عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۸ - سخن بونصر با امیر
[باز آمدن ترکمانان بجنگ]
و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکّر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیر شافیتر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد . و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر، بازنموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کردهام و دوش همه شب درین اندیشه بودهام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفتهام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند، امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شدهاند، ترکمانان ستوهتر نیستند، فامّا ایشان مردمانیاند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند. بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خوردهاند، و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی، یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد، یک تن از شما نماند. و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرّب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطّف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعدهیی راست نهاده آید، چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید.» امیر گفت: این سره مینماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است.
وزیر گفت: چنین است امّا بهتر است و سلامتتر و ما درین حال بسلامت بازگردیم.
و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر برقرار ما راه راست گیرند، چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد، فالعیاذ باللّه، آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد، درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»
ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد، مرا بخواند و گفت: میبینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی .
و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بو الفضل، وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم.
ایزد، عزّ و جلّ، نیکو کناد .» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت: امیر میبخواند . و استادم برخاست و برفت. و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک.
و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم.
خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت: این کار بپیچید و دراز شد، چنین که میبینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرّر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن. و گذشتنی گذشت . و ایشان را قومی مجرّد باید چون ایشان با مایه و بیبنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم، نمییابیم جوابی شافی، که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمیبرم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو . رای ما درین متحیّر گشت، تو مردیای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی، درین کار چه بینی؟ بیحشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی. «من که بو نصر گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار دادهاند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش، و بیوقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.
«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتییی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم، اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید، قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند، مخفّ باشیم که نیست ایشان را، چون چنین کرده آمد، بس خطری . و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد، عزّ ذکره، خراسان را پاک کرده آید ازیشان.
«گفتم: نیکو دیده است، امّا هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد، ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. امّا مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت: چیست؟ گفتم: هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد، لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیدهتر . و یخ و آب روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت: سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند، میآیند و میروند، و با ما بنههای گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنهها دل فارغ میباید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد، کار ایشان را فصل توان کرد . گفتم: مسئلتی دیگر است، هم بیوزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند، فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت: نیک آمد.
«گفتم نکتهیی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت: بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن، چنان است که درین صد سال نشان ندادهاند و نبوده است و در تواریخ نیامده است، و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را میباشد. بدا قوما که ماییم که ایزد، عزّ ذکره، چنین قوم را بر ما مسلّط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملّت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد، عزّ و جلّ، از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند، دلیل باشد که ایزد، تعالی، از وی بیازرده است . خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد . گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد، تعالی، دور بوده است. گفتم: الحمد- للّه، و این بیادبی است که کردم و میکنم امّا از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای، عزّ و جلّ، اگر عذری باید خواست، بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرّع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشتهها که میان وی و خدای، عزّ و جلّ، اگر چیزی بوده است، پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود، هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ سخنی، اگر ببیند، نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم، گفت: پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که بفرمان من گفتی و حقّ نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی.
بازگرد و بهر وقتی که خواهی، همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای، عزّ و جلّ، مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بو الفضلم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حقّ نعمت و دولت بگزاردی، و بازگشتم.
و دیگر روز خصمان قویتر و دلیرتر و بسیارتر و بکارتر آمدند و از همه جوانب جنگ پیوستند و کار سخت شد و بانگ و نفیر از لشکرگاه بخاست. امیر برنشست پوشیده و متنکّر بجانبی بیرون رفت و بمعاینه بدید آنچه سالاران گفته بودند. و نماز پیشین بازگشت و بوزیر پیغام فرستاد و گفت «آنچه خواجه بازنمود برای العین دیده شد» و نماز دیگر اعیان را بخواند و گفت: کار سخت سست میرود، سبب چیست؟ گفتند «زندگانی خداوند دراز باد، هوا سخت گرم است و علف نایافت و ستوران ناچیز میشوند، و تدبیر شافیتر میباید در جنگ این قوم.» و گفتند «سوی خواجه بزرگ پیغام فرستاده بودیم و عذر خویش بازنموده، و شک نیست که بگفته باشد . و خداوند را نیز منهیانند در میان لشکر، بازنموده باشند.» وزیر گفت «با خداوند سلطان درین باب مجلسی کردهام و دوش همه شب درین اندیشه بودهام و تدبیری یاد آمده است، با خداوند نگفتهام و خالی بخواهم گفت.» و اعیان بجمله بازگشتند، امیر ماند و وزیر و استادم. وزیر گفت: زندگانی خداوند دراز باد و همه کارها بمراد خداوند باد، نه چنان است که اگر لشکر ما ستوه شدهاند، ترکمانان ستوهتر نیستند، فامّا ایشان مردمانیاند صبورتر و بجان درمانده و جان را میکوشند. بنده را صواب چنان مینماید که رسولی فرستد و از خویشتن نصیحت کند این قوم را، که سخت ترسانند از آن یک قفا که خوردهاند، و بگوید «اگر خداوند بر اثر ایشان بیامدی، یک تن زنده نماندی و جان نبردی، اگر دیگر باره کمر جنگ بندد، یک تن از شما نماند. و صواب آن است که عذری خواهید و تواضعی نمایید تا من خداوند سلطان را بر آن دارم که تقرّب شما قبول کند و گویم که کوشش ایشان از بیم جان است و تلطّف کنم تا سوی هرات رود و ایشان درین حدود باشند و رسولان آیند روند تا قاعدهیی راست نهاده آید، چنانکه مکاشفت برخیزد و لطف حال پیدا آید.» امیر گفت: این سره مینماید، و لکن دوست و دشمن داند که عجز است.
وزیر گفت: چنین است امّا بهتر است و سلامتتر و ما درین حال بسلامت بازگردیم.
و خداوند جنگ ایشان بدید و سامان کار دریافت، اگر خواهد از هرات ساخته و با بصیرت تمام پس از مهرگان روی بدین قوم آرد. اگر برقرار ما راه راست گیرند، چنانکه مراد باشد کار گزارده شود؛ و اگر بخلاف آن باشد، فالعیاذ باللّه، آب شد، که باشد خللی افتد که آن را در نتوان یافت. اگر خداوند بنگرد، درین نیکو اندیشه کند و بر خاطر مبارک خویش بگرداند تا بر آنچه رای عالیش قرار گیرد کار کرده آید.»
ایشان بازگشتند و استادم چون بخیمه بازآمد، مرا بخواند و گفت: میبینی که این کار بکدام منزلت رسید؟ و کاشکی مرده بودیمی و این رسوائیها ندیدیمی .
و در ایستاد و هر چه رفته بود و رای وزیر بر آن قرار گرفته باز گفت [و گفت] که همچنان است که امیر میگوید، این عجزی باشد و ظاهر است، اما ضرورت است. و مرا گفت «ای بو الفضل، وزیر رایی نیکو دیده است، مگر این تدبیر راست برود تا بنام نیکو بهرات رویم، که نباید که خللی افتد و شغل دلی پیش آید که این عجز را بازجوییم.
ایزد، عزّ و جلّ، نیکو کناد .» ما این حدیث میکردیم که فرّاشی سلطانی بیامد و گفت: امیر میبخواند . و استادم برخاست و برفت. و من بخیمه خویش باز رفتم سخت غمناک.
و شب دور کشیده بود که استادم بازآمد و مرا بخواند و من نزدیک وی رفتم.
خالی کرد و گفت: «چون نزدیک امیر رسیدم در خرگاه بود، تنها مرا بنشاند و هر که بودند همه را دور کرد و مرا گفت: این کار بپیچید و دراز شد، چنین که میبینی و خصمان زده شده چنین شوخ بازآمدند و اکنون مرا مقرّر گشت و معاینه شد که بگتغدی و سباشی را با ایشان جنگ کردن صواب نبود و پیش ایشان فرستادن. و گذشتنی گذشت . و ایشان را قومی مجرّد باید چون ایشان با مایه و بیبنه تا ایشان را مالیده آید. و با هر کسی که درین سخن میگوییم، نمییابیم جوابی شافی، که دو سالار محتشم زده و کوفته این قومند و روا میدارند که این کار پیچیده ماند تا ایشان را معذور داریم. و خواجه از گونه دیگر مردی است که راه بدو نمیبرم حوالت بسپاه سالار کند و سالار بدو . رای ما درین متحیّر گشت، تو مردیای که جزر است بنگویی و غیر صلاح نخواهی، درین کار چه بینی؟ بیحشمت بازگوی که ما را از همه خدمتکاران دل بر تو قرار گرفته است که پیش ما سخن گویی و این حیرت از ما دور کنی و صلاح کار بازنمایی. «من که بو نصر گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، خداوند سرگشاده با بنده بگوید که چه اندیشیده است و رای عالی بر چه قرار دادهاند، تا صلاح و صواب بازنماید بمقدار دانش خویش، و بیوقوف بر مراد خداوند جوابی ندهد.
«امیر گفت: صواب آمد آنچه خواجه امروز نماز دیگر گفت که رسولی فرستد و با این قوم گرگ آشتییی کند و ما سوی هرات برویم و این تابستان آنجا بباشیم تا لشکر آسایش یابد و از غزنین نیز اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم، اکنون که سامان کار این قوم بدانستیم؛ چون مهرگان فراز آید، قصد پوشنگ و طوس و نشابور کنیم، اگر پیش آیند و ثبات کنند، مخفّ باشیم که نیست ایشان را، چون چنین کرده آمد، بس خطری . و اگر ثبات نکنند و بروند بر اثر ایشان تا باورد و نسا برویم و این زمستان درین کار کنیم تا بتوفیق ایزد، عزّ ذکره، خراسان را پاک کرده آید ازیشان.
«گفتم: نیکو دیده است، امّا هیچ کس از وزیر و سالاران لشکر بر خداوند اشارت نکند که جنگی قائم شده و خصمان را نازده باز باید گشت، که ترسند که فردا روز که خداوند بهرات بازرسد، ایشان را گوید کاهلی کردید تا مرا بضرورت باز بایست گشت. و من بنده هم این اشارت نکنم که این حدیث من نباشد. امّا مسئلتی مشکل افتاده است که ناچار میباید پرسید. گفت: چیست؟ گفتم: هر کجا سنگلاخی و یا خارستانی باشد، لشکرگاه ما آنجا میباشد و این قوم بر خوید و غله فرود آیند و جایهای گزیدهتر . و یخ و آب روان یابند، و ما را آب چاه بباید خورد، آب روان و یخ نیابیم. و اشتران ایشان به کنام علف توانند شد و از دور جای علف توانند آورد و ما را اشتران در لشکرگاه بر در خیمه باید داشت، که بکران لشکرگاه نتوانند چرانید. گفت: سبب آنست که با ایشان بنه گران نیست، چنانکه خواهند، میآیند و میروند، و با ما بنههای گران است که از نگاه داشت آن بکارهای دیگر نتوان رسید. و این است که من میگویم که ما را از بنهها دل فارغ میباید که باشد که ایشان را بس خطری نباشد، کار ایشان را فصل توان کرد . گفتم: مسئلتی دیگر است، هم بیوزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان لشکر راست نیاید، اگر رای عالی بیند، فردا مجلسی کرده آید تا درین باب رای زنند و کاری پخته پیش گیرند و تمام کنند. گفت: نیک آمد.
«گفتم نکتهیی دیگر است، زندگانی خداوند دراز باد، که بنده شرم میدارد که بازنماید. گفت: بباید گفت و بازنمود که بگوش رضا شنوده آید. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، معلوم است که آنچه امروز در خراسان ازین قوم میرود از فساد و مردم کشتن و مثله کردن و زنان حرم مسلمانان را بحلال داشتن، چنان است که درین صد سال نشان ندادهاند و نبوده است و در تواریخ نیامده است، و با این همه در جنگها که کنند ظفر ایشان را میباشد. بدا قوما که ماییم که ایزد، عزّ ذکره، چنین قوم را بر ما مسلّط کرده است و نصرت میدهد. و کار جهان بر پادشاهان و شریعت بسته است و دولت و ملّت دو برادرند که بهم بروند و از یکدیگر جدا نباشند. و چون پادشاهی را ایزد، عزّ و جلّ، از عنایت خویش فروگذارد تا چنین قومی بر وی دست یابند، دلیل باشد که ایزد، تعالی، از وی بیازرده است . خداوند اندیشه کند که کار بدان حضرت بزرگ آسمانی چگونه دارد . گفت نشناسم که چیزی رفته است با هیچ کس یا کرده آمده است که از رضای ایزد، تعالی، دور بوده است. گفتم: الحمد- للّه، و این بیادبی است که کردم و میکنم امّا از شفقت است که میگویم. خداوند بهتر بنگرد میان خویش و خدای، عزّ و جلّ، اگر عذری باید خواست، بخواهد و هم امشب پیش گیرد و پیش آفریدگار رود با تضرّع و زاری روی بر خاک نهد و نذرها کند و بر گذشتهها که میان وی و خدای، عزّ و جلّ، اگر چیزی بوده است، پشیمانی خورد تا هم از فردا ببیند که اثر آن پیدا آید، که دعای پادشاهان را که از دل راست و اعتقاد درست رود، هیچ حجاب نیست. و بنده را بدین فراخ سخنی، اگر ببیند، نباید گرفت که خود دستوری داده است. چون این بگفتم، گفت: پذیرفتم که چنین کنم، و ترا معذور داشتم، که بفرمان من گفتی و حقّ نعمت مرا و از آن پدرم بگزاردی.
بازگرد و بهر وقتی که خواهی، همچنین میگویی و نصیحت میکنی که بر تو هیچ تهمت نیست. خدمت کردم و بازگشتم، و امیدوارم که خدای، عزّ و جلّ، مرا پاداش دهد برین جمله که گفتم. و ندانم که خوش آمد و یا نیامد، باری از گردن خویش بیرون کردم.» من که بو الفضلم گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، آنچه بر تو بود کردی و حقّ نعمت و دولت بگزاردی، و بازگشتم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۱۹ - فرستادن حاکم مطوعی به رسولی
[اقدام وزیر در مصالحه با ترکمانان]
و چون دیگر روز بود، مجلسی کردند و از هر گونه سخن رفت و رای زدند، آن سخنان که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده . بدان قرار گرفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراگنند و رسولان در میان آیند و بقاعده اوّل بازشوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بو نصر مطّوّعی زوزنی را بخواند- و او مردی جلد و سخنگوی بود و روزگار دراز خدمت محمد عرابی سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخته بکفایت و کاردانی و شغل عرب و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده - و این سخن با وی باز راند و مثالها بداد و گفت «البتّه نباید گفت که سلطان ازین آگاهی دارد، امّا چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت، ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونهای ناحق ریخته نیاید و رعیّت ایمن گردد. و شما چندین رنج میبینید و زده و کوفته و کشته میشوید و این پادشاهی است بس محتشم، او را خصم خویش کردهاید، فردا از دنبال شما بازنخواهد ایستاد تا برنیندازد. اگر چه شما را درین بیابان وقت از وقت کاری میرود، آن را عاقبتی نتواند بود. اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه درین باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچه خویش میکنند که در جهان جایی ندارند که آنجا متوطّن شوند، اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید، بندگی نمایند و بندگان خداوند ازین تاختها و جنگها برآسایند. و چنان سازم که موضعی ایشان را معیّن شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفّه روزگار گذرانند.» ازین و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد باز گفت و بسیار تنبیه و انذار و عظات نمود و او را گسیل کرد.
حاکم مطّوّعی نزدیک آن نوخاستگان رفت و پیغام خواجه بزرگ مشبع باز راند و آنچه بمصالح ایشان بازگشت بازنمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصر الدّین ازین حال هیچ خبر ندارد امّا وزیر از جهت صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل کردند و بجایی فرود آوردند و نزلهای گران فرستادند. بعد از آن جمله سران یکجا شدند و درین باب رای زدند که جواب وزیر بر چه جمله باز فرستیم. از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند، آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را برین جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند، که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بیاندازه دارد. اگر چه چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم، درین یک تاختن که بنفس خویش کرد، نکایتی قوی بما رسید و اگر همچنان بر فور در عقب ما بیامدی، یکی از ما و زنان و بچگان ما باز نرستی. امّا دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند.
و مصلحت همین باشد که وزیر گفته است. چون برین قرار دادند، دیگر روز حاکم مطّوّعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: «حال همه برین جمله است که خواجه بزرگ بازدیده است، اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظّم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرموده، تا آنجا ساکن شویم و در دولت این سلطان بباشیم و روی بخدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند.» و معتمدان خود با حاکم مطّوّعی نامزد کردند و هم برین جمله پیغامی مطوّل دادند و مطّوّعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود بهم بازگردانیدند.
و چون ایشان بلشکرگاه رسیدند، حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجه بزرگ پیوست و حالها بتمام شرح داد و گفت «این طایفه اگر چه حالی پیغامها برین جمله دادند و رضا طلبی میکنند امّا بهیچ حال ازیشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود، و لکن حالی تسکین خواهد بود و ایشان نخواهند آرامید. آنچه معلوم شد بر رای خواجه بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آنرا بامضا رساند .» چون وزیر برین احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد، و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند . و او را بازگردانیدند و در رسول خانه فرود آوردند و نزل بسیار دادند. و وزیر در خدمت سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بو نصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطّوّعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رای عالی گشت، فرمود که اگر چه این کار روی بعجز دارد، چون خواجه بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است، برگزارد، چنانکه واجب کند.
و چون دیگر روز بود، مجلسی کردند و از هر گونه سخن رفت و رای زدند، آن سخنان که خصمان گفته بودند و کاری که کرده بودند یاد آورده . بدان قرار گرفت که وزیر رسولی فرستد و نصیحت کند تا بپراگنند و رسولان در میان آیند و بقاعده اوّل بازشوند تا کار بصلاح بازآید و جنگ و مکاشفت برخیزد. چون بازگشتند از پیش امیر، وزیر حاکم بو نصر مطّوّعی زوزنی را بخواند- و او مردی جلد و سخنگوی بود و روزگار دراز خدمت محمد عرابی سالاری بدان محتشمی کرده و رسوم کارها بدانسته و پس از وی این پادشاه او را بشناخته بکفایت و کاردانی و شغل عرب و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده - و این سخن با وی باز راند و مثالها بداد و گفت «البتّه نباید گفت که سلطان ازین آگاهی دارد، امّا چون من وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن را اندیشه باید داشت، ناچار در چنین کارها سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود و خونهای ناحق ریخته نیاید و رعیّت ایمن گردد. و شما چندین رنج میبینید و زده و کوفته و کشته میشوید و این پادشاهی است بس محتشم، او را خصم خویش کردهاید، فردا از دنبال شما بازنخواهد ایستاد تا برنیندازد. اگر چه شما را درین بیابان وقت از وقت کاری میرود، آن را عاقبتی نتواند بود. اگر سر بر خط آرید و فرمان میکنید من در حضرت این پادشاه درین باب شفاعت کنم و بازنمایم که ایشان هم این جنگ و جدال و مشقت و پریشانی از بیم جان خویش و زن و بچه خویش میکنند که در جهان جایی ندارند که آنجا متوطّن شوند، اگر رحمت و عاطفت پادشاهانه ایشان را دریابد و چراخوری و ولایتی بدیشان ارزانی داشته آید، بندگی نمایند و بندگان خداوند ازین تاختها و جنگها برآسایند. و چنان سازم که موضعی ایشان را معیّن شود تا آنجا ساکن گردند و آسوده و مرفّه روزگار گذرانند.» ازین و مانند این سخنان خرد و بزرگ و گرم و سرد باز گفت و بسیار تنبیه و انذار و عظات نمود و او را گسیل کرد.
حاکم مطّوّعی نزدیک آن نوخاستگان رفت و پیغام خواجه بزرگ مشبع باز راند و آنچه بمصالح ایشان بازگشت بازنمود و سوگندان خورد که سلطان اعظم ناصر الدّین ازین حال هیچ خبر ندارد امّا وزیر از جهت صلاح کار شما و دیگر مسلمانان مرا فرستاده است. ایشان او را تبجیل کردند و بجایی فرود آوردند و نزلهای گران فرستادند. بعد از آن جمله سران یکجا شدند و درین باب رای زدند که جواب وزیر بر چه جمله باز فرستیم. از هر نوع سخن گفتند و اندیشیدند، آخر رایها بر آن قرار گرفت که این کار را برین جمله که وزیر مصلحت دیده است بپردازند، که پادشاهی است بزرگ و لشکر و خزائن و ولایت بیاندازه دارد. اگر چه چند کارها ما را برآمد و چند لشکر او را بشکستیم و ولایت بگرفتیم، درین یک تاختن که بنفس خویش کرد، نکایتی قوی بما رسید و اگر همچنان بر فور در عقب ما بیامدی، یکی از ما و زنان و بچگان ما باز نرستی. امّا دولتی بود ما را که بر جای فرود آمدند و در دنبال ما نیامدند.
و مصلحت همین باشد که وزیر گفته است. چون برین قرار دادند، دیگر روز حاکم مطّوّعی را بخواندند و بندگی نمودند و مراعات کردند و گفتند: «حال همه برین جمله است که خواجه بزرگ بازدیده است، اکنون مهتری و بزرگی میباید کرد و در باب ما عنایت ارزانی داشت و شفاعت کرد تا آزار دل سلطان معظّم برگرفته آید و ما را ولایتی و بیابانی و چراخوری فرموده، تا آنجا ساکن شویم و در دولت این سلطان بباشیم و روی بخدمت آریم و مردمان خراسان از خسارت و تاراج و تاختن فارغ آیند.» و معتمدان خود با حاکم مطّوّعی نامزد کردند و هم برین جمله پیغامی مطوّل دادند و مطّوّعی را حقی نیکو گزاردند و با رسول خود بهم بازگردانیدند.
و چون ایشان بلشکرگاه رسیدند، حاکم پیشتر بیامد و در خدمت خواجه بزرگ پیوست و حالها بتمام شرح داد و گفت «این طایفه اگر چه حالی پیغامها برین جمله دادند و رضا طلبی میکنند امّا بهیچ حال ازیشان راستی نیاید و نخوت پادشاهی که در سر ایشان شده است زود بیرون نشود، و لکن حالی تسکین خواهد بود و ایشان نخواهند آرامید. آنچه معلوم شد بر رای خواجه بزرگ بازنمود تا آنچه مصلحت باشد آنرا بامضا رساند .» چون وزیر برین احوال واقف گشت بفرمود تا رسول نوخاستگان را خواندند و پیش آوردند و احماد کرد، و رسول خدمتی بواجب کرد و بندگی نمود و فرمان بازراند . و او را بازگردانیدند و در رسول خانه فرود آوردند و نزل بسیار دادند. و وزیر در خدمت سلطان رفت و خالی کردند و خواجه بو نصر بود و آنچه احوال بشنیده بود از مطّوّعی و پیغامی که رسول آورده بود بازراند و همه معلوم رای عالی گشت، فرمود که اگر چه این کار روی بعجز دارد، چون خواجه بزرگ مصلحت بیند و صلاح وقت این است، برگزارد، چنانکه واجب کند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۰ - نزول امیر به هرات
وزیر بازگشت و دیگر روز رسول را بخواند و خواجه بو نصر مشکان در خدمت وزیر بنشست و آنچه گفتنی بود بگفتند و پرداختنی بود بپرداختند برین جمله که وزیر گفت که در باب شما شفاعت کردم و پادشاه را بر آن آوردم که شما درین ولایت که هستید بباشید و ما بازگردیم و به هری رویم، و نسا و باورد و فراوه و این بیابانها و حدها شمایان را مسلّم فرمود بشرطی که با مسلمانان و نیک و بد رعایا تعرّض نرسانید و مصادره و مواضعت نکنید درین سه جای که هستید، برخیزید و بدین ولایتها که نامزد شما شد بروید تا ما بازگردیم و به هری رویم و شما آنجا رسولان باردوی فرستید و شرط خدمت بجای آرید تا کاری سخته پیش گیریم و قراری دهیم که از آن رجوع نباشد، چنانکه رعایا و ولایتها آسوده گردند و ازین گریختن و تاختن و جنگ و جدال و شورش بازرهید.» برین جمله پیغامها بداد و رسول نوخاستگان را حقّی بگزاردند از تشریف وصلت بسزا، و خشنود بازگردانیدند. و حاکم مطّوّعی را هم بدین مهم نامزد کردند، با رسول یکجا برفت و بنوخاستگان رسید، و رسول ایشان بسیار شکر و دعا گفت و با او خالی کردند. و حاکم مطّوّعی نیز پیغام وزیر بگفت. ایشان خدمت کردند و او را نیکویی گفتند، و حالی تسکین پیدا آمد. اگر چه ایشان هرگز نیارامیدند که نخوت پادشاهی و حلّ و عقد و امر و نهی و ولایت گرفتن در سرایشان شده بود، مجاملتی در میان آوردند و حاکم مطّوّعی را خدمتی کردند با معذرتی بی- اندازه و گفتند که «ما بفرمان وزیر مطاوعت نمودیم، اما میباید که با ما راست روند و از هیچ طرف با ما غدری و مکری نرود تا بیارامیم و بضرورت دیگر بار مکاشفتی پیدا نگردد و اینچه گفتند و فرمودند از آن رجوع ننمایند و بر آن بروند تا رعایا و لشکرها از هر دو طرف آسوده گردند و خونهای ناحق ریخته نیاید.» هم برین قرار از آنجا که بودند منزل کردند و برین که ایشان را ولایت مسمّی شده بود برفتند.
و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته، حاکم مطّوّعی بازگشت و بلشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد و آنچه دید و شنید از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان با طنز که میگفتند بازراند و گفت که «بهیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان یا از ولایت بیرون کردن از مهمّات بباید دانست و بر آن سخنان عشوهآمیز و غرورانگیز ایشان دل نباید نهاد، که هرگز راست نروند و این پادشاهی و فرمان و نفاذ امر از سر ایشان بیرون نشود جز بشمشیر تیز. و درین حال از آنچه نکایتی قوی ازین یک تاختن که پادشاه بنفس خویش کرد بدیشان رسیده بود، این صلحگونه کردند و بازگشتند، امّا بهر چه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و دغل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات و زیادت کردن لشکر و از ماوراء النّهر مردمان خواندن که با ایشان یار شوند و بسیار گردند، هیچ باقی نخواهند گذاشت و هرگز راستی نورزند. و سخنان فراخ بیرون اندازه میگویند با یکدیگر، و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که «این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاند، چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند، دنبال ما خواهند گرفت و بهیچ نوع نیارامند تا ما را دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند. این صلح و مجاملت در میان آوردند بدین سبب و ما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین تاختنها بیاساییم و کار خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته میباشیم و غفلت نکنیم و مهیّا و مستعدّ حرب و مکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند، پیش ایشان باز رویم و جواب گوییم و جان را بزنیم ؛ یا برآییم یا فروشویم، که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست در کمر او زدهایم .» ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش دل و خوش طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم، ایشان رسولان با نام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که «ما انبوه شدهایم و آنچه ما را دادید بسنده نمیباشد، چون از اخراجات و دخلها فرومانیم، ضرورت را دست بمصادره و مواضعت و تاختنها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد، از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد.» و جز این آنچه روشن شده بود، تمامی در خدمت خواجه بزرگ بازراند.
او گفت: بدانستم و واقف گشتم. و من دانم که چه باید کرد. اگر پادشاه سخن من بشنود و بر رای من کار کند، چنان سازم بمرور ایام که ایشان را قدم بر جایی یله نکنم که نهند تا کلّ و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنه ایشان منقطع شود بتدبیر صائب و متانت رای. امّا میدانم که این پادشاه را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند و بر آن بسنده نکنند و لشکرها فرستند باطراف و این کار ساخته را درهم کنند و ایشان را بشورانند و برمانند و هر روز این کار شوریدهتر گردد و این قوم قویتر و انبوهتر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق بتمامت از دست ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید، تا حکم حق، عزّ و جلّ، چیست. ان شاء اللّه که همه نیکویی باشد، تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید.
او را بازگردانیدند و بخدمت مجلس عالی رفت و خواجه بو نصر مشکان بیامد و خالی کردند تا بیگاهی، و وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطّوّعی تمامتر با شرح و بسط بر رای عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود، حالی سکونتی پیدا آمد. و هم درین مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند برطرف هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط باز رهد و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اهبت و عدّت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرت غزنین و اطراف ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت ساختگی پیدا آمد و لشکرها بیاسود و دیگرها در رسید، بعد از آن بنگرند که این ناجمان چه کنند، اگر آرامیده باشند و مجاملتی در میان میآرند، خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند، چون ساختگی و جمعیّت لشکر و افواج حشم پیدا آمد، آنگاه بحکم مشاهدت کار کنند و مجلس عالی وزیر را بسیار نیکوئی گفت و قوی دل گردانید و فرمود که «بکفایت تو حالی این کار تسکین یافت. اکنون بعد ازین آنچه بمصالح ملک و دولت بازگردد، نگاه میدار که ما را بر رایهای تو هیچ اعتراض نیست، تا بدل قوی این خلل را بکفایت و کاردانی و متانت رای دریابی.» وزیر خدمت کرد و بندگی نمود. و هم برین قرار پراگندند و دیگر روز این مواکب و لشکرها بازگشت و برطرف هریو منزل کردند. و آهسته- آهسته میرفتند تا از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند و خوش خوش میرفتند تا به هریو رسیدند و آنجا نزول کردند و اللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجع و المآب .
و چون ایشان منزل کرده بودند و برفته، حاکم مطّوّعی بازگشت و بلشکرگاه منصور آمد و در خدمت وزیر خالی کرد و آنچه دید و شنید از احوال نوخاستگان و حرکات ایشان و سخنان با طنز که میگفتند بازراند و گفت که «بهیچ نوع بر ایشان اعتماد نباید کرد و ساختن کار خویش و برانداختن ایشان یا از ولایت بیرون کردن از مهمّات بباید دانست و بر آن سخنان عشوهآمیز و غرورانگیز ایشان دل نباید نهاد، که هرگز راست نروند و این پادشاهی و فرمان و نفاذ امر از سر ایشان بیرون نشود جز بشمشیر تیز. و درین حال از آنچه نکایتی قوی ازین یک تاختن که پادشاه بنفس خویش کرد بدیشان رسیده بود، این صلحگونه کردند و بازگشتند، امّا بهر چه ایشان را دست در خواهد شد از مکر و دغل و فریفتن غلامان و ضبط ولایات و زیادت کردن لشکر و از ماوراء النّهر مردمان خواندن که با ایشان یار شوند و بسیار گردند، هیچ باقی نخواهند گذاشت و هرگز راستی نورزند. و سخنان فراخ بیرون اندازه میگویند با یکدیگر، و مرا چنان معلوم شد که ایشان را باور گشته است که «این پادشاه عاجز گشته است و وزیرش از کفایت خویش ما را التیامی کرد و فتنه فرونشاند، چندانی که لشکرهای ایشان بیاسایند و ساختگی بکنند، دنبال ما خواهند گرفت و بهیچ نوع نیارامند تا ما را دفع نکنند یا ازین ولایت بیرون کنند. این صلح و مجاملت در میان آوردند بدین سبب و ما نیز روا داشتیم تا یک چندی ازین تاختنها بیاساییم و کار خویش بسازیم و لشکرها جمع کنیم و ساخته میباشیم و غفلت نکنیم و مهیّا و مستعدّ حرب و مکاشفت تا چون ناگاه قصد ما کنند، پیش ایشان باز رویم و جواب گوییم و جان را بزنیم ؛ یا برآییم یا فروشویم، که پادشاهی بس بزرگ است که ما دست در کمر او زدهایم .» ازین نوع سخنان بسیار گفتند و خوش دل و خوش طبع بازگشتند و براندند که چون ما به هری رویم، ایشان رسولان با نام فرستند و اقتدارها کنند و از روی خدمت و بندگی پیش آیند و دیگر ولایتها خواهند که «ما انبوه شدهایم و آنچه ما را دادید بسنده نمیباشد، چون از اخراجات و دخلها فرومانیم، ضرورت را دست بمصادره و مواضعت و تاختنها و دادن و گرفتن ولایتها باید کرد، از ما عیب نگیرند که بضرورت باشد.» و جز این آنچه روشن شده بود، تمامی در خدمت خواجه بزرگ بازراند.
او گفت: بدانستم و واقف گشتم. و من دانم که چه باید کرد. اگر پادشاه سخن من بشنود و بر رای من کار کند، چنان سازم بمرور ایام که ایشان را قدم بر جایی یله نکنم که نهند تا کلّ و جمله برافتند و یا آواره از زمین خراسان بروند و از آب بگذرند و ما را فتنه ایشان منقطع شود بتدبیر صائب و متانت رای. امّا میدانم که این پادشاه را بدو نگذارند و بر رایهای من اعتراض کنند و بر آن بسنده نکنند و لشکرها فرستند باطراف و این کار ساخته را درهم کنند و ایشان را بشورانند و برمانند و هر روز این کار شوریدهتر گردد و این قوم قویتر و انبوهتر گردند و بیشتر شوند و خراسان و عراق بتمامت از دست ما بشود و جز این ناکامیها دیده آید، تا حکم حق، عزّ و جلّ، چیست. ان شاء اللّه که همه نیکویی باشد، تو این سخنان که با من گفتی و از من شنودی با هیچ کس مگوی تا چه پیدا آید.
او را بازگردانیدند و بخدمت مجلس عالی رفت و خواجه بو نصر مشکان بیامد و خالی کردند تا بیگاهی، و وزیر آنچه بشنیده بود و پرسیده از حاکم مطّوّعی تمامتر با شرح و بسط بر رای عالی بازراند و صلاح و فسادی که بود بازنمود، حالی سکونتی پیدا آمد. و هم درین مجلس قرار دادند که دیگر روز منزل کنند برطرف هریو و آنجا بروند تا لشکر از تنگی و قحط باز رهد و بیاسایند و اسبان فربه کنند و آنچه بباید از اهبت و عدّت و خزائن و سلاح و لشکرها از حضرت غزنین و اطراف ولایات بخواهند و ساخته شوند و چون تمامت ساختگی پیدا آمد و لشکرها بیاسود و دیگرها در رسید، بعد از آن بنگرند که این ناجمان چه کنند، اگر آرامیده باشند و مجاملتی در میان میآرند، خود یک چندی بباشد و ایشان را نشورانند، چون ساختگی و جمعیّت لشکر و افواج حشم پیدا آمد، آنگاه بحکم مشاهدت کار کنند و مجلس عالی وزیر را بسیار نیکوئی گفت و قوی دل گردانید و فرمود که «بکفایت تو حالی این کار تسکین یافت. اکنون بعد ازین آنچه بمصالح ملک و دولت بازگردد، نگاه میدار که ما را بر رایهای تو هیچ اعتراض نیست، تا بدل قوی این خلل را بکفایت و کاردانی و متانت رای دریابی.» وزیر خدمت کرد و بندگی نمود. و هم برین قرار پراگندند و دیگر روز این مواکب و لشکرها بازگشت و برطرف هریو منزل کردند. و آهسته- آهسته میرفتند تا از آن بیابانها بیرون آمدند و در صحرا افتادند و بیاسودند و خوش خوش میرفتند تا به هریو رسیدند و آنجا نزول کردند و اللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجع و المآب .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۱ - تدبیر فرستادن لشکر
ذکر رسیدن سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّة ابی سعید مسعود ابن یمین الدّولة و امین الملّة، رضی اللّه تعالی عنهما، بشهر هری و مقام کردن آنجا و بازنمودن احوال آنچه حادث گشت آنجا تا آنگاه که بتاختن ترکمانان رفت و مجاری آن احوال
در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّه، رضی اللّه- عنه، در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد بمردان و هم لشکر علف یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند. اوّل امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال میستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت، چنانکه هیچ مینیاسود. و بار میداد و کار میساخت، و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.
و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید، بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف بستدند، بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود. امیر مغافصه فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند، پس پوستش بکشیدند، چون استره حجام بر آن رسید، گذشته شد، رحمة اللّه علیه. و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی پردهدار بروی موکّل . و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند، آنگاه بهرات آمدند، باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل، و سبب گذشته شدن او این بود. و بو الفتح حاتمی را، نائب برید هرات بنیابت استادم بو نصر، هم بگرفتند.
و او نیز پیش قوم شده بود، و استادم البتّه سخن نگفت که روی آن نبود درین وقت .
و او را با بو علی شادان طوس کدخدای شحنه خراسان بنشاندند و سوی قلعه برکژ بردند بحدود پر شور و آنجا بازداشتند.
و نامهها رسید که طغرل بنشابور بازرفت و داود بسرخس مقام کرد و ینالیان بنسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت: چون میبینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست بنشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود؛ و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکلتر.
استادم گفت: این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند، و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند. و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت: همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد، خاموش میباشیم .
و روز شنبه غرّه ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم، و مدّتی اینجا مقام است تا آنچه خواستهایم در رسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرّادخانه و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم، که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بیبنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایهدار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است، و این نامهها فرمودیم تا قوی دل گردد. و چون مواکب ما بنشابور رسد، بدل قوی بدرگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامهها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران] بردارند، چنانکه از راهی بیراه ایشان را بسر حدّ گرگان رسانند. و برفتند.
و عید اضحی فراز آمد، امیر تکلّفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته.
و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود بهیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام سلاح بمیدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که بهیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پس عید لشکر عرض کرد امیر بدشت خدابان، و هر کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که بهیچ روزگار چنین لشکر یاد ندارد.
در ذو القعده سنه ثلثین و اربعمائه سلطان شهاب الدّوله و قطب الملّه، رضی اللّه- عنه، در مرکز عزّ به هری رسید و آنجا نزول فرمود و روزی چند بیاسود با لشکرها، پس تدبیر کرد که لشکرها باطراف فرستد و ترتیب طلایع و افواج کند تا هم حدود آگنده باشد بمردان و هم لشکر علف یابد و ستورکاه و جویابند و برآسایند. اوّل امیر حاجب بزرگ را سوی پوشنگ فرستاد با لشکری گران و مثال داد تا طلایع دارند از آنجا تا بخواجه بروند- و آن روستایی است از نشابور- و حاجب بدر را با لشکری قوی ببادغیس فرستاد و همچنین بهر ناحیتی فوجی قوی فرستاد، و رفتند و ضبط کردند همه نواحی را و عمّال بر کار شدند و مال میستدند و امیر بنشاط و شراب مشغول گشت، چنانکه هیچ مینیاسود. و بار میداد و کار میساخت، و نامه رفت بغزنین سوی بو علی کوتوال و چند چیز خواسته شد از آلت جنگ بیابان و اسب و اشتر و زر و جامه تا بزودی فرستاده آید.
و از هرات و نواحی آن، بادغیس و گنج روستا و هر کجا دست رسید، بهزار هزار دینار برات نبشتند لشکر را و بعنف بستدند، بهانه آنکه با ترکمانان چرا موافقت کردند. و کارها دیگر شد که این پادشاه را عمر بآخر رسیده بود، و کسی زهره نمیداشت که بابتدا سخت گفتی با وی و نصیحت کردی و اعیان هرات چون بو الحسن علوی و دیگران بگریخته بودند و بو طلحه شبلی عامل را نصیحت کرده که روی پنهان باید کرد و وی نکرده بود. امیر مغافصه فرمود تا بو طلحه را بگرفتند و بازداشتند و هر چه داشت پاک بستدند، پس پوستش بکشیدند، چون استره حجام بر آن رسید، گذشته شد، رحمة اللّه علیه. و من وی را دیدم بر سر سرگین دانی افگنده در جوار کوشک عدنانی که آن را سکین گویند و تگین سقلابی پردهدار بروی موکّل . و این بو طلحه چون حاجب سباشی را ترکمانان بزدند، آنگاه بهرات آمدند، باستقبال ایشان رفته بود و میزبانی داده و نزل، و سبب گذشته شدن او این بود. و بو الفتح حاتمی را، نائب برید هرات بنیابت استادم بو نصر، هم بگرفتند.
و او نیز پیش قوم شده بود، و استادم البتّه سخن نگفت که روی آن نبود درین وقت .
و او را با بو علی شادان طوس کدخدای شحنه خراسان بنشاندند و سوی قلعه برکژ بردند بحدود پر شور و آنجا بازداشتند.
و نامهها رسید که طغرل بنشابور بازرفت و داود بسرخس مقام کرد و ینالیان بنسا و باورد رفتند. وزیر استادم را گفت: چون میبینی حالها؟ که خداوند آنچه رفت فراموش کرد و دست بنشاط زد و حدیث رسول و مخالفان و مواضعتی نهادن نمیرود؛ و مرا این سخت ناخوش میآید، که مسئله بر حال خویش است بلکه مشکلتر.
استادم گفت: این حال از آن درگذشته است که تلافی بپذیرد. و سخنی که ناخوش خواهد آمد ناگفته به. و خداوند را امروز سخن ما پیران ناخوش میآید و این همه جوانان کار نادیده میخواهند، و بدین سبب صورت پیران زشت میکنند. و جز خاموشی روی نیست. وزیر گفت: همچنین است. و اگر ازین حدیث چیزی پرسد، خاموش میباشیم .
و روز شنبه غرّه ذو الحجه پنج خیلتاش نامزد کرد تا بگرگان روند و نامه فرمود ببوسهل حمدوی و سوری و باکالیجار بر آن جمله که «در ضمان نصرت و سعادت بهرات آمدیم، و مدّتی اینجا مقام است تا آنچه خواستهایم در رسد از غزنین زیادت اشتر و مال و اسب و زرّادخانه و آلت بیابان، و پس ساخته سوی طوس و نشابور رویم، که بر جمله عادات و شعبده خصمان واقف گشتیم و سر و سامان جنگ ایشان دریافتیم؛ همچون ایشان قومی بیبنه بر ایشان خواهیم گماشت و ما مایهدار باشیم تا جهان از ایشان پاک کرده شود. و با کالیجار سخت نیکو خدمتی بکرد و اثری نمود و ثمرت آن از مجلس ما بر آن جمله خواهد بود که کس را تا این غایت از فرمان برداران این دولت نبوده است، و این نامهها فرمودیم تا قوی دل گردد. و چون مواکب ما بنشابور رسد، بدل قوی بدرگاه حاضر آیید. و خیلتاشان را آنجا نگاه دارید تا با شما آیند.» امیر این نامهها را توقیع کرد و خیلتاشان را فرمود تا راه [بران] بردارند، چنانکه از راهی بیراه ایشان را بسر حدّ گرگان رسانند. و برفتند.
و عید اضحی فراز آمد، امیر تکلّفی بزرگ فرمود از حد و اندازه گذشته.
و هرات شهری است که آن سلاح که آنجا بود بهیچ شهر نبودی، روز عید چندان سوار و پیاده تمام سلاح بمیدان آمد که اقرار دادند پیران معتمد که بهیچ روزگار مانند آن یاد ندارند. و عید کرده آمد و خوانها نهادند و شراب دادند. پس عید لشکر عرض کرد امیر بدشت خدابان، و هر کس که نظاره آن روز بدید اقرار داد که بهیچ روزگار چنین لشکر یاد ندارد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۲ - غمناکی و نومیدی بونصر
و اوستادم را اجل نزدیک رسیده بود و درین روزگار سخنانی میرفت بر لفظ وی ناپسندیده که خردمندان آن نمیپسندیدند. یکی آن بود که آن روز عرض بگورستانی برگذشت، و من با وی بودم، جایی بایستاد و نیک بیندیشید و پس براند.
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشهمند میبود. بو سهل گفت: سخت بینشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته میبینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بیغلام و بییار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیدهام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی است محترق، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
نزدیک شهر بو سهل زوزنی بدو رسید و هر دو براندند. و سرای بو سهل بر راه بود، میزبانی کرد، استادم گفت «دل شراب ندارم که غمناکم.» سود نداشت، که میزبان در پیچید . و آخر فرود آمد. و من نیز آنجا آمدم. بسیچ خوردنی و ندیمان و مطربان کرد. تا راست شد، استادم همچنان اندیشهمند میبود. بو سهل گفت: سخت بینشاطی، کاری نیفتاده است. گفت: ازین حالها میاندیشم که در میان آنیم. که کاری بسته میبینم، چنانکه بهیچ گونه اندیشه من ازین بیرون نمیشود، و میترسم و گویی بدان مینگرم که ما را هزیمتی افتد در بیابانی، چنانکه کس بکس نرسد و آنجا بیغلام و بییار مانم و جان بر خیره بشود و چیزی باید دید که هرگز ندیدهام. امروز که از عرض لشکر بازگشتم، بگورستانی بگذشتم، دو گور دیدم پاکیزه و بگچ کرده، ساعتی تمنّی کردم که کاشکی من چون ایشان بودمی در عزّ تا ذلّ نباید دید، که طاقت آن ندارم. بو سهل بخندید و گفت: این سودایی است محترق، اشرب و اطرب و دع- الدّنیا، بخور. خوردنی نیکو و شرابهای نیکو پیش آوردند و مطربان و ندیمان در رسیدند و نان بخوردیم و دست بکار بردیم، و روزی سخت خوش بپایان آمد، که بسیار مذاکره رفت در ادب و سماع و اقتراحات، و مستان بازگشتیم. و پس ازین بروزی چهل استادم گذشته شد، رضی اللّه عنه- و پس ازین بیارم- و ما از هرات برفتیم و پس از هفت ماه بدندانقان مرو آن هزیمت و حادثه بزرگ افتاد و چندین ناکامیها دیدیم و بو سهل در راه چند بار مرا گفت «سبحان اللّه العظیم! چه روشن رای مردی بود بو نصر مشکان! گفتی این روز را میدید که ما در اینیم.»
و این چه بر لفظ بو نصر رفت درین مجلس، فراکردند تا بامیر رسانیدند و گفتند «چون از لفظ صاحب دیوان رسالت چنین سخنان بمخالفان رسانند و وی خردمندتر ارکان دولت است، بسیار خلل افتد و ایشان را دلیری افزاید.» امیر بدین سبب متغیّر شد سخت، امّا خشمش را نگاه داشت تا آنگاه که کرانه شد .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۳ - مذاکرات بوسهل و قاضی منصور
و گفتم درین قصّه که در ادب مذاکرت رفت در آن مجلس، هر چند این تاریخ جامع سفیان میشود از درازی که آن را داده میآید، بیتی چند از مذاکرات مجلس آن روزینه ثبت کنم، قصّه تمامتر باشد. و من این ابیات نداشتم و بگویم که بدست من چون افتاد: مردی بود بهرات که او را قاضی منصور گفتندی، رحمة اللّه علیه؛ و در فضل و علم و دبیری و شعر و رسالت و فضایل دستی تمام داشت. و شراب و عشرت دوست داشت و بدانسته که خذ العیش و دع الطّیش، و داد از دنیای فریبنده بباید ستد، و راه دیگر گرفت و خوش بزیست و خوش بخورد. و شمّامه پیش بزرگان بود، چنانکه هر مجلس که وی آنجا نبودی بهیچ نشمردندی . و حالی داشت با بو سهل زوزنی بحکم مناسبت در ادب، و پیوسته بهم بودندی و شراب خوردندی. و این روز قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب نیک [ویرا] دریافته، بو سهل سوی او قطعهیی شعر فرستاد و وی در حال جواب نبشت بر آن روی، بو سهل دیگر نبشت و وی هم نبشت، و نیامد و روز بگذشت. من در حسرت آن قطعات بودم تا آنگاه که بدست بازآمد. و سبب یافتن آن افتاد که فاضلی از خاندان منصور خاسته بود نام او مسعود و اختلاف داشت نزدیک این قاضی و هر چه ازین باب رفتی تعلیق کردی .
و چون کار هرات شوریده گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه وجیهتر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب
فأجابه القاضی فی الوقت
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب
فی ذری من قد حوی من کلّ شیء یستطاب
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب
فأجابه ابو سهل
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره
انّ هذا الکأس شیء عجب
کلّ من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هر سه رفتهاند، رحمهم اللّه، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
و چون کار هرات شوریده گشت، این فقیه آزاد مرد از وطن خویش بیفتاد و گشتا- گشت رفت تا نزدیک ارسلان خان پسر قدرخان که ملک ترکستان بود و سالها آنجا بماند در نیکو داشت هر چه نیکوتر که مرد یگانه روزگار بود در علم و تذکیر .
و چون دید که کار آن پادشاهی از نظام بخواهد گشت، از تعصّبی که افتاد و دو گروهی میان برادران و خویشاوندان، و للعاقل شمّة، دستوری خواست تا اینجا آید و یافت و بیامد در سنه ثمان و ثلثین و اربعمائه و دلهای خاصّ و عامّ این شهر بربود بشیرین سخنی، و قبول و اعزاز و تقرّب یافت از مجلس ملک و بدین سبب وجیه و منظور گشت، و امروز در سنه إحدی و خمسین و اربعمائه وجیهتر شد به نیکو نگریستن سلطان معظّم ابو المظفّر ابراهیم، ادام اللّه سلطانه . و کارش برین بنماند که جوان است و با مروّت و شگرفی، و چون مرا دوستی است بکار آمده و معتمد و چون ممالحت و مذاکرت افتاد درین تاریخ نام او بیاوردم و شرط دوستی نگاه داشتم.
الابیات التی کتبها الشّیخ ابو سهل الزّوزنیّ
ایّها الصّدر الّذی دانت لعزّته الرّقاب
انتدب ترض النّدامی هم علی الدّهر کئاب
و اسغ غصّة شرب لیس یکفیها الشّراب
و احضرن لطفا بناد فیه للشّوق التهاب
و دع العذر و زرنا ایّها المحض اللّباب
بینک المرّ عذاب و سجایاک عذاب
انّما انت غناء و شراب و شباب
جودک الموجود بحر فضلک الوافی سحاب
انّما الدّنیا ظلام و معالیک شهاب
فأجابه القاضی فی الوقت
ایّها الصّدر السّعید الماجد القرم اللباب
وجهک الوجه المضیئ رایک الرّأی الصّواب
عندک الدّنیا جمیعا و الیها لی مآب
و لقد اقعدنی السّکر و اعیانی الجواب
فی ذری من قد حوی من کلّ شیء یستطاب
و لو اسطعت قسمت الجسم قسمین لطاب
غیر انّی عاجز عنه و قلبی ذو التهاب
فبسطت العذر عنّی فی اساطیر الکتاب
فأجابه ابو سهل
ایّها الصّدر تانّ لیس لی عنک ذهاب
کلّ ما عندک فخر کلّ ما دونک عاب
وجهک البدر و لکن بعد ما انجاب السّحاب
قربک المحبوب روض صدّک المکروه غاب
عودک المقبول عندی ابد الدّهر یصاب
انت ان ابت الینا فکما آب الشّباب
او کما کان علی المحل من الغیث انصباب
بل کما ینتاش میت حین و اراه التّراب
فکتب منصور بعد ما ادرکه السّکر :
نام رجلی مذ عبرّت القنطرة
فاقبلن ان شئت منّی المعذره
انّ هذا الکأس شیء عجب
کلّ من اغرق فیه اسکره
اینک چنین بزرگان بودهاند. و این هر سه رفتهاند، رحمهم اللّه، و ما را نیز بباید رفت، عاقبت کار ما بخیر باشد، ان شاء اللّه عزّ و جلّ.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۴ - آزردن بونصر از امیر
[مراسم جشن مهرگان]
و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سهشنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیدهیی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.
مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشهها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.
در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سهشنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامهها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوریتگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامهیی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید.
بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست .
گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبعتر افتاد؛ و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند.
و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را ازین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کردهاند، بگذاشتهایم .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت . و بازگشت و مرا بخواند.
چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کردهام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشهمند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
و امیر، رضی اللّه عنه، بجشن مهرگان نشست روز سهشنبه بیست و هفتم ذو الحجّه، و بسیار هدیه و نثار آوردند. و شعرا را هیچ نفرمود، و بر مسعود رازی خشم گرفت و فرمود تا او را بهندوستان فرستادند، که گفتند که او قصیدهیی گفته است و سلطان را در آن نصیحتها کرده. و در آن قصیده این دو بیت بود.
مخالفانِ تو موران بدند و مار شدند
بر آر زود ز مورانِ مار گشته دمار
مده زمانشان زین بیش و روزگار مبر
که اژدها شود، ار روزگار یابد مار
این مسکین سخت نیکو نصیحتی کرد، هر چند فضول بود و شعرا را با ملوکان این نرسد و مطربان را هم صلت نفرمود که درین روزگار آن ابر زرپاش سستی گرفته بود و کم باریدی. و مناقشهها میرفت. و عمر بپایان آمده بود. و حال مردم و دولت دنیا این است. و این روزگار مهرگان نیز بگذشت و بپایان آمد.
در سنه احدی و ثلثین و اربعمائه که غرّتش سهشنبه بود، امیر هر روز فریضه کرد بر خویشتن که پیش از بار خلوتی کردی تا چاشتگاه با وزیر و ارکان دولت و سالاران [و] سخن گفتندی ازین مهم که در پیش داشتند و بازگشتندی و امیر بنشستی و در این باب تا شب کار میراندی . و بهیچ روزگار ندیدند که او تن چنین در کار داد. و نامهها میرسید از هر جایی که خصمان نیز کارهای خویش میسازند و یاری دادند بوریتگین را بمردم تا چند جنگ قوی بکرد با پسران علی تگین و ایشان را بزد و نزدیک است که ولایت ماوراء النّهر ازیشان بستاند. و پسر آلتونتاش خندان نیز با آن قوم دوستی پیوست. و بند جیحون از هر جانبی گشاده کردند و مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان، چنانکه در نامهیی خواندیم از آموی که پیرزنی را دیدند یک دست و یک چشم و یک پای تبری در دست، پرسیدند از وی که چرا آمدی؟ گفت: شنودم که گنجهای زمین خراسان از زیرزمین بیرون میکنند، من نیز بیامدم تا لختی ببرم. و امیر ازین اخبار بخندیدی، امّا کسانی که غور کار میدانستند، برایشان این سخن صعب بود.
و آنچه از غزنین خواسته بودیم آوردن گرفتند و لشکرهای زیادتی میرسید.
بو الحسن عبد الجلیل خلوتی کرد با امیر، رضی اللّه عنه، و گفت «ما تازیکان اسب و اشتر زیادتی داریم بسیار، و امیر جهت لشکر آمده بزیادت حاجتمند است، و همه از نعمت و دولت وی ساختهایم، نسختی باید کرد و بر نام هر کسی چیزی نبشت.» و غرض درین نه خدمت بود، بلکه خواست بر نام استادم بو نصر چیزی نویسد و از بدخویی و زعارت او دانست که نپذیرد و سخن گوید و امیر بروی دل گرانتر کند. امیر را این سخن ناموافق نیامد. و بو الحسن بخطّ خویش نسختی نبشت و همه اعیان تازیک را در آن درآورد و آن عرضه کردند و هر کس گفت: فرمان بردارم، و از دلهای ایشان ایزد، عزّ و جلّ، دانست. و بو نصر بر آسمان آب برانداخت که «تا یک سر اسب و اشتر بکار است!» و اضطرابها کرد و گفت: «چون کار بو نصر بدان منزلت رسید که بگفتار چون بو الحسن ایدونی بر وی ستور نویسند، زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوش شد.» و پیغام داد بزبان بو العلاء طبیب که «بنده پیر گشته و این اندک مایه تجمّلی که دارد خدمت راست، و چون بدین حاجت آید، فرمان خداوند را باشد، کدام قلعت فرماید تا بنده آنجا رود و بنشیند؟ » بو العلا گفت: خواجه را مقرّر هست که من دوستدار قدیم اویم؟ گفت: هست .
گفت: این پیغام ناصواب است، که سلطان نه آن است که بود و با هر کس بهانه میجوید، نباید که چشم زخمی افتد . و مرا ازین عفو کند که سخن ناهموار در باب تو نتوانم شنید.
استادم رقعتی نبشت سخت درشت و هر چه او را بود صامت و ناطق در آن تفصیل داد و این پیغام که بو العلا را میداد در رقعت مشبعتر افتاد؛ و بوثاق آغاجی آمد- و هرگز این سبکی نکرده بود در عمر خویش- و آغازید بسیار بندگی و خدمت نمودن و رقعت بدو داد و [او] ضمان کرد که وقتی سره جوید و برساند.
و استادم بدیوان باز آمد و بر آغاجی پیغام را شتاب میکرد تا بضرورت برسانید وقتی که امیر در خشم بود از اخبار درد کننده که برسیده بود. بعد از آن آغاجی از پیش سلطان بیرون آمد و مرا بخواند و گفت: خواجه عمید را بگوی که رسانیدم و گفت «عفو کردم وی را ازین»، و بخوشی گفت، تا دل مشغول ندارد. و رقعه بمن بازداد و پوشیده گفت: استادت را مگوی، که غمناک شود: امیر رقعه بینداخت و سخت در خشم شد و گفت «گناه نه بو نصر راست، ما راست که سیصد هزار دینار که وقیعت کردهاند، بگذاشتهایم .» من بدیوان آمدم و رقعت پیش او نهادم و پیغام نخستین بدادم، خدمت کرد و لختی سکون گرفت . و بازگشت و مرا بخواند.
چون نان بخوردیم، خالی کرد و گفت: من دانم که این نه سخن امیر بود، حقّ صحبت و ممالحت دیرینه نگاه دار و اگر آغاجی سخن دیگر گفته است و حجّت گرفته تا با من نگویی، بگوی تاره کار بنگرم. آنچه گفته بود آغاجی بگفتم. گفت «دانستم، و همچنین چشم داشتم. خاک بر سر آن خاکسار که خدمت پادشاهان کند، که با ایشان وفا و حرمت و رحمت نیست. من دل بر همه بلاها خوش کردهام و بگفتار چون بو الحسنی چیزی ندهم.» بازگشتم. و وی پس از آن غمناک و اندیشهمند میبود. و امیر، رضی اللّه عنه، حرمت وی نگاه میداشت. یک روزش شراب داد و بسیار بنواخت و او شادکام و قوی دل بخانه بازآمد و بو منصور طبیب طیفور را بخواند و من حاضر بودم و دیگران بیامدند و مطربان، و بو سعید بغلانی نیز بیامد، و نائب استادم بود در شغل بریدی هرات، در میانه بو سعید گفت: این باغچه بنده در نیم فرسنگی شهر خوش ایستاده است، خداوند نشاط کند که فردا آنجا آید. گفت: نیک آمد. بو سعید بازگشت تا کار سازد و ما نیز بازگشتیم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۵ - گذشته شدن بونصر
[مرگ بو نصر مشکان]
و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم. استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفّه باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت: نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد؟ بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند: بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بو العلا آمد و مرد افتاده بود. چیزها که نگاه میبایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت: چه میگوئی؟
گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علّت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانه ایزد است، تعالی . اگر جان بماند، نیم تن از کار بشود . امیر گفت: دریغ بو نصر! و برخاست. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و بخانه باز بردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد، رحمة اللّه علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست، که همه رفتهاند. پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد، و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به ؛ و او اولیتر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر، رحمة اللّه علیه، گفتهاند، شعر:
الم تر دیوان الرّسائل عطّلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرّر گشت باز نمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم، روزگار این مهتر بپایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بو نصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است باز نمایم تا تشفّییی باشد مرا و خوانندگان را، پس بسر تاریخ باز شوم، ان شاء اللّه تعالی.
فصل
و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنّبی، رحمة اللّه علیه، و آن اینست، شعر:
لا رعی اللّه سرب هذا الزّمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللّسان
ما رای النّاس ثانی المتنبیّ
ایّ ثان یری لبکر الزّمان؟
کان فی نفسه العلّیة فی عزّ
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی
و بهیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بو العبّاس ضبّی گفت روزی که بدر سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی، رحمة اللّه علیه، و آن این است، شعر:
ایّها الباب لم علاک اکتئاب
این ذاک الحجاب و الحجّاب
این من کان یفزع الدّهر منه
فهو الآن فی التّراب تراب
و بو نواس، رحمة اللّه علیه، سخت نیکو گفته است، شعر:
ایا ربّ وجه فی التّراب عتیق
و یا ربّ حسن فی التّراب رقیق
و یا ربّ حزم فی التّراب و نجدة
و یا ربّ قدّ فی التّراب رشیق
الا کلّ حیّ هالک و ابن هالک
و ذو نسب فی الهالکین عریق
و رودکی گفته است:
ای آنکه غمگنّی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا نبرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری؟
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشنود او زاری
شو تا قیامت ایدر زاری کن
کی رفته را بزاری باز آری
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی گماشته است بلای او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
آن به که می بیاری و بگساری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری
و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفتهاند:
اکوی الفؤاد و القلوب و مزّقها و جرح النّفوس و الأکباد و احرقها، و اغصّ الصّدور بهمّ اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصّدور ارتیاعا و قسّم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدّموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطّرق مسدودة. ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا؟ و انّی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النّجوم الثّواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر. لو کان حلول المنیّة ممّا یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصّدر ما تستخلص به مهجته. هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن. و کفی بکتاب اللّه معزّیا و بعموم الموت مسلّیا. و انّ اللّه، عزّ ذکره، یخفّف ثقل النّوائب و یحدث السلوّ عند المصائب بذکر حکم اللّه فی سیّد المرسلین و خاتم النّبیّین، صلّی اللّه علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصّدر الکامل و ارضاه و جعل الجنّة مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفّف حسابه و نبّهنا عن نومة الغافلین، آمین آمین یا ربّ العالمین.
و امیر، رضی اللّه عنه، بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقّ تعزیت را بگزاردند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند.
تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر : رباطی بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند، پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.
و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند، اضطراب میکرد، آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر، برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتهتایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند.
امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی، توجع و ترحم نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی.
و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی، چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی، آن شغل بوی دادیمی، چه بو نصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است، اگر گذشته شوم، بو الفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی بدرگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت میباز گفت» و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.
و مرا دیگر روز نوبت بود بدیوان آمدم. استادم بباغ رفت و بو الحسن دلشاد را فرمود تا آنجا آمد و بو نصر طیفور و تنی چند دیگر. و نماز شام را بازآمد که شب آدینه بود. و دیگر روز بدرگاه آمد و پس از بار بدیوان شد، و روزی سخت سرد بود، و در آن صفّه باغ عدنانی در بیغوله بنشست. بادی به نیرو میرفت. پس پیش امیر رفت و پنج و شش نامه عرض کرد و بصفّه بازآمد و جوابها بفرمود و فرو شد و یک ساعت لقوه و فالج و سکته افتاد وی را، و روز آدینه بود، امیر را آگاه کردند، گفت: نباید که بو نصر حال میآرد تا با من بسفر نیابد؟ بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی گفتند: بو نصر نه از آن مردان باشد که چنین کند. امیر بو العلا را گفت تا آنجا رود و خبری بیارد. بو العلا آمد و مرد افتاده بود. چیزها که نگاه میبایست کرد، نگاه کرد و نومید برفت و امیر را گفت: زندگانی خداوند دراز باد، بو نصر برفت و بو نصر دیگر طلب باید کرد. امیر آوازی داد با درد و گفت: چه میگوئی؟
گفت این است که بنده گفت و در یک روز و یک ساعت سه علّت صعب افتاد که از یکی از آن بنتوان جست، و جان در خزانه ایزد است، تعالی . اگر جان بماند، نیم تن از کار بشود . امیر گفت: دریغ بو نصر! و برخاست. و خواجگان ببالین او آمدند و بسیار بگریستند و غم خوردند، و او را در محمل پیل نهادند و پنج و شش حمّال برداشتند و بخانه باز بردند. آن روز ماند و آن شب، دیگر روز سپری شد، رحمة اللّه علیه.
و گفتند که شراب کدو بسیار دادندش با نبیذ آن روز که بدان باغ بود مهمان نائب. از آن نائب پنج هزار دینار بستد امیر. و از هرگونه روایتها کردند مرگ او را، و مرا با آن کار نیست، ایزد، عزّ ذکره، تواند دانست، که همه رفتهاند. پیش من باری آنست که ملک روی زمین نخواهم با تبعت آزاری بزرگ تا بخون رسد که پیداست که چون مرد بمرد، و اگر چه بسیار مال و جاه دارد با وی چه همراه خواهد بود. و چه بود که این مهتر نیافت از دولت و نعمت و جاه و منزلت و خرد و روشن رایی و علم؟ و سی سال تمام محنت بکشید که یک روز دل خوش ندید، و آثار و اخبار و احوالش آن است که در مقامات و درین تاریخ بیامد. و امّا بحقیقت بباید دانست که ختمت الکفایة و البلاغة و العقل به ؛ و او اولیتر است بدانچه جهت بو القاسم اسکافی دبیر، رحمة اللّه علیه، گفتهاند، شعر:
الم تر دیوان الرّسائل عطّلت
بفقدانه اقلامه و دفاتره
و چون مرا عزیز داشت و نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عزّ یافتم، واجب داشتم بعضی را از محاسن و معالی وی که مرا مقرّر گشت باز نمودن و آن را تقریر کردن، و از ده یکی نتوانستم نمود، تا یک حق را از حقها که در گردن من است بگزارم. و چون من از خطبه فارغ شدم، روزگار این مهتر بپایان آمد، و باقی تاریخ چون خواهد گذشت که نیز نام بو نصر نبشته نیاید درین تألیف، قلم را لختی بر وی بگریانم و از نظم و نثر بزرگان که چنین مردم و چنین مصیبت را آمده است باز نمایم تا تشفّییی باشد مرا و خوانندگان را، پس بسر تاریخ باز شوم، ان شاء اللّه تعالی.
فصل
و پس از مرگ وی هرگز نبود که من از آن سخنان بزرگ با معنی وی اندیشه کردم که گفتی بدان مانستی که من این ابیات یاد کردم که مظفّر قاینی دبیر گفته است در مرثیت متنّبی، رحمة اللّه علیه، و آن اینست، شعر:
لا رعی اللّه سرب هذا الزّمان
اذ دهانا فی مثل ذاک اللّسان
ما رای النّاس ثانی المتنبیّ
ایّ ثان یری لبکر الزّمان؟
کان فی نفسه العلّیة فی عزّ
و فی کبریاء ذی سلطان
کان فی لفظه نبیّا و لکن
ظهرت معجزاته فی المعانی
و بهیچ وقت نبوده است که بر در سرای او گذشتم که این دو بیت نخواندم که بو العبّاس ضبّی گفت روزی که بدر سرای صاحب بگذشت پس از مرگ وی، رحمة اللّه علیه، و آن این است، شعر:
ایّها الباب لم علاک اکتئاب
این ذاک الحجاب و الحجّاب
این من کان یفزع الدّهر منه
فهو الآن فی التّراب تراب
و بو نواس، رحمة اللّه علیه، سخت نیکو گفته است، شعر:
ایا ربّ وجه فی التّراب عتیق
و یا ربّ حسن فی التّراب رقیق
و یا ربّ حزم فی التّراب و نجدة
و یا ربّ قدّ فی التّراب رشیق
الا کلّ حیّ هالک و ابن هالک
و ذو نسب فی الهالکین عریق
و رودکی گفته است:
ای آنکه غمگنّی و سزاواری
و اندر نهان سرشک همی باری
از بهر آن کجا نبرم نامش
ترسم ز بخت انده دشواری
رفت آنکه رفت و آمد آنک آمد
بود آنچه بود خیره چه غم داری
هموار کرد خواهی گیتی را؟
گیتی است کی پذیرد همواری؟
مستی مکن که نشنود او مستی
زاری مکن که نشنود او زاری
شو تا قیامت ایدر زاری کن
کی رفته را بزاری باز آری
آزار بیش بینی زین گردون
گر تو بهر بهانه بیازاری
گویی گماشته است بلای او
بر هر که تو بر او دل بگماری
ابری پدید نی و کسوفی نی
بگرفت ماه و گشت جهان تاری
فرمان کنی و یا نکنی ترسم
آن به که می بیاری و بگساری
تا بشکنی سپاه غمان بر دل
بر خویشتن ظفر ندهی باری
اندر بلای سخت پدید آید
فضل و بزرگواری و سالاری
و مصیبت این مرد محتشم را بدان وفق نشمرند بلکه چنان بود که گفتهاند:
اکوی الفؤاد و القلوب و مزّقها و جرح النّفوس و الأکباد و احرقها، و اغصّ الصّدور بهمّ اصابها و اقذی العیون علی فزع نابها و ملأ الصّدور ارتیاعا و قسّم الألباب شعاعا و ترک الخدود مجروحة و الدّموع مسفوحة و القوی مهدودة و الطّرق مسدودة. ما اعظمه مفقودا و اکرمه ملحودا؟ و انّی لا نوح علیه نوح المناقب و ارثیه مع النّجوم الثّواقب و اثکله مع المعالی و المحاسن و اثنی علیه ثناء المساعی و المآثر. لو کان حلول المنیّة ممّا یفدی بالأموال و الأنصار بل الأسماع و الأبصار لوجد عند الأحرار من فدیة ذلک الصّدر ما تستخلص به مهجته. هذا و لا مصیبة مع الایمان و لا فجیعة مع القرآن. و کفی بکتاب اللّه معزّیا و بعموم الموت مسلّیا. و انّ اللّه، عزّ ذکره، یخفّف ثقل النّوائب و یحدث السلوّ عند المصائب بذکر حکم اللّه فی سیّد المرسلین و خاتم النّبیّین، صلّی اللّه علیه و علیهم اجمعین و رضی عن ذلک العمید الصّدر الکامل و ارضاه و جعل الجنّة مأواه و مثواه، و غفر له ذنبه و خفّف حسابه و نبّهنا عن نومة الغافلین، آمین آمین یا ربّ العالمین.
و امیر، رضی اللّه عنه، بو القاسم کثیر و بو سهل زوزنی را بفرستاد تا بنشینند و حقّ تعزیت را بگزاردند، و ایشان بیامدند و همه روز بنشستند تا شغل او راست کردند.
تابوتش بصحرا بردند و بسیار مردم بر وی نماز گزاردند، و آن روز سپاه سالار و حاجب بزرگ آمده بودند با بسیار محتشمان. و از عجایب و نوادر : رباطی بود نزدیک آن دو گور که بو نصر آن را گفته بود که کاشکی سوم ایشان شدی، وی را در آن رباط گور کردند و روزی بیست بماند، پس بغزنین آوردند و در رباطی که بلشکری ساخته بود در باغش دفن کردند.
و غلامان خوب بکار آمده که بندگان بودند بسرای سلطان بردند و اسبان و اشتران و استران را داغ سلطانی نهادند. و چند سر از آن که بخواسته بودند، اضطراب میکرد، آنگاه بدین آسانی فروگذاشت و برفت. و بو سعید مشرف بفرمان بیامد تا خزانه را نسخت کرد آنچه داشت مرد، راست آن رقعت وی را که نبشته بود بامیر، برد و خبر یافت و فهرست آن آمد که رشتهتایی از آنکه نبشته بود زیادت نیافتند.
امیر بتعجّب بماند از حال راستی این مرد فی الحیوة و الممات و وی را بسیار بستود؛ و هرگاه که حدیث وی رفتی، توجع و ترحم نمودی و بو الحسن عبد الجلیل را دشنام دادی و کافر نعمت خواندی.
و شغل دیوان رسالت وی را امیر داد در خلوتی که کردند بخواجه بو سهل زوزنی، چنانکه من نائب و خلیفت وی باشم. و در خلوت گفته بود که اگر بو الفضل سخت جوان نیستی، آن شغل بوی دادیمی، چه بو نصر پیش تا گذشته شد، درین شراب خوردن بازپسین با ما پوشیده گفت که من پیر شدم و کار بآخر آمده است، اگر گذشته شوم، بو الفضل را نگاه باید داشت.» و وزیر نیز سخنان نیکو گفته بود. و من نماز دیگر نزدیک وزیر رفتم، و وی بدرگاه بود، شکرش کردم، گفت «مرا شکر مکن، شکر استادت را کن که پیش از مرگ چنین و چنین گفته است و امروز امیر در خلوت میباز گفت» و من دعا کردم هم زندگان را و هم مرده را.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۶ - استعفای بیهقی
و کار قرار گرفت و بو سهل میآمد و درین باغ بجانبی مینشست تا آنگاه که خلعت پوشید خلعتی فاخر. با خلعت بخانه رفت، وی را حقّی بزرگ گزاردند که حشمتی تمام داشت. و بدیوان بنشست با خلعت روز چهارشنبه یازدهم ماه صفر و کار راندن گرفت. سخت بیگانه بود در شغل، من آنچه جهد بود بحشمت و جاه وی میکردم، و چون لختی حال شرارت و زعارت وی دریافتم و دیدم که ضدّ بو نصر مشکان است بهمه چیزها، رقعتی نبشتم بامیر، رضی اللّه عنه، چنانکه رسم است که نویسند در معنی استعفا از دبیری، گفتم: «بو نصر قوّتی بود پیش بنده و چون وی جان بمجلس عالی داد، حالها دیگر شد، بنده را قوّتی که در دل داشت برفت، و حقّ خدمت قدیم دارد، نباید که استادم ناسازگاری کند، که مردی بدخوی است. و خداوند را شغلهای دیگر است، اگر رای عالی بیند، بنده بخدمت دیگر مشغول شود.» و این رقعت بآغاجی دادم و برسانید و باز آورد خطّ امیر بر سر آن نبشته که «اگر بو نصر گذشته شد، ما بجاییم. و ترا بحقیقت شناختهایم، این نومیدی بهر چراست؟» من بدین جواب ملکانه خداوند زنده و قوی دل شدم. و بزرگی این پادشاه و چاکرداری تا بدانجای بود که در خلوت که با وزیر داشت بو سهل را گفت: بو الفضل شاگرد تو نیست، او دبیر پدرم بوده است و معتمد، وی را نیکو دار. اگر شکایتی کند، همداستان نباشم. گفت: فرمان بردارم و پس وزیر را گفت «بو الفضل را بتو سپردم، از کار وی اندیشهدار.» و وزیر پوشیده با من این بگفت و مرا قوی دل کرد. و بماند کار من بر نظام و این استادم مرا سخت عزیز داشت و حرمت نیکو شناخت تا آن پادشاه بر جای بود، و پس از وی کار دیگر شد که مرد بگشت و در بعضی مرا گناه بود، و نوبت درشتی از روزگار دررسید و من بجوانی بقفص بازافتادم و خطاها رفت تا افتادم و خاستم و بسیار نرم و درشت دیدم، و بیست سال برآمد و هنوز در تبعت آنم، و همه گذشت.
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آن دوستان و مهتران باز مینمایم، از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم، تا نگویند که بو الفضل صولیوار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عبّاسیان، رضی اللّه عنهم، تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت، راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است، و در ایستاده است و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی . و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابو الحسن علیّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم: اگر از بحتری شاعر وزیر قصیدهیی بدین روی و وزن و قافیت خواهد، هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت: همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدهاند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم، راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند، عیبی نکنند. و اللّه یعصمنا من الخطا و الزّلل بمنّه و سعة فضله .
و مردی بزرگ بود این استادم، سخنی ناهموار نگویم. و چه چاره بود از باز نمودن این احوال در تاریخ؟ که اگر از آن دوستان و مهتران باز مینمایم، از آن خویش هم بگفتم و پس بکار باز شدم، تا نگویند که بو الفضل صولیوار آمد و خویشتن را ستایش گرفت، که صولی در اخبار خلفای عبّاسیان، رضی اللّه عنهم، تصنیفی کرده است و آن را اوراق نام نهاده است و سخت بسیار رنج برده که مرد فاضل و یگانه روزگار بود در ادب و نحو و لغت، راست که بروزگار چون او کم پیدا شده است، و در ایستاده است و خویشتن را و شعر خویش را ستودن گرفته است و بسیار اشعار آورده و مردمان از آن بفریاد آمده و آن را از بهر فضلش فرا ستدندی . و از آنها آن است که زیر هر قصیده نبشته است که «چون آن را بر ابو الحسن علیّ بن الفرات الوزیر خواندم گفتم: اگر از بحتری شاعر وزیر قصیدهیی بدین روی و وزن و قافیت خواهد، هم از آن پای بازپس نهد، وزیر بخندید و گفت: همچنین است.» و مردمان روزگار بسیار از آن بخندیدهاند. و خوانندگان اکنون نیز بخندند. و من که بو الفضلم چون بر چنین حال واقفم، راه صولی نخواهم گرفت و خویشتن را ستودن، و آن نوشتم که پیران محمودی و مسعودی چون بر آن واقف شوند، عیبی نکنند. و اللّه یعصمنا من الخطا و الزّلل بمنّه و سعة فضله .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۷ - رفتن امیر سوی پوشنگ
رفتن امیر مسعود، رضی اللّه عنه، از هرات بجانب پوشنگ
روز چهارشنبه هژدهم ماه صفر امیر، رضی اللّه عنه، از هرات برفت بجانب پوشنگ با لشکری سخت گران آراسته و پیلان جنگی و پیاده بسیار و بنه سبکتر .
و بپوشنگ تعبیه فرمود : سلطان در قلب و سپاه سالار علی در میمنه و حاجب بزرگ سباشی در میسره و پیری آخور سالار با بگتگین آبدار [بر ساقه ] و سنقر و بوبکر حاجب با جمله کرد و عرب و پانصد خیلتاش بر مقدّمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخور سالار را کلاه دو شاخ و کمر داد و خلیفت حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثال وی غلامان سرایی را میفرماید. و بسیار هندو بود چه سوار داغی و چه پیاده با سالاران نامدار، پراگنده کرده بر قلب و میمنه و میسره و ساقه، و همچنان پیادگان درگاهی، بیشتر بر جمّازگان. و پنجاه پیل از گزیدهتر پیلان درین لشکر بود.
و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیدهاند. و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ.
و طغرل بنشابور بود، چون امیر بسرای سنجد رسید، بر سر دو راه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد، چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر براه هرات و سرخس رود، ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت و آنجا دو روز ببود بسعد آباد تا همه لشکر دررسید، پس بچشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی باشد، این بگفت و پیل بتعجیل براند، چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت، چنانکه وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن، ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.
و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت، مقرّر گشت که راهها بر وی فروخواهد گرفت، بتعجیل سوی اون کشید. از اتّفاق عجایب که نمیبایست که طغرل گرفتار آید، آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند، زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و بگام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی، سحرگاه بر سر طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم، چنانکه بامداد را بنوق بودیم. آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند بشتابتر و بدر حاجب با فوجی کرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند بتاختنی سخت قوی . چون بخوجان رسیدند، قصبه استوا، طغرل بامداد از آنجا برانده بود، که آواز کوس رسیده بود، و بر راه عقبه بیرون برفته، چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند.
و امیر دمادم در رسید، و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الأوّل، و فرود آمد سخت ضجر از شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان میافتاد و دشنامی فحش میداد، چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم. و در ساعت تگین جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلامسرایی آسوده و پانصد خیلتاش گسیل کرد بدنبال گریختگان، و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار بطمع آنکه چیزی یابند. و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که «طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. امّا در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب سر ایشان بودند و درهیی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و بکوه بر شدند ساخته و گروهی یافتیم و مینمود که نه ترکمانان بودند.»
امیر اینجا دو روز بار افگند تا لشکر بیاساید. و بو سهل حمدوی و سوری اینجا بما رسیدند با حاجب جامهدار و گوهر آیین خزینهدار و دیگر مقدّمان و سواری پانصد.
امیر فرمود ایشان را که «سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامه بو المظفّر جمحی رسیده است که صاحب برید است و از متواری جای بیرون آمده و علویان با وی یارند، امّا اعیان خاستهاند و فساد میکنند، تا شهر ضبط کرده آید. و علف باید ساخت، چندانکه ممکن گردد، که ما بقیّت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد.» ایشان برفتند.
روز چهارشنبه هژدهم ماه صفر امیر، رضی اللّه عنه، از هرات برفت بجانب پوشنگ با لشکری سخت گران آراسته و پیلان جنگی و پیاده بسیار و بنه سبکتر .
و بپوشنگ تعبیه فرمود : سلطان در قلب و سپاه سالار علی در میمنه و حاجب بزرگ سباشی در میسره و پیری آخور سالار با بگتگین آبدار [بر ساقه ] و سنقر و بوبکر حاجب با جمله کرد و عرب و پانصد خیلتاش بر مقدّمه. و ارتگین حاجب سرای را خلعتی فرمود فاخر، و آخور سالار را کلاه دو شاخ و کمر داد و خلیفت حاجب بگتغدی کرد تا آنچه باید فرمود از مثال وی غلامان سرایی را میفرماید. و بسیار هندو بود چه سوار داغی و چه پیاده با سالاران نامدار، پراگنده کرده بر قلب و میمنه و میسره و ساقه، و همچنان پیادگان درگاهی، بیشتر بر جمّازگان. و پنجاه پیل از گزیدهتر پیلان درین لشکر بود.
و همگنان اقرار دادند که چنین لشکر ندیدهاند. و هزاهز در جهان افتاد از حرکت این لشکر بزرگ.
و طغرل بنشابور بود، چون امیر بسرای سنجد رسید، بر سر دو راه نشابور و طوس، عزمش بر آن قرار گرفت که سوی طوس رود تا طغرل ایمن گونه فرا ایستد و دیرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق تاختنی کند سوی استوا و راه فروگیرد، چنانکه نتواند که اندر نسا رود، و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر براه هرات و سرخس رود، ممکن باشد او را گرفتن. پس بر این عزم سوی طابران طوس رفت و آنجا دو روز ببود بسعد آباد تا همه لشکر دررسید، پس بچشمه شیرخان رفت و داروی مسهل خورد و از دارو بیرون آمد و خوابی سبک بکرد. و نماز دیگر پیل ماده بخواست و برنشست و وزیر را مثال داد تا نماز خفتن براند و بر اثر وی پیاده و بنه و طبل و علم و حاجب بگتغدی و غلام سرایی، و خود لشکر بر اثر وی باشد، این بگفت و پیل بتعجیل براند، چنانکه تاختن باشد. و با وی هزار غلام سرایی بود و دو هزار سوار از هر دستی و دو هزار پیاده با سلاح تمام بر جمّازگان. و پیش از رفتن وی لشکر نامزد ناکرده رفتن گرفت، چنانکه وزیر هر چند کوشید ایشان را فروداشتن، ممکن نشد تا وی نیز مثال داد که بروند، نماز شام برداشتند و برفتند.
و طغرل سواران نیک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که امیر سوی طوس رفت، مقرّر گشت که راهها بر وی فروخواهد گرفت، بتعجیل سوی اون کشید. از اتّفاق عجایب که نمیبایست که طغرل گرفتار آید، آن بود که سلطان اندک تریاکی خورده بود و خواب تمام نایافته، پس از نماز خفتن بر پیل بخواب شد و پیلبانان چون بدانستند، زهره نداشتند پیل را بشتاب راندن و بگام خوش خوش میراندند و سلطان خفته بود تا نزدیک سحر و آن فرصت ضایع شد، که اگر آن خواب نبودی، سحرگاه بر سر طغرل بودی. و من با امیر بودم، سحرگاه تیز براندیم، چنانکه بامداد را بنوق بودیم. آنجا فرود آمد و نماز بامداد بکرد و کوس رویین که بر جمّازگان بود فروکوفتند. امیر پیل براند بشتابتر و بدر حاجب با فوجی کرد و عرب و ارتگین حاجب با غلامی پانصد سرایی برفتند بتاختنی سخت قوی . چون بخوجان رسیدند، قصبه استوا، طغرل بامداد از آنجا برانده بود، که آواز کوس رسیده بود، و بر راه عقبه بیرون برفته، چنانکه بسیار جای ثقل بگذاشته بودند از شتاب که کردند.
و امیر دمادم در رسید، و این روز یکشنبه بود پنجم ماه ربیع الأوّل، و فرود آمد سخت ضجر از شدن این فرصت و در خویشتن و مردمان میافتاد و دشنامی فحش میداد، چنانکه من وی را هرگز بر آن ضجرت ندیده بودم. و در ساعت تگین جیلمی را که سواری مبارز و دلیر بود و تاقیشان او داشتی با پانصد غلامسرایی آسوده و پانصد خیلتاش گسیل کرد بدنبال گریختگان، و مردمان دیگر برفتند سخت بسیار بطمع آنکه چیزی یابند. و نماز شام را بازآمدند و بسیار کالا و قماش آوردند و گفتند که «طغرل نیک تعجیل کرده بود و بر راه اسبان آسوده داشت که او را دیده نیامد. امّا در فوجی رسیدیم و میگفتند سلیمان ارسلان جاذب و قدر حاجب سر ایشان بودند و درهیی تنگ بود و ایشان راهی دانستند و بکوه بر شدند ساخته و گروهی یافتیم و مینمود که نه ترکمانان بودند.»
امیر اینجا دو روز بار افگند تا لشکر بیاساید. و بو سهل حمدوی و سوری اینجا بما رسیدند با حاجب جامهدار و گوهر آیین خزینهدار و دیگر مقدّمان و سواری پانصد.
امیر فرمود ایشان را که «سوی نشابور باید رفت و شهر ضبط کرد که نامه بو المظفّر جمحی رسیده است که صاحب برید است و از متواری جای بیرون آمده و علویان با وی یارند، امّا اعیان خاستهاند و فساد میکنند، تا شهر ضبط کرده آید. و علف باید ساخت، چندانکه ممکن گردد، که ما بقیّت زمستان آنجا مقام خواهیم کرد.» ایشان برفتند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۸ - تاختن امیر سوی فراوه
و امیر تاختن کرد و سوی باورد بتاخت، و وزیر را با سوارانی که نامزد این تاختن نبودند گفت که بر اثر وی آیند. و امیر بتاختن رفت با سواران جریده و نیک اسبه دره بیرهی گرفته بودند. و طغرل چون بباورد رسید، داود و ینالیان را یافت با همه لشکر ترکمانان، و جمله بنهها را گفته بودند که روی به بیابان برید بتعجیل تا در بیابان بباشیمی، و یکی دست کمانی بکنیم که این پادشاه از لونی دیگر آمده است. اندرین بودند که دیدهبانان که بر کوه بودند ایستاده بیکدیگر تاختند و گفتند که سلطان آمد، و خبر بطغرل و داود و دیگر [مقدّمان] قوم رسانیدند و بنهها براندند و تا ما از آن اشکستهها بصحرای باورد رسیدیم، لختی میانه کرده بودند، چنانکه درخواستی یافت، اگر بتعجیل رفتی، امّا از قضای آمده و آن که بیخواست ایزد، عزّ ذکره، هیچ کار پیش نرود، مولا زادهیی را بگرفتند و حاجب پیش امیر آورد، از وی خبر ترکمانان پرسیده آمد، گفت «چند روز است تا بنهها و [حسین] علی میکائیل را سوی ریگ نسا و فراوه بردند و اعیان و مقدّمان با لشکر انبوه و ساخته در پره بیاباناند از راه دور بر ده فرسنگ، و مرا اسب لنگ شد و بماندم.» امیر، رضی اللّه عنه، از کار فروماند. سواری چند از مقدّمان طلیعه ما دررسیدند و امیر را گفتند: مولی- زاده دروغ میگوید و بنهها چاشتگاه راندهاند و ما گرد دیدیم. سپاه سالار علی و دیگران گفتند «آن گرد لشکر بوده است، که اینها بدین غافلی نباشند که بنه بخویشتن چنین نزدیک دارند» و رای امیر را سست کردند، و بسیار رانده بود و روز گرم ایستاده بکران باورد فرود آمد و اگر همچنان تفت براندی و یا لشکری فرستادی، این جمله بدست آمدی، که شب را جاسوسان ما دررسیدند و گفتند که «ترکمانان بدست و پای بمرده بودند و دستها از جان شسته و بنه بدیشان سخت نزدیک، اگر آنجا رسیدی مرادی بزرگ برآمدی و چون نرسیدند، بنهها را بتعجیل براندند تا سوی نسا روند، که رعبی و فزعی بزرگ بر ایشان راه یافته است، و اگر سلطان بفراوه رود نه همانا ایشان ثبات خواهند کرد که بعلف سخت درماندهاند و میگفتند: هر چند بدم ما میآیند، ما پیشتر میرویم تا زمستان فراز آید و ضجر شوند و بازگردند و وقت بهار ما بیبنه بجنگ بازآییم.»
[حرکت امیر از باورد به نسا]
امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بو سهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هرگونه سخن رفت، وزیر گفت «رای خداوند برتر و عالیتر، و از اینجا راه دور نیست، بنده را صوابتر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند بباشیم و علف آنجا خورده آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم بخوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرّر گردد بدور و نزدیک که خداوند چنان آمده است بخراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید.» امیر گفت:
صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان [از] فراوه به بیابانها کشیدند و بنهها را بجانب بلخان کوه بردند، و اگر قصدی بودی بجانب ایشان، بسیار مراد بحاصل شدی . و پس از آن بمدّت دراز مقرّر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حال مقدّم قوم برین جمله باشد، توان دانست که از آن دیگران چون بود .
[حرکت امیر از باورد به نسا]
امیر چون برین اخبار واقف گشت به باورد مقام کرد و اعیان را بخواند و درین باب رای زدند و بو سهل استاد دیوان نکت آنجا خواست و آنچه جاسوسان خبر آورده بودند بازگفت و هرگونه سخن رفت، وزیر گفت «رای خداوند برتر و عالیتر، و از اینجا راه دور نیست، بنده را صوابتر آن مینماید تا به نسا برویم و آنجا روزی چند بباشیم و علف آنجا خورده آید که هم فزع و بیم خصمان آنجا زیادت گردد و دورتر گریزند و هم بخوارزم خبر افتد و سود دارد و مقرّر گردد بدور و نزدیک که خداوند چنان آمده است بخراسان که بازنگردد تا خللها بجمله دریافته آید.» امیر گفت:
صواب جز این نیست. و دیگر روز حرکت کرد و به نسا رفت و هزاهز در آن نواحی افتاد و خصمان [از] فراوه به بیابانها کشیدند و بنهها را بجانب بلخان کوه بردند، و اگر قصدی بودی بجانب ایشان، بسیار مراد بحاصل شدی . و پس از آن بمدّت دراز مقرّر گشت که حال خصمان چنان بود که طغرل چندین روز موزه و زره از خود دور نکرده بود و چون بخفتی سپر بالین کردی. چون حال مقدّم قوم برین جمله باشد، توان دانست که از آن دیگران چون بود .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۲۹ - رفتن امیر سوی نشابور
و امیر به نسا روزی چند مقام کرد و شراب خورد که ناحیتی خوش بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفههای توقیعی . وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمدهایم پیش، ما را بخواب کردهاند بشیشه تهی .
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده . و موفّق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفتوار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشتورزی بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من میبینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفتواری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفتوار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفتواری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفتواری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفتواری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
و دیگر آبگینههای بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
و لشکر سلطان از خوارزم ملطّفه نهانی فرستادند و تقرّبها کردند و آن را جوابها نبشتیم ملطّفههای توقیعی . وزیر مرا گفت «این همه عشوه است، که دانند که ما قصد ایشان نتوانیم کرد؛ یکی آنکه قحط است درین نواحی و لشکر اینجا مدّتی دراز مقام نتواند کرد تا سوی خوارزم کشیده آید، و دیگر خصمان اندر خراسان چنین بما نزدیک و از بهر ایشان [را] آمدهایم پیش، ما را بخواب کردهاند بشیشه تهی .
جواب نیکو میباید داد خوارزمیان را تا اگر در دل فسادی دارند، سرافگنده و خاموش ایستند .» و چون خصمان باطراف بیابان افتادند و کار علف یافتن آنجا بجایگاهی صعب کشید و از لشکریان بانگ و نفیر برآمد، امیر، رضی اللّه عنه، از نسا بازگشت هم از راه باورد و استوا و سوی نشابور کشید و قضاة و علما و فقها و پسران قاضی صاعد، بجز قاضی صاعد که نتوانست آمد سبب ضعف باستقبال آمدند تا قصبه استوا که خوجان گویند، و امیر بنشابور رسید روز پنجشنبه نیمه ماه ربیع الآخر بیست و هفتم ماه و بباغ شادیاخ فرود آمد. و سوری مثال داده بود تا آن تخت مسعود که طغرل بدان نشسته بود و فرش صفّه جمله پاره کرده بودند و بدرویشان داده و نو ساخته و بسیار مرمّت فرموده و آخورها که کرده بودند بکنده، و امیر را این خوش آمد، وی را احماد کرد. و بسیار جهد کرده بود تا بیست روزه علف توانست ساخت. و نشابور این بار نه چنان [بود که] دیده بودم که همه خراب گشته [بود] و اندک مایه آبادانی مانده و منی نان بسه درم و کدخدایان سقفهای خانها بشکافته و بفروخته و از گرسنگی بیشی با عیال و فرزندان بمرده و قیمت ضیاع بشده و درم بدانگی بازآمده . و موفّق امام صاحب حدیثان با طغرل برفته بود. و امیر پس از یک هفته بدر حاجب را بروستای بست فرستاد و آلتون تاش حاجب را بروستای بیهق و حاجب بزرگ را بخواف و با خرز و اسفند و سپاه سالار را بطوس، و همه اطراف را بمردم بیاگند و بشراب و نشاط مشغول گشت. و ببود و هوا بس سرد و حال بجایگاه صعب رسید. و چنین قحط بنشابور یاد نداشتند، و بسیار مردم بمرد لشکری و رعیّت.
و چند چیز نادر دیدم درین روزگار، ناچار بود باز نمودن آن که در هر یکی از آن عبرتی است تا خردمندان این دنیای فریبنده را نیکو بدانند : در نشابور دیهی بود محمّدآباد نام داشت و بشادیاخ پیوسته است و جایی عزیز است، چنانکه یک جفتوار از آن که بنشابور و اصفهان و کرمان جریب گویند زمین ساده بهزار درم بخریدندی و چون با درخت و کشتورزی بودی بسه هزار درم. و استادم را بو نصر آنجا سرایی بود و سخت نیکو برآورده و بسه جانب باغ. آن سال که از طبرستان باز آمدیم و تابستان مقام افتاد بنشابور، خواست که دیگر زمین خرد تا سرای چهار باغ باشد؛ و بده هزار درم بخرید از سه کدخدای و قباله نبشتند و گواه گرفتند. و چون بها خواستند داد - من حاضر بودم- استادم گفت جنسی با سیم باید برداشت و دیگر زر. فروشندگان لجاج کردند که همه زر باید . وی زمانی اندیشید و پس قباله برداشت و بدرید و گفت «زمین بکار نیست.» و خداوندان زمین پشیمان شدند و عذر خواستند، گفت: البتّه نخواهم. و قوم بازگشتند. مرا گفت «این چه هوس بود که من در سر داشتم که زمین میخریدم! و اگر حال جهان این است که من میبینم، هر کس که زندگانی یابد بیند که اینجا چنان شود که جفتواری زمین بده درم فروشند.» من باز- گشتم و با خویشتن گفتم: این همه از سوداهای محترق این مهتر است. و این سال بنشابور آمدیم و بو سهل زوزنی درین سرای استادم فرود آمد. یک روز نزدیک وی رفتم، یافتم چند تن از دهقانان نزدیک وی و سی جفتوار زمین نزدیک این سرای بیع میکردند که بنّاء او آنجا باغ و سرای کند. و جفتواری بدویست درم میگفتند و اولجاج میکرد و آخر بخرید و بها بدادند. من تبسّمی کردم و او بدید- و سخت بدگمان مردی بود، هیچ چیز نه، دل بجایها کشیدی - چون قوم بازگشتند مرا گفت «رنج این مهم داشتم تا برگزارده آمد.» و خواستم که بازگردم گفت: تبسّمی کردی بوقت بها دادن زمین، سبب چه بود؟ حال استادم بو نصر و زمین که خواست خرید با وی گفتم. دیر بیندیشید، پس گفت «دریغا بو نصر که رفت! خردمند و دوراندیش بود.
و اگر تو این با من پیش ازین میگفتی، بهیچ حال این نخریدمی، و اکنون چون خریده آمد و زر داده شد، زشت باشد از بیع بازگشتن» و پس ازین چون بدندانقان ما را این حال پیش آمد، خبر یافتم که حال این محمّدآباد چنان شد که جفتواری زمین بیک من گندم میفروختند و کس نمیخرید و پیش باز حادثه اتّفاق این سال باید رفت که جفتواری زمین بهزار درم بخرند و پس از آن بدویست درم فروشند و پس از آن بیک من گندم فروشند و کس نخرد شبان روزی، عبرت باید گرفت از چنین چیزها.
و دیگر آبگینههای بغدادی مجرود و مخروط دیدم که ازین بغدادی بدیناری خریده بودند و بسه درم فروختند. و پس از بازگشتن ما، بنشابور منی نان سیزده درم شده بود و بیشتر از مردم شهر و نواحی بمرد .
و حال علف چنان شد که یک روز دیدم- و مرا نوبت بود بدیوان- که امیر نشسته بود و وزیر و صاحب دیوان رسالت و تا نماز پیشین روزگار شد تا پنج روزه علف راست کردند، غلامان را نان و گوشت و اسبان را کاه و جو نبود. پس از نماز پیشین از کار علف فارغ شدیم، امیر بخنده میگفت این حدیث بر طریق غرائب و عجائب و اسکدار غزنین رسید درین ساعت، پیش برد، نامه کوتوال غزنین بود بو علی، میخواند و روی بندیمان آورد و گفت: کوتوال نبشته است و گفته «بیست و اند هزار قفیز غلّه در کندوها انبار کرده شده است، باید فروخت یا نگاه باید داشت؟» ما را بغزنین چندین غلّه است و اینجا چنین درماندگی. ندیمان تعجب نمودند. و پس ازین تا این گاه که این پادشاه گذشته شد، رضی اللّه عنه، عجائب بسیار افتاد و باز نمایم بجای خویش آنچه نادرتر بود تا خوانندگان را مقرّر گردد که دنیا در کل به نیم پشیز نیرزد. و حال علف چنان شد که اشتر تا دامغان ببردند و از آنجا علف آوردند. و ترکان البتّه پیرامون ما نگشتند، که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند که این قحط و تنگی بهمه جایها بود.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۰ - کارهای نشابور
و با بو سهل حمدوی امیر سر گران میداشت، و وی بدین غمناک و متحیّر بودی.
و وزیر پوشیده نفاقی میزد . و بو سهل، مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار، و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و بمجلس امیر میآمد بندیمی مینشست. و پس ازین بروزی چند بفرمود وی را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه] بست رود بغزنین کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور. و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند، و بکرد. ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.
و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خطّ و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رئیس نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقّدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست؟
و درین روزگار نامهها از خلیفه، اطال اللّه بقاءه، بنواخت تمام رسید، سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است، نشانده آید، چون از آن فارغ گشت، سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلّبان صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد [نیز نامه] نبشته بود و تقرّبها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود، امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بو الحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم باز آمده، امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.
و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست. و هدیهها بسیار آورده بودند، و تکلّف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد، و صلت فرمود، و مطربان را نیز فرمود.
مسعود شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت «هم آنجا میباید بود» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیّت آنچه ساخته بود. و صاحب دیوان سوری را گفت: بساز تا با ما آیی، چنانکه بنشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد.
گفت: «فرمان بردارم، و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم، از آنچه بمن رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار بساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود، او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد . و بو المظفّر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرّر داشت. و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفّر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود، امّا دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند.
و وزیر پوشیده نفاقی میزد . و بو سهل، مسعود لیث را در میانه آورد و چند روز پیغام میرفت و میآمد تا قرار گرفت بر آنکه خداوند را خدمتی کند پنجاه هزار دینار، و خط بداد و مال در نهان بخزانه فرستاد. امیر فرمود تا وی را خلعتی دادند فاخر، و بمجلس امیر میآمد بندیمی مینشست. و پس ازین بروزی چند بفرمود وی را تا سوی غزنین برود و شغل نشابور راست دارد و آنچه بقلعه میکائیلی است نهاده فرود آرند و از راه روستای بست سوی سیستان کشد و از آنجا به [راه] بست رود بغزنین کار او بساخت و میته با دویست سوار ساخته نامزد شد که با وی برود. برفتند از نشابور. و نامه رفت به بدر حاجب تا با ایشان بدرقه راه بیرون کند و ایشان را بسرحد رساند، و بکرد. ایشان بسلامت بغزنین رسیدند با آنچه داشتند و آن بلا که ما دیدیم ایشان ندیدند.
و بو الحسن عبد الجلیل را امیر ریاست نشابور داد هم بر آن خطّ و طراز که حسنک را داد امیر محمود، خلعتی فاخر دادش و طیلسان و درّاعه، پیش آمد و خدمت کرد و بازگشت و اسب خواجه بزرگ رئیس نشابور خواستند و بخانه باز رفت و وی را سخت نیکو حق گزاردند. و اعیان و مقّدمان نشابور همه نزدیک وی آمدند و وی رعونت را با ایشان بکار داشت ای که من هم چون حسنکم، و بخائیدندش که این روزگار بروزگار حسنک چون مانست؟
و درین روزگار نامهها از خلیفه، اطال اللّه بقاءه، بنواخت تمام رسید، سلطان را مثال چنان بود که «از خراسان نجنبد تا آنگاه که آتش فتنه که بسبب ترکمانان اشتعال پذیرفته است، نشانده آید، چون از آن فارغ گشت، سوی ری و جبال باید کشید تا آن بقاع نیز از متغلّبان صافی شود.» و جوابها آن بود که «فرمان عالی را بسمع و طاعت پیش رفت، و بنده برین جمله بود عزیمتش، و اکنون جدّ زیادت کند که فرمان رسید.» و امیر بغداد [نیز نامه] نبشته بود و تقرّبها کرده، که بشکوهید از حرکت این پادشاه. وی را نیز جواب نیکو رفت. و با کالیجار را نیز که والی گرگان و طبرستان بود، امیر خلعتی سخت نیکو فرستاد با رسول و نامه بدل گرمی و نواخت، که خدمتهای پسندیده کرده بود در آن روزگار که بو سهل حمدوی و سوری آنجا بودند. بو الحسن کرجی را که خازن عراق بود و با این قوم باز آمده، امیر باز ندیمی فرمود و خلعت داد. و پیر شده بود و نه آن بو الحسن آمد که دیده بودم، و روزگار دگر گشت و مردم و همه چیزها.
و روز پنجشنبه هژدهم ماه جمادی الأخری امیر بجشن نوروز بنشست. و هدیهها بسیار آورده بودند، و تکلّف بسیار رفت. و شعر شنود از شعرا، که شادکام بود درین روزگار زمستان و فارغ دل و فترتی نیفتاد، و صلت فرمود، و مطربان را نیز فرمود.
مسعود شاعر را شفاعت کردند، سیصد دینار صله فرمود بنامه و هزار دینار مشاهره هر ماهی از معاملات جیلم و گفت «هم آنجا میباید بود» پس از نوروز کار حرکت پیش گرفت و بساختند بقیّت آنچه ساخته بود. و صاحب دیوان سوری را گفت: بساز تا با ما آیی، چنانکه بنشابور هیچ نمانی، و برادرت اینجا به نشابور نائب باشد.
گفت: «فرمان بردارم، و خود برین عزم بودم که یک لحظه از رکاب خداوند دور نباشم، از آنچه بمن رسید درین روزگار.» و برادر را نایب کرد و کار بساخت. و نیز گفته بود که «سوری را با خود باید برد که اگر خراسان صافی شود، او را باز توان فرستاد و اگر حالی باشد دیگرگون تا این مرد بدست مخالفان نیاید که جهان بر من بشوراند.» و نیز گفتند که بو سهل حمدوی این درگوش امیر نهاد . و بو المظفّر جمحی را امیر خلعت فرمود و شغل بریدی بر وی مقرّر داشت. و علویان و نقیب علویان را خلعت داد و بو المظفّر را بدو سپرد. و قاضی صاعد امیر را درین روزگار یک بار دیده بود، امّا دو پسرش پیوسته بخدمت میآمدند. درین وقت قاضی بیامده بود بوداع و دعا گفت و پندها داد، و امیر هر دو پسرش را خلعت داد و بعزیزی بخانه باز- فرستادند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۱ - خشکسال و قحط
[قحط و پریشانی]
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به] راه ده سرخ، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بیعلفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بیعلفی خروجی کردی و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست میبشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بیعلفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب بود و شاخی غلّه نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبالگویی سوختهاند، هیچ گیاه نه . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به] روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.
و مردم پیادهرو را حال بتر ازین بود.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شدهاند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّهاند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن مینماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم . هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.
وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.
بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات میافتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل میآمدند تا آنگاه که الطَّامَّةُ الْکُبْری پیش آمد.
و امیر از نشابور حرکت کرد بر جانب طوس، روز شنبه دو روز مانده بود از جمادی الأخری دهم نوروز [به] راه ده سرخ، و بصحرا فرود آمد بر سر راههای سرخس و نسا و باورد و استوا و نشابور. و بر چهار جانب لشکر فرستاد ساخته با مقدمان هشیار و با سالاران با نام تا طلائع باشند. و مخالفان نیز بجنبیدند و بسرخس آمدند، مردم ساخته بسیار، و طلائع فرستادند بر روی لشکر ما . و هر دو گروه هشیار میبودند، و جنگها میرفت و دست آویزها . و امیر خیمه بر بالا زده بود و به تعبیه ساخته فرود آمده بود، و شراب میخورد و بتن خویش با معظم لشکر بروی خصمان نمیرفت منتظر آن که تا غلّه در رسد. و حال نرخ بجایگاهی رسید که منی نان بسیزده درم شد و نایافت، و جو خود کسی بچشم نمیدید. و طوس و نواحی آن را بکندند و از هر کس که منی غلّه داشت بستدند و سوری آتش درین نواحی زد. و مردم و ستور بسیار از بیعلفی بمرد که پیدا بود که بگیاه زندگی چند بتوانستند کرد. و کار بجایی رسید که بیم بود که لشکر از بیعلفی خروجی کردی و کار از دست بشدی، امیر را آگاه کردند و مصرّح بگفتند که کار از دست میبشود، حرکت باید کرد که اگر کرده نیاید، کاری رود که تلافی دشوار پذیرد. امیر از آنجا حرکت کرد بر جانب سرخس روز شنبه نوزدهم شعبان، و تا بسرخس رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاد که آنرا اندازه نبود. و مردم همه غمی و ستوه ماندند از بیعلفی و گرسنگی. آنجا رسیدیم در راه چندان ستور بیفتاده یک روز مانده از شعبان؛ شهر خراب و یباب بود و شاخی غلّه نبود و مردم همه گریخته و دشت و جبالگویی سوختهاند، هیچ گیاه نه . مردم متحیّر گشتند، و میرفتند و از دور جای گیاه پوسیده میآوردند که [به] روزگار گذشته باران آنرا در صحرا انداخته بود، و آنرا آب میزدند و پیش ستور میانداختند یک دو دم بخوردندی و سر برآوردندی و مینگریستندی تا از گرسنگی هلاک شدندی.
و مردم پیادهرو را حال بتر ازین بود.
امیر بدین حالها سخت متحیّر شد و مجلسی کرد با وزیر و بو سهل و ارکان دولت و اعیان سپاه و گفتند : این کار را چه روی است؟ اگر برین جمله ماند نه مردم ماند نه ستور. امیر گفت: خصمان اگر چه جمع شدهاند، دانم که ایشان را هم این تنگی هست. گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، حال مرو دیگر است در فراخی علف و از همه خوبتر آنکه اکنون غلّه رسیده باشد و خصمان با سر غلّهاند، و ما تا آنجا رسیم، ستور ایشان آسوده باشد و فربه و آبادان، و ما در این راه چیزی نیابیم. صواب آن مینماید که خداوند بهرات رود که آنجا ببادغیس و آن نواحی علف است تا آنجا بباشیم روزی چند و پس ساخته قصد خصمان کنیم. امیر گفت: این محال است که شما میگویید. من جز بمرو نروم که خصمان آنجا آیند تا هر چه باشد، که هر روز بسر این کار نتوانم آمد. گفتند: فرمان خداوند را باشد، ما فرمان برداریم، هر کجا رود.
و از پیش وی نومید بازگشتند و خالی بنشستند و بر زبان بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث پیغام دادند که «صواب نیست سوی مرو رفتن که خشک سال است و میگویند در راه آب نیست و علف یافته نمیشود و مردم ضجر شوند درین راه، نباید فالعیاذ باللّه، خللی افتد که آنرا دشوار در توان یافت.» برفتند و این پیغام بگزاردند، امیر سخت در تاب شد و هر دو را سرد کرد و دشنام داد و گفت: شما همه قوّادان زبان در دهان یکدیگر کردهاید و نمیخواهید تا این کار برآید تا من درین رنج میباشم و شما دزدی میکنید، من شما را جایی خواهم برد که همگان در چاه افتید و هلاک شوید تا من از شما و از خیانات شما بر هم و شما نیز از ما برهید. دیگر بار کس سوی من درین باب پیغام نیارد که گردن زدن فرمایم . هر دو مدهوش بازگشتند نزدیک قوم و خاموش بنشستند. اعیان گفتند: جواب چه داد؟ بو الفتح لیث آراسته سخن گفتن گرفت و بو الحسن گفت: مشنوید، که نه برین جمله گفت؛ و محال باشد که شما مهتران را عشوه دهند خاصّه در چنین روزگاری بدین مهمّی، امیر چنین و چنین گفت.
وزیر در سپاه سالار نگریست، و حاجب بزرگ سپاه سالار را گفت «اینجا سخن نماند، فرمان خداوند را باشد. و ما بندگانیم و ما را بهتر آن است که خداوند بر ما خواهد.» و برخاستند و برفتند و این خبر بامیر رسانیدند.
بر سپاه سالار چندین چیز برفت همچنین، از علی دایه که امیر را از آن آزاری بزرگ بدل آمد، یکی آن بود که چون بطوس بودیم، نامه رسید از حاجب آلتونتاش که برین جانب که منم نیرو میکنند و بمردی حاجت است. جواب رفت که دل قوی دار که فرمودیم سپاه سالار را تا بتو پیوندد. و بسوی سپاه سالار نامه رفت که آلتونتاش را دریاب . سپاه سالار گفت: مرا که تابع آلتونتاش میباید بود کوس و دهل و دبدبه چه بکار است؟ و فرمود تا همه بدریدند و بسوختند. و این خبر بامیر رسانیدند و حاجت آمد بدانکه مسعود لیث را نزدیک او فرستاد تا دل او را خوش گرداند، و برفت و راست نیامد تا امیر او را بخواند و بمشافهه دل گرم کرد. چنین حالها میبود و فترات میافتاد و دل امیر براعیان تباه میشد و ایشان نیز نومید و شکسته دل میآمدند تا آنگاه که الطَّامَّةُ الْکُبْری پیش آمد.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۲ - بازپسین حیلت وزیر
امیر، رضی اللّه عنه، چون فرود سرای رفت و خالی بخرگاه بنشست، گله کرد فرا خادمان از وزیر و از اعیان لشکر و گفت «هیچ خواست ایشان نیست که این کار برگزارده آید تا من ازین درد و غم ایمن باشم. و امروز چنین رفت. و من بهمه حال فردا بخواهم رفت سوی مرو.» ایشان گفتند «خداوند را از ایشان نباید پرسید، برای و تدبیر خویش کار میبباید کرد.» و این خبر بوزیر رسانیدند، بو سهل زوزنی را گفت «آه چون تدبیر بر خدم افتاد! تا چه باید کرد.» و از آن خدم یکی اقبال زرین- دست بود و دعوی زیرکی کردی و نگویم که درباره خویش مردی زیرک و گربز و بسیار دان نبود، امّا در چنین کارهای بزرگ او را دیدار چون افتادی؟ بو سهل گفت «اگر چنین است، خواجه صلاح نگاه دارد و بیک دو حمله سپر نیفگند و می- بازگوید . گفت «همین اندیشیدهام» و سوی خیمه خویش بازگشت و کس فرستاد و آلتونتاش را بخواند، بیامد و خالی کرد وزیر گفت «ترا بدان خواندهام از جمله همه مقدّمان لشکر که مردی دو تا نیستی و صلاح کار راست و درست بازنمایی. من و سپاه سالار و حاجب بزرگ با خداوند سلطان درماندیم که هر چه گوییم و نصیحت راست کنیم، نمیشنود و ما را متّهم میدارد. و اکنون چنین مصیبت بیفتاد که سوی مرو رود و ما را ناصواب مینماید، که یک سوارگان را همه در مضرّت و گرسنگی و بیستوری میبینیم. و غلامان سرایی قومی بر اشترند و حاجب بگتغدی فریاد میکند که این غلامان کار نخواهند کرد که میگویند ایشان را چه افتاده است که گرسنه باید بود که بسیار طلب کردند گندم و جو و حاصل نشد، و با هیچ پادشاه برین جمله نرفتند و پیداست که طاقت چند دارند. و هندوان باقی پیادهاند و گرسنه. چه گویی که کار را روی چیست؟» گفت: زندگانی خواجه بزرگ دراز باد، من ترکیام یک لخت و من راست گویم بیمحابا، این لشکر را چنانکه من دیدم، کار نخواهند کرد و ما را بدست خواهند داد، که بینوا و گرسنهاند، و بترسم که اگر دشمن پیدا آید، خللی افتد که آنرا در نتوان یافت. وزیر گفت: تو این با خداوند بتوانی گفت؟ گفت: چرا نتوانم گفت؟ من نقیب خیلتاشان امیر محمود بودم و به ری ماند مرا با این خداوند و آنجا حاجبی بزرگ یافتم و بسیار نعمت و جاه ارزانی داشت و امروز بدرجه سالارانم، چرا بازگیرم چنین نصیحت؟ وزیر گفت: پس از نماز خلوتی خواه و این بازگوی، اگر بشنود، بزرگ منتّی باشد ترا برین دولت و بر ما بندگان تا دانسته باشی، و اگر نشنود تو از گردن خویش بیرون کرده باشی و حقّ نعمت خداوند را گزارده. گفت چنین کنم و بازگشت.
و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی، تن درین ندادی .» من بازگشتم و با بو سهل بگفتم. گفت: آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم، چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حث کردند تا نزدیک خدم رفت و بازخواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. باریافت و در رفت و سخن تمام یک لختوار ترکانه بگفت.
امیر گفت «ترا فرا کردهاند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای این باشد؟ باز گرد که عفو کردیم ترا، از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند: آنچه بر تو بود بکردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.
و بو سهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم .
برفتم و گفتم که میگوید: چه رفت؟ گفت: بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایهدار باش و لشکر میفرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت، و اگر تو بروی و شکسته شوی، بیش پای قرار نگیرد بر زمین. گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیدهای و بگفتی و [بر آن] کار میباید کرد، امّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده [است] استوار و میکشد.» و عاقبت آن بود که خواندهای، از آن این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت.
ما دل همه بر بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که به از آن باشد که میاندیشیم. بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.
و امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.
و وزیر مرا که بو الفضلم بخواند و سوی بو سهل پیغام داد که «چنین و چنین رفت، و این بازپسین حیلت است، تا چه رود. و اگر ترک سخت ساده دل و راست نبودی، تن درین ندادی .» من بازگشتم و با بو سهل بگفتم. گفت: آنچه برین مرد ناصح بود بکرد، تا نگریم، چه رود. و وزیر معتمدان خویش بفرستاد نزد سپاه سالار و حاجب بزرگ بگتغدی و باز نمود که چنین چاره ساخته شد. همه قوم او را برین شکر کردند. و میان دو نماز همگان بدرگاه آمدند، که با کس دل نبود، و امیر در خرگاه بود، آلتونتاش را حث کردند تا نزدیک خدم رفت و بازخواست و گفت: حدیثی فریضه و مهم دارد. باریافت و در رفت و سخن تمام یک لختوار ترکانه بگفت.
امیر گفت «ترا فرا کردهاند تا چنین سخن میگویی بسادگی، و اگر نه ترا چه یارای این باشد؟ باز گرد که عفو کردیم ترا، از آنکه مردی راست و نادانی، و نگر تا چنین دلیری نیز نکنی.» آلتونتاش بازگشت و پوشیده آنچه رفته بود با این بزرگان بگفت، گفتند: آنچه بر تو بود بکردی، و این حدیث را پوشیده دار. و وزیر بازگشت.
و بو سهل را دل برین مهم بسته بود، مرا نزدیک وزیر فرستاد تا بازپرسم .
برفتم و گفتم که میگوید: چه رفت؟ گفت: بگوی بو سهل را که آلتونتاش را جواب چنین بود. و اینجا کاری خواهد افتاد و قضاء آمده را باز نتوان گردانید، که راست مسئله عمرو لیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور ببلخ رو و مایهدار باش و لشکر میفرست که هر چه شکنند و شکسته شود تا تو بجایی توان دریافت، و اگر تو بروی و شکسته شوی، بیش پای قرار نگیرد بر زمین. گفت «ای خواجه رای درست و راست این است که تو دیدهای و بگفتی و [بر آن] کار میباید کرد، امّا درین چیزی است که راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن کرده [است] استوار و میکشد.» و عاقبت آن بود که خواندهای، از آن این خداوند همین طراز است، سود نخواهد داشت.
ما دل همه بر بلاها نهادیم، تو نیز بنه، باشد که به از آن باشد که میاندیشیم. بازگشتم و بگفتم و بو سهل از کار بشد، که سخت بددل مردی بود.
و امیر روزه داشت، نماز دیگر بار نداد و پیغام آمد که بازگردید و کار بسازید، ما فردا سوی مرو خواهیم رفت. و قوم نومید بازگشتند و کارها راست کردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۳ - رفتن به سوی مرو
و دیگر روز، الجمعه الثانی من شهر رمضان، کوس بزدند و امیر برنشست و راه مرو گرفت، اما متحیّر و شکسته دل میرفتند، راست بدان مانست که گفتی باز- پسشان میکشند؛ گرمایی سخت و تنگی نفقه، و علف نایافت و ستوران لاغر و مردم روزه بدهن . در راه امیر بر چند تن بگذشت که اسبان بدست میکشیدند و می- گریستند، دلش بپیچید و گفت «سخت تباه شده است حال این لشکر» و هزارگان درم فرمود ایشان را، و همگان امید گرفتند که مگر بازگردد، و قضا غالبتر بود، که نماز دیگر خود آن حدیث فرا افگند، پس گفت «این همه رنج و سختی تا مرو است.» و دیگر روز از آنجا برداشت . و طرفه آن آمد که آب هم نبود درین راه و کس یاد نداشت تنگی آب بر آن لون، که بجویهای بزرگ میرسیدیم هم خشک بود. و حال بدانجا رسید سوم روز از حرکت سرخس که حاجت آمد که چاهها بایست کند از بهر آب را، و بسیار بکندند هم آب شیرین برآمد و هم تلخ. و آتش در نیستانها زدند و باد بوزید و دود آنرا بربود و بر خرپشتهای مردم زد و سیاه کرد.
و این چنین چیزها درین سفر کم نبود. روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند:
سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا بمنزل. و امیر لختی بیدار شد این روز، چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرّر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و میگفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بیحشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود، سزای ایشان بفگنند . سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه آمدند، و فردا اگر آیند، کوشش از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام، پس بپراگندند.
و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بو نصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمیبیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند، این پادشاه را سود نداشت. امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام؟ و اعیان و مقدّمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند «یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیدهاند و نومیدند، و بر سالاران و مقدّمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند، امّا پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بییکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت، سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت: تدبیر این چیست؟ گفتند: خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت: بهیچ حال باز نتوان گشت، چون بسر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افگنده شود که مسافت نزدیک است، که چون بمرو رسیدیم شهر و غلّات بدست ما افتد و خصمان بپرههای بیابان افتند، این کار راست آید .
این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود. و خواجه بزرگ این مصلحت نیکو دید امّا باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ باللّه، که حاجب بگتغدی امیر را سر بسته گفت که غلامان امروز میگفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد، اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد. و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد .»
[خبر دادن منهیان از حال ترکمانان]
ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطّفههای منهیان آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت، رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی، ما کار کنیم. طغرل گفت: ما را صواب آن مینماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بیآلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود، به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم ما نیاید، چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدّت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی را گیریم، هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند: این پسندیدهتر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت: آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست . بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم، بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد، ازین فرار درنمانیم، که پیداست بدم ما چند آیند، اگر زده شویم. امّا بنه از ما سخت دور باید، هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغ دل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم، اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود.
و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست، ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست، چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا بر سر علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها میبرآیند، این عجز است، مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدّمان گفتند: این رای درستتر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودکتر و بد اسبتر، و دیگر لشکر را عرض کردند، شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدّمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»
بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطّفهها امیر بخواند و لختی ساکنتر شد، بو سهل را گفت: شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم. بو سهل گفت: جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت. گفت: چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطّفهها بر ایشان خوانده آمد، قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیدهاند. وزیر گفت: این شغل داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد، چون حال خصمان این است که منهیان نبشتهاند. همه گفتند: چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ می- ساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کشتر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتّفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد. اذا اراد اللّه شیئا هیّا اسبابه .
و این چنین چیزها درین سفر کم نبود. روز چهارشنبه هفتم ماه رمضان چون برداشتیم چاشتگاه سواری هزار ترکمانان پیدا آمد، و گفتند ینالیانند، و سواری پانصد گریختگان ما، گفتند:
سالارشان پورتگین بود، و از چهار جانب درآمدند و جنگ سخت شد و بسیار اشتر بربودند. و نیک کوشش بود؛ و مردم ما پذیره رفتند و ایشان را بمالیدند تا دورتر شدند، و همچنین آویزان آویزان آمدند با ما تا بمنزل. و امیر لختی بیدار شد این روز، چون چیرگی خصمان بدید و همگان را مقرّر گشت که پشیمان شده است. و نماز دیگر چون بار داد وزیر و سپاه سالار و اعیان حاضر آمدند و ازین حدیث فرا- افگند و میگفت که ازین گونه خواهد بود که کم از دو هزار سوار خویشتن را بنمایند و اشتر ربایند و بیحشمتی کنند و لشکر بدین بزرگی که تعبیه میرود، سزای ایشان بفگنند . سپاه سالار و حاجب بزرگ گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، خصمان امروز مغافصه آمدند، و فردا اگر آیند، کوشش از لونی دیگر بینند. این بگفتند و برخاستند. امیر ایشان را بازخواند و با وزیر و بو سهل زوزنی خالی کرد و بسیار سخن گفته گشت تا نزدیک شام، پس بپراگندند.
و بو سهل مرا بخواند و خالی کرد و گفت: «خنک بو نصر مشکان! که در عزّ کرانه شد و این روز نمیبیند و این قال و قیل نمیشنود. چندانکه بگفتند، این پادشاه را سود نداشت. امروز بیک چاشنی اندک که یافت بیدار شد و پشیمان شد، و چه سود خواهد داشت پشیمانی در میان دام؟ و اعیان و مقدّمان درین خلوت نماز دیگر حال پوست باز کرده باز نمودند و گفتند «یکسوارگان کاهلی میکنند که رنجها کشیدهاند و نومیدند، و بر سالاران و مقدّمان بیش از آن نباشد که جانها در رضای خداوند بدهند، امّا پیداست که عدد ایشان بچند کشد، و بییکسوارگان کار راست نشود. و پوشیده مانده است که درمان این کار چیست.» و هر چند امیر ازین حدیث بیش میگفت، سخن ایشان همین بود تا امیر تنگدل شد و گفت: تدبیر این چیست؟ گفتند: خداوند بهتر تواند دانست. وزیر گفت: بهیچ حال باز نتوان گشت، چون بسر کار رسیدیم، که هزیمت باشد. و آویزشی نبوده است و مالشی نرسیده است خصمان را که فراخور وقت و حال سخن توان گفت. بنده را صواب آن مینماید که جنگ را در قائم افگنده شود که مسافت نزدیک است، که چون بمرو رسیدیم شهر و غلّات بدست ما افتد و خصمان بپرههای بیابان افتند، این کار راست آید .
این دو منزل که مانده است نیک احتیاط باید کرد. همگان این رای را بپسندیدند و برین برخاستند که آنچه واجب است از هر خللی بجای آرند تا زائل شود. و خواجه بزرگ این مصلحت نیکو دید امّا باز رعبی بزرگ در دل است که ازین لشکر ما نباید که ما را خللی افتد نعوذ باللّه، که حاجب بگتغدی امیر را سر بسته گفت که غلامان امروز میگفتند که ما بر اشتر پیداست که چند توانیم بود، ما فردا اگر جنگ باشد، اسبان تازیکان بستانیم که بر اشتر جنگ نتوان کرد. و امیر جواب نداد و لیکن نیک از جای بشد .»
[خبر دادن منهیان از حال ترکمانان]
ما درین حدیث بودیم که پیکی دررسید و ملطّفههای منهیان آوردند که «چون خبر رسید از سلطان که از سرخس برفت، رعبی و فزعی بزرگ برین قوم افتاد و طغرل اعیان را گرد کرد و بسیار سخن رفت از هر لونی، آخر گفتند طغرل را که مهتر ما تویی، بر هر چه تو صواب دیدی، ما کار کنیم. طغرل گفت: ما را صواب آن مینماید که بنه پیش کنیم و سوی دهستان رویم و گرگان و آن نواحی بگیریم که تازیکان سبک مایه و بیآلت اند، و اگر آنجا نتوانیم بود، به ری برویم که ری و جبال و سپاهان ما راست و بهیچ حال پادشاه بدم ما نیاید، چون ما از ولایت او برفتیم، که این پادشاهی بزرگ است و لشکر و آلت و عدّت و ولایت بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست و از دم ما باز نخواهد گشت. و ما میدانیم که درین زمستان چند رنج کشیدیم، زبونی را گیریم، هنوز از چنین محتشمی بهتر. همگان گفتند: این پسندیدهتر رای باشد و برین کار باید کرد. داود هیچ سخن نگفت و وی را گفتند که تو چه گویی؟ گفت: آنچه شما گفتید و قرار دادید چیزی نیست . بابتدا چنین نبایست کرد و دست بکمر چنین مرد نبایست زد، امروز که زدیم و از ما بیازرد و جنگها رفت و چند ولایت او خراب کردیم تا جان بباید زد، که اگر او را زدیم، بر همه جهان دست یابیم و اگر او ما را زد، ازین فرار درنمانیم، که پیداست بدم ما چند آیند، اگر زده شویم. امّا بنه از ما سخت دور باید، هر کجا باشیم که سوار مجرّد فارغ دل باشد. و بدانید که اگر دستی نازده برویم، اندیشد این پادشاه که ما بترسیدیم و بگریختیم و دم ما گیرد و بنامه همه ولایتداران را بر ما آغالیدن گیرد و ناچار دوست بر ما دشمن شود.
و این قحط که بر ما بوده است و امروز نیز هست، ایشان را همچنین بوده است و هنوز هست، چنانکه از اخبار درست ما را معلوم گشت. و ما باری امروز دیری است تا بر سر علفیم و اسبان و مردم ما بیاسودند و ایشان از بیابانها میبرآیند، این عجز است، مر او را نباید ترسید. یبغو و طغرل و ینالیان و همه مقدّمان گفتند: این رای درستتر است. و بنه گسیل کردند با سواری دو هزار کودکتر و بد اسبتر، و دیگر لشکر را عرض کردند، شانزده هزار سوار بود و ازین جمله مقدّمه خواهند فرستاد با ینالیان و پورتگین. نیک احتیاط باید کرد که حال این است بحقیقت که باز نموده آمد.»
بو سهل در وقت برنشست و بدرگاه رفت و من با وی رفتم، و آن ملطّفهها امیر بخواند و لختی ساکنتر شد، بو سهل را گفت: شوریده کاری در پیش داریم، و صواب ما رفتن بهرات بود و با آن قوم صلحی نهادن. اکنون این گذشت، تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است، که بزرگ آفتی باشد شانزده هزار سوار نیک با قومی کاهل و بد دل که ما داریم. بو سهل گفت: جز خیر نباشد. جهد باید کرد تا بمرو رسیم که آنجا این کارها یا بجنگ یا بصلح در توان یافت. گفت: چنین است و کسان رفتند و وزیر و سپاه سالار و حاجب بزرگ و اعیان را بخواندند و این ملطّفهها بر ایشان خوانده آمد، قوی دل شدند و گفتند خصمان نیک بترسیدهاند. وزیر گفت: این شغل داود مینماید و مسئله آن است که نماز دیگر رفت، جهد در آن باید کرد که خویشتن را بمرو افگنیم و خللی نیفتد، که آنجا این کار را وجهی توان نهاد، چون حال خصمان این است که منهیان نبشتهاند. همه گفتند: چنین است و بازگشتند. و همه شب کار جنگ می- ساختند. سالاران یکسوارگان را نصیحتها کردند و امیدها دادند. و امیر ارتگین حاجب را که خلیفه بگتغدی بود بخواند با سرهنگان سرایها و غلامان گردن کشتر، آنچه گفتنی بود گفت تا نیک هشیار باشند. و این هم از اتّفاقهای بد بود که بگتغدی را نخواند و بیازرد که بگتغدی بمثل چون امیر غلامان بود و هر چه وی گفتی آن کردندی. و هر چه میرفت ناپسندیده بود که قضا کار خویش بخواست کرد. اذا اراد اللّه شیئا هیّا اسبابه .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۴ - نواختن امیر بگتغدی را
دیگر روز پنجشنبه هشتم ماه رمضان امیر برنشست با تعبیه تمام و براند. و چندان بود که یک فرسنگ براندیم که خصمان پیدا آمدند سخت انبوه از چپ و راست از کرانها و جنگ پیوستند و کار سخت شد که چون ایشان شوخی کردند از هر جانبی، ازین جانب دفعی همی بود از تاب باز شده و جنگی میرفت ناچار و خصمان چیرهتر شدندی، و همچنان آویزان آویزان میرفتیم. و چند بار دیدم که غلامان سلطانی بگریختگان درمیآمدند و با غلامان سلطانی که بر اشتران سوار میبودند همبر میگشتند و سخن میگفتند. و حاجب بگتغدی در مهد پیل بود و میراند با غلامان خویش که جز بر پیل نتوانست بود و چشم و دست و پای خلل کرده، هر چه از وی میپرسیدند از حدیث غلامان این روز که تدبیر چیست یا فوجی غلام فلان جای باید فرستاد، جواب میداد که «ارتگین داند و سلطان مثال او را و سرهنگان را داده است و من چیزی نبینم و از کار بشدهام، از من چه خواهید؟» و غلامان کار سست میکردند. حال غلامان این بود و یکسو ارگان نظاره میکردند و خصم هر ساعت چیرهتر و مردم ما کاهلتر. و اعیان و مقدّمان نیک میکوشیدند با امیر . و امیر، رضی اللّه عنه، حملهها بنیرو میکرد و مقرّر گشت چون آفتاب که وی را بدست بخواهند داد . و عجب بود که این روز خلل نیفتاد، که هیچ چیز نمانده بود. و خصمان بسیار اشتر و قماش بردند. و تا وقت نماز جنگ بود تا منزل بریده آمد، چنانکه از آنجا که برآمدیم تا کنار آب سه فرسنگ بود، بر کرانه آب فرود آمدیم بیترتیب چون دل شدگان و همه مردم نومید شده ؛ و مقرّر گشت که خللی بزرگ خواهد افتاد، و آغازیدند پنهان جمّازگان راست کردن و ستوران قوی جنیبت کردن و از کالا و نقد اندیشه کردن و راست چنانکه قیامت خواهد افتاد یکدیگر را پدرود- کردن .
و امیر سخت نومید شده بود و از تجلّد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت، احتیاط باید کرد، که چون بمرو رسیدیم، همه مرادها حاصل شود. و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمیکنند و نیز دیگر لشکر را بد دل میکنند هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند، میبگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلباند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت: سبب چیست که غلامان نیرو نمی- کنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بیجوی . و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.
امیر با بو سهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت: این کار از حد میبگذرد، تدبیر چیست؟ وزیر گفت «نمیبایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد، و بو سهل گواه من است. اکنون بهیچ حال روی بازگشتن نیست و بمرو نزدیک آمدیم. و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بو الحسن عبد الجلیل با وی مناظره درشت کرد بهرات بحدیث ایشان، چنانکه وی بگریست، آنرا هم تدارک نبود. و سه دیگر حدیث ارتگین، بگتغدی از بودن او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است، هر چند از کار بشده است، اگر غلامان را بمثل بگوید، باید مرد، بمیرند، و چون دل وی قوی گشت، غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری . و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید.» کس برفت و بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت:
تو ما را بجای عمّی و آنچه بغزنین با کسان تو رفت، بنامه راست نیامدی و بحاضری ما راست آید، چون آنجا رسیم، بینی که چه فرموده آید. و بو الحسن عبد الجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزای خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیش کار او باشد، اگر ناشایسته است، دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت: بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیر غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست،
فرمود در آن تعدّی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد. و بو الحسن دبیر کیست، اگر حرمت مجلس خداوند نبودی، سزای خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردن غلامان از اسب است، اگر بیند خداوند، اسبی دویست تازی و خیاره بسر غوغا آن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود. امیر گفت «سخت صواب آمد، هم امشب میباید داد.» و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدّمانشان گفتند که «ما را شرم آید از خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما. و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.» و بازگشتند.
و لختی از شب گذشته بو سهل مرا بخواند، و سخت متحیّر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت «چیزی که نقد است و جامه خفتن بر جمّازگان باید امشب که راست کنید . کاری نیفتاده است، امّا احتیاط زیان ندارد.» و همه پیش خویش راست کرد بر جمّازگان. و چون از آن فارغ شد، مرا گفت:
سخت میترسم ازین حال. گفتم: ان شاء اللّه که خیر و خوبی باشد. و من نیز بخیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم. و امیر، رضی اللّه عنه، بیشتری از شب بیدار بود، کار میساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود. و سالاران و مقدّمان همه برین صفت بودند.
و امیر سخت نومید شده بود و از تجلّد چه چاره بودی، میکرد، تا نماز دیگر بار داد و اعیان را بخواند و خالی کرد و سخن بسیار رفت و گفتند «تا مرو دو منزل مانده است، همین که امروز رفت، احتیاط باید کرد، که چون بمرو رسیدیم، همه مرادها حاصل شود. و یکسوارگان امروز هیچ کار نکردند. و هندوان هیچ کار نمیکنند و نیز دیگر لشکر را بد دل میکنند هر کجا ده ترکمان بر پانصد از ایشان حمله افگند، میبگریزند. ندانیم تا ایشان را باری چه شد که گریختنی دیدندی، و جنگ خوارزم ایشان کردند. و غلامان سرایی باید که جهد کنند، که ایشان قلباند، امروز هیچ کار نکردند.» امیر بگتغدی را گفت: سبب چیست که غلامان نیرو نمی- کنند؟ گفت «بیشتر اسب ندارند و آنکه دارند سست است از بیجوی . و با این همه امروز تقصیر نکردند. و بنده ایشان را گوش برکشد تا آنچه فردا ممکن است از جدّ بجای آرند.» سخنی چند چنین نگارین برفت و بازگشتند.
امیر با بو سهل زوزنی و با وزیر خالی کرد و گفت: این کار از حد میبگذرد، تدبیر چیست؟ وزیر گفت «نمیبایست آمد و میگفتند و بنده فریاد میکرد، و بو سهل گواه من است. اکنون بهیچ حال روی بازگشتن نیست و بمرو نزدیک آمدیم. و بگتغدی را باید خواند و از آنکه بو الحسن عبد الجلیل با وی مناظره درشت کرد بهرات بحدیث ایشان، چنانکه وی بگریست، آنرا هم تدارک نبود. و سه دیگر حدیث ارتگین، بگتغدی از بودن او دیوانه شده است، و ترک بزرگ است، هر چند از کار بشده است، اگر غلامان را بمثل بگوید، باید مرد، بمیرند، و چون دل وی قوی گشت، غلامان کار کنند و نباشد خصمان را بس خطری . و سالار هندوان را نیز گوش بباید کشید.» کس برفت و بگتغدی را تنها بخواند و بیامد، امیر او را بسیار بنواخت و گفت:
تو ما را بجای عمّی و آنچه بغزنین با کسان تو رفت، بنامه راست نیامدی و بحاضری ما راست آید، چون آنجا رسیم، بینی که چه فرموده آید. و بو الحسن عبد الجلیل را آن خطر نباید نهاد که از وی شکایتی باید کرد، که سزای خویش دید و بیند. و ارتگین را حاجب خود خواست و پسندید تا پیش کار او باشد، اگر ناشایسته است، دور کرده آید. بگتغدی زمین بوسه داد و گفت: بنده را چرا این محل باید نهاد تا با وی سخن برین جمله باید گفت؟ از خداوند تا این غایت همه نواخت بوده است. و کوتوال امیر غزنین است، آنجا جز خویشتن را نتواند دید، خداوند آنچه بایست،
فرمود در آن تعدّی که او کرد و بنده نیز زبون نیست که بدوران خداوند انصاف خویش از وی نتواند ستد. و بو الحسن دبیر کیست، اگر حرمت مجلس خداوند نبودی، سزای خویش دیدی، و بنده را ننگ آید که از وی گله کند. و ارتگین سخت بخرد و بکار آمده است و جز وی نشاید که باشد. و کار ناکردن غلامان از اسب است، اگر بیند خداوند، اسبی دویست تازی و خیاره بسر غوغا آن آنان دهد از اسبان قوی تا کار نیک برود. امیر گفت «سخت صواب آمد، هم امشب میباید داد.» و هندوان را نیز بخواندند و گوش برکشیدند، و مقدّمانشان گفتند که «ما را شرم آید از خداوند که بگوییم مردم ما گرسنه است و اسبان سست که چهار ماه است تا کسی آرد و جو نیافته است از ما. و هر چند چنین است تا جان بزنیم و هیچ تقصیر نکنیم. و امشب آنچه باید گفت با همگان بگوییم.» و بازگشتند.
و لختی از شب گذشته بو سهل مرا بخواند، و سخت متحیّر و غمناک بود، و این حالها همه بازگفت با من. و غلامان را بخواند و گفت «چیزی که نقد است و جامه خفتن بر جمّازگان باید امشب که راست کنید . کاری نیفتاده است، امّا احتیاط زیان ندارد.» و همه پیش خویش راست کرد بر جمّازگان. و چون از آن فارغ شد، مرا گفت:
سخت میترسم ازین حال. گفتم: ان شاء اللّه که خیر و خوبی باشد. و من نیز بخیمه خویش بازآمدم و همچنین احتیاطی بکردم. و امیر، رضی اللّه عنه، بیشتری از شب بیدار بود، کار میساخت و غلامان را اسب میداد و در معنی خزانه و هر بابی احتیاط میفرمود. و سالاران و مقدّمان همه برین صفت بودند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۵ - هزیمت دندانقان
و نماز بامداد بکردند و کوس فروکوفتند و براندند. و من گرد بر گرد امیر پنجاه و شصت جمّازه جنیبتی میدیدم و غلامی سیصد در سلاح غرق و دوازده پیل با بر گستوان و عدّتی سخت قوی بود. و این روز نیم فرسنگی براندیم، غریو از خصمان برآمد و از چهار جانب بسیار مردم نیرو کرد و دست بجنگ بردند جنگی سخت . و هیچ جای علامت طغرل و یبغو و داود پیدا نبود که گفتند بر ساقه اند، همه مردم خیاره و جنگی پیش کرده و خود در قفای ایشان مستعد تا اگر چیزی بود، بروند بر اثر بنه. و از سختی سخت که این روز بود، راه نمیتوانست برید مردم ما و نیک میکوشیدند .
و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزههای آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان میاستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهارپایان»، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداختهاند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم . و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفتهاند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.
[جنگ دندانقان]
و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی بسر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثهیی بدین بزرگی بیفتد ؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا، نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیفتر بودند، ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند، با آنکه بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار » و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبد الرّزّاق احمد حسن و بو سهل و بو النّضر و بو الحسن و غلامان ایشان. و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم، قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده، و هر کسی میگفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حملهها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده . پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی، آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند . و امیر مودود را دیدم، رضی اللّه عنه، خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب میتاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.
غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصّه حاجبی از آن خواجه عبد الرّزّاق، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد، او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد، عبد الرّزّاق و بو النّضر و دیگران گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، بیش ایستادن را روی نیست، بباید راند. حاجب جامهدار نیز بترکی گفت:
خداوند اکنون بدست دشمن افتد، اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید، چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند، پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند، از بلا رهایی دید.
و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیلهها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدّمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد، و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند . امیر، رضی اللّه عنه، برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند، چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت . و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنهها مشغول.
گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی ماندهام . یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بیمهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازماندهاید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلامسرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفگنده بودند.
و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم. و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم . امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید. پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود، مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنیاند دررسند. من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر، او را یافتم کار راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصّمد را؛ و دیگران سایهبانها داشتند از کرباس، و ما خودلت انبان بودیم.
نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران بهم افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم.
بخندید و گفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم: بدولت خداوند جان بیرون آوردم، و از داده خداوند دیگر هست.
و از آنجا برداشتیم و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازهتر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی، مردی جلد، هر چیزی میپرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند، بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح، می- نالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرودآی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری میکنم، نیزه زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم، بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد.
و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید، گفتند: طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصّمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند. و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت .» و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.
و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید، حوضی سخت بزرگ. و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و بجمّازه خواست رفت که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود . و ترکچه حاجب بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد . من چون در رسیدم، جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند، گفتند: هان، چون رستی؟ باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی.
و آویزان آویزان چاشتگاه فراخ بحصار دندانقان رسیدیم. امیر آنجا بر بالایی بایستاد و آب خواست. و دیگران هم بایستادند. و خصمان راست شدند و بایستادند و غمی بودند. و مردم بسیار بدیوار حصار آمده بودند و کوزههای آب از دیوار فرود- میدادند و مردمان میاستدند و میخوردند که سخت تشنه و غمی بودند، و جویهای بزرگ همه خشک، و یک قطره آب نبود. امیر گفت «پرسید از حوض آب چهارپایان»، گفتند در حصار پنج چاه است و لشکر را آب دهند، و نیز بیرون از حصار چهار چاه است که خصمان مردار آنجا انداختهاند و سر استوار کرده و در یک ساعت ما این راست کنیم . و از اینجا تا آن حوض آب که خداوند را گفتهاند پنج فرسنگ است و هیچ جای آب نیابد.
[جنگ دندانقان]
و گفتند امیر را «اینجا فرود باید آمد که امروز کاری سره رفت و دست ما را بود.» گفت «این چه حدیث بود، لشکری بزرگ را هفت و هشت چاه آب چون دهد؟ یکبارگی بسر حوض رویم.» و چون فرود آمدیمی؟ که بایست حادثهیی بدین بزرگی بیفتد ؛ رفتن بود و افتادن خلل، که چون امیر براند از آنجا، نظام بگسست که غلامان سرایی از اشتر بزیر آمدند و اسبان ستدن گرفتند از تازیکان، از هر کس که ضعیفتر بودند، ببهانه آنکه جنگ خواهیم کرد و بسیار اسب بستدند و چون سوار شدند، با آنکه بشب اسبان تازی و ختلی ستده بودند یار شدند و بیک دفعت سیصد و هفتاد غلام با علامتهای شیر بگشتند و بترکمانان پیوستند و آن غلامان که از ما گریخته بودند بروزگار پورتگین بیامدند و یکدیگر را گرفتند و آواز دادند که «یار یار » و حمله کردند بنیرو و کس کس را نه ایستاد و نظام بگسست از همه جوانب، و مردم ما همه روی بهزیمت نهادند؛ امیر ماند با خواجه عبد الرّزّاق احمد حسن و بو سهل و بو النّضر و بو الحسن و غلامان ایشان. و من و بو الحسن دلشاد نیز بنادر آنجا افتاده بودیم، قیامت بدیدیم درین جهان؛ بگتغدی و غلامان در پره بیابان میراندند بر اشتر و هندوان بهزیمت بر جانب دیگر و کرد و عرب را کس نمیدید و خیلتاشان بر جانب دیگر افتاده و نظام میمنه و میسره تباه شده، و هر کسی میگفت نفسی نفسی، و خصمان در بنه افتاده و میبردند و حملهها بنیرو میآوردند و امیر ایستاده . پس حمله بدو آوردند و وی حمله بنیرو کرد و حربه زهرآگین داشت و هر کس را زد نه اسب ماند و نه مرد. و چند بار مبارزان خصمان نزدیک امیر رسیدند و آواز دادندی و یک یک دستبرد بدیدندی و بازگشتندی. و اگر این پادشاه را آن روز هزار سوار نیک یکدست یاری دادندی، آن کار را فروگرفتی و لکن ندادند . و امیر مودود را دیدم، رضی اللّه عنه، خود روی بقربوس زین نهاده و شمشیر کشیده بدست و اسب میتاخت و آواز میداد لشکر را که «ای ناجوانمردان! سواری چند سوی من آیید» البتّه یک سوار پاسخ نداد تا نومید نزدیک پدر بازآمد.
غلامان تازیکان با امیر نیک بایستادند و جنگ سخت کردند از حد گذشته. و خاصّه حاجبی از آن خواجه عبد الرّزّاق، غلامی دراز با دیدار مردی ترکمان در- آمد، او را نیزه بر گلو زد و بیفگند و دیگران درآمدند و اسب و سلاح بستدند و غلام جان بداد و دیگران را دل بشکست و ترکمانان و غلامان قوی درآمدند و نزدیک بود که خللی بزرگ افتد، عبد الرّزّاق و بو النّضر و دیگران گفتند: زندگانی خداوند دراز باد، بیش ایستادن را روی نیست، بباید راند. حاجب جامهدار نیز بترکی گفت:
خداوند اکنون بدست دشمن افتد، اگر رفته نیاید بتعجیل- و این حاجب را از غم زهره بطرقید، چون بمرو رود رسیدند بزودی- امیر براند، پس فرمود که راه حوض گیرید و آن راه گرفت و جویی پیش آمد خشک و هر که بر آن جانب جوی براند، از بلا رهایی دید.
و مرا که بو الفضلم خادمی خاص با دو غلام بحیلهها از جوی بگذرانیدند و خود بتاختند و برفتند و من تنها ماندم، تاختم با دیگران تا بلب حوض رسیدیم، یافتم امیر را آنجا فرود آمده و اعیان و مقدّمان روی بدانجا نهاده و دیگران همی آمدند. و مرا گمان افتاد که مگر اینجا ثبات خواهد کرد و لشکر را ضبط کرد، و خود ازین بگذشته بود و کار رفتن میساختند و علامتها فرومیگشادند، و آنرا میماندند تا کسانی از اعیان که رسیدنی است در رسند. و تا نماز پیشین روزگار گرفت و افواج ترکمانان پیدا آمد که اندیشیدند که مگر آنجا مقام بدان کرده است تا معاودتی کند . امیر، رضی اللّه عنه، برنشست با برادر و فرزند و جمله اعیان و مذکوران و منظوران و گرم براند، چنانکه بسیار کس بماند و راه حصار گرفت و دو مرد غرجستانی بدرقه گرفت . و ترکمانان بر اثر میآمدند و فوجی نمایشی میکردند و دیگران در غارت بنهها مشغول.
گفتند: بیا تا برویم، گفتم: بسی ماندهام . یکی فریاد برآورد که روید که امیر رفت، ایشان نیز برفتند و من بر اثر ایشان برفتم.
و من نیز امیر را ندیدم تا هفت روز که مقام در غرجستان کرد دو روز، چنانکه بگویم جملة الحدیث و تفصیل آن. بباید دانست که عمرها باید و روزگارها تا کسی آن تواند دید. و در راه میراندم تا شب، دو ماده پیل دیدم بیمهد، خوش خوش میراندند. پیلبان خاص آشنای من بود، پرسیدم که چرا بازماندهاید؟ گفت: امیر بتعجیل رفت، راهبری بر ما کرد و اینک میرویم. گفتم با امیر از اعیان و بزرگان کدام کس بود؟ گفت: برادرش بود عبد الرّشید و فرزند امیر مودود و عبد الرّزّاق احمد حسن و حاجب بو النّضر و سوری و بو سهل زوزنی و بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان لاهور عبد اللّه قراتگین، و بر اثر وی حاجب بزرگ و بسیار غلامسرایی پراگنده و بگتغدی با غلامان خویش بر اثر ایشان. من با این پیلان میراندم و مردم پراگنده میرسیدند، و همه راه بر زره و جوشن و سپر و ثقل میگذشتیم که بیفگنده بودند.
و سحرگاه پیلان تیزتر براندند و من جدا ماندم و فرود آمدم، و از دور آتش لشکرگاه دیدم. و چاشتگاه فراخ بحصار کرد رسیدم. و ترکمانان بر اثر آنجا آمده بودند، و بحیلتها آب بر کرد را گذارده کردم . امیر را یافتم سوی مرو رفته. با قومی آشنا بماندم و بسیار بلاها و محنتها بروی ما رسید. پیاده با تنی چند از یاران بقصبه غرجستان رسیدم روز آدینه شانزدهم ماه رمضان. امیر چون آنجا رسیده بود، مقام کرد دو روز تا کسانی که در رسیدنیاند دررسند. من نزدیک بو سهل زوزنی رفتم بشهر، او را یافتم کار راه میساخت. مرا گرم پرسید، و چند تن از آن من رسیده بودند همه پیاده و چیزی بخریدند و با وی بخوردیم و بلشکرگاه آمدیم. و در همه لشکرگاه سه خر- پشته دیدم یکی سلطان را و دیگر امیر مودود را و سه دیگر احمد عبد الصّمد را؛ و دیگران سایهبانها داشتند از کرباس، و ما خودلت انبان بودیم.
نماز دیگر برداشتیم تنی هفتاد و راه غور گرفتیم. و امیر نیز بر اثر ما نیم شب برداشت. بامداد را منزلی رفته بودیم، بو الحسن دلشاد را آنجا یافتم سوار شده و من نیز اسبی بدست آوردم و به نسیه بخریدم و با یاران بهم افتادیم و مسعود لیث مرا گفت که سلطان از تو چند بار پرسید که بو الفضل چون افتاده باشد، و اندوه تو میخورد. و نماز دیگر من پیش رفتم با موزه تنگ ساق و قبای کهن و زمین بوسه دادم.
بخندید و گفت: چون افتادی؟ و پاکیزه ساختی داری! گفتم: بدولت خداوند جان بیرون آوردم، و از داده خداوند دیگر هست.
و از آنجا برداشتیم و بغور آمدیم و بر منزلی فرود آمدیم. گروهی دیگر میرسیدند و اخبار تازهتر میآوردند. اینجا آشنایی را دیدم سکزی، مردی جلد، هر چیزی میپرسیدم، گفت «آن روز که سلطان برفت و خصمان چنان چیره شدند و دست بغارت بردند، بو الحسن کرجی را دیدم در زیر درختی افتاده مجروح، می- نالید، نزدیک وی شدم، مرا بشناخت و بگریست، گفتم: این چه حال است؟ گفت «ترکمانان رسیدند و ساز و ستور دیدند، بانگ برزدند که فرودآی، آغاز فرود آمدن کردم، و دیرتر از اسب جدا شدم بسبب پیری، پنداشتند که سخت سری میکنم، نیزه زدند بر پشت و بشکم بیرون آوردند و اسب بستدند. و بحیلت در زیر این درخت آمدم و بمرگ نزدیکم. حالم این است، تا هر که پرسد از آشنایان و دوستانم بازگوی.» و آب خواست، بسیار حیلت کردم تا لختی آب در کوزه نزدیک وی بردم، بنوشید و از هوش بشد و باقی آب نزدیک وی بگذاشتم و برفتم، تا حالش چون شده باشد.
و چنان دانم که شب را گذشته باشد. و میان دو نماز علامتها دیدم که در رسید، گفتند: طغرل و یبغو و داود است. و پسر کاکو که با بند بر سر اشتری بود دیدم که وی را از اشتر فرود گرفتند و بندش بشکستند و بر استری نشاندند که از آن خواجه احمد عبد الصّمد گرفته بودند و نزدیک طغرل بردند. و من برفتم و ندانم تا حالهای دیگر چون رفت .» و من آنچه شنودم با امیر بگفتم.
و آفتاب زرد را امیر بآب روان رسید، حوضی سخت بزرگ. و من آنجا نماز شام رسیدم. و امیر را جمّازگان بسته بودند و بجمّازه خواست رفت که شانزده اسب درین یک منزل در زیروی بمانده بود . و ترکچه حاجب بدم میآمد و اسبان مانده را که قیمتی بودند بر میکرد . من چون در رسیدم، جوقی مردم را دیدم، آنجا رفتم، وزیر بود و عارض بو الفتح رازی و بو سهل اسمعیل، و جمّازه میساختند. چون ایشان مرا دیدند، گفتند: هان، چون رستی؟ باز نمودم زاریهای خویش و ماندگی.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۶ - بر تخت نشستن طغرل
و منزل بمنزل امیر بتعجیل میرفت. سه پیک دررسید از منهیان ما که بر خصمان بودند با ملطّفهها در یک وقت . بو سهل زوزنی آنرا نزدیک امیر برد بمنزلی که فرود آمده بودیم، و امیر بخواند و گفت: این ملطّفهها را پوشیده دارند، چنانکه کس برین واقف نگردد. گفت: چنین کنم، و بیاورد و مرا داد و من بخواندم و مهر کردم و بدیوانبان سپردم. نبشته بودند که: «سخت نوادر رفت این دفعت، که با این قوم دل و هوش نبود و بنه را شانزده منزل برده بودند و گریز را ساخته و هر روز هر سواری که داشتندی، بر وی لشکر سلطان فرستادندی، منتظر آنکه هم اکنون مردم ایشان را برگردانند و بر ایشان زنند و بروند، و خود حال چنین افتاد که غلامان سرایی چنان بیفرمانی کردند تا حالی بدین صعبی پیش آمد. و نادرتر آن بود که مولازادهیی است و علم نجوم داند که منجّم را شاگردی کرده است و بدین قوم افتاده و سخنی چند از آن وی راست آمده و فرو داشته است ایشان را بمرو و گفته که اگر ایشان امیری خراسان نکنند، گردن او بباید زد، روز آدینه که این حال افتاد او هر ساعتی میگفت که «یک ساعت پای افشارید تا نماز پیشین»، راست بدان وقت سواران آنجا رسیدند و مراد حاصل شد و لشکر سلطان برگشت، هر سه مقدّم از اسب بزمین آمدند و سجده کردند و این مولازاده را در وقت چند هزار دینار بدادند و امیدهای بزرگ کردند . و براندند تا آنجا که این حال افتاده بود خیمهیی بزدند و تخت بنهادند و طغرل بر تخت بنشست و همه اعیان بیامدند و بامیری خراسان بر وی سلام کردند. و فرامرز پسر کاکو را پیش آوردند و طغرل او را بنواخت و گفت: رنجها دیدی، دل قوی دار که اصفهان و ری بشما داده آید. و تا نماز شام غارتی آوردند، و همه میبخشیدند. و منجّم مالی یافت صامت و ناطق . و کاغذها و دویت خانه سلطانی گرد کردند و بیشتر ضایع شده بود، نسختی چند و کتابی چند یافتند و بدان شادمانگی نمودند. و نامهها نبشتند بخانان ترکستان و پسران علی تگین و عین الدّوله و همه اعیان ترکستان بخبر فتح، و نشانهای دویت خانهها و علمهای لشکر فرستادند با مبشّران . و آن غلامان بیوفا را که آن ناجوانمردی کردند بسیار بنواختند و امیری ولایت و خرگاه از آن دربند دادند و هر چیزی، و ایشان خود توانگر شدهاند که اندازه نیست که چه یافتهاند از غارت، و کسی را زهره نیست که فرا ایشان سخنی گوید بلندتر که میگویند که این ما کردهایم. و فرمودند تا پیادگان هزیمتی را از هر جنس که هستند سوی بیابان آموی راندند تا ببخارا و آن نواحی مردمان ایشان را بینند و مقرر گردد که هزیمت حقیقت است. و اندازه نیست آنرا که بدست این قوم افتاد از زر و سیم و جامه و ستور و سخن بر آن جمله مینهند که طغرل بنشابور رود با سواری هزار و یبغو بمرو نشیند با ینالیان و داود با معظم لشکر سوی بلخ رود تا بلخ و تخارستان گرفته آید.
آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید.
و قاصدان باید که اکنون پیوستهتر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعده کارها آنچه بود بگشت، تا این خدمت فرونماند.»
چون امیر نزدیک دیه بو الحسن خلف رسید، مقدّمان بخدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی، چنانکه آمد، کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم: خداوند چه فرماید؟ گفت: دو نسخت کردهاند بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیدهای؟ گفتم «ندیدهام، و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات داری را گفت: این نسختها بیار، بیاورد، تأمّل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معمّا سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت بدندانقان نهاده » و این دو آزاده مرد همیشه با بو سهل می- خندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عثرت او میجستند، و هرگاه از مضایق دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی «بو سهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد و میزدمی .
نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر، رضی اللّه عنه، گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق- که به ازین میباید که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدّتی و معونتی خواستن، نامه از لونی دیگر باید. گفت: ناچار خواهد بود که چون بغزنین رسم، رسولی فرستاده آید با نامهها و مشافهات . اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری . گفتم: پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامه ما برسد، مبشّران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است.
امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم، پیش بردم .
دواتدار بستد و او بخواند و گفت «راست همچنین میخواستیم، بخوان» بخواندم بر ملا، و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بو الحسن عبد الجلیل، و همگان نشسته، و بو الفتح لیث و من بر پای . چون بر ختم آمد، امیر گفت: چنین میخواستم.
و حاضران استحسان داشتند متابعة لقول الملک، هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنی مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن، چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم؛ مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین، تا دانسته آید .
آنچه رفت تا این وقت باز نموده آمد، و پس ازین تاریخ آنچه تازه گردد باز نماید.
و قاصدان باید که اکنون پیوستهتر آیند و کار از لونی دیگر پیش گرفته آید، که قاعده کارها آنچه بود بگشت، تا این خدمت فرونماند.»
چون امیر نزدیک دیه بو الحسن خلف رسید، مقدّمان بخدمت آنجا آمدند و بسیار آلت راست کردند از خیمه و خرگاه و هر چیزی که ناچار میبایست. و دو روز آنجا مقام افتاد تا مردمان نیز لختی، چنانکه آمد، کارها راست کردند. و سخت نیکو خدمت کردند غوریان و نزلهای بسیار دادند و امیر را تسکین پیدا آمد. و آنجا عید کرد سخت بینوا عیدی. و نماز دیگر بخدمت ایستاده بودم، مرا گفت سوی خانان ترکستان چه باید نبشت درین باب؟ گفتم: خداوند چه فرماید؟ گفت: دو نسخت کردهاند بو الحسن عبد الجلیل و مسعود لیث بدین معنی، دیدهای؟ گفتم «ندیدهام، و هر دو آنچه نبشتند خیاره باشد» بخندید و دوات داری را گفت: این نسختها بیار، بیاورد، تأمّل کردم، الحق جانب خداوند سلطان نیک نگاه داشته بودند و ستایشها کرده و معمّا سخنی چند بگفته، و عیب آن بود که نبشته بودند که «ما روی سوی غزنین داشتیم کالا و ستور و عدّت بدندانقان نهاده » و این دو آزاده مرد همیشه با بو سهل می- خندیدندی، که دندان تیز کرده بودند صاحبدیوانی رسالت را و عثرت او میجستند، و هرگاه از مضایق دبیری چیزی بیفتادی و امیر سخنی گفتی، گفتندی «بو سهل را باید گفت تا نسخت کند»، که دانستندی که او درین راه پیاده است؛ و مرا ناچار مشت میبایستی زد و میزدمی .
نسختها بخواندم و گفتم: سخت نیکوست. امیر، رضی اللّه عنه، گفت- و در دنیا او را یار نبود در دانستن دقایق- که به ازین میباید که این عذرهاست و خانان ترکستان از آن مردمانند که چنین حالها بر ایشان پوشیده نماند. گفتم: زندگانی خداوند دراز باد، اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدّتی و معونتی خواستن، نامه از لونی دیگر باید. گفت: ناچار خواهد بود که چون بغزنین رسم، رسولی فرستاده آید با نامهها و مشافهات . اکنون بدین حادثه که افتاد نامه باید نبشت از راه با رکابداری . گفتم: پس سخنی راست باید تا عیب نکنند، که تا نامه ما برسد، مبشّران خصمان رفته باشند و نشانها و علامتها برده، که ترکمانان را رسم این است.
امیر فرمود که همچنین است. نسختی کن و بیار تا دیده آید بازگشتم. این شب نسخت کرده آمد و دیگر روز بدیگر منزل پیش از آن تا با چاکران رسیدم، پیش بردم .
دواتدار بستد و او بخواند و گفت «راست همچنین میخواستیم، بخوان» بخواندم بر ملا، و استاد دیوان حاضر بود و جمله ندیمان و بو الحسن عبد الجلیل، و همگان نشسته، و بو الفتح لیث و من بر پای . چون بر ختم آمد، امیر گفت: چنین میخواستم.
و حاضران استحسان داشتند متابعة لقول الملک، هر چند تنی دو را ناخوش آمد. و معنی مفهوم آن نسخت ناچاره بود اینجا نبشتن، چنانکه چند چیز دیگر درین تصنیف نبشته آمده است، و هر چه خوانندگان گویند روا دارم؛ مرا با شغل خویش کار است، و حدیث بیاوردم پیش ازین، تا دانسته آید .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۷ - نامهٔ امیر به ارسلان خان
ذکر نسخة الکتاب الی ارسلان خان
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»
«بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اطال اللّه بقاء الخان الأجلّ الحمیم. هذا کتاب منّی الیه برباط کروان علی سبع مراحل من غزنة، و اللّه عزّ ذکره فی جمیع الأحوال محمود و الصّلوة علی النّبیّ المصطفی محمّد و آله الطّیّبین، و بعد: بر خان پوشیده نگردد که ایزد، عزّ ذکره، را تقدیرهاست چون شمشیر برنده که روش و برش آن نتوان دید و آنچه از آن پیدا خواهد شد در نتوان یافت و ازین است که عجز آدمی بهر وقتی ظاهر گردد که نتوان دانست در حال که از شب آبستن چه زاید . خردمند آنست که خویشتن را در قبضه تسلیم نهد و بر حول و قوّت خویش و عدّتی که دارد اعتماد نکند و کارش را بایزد، عزّ ذکره، بازگذارد و خیر و شرّ و نصرت و ظفر از وی داند که اگر یک لحظه از قبضه توکل بیرون آید و کبر و بطر را بخویشتن راه دهد چیزی بیند بهیچ خاطری ناگذشته و اوهام بدان نارسیده، و عاجز مانده آید . و ما، ایزد، عزّ ذکره، را خواهیم، برغبتی صادق و نیّتی درست و اعتقادی پاکیزه که ما را در هر حال فی السّراء و الضّراء و الشّدة و الرّخاء معین و دستگیر باشد و یک ساعت بلکه یک نفس ما را بما نگذارد و بر نعمتی که دهد و شدّتی که پیش آید الهام ارزانی دارد تا بندهوار صبر و شکر پیش آریم و دست بتماسک وی زنیم تا هم نعمت زیادت گردد بشکر و هم ثواب حاصل آید بصبر، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
«و در قریب دو سال که رایت ما بخراسان بود از هر چه رفت و پیش میآمد و کام و ناکام و نرم و درشت خان را آگاه کرده میآمد و رسم مشارکت و مساهمت در هر بابی نگاه داشته میآید که مصافات بحقیقت میان دوستان آنست که هیچ چیز از اندک و بسیار پوشیده داشته نیاید. و آخرین نامهیی که فرمودیم با سواری چون نیم- رسولی از طوس بود بر پنج منزل از نشابور و باز نمودیم که آنجا قرار گرفتهایم با لشکرها، که آنجا سرحدهاست بجوانب سرخس و باورد و نسا و مرو و هرات تا نگریم که حکم حال چه واجب کند و نو خاستگان چه کنند که باطراف بیابانها افتاده بودند.
«و پس از آنکه سوار رفت، شش روز مقام بوده رای چنان اقتضا کرد که جانب سرخس کشیدیم . چون آنجا رسیدیم غرّه رمضان بود. یافتیم آن نواحی را خراب از حرث و نسل، چیزی نکاشته بدانجایگاه رسیده که یک ذرّه گیاه بدیناری بمثل نمییافتند. نرخ خود بجایگاهی رسیده بود که پیران میگفتند که درین صد سال که گذشت مانند آن یاد ندارند، منی آرد بده درم شده و نایافت و جو و کاه بچشم کسی نمیدید، تا بدین سبب رنجی بزرگ بر یکسوارگان و همه لشکر رسید، که چون در حشم خاصّ ما با بسیار ستور و عدّت که هست خللی بیاندازه ظاهر گشت، توان دانست که از آن اولیا و حشم و خرد مردم بر چه جمله باشد. و حال بدان منزلت رسید که بهر وقتی و بهر حالی میان اصناف لشکر و بیر [و نیان] و سرائیان لجاج و مکاشفت میرفت بحدیث خورد و علف و ستور، چنانکه این لجاج از درجه سخن بگذشت و بدرجه شمشیر رسید. و ثقات آن حال باز نمودند و بندگان که ایشان را این درجه نهادهایم تا در مهمّات رای زنند با ما و صلاح را باز نمایند، بتعریض و تصریح سخن میگفتند که «رای درست آنست که سوی هرات کشیده آید که علف آنجا فراخ- یافت بود و بهر جانبی از ولایت نزدیک و واسطه خراسان »، و صلاح آن بود که گفتند؛ امّا ما را لجاجی و ستیزهیی گرفته بود و از آن جهت که کار با نو خاستگان پیچیده میماند، خواستیم که سوی مرو رویم تا کار برگزارده آید. و دیگر که تقدیر سابق بود که ناکام میبایست دید آن نادره که افتاد.
سوی مرو رفتیم و دلها گواهی میداد که خطای محض است. راه نه چنان بود که میبایست از بیعلفی و بیآبی و گرما و ریگ بیابان. و در سه چهار مرحله که بریده آمد داوریهای فاحش رفت میان همه اصناف لشکر در منازل برداشتن و علف و ستور و خوردنی و دیگر چیزها. و آن داوریها را اعیان حشم که مرتّب بودند در قلب و در میمنه و میسره و دیگر مواضع تسکین میدادند، و چنانکه بایست آن بالا گرفته بود فرو نه نشست و هر روزی بلکه هر ساعتی قویتر میبود؛ تا فلان روز که نماز دیگر از فلان منزل برداشتیم تا فلان جای فرود آییم، فوجی از مخالفان بر اطراف ریگهای بیابان پیدا آمدند و در پریدند و نیک شوخی کردند و خواستند که چیزی ربایند، حشم ایشان را نیک باز مالیدند تا بمرادی نرسیدند. و آن دست آویز تا نماز شام بداشت که لشکر بتعبیه میرفت و مقارعت و کوشش میبود امّا جنگی قوی بپای نمیشد، چنانکه بایست، بسر سنان مینیامدند و مقاتله نمیبود که اگر مردمان کاری بجدّتر پیش میگرفتند، مبارزان لشکر، بهر جانبی مخالفان میدر رمیدند. و شب را فلان جای فرود آمدیم خللی ناافتاده و نامداری کم ناشده، و آنچه ببایست، ساخته شد از درّاجه و طلیعه تا در شب و تاریکی نادرهیی نیفتاد. و دیگر روز هم برین جمله رفت و بمرو نزدیک رسیدیم.
«روز سوم با لشکر ساختهتر و تعبیه تمام علی الرّسم فی مثلها حرکت کرده آمد. و راهبران گفته بودند که چون از قلعه دندانقان بگذشته شود، بر یک فرسنگ که رفتندی آب روان است. و حرکت کرده آمد. و چون بحصار دندانقان رسیدیم وقت چاشتگاه فراخ، چاهها که بر در حصار بود مخالفان بینباشته بودند و کور کرده تا ممکن نگردد آنجا فرود آمدن. مردمان دندانقان اندر حصار آواز دادند که در حصار پنج چاه است که لشکر را آب تمام دهد، و اگر آنجا فرود آییم، چاهها که بیرون حصار است نیز سر باز کنند و آب تمام باشد و خللی نیفتد. و روز سخت گرم ایستاده بود، صواب جز فرود آمدن نبود، امّا میبایست که تقدیر فراز آمده کار خویش بکند، از آنجا براندیم. یک فرسنگی گرانتر، جویهای خشک و غفج پیش آمد و راهبران متحیّر گشتند که پنداشتند که آنجا آب است، که بهیچ روزگار آن جویها را کسی بی آب یاد نداشت.
چون آب نبود، مردم ترسیدند و نظام راست نهاده بگسست و از چهار جانب مخالفان نیرو کردند سخت قوی، چنانکه حاجت آمد که ما بتن خویش از قلب پیش کار رفتیم. حملهها بنیرو رفت از جانب ما و اندیشه چنان بود که کردوسهای میمنه و میسره بر جای خویش است، و خبر نبود که فوجی از غلامان سرایی که بر اشتران بودند بزیر آمدند و ستور هر کس که مییافتند میربودند تا برنشینند و پیش کار آیند. لجاج آن ستور ستدن و یکدیگر را پیاده کردن بجایگاهی رسید که در یکدیگر افتادند و مراکز خویش خالی ماندند و خصمان آن فرصت را بغنیمت گرفتند و حالی صعب بیفتاد که از دریافت آن چه رای ما و چه رای نامداران عاجز ماندند و بخصمان ناچار آلتی و تجمّلی که بود میبایست گذاشت و برفت، و مخالفان بدان مشغول گشتند.
و ما براندیم یک فرسنگی تا بحوضی بزرگ آب ایستاده رسیدیم و جمله اولیا و حشم از برادران و فرزندان و نامداران و فرمانبرداران آنجا رسیدند در ضمان سلامت، چنانکه هیچ نامداری را خللی نیفتاد. و بر ما اشارت کردند که بباید رفت که این حال را در نتوان یافت، ما را این رای که دیدند ناصواب نیامد، براندیم. و روز هشتم بقصبه غرجستان آمدیم و آنجا دو روز مقام کردیم تا غلامان سرایی و جمله لشکر دررسیدند، چنانکه هیچ مذکور واپس نماند، و کسانی ماندند از پیادگان درگاه و خرده مردم که ایشان را نامی نیست. و از غرجستان بر راه رباط بزی و جبال هرات و جانب غور بحصار بو العبّاس بو الحسن خلف آمدیم که وی یکی است از بندگان دولت و مقدّمان غور، و آنجا آسایش بود سه روز، و از آنجا بدین رباط آمدیم که بر شش و هفت منزلی غزنین است.
و رای چنان اقتضا کرد که سوی خان، هر چند دل مشغول گردد، این نامه فرموده آید، که چگونگی حال از ما بخواند نیکوتر از آن باشد که بخبر بشنود، که شک نیست که مخالفان لافها زنند و این کار را عظمی نهند، که این خلل از لشکر ما افتاد () تا چنان نادره بایست دید. و اگر در اجل تأخیر است، بفضل ایزد، عزّ ذکره، و نیکو صنع و توفیق وی این حالها دریافته آید. [خان] بحکم خرد و تجارب روزگار که اندر آن یگانه است داند که تا جهان بوده است ملوک و لشکرها را چنین حال پیش آمده است؛ و محمّد مصطفی را صلّی اللّه علیه، از کافران قریش روز احد آن ناکامی پیش آمد و نبوّت او را زیانی نداشت و پس از آن بمرادی تمام رسید. و حق همیشه حق باشد و با خصمان [در] حال اگر بادی جهد، روزی چند دیرتر نشیند، چون ما که قطبیم بحمد اللّه در صدر ملکیم و بر اقبال، و فرزندان و جمله اولیا و حشم، نصرهم اللّه، بسلامتاند، این خللها را زود در توان یافت، که چندان آلت و عدّت هست که هیچ حرز کننده بشمار و عدّ آن نتواند رسید، خاصّه که دوستی و مشارکی داریم چون خان و مقرّر است که هیچ چیز از لشکر و مرد از ما دریغ ندارد و اگر التماس کنیم که بنفس خویش رنجه باشد، از ما دریغ ندارد تا این غضاضت از روزگار ما دور کند و رنج نشمرد. ایزد، عزّ ذکره، ما را بدوستی و یکدلی وی برخوردار کناد بمنّه و فضله .
و این نامه با این رکابدار مسرع فرستاده آمد، و چون در ضمان سلامت بغزنین رسیم، از آنجا رسولی نامزد کنیم از معتمدان مجلس و درین معانی گشادهتر سخنی گوییم و آنچه نهادنی است نهاده آید و گفتنی گفته شود. و منتظریم جواب این نامه را که بزودی باز رسد تا رای و اعتقاد خان را درین کارها بدانیم تا دوستی تازه گردد و لباس شادی پوشیم و مر آنرا از اعظم مواهب شمریم باذن اللّه عزّ و جلّ.»