عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در مدح ملک الوزراء زینالدین دستور عراق
دوش چو سلطان چرخ تافت به مغرب عنان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
گشت ز سیر شهاب روی هوا پر سنان
داد به گیتی ظلام سایهٔ خاک سیاه
یافت ز انجم فروغ انجمن کهکشان
گشت چو جنت ز نور قبهٔ چرخ از نجوم
شد چو جهنم به وصف دمهٔ ارض از دخان
شام مشعبد نمود حقهٔ ماه و به لعب
مهرهٔ زرین مهر کرد نهان در دهان
چون سپر زر مهر گشت نهان زیر خاک
ناچخ سیمین ماه کرد پدید آسمان
مطرد سرخ شفق دست هوا کرد شق
پیکر جرم هلال گشت پدید از میان
راست چو از آینه عکس خیال پری
گاه همی شد پدید، گاه همی شد نهان
دیدن و نادیدنش بود به نزدیک خلق
گه چو جمال یقین، گه چو خیال گمان
وز بر ایوان ماه بارگهی بود خوب
ساکن آن خواجهٔ فاضل و نیکو بیان
نسخت اسرار غیب دفتر او بر کنار
قاسم ارزاق خلق، خامهٔ او در بنان
وز بر آن بارگاه بزمگهی بود خوش
حوروشی اندر آن غیرت حور جنان
سرو قد و ماه روی لاله رخ و مشک موی
چنگ زن و باده نوش رقص کن و شعر خوان
وز بر آن بزمگاه، نوبتی خسروی
همچو قضا کامکار، همچو قدر کام ران
خسرو شمشیر و شیر باعث لیل و نهار
والی اوج و حضیض، عامل دریا و کان
وز بر آن نوبتی خیمهٔ ترکی که هست
خونی خنجر گزار، صفدر آهن کمان
آتشیی کز هوا آب سر تیغ او
گرد برآرد به حکم گاه وبال و قران
وز بر آن خیمه بود خوابگه خواجهای
کوست به تاثیر سعد صورت معنی و جان
مفتی کل علوم، خواجهٔ چرخ و نجوم
صاحب صدر زمان، زیور کون و مکان
وز بر آن خوابگه طارم پیری مسن
همچو امل دوربین، همچو اجل جان ستان
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربهٔ هندی او حرمت تیغ یمان
گشت ز سیارگان رتبت او بیش از آنک
بام خداوند را اوست به شب پاسبان
بدر سپهر کرم، صدر کرام عجم
صاحب سیف و قلم، فخر زمین و زمان
شمع هدی زین دین، خواجهٔ روی زمین
مفخر کلک و نگین سرور و صدر جهان
منعم روی زمین کوست به عدل و سخا
چون علی و چون عمر گرد جهان داستان
مرکم دریا نوال، صفدر بدخواه مال
خواجهٔ گیتی گشای، صاحب خسرو نشان
رایت میمون او وقت ملاقات خصم
بر ظفر آموخته چون علم کاویان
لفظ گهر بار او غیرت ابر بهار
دست زر افشان او طعنهٔ باد خزان
عمر ابد را شده مدت او پیش کار
سر ازل را شده خامهٔ او ترجمان
تا خبر باس او در ملکوت اوفتاد
سبحهٔ روح الامین نیست مگر الامان
رای صوابش ببین کز مدد نه فلک
خان ختا را نهاد مائدهٔ هفت خوان
ای شده بد خواه تو مضطرب از اضطراب
همچو بداندیش تو ممتحن امتحان
وی به صدای صریر خامهٔ جان بخش تو
تاجده اردشیر، تخت نه اردوان
بخشش تو چون هوا ز آن همه کس را نصیب
کوشش تو چون قضا زو به همه جا نشان
قوت حزم تو را کوه به زیر رکاب
سرعت عزم تو را باد به زیر عنان
هم سبب امن را رافت تو کیقباد
هم اثر عدل را رای تو نوشین روان
چون رخ و اشک عدوت از شفق شام و صبح
کاشته در باغ چرخ معصفر و زعفران
دشمن تو کی بود با تو برابر به جاه؟
شیر علم کی شود همبر شیر ژیان
خصم اگر برخلاف نقص تو گوید شود
ز آتش دل در دهانش همچو زبانه زبان
خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو
حنجر خصم تو گشت خنجر او را فسان
کرد بسی جستجوی در همه عالم ندید
تازهتر از جود تو چشم امل میزبان
پای تو را بوسه داد ز آن سبب آخر زمین
گشت بری از بلا فتنهٔ آخر زمان
کینهٔ عدل تو هست در دل فتنه مدام
هست قدیمی بلی کینهٔ گرگ و شبان
بحر کفا از کرام در همه علام توئی
کاهل هنر را ز توست قاعدهٔ نام و نان
خاصه در این عهد ما کز سبب بخل این
خاصه در این دور ما کز اثر جهل آن
روی سخا گشته است زردتر از شنبلید
اشک سخن گشته است سرختر از ارغوان
لاجرم از عشق نعت وز شعف مدح تو
ز آتش خاطر مراست شعر چو آب روان
غایت مطلوب من خدمت درگاه توست
ای در تو خلق گشته به روزی ضمان
نیست جهانم بکار بی در میمون تو
ور بودم فیالمثل عمر در او جاودان
خاک در تو مرا گر نبود دستگیر
خاک ز دست فنا بر سر این خاکدان
بگذرد ار باشدش از تو قبولی به جاه
افضل شیرین سخن بیشکی از فرقدان
تا ز شفق وقت شام دامن گردون شود
همچو ز خون روز جنگ دامن بر گستوان
کوکب ناهید باد بر در تو پرده دار
پرچم خورشید باد بر سر تو سایبان
شعلهٔ رای تو باد عاقلهٔ مهر و ماه
فضلهٔ خوان تو باد مائدهٔ انس و جان
باد مسلم شده کف و بنان تو را
خنجر گوهر نگار، خامهٔ گوهر فشان
جاه تو را مدح گوی عقل و زبان خرد
حکم تو را زیردست دولت و بخت جوان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - در مذمت مغرضان و حسودان
کژ خاطران که عین خطا شد صوابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
مخراق اهل مخرقه مالک رقابشان
خلقند پر خلاف و شیاطین مر انس را
ننگند و هم ز ننگ نسوزد شهابشان
بر باطلند از آنکه پدرشان پدید نیست
وز حق نه آدم است و نه عیسی خطابشان
رهبان رهبرند در این عالم و در آن
نه آبشان به کار و نه کاری به آبشان
همچون خزینه خانهٔ زنبور خشک سال
از باد چشمه چشمه دماغ خرابشان
جانشان گران چو خاک و سر باد سنجشان
بیسنگ چون ترازوی یوالحسابشان
چون قوم نوح خشک نهالان بیبرند
باد از تنود پیرزنی فتح بابشان
ابلیس وار پیر و جوانند از آنکه کرد
ابلیس هم به پیرو مصحف خطابشان
در مسجدند و ساخته چون مهد کودکان
هم آب خانه در وی و هم جای خوابشان
هم لوح و هم طویله و ارواح مرده را
اجسام دیو و چهرهٔ آدم نقابشان
دلشان گسسته نور چو شمع و ثاقشان
دینشان شکسته نام چو اهل حجابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
هستند از قیاس چو فرسوده هاونی
سر نی و بن همیشه ز سودن خرابشان
این شیشه گردنان در این خیمهٔ کبود
بینام چون قرابه به گردن طنابشان
زنبور نحل و کرم قزند از نیاز و آز
رنج و وبال حاصل تاب و شتابشان
چون دهر کس فروبر و ناکس برآورند
ز آن در وفا چو دهر بود انقلابشان
بیش از بروتشان نگذشته است و نگذرد
اشعارشان چو دعوت نامستجابشان
از آب نطقشان که گشاید فقع که هست
افسردهتر ز برف دل چون سدابشان
از طبع خشکشان نتوان یافت شعر تر
نیلوفر آرزو که کند از سرابشان
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان
کورند زیر طشت فلک لاجرم ز دور
بنماید آفتابهٔ زر آفتابشان
سرسام جهل دارند این خر جبلتان
وز مطبخ مسیح نیاید جوابشان
جایم فرود خویش کنند و روا بود
نفطند و هم به زیر نشیند گلابشان
چون ماهی ارچه کنده زبانند پیش من
چون مار در قفا همه زهر است نابشان
تا خاطرم خزینهٔ گوگر سرخ شد
چون زیبق است در تب سرد اضطرابشان
ایشان ز رشک در تب سرد آنگهی مرا
کردند پوستین و نکردم عتابشان
ایمه جوابشان چه دهم کز زبان چرخ
موتوا بغیظکم نه بس آید جوابشان
تیغ زبانشان نتواند ببرید موی
گر من فسن نسازم ازین سحر نابشان
وین ناوک ضمیر مرا پر جبرئیل
کرد است بینیاز ز پر عقابشان
دلشان ز میوهدار حدیثم خورد غذا
انجیر خور غریب نباشد غرابشان
گر نان طلب کنند در من زنند از آنک
بیدانهٔ من آب زده است آسیابشان
روباه وار بر پی شیران نهند پی
تا آید از کفلگه گوران کبابشان
گر کردهاند بیژن جاه مرا به چاه
هم من به آه صبح بسوزم جنابشان
من رستم کمان کشم اندر کمین شب
خوش باد خواب غفلت افراسیابشان
خاقانیا ز غرش بیهودهشان مترس
جز آب و نار هیچ ندارد سحابشان
بر چهرهٔ عروس معانی مشاطهوار
زلف سخن بتاب و ز حسرت بتابشان
ای مالک سعیر بر این راندگان خلد
زحمت مکن که زحمت من بس عذابشان
در هفت دوزخ از چه کنی چار میخشان
ویل لهم عقیلهٔ من بس عقابشان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - در عزلت و قناعت و بیطمعی
زین بیش آبروی نریزم برای نان
آتش دهم به روح طبیعی به جای نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان
با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم
گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان
در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم
هرگه که دیدها شودم رهنمای نان
از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش
تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
هل تا فنای جان بودم در فنای نان
نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر
من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دوید
من کیمیای جان ندهم در بهای نان
چون آب آسیا سر من در نشیب باد
گر پیش کس دهان شودم آسیای نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت
اندیک نگذرم به در دهکیای نان
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد
کب امید برد امید عطای نان
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلای گندم و من در بلای نان
یارب ز حال آدم ورنج من آگهی
خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهای ناموران گردهای نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان
بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان
خاقانیا هوان و هوا هم طویلهاند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس
کاخر خدای جانت به از کدخدای نان
آتش دهم به روح طبیعی به جای نان
خون جگر خورم نخورم نان ناکسان
در خون جان شوم نشوم آشنای نان
با این پلنگ همتی از سگ بتر بوم
گر زین سپس چو سگ دوم اندر قفای نان
در جرم ماه و قرصهٔ خورشید ننگرم
هرگه که دیدها شودم رهنمای نان
از چشم زیبق آرم و در گوش ریزمش
تا نشنوم ز سفرهٔ دو نان صلای نان
گفتم به ترک نان سپید سیه دلان
هل تا فنای جان بودم در فنای نان
نانشان چو برف لیک سخنشان چو ز مهریر
من زادهٔ خلیفه نباشم گدای نان
آن را دهند گرده که او گرد گو دوید
من کیمیای جان ندهم در بهای نان
چون آب آسیا سر من در نشیب باد
گر پیش کس دهان شودم آسیای نان
از قوت در نمانم گو نان مباش از آنک
قوتی است معدهٔ حکما را ورای نان
چون آهوان گیا چرم از صحنهای دشت
اندیک نگذرم به در دهکیای نان
تا چند نان و نان که زبانم بریده باد
کب امید برد امید عطای نان
آدم برای گندمی از روضه دور ماند
من دور ماندم از در همت برای نان
آدم ز جنت آمد و من در سقر شدم
او در بلای گندم و من در بلای نان
یارب ز حال آدم ورنج من آگهی
خود کن عتاب گندم و خود ده جزای نان
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گردهای ناموران گردهای نان
نانم نداد چرخ ندانم چه موجب است
ای چرخ ناسزا نبدم من سزای نان
بر آسمان فرشتهٔ روزی به بخت من
منسوخ کرد آیت رزق از ادای نان
خاقانیا هوان و هوا هم طویلهاند
تا نشکنند قدر تو، بشکن هوای نان
نانی که از کسان طلبی بر خدا نویس
کاخر خدای جانت به از کدخدای نان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - در موعظه و تجرید و تخلص به مرگ عموی خود
سنت عشاق چیست؟ برگ عدم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده رود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده دست باش
تات مسلم بود پشت به خم ساختن
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن
نتوان در خط دهر خط وفا یافتن
نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن
عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح
از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن
رخش به هرای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن
دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن
چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن
بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم
سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن
زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای
دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن
هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور
گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن
گرچه ز روی قضا بر تو ستمها رود
جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن
یوسف دلها توئی کایت توست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن
چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند
نام شماخی توان مصر عجم ساختن
عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن
چون تو طریق نجات از دم عم یافتی
شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن
چون به در مصطفی نایب حسان توئی
فرض بود نعت او حرز امم ساختن
گوهر دل را ز تف مجمر غم ساختن
بدرقه چون عشق گشت از پس پس تاختن
تفرقه چون جمع گشت با کم کم ساختن
گرچه نوای جهان خارج پرده رود
چون تو در این مجلسی با همه دم ساختن
پیش سریر سران آب ده دست باش
تات مسلم بود پشت به خم ساختن
نزد فسرده دلان قاعده کردن چو ابر
با دل آتش فشان چهره دژم ساختن
نتوان در خط دهر خط وفا یافتن
نتوان بر نقش آب نقش قلم ساختن
عمر نه و لاف عیش سرد بود همچو صبح
از پی یک روزه ملک چتر و علم ساختن
تا کی در چشم عقل خار مغیلان زدن
تا کی در راه نفس باغ ارم ساختن
رخش به هرای زر بردن در پیش دیو
پس خر افکنده سم مرکب جم ساختن
دل از امل دور کن زآنکه نه نیکو بود
مصحف و افسانه را جلد بهم ساختن
بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود
بر سر زند مغان بسم رقم ساختن
چند رصد گاه دیو بر ره دل داشتن
چند قدمگاه پیل بیت حرم ساختن
بر سر خوان جهان چند چو بربط مقیم
سینه و دل را ز آز جمله شکم ساختن
چند چو مار از نهاد با دو زبان زیستن
چند چو ماهی به شکل گنج درم ساختن
زر چه بود جز صنم پس نپسندد خدای
دل که نظر گاه اوست جای صنم ساختن
هین که در دل شکست زلزلهٔ نفخ صور
گوش خرد شرط نیست جذر اصم ساختن
زین دم معجز نمای مگذر خاقانیا
کز دم این دم توان زاد عدم ساختن
گرچه ز روی قضا بر تو ستمها رود
جز به رضا روی نیست دفع ستم ساختن
یوسف دلها توئی کایت توست از سخن
پیش گرسنه دلان خوان کرم ساختن
چون به شماخی تو را کرده قضا شهربند
نام شماخی توان مصر عجم ساختن
عم ز جهان عبره کرد عبرت تو این بس است
نتوان با مرگ عم برگ نعم ساختن
چون تو طریق نجات از دم عم یافتی
شرط بود قبله گاه مرقد عم ساختن
چون به در مصطفی نایب حسان توئی
فرض بود نعت او حرز امم ساختن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافیالدین عم خویش
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - در شکایت و عزلت و حبس و تخلص به نعت پیغمبر اکرم
صبحدم چون کله بندد آه دود آسای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته
تا به من راوق کند مژگان می پالای من
رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من
تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند
این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من
این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من
مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم
مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من
اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من
جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک
کوه خارا زیر عطف دامن خارای من
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من
چون کنار شمع بینی ساق من دندانهدار
ساق من خائید گوئی بند دندان خای من
قطبوارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ
این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
میبلرزد ساق عرض از آه صور آوای من
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیهخانه به شب ماوای من
پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من
محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من
غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای من
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من
پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود
پای را این دردسر بود از سر سودای من
ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من
نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من
چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است
پس طنابم در گلو افکندهاند اعدای من
ای عفیالله خواجگانی کز سر صفرای جاه
خواندهاند امروز انار الله بر خضرای من
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من
چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من
سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زندهام
در سم گوساله آلاید ید بیضای من
در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر
باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من
برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من
نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار
سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست
و اینک اینک حجت گویا دم بویای من
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من
کعبهوارم مقتدای سبز پوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من
چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
علوی و روحانی و غیبی و قدسی زادهام
کی بود دربند استطقسات استقصای من
دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشیجان امهات و علویان آبای من
چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من
وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زادهام
بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من
چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من
پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشای من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بستهام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من
در بهشتم میخورم طلق حلال ایراکه روح
خاک میشد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من
دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله
سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من
گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذرای من
گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت
کافرم دار القمامه مسجد اقصای من
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من
چون شفق در خون نشیند چشم شب پیمای من
مجلس غم ساخته است و من چو بید سوخته
تا به من راوق کند مژگان می پالای من
رنگ و بازیچه است کار گنبد نارنگ رنگ
چند جوشم کز بروتم نگذرد صفرای من
تیر باران سحر دارم سپر چون نفکند
این کهن گرگ خشن بارانی از غوغای من
این خماهن گون که چون ریم آهنم پالود و سوخت
شد سکاهن پوشش از دود دل دروای من
مار دیدی در گیا پیچان؟ کنون در غار غم
مار بین پیچیده بر ساق گیا آسای من
اژدها بین حلقه گشته خفته زیر دامنم
ز آن نجنبم ترسم آگه گردد اژدرهای من
تا نترسند این دو طفل هندو اندر مهد چشم
زیر دامن پوشم اژدرهای جان فرسای من
دست آهنگر مرا در ما ضحاکی کشید
گنج افریدون چه سود اندر دل دانای من
آتشین آب از خوی خونین برانم تا به کعب
کاسیا سنگی است بر پای زمین پیمان من
جیب من بر صدرهٔ خارا عتابی شد ز اشک
کوه خارا زیر عطف دامن خارای من
روی خاک آلود من چون کاه بر دیوار حبس
از رخم کهگل کند اشک زمین اندای من
چون کنار شمع بینی ساق من دندانهدار
ساق من خائید گوئی بند دندان خای من
قطبوارم بر سر یک نقطه دارد چار میخ
این دو مریخ ذنب فعل زحل سیمای من
تا که لرزان ساق من بر آهنین کرسی نشست
میبلرزد ساق عرض از آه صور آوای من
بوسه خواهم داد ویحک بند پندآموز را
لاجرم زین بندچنبروار شد بالای من
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیهخانه به شب ماوای من
پشت بر دیوار زندان، روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من
محنت و من روی در روی آمده چون جوز مغز
فندق آسا بسته روزن سقف محنت زای من
غصهٔ هر روز و یارب یارب هر نیم شب
تا چه خواهد کرد یارب یارب شبهای من
هست چون صبح آشکارا کاین صباحی چند را
بیم صبح رستخیز است از شب یلدای من
منجنیق صد حصار است آه من غافل چراست
شمعسان زین منجنیق از صدمت نکبای من
روزه کردم نذر چون مریم که هم مریم صفاست
خاطر روح القدس پیوند عیسی زای من
نیست بر من روزه در بیماری دل زان مرا
روزه باطل میکند اشک دهان آلای من
اشک چشمم در دهان افتد گه افطار از آنک
جز که آب گرم چیزی نگذرد از نای من
پای من گوئی به درد کج روی ماخوذ بود
پای را این دردسر بود از سر سودای من
ز آنکه داغ آهنین آخر دوای دردهاست
ز آتشین آه من آهن داغ شد بر پای من
نی که یک آه مرا هم صد موکل بر سر است
ورنه چرخستی مشبک ز آه پهلو سای من
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من
چون ربابم کاسه خشک است و خزینه خالی است
پس طنابم در گلو افکندهاند اعدای من
ای عفیالله خواجگانی کز سر صفرای جاه
خواندهاند امروز انار الله بر خضرای من
هر زنی هندو که او را دانه بر دست افکنم
دانه زن پیدا نبیند خرمن سودای من
چون زر و گل به دست الا که خار پای عقل
صید خاری کی شود عقل سخن پیرای من
زر دو حرف افتاد و باهم هر دو را پیوند نی
پس کجا پیوند سازد با دل یکتای من
سامری سیرم نه موسی سیرت ار تا زندهام
در سم گوساله آلاید ید بیضای من
در تموزم برگ بیدی نه ولبی از روی قدر
باد زن شد شاخ طوبی از پی گرمای من
برگ خرمایم که از من باد زن سازند خلق
باد سردم در لب است و ریز ریز اجزای من
نافهٔ مشکم که گر بندم کنی در صدحصار
سوی جان پرواز جوید طیب جان افزای من
نافه را کیمخت رنگین سرزنشها کرد و گفت
نیک بدرنگی، نداری صورت زیبای من
نافه گفتش یافه کم گو کایت معنی مراست
و اینک اینک حجت گویا دم بویای من
آینه رنگی که پیدای تو از پنهان به است
کیمیا فعلم که پنهانم به از پیدای من
کعبهوارم مقتدای سبز پوشان فلک
کز وطای عیسی آید شقهٔ دیبای من
در ممزج باشم و ممزوج کوثر خاطرم
در معرج غلطم و معراج رضوان جای من
چون گل رعناست شخصم کز پی کشتن زید
در شهیدی شاهدی دارد گل رعنای من
چند بیغاره که در بیغولهٔ عاری شدی
ای پی غولان گرفته دوری از صحرای من
آبنوسم در بن دریا نشینم با صدف
خس نیم تا بر سر آیم کف بود همتای من
جان فشانم، عقل پاشم، فیض رانم، دل دهم
طبع عالم کیست تا گردد عمل فرمای من
علوی و روحانی و غیبی و قدسی زادهام
کی بود دربند استطقسات استقصای من
دایهٔ من عقل و زقه شرع و مهد انصاف بود
آخشیجان امهات و علویان آبای من
چو دو پستان طبیعت را به صبر آلود عقل
در دبستان طریقت شد دل والای من
وز دگر سو چون خلیل الله دروگر زادهام
بود خواهر گیر عیسی مادر ترسای من
چشمهٔ صلب پدر چون شد به کاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من
پردهٔ فقرم مشیمه دست لطفم قابله
خاک شروان مولد و دار الادب منشای من
ز ابتدا سر مامک غفلت نبازیدم چو طفل
زانکه هم مامک رقیبم و هم مامای من
بختی مستم نخورده پخته و خام شما
کز شما خامان نه اکنون است استغنای من
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بستهام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من
ور خورم می هم مرا شاید که از دهقان خلد
دی رسید از دست امروز اجری فردای من
در بهشتم میخورم طلق حلال ایراکه روح
خاک میشد تا پذیرد جرعهٔ حمرای من
بوسه بر سنگ سیاه و مصحف روشن دهم
گرچه چون کوثر همه تن لب شود اجزای من
مالک الملک سخن خاقانیم کز گنج نطق
دخل صد خاقان بود یک نکتهٔ غرای من
دست من جوزا و کلکم حوت و معنی سنبله
سنبله زاید ز حوت از جنبش جوزای من
گرچه از زن سیرتان کارم چو خنثی مشکل است
حامله است از جان مردان خاطر عذرای من
گر به هفت اقلیم کس دانم که گوید زین دو بیت
کافرم دار القمامه مسجد اقصای من
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجا و منجای من
قاسم رحمت ابوالقاسم رسول الله که هست
در ولای او خدیو عقل و جان مولای من
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۸ - مطلع دوم
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین
وصل ندیده به خواب فرض کنی خوشدلی
بر سر خوان تهی کس نکند آفرین
در غمت ای زود سیر تشنهٔ دیرینهام
تشنه به جز من که دید آبخورش آتشین
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین
گلبن وصل تو را خار جفا در ره است
مهره چه بینی به کف مار نگر در کمین
عشق توآم پوستین گر بدرد گو بدر
سوختهٔ گرم رو تا چکند پوستین
همت خاقانی است طالب چرب آخوری
چون سر کوی تو هست نیست مزیدی بر این
هست لب لعل تو کوثر آتش نمای
هست کف شهریار گوهر دریا یمین
چرخ به هرسان که هست زادهٔ شمشیر اوست
گربه بهر هر حال هست عطسهٔ شیر عرین
ای به تو صاحب درفش چتر فریدون ملک
وی ز تو طالب نگین دست سلیمان دین
پر خدنگ تو هست شهپر روح القدس
پرچم رخش تو هست ناصیهٔ حور عین
نوبتی بدعه را قهر تو برد طناب
صیرفی شرع را قدر تو زیبد امین
خاصه سیمرغ کیست جز پدر روستم؟
قاتل ضحاک کیست جز پسر آبتین؟
گرنه سپهر برین آبده دست توست
از چه سبب خم گرفت پشت سپهر برین
عدل تو «شین» راز «را» کرد جدا چون بدید
کالت رای است «را» صورت شین است «شین»
ملک چو تیغ تو یافت یک دو شود کار او
شصت به سیصد رسد چون سه نقط یافت سین
تیغ تو نه ماهه بود حامله از نه فلک
لاجرمش فتح و نصر هست بنات و بنین
گر به مثل روز رزم رخش تونعل افکند
یاره کند در زمانش دست شهور و سنین
چون ز خروش دو صف وقت هزاهز کند
چشم جهان اختلاج، گوش زمانه طنین
کوس و غبار سیاه طوطی و صحرای هند
خنجر و خون سپاه آینه و بحر چین
صاحب بدر و حنین از تو گشاید فقاع
کان گهر چون سداب برکشی از بهر کین
گنبد نیلوفری گنبدهٔ گل شود
پیش سنانت کز اوست قصر ممالک حصین
تیغ زبان شکل تو از بر خواند چو آب
ابجد لوح ظفر از خط دست یقین
از پی خون خسان تیغ چه باید کشید
چون ملک الموت هست در کف رایت رهین
خلق تو از راه لطف جان برباید ز خلق
چون حرکات هزار در نغمات حزین
از عدوی سگ صفت حلم و تواضع مجوی
زانکه به قول خدای نیست شیاطین ز طین
ای همه هستی که هست از کف تو مسعار
نیست نیازی که نیست بر در تو مستعین
هر که به درگاه تو سجده برد روز حشر
آیت لاتقنطوا نقش زند بر جبین
چون تویی اندر جهان شاه طغان کرم
کی رود اهل هنر بر در تاش و تکین
مرد که فردوس دید کی نگرد خاکدان
وانکه به دریا رسید کی طلبد پارگین
بنده ز بیدولتی نیست به حضرت مقیم
دیو ز بیعصمتی نیست به جنت مکین
شاید اگر در حرم سگ ندهد آب دست
زیبد اگر در ارم بز نبود میوه چین
گر ز درت غایب است جسم طبیعت پذیر
معتکف صدر توست جان طریقت گزین
سیرت یوسف تو راست صورت چاهی مجوی
معنی آدم تو راست صورت چاهی مجوی
مهره نگر، گو مباش افعی مردم گزای
نافه طلب، گو مباش آهوی صحرا نشین
کی رسد آلودهای بر در پاکان که حق
بست در آسمان بر رخ دیو لعین
گر ره خدمت نجست بنده عجب نی ازانک
گرگ گزیده نخواست چشمهٔ ماء معین
بنده سخن تازه کرد وانچه کهن داشت شست
کان همه خر مهره بود وین همه در ثمین
سنگ در اجزای کان زرد شد آنگاه لعل
نطفه در ارحام خلق مضغه شد آنگه جنین
اول روز اندک است زیب و فر آفتاب
بعد گیا ظاهر است خیل گل و یاسمین
مبتدع و مبدعند بر درت اهل سخن
مبدع این شیوه اوست مبتدعند آن و این
حاجت گفتار نیست ز آنکه شناسد خرد
سندس خصر از پلاس عبقری از گور دین
گرچه در این فن یکی است او و دگر کس به نام
آن مگس سگ بود وین مگس انگبین
ای ملکوت و ملک داعی درگاه تو
ظل خدایی که باد فضل خدایت معین
بارهٔ بخت تو را باد ز جوزا رکاب
مرکب خصم تو را باد نگونسار زین
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۹ - در مدح ابوالمظفر شروان شاه
کوی عشق آمد شد ما برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این
بر امید کشتن اندر پای وصلش زندهام
پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این
رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن میکشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این
دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این
از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این
درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این
کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این
شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این
عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان
بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاند
جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این
شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این
نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این
گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این
آری آری با نوای ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این
گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند
بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این
دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این
گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این
در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این
ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این
کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی
کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این
وز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این
کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک
میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این
رخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این
تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این
خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این
شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این
از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش از این
نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این
عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من
برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این
هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این
بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این
بر امید زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این
عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این
پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این
سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این
یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این
تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک
هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این
من به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیب
بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این
کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این
از پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این
دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این
از سر خجلت مرا چون آینه با آینه
خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این
باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش از این
در سر بازار عشق از جان و جان گفتن بس است
کاین قدر سرمایه سودا برنتابد بیش از این
بر امید کشتن اندر پای وصلش زندهام
پر نیازان را تمنا برنتابد بیش از این
بر سر کویش ببوسیم آستان و بگذریم
کاستان تنگ است ما را برنتابد بیش از این
ما به جان مهمان زلف او و او با ما به جنگ
کاین شبستان زحمت ما برنتابد بیش از این
رشتهٔ جان تا دو تا بود انده تن میکشید
چون شد اکنون رشته یکتا برنتابد بیش از این
دل ز بستان خیال او به بوئی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این
با بلورین جام بهر می مدارا کردمی
چون شکسته شد مدارا برنتابد بیش از این
از سرشک خون حشر کردی مکن خاقانیا
عشق سلطان است، غوغا برنتابد بیش از این
آب ما چون نیست روشن ظلمت ما خاکیان
بارگاه شاه دنیا برنتابد بیش از این
درد سر دادیم حضرت را و حضرت روح قدس
روح قدسی دردسرها برنتابد بیش از این
کعبه را یک بار حج فرض است و حضرت کعبهوار
حج ما هر هفته عمدا برنتابد بیش از این
نفس طاها راست یک شب قاب قوسین نزد حق
گر دو گردد نفس طاها برنتابد بیش از این
شخص انسان را ز حق یک نور عقلانی عطاست
روح ده دانست کاعضا برنتابد بیش از این
عید هر سالی دوبار آید که آفاق جهان
بستن آذین زیبا برنتابد بیش از این
آن سعادت بخش حضرت، بخش نارد کرد ازآنک
دیو را فردوس ماوی برنتابد بیش از این
خبث ما را بارگاه قدس دور افکند از آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این
ننگ ما زان درگه اعلا برون افتاد از آنک
کعبه پیلان را مفاجا برنتابد بیش از این
حضرت پاک از چو ما آلودگان آسودهاند
جیفه را بحر مصفا برنتابد بیش از این
شیر هشیار از سگ دیوانه وحشت برنتافت
نور جبهه شور عوا برنتابد بیش از این
نی عجب گر گاوریشی زرگر گوساله ساز
طبع صاحب کف بیضا برنتابد بیش از این
گرچه عفریت آورد عرش سبائی نزد جم
دیدنش جمشید والا برنتابد بیش از این
آری آری با نوای ارغنون اسقفان
بانگ خر سمع مسیحا برنتابد بیش از این
گرچه صهبا را به بید سوخته راوق کنند
بید را کاسات صهبا برنتابد بیش از این
از در خاقان کجا پیل افکند محمود را
بدره بردن پیل بالا برنتابد بیش از این
دست چون جوزاش دادی کلک زر چون آفتاب
گنج زر دادن به یغما برنتابد بیش از این
مشتری هر سال زی برجی رود ما را چو ماه
هر مهی رفتن به جوزا برنتابد بیش از این
ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه
رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش از این
گر ملخ را نیست بر پا موزهٔ زرین سار
ران او رانین دیبا برنتابد بیش از این
در حضور انعام دیدیم ار بغیبت نیست آن
وام احسان را تقاضا برنتابد بیش از این
طفل را گر جده وقت آبله خرما دهد
چون به سرسام است خرما برنتابد بیش از این
شاه جان بخش است و ما بر شاه جان کرده نثار
آب بفزودن به دریا برنتابد بیش از این
خسرو مشرق جلال الدین که برق خنجرش
هفت چشم چرخ خضرا برنتابد بیش از این
ایزد از تیغش پی مالک جحیمی نو کند
کان جحیم ارواح اعدا برنتابد بیش از این
کاشکی قدرت ز حلمش نوزمینی ساختی
کاین زمین گرزش به تنها برنتابد بیش از این
وز بن نیزهاش سر گاو زمین لرزد از آنک
ذره بار کوه خارا برنتابد بیش از این
کرم قز میرد ز بانگ رعد و تنین فلک
میرد از کوسش که آوا برنتابد بیش از این
دولتش را نوعروسی دان که عکس زیورش
دیدهٔ این زال رعنا برنتابد بیش از این
طالعش را شهسواری دان که بار هودجش
کوههٔ عرش معلا برنتابد بیش از این
رخش همت را ز گردون تنگ میبست آفتاب
گفت بس کاین تنگ پهنا برنتابد بیش از این
تا شد اقبالش همای قاف تا قاف جهان
کوه قاف ادبار عنقا برنتابد بیش از این
بوالمظفر حق نواز و خصم باطل پرور است
دور باطل حق تعالی برنتابد بیش از این
ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی
ظل حق فرد است، همتا برنتابد بیش از این
نام شه زان اول و آخر الف کردند و نون
یعنی اندر ملک طغرا برنتابد بیش از این
تا شد از ابر کرم سودا نشان هر مغز را
کس ز بحر طبع سودا برنتابد بیش از این
خاک پایش ز آب خضر و باد عیسی بهتر است
قیمت یاقوت حمرا برنتابد بیش از این
شه سلیمان است و من مرغم مرا خوانده است شاه
دانهٔ مرغان دانا برنتابد بیش از این
از مثال شه امید مردهٔ من زنده گشت
روح را برهان احیا برنتابد بیش از این
خط دست شاه دیدم کش معما خواند عقل
عقل را خط معما برنتابد بیش از این
نوک کلک شاه را حورا به گیسو بسترد
غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این
عقل را گفتم چگویی شاه درد سر ز من
برتواند یافت؟ گفتا برنتابد بیش از این
پس خیال شاه گفت از من یقین بشنو که شاه
گویدت برتابم اما برنتابد بیش از این
هم چنین از دور عاشق باش و مدحش بیش گوی
دردسر کمتر ده ایرا برنتابد بیش از این
زحمت آنجا چون توان بردن که برخوان مسیح
خرمگس را صحن حلوا برنتابد بیش از این
هم به جان شاه کز درگاه شاهان فارغم
حرص را دادن تبرا برنتابد بیش از این
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشکسا را برنتابد بیش از این
بر قیاس شاه مشرق کارسلان خان سخاست
دیدن بکتاش و بغرا برنتابد بیش از این
بر امید زعفران کو قوت دل بردهد
معصفر خوردن به سکبا برنتابد بیش از این
عمر دادم بر امید جاه وحاصل هیچ نی
مشک را دادن به نکبا برنتابد بیش از این
من همه همت بر اسباب سفر دارم مرا
در حضر ساز مهیا برنتابد بیش از این
خاطرم فحل است کو صحرا نورد آمد چو شیر
شیر بستن گربه آسا برنتابد بیش از این
زخم مهماز و بلای تنگ و آسیب لگام
فحل بر دست توانا برنتابد بیش از این
پیل را کز گرمسیر هند بیرون آورند
در خزر بودن به سرما برنتابد بیش از این
سنقرای را کز خزر با سرد سیر آموخته است
در حبش بردن به گرما برنتابد بیش از این
مدح شه چون جابجا منزل به منزل گفتنی است
ماندن مداح یکجا برنتابد بیش از این
شه مرا زر داد، گوهر دادمش زر را عوض
آن کرامت را مکافا برنتابد بیش از این
یک رضای شاه، شاه آمد عروس طبع را
از کرم کابین عذرا برنتابد بیش از این
تیر چرخ از نیزه وش کلک سپر افکند از آنک
هیچ تیغی نطق هیجا برنتابد بیش از این
من به مدح شاه نقبی بردهام در گنج غیب
بردن نقب آشکارا برنتابد بیش از این
کند پایم در حضور اما زبان تیزم به مدح
تیزی شمشیر گویا برنتابد بیش از این
از پس تحریر نامه کردهام مبدا به شعر
معجز آوردن به مبدا برنتابد بیش از این
دادمش تصدیع نثر و میدهم ابرام نظم
دانم ابرام مثنا برنتابد بیش از این
از سر خجلت مرا چون آینه با آینه
خوی برون دادن به سیما برنتابد بیش از این
بر بدیهه راندم این منظوم و بستردم قلم
هیچ خاطر وقت انشا برنتابد بیش از این
چون تجاسر کرد خاطر مختصر کردم سخن
کاین تجاسر سمع اعلا برنتابد بیش از این
باد خضرای فلک لشکر گهش کاعلام او
ساحت این هفت غبرا برنتابد بیش از این
ملک و ملت را به اقبالش تولا باد و بس
کاهل عالم را تولا برنتابد بیش از این
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - در مدح پیغمبر اکرم (ص)
عشق بهین گوهری است، گوهر دل کان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
دل عجمی صورتی است عشق زبان دان او
خاصگی دستراست بر در وحدت دل است
اینکه به دست چپ است داغگه ران او
تا نکنی زنگ خورد آینهٔ دل که عشق
هست به بازار غیب آینه گردان او
عقل جگر تفتهای است، همت خشک آخوری است
جرعهکش جام دل، زله خور خوان او
از خط هستی نخست نقطهٔ دل زاد و بس
لیک نه در دایره است نقطهٔ پنهان او
رهرو دل ایمن است از رصد دهر از آنک
کمتر پروانهاست دهر ز دیوان او
دل به رصد گاه دهر بیش بها گوهری است
دخل ابد عشر او فیض ابد کان او
لیک ز بیم رصد در گلش آلودهاند
تاز گل آید برون گوهر رخشان او
دل چو فرو کوفت پای بر سر نطع وجود
دهر لگد کوب گشت از تک جولان او
نیست ازین آب و خاک ز آب و هوائی است دل
کآتش بازی کند شیر نیستان او
ای شده از دست تو حلهٔ دل شاخ شاخ
هم تو مطرا کنان پوشش ایوان او
یوسفی آوردهای در بن زندان و پس
قفل زر افکندهای بر در زندان او
حوروشی را چو مور زیر لگد کشتهای
پس پر طاووس را کرده مگس ران او
خوش نبود شاه را اسب گلین زیر ران
رخش به هرای زر منتظر ران او
دل که کنون بیدق است باش که فرزین شود
چونکه به پایان رسد هفت بیابان او
شمهای از سر دل حاصل خاقانی است
کز سر آن شمه خاست جنبش ایمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - مطلع دوم
لشکر غم ران گشاد و آمد دوران او
ابلق روز و شب است نامزد ران او
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر میدان او
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن
کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او
و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقی دوران او
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است
این همه بر پای چیست بلبله گردان او
آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر یک مشت خاک تا کی باران او
پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او
آتش غم پیل را درد برارد چنانک
صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی
کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
ابلق روز و شب است نامزد ران او
هر که چنین لشکرش نعل در آتش نهاد
نعل بها داد عمر بر سر میدان او
غم که درآید به دل بنگری آسیب آن
کاتش کافتد در آب بشنوی افغان او
اول جنبش که نو گلبن آدم شکفت
میوهٔ غم بود و بس، نوبر بستان او
و آخر مجلس که دهر میکدهٔ غم گشاد
دور ز ما درگرفت ساقی دوران او
جرعهای از دست او کشتن ما را بس است
این همه بر پای چیست بلبله گردان او
آمد باران غم پول سلامت ببرد
بر سر یک مشت خاک تا کی باران او
پنجرهٔ عنکبوت نیست جنان استوار
کز احد و بوقبیس باید غضبان او
آتش غم پیل را درد برارد چنانک
صدرهٔ پشه سزد صورت خفتان او
ناف تو بر غم زدند، غم خور خاقانیا
آنکه جهان را شناخت غمکده شد جان او
والی عزلت تویی، اینک طغرای فقر
مشرف وحدت تو باش، اینک دیوان او
سرو هنر چون تویی دست نشان پدر
دست ثنا وامدار هیچ ز دامان او
حافظ دین بوالحسن، بحر مکارم علی
کابخور جان ماست چشمهٔ احسان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۴ - مطلع سوم
دهر سیه کاسهای است ما همه مهمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
بینمکی تعبیه است در نمک خوان او
بر سر بازار دهر نقد جفا میرود
رستهای ار ننگری رستهٔ خذلان او
دهر چو بیتوست خاک بر سر سالار او
ده چو تو را نیست باد در کف دهقان او
خیز در این سبز کوشک نقب زن از دود دل
درشکن از آه صبح سقف شبستان او
گوهر خود را بدزد از بن صندوق او
یوسف خود را برآر از چه زندان او
ز اهل جهان کس نماند بلکه جهان بس نماند
پای خرد درگذار از سر پیمان او
مادر گیتی وفا بیش نزاید از آنک
هم رحمش بسته شد، هم سر پستان او
کار چو خام آمده است آتش کن زیر او
خر چو کژ افتاده است کژ نه پالان او
ابجد سودا بشوی بر در خاقانی آی
سورهٔ سر در نویس هم به دبستان او
پیشرو جان پاک طبع چو جوزای اوست
گرچه ز پس میرود طالع سرطان او
اوست شهنشاه نطق شاید اگر پیش شاه
راه ز پس وا روند لشکر و ارکان او
کوزهٔ فصاد گشت سینهٔ او بهر آنک
موضع هر مبضع است بر سر شریان او
گر دل او رخنه کرد زلزلهٔ حادثات
شیخ مرمت گراست بر دل ویران او
شیخ مهندس لقب، پیر دروگر علی
کزر و اقلیدسند عاجز برهان او
صانع زرین عمل مهتر عالی شرف
در ید بیضا رسید دست عمل ران او
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود؟
تا ز هنرم دم زنند بر در امکان او
نوح نه بس علم داشت، گر پدر من بدی
قنطره بستی به علم بر سر طوفان او
نعل پی اسب اوست وز عمل دست اوست
آن ده و دو نرگسه بر سر کیوان او
غارت بحر آمده است غایت جودش چنانک
آفت بیشه شده است تیشهٔ بران او
ریزش سوهان اوست داروی اطلاق از آنک
هست لسان الحمل صورت سوهان او
چرخ مقرنس نمای کلبهٔ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او
رندهٔ مریخ رند چون شودش کند سر
چرخ کند هر دمی از زحل افسان او
در حق کس اره وار است نیست دو روی و دو سر
گر همه اره نهند بر اخوان او
هست چو هم نام خویش نامزد بطش و بخش
بطش ورا عیب پوش بخش فراوان او
مفلس دریا دل است، امی دانا ضمیر
مایهٔ صد اولیاست ذرهٔ ایمان او
اوست طغانشاه من، مادرم التون اوست
من به رضای تمام سنقر دکان او
گر بودش رای آن کاره کش او شوم
رای همه رای اوست، فرمان فرمان او
اینت مبارک سحاب کز صدف داهگی
گوهری آرد چو من قطرهٔ نیسان او
روح طبیعیم گشت پاکتر از روح قدس
تا جگر من گرفت پرورش از نان او
پیر خرد طفلوار میمزد انگشت من
تا سر انگشت من یافت نمکدان او
شاید اگر وحشیی سبعهٔ الوان خورد
حمزه به خوان علی بهتر از الوان او
ضامن ارزاق من اوست مبادا که من
منت شروین برم و انده شروان او
ملک قناعت مراست پیش چنین تخت و تاج
ملک سمرقند چیست و افسر خاقان او
گر گرهی خصمشاند از سر کینه چه باک
کو خلف آدم است و ایشان شیطان او
جوقی ازین زرد گوش گاه غضب سرخ چشم
هر یک طاغی و دیو رهبر طغیان او
خاصه سگ دامغان، دانهٔ دام مغان
دزد گهرهای من، طبع خزف سان او
بست خیالش که هست هم بر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او
هست دلش در مرض از سر سرسام جهل
این همه ماخولیاست صورت بحران او
گر جگرش خسته شد از فرع این گروه
نعت محمد بس است نشرهٔ درمان او
دل به در کبریاست شحنهٔ کارش که او
خاک در مصطفاست نایب حسان او
قابلهٔ کاف و نون، طاها و یاسین که هست
عاقلهٔ کاف و لام طفل دبستان او
گیسوی حوا شناس پرچم منجوق او
عطسهٔ آدم شناس شیههٔ یکران او
دوش ملایک بخست غاشیهٔ حکم او
گوش خلایق بسفت حاقهٔ فرمان او
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست، جامگی از خان او
عقل درختی است پیر منتظر آن کز او
خواهی تختش کنند خواهی چوگان او
باد دعاهای خیر در پی او تا دعا
اول او یارب است و آمین پایان او
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من
یارب کارواح قدس باد دعا خوان او
گر ز قضای ازل عهد عمر درگذشت
تا به ابد مگذراد نوبت عثمان او
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۶ - در تحقیق و وعظ و ذکر صفای صبح
آوازهٔ رحیل شنیدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
با شبروان دواسبه دویدم به صبحگاه
با بختیان همت و با پختگان درد
راه هزار ساله بریدم به صبحگاه
رستم ز چار آخور سنگین روزگار
در هشت باغ عشق چریدم به صبحگاه
دیدم که گنج خانهٔ غیب است پیش روی
پشت از برای نقب خمیدم به صبحگاه
کردم ز سنگ ریزهٔ ره توتیای چشم
تا آنچه کس ندید بدیدم به صبحگاه
کشتم به باد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم به صبحگاه
بسیار گرد پردهٔ خاصان برآمدم
آخر درون پرده خزیدم به صبحگاه
هر شرب سرد کرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه
خورشید خاک شد ز پی جرعه یافتن
آن دم که جام جام کشیدم به صبحگاه
زان جام جم که تا خط بغداد داشتی
بیش از هزار دجله مزیدم به صبحگاه
نتواند آفتاب رفو کردن آن لباس
کاندر سماع عشق دریدم به صبحگاه
امروز سرخ روئی من دانی از چه خاست
زان کاتش نیاز دمیدم به صبحگاه
خاقانی مسیح سخن را به نقد عمر
دوش از درخت باز خریدم به صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - مطلع سوم
باز از تف زرین صدف، شد آب دریا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
ابر نهنگ آسا ز کف، لولوی لالا ریخته
شاه یک اسبه بر فلک خون ریخت دی را نیست شک
اینک سلاحش یک به یک، در قلب هیجا ریخته
با شاخ سرو اینک کمان، با برگ بید اینک سنان
آیینهٔ برگستوان، گرد شمرها ریخته
دیده مهی برخوان دی، بزغالهٔ پر زهر وی
زانجا برون آورده پی، خون وی آنجا ریخته
از چاه دی رسته به فن، این یوسف زرین رسن
وز ابر مصری پیرهن، اشک زلیخا ریخته
آن یوسف گردون نشین، عیسی پاکش همقرین
در دلو رفته پیش ازین، آبش به صحرا ریخته
زرین رسنها بافته، در دلو از آن بشتافته
ره سوی دریا یافته، تلخاب دریا ریخته
چو یوسف از دلو آمده، در حوت چون یونس شده
از حوت دندان بستده، بر خاک غبرا ریخته
رنگ سپیدی بر زمین، از سونش دندانش بین
سوهان بادش پیش ازین، بر سبز دیبا ریخته
زان پیش کز مهر فلک، خوان برهای سازد ملک
ابر اینک افشانده نمک، وز چهره سکبا ریخته
برق است و ابر درفشان، آیینه و پیل دمان
بر نیلگون چرخ از دهان، عاج مطرا ریخته
در فرش عاج اینک نهان، سبزه چو نیلی پرنیان
بر پرنیان صد کاروان، از مشک سارا ریخته
پیل است در سرما زبون، پیل هوای نیلگون
آتش ز کام خود برون، هنگام سرما ریخته
کافور و پیل اینک بهم، پیل دمان کافوردم
کافور هندی در شکم، بر دفع گرما ریخته
پیل آمد از هندوستان، آورده طوطی بیکران
اینک به صحرا زین نشان طوطی است مانا ریخته
خیل سحاب از هر طرف رنگین کمان کرده به کف
باران چو تیری بر هدف، دست توانا ریخته
آن تیر و آن رنگین کمان، طغرای نوروز است هان
مرغان دل و عشاق جان، بر آل طغرا ریخته
توقیع خاقان از برش، از صح ذلک زیورش
گوئی ز جود شه برش، گنجی است پیدا ریخته
خاقان اکبر کآسمان، بوسد زمینش هر زمان
بر فر وقدش فرقدان، سعد موفا ریخته
دارای گیتی داوری، خضر سکندر گوهری
عادلتر از اسکندری، کو خون دارا ریخته
عالم به اقطاع آن او، نزل بقا بر خوان او
فیض رضا بر جان او ایزد تعالی ریخته
تا خسرو شروان بود، چه جای نوشروان بود؟
چون ارسلان سلطان بود، گو آب بغرا ریخته
ای قبلهٔ انصار دین، سالار حق، سردار دین
آب از پی گلزار دین، از روی و دنیا ریخته
ای گوهر تاج سران، ذات تو تاج گوهران
آب نژاد دیگران، یا بردهای یا ریخته
ای چتر ظلم از تو نگون، وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون، نور مجزا ریخته
کلکت طبیب انس و جان، تریاق اکبر در زبان
صفرائیی لیک از دهان، قی کرده سودا ریخته
تیغت در آب آذر شده، چرخ و زمین مظهر شده
دودش به بالا برشده، رنگش به پهنا ریخته
از تیغ نور افزای تو، وز رخش صور آوای تو
بر گرز طور آسای تو، نور تجلی ریخته
ز آن رخش جوزا پار دم، چون جو زهر بربسته دم
گلگون چرخ افکنده سم، شبرنگ هرا ریخته
تیر تو تنین دم شده، زو درع زال از هم شده
بل کوه قاف اخرم شده، منقار عنقا ریخته
میغ در افشانت به کف، تیغ درخشانت ز تف
هست آتش دوزخ علف، طوفان بر اعدا ریخته
این چرخ نازیبا لقب، از دست بوست کرده لب
شیرینتر از اشک سرب، از چشم بینا ریخته
تیغ تو عذرای یمن، در حلهٔ چینیش تن
چون خردهٔ در عدن، بر تخت مینا ریخته
عذرات شد جفت ظفر، زان حله دارد لعلتر
آن خون بکری را نگر، بر جسم عذرا ریخته
تا در یمینت یم بود، بحر از دوقله کم بود
بل کنهمه یک نم بود، از مشک سقا ریخته
دیوار مشرق را نگر، خشت زر آمد قرص خور
چون دست توست آن خشت زر، زر بیتقاضا ریخته
بل خشت زرین ز آن بنان، در خوی خجلت شد نهان
چون خشت گل در آبدان، از دست بنا ریخته
بخت حسودت سرزده، شرب طرب ضایع شده
طفلی است در روی آمده، وز کف منقا ریخته
خاک درت را هر نفس، بر آب حیوان دسترس
خصم تو در خاک هوس، تخم تمنا ریخته
کید حسود بد نسب، با چون تو شاه دین طلب
خاری است جفت بولهب، در راه طاها ریخته
خصم از سپاهت ناگهی، جسته هزیمت را رهی
چون جسته از نقب ابلهی، جان برده کالا ریخته
خاک عراق است آن تو، خاص از پی فرمان تو
نوشی است آن بر جان تو، از جام آبا ریخته
مگذار ملک آرشی، در دست مشتی آتشی
خوش نیست گرد ناخوشی، بر روی زیبا ریخته
ای بر ز عرشت پایگه، بر سر کشان رانده سپه
در چشم خضر از گرد ره، کحل مسیحا ریخته
تیغت همه تن شد زبان، با دشمنت گفت از نهان
کای هم به من در یک زمان، خون تو حاشا ریخته
الحق نهنگ هندویی، دریا نمای از نیکویی
صحنش چو آب لولویی، از چشم شهلا ریخته
همسال آدم آهنش، در حلهٔ آدم تنش
آن نقطه بر پیراهنش، چون شیر حوا ریخته
از هند رفته در عجم، ایران زمین کرده ارم
بر عاد ظلم از باد غم گرد معادا ریخته
چون مریم از عصمتکده رفته مسیحش آمده
نخل کهن زو نو شده، وز نخل خرما ریخته
ای حاصل تقویم کن، جانت رصد ساز سخن
خصمت چو تقویم کهن فرسوده و اجزا ریخته
باد از رصد ساز بقا، تقویم عمرت بیفنا
بر طالعت رب السما، احسان والا ریخته
چتر تو با نصرت قرین، چون سعد و اسما همنشین
اسماء حق سعد برین، بر سعد و اسما ریخته
حرز سپاهت پیش و پس، اسماء حسنی باد و بس
بر صدر اسما هر نفس انوار اسما ریخته
با بخت بادت الفتی، خصم تو در هر آفتی
از ذوالفقارت ای فتی خونش مفاجا ریخته
لشکر گهت بر حاشیت، گوگرد سرخ از خاصیت
بر تو ز گنج عافیت عیش مهنا ریخته
خاک درت جیحون اثر، شروان سمرقند دگر
خاک شماخی از خطر، آب بخارا ریخته
از لفظ من گاه بیان، در مدحت ای شمع کیان
گنجی است از سمع الکیان، در سمع دانا ریخته
امروز صاحب خاطران، نامم نهند از ساحران
هست آبروی شاعران، زین شعر غرا ریخته
بر رقعهٔ نظم دری، قائم منم در شاعری
با من بقایم عنصری، نرد مجارا ریخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - مطلع دوم
ای در دل سودائیان، از غمزه غوغا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
من کشتهٔ غوغائیان، دل مست سودا داشته
جان خاک نعل مرکبت وز آب طوق غبغبت
در آتش موسی لبت، باد مسیحا داشته
دلهای خونآلود بین، بر خاک راهت بوسه چین
من خاک آن خاکم همین بوسی تمنا داشته
گوئی به مجلس هردمی کو مست من، ها عالمی
گوئی به میدان درهمی، کو رخش تنها داشته
هستم سگت ای چه ذقن زنجیرم آن مشکین رسن
سگ را ز دم طوق است و من آن قد یکتا داشته
زان زلف هاروتینشان لرزان ترم از زهره دان
ای زهره را هاروت سان زلف تو دروا داشته
تو گلرخی من سالها پاشیده بر گل مالها
چون لاله مشکین خالها گلبرگ رعنا داشته
شمعی ولی هر شب مرا، از لرز زلفت تب مرا
عمری به میگون لب مرا سرمست و شیدا داشته
در حال خاقانی نگر، بیمار آن خندان شکر
ز آن چشم بیمار از نظر چشم مداوا داشته
تو رشک ماه چارده، او چون مه نو چارمه
مهر شفا در پنج گه از شاه دنیا داشته
خاقان اکبر کز دها بگشاد نیلی پردهها
دید آتشین هفت اژدها در پرده ماوا داشته
از خنجر زهر آبگون هفت اژدها را ریخت خون
همت ز نه پرده برون، دل هشت مرعا داشته
بل فارغ آن دل در برش از هشت خلد و کوثرش
صد ساله ره ز آنسوترش جای تماشا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
از آب کوثر کاسهتر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنجبان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جانفشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقاتگاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروانشهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لبهای شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم همدمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بندهای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صفهای ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بینام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۳ - این قصیدهٔ را تحفة الحرمین و تفاحة الثقلین خوانند در کعبهٔ معظمه انشاد کرده و پیش حظیرهٔ مقدس پیغمبر اکرم به عرض و اتمام آورده است
صبح خیزان بین به صدر کعبه مهمان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی به دست از آبدست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پیشان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربعخانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرموار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را امصبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگباران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
جان عالم دیده و در عالم جان آمده
آستان خاص سلطان سلاطین داده بوس
پس به بار عام پیش صفهٔ مهمان آمده
کعبه برکرده عربوار آتشی کز نور آن
شب روان در راه منزل منزل آسان آمده
کعبه استقبالشان فرموده هم در بادیه
پس همه ره با همه لبیک گویان آمده
شب روان چون کرم شب تابند صحرائی همه
خفتگان چون کرم قز زنده به زندان آمده
کعبه برخوانی نشانده فاقه زدگان را به ناز
کز نیاز آنجا سلیمان مور آن خوان آمده
بر سر آن خوان عزت نسر طائر دان مگس
بلکه پر جبرئیل آنجا مگس ران آمده
از برای خوان کعبه ماه در ماهی دو بار
گاه سیمین نان و گه زرین نمکدان آمده
رستهٔ دندان از در سلطان به دست خاصگان
از بن دندان طفیل هفت مردان آمده
پیش دندان از در سلطان به دست خاصگان
دوستکانی سر به مهر خاص سلطان آمده
مصطفی استاده خوان سالار و رضوان طشتدار
هدیه دندان مزد خاص و عام یکسان آمده
هم خلال از طوبی و هم آبدست از سلسبیل
بلکه دست آب همه تسکین رضوان آمده
آسمان آورده زرین آبدستان ز افتاب
پشت خم پیش سران چون آبدستان آمده
خضر جلابی به دست از آبدست مصطفی
کوست ظلمات عرب را آب حیوان آمده
فاقه پروردان چو پاکان حواری روزهدار
کعبه همچون خوان عیسی عید ایشان آمده
یوسفان در پیش خوان کعبه صاع استان چنانک
پیش یوسف قحط پروردان کنعان آمده
خوان کعبه جان موسی را همی ماند که هست
تسع آیاتش به جای سبع الوان آمده
بر سر آن خون دل پاکان چو مرغان بهشت
نیمهای گویا و دیگر نیمه بریان آمده
کعبه در تربیع همچون تخت نرد مهره باز
کعبتین تنها و نراد انسی و جان آمده
نقش یک تنها به روی کعبتین پیدا شده
پس شش و پنج و چهار و سه دو پنهان آمده
هر حسابی کرده بر حق ختم چون نرد زیاد
هر که شش پنجی زده یک بر سر آن آمده
عالمان چون خضر پوشیده، برهنه پا و سر
نعل پیشان همسر تاج خضر خان آمده
صوفیان رکوه پر آب زندگانی چون خضر
همچو موسی در عصاشان جان ثعبان آمده
هو و هو گریان مریدان هوی هوی اندر دهان
چون صدف تن غرق اشک و سینه عطشان آمده
ز آه ایشان گه الف چون سوزن عیسی شده
گاه همچون حلقهٔ زنجیر مطران آمده
آتشین حلقه ز باد افسرده و جسته ز حلق
رفته ساق عرش را خلخال پیچان آمده
ز آهشان یک نیمهٔ مسمار در دوزخ شده
باز دیگر نیمه طوق حلق شیطان آمده
ای مربعخانهٔ نور از خروش صادقان
چون مسدس خان زنبوران پر افغان آمده
کعبه همچون شاه زنبوران میانجا معتکف
عالمی گردش چو زنبوران غریوان آمده
چون مشبک خان زنبوران ز آه عاشقان
بس دریچه کاندرین بام نه ایوان آمده
آفتاب اشتر سواری بر فلک بیمار تن
در طواف کعبه محرموار عریان آمده
خون قربان رفته در زیر زمین تا پشت گاو
گاو بالای زمین از بهر قربان آمده
بر زمین الحمد الله خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیوان آمده
کعبه در ناف زمین بهتر سلاله از شرف
کاندر ارحام وجود از صلب فرمان آمده
کعبه خاتون دو کون او را در این خرگاه سبز
هفت بانو بین پرستار شبستان آمده
صبح و شام او را دو خادم، جوهر و عنبر به نام
این ز روم آن از حبش سالار کیهان آمده
خادمانش بر دو طفلانند اتابک و آن دو را
گاهواره بابل و مولد خراسان آمده
خال مشک از روی گندمگون خاتون عرب
عشاقان را آرزوبخش و دلستان آمده
کعبه صرافی، دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده
بر محک کعبه کو جنس بلال آمد به رنگ
هر که را زر بولهب روی است شادان آمده
بر سیاهی سنگ اگر زرت سپید آید نه سرخ
ز آن سپیدی دان سیاهی روی دیوان آمده
سنگ زر شبرنگ لیکن صبحوار از راستی
شاهد هر بچه کز خورشید در کان آمده
در سیاهی سنگ کعبه روشنائی بین چنانک
نور معنی در سیاهی حرف قرآن آمده
زمزم آنگه چون دهانی آب حیوان در گلو
وان دهان را میم لب چون سین دندان آمده
پیش عیسیدم چه زمزم صلیب دلو چرخ
سرنگون بیآب چون چاه زنخدان آمده
مصطفی کحال عقل و کعبه دکان شفاست
عیسی آنجا کیست هاونکوب دکان آمده
عیسی اینک پیش کعبه بسته چون احرامیان
چادری کان دست ریس دخت عمران آمده
کعبه را از خاصیت پنداشته عود الصلیب
کز دم ابن الله او را امصبیان آمده
از اانتش «همزه» مسمار و «الف» داری شده
بر چینین داری ز عصمت کافها خوان آمده
گر حرم خون گرید از غوغای مکه حق اوست
کز فلاخشان فراز کعبه غضبان آمده
بر خلاف عادت اصحاب فیل است ای عجب
بر سر مرغان کعبه سنگباران آمده
مکیان چو ماکیانان بر سر خود کرده خاک
چکز خروس فتنهشان آواز خذلان آمده
بوقبیس آرامگاه انبیا بوده مقیم
باز عصیانگاه اهل بغی و عصیان آمده
کرده عیسی نامی از بالای کعبه خیبری
واندر او مشتی یهودی رنگ فتان آمده
زود بینام از جلال کعبهٔ مریم صفت
خیبر وارون عیسی گرد ویران آمده
من به چشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده
کرده روح القدس پیش کعبه پرها را حجاب
تا بر او آسیب سنگ از اهل طغیان آمده
بوقبیس از شرم کعبه رفته در زلزال خوف
کعبه را از روی ضجرت رای ثهلان آمده
کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف
یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده
کعبه قطب است و بنیآدم بنات النعشوار
گرد قطب آسیمه سر شیدا و حیران آمده
کعبه هم قطب است و گردون راست چون دستاس زال
صورت دستاس را بر قطب دوران آمده
کعبه روغن خانهای دان و روز و شب گاو خراس
گاو پیسه گرد روغن خانه گردان آمده
کعبه شمع و روشنان پروانه و گیتی لگن
بر لگن پروانه را بین مست جولان آمده
کعبه گنج است و سیاهان عرب ماران گنج
گرد گنج آنک صف ماران فراوان آمده
کعبه، شان شهد و کانزر درست است ای عجب
خیل زنبوران و مارانش نگهبان آمده
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۶ - این مرثیه را از زبان قرة العین امیر رشید فرزند خود گوید
دلنواز من بیمار شمائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه
من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه
من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه
دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه
سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه
اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه
گر بسی روز دو شب همدم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه
از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه
بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه
گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه
مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه
من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه
جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه
من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه
چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه
نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه
مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه
روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه
تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه
چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه
خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه
جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه
من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه
جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه
تا دمی ماند ز من نوحهگران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه
هم بموئید و هم از مویهگران درخواهید
که به جز مویهگر خاص نشائید همه
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه
اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه
خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه
پیش جان دادن من خود همه سگجان شدهاید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه
چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه
من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه
وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه
الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه
پیش تابوت من آئید برون ندبهکنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه
چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه
بهر بیمار نوازی به من آئید همه
من چو موئی و ز من تا به اجل یک سر موی
به سر موی ز من دور چرائید همه
من کجایم؟ خبرم نیست که مست خطرم
گر شما نیز نه مستید کجائید همه
دور ماندید ز من همچو خزان از نوروز
که خزان رنگم و نوروز لقائید همه
سنبلستان خطم خشک نگشته است هنوز
به من آئید که آهوی ختائید همه
اجلم دنبه نهاد از برهٔ چرخ و شما
همچو آهو بره مشغول چرائید همه
من مه چارده بودم مه سی روزه شدم
نه شما شمس من و مهر سمائید همه
گر بسی روز دو شب همدم ماه آید مهر
سی شب از من به چه تاویل جدائید همه
چون مه کاست شب از شب بترم پیش شما
کز سر روز بهی روز بهائید همه
سرو بالان شمایم سر بالین مرا
تازه دارید به نم، کابر نمائید همه
من چو گل خون به دهان آمده و تشنه لبم
بر گل تشنه گه ژاله هوائید همه
از چه سینه به دلو نفس و رشتهٔ جان
برکشید آب که نی کم ز سقائید همه
همه بیمار پرستان ز غمم سیر شدند
آنکه این غم خورد امروز شمائید همه
چون سر انگشت قلم گیر من از خط بدیع
در خط مهر من انگشت نمائید همه
پدر و مادرم از پای فتادند ز غم
به شما دست زدم کاهل وفائید همه
به منی و عرفاتم ز خدا درخواهید
که هم از کعبه پرستان خدائید همه
بس جوانم به دعا جان مرا دریابید
که چو عیسی زبر بام دعائید همه
آه کامروز تبم تیز و زبان کند شده است
تب ببندید و زبانم بگشائید همه
بوی دارو شنوم روی بگردانم ازو
هر زمان شربت نو در مفزائید همه
تنم از آتش تب سوخته چون عود و نی است
چون نی و عود سر انگشت بخائید همه
گر همی پیر سحرخیز به نی برد تب
نی بجوئید و بر آن پیر گرائید همه
مگر این تب به شما طایفه خواهند برید
کز سر لرزه چو نی بر سر پائید همه
من چو مخمور ز تب شیفته چشمم چه عجب
گر چو مصروع ز غم شیفته رائید همه
آمد آن مار اجل هیچ عزیمت دانید
که بخوانید و بدان مار فسائید همه
جان گزاید نفس مار اجل جهد کنید
کز نفس مار اجل را بگزائید همه
من چو شیرم به تب مرگ و شما همچو گوزن
بر سر مار اجل پای بسائید همه
چون گوزن از پس هر ناله ببارید سرشک
کز سرشک مژه تریاک شفائید همه
من اسیر اجلم هرچه نوا خواهد چرخ
بدهید ارچه نه چندان بنوائید همه
نی نی از بند اجل کس به نوا باز نرست
کار کافتاد چه در بند نوائید همه
مهرهٔ جان ز مششدر برهانید مرا
که شما نیز نه زین بند رهائید همه
روز خون ریز من آمد ز شبیخون قضا
خون بگریید که رد خون قضائید همه
فزع مادر و افغان پدر سود نداشت
بر فغان و فزع هر دو گوائید همه
چون کلید سخنم در غلق کام شکست
بر در بستهٔ امید چه پائید همه
تا چو نوک قلم از درد زبانم سیه است
از فلک خستهٔ شمشیر جفائید همه
چشم بادام من است از رگ خون پسته مثال
به زبان آن رگ خون چند گشائید همه
خوی به پیشانی و کف در دهنم بس خطر است
به گلاب این خوی و کف چند زدائید همه
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
ز آن شما زهرکش جام بلائید همه
جان کنم چون به فواق آیم و لرزان چو چراغ
گر چو پروانه بسوزید سزائید همه
من چو شمع و گل اگر میرم و خندم چه عجب
که شما بلبل و پروانه مرائید همه
جان به فردا نکشد درد سر من بکشید
به یک امروز ز من سیر میائید همه
تا دمی ماند ز من نوحهگران بنشانید
وا رشیداه کنان نوحه سرائید همه
هم بموئید و هم از مویهگران درخواهید
که به جز مویهگر خاص نشائید همه
بشنوانید مرا شیون من وز دل سنگ
بشنوید آه رشید ار شنوائید همه
اشک داود چو تسبیح ببارید از چشم
خوش بنالید که داود نوائید همه
خپه گشتم دهن و حلق فرو بسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نائید همه
پیش جان دادن من خود همه سگجان شدهاید
زان چو سگ در پس زانوی عنائید همه
چون مرا طوطی جان از قفس کام پرید
نوحهٔ جغد کنید ار چو همائید همه
من کنون روزهٔ جاوید گرفتم ز جهان
گر شما در هوس عید بقائید همه
وقت نظارهٔ عام است شما نیز مرا
بهر آخر نظر خاص بیائید همه
الوداع ای دمتان همره آخر دم من
بارک الله چه به آئین رفقائید همه
الوداع ای دلتان سوختهٔ روز فراق
در شب خوف نه در صبح رجائید همه
پیش تابوت من آئید برون ندبهکنان
در سه دست از دو زبانم بستائید همه
من گدازان چو هلالم ز بر نعش و شما
بر سر نعش نظاره چو سهائید همه
چو نسیج سر تابوت زر اندود رخید
چون حلی بن تابوت دوتائید همه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مطلع دوم
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه