عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
از قد و رخسار و لب طوبی و خلد و کوثر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
یا رب این بستان مینو یا بهشت دیگر است
دور ساقی متفق از دور گردون خوشتر است
کآفتاب و ماه چرخ او شراب و ساغر است
نام خشت خم مبر زاهد که بر نارم گرفت
سر از این بالین اگر دانم که خاکم بستر است
گر گدائی جام می دارد به کف در کیش من
هست سلطانی که هم جمشید و هم اسکندر است
بر کنار عارضش در زیر زلف آن خال نیست
هندوئی با سلسله در آفتاب محشر است
چشم و مژگان و نگاهت چیست می دانی بهم
ترک سر مستی به دستی جام و دستی خنجر است
بیضه دولت به زیر بال بینم تا مرا
سایه پر همای مهر آقا بر سر است
فخر اشراف بشر سید فلان کز روی مجد
آستانش را فلک با آن علو خاک در است
آنکه در انگشت حکم خاتم توقیع او
حلقه نه آسمان چون حلقه انگشتر است
او سپهسالار و اصناف افاضل لشکرند
اوست شاهنشاه و اقطاع شریعت کشور است
فربه آهوئی که در عرف لغت ملک است و مال
در به چشم شیر استغناش صیدی لاغر است
بندگان پرور خداوندا بپرس از عمرو و زید
ور نمی پرسی بگویم از منت گر باور است
تاکنون کم سی گذشت از روزگار شاعری
کافرم یک حرف اگر مدح کسم در دفتر است
شعرها دارم به گوهر رشک لولوی خوشاب
لیک وصف باده لعلی و لعل دلبر است
هر که بندد بر میان تیغی نگویم کآن علی است
هر که پوشد خرقه ای نسرایم این پیغمبر است
چون توئی را محمدت زیبد که از روی نسب
هم حسب از این دو دریای سعادت گوهر است
حق مدحت زآن نمی گویم که ترسم مسلمین
بر سر بازارها گویند یغما کافر است
یغمای جندقی : صکوک الدلیل
بخش ۱۰ - خطاب زمین بوس به سید قنبر
الا ای صبا پیک هر نامراد
زیغما بدان گرد رستم نژاد
گذر کن ولی بر طریق ادب
سخن گو ولی پاس دار از دو لب
که ای از تو سادات را افتخار
به عهد تو اکراد را اعتبار
تو پیغمبر و نطق تنزیل تو
تنت روضه عمامه قندیل تو
کمال از وجود تو شیرازه یافت
جلال از تو آوازه تازه یافت
به دوران تو سام را نام نیست
تهمتن توئی رستم و سام کیست
قوی پشت غارت به نیروی تو
فلک خسته زور بازوی تو
مجزا ز تو دفتر باستان
ز وصف تو شهنامه یک داستان
چرا گفته ای رستمم گفته ای
از این گفته مانا که آشفته ای
به اندیشه در سخن سفته ام
تو دانی به برهان سخن گفته ام
زیغما بدان گرد رستم نژاد
گذر کن ولی بر طریق ادب
سخن گو ولی پاس دار از دو لب
که ای از تو سادات را افتخار
به عهد تو اکراد را اعتبار
تو پیغمبر و نطق تنزیل تو
تنت روضه عمامه قندیل تو
کمال از وجود تو شیرازه یافت
جلال از تو آوازه تازه یافت
به دوران تو سام را نام نیست
تهمتن توئی رستم و سام کیست
قوی پشت غارت به نیروی تو
فلک خسته زور بازوی تو
مجزا ز تو دفتر باستان
ز وصف تو شهنامه یک داستان
چرا گفته ای رستمم گفته ای
از این گفته مانا که آشفته ای
به اندیشه در سخن سفته ام
تو دانی به برهان سخن گفته ام
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۵
سرو و مه اگر نیست رخ و قامت اکبر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
از بهر چه آمد سر بی تن تن بی سر
خورشید توان خواندن و گردونش اگر بود
گردون به زمین خفته و خورشید به خون در
بالاش توان گفت صنوبر به مثل راست
گر خنجر و شمشیر بود بار صنوبر
آن پیکر والای تو بر خاک نه حاشاک
با فرش زمین عرش برین است برابر
نسبت به فغان و تن صد پاره او داشت
از لجه خون رستی اگر شعله آذر
جز شخص تو در تیغ و سنان خود نشنیدم
بازی همه تن بال و همائی همه جان پر
جز آن تن و زخم نی و تیغ و شل و پیکان
خورشید که دیده است سراپا همه اختر
گر چرخ زره پوشد و گر ماه نهد خود
چرخی است زره پوش و مهی برزده مغفر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته
سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده. بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است. اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی، تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید. زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور. احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان، باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود. خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۰ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
خطر، این چند گاه که ریش سفیدی«تبت» و «توحید» بر تو راست و استوار افتاد، تا امروز که انجام نخستین ماه بهار است چه کار کرده ای؟ و از گزو انار ونهال خرما و سنجد و هسته و یونجه و پسته ودیگر درخت های زودگذر و دیر پای چه به بار آورده ای؟ بی کاست و فزود آنچه کنون خرم و سبز است و گمان خوشیدن نیست و امید جوشیدن هست بر نگار و بر شمار و با من فرست تا این راز پوشیدن پیدا و بیکارگی یا کاردانی تو نیز آشکارا شود.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۵۲
جناب خلت نصاب استاد نادعلی نعلبند را اوتاد زرین کواکب میخ پرداخته و حلقه سیمین هلال نعل ساخته باد. دیری است که به سم تراش الماس کمیت ملماس را قیار نکرده و به گازانبر بنان و چکش خامه بیان میخ ماده گاو از سم ستور مجاری احوال بر نیاورده. مگرت سمند دوستی به تنگ افتاد و کمیت محبت لنگ آمد که به کلی عنان از ساحت مهرورزی تافتی. باری تا گاه به نعل می زنم و گاهی به میخ، سندان دلی را موقوف داشته که کار به حرف های چکشی خواهد رسید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۷۲ - عیادت نامه ای که یغما و فرزندانش و میرزا محمدجعفر ریاض برای حاجی اسمعیل طهرانی فرستاده اند
مخدوم مهربان روزی دو پیش از این اخبار تیمار خیز تکسر آقازاده به من رسید، بسیار پراکنده شدم. چون خویش نیز رنجور و بستری بودم، رقعه مشعر بر پرسش به فرزندی میرزا جعفر سپرده که از جانب من و خود هر دو کار اندیش عیادت گردد. او هم انباز بستر و بالش است و دمساز تاب و تب. امروز اسمعیل، احمد، ابراهیم، به رسم پرسش به منزل میرزا جعفر که بیمارستان ماست آمده به هیات اجتماعی خواستیم از سلامت احوال او آگاه آئیم لاجرم هر یک بر این رقعه خط پژوهش کشیده دستان را که از همه تواناتر بود فرستادیم. اینک رجعت او واصفای نوید صحت وی و آسودگی شما را مستعد ایستاده ایم و دیده چشمداشت بر راه نهاده، هر چه بیش نویسی کم است و آنچه زود آید دیر. حرره یغما.
کمترین بنده عقیدتمند اسمعیل زحمت می دهد؛ از آن روز که با گرامی برادر صفائی رسم عیادت را از روی عبادت رنج افزای خاطر شدیم، تا امروز هر روزه صحت وجود سرکار آقازاده را از هر در و هر کس جویان و در سیر خیالی همواره راه کاشانه فرخ را که آشیانه فیروزی است به سر پویان بوده ایم. نه مرا از تجدد تکسر و بد حالی احوالی بود و نه اخوان را از التزام بیمارداری و تیمار خواری مجالی. بهر حالت زبان از ثنای حضرت خاموش و روان از دعای صحت آقازاده فراموش نزیسته. امید که نوید استقامت احوال ایشان را موجب اقامت خرسندی مخلصان فرمایند، دیده در راه است و هوش بر گذرگاه، حرره هنر.
فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور. امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد. چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته، مقام صبر است. انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد، حرره صفائی.
فدای خجسته وجودت گردم این بنده پرستنده جعفر در غم خواری و دعای صحت وجود آقازاده با خدام خداوندی یغما و صاحب زاده های آقازاده همدست و داستانم. چند بار عزم اندیش زحمت افزائی شده ام ولی از شدت ناخوشی و بیمار داری پایه پویه در لنگ افتاد و شیشه آرزو به سنگ آمد. امیدوارم به زودی خبر صحت آقازاده و خوشی شما برسد، حرره جعفر.
کمترین بنده عقیدتمند اسمعیل زحمت می دهد؛ از آن روز که با گرامی برادر صفائی رسم عیادت را از روی عبادت رنج افزای خاطر شدیم، تا امروز هر روزه صحت وجود سرکار آقازاده را از هر در و هر کس جویان و در سیر خیالی همواره راه کاشانه فرخ را که آشیانه فیروزی است به سر پویان بوده ایم. نه مرا از تجدد تکسر و بد حالی احوالی بود و نه اخوان را از التزام بیمارداری و تیمار خواری مجالی. بهر حالت زبان از ثنای حضرت خاموش و روان از دعای صحت آقازاده فراموش نزیسته. امید که نوید استقامت احوال ایشان را موجب اقامت خرسندی مخلصان فرمایند، دیده در راه است و هوش بر گذرگاه، حرره هنر.
فدایت از روز شرفیابی خدمت تاکنون از سرکار و بیمار شما بی خبرم و زیاد از حد بیان دلخور. امیدوارم تا به حال شفای کلی حاصل شده باشد. چنانچه صحت یافته جای شکر است و اگر خدای نخواسته هنوز بر بستر بیماری خفته، مقام صبر است. انشاء الله درد شما و او نصیب دشمنان باد، حرره صفائی.
فدای خجسته وجودت گردم این بنده پرستنده جعفر در غم خواری و دعای صحت وجود آقازاده با خدام خداوندی یغما و صاحب زاده های آقازاده همدست و داستانم. چند بار عزم اندیش زحمت افزائی شده ام ولی از شدت ناخوشی و بیمار داری پایه پویه در لنگ افتاد و شیشه آرزو به سنگ آمد. امیدوارم به زودی خبر صحت آقازاده و خوشی شما برسد، حرره جعفر.
یغمای جندقی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۲
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۵ - جهانبان ملک نبوّت
سحرگه ز مهر مهی روح افزا
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشکیبا
نگاهش ربود از کف جان مرا دل
چو مژگان چالاک هنگام یغما
نشستم به خاک رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
که جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش کلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیکر
که ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به کانون آتش
ز عارض بر او کردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم کرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس که دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به که از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یکتا
همایون جهانبان ملک نبوت
که حق از ظهورش بود آشکارا
شه لامکان و مکان سیر احمد
که از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حکمرانی که آلاف آلاف
جهان بود کردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت کرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
که در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب کز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاکت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه کلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوک و مگر نام نیکت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان کرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشکند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
کیم بنده طاغی سست طاعت
کیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم کش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناک ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
روان شد به دامانم از دیده دریا
دل اندر درون از غمش غرقه خون
همی لخت لخت و همی ناشکیبا
نگاهش ربود از کف جان مرا دل
چو مژگان چالاک هنگام یغما
نشستم به خاک رهش در گذرگه
چو دیدم قیام بت سرو بالا
دو زلفش به غارتگری فتنه پرور
دو چشمش به فتانی آشوب دنیا
نبیند دل ما دگر روز روشن
که جانان ببستش به زلف شب آسا
اگر ابروی اوست تیغ مهنّد
از آن تیغ داریم عیش مُهنّی
گهی از رخش محفلم روی غلمان
گهی از غمش کلبه ام موی حورا
گهی خندم از شوق لعلش چو ساغر
گهی گریم از هجر رویش چو مینا
گهی بنددم دل به موی دل آویز
گهی بخشدم جان ز روی دل آرا
گهی گوید از نازم آن ماه پیکر
که ای سنگدل خیره بی محابا
دلت را نهادم به کانون آتش
ز عارض بر او کردم آذر مهیا
دمش نرم چون موم و در سینه ام دل
چو خارا و بگداخت این موم خارا
ز وصلم دلش سرد چون مهر یوسف
مرا گرم جان همچو سوز زلیخا
غریبی و فقر و غم عشق دارم
بنام ایزد اسباب عشرت مهیا
اگر قسمتم نیست عیش موفّر
خدا روزیم کرده رنج موفّی
بگیتی نه حاصل شود عیش آری
نبینند اگر رنج پنهان و پیدا
به جامم اگر دوست ریزد بنوشم
شرنگ افاعی چو شهد مصفّی
مرا جان به تن آتش از حقد دشمن
مرا دل به غم عود مجمر ز اعدا
بسوزیم از بسکه دیدیم پنهان
بجنگیم از بس که دیدیم پیدا
به ویرانه ها دیو میشوم سیرت
به بیغوله ها غول عفریت سیما
همان به که از جان به تعجیل رانم
سخن در مدیح خداوند یکتا
همایون جهانبان ملک نبوت
که حق از ظهورش بود آشکارا
شه لامکان و مکان سیر احمد
که از ظلّ او ماسوی شد هویدا
زهی حکمرانی که آلاف آلاف
جهان بود کردی ز قدرت به ایما
اگر چه رخت کرد ایجاد خورشید
اگر چه دمت کرد احیای عیسی
عجب نی گر از فیض انفاس بخشی
دم روح پرور به لعل مسیحا
شگفتی نه از توسن برق سیرت
که در شام اسری شدی عرش پیما
عجب صد هزاران عجب کز چه آمد
به جولان به میدان ارض از ثریا
نشد گر غیوب از ضمیر تو ناشی
نشد گر شهود از ظهور تو انشا
چسان پس شهودند آثار صنعت
چسان پس غیوبند نزد تو افشا
زمان شد دجاجی ز کوی تو کامد
پر و بالش از نه سماوات علیا
دجاجی که سیمین و زرین دو بیضه
نهانش به شهپر ز بدر است و بیضا
نخواندی اگر نام پاکت به طوفان
ندیدی اگر نور رویت به سینا
چگونه ز طوفان شدی نوح ایمن
چگونه کلیم اوفتادی به اغما
توئی معنی و جمله مخلوق صورت
تو صهبا و مجموع ایجاد مینا
دمی از لبت نائی نای سرمد
نمی از یمت بحر یاقوت حمرا
ز بوک و مگر نام نیکت منزه
ز چون و چرا عزّ و جاهت مبرّا
جهان پادشاها بمدح تو افسر
روان و زبان کرده پویا و گویا
مگر خانه هستیش بشکند سر
مگر دفتر عمرش آید مجزّا
کیم بنده طاغی سست طاعت
کیم برده یاغی سخت خود را
ولی از توام فضل آمد توقع
ولی از توام جود آمد تمنّی
به دیوان جرمم خدایا قلم کش
چه اولی، چه اخری، چه دنیا چه عقبی
ز آلام، تا دردناک ابن آدم
ز اعیاد تا عیش جو، پور حوا
تو را خصم، هر صبح چون شام ماتم
تو را دوست، هر شام چون صبح اضحی
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - فرش و عرش
وصفت ای شاه برون از حد درک بشر است
عرش، کی، مسکن هر خاکی بی پا و سر است
شاخه چند عقولند و ثنایت برشان
ای که در خانه اجلال تو اصل شجر است
عرض جسم تو و جوهر عقل صافی
بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است
عکس را عزم کنی گر به هیولی و صور
صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است
چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری
چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است
نکند کسب ضیا گر ز سهایت همه دم
پر کلف عارض خورشید چو جرم قمر است
هفت غبرا بیک ایمای تو چون نه خضرا
همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است
ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم
لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است
سرکه بی شور تو شد پایه گاه نقمت
دل که بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است
گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد
گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است
به که شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنک
طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است
باد احباب تو را صورت و معنی پرنور
آنچنان کت به تر و خشک اعادی شرر است
عرش، کی، مسکن هر خاکی بی پا و سر است
شاخه چند عقولند و ثنایت برشان
ای که در خانه اجلال تو اصل شجر است
عرض جسم تو و جوهر عقل صافی
بحقیقت مثل جوهر محض و حجر است
عکس را عزم کنی گر به هیولی و صور
صورت آنگه چو هیولی و هیولی صور است
چون مشرّف ز قدوم تو زمین شد آری
چرخ ساید به زمین سر، سخنی معتبر است
نکند کسب ضیا گر ز سهایت همه دم
پر کلف عارض خورشید چو جرم قمر است
هفت غبرا بیک ایمای تو چون نه خضرا
همچو گوی دم چوگان همه زیر و زبر است
ماسوی می ننگارند مدیحت به قلم
لوح در دفترت ای شه ورقی مستتر است
سرکه بی شور تو شد پایه گاه نقمت
دل که بی مهر تو شد مایه خوف و خطر است
گرنه سودای رخت بر سر افسر باشد
گر برد نفع دو عالم، به مذاقش ضرر است
به که شرمنده ز مدح تو خموش آیم از آنک
طایر عقل در این مرحله بی بال و پر است
باد احباب تو را صورت و معنی پرنور
آنچنان کت به تر و خشک اعادی شرر است
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - عیش مُخَلَّدْ
دی قاصد دلبر ز در حجره درآمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا، زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
وآورد مرا مژده، که آن نو سفر آمد
هی گفت، چه گفتا، بده زین مژده مراجان
کاین مژده دو صد بار ز جان خوبتر آمد
هی گفت، چه گفتا، بفشان بر قدمم سیم
بر شادی این مژده که آن سیمبر آمد
هی گفت، چه گفتا، زهی اکنون به طرب کوش
که اقبال تو را بر در و دولت به سر آمد
هی گفت، چه گفتا، به غم ایدون چه نشینی،
برخیز، کت آن عیش مخلّد ببر آمد
آن ماه که پیوسته همی جستی اش از بام
هان دیده گشا، نیک، که او خود ز درآمد
آن یار که آشفته اویی به همه حال
با طرّه ای از حال تو آشفته تر آمد
آن شوخ که در خرمن عمرت شرر از اوست
نک با رخی افروخته تر از شرر آمد
آن ترک که پا تا به سرت سوخت در آتش
حالی به دو صد جلوه ز پا تا به سر آمد
القصه سخن راند از این گونه که ناگه
درحجره بهم خورد و خود آن شوخ درآمد
گل بوی و شفق روی و شررخوی و سیه موی
مویی که فریبنده مشک تتر آمد
بزمم همه از ماه رخش سطح فلک شد
کاخم همه از سرو قدش کاشمر آمد
رویش همه ویران کن فرهنگ و ذکا گشت
مویش همه یغماگر هوش و فکر آمد
من جستم و چون جان ببرش تنگ گرفتم
و او نیز مرا تنگ تر از جان ببر آمد
گفتم هله، ای ترک که مشکین سر زلفت،
چون نافه به آفاق همی مشتهر آمد
آشفته سر زلف تو نازم که در این شهر،
آشوب دل مردم صاحب نظر آمد
ماهی دو فزون رفت که رفتی و مرا نیز،
دایم ز غمت همدم بوک و مگر آمد
نه نامه فرستادی و نه پیک و نه پیغام
آه از دل سختت که چو لختی حجر آمد
از نیش حوادث دلکی بود مرا ریش
وز نیشتر دوری تو ریش تر آمد
یاران همه از یار به عیشند و مرا نیز،
از یاری تو این همه خواری به سر آمد
بر آنچه قضا رفته، الا نیز رضا ده
کم جان به لب از شوق بسی منتظر آمد
آشف و بچهر اندر من دید زمانی
و آنگه ز شکر خنده لبش پر شکر آمد
خندید و همی گفت زهی شاعر ساحر
کت سحر زبان فتنه هر بوم و بر آمد
افسانه مخوان، قصه بهل، غصه میفزای
کز گفت تو عیشم همه زیر و زبر آمد
رو، رو، بنکن شکوه، بکن شکر خداوند
کت باز به من دیده حسرت نگر آمد
آخر نه من اینک ز سفر تازه رسیدم
شکرانه این، کت چو منی جان ببر آمد
سروی به چنین جلوه کجا خاست ز بستان
ماهی به چنین چهر، کی از باختر آمد
گر مدح و ثنایی است مرا هست سزاوار
کی نظم دری لایق هر گاو و خر آمد
باری بده انصاف که اندر همه گیتی،
این گونه پسر خود ز کدامین پدر آمد
ای راد امیری که ز رشح کف جودت
غرق عرق غم رشحات سطر آمد
عدل تو چنان فرق ستم کوفت که دیگر
او را نه در این ملک مکان و مقر آمد
امروز تو قدر هنر و فضل شناسی
کت شخص خرد جامع فضل و هنر آمد
گویند حکیمیان که ز آزادی سرو است
کاو از همه اشجار چمن بی ثمر آمد
این طرفه که با این همه آزادی و خوبی
سرو تو ز علم و ادبش برگ و بر آمد
هان دادگرا، ای که کف جود تو در بزم
چون نظم من آموده همی از گهر آمد
شمشیر تو، سرمایه هر فتح و ظفر شد
تدبیر تو، پیرایه هر بوم و بر آمد
لطف تو که عام است ندانم که در این ملک
از حال دل ما ز چه رو بی خبر آمد
یک درد هنوزم نرسیده ست به درمان
کز حادثه ام بر دل، دردی دگر آمد
بر چشم و دلم سبزه و گل گاه تماشا
گویی همه این ناچخ و آن نیشتر آمد
با این همه نخروشم و نخراشم بالله
تا فضل تو در شش جهتم راهبر آمد
از بحرم و برّم نبود هیچ تمتع
تا طبع و کفت این دو مرا بحر و بر آمد
بحری است کفت کاینجا غوّاص امل را
همواره همی جیب و بغل پر درر آمد
جاوید بمانی تو بدین پایه که دایم
از عون توام شاخ امل بارور آمد
باد اختر جاهت همه در باختر ملک
تا نام و نشان ز اختر و از باختر آمد
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۲۶ - سجده گاه عاشقان
طوطی طبعم دگر آغاز شیوایی کند
مدح موعود امم، با این خوش آوائی کند
ای شهنشاهی که فرمانبر تو را آمد قضا
هم قدر از قدرتت کسب توانائی کند
ای خداوندی که در ملک مکان و لا مکان
جز تو نبود هیچکس، کو با تو همتائی کند
بر سر کوی تو یک دم گر زند خفاش پر
زیبد ار در ملک هستی کار عنقائی کند
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع
بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند
بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار
یوسف حسن تو یک ره، گر خودآرائی کند
دیده ای کز شش جهت رویت نبیند آشکار
خود شگفت آید مرا کان دیده بینائی کند
جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل
ورنه کی با جور خار اینسان شکیبائی کند
گر به مهر و ذره بینی یک نفس از قهر و لطف
مهر کم از ذره گردد، ذره بیضائی کند
مرکز پرگار هستی گر نباشد کوی تو،
طوف کویت از چه ور این چرخ مینائی کند
می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت
بهر این فرعونیان اعجاز موسائی کند
طالب رویت نخواهد رفت از کویت به خلد
گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی کند
سجده گاه عاشقان خاک درت ما را و بس
بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی کند
هرکه او کالای مهرت را خریدار است نیز
باید او جا در سر بازار شیدائی کند
لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال
عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی کند
طی یک منزل ز اوصاف تو نتواند نمود
سال ها گر خنک فکرت دشت فرسائی کند
تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر
گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی کند
از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت
کیست آن کو، از رخت منع تماشائی کند
مدح موعود امم، با این خوش آوائی کند
ای شهنشاهی که فرمانبر تو را آمد قضا
هم قدر از قدرتت کسب توانائی کند
ای خداوندی که در ملک مکان و لا مکان
جز تو نبود هیچکس، کو با تو همتائی کند
بر سر کوی تو یک دم گر زند خفاش پر
زیبد ار در ملک هستی کار عنقائی کند
نور گستر تا شود در بزم احبابت چو شمع
بر درت هر صبحدم بیضا جبین سائی کند
بس زلیخا طلعتان را سازد از غم بی قرار
یوسف حسن تو یک ره، گر خودآرائی کند
دیده ای کز شش جهت رویت نبیند آشکار
خود شگفت آید مرا کان دیده بینائی کند
جلوه روی تو بیند بلبل از رخسار گل
ورنه کی با جور خار اینسان شکیبائی کند
گر به مهر و ذره بینی یک نفس از قهر و لطف
مهر کم از ذره گردد، ذره بیضائی کند
مرکز پرگار هستی گر نباشد کوی تو،
طوف کویت از چه ور این چرخ مینائی کند
می سزد گر بنده ای از بندگان حضرتت
بهر این فرعونیان اعجاز موسائی کند
طالب رویت نخواهد رفت از کویت به خلد
گر هزاران جلوه جنت در خودآرائی کند
سجده گاه عاشقان خاک درت ما را و بس
بوالهوس رو جانب معشوق هرجائی کند
هرکه او کالای مهرت را خریدار است نیز
باید او جا در سر بازار شیدائی کند
لیلی حسنت اگر از پرده بنماید جمال
عالمی را سر بسر مجنون و صحرائی کند
طی یک منزل ز اوصاف تو نتواند نمود
سال ها گر خنک فکرت دشت فرسائی کند
تا ابد سرمست می گردند هشیاران دهر
گر بدینسان چشم مستت باده پیمائی کند
از عدم بهر تماشای رخت بستیم رخت
کیست آن کو، از رخت منع تماشائی کند
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - امام عوالم
تعجب از آن روی چون مهر انور
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
شگفتی از آن موی چون مشک اذفر
از آن موی صبحم چو شام است تیره
وز آن روی شامم چو صبح است انور
ندارد شب ما مگر صبح از پی
و یا صبح هجر است شامی مکرر
ز بس بر وجودم رسد رنجی از تو
ز بس بر عقودم فتد عقدی از سر
بنالند بر من ضعیف و توانا
بمویند بر من فقیر و توانگر
چنان گشتم از فتنه دهر عاجز
چنان ماندم از باری چرخ مضطر
که درمان دردم بود سم قاتل
که مرهم به زخمم بود نیش خنجر
نه چشمم به ساقی، نه گوشم به مطرب
نه ذوقم به صهبا، نه شوقم به ساغر
که شد ساقی و مطربم محنت جان
که شد ساغر و باده ام زحمت سر
من و رنج، با هم چو جانیم و قالب
من و درد با هم چو روحیم و پیکر
همی یاد دارم که در بوستانی
نشاندیم شمشاد و سرو و صنوبر
به نیروی بیداد و منشار کینه
فتادند از پا نهالان دلبر
خوشا عهد دیرین که در بزم و باهم
ستادیم خرم، نشستیم خوش تر
به حسرت بما چشم بیدار گردون
بغیرت بما دیده باز اختر
برافروخت رخ یار، چون ماه نخشب
برافراخت قد دوست چون سرو کشمر
دلی دارم امروز بختی و وقتی
چو شام غریبان و چون صبح محشر
سرم را ز حسرت نه جز خشت بالین
تنم را ز محنت نه جز خاک بستر
به نیران رنجم چو عاصی مخلد
به عمّان دردم چو ماهی شناور
به گلشن روم گرنه با یار گلرخ
به صحرا روم گرنه با شوخ دلبر
بود لاله در سینه ام نار سوزان
بود سبزه در دیده ام نوک نشتر
اگر نالم از زخم دیرینه دل
زند دست دوران به دل زخم دیگر
گریزم به دربار دارای دوران
کشد دهر از من گر این گونه کیفر
خداوند گیرنده عدل پیشه
شهنشاه بخشنده دادگستر
امام عوالم ملقب به کاظم
که آمد مسمی به موسی بن جعفر
زهی ای که آید ز حکمت مبدل
ز یک لمحه کمتر قضای مقدر
تعالی الله از آسمان جلالت
که مهر آفرین بی حدش باشد اختر
نمی خواند اگر نام پاک تو موسی
نمی دید اگر نور تو پور آذر
بیک لمحه مغروق می گشت در یم
بیک لحظه محروق می شد در آذر
خیال است خس، وصف جاه تو قلزم
عقولند اعراض و ذات تو جوهر
خطا قلزمت گفتمی ز آنکه جوهر
ز ابرت یک از قطره های مقطر
غلط جوهرت سفتمی ز آنکه جوهر
ز جود تو هر دم ستد فیض دیگر
سخا راست دست عطای تو موجد
لقا راست شخص ولای تو مصدر
به آب ولای تو ای موجد کل
گل آدم آمد عجین و مخمر
تو آنی که با صد هزاران تنزل
عقول آمد از نام پاکت معبر
بجز صورتت سجده بر هرچه آرم
شود بی گمان لات و عزّی مصور
مشام عقول از شمیمت مروّح
دماغ وجود از سجودت معفّر
بگفتن سخن مفرد آری، تو آری
شدت کثرت خصم جمع مکسر
به عدلت سزاوار باشد که آهو
گزیند مکان در کنام غضنفر
گدای تو را تکیه زن چار بالش
غلام تو خال رخ هفت کشور
یکی پلّه از بارگاه جلالت
بسی برتر از کاخ نه طاق اخضر
ز خاک درت کسب نور ار نکردی
چو جرم قمر قرص خور شد مکدر
مزن دم تو افسر ز مدح شه دین
که او را خداوند شد مدح گستر
بود تا تن خاکیم خانه جان
من و مهر احمد من و حُبّ حیدر
الا تا ز آهوی تاتار آید
معنبر چو زلف بتان نافه تر
محب ترا بخت چون مهر تابان
به دنیا معزّز به عقبی مظفر
عدوی تو را روز و شب شام ادهم
عنای موّفا، بلای موّفر
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - جلوه پروردگار
حیدر صفدر علی، شاهنشه ملک وقار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
نفس احمد، همسر زهرا و باب هفت و چار
منبع انوار یزدان مهر گردون جمال
کاشف اسرار سبحان جلوه پروردگار
آن خداوندی که گر بردارد از عارض حجب
هستی مطلق شود در ملک هستی آشکار
آن شه عرش آستان کامد غبار درگهش
عرش را کحل بصر، افلاک را زیب عذار
گر دمی بردارد از آفاق چشم مرحمت
روح انس و جان کند از کالبد یکسر فرار
دوحه دین از نسیم جود او بگرفت بر
نخل توحید از شمیم لطف او بگرفت بار
چاکر درگاهش آمد سرور ملک وجود
سائل دربارش آمد در دو گیتی شهریار
چرخ را بشکسته قدر و شأن علوّ درگهش
عرش را افزوده زیب و فرّ ز دربارش غبار
شرمسار از گرد راهش نافه آهوی چین
منفعل از خاک کویش طبله مشک تتار
آن شنیدم بت پرستی را براهیم خلیل
بهر مهمانی به خوان آورد و با او گشت یار
گشت چون آگه ز کیش و مذهبش، ناخورده سیر
راند او را از در خود آن مهیمن خوار و زار
می خورند از خوان احسان تو نعمت وحش و طیر
می برند از نعمت فیض تو قسمت مور و مار
گر نبودی امر تو نافذ نمی گشتی به ملک
آب جاری، باد ساری، خاک ثابت، نار حار
دست قدرت بهر فرش آستان کوی تو
بافت گوئی این پرند نیلگون بی پود و تار
تا بریزد خون اعدای تو از کین روز و شب
چرخ بر بسته میان را از مجرّه استوار
شعله قهرت اگر آرد سوی جنت گذر
رشحه مهرت کند گر جانب دوزخ گذار
گلشن جنت شود چونان که دوزخ پر شرر
ساحت دوزخ شود آنسان که جنت لاله زار
جلوه گر روی تو بینم، در فراز و در نشیب
پرده در حسن تو یابم در یمین و در یسار
شمع مهر از شعله روی تو آمد شعله ور
چشم ابر از ریزش دست تو آمد اشکبار
از دمت گر فیض یابی باد نوروزی نکرد
کی جهان مرده را حیا نمودی در بهار
در تصور کاخ اجلال تو کی آید مرا
کافتاب خاورش بر در بود مسماروار
ژرف دریائی است، دریای ثنایت زآنکه نیست
آگهش غواص فکرت از میان و از کنار
باشد اندر بحر جودت یک صدف نه آسمان
ز اخترانش گوهر رخشان هزار اندر هزار
داورا، زآن رو که اوصاف تو را انجام نیست
پس همان بهتر که گویم شرحی از آغاز کار
آن که باشد چاکرت در شهر جان ها شهریار
وآن که باشد خادمت در ملک دل ها پیشکار
پادشاهان، جبهه سای درگهت صبح و پسین
شهریاران، خاک روب خرگهت لیل و نهار
مهر گردون را بوّد از روی تابان تو نور
نخل هستی را بود از قدّ موزون تو بار
اوفتد گر در ضمیرت عکسی از تغییر ملک
بگذرد گر در خیالت انقلاب روزگار
هم سپهر بی سکون از امر تو یابد سکون
هم زمین بی مدار از حکم تو یابد مدار
گر نه بالای تو از سرو سهی شد جلوه گر
ورنه رخسار تو گشت از پرده گل آشکار
کی به پیرامون سروی پای در گل شد تذرو
کی به پای خار گلبن نغمه ساز آمد هزار
ای که شد گلزار جان از فیض دستت سروخیز
وای، که شد بستان دل از امر لطفت لاله زار
ای که بر درگاه تو قدوسیان را نیست ره
وای که بر خرگاه تو کروبیان را نیست بار
نک تو را عید است و بر تعظیم این فرخنده روز
ارمغان بر کف عزیزان هر یکی از هر کنار
ارمغان باشد مرا این درج مروارید نظم
پیشکش باشد مرا این عقد درّ شاهوار
گرچه می دانم سزاوار تو نی، این ارمغان
ور چه، آگاهم به دربارت کم آمد این نثار
چون کنم چیزیم درکف نیست جز عصیان و جرم
ور بود آن هم دلی پرخون و چشمی اشکبار
هر که بینم شاد و خرّم زیست اندر کوی تو
جز من مسکین که دارم جرم بیرون از شمار
آه اگر بر من نبخشائی خطاهای سلف
وای اگر بر من بگیری لغزش پیرار و پار
گر ز راه مرحمت چشمی به سویم افکنی
زآنکه جز احسان نیم از درگهت امیدوار
یابم از لطف تو در اعلای علیین مقر
نارم از قهر تو اندر اسفل سجین قرار
گرچه دانم نیست صحرای سخایت را کران
ورچه شاها نیست عُمان عطایت را کنار
لیک از آنم دل پر از خون است کاندر نزد تو
از چه رو پیوسته باشم زرد روی شرمسار
تا بود نام فرح اندر بساط این جهان
تا بود آثار غم اندر بسیط روزگار
دوستانت را پیاپی باد عشرت جاودان
دشمنانت را دمادم باد محنت پایدار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - دارای جهاندار
خط نیست ز آیینه روی تو پدیدار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت
چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار
بر داغ دل کیست که در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمک چشم،
عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل
کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور که مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار
کی از عدم این قافله آمد سوی امکان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار
عکسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار
از آه دل سوختگان یافته زنگار
در گلشن روی تو، نه این دانه خال است
زنگی بچه ای آمده در روم گرفتار
تیر مژه از چیست بر ابروی کمانت
چشم تو اگر نیست چو ترکان کماندار
بر داغ دل کیست که در آتش رویت،
بگذاشته ای حلقه ای از طره طرار
این نقش دهان است به رخسار تو یا آنک،
در دایره حسن بود نقطه پرگار
در آئینه دیده ما مردمک چشم،
عکسی است که گردیده ز خال تو پدیدار
دل را سر و کاری است به چشم تو و مشکل
کافتاده کنون حاجت بیمار به بیمار
تا زلف شبه گون به رخ ای ماه فکندی
روزم همه گردید سیه همچو شب تار
ما بی تو چسان زیست توانیم در این شهر
اکنون که تو بر بسته ای از بهر سفر بار
دارای جهاندار علی ای که نهم چرخ
در قلزم جودش چو حبابی است نگونسار
این جرم منور که مسمی است به خورشید
آمد بدر خرگه اجلال تو مسمار
گر طوف حریمت نبدی مقصد گردون
بر مرکز غبرا، نزدی دور چو پرگار
کی از عدم این قافله آمد سوی امکان
مهر تو نمی بود اگر قافله سالار
جز از تو نوا نشنودم گوش به عالم
زیرا که توئی نائی و عالم همه نیزار
عکسی بود از شمسه ایوان جلالت
خورشید، که رخ تافته ز این گنبد دوار
جان دادن در پای تو امری است چه آسان
دل بردن از دست تو، کاری است چه دشوار
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - صبح صادق
داد دیگر بار زیور باغ را ابر بهار
گشت چون خلد برین از سبزه صحن مرغزار
باد نوروزی وزان شد باز در اطراف باغ
ابر آزاری دگر شد درّ فشان در کوهسار
بار دیگر غنچه از بهر تبسم لب گشود
باز از بهر ترنم بیقرار آمد هزار
همچو چشم نوغزالان ختن شد گوئیا
دیده عابد فریب مست نرگس در خمار
عارض نسرین گرفته شبنم ابر مطیر
یا خوی افشان از حیا آمد رخ گلرنگ یار
گرد خدّ نوشخندان رسته خطّ مشکفام
یا ریاحین بردمیدستی بطرف جویبار
باغ گوئی از ریاحین سبز چون خطّ بتان
راغ گوئی از شقایق سرخ چون روی نگار
آب گوئی چون زلال چشمه حیوان روان
باد گوئی چون روان عاشقان شد بیقرار
خاک گوئی از دم باد صبا شد زنده دل
نار گوئی همچو خوی دلبر من پر شرار
قمریان گوئی نواخوان گشته بی آشوب زاغ
بلبلان گوئی غزلخوان گشته بی آسیب خار
عاشقان با گلرخان در باغ مست از بیخودی
من به خلوت مانده تنها تن نزار و جانفکار
ناگهم از در درآمد نوغزالی شیرمست
حمله ور بر شیرمردان چشم مستش شیروار
از بیاض روی او صبح مصفی بس خجل
وز سواد زلف او مشک تتاری شرمسار
صبح صادق کرده از چاک گریبانش طلوع
روز من از هجر او چونان شب یلدای تار
شمه ای از گلستان روی او باغ ارم
قطعه ای از بوستان حسن او دارالقرار
چون مرا بر روی او افتاد چشم حق شناس
دادمی یکبارگی از کف زمام اختیار
گفتم ای سیمین بدن بر گوی با من کیستی
گفت من آثار مهر ماه گردون اقتدار
آن کریم ذوالکرم کز جود عامش می برند
فیض هستی انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
گر بتابد رخ ز امرش مهر گردد ذره سان
ور نپیچد سر ز حکمش ذره گردد مهروار
از شعاع او نمی بودی اگر در کسب نور
وز ز ظل او نه پیدا کرده این ظلمت مدار
از چه چون روی مهان گردیده خور رخشان به صبح
وز چه چون موی بتان هر شامگه گردیده تار
ای وجودت مرکز پرگار کان و مایکون
و ای ظهورت علت اظهار امر کردگار
ای نظام آفرینش، یا امیرالمؤمنین
همسر صدیقه کبری و باب هفت و چار
ای لقای مهر از خاک سرایت مستنیر
وی بقای خضر از آب ولایت پایدار
آسمان گر سر کشد از طوع طوق بندگانت
می شود نقش قدم مانند خام رهگذار
هم توئی آیات یزدان را صراطی مستقیم
هم توئی مرآت سر تا پا نمای کردگار
روز و شب دارم خیال موی و رویت در نظر
نگذرد بر عاشقان زین خوب تر لیل و نهار
روی ما و خاک درگاه تو تا یوم النشور
دست ما و دامن مهر تو تا روز شمار
وصف مویت را کند افسر که اینسان دمبدم
ریزدش از خامه در دفتر همی مشک تتار
تا بود از آتش دوزخ کلام اندر جهان
تا بود از جنت المأوی سخن در روزگار
باد بر هر عضو اعدای تو صد دوزخ عقاب
باد بر هر موی احباب تو صد جنّت نثار
گشت چون خلد برین از سبزه صحن مرغزار
باد نوروزی وزان شد باز در اطراف باغ
ابر آزاری دگر شد درّ فشان در کوهسار
بار دیگر غنچه از بهر تبسم لب گشود
باز از بهر ترنم بیقرار آمد هزار
همچو چشم نوغزالان ختن شد گوئیا
دیده عابد فریب مست نرگس در خمار
عارض نسرین گرفته شبنم ابر مطیر
یا خوی افشان از حیا آمد رخ گلرنگ یار
گرد خدّ نوشخندان رسته خطّ مشکفام
یا ریاحین بردمیدستی بطرف جویبار
باغ گوئی از ریاحین سبز چون خطّ بتان
راغ گوئی از شقایق سرخ چون روی نگار
آب گوئی چون زلال چشمه حیوان روان
باد گوئی چون روان عاشقان شد بیقرار
خاک گوئی از دم باد صبا شد زنده دل
نار گوئی همچو خوی دلبر من پر شرار
قمریان گوئی نواخوان گشته بی آشوب زاغ
بلبلان گوئی غزلخوان گشته بی آسیب خار
عاشقان با گلرخان در باغ مست از بیخودی
من به خلوت مانده تنها تن نزار و جانفکار
ناگهم از در درآمد نوغزالی شیرمست
حمله ور بر شیرمردان چشم مستش شیروار
از بیاض روی او صبح مصفی بس خجل
وز سواد زلف او مشک تتاری شرمسار
صبح صادق کرده از چاک گریبانش طلوع
روز من از هجر او چونان شب یلدای تار
شمه ای از گلستان روی او باغ ارم
قطعه ای از بوستان حسن او دارالقرار
چون مرا بر روی او افتاد چشم حق شناس
دادمی یکبارگی از کف زمام اختیار
گفتم ای سیمین بدن بر گوی با من کیستی
گفت من آثار مهر ماه گردون اقتدار
آن کریم ذوالکرم کز جود عامش می برند
فیض هستی انس و جن و وحش و طیر و مور و مار
گر بتابد رخ ز امرش مهر گردد ذره سان
ور نپیچد سر ز حکمش ذره گردد مهروار
از شعاع او نمی بودی اگر در کسب نور
وز ز ظل او نه پیدا کرده این ظلمت مدار
از چه چون روی مهان گردیده خور رخشان به صبح
وز چه چون موی بتان هر شامگه گردیده تار
ای وجودت مرکز پرگار کان و مایکون
و ای ظهورت علت اظهار امر کردگار
ای نظام آفرینش، یا امیرالمؤمنین
همسر صدیقه کبری و باب هفت و چار
ای لقای مهر از خاک سرایت مستنیر
وی بقای خضر از آب ولایت پایدار
آسمان گر سر کشد از طوع طوق بندگانت
می شود نقش قدم مانند خام رهگذار
هم توئی آیات یزدان را صراطی مستقیم
هم توئی مرآت سر تا پا نمای کردگار
روز و شب دارم خیال موی و رویت در نظر
نگذرد بر عاشقان زین خوب تر لیل و نهار
روی ما و خاک درگاه تو تا یوم النشور
دست ما و دامن مهر تو تا روز شمار
وصف مویت را کند افسر که اینسان دمبدم
ریزدش از خامه در دفتر همی مشک تتار
تا بود از آتش دوزخ کلام اندر جهان
تا بود از جنت المأوی سخن در روزگار
باد بر هر عضو اعدای تو صد دوزخ عقاب
باد بر هر موی احباب تو صد جنّت نثار