عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۶
پس عاشق از خود غایب بود و بمعشوق حاضر تا شاهد و مشهود او معشوق بود بلکه معشوق بغلبۀ ذکر حاضر بود و در عالم عشق دائم الحضور و این در مقامی بود که عاشق بیاد معشوق در یاد آید فَاذْکُرُونی اَذْکُرکُمْ. و درین دو لفظ تنبیهیست و وعدۀ.خواجه احمد خوشنام از بیرون شدگان بود حجة الاسلام او را روز عید بدید از وی عیدی خواست گفت آنچه ترا شاید آنست که در آن عید گذشته چون خلق از خروجگاه بازگشتند من در محراب نمازگاه سر بسجده نهادم گفتم خوشنام را عیدی فرست و نقد فرست که دلش را طاقت وعدۀ فردا نیست ندا بگوشم رسید که پیک حضرت رسید سر بردار سر برداشتم هدهدی را دیدم درمنقار رقعۀ از حریر سبز خطی از نور نوشته بود فاذْکُرُونی اَذْکُرکُم ای برادر عزیز این اشارت بعشق معشوق است فهم این را ذوق یابد.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۳۷
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۱
در فصول پیشین نوشتهام که عشق را توجه بجهتی نیست فَاَیْنَما تُولَوُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللّه اکنون میگویم حدیث اِنَّ اللّهُ جَمیلٌ یُحِبُّ الجَمال برخوان و بیقین بدان که عاشق آن جمال میباید بود یا عاشق محبوبش و این رمزی قوی است در دانستن عشق. قصه دراز مکن تو هممحبّیو هم محبوب زیرا که جمال بطبع محبوبست بدین نسبت محبی و چون سر خَلَقَ اللّهُ ادَمَ عَلی صوُرَتِهِ در تو پدید شده است بدین نسبت محبوبی، پس روا بود که عاشق در خود نگرد معشوق را بیند دوست گیرد و درین مقام تعدد برخیزد عاشق و معشوق و عشق یکی باشد:
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
بردار تعدد و تکثر
تا وحدت او پدید گردد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۴۶
یکیرا ازمشایخ طریقت که بوصف عشق موصوف بود گفتند ای شیخ لذت عاشق در چه وقت است گفت فی اِفْشاءِ الْمَحبُوبِ عِنْدَ غَفْلَةِ الرَّقیبِ محبوب پرده برگرفته و رقیب عشق خفته و عاشق پروانه وار در بریق انوار روی او پرواز در گرفته:
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
آن شب که مرا ازتو خیالی باشد
بنگر که مرا در آن چه حالی باشد
در رفتن شب هزار تأخیر بود
درآمدن صبح ملالی باشد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۴
آنچه مهتر کلیم کریم صَلَواتُ اللّه عَلیْهِ وَسَلامُهُ در نظر اول آتش دید انَسَ مِنْ جانِبِ الطور ناراً و خطاب اِنّی اَنَا اللّه از آتش شنید دلیل دال است بر آنچه عاشق را بسوختن خود تن در میباید داد و باد رعونت از سر میبباید نهاد:
تن درمیده بسوزش ای عاشق مست
چون با تو خطاب او ز آتش بودست
رابعۀ بصری را شبی از شبها آتش عشق از کانون جگر شعله برآورد و او را از کمال احراق از پای درآورد و فریاد برآورد که یا اَهْلَ الْبَصَرَة الحَریق الْحَریق مردمان فراهم آمدند برای دفع آتش او را دیدند حالش بگشته و بوصفی دیگر گشته و میگفت اَلْحَریق اَلْحَریق گفتند اَیْنَ الْحَریقُ گفت اَلْحَریقُ فی کَبِدی و آتچه جگر صدیق میسوخت با برآمدن نفس او جهانی بوی جگر سوخته گرفت اثری بود از آثار این حریق که رابعه از آن اخبار میکرد:
عشق تو چو آتش است و جان میسوزد
وز جان چو بپرداخت جهان میسوزد
این طرفه نگر که چون بگیرم نامش
از قوت او کام و زبان میسوزد
تن درمیده بسوزش ای عاشق مست
چون با تو خطاب او ز آتش بودست
رابعۀ بصری را شبی از شبها آتش عشق از کانون جگر شعله برآورد و او را از کمال احراق از پای درآورد و فریاد برآورد که یا اَهْلَ الْبَصَرَة الحَریق الْحَریق مردمان فراهم آمدند برای دفع آتش او را دیدند حالش بگشته و بوصفی دیگر گشته و میگفت اَلْحَریق اَلْحَریق گفتند اَیْنَ الْحَریقُ گفت اَلْحَریقُ فی کَبِدی و آتچه جگر صدیق میسوخت با برآمدن نفس او جهانی بوی جگر سوخته گرفت اثری بود از آثار این حریق که رابعه از آن اخبار میکرد:
عشق تو چو آتش است و جان میسوزد
وز جان چو بپرداخت جهان میسوزد
این طرفه نگر که چون بگیرم نامش
از قوت او کام و زبان میسوزد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۵۹
ای دوست چون بدایت دوستی از یُحِبُّهُم بود هر آینه از علل مقدس بود و از زلل منزه، در ضمن این سخن سری عظیم است ای دوست آنکه از محبت خود اخبار کرده بمحبت تو گواهی داد یُحِبُّهُم اخبار او بمحبت خود یُحِبُونَهُ شهادت بر محبت تو اگر آن محبت مقدس است این هم مقدس است زیرا که در عشق این و آن نبود پس بگو مقدس است مقدس، پس تکرار بگذار تا از کثرت بوحدت آئی و ذلک سر.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۰
عاشق را باید انس به محبوب به درجه ای باشد که اگر هزار زخم تیغ بر وی آید صفای انس را ملاک کند. ادریس نبی صَلَواتُ اللّه وَ سَلامُه عَلَیه گفت در غلبات محبت: لَوْ کانَ بَیْنی وَ بَیْنَکَ بَحْرٌ مِنَ النّار لَطَرَحْتُ نَفْسی فیه شَوْقاً اِلَیکَ:
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
گر بحر پر آتش است از شوق تو من
خواهم که وجود خود در آن اندازم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۷۱
جنید قَدَّسَ اللّهُ رُوحَهُ گفت روزی سری قُدِّسَ سِرُّهُ قازورۀ بمن داد تا بر طبیبی ترسا عرضه دارم چون طبیب از دور در آن نگریست فریاد برآورد و گفت هذا بَوْلٌ عاشِقٍقَداَحْرَقَ الْعِشْقُ کَبِدهُ مرا هیبت آن سخن از خود بی شعور کرد قازوره از دست من بیفتاد طبیب آن را از زمین بتبرک برداشت و گفت ما را این آب از برای دفع آتش مرض درباید چون بنزدیک سری باز آمدم از درد درگذار آمده با چشمی پر آب و دلی خراب حال با او گفتم گفت قاتَلَّهُ اللّه ما اَحْذَقَهُ چون این بگفت نوری از روی او لامع شد گمان بردم که مگر در خانه آفتابی طالع شد از بعد آن بروزی چند درگذشت و بساط حدوث درنوشت:
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد
کین آتش عشق بی محابا
در جان شکستهام عیان شد
خون جگرم ز راه دیده
ای دوست ببین که چون روان شد
کین آتش عشق بی محابا
در جان شکستهام عیان شد
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۴
این همه درد دل و اندوه جان فرزند آدم از اختیار است و در کسب همۀ زحمت راحت او در تقدیر است مَنْ اَیْقَنَ بِالْقَدَرِ کَیْفَ یَحْزَنُ وَرَبُّکَ یَخْلُقُ مایَشاءُ وَیَخْتارُ ماکانَ لَهُمُ الْخِیَرَةَ. در عشق آنکه بختیار است بی اختیار است. عجب یکی را از ابنای ملوک ابایی پدید آمد بر بساط قربت باز یافت یکی او را دید ضعیف و نحیف شده و ذلولی و نحولی بدو راه یافته گفت در مقابلۀ آنچه گذاشتی چه دادند گفت همه دادند چون مراد من از من سلب کردند او مراد من شد و من مرید او پس همه دادند واین خوش رمزیست:
پیوسته ز عشق در کشاکش باشم
وز غایت بیخودی در آتش باشم
از من تو مراد من اگر بستانی
و آنگاه مراد من شوی خوش باشم
پیوسته ز عشق در کشاکش باشم
وز غایت بیخودی در آتش باشم
از من تو مراد من اگر بستانی
و آنگاه مراد من شوی خوش باشم
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۲۰۱
اگر معشوق تخم عنایت بر زمین مراد عاشق افکندتا گل امیدی برآید روا بود که از رایحۀ آن مشام او برآساید اما بر آن دل نهادن نشاید زیرا که او را کبریا و تعزز وصف لازمه ذات داشتست بدین تن درندهد:
گر او بخودم بقا دهد خوش باشد
در بی خودیم لقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظاروصلش لیکن
گر حضرت او رضا کند خوش باشد
رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ ۱۵ شهر جمادی الثانیة.
گر او بخودم بقا دهد خوش باشد
در بی خودیم لقا دهد خوش باشد
من خود کشم انتظاروصلش لیکن
گر حضرت او رضا کند خوش باشد
رَبَنّا ظَلَمْنا اَنفُسَنا وَاِنْ لَمْ تَغْفِرلَنا وَتَرْحَمْنا لَنَکوُنّنَ مِن الْخاسِرینَ رَبَّنا لاتُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ اِذْهَدَیْتَنا وَهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً اِنَّکَ اَنْتَ الْوَهابَ رَبَّنا اَتْمِمْ لَنَا نورنا وَاغْفرلنا اِنَّکَ عَلی کُلِّ شَیئٍ قَدیرٌ وَبِالاِجابَةِ جَدیرٌ. تَمّ الرِّسالَةُ بعونَ اللّهِ الْمَلِکِ جَلَّ جَلالُهُ بتاریخ ۱۵ شهر جمادی الثانیة.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۳ - فصل: در بیان تصوف
مشایخ عصر را کلمات متفاوت است در معنی تصوف و درماهیت او. بر یک حقیقت متفق نشدهاند. از آنکه اتفاق در ماهیت چیزی بعد از اطلاع تواند بود بر حقیقت او که محمود بود یا موصوف.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بودهاند، و آنچه گفتهاند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفتهاند در تصوف گفتهاند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بیهیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشتتر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچکس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بیاندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامهای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفتهاند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولیتر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفتهاند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
اما صفت کمال هر کس را بر حقیقت او اطلاع حاصل نشود، الا چنان که او بود، بر قدر نظر خود مطلع گردد و درحد فهم خود عبارت کند از آن چیز.
اما از آن بیرون نیست که نوعی از تفرید است و یگانگی که روش ایشان همه در نفی علایق بوده است.
و اختلاف اقاویل ایشان از اختلاف احوال ایشان بوده است که هر یک از بزرگان در حالتی دیگر بودهاند، و آنچه گفتهاند آیینهٔ حالت آن وقت، و آن لحظه جمال تصوف چنان نموده باشد. و هر کس حکایت جمال چندان کند که دیده باشد.
سخن ایشان در ماهیت آن بعد در ماهیت آن از رؤیت حقیقت بوده است که عین بر علم مقدم بود. چون ببیند بگوید، و او در معنی قبلهٔ حق گردد و پیوسته بر طراوت اصلی باشد، از آنکه مدد دیدار باوی بود. علمی که قایم به معنی چنان نبود که حاضر. ایشان گفتهاند در تصوف گفتهاند.
و تصوف صفتی است که هر کس که برو موصوف شد صفات انسانس در وی معدوم شد. صفای صرف ماند. آن صفا«ی» آیینه هیچ به غلط ننماید. همه آن نماید که بدو نمایند. تصوف تصرف نپذیرد و تکلف نخواهد.
جنید‑قدس اللّه روحه العزیز:«را» که سید این طایفه است سؤال کردند از تصوف.کلف در همهٔ احوال و سکون با حق سبحانه و تعالی در همهٔ اوقات بیهیچ علاقت.
ازسری سقطی‑رحمة اللّه علیه‑از تصوف پرسیدند. گفت: صوفی چون بادست که جای بوزد، و چون خاک است که هر کس قدم برو نهد، و چون آب است که هر چه نجس باشد بد و پاک کنند، و چون آتش است که نور او به جای برسد.
ابومحمد حریری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: در رفتن است است به هر خوی که نیکوتر باشد، و بیرون شده است از هر خویی که زشتتر باشد.
حسین منصور‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که هیچ کس او را نپذیرد، و او هیچکس را نپذیرد.
رویم‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی اختیار کردن است و، سوال ناکردن است، و ایثار کردن.
معروف کرخی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف حقیقت کارها نگاه داشتن است و به علم سخن گفتن.
بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت: تن به بندگی سپردناست.
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف ساکن است آنگه که نیابد، و ایثار کردن است آنگه که بیابد.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف نشستن است با ذکر خدای عزو جل بیاندیشه چیزی.
ابوبکر کتانی‑رحمة اللّه علیه‑گوید:صوفی خلق کردن است. هر که زیادت کرد دست برد.
بوعلی رودباری‑رحمة اللّه علیه‑گوید: فرود آمدن است بر در دوست و از آنجا ناجنبیدن، اگر چه برانند.
بوتراب نخشبی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی را هیچ چیز تیره نگرداند، و صوفی هر چیزی را صافی گرداند.
قیس‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف صبر است در بلا و پرهیز است از هوا.
ابراهیم خواص‑رحمة اللّه علیه‑گفت: بزرگی از خود دور کردن است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف درویشی است که آن را هیچ سبب نباشد.
ابو عبداللّه خفیف‑رحمة اللّه علیه‑گوید: دل پاک گردانیدن است از رضای خلق جستن.
بوسهل صعلوکی‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف اعراض کردن است از اعتراض.
سمنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف آن است که هیچ چیز را ملک خود نکنی و خود ملک هیچ کس نشوی، از آنکه اگر چیزی ملک کنی تصرف کرده باشی و اگر ملک کسی شوی تکلف، و تکلف و تصرف در تصوف محال است. کاری است ازلی تا به که دهند، جامهای است بدین حدود در بافته تا در که پوشانند.
ابوالحسن مزین‑رحمة اللّه علیه‑گفت: تصوف پیراهنی است ساختهٔ حق‑سبحانه تعالی‑در آن کس پوشد که خواهد و چون درکسی پوشاند اگر آن کس داد آن پوشش بدهد حق سبحانه و تعالی یار آن کس باشد. و اگر در حق او تقصیری کند حق‑سبحانه و تعالی‑خصم وی باشد. و هر که در معرض مخاصمت حق‑سبحانه و تعالی‑افتد مخذول و مهجور هر دو سرای شود.
و ابوحفص نیشابوری‑رحمة اللّه علیه‑گفت: صوفی آن است که قوله تعالی: «خذ العفو و امر بالمعروف و اعرض عن الجاهلین» بخواند. اللهم ارزقنا!
جعفر صادق‑رضی اللّه عنه‑را که منبع طریقت بود از تصوف پرسیدند. جواب داد که متابعت رسول ‑علیه الصلوة والسلام‑ سنت است، و متابعت احوال او تصوف.
در جمله سخن گفتهاند و خوض در ذکر آن تطویل حاصل کند. و قد قال رسول اللّه خیر الکلام ما قل و دو دل و لم یمل.
و تصوف یک کلمه است و معانی بسیار دارد. بهترین معانی یاد کردن اولیتر. ما اینجا ده معنی یاد کنیم که هر یک به حقیقت قانونی است دولت را و منبعی است سعادت را.
اول ترک دنیا است و قناعت به قوت وقت و لابد حیات که کثرت دنیا زحمت دل است، و عذاب روح. چونمرد در کثرت افتد روزگار او مشوش گردد وازحقایق باز ماند، و چون ترک آن گوید فراغت یابد.
دوم اعتماد دل است بر حق سبحانه وتعالی چنانکه از مخلوقات منقطع گردد، و بداند که نجات او و رزق او به هیچ مخلوقات باز بسته نیست. ازهمه جوانب پناه به حق سبحانه تعالی برد و اعتماد بر وی کند.
سوم رغبت در طاعت بر شناختن قدرت معبود، به مدد اعراض از خلق.
چهارم صبر بر عدم دنیا و وجود بلا به تأیید استغنا از موجودات.
پنجم قطع طمع از نعمت آفریدگان در طلب عطای آفریننده.
ششم مشغول شدن به حق سبحانه و تعالی در فراغت از خلق.
هفتم رجوع از ذکر زبان ذکر دل، در طهارت از ریا و شرک.
هشتم تحقیق اخلاص است در اعمال عبودیت و پاکی ا وحشت، و قلع بیخ شجرهٔ هوا.
نهم یقین داشتن به کمال جبروت و قدرتخداوند جل قدرته به مدد نفی شک و محو نفس و شبهت.
دهم سکون به حق در نفرت از خلق به یافتن ذوق خلوت با مشاهدهٔ ربوبیت.
پس مجموع این ده معنی تصوف است و این هر یک علی الانفراد حقیقتی دارد. هر که مجتمع این ده خصلت شد را وقوف افتد بر همه حقایق که سبب نجات اوباشد.
یکی را از بزرگان طریقت از تصوف بپرسیدند. سه جواب گفت: یکی از علم، و یکی از حقیقت، و یکی از حق. جواب علمی آنست که صافی کردن دل است از همهٔ کدورات و استعمال خلق با همهٔ مخلوقات و متابعت سنت رسول‑علیه الصلوة والسلم‑و جواب حقیقتی آنست که عدم املاک و بیرون آمدناز بندگی صفات و استغنا از همهٔ مخلوقات تصوف است. جواب حقی آنست که صافی شدن است از همهٔ کدورات و در آن صفا صافی شدن، آنگه در صفای صافی فانی شدن رضا. ایندقایق نیکو گفته استو مثل این بسیار گفتهاند.
اما سخن چون بسیار شود فایده منقطع گردد.
پس هر که این اوصاف درو توان وی را صوفی گویند که معانی تصوف صفتی است که چون کسی بدو موصوف شد او را صوفی شاید گفت. و اگر ازین معنی خالی باشد و به مجرد اسم و صفتی قانع بود جز غرامت و ندامت حاصلی ندارد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند که صوفی کیست؟ گفت آنکه خداوند را بر همه چیزی باشد، و حق سبحانه و تعالی وی را گزیده از موجودات. مختاروی حق سبحانه و تعالی باشد و از مخلوقات او مختار حق باشد.
و چون شرح حال تصوف گفته شد سخن گفتن در حال و فضل صوفی بر دیگر آدمیان بعد از انبیاء متعین باشد،و از اینجا درسخن خواهیم گفتن.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۹ - فصل اول: در زهد
بدانکه بهترین اعمال و نیکوترین افعال بنده را زهد است و زهد دور بودن است از آنچه سخط شرع بدان پیوسته باشد و احتراز گزیر بود از وی. و ابتدا قدم در اسلام ترک زیادتهاست و حقیقت زهد ترک زیادتیها است که مانع دین است. و قال «من حُسن اسلام المَرء ترکه ما لا یعنیه.»
و اگر کسی خواهد که داد شریعت بدهد آن اولیتر که بهوجهی دهد که شریعت فرموده باشد.
و هیچ وجه نیکوتر از آن نیست که مرد به ترک دنیا و بیشی بگوید. خواجگی و جاه و حشمت و معلوم و زیادتی و طمع و نظام احوالدنیا یک سو نهد. پای طلب در دامن فراغت کشد و دست غرض از گرفتن حطام دنیا کوتاه کند. به قوت قانع شود.
و بداند که زهد در سه چیز باشد: در مال، و در نفس، و در صحبت خلق.
در مالِ زیادتی، زهد ورزیدن نشان عقل است، و در هوای نفس زاهد بودن نشانِ خشوع، و در صحبت زاهدان شدن، نشان قبض.
و گفتهاند زهد سه قسم است: یکی ترک حرام واین زهد عام است، و یکی ترک فضول حلال و این خاص است، و یکی ترک ما سوی اللّه و این زهد محققان است.
زهد را تخمی است که آن را بباید کشت و آن کوتاهی امل است که همهٔ رنجها به آدمی از درازی امل میرسد. چون امل کوتاه شد طمعَها بگسلد و رنجها از وی بیفتد. و قصور امل نه در کسب آید و نه به تکلف بدو توان رسید، الا آنکه حق‑سبحانه و تعالی‑یقینی در دلی نهد تا آن کس داند که پرورندهو روزی دهنده قدری و قوتی دارد که هیچ محتاج نیست، و هر کسی را اجلی نهاده است که چون در رسد تأخیر نپذیرد. چوناین یقین حاصل آید میخ امل منقطع شود،و در زهد بر احوال آن کس گشاده شود.
ابوبکر وراقرا از زهد پرسیدند. گفت سه حرف است: زا و ها و دال. «زا» ترک زینت است، و «ها»ترک هوا، و «دال»ترک دنیا، و هوا ازین هر دو عظیمتر است که در طلب دنیا زینتهوا است. چون هوا سوخته شد نه زینت به کار آیدنه دنیا. هر دو در دل سرد شود، زهد پیدا آید.
مشایخ را در حقایق زهد سخن بسیار است که ذکر آن کتاب را از قاعده ببرد، اما تبرک را سخنی چند جمع کنیم.
جنیدرا‑رحمة اللّه‑از زهد پرسیدند. گفت: خالی داشتن ظاهر از ملک، و باطن از طمع.
رویمرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند. گفت: به ترک نصیب خود بگفتن از دنیا، و اسمنیکو و حرمت و ثنا و راحت و محمدت همه نصیب نفس است، و دست ازین جمله بداشتن زهد است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه‑گفته است زهد نگرستن است به چشم زوال به همهٔ دنیا هر کس که داند که دنیازوالپذیر است مشغولی بدو در دل وی سرد شود، حقیقت زهد در باطن پدیدآید.چون بدین صفات شد بهترک هر چه میگوید حق‑سبحانه تعالی‑وی رابدلی میدهد در عالم باقی و دولتی میفرستد درین عالم، و این دولت کشف حکمت بود و آن دل به مدد حکمت فراغت یابد از اندیشههای مختلف.
رسول خبر داده است که چون کسی ببینید که لباس زهد پوشیده باشد بدو نزدیک شوید که چشمهٔ حکمت در دل او باشد تا ازو نصیب یابید.
و لباس زهد این اوصاف است که در مقدمه یاد کردیم، تاکسی را صورت نبندد که چون پلاس در پوشد و از خلق نفور شود و ناخوش طبع گردد زاهد نگردد. وزهد به دین هیچ تعلق ندارد.
سفیان ثوریرا‑رحمة اللّه علیه‑از زهد پرسیدند. گفت زهد در دنیا کوتاهی امل است در حطام او، نه گلیم پوشیدن و نه جو خوردن.
متصوفه را این نوع میسر شود که آنچه شرایط زهد است بجای آرند، و اسم زاهدی نپذیرد و این نیکوتر است و به طریق نزدیکتر. درفصل زهد این قدر کفایت است.
و اگر کسی خواهد که داد شریعت بدهد آن اولیتر که بهوجهی دهد که شریعت فرموده باشد.
و هیچ وجه نیکوتر از آن نیست که مرد به ترک دنیا و بیشی بگوید. خواجگی و جاه و حشمت و معلوم و زیادتی و طمع و نظام احوالدنیا یک سو نهد. پای طلب در دامن فراغت کشد و دست غرض از گرفتن حطام دنیا کوتاه کند. به قوت قانع شود.
و بداند که زهد در سه چیز باشد: در مال، و در نفس، و در صحبت خلق.
در مالِ زیادتی، زهد ورزیدن نشان عقل است، و در هوای نفس زاهد بودن نشانِ خشوع، و در صحبت زاهدان شدن، نشان قبض.
و گفتهاند زهد سه قسم است: یکی ترک حرام واین زهد عام است، و یکی ترک فضول حلال و این خاص است، و یکی ترک ما سوی اللّه و این زهد محققان است.
زهد را تخمی است که آن را بباید کشت و آن کوتاهی امل است که همهٔ رنجها به آدمی از درازی امل میرسد. چون امل کوتاه شد طمعَها بگسلد و رنجها از وی بیفتد. و قصور امل نه در کسب آید و نه به تکلف بدو توان رسید، الا آنکه حق‑سبحانه و تعالی‑یقینی در دلی نهد تا آن کس داند که پرورندهو روزی دهنده قدری و قوتی دارد که هیچ محتاج نیست، و هر کسی را اجلی نهاده است که چون در رسد تأخیر نپذیرد. چوناین یقین حاصل آید میخ امل منقطع شود،و در زهد بر احوال آن کس گشاده شود.
ابوبکر وراقرا از زهد پرسیدند. گفت سه حرف است: زا و ها و دال. «زا» ترک زینت است، و «ها»ترک هوا، و «دال»ترک دنیا، و هوا ازین هر دو عظیمتر است که در طلب دنیا زینتهوا است. چون هوا سوخته شد نه زینت به کار آیدنه دنیا. هر دو در دل سرد شود، زهد پیدا آید.
مشایخ را در حقایق زهد سخن بسیار است که ذکر آن کتاب را از قاعده ببرد، اما تبرک را سخنی چند جمع کنیم.
جنیدرا‑رحمة اللّه‑از زهد پرسیدند. گفت: خالی داشتن ظاهر از ملک، و باطن از طمع.
رویمرا‑رحمة اللّه علیه‑پرسیدند. گفت: به ترک نصیب خود بگفتن از دنیا، و اسمنیکو و حرمت و ثنا و راحت و محمدت همه نصیب نفس است، و دست ازین جمله بداشتن زهد است.
ابن الجلا‑رحمة اللّه‑گفته است زهد نگرستن است به چشم زوال به همهٔ دنیا هر کس که داند که دنیازوالپذیر است مشغولی بدو در دل وی سرد شود، حقیقت زهد در باطن پدیدآید.چون بدین صفات شد بهترک هر چه میگوید حق‑سبحانه تعالی‑وی رابدلی میدهد در عالم باقی و دولتی میفرستد درین عالم، و این دولت کشف حکمت بود و آن دل به مدد حکمت فراغت یابد از اندیشههای مختلف.
رسول خبر داده است که چون کسی ببینید که لباس زهد پوشیده باشد بدو نزدیک شوید که چشمهٔ حکمت در دل او باشد تا ازو نصیب یابید.
و لباس زهد این اوصاف است که در مقدمه یاد کردیم، تاکسی را صورت نبندد که چون پلاس در پوشد و از خلق نفور شود و ناخوش طبع گردد زاهد نگردد. وزهد به دین هیچ تعلق ندارد.
سفیان ثوریرا‑رحمة اللّه علیه‑از زهد پرسیدند. گفت زهد در دنیا کوتاهی امل است در حطام او، نه گلیم پوشیدن و نه جو خوردن.
متصوفه را این نوع میسر شود که آنچه شرایط زهد است بجای آرند، و اسم زاهدی نپذیرد و این نیکوتر است و به طریق نزدیکتر. درفصل زهد این قدر کفایت است.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۰ - رکن دوم: در مناقب متصوفه
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۸ - فصل سوم: در مشاهدت
بدان که خلعتی که حق تعالی خواص خود را در پوشد مشاهدت است و نشان او حضور است که آدمی به ظاهر و باطن حاضر شود.چون به ظاهر حاضر بود مشاهد غیب شود از اسرار عزت و از دولت نظر حق تعالی بهره یابد، «او القی السمع و هو شهید.»
نشان مشاهدت دل حاضر است. خلعتی است که حق تعالی بندگان را فرماید که پیوسته بر درگاه حاضر باشند به جمعیت و حضور وقت و از اشتغال فارغ. پس از فراغت و حضور وقت دیده و دل او را گشاده گرداند. مطالعت بدایع ربوبیت و ادراک اسرار عزت کنند تا همیشه هر چه در غیب رود میبینند. هرگز غایب نشود و در حجاب و تفرقه نیفتد.
ابوعمرو مکی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که مشاهدت زیادت یقین است که با کشف حضور جمع بصیرت دل برو محیط گردد. آنچه حاصل آید مشاهدت است واین خلعت به کسی دهند که حاضر شود.
قوت حضور کسی را بود که قرب حق تعالی در همه احوال میبیند و میداند که نزدیک است به همهٔ جهانیان به علم، و نزدیک است به خواص به نظر. پسدر آن قرب شرم دارد که به کاری مشغول گردد یا با دیگری انس طلبد، بل که از همه اعراض کند و ترک اشغال بگوید، به مدد یقین بر بساط قرب حاضر شود، از بحر مشاهدت یک قطره به وی دهند تا عطش طلب خود را تسکینی دهد.
بزرگان گفتهاند مشاهدت حضور است بر بساط قرب، و مدد حقیقت است و یقین، وترک اشغال است در راه طلب حق تعالی، و وقوفبر حقایق دین.
و اصحاب مشاهدت سه نوع است: اول و صدر و کمال.
بعضی در اول ابتداءمشاهدت دارند. چنانکهابوبکر واسطی‑رحمة اللّه علیه‑گفت بدایت مشاهدت نگرستن است به چیزها به چشم عبرت و مطالعهٔ اسرار غیب است به دیدهٔ فکرت و این خلعت و مرتبت مریدان است و حالت اول است از مشاهدت.
و بعضی که در صدر مشاهدتاند چنان باشند کهابوسعید خراز‑رحمة اللّه علیه‑گفت که جملهٔ خلایق در قبضهٔ قدرت خداوند عالماند‑جل و جلاله و عظم شأنه‑. چون مرد غریق مشاهدت شود حضور میان او و حق شاهد گردد. درو هم و سر او جز حق نماند. اغیار باطل شود و حق حاصل گردد، و این قدمگاه موحدان است.
و بعضی در مشاهده به کمال رسیدهاند، چنانکهبوعمرومکی‑قدس اللّه روحه‑گفته است که مشاهده عهد دل است با حق تعالی که با هیچ ننگرد، الا که حق را در آن چیز بیند. از آنکه در آنچیز نظر آن کس ورای حق بود، از وی هیچ نطلبد جز نظر وی، و این کس در حضور و غیبت یکسان بود. اگر در خود نگرد، و اگر در دیگری نگرد جز جمال ربوبیت نبیند.
و این حالت مرفوعان و مقبولان است، و این کمال مشاهدت است که حرکت و سکون او همه حق بود. ویرا خود غیبت نماند موجودات آیینهٔ وی گردد. جمال حق در آن آیینه کشف شود. آن کشف سبب حیات او گردد. چنانکه بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت که اگر حق تعالی یک نفس مدد مشاهدت خود از ما بازگیرد دمار از جان ما برآرد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت در هیچ چیز ننگرستم که در آن هیچ چیز دیدم، الا مقصود و معبود خود را.
و این دولت مشاهدتاصحاب صفهرا موافقت کند که پیوسته جمع باشند در وقت خود از اغیار فارغ.
بدین قدر سخن در مشاهدت اقتصار کردیم که مشاهده خود در عبارت نیامد و تاکسی در محبت صادق نشود ذوق مشاهده معلوم او نگردد که مشاهده را به محبت توان یافت و قدر او بدان توان دانست. و بعد ازین سخن در محبت گوییم.
نشان مشاهدت دل حاضر است. خلعتی است که حق تعالی بندگان را فرماید که پیوسته بر درگاه حاضر باشند به جمعیت و حضور وقت و از اشتغال فارغ. پس از فراغت و حضور وقت دیده و دل او را گشاده گرداند. مطالعت بدایع ربوبیت و ادراک اسرار عزت کنند تا همیشه هر چه در غیب رود میبینند. هرگز غایب نشود و در حجاب و تفرقه نیفتد.
ابوعمرو مکی‑رحمة اللّه علیه‑چنین گوید که مشاهدت زیادت یقین است که با کشف حضور جمع بصیرت دل برو محیط گردد. آنچه حاصل آید مشاهدت است واین خلعت به کسی دهند که حاضر شود.
قوت حضور کسی را بود که قرب حق تعالی در همه احوال میبیند و میداند که نزدیک است به همهٔ جهانیان به علم، و نزدیک است به خواص به نظر. پسدر آن قرب شرم دارد که به کاری مشغول گردد یا با دیگری انس طلبد، بل که از همه اعراض کند و ترک اشغال بگوید، به مدد یقین بر بساط قرب حاضر شود، از بحر مشاهدت یک قطره به وی دهند تا عطش طلب خود را تسکینی دهد.
بزرگان گفتهاند مشاهدت حضور است بر بساط قرب، و مدد حقیقت است و یقین، وترک اشغال است در راه طلب حق تعالی، و وقوفبر حقایق دین.
و اصحاب مشاهدت سه نوع است: اول و صدر و کمال.
بعضی در اول ابتداءمشاهدت دارند. چنانکهابوبکر واسطی‑رحمة اللّه علیه‑گفت بدایت مشاهدت نگرستن است به چیزها به چشم عبرت و مطالعهٔ اسرار غیب است به دیدهٔ فکرت و این خلعت و مرتبت مریدان است و حالت اول است از مشاهدت.
و بعضی که در صدر مشاهدتاند چنان باشند کهابوسعید خراز‑رحمة اللّه علیه‑گفت که جملهٔ خلایق در قبضهٔ قدرت خداوند عالماند‑جل و جلاله و عظم شأنه‑. چون مرد غریق مشاهدت شود حضور میان او و حق شاهد گردد. درو هم و سر او جز حق نماند. اغیار باطل شود و حق حاصل گردد، و این قدمگاه موحدان است.
و بعضی در مشاهده به کمال رسیدهاند، چنانکهبوعمرومکی‑قدس اللّه روحه‑گفته است که مشاهده عهد دل است با حق تعالی که با هیچ ننگرد، الا که حق را در آن چیز بیند. از آنکه در آنچیز نظر آن کس ورای حق بود، از وی هیچ نطلبد جز نظر وی، و این کس در حضور و غیبت یکسان بود. اگر در خود نگرد، و اگر در دیگری نگرد جز جمال ربوبیت نبیند.
و این حالت مرفوعان و مقبولان است، و این کمال مشاهدت است که حرکت و سکون او همه حق بود. ویرا خود غیبت نماند موجودات آیینهٔ وی گردد. جمال حق در آن آیینه کشف شود. آن کشف سبب حیات او گردد. چنانکه بایزید‑قدس اللّه روحه العزیز‑گفت که اگر حق تعالی یک نفس مدد مشاهدت خود از ما بازگیرد دمار از جان ما برآرد.
ذوالنون‑رحمة اللّه علیه‑گفت در هیچ چیز ننگرستم که در آن هیچ چیز دیدم، الا مقصود و معبود خود را.
و این دولت مشاهدتاصحاب صفهرا موافقت کند که پیوسته جمع باشند در وقت خود از اغیار فارغ.
بدین قدر سخن در مشاهدت اقتصار کردیم که مشاهده خود در عبارت نیامد و تاکسی در محبت صادق نشود ذوق مشاهده معلوم او نگردد که مشاهده را به محبت توان یافت و قدر او بدان توان دانست. و بعد ازین سخن در محبت گوییم.
عبادی مروزی : مناقب الصوفیه
بخش ۲۹ - فصل چهارم: در محبت
بدان که شریفتر احوالی ونیکوترین کاری که برآدمی ظاهر شود محبت است که هیچ جوهر در نهاد آدمی تعبیه نگردد ازو شریفتر، و هیچ خلعت به آدمی ندهند ازو عزیزتر، و هرچه گفتیم از احوال و اعمال مقدمات نتیجهٔ آن محبت است. مقصود از مقدمات شایستهٔ نتایج باشد. پس نتیجهٔ همه خیرات محبت است.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
و محبت تعلق دل است به جمال محبوب و این دو نوع است: محبت خلق و محبت حق. محبت حق تعالی اصل است و محبت خلق فرع، و اصل بر فرع مقدم بود. واز برای این بود که حق تعالی اصل در ذکر محبت نخست از خود گفت که: «یحبهم و یحبونه» و آنجا که حقیقت است اگر مرد را محبت او نبودی هرگز قوت دعوی محبت او نداشتی.
آوردهاند که مردی کنیزکی داشت. شبی کنیزک را دید در گوشهای سر بر زمین نهاده میگفت الهی به حق محبت تو مرا که بر من رحمت کن! خواجهگفت ای کنیزک چنین گو که به حق محبت من ترا که برمن رحمت کنی. کنیزک گفت ای خواجه کیست که طاقت محبت او دارد پیش از دوستی او بنده را.
پس دوستی حق تعالی مقدم است و اصل آن است، و دیگر دوستیها فرع است، و بقاء فرع به قوام اصل باشد.
و بدان که محبت کلمهای است مطلق، بر هر جانب که خواصی توانی بست. همدر آن اطلاق حقیقتش معلوم باید کرد، آنگه مقید شود به جوانب.
و در حقیقت محبت سخن بسیار است.
ابوهریه‑رضیاللّه عنه‑روایت کند از رسول که گفت چون حق تعالی بندهای را دوست دارد،جبرئیلرا گوید فلان بنده را دوست دارم، شما نیز او را دوست دارید. اهل آسمانها او را دوست گیرند. پس وی را نزدیک اهل زمین قبولی در دلها نهد. و چون بندهای را دشمن دارد،انس مالک‑رضیاللّه عنه‑نپندارم که اندر دشمنی همچنین گوید.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت را از آن محبت نام کردهاند که هرچه در دل بود بجز محبوب همه رامحو کند.
عبداللّه ابن المبارک‑رحمة اللّه علیه‑گوید هر که را محبت دادند و بر قدر محبت وی را خشیت ندهند او فریفته باشد.
ابن مسروقگویدسمنونرا دیدم در محبت سخن میگفت، قنادیل مسجد پاره پاره میگشت.
ابوموسی‑رضیاللّه عنه‑گویدرسولرا گفتند مردی قومی را دوست دارد و بدیشان نرسد؟ گفت مرد با آن بود که دوستش دارد.
بوعثمان حیریگوید ازابوحفصشنیدم که گفت بیشتر فساد احوال از سه چیز خیزد: از فسق عارفان، و از خیانت محبان، و از دروغ مریدان.
فسق عارفان فرا گذاشتن گوش و چشم و زبان بود به اسباب دنیا و منافع آن، و خیانت محبان اختیار هواء ایشان بود بر رضاءحق تعالی بدانچه پیش آید،
و دروغ مریدان که ذکر خلق و رویت ایشان بر ذکر حق تعالی و رویتاو غلبه کند.
و گفتهاند محبت ایثار است، چنانکه زنعزیزمصر گفت در دوستییوسف‑به نهایت رسید گناه همه با جانب خود آورد. گفت «انا راودته عن نفسه»، آن همه من کردم که او را به خود دعوت کردم، بر خویشتن به خیانت گواهی داد.
جنیدگوید‑رحمة اللّه علیه‑چون محبت درس گردد شرط ادب برخیزد.
بنداربن الحسینگویدمجنونرا به خواب دیدم. گفتم خدا با تو چه کرد؟ گفت مرا بیامرزید و حجتی گردانید مرا بر محبان.
شبلی‑رحمة اللّه علیه‑گوید محب اگر خاموش شود هلاک گردد؛ و عارف اگر خاموش نباشد هلاک شود.
بویعقوب السوسیگوید محبت درست نیاید مگر به بیرون آمدن از دیدن محبت، و به دیدن محبوب نیست شدن.
بوسعید خرازگوید رسول را خواب دیدمگفتم یا رسول اللّه معذورم دار ک دوستی خدا مرا مشغول کرده است از دوستی تو. گفت یاباسعیدهر که خدا را دوست درد مرا دوست داشته باشد.
رابعهمناجات میکرد که الهی هر دل که ترا دوست دارد، بسوزی! هاتفیآواز داد که ما چنین نکنیم. به ما گمان بد مبر.
محمدبن الفضلگوید محبت دور افتادن همه محبتها است از دل مگر محبت محبوب.
بعضی گفتهاند محبت تشویشی باشد در دلها از محبوب خویش.
ابوالقاسم نصر آبادیگوید که محبتی بود که موجب او نجات باشد از قتل، و محبتی بود که موجب او خون ریختن بود.
یحیی معاذ‑رحمة اللّه علیه‑گوید که محبت آن است که به احسان زیادت نگردد و به بلاکم نگردد.
و گفتهاند محبت عاجز کند دل را از ادراک و منع کند زبان را از عبارات.
سهل بن عبداللّه‑رحمة اللّه علیه‑گوید محبت موافقت حق است در همهٔ احوال و ملازمت این موافقت در اعمال و احوال.
جنیدرا‑قدس اللّه روحه‑پرسیدند که حقیقت حدوث محبت چیست؟ گفت آنکه صفات محبوب جای صفات محب بگیرد تا از محب هیچ اثر نماند. چون این حاصل شود محبت صادق گردد. و نشان این صدق آن بود که اگر همه بلاهای عالم جمع کنند و بدان محب فرستند هزیمت نشود، و از نعرهٔ دوستی کم نکند.
علی بن سعید العطارچنین حکایت کرد که وقتی میگذشتم شخصی را دیدم در گوشهای افتاده، دست و پای بریده و اعضاء او تباه شده. زنبورانگوشت از وی جدا میکردند. من آنجا رفتم، نیک در وی تأمل کردم، هیچ عضوی در وی بیعلتی ندیدم. گفتم ای جوانمرد چه حال است؟
بخندید و گفت به عزت و جلال محبوب من که اگر اجزاء مرا از یکدیگر جدا کند یک ذره دوستی او از دل خود جدا نکنم. رنج بر کالبد است، و محبت با جان. با هم چه نسبت دارد!
ابوالحسن نوری‑رحمة اللّه علیه‑را پرسیدند از محبت، گفت محو ارادت و سوختن حاجت.
بایزید‑قدس اللّه روحه‑را پرسیدند از محبت، گفت بسیار از خود به اندک برداشتن، و اندک از دوست به بسیار برداشتن.
قرشی‑را رحمة اللّه علیه‑پرسیدند که نشان محبت چیست؟ گفت نشان حقیقی آن است که محب خود را بکلی به محبوب بخشد تا هر چه خواهد کند و بر وی هیچ اعتراض نکند.
شبلیرا‑قدس اللّه روحه‑به بیمارستان باز داشتند. جماعتی نزدیک او رفتند. وی پرسید که شما کیانید؟ گفتند دوستان توایم.
دست فراز کرد و سنگ بدیشان میانداخت.آن جماعت بگریختند.شبلیبخندید. گفت اگر راست میگویید مگریزید که محب صادق از محبوب نگریزد.
حق تعالی بهعیسی‑‑وحی فرستاد که برمن را از دل بنده مخفی نیست و بر دل بندهٔ خود اطلاع کنم. هر دل که از محبت دنیا خالی است در آن دل محبت خود نهم و هر دل که به محبت حق تعالی آراسته شد هر چه از وی رود بر همهٔ اعمال مقربان مقدم شود.
یحیی معاذ رازی‑رحمة اللّه علیه‑گوید یک ذره محبت در دل من بهتر از عبادت هفتاد ساله.
محبت چنان باید که بیغرض بود. از آنکه هر محبت که به غرض بود معلق باشد به علت. چون آن علت برسد آن محبت نیز برسد. و آن هوسی باشد، نه محبت بود.
سوسی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت آن است که محب خطر خویش فراموش کند، و از محبوب خود حاجت نخواهد.
ابوالقاسم نصر آبادی‑رحمة اللّه علیه‑گفته است حقیقت محبوبی سکون است در همهباب. نزدیک بزرگان معرفت مقدم بوده است.
اماسمنون‑رحمة اللّه علیه‑محبت را بر معرفت مقدم گردانیده است، از آنکه به هیچ احوال هر چیزی که تعلق به انسانیت دارد در گنجد. امامحبت غیرتی دارد که چون در دلی نزول کند اجازت ندهد که هیچ غیری با او مقاومت و مواظبت نماید.
حق‑سبحانه و تعالی‑بهداود‑‑وحی کرد که حرام کردم محبت خود بر دلهایی که با محبت من محبتی دیگر یاد کنند.
هر دل که دعوی من کرد آنگه به دیگری نگرست در من خاین شد. و محبت من امانتی است، هر تصرف که در وی کنی خیانت است.
و رسول گفته است خاین از مانیست.
پس شرط محبت آن است که جوهر محبت خود را صیانت کند تا هیچ غباری بروی ننشیند که فسادی که به احوال بنده راه یابد آن بود که در محبت خیانت دارد. هر محبتکه بدون محبوب خود آسایشی یابد آن محب خاین است.
و آن مشاهدت که یاد کرده آمد قدر او در محبت توان دانست که محب مستی است که جز به مشاهدت محبوب هشیار نشود و مستی که از مشاهدت آید وصف نتوان کرد، و هرگز هشیار نشود و این خودکاری دیگر است، همه احوال مقدمهٔ آن است و محبت نتیجهٔ او، و نتیجهٔ محبت سماع است و اندران سخن گوییم.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۳
و گفتهاند که پدر شیخ ما سلطان محمود را عظیم دوست داشتی و او در میهنه سرایی بنا کرد کی اکنون معروف است به سرای شیخ و بر دیوار آن بنا نام سلطان و ذکر خدم و حشم و پیلان او و مراکب نقش کرد. و شیخ کودک بود، پدر را گفت مرا در این سرای یک در خانه بنا کن چنانک آن خانه خاصۀ من بود. پدر شیخ او را خانهای بنا کرد در بالاء آن سرای که صومعۀ شیخ آن است. چون خانه تمام گشت و در گل میگرفتند، شیخ بفرمود تا بر دیوار و سقف آن خانه جمله بنوشتند کی اللّه اللّه اللّه. پدرش گفت ای پسر این چیست؟ شیخ گفت هر کس بر دیوار خانۀ خویش نام امیر خویش نویسد. پدرش را وقت خوش شد و بفرمود کی هرچ به دیوار آن سرای نوشته بودند دور کردند و از آن ساعت باز در شیخ به چشمی دیگر نگریست و دل بر کار شیخ نهاد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۵
شیخ گفت، روزی در میان سخن، که پیری بود نابینا و مؤمن، بدین مسجد آمدی، و به مسجد خویش اشارت کرد کی بر در مشهد شیخ هست، بنشستی و عصای خود در پس پشت خویش بنهادی. روزی ما به نزدیک وی در شدیم با خریطه بهم که از ادیب میآمدیم. برآن پیر سلام کردیم، جواب داد، و گفت پسر بابو بوالخیری؟ گفتیم آری. گفت چه میخوانی؟ گفتیم فلان کتاب. پیر گفت مشایخ گفتهاند: حقّیقَةُ الْعِلْمِ ما کُشِفَ عَلَی السَّرایِر و ما نمیدانستیم آن روز که حقّیقت را معنی چیست و کشف چه باشد، تا بعد از شصت سال حقّ سبحانه و تعالی حقّیقت آن سخن ما را معلوم گردانید و روشن کرد.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۶
شیخ گفت قصد زیارت پیر بوعلی کردیم، و اندیشهای در پیش بود، چون به نزدیک تربت وی رسیدیم جویی آب بود و سنگی بر لب آن جوی، بر آن سنگ وضو ساختیم و دو رکعت نماز کردیم. کودکی دیدیم کی گاو میراند و زمین میشورید، و پیری با کنار تخم ارزن میپاشید، چون مدهوشی، و هر ساعت روی بسوی این تربت کردی و نعرۀ بزدی، ما را در سینه اضطرابی پدید آمد. آن پیر فراز آمد و بر ما سلام کرد و گفت: باری ازین پیر برتوانید داشت؟ گفتیم ان شاء اللّه. گفت این ساعت بر دل ما گذر میکند که اگر خداوند تعالی این دنیا را کی بیافرید، در وی هیچ خلق نیافریدی و آنگه این دنیا پر ارزن کردی، از شرق تا غرب، و از آسمان تا زمین، و آنگاه مرغی بیافریدی و گفتی هر هزار سال یکدانه ازین رزق تست، و یک کس را بیافریدی و سوز این معنی در سینۀ وی نهادی، و باوی خطاب کردی کی تا این مرغ ازین ارزن پاک نکند، تو بمقصود نخواهی رسید و درین درد و سوز خواهی بود، هنوز زود کاری بودی. شیخ گفت واقعۀ ما از آن پیر حل شد و کار بر ما گشاده گشت.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
چون به سر خاک بوعلی رسیدیم خلعتها یافتیم، پس قصد نسا کردیم. چون شیخ قدس اللّه روحه العزیز به ولایت نسا رسید، بر کنار شهر دیهیست که آن را اندرمان گویند، خواست که آنجا منزل کند، پرسید که این دیه را چه گویند؟ گفتند: اندرمان! شیخ گفت: اندر نرویم که تا اندر نمانیم. و در آن دیه نرفت و منزل نکرد و به شهر نسا نشد و بزیر شهر بران دیهها بگذشت و به ده ردان منزل کرد و روی بییسمه نهاد.
و در آن وقت شیخ احمد نصر که از کبار مشایخ بوده است، در شهر نسا بود، در خانقاه سراوی که بر بالای شهرست، بر کنار گورستان. بر آن کوه که خاک مشایخ و تربت بزرگان آنجاست و استاد ابوعلی دقاق قدس اللّه روحه العزیز خانقاهی بنا کردست باشارت مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه آمد و آن خط کی مصطفی صلوات اللّه و سلامه علیه کشیده بود همچنین بر زمین ظاهر بود، و همگان بدیدند و استاد هم بر آن خط و بعد از آن اقدام بسیار عزیزان و مشایخ بدان بقعه رسید، و اساس آن امروز باقیست و ظاهر، و در گورستان براه کوه کی در پهلوی این خانقاه است تربت چهارصد پیرست از کبار مشایخ و مشاهیر اولیا. و بدین سبب صوفیان نسا را شام کوچک گویند که چندانک بشام تربت انبیا است، در نسا تربت اولیا است. و خاک نسا خاکی سخت عزیز است، و پیوسته بوجود مشایخ کبار و ارباب کرامات و اصحاب مقامات آراسته بوده، و مشایخ گفتهاند که هر کجا در خراسان بلایی و فتنهای کی باشد چون روی بنسا نهد و در عهد ما بکرات، این معنی مشاهده کردهایم که درین مدت سی و اند سال که این فتنها و غارت و تاراج و کشتن و سوختن بوده است، هر بلا و فتنه کی روی بدانجا نهاده است دفع کرده است. چه هنوز درین عهد کی قحط دین است و نایافت مسلمانی، خاصه در خراسان که از تصوف نه اسم ماند و نه رسم و نه حال و نه قال، آنجا مشایخ نیکو روزگار و پیران آراسته باوقات و حالات، سخت بسیار و باقیاند، که باقی بادند بسیار سال، لاجرم اثر بِهِمْ یُرْزَقُونْ وَبِهِمْ یُمْطَرُونْ هرچ ظاهرتر پدید میآید. و بسیار عزیزان پوشیده دران ولایت مقیماند که در بسیار ولایتها یکی از آن یافته نشود، اگرچه بیشتر اولیا در پس پردۀ تَحْتَ قِبابی لایَعرفُهم غَیری محتجباند، از ابصار عوام، اما آثار روزگار و برکات انفاس ایشان سخت بسیار است.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۹
و از اینست کی صوفیان چون درویشی را ندانند از وی پرسند کی پیر صحبت تو کی بوده است او را از خود ندانند و بخود راه ندهند و مراتب پیری و مریدی را شرح بسیار است و ما را غرض از این تألیف ذکر آن نیست و اگر کسی از راه زندگانی و ریاضت بدرجۀ بلند رسیده باشد و او را پیری و مقتدایی نباشد، این طایفه او را از خود ندانند. چه گفتۀ شیخ ماست که: مَنْ لَمْ یَتَأَدَّبْ بِأَسْتاذٍ فَهُوَ بَطّالٌ وَلَوْ اَنَّ رَجُلاً بَلَغَ اعْلَی الْمَراتِبِ وَالْمَقاماتِ حَتّی تَنْکَشِفَ لَهُ مِنَ الْغَیْب اَشْیاءٌ وَلایَکُونُ لَهُ مُقدَّمٌ وَلااُسْتاذٌ فَلایَجُی اَلبَّة مِنْهُ شَئیٌ. و مدار طریقت بر پیرست که اَلشَّیْخُ فِی قَوْمِهِ کَالنَّبِّی فِی اُمَّتِهِ. و محقّق و مبرهن است کی بخویشتن بهیچ جای نتوان رسید. و مشایخ را درین کلمات بسیارست و درآن کلمات فواید بیشمار، خاصه شیخ ما بوسعید را قدس اللّه روحه العزیز، چنانک بعضی از آن بجای خویش آورده شود و اگر کسی را گرفت آن پدید آید و عشق آن دامن گیرد، آن درد او را بر آن دارد کی درگاه مشایخ را ملازم باشد و عتبۀ پیران را معتکف گردد تا آن فواید کسب کند، چه این علم جز از راه عشق حاصل نشود لَیْس الدّینُ بِالتَّمَنِّی وَلا بِالتَّجلّی وَلکن بِشَییءٍ وقِرَفِی القَلْبِ وَصَدَّقَهُ الْعَمَلُ.
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه، که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی.
هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد. در این اندیشه میگردیدم و بر من سخت بود، خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسئلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسئله بگفت و هشتادو سه سال با حقّ زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نَفَس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند. چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه. میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد، اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرّک نام کنند، و چون از راه معنی در نگری چون همه یکیاند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی، و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود، والعیاذباللّه همچنین. و آنک دو خرقه میپوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرّک دست ایشان دو گواه عدل میآردی.
و درین معنی تحقّیق نیکو بشنو، کی چون آن تحقّیق تمام ادراک کنی، هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقّیقی یکیاند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقّق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یاراه اختلافی هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد، کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید، چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد. و از اینجاست کی از مشایخ یکی میگوید کی اناالحقّ و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما میگوید که لیس فی جبتی سوی اللّه. پس محقّق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد. پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفتهاند کی همه یکی و یکی همه و آنک میگوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر میدهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و میداند، و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد، چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد، آنگه محقّق گردد. مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را، که این سخن راست بود. و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن، و از محروم و مهجور گردد و العیاذباللّه من ذلک.
ای بیخبر از سوخته و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
و تا کسی خویشتن را بدین کلمه عذر ننهد و بهانه نیارد کی درین عهد چنین پیری کی شرطست نیست و از مشایخ و مقتدایان چنانک پیش ازین بودند کسی معین نه، که این تشویش نفس است و بهانۀ کاهلی.
هر کرا برگ این حدیث و عشق این راه بود چنان بود کی شیخ بوالحسن خرقانی قدس اللّه روحه العزیز گفت که در ابتدا دو چیز وایست کرد یکی سفر و یکی استاد. در این اندیشه میگردیدم و بر من سخت بود، خدای تعالی چنان کرد که هرچ من بمسئلۀ درماندمی عالمی از مذهب شافعی بیامد تا با من آن مسئله بگفت و هشتادو سه سال با حقّ زندگانی کردم کی یک سجده بمخالفت شرع نکردم و یک نَفَس بموافقت نفس نزدم و در سفر چنان کردند که هرچ از عرش تاثری بود ما را بیک قدم کردند. چون عشق صادق بود و ارادت خالص ثمرۀ زندگانی چنین بود و در میان این طایفه اصلی بزرگست کی همه یکی باشند و یکی همه. میان جملۀ صوفیان عالم هیچ مضادت نیست و خود دوی نباشد، اگر کسی از پیری خرقه پوشد آنرا خرقۀ اصل دانند و دیگران را خرقۀ تبرّک نام کنند، و چون از راه معنی در نگری چون همه یکیاند همه دستها یکی باشد و همه نظرها یکی، و خرقها همین حکم دارد و هرک مقبول یکی شد مقبول جمله بود و آنک مردود یکی بود، والعیاذباللّه همچنین. و آنک دو خرقه میپوشد گویی چنانستی که بر اهلیت خویش از خرقۀ مشایخ و تبرّک دست ایشان دو گواه عدل میآردی.
و درین معنی تحقّیق نیکو بشنو، کی چون آن تحقّیق تمام ادراک کنی، هیچ شبهت نماند کی همۀ پیران و همۀ صوفیان حقّیقی یکیاند که بهیچ صفت ایشان را دوی نیست بدانک اتفاق همۀ ادیان و مذاهبست و به نزدیک عقلا محقّق کی معبود و مقصود جل جلاله یکی است واحد من کل وجه است کی البته دوی را آنجا مجال نیست، و اگر در رونده یاراه اختلافی هست، چون به مقصد رسند اختلاف برخاست و همه بوحدت بدل شد، کی تا هیچ چیز از صفات بشریت رونده باقیست هنوز به مقصد نرسیده است و تلون حالت رونده را در راه پدید آید، چون به مطلوب و مقصود رسید از آن همه باوی هیچ چیز نماند و همه وحدت مجرد گردد. و از اینجاست کی از مشایخ یکی میگوید کی اناالحقّ و دیگری گوید سبحانی و شیخ ما میگوید که لیس فی جبتی سوی اللّه. پس محقّق شد که چون رونده به مقصد نرسیده است پیری را نشاید کی او هنوز محتاج پیرست که او را بر راه دلالت کند و هرک به مقصد رسید شایستۀ پیری شد. پس سخن مشایخ به برهان درست گشت کی آنچ ایشان گفتهاند کی همه یکی و یکی همه و آنک میگوید کی از دو پیر خرقه نشاید گرفت، او از خویش خبر میدهد کی هنوز در عالم دویست و ایشان را دومی بیند و میداند، و از احوال مشایخ هیچ خبر ندارد، چون چشمش باز شود و نظرش برین عالم افتد، آنگه محقّق گردد. مگر کسی که بدین سخن آن خواهد کی نشاید خرقۀ دوم فراگرفتن نیت بطلان خرقۀ اول را، که این سخن راست بود. و بدین نیت البته هرکه چنین کند خرقۀ اول کی پوشیده دارد باطل گردد و دوم حرام بود پوشیدن، و از محروم و مهجور گردد و العیاذباللّه من ذلک.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲
کمال الدین بوسعید عمم گفت کی با پدرم خواجه بوسعید و جدم خواجه بوطاهر رحمةاللّه علیهم به سرخس شدیم، پیش نظام الملک به سلام، گفت در آن وقت که شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز به طوس آمده، من کودک بودم. با جمعی کودکان بر سر کوی ترسایان ایستاده بودم، شیخ میآمد با جمعی، چون فرا نزدیک ما رسید روی به جمع خویش کرد و گفت هر کرا میباید کی خواجۀ جهان را بیند اینک آنجا ایستاده است، و اشارت بما کرد ما در یکدیگر مینگریستیم به تعجب کی، تا این سخن کرامیگوید، که ما همه کودکان بودیم و ندانستیم. امروز از آن تاریخ چهل سالست، اکنون معلوم شد کی این اشارات بما میکردست.