عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی ابی الحسن علی الاکبر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱۱ - فی رثاء علی بن الحسین الاکبر علیه السلام
از شاهزاده اکبر ای باد نوبهاری
گویا پیام داری
کز بوی مشک و عنبر هر خطه شد تتاری
هر عرصه لاله زاری
زانطرۀ پر از خون تاری به همره تست
آری به همره تست
لیلی ببین چو مجنون دارد فغان و زاری
هر تار او هزاری
شاخ صنوبر او از خاک و خون دمیده
سر بر فلک کشیده
کز روی نی سر او دارد ز خون نگاری
از زخمهای کاری
سرو قدش لب آب چون نخل طور سوزان
چون آتش فروزان
هرگز مباد شاداب سروی ز جویباری
در هیچ روزگاری
رخساره ای که برتر از مهر خاور آمد
در خون شناور آمد
یاقوت روح پرور از درّ آبداری
سر زد زهر کناری
آن ماهرو که پروین پروانۀ رخش بود
در خاک و خون بیالود
آئینۀ جهان بین گوئی گزیده آری
آئین خاکساری
از لعل نامی او یا رشک چشمۀ نوش
خاموش باش خاموش
چون خشک کامی او زد یک جهان شراری
در هر سخن گذاری
نوباوۀ نبوت از تشنگی چنان سوخت
کر سوز او جهان سوخت
وز گلشن فتوت افتاد گلعذاری
از باد شعله باری
مرغ خبر برآمد از لاله زار رویش
از شاخسار مویش
کز بانوان برآمد فریاد بی قراری
آشوب سوگواری
در لاله زار عصمت داغش بجان شر زد
کاتش بخشک و تر زد
وز جویبار رحمت موج سرشک جاری
چون سیل کوهساری
لیلی بماتم او خاک سیه بسر کرد
هر دم پسر پسر کرد
چون قمری از غم او عمری بسوگواری
نالان چون مرغ زاری
کای نو نهال امید از بیخ و بن فتادی
در عین نامرادی
گردون بسی بگردید تا شد چه شام تاری
صبح امیدواری
نخلی که پروردیم یک عمر با دو صد ناز
بودم باو سرافراز
آخر بریده دیدم ناورده هیچ باری
جز زهر ناگواری
ای حسرت تو در دل داغ درون مادر
ای غرقه خون مادر
با غصۀ تو مشکل یک روز پایداری
یا صبر و بردباری
ای سرو قد آزاد بنگر اسیری من
یا دستگیری من
گردون نمی دهد یاد خاتون داغداری
در زیر بند خواری
ای یوسف عزیزم گرگ اجل چها کرد
از من ترا جدا کرد
خوناب دیده ریزم چون ابر نوبهاری
تا وقت جانسپاری
ای رشک چشمۀ نور روز سیاه ما بین
حال تباه ما بین
یکدسته زار و رنجور سر گرد هر دیاری
بی آشنا و یاری
گر می روم بخواری امروز از بر تو
زین پس من و سر تو
لیکن تو شهسواری من از پیت بزاری
سرگشته چون غباری
ای شاهباز حشمت شد نیزه آشیانت
جانها فدای جانت
وز بعد مهد عصمت ما را شترسواری
بی محمل و عماری
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح قاسم بن الحسن و رثائه علیهماالسلام
به نکهت هوا رشک مشک ختن شد
به نزهت زمین روضۀ نسترن شد
گلستان بود سبز ز استبرق گل
چمن سبز از سندی یاسمن شد
پر از لاله شد باغ، و داغ جوانان
بیاد من آورد و بیت الحزن شد
گل ارغوان گر بدامادی آمد
ولیکن شقایق عروس چمن شد
ز هر سبزه زاری لب جویباری
بخاطر خط قاسم بن الحسن شد
بود نقل هر محفلی نقل رویش
حدیث قدش شمع هر انجمن شد
لبش بود سرچشمۀ آب حیوان
سزد خضر اگر بندۀ آن دهن شد
بلی قوت جان بود یاقوت لعلش
عقیق یمن دُرج دُرّ عدن شد
اگر یوسف از چه درآمد ولیکن
گرفتار آن غبغب و آن زقن شد
بصورت پیمبر بصولت چه حیدر
فدای حسینی بوجه حسن شد
به هیبت سبق برد از شیر گردون
کمین چاکرش خاور تیغزن شد
چه بر رخش همت رخش جلوه کردی
تهمتن فروتر ز زال کهن شد
چنان صف اعدا دریدی که گفتی
به میدان کین حیدر صف شکن شد
فغان کان صنوبر بر سرو بالا
به بیخ و بنش تیشۀ ریشه کن شد
دریغا که آن شاخ گل پیرهن را
بجای قبای عروسی کفن شد
مهین خواستگار نگار ازل را
نگاری سیراپا ز خون بدن شد
نثار سر او خدنگ مخالف
سنان در بر او حمایل فکن شد
روان شد ز دیوار قسمت بلائی
که شهزاده آزاد از قید تن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۴ - فی لسان ام الرضیع سلام الله علیهما
سبزۀ دامن من، تازه گل احمر من
تشنه لب اصغر من
رفت افروخته دل سوخته جان از بر من
کودک گلبر من
گل نورستۀ شاداب چرا پژمرده
وز چه رو افسرده
بوستان خرم و خشکیده نهال تر من
شاخ طوبی بر من
غنچۀ بسته دهن باز شد از خار خدنگ
خنده زد با دل تنگ
برد یکباره قرار از دل و هوش از سر من
روح از پیکر من
کودک من که در آغوش پدر رفت برون
آمد آغشته بخون
در حجاب شفق افتاده مه انور من
آه از اختر من
دُر یکدانۀ شاداب عقیق آسا شد
گوهری والا شد
چرخ، یاقوت روان ریخته در ساغر من
از دو چشم تر من
کودک من چه گل نسترن از باغ گذشت
ارغوانی برگشت
چرخ نیلوفری از گلشن فرخ فر من
برد بار و بر من
طائر سدره نشین از چه زمین گیر شده
هدف تیر شده
شده دست ستم حرمله غارتگر من
ریخت بال و پر من
ای همای ازل ای هدهد اقلیم الست
که ترا بال شکست
تا ابد داغ غمت بر دل غم پرور من
دل پر اخگر من
از کمانخانۀ تقدیر ترا تیر آمد
بمن پیر آمد
وای بر این دل بیمار و تن لاغر من
زانچه آمد سر من
سینۀ غمزده ام تا که ترا مأوا بود
سینۀ سینا بود
ای دریغا چه شد آن جلوۀ خوش منظر من
نیر اکبر من
از زلال لب شیرین تو دور افتادم
تا بگور افتادم
خضر حاشا که بدین چشمه شود رهبر من
ای لبت کوثر من
شیرۀ جان من! از شیر مگر سیر شدی
یا گلو گیر شدی
خاک بر فرق من و شیر من و شکر من
ای سر و سرور من
بلبل خوش سخنم طوطی شیرین دهنم
نغمه ای زن که منم
ورنه این سان که تو باز آمده ای از در من
نشود باور من
نازنین حلق تو گر تشنه و بی شیر نبود
لایق تیر نبود
بستان داد من از حرمله ای داور من
که توئی یاور من
تو ز کف رفتی و افتاد مرا پایۀ عمر
رفت سرمایۀ عمر
زیب دوش و بر من رفت وز روز مور من
صدف گوهر من
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
فی مدح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهای رنگارنگ رنگین شد
نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد
دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها
اسیر سنبلی از بوستان آل یاسین شد
چگویم از گل رویش؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجوش مذاق دهر شیرین شد
کرا نیرو که با آن آفتاب رو زند پهلو
که در چوگان حسنش قرص خور چون گوی زرین شد
به میزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
که با آن خرمن سنبل کم از یک خوشه پروین شد
جمال جان فزای او ظهور غیب مکنون بود
دو زلف مشکسای او حجاب عزّ و تمکین شد
هم از قصر جلال او بود عرش برین برجی
هم از طور جمال او فروغی طور سینین شد
به باغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان کرامت شهسوار ملک تکوین شد
شه ملک قدم، مالک رقاب اکرم و اظعم
مه انجم خدم، بدر حقیقت، نیر دین شد
سلیل پاک احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد
محیط علم ربانی، مدار فیض سبحانی
که در ذات و معانی ثانی عقل نخستین شد
لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاکل از بیان دلستانش حل و تبیین شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق، کز او رواج دین و آئین شد
درش چون سینۀ سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد
مرارتها چشید آن شاه خوبان ار بنی مروان
مگر آن تلخ کامی بهر زهر کین به تمرین شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد
برای یکه تاز عرصۀ میدان جانبازان
ز جور کینۀ مروانیان اسب اجل زین شد
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
شمارهٔ ۱ - فی مدح الامام ابی جعفر الجواد علیه السلام
باز طبعم را هوای بادۀ گلگون بود
در سرم شور و نوا و نغمۀ موزون بود
نوبهار است و کنار یار، ساقی می بیار
طالع می با مبارک طلعتی میمون بود
باده گلرنگ و نگاری شوخ و شنگ و وقت تنگ
هر که را این سود و این سودا نشد مغبون بود
صحبت حوری سرشتی، باغ و گشتی چون بهشت
هر که این عشرت بهشتی بخت او وارون بود
جز لب جوی و کنار یار دلجوئی مجو
جز حدیث می مگو کافسانه و افسون بود
ساقیا ده ساغری، بر گردنم نه منتی
از خمی کش یک حباب او خم گردون بود
از خم وحدت که لبریز محبت بود و عشق
از خمی کاندر هوایش در خم افلاطون بود
از خم مینای عشق حسن لیلای ازل
کز صبوحش عقل تا شام ابد مجنون بود
بادۀ گلگون اگر خواهی برون از چند و چون
از خم عشق ولی حضرت بیچون بود
پادشاه کشور ایجاد ابوجعفر جواد
آنکه در عین حدوثش با قدم مقرون بود
مصحف آیات و عنوان حروف عالیات
غایه الغایات کاوصافش ز حد بیرون بود
مظهر غیب مصون و مُظهر ما فی البطون
سرّ ذاتش سرّ اعظم مخزون مخزون بود
گنج هستی را طلسم و با جهان چون جان و جسم
مخزن دُرّ ثمین و لؤلؤ مکنون بود
فالق صبح ازل مصباح نور لم یزل
کز تجلیهای او اشراق گوناگون بود
طور سینای تجلی مطلع نور جلی
کز فروغش پور عمران واله و مفتون بود
شد خلیل از شعلۀ روی مهش آتش به جان
فلک عمر نوح از سودای او مشحون بود
گر ذبیح اندر رهش صد بار قربانی شود
در منای عشق او از جان و دل ممنون بود
چشم یعقوب از فراق روی او بی نور شد
یوسف اندر سجن شوق کوی او مسجون بود
در کمند رنج او رنجور ایوب صبور
طعمۀ کام نهنگ عشق او ذوالنون بود
بر سر راهش نخستین راهب راغب مسیح
آخرین پروانۀ شمع رخش شمعون بود
قرن ها بگذشت ذوالقرنین با حرمان قرین
خضر از شوق لبش سر گشتۀ هامون بود
غُرّۀ وجه محمد قُره العین علیّ
زهرۀ زهرا و دُرّ درج آن خاتون بود
فرع میمون امام ثامن ضامن رضا
اصل مأمون تمام واجب و مسنون بود
عرش اعلی در برش مانند کرسی بر درش
امر عالی مصدرش ما بین کاف و نون بود
لعلش اندر روح افزائی به از عین الحیات
سروش از طوبی بر عنائی بسی افزون بود
گرد روی ماه او مهر فلک گردش کند
پیش گرد راه او خرگاه گردون دون بود
گاهی از غیرت گهی از حسرت آن ماهرو
قرص خور چون شمع سوزان و چه طشت خون بود
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۶ - فی الاستغاثه بالحجه عجل الله تعالی فرجه
آمد بهار و بی گل رویت بهار نیست
باد صبا مباد چه پیغام یار نیست
بی روی گلعذار مخوانم بلاله زار
بی گل نوای بلبل و شور هزار نیست
بی سر و قدّ یار چه حاجت بجویبار
ما را سرشک دیده کم از جویبار نیست
بی چین زلف دوست نه هر حلقه ای نکوست
تاری ز طره اش به ختا و تتار نیست
بزمی که نیست شاهد من شمع انجمن
گر گلشن بهشت بود سازگار نیست
گمنام دهر گردد و ویران شود به قهر
شهری که شاه عشق در او شهریار نیست
ای سرو معتدل که به میزان عدل و داد
سروی به اعتدال تو در روزگار نیست
ای نخل طور نور که در عرصۀ ظهور
جز شعلۀ رخ تو نمایان زنار نیست
مصباح بزم انس بمشکوه قرب قدس
حقا که جز تجلی حسن نگار نیست
ای قبلۀ عقول که اهل قبول را
جز کعبۀ تو ملتزم و مستجار نیست
امروز در قلمرو توحید سکه زن
غیر از تو ای شهنشه والا تبار نیست
در نشئۀ تجرد و اقلیم کن فکان
جز عنصر لطیف تو فرمانگذار نیست
جز نام دلربای تو از شرق تا بغرب
زینت فزای دفتر لیل و نهار نیست
در صفحۀ صحیفۀ هستی به راستی
جز خط و خال حسن ترا اعتبار نیست
وندر محیط دائرۀ علم و معرفت
جز نقطۀ بسیط دهانت مدار نیست
با یکه تاز عزم تو زانو دو ته کند
این توسن سپهر که هیچش قرار نیست
ای صبح روشن از افق معدلت در آی
ما را زیاده طاقت این شام تار نیست
ما را ز قلزم فتن آخرالزمان
جز ساحل عنایت و لطفت کنار نیست
در کام دوستان تو ای خضر رهنما
آب حیات جز ز لبت خوشگوار نیست
ای طاق ابروی تو مرا قبلۀ نیاز
از یک اشاره ای که مشیر و مشار نیست
غیر از طواف کوی تو ای کعبه مراد
هیچ آرزو در این دل امیدوار نیست
غیر از حدیث عشق تو ای لیلی قدم
مجنون حسن روی ترا کار و بار نیست
شور شراب لم یزلی در سر است و بس
جز مست بادۀ ازلی هوشیار نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
مژدۀ باد زندان را قاصد صبا آمد
حضرت سلیمان را هدهد سبا آمد
مژده بادت ای بلبل می دمد به صحرا گل
شور و فتنه داد گل موسم نوا آمد
کوفت کوس آزادی آسمان به صد شادی
یا که شاخ شمشادی با قد رسا آمد
صبح شام غم سرزد آفتاب خاورزد
یار حلقه بر در زد بوی آشنا آمد
زهره نغمه زد آزادد مشتری دل از کف داد
از پی مبارک باد چرخ در صدا آمد
شد جوان زندانی بر سریر سلطانی
بهر پیر کنعانی کجل توتیا آمد
گرچه موج بی پایان زد بکشتی دوران
نیست با کی از طوفان نوح ناخدا آمد
طالب حقیقت را نوبت تجلی شد
سالک طریقت را خضر رهنما آمد
باز کن دو چشم دل بین که کیف مدالظل
مفتقر مشو غافل سایۀ هما آمد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۵
نفخه ی سنبل گلچهره ی من می آید
یا نسیم سحر از سوی چمن می آید
به سوی بلبل بی وصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن می آید
می رسد یوسف گمگشته ی یعقوب حزین
یا مگر جان گرامی به بدن می آید
دل دیوانه ام از بند بلا یافت نجات
که ملک خوی پری چهره ی من می آید
آب شد لعل و در از رشک حدیثم که مرا
نام دندان و لب او به دهن می آید
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ما
که بدان طره ی پرچین و شکن می آید
یارب این چهر عرق کرده دلارام من است
یا مه چهارده امشب بر من می آید
در هوای شکر کبک خرامی چه عجب
باز اگر طوطی طبعم به سخن بازآید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
عید است و موسم گل و هنگام طرف باغ
لیکن مراست در دل غمگین چو لاله داغ
ساقی اهل عشق فروغی ز باده کو
تا لحظه ای ز هستی خویشم دهد فراغ
با عقل سوی دوست کسی ره نمیبرد
خورشید را بشب نتوان یافت با چراغ
از کوی دوست میرسی ای باد مشگبوی
کز رهگذار تست مرا عنبرین دماغ
در ناله است بلبل و نرگس گشاده چشم
تا کی خرامی ای گل سیراب سوی باغ
دل بی تو سوخت چاره کارش ز کار تست
حاکم توئی و نیست بر این خسته جز بلاغ
شعرت غذای طوطی روح است ای حسین
بشناس قدر طعمه طوطی مده بزاغ
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۳ - رفتن رام از چترکوت به صحرای اتره زاهد و دیدن سیتا زن او را و فرود آمدن حله ها از عالم بالا برای سیتا به دعای زن زاهد
چو سیاحان به عزم جای دیگر
صنم همره روان شد با برادر
به هر صحرا و کوه و دشت و وادی
شدی مشغول سیر نام رادی
به ترک دولت از دلدار دلخوش
چو از دولت شود محنت فرامش
به روی دوست بر جا راه پیمود
نگاهش مرغ گلزار ارم بود
دلش جمع از پریشانی و اندوه
ز بی آبی برّ و سختی کوه
به هر وادی که بودی آب نایاب
به لعل نوش خندش بود سیراب
ز کوه سخت زان رو غم نمی خورد
تجلی خدا همراه می برد
ز بس زان گل شگفت آن مرغ آزاد
به خوابش پادشاهی نامدی یاد
چنان رفتی به جانان شاد خندان
که هنگام خلاصی اهل زندان
به ذوق یک نگاه آن پری رو
فدا کردی هزاران باغ مینو
به هر گامی ز صحرا صد چمن کاشت
گلستان روان همراه خود داشت
به کوه از سایۀ آن سرو گلرنگ
به لعل آتشی شد چون ز خور سنگ
به هر خاری که آن گلرنگ بگذشت
چو نخل خشک مریم بارور گشت
غزال مشک شد آهو ز بویش
که صد چین داشت هر یک تار مویش
به حیرت ماند زو کبکان در آن راه
که در دامان گرد افتاد چون ماه
میان رام و لچمن جای سیتا
چو گل کرده میان رنگ و بو جا
روان رام و برادر چون با گنگ
میان هر دو سیتا سرستی رنگ
چو لعل سفته مابین دو گوهر
چو ماه طالع از برج دو پیکر
مهش تابان میا ن رام و لچمن
چو حقی کز دو شاهد گ شته روشن
تماشاهای صحرا دیده دیده
به جای آتره عابد رسیده
تکلف بر طرف بر خ وان زاهد
به شهد و میوه شد مهمان زاهد
زنش را نیز کرد آنجا زیارت
که سیصد قرن کارش بود طاعت
زن زاهد به رسم میهمانی
به سیتا کرد بی حد مهربانی
پس از لطف و کرم با آن گل اندام
نصیحت کرد بهر خدمت رام
چه مردانه مثل زد آن مثل زن
که دلجوییِ شوی است طاعت زن
بسی پرسید سرو سیمتن را
ستایش کرد و گفت آن حور زن را
تویی اندر زنان چون ماه بی عیب
ازان کردم دعا کز عالم غیب
بهشتی حله های کسوت حور
معطر چون گل اندر مشک و کافور
مرصع زیور ی لولوی لالا
برای تو فرود آید ز بالا
سمنبر با تواضع کرد در بر
لباس فاخر و انواع زیور
مگر از بسکه بود آن مه به عفت
به داد عصمتش، حق داد خلعت
نگنجید ازطرب چون غنچه در پوست
به خوبی جلوه گر شد در بر دوست
فراوان شادمانی ها نمودند
به حسن و عشق خود هر یک فزودند
همانجا شب به جانان بود دمساز
سحر گه کرد آهنگ سفر باز
ز ذوق سیر با یار دل افروز
نمی ماندی چو مه یکجا شب و روز
همانا داشت زانرو لذت سیر
که یار خویش را می دید با غیر
چو خورشید آن جوانمرد جهانگرد
وداع همت از یاران طلب کرد
در آن صحرا شکارافکن شب و روز
گوزن و شیر و گور و آهو و یوز
همی رفتی به منزل چند فرسنگ
جهان زو بر پلنگ و اژدها تنگ
ز سهمش از وطن هر سو گریزان
گوزنان اشک زهرآلوده ریزان
هژبر از بیمِ تیرش با دل ریش
به کام خویش بردی سبلت خویش
غزال سرمه چشم اندر بیابان
به گرد خود ز تیرش یافت مژگان
صنم یک روز با سروِ سر افراز
ز دلسوزی نصیحت کرد آغاز
که تنگ آمد ز صیدت مرغ و ماهی
به درویشی نزیبد کار شاهی
چه باعث شد ترا بر شیوهٔ صید
که سرگردان همی گردی و بی قید؟
شکار از حد فزون، سازد سیه دل
که هست از خون ناحق غیر حاصل
مکن بر گور و آهو ترکتازی
به جان دیگران تا چند بازی؟
زبان بگشاد شیرین لقمۀ شور
مکن بر بی زبانان این قدر زور
مجو آزار کس، کاین سهل کار است
کم آزاری، رضای کردگار است
صنم را داد پاسخ سروِ آزاد
که صید دام زلفت جان من باد
مفرما منع صیدم تا توانی
که تقریبِ شکار من ندانی
مرا در ضمنِ آن کارست بسیار
وگر نه نیستم راضی به آزار
که می کردند دیوان قصد جان را
به شکل وحش و طیر این زاهدان را
من از بهر نگهبانی این جمع
زنم این وحشیان را تیر بی طمع
پری داد آفرین بر نکته دانی
لبش بوسید زان شیرین زبانی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۶ - کور کردن رام یک پسر اندر را که به صورت زاغ سیتا را رنجانیده بود
شکار آورد روزی آن ظفرکیش
گوزن و آهوان را از عدد بیش
به سیتا داد کاین صید فراوان
بکن قسمت برین صحرا نشینان
چو بخشی ح ص ه های مرد و زن را
نصیب طعمه ده زاغ و زغن را
دران قسمت که آن حور پری زاد
صلای عام بر زاغ و زغن داد
ازان زاغان قضا را شوخ زاغی
تعشق جست چون بلبل به باغی
نشستی گه چو داغ لاله بر دست
گه از ناخن کف دستش همی خست
پیاپی دید شوخی های آن زاغ
ز غیرت رام شد سر تا قدم داغ
به گلزاری که رضوانست بلبل
جه زهره زاغ را تا بو کند گل
دلش گفتا ز عقلم این سراغ است
که پورِ اندر است این خود نه زاغ است
وگرنه زاغ را بازی به شهباز
بود خود در عدم رفتن به پرواز
به زاغ انداخت باز غیرت آیین
نه تیری از خس جاروب شاهین
گریزان زاغ و شاهین تیز در پی
ز سهمش کرد هفت اقلیم را طی
خلاص جان ندید از وی دگر بار
به پیش رام آمد بهر زنهار
چو آن عاصی که با روی سیاهش
نباشد جز به لطف حق پناهش
بگفتش رام بخشیدم ترا جان
و لیکن چون تو دیدی سوی جانان
امان خواهی ز تیر غیرت اندیش
کفارت را بدوز آن دیدهٔ خویش
ز بیم مردن آنگه با دمِ سرد
به یک چشمی ز تیرش صلح کل کرد
ز غیرت مانده بر یک چشم او داغ
به یک چشم است زان بی نایی زاغ
بدوزد دیده ها را غیرت عشق
عجب نبود چنین از عصمت عشق
ز بس کز عشق غیرت بود کارش
صنم همدوش در سیر و شکارش
شدی روزانه صید افکن شتابان
شب آسایش نمودی در بیابان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۷ - دیدن حوض پر آب و نیلوفر و چیدن گلها رام و سیتا با یکدیگر
جهانگیر فلک با روی روشن
چو از زرین جزوکه داد درشن
درآمد گرم اندر چشم عشاق
که نیلوفر به درشن بود مشتاق
از آن گرمی دلش شد آنچنان شاد
که اندر عشق آمد خنده اش یاد
به صحرا یافت آن خورشید با ماه
ز نیلوفر لبالب حوض در راه
ز بس نیلوفرش با هم شکسته
حباب از تنگی جا دم شکسته
نه نیلوفر به روی آن دو مهتاب
به حیرت باز مانده چشمها آب
بسا نیلوفری صبح ی و شامی
به یکجا بر شکفته هر کدامی
مگر زان هر دو نیلوفر دمیدند
که مهر و ماه را همدوش دیدن د
دو نیلوفر به وهم آن دو دلدار
به مهر و ماه تا اکنون گرفتار
به گل چیدن پری را پیشتر خواند
نشست و سرو سیم اندام بنشاند
ازان نیلوفرستان آن دو مائل
به دوش یکدیگر کرده حمائل
بچید و نیلوفر زان صبح امید
مشرف شد به وصل ماه و خورشید
زهر برگش زبان شکر وا شد
که خوش دولت نصیب این گیا شد
من و یاد مسیحا در دماغم
کزین شادی شکفته باغ باغم
به خود گفتم به طالع چون نسازی
که با خورشید کردی پنجه بازی
به کام دل دو همدم بر لب آب
به زیر سایۀ گل رفته در خواب
به گلبازی دمی با هم نشستند
کمر بر ساز رفتن باز بستند
در آن صحرا بسی دید از عجائب
که گشتی ع قل حیران زان غرائب
لبالب حوض آبی دید کز وی
همی آمد نواهای دف و نی
سرود نغمه ای زان کرد در گوش
که زاهد را ز مستی گم کند هوش
گر از افتادش اندر گلزمینی
مرصع از گل و نسرین نگینی
بسا چشمه روان در عین گلزار
چو اشک شادمانی بر رخ یار
دران گلگشت مرغان خوش آواز
ز مستی ماند چون بلبل ز پرواز
فراوان برگ در صحن دلاویز
ز آب همچو مروارید لبریز
ز آبش آبروی صد گلستان
شکفته گون به گون، نیلوفرستان
به نیلوفر شده زنبور دمساز
چو پروانه بر آتش گشت جانباز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۶ - آمدن رام در کوه رک مونک
چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین
علم بر زد چو سیاح جهان بین
فراشی دی د اندر دامن کوه
کزان گشتی فراموش از دل اندوه
غم و اندیشه ننگ آن زمین بود
نشاط افزای فردوس برین بود
ز نام غم هوایش بود بیزار
که نگشاید ارم بر کافران بار
سوادش باغ رضوان را نمونه
درو گلها شکفته گونه گونه
دران گلگشت جا عابد زنی د ید
کزان باغ خدایی گل همی چید
به وحدانیت حق معترف بود
کنار حوض پنهان معتکف بود
چو گل خندان و سوری نام آن زن
شکفته چون گل سوری به گلشن
دلش دریافت ی در آن غم اندیش
ضیافت را نهاده میوه در پیش
کنار حوض برد و گفت با رام
که ای غمدیده آب ما بیاشام
فزاید در دل و جان بی غمی را
نشاط و سور بخشد ماتمی را
مشو غمگین کنون در هجر دلدار
که نزدیک آمده تدبیر این کار
پی سگریو میمون تیز بشتاب
که او هم گه گهی آید برین آب
توقف کن زمانی جست و جو را
هم اینجا یافت خواهی نیز او را
به حیرت زان جواب حاضر او
که چون دریافت راز خاطر او
سخن معقول شد در خاطر رام
دران گل بوم چندی کرد آرام
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۷ - آمدن فصل بهار
چو یک چندی گذشت از روزگاران
در آمد در شکفتن نو بهاران
علم زد بر هوا ابرِ بهاری
به عشق لاله و گل کرد زاری
شکوفه تاج زر زد بر سر شاخ
نسیم صبح شد بر غنچه گستاخ
ز بس گلها نوای بلبل آمیز
می عشق از ایاغ ۳حسن لبریز
عروس غنچه خورده بادهٔ باد
حجاب از دل، نقاب از روی بگشاد
درختان مست گشتند از میِ ناز
ز مستیها چو می بار آورد باز
صبا می دید چون مستوفی گل
حساب حسن و عشق از دفتر گل
برون آورد پس یکساله باقی
ز گل خنده ز بلبل ناله باقی
مگر معشوق گل عاشق مزاجست
که چاک جیب او بس بی علاجست
چمن را از لطافت آب در جوی
ز شرم خویش گل را بر جبین خوی
نگارستان چین شد هفت کشور
جمال آفرینش گشت زیور
گل باد سحر آورده شبگیر
دوان اب روان و پا به زنجیر
وزان بر گل نسیم افتاد و خیزان
دمان ابر از هوا در دانه ریزان
نمودندی هوا را بسته آذین
جمال خویش برجسته ریاحین
دریده گل ز مستی جیب ناموس
مغنی بلبلان در رقص طاو وس
هلاک رقص طاووسان رعنا
نگارین کرد چون دم پا به گلها
نسیم از غنچه بوی مشک تر برد
غزال از لاله برگ پان همی خورد
به شوق لعبتان غیرت حور
سراپا مردمک گردیده زنبور
ندانم بر چه غنچه دیده بگماشت
که نتواند تبسم زان نگهداشت
به رسم هندوان نامداران
چمن نو کرده حسن نوبهاران
ازان چون شاهدان در جلوه سازی
به رنگ و بوی گلها کرده بازی
ز شادی بسکه گشته راحت آگند
نگنجد در دهان گل شکر خند
شمال ار نه ازو شد ساغر آشام
چرا افتان و خیزان می زند گام؟
شراب گل ندانم از چه جامست
که بویش مست کار خاص و عا مست
نه تنها زو چمن با گلستان مست
فلک مست و زمین مست و زمان مست
صبا مستانه می رقصد که این بار
چمن را حسن و عشق آمد گل و بار
بهاران عرض جیش جیش بین شد
گلستان بر ارم صد نکته چین شد
چو عطاران چینی ساده رو جای
ز خلق خوش بهر دل ساخته جای
به بلبل کرده قمری این نوا زار
که بوی دوست می آید به گلزار
نوای بلبلان بر گل شکر ریز
چو ساز باربد در بزم پرویز
اگر چه نغمۀ بلبل اثر داشت
نوای کوکلا سوزی دگر داشت
گر او بر آ ت ش گل زند می خواند
چو هندو این حدیث بید می راند
به پیشش جمله مرغان خوش الحان
ز درس علم موسیقی سبق خوان
به آهنگ جگر، خوبان دلتنگ
شکسته ساز هر دم زخمۀ چنگ
هزارن در چمن کرده منادی
که رود آب زد گلبانگ شادی
بهار آمد دلا افسردگی چند
چو گل بشکفت این پژمردگی چند؟
ز شادی نرگس بیمار مست است
نه خود مست است کو هشیارمست است
اگر می نیست آب جویبارش
چرا بی تشنه شد رنج خمارش؟
ز شاخ موج ریزان آب کافور
چو دهن و باده از بلسان و انگور
نهالش نونهال صندل و عود
مشام روح کرده عنبر اندود
ز گلها شد پری زاری در و دشت
چو جمع شاهدان با هم به گلگشت
نه خط دوست سر برزد دران حال
که سر سبزی گرفته دانۀ خال
چو مانی نام ۀ نقش آفرین شد
چمن را خلد در زیر نگین شد
بتان آذر و ارژنگ مانی ۳
خجل زان شکلهای بوستانی
بسا مرغان به انواع ترانه
غزلخوانان و لیکن عاشقانه
ز پیراهن هزاران یوسفستان
برآرد غنچه از گلهای خندان
گرو برده بهاران جاودانه
ز رنگ آمیزی کار زمانه
به دم نازک بتان شاهد و شنگ
مشعبدشان نمودندی به صد رنگ
تبسم از لب غنچه چکیدی
گل از گلبن شکفته بر دمیدی
فراز شاخ نرگس ماند ح یران
همه تن دیده همچون دیده بانان
بنفشه گوش بر افشای راز است
که سوسن را زبان بر وی دراز است
لب گل فال زن بر بوسۀ خویش
ولیک از شرم بلبل سر فرا پیش
ز بس خود بر شکفتن دشت جاوید
گل سایه ز منت های خورشید
اگر چه غنچۀ لب داشت مستور
نشان بوسه پیدا می شد از دور
هوا زانسان به کامِ ساغر آشام
که سوی لب شتابد باده بی جام
ز تأثیر هوا و جذبۀ دل
بتانِ سنگدل بر عشق مایل
هوایش کز هوای دل سرشته
دهد فتوای می خوردن فرشته
ز نیرنگی که زو جادوگری باد
درِ حیرت بر روی عقل بگشاد
به افسون از پی حیرت فزایی
نموده خوش جهانی، سیمیایی
تماشا را به یک دم بی تگ و دو
فکنده عقل را در عالم نو
طراوت وافر و شادابی ارزان
شکفتن بی حد و بالش فراوان
خوش آن عالم که عشرت هم قرین بود
بهشت آسمانی در زمین بود
شبیه نطفه اندر بطن مادر
ببالیدی چو باغ سیمیاگر
ریاحین را سحاب از مهربانی
چشاندی شیر ز آب زندگانی
مگر اعجاز شد نشو و نما را
که حسن حور می بخشد گیا را
جهان خندان و گریان رام بیدل
به خاک و خون طپان چون مرغ بسمل
فراق اندر بهار افزون کند غم
که باشد پر خنک در عید ماتم
نه ذوق آن که بیند جلوهٔ گ ل
نه تاب آنکه گیرد زلف سنبل
مقابل بود هر دم روی ماهش
به رنگ گل ن یالودی نگاهش
خیال روی جانان داشت با خویش
خجل ساز گلستان داشت در پیش
به هر یک زان گل اندامان گلزار
خجالت را نموده جلوهٔ یار
به خونین لاله هرجا دیده بگشود
به داغ خویشتن داغش بپیمود
تعالی الله، چسان بودش جگر داغ
که نو می شد ز داغش داغ بر داغ
نه شبنم بود بر لاله که از شرم
عرق می ریخت آتش زان دل گرم
تب هجران اثر کردی به جانش
که تبخاله بر آوردی دهانش
به گل گفتی منم بی دوست غمناک
تو باری چون گریبان کرده ای چاک
گهش گفتی که خارت بی تمیز است
که جسم آخ ر به دامانم عزیز است
چو گلبن را ز درد خود خبر کرد
به گل بیماری نر گس اثر کرد
نهادی پیش سوسن گه سر خویش
که بر من کار فرما خنجر خویش
گهی در خواست از نرگس به ناکام
که جانم را بده رنجوری وام
دل از رنگ بنفشه شاد بی قیل
که بهر ماتمش زد جامه در نیل
گهی بر گل چو بلبل ناله کردی
گه از خون سبزه ها را لاله کردی
گهی دادی به زاری یاری ابر
که نوبت ده به من و ز گریه کن صبر
دلش با صد جنون دست و گریبان
کزینسان خویش سازد چاک دامان
رخ بی رنگ و بو چون گلبن درد
شکست صد خزان خورده گل زرد
ز سوز نالۀ زارش به گلگشت
متاع حسرت ارزان در در و دشت
ز اشک دانه دانه با دل تن گ
محبت کاشتی در سین ۀ سنگ
ز افغانش که بر دلها نمک سود
نصیب بلبلان شرمندگی بود
به صد شوریده جانی، بی قراری
به سر می برد زینسان روزگاری
چو در صحرا به تنگ آمد ز اندوه
زد آخر دست دل در دامن کوه
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۲ - در صفت فصل بهار برسات و فراق رام
هوای عشق آمد فصل برسات
که فردوس برین را می کند مات
ز بس آب و هوایش جان نوایست
به خوبی پادشاه هر هوایست
بهار عاشقان برسات هند است
ز دلها خون فشان برسات هند است
ز رنگ و بوی پرکاریست در وی
سراپا ناله و زاریست در وی
هوایش بیدلان را سینه کاود
که از هر ذره عشق نو تراود
به وصفش مخزن گوهر گشایم
چو چشم ابر در ریزی نمایم
چو بنشسته پس از سالی به میعاد
سلیمان فلک بر مسند باد
از آن باد آتش او گشت پر تیز
بخار آب دریا یافت انگیز
به گریه ابر را نو شد اجازه
که سازد سن ت عشّاق تازه
فلک عاشق زمین معشوق زارست
که آن را گریه وین را خنده کار است
به خنده ابر همچون زنگی مست
به بازی کرده تیغ برق در دست
به تیغ برق ابر تیره رو تُند
ز تیزی خنجر زرین خود کُند
مقلد پیشه گشته ابر آذار
کند تقلید دشت شاه دز بار
به روی آسمان ابر غریوان
سپاه انگیخته از تیره دیوان
نه دیو است او که نازل شد فرشته
به رحمت باری از رحمت سرشته
به سقایی چه شخص بی بدیل است
که آب زندگیش آب سبیل است
دگر شد شیر خواره عالم پیر
که ابر از شیره جان می دهد شیر
ز رنگ آمیزی از ابر درافشان
گشاده رنگ ریز چرخ دوکان
هوا چون نشره اطفال رنگین
که هر یک ابر دارد رنگ چندین
زمانه غیرت نشو و نما را
نموده گلشن رنگین هوا را
کشیده مانی از سیمرغ تمثال
گشاده بر افق رنگین پر و بال
کفش رنگ زمانه بیخت گویی
شفق با روز و شب آمیخت گویی
یقین ابر است بازاری چو قصاب
که در یک کلبه دارد آتش و آب
ز بس هر پیشگی هست آن هنرور
گهی خنجر فروش و گه کمانگر
نقاب شعله دود آه عشق است
در افشان کاویان شاه عشق است
چو غم تیره بلای آتش افشان
به دم چون اژدهای آتش افشان
فلک موسی و ابر سرمه سان طور
تجلّی های برقش کرده پر نور
نهنگان سرزده زین موج ۀ نیل
شکسته بند آهن حلقۀ پیل
به فرق نیل گر در خوشاب است
یقین کان نیل نیسانی سحاب است
به گلشن بر ریاحین سایه گستر
چو پیلان پیش پیش از فوج لشکر
خدایی سایبانها بر کشیده
ز نو خور آسمانها آفریده
همانا گشت چرخ بی کناره
ز صور آه عاشق پاره پاره
فلک دیر است ابر تیره رهبان
چو دین مصطفی خورشید پنهان
ز چشم ابر اشک شادمانی
چکان هر دم چو آب زندگانی
هوا گو یی گشاد از دست اعجاز
سر صندوق مروارید تر باز
ز قطره دائره بر آب سی ار
زهی نقطه که داند کار پرگار
ز صلب ابر ریزان نطفۀ پاک
رحم تازه بدو آبستنی خاک
ز شاخ خشک بار آرد گل تر
هم از موز و صدف کافور و گوهر
فلک نوبت زده عیش و طرب را
زمین نو سبزه کرده پشت لب را
ز سبزه شخص گیتی پرنیان پوش
فکنده طیلسان خضر بر دوش
نشاط و انبساط از حد شد افزون
زمین زنگ دل خود داده بیرون
ز سبزه خاک را میناست دربار
گرفته آسمان زو وام زنگار
به سر سبزی جهان چون بخت شاهان
به شادابی زمین چون روی ماهان
ز سبزه کوری غم نیست د شوار
چو از رنگ زمرد دیده مار
شکسته موسی الواج ز برجد
از آن سبزی فراوان داشت بیحد
خروش انگیز هر سوتازه سیلی
چو دیوانه به صحرا کرده میلی
دل مرغان ز بند دام آزاد
که دانه سبز شد در دام صیاد
تراویده صفا از پیکر خاک
فلک می گشت بر گرد سر خاک
ز اقسام ریاحین بس گل هند
ش کفت و کوکلا شد بلبل هند
ز عشق قطره چاتک بادم سرد
رقابت با صدف چون مور می کرد
دل طاووس را از مستی جوش
شده معزولی جنّت فراموش
به یک آیینه نازیدی سکندر
هزار آیینه دارد این به هر پر
به پیش طوطی آن آیینه بنهاد
که تعلیم شکر گفتن دهد یاد
جهان حسن را آیینه دار است
از آن آیینه هایش پرنگار است
کمال حسن دارد اندک ی نقص
که گرید در غمش در شادی رقص
ز طعن عیبجویان می هراسد
که عیب خویش نیکو می شناسد
ز یک عیبی که داری گو میندیش
که باشد هر هنر را عیب زان بیش
در آن موسم ز غم رام جگر خون
شکسته دل چو شاخ بید مجنون
اگر چه ابر هر س و سیلها راند
دلش را آتش غم سیخ بنشاند
ز ابر در فشان آسمان وش
به هرکس آب باران بردی آتش
بگو سرو از چه گردد آتش من
که آب افشاند بر وی نفط روغن
مگر نامت از ان شد ابرِ آذار
که بر عاشق نباری غیر آزار
دلش غیرت نما سنگ و سبو را
دمش چون صبح خنجر زن گلو را
چو شمع از آتش دل چهره افروخت
چو مشک اندر دلش خون جگر سوخت
ز بس بی شمع خود با سوز می زیست
برو خاکستر پروانه بگریست
گرو برده به جانکاهی ز مهتاب
نشسته چون گل اندر آتش و آب
ز بس آزار جان شرمنده شد عشق
وفایش دیده از جان بنده شد عشق
به صد جان کندن آن مدت بسر برد
به صد حسرت دلش خون جگر خورد
به صد غم آمد آن فصلش به پایان
در آمد اول فصل زمستان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۹ - در صفت پیدایش هنونت
شنو اح وال خود ز آغاز و انجام
پریزادی که بودش انجنی نام
چو بت رویان بدان صورت که دانی
به خود هر هفت کرد اندر جوانی
فکنده کسوت گلنار در بر
چو گل کرده لباس خ ود معطر
صبا دید و دوید از بی تکلّف
چو بکران چمن کردش تصرف
صبا را گفت حور پاک دامان
که بر مستور دست انداخت نتوان
جوابش داد باد و گفت کای حور
نکو دانم که هستی پاک و مستور
و لیکن من به غایت پاک جانم
ندارم جسم و آلایش ندانم
گر آلایش به جانم حق نهادی
به جیب مریمم کی بار دادی
چه غم برداشتم گر دامنت را
چو غنچه بشکفاندم گلشنت را
کزان نبود قصور عصمت حور
و لیک از من ترا خواهد شدن پور
برو آسوده شو بر بستر خویش
عروسانه کنار شوهر خویش
که خواهی زادن آخر پاک فرزند
که خواهی بودنش با باد پیوند
چنان شیری ش ود آن شرزه پیکر
که مثل او نزاید تا به محشر
ز فیض باد گشته غنچه اش سیر
غزال مشک شد آبستن شیر
درآمد در رحم میدان کین را
هژبر آسمان ماه زمین را
بود خورشید را جا در دل شیر
عجب خورشید کو شد حامل شیر
ز آب کیسری و نفحۀ باد
مه خورشید رو برج اسد زاد
حکایت مختصر کز وی تو زادی
شناسا شو که خود فرزند بادی
زبردست است از هر آخشیجان
از آن برداشته تخت سلیمان
سیاست او کند ابر دمان را
هم او خواهد شکستن آسمان را
از و بر قوم عاد کوه بنیاد
شنیدستی چه روز تیره افتاد
خرد پور خلف او را شمارد
که در کا از پدر پا بیش دارد
چو تو فرزند بادی سازگاری
که ماند تا قیامت یادگاری
به شیری از هوا جنگت بود ننگ
تو نرسنگی چه باشد در هوا جنگ
به تخم خویش رو این نکته کن یاد
که بر دریا کند فرماندهی باد
نهنگی گوهر خود پاک بشناس
ز دریا برگذر از موج مهراس
به دریا ابر سان دامن کشان رو
ز جا در جنب و همچون آسمان رو
چو هم ت قطره دانی آب دریا
برو زیر و زبر کن شهر لنکا
مکن سستی که وقت ننگ و نامست
گشاد تیر تو از شست رامست
هنومان را ز طفلی بود عادت
نمی دانست زور خود زیادت
همین کو را کسی دیگر ستودی
ببالیدی و خود را آزمودی
چو از جامون حدیث خویش بش ینید
ببالید و چو شیر نر بغرید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۵ - آمدن رام در شهر و دیدن برادران و شادی کردن رام و جلوس او بر تخت پدر خود
جهان بشکفت از شادی چو گلبن
به استقبال شد برت و سترگن
صلاح موی ژولیده به سر داد
پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
لباس فقر بیرون ساخت از تن
بدل کردند کسوت رام و لچمن
به شادی شد بدل غمهای دیرین
به شهر آیینه ها بستند آیین
بهار افکن رسید از راه بازار
همه شهر از بهارش گشت گلزار
عمارت را بهار نو در آمد
که سنگ و خشت را دیبا برآمد
به هر آیینه عکس رام و سیتا
نموده غیرت کاخ زلیخا
زیارت ک رد اول مادران را
خم افکند از ادب سرو روان را
چو مادر روی آن ابر حیا دید
صدف در یتیم خویش را دید
مژه از گریۀ شادی شدش تر
نثار نور دیده ساخت گوهر
به سیتا نیز شفقت کرد بسیار
کفش هم در فشان شد بهر ایثار
برهمن کرد خوش ساعت همان روز
که خوش باشد جلوس رام فیروز
ز مادر خواست رخصت پور دلکش
که برتخت پدر بنشیندش خوش
به صد خوشنودیش مادر رضا داد
دعا و رخصت از لب توأمان زاد
به رسم هندوان بر تخت بنشست
به دست عدل، پای فتنه بشکست
به داد و عدل ز انسان شد که باید
به لطف و خلق صد چندان که شاید
رعایا را چنان می داشت خرسند
که مادر بر ندارد ناز فرزند
سپاهی را برادر خوانده می خواند
فزون از بهر هر کس لطف می راند
چنان خوش داشت جان هر برادر
که صد بار از پدر شد مهربان تر
به خویشان چون نباشد لطف او بیش
که هر بیگانه را پنداش تی خویش
از آن با هم یکی شد عنصر چار
که جان عدل را شد جسم در کار
چو فارغ دل نشست از شغل شاهی
مسلم گشت بر وی کجکلاهی
وزیران را سپرده شغل هر کار
به قصد دلبر آمد مست دیدار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۱ - حیران شدن سیتا در بیابان و سراسیمه شدن او و با گریه و زاری در آمدن
به تنهایی بت خونبار بگریست
برو برگ درختان زار بگریست
به خود گفت از کجا وحشت فزوده است
مگر خواب پریشانم نمود ه است
به حیرت ماند تنها در بیابان
سراسیمه شده هر سو شتابان
کسی جز کوزه کم دید آن غم اندود
ز رفتنها چو اشک خود نیاسود
سخنگویان به خویش آشفته می رفت
بیابان را به گیسو رفته می رفت
که راما رم شدی چون از دلارام
تو اسم بی مسمایی مگر رام
زبانم تهینت گوید جفا را
فغانم مرثیه گوید وفا را
ندیدم در وفایی ث انیش را
محبت قشقه کش پیشانیش را
شکایت ها که می کرد آن دلارام
مگرخود را یقین دانست بد رام
کنون راما اگر گردی تو خورشید
چو سایه مانی از خورشید نومید
نبینی عکس من ز آیینۀ آب
بپرهیزد خیالم از تو در خواب
که از غایب به دل کردی خطابی
که از جرمش به خود کردی عتابی
گرفته سخت دامان وفا را
که حاضر کن ضمانا خصم ما را
زبون گیری تو نیز ای عشق سرکش
که با رام آب و با ما هستی آتش
کشیدی از دلش پیش ذقن آه
که خوش بگریخت آن زندانی چاه
نگون آویخته زلف گره گیر
که دزدم را رها کردی ز زنجیر
شکایت را دمی ب ا چشم گریان
به وحش و طیر دارد جان بریان
پریزادم نیارم ز آدمی یاد
نهان بهتر پری از آدمیزاد
ز جور آدمی عزلت گزیده است
پری را چشم کس زان رو ندیده است
به تنهایی کنم خو ، همچو خورشید
نهان ما نم چو آب خضر جاوید
به صحرا خوش بسازم با دد و دام
نگیرم ز آدمی زین پس دگر نام
نمانده مردمی در نوع انسان
که بهتر ز آدمی غول بیابان
ز انسان هیچ کس بدتر ندیدم
که در نوع بشر جز شر ندیدم
زهی بدنفسی انسان پر فن
به بی موجب به هر حیوانست دشمن
اگر نامش بری اندر بیابان
زنند آتش وطن را بی زبانان
به کام اژدها رفتن به ناکام
به از پهلوی انسان کردن آرام
ز چشم ناز کو معزول باشد
که تا کی عشوه ام دلها خراشد
به معشوقی دگر با کس ننازم
به حسن خویشتن خود عشقبازم
به صحرا از رخ آن رشک گلزار
تجلّی زار گشته هر سر خار
نسیم ناز از هر جا وزیدی
کرشمه رست او عشوه دمیدی
به بویش دشت شد دکان عطار
نهالِ صندل و کافور اشجار
به هر وادی گذر آن سیمتن کرد
نسیم نو بهار آنجا وطن کرد
پریزادی شد از بخت پریشان
به خویشاوندی غول بیابان
دل و جان کرد وقف نامرادی
روان شد کوثر ثانی به وادی
ز جنگ شیر ببر مردم آزار
به صحرا آتش آهش نگهدار
به آتش خوش سرو کاری فتادش
جز اشک شور کس آبی ندادش
ز سوز دل به هر جا کرد فریاد
ز آهش در بیابان آتش افتاد
دل عاشق شده از خسته جانی
چو چشم دلبران از ناتوانی
بری از فتنه چشم فتنه سازش
کم آزاری گرفته شیوه نازش
کرشمه زان مژه مهجور مانده
شکر خند از دهانش دور مانده
چو آهو چشمش از سرمه رمیده
گرفته خوابگاهش آب دیده
دماغ آشفته ای زان زلف پرتاب
دلش بیمارتر زان چشم پر آب
شکسته رنگ سرخی لبانش
دل تنبول خون دور از دهانش
ز خاموشی او حیران تکلم
ز هجران لبش گریان تبس م
ز خونریزی کرشمه دست کوتاه
فریب عشوه دلها را نزد آه
به غم از چشم دل اشک نشان داد
پی نخجیر از خون یافت صی اد
به تنهایی دریده در بیابان
مغیلان دامن عشقش گریبان
به سختی در فتاد آن نازک اندام
کفیده نازنین پایش به هر گام
چو چشم خود شده بیما ر پریان
چو موی خود سراسیمه پریشان
ز نیش غم دلش چون پای افگار
حنا بند کف پایش به خون خار
تراوش کرد داغ دل به پهلو
گذشت آما س پایش تا به زانو
به خار افتاد کار و بارش انبای
که چون شبنم به روی گل بدش جای
سراپا آبله گشت از روانی
کف پایش چو آب زندگانی
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده ای است در تبریک ورود ولی عهد از طهران به تبریز
این طارم فرخنده که پیداست زبیدا
بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا
گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر
ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟
چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی
سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا
سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید
سیری که نگارد به زمین زهره ی زهرا
آید همه زان اختر رخشنده سیار
زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا
مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو
زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا
خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان
خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا
اندر دل این گرد بر افروزد گوئی
نوری که فروزان شده بر سینه سینا
من خود به عیان بینم امروز درین دشت
رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا
یا موکب مسعود ولی عهد درین روز
بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه مقصود
چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعنای جوانان دلارا
خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی
چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین
افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی
هر سو نگری ماهی آراسته برزین
هر جا گذری سروی پیراسته بر پا
گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا
دیبا همه زیباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا
یک قوم گزیده سرانگشت تحیر
یک قوم گزیده لب دیوار تماشا
یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه
یک قوم همی آمده از شهر به صحرا
با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر
تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست
در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:
آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز
بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه
نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا
گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز
گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم یاور دین آمده، هم داور دنیا
آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد
از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا
وان کز نظر مکرمتش آید و زاید
از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا
هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد
از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ور آید
کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید
کی آینه صافی از صخره صما