عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
یا رب بکرم درد مرا درمان کن
رحمی بمن سوخته هجران کن
یا راه بمومیایی وصل نمای
یا بر من دلشکسته کار آسان کن
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۱
یارب دل من ز سینه ریشان گردان
وز اهل وفا و مهر کیشان گردان
بر خوان کرم اگر چو ایشان روزی
مهمان نسزد طفیل ایشان گردان
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۱
یا رب بکرم نگاهدارنده تویی
نقش همه را رقم نگارنده تویی
هر چند که من تخم اهل میکارم
کارنده منم ولی برآرنده تویی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۵
یارب به کام دولت خویش رسی
یعنی به کمال همت خویش رسی
هر چند گذشت از فلک مرتبه ات
خواهم که به صد مرتبه زین بیش رسی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
عجب که مژده دهان رو به سوی ما آرند
کدام مژده که آرند و از کجا آرند؟
ز دوستان نبود خوشنما درین هنگام
که وایه بهر گدای شکسته پا آرند
ز غم چنان شده ام مضمحل که اعدا را
سزد که گنج گهر بهر رونما آرند
نه روی خواستن از حق بود جز آنان را
که بنده وار همی طاعتش بجا آرند
نه بی رضای خدا کارها روان گردد
سپهر و انجم اگر ساز مدعا آرند
نماند ساز مرا هیچ نغمه همنفسان
جز آن که برشکنندش چو در نوا آرند
نخست عمر دگر خواهد از خدا غالب
اگر نوید پذیرایی دعا آرند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲
یارب سودی به روزگاران ما را
وجه گل و مل به نوبهاران ما را
صرف نمک و جو چه قدر خواهد شد
گنجینه این صومعه داران ما را
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
یارب نفس شراره خیزم بخشند
یارب مژه های دجله ریزم بخشند
بی سوز غم عشق مبادا، زنهار
جانی که به روز رستخیزم بخشند
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
یارب به جهانیان دل خرم ده
در دعوی جنت آشتی با هم ده
شداد پسر نداشت باغش از تست
آن مسکن آدم به بنی آدم ده
نجم‌الدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۱
یا رب تو مراین سایهٔ یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضهٔ مسلمانی را
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
جان گنه کار است و مجرم، رحمت جانان کجاست؟
قصه طغیان ز حد شد، سوره غفران کجاست؟
محو گرداند گناه عالمی را در دمی
یا رب آن موج کرم و آن بحر بی پایان کجاست؟
قصه فرعونیان از حد گذشت،ای پیر عقل
طالب جان را خبر کن،موسی عمران کجاست؟
ظلمت بو جهل بگرفتست عالم سربسر
درد بو دردا کجا شد؟ صفوت سلمان کجاست؟
عالمی اخوان شیطانند، با هم متفق
آخر، ای دانا، نشان نشائه انسان کجاست؟
از عطش جانها بلب آمد در این دریای ژرف
ساقی باقی شناسد چشمه حیوان کجاست
عشق سر مستست و میگوید بآواز بلند:
ما بجانان واصلیم، آن عقل سرگردان کجاست؟
طاعت بی درد را هرگز نباشد چاشنی
ناله مستان سرگردان بی سامان کجاست؟
قاسمی از دیو مردم نفرتی دارد عظیم
صولت غولان ز حد شد، صدمت سلطان کجاست؟
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
بر گریه و بر زاری من رحمت کن
بر مفلسی و خواری من رحمت کن
بر ناله وبیداری من رحمت کن
بر فقر ونگونساری من رحمت کن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
صد زبان گر بهر عذر مدعا پیدا کنم
مدعایی را که نشناسم کجا پیدا کنم
می کنم پیوند با بیداد و خویشی با ستم
در دلت شاید به این تقریر جا پیدا کنم
در محبت خضر راهم گشته بخت واژگون
خویش را گم می کنم باشد تو را پیدا کنم
آشناییهای رسمی را ثمر بیگانگی است
می شوم بیگانه شاید آشنا پیدا کنم
همتم دست طلب را بشکند در آستین
گر ید بیضا به تأثیر دعا پیدا کنم
در سرکویش به مژگان خاک می روبم ا سیر
تا چو مهر آیینه از آن نقش پا پیدا کنم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۰
دوستی پیش رخت ارزان باد
خانه خاطرت آبادان باد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۵ - حکایت یکی از آشنایان این زمان و محبان صوری
آشنایی بود ما را در جهان
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۱ - به نام خدا
الهی بنده را در کار خود کن
حضوری بخش و توفیقم مدد کن
که بعد از هشتصد و من بعد هشتاد
بگویم قصه ی شیرین و فرهاد
دگر بار از نو این شیرین و خسرو
زن از مهر قبولش سکه ی نو
چو شیرین چشم بد زو دور گردان
چو نام خسروش مشهور گردان
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳ - گفتار در مناجات
خدایا رحمتی در کار من کن
به لطف خود هدایت یار من کن
که در کار تو از بایسته ی تو
نکردم آنچه بد شایسته ی تو
در آن روزی که باشد عرض اکبر
نداند کس در آنجا پای از سر
مگر تو نامه ام را درنوردی
وگر نه چون کشم این روی زردی
به درگاه تو آوردم الهی
گناهی بیشتر از هر چه خواهی
گناه من اگر بر رویم آری
فغان از خجلت، آه از شرمساری
زبس کز من گناه آمد پدیدار
ز تقصیرات و زلتهای بسیار
جهود از ملت من عار دارد
زمن به آنکه او زنار دارد
زمستانست و راهی دور در پیش
بضاعت اندک و من خسته و ریش
گهی در گو فتاده گاه در چاه
وز اینها جمله بدتر کاندرین راه
به سرما مردم و دودی نکردم
بضاعت دادم و سودی نکردم
بیابانست و شب تاریک و مستم
بکن رحمی که این حالت که هستم
نه جان همره، نه دل با خویش دارم
نه راه پس، نه راه پیش دارم
نظر کن کاندرین عجز و اسیری
چه خواهم کرد اگر دستم نگیری
بدم، یک ذره نیکی نیست در من
اگر نه تو ببخشی وای بر من
به بیدای ضلالت گشته ام گم
نمایم ره، مکن رسوای مردم
مده فخری که آن در عارم آرد
بزن شاخی که خجلت بارم آرد
به بازاری که مردم در خروشند
در آن چیزی خرند و هم فروشند
اگر کس ننگرد سویم به چیزی
نرنجم چون نمی ارزم پشیزی
درین ره کاندرو آرامگه نیست
نه از پیش و نه از پس هیچ ره نیست
چو من کس نیست ره سویی نبرده
همه سود و همه سرمایه خورده
شبم حمال سرگین همچو مبرز
همه روز آفتابی می کنم گز
پریشان حال و سرگردان، چه دانی
سگی مانم که ماند از کاروانی
اگر چه مدتی گمراه بودم
به عصیان رانده درگاه بودم
خدایا آمدم بازت به درگاه
و زان تقصیرها استغفرالله
در آن ساعت که پیشت عذرخواهان
به عذر آیند از شرم گناهان
گنه شوید گر ابر رحمتت چه؟
چه کم گردد ز بحر رحمتت چه؟
توقع از تو هست ای پادشاهم
که شویی جامه ی جان از گناهم
که آبی نبود اندر بحر و در جوی
ز آب رحمتت بهتر گنه شوی
در آن روزی که تو از پادشاهی
ازین مشتی گدا اعمال خواهی
نمی دانم چه چیزت پیش آرم
مگر تقصیرهای خویش آرم
بکن لطفی و راهم ده سوی خویش
مکن واپس در این راهم از آن بیش
کاجل این شربت مرگم چشاند
وز این خاک خودی گردم نماند
پر از گرد خودم آنگه شوم پاک
کاجل گردم برد زین تخته خاک
در آن لحظه که پیشت جان سپارم
فرومانم به بدهایی که دارم
نه راهی کایم و دمساز گردم
نه روی آنکه از در باز گردم
ندارم شک که بدهایم ببخشی
نرانی از در و جایم ببخشی
رهانی نفس من از رنگ مایی
کنی عفوم ز کافر ماجرایی
الها خالقا پروردگارا
کریما راحما آمرزگارا
توقع دارم از انعام عامت
به نور احمد و سر کلامت
که باز آری سلیمی را به راهش
ببخشی از کرم جرم و گناهش
دگر او را ز راه لطف و احسان
نگه داری ز بازیهای شیطان
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۲
ای شاه، بهار دشمنانت دی باد
در دست تو بند زلف و جام می باد
چشم عدو از خون جگر رنگین باد
هر جا که روی تو نصرة اندر پی باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
همه کامیت از عالم روا باد
همه بر مسند شاهیت جا باد
هرآن کامی که خواهی از جهان تو
امیدت بر مراد دل روا باد
هرآنچ از عمر ایشان می شود کم
به عمر دولت سلطان بقا باد
بدت هرگز مباد از چشم ایام
به نیکی در پیت دایم دعا باد
ز پای خاک شبدیز مرادت
همه در چشم خصمت توتیا باد
مرا دردیست بر دل از فراقت
خداوندا کش از وصلت دوا باد
ز پای افتاده ام از روز محنت
از آن دولت دوایم مومیا باد
تویی سلطان معنی صورت اینست
که دایم رحمتت سوی گدا باد
مرا کام از جهان مقصود وصلست
الهی کام دل ما را روا باد