوالحسن تمکین نیافته بود پس چیزی بخزینه رسید ؛ هر چه رفت در نهان معلوم خود کرده بود، چنانکه در مجلس عالی بازنمود و بموقع افتاد و مقرّر گشت که وی سدید و جلد است. و این پیر را بدرگاه آوردند با پیرزنی و سه دختر، غارتزده و سوخته شده.
و امیر پشیمان شد و پیر را بنواخت و از وی بحلی خواست و بازگردانیدش. و مرا چاره نیست از بازنمودن چنین حالها که ازین بیداری افزاید و تاریخ بر راه راست برود، که روا نیست در تاریخ تخسیر و تحریف و تقتیر و تبذیر کردن . و نوشتگین ولوالجی اگر بد کرد، خود بچشید.
[حرکت مسعود بآمل]
و روز یکشنبه غرّه جمادی الاولی امیر از ساری برفت تا بآمل رود. و این راهها که آمدیم و دیگر که رفتیم سخت تنگ بود، چنانکه دو سه سوار بیش ممکن نشد که بدان راه برفتی، و از چپ و راست همه بیشه بود هموار تا کوه، و آبهای روان، چنانکه پیل را گذاره نبودی. و درین راه پلی آمد چوبین برابر بزرگ، و رودی سخت بوالعجب و نادر چون کمانی خماخم، و سخت رنج رسید لشکر را تا از آن پل بگذشت، و آب رود سخت بزرگ نه اما زمینش چنان بود که هر ستوری که بروی برفتی فروشدی تا گردن. و حصانت آن زمین ازین است. اینجا فرود آمدند که در راه شهر بود و گیاه خورد بزرگ بود که ساحت بسیار داشت، چنانکه لشکری بزرگ فروتوانستی آمد.
و از نزدیک ناصر علوی و مقدّمان آمل و رعایا سه رسول رسید و بازنمودند که پسر منوچهر و باکالیجار و شهر آگیم و دیگران چون خبر آمدن سلطان سوی آمل شنیدند بتعجیل سوی ناتل و کجور و رویان رفتند بر آن جمله که به ناتل که آنجا مضایق است با لشکر منصور دستی بزنند، اگر مقام نتوانند کرد عقبه کلار را گذاره کنند، که مخفّاند، و بگیلان گریزند. و بنده ناصر و دیگر مقدّمان و رعایا بندگان سلطانند و مقام کردند تا فرمان بر چه جمله باشد. جواب داد که «خراج آمل بخشیده شد و رعایا را بر جای بباید بود که با ایشان شغل نیست و غرض بدست آوردن گریختگان است و رسولان برین جمله بازگشتند.
و امیر بشتاب براند و بآمل رسید روز آدینه ششم جمادی الاولی. و افزون پانصد و ششصد هزار مرد بیرون آمده بودند، مردمان پاکیزه روی و نیکوتر .
و هیچ کدام را ندیدم بیطیلسان شطوی یا توزی یا تستری یا ریسمانی یا دست- کار که فوطه است. و گفتند عادت ایشان این است. و امیر، رضی اللّه عنه، از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاصّ و بکرانه شهر بگذشت و بر دیگر جانب شهر، مقدار نیم فرسنگ، خیمه زده بودند، فرود آمد. و سالار بگتغدی با غلامان سرایی و دیگر لشکر تعبیه کردند و بشهر دررفتند و از آنجا بلشکرگاه آمدند. و جنباشیان گماشته بودند، چنانکه هیچ کس را یک درم زیان نرسید، و رعایا دعا کردند که لشکری و عدّتی دیدند که هرگز چنان ندیده بودند. و من که بوالفضلم پیش از تعبیه لشکر در شهر رفته بودم، سخت نیکو شهری دیدم همه دکّانها درگشاده و مردم شادکام. و پس ازین بگویم که حال چون شد و بدآموزان چه بازنمودند تا بهشت آمل دوزخی شد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۵ - فتح ناتل
و امیر دیگر روز بار داد و پس از بار خلوتی کرد با وزیر و اعیان دولت و گفت: بتن خویش تاختن خواهم کرد سوی ناتل. وزیر گفت: «گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود، که اینجا بحمد اللّه سالاران با نام هستند» و اعیان گفتند: پس ما بچه کار آییم که خداوند را بتن عزیز خویش این رنج باید کشید؟
امیر گفت: «روی چنین میدارد . خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند، و بونصر مشکان با وی تا جواب نامهها نویسد. و حاجب هم مقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد. و فوجی غلام، قوی، مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار، تفاریق، گزیدهتر؛ و ده پیل و آلت قلعت گشادن و اشتری پانصد زرّادخانه . میبازگردید و به نیم ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها . و عراقی دبیر با ما آید، و ندیمان و دیگران جمله بر جای باشند.» حاضران بازگشتند و هر چه فرموده بود بکردند.
و امیر نیمشب شده از شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی برنشست و بر مقدّمه برفت، و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند. و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجا بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند. و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده، یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده، و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است و جنگی صعب ببود، چنانکه بر اثر شرح دهم. روز سهشنبه چاشتگاه [یاز] ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح، و انگشتوانه امیر بنشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود، چون فتح برآمد، که امیر ایشان را بتاخته بود و دو اسبه بودند.
انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند، بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنّضر و دیگران حق نیکو گزاردند، و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این فتح از وزیر و حاجب و قوم، و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت- و سخت نادر نامهیی بود، چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیدهام- و این بیت را که متنّبی گفته بود درج کرده در میان نامه، شعر:
و للّه سرّ فی علاک و انّما
کلام العدی ضرب من الهذیان
و نسخت این نامه من داشتم بخطّ خواجه و بشد، چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم. و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند.
و نماز شام نامه فتح رسید بخطّ عراقی- و امیر املا کرده بود- که «چون ما از آمل حرکت کردیم، همه شب براندیم و بیشهها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید، دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم. و سخت بشتاب رانده بودیم، چنانکه چون فرود آمدیم، همه شب لشکر میرسید، تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد . دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کردهاند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمهها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگیتر با مقدّمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگتر و جز آن گذر نیست، آنرا بگرفته، از آن جانب صحرا تنگتر، و جنگ بر آن پل خواهند کرد، که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. و گفتهاند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد، سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیارهتر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند. و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت.
«چون این حال ما را مقرّر گشت، درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامیتر و جنگیتر بود پیش بردند. و براندیم و بر اثر ما سوار و پیادهیی بیاندازه. چون بدان صحرا و پل رسیدیم، گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار. و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو . و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها، صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان، که اگر برین جمله نبودی، ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر، فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی .
سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو، و یک سوار رو پوشیده مقدّم ایشان بود که رسوم کرّ و فرّ نیک میدانست؛ و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند . و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما، و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند؛ و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی، ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت، که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند. از اتّفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو، و پیلبان جلد بود و آزموده، پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد، عزّ ذکره، از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند، مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند. و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدّم پیش ما افتاد، ما از پیل بآن مقدّم، بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن، چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند، ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است. ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند. و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند، بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند، مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند. و بیاندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند.
«و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد؛ و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم. و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود. آخر پیادگان گزیدهتر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان . و تیربارانی رفت، چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند. و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند. چون پل خالی ماند، مقدّمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم، سواری چند پیش ما بازآمد [ند] و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد، جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمهها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [به] دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. اما اعیان و مقدّمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود، بازگشتند . و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد. و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .
امیر گفت: «روی چنین میدارد . خواجه اینجا بباشد با بنه و اندیشه میکند، و بونصر مشکان با وی تا جواب نامهها نویسد. و حاجب هم مقام کند تا احتیاطی که واجب کند در هر بابی بجای میآرد. و فوجی غلام، قوی، مقدار هزار و پانصد با ما بیاید و سواری هشت هزار، تفاریق، گزیدهتر؛ و ده پیل و آلت قلعت گشادن و اشتری پانصد زرّادخانه . میبازگردید و به نیم ترگ بنشینید و این همه کارها راست کنید که من فردا شب بخواهم رفت بهمه حالها . و عراقی دبیر با ما آید، و ندیمان و دیگران جمله بر جای باشند.» حاضران بازگشتند و هر چه فرموده بود بکردند.
و امیر نیمشب شده از شب یکشنبه هشتم جمادی الاولی برنشست و بر مقدّمه برفت، و کوس فروکوفتند و این فوج غلامان سرایی برفتند. و بر اثر ایشان دیگر لشکر فوجا بعد فوج ساخته و بسیجیده برفتند. و دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدند و منزل ببریده، یافتند گرگانیان را آنجا ثبات کرده و جنگ بسیجیده، و ندانسته بودند که سلطان بتن خویش آمده است و جنگی صعب ببود، چنانکه بر اثر شرح دهم. روز سهشنبه چاشتگاه [یاز] ده روز گذشته از جمادی الاولی سه غلام سرایی رسیدند ببشارت فتح، و انگشتوانه امیر بنشان بیاوردند که از جنگ جای فرستاده بود، چون فتح برآمد، که امیر ایشان را بتاخته بود و دو اسبه بودند.
انگشتوانه را بسالار غلامان سرایی حاجب بگتغدی دادند، بستد و بوسه داد و بر پای خاست و زمین بوسه داد و فرمود تا دهل و بوق بزدند و آواز از لشکرگاه برخاست و غلامان سرایی را بگردانیدند و اعیان که حاضر بودند چون وزیر و حاجب بوالنّضر و دیگران حق نیکو گزاردند، و نماز دیگر را فرود آمدند و نامه نبشتند بامیر بشکر این فتح از وزیر و حاجب و قوم، و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان نبشت- و سخت نادر نامهیی بود، چنانکه وزیر اقرار داد که بر آن جمله در معنی انگشتوانه ندیدهام- و این بیت را که متنّبی گفته بود درج کرده در میان نامه، شعر:
و للّه سرّ فی علاک و انّما
کلام العدی ضرب من الهذیان
و نسخت این نامه من داشتم بخطّ خواجه و بشد، چنانکه چند جای درین کتاب این حال بگفتم. و سالار بگتغدی دو غلام سرایی را و دو غلام خویش را نامزد کرد تا این نامه ببردند.
و نماز شام نامه فتح رسید بخطّ عراقی- و امیر املا کرده بود- که «چون ما از آمل حرکت کردیم، همه شب براندیم و بیشهها بریده آمد که مار در او بدشواری توانست خزید، دیگر روز نماز پیشین به ناتل رسیدیم. و سخت بشتاب رانده بودیم، چنانکه چون فرود آمدیم، همه شب لشکر میرسید، تا نیم شب تمامی مردم بیامدند که دو منزل بود که بیک دفعت بریده آمد . دیگر روز دوشنبه جاسوسان دررسیدند و چنان گفتند که گرگانیان بنه را با پسر منوچهر گذارده کردهاند از شهر ناتل و بر آن جانب شهر لشکرگاه کرده و خیمهها زده و ثقل و مردمی که نابکار است با بنه رها کرده و با کالیجار و شهر آگیم و بسیار سوار و پیاده گزیده و جنگیتر با مقدّمان و مبارزان برین جانب شهر آمده و پلی است تنگتر و جز آن گذر نیست، آنرا بگرفته، از آن جانب صحرا تنگتر، و جنگ بر آن پل خواهند کرد، که راه یکی است گرد بر گرد بیشه و آبها و غدیرها و جویها. و گفتهاند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد، سواران ازین مضایق بازگردند و پیادگان گیل و دیلم مردی پنجاه خیارهتر پل نگاه دارند و نیک بکوشند و چندان بمانند که دانند که از لشکرگاه برفتند. و میانه کردند که مضایق هول است بر آن جانب و ایشان را درنتوان یافت.
«چون این حال ما را مقرّر گشت، درمان این کار بواجبی ساختیم و آنچه فرمودنی بود بفرمودیم و جوشن پوشیدیم و بر ماده پیل نشستیم و سلاحها در مهد پیش ما بنهادند و فرمودیم تا کوسهای جنگ فروکوفتند و غلامان گروهی سواره و بیشتر پیاده گروهی گردپیل ما بایستادند و گروهی پیش رفتند و یک پیل بزرگ که قویتر و نامیتر و جنگیتر بود پیش بردند. و براندیم و بر اثر ما سوار و پیادهیی بیاندازه. چون بدان صحرا و پل رسیدیم، گرگانیان پیش آمدند سوار و پیاده بسیار. و جنگ پیوسته شد جنگی سخت بنیرو . و دشوار از آن بود که لشکر را مجال گذر نبود از آن تنگیها، صد هزار سوار و پیاده آنجا همان بود و پانصد هزار همان، که اگر برین جمله نبودی، ایشان را زهره ثبات کی بودی که بیک ساعت کمتر، فوجی از لشکر ما ایشان را برچیدی .
سواری چند از آن ایشان با پیاده بسیار حمله آوردند بنیرو، و یک سوار رو پوشیده مقدّم ایشان بود که رسوم کرّ و فرّ نیک میدانست؛ و چنان شد که زوبین بمهد و پیل ما رسید و غلامان سرایی ایشان را به تیرباز میمالیدند . و ما بتن خویش نیرو کردیم و ایشان نیرو کردند و پیل نر را از آن ما که پیش کار بود به تیر و زوبین افگار و غمین کردند که از درد برگشت و روی بما نهاد و هر کرا یافت میمالید از مردم ما، و مخالفان بدم درآمدند و نعره زدند؛ و اگر همچنان پیل نر بما رسیدی، ناچار پیل ما را بزدی و بزرگ خللی بودی که آنرا در نتوانستیمی یافت، که هر پیل نر که در جنگی چنان برگشت و جراحتها یافت بر هیچ چیز ابقا نکند. از اتّفاق نیک درین برگشتن بر جانب چپ آمد کرانه صحرا و جویی و آبی تنک درو، و پیلبان جلد بود و آزموده، پیل را آنجا اندر انداخت و آسیب وی بفضل ایزد، عزّ ذکره، از ما و لشکر ما در آن مضایق برگردانید و همه در شکر افتادند، مبارزان غلامان سوار و خیلتاشان و پیادگان بر ایشان نیرو کردند. و از مقدمان گرگانیان یک تن مقدّم پیش ما افتاد، ما از پیل بآن مقدّم، بعمود زخمی زدیم بر سر و گردن، چنانکه از نهیب آن او از اسب بیفتاد و غلامان درآمدند تا وی را تمام کنند، ما را آواز داد و زینهار خواست و گفت شهر آگیم است. ما مثال دادیم تا وی را از اسب گرفتند. و گرگانیان چون او را گرفتار دیدند، بهزیمت برگشتند و تا به پل رسیدند، مبارزان غلامان سرایی از ایشان بسیار بکشتند و بسیاری دستگیر کردند. و بیاندازه مردم ایشان بر چپ و راست در آن حدها گریختند و کشته و غرقه شدند.
«و آنجا که پل بود زحمتی عظیم و جنگی قوی بپای شد و بر هم افتادند و خلقی از هر دو روی کشته آمد؛ و ما در عمر خویشتن چنین جنگی ندیده بودیم. و پل را نگاه داشتند تا نزدیک نماز دیگر و سخت نیک بکوشیدند و از هیچ جانب بدان پیادگان را راه نبود. آخر پیادگان گزیدهتر از آن ما پیش رفتند با سپر و نیزه و کمان و سلاح تمام بدم ایشان . و تیربارانی رفت، چنانکه آفتاب را بپوشید و نیک نیرو کردند تا آن پل را بستدند. و از آن توانستند ستد که پنج و شش پیاده کاری ایشان سرهنگ شماران زینهار خواستند و امان یافتند و پیش ما آمدند. چون پل خالی ماند، مقدّمه ما بتعجیل بتاختند و ما براندیم، سواری چند پیش ما بازآمد [ند] و چنان گفتند که گرگانیان از آن وقت باز که شهر آگیم گرفتار شد، جمله هزیمت شدند و لشکر- گاه و خیمهها و هر چه داشتند بر ما یله کرده بودند تا دیگهای پخته یافتند. و ما آنجا فرود آمدیم که جز آن موضع نبود جای فرود آمدن. و سواران آسوده [به] دم هزیمتیان رفتند و بسیار پیاده از هر دستی بگرفتند. اما اعیان و مقدّمان و سواران نیک میانه کرده بودند و راه نیز سخت تنگ بود، بازگشتند . و آنچه رفت بشرح بازنموده آمد تا چگونگی حال مقرر گردد. و ما ازینجا سوی آمل بازگردیم چنانکه بزودی آنجا بازرسیم، ان شاء اللّه عزّ و جلّ .
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۶ - باز رسیدن امیر مسعود به آمل
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، روز شنبه دوازدهم جمادی الاولی بآمل بازرسید در ضمان سلامت و ظفر و نصرت، و جای دیگر بایستاد و فرمود تا سرای پرده و خیمه بزرگ آنجا بزدند، و بسعادت فرود آمد. و صاحب دیوان رسالت بونصر را گفت:
نامههای فتح باید فرستاد ما را بمملکت بر دست مبشّران . و نبشته آمد و خیلتاشان و غلامان سرایی برفتند. و روز آدینه بار داد سخت با حشمت و نام . علوی و اعیان شهر جمله بخدمت آمده بودند. امیر وزیر را گفت به نیم ترگ بنشین و علوی را با اعیان شهر بنشان که ما را بدیشان پیغامی است. خواجه به نیم ترگ رفت و آن قوم را بنشاند. و امیر نشاط شراب کرد و دست بکار بردند و ندیمان و مطربان حاضر آمدند.
و بونصر بازگشت که سخت بسیار رنج دیده بود از گسیل کردن نامههای فتح و مبشّران. و مرا نوبت بود بدیوان رسالت مقام کردم. فرّاش آمد و مرا بخواند، با دوات و کاغذ پیش رفتم پیش تخت، اشارت کرد نشستن، بنشستم. گفت: بنویس آنچه میباید که از آمل و طبرستان حاصل شود و آنرا بوسهل اسمعیل حاصل گرداند:
زر نشابوری هزار هزار دینار و جامههای رومی و دیگر اجناس هزارتا، و محفوری و قالی هزار دست و پنج هزار تا کیش . من نبشتم و برخاستم. گفت: این نسخت را نزدیک خواجه بر و پیغام ما بگوی تا آن قوم را بگوید که تدبیر این باید ساخت که بزودی اینچه خواسته آمده است راست کنند تا حاجت نیاید که مستخرج فرستند و برات نویسند لشکر را و بعنف بستانند. من نسخت نزدیک وزیر بردم و پوشیده بر وی عرضه کردم و پیغام بدادم. بخندید و مرا گفت: ببینی که این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. اینت بزرگ جرمی! اگر همه خراسان زیر و زبر کنند، این زر و جامه بحاصل نیاید . امّا سلطان شراب میخورد و از سر نعمت و مال و خزائن خویش این سخن گفته است.
[مال خواستن امیر مسعود از گرگانیان]
پس روی بدین علوی و اعیان آمل کرد و گفت: «بدانید که سپس آنکه گرگانیان بر روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی و آواره شدند، نیز این ناحیت بچشم نبینند و اینجا محتشمی آید، چنانکه بخوارزم رفت تا این نواحی را ضبط کند و شما از رنجها آسوده گردید.» آملیان بسیار دعا کردند. پس گفت: «دانید که خداوند سلطان را مالی عظیم خرج شد تا لشکر اینجا کشید و این ستمکاران را برمانید، باید که ازین نواحی وی را نثاری باشد بسزا.» گفتند: «فرمان برداریم آنچه بطاقت ما باشد که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. و نثار ما که از قدیم باز رسم رفته است از آن آمل و طبرستان درمی صد هزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی، که اگر زیادتتر ازین خواسته آید، رعایا را رنج بسیار رسد. اکنون خواجه بزرگ چه میفرماید؟» خواجه گفت: «سلطان چنین نسختی فرموده است و بوالفضل را چنین و چنین پیغامی داده»، و نسخت عرضه کرد و پیغام بازنمود و گفت من تلطّف کنم تا این چه در نسخت نبشته آمده است از گرگان و طبرستان و ساری و همه محالّ ستده آید تا شما را بیشتر رنجی نرسد. آملیان چون این حدیث بشنودند، بدست و پای بمردند و متحیّر گشتند و گفتند: «ما این حدیث را بر بدیهت هیچ جواب نداریم و طاقت این مال کس ندارد. اگر فرمان باشد تا بازگردیم و با کافّه مردم بگوییم. وزیر مرا گفت: «آنچه شنودی با سلطان بگوی.» برفتم و بگفتم.
جواب داد که «نیک آمد. امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میباید که حاصل شود تا اینجا دیر نمانیم.» بیامدم و بگفتم، و آملیان بازگشتند سخت غمناک. و وزیر نیز بازگشت.
و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد و وزیر را گفت: این مال را امروز وجه باید نهاد . خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، من شادتر باشم که خزانه معمور گردد؛ و این مال بزرگ است و آملیان دی سخت سست جوابی دادند، چه فرماید؟ گفت: «آنچه نسخت کرده آمده است خواستنی است از آمل تنها. اگر بطوع پذیرفتند، فبها و نعم، و اگر نپذیرند، بوسهل اسمعیل را بشهر باید فرستاد تا به لت از مردمان بستاند بر مقدار بسیار . وزیر بنیم ترگ بازآمد و آملیان را- و بسیار مردم کمتر آمده بود- درپیچید و آنچه سلطان گفته بود ایشان را بگفت. علوی و قاضی گفتند: «ما دی مجمعی کردیم و این حال بازگفتیم، خروشی سخت بزرگ برآمد و البتّه بچیزی اجابت نکردند و برفتند. چنانکه مقرّر گشت، دوش بسیار مردم از شهر بگریخت و ما را ممکن نبود گریختن، که گناهی نکردهایم و طاعت داریم. اکنون فرمان سلطان را و خواجه بزرگ را باشد و آنچه فراخور این حال است میفرماید.»
وزیر دانست که چنان است که میگویند، ولکن روی گفتار نبود ؛ بوسهل اسمعیل را بخواند و این اعیان را بدو سپرد و بشهر فرستاد. و بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. و آن مردم که بدست وی افتاد، گریختگان را میدردادند - که هیچ شهر نبینند که آنجا بدان و رافعان نباشند- و سوار و پیاده میرفت و مردمان را میگرفتند و میآوردند. و برات بیستگانی لشکر روان شد بر بوسهل اسمعیل. و آتش در شهر زدند و هر چه خواستند میکردند و هر کرا خواستند میگرفتند و قیامت را مانست دیوان بازنهاده، و سلطان ازین آگاه نی و کس را زهره نی که بازنماید و سخنی راست بگوید، تا در مدّت چهار روز صد و شصت هزار دینار بلشکر رسید، و دو چندین بستده بودند بگزاف، و مؤنات و بدنامییی سخت بزرگ حاصل شد، چنانکه پس از آن بهفت و هشت ماه مقرّر گشت، که متظلّمان ازین شهر ببغداد رفته بودند و بر درگاه خلیفت فریاد کرده و گفتند که بمکّه، حرسها اللّه، هم رفته بودند، که مردمان آمل ضعیفاند ولکن گوینده و لجوج . و ایشان را جای سخن بود. و آن همه وزر و وبال ببو الحسن عراقی و دیگران بازگشت؛ امّا هم بایستی که امیر، رضی اللّه عنه، در چنین ابواب تثبّت فرمودی. و سخت دشوار است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود ولکن چه چاره است؟ در تاریخ محابا نیست. آنان که با ما بآمل بودند، اگر این فصول بخوانند وداد خواهند داد، بگویند که من آنچه نبشتم برسم است.
نامههای فتح باید فرستاد ما را بمملکت بر دست مبشّران . و نبشته آمد و خیلتاشان و غلامان سرایی برفتند. و روز آدینه بار داد سخت با حشمت و نام . علوی و اعیان شهر جمله بخدمت آمده بودند. امیر وزیر را گفت به نیم ترگ بنشین و علوی را با اعیان شهر بنشان که ما را بدیشان پیغامی است. خواجه به نیم ترگ رفت و آن قوم را بنشاند. و امیر نشاط شراب کرد و دست بکار بردند و ندیمان و مطربان حاضر آمدند.
و بونصر بازگشت که سخت بسیار رنج دیده بود از گسیل کردن نامههای فتح و مبشّران. و مرا نوبت بود بدیوان رسالت مقام کردم. فرّاش آمد و مرا بخواند، با دوات و کاغذ پیش رفتم پیش تخت، اشارت کرد نشستن، بنشستم. گفت: بنویس آنچه میباید که از آمل و طبرستان حاصل شود و آنرا بوسهل اسمعیل حاصل گرداند:
زر نشابوری هزار هزار دینار و جامههای رومی و دیگر اجناس هزارتا، و محفوری و قالی هزار دست و پنج هزار تا کیش . من نبشتم و برخاستم. گفت: این نسخت را نزدیک خواجه بر و پیغام ما بگوی تا آن قوم را بگوید که تدبیر این باید ساخت که بزودی اینچه خواسته آمده است راست کنند تا حاجت نیاید که مستخرج فرستند و برات نویسند لشکر را و بعنف بستانند. من نسخت نزدیک وزیر بردم و پوشیده بر وی عرضه کردم و پیغام بدادم. بخندید و مرا گفت: ببینی که این نواحی بکنند و بسوزند و بسیار بدنامی حاصل آید و سه هزار درم نیابند. اینت بزرگ جرمی! اگر همه خراسان زیر و زبر کنند، این زر و جامه بحاصل نیاید . امّا سلطان شراب میخورد و از سر نعمت و مال و خزائن خویش این سخن گفته است.
[مال خواستن امیر مسعود از گرگانیان]
پس روی بدین علوی و اعیان آمل کرد و گفت: «بدانید که سپس آنکه گرگانیان بر روی خداوند خویش شمشیر کشیدند و عاصی و آواره شدند، نیز این ناحیت بچشم نبینند و اینجا محتشمی آید، چنانکه بخوارزم رفت تا این نواحی را ضبط کند و شما از رنجها آسوده گردید.» آملیان بسیار دعا کردند. پس گفت: «دانید که خداوند سلطان را مالی عظیم خرج شد تا لشکر اینجا کشید و این ستمکاران را برمانید، باید که ازین نواحی وی را نثاری باشد بسزا.» گفتند: «فرمان برداریم آنچه بطاقت ما باشد که این نواحی تنگ است و مردمانی درویش. و نثار ما که از قدیم باز رسم رفته است از آن آمل و طبرستان درمی صد هزار بوده است و فراخور این تایی چند محفوری و قالی، که اگر زیادتتر ازین خواسته آید، رعایا را رنج بسیار رسد. اکنون خواجه بزرگ چه میفرماید؟» خواجه گفت: «سلطان چنین نسختی فرموده است و بوالفضل را چنین و چنین پیغامی داده»، و نسخت عرضه کرد و پیغام بازنمود و گفت من تلطّف کنم تا این چه در نسخت نبشته آمده است از گرگان و طبرستان و ساری و همه محالّ ستده آید تا شما را بیشتر رنجی نرسد. آملیان چون این حدیث بشنودند، بدست و پای بمردند و متحیّر گشتند و گفتند: «ما این حدیث را بر بدیهت هیچ جواب نداریم و طاقت این مال کس ندارد. اگر فرمان باشد تا بازگردیم و با کافّه مردم بگوییم. وزیر مرا گفت: «آنچه شنودی با سلطان بگوی.» برفتم و بگفتم.
جواب داد که «نیک آمد. امروز بازگردند و فردا پخته بازآیند که این مال سخت زود میباید که حاصل شود تا اینجا دیر نمانیم.» بیامدم و بگفتم، و آملیان بازگشتند سخت غمناک. و وزیر نیز بازگشت.
و دیگر روز امیر بار داد و پس از بار خالی کرد و وزیر را گفت: این مال را امروز وجه باید نهاد . خواجه گفت: زندگانی خداوند دراز باد، من شادتر باشم که خزانه معمور گردد؛ و این مال بزرگ است و آملیان دی سخت سست جوابی دادند، چه فرماید؟ گفت: «آنچه نسخت کرده آمده است خواستنی است از آمل تنها. اگر بطوع پذیرفتند، فبها و نعم، و اگر نپذیرند، بوسهل اسمعیل را بشهر باید فرستاد تا به لت از مردمان بستاند بر مقدار بسیار . وزیر بنیم ترگ بازآمد و آملیان را- و بسیار مردم کمتر آمده بود- درپیچید و آنچه سلطان گفته بود ایشان را بگفت. علوی و قاضی گفتند: «ما دی مجمعی کردیم و این حال بازگفتیم، خروشی سخت بزرگ برآمد و البتّه بچیزی اجابت نکردند و برفتند. چنانکه مقرّر گشت، دوش بسیار مردم از شهر بگریخت و ما را ممکن نبود گریختن، که گناهی نکردهایم و طاعت داریم. اکنون فرمان سلطان را و خواجه بزرگ را باشد و آنچه فراخور این حال است میفرماید.»
وزیر دانست که چنان است که میگویند، ولکن روی گفتار نبود ؛ بوسهل اسمعیل را بخواند و این اعیان را بدو سپرد و بشهر فرستاد. و بوسهل دیوانی بنهاد و مردم را درپیچید. و آن مردم که بدست وی افتاد، گریختگان را میدردادند - که هیچ شهر نبینند که آنجا بدان و رافعان نباشند- و سوار و پیاده میرفت و مردمان را میگرفتند و میآوردند. و برات بیستگانی لشکر روان شد بر بوسهل اسمعیل. و آتش در شهر زدند و هر چه خواستند میکردند و هر کرا خواستند میگرفتند و قیامت را مانست دیوان بازنهاده، و سلطان ازین آگاه نی و کس را زهره نی که بازنماید و سخنی راست بگوید، تا در مدّت چهار روز صد و شصت هزار دینار بلشکر رسید، و دو چندین بستده بودند بگزاف، و مؤنات و بدنامییی سخت بزرگ حاصل شد، چنانکه پس از آن بهفت و هشت ماه مقرّر گشت، که متظلّمان ازین شهر ببغداد رفته بودند و بر درگاه خلیفت فریاد کرده و گفتند که بمکّه، حرسها اللّه، هم رفته بودند، که مردمان آمل ضعیفاند ولکن گوینده و لجوج . و ایشان را جای سخن بود. و آن همه وزر و وبال ببو الحسن عراقی و دیگران بازگشت؛ امّا هم بایستی که امیر، رضی اللّه عنه، در چنین ابواب تثبّت فرمودی. و سخت دشوار است بر من که بر قلم من چنین سخن میرود ولکن چه چاره است؟ در تاریخ محابا نیست. آنان که با ما بآمل بودند، اگر این فصول بخوانند وداد خواهند داد، بگویند که من آنچه نبشتم برسم است.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۷ - گذشته شدن علی تگین
و امیر، رضی اللّه عنه، پیوسته اینجا بنشاط و شراب مشغول میبود و روز آدینه دو روز مانده از جمادی الاولی تا به الهم رفت، کرانه دریای آبسکون، و آنجا خیمهها و شراعها زدند و شراب خوردند و ماهی گرفتند و کشتیهای روس دیدند کز هر جای آمد و بگذشت و ممکن نشد که دست کس بدیشان رسیدی، که معلوم است که هر کشتی بکدام فرضه بدارند . و این الهم شهرکی خرد است، من ندیدم امّا بو الحسن دلشاد که رفته بود این حکایتها مرا وی کرد.
و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، بلشکرگاه آمل بازآمد.
و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشهها پنهان شده. درین میانها مردی فقّاعی حاجب بگتغدی رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. در آن کران آن بیشهها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج رفت با این فقّاعی و یارانش و زوبینی رسید فقّاعی را.
بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگر روز بیفرمان بر پیل نشست و با فوجی غلام سلطانی سوار بدان دیه و بیشهها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت، چنانکه بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلّای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند و هر کس که این بشنید، سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید، بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل، که چون بازگشتیم، بازیهای بزرگ پیش آمد.
و درین هفته ملطّفههای مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک را نزدیکتر گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دو سه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند که رایت عالی بر اثر میبازگردد.
و روز سهشنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن با کالیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است، نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندان قدیم بکام دشمنان نشود .
رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت. وزیر گفت: «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرّمی بازگردانند که ما را مهمّات است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود، آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید، باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامهها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.
و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب دل مشغول شد. که کار با جوانان کارنادیده افتاد؛ اندیشید که نباید که تهوّری رود.
و نامهها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان با نصر و بوالحسن. و کوتوال این وقت ختلغ پدری بود، مردی نرم گونه ولکن با احتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامهها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرّسم فی امثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست، مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد.
و هر چند این نامه برفت، این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و میشنود که چند اضطراب است. و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند، بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند.
پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند، از راه دارزنگی بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود، او کار را با علامتی و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید، در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، و الظّنّ یخطئ و یصیب، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اللّه، اگر دل دارید بتنوره قلعت باید آمد. و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمدهاند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. او کار را ملامت کردند، جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه سالار بر مقدّمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.
[شکست پسران علی تگین]
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود، گفت: علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت، جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ، و پیاده بود. با نصر و بو الحسن خلف با عرّاده انداز گفتند: پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم، اگر اوکار را برگردانی . وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عرادّه بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار، در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عرّاده بر سر کسی آمدی، آن کس نیز سخن نگفتی - اوکار چون بیفتاد، خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوری عرّاده انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد، خائبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین سوی سمرقند رفتند.
و روز دوشنبه دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، بلشکرگاه آمل بازآمد.
و مردم آمل بیشتر آن بود که بگریخته بودند و در بیشهها پنهان شده. درین میانها مردی فقّاعی حاجب بگتغدی رفته بود تا لختی یخ و برف آرد. در آن کران آن بیشهها دیهی بود، دست در دختری دوشیزه زد تا او را رسوا کند، پدر و برادرانش نگذاشتند، و جای آن بود، و لجاج رفت با این فقّاعی و یارانش و زوبینی رسید فقّاعی را.
بیامد و سالار بگتغدی را گفت و تیز کرد و وی دیگر روز بیفرمان بر پیل نشست و با فوجی غلام سلطانی سوار بدان دیه و بیشهها رفت و بسیار غارت و کشتن رفت، چنانکه بازنمودند که چند تن از زهّاد و پارسایان بر مصلّای نماز نشسته و مصحفها در کنار بکشته بودند و هر کس که این بشنید، سخنان زشت گفت. و خبر بامیر رسید، بسیار ضجرت نمود و عتابهای درشت کرد با بگتغدی، که امیر پشیمان شده بود از هر چه رفت بدین بقعت و پیوسته جفا میگفت بوالحسن دبیر را، و الخوخ اسفل، که چون بازگشتیم، بازیهای بزرگ پیش آمد.
و درین هفته ملطّفههای مهم رسید از دهستان و نسا و فراوه که باز گروهی ترکمانان از بیابان برآمدند و قصد دهستان دارند تا چیزی ربایند. و امیر مودود نبشته بود که «بنده بر چهار جانب طلیعه فرستاد، سواری انبوه، و مثال داد تا اشتران و اسبان رمک را نزدیکتر گرگان آرند، و بر هر سواری که با چهارپای بود دو سه زیادت کرد.» و جوابها رفت تا نیک احتیاط کنند که رایت عالی بر اثر میبازگردد.
و روز سهشنبه سیم جمادی الاخری رسولی آمد از آن با کالیجار و پسر خویش را با رسول فرستاده بود، و عذرها خواسته بجنگی که رفت و عفو خواسته و گفته که «یک فرزند بنده بر در خداوند بخدمت مشغول است بغزنین و از بنده دور است، نرسیدی که شفاعت کردی، برادرش آمد بخدمت. و سزد از نظر و عاطفت خداوند که رحمت کند تا این خاندان قدیم بکام دشمنان نشود .
رسول و پسر را پیش آوردند و بنواختند و فرود آوردند. و امیر رای خواست از وزیر و اعیان دولت. وزیر گفت: «بنده را آن صوابتر مینماید که این پسر را خلعت دهند و با رسول بخرّمی بازگردانند که ما را مهمّات است در پیش، تا نگریم که حالها چون شود، آنگاه بحکم مشاهدت تدبیر این نواحی ساخته آید، باری این مرد یکبارگی از دست بنشود.» امیر را این سخن سخت خوش آمد و جواب نامهها بخوبی نبشته شد و این پسر را خلعت نیکو دادند و رسول را نیز خلعتی و بخوبی بازگردانیده آمد.
و روز ششم از جمادی الاخری روز آدینه بود که نامه رسید از بلخ بگذشته شدن علی تگین و قرار گرفتن کار ملک آن نواحی بر پسر بزرگترش. امیر را بدین سبب دل مشغول شد. که کار با جوانان کارنادیده افتاد؛ اندیشید که نباید که تهوّری رود.
و نامهها فرمود بسپاه سالار علی دایه درین باب تا ببلخ رود و راهها فروگیرد و احتیاط تمام بجای آرد تا خللی نیفتد، و همچنان بترمذ و کوتوال قلعت و سرهنگان با نصر و بوالحسن. و کوتوال این وقت ختلغ پدری بود، مردی نرم گونه ولکن با احتیاط. و دو رکابدار نامزد شد با نامهها سوی بخارا بتعزیت و تهنیت سوی پسر علی تگین علی الرّسم فی امثالها، تا بزودی بروند و اخبار درست بیارند و اگر این جوان کار- نادیده فسادی خواهد پیوست، مگر بدین نامه شرم دارد و مخاطبه وی الامیر الفاضل الولد کرده آمد.
و هر چند این نامه برفت، این ماربچه بغنیمت داشته بود مردن پدرش و دور ماندن سلطان از خراسان، و میشنود که چند اضطراب است. و هرون عاصی مخذول میساخته بود که بمرو آید با لشکر بسیار تا خراسان بگیرد، و هر دو جوان با یکدیگر بساختند و کار راست کردند، بدانکه هرون بمرو آید و پسران علی تگین چغانیان و ترمذ غارت کنند و زآنجا از راه قبادیان باندخود روند و بهرون پیوندند.
پسران علی تگین چغانیان غارت کردند و والی چغانیان بوالقاسم داماد از پیش ایشان بگریخت و در میان کمیجیان رفت، و چون دمار از چغانیان برآورده بودند، از راه دارزنگی بترمذ آمدند و زان قلعتشان خنده آمده بود، او کار را با علامتی و سواری سیصد بدر قلعت فرستادند و پنداشتند که چون او کار آنجا رسید، در وقت قلعت بجنگ یا بصلح بدست ایشان آید تا علامت مردیرا بر بام قلعت بزنند، و الظّنّ یخطئ و یصیب، و آگاه نبودند که آنجا شیرانند؛ چندان بود که بقلعت رسیدند که آن دلیران شیران در قلعت بگشادند و آواز دادند که بسم اللّه، اگر دل دارید بتنوره قلعت باید آمد. و علی تگینیان پنداشتند که بپالوده خوردن آمدهاند و کاری سهل است. چندان بود که پیش رفتند، سواره و پیاده قلعت در ایشان پریدند و بیک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردند. ایشان بهزیمت تا نزدیک پسر علی تگین رفتند. او کار را ملامت کردند، جواب داد که آن دیگ پخته بر جای است و ما یک چاشنی بخوردیم، هر کس را که آرزوست پیش میباید رفت. اوکار را دشنام دادند و مخنّث خواندند و بوق بزدند و تونش سپاه سالار بر مقدّمه برفت و دیگران بر اثر او. و همه لشکر گرد بر گرد قلعت بگرفتند و فرود آمدند.
[شکست پسران علی تگین]
از استاد عبد الرّحمن قوّال شنودم، و وی از غارت چغانیان بترمذ افتاده بود، گفت: علی تگینیان چند جنگ کردند با قلعتیان و در همه جنگها شکسته شده، بستوه آمدند و در غیظ میشدند از دشنامهای زشت که زنان سگزیان میدادند. یک روز اوکار که سخت محتشم بود و هزار سوار خیل داشت، جنگ قلعت بخواست و پیش آمد با سپری فراخ، و پیاده بود. با نصر و بو الحسن خلف با عرّاده انداز گفتند: پنجاه دینار و دو پاره جامه بدهیم، اگر اوکار را برگردانی . وی سنگی پنج و شش منی راست کرد و زمانی نگریست و اندیشه کرد و پس رسنهای عرادّه بکشیدند و سنگ روان شد و آمد تا بر میان اوکار، در ساعت جان بداد- و در آن روزگار بیک سنگ پنج منی که از عرّاده بر سر کسی آمدی، آن کس نیز سخن نگفتی - اوکار چون بیفتاد، خروشی بزرگ از لشکر مخالفان برآمد، که مرد سخت بزرگ بود، و وی را قومش بربودند و ببردند؛ و پشت علی تگینیان بشکست. و غوری عرّاده انداز زر و جامه بستد. و پسران علی تگین را خبر رسیده بود که هرون مخذول را کشتند و سپاه سالار ببلخ آمد، خائبا خاسرا بازگشتند از ترمذ و از راه در آهنین سوی سمرقند رفتند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۸ - آمدن ترکمانان سلجوقی به نسا
و ملطّفهیی از صاحب برید ری بونصر بیهقی برادر امیرک بیهقی پس از قاصدی رسید- از آنکه بوالمظفّر حبشی معزول گشت از شغل بریدی و کار ببونصر دادند، و این آزادمرد بروزگار امیر محمود، رضی اللّه عنه، وکیل در این پادشاه بود، رحمة- اللّه علیه، و بسیار خطرها کرد و خدمتهای پسندیده نمود، و شیرمردی است، دوست قدیم من؛ و پس از آنکه ری از دست ما بشد، بر سر این خواجه کارهای نرم و درشت گذشت، چنانکه بیاید پس ازین در تصنیف، و امروز سنه احدی و خمسین و اربعمائه اینجاست بغزنین در ظلّ خداوند عالم سلطان بزرگ ابو المظّفر ابراهیم ابن ناصر دین اللّه، اطال اللّه بقاءه - نبشته بود در ملطّفه که «سپاه سالار تاش فرّاش را مالشی رسید از مقدّمه پسر کاکو .» و جواب رفت که «در کارها بهتر احتیاط باید کرد، و ما از شغل گرگان و طبرستان فارغ شدیم و اینک از آمل بر راه دماوند میآییم سوی ری، که بخراسان هیچ دل مشغولی نیست.» و این از بهر تهویل نبشتیم تا مخالفان آن دیار بترسند، که بخراسان چندان مهمّ داشتیم که ری و پسر کاکو یاد نمیآمد. و از حال ری و خوارزم نبذنبذ و اندک اندک از آن گویم که دو باب خواهد بود سخت مشبع احوال هر دو جانب را، چنانکه پیش ازین یاد کردهام، و حافظ تاریخ را در ماهها و سالها این بسنده باشد.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود، چنانکه بازنمودهام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حقّ است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص نوادری است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت .
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر میبست . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سر ما که بیحشمت بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائدهیی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بندهیی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمدهایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامهها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر میجنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثهیی افتاده باشد. پس گفت:
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع کردهاند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامهیی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری]
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنهها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم . و اگر العیاذ باللّه، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
و حشمت مجلس عالی بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
و روز یکشنبه بیست و دوم جمادی الاخری امیر، رضی اللّه عنه، از آمل برفت، و مقام اینجا چهل و شش روز بود، و در راه که میراند، پیادگان درگاه را دید که چند تن را از آملیان ببند میبردند، پرسید که اینها کیستند؟ گفتند: آملیانند که مال ندادند، گفت: «رها کنید که لعنت بر آن کس باد که تدبیر کرد بآمدن اینجا» و حاجبی را مثال داد که بر آن کار بباشد تا از کس چیزی نستانند و همگان را رها کنند. و همچنان کردند. و بارانها پیوسته شد در راه و مردم و ستور را بسیار رنج رسید.
و روز چهارشنبه سوم رجب در راه نامه رسید که هرون پسر خوارزمشاه آلتونتاش را کشتند و آن لشکر که قصد مرو داشتند سوی خوارزم بازگشتند. امیر برسیدن این خبر سخت شاد شد و خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد را بسیار نیکویی گفت که افسون او ساخته بود، چنانکه بازنمودهام پیش ازین تا کافر نعمت برافتاد. و سخت نیکو گفته است معروفی بلخی شاعر، شعر:
کافر نعمت بسان کافر دین است
جهد کن و سعی کن بکشتن کافر
ایزد، عزّ ذکره، همه ناحق شناسان کفّار نعمت، را بگیراد بحقّ محمّد و آله.
و پیغامبر، علیه السّلام، گفته است: اتّق شرّ من احسنت الیه و سخن صاحب شرع حقّ است؛ و آنرا وجه بزرگان چنین گفتند که در ضمن این است ای من لا اصل له، که هیچ مردم پاکیزه اصل حقّ نعمت مصطنع و منعم خویش را فراموش نکند. و چنان بود که چون هرون از خوارزم برفت، دوازده غلام که کشتن او را ساخته بودند بر چهار فرسنگی از شهر که فروخواست آمد، شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و آن سگ کافر نعمت را پاره پاره کردند و لشکر درجوشید و بازگشت. و آن اقاصیص نوادری است، بیارم در آن باب خود مفرد که وعده کردم، اینجا این مقدار کفایت باشد.
و روز شنبه ششم رجب خبر رسید بگذشته شدن حاجب بزرگ بلگاتگین، رحمة اللّه علیه. و چون سپاه سالار علی دایه ببلخ رسید، حاجب بزرگ بر حکم فرمان بنشابور آمد وز نشابور بگرگان، و بیشتر از عرب مستأمنه گرگان را بدو سپردند تا بنشابور برد، راست چون آنجا رسید، فرمان یافت، و ما تدری نفس بایّ ارض تموت .
و روز دوشنبه هشتم رجب امیر بگرگان رسید و هوا سخت گرم ایستاده بود، خاصّه آنجا که گرمسیر بود، و ستوران سست شده که بآمل و در راه کاه برنج خورده بودند.
از خواجه بونصر مشکان، رحمة اللّه علیه، شنودم گفت: امیر از شدن بآمل سخت پشیمان بود که میدید که چه تولّد خواهد کرد، مرا بخواند و خالی کرد و دو بدو بودیم. گفت: این چه بود که ما کردیم!؟ لعنت خدای برین عراقیک باد، فایدهیی حاصل نیامد و چیزی بلشکر نرسید و شنودم که رعایای آن نواحی مالیده شدند . گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خواجه و دیگر بندگان میگفتند، امّا بر رای عالی ممکن نبود بیش از آن اعتراض کردن، که صورتی دیگر میبست . و آنچه بر لفظ عالی رفت که «چه فایده بود آمدن بدین نواحی» اگر خداوند را نبود، دیگر کس را بود و بازگفتن زشتی دارد که صورت بندد که این سخن بشماتت گفته میآید.
گفت: سخت توجدّ است همه نه شماتت و هزل، و مصلحت ما نگاه داری، بجان و سر ما که بیحشمت بگویی. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، با کالیجار را بزرگ فائدهیی بحاصل شد، که مردی بود مستضعف و نه مطاع در میان لشکری و رعیّت، خداوند گردنان را که او از ایشان با رنج بود گرفت و ببند میآرند، و مقدّمان عرب با خیلها که از ایشان او را جز دردسر و مال بافراط دادن نبود ازین نواحی برافتادند و وی از ایشان برست، و بدانچه بوسهل اسمعیل برین رعیّت کرد از ستمهای گوناگون قدر با کالیجار بدانند. و این همه سهل است، زندگانی خداوند دراز باد، که باندک توجّهی راست شود، که با کالیجار مردی خردمند است و بندهیی راست، بیک نامه و رسول بحدّ بندگی بازآید، امید دارند بندگان بفضل ایزد، عزّ و جلّ، که در خراسان بدین غیبت خللی نیفتد. امیر گفت: «همچنین است.» و من بازگشتم. و هم بنگذاشتند که با کالیجار را پس از چندین نفرت بدست بازآورده آمدی و گفتند که اینجا عامل و شحنه باید گماشت، و آن مقدار ندانستند که چون حشمت رایت عالی از آن دیار دور شد، با کالیجار بازآید و رعیّتی درد زده و ستم رسیده با او یار شوند و عامل و شحنه را ناچار بضرورت باز باید گشت و بتمامی آب ریخته شود. بوالحسن عبد الجلیل را، رحمة اللّه علیه، بصاحب دیوانی و کدخدایی لشکر با فوجی قوی لشکر نامزد کردند تا چون رایت عالی سوی نشابور بازگردد، آنجا بباشد.
چون کار برین جمله قرار گرفت، الطّامة الکبری آن بود که نماز دیگر آن روز که امیر بگرگان رسید و شادمانه شده بود بحدیث خوارزم و برافتادن هرون مخذول، و جای آن بود که سخت بزرگ آفتی زایل شد، نشاط شراب کرد و همه شب بخورد، و بر رسم پدر دیگر روز بار نبود، همه قوم از درگاه بازگشتند. و هر چند هوا گرم بود، عزیمت بر آن قرار داده آمد که دو هفته بگرگان مقام باشد. و خواجه بونصر پس از نماز پیشین مرا بخواند و بنان خوردن مشغول شدیم، دو سوار از آن بوالفضل سوری در رسید دو اسبه از آن دیو سواران فراوی، پیش آمدند و خدمت کردند . بونصر گفت ایشان را: چه خبر است؟ گفتند: از نشابور بدو و نیم روز آمدهایم و همه راه اسب آسوده گرفته و بمناقله تیز رفته، چنانکه نه بروز آسایش بوده است و نه بشب مگر آن مقدار که چیزی خوردیم، که صاحب دیوان فرمان چنین داد؛ و ندانیم که تا حال و سبب چیست. خواجه دست از نان بکشید و ایشان را بنان بنشاند و نامهها بستد و خریطه بازکرد و خواندن گرفت و نیک از جای بشد و سر میجنبانید. من که بوالفضلم دانستم که حادثهیی افتاده باشد. پس گفت:
ستور زین کنید. و دست بشست و جامه خواست. ما برخاستیم. مرا گفت بر اثر من بدرگاه آی.
این سواران را فرود آوردند و من بدرگاه رفتم، درگاه خالی و امیر تا چاشتگاه شراب خورده و پس نشاط خواب کرده. بونصر مرا گفت، و تنها بود که ترکمانان سلجوقیان بسیار مردم از آب بگذشتند وز راه بیابان ده گنبدان گذر بر جانب مرو کردند و به نسا رفتند، امّا صاحب دیوان سوری را شفیع کردهاند تا پایمرد باشد و نسا را پس ایشان یله کرده شود تا از سه مقدّم یکی بدرگاه عالی آید و بخدمت مشغول گردد و ایشان لشکری باشند که هر خدمت که فرموده آید تمام کنند. ای بوالفضل، خراسان شد! نزدیک خواجه بزرگ رو و این حال بازگوی. من بازرفتم، یافتم وی را از خواب برخاسته و کتابی میخواند. چون مرا بدید، گفت: خیر؟ گفتم: باشد.
گفت دانم که سلجوقیان بخراسان آمده باشند. گفتم همچنین است. و بنشستم و حال باز گفتم. گفت: لا حول و لا قوّة الّا باللّه العلیّ العظیم، گفت: اینک نتیجه شدن آمل و تدبیر عراقی دبیر! ستور زین کنید. من بیرون آمدم، و او برنشست. بونصر نزدیک وی آمد از دیوان خویش و خالی کرد و جز من کس دیگر نبود، نامه سوری بدو داد؛ نبشته بود که «سلجوقیان و ینالیان سواری ده هزار از جانب مرو بنسا آمدند. و ترکمانان که آنجا بودند و دیگر فوجی از خوارزمیان، سلجوقیان ایشان را پیش خود بر پای داشتند و ننشاندند و محلّ آن ندیدند . و نامهیی که نبشته بودندی سوی بنده درج این بخدمت فرستادم تا رای عالی بر آن واقف گردد.»
[نامه ترکمانان بسوری]
و نامه برین جمله بود: «الی حضرة الشّیخ الرّئیس الجلیل السّید مولانا ابی الفضل سوری بن المعتزّ من العبید یبغو و طغرل و داود موالی امیر المؤمنین، ما بندگان را ممکن نبود در ماوراء النّهر در بخارا بودن که علی تگین تازیست میان ما مجاملت و دوستی و وصلت بود، امروز که او بمرد کار با دو پسر افتاد کودکان کار نادیده و تونش که سپاه سالار علی تگین بود بدیشان مستولی و بر پادشاهی و لشکر، و با ما وی را مکاشفتها افتاد، چنانکه آنجا نتوانستیم بود، و بخوارزم اضطراب بزرگ افتاد بکشتن هرون، ممکن نبود آنجا رفتن. بزینهار خداوند عالم سلطان بزرگ ولیّ النّعم آمدیم تا خواجه پایمردی کند و سوی خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد بنویسد و او را شفیع کند، که ما را با او آشنائی است و هر زمستانی خوارزمشاه آلتونتاش، رحمه اللّه، ما را و قوم ما را و چهار پای ما را بولایت خویش جای دادی تا بهارگاه و پایمرد خواجه بزرگ بودی تا اگر رای عالی بیند، ما را ببندگی پذیرفته آید، چنانکه یک تن از ما بدرگاه عالی خدمت میکند و دیگران بهر خدمت که فرمان خداوند باشد، قیام کنند و ما در سایه بزرگ وی بیارامیم و ولایت نسا و فراوه که سر بیابان است بما ارزانی داشته آید تا بنهها آنجا بنهیم و فارغ دل شویم و نگذاریم که از بلخان کوه و دهستان و حدود خوارزم و جوانب جیحون هیچ مفسدی سر برآرد و ترکمانان عراقی و خوارزمی را بتازیم . و اگر العیاذ باللّه، خداوند ما را اجابت نکند، ندانیم تا حال چون شود، که ما را بر زمین جایی نیست و نمانده است.
و حشمت مجلس عالی بزرگ است، زهره نداشتیم بدان مجلس بزرگ چیزی نبشتن، بخواجه نبشتیم تا این کار بخداوندی تمام کند، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۲۹ - رای زدن امیر با اعیان در باب ترکمانان
چون وزیر این نامهها بخواند، بونصر را گفت: ای خواجه تا اکنون سر و کار با شبانان بود و نگاه باید کرد تا چند دردسر افتاد که هنوز بلاها بپای است. اکنون امیران ولایتگیران آمدند. بسیار فریاد کردم که بطبرستان و گرگان آمدن روی نیست، خداوند فرمان نبرد، مردکی چون عراقی که دست راست خود از چپ نداند مشتی زرق و عشوه پیش داشت و از آن هیچ بنرفت، که محال و باطل بود.
ولایتی آرمیده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت و بباد شد و مردمان بنده و مطیع عاصی شدند، که نیز با کالیجار راست نباشد، و بخراسان خللی بدین بزرگی افتاد. ایزد، تعالی، عاقبت این کار بخیر کناد. اکنون با این همه نگذارند که بر تدبیر راست برود و این سلجوقیان را بشورانند و توان دانست که آنگاه چه تولّد شود.
پس گفت: این مهمتر از آن است که یک ساعت بدین فرو توان گذاشت، امیر را آگاه باید کرد. بونصر گفت: همه شب شراب خورده است تا چاشتگاه فراخ و نشاط خواب کرده است. گفت: چه جایگاه خواب است؟! آگاه باید کرد و گفت که شغلی مهمّ افتاده است، تا بیدار کنند.
مرا که بوالفضلم نزدیک آغاجی خاصّه خادم فرستادند، با وی بگفتم. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد؛ من آواز امیر شنیدم که گفت: چیست؟ آن خادم گفت: بوالفضل آمده است و میگوید که خواجه بزرگ و بونصر به نیم ترگ آمدهاند و میباید که خداوند را ببینند که مهمّی افتاده است. گفت: نیک آمد، و برخاست. و من دعا بگفتم . و امیر، رضی اللّه عنه، طشت و آب خواست و آب دست بکرد و از سرای پرده بخیمه آمد و ایشان را بخواند و خالی کرد، من ایستاده بودم، نامهها بخواندند و نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. خواجه بزرگ گفت: تقدیر ایزد کار خود میکند، عراقی و جز وی همه بهانه باشد. خداوند را در اوّل هر کار که پیش گیرد، بهتر اندیشه باید کرد؛ و اکنون که این حال بیفتاد جهد باید کرد تا دراز نشود . گفت:
چه باید کرد؟ وزیر گفت: اگر رای عالی بیند، حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید، که سپاه سالار اینجا نیست، و حاجب سباشی که فرارویتر است، او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود. گفت: نیک آمد.
ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدّمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم. و نماز دیگر بار داد، خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنّضر و سباشی را باز گرفت . و بوسهل زوزنی را بخواندند از جمله ندیمان، که گاه گاه میخواند و مینشاند او را در چنین خلوات . درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند. امیر، رضی اللّه عنه، گفت: این نه خرد حدیثی است، ده هزار سوار ترک با بسیار مقدّم آمدهاند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند که ما را هیچ جای مأوی نمانده است راست جانب ما زبونتر است. ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پر و بال کنند، که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند، چند بلا و دردسر دیده آمد، اینها را که خواجه میگوید که ولایت جویانند نتوان گذاشت که دم زنند. صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامانسرایی و لشکر گزیدهتر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و بنسا بیرون آید، تاختنی هر چه قویتر، تا دمار از ایشان برآورده آید.
وزیر گفت: صواب آن باشد که رای عالی بیند. عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند. وزیر حجّاب را گفت: شما چه گویید؟ گفتند: ما بندگانیم، جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند، تدبیر کار خواجه را باشد. وزیر گفت: «باری از حال راه برباید پرسید تا بر چه جمله است.» در وقت تنی چند را که با آن راه آشنائی داشتند بیاوردند. سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بیآب و علف و دو بیشتر درشت و پر شکستگی . وزیر گفت: بنده آنچه داند از نصیحت بگوید، فرمان خداوند را باشد:
ستوران یکسوارگان و از آن غلامانسرایی بیشتر کاه برنج خوردهاند بآمل مدّتی دراز. و تا بیامدهایم، گیاه میخورند. و از اینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند، درشت و دشوار. اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد، ستوران بمانند و پخته لشکر که بر سر کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی؛ میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود که حرکت خداوند بتن عزیز خویش خرد کاری نیست. و دیگر که این ترکمانان آرامیدهاند و از ایشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده. بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که «دل مشغول ندارند که بخانه خویش آمدهاند و در ولایت و زینهار مااند، و ما قصد ری میداشتیم، چون آنجا رسیم، آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید» تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوّتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید، آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید، فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده شود که حشمت بشود، اگر خداوند بتن خویش قصد ایشان کند، خاصّه که از اینجا تاختن کرده آید. بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست.
حاضران متّفق شدند که رای درست این است؛ و بر آن قرار گرفت که تا سه روز سوی نشابور بازگشته آید. امیر فرمود تا بوالحسن عبد الجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رود با پنج مقدّم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار، و کدخدای لشکر باشد؛ تا با کالیجار چه کند در آنچه ضمان کرده است از اموال، آنگاه آنچه رای واجب کند وی را فرموده آید. زمانی درین باب مناظره رفت.
و او را بجامه خانه بردند و خلعت پوشید و پیش آمد با مقدّمان و حاجب، و ایشان را نیز خلعت داده بودند، و بازگشتند و از درگاه تعبیه کردند و بشهر رفتند.
و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تا زندهها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ و قوم وی آوردند که عبد الجبّار شتاب کرده بود، چون هرون را بکشتند، در ساعت از متواری جای بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدان سرای امارت آمد، و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکر خادم و غلامان گریخته بودند، از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبد الجبّار دچار شد و عبد الجبّار او را دشنام داد، شکر غلامان را گفت: دهید ؛ تیر و ناچخ درنهادند و عبد الجبّار را بکشتند با دو پسر وی و عمزاده و چهل و اند تن از پیوستگان او، و خندان را بازآوردند، بامیری بنشاندند- و شرح این حالها در باب خوارزم بیاید- وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند. و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. و در همه ابواب بزرگی این مرد یگانه بود، درین باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند، و راست بدان مانست که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:
یبکی علینا و لا نبکی علی احد
لنحن اغلظ اکبادا من الابل
و امیر، رضی اللّه عنه، فقیه عبد الملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت، و این فقیه مردی نیکوسخن بود و خردمند. چون پیغام بگزارد، خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «بنده و فرزندان و هر کس که دارد فدای یک تار موی خداوند باد، که سعادت بندگان آن باشد که در رضای خداوند کرانه عمر کنند .» و کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد، و این جزع ناکردن راست بدان ماند که عمرو لیث کرد، و بگویم آنچه درین باب خواندم تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب .
ولایتی آرمیده چون گرگان و طبرستان مضطرب گشت و بباد شد و مردمان بنده و مطیع عاصی شدند، که نیز با کالیجار راست نباشد، و بخراسان خللی بدین بزرگی افتاد. ایزد، تعالی، عاقبت این کار بخیر کناد. اکنون با این همه نگذارند که بر تدبیر راست برود و این سلجوقیان را بشورانند و توان دانست که آنگاه چه تولّد شود.
پس گفت: این مهمتر از آن است که یک ساعت بدین فرو توان گذاشت، امیر را آگاه باید کرد. بونصر گفت: همه شب شراب خورده است تا چاشتگاه فراخ و نشاط خواب کرده است. گفت: چه جایگاه خواب است؟! آگاه باید کرد و گفت که شغلی مهمّ افتاده است، تا بیدار کنند.
مرا که بوالفضلم نزدیک آغاجی خاصّه خادم فرستادند، با وی بگفتم. در رفت در سرای پرده بایستاد و تنحنح کرد؛ من آواز امیر شنیدم که گفت: چیست؟ آن خادم گفت: بوالفضل آمده است و میگوید که خواجه بزرگ و بونصر به نیم ترگ آمدهاند و میباید که خداوند را ببینند که مهمّی افتاده است. گفت: نیک آمد، و برخاست. و من دعا بگفتم . و امیر، رضی اللّه عنه، طشت و آب خواست و آب دست بکرد و از سرای پرده بخیمه آمد و ایشان را بخواند و خالی کرد، من ایستاده بودم، نامهها بخواندند و نیک از جای بشد و عراقی را بسیار دشنام داد. خواجه بزرگ گفت: تقدیر ایزد کار خود میکند، عراقی و جز وی همه بهانه باشد. خداوند را در اوّل هر کار که پیش گیرد، بهتر اندیشه باید کرد؛ و اکنون که این حال بیفتاد جهد باید کرد تا دراز نشود . گفت:
چه باید کرد؟ وزیر گفت: اگر رای عالی بیند، حاجبان بگتغدی و بوالنضر را خوانده آید، که سپاه سالار اینجا نیست، و حاجب سباشی که فرارویتر است، او حاضر آید با کسانی که خداوند بیند از اهل سلاح و تازیکان تا درین باب سخن گفته آید و رای زده شود. گفت: نیک آمد.
ایشان بیرون آمدند و کسان رفتند و مقدّمان را بخواندند و مردم آمدن گرفت بر رسم. و نماز دیگر بار داد، خواجه بزرگ احمد عبد الصّمد و عارض بوالفتح رازی و صاحب دیوان رسالت بونصر مشکان و حاجبان بگتغدی و بوالنّضر و سباشی را باز گرفت . و بوسهل زوزنی را بخواندند از جمله ندیمان، که گاه گاه میخواند و مینشاند او را در چنین خلوات . درین باب از هر گونه سخن گفتند و رای زدند. امیر، رضی اللّه عنه، گفت: این نه خرد حدیثی است، ده هزار سوار ترک با بسیار مقدّم آمدهاند و در میان ولایت ما نشسته و میگویند که ما را هیچ جای مأوی نمانده است راست جانب ما زبونتر است. ما ایشان را نگذاریم که بر زمین قرار گیرند و پر و بال کنند، که نگاه باید کرد که ازین ترکمانان که پدرم آورد و از آب گذاره کرد و در خراسان جای داد و ساربانان بودند، چند بلا و دردسر دیده آمد، اینها را که خواجه میگوید که ولایت جویانند نتوان گذاشت که دم زنند. صواب آن است که بتن خویش حرکت کنیم هم از گرگان با غلامانسرایی و لشکر گزیدهتر بر راه سمنگان که میان اسپراین و استوا بیرون شود و بنسا بیرون آید، تاختنی هر چه قویتر، تا دمار از ایشان برآورده آید.
وزیر گفت: صواب آن باشد که رای عالی بیند. عارض و صاحب دیوان رسالت و بوسهل زوزنی همین گفتند. وزیر حجّاب را گفت: شما چه گویید؟ گفتند: ما بندگانیم، جنگ را باشیم و بر فرمانی که یابیم کار میکنیم و شمشیر میزنیم تا مخالفان بمراد نرسند، تدبیر کار خواجه را باشد. وزیر گفت: «باری از حال راه برباید پرسید تا بر چه جمله است.» در وقت تنی چند را که با آن راه آشنائی داشتند بیاوردند. سه راه نسخت کردند یکی بیابان از جانب دهستان سخت دشوار و بیآب و علف و دو بیشتر درشت و پر شکستگی . وزیر گفت: بنده آنچه داند از نصیحت بگوید، فرمان خداوند را باشد:
ستوران یکسوارگان و از آن غلامانسرایی بیشتر کاه برنج خوردهاند بآمل مدّتی دراز. و تا بیامدهایم، گیاه میخورند. و از اینجا تا نسا برین جمله است که نسخت کردند، درشت و دشوار. اگر خداوند بتن خویش حرکت کند و تعجیل باشد، ستوران بمانند و پخته لشکر که بر سر کار رسد اندکی مایه باشد و خصمان آسوده باشند و ساخته و ستوران قوی؛ میباید اندیشید که نباید خللی افتد و آب بشود که حرکت خداوند بتن عزیز خویش خرد کاری نیست. و دیگر که این ترکمانان آرامیدهاند و از ایشان فسادی ظاهر نشده و برین جمله بسوری نبشته و بندگی نموده. بنده را آن صوابتر مینماید که سوری را جوابی نیکو نبشته آید و گفته شود که دهقانان را باید گفت که «دل مشغول ندارند که بخانه خویش آمدهاند و در ولایت و زینهار مااند، و ما قصد ری میداشتیم، چون آنجا رسیم، آنچه رای واجب کند و صلاح ایشان در آن باشد فرموده آید» تا این نامه برود و خداوند از اینجا بمبارکی سوی نشابور رود و ستوران دمی زنند و قوّتی گیرند و حال این نوآمدگان نیز نیکوتر پیدا آید، آنگاه اگر حاجت آید و رای صواب آن باشد که ایشان را از خراسان بیرون کرده آید، فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و شغل ایشان را کفایت کرده شود که حشمت بشود، اگر خداوند بتن خویش قصد ایشان کند، خاصّه که از اینجا تاختن کرده آید. بنده را آنچه فراز آمد بگفت و فرمان خداوند راست.
حاضران متّفق شدند که رای درست این است؛ و بر آن قرار گرفت که تا سه روز سوی نشابور بازگشته آید. امیر فرمود تا بوالحسن عبد الجلیل را بدین مجلس بخواندند و بیامد و مثال یافت تا سوی شهر گرگان رود با پنج مقدّم از سرهنگان و حاجبی و هزار سوار، و کدخدای لشکر باشد؛ تا با کالیجار چه کند در آنچه ضمان کرده است از اموال، آنگاه آنچه رای واجب کند وی را فرموده آید. زمانی درین باب مناظره رفت.
و او را بجامه خانه بردند و خلعت پوشید و پیش آمد با مقدّمان و حاجب، و ایشان را نیز خلعت داده بودند، و بازگشتند و از درگاه تعبیه کردند و بشهر رفتند.
و روز چهارشنبه دهم ماه رجب تا زندهها رسیدند از خوارزم و خبر کشتن عبد الجبّار پسر خواجه بزرگ و قوم وی آوردند که عبد الجبّار شتاب کرده بود، چون هرون را بکشتند، در ساعت از متواری جای بیرون آمد و بر پیل نشسته بود و بمیدان سرای امارت آمد، و دیگر پسر خوارزمشاه که او را خندان گفتندی با شکر خادم و غلامان گریخته بودند، از اتفاق بد شکر خادم با غلامی چند بشغلی بمیدان سرای امارت آمد با عبد الجبّار دچار شد و عبد الجبّار او را دشنام داد، شکر غلامان را گفت: دهید ؛ تیر و ناچخ درنهادند و عبد الجبّار را بکشتند با دو پسر وی و عمزاده و چهل و اند تن از پیوستگان او، و خندان را بازآوردند، بامیری بنشاندند- و شرح این حالها در باب خوارزم بیاید- وزیر بماتم نشست و همه اعیان و بزرگان نزدیک او رفتند. و از شهامت وی آن دیدم که آب از چشم وی بیرون نیامد. و در همه ابواب بزرگی این مرد یگانه بود، درین باب نیز صبور یافتند و بپسندیدند، و راست بدان مانست که شاعر بدین بیت او را خواسته است، شعر:
یبکی علینا و لا نبکی علی احد
لنحن اغلظ اکبادا من الابل
و امیر، رضی اللّه عنه، فقیه عبد الملک طوسی ندیم را نزدیک وی فرستاد به پیغام تعزیت، و این فقیه مردی نیکوسخن بود و خردمند. چون پیغام بگزارد، خواجه بر پای خاست و زمین بوسه داد و بنشست و گفت: «بنده و فرزندان و هر کس که دارد فدای یک تار موی خداوند باد، که سعادت بندگان آن باشد که در رضای خداوند کرانه عمر کنند .» و کالبد مردان همه یکی است و کس بغلط نام نگیرد، و این جزع ناکردن راست بدان ماند که عمرو لیث کرد، و بگویم آنچه درین باب خواندم تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب .