عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۰
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵۵
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹۴
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴۶
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۲ - حمد و نعت
الهی بلبل این بوستانم
مکن عاجز ز وصف گل زبانم
درین گلشن که هم گل هست و هم خار
مرا هم جای ده، یک آشیان وار
ثنای گل نیاید گر ز دستم
سزاوار دعای خار هستم
شکفتن گر نیاموزد ز من گل
پریشانی دهم تعلیم سنبل
گران آید به گوش گل، گر آواز
به خاموشی شوم با غنچه دمساز
پرست از ناله مغز استخوانم
مکن خاموش چون سوسن، زبانم
ز وصف گل مگردان بینصیبم
بلند آوازه کن چون عندلیبم
چراغ لاله در باغم برافروز
سواد خط ریحانم درآموز
دلم از جلوه آن سرو کن شاد
که از قید تعلق گردم آزاد
نسیم سنبلی زن بر مشامم
که جز آشفتگی باشد حرامم
به روی سبزه چشمم ساز روشن
سرشکم را زمرد کن به دامن
چراغان کن ز روی غنچه باغم
به یک فانوس، بر کن صد چراغم
زلال ابر فیضی بر گلم ریز
سخن چون سبزه از خاکم برانگیز
به گوش گل رسان گفتار نغزم
ز گل معمور کن، چون غنچه، مغزم
بهاری سرو کلکم را عطا کن
بلندی را به فکرم آشنا کن
خزان را دور دار از لالهزارم
توانگر کن ز سامان بهارم
ازان شاخ گلم گلشن کن آغوش
که گل چینم چو گلبن از بر و دوش
چو گلبرگ از صبا بال و پرم ده
ز برگ گل چو شبنم بسترم ده
ز وصف گل چنان تر کن زبانم
که بلبل آید و بوسد دهانم
چو کردی در ازل گلشنپرستم
گل گلشنستایی ده به دستم
بر رویی ز گلبرگم به یاد آر
که بر یادش دمد از سینه گلزار
ز سنبل ده به گیسویی سراغم
وز آن گیسو، معطر کن دماغم
درِ وصف چمن بگشا به رویم
که جز حرف گل و سنبل نگویم
اثر در گوش گل ده یا ربم را
هزاری کن چو بلبل، منصبم را
کند چون عشوه نرگس هلاکم
نسازی غیر نرگسدان ز خاکم
مکن آزادم از قید و مینداز
که چون قمری کنم با طوق پرواز
مرا چون بید مجنون ساز شیدا
به گلشن دل تسلی کن ز صحرا
ز چاک سینه من بخیه بگسل
برآور غنچهوارم خرقه از دل
رسانیدم به وصف گل، سخن را
به فریادم رسان مرغ چمن را
تهیدست از در معنی مدارم
مکن همبیعت دست چنارم
مکن مغرور آزادی چو سروم
به سروی بنده گردان چون تذروم
به جوش آور بهاری از ضمیرم
که عرش و فرش را در لاله گیرم
به طرز حمد خویشم آشنا کن
زبانم را ثناگوی ثنا کن
نمک دارد تمنا، حسن داغم
به کشمیر ملاحت ده سراغم
درین بستانسرا گر بار یابم
ز صنعت ره به صنعتکار یابم
صفات باغبانم گر کند مات
فرستم بر جمال باغ، صلوات
به پای گل، چو گل در خون نشینم
به چشم از راه مرغان خار چینم
کنم در بوستان چون ناله بنیاد
در آید تا لب جدول به فریاد
رگ ابرست مغز استخوانم
سخن سبز آید از دل تا زبانم
نمیخواهم چو برگ لاله خامی
مسوزانم به داغ ناتمامی
مرا در سوختن دار آنچنان خوش
که سوزم، تا تواند سوخت آتش
خورم بر حرف رنگین چند افسوس؟
به زاغ کلک من ده بال طاووس
ز آب چشمهای پر کن سبویم
که خضرستان شود هر تار مویم
درین گلشن چنان کن روشناسم
که رنگ گل کند بلبل قیاسم
می عرفان خویشم در گلو کن
ز می، بگسسته رنگ را رفو کن
بدار آیینه چون طوطی به رویم
تو سر کن حرف، تا من هم بگویم
پریشانتر کن از گیسوی سروم
که سازد آشیان بر سر تذروم
ز مهر گوهرم بگذار دلسرد
برآر از شبنمستان صدف، گرد
ز کلکم آن حلاوت ده رقم را
که از شهدش گلو سوزد قلم را
ز دل شوری برانگیز از خروشم
میاور بی نمک چون می به جوشم
ز مژگان ترم در جوی کن آب
مکُش در دیده اشکم را چو سیماب
ز پرواز هوس بشکن پرم را
هواخواه محبت کن سرم را
گلی زین بوستانم کن کرامت
که باشم مست بویش تا قیامت
دماغم را ز جام فیض، تر کن
پس آنگه فیضجویان را خبر کن
مرا فیض تو در کارست، در کار
تو هم قفل از در نابسته بردار
به زلف سنبلم بوی ثنا ده
گلم را رنگ نعت مصطفی ده
دلیرم کن به نعت شاه لولاک
کلامم را ز حرف غیر کن پاک
روان کن آبی از نعتش به جویم
که دست از هرچه غیر وی بشویم
ز گل، روی پیمبر ده به یادم
به سنبل زان دو گیسو ساز شادم
ز مهرش چون سرشتی خاک پاکم
به مهرش باز بسپاری به خاکم
پی نعت نبی، کج نه کلاهم
در اقلیم سخن کن پادشاهم
بود کشمیر آغاز کلامم
که چون کشمیرماند سبز، نامم
مکن عاجز ز وصف گل زبانم
درین گلشن که هم گل هست و هم خار
مرا هم جای ده، یک آشیان وار
ثنای گل نیاید گر ز دستم
سزاوار دعای خار هستم
شکفتن گر نیاموزد ز من گل
پریشانی دهم تعلیم سنبل
گران آید به گوش گل، گر آواز
به خاموشی شوم با غنچه دمساز
پرست از ناله مغز استخوانم
مکن خاموش چون سوسن، زبانم
ز وصف گل مگردان بینصیبم
بلند آوازه کن چون عندلیبم
چراغ لاله در باغم برافروز
سواد خط ریحانم درآموز
دلم از جلوه آن سرو کن شاد
که از قید تعلق گردم آزاد
نسیم سنبلی زن بر مشامم
که جز آشفتگی باشد حرامم
به روی سبزه چشمم ساز روشن
سرشکم را زمرد کن به دامن
چراغان کن ز روی غنچه باغم
به یک فانوس، بر کن صد چراغم
زلال ابر فیضی بر گلم ریز
سخن چون سبزه از خاکم برانگیز
به گوش گل رسان گفتار نغزم
ز گل معمور کن، چون غنچه، مغزم
بهاری سرو کلکم را عطا کن
بلندی را به فکرم آشنا کن
خزان را دور دار از لالهزارم
توانگر کن ز سامان بهارم
ازان شاخ گلم گلشن کن آغوش
که گل چینم چو گلبن از بر و دوش
چو گلبرگ از صبا بال و پرم ده
ز برگ گل چو شبنم بسترم ده
ز وصف گل چنان تر کن زبانم
که بلبل آید و بوسد دهانم
چو کردی در ازل گلشنپرستم
گل گلشنستایی ده به دستم
بر رویی ز گلبرگم به یاد آر
که بر یادش دمد از سینه گلزار
ز سنبل ده به گیسویی سراغم
وز آن گیسو، معطر کن دماغم
درِ وصف چمن بگشا به رویم
که جز حرف گل و سنبل نگویم
اثر در گوش گل ده یا ربم را
هزاری کن چو بلبل، منصبم را
کند چون عشوه نرگس هلاکم
نسازی غیر نرگسدان ز خاکم
مکن آزادم از قید و مینداز
که چون قمری کنم با طوق پرواز
مرا چون بید مجنون ساز شیدا
به گلشن دل تسلی کن ز صحرا
ز چاک سینه من بخیه بگسل
برآور غنچهوارم خرقه از دل
رسانیدم به وصف گل، سخن را
به فریادم رسان مرغ چمن را
تهیدست از در معنی مدارم
مکن همبیعت دست چنارم
مکن مغرور آزادی چو سروم
به سروی بنده گردان چون تذروم
به جوش آور بهاری از ضمیرم
که عرش و فرش را در لاله گیرم
به طرز حمد خویشم آشنا کن
زبانم را ثناگوی ثنا کن
نمک دارد تمنا، حسن داغم
به کشمیر ملاحت ده سراغم
درین بستانسرا گر بار یابم
ز صنعت ره به صنعتکار یابم
صفات باغبانم گر کند مات
فرستم بر جمال باغ، صلوات
به پای گل، چو گل در خون نشینم
به چشم از راه مرغان خار چینم
کنم در بوستان چون ناله بنیاد
در آید تا لب جدول به فریاد
رگ ابرست مغز استخوانم
سخن سبز آید از دل تا زبانم
نمیخواهم چو برگ لاله خامی
مسوزانم به داغ ناتمامی
مرا در سوختن دار آنچنان خوش
که سوزم، تا تواند سوخت آتش
خورم بر حرف رنگین چند افسوس؟
به زاغ کلک من ده بال طاووس
ز آب چشمهای پر کن سبویم
که خضرستان شود هر تار مویم
درین گلشن چنان کن روشناسم
که رنگ گل کند بلبل قیاسم
می عرفان خویشم در گلو کن
ز می، بگسسته رنگ را رفو کن
بدار آیینه چون طوطی به رویم
تو سر کن حرف، تا من هم بگویم
پریشانتر کن از گیسوی سروم
که سازد آشیان بر سر تذروم
ز مهر گوهرم بگذار دلسرد
برآر از شبنمستان صدف، گرد
ز کلکم آن حلاوت ده رقم را
که از شهدش گلو سوزد قلم را
ز دل شوری برانگیز از خروشم
میاور بی نمک چون می به جوشم
ز مژگان ترم در جوی کن آب
مکُش در دیده اشکم را چو سیماب
ز پرواز هوس بشکن پرم را
هواخواه محبت کن سرم را
گلی زین بوستانم کن کرامت
که باشم مست بویش تا قیامت
دماغم را ز جام فیض، تر کن
پس آنگه فیضجویان را خبر کن
مرا فیض تو در کارست، در کار
تو هم قفل از در نابسته بردار
به زلف سنبلم بوی ثنا ده
گلم را رنگ نعت مصطفی ده
دلیرم کن به نعت شاه لولاک
کلامم را ز حرف غیر کن پاک
روان کن آبی از نعتش به جویم
که دست از هرچه غیر وی بشویم
ز گل، روی پیمبر ده به یادم
به سنبل زان دو گیسو ساز شادم
ز مهرش چون سرشتی خاک پاکم
به مهرش باز بسپاری به خاکم
پی نعت نبی، کج نه کلاهم
در اقلیم سخن کن پادشاهم
بود کشمیر آغاز کلامم
که چون کشمیرماند سبز، نامم
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۳ - تعریف ملک کشمیر و آب و هوای آن
خوشا کشمیر و خاک پاک کشمیر
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
که سر بر زد بهشت از خاک کشمیر
چه کشمیر، آبروی هفت کشور
نگاه از دیدن او تازه و تر
چه کشمیر، آب و رنگ باغ و بستان
اسیر هر نهالش صد گلستان
سوادش سرمه چشم بهارست
بهشت و جوی شیری آب لارست
سواد خطهاش رسم نهادست
که سبزی از سواد اینجا مراد است
بود نشو و نما اینجا روان را
بهار دیگرست این بوستان را
ز سبزی هر نهالش رشک طوبی
جهانگیرند سبزانش به خوبی
ز جوش سبزه در کوه و بیابان
زمین کشته و ناکشته، یکسان
جز آن گلها که مشهور جهان است
گل اینجا بوستان در بوستان است
نظر چندان که بر دشتش گماری
به جز آب زمرد نیست جاری
به وصف سبزهاش از معنی بکر
زمرد میکشم در رشته فکر
کجا خضر و کجا این سبز رعنا؟
که آن از چشمه خورد آب این ز دریا
ز چشم بد، کس اینجا چون گریزد؟
که از آتش سپندش سبزه خیزد
سراسر سبزه و آب روان است
که گویی خطهاش یک بوستان است
کند در بذل عمر جاودانی
هوایش کار آب زندگانی
به ره نتوان قدم بر خاک افشرد
زمین را سبزه گویی از میان برد
به زیر سبزه، ره در کوه و صحرا
چو از عقد زمرد، رشته پیدا
ز طوفان رطوبت در فضایش
کند نم عاریت، آب از هوایش
ز تاثیر هوای این گلستان
شود فولاد هندی سبز در کان
نشاید رفت بی کشتی به گلگشت
ز شبنم، کار دریا میکند دشت
همه خار و خسش، ریحان و سنبل
جهانی کوه کوه از سبزه و گل
زند از سبزه او گر قلم، دم
به سرسبزی شود مشهور عالم
درین گلشن، ز جوش خنده گل
نمیآید به گوش آواز بلبل
ز عکس لاله این سبز گلشن
چراغ هفت اقلیم است روشن
شود اوقات صرف اینجا صبا را
وطن کشمیر دان نشو و نما را
گلش در شهر و صحرا زد چنان جوش
که گلشن گشت بلبل را فراموش
دمد گل از در و دیوار، اینجا
چه فرق از خانه تا گلزار، اینجا؟
به شهرش خانهها رنگین ز لاله
چو از می، خانه چشم پیاله
به نوعی بامها را لاله آراست
که گویی خیمههای آل برپاست
ز لاله، خانهها را بام گلگون
قدحهای مرصع چیده وارون
زده گل بر سر دیوارها صف
ز سنبل، روی دیوارش مزلّف
چو آساید کسی در خاک پاکش
نگشته خاک، گل روید ز خاکش
به میناکاری یک قبضه خاک
چه صنعتها نمود استاد افلاک
کمال اینجا بود آب و هوا را
دهد نشو و نما، نشو و نما را
ز فیض ابر، میروید در این کاخ
ز تار شمع، گل بیش از رگ شاخ
نبود اهل جنان را سیرگاهی
به کشمیر از جنان کردند راهی
به خوبی آنچنان کشمیر طاق است
که معشوق خراسان و عراق است
ز هر سو چون خراسان صد ندیمش
عراق از خاکساران قدیمش
مشرف هند در جنب حریمش
معطر خاک تبت از نسیمش
خروشان زندهرود از آرزویش
عرقریزان عراق از جستجویش
صفاهان راست سنگ سرمه تدبیر
چو بی صلوات گوید نام کشمیر
ز شوقش ملک دارالهرز، یک سر
چو آذربایجان دایم در آذر
سزد کشگیر را در جلوه ناز
هزار الله اکبر گو چو شیراز
صفای شام را اینجا مبر نام
چه نسبت صبح صادق راست با شام؟
چو کشمیر آفتابی در برابر
مبر گو نام خوبی، ملک دیگر
عبث مصر این دکان بر خویش چیده
چه خواهد بود حسن زر خریده؟
نباشد شرم بطعا گر عنانگیر
حجاز آید به طوف کوه کشمیر
خوشا ملکی که از فیض هوایش
بود گلدسته، جاروب سرایش
ز بس سبزه به کار خاک پرداخت
زمرد از گِل اینجا میتوان ساخت
زمین را آنچنان کم شد قباله
که از گل، گل دمید از لاله، لاله
ز رشک سبزهزار کوه کشمیر
ز غم فیروزه در معدن شود پیر
خزان را در گلستانش چه کارست؟
که صید هر نهالش صد بهار است
ز هر جانب درین فردوس اعلا
جوانان زمردپوش، برپا
ز سحر بابلی، خاکش سرشته
هوایش تازه و حسنش برشته
ز حق نتوان گذشت، این سبز رعنا
نمکدانی بود بر خوان دنیا
درین گلشن نمییابد خزان بار
بهار این چمن باشد وفادار
ز دریا کی کشد منت سحابش؟
که بیمنت، هوا میبخشد آبش
شبیهش را سزد گر هفت کشور
پی قدر و شرف بندند بر سر
ولیکن هر مصور کی تواند
قلم بر صورت این خطه راند
کسی را بر شبیهش دسترس نیست
که نقاش قضا مزدور کس نیست
ز حیرت عندلیبانش خموشند
ز سودایش جهانی شالپوشند
فقیرش از بلندیهای اقبال
به شاهان میفرستد خرقه شال
جوانانش چو می روشن ضمیران
چو نرگس از قدح پر، چشم پیران
اگر همت به سیرش برگمارد
بهشت از برگ طوبی پر برآرد
بود مایل به سبزی خاک پاکش
مگر آب زمرد خورده خاکش؟
ارم از سبزهاش یک شاخ سنبل
بهشت از گلبنش یک دسته گل
کلی شد قسمت محمود ازین باغ
هنوزش هست ازان گل، بر جگر داغ
ز گل چیدن، به رنگ نوجوانان
حنایی گشته دست باغبانان
به شبنم گر کند ابرش حواله
برد از لاله داغ دیرساله
چمن را بیشههایش داغ دارد
که نخل میوه بیش از باغ دارد
به بستانش میا گو آب، گستاخ
که شوید از هوا، رو میوه بر شاخ
کند گل بر سر دستار، ریشه
شود فولاد سبز از آب تیشه
به سرو از رشک بلبل، گل زند جوش
مباد این نکته قمری را فراموش
به برگ گل، بغل گیری دهد یاد
درین فن، غنچه استادست، استاد
به دل دزدد ز بیمش غنچه، لب را
ادب باید نسیم بیادب را
نخواهد سبزهاش تعلیم استاد
دمیدن را دمیدن میدهد یاد
بهارش تیرگی نگذاشت در سنگ
ببین چون کرد برگ لاله را رنگ
ازان دست چنار از گل تهی نیست
که گلبن را ز بالش کوتهی نیست
نیاید بوی صندل گر ز اشجار
نپیچد بر درختان تاک چون مار
نه تنها بلبل از گل سینهریش است
که گل هم سینهچاک رنگ خویش است
ز ننگ عاشقان کوتهاندیش
صنوبر بسته دل بر قامت خویش
برد ابر از هوایش پایه پایه
برای برشکال هند، مایه
گل از بس کرد رنگین بوستان را
ز گل، بلبل نداند آشیان را
نسیم فیض این روحالله آباد
ز اعجاز مسیحا میدهد یاد
چو یوسفطلعتی زین گل برآید
بنفشه بر عذار از مادر آید
عجب آب و هوایی دارد این خاک
که دل را از کدورت میکند پاک
درین گلشن نباشد شیشه را بار
ز رنگ گل بود پیمانه سرشار
گل از بس در شکفتن گشته گستاخ
دَرَد از خنده گل، پرده شاخ
به خوشبویی، ستاند از شمامه
پیاز نرگسش منشورنامه
چو سروش آورد در جلوه قامت
نماید بینمک، شور قیامت
چمن را رنگ گل ریزد ز دیوار
چنان کز می بود پیمانه سرشار
نسیمی گر به این گلشن درآید
ز رنگ گل، به رنگ گل برآید
بود پوشیده اینجا اشک بلبل
که گم شد گریهاش در خنده گل
تراود حسن را عشق از بر و دوش
زند با اشک بلبل، خون گل جوش
سوی گلبن بری گر دست گستاخ
ترواد خون بلبل از رگ شاخ
بود از ابر، دست سایه در پیش
شود سیراب، نخل از سایه خویش
ز سبزی و تری شد آنچنان راغ
که هم دریا توانش خواند و هم باغ
نگاری بر ورق گر صورت خار
ز تاثیر هوا، گل آورد بار
نم باران درین صحرای پر نم
نشاند گرد، اما بر دل غم
زمین افتاده مست از نشاه تاک
چرا مخمور روید نرگس از خاک؟
هوا آبی به روی کار آورد
که گل، صد رنگ از یک خار آورد
بهار اینجا برآورد از خزان گرد
چو داغ لاله، خون مرده، گل کرد
ز خود رفتهست شاخ از گل دمیدن
بلی، بیهوشی آرد خونکشیدن
بود خضر آبیار این گلستان
درین گلشن شود صرف آب حیوان
چنان مردمنشین شد صحن گلزار
که شد تا پشم نرگس مردمکدار
شده دست چنار از فیض باران
چو دست اهل همت گوهرافشان
بنای حسن این ملک استوارست
ملاحت، خانهزاد این دیارست
بهشتش خواندهاند و نیست دلگیر
که دارد در جهان، آزرم کشمیر؟
نسیمی چارفصل اینجا به کارست
که صید اولش فصل بهارست
ز تاثیر هوا، در خاک کشمیر
برآرد دسته گل، دسته تیر
عروس ملک ازو دایم در آرا
ز سبزی، وسمه ابروی دنیا
چو سبزی و نمک بر خوان امکان
بود کشمیر بس، آرایش خوان
هوای تر بود کشمیر را باب
زمرد را فزاید قیمت از آب
ز مطرب، آسمانی پر ز ناهید
تمام سال او نوروز، یا عید
نوای مطربان بالا گرفته
ره آواز بلبل را گرفته
درین بستانسرای عشرتافزا
نوای مطربانم برده از جا
نهان چون نغمهام در پرده ساز
مقامم را نیابی جز به آواز
در این کشور گروهی مِی پرستند
که از فیض هوا، بی باده مستند
لبالب غنچهاش از بخت فیروز
چو مینای می از حسن گلوسوز
گر افتد از کف ساقی پیاله
دواند ریشه در گِل همچو لاله
به مینا، گر کند فیض هوا، کار
ببالد چون کدوی تازه بربار
روان میشد به روی سبزهاش باد
سبکروحی به شبنم یاد میداد
بشارت ده به صیاد هوسناک
که تیر از سبزه اینجا کی خورد خاک؟
صبا در بیخودی دستی برافشاند
پر بلبل به زیر برگ گل ماند
نسیم صبحدم افتان و خیزان
برد عطر گل از گلشن گریزان
ز بس جیب رطوبت داشت در چنگ
هوا چون آب میغلتید بر سنگ
که دارد فرقت کشمیر را تاب؟
درین شهر از هوا دل میخورد آب
هوایش ابر را سرمایهای داد
که بخششهای بحرش رفت از یاد
در آتش، تخمه شد بر روی نان سبز
نگردد چون زمین و آسمان سبز؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۴ - تعریف باغ و بهار و سرسبزی کشمیر
چرا افسردهای قدسی و دلگیر؟
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که میگویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک میبردمی نام
زبان را گر بقا میبود در کام
نظر بگشای، کشمیرست، کشمیر!
تماشا کن که هنگام تماشاست
خریدار متاع عین، اینجاست
زند مرغ چمن هر سو منادی
که فصل گل، بود ایام شادی
سر دیوارش از گل رشک چین است
سر سبزی که میگویند، این است
به جای سبزه، در دامان کهسار
کشیده سرو، سر بر چرخ دوّار
نوایی بلبلش در چنگ دارد
که در یک پرده صد آهنگ دارد
درختانش ز بس دارند آزرم
چنارش ساق خود پوشیده از شرم
گلش را یک به یک میبردمی نام
زبان را گر بقا میبود در کام
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۶ - بازآمدن به تعریف کشمیر
اگر این است نزهتگاه کشمیر
هزاران جان فدای راه کشمیر!
چمن جوید زکات از کوهسارش
که باشد بر کمر نقد بهارش
سراسر کوه در سرو و صنوبر
درختان کرده خارا را مشجّر
لباس کوه، سامان دگر داشت
مشجّر ابره، خارا آستر داشت
ز بس سرو و صنوبر گشته انبوه
قیامت هست قایم بر سر کوه
ز نخل پایه پایه، بسته منبر
به گرد کوه چون بار صنوبر
شد از سرو و صنوبر ناپدیدار
لباس باغ در بر کرده کهسار
کسی از فیض بستانش چه گوید
کز آب تیغ کویش سرو روید
طریق حق به از رضوان که پوید؟
که در فردوس پاکشمیر گوید!
هزاران جان فدای راه کشمیر!
چمن جوید زکات از کوهسارش
که باشد بر کمر نقد بهارش
سراسر کوه در سرو و صنوبر
درختان کرده خارا را مشجّر
لباس کوه، سامان دگر داشت
مشجّر ابره، خارا آستر داشت
ز بس سرو و صنوبر گشته انبوه
قیامت هست قایم بر سر کوه
ز نخل پایه پایه، بسته منبر
به گرد کوه چون بار صنوبر
شد از سرو و صنوبر ناپدیدار
لباس باغ در بر کرده کهسار
کسی از فیض بستانش چه گوید
کز آب تیغ کویش سرو روید
طریق حق به از رضوان که پوید؟
که در فردوس پاکشمیر گوید!
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۷ - اوصاف دلربایی باغ فرحبخش
مرا باغ فرحبخش است منظور
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
ندارم آرزوی روضه حور
گرفته سروش از آزادگان باج
رسانده سرفرازی را به معراج
ز هر برگش گلستانی نمایان
چو از آیینه عکس روی جانان
زمینش سبزه را پاینده دارد
رطوبت را هوایش زنده دارد
خیابانش بود فردوس اکبر
لبالب شاه نهر از آب کوثر
که دیده جز درین فردوس ثانی؟
خیابانی ز آب زندگانی
به پای شاهنهر افتاده دریا
دُر شهوار ازو دارد تمنا
جدا گردد چو آب از چشمهسارش
کشد دریا به عزت در کنارش
درین گلشن برای هر نهالی
بهار آورده تشریف کمالی
ترشحهای ابر نوبهاری
چمن را روز و شب در تازهکاری
درختان در روش پر کرده بیرون
ازان روی فلک سر کرده بیرون
ز شاخ گلبنش تا غنچهای زاد
شکفتن را شکفتن میدهد یاد
ز خاکش تا نهال تازهای جست
به رعنایی صنوبر را کمر بست
کند بوی بهش رنجور را نغز
سخن را حرف بادامش دهد مغز
نباشد سیب او را تاب دندان
مگر خورد آب از چاه زنخدان؟
ز امرودش بچش کاین شهد نایاب
مکرر قند را از شرم کرد آب
به رنگ و بو سزد گر سیب این باغ
سمرقند و صفاهان را کند داغ
ندارد هیچ سیب این دلپذیری
خلاف است آن که آرد سیب، سیری
ازان شد شاه آلو، نام گیلاس
که نیکو داشت عرض میوه را پاس
کسی کاو لعل را رنگین شمارد
خبر از رنگ شاه آلو ندارد
شود لعل بدخشانت فراموش
ز شاه آلو کنی گر حلقه در گوش
ازان نخلش برآرد لعل رخشان
که دارد ریشه در کوه بدخشان
درین بستان بود پیوسته در کار
به شفتالوربایی بوسه یار
ازان عنّاب را شد لاله وصّاف
که از عنّاب گردد رنگ خون صاف
ز بس تاکش کشیده سر بر افلاک
خورد بر خوشه پروین، سر تاک
حدیث میوهاش گفتم ز هر باب
چو بردم نام شفتالو، شدم آب
نهال جعفری با سرو همسر
شده سوسن همآغوش صنوبر
چو از شبنم دهان غنچه وا شد
تبسم خنده دنداننما شد
ز بس هر سو دوید و شمع افروخت
چراغ لاله را در دل نفس سوخت
چنان برگ گلش پر آب و تاب است
که گویی غنچه مینای گلاب است
نهال تازهاش چندان قد افراخت
که قمری سرو خود را دید و نشناخت
درین گلشن، نگاه چشم بینا
بود کابین عروسان چمن را
نسیم این چمن در دیده خار
گلستان ارم را کرده بیدار
کسی از فیض این گلشن چه گوید
که جای گل بهار از خاک روید
سرشته از دماغِ تر، هوایش
گریزان بیدماغی از فضایش
ز گلبن، گل به چندان رنگ زد جوش
که شد عیب گل رعنا فراموش
حباب اینجا هوا را میفشارد
که بحر آبی به روی کار آرد
ز شبنم بس که خاکش کامیاب است
بر او نقش قدم نقشی بر آب است
ز دیگر بوستانها، این گلستان
بود ممتاز، چون یوسف ز اخوان
گلش آسوده از صوت هزارست
که مدهوش از صدای آبشارست
مگر فواره سر بر اوج سوده
نگاری ساعد سیمین نموده
پی صرف چمن، فواره بیتاب
دمادم سیم ساعد میکند آب
دهد گر آبشار آبی به نازش
همان ساعت دهد فواره بازش
درین گلشن به رغم یزد و کاشان
بود هر ماه، سی روز آبپاشان
چو در خلد، آن چه بایستی ندیدند
ازان باغ فرحبخش آفریدند
فرحبخش است نام این بوستان را
ازان بخشد فرح، خلق جهان را
ز شوخی نرگس این باغ شاید
که مژگان تماشایی رباید
ارم در پشت دیوارش نشسته
خجل چون عندلیب پرشکسته
فرحبخش از دو عالم دلپذیرست
بهشت و شاهنهرش جوی شیر است
ندیده در جهان کس این چنین جای
فرحبخش و فرحناک و فرحزای
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۸ - تعریف باغ فیضبخش
ز باغ فیضبخشم دل بود شاد
کز ایام جوانی میدهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذنوار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزهاش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا میکند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش میزند از تازگی دم
به روی سبزه میغلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقههای بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده میروید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمنها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بستهست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش مینوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
کز ایام جوانی میدهد یاد
حصاری گرد این گلشن کشیدند
ز گوهر، مهره دیوار چیدند
چو محراب درش را سرو دیده
موذنوار قامت برکشیده
ز شوخی، سبزهاش پیش از دمیدن
نیاساید ز مشق قد کشیدن
ز بس برگ تماشا میکند ساز
بود نارسته، چشم نرگسش باز
هوایش میزند از تازگی دم
به روی سبزه میغلتد چو شبنم
به هر جانب نظر از دیده رفتی
به روی برگ گل غلتیده رفتی
گلش را چون برد محمل کش باد
شقایق چون جرس آید به فریاد
ز تاثیر هوا در سایه گل
رود تا ناف آهو بیخ سنبل
ز خاک این چمن گر پر کنی مشت
گلی روید چو نرگس از هر انگشت
ز هر جانب نسیم از غنچه تر
گشوده حقههای بوسه را سر
به سیر سنبلش چون خیزم از جای
کنم وام از سر زلف بتان، پای
ز شوخی آنچنان گردیده گستاخ
که پیش از وعده میروید گل از شاخ
میاور گو سیاهی لاله از داغ
که خط سبز خواهد قطعه باغ
گل این باغ، دلتنگی ندیده
ز گلبن، غنچه چون بلبل پریده
به وصفش تا کشم بر صفحه مدّی
شود هر نونهالش، سرو قدّی
به مدحش سر کنم تا داستانی
شود هر طفل این گلشن، جوانی
به صنعت باغبانانش چو خیزند
ز رنگ گل، چمنها رنگ ریزند
شکفتن آشیان بستهست بر شاخ
که کی بیرون خرامد غنچه از کاخ
بهشتش مینوشتی خامه غیب
تنزل گر نبودی در ثنا عیب
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۹ - اوصاف باغ شاهزاده
بود برجی به باغ شاهزاده
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
که با قردش بود گردون پیاده
نه برج است این به گردون سرکشیده
عروس ملک، گردن برکشیده
فضای عالم قدس از هوایش
قرار ربع مسکون از بنایش
فلک در سایهاش تا آرمیده
دگر روی حوادث را ندیده
نباشد عرش را افزون ز یک ساق
به یکتایی ازان این برج شد طاق
گلش چون از تجلی برفروزد
سپند آرد چراغ طور و سوزد
بهار صد چمن را درشکستند
که یک شاخ گل این جا نقش بستند
چنار از حسن بالادست خود شاد
که باشد زیر دستش سرو و شمشاد
نسیمش در بغل گیری چو کوشد
گلاب از غنچه چون فواره جوشد
ارم دارد درین گلشن تمنا
که در چشم تماشایی کند جا
دل مجنون شد از بیدش تسلی
که دارد بید مجنون، حسن لیلی
کبودی یاسمن را میفشارد
خیالش را که در بر تنگ دارد؟
بلند اختر ز سروش، سرفرازی
مدار سنبلش بر نافهسازی
فراغت را درین گلشن کمی نیست
غمی دیگر به غیر از بیغمی نیست
طریق مدح این گلشن ندانم
که در وصفش بود عاجز زبانم
بهاری این چنین، جای دگر کو؟
به قدر سیر این گلشن، نظر کو؟
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۰ - اوصاف باغ نشاط
دلت را گر هوای انبساط است
نشاط عمر در باغ نشاط است
به پهلویش زمردفام کوهی
چه کوهی، بلکه خضر باشکوهی
پرست این کوه را از سبزه دامان
به کوه آمد مگر خضر از بیابان؟
به پاکی دامنش چون دامن گل
نسیمش خوشهچین خرمن گل
ازان نرگس نظر دوزد بر این خاک
که چشم پاک خواهد، دامن پاک
به موزونی، چنار از نارون به
خزانش از بهار صد چمن به
چمن را گرچه هست از گل سپاهی
ندارد همچو خیری، خیرخواهی
نباشد گر نگار اینجا، چه پرواست؟
نگارستانی از هر برگ، پیداست
نمییابد به قدر رنگ گل، نام
زبانم غنچه شد زین شرم، در کام
ز بس گفتم سخن زین سبز گلشن
زبان شد در دهانم برگ سوسن
نشاط عمر در باغ نشاط است
به پهلویش زمردفام کوهی
چه کوهی، بلکه خضر باشکوهی
پرست این کوه را از سبزه دامان
به کوه آمد مگر خضر از بیابان؟
به پاکی دامنش چون دامن گل
نسیمش خوشهچین خرمن گل
ازان نرگس نظر دوزد بر این خاک
که چشم پاک خواهد، دامن پاک
به موزونی، چنار از نارون به
خزانش از بهار صد چمن به
چمن را گرچه هست از گل سپاهی
ندارد همچو خیری، خیرخواهی
نباشد گر نگار اینجا، چه پرواست؟
نگارستانی از هر برگ، پیداست
نمییابد به قدر رنگ گل، نام
زبانم غنچه شد زین شرم، در کام
ز بس گفتم سخن زین سبز گلشن
زبان شد در دهانم برگ سوسن
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۱ - تعریف باغ جهانآرا
ندارد دهر، جای دل فروگیر
به از باغ جهانآرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچهاش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گلها عشقبازی
به بلبل داده خط بینیازی
ز فردوس است خرمتر، نهادش
ز آب خضر روشنتر، سوادش
به از باغ جهانآرای کشمیر
درین گلشن به کس ننمود گل رو
نشد تا غنچهاش تعویذ بازو
ندارد دل جدا از سنبلش تاب
که یک جا خورده با زلف بتان آب
گلش پرورده ابر کرامت
زکات قامت سروش، قیامت
به سرو این چمن زد دست، طوبی
که در عالم سمر گردد به خوبی
دل سروش ز آزادی نشد ریش
گرفتارست پیش جلوه خویش
به هم سرکرده گلها عشقبازی
به بلبل داده خط بینیازی
ز فردوس است خرمتر، نهادش
ز آب خضر روشنتر، سوادش
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۲ - تعریف باغ صادقآباد
صفای بوستان صادقآباد
ز فیض صبح صادق میدهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو همدوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتشپرستان گلپرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانیاش دایم کبود است
بهشت تازهای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحبکمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را میپرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیشآباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سروهایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادیپرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیشآباد
که داد عیش اینجا میتوان داد
ز فیض صبح صادق میدهد یاد
درین باغ مبارک هرچه کشتند
به مهر جعفر صادق سرشتند
نهال جعفری با سرو همدوش
زمینش در بنفشه گوش تا گوش
درین گلزار، چون بلبل ز مستی
کنند آتشپرستان گلپرستی
بنفشه پیش سروش در سجودست
ازان پیشانیاش دایم کبود است
بهشت تازهای از نونهالان
اسیر نرگسش چشم غزالان
هوایش در کمال اعتدال است
نسیمش از تری، آب زلال است
نظر با این بهشت لایزالی
ارم را کی رسد صاحبکمالی؟
پی ترتیب این نورسته بستان
نهال از باغ خلد آورده رضوان
هوایش طرز سودا خوب داند
جوانی گر دهد، پیری ستاند
گلش را میپرستد باغ رضوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تذرو قدس، سروش را ثناخوان
تعریف باغ نسیم و باغ عیشآباد
نسیم فیض در باغ نسیم است
بهشتش از مریدان قدیم است
شود سبز از نم آن تازه گلشن
پر مرغ هوا، چون برگ سوسن
به شوخی سروهایش نیزدستند
چو طفل مکتب آزادیپرستند
برای چیدن انگور از تاک
چنارش دست اندازد بر افلاک
همین بس وصف باغ عیشآباد
که داد عیش اینجا میتوان داد
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۴ - تعریف نورباغ
بهشت جاودانی نورباغ است
که این معموره را چشم و چراغ است
چنارش دست بر دل میگذارد
دماغ ناز سرو و گل ندارد
نباشد لاله را پیش گل آن حال
که پوشد از ته دل، جامه آل
کف تاکش مگر مغز خود افشرد؟
که حسن پنجه خورشید را برد
شکسن شاخ را دل کی دهد بار؟
هوا گو مومیایی را نگه دار
نسیمش کز رطوبت نیست خالی
شکسته شیشه بیاعتدالی
تعالی الله چه باغ دلپسندست
که از سروش قیماتها بلندست
بود خاکش عبیر طره حور
ازین گلزار بادا چشم بد دور
که این معموره را چشم و چراغ است
چنارش دست بر دل میگذارد
دماغ ناز سرو و گل ندارد
نباشد لاله را پیش گل آن حال
که پوشد از ته دل، جامه آل
کف تاکش مگر مغز خود افشرد؟
که حسن پنجه خورشید را برد
شکسن شاخ را دل کی دهد بار؟
هوا گو مومیایی را نگه دار
نسیمش کز رطوبت نیست خالی
شکسته شیشه بیاعتدالی
تعالی الله چه باغ دلپسندست
که از سروش قیماتها بلندست
بود خاکش عبیر طره حور
ازین گلزار بادا چشم بد دور
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۵ - در تعریف باغ بحرآرا بر لب دریا
ز دریا باغ بحرآرا نمایان
چو از آیینه، عکس روی جانان
درین باغ از هوای تازه و تر
درختان را گذشته آب از سر
به بادش عطر گل را شوق پیوند
به خاکش خورده آب خضر سوگند
رطوبت در هوایش آنچنان عام
کزین پس، آب گردد باد را نام
ز هفت اقلیم باید انتخابی
که زیبد همچو کشمیرش خطابی
ز سرسبزی کس اینجا نیست نومید
دواند ریشه در گل، سایه بید
چو از آیینه، عکس روی جانان
درین باغ از هوای تازه و تر
درختان را گذشته آب از سر
به بادش عطر گل را شوق پیوند
به خاکش خورده آب خضر سوگند
رطوبت در هوایش آنچنان عام
کزین پس، آب گردد باد را نام
ز هفت اقلیم باید انتخابی
که زیبد همچو کشمیرش خطابی
ز سرسبزی کس اینجا نیست نومید
دواند ریشه در گل، سایه بید
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱۶ - تعربف تالاب صفاپور
بود جام جهانبین گرچه پرنور
ندارد نور تالاب صفاپور
ز آبش عکس کشتیها نمودار
چو از آیینه عکس ابروی یار
ز عکس گل در آب آتش فتاده
چنان کز آب، یابی فیض باده
من و نظّاره این طرفه تالاب
به بر گو طرفه بغداد را آب
روان کوهکن در آب لارست
مگر از جوی شیرش یادگار است؟
شب مهتاب و سیر روی دریا
کند آیینه دل را مصفا
چه دریا، آسمان برقراری
ز گلهای کَوَل، خورشیدزاری
قضا از سیم نابش آفریده
به غیر از موج گل، طوفان ندیده
لبالب گشته بحر از لولوی تر
در او کشتی روان در آب گوهر
به هر جانب که کشتی رو نهاده
چو رود نیل، آبش کوچه داده
ز کشتیهای لعلی شد گلستان
مگو دریا ندارد حاصل کان
شده مخصوص هر کشتی، بهاری
ز گلگون چهره هر یک لالهزاری
ز بس کشتی فلک در زر گرفته
جهان را گنج بادآور گرفته
خرامان کشتی رنگین، به لنگر
چو طاووسان کشیده چتر بر سر
نه کشتیها درین دریا روانند
که طاووسان گلزار جنانند
به خوبی، هر سفینه نازنینی
گرفته در برش کشتینشینی
سبدهای گلند این نازنینان
گل روی سبد، کشتینشینان
نهد بر آب دریا گرچه سینه
رود بر روی موج گل، سفینه
نظر بر سطح آبش چون گماری
ببین، گر طاقت نظّاره داری
بهار دیگر و کشمیر دیگر
بهشتی در میان آب کوثر
بهشتی از ته دریا نمودار
چنان کز دیده تر، عکس دلدار
چمنها در میان آب، پیدا
چو روی نوخطان در دیده ما
بهشت است این، که تا کشمیر را دید
سر از شرمش به زیر آب دزدید
کَوَل در غنچگی تیری دواند
که باج از لعل پیکانی ستاند
چه دولت دارد این تالاب در سر
که از نیلوفرش گیرد هما، فر
ورع این بحر را بیند چو در خواب
رود بی خود به سیر عالم آب
بود سیمینبرانش در خزینه
ز صد گنج روان در هر سفینه
ز بس کز قعر دریا سبزه زد سر
زمرد شد ز عکس سبزه، گوهر
دل از طوفان معنی بود در جوش
فسون حرف موجم کرد خاموش
ندارد نور تالاب صفاپور
ز آبش عکس کشتیها نمودار
چو از آیینه عکس ابروی یار
ز عکس گل در آب آتش فتاده
چنان کز آب، یابی فیض باده
من و نظّاره این طرفه تالاب
به بر گو طرفه بغداد را آب
روان کوهکن در آب لارست
مگر از جوی شیرش یادگار است؟
شب مهتاب و سیر روی دریا
کند آیینه دل را مصفا
چه دریا، آسمان برقراری
ز گلهای کَوَل، خورشیدزاری
قضا از سیم نابش آفریده
به غیر از موج گل، طوفان ندیده
لبالب گشته بحر از لولوی تر
در او کشتی روان در آب گوهر
به هر جانب که کشتی رو نهاده
چو رود نیل، آبش کوچه داده
ز کشتیهای لعلی شد گلستان
مگو دریا ندارد حاصل کان
شده مخصوص هر کشتی، بهاری
ز گلگون چهره هر یک لالهزاری
ز بس کشتی فلک در زر گرفته
جهان را گنج بادآور گرفته
خرامان کشتی رنگین، به لنگر
چو طاووسان کشیده چتر بر سر
نه کشتیها درین دریا روانند
که طاووسان گلزار جنانند
به خوبی، هر سفینه نازنینی
گرفته در برش کشتینشینی
سبدهای گلند این نازنینان
گل روی سبد، کشتینشینان
نهد بر آب دریا گرچه سینه
رود بر روی موج گل، سفینه
نظر بر سطح آبش چون گماری
ببین، گر طاقت نظّاره داری
بهار دیگر و کشمیر دیگر
بهشتی در میان آب کوثر
بهشتی از ته دریا نمودار
چنان کز دیده تر، عکس دلدار
چمنها در میان آب، پیدا
چو روی نوخطان در دیده ما
بهشت است این، که تا کشمیر را دید
سر از شرمش به زیر آب دزدید
کَوَل در غنچگی تیری دواند
که باج از لعل پیکانی ستاند
چه دولت دارد این تالاب در سر
که از نیلوفرش گیرد هما، فر
ورع این بحر را بیند چو در خواب
رود بی خود به سیر عالم آب
بود سیمینبرانش در خزینه
ز صد گنج روان در هر سفینه
ز بس کز قعر دریا سبزه زد سر
زمرد شد ز عکس سبزه، گوهر
دل از طوفان معنی بود در جوش
فسون حرف موجم کرد خاموش