عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
عشق بر آتش بسوخت دفتر بود و نبود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
اما آبت فتح قریب سر حقایق گشود
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
قطره به دریا رسید ابر برفت از میان
از نفخات بخور کون و مکان در گرفت
چون بهم آمیختند آتش و مجمر بعود
در پس آئینه چیست قائل این حرف کیست
کآینه با خود نداشت آنچه به طوطی نمود
هر که بدار فنا جبه هستی بسوخت
رمزه سوى الله بخواند سر اناالحق شنود
سر فنا گوش کن جام بقا نوش کن
حاجت تقریر نیست از عدم آمد وجود
جامه بده جان ستان روی مپیچ از میان
عاشق بی مابه را عین زیان است سود
وجه دو روئی نماند صورت دیباه را
باز برفت از میان واسطه تار و پود
خلق ز نقصان حال بیخبرند از کمال
کز همه بی قیل و قال گوی سعادت ربود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
گدای کوی ترا پادشاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
چو راه یافته بر آن در براه میخوانند
کمر به خدمت تو هر که بست شاهانش
بقدر مرتبه صاحب کلام می خوانند
بر آستان تو درویش بی سر و پا را
سرانه ملک و اصحاب جاه میخوانند
خیال روی نو هر پارسا که قبله نساخت
همه عبادت او را گناه میخوانند
کسی که لوح دل از نقش غیر پاک نشست
بحشر نامه او را سیاه میخوانند
دلا رهی بحریم وصال جو باری
ترا چو محرم آن بارگاه میخوانند
مرید وپیر بسر رقص می کنند کمال
چو گفت های تو در خانقاه میخوانند
کمال خجندی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای ذات ترا ظهور عالم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک ترا مسخر
اقیلم دول ترا مسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رای تو گفته انت اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته است ابکم
کلک همه دان راز دارت
کلک همه دان راز دارم
پیر خردت به رای انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی
خواند این غزل او بر این ترنم
کای خسته دلم بناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به روی ها چین
وز ابروی تو به پشت ها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توام بجای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازان دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دلم و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده محقر
شد بر در خواجه معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمیش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه داده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
نا کرده سوال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ناودان و زمزم
با عین عطات یم تهی چشم
چون چشمه میم پهلوی یم
بر خصم تو نیز کرده دندان
دندانه سین سیف باسم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف ترا ضم
در جان و دل عدوی ناقص
غمهای مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقیست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی است کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه روح
ریزان سخنم چون نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعرا ما تاخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گوینده قصیده تو خامست
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثریست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاس دست بردار
ای خضر که عیسی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بهاتم
چون خلعت مصطفی و آدم
بر لوح وجود نقطه سهو
افتاده موخر و مقدم
در فاتحه حروف نامت
مکتوم خواص اسم اعظم
در داعیه دوام عمرت
از وحی آید فرشته ملهم
اعلام ملک ترا مسخر
اقیلم دول ترا مسلم
شکر نعم تو امر کلی
تعظیم در تو باب معظم
در مشکل ملک عقل دانا
با رای تو گفته انت اعلم
در بحث کلام منطق تو
با ناطقه گفته است ابکم
کلک همه دان راز دارت
کلک همه دان راز دارم
پیر خردت به رای انور
چون صبح به آفتاب همدم
نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی
خواند این غزل او بر این ترنم
کای خسته دلم بناوک غم
بر خسته دلان خویش ارحم
از طره تو به روی ها چین
وز ابروی تو به پشت ها خم
زان غمزه نشسته بر دل ریش
پیکان توام بجای مرهم
بالاتر از ابرویت مه نو
بینند بر آسمان ولی کم
صاحب نظران ازان دو نرگس
دور از تو به چشم های پر نم
خون شد دلم و اشکم از دویدن
زین روی دمش فتاد بردم
جان از غم و درد بی شمارت
ناگفته به کس ز صد یکی هم
از جور تو بنده محقر
شد بر در خواجه معظم
دستور ممالک آنکه خوانند
شاهان ز کریمیش مکرم
آن کز علم مفاخر او
شد کسوت افتخار معلم
انفاس شریف عطرسایش
با شامه داده قوت شم
از منظر خوب و وجه املح
با باصره ذوق کرده منظم
در روز نشاط او لب جام
از خنده نشد دمی فراهم
سایل به دلایل سخایش
نا کرده سوال گشته ملزم
زین غم که عدوست با زر و سیم
پرچین شد و زرد روی و درهم
ای با کرم تو خشک لب یم
وز فیض غمت غمام را غم
با ابر کف تو فیض امطار
چون رشحه ناودان و زمزم
با عین عطات یم تهی چشم
چون چشمه میم پهلوی یم
بر خصم تو نیز کرده دندان
دندانه سین سیف باسم
کرده قلمت چو تیغ در فتح
با کسر مخالف ترا ضم
در جان و دل عدوی ناقص
غمهای مضاعف است مدغم
از مدح تو بنده در ترقیست
بر بام فلک نهاده سلم
انفاس من از بلند قدری
عیسی است کز آسمان زند دم
از کلک دو شاخ میوه روح
ریزان سخنم چون نخل مریم
بردند کمال گوی دعوی
نظم تو و نثر هر دو با هم
این از شعرا ما تاخر
وان از فضلای ما تقدم
دیوان تو گر کسی بخواند
در پیش سخنوران عالم
زین گفته رود ظهیر از جای
چه جای ظهیر انوری هم
گوینده قصیده تو خامست
پخته سخنان ما مسلم
این خام ولی چو نقره خام
وان پخته ولی چو پخته شلغم
اشعار من و جواب یاران
هر چند مماثلند با هم
فرقی ز ثریست تا ثریا
وز لطف ستاره تا به شبنم
چون کوه خجند آمد این شعر
با آب بلند و نام محکم
هنگام دعاس دست بردار
ای خضر که عیسی تو در دم
تا تاجوران ملک بر تخت
در دست چپ آورند خاتم
باد از چپ و راست شاه و درویش
پیش تو نهاده دست بر هم
در دست نگین دولت تو
خاصیت نقش خاتم جم
باغ طربت به آب این شعر
چون روضه خلد سبز و خرم
از مهلت عمر دشمنان یاد
کردیم و کلامنا بهاتم
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۵
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۵۸
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
کمال خجندی : مفردات
شمارهٔ ۹
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
خندهات نوش لب ز آب بقا شیرینتر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرینتر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرینتر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرینتر است
انتهای الفت نادان به تلخی میکشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرینتر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بیتلاش دست و پاشیرینتر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرینتر است
نزد ما نفرین تلخت از دعا شیرینتر است
ایمنی جستن ز استغنا طریق ابلهی است
خواب راحت بر سریر بوریا شیرینتر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
غیر نخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
غیرنخوت نیست نان در سفره ابنای دهر
آب کشکول کریمان گدا شیرینتر است
قصه تیمار تن بگذار کاندر راه دوست
زهر محنت بر لب اهل بلا شیرینتر است
انتهای الفت نادان به تلخی میکشد
ترک این صحبت نمودن ز ابتدا شیرینتر است
کار چون در بذل جان شد ز بر تیغت منحر
دادن جان بیتلاش دست و پاشیرینتر است
تر مکن (صامت) لب از جام حیات عاریت
طعم صهبای فنای در کام ما شیرینتر است
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چینیان در چین گر از زلف تو چینی داشتند
بر جبین در چین ز بوی مشک چینی داشتند
از مگس شکر فروشانرا محالست ایمنی
زانکه صاحب خرمنان هم خوشهچینی داشتند
خواری احباب خود بنگر که در روز فراق
ترک ایشان گفت هر جا همنشینی داشتند
دست و پای عاشق بیچاره بستن تازگی است
روز اول راه در هر سرزمینی داشتند
گر دورنگی بود مانع در وصالت عاشقان
دوختند از غیر گر چشم دو بینی داشتند
کشور دلها چنین تنها مسخر میکنند
تا چه میکردند خوبان گر معینی داشتند
میرود از دست مردم دین و غافل میچرند
باز دینداران سابق درد دینی داشتند
عاقبت بینی اگر اندر میان خلق بود
بود وقف چشم تر گر آستینی داشتند
صلح و جنگی (صامتا) از یار ما معلوم نیست
خوبرویان روز اول مهر و کینی داشتند
بر جبین در چین ز بوی مشک چینی داشتند
از مگس شکر فروشانرا محالست ایمنی
زانکه صاحب خرمنان هم خوشهچینی داشتند
خواری احباب خود بنگر که در روز فراق
ترک ایشان گفت هر جا همنشینی داشتند
دست و پای عاشق بیچاره بستن تازگی است
روز اول راه در هر سرزمینی داشتند
گر دورنگی بود مانع در وصالت عاشقان
دوختند از غیر گر چشم دو بینی داشتند
کشور دلها چنین تنها مسخر میکنند
تا چه میکردند خوبان گر معینی داشتند
میرود از دست مردم دین و غافل میچرند
باز دینداران سابق درد دینی داشتند
عاقبت بینی اگر اندر میان خلق بود
بود وقف چشم تر گر آستینی داشتند
صلح و جنگی (صامتا) از یار ما معلوم نیست
خوبرویان روز اول مهر و کینی داشتند
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
شد از آن روزی که صحرای جنون ماوای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
کرد شهوت همچو قیس عامری سودای من
آنکه در ملک جنون سر داد مجنون را چو من
محو و حیرانست پیش طلعت لیلای من
بارها راند از در خویشم ولیکن عاقبت
از وفا بنهاد بند بندگی بر پای من
از نظر افکندنم سهلست منت میکشم
گر شود گاهی ز لطف از دیگران جویای من
قامت طوبی شود خم بهر تعظیم قدش
در خرام آید اگر سرو و سهی بالای من
سالها دنبال یار بیوفا میگشتهام
تا ترا بگزید آخر دیده بینای من
(صامتا) این زهد خشک آخر مرا رسوا نمود
کاش بودی در میان خیل رندان جای من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
در پیش چشم دشمن بیاقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بینوایی بییار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱ - ترکیب بند
از دور زمان دلم کباب است
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
بشنو که عجب پر انقلاب است
این نقش و نگار خوش که بینی
نقشی است که پایهاش بر آب است
ای تشنه چشمه سار رحمت
بر گرد که آب نه سر آب است
پرواز بده همای همت
زین جیفه که طعمه کلاب است
بشتاب به سوی کوی معنی
تا مرکب عمر در شتاب است
چند از پی جمع کردن مال
بر گردنت از طمع طناب است
دوران جهان چو موج دریاست
در وی تن آدمی حباب است
نی نی بود او چه خانه مور
این خانه به شبنمی خراب است
تفصیل زمانه و ثباتش
دیباچه و ختم این کتاب است
بسیار دوندگان دویدند
کز نام جهان نشان ندیدند
بس مرغ دل از برای این صید
صیاد صفت به خون طپیدند
زین باغ بسی گذشت گلچین
کز وی گل آرزو نچیدند
بس سبز خطان که زیر این خاک
دامان امید بر کشیدند
بس خاک شدند و بعد صد سال
چون سبزه ز خاک بردمیدند
بس آهوی جان که اندرین دشت
از کالبد بدن رمیدند
بس طفل کزین عجوز مادر
پستان مفارقت مکیدند
جز زهر اجل نداشت طعمی
آنها که از این عسل چشیدند
عالم همه گر گدا و گر شاه
گر ز آنکه سیاه یا سفیدند
گو طبل رحیل خود بکوبند
زین کهنه رباط تا رسیدند
کاین مهلکه خوابگاه شیر است
شیری که به دمی دلیر است
این مرحله خوفناک و دور است
زاد سفری تو را ضرور است
تاریک شبست و راه تاریک
ایوای به رهروری که کور است
دزدیست اجل که گاو و بیگاه
در بردن نقد جان جسور است
لشگر شکنی بود که تنها
و همزن جیش سلم و نور است
شیرینی روزگار تلخ است
تا چشم بد ز مانه شور است
از یک سر پا غبار راه است
این کاسه سر که پرغرور است
دنیاطلبی شعارکردن
دیوانگی است کی شعور است
فرزانگی از کسی طلب کن
کز کسوت کائنات دور است
آبادی کاخ و تن چه حاصل
کو مسکن مار و ملک مور است
راحت به جهان به کس ندادند
تو میطلبی مگر به زور است
اینجا زرو زور را بها نیست
این فکر محال خوشنما نیست
تا کی غم روزگار داری؟
زین غم دل خود فکار داری؟
از یاد محبت زر و سیم
پیوسته به دوش بار داری
ای مست شراب خودپسندی
بر سر چقدر خمار دادی
اندر سر این پل شکسته
آسوده عجب قرار داری
آخر به کدام فضل و رتبت
بر سر هوس شکار داری
به جهان ز جهان سمند همت
با اهل جهان چکار داری؟!
بگشا سوی کاروان این حی
اگر دیده اعتبار داری
رفتند و تو همچنان بخوابی
از بهر که انتظار داری
با دست تهی ز هی خجالت
عزم سر کوی یار داری
اینگونه طریق زندگی نیست
هرگز که نشان زندگی نیست
دنیای دنی وفا نکرده
با خلق به جز جفا نکرده
هر کام که بود ناروا کرده
کامی ز کسی روا نکرده
کو جمعیتی که آخرالامر
از یکدگرش جدا نکرده
این کهنه طبیب عاقبت سوز
دردی ز کسی دوا نکرده
این کهنه طبیب عاقبتسوز
دردی ز کسی دوا نکرده
یک لحظه در این الم سرا دست
از دامن کس رها نکرده
کویک دل خرمی که در وی
اسباب عزا بپا نکرده؟
تا تیر فناست در کمانش
بیگانه و آشنا نکرده
گر دشمن خود بود و گر دوست
هرگز ز کسی حیا نکرده
هر نفس که کشته است و از وی
کس دعوی خونبها نکرده
تا ابلق چرخ زیر زبن است
سرتاسر کار او چنین است
صاحب نظری که ارجمند است
بر ملک جهان چه پایبند است
بر قبر گذشتگان گذشتن
کافی بود ار برای پند است
بنگر که جدا چگونه از هم
اعضای تمام بند بند است
پس گوش بدار و بین ز هر بند
مانند نی این نوا بلند است
کی غزوه دوستان شما را
رغبت بزمانه تا به چند است
جوئید چگونه استراحت
زین خانه که معدن گزند است
زهر است به جام دهر او را
مردانه کشی به سر که قند است
بر خنده این عجوزه مکار
مغرور مشو که ریشخند است
تا کی به هوای مال و اموال
در مجمر غم دلت سپند است
در بند علایقات دنیا
تا چند تو را علاقه بند است
گر گوش به قول ما نداری
پروا ز خدا چرا نداری
روزی که جهان به کام ما بود
آهوی زمانه رام ما بود
در حجره دل عروس غفلت
همخوابه صبح و شام ما بود
پیوسته میمحبت دهر
مانند شما به جام ما بود
هر لحظه به پیشگاه خدمت
زرین کمی غلام ما بود
صف بسته ز سرکشان دو صد صف
در بارگه سلام ما بود
بس جم خدم و ملک حشمها
در سایه احتشام ما بود
نوبت زن چرخ کوس دولت
هر دم که زدی به نام ما بود
بگشودن عقدههای مشکل
در عهده اهتمام ما بود
چون مرغ به آب و دانه مشغول
غافل ز اجل که دام ما بود
(چون صامت) از این جهان پرشور
رفتیم و شدیم ساکن گور
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۳ - و برای او فی النصیحه
دلم ز خلق جهان و جهان ملال گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
شبی بستر خوابم چنین خیال گرفت
که مهر عمر دگر روی در زوال گرفت
گرفتم آنکه کنون مرغ روح بال گرفت
به قبر رفتم و منکر ز من سئوال گرفت
که ای بخوان جهان گشته مدتی مهمان
به ما ز بیش و کم این سفر نما تو عیان
مساز نیک و بد خویش را ز ما پنهان
متاع جان و تنت را چه گشت سود و زیان
تو را چه دست از این جمع ملک و مال گرفت
هزار سال به باغ جهان وطن کردی
ز جهل این تن خاکی به ناز پروردی
چو خواستی سوی شهر و دیار برگردی
برای اهل وطن ارمغان چه آوردی؟
تو را چه بهره ز عمر این هزار سال گرفت
عجب ز جام جهان جمله مست و مدهوشیم
بدین عجوز مفتن چه خوش هم آغوشیم
تمام عمر پی جمع مال میکوشیم
اجل به خنده و ما گرم خواب خرگوشیم
عنانزاد تو این کهنه پیر زال گرفت
به صبح حشر که شام فنا بسر آید
خدا ز نیک و بد از ما سئوال فرماید
در بهشت و جهنم به خلق بگشاید
در آن مقام چرا دامن کفر باید
به پیش روی خود از روی انفعال گرفت
عجوز دهر بسی کشت همچو ما شوهر
اگر نصیحت من می نیابیدت باور
دمی که از می وصلش دماغ سازی تر
به هوش باش در آن عین مستی و بنگر
به خاک کیست که جام می ازسفال گرفت
نشستهاند عتید و رقیب در همه کام
ز نامه عمل ما گرفته بر کف دام
رقم کنند ز نیک و بدو حلال و حرام
تو را خیال رسد بر دو خوردو گشت تمام
هر آنکه مال یتیمان به خود حلال گرفت
شنیدهام که بسی خسروان با تدبیر
به کام دل چو نشستند بر فراز سریر
برای آنکه شود ملک دیگران تسخیر
کلامشان به زبان بود با ندیم و وزیر
اجل رسید و گلوشان در آن محال گرفت
به روز حشر تو را اگر جحیم مسکن شد
بسوزی ار بتنت از حدید جوش شد
چرا زبان تو (صامت) ز بیم الکن شد
ز هول حادثه هر دو کون ایمن شد
هر آنکه دامن حب علی و آل گرفت
صامت بروجردی : کتاب النصایح و التنبیه
شمارهٔ ۱۱ - و برای او فی النصیحه
بیا ای دل دمی بنشین و گوش هوش با من کن
ز دریای نصیحت گوهر غلطان به دامن کن
در این دشت مخوف هولناک پر خطر اول
ز خوف رهزنان دهر جان خویش ایمن کن
بیفشان در زمین سینه تخم عرفت آنگه
به روز تنگدستی حاصلی بر چین و خرمن کن
کلام نیستی را نقش کن اندر نگین دل
وز آن خاتم سجل هستی خودرا مزین کن
چرا آسوده مانند شیطان دشمنی داری
بنه تیر تفکر در کمان و رفع دشمن کن
ز قاف قاب قوسینت فراتر منزلی باشد
که میگوید که در این توده خاکی نشیمن کن
سرت را گر هوای سرفرازی باشد اندر سر
کمند منتدون همتان بیرون ز گردن کن
ندیدی رنگ زردی گر تو از بهتر طمع مردی
قبائی هست مردی بر نت بر خویش احسن کن
تو ابرو را ز سختیهای این عالم مکن برچین
پس آنگه نرم با سرپنجه چون داود آهن کن
گل راحت نچیده در جهان جز لاله حسرت
تو هم چون جغد در ویرانه باش و ترک مسکن کن
اگرچه زنده خود را ز خیل مردگان بشمر
بیا بر روی نعش خویشتن بنشین و شیون کن
اگر یکرویی زال جهان را امتحان جویی
بیا یک لحظه پشت خود بدین کار پر فن کن
ز اشک شرمساری روغنی ترتیب ده هر شب
چراغی در شبسان وجود خویش روشن کن
چنان پندار کاینک موسم یومالحساب آمد
تو پیشاپیش جمع دخل و خرج خود معین کن
لباسی خوشنما تر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
لباسی خوشنماتر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
کریمست و کریمان جهان را دوست میدارد
تو خود را متصف بر هر صفحات حی ذوالمن کن
اگر عمردرازیچون مسیحا در نظر داری
نخواهی نیم ره گر بر زمانی ترک سوزن کن
در این دنیا که مالش مار و جاهش چاه میباشد
ز چاه سرکشی خود را برون مانند بیژن کن
چو آخر خاک میگرد اگر لاغر اگر فربه
تو تن از خوردن مرغ و مسمی بیمسمن کن
ندارد قابلیت اینقدر یک مشت خاک ما
منیت از سر بگذار و کم دعوی من من کن
چرا از همرهان خویش بر جا مانده «صامت»
بطلی منزل و مقصود لختی گرم توسن کن
ز دریای نصیحت گوهر غلطان به دامن کن
در این دشت مخوف هولناک پر خطر اول
ز خوف رهزنان دهر جان خویش ایمن کن
بیفشان در زمین سینه تخم عرفت آنگه
به روز تنگدستی حاصلی بر چین و خرمن کن
کلام نیستی را نقش کن اندر نگین دل
وز آن خاتم سجل هستی خودرا مزین کن
چرا آسوده مانند شیطان دشمنی داری
بنه تیر تفکر در کمان و رفع دشمن کن
ز قاف قاب قوسینت فراتر منزلی باشد
که میگوید که در این توده خاکی نشیمن کن
سرت را گر هوای سرفرازی باشد اندر سر
کمند منتدون همتان بیرون ز گردن کن
ندیدی رنگ زردی گر تو از بهتر طمع مردی
قبائی هست مردی بر نت بر خویش احسن کن
تو ابرو را ز سختیهای این عالم مکن برچین
پس آنگه نرم با سرپنجه چون داود آهن کن
گل راحت نچیده در جهان جز لاله حسرت
تو هم چون جغد در ویرانه باش و ترک مسکن کن
اگرچه زنده خود را ز خیل مردگان بشمر
بیا بر روی نعش خویشتن بنشین و شیون کن
اگر یکرویی زال جهان را امتحان جویی
بیا یک لحظه پشت خود بدین کار پر فن کن
ز اشک شرمساری روغنی ترتیب ده هر شب
چراغی در شبسان وجود خویش روشن کن
چنان پندار کاینک موسم یومالحساب آمد
تو پیشاپیش جمع دخل و خرج خود معین کن
لباسی خوشنما تر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
لباسی خوشنماتر از لباس عیب پوشیدن
نباشد ورنه میگفتم تو او را کسوت تن کن
کریمست و کریمان جهان را دوست میدارد
تو خود را متصف بر هر صفحات حی ذوالمن کن
اگر عمردرازیچون مسیحا در نظر داری
نخواهی نیم ره گر بر زمانی ترک سوزن کن
در این دنیا که مالش مار و جاهش چاه میباشد
ز چاه سرکشی خود را برون مانند بیژن کن
چو آخر خاک میگرد اگر لاغر اگر فربه
تو تن از خوردن مرغ و مسمی بیمسمن کن
ندارد قابلیت اینقدر یک مشت خاک ما
منیت از سر بگذار و کم دعوی من من کن
چرا از همرهان خویش بر جا مانده «صامت»
بطلی منزل و مقصود لختی گرم توسن کن
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱۱ - حکایت شخص مسافر
بود مسافر یکی اندر به راه
توشه کم و راه فزون بیپناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش
بخت کشانید به یک بیشهاش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بیخبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا میکند
ترک ره دین هدا میکند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فیالمثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بیشمار
میکند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
میکندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
توشه کم و راه فزون بیپناه
سی حُضر داشت شتاب از سفر
ایمن و وارسته زخفو و خطر
نه نگهش جانب طی طریق
نی بلدی تا شود او را رفیق
تا به بیابان ز قضا شد دچار
در کف دزدان برون از شمار
هر چه که بودش زر و سیم و لباس
پای کش و توسه و نقد و اساس
داد بدان راهزنان رایگان
تا ببرد سالم از آن ورطه جان
فارغ از آن سو چه شد اندیشهاش
بخت کشانید به یک بیشهاش
خیل و حوش از همه سو تاختند
از پی آن طعمه طمع آختند
گرگ و گراز آمد و شیر و پلنگ
تیز به خونش همه دندان و چنگ
گشته بدان مرد ز هر سو دلیر
گرگ ز دندان و به چنگال شیر
مرد مسافر ز همه بیخبر
نی خبر از پای بدش نی ز سر
غصه جان برده ر سر هوش او
زخم بدن گشته فراموش او
عاقبت الامر به رنج فزون
برد از آن مهلکه هم جان برون
خسته و رنجو برنج و محن
نیمه جان برد به سوی وطن
دیده چه از زحمت ره باز کرد
زخم بدن سرکشی آغاز کرد
دیده چو برپا و سر خویشتن
غرقه به خون یافت تمام بدن
عائده و فائده و نقد و سود
تحفه و سوغات ز بود و نبود
رفته و عریان تن گریان ز درد
داغ به دل پای به گل آه سرد
نیک مثالی است همین داستان
سر به سر از حالت اهل جهان
جای چه در دار بنا میکند
ترک ره دین هدا میکند
عقل که در ملک بدن کدخداست
راه روان به خدا رهنما است
کس نکند گوش به گفتار او
یک نفس از نفس نگیرند رو
فیالمثل از خضر گریزان شوند
بارکش غول بیابان شوند
مانده عزاریلبره در کمین
منتظر بردن کالای دین
حرص زر و مال شود پیشرو
طول امل جلوه کند نو به نو
لهو و لعب طرح نفاق افکند
دل ز حجازت به عراق افکند
دیو طمع با تو محبت کند
گرم دمادم به تو الفت کند
شهوت بیدادگر آید به بیش
تا بردت از ره آئین و کیش
کبر در آویخته بر دامنت
عجب کمندی شده در گردنت
بسته دو صد سد زالوف و کرور
در ره تو لشگر فخر و غرور
جور و جفا ناظر و منظور تو
ظلم و ستم آمده دستور تو
شیر شرارت کندت تیز چنگ
تا که شوی چیره به میدان جنگ
حب جهان دست درازی کند
با تو به وجد آمده بازی کند
از ره وسواس ر راهت برد
وز گذر جاه به چاهت برد
بخل تو را سینه به جوش آورد
همچو حسد تا به خروش آورد
صبر چو دید آن سپه بیشمار
میکند از جنگ به یک سو فرار
یک و تنها چو شدی در مصاف
تیغ تلاش تو رود در غلاف
این همه دشمن که تو را بود دوست
زنده درآند برونت ز پوست
جمله درآیند به فرمان تو
در طمع گوهر ایمان تو
لشکر طغیان چو گرفتند زور
تن شود از کسوت توفیق دور
کز طرف پیشه ملک فنا
گرگ اجل راست شود از قفا
کرد به حسرت چو تنت چاک چاک
میکندت طعمه موران خاک
جای تو چون خوابگه گور شد
شمع امیدت ز اجل کور شد
دیده عبرت سوی خود وا کنی
عاقبت خویش تماشا کنی
(صامت) اگر جانب خود بنگری
خود ز همه اهل هوس بدتری
بهر نصیحت همه تن گوش باش
دم ز سخن در کشو خاموش باش
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۴ - و برای او همچنین
یا رب اگر ز کرده ما پرده واکنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف و عامی کنند شرم
روزی که دستگاه عدالت بپا کنی
کسرا مجالچون و چرا در بر تو نیست
با بندگان هر آنچه نمایی بجا کنی
گر گبر رو کند بدرت بهر التجا
هر دم ز مهر حاجت او را روا کنی
هر کس بهر لباس که با عجز و التماس
در حضرت تو رو کند او را رضا کنی
چندین هزار مجرم و عاصی و روسیاه
در یک نفس ز آتش دوزخ رها کنی
غیر از تو نیست راه پناهی برای خلق
باید تو روی لطف به احوال ما کنی
جز تو طبیب نیست امید است هر دو کون
این دردهای بیحد ما را دوا کنی
یا رب تو قبلهگاه امیدی و چون کنم
گر دست ما ز دامن لطف جدا کنی
باشد امید ما بدرت آن که جمله را
از دوستان درگه آل عبا کنی
اندر شمار ما همه را در صف شمار
از شیعیان پادشه لافتی کنی
در روز رستخیز قیامت شفیع ما
سر خیل کائنات و شه انبیاء کنی
شایسته محبت لطف تو گرنهایم
رحمی به ما به خاطر شیر خدا کنی
یا رب همین بس است تمنای ما که تو
هنگام مرگ مدفن ما کربلا کنی
در آفتاب گرم قیامت مقام ما
زیر لوای احمد صاحب لوا کنی
از لطف بیحساب تو یا رب بعید نیست
گر رحمتی (به صامت) بیدست و پا کنی
ما را به خجلت ابدی مبتلا کنی
ابلیس وار جامه طغیان ببر کنید
گر یک نفس به خویش کسی را رها کنی
هر کس به جان خویش جفا بیشتر کند
به روی تو بیشتر ز ترحم وفا کنی
روزی دهی به مردم بیگانه صد هزار
کز صدهزار یک نفری آشنا کنی
از فعل خویش عارف و عامی کنند شرم
روزی که دستگاه عدالت بپا کنی
کسرا مجالچون و چرا در بر تو نیست
با بندگان هر آنچه نمایی بجا کنی
گر گبر رو کند بدرت بهر التجا
هر دم ز مهر حاجت او را روا کنی
هر کس بهر لباس که با عجز و التماس
در حضرت تو رو کند او را رضا کنی
چندین هزار مجرم و عاصی و روسیاه
در یک نفس ز آتش دوزخ رها کنی
غیر از تو نیست راه پناهی برای خلق
باید تو روی لطف به احوال ما کنی
جز تو طبیب نیست امید است هر دو کون
این دردهای بیحد ما را دوا کنی
یا رب تو قبلهگاه امیدی و چون کنم
گر دست ما ز دامن لطف جدا کنی
باشد امید ما بدرت آن که جمله را
از دوستان درگه آل عبا کنی
اندر شمار ما همه را در صف شمار
از شیعیان پادشه لافتی کنی
در روز رستخیز قیامت شفیع ما
سر خیل کائنات و شه انبیاء کنی
شایسته محبت لطف تو گرنهایم
رحمی به ما به خاطر شیر خدا کنی
یا رب همین بس است تمنای ما که تو
هنگام مرگ مدفن ما کربلا کنی
در آفتاب گرم قیامت مقام ما
زیر لوای احمد صاحب لوا کنی
از لطف بیحساب تو یا رب بعید نیست
گر رحمتی (به صامت) بیدست و پا کنی
صامت بروجردی : کتاب المناجات با قاضی الحاجات
شمارهٔ ۵ - و برای او همچنین
شد وقت آنکه درد نهان را دوا کنیم
روی نیازخویش به سوی خدا کنیم
ای خفتگان بستر راحت سحر رسید
خیزید تا گذر به خدا از رجا کنیم
خیزید تا به وعده «ادعونی استجب»
تکلیف خود به درگه داور ادا کنیم
بیگانگی بس است ز درگاه کردگار
خود را دمی به خالق خود آشنا کنیم
تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام
کاری برای خجلت روز جزا کنیم
اشکی ز چشم خویش بریزیم و اندر او
از بهر شست و شوی گناهان شنا کنیم
بهر نجات آتش دوزخ به صد امید
دست دعا بلند سوی کبریا کنیم
تا کاسهای دیده نگردیده پر ز خاک
چشمی به حال بیکسی خویش را کنیم
به گذشتگان و اسیران زیر خاک
نزد خدای عالم و آدم دعا کنیم
از یاد رفته وعده روز الست
یک شب وفا به وعده قالوا بلی کنیم
شیطان نهاده بند اطاعت به پای ما
بهر رها نمودن خود دست و پا کنیم
تا از پی شفاعت ما چاره جو شود
روی نیاز را به سوی مصطفی کنیم
از قلب سوزناک سوی کشور نجف
با گریه التجا بشه اولیاء کنیم
گاهی سوی علی و ولی متلجی شویم
گه روی استغاثه به خیرالنساء کنیم
دستی به دامن حسن مجتبی زنیم
روئی به آستان شه کربلا کنیم
این پنج تن مقرب درگاه داورند
هر پنج را شفیع پی مدعا کنیم
یا رب اگر ز لطف نبخشی گناه ما
در حیرتم که جز در تورو کجا کنیم
یا رب حساب معصیت ما ز حد گذشت
راهی نما که چاره جرم و خطا کنیم
یا رب دری گشا ز هدایت بر وی ما
شاید دیگر ز کثرت عصیان حیا کنیم
یا رب همیشه کار تو فضل و کرامتست
بر ما مبین تو جرم و خطائی که ما کنیم
یا رب به خدمت تو چه گوئیم در جواب
به هر حساب چون به صف حشر جا کنیم
اعضای ما تمام بود شاهد گناه
دیگر گذشته آنکه ز عصیان ابا کنیم
نزد تو ای مهیمن یکتا تمام عمر
یک دم نشد که پشت عبادت دو تا کنیم
ما را ببخش ورنه به آلعبا تو را
چندان قسم دهیم که از خود رضا کنیم
(صامت) ز آب توبه گناهان خود بشوی
تا خویش را ز آتش و دوزخ رها کنیم
روی نیازخویش به سوی خدا کنیم
ای خفتگان بستر راحت سحر رسید
خیزید تا گذر به خدا از رجا کنیم
خیزید تا به وعده «ادعونی استجب»
تکلیف خود به درگه داور ادا کنیم
بیگانگی بس است ز درگاه کردگار
خود را دمی به خالق خود آشنا کنیم
تا صبح عمر ما ننموده است رو به شام
کاری برای خجلت روز جزا کنیم
اشکی ز چشم خویش بریزیم و اندر او
از بهر شست و شوی گناهان شنا کنیم
بهر نجات آتش دوزخ به صد امید
دست دعا بلند سوی کبریا کنیم
تا کاسهای دیده نگردیده پر ز خاک
چشمی به حال بیکسی خویش را کنیم
به گذشتگان و اسیران زیر خاک
نزد خدای عالم و آدم دعا کنیم
از یاد رفته وعده روز الست
یک شب وفا به وعده قالوا بلی کنیم
شیطان نهاده بند اطاعت به پای ما
بهر رها نمودن خود دست و پا کنیم
تا از پی شفاعت ما چاره جو شود
روی نیاز را به سوی مصطفی کنیم
از قلب سوزناک سوی کشور نجف
با گریه التجا بشه اولیاء کنیم
گاهی سوی علی و ولی متلجی شویم
گه روی استغاثه به خیرالنساء کنیم
دستی به دامن حسن مجتبی زنیم
روئی به آستان شه کربلا کنیم
این پنج تن مقرب درگاه داورند
هر پنج را شفیع پی مدعا کنیم
یا رب اگر ز لطف نبخشی گناه ما
در حیرتم که جز در تورو کجا کنیم
یا رب حساب معصیت ما ز حد گذشت
راهی نما که چاره جرم و خطا کنیم
یا رب دری گشا ز هدایت بر وی ما
شاید دیگر ز کثرت عصیان حیا کنیم
یا رب همیشه کار تو فضل و کرامتست
بر ما مبین تو جرم و خطائی که ما کنیم
یا رب به خدمت تو چه گوئیم در جواب
به هر حساب چون به صف حشر جا کنیم
اعضای ما تمام بود شاهد گناه
دیگر گذشته آنکه ز عصیان ابا کنیم
نزد تو ای مهیمن یکتا تمام عمر
یک دم نشد که پشت عبادت دو تا کنیم
ما را ببخش ورنه به آلعبا تو را
چندان قسم دهیم که از خود رضا کنیم
(صامت) ز آب توبه گناهان خود بشوی
تا خویش را ز آتش و دوزخ رها کنیم