عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
چه غم دارم چو یارم غمگسار است
حریف جام و ساقی یار غار است
بتی دارم که با من در میان است
دلارامی که دایم در کنار است
به دور چشم مست می فروشش
مرا با غیر می خوردن چه کار است
دل من بارگاه پادشاه است
تن من پرده ، جانم پرده دار است
دو لحظه در یکی صورت نباشم
ولی معنی همیشه برقرار است
یکی رو دارم و آئینه بسیار
یکی ذات و صفاتم صدهزار است
غنیمت دان حضور نعمت الله
که چون عمر عزیزت بر گذار است
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
دل ندارد هر که او را درد نیست
وانکه خود دردی ندارد مرد نیست
نزد بی دردان مگو زینهار درد
دشمنست آن دوست کو همدرد نیست
با لب و رخسار و چشم مست یار
حاجت نقل و شراب و درد نیست
در هوای آفتاب روی او
در به در گشتیم از وی گرد نیست
درد بی درمان ما را از یقین
غیر سید دیگری در خورد نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
عشق بازیست عشقبازی نیست
عشقبازی به عشوه سازی نیست
عشق دارد حقیقتی دیگر
حالت عاشقان مجازی نیست
ساز ما ناله ایست دل سوزی
به از این ساز اگر نوازی نیست
کشتهٔ عشقم و در این دوران
چون من و او شهید و غازی نیست
حال مستی ما ز رندان پرس
محرم راز ما حجازی نیست
خرقه ای کان به می نمی شویند
در بر عاشقان نازی نیست
نعمت الله رند سرمست است
عشق بازی او به بازی نیست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
بحر عشقش را کران پیدا نشد
واصل دریای او جز ما نشد
در سرابستان مستان ره نبرد
هر که چون ما سو به سو جویا نشد
دیدهٔ ما تا نظر از وی نیافت
چشم نابینای ما بینا نشد
جان ما تا مبتلای او نگشت
کار دل در عاشقی والا نشد
سرفرازی در میان ما نیافت
هر که را سر در سر سودا نشد
در حریم عشق عاشق پی نبرد
در ره معشوق تا پویا نشد
هر پریشان کو نشد از جمع ما
دولت پنهانیش پیدا نشد
هر که آمد سوی ما سرمست رفت
هیچکس تشنه از این دریا نشد
تا حدیث عشقبازی گفته اند
همچو سید دیگری گویا نشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹
عاشق و یار خویش خوش باشد
دل و دلدار خویش خوش باشد
زاهد و زهد و رند و میخواری
هر کس و کار خویش خوش باشد
بلبل مست و عاشق شیدا
خود و گلزار خویش خوش باشد
بار عشقش نهاده ام بر دل
می کشم بار خویش خوش باشد
عاشقانه به دُردی دردش
کرده تیمار خویش خوش باشد
عشقبازی است کار دل دائم
دل به کردار خویش خوش باشد
نعمت الله خوش بود با من
یار با یار خویش خوش باشد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
عاشقانی که عشق می بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشد
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر به دست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پاکبازان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۸
در ترقی همیشه باش ای یار
در تنزل مباش چون اغیار
جام می عاشقانه خوش می نوش
تا که گردی ز عمر برخوردار
نزد ما موج و بحر هر دو یکیست
غیر ما نیست اندک و بسیار
گر یکی در هزار پیش آید
آن یکی را هزار خوش بشمار
جان جاوید اگر همی جوئی
جان به جانان خویشتن بسپار
سر موئی اگر حجاب بود
از میان آن حجاب را بردار
کار عشق است و کار ما این است
نعمت الله به کار خود بگذار
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
یار خود را به ناز می بینم
جان خود را نیاز می بینم
دوش در خواب دیده ام او را
خوش خیالی که باز می بینم
زلف او می کشم به هر سوئی
نیک عمری دراز می بینم
طاق ابروی اوست محرابم
روی خود در نماز می بینم
محرم راز خاص سلطانی
بنده ای چون ایاز می بینم
سید ما کنون به دولت عشق
بر همه سرفراز می بینم
نعمت الله به رندی و مستی
عاشق پاکباز می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
عشق او خوش آتشی افروخته
غیرت او غیر او را سوخته
عشقبازی کار آتش بازی است
او چنین کاری به ما آموخته
گنج او در کنج دل ما یافتیم
دل فراوان نقد از او اندوخته
نور ما روشنتر است از آفتاب
گوئیا از نار عشق افروخته
سید ما تا جمالش دیده است
دیده را از این و آن بردوخته
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲۰
انس با محبوب اگر گیرد محبّ
گر چه باشد یک نفس مطلوب اوست
گر دمی با یار خود همدم شود
حاصل او زان نفس محبوب اوست
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۸۰
بار او می کش و خوشی می رو
ناز او می کش و خوشی می ناز
همه عالم به زیر بال آری
مرغ همت اگر کند پرواز
می ما مستی دگر دارد
خوش بود گر به ما شوی دمساز
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
فرزند عزیز قرةالعین پدر
بی ما به هوای خود برد عمر به سر
مشغول به دیگران و ما را مشغول
نه میل پدر دارد و نه مهر پسر
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۶۹
ما به غیر از یار اول کس نمی گیریم یار
اختیار اولین نیک است کردیم اختیار
تن یکی داریم و در یک تن نمی باشد دو سر
دل یکی داریم و در یک دل نمی گنجد دو یار
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲
از ازل تا ابد دمی باشد
داند آن کس که همدمی باشد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۳۸
بر سر کوی عاشقان بگذر
ور توانی ز خود روان بگذر
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۰۲
خوش آب حیاتی است روان از نفس ما
از همدم ما جو نفس همدم ما را
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۸
ما و همان دلبران و جام شبانه
تو و همین دوغ به او ترک و ترانه
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۵۲
نیست ما را روز بر کس بوسهٔ ما طرح نیست
هر که را دل می‌کشد می ‌آید و جان می ‌دهد
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۵۹
هر چه داری به عشق او در باز
تا کند او به روی تو در باز
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۷۳
هر یار که ثابت نبود در یاری
شاید که ورا به یاریش نشماری