عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۳
پروانه به شمع گفت: آخر نظری
شمعش گفتا: ز من نداری خبری
پروانهٔ شمعی دگرم من همه شب
تو میسوزی از من و من از دگری
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۵
پروانه به شمع گفت: دمسازی من
میبینی و میکنی سراندازی من
با این همه گر چه نیست با جان بازی
در عشق تو کس نیست به جانبازی من
عطار نیشابوری : باب چهل و نهم: در سخن گفتن به زبان پروانه
شمارهٔ ۱۸
چون شمعِ جمال خود به پروانه نمود
پروانه ز شوقِ او فرود آمد زود
شمعش گفتا: چه بود گفت: آمدهام
تا جمله تو باشم و نمییارم بود
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۹
اینک جانم به پیشِ جانان شدهام
در پرتوِ او سایهٔ پنهان شدهام
لب بر لبِ لعلش سخنی میگفتم
زانست که در سخن دُر افشان شدهام
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۹
تا کی سخن لطیف نیکو گویم
تا چند ز جان و نفس بدخو گویم
چون نیست کسی که راز من بنیوشد
در دل کشتم تا همه با او گویم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۰
تا روی چو آفتاب دلدار بتافت
در یک تابش جملهٔ اسرار بتافت
گفتم‌:همه کار در عبارت آرم
خود گنگ شدم چو ذرهای کار بتافت
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
در اسرار عشق و نموداری هیلاج فرماید
کمال عشق داند یافت عاشق
اگر باشد فنای عشق لایق
خرد بیند دوی اینجایگه باز
حقیقت عشق بیند از یکی راز
خرد صورت همی بیند دمادم
ولیکن عشق داند سر آدم
حقیقت عشق رمز کاینات است
که عشق اینجایگه دیدار ذاتست
حقیقت عشق بشناس و فنا شو
از آن عین فنا عین بقا شو
حقیقت عشق آمد رهبر یار
سر مو نیست ازتو تا بر یار
حقیقت عشق این ره دیده باشد
که او در خویش صاحب دیده باشد
نماید عشق راهت تا بریار
تو کی آئی در اینجا گه پدیدار
یکی ذره که داری از منی تو
نیابی اندرین ره روشنی تو
همه عشق است اینجا راهنمایت
اگر باشد ترا حق هدایت
هدایت نیست جز کار است دریاب
مکن در کارخود هرگز تو اشتاب
بلای عشق اگر اشتاب داری
بسوزد زانکه سردرخواب داری
به بیداری توانی یافت جانان
بگیر از پختهٔ این کار آسان
مدان آسان اگر آسان نماید
ترا پیدا و خود پنهان نماید
سخنها میرود چون آب زر پاک
برون کردیم زهر از عین تریاک
ز عشقت آنچه گویم گوش کن تو
وزین اسرار جان بیهوش کن تو
تقرب سوی جان خویشتن کن
حقیقت جان و تن را جان و تن کن
حقیقت عشق در یکی پدید است
ولیکن جمله دردی ناپدید است
همه در عشق زادت تا بدانی
به آخر جمله باد است ار بدانی
بنور تو مزین آمد این خاک
که دروی داخل است این هفت افلاک
تو بینائی که میبینی تمامت
توی جمله مر این نکته تمامت
بتو پیداست جمله نقش ذاتش
دو روزی بنگر این نقد صفاتش
از آن نقش جهان درّی بدست آر
که بهتر آید آن از نقش هموار
جهان چون گنده پیری دان حقیقت
پر از نقش نکو خواه طبیعت
نه کس داند حقیقت بازی او
ترا دارد یقین در گفت و درگو
به هرزه بگذراند روزگارت
دراندازد بناگه سوی کارت
طلب کن عشق دنیا را مبین تو
حقیقت نیز هم دنیا مبین تو
همه مولا نگر اینجا به تحقیق
که بخشد ناگهانت عشق توفیق
بدو بتوانی او را دید آخر
که حقست این و ناتقلید آخر
سخن تا هست اینجا میتوان گفت
نه پنهانی نه پیدا میتوان گفت
سخن اینجا بسی گوئیم آخر
ببازم من بشکرانه دگر سر
حقیقت عشق میگوید که جان باز
سرو جانرا ز بهر جان جان باز
یقین است آنچه اینجا شد گمانت
نگهدار است بر جان و جهانت
ز حکم یفعل الله کس نگردد
اگر خواهد بیک دم در نوردد
سخن باقی از آن پس بازگفتم
نشد بس زانکه بس ناساز گفتم
سخن با یار خواهم گفت دیگر
بخواهد رفت ما را ناگهان سر
سخن پیشنیان بسیار گفتند
ولی نی شیوهٔ عطار گفتند
سخن گفتند لیکن نی چنان مست
ندید و کس نداده این چنین دست
چه باشد سر که تا بازیم اینجا
که ما در عشق شهبازیم اینجا
حقیقت عشق میگوید که جانباز
سر و جان راز بهر جان جان باز
یقینست اینکه شد اینجا گمانت
نگهدار است مرجان جهانت
سخن اینست تا آخر چنین است
کسی داند که چون ما پیش بین است
سخن خواهیم گفتن هر زمانی
ز سر عشق هر دم داستانی
سخن عشق است اگر پر درد باشد
حقیقت این سخن نامرد باشد
اگر مرد رهی تکرار میکن
دمادم گوش با عطار میکن
حقیقت این زمان عطار یار است
مرا در سر جانان آشکار است
بسی گفتیم از اسرار جانان
که تا پیدا شود دیدار جانان
حقیقت آنچه دادم دست امروز
که درکاریم با بخت جهان سوز
مرا شد منکشف اسرار حلاج
نمودم نام او در عشق هیلاج
چو جوهرنامه کردم فاش آخر
نمودم صورت نقاش آخر
بکنجی در نشستم زار مانده
ضعیف و ناتوان و خوار مانده
شب و روز از تفکر مانده غمناک
که چه آید دگر از صانع پاک
در اندیشه که از بعد جواهر
چه اسرار آید اینجاگاه ظاهر
نظر کردم یکی دیوانه دیدم
ز علم صورتی بیگانه دیدم
که آمد پیش من این عاشق زار
لب از هم برگشاد و گفت اسرار
چو صبح از صبحدم او خندهٔ کرد
دگر سر را فرو برد او دراین درد
زمانی بود اینجا ساکن و خوش
دگر آورد سر بیرون ز آتش
مرا گفتا چرا درغم نشستی
در معنی بروی خود به بستی
نه وقت آمد که دیگر رازجوئی
دگر اسرار جانان بازگوئی
تو این دم عاشقی و راز دیده
جمال دوست درخود نار دیده
طلب کردی و دیدی دید مطلوب
رسیدی این زمان در ذات محبوب
همه ذاتست ای عطار سرکش
چه بینی باز رنج آب و آتش
همه ذاتست کاینجا گفتهٔ تو
همه درّاست کاینجا سفتهٔ تو
چرا فارغ نشینی زود برخیز
دگر در عشق و دید فقر آویز
چو کردستی در اینجا جملگی ترک
بجز کشتن نماندستت دگر برگ
کنون باید که گوئی سر اسرار
حقیقت فاش گردانی دگر بار
بنام من کتابت نغزآری
دگر هوش و دگر بامغز آری
بنام من نهی بنیاد اینجا
دهی امروز ما را داد اینجا
بگوئی نام من با هر که عالم
که شادی بینی از عشق دمادم
هنوز ای جان جان اندر گمانی
که گفتی جمله اسرار معانی
برون جستی کنون از کدخدائی
گرفتی از میان کلی جدائی
منم این لحظه نزدت بازمانده
چو گنجشکی بچنگ بازمانده
بمانده در بر تو کدخدایم
کدم رفته بکل مانده خدایم
خدایم این زمان من واقف خود
درون جان تو من واصف خود
خدایم این زمان فارغ ز جمله
میان جملگی فارغ ز جمله
حقیقت این زمان منصور وقتم
درون جزو و کل مشهور وقتم
اناالحق میزند عطار با تو
که هستی صاحب اسرار با تو
خدائی میکنی در سرّ اسرار
حقیقت زادهٔ در عین اسرار
تو این در برگشادی از زمانه
که داری لامکان جاودانه
ندارد هیچکس امروز این راز
ترا بخشیدم اینجا ای سر افراز
شدی اکنون وفائی پیش آور
دمی عطار را با خویش آور
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنا گفتن پیر حضرت یوسف را علیه السلام و جان در باختن او در نظر یوسف فرماید
زهی کرده ز یارِخویش عزلت
کشیده هم بلا و رنج و محنت
توئی از یار خود دور اوفتاده
در این نظّاره معذور اوفتاده
توئی گمگشته از یعقوب ناگاه
فتاده در چَه درمانده در راه
توئی نور دو چشم وجان یعقوب
سیاهی را کجا آئی تو محبوب
توئی آن آفتاب سایه پرور
که دوری این زمان از هفت کشور
توئی آن ماه بدر چرخ گردان
که هستی همچو نورِ ماهِ تابان
توئی آن مشتری زهره دیدار
که جانانت بود اینجا خریدار
توئی آن ماه ملک حسن و خوبی
مرا از جان تو ستّارالعیوبی
سیاهی راکجا وصل تو شاید
که درچشم از سگی گم مینماید
سیاهی را کجا بس باشد ای جان
که میبیند جمال یار اعیان
سیاهی کی بیابد وصل شاهی
غباری کی بیابد اصل ماهی
مرا بی روی تو جان بر لب آمد
ز عشق و شب و روزم تب آمد
مرا بی روی تو در خلوت دل
کجا باشد دو کونم نیز حاصل
ز عشقت سوختم ای جان کجائی
چنین پیدا چنین پنهان چرائی
ز عشقت سوختم ای جان جانم
توئی گفتار بیشک بر زبانمّ
ز عشقت سوختم بنمای دیدار
که در دردم میان خاک و خون خوار
ز عشقت پای از سر میندانم
دلم خون گشت دیگر میندانم
دلم خون گشت ای یوسف تو دانی
سزد گر تو مرا زین غم رهانی
ز عشقت یوسفا مهجور ماندم
عجب بر خاک و خون رنجور ماندم
دلم خون گشت اندر خاک افتاد
عجائب چون قلم در خاک افتاد
دلم خونست و خون ازدیده بارد
که از جان دولت او دوست دارد
دلم خونست و در اندوه مانده
بزیر بار غم چون کوه مانده
دلم خونست در اندوه و ماتم
دم آتش زند اینجا دمادم
چودیدم روی تو ای ماه خرگاه
شدی بر ملک مصر جان من شاه
کنون ملک دلم اینجا تو داری
که در گوش دلم تو گوشواری
کنون در مصر جان بر تخت خواهی
نشستن جان که بیشک پادشاهی
وصالت در درون جان عیان است
حجاب من کنون خلق جهان است
وصالت را طلب کردم بسی من
بسر بردم غمت رادر بسی من
وصالت را طلب کردم بناگاه
چو دیدم میشوم در سوی خرگاه
شبی دیدم جمالت آشکاره
بخواب و این چنین خلقان نظاره
شبی کز زلف توعالم چو شب بود
سر موئی نه طالب نی طلب بود
منت طالب بدم در پردهٔ راز
چنان کامروزت اینجادیدهام باز
در آن شب این چنین خلقان ستاده
همه دل برجمال تو نهاده
من بیچاره چون امروز نالان
بپایت درفتادم زار و حیران
زدم یک نعره و بیهوش گشتم
میان بیهُشی خامش گشتم
همه احوال تو دانستهام باز
حجاب اکنون ز پیش من برانداز
حجاب از روی برگیر ای دلارام
که اینجاگه نمیگیرد دل آرام
حجاب از پیش برگیر ای سرافراز
مرادر قعر بحر حسنت انداز
حجاب از پیش برگیر ای مه تام
که رفتم این زمان هم ننگ و هم نام
حجاب از پیش برگیر ای دل و جان
که خواهم رفت از این دریای عمان
حجاب از پیش برگیر ای تو در اصل
نموده مر مرا اینجایگه وصل
حجاب از پیش برگیر ای تو دلدار
که خواهم شد نهان ای دوست تا کار
حجاب از پیش تن بردار و جان شو
مرا در دید جان عین العیان شو
حجاب از پیش تن بردار بی من
بخود کن راه چشم جانت روشن
حجاب از پیش تن بردار و بنگر
که دیدار تو میبینم سراسر
حجاب تو منم من را فکن زود
مرا کن یک زمان ای دوست خشنود
ز عشقت واله و شیدا شدستم
کنون از بیخودی رسوا شدستم
ز عشقت والهام چون چرخ گردان
مراتو بیش از این واله مگردان
وداعت میکنم ای پور یعقوب
توئی درجان دلها جمله محبوب
وداعت میکنم ای نور عالم
که خواهم گشت ناپیدا در این دم
وداعت میکنم ای ماه جانم
عجائب درنگر ای مهربانم
وداعت میکنم ای مخزن گنج
کشیدم وارهیدم از غم و رنج
کنون خواهم شدن تا نزد یوسف
ز حالش مانده یوسف در تاسّف
همی گفت و عجب در راز مانده
دو چشمش سوی او بُد باز مانده
بزد یک نعره و جان داد در حال
برست او آن زمان از قیل وز قال
چو زو شد جان جدا در پیش جانان
ز پیدائی بماند آن دوست پنهان
درآید یوسفش گریان و مدهوش
دلش مانندهٔ دیگی پر از جوش
سر و رویش چو بگرفت آن سرافراز
نهاد اندر میان دیدهاش باز
برویش بوسهٔ داد آن خداوند
چو سود ای دوست چون جان رفت از بند
غریوی اوفتاد اندر خلایق
که مُرد آن اسودِ درویش عاشق
خلایق جملگی گریان بماندند
در آن راز عجب حیران بماندند
دریغ و آوخ از هر گوشه برخاست
نمیدانی که این راز هویداست
بفرمود آن زمان یوسف به مردم
که تا او را کنند از گوشهٔ گم
بشستند آن زمان درویش غمناک
نهادندش درون خاک نمناک
وصال دلبرش در پرده افتاد
نمود جسم در گم کرده افتاد
چو یوسف یافت آنجا پادشاهی
ز عین دوستی و نیکخواهی
شدی یوسف به خاک دوست هر روز
نشستی یک نفس بالین هر روز
ز درد عشق کردی گریه بسیار
یکی یارست اگرداری تو بس یار
ز درد عشق آگاهی نداری
چگویم چون تو دلخواهی نداری
ز درد عشق اگر جانت برآید
ترا هر روز یوسف بر سر آید
ز درد عشق جانت ماند اینجا
فتاده این زمان در رنج و سودا
ز درد عشق جان در جستجویست
بهر اسرار اندر گفتگویست
بدرد عشق اینجا مبتلائی
بر یوسف تو از بهر دوائی
دوای درد تو هم مرگ باشد
که اندر راه حق کل ترک باشد
دوای درد تو صبر است ای جان
که تا روزی ببینی روی جانان
دوای درد تو حاصل شود زود
عیان جان تو واصل شود زود
دوای درد از دلدار یابی
چو خود را این چنین افگار یابی
دوای درد او دارد دوا اوست
درون جان پاکت رهنما اوست
دوای درد بیشک درد باشد
کسی باید که مرد مرد باشد
دوای درد، درد آمد پدیدار
اگر هم مرد مرد آمد پدیدار
دلا چون خستهٔ درمان طلب کن
دوای درد از جانان طلب کن
چو داری درد درمانیت باشد
چو جانت هست جانانیت باشد
چو داری درد بی حد در دل و جان
دوای درد خود میجو ز جانان
چو درد تو دوادارد طلب کن
دوای درد جانان بوالعجب کن
چو دردت هست جانانت دوا است
که او مر انبیا را رهنما است
ترا اینجا یقین حاصل نباشد
ز دردت جان و دل واصل نباشد
ز وصلت درد باید بر دوایم
که تا گردی بذات حق تو قائم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در بلای عشق کشیدن و لقای دوست دیدن فرماید
بلای عشق قربت برکشیدم
که تادر عاقبت رویت بدیدم
بلای عشق قربت دارم و دل
بماندستم چو مرغ نیم بسمل
بلای عشق قربت در نهادم
نهادی و من اینجا داد دادم
بلای عشق و قربت میکشم من
درون آتشم با تو خوشم من
بلای عشق قربت دیدهام من
بلای تو زجان بگزیدهام من
بلای عشق و قربت یافتم من
در اینجا گاه دولت یافتم من
بلای عشق و قربت در وجودم
خود اینجا من عیان بود بودم
بلای عشق قربت گشت پیدا
مرا اینجا بکلّی کرد یکتا
بلای عشق قربت جمله مردان
کشیدند و بدیدند جان جانان
بلای عشق قربت یار باشد
پس انگه دیدن دلدار باشد
بلای عشق قربت یافت آدم
شد از جنّت برون تا عین آندم
بلای عشق قربت در دل او یافت
بسوی لامکان آنگاه بشتافت
بلای قرب خوش هم عشق خوشتر
یکایک نزد عاشق هست خوشتر
بلای دوست کش تادوست بینی
حقیقت مغز جانت پوست بینی
بلای قرب جانان خوش بلائیست
اگر پوشد کسی او را عطائی است
بلاکش تا لقا آید پدیدار
بده جان تا خدا آید پدیدار
بلاکش ای ندیده هیچ اینجا
بمانده چو مغاری پیچ اینجا
گره داری نهادت اینچنین است
ولکین جانت اینجا پیش بین است
تو جان را رهنما کن تا بدانی
عیانت را خدا کن تا بدانی
خدا از خود ببین و خود مبین تو
که تا گردی بکل عین الیقین تو
خدا امروز با تست وندیدی
عیان امروز اندر دید دیدی
عطار نیشابوری : دفتر دوم
تمامی اشیا از یک نور واحدند (ادامه)
در این پرگار گردانم عجائب
تماشا میکنم نفس غرائب
در این پرگار در اندوه ودردم
بمانده اندر این پرگارم فردم
در این پرگار گردانم چو پرگار
طلبکارم بهرجائی رخ یار
در این پرگار گردانم بسر بر
نمییابم کسی را یار و رهبر
تماشا میکنم از هر کناری
همی جویم ز بهر خویش یاری
تماشا میکنم در بود و نابود
مگر جائی بیابم عین مقصود
تماشا میکنم چرخ فلک را
نظاره میکنم آن یک بیک را
تماشا کردم اینجا هر چه دیدم
چو سودی زان چو مقصودی ندیدم
تماشا کردم اندر تنگنائی
بهردم یافتم آنجا بلائی
بسی اندیشهٔ بیهوده کردم
بسی زانجا رسید از خویش دردم
بی کردم بهر سوئی نگاهی
که باشم تا توانم برد راهی
بسی در خاک و خون آغشته گشتم
چو شیب و عین بالا در نوشتم
نبردم هیچ ره در سوی جانان
که تا این دم ترا من یافتم جان
چنین بد قصّهٔ من تابدانی
دوای درد من اینجا تو دانی
دوائی کو کنون و ره نمایم
در این پرده حقیقت در گشایم
از این پرده مرا بیرون فکن تن
که تا بیرون جهم از ما و از من
از این پرده چنانم زار مانده
حقیقت عاشق و بی یار مانده
از این پرده چنانم در بلا من
که میخواهی دگر باره فنا من
فنا میخوانم از صورت حقیقت
که بیرون آیم از عین طبیعت
فنا میخواهم از این زندگانی
مراد من بر آوردن تو دانی
فنا میخواهم و کل کن فنایم
تو جانا باز خر در این بلایم
فنا میخواهم و بیرونم آور
تو جانا اندر این حالت غمم خور
تو غم خور زانکه غمخواری ندارم
بجز تو هیچکس یاری ندارم
تو غمخور زانکه دردم را دوائی
در این منزل مرا تو آشنائی
تو غم خور زانکه اینجایم گرفتار
مرا جانا از این صورت برون آر
تو غم خور تا مرا اینجا رسانی
که ره در سوی آن منزل تو دانی
تو دانی راه بردن ماه اینجا
که دیدستی حقیقت شاه اینجا
تو میدانی ره و کوی حقیقت
اگرچه ماندهٔ سوی طبیعت
تو اینجاگه حقیقت دید یاری
مرا اینجایگه چون غمگساری
بتو شادم که تو اسرار یاری
در اینجاگه مرا شادان تو داری
بتو شادم حقیقت جان در آخر
که مقصودم کنی اینجا تو ظاهر
کنون زین تنگنای حادثاتم
برون کن تا رسانی سوی ذاتم
نه چندانم در اینجا فکر و یارست
که اندیشه دمادم بیشمارست
از اوّل تا بآخر اندر اینجای
مرادر کل بُد ای جان مانده در پای
نظر در سوی اشیا کردم از سیر
عجب گردانست کردم این همه دیر
در این دیرم مثال بت پرستان
بمانده من نه کافر نی مسلمان
بی جستم ز مردم دوستداری
ندیدم از کسی امّیدواری
چودیدم دشمنم بودند ایشان
حقیقت هم طبیعت گرچه خویشان
بود اینجا که با ایشان مقیمم
وزایشان این زمان در خوف و بیمم
بسی کردم طلب از هر کسی باز
شنفتم من ز هر کس خود بسی راز
همه تقلید بود و هیچ تحقیق
ندید از هیچکس الاّ که توفیق
در آخر گر مرا اینجا نمائی
غم از من بیشکی اینجا ربائی
نظر چون میکنم در خویش اینجا
چو میبینم یقین در پیش اینجا
هدایت مر مرا زین سرّ نور است
که دائم مر مرا از وی حضورست
از این نورم حقیقت روشنائیست
که مر تحقیق این نور خدائی است
براه شرع این نورم هدایت
از اوّل بود بسیاری سعادت
در آخر نیز هم دانستهام من
کز این نورم شود اسرار روشن
اگر خورشید میبینم از این نور
یکی در تست از او افتاده تن دور
اگرخود ماه میبینم از این است
که گردان اندر این چرخ برین است
همه کوکب از این نورست دائم
که در آفاق مشهورست دائم
وگر عرش است و کرسی هم بود این
حقیقت هم قلم با لوح شد این
مزیّن چه بهشت و کرسی و عرش
ملایک هرچه اعیانست در فرش
از این نورند من تحقیق دیدم
حقیقت من از این توفیق دیدم
کنون این نور پاک مصطفایست
که ما را اندر اینجا رهنمایست
ولی ای جان مرا اسرار برگوی
حقیقت قصّهٔ از یار برگوی
رهائی باشدت اینجا مراهان
بگو با من حقیقت شرع و برهان
جوابش داد جان آن لحظه کایدل
ترا مقصود خواهد بود حاصل
کنون چون دید نور مصطفائی
حقیقت بیشکی اندر لقائی
از این نورت رهائی باشد اینجا
ترا عین خدائی باشد اینجا
از این نورت همه کامی برآید
ترا این تنگنا آخر سرآید
از این نورت بود در آخر کار
حقیقت بیشکی دیدار اسرار
از این نورت رهائی باشد از غم
ترا شادی رساند او دمادم
از این نورت لقای جاودانست
که مر این برتر از کون و مکانست
از این نورت بسی شادی رسد دوست
برون آرد ترا و هم من از پوست
از این نورست ما را هردو امیّد
لقا زین نور خواهد بود جاوید
ازاین نورست بیشک هر چه بینی
دلا اکنون تو در عین الیقینی
از این نورست بیشک آسمانها
حقیقت تا بدانی جسم و جانها
از این نورست ماه و چرخ و انجم
همه در نور اینجاگه شده گم
از این نورست عرش و فرش و کرسی
حقیقت اینست پیش از نور قدسی
از این نورست بیشک انبیا بین
درون خویش ایشان مصطفی بین
از این نورست بیشک هرچه باشد
بجز این نور مر چیزی نباشد
از این نور است آدم تا بدانی
از این نورست هر شرح و معانی
از این نورست نوح و پور آذر
تو از این نور یک لحظه بمگذر
از این نورست اسحق گزیده
هم اسمیعیل و یعقوب این بدیده
از این نورست موسی بر سر طور
حقیقت مانده واله او از این نور
از این نورست مر ایّوب و یونس
که این نورست در هر چیز مونس
از این نورست بیشک مر سلیمان
حقیقت انبیا را مر چنین دان
دلاگر راز گویم شرح اینست
که این نورت عیان عین الیقین است
حقیقت این بود رهبردر اینجا
دلا اکنون تو می ره بر در اینجا
بیابی کام خود زین نور مطلق
که این نور است ذات جاودان حق
تمامت انبیا زین نور بودند
از آن اندر جهان مشهور بودند
از این مقصود حاصل میشود باز
که این نور است هم انجام وآغاز
حقیقت نور الّا اللّه باشد
دگر هر کس کز این آگاه باشد
دلا زین نور اینجا ره بر اینجا
که این نورست کین جا جمله پیدا
دلا این نور عین لامکان است
که با ما این زمان اندر مکان است
دلا این نور اینجا دید شاه است
همه ذرّات را پشت و پناه است
دلا این نور اندر آخر کار
حجاب از پیش بردارد بیکبار
دلا این نور بنماید یقین ذات
کند روشن چو خود مر عین ذرّات
همه ذرّات از این آید منوّر
حقیقت جان شوند اینجای یکسر
همه جانها ازاین نورست تابان
که در آفاق مشهورست میدان
همه جانها از این اندر خروش است
که این دریا حقیقت چشم و گوش است
همه جانها بدین باشد سرافراز
حقیقت اوست اینجا صاحب راز
از این مقصود ما حاصل شد اینجا
که این نورست اندر کلّ اشیا
ره ما آخر کارست از او راست
که اندر ره حقیقت روشنی خاست
مزیّن شد ره ما آخر کار
از او یابیم هر دو عین دیدار
وطنگاه ازل زین نور یابیم
در آخر چون سوی منزل شتابیم
دگر ای دل ره دور و درازست
گهی شیبست و گه گاهی فرازست
بسی رفتند و در ره باز ماندند
نه در بالا که در چه باز ماندند
بسی رفتند و در اینجا رسیدند
جمال یار آخر باز دیدند
بسی رفتند در راه حقیقت
شدند از نور آگاه شریعت
نه بازی باشد این ره تا بدانی
که تا خود را بمنزل در رسانی
ببازی نیست راه عشق کردن
کسی باید که داند راه بردن
ببازی نیست راه عشق جانان
کسی باید که بیشک پی بَرَد آن
ببازی نیست هان این ره ببازی
نیابی دوست تا خود در نبازی
رهی دور است و منزل ناپدیدست
که آخر کارت ای دل ناپدیدست
رهی دور است و راه عاشقانست
کسی کاینجا فنا شد عاشق آنست
رهی دور است پر خوف و خطر بین
گهی خود زیر و گاهی بر زبر بین
در این ره صد هزاران جان چو کاهست
در آخر نیست غم چون جان تباه است
در این ره عاشقی باید یگانه
که در یکی بود او جاودانه
در این ره عاشقی باید سرافراز
که در یکی شوند انجام و آغاز
در این ره عاشقی باید صفائی
که یکی گردد اینجا درخدائی
در این ره عاشقی باید صفاکش
که یکی بیند اینجا پنج با شش
در این ره عاشقی باید پر اسرار
که در یکی بیابد او رخ یار
در این ره عاشقی باید که در دید
یکی بیند همه در سرّ توحید
در این ره عاشقی باید که در ذات
یکی گردند اینجا جمله ذرّات
در آخر دل یکی دیدار یابی
همه اینجایگه مر یار یابی
در آخردل همه دیدار جانانست
همه اینجایگه انوار جانانست
در آخر دل همه عین الیقین است
یکی هم آسمانها و زمین است
در آخر در حقیقت جمله اللّه
بود بیشک بیابی حضرت شاه
در آخر دل من و تو باز کردیم
ز یکی اندر اینجا راز کردیم
ز یکی لاشوم در دید الّا
در اول بازدان این راز یکتا
مرو بیرون هم اندر اندرون یاب
توقف کن تو اینجاگاه و مشتاب
در اینجا آن حقیقت دان عیانست
هم اینجا و هم آنجابی نشانست
در اینجا راز اینجا گشت حاصل
چنین بین تا تو باشی جملگی دل
در اینجا سرّ آنجا آشکارست
در آنجا دید یکتا آشکارست
دلا در پرده بین این سرّ پنهان
که در اینجاست این شرح و بیان هان
از آنت کردم آگاه حقیقت
که جز حق نیست در راه حقیقت
بجز حق نیست اینجا جملگی اوست
یکی بین دل در این چه مغز و چه پوست
بجز یکی نیابی آخر کار
حجاب این پردهات از پیش بردار
حجاب این پردهات از خود برافکن
که تا اسرارت آید جمله روشن
بجز حق نیست چه آخر چه اوّل
مباش اینجا دلا آخر معطّل
منت گفتم کنون خود چشم کن باز
که اندرتست هم انجام و آغاز
بتو پیداست جسم من هم اینجا
که شد اسرار کلّت روشن اینجا
بتو پیداست اشیا و ملایک
اگرچه واصلی میباش سالک
هر آنکس کز نمود من شد آگاه
همین جا باز بیند او رخ شاه
دلا مستقبل حالن تو آنست
که دیدار بقا در آن جهانست
ولی اینجا درون پرده پیداست
جمال بی نشانی هم هویداست
جمال یار پیدا هست اینجا
بنقد اینجا مده از دست او را
بنقد اینجا وصال دوست دریاب
حقیقت مغز خود در پوست دریاب
بنقد اینجا مده دلدار از دست
چو وصلت بیشکی اینجایگه هست
بنقد او را غنیمت دان تو جانان
درون پرده او را بین تو پنهان
بنقد او را مده ازدست زنهار
درون پرده میبین روی دلدار
بنقد اینجا غنیمت دان تو امروز
که دیدی در درون دیدار پیروز
بنقد او را غنیمت دان تو اکنون
مرو از خویشتن یک لحظه بیرون
مرو بیرون غنیمت دان تو این ذات
که نورش روشنائی یافت ذرّات
مرو بیرون و او را بین دمادم
که پیوستست با من اندر این دم
کنون چون هر دو در عین وصالیم
ز وصل دوست اندر اتّصالیم
کنون چون دیده در دیدار هستیم
حقیقت صاحب اسرار هستیم
کنون چون هر دو دیدستیم اعیان
در اینجاگاه بیشک روی جانان
کنون چون هر دوباره باز دیدیم
در اینجا صاحب هر راز دیدیم
در این خلوتسرای لامکانی
بهم باشیم اینجاگه عیانی
از اینجا وصلت اعیانست اعیان
در این خلوت همی یابیم پنهان
در اینجا وصل جانانست دیدار
بهم بینیم اینجاگه نمودار
دلا اکنون چو وصل اینجاست پیدا
بباید رفتنت در سوی دریا
دلا اکنون قراری گیر در خود
تو چون رسته شدی از نیک و از بد
وصال اینجاست تا آنجا روی باز
سزد گر می دگر این بشنوی باز
وصال اینجاست بر خور از وصالش
نظر کن در درون نور جلالش
وصال اینجاست وز انسان بدیدست
که اینجا بیشکی جانان بدیدست
کسانی در پی فردا نشسته
در اینجاگه دل اندر وصل بسته
بامّیدی که فردا یار یابند
حقیقت بیشکی دلدار یابند
کجا فردا که امروز است حاصل
جز امروزش نبیند مرد واصل
دل اندر بند فردا چند داری
چوامروزت یقین دلدار داری
دل اندر بند فردابستهٔ تو
از آن نادان همیشه خستهٔ تو
دل اندر بند فردا میندانی
که فردا بیشکی حیران بمانی
برو اصل یقین امروز فرداست
که جانان سر بسر کلّی هویداست
ز فردا بگذر و امروز بنگر
ز وصل دوست تو امروز برخور
ز فردا بگذر و امروز او بین
چو جمله اوست مر جمله نکو بین
ز فردا بگذر و امروز دریاب
توقّف کن دمی در عشق مشتاب
ز فردا چند گوئی وصل امروز
ترا دادست اینجا خویش میسوز
ز فردا چند گوئی آخر ای دل
که امروز است هر مقصود حاصل
ز فردا چند گوئی زانکه فردا
هنوزت نیست پخته دیگ سودا
ز فردا چند گوئی دل حقیقت
که امروزست پیدا دید دیدت
ز فردا چند گوئی دل یقین یاب
تو مر امروز درخود پیش بین یاب
ز فردا چند گوئی دل ببین راز
درون خویشتن عین الیقین ساز
منه دل سوی فردا زانکه اینجا
نه بندد دل حقیقت سوی فردا
کسی کو واصل هر دو جهان است
ورا امروز کل عین العیان است
اگر امروز یابی وصل جانان
همی فردا تو باشی بیشکی آن
اگر امروز وصلت میدهد دست
نباید دل سوی فردا ترا بست
اگر امروز وصل یار یابی
چرا ای دل سوی فردا شتابی
در این وصل اربیابی دید جانان
یکی گردی تو در توحید جانان
در این وصل اربیابی روی آن ماه
ز نی بالای نُه قبّه تو خرگاه
حقیقت اندر اینجا آشنائیست
یقین مر سالکان را روشنائیست
حقیقت اندر اینجا دید دیدست
عیان چون یار در گفت و شنیدست
تو بر امیّد فردائی زهی ریش
که اندر خود فکندستی تو تشویش
تو بر امّید فردائی که بینی
همی ترسم که مر چیزی نبینی
ترا امروز باید وصل دیدن
حقیقت اندر اینجا اصل دیدن
ترا تا سوی فرداهست امّید
حقیقت همچو خواهی ماند جاوید
گرت امروز وصل آید بدیدار
شوی از بود کل خود ناپدیدار
یقین اینست چندانی که گویم
جز اینجا وصل خود چیزی نجویم
اگرچه گفتگو آخر رسیدست
مرا آخر وصال اینجا بدیداست
مر امروز امّید وصالست
دل من در تجلّی جمالست
مرا امروز چون جانان بدیدست
همیشه جان و دل اندر مزید است
مرا امروز چون جانان هویداست
بنقدم شاد چون فردا نه پیداست
مرا امروز چون جان رخ نمودست
زیانم جملگی امّید سوداست
به نقد امروز دارم دلستانم
بنقد اکون مراد دل ستانم
بنقد امروز با جانان برآیم
چه از آن بیشکی کز جان برآیم
هر آنکو نقد را کز دست نگذاشت
در اینجاگه وصال او خبر داشت
هرآنکو نقد خود اینجا بیابد
همان بیشک یقین فردا بیابد
بنقد امروز دستی برفشانیم
که نقد امروز در روی جهانیم
بنقد امروز کام اینجاست پیدا
جمال جان جان در دل هویدا
بنقد امروز از او آسوده گردیم
چه از آن کاندر این کل سوده گردیم
بنقد امروز میبینیم دلدار
بحمداللّه ز وصل او خبردار
بنقد امروز کامی زو ستانیم
ز وصلش دمبدم کامی برانیم
ز وصلش جان و دل در شادمانی است
وصال ما کنون در زندگانی است
ز وصلش این زمان عطّار او شد
که بیشک اندر این عالم خود او بُد
ز وصلش این زمان اندر یکیام
حقیقت مر جمالش بیشکیام
زهی اسرار ما اسراردان کیست
که دریابد که اینجا جان جان کیست
زهی اسرار ما ننموده هر کس
جمال خویشتن خود یافت می بس
زهی اسرار ما اعیان عشّاق
فکنده دمدمه در کلّ آفاق
زهی اسرار ما اسرار منصور
درون جان ما دیدار منصور
زهی اسرار ما از وی بدیدار
بجان و سرشدم او را خریدار
زهی اسرار ما اعیان نموده
در ذرّات عالم برگشوده
درون سالکان زو گشته پرنور
رسیده هر کسی را سرّ منصور
درون ساکان زین گشته آباد
بآخر ذرّهها زین گشته دلشاد
درون سالکان کین راز بیند
حقیقت یار خود را باز بیند
حقیقت اینکه با آخر رسیده است
در اواعیان کل اینجا بدیدست
حقیقت ختم برمنصور باشد
سراسر بیشکی پر نور باشد
حقیقت گفتگو اینجا بسی شد
اگرچه اصل از نکته یکی بُد
حقیقت عقل و عشق آمیزش آمد
حقیقت عشق آخر داد بستد
حقیقت عشق آخر جان جان یافت
یقین مر عقل را راز نهان یافت
حقیقت عشق اینجاگه یکی دید
ولیکن عقل بیشک اندکی دید
بهمّت عقل اگرچه بس بلند است
همیشه گفت او در چون و چند است
سخن پیوسته از تقلید گوید
ولیکن عشق کل از دید گوید
سخن از عقل دائم نقل باشد
ولیکن این بیان از عقل باشد
بیان ما همه از عشق یار است
در آن اسرارهائی بیشمار است
بیان ما همه از عشق جانانست
حقیقت در یکی اسرار اعیانست
بیان ما یقین عاقل نداند
وگر داند بکل حیران بماند
بیان ما همه از لامکانست
یقین در وی حقیقت جان جانست
یقین ما نداند جز که عاشق
که باشد در بیان عشق صادق
بیان ما نداند مر کسی باز
مگر آنکس که دارد چشم جان باز
بیان ما نداند جز یکی بین
که باشد در یکیاش کفر یا دین
اگر کافر شوی در عشق دلدار
حقیقت باز یابی سرّ اسرار
اگر کافر شوی در عشق جانان
ببینی جان جان اینجا تو اعیان
اگر کافر شوی این سرّ بیابی
باخر جان جان ظاهر بیابی
اگر کافر شوی در عشق آن ماه
بیابی ناگهان آن ماه خرگاه
اگر کافر شوی از عشق محبوب
اگرچه طالبی گردی تو مطلوب
اگر کافر شوی در آخرکار
براندازی حجاب از خود بیکبار
اگر کافر شوی باشی مُسلمان
چو گر این سر نمییابی تو نادان
اگر کافر شوی آخر بدانی
ولیکن در یقین حیران بمانی
اگر کافر شوی مانند منصور
بشرع اینجا شوی در کفر مشهور
اگر کافر شوی چون او یکی تو
خدا در بُت ببینی بیشکی تو
اگر کافر شوی در عین مستی
تو چندی اندر اینجا بت پرستی
اگر کافر شوی اینجا زتحقیق
بیابی آخر کارت تو توفیق
اگر کافر شوی چو شیخ صنعان
تو گردی عاقبت درکل مسلمان
اگر کافر شوی اسرار بینی
اگرچه با بُتی زنّار بینی
توئی کافر ولیکن بیخبر تو
نمیبینی بُتِ خود در نظر تو
توئی کافر بتی داری تودر چین
نظر بگشا بُتِ خود در نظر بین
بت خود بین اگرچه کافری تو
که بیشک در ره و هم رهبری تو
بت خود بین که گر خود بازیابی
بسوی بت پرستِ خود شتابی
بت خود بین و بنگر بت پرستت
چرادر دیر دل غافل شدستت
بت خود بین که او را سجده کردی
چوحکم از تست این لا بت پرستی
بتی داری تو اندر دیر مانده
ز بهر این بُت اندر سیر مانده
بتی داری و بت را سجده میکن
که پیدا نیست این بت را سر و بن
چنان این سر بیان گفته خوانیم
که بیشک بت پرست عشقشانیم
بُتِ ما زادهٔ دیرست و گردون
که از دور فنا رخ کرد بیرون
بت ما زادهٔ دیر فنایست
که با ما اندر اینجا آشنایست
بت ما زادهٔ پنج و چهار است
مر او را در جهان دیدار یار است
بت تو صورتست و عین معنی
که بنمودست رخ در جمله دنیی
بت ما سرّ عشق لایزالست
که اینجاگاه در عین وصالست
بت ما جملگی اسرار دیدست
در اینجاگه عیان یار دیدست
بُتِ ما نی چو آن بتها بیجانست
که هم جان دارد و هم دید جانانست
بُتِ ما جان جان اینجا بدیدست
ابا او در عیان گفت و شنیدست
بُتِ ما یافت جان جان حقیقت
برون شد بیشک از عین طبیعت
بُتِ ما یافت جانان اندر اینجا
ابا او شد در آخر عین یکتا
بُتِ ما یافت اینجا سرّ بیچون
ز دلدار خود او کل بیچه و چون
بُت ِ ما یافت اینجا کامرانی
حقیقت دید سرّ لامکانی
بت ما یافت در آخر هدایت
ز یار خویشتن عین سعادت
بت ما با دلست و عین جانست
حقیقت دیده اینجا جان بیانست
بت ما در نمودار یقین است
که او رادر عیان عین الیقین است
بت ما در یقین دم از یقین زد
ز کفر خود رقم بر عین دین زد
بت ما در فنا آغاز و انجام
یکی دیدست اینجاگه سرانجام
بت ما در فناء لامکانست
ورا اسرار جانان کل عیانست
بت ما در فنا توحید دارد
یکی ذاتست و او آن دید دارد
بت ما شاه را بشناخت آخر
یقین خود در فناانداخت آخر
بت ما در حقیقت راه دارد
در آن عین فنا مر شاه دارد
بت ما دیر خود بر جای بگذاشت
ببام دیر شد کز خود خبر داشت
بت ما این زمان در لا هویداست
بنزد عاشقان پنهان و پیداست
بت ما در یقین جانست و جانان
از آن چون جانست او پیدا و پنهان
بُتِ ما این زمان در عین لاهوست
اگرچه در بیان گفت یا گوست
درونِ جزو و کل بیشک چو همراه
حقیقت بود کل با حضرت شاه
ببام دیر او در سیر افتاد
از آن اینجایگه بی غیر افتاد
ببام دیر شد بهر تماشار
مر او را سر درآنجا گشت پیدا
ببام دیر شد تا بام بیند
در اینجاگاه از خود کام بیند
ببام دیر چون او منکشف شد
دگر آن راز در کل متّصف شد
ببام دیر شد دریافت او راز
حقیقت در عیان انجام و آغاز
ببام دیر شد بالای گردون
نظر کردست کل در بیچه و چون
ببام دیر خود را کل فنا دید
وصال شاه در عین بقا دید
ببام دیر اکنون در وصال است
که کلّی در تجلّی جلال است
ببام دیر اکنون راز دیدست
که وصل شاه اینجا باز دیدست
ببام دیر اکنون بیجهاتست
ز یکّی در یکی اعیان ذاتست
ببام دیر در اشیا نظر کرد
همه اشیا چو خود را راهبر کرد
ببام دیر در اشیا یکی دید
خدا را در همه او بیشکی دید
ببام دیر از حق گشت واصل
همه مقصودش اینجا گشت حاصل
ببام دیر در نور تجلّاست
که ذاتش در درون جمله پیداست
ببام دیر اعیانش کماهی است
که بیشکی این زمان سرّ الهی است
گمان برداشت کاینجاگه بقا یافت
که خود اینجایگه سرّ خدا یافت
گمان برداشت چون اندر یکی دید
حقیقت جملگی بُد سرّ توحید
گمان برداشت چون خود را نهان داشت
در اینجا بود خود را جان جان یافت
گمان برداشت اندر بیگمانی
نظر کرد اندر او سرّ معانی
گمان برداشت اندر آخر کار
معانی محو کرد اینجا بیکبار
گمان برداشت کلّی در فنا شد
در آن حضرت بکلّی در بقا شد
گمان برداشت او در ذات بیچون
برش چون ارزنی شد هفت گردون
گمان برداشت تا خود را فنا یافت
از آنجا بیشکی خود را خدا یافت
حقیقت وصل جانان اندر اینجاست
یکی دان کز یکی جمله هویداست
چو اندر بیخودی در نیک و بد شد
درآن عین فنا کلّی اَحَد شد
احد شد بیزمان و بی مکان او
یقین شد بیشکی کل جان جان او
احد شد تا ز یک آگاه آمد
حقیقت نور الّا اللّه آمد
فنا شد تا بیان اندر فنا شد
مرا اسرارها در خود بقا شد
فنا شد تا بیان اندر فنا یافت
همه اسرارها در خود بقا یافت
فنا شد در یقین مانند منصور
یکی خود دید او در جملگی نور
فنا شد تا عیانش ذات آمد
حقیقت درعیان آیات آمد
یکی شد تا یکی اندر خدائی
حقیقت یافت او اندر جدائی
یکی دید اندر اینجا عین پرگار
همه از وی بدید او ناپدیدار
یکی دید اندر اینجا جان و دل دید
حقیقت ریح و ماء و آب و گل دید
همه اندر یکی یکّی نمودار
همه عین یکی در عین پرگار
همه اندر یکی یکّی نموده
یکی را از یکی یکّی فزوده
همه اندر یکی اسرار رفته
همه در دید کلّی یار رفته
همه اندر یکی چه آب و آتش
حقیقت باد و آب اینجا شده خوش
حقیقت هر چهار اینجا شده یار
حقیقت هم نهان و هم پدیدار
حقیقت هر چهار اینجا فنا بود
در آن عین فنا دید بقا بود
حقیقت بود حق نابود کی شد
بوقتی کین همه دیدار حی شد
حقیقت بود حق پنهان نماند
مر این معنی به جز واصل نداند
حقیقت بود حق اینجا هویداست
اگر مرد رهی پنهان و پیداست
حقیقت چیست بود بود دیدت
یقین را جان و دل معبود دیدت
حقیقت چیست اینجا دوست دریافت
یقین آن مغز اندر پوست دریافت
حقیقت چیست اینجا جان جان دید
درون خویشتن آنجا عیان دید
حقیقت چیست سالک اندر آخر
که او دلدار بیند عین ظاهر
حقیقت چیست سالک اندر این راه
که درخود بیند اینجاگاه او شاه
حقیقت چیست سالک را در این دید
که در خود بیند او اسرار توحید
حقیقت چیست سالک را در این راز
که بیند در درون انجام وآغاز
حقیقت چیست سالک در همه چیز
که درخود یابد اینجاگه همه نیز
حقیقت چیست سالک را در این اصل
که هم پیش از فنا در یابد این وصل
در این دیر فنا سالک حقیقت
یکی بیند در آن یکی طبیعت
در این بودفنا کل بود گردد
بآخر در عیان معبود گردد
حقیقت جملگی در تک و تابند
که تا این سر بآخر باز یابند
حقیقت جملگی در گفت وگویند
که تا این سر بآخر باز جویند
حقیقت جملگی در دید دیدند
ولی این سر بکلّی مرندیدند
یقین میدان که هر کو آخر کار
مر این رازش نیاید آخر کار
سخن اندر یقین میگفت خواهم
دُرِ اسرار اینجا سُفت خواهم
سخن اندر حقیقت دست دادست
که دلدارم براندر بر نهادست
سخن اندر حقیقت کل عیانست
که در هر بیت صد راز نهانست
سخن اندر حقیقت میرود دوست
که تا بینی یقین هم مغز و هم پوست
سخن اندر حقیقت میرود یار
که تا کلّی یقین آید پدیدار
سخن اندر حقیقت میرود جان
که تا پیدا نماید جمله جانان
سخن اندر حقیقت میرود دل
که تا منصور آن آید بحاصل
سخن اندر حقیقت رفت صورت
در آن نور تجلّی حضورت
سخن اندر حقیقت رفت اینجا
که اینجا هست و آنجا نیز پیدا
سخن اندر حقیقت رفت در بُت
ز صورت تا یکی بینی تولابت
سخن اندر حقیقت رفت دیدار
که تا یکی شود اندر نمودار
سخن اندر حقیقت رفت اعیان
که تا یکّی شوی در عین جانان
سخن اندر یکی خواهم نمودن
حقیقت تا بآخر آن تو بودن
سخن اندر یکی میگویمت باز
حقیقت اندر اینجا جمله را باز
سخن اندر یکی میگویمت کل
که تا آخر شوی بیرون تو از ذل
سخن اندر یکی گفتند مردان
ولیکن با حقیقت دان تو نادان
سخن اندر یکی گفتست منصور
ازآن جاوید شد در عشق مشهور
سخن اندر یکی گفت و نهان شد
در آن عین نهانی جان جان شد
سخن اندر یکی گفت او ابر دار
که در یکی خدا بودش خبردار
سخن اندر یکی گفت از ازل باز
ابی غیر اندر اینجا بی خلل باز
سخن اندر یکی گفت از حقیقت
که یکی بود با عین طبیعت
سخن اندر یکی تا جاودان گفت
حقیقت خویشتن را جان جان گفت
سخن اندر یکی دیدار دارد
کسی کو همچو خود او یار دارد
سخن او گفت در سرّ اناالحق
حقیقت او خبردار است از حق
سخن او گفت با ذرّات عالم
از او گویند خود مردان دمادم
سخن از دید حق گفتست بیشک
که او دیدست در خود بیشکی یک
یکی بُد تا سخن گفت آشکاره
اگرچه بود او کردند پاره
یکی بُد تا سخن گفت و سرافراخت
نمودِ صورت او از چه برافراخت
یکی بُد تا سخن گفت و لقا دید
فنا اندر بقا دید و خدا دید
سخن گفت و نشانش بی نشان شد
از آن در بی نشانی کل عیان شد
سخن اندر یکی گفت و یکی یافت
حقیقت خویش جانان بیشکی یافت
در این سر بت پرست آمد زاوّل
بآخر کرد بُت اینجامبدّل
بت خود اوّل آمد دوست دار او
بآخر کرد بت بر سوی دار او
بت خود را در اوّل سجده میکرد
بآخر گشت اینجا در عیان فرد
بت خود را حقیقت کرد بردار
ز سرّ کل یقین بهر نمودار
بت خود را بریدش دست و پا او
همه ذرّات کردش رهنما او
بت خود را بسوزانید در نار
که تا صورت نماید عین پرگار
بت خود اندر آخر او فنا کرد
حقیقت در فنا بُت را بقا کرد
حقیقت بت پرستی را برانداخت
از آن این بت در اینجاگه برانداخت
که سّری بود بهر عاشقان را
که در بازند مهر جسم و جان را
بت او عاشق کون و مکان بود
نه چون بتهای دیگر جانِ جان بود
بت او عاشق دیدار او شد
ابا او عاقبت بر دار او شد
بت او عاشق دلدار آمد
از آن او با عیان بردار آمد
بت او رهنمای عاشقانست
از آتش سجده کردن بهر آنست
بت او سرّ دیگر داشت بیچون
که محو کل شد اینجا بیچه و چون
حقیقت این سخن با عاشقانست
که بت سوزی ز سرّ رهروانست
ز بهر تست ای زندیق این راه
نگشتی یک نفس صدّیق این راه
دمادم وصل اینجا مینمایم
بهر تحقیقت اینجا میفزایم
نمیگویم بت خود دوست میدار
ولیکن اندر او بنگر تودلدار
سخن بسیار گفتم از عیانت
دمی اندر نشان بی نشانت
حقیقت چون سر این سر نداری
که میدانم که این بت دوستداری
کجا باشی تو چون منصور حلاج
که گردی بر سر حلّاج جان تاج
کجا باشی تو چون او در حقیقت
که از جان دوست میداری طبیعت
کجا چون او توانی خویش در باخت
که همچون او کسی این راز بشناخت
کجا چون او توانی یافت بیچون
که افتادستی اندر این چه و چون
حقیقت تا چه و چونست در تو
یقین این راز بیرونست در تو
حقیقت تا چه و چونست در دل
نگردد مر ترا مقصود حاصل
حقیقت تا چه و چونست در جان
نخواهی دید اینجا روی جانان
حقیقت تا چه و چونست در راز
ثواب آن نیندازد ز تو باز
ولیکن زین معانی هر نفس من
که در تکرار گردانَمْت روشن
حقیقت این بیان خویش گویم
نه از کس جز که این از خویش گویم
مرا این سرابا خویش است نه باکس
که من کشتن همی خواهم مرا بس
در این سر من یقین هستم خبردار
که میخواهم که چون منصور بردار
کشد معشوقم اینجا در بر خلق
که سوزانم یقین زنّار با دلق
حقیقت بت پرست عشقم اینجا
که افتادستم اندر شور و غوغا
حقیقت آنچه میگویم که هستم
کنون در آخرش بت میپرستم
حقیقت بت پرست آشنایم
که میدانم که در آخر فنایم
حقیقت بت پرست لاابالم
که میدانم که در عین وصالم
حقیقت بت پرست عاشقانم
در اینجا رهنمائی رهروانم
حقیقت بت پرست دیر مینا
منم اینجایگه درعین بینا
حقیقت بت پرستم در شریعت
در اینجا میزنم دم درحقیقت
حقیقت بت پرستم در خرابات
رها کردم بیکباره خرافات
حقیقت بت پرستم در جهان من
دو روزی کاندر این منزل عیان من
حقیقت در بت و زنّار باشم
ز زهد و زرق من بیزار باشم
حقیقت من ز زهد خویش بیزار
شدستم بسته همچو پیر زنّار
حقیقت پیر ما ترساست آخر
غم چون بت پرست ما است آخر
حقیقت پیر ما ترسای عشقست
در این سر فتنهٔ غوغای عشقست
حقیقت پیر ما ترسای دیر است
در این منزل که اینجا عین سیر است
حقیقت پیر ما ترسا شد از دین
که اندر دیر شد در عشق سّر بین
حقیقت پیر ما ترسا شد از جان
در او بت روی بنمودست پنهان
حقیقت عین جانان بت پرستست
ز عشق بت عیان در بُت نشستست
حقیقت دوست میدارد بُت اینجا
که در بُت میکند او شور وغوغا
حقیقت دوست میدارد بت از دل
که در بُت یافت او مقصود حاصل
حقیقت دوست میدار بُت از جان
در او بت روی بنمودست اعیان
حقیقت دوست میدارد بت از دوست
که بُت چون بازبینی صورت اوست
حقیقت دوست دارد بت حقیقت
که در بت مینماید او شریعت
حقیقت دوست دارد بُت در اینجا
که اندر شرع دارد او مصفّا
حقیقت دوست دارد بت ز اعیان
که اندر شرع کردش سجدهٔ آن
حقیقت دوست دارد بُت که در راز
بُت خود سجده اینجا کرد او باز
چو شاه بت پرستان جهانست
حقیقت سجدهاش در بت از آنست
چو شاه بت پرستانست دلدار
از آن بُت سجده را کردست مر یار
که بت را یافت اینجاگاه بیچون
حقیقت در نمود اینجایگه چون
مر او را گشت روشن سرّ خویشش
که جز بت نیست چیزی پنج یا شش
حقیقت او ز بت پیدا نمودست
ز بت او را همه گفت و شنودست
همه صاحبدلان راز دیده
که این سر را بداینجا باز دیده
حقیقت یافتندش سرّ دلدار
از این اسرار ایشانند خبردار
از این اسرار کلّت دید اینجا
حقیقت میکنندش فاش او را
حقیقت سجده در پیش خداوند
از آن کردند کین بُت بود پیوند
بدین بت میتوان دیدن جمالش
که این بت هست عین اتّصالش
بدین بت میتوان دیدن رخ یار
کز او پیداست اینجا پاسخ یار
بدین بت میتوانی یافت جانان
که اندر بت شدست از عشق پنهان
بدین بت میتوانی زو خبر یافت
بدین بت مییقین اندر نظر یافت
بدین بت میتوان معشوق دیدن
که اینجا در وصال او رسیدن
بدین بت میتوان دیدار او دید
از آن بُت جملگی اسرار او دید
از این بت روشنست آفاق بنگر
درون او حقیقت طاق بنگر
از آن بت روشن آمد آفرینش
از این بت یاب بیشک نور بینش
از این بت سالکان راز پرداز
حقیقت راه کل کردند در باز
از این بت هر که واصل شد در اینجا
یقین مقصود حاصل شد در اینجا
از این بت هر که اعیان دید ناگاه
در اینجاگاه بیشک او رخ شاه
در این بت دید اینجا سجده آورد
درونِ او مصفّا دید از فرد
در این بت هر که اینجا راز یابد
در این بت روی جانان باز یابد
در این بت روی جانانست پیدا
یقین خورید تابانست پیدا
در این بت ماه چرخ لامکانست
نه تنهائی که کل عین العیانست
در این بت آفتابی رخ نمودست
که با ذرّات در گفت و شنودست
در این بت آفتابی کل هویداست
کز او این آفرینش جمله پیداست
در این بت آفتابی دلستانست
ز بت پیدا شده اندر جهانست
در این بت آفتاب لایزالست
کسی کو یافت در عین وصالست
کسی کو یافت بیشک سجدهاش کرد
بآخر همچو او شد در جهان فرد
حقیقت سجده کرد و روی او دید
چو خود را در وصال روی او دید
وصال روی او هرگز نیابد
مگر آنکو سوی سجده شتابد
وصال روی او دریاب اینجا
دمادم سجدل میکن مر او را
اگر سجده کنی در پیش رویش
یکی نه پیش غیری نیست سویش
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب شد همچو گردون بی قرار
خورد روز و خواب شب بدرود کرد
دیده از دریای دل چون رود کرد
پای در میدان رسوائی نهاد
داغ دل بر عقل سودائی نهاد
گفت یک روزش پدر کای بی خبر
خویش را رسوا بکردی در بدر
ماندهٔ در قید رسوائی مقیم
هیچ کس نفروشدت نانی بسیم
این سخن مجنون چو بشنود از پدر
گفت چندینی غم و رنج و خطر
کاین زمان من میکشم از بهر دوست
دوست داند کاین همه از بهر اوست
گفت داند گفت پس این میبسم
تا قیامت هر نفس این میبسم
گردلم را زین مصیبت خون کنند
ازدلم این درد چون بیرون کنند
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
چون زلیخا شد ز یوسف بی قرار
با میان آورد عشقش از کنار
بر زلیخا شد همه عالم سیاه
تا کند یوسف بسوی او نگاه
ذرهٔ یوسف بدو می ننگریست
تا زلیخا بر سر او میگریست
هر زمان از پیش او برخاستی
خویش از نوع دگر آراستی
جلوه میکردی بپیش روی او
ننگرستی هیچ یوسف سوی او
چون زلیخا شد بجان درمانده
حیلتی بر ساخت آن درمانده
خانهٔ فرمود بر هر سوی او
کرده صورت جمله نقش روی او
چار دیوارش چو سقف از هر کنار
بود از نقش زلیخا پرنگار
لایق آن خانه مفرش ساخت او
هم ز نقش خود منقش ساخت او
گفت یوسف قبلهٔ روی عزیز
چون نمیبیند چه خواهد بود نیز
چون رخم نقد عزیز عالمست
نیل مصرجامعم را شبنمست
چون عزیزم من چنین در چشم خود
برکشم چون مصر نیل از چشم بد
شش جهت در صورت خویش آورم
یوسف صدیق را پیش آورم
تا چو بیند نقش من از خانه او
همچو من از من شود دیوانه او
عاقبت چون حیله ساخت آن دلربای
کرد یوسف رادرون خانه جای
یوسف از هر سوی کافکندی نظر
نقش آن دلداده دیدی پیش در
شش جهاتش صورت آن روی بود
ای عجب یک صورت از شش سوی بود
یوسف صدیق جان پاک تو
در درون خانهٔ پر خاک تو
چون نگه میکرد از هر سوی او
می ندید از شش جهت جز روی او
دید در هر ذرهٔ انوار حق
موج میزد جزو جزو اسرار حق
لاجرم گر ماهی و گر ماه دید
هر دو عالم نور وجه اللّه دید
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
الحكایة و التمثیل
بود سنجر را یکی خواهر چو ماه
صفیه خاتون کرده نامش پادشاه
از جمال آن جهان دلبری
ذرهٔ بود آفتاب خاوری
از ملاحت وز حلاوت سر بسر
هم نمک بود آن سمنبر هم شکر
صد شکن در زلف آن دلبند بود
هرشکن از چینش تا دربند بود
چون سر یک موی او پیدا شدی
عقل بینش بخش نابینا شدی
از کژی زلف او گفتن خطاست
زانکه آنجا مینیاید هیچ راست
تختهٔ پیشانی آن سیمبر
بود سیم خام زیر تاج زر
بود ابرویش چنان محکم کمان
کان بزه در مینیامد یک زمان
تیر مژگانش چنان سر تیز بود
کز سر هر تیر صد خونریز بود
جزع او در سحر یکدل آمده
هر دو در جادوی بابل آمده
زلف چون قارش بخونها تشنه‌ای
ذوالفقار از غمزهٔ او دشنه‌ای
زیر زلفش آفتاب روی او
کرده روشن حسن یک یک موی او
چهرهٔ همچون مه تابانش بود
از زمین تا چرخ سرگردانش بود
درج یاقوتش در شهوار داشت
هر دری با هر دلی صد کار داشت
پستهٔ او داد یک خسته نداد
هیچکس را جز در بسته نداد
چشمهٔ حیوان ز لعلش تنگدل
مانده در دریای تاریکی خجل
گر کسی دیدی زنخدانش عیان
گوی بردی از همه خلق جهان
گرچه بردی گوی زیبائی تمام
لیکن اندر چاه افتادی مدام
عارضش از هند عاج آورده بود
از همه رومش خراج آورده بود
خال او هندوستان در روم داشت
ترک تازی تا بچین معلوم داشت
گر بگویم وصف او بسیار من
هم مقصر مانم اندر کار من
زانکه بود آن ماهرخ در دلبری
خسرو جمله بتان بربری
ازجمال و ملک برخوردار بود
مرو دارالملک آن دلدار بود
در زیارت آمدی آن دلنواز
روز هر آدینهٔ بعد از نماز
چاوشان از پیش رفتندی بدر
پاک کردندی ز مردم رهگذر
بعد از آن خاتون ببازار آمدی
عقل خفته فتنه بیدار آمدی
از عرب شهزادهٔ علمی تمام
اندکی شوریده شرالدوله نام
اوفتاد آخر بمرو وشد مقیم
عقل اندک داشت تحصیل عظیم
صفیه خاتونی که ماه پرده بود
جمعهٔ قصد زیارت کرده بود
چاوشان در پیش میآویختند
خلق از هر سوی میبگریختند
لیک شرالدوله دور استاده بود
چشم بر مهد بزر بنهاده بود
چون برون آمد ز مهد آن آفتاب
گشت شر الدوله از عشقش خراب
نیم عقلی داشت پاک از دست شد
نیم جانی داشت مست مست شد
نعرهٔ از وی برآمد دردناک
سرنگونش سر فرو آمد بخاک
گرچه خاتون آن زمان آگاه شد
تن زد و زانجا بخلوت گاه شد
ناپدید آورد بر خود آنچه دید
برد جان از عشق و تن زد آنچه دید
عاقبت برخاست شر الدوله مست
کرد از جائی مگر اسبی بدست
برنشست آن اسب و میشد بیقرار
باز گشته بود سنجر از شکار
پیش رفت و خدمتی کرد آن زمان
برگشاد آنگاه در تازی زفان
خواهرش را کرد ازو خواهندگی
تا خطی بدهد بنام بندگی
چون نمیدانست تازی پادشاه
بود میر طاهرش آنجایگاه
گفت ای طاهر چه باید بنگرش
گفت اگر گویم بیندازد سرش
پس زفان بگشاد گفت ای شهریار
هست این شوریده مردی بیقرار
از هواخواهی ثنا میگویدت
وز سر عجزی دعا میگویدت
این بگفت و گفت تا بندش کنند
بند کرده حبس یک چندش کنند
تا مگر دیوانگی کم گرددش
عقل را بنیاد محکم گرددش
چون دگر آدینه شد خاتون براه
آن جوان را کرد هر سوئی نگاه
چون نه از چپ دید او را نه زراست
گفتآن برنای شوریده کجاست
خادمی گفتش که در زندانست او
پای در بندست و سرگردانست او
گفت ما را عزم زندان اوفتاد
زانکه آنجا صدقهٔ خواهیم داد
چون بزندان در شد آن یاقوت لب
کرد شر الدوله را حالی طلب
دید در زنجیر سر تا پای او
گل شده از اشک خونین جای او
برقع از چهره برافکند آن نگار
شد زفان و عقل سودائی ز کار
در فروغ و فر او فرتوت گشت
عقل او زایل شد و مبهوت گشت
سخت خاتون را خوش آمد درد او
درد کردش دل ز روی زرد او
خواست تا آنجا نشیند یک زمان
لیک در زندان نبودش جای آن
عاقبت با خانه آمد اشک ریز
خواند یک فراش را و گفت خیز
چون شب تاریک گردد آشکار
در جوالی آن فلانی را بیار
رفت فراش ونهادش در جوال
بردش آخر پیش آن صاحب جمال
آن جوان چون دید روی دلنواز
هوش ازو شد عقل زایل گشت باز
گشت از جان و خرد بیکار او
شد بتر آن بار از هر بار او
دید خاتون کو ندارد آن کمال
کاورد یک ذره تاب آن جمال
پس فرستادش بسوی مدرسه
گفت تا کم گرددش این وسوسه
در میان اهل علم و قیل وقال
بو که گیرد عقل او اندک کمال
عاقبت درمدرسه بیمار شد
بند بندش کلبهٔ تیمار شد
سخت کوشان قضا از چپ و راست
رمح کشتن بر دلش کردند راست
تنگ چشمانی ز درگاه آمدند
خطش آوردند و جان خواه آمدند
چون بخاتون زو خبرداری رسید
چادری بر سر بدلداری رسید
حاجبش گفتا که هستم در حساب
گفت آنجا حاجبه آید حجاب
مهد دارش گفت مهد آرم بدر
گفتنه تا بوکه عهد آرم بسر
آن دگر گفتش که مرکب زین کنم
گفت نه تا عشق را تمکین کنم
همچنان القصه شد تا مدرسه
دید آن بیمار را در وسوسه
آن جهان را سایه افتاده برو
سیل خونین دست بگشاده برو
کرد بر بالین اوخاتون مقام
گفت گیر این نامه و برخوان تمام
چون جمالش دید شر الدوله باز
گفت حالی باز گرد ای دلنواز
زانکه گر اینجا کنی یکدم قرار
مرگ ازجانم برآرد صد دمار
من ندارم طاقت دیدارتو
عاجزم از ضعف خود در کار تو
گفت چندین کرده بر خصمان گذر
کی توان شد راضی آخر این قدر
عاشق بیچاره گفت ای دلبرم
چون تو از شفقت نشستی بر سرم
پیشکش را از همه مال جهان
من ندارم هیچ الا نیم جان
گرچه نیست این پیشکش در خورد تو
میکشم پیش تو جان ازدرد تو
این بگفت و جان شیرین داد خوش
خاک بروی مرغزاری باد خوش
چون چنین خاتون بدیدش دردناک
گفت ای گشته ز ضعف خود هلاک
من بسه دست آمدم بر تو برون
تو ز هر سه دست گشتی سرنگون
هیچ نامردی خود نشناختی
تو بدین دل عشق من میباختی
با چنین مردی که بودت در بنه
نقد توبایست عشق صد تنه
چون بزندان آمدم پیش تو باز
گشت بندت سختتر کارت دراز
چون بخلوتگاه خویش آوردمت
صد بلا گوئی که پیش آوردمت
چون گرفتم بر سر بالینت جای
مینگنجیدی تو با من در سرای
چون نداری طاقت این درد نیز
پس بگو باتو چه باید کرد نیز
چون نبودت عشق ما را حوصله
از چه میکردی تو چندان مشغله
این بگفت و بازگشت از پیش او
مرده مانده عاشق درویش او
دفن فرمود و کفن کردش تمام
شبنمی شد سوی دریا والسلام
چون نداری هیچ مردی در مصاف
می مزن چندین مبارز وار لاف
زانکه گر مردی ببینی ای سلیم
همچو حیزان در گریز آئی زبیم
عطار نیشابوری : بخش بیستم
الحكایة و التمثیل
گفت ایاز آمد بر سلطان پگاه
چهرهٔ گلناریش مانند کاه
نه طراوت مانده در رخسار او
نه حلاوت مانده در گفتار او
گفت شاه آخر چه بودت ای ایاس
کاتشم در دل فکندی بیقیاس
بود پیش شاه خلقی بیشمار
هر یکی از بهر کاری بیقرار
گفت خلق بی حسابند این همه
چون بگویم چون حجابند این همه
شاه خالی کرد حالی جایگاه
تا ایاز آنجا بماند و پادشاه
گفت اکنون راز برگوی این زمان
چون حجاب خلق برخاست از میان
گفت شاها من حجابم چون کنم
خویش را بو کز میان بیرون کنم
چون حجاب خویش در عالم منم
خلق بود آن دم حجاب این دم منم
تا که میماند ز من یک موی باز
نیست روی آنکه بتوان گفت راز
چون نمانم من تو مانی جمله پاک
راز من آنگه برون جو شد ز خاک
پاکبازانی که درویش آمدند
هر نفس در محو خود بیش آمدند
در حقیقت جمله او را خواستند
لاجرم خصمی خود را خاستند
عطار نیشابوری : بخش بیست و هشتم
الحكایة و التمثیل
چون ایاز از چشم بدرنجور شد
عاقبت از چشم سلطان دور شد
ناتوان بر بستر زاری فتاد
در بلا و رنج و بیماری فتاد
چون خبر آمد بمحمود از ایاس
خادمی را خواند شاه حق شناس
گفت میرو تا بنزدیک ایاز
پس بدو گوی ای ز شاه افتاده باز
دور از روی تو زان دورم ز تو
کز غم رنج تو رنجورم ز تو
تاکه رنجوریت فکرت میکنم
تا تو رنجوی ندانم یا منم
گر تنم دور اوفتاد از هم نفس
جان مشتاقم بدو نزدیک بس
ماندهام مشتاق جانی از تو من
نیستم غایب زمانی از تو من
چشم بد بدکاری بسیار کرد
نازنینی را چو تو بیمار کرد
این بگفت و گفت در ره زود رو
همچو آتش آی و همچون دود رو
پس مکن در ره توقف زینهار
همچو آب از برق میرو برق وار
گر کنی در راه یک ساعت درنگ
ما دو عالم بر تو گردانیم تنگ
خادم سرگشته در راه ایستاد
تا بنزدیک ایاز آمد چو باد
دید سلطان را نشسته پیش او
مضطرب شد عقل دوراندیش او
لرزه بر اندام خادم اوفتاد
گوئیا در رنج دایم اوفتاد
گفت با شه چون توان آویختن
این زمان خونم بخواهد ریختن
خورد سوگندان که در ره هیچ جای
نه باستادم نه بنشستم ز پای
می ندانم ذرهٔ تا پادشاه
پیش ازمن چون رسید اینجایگاه
شاه اگردارد وگرنه باورم
گر در این تقصیر کردم کافرم
شاه گفتش نیستی محرم درین
کی بری تو راه ای خادم درین
من رهی دزدیده دارم سوی او
زانکه نشکیبم دمی بی روی او
هر زمان زان ره بدو آیم نهان
تا خبر نبود کسی را در جهان
راه دزدیده میان ما بسی است
رازها در ضمن جان ما بسی است
از برون گر چه خبر خواهم ازو
در درون پرده آگاهم ازو
راز اگر میپرسم از بیرونیان
در درون با اوست جانم در میان
جان چو گردد محو در جانان تمام
جان همه جانان بگیرد بر دوام
گرچه در صورت بود رنگ دوی
جز یکی نبود ولیکن معنوی
گر دوتار ریسمان پیدا شود
چون تو برهم تابیش یکتا شود
عطار نیشابوری : بخش سیهم
الحكایة و التمثیل
گشت لیلی پیش از مجنون هلاک
بود غایب آن زمان مجنون پاک
عاقبت مجنون چو با آنجا رسید
آنچه نتوانست دید آنجا شنید
آن یکی گفت ای دلت پر شور او
خیز تا با تو نمایم گور او
گفت حاجت نیست این با من مگوی
زانکه من آن خاک بشناسم ببوی
این بگفت و راه گورستان گرفت
نعره زن شد شیوهٔ مستان گرفت
خاک میبوئید و در ره میشتافت
تا که گور لیلی آخر باز یافت
ماتم آن ماه را تاوان بداد
ساعتی بی خود شد آخر جان بداد
چون بپاکی زو برآمد جان پاک
در بر اودفن کردندش بخاک
زنده او از عشق جانان بود و بس
لاجرم بی او فرو رفتش نفس
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
میرزادی بود بس خورشید چهر
از قدم تا فرق چون خورشید مهر
مشک موئی تنگ چشمی دلبری
هر دولعلش شیر و شهد و شکری
چون بترکی گفتنش رای آمدی
درد دندانش شکر خای آمدی
هر زمان عمدا ز پس کردی نگاه
و او فکندی پیش دو زلف سیاه
هرکه زلف او به پیش افکنده دید
خویش را در پیش زلفش بنده دید
بامدادان کو برون میآمدی
از لب او بوی خون میآمدی
با کمان و تیر آن عالم فروز
برگرفتی راه صحرا روز روز
چون کژ استادی و تیر انداختی
عالمی را در نفیر انداختی
چون نهادی تیر سرکش در کمان
خلق سرگردان شدندی هر زمان
هرکژی کز ناوک مژگانش خاست
ابروی همچون کمانش کرد راست
جمله میمردند چون راهی نبود
هیچکس را زهرهٔ آهی نبود
عاشقیش افتاد آتش پارهٔ
بی قراری بی دلی خون خوارهٔ
جان او میسوخت دل خود رفته بود
زانکه بیش از جان دلش آشفته بود
گفت تا جانست با دمساز خویش
کی توانم گفت هرگز راز خویش
چون بیک جو مینسنجد عالمش
کی بود از عالمی یک جو غمش
می نبودش صبر بی آن در پاک
کرد از شوق رخش عزم هلاک
موضعی کان میرزاد آنجایگاه
تیر میانداخت هر روزی پگاه
بود از بهر هدف یک کوره خاک
شد نهان در خاک عاشق دردناک
خویش رادر خاک پنهان کرد چست
مرگ را بنشست ودست از جان بشست
چون دگر روز آمد آن مه پاره باز
خاک کرد از تیر آن خونخواره باز
آنچنان تیریش زد بر سینه سخت
کز شگرفی تیر او شد لخت لخت
عاشقش از خاک بیرون کرد سر
جملهٔ آن خاک در خون کرد تر
میرزاده کان بدید او دور جای
باز مینشناخت زان غم سر ز پای
سوی عاشق رفت و گفت ای شوخ مرد
این چرا کردی و هرگز این که کرد
مرد عاشق چون شنید آواز او
پس بدید آن نیکوی و ناز او
همچو باران گریهٔ بر وی فتاد
راست گفتی آتش اندر نی فتاد
گفت ازاین این کار کردم بر یقین
تا توم گوئی چرا کردی چنین
تیر چون از دست تو آمد برون
گو بریز از سینهٔ من جوی خون
هرچه ازدست تو آید خوش بود
گر همه دریای پر آتش بود
بود با زلف توم رازی نهان
هیچ محرم می ندیدم در جهان
دور دیدم زلف چون زنجیر تو
بازگفتم راز دل با تیر تو
من چه سگ باشم ترا ناسازگار
تا مرا تیر تو باشد راز دار
کاشکی من صاحب صد جانمی
تا همه بر تیر تو افشانمی
نیم جانی بود از عالم مرا
از هزاران جان به است این دم مرا
کی کنم از نیم جانی یاد من
کز هزاران جان شدم آزاد من
گر بجان آمد مرا درعشق کار
پیش جانان خوش توانم مرد زار
چون بگفت این راز خود خوش جان بداد
جان گران نخریده بود ارزان بداد
ای که برجان لرزی و بر تن مدام
خود بیک ارزن نمیارزی تمام
گه تو بر جان لرزی و گه بر تنی
چند لرزی چون نیرزی ارزنی
تا بکی همچون زنان پردگی
مرد عاشق باش بی افسردگی
زندگانی این چنین کن گر کنی
جانفشانی این چنین کن گر کنی
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
نوح منصور آن شهشنشاه جهان
یک پسر داشت ای عجب ماه جهان
یوسفی کز نوح یعقوبیش بود
بیش از اندازه بسی خوبیش بود
رخش حسن او چو گرد انگیختی
از نفسها باد سرد انگیختی
چون بشیرینی جمال افروختی
ازحیا چون نی شکر میسوختی
زلف او در سر فکندن کاملی
سر در افکنده بهر مویش دلی
چنبر زلفش رسن اندر رسن
حلقه در حلقه شکن اندر شکن
صد هزاران تاب بر وی بیش بود
آری آن بت آفتاب خویش بود
پرده از رویش چو فتح الباب کرد
مهر و مه را روی او درتاب کرد
تختهٔ پیشانیش از سیم بود
جمله را تابود از آنجا بیم بود
زلف او چون کافری پیوسته داشت
تختهٔ سیمین ازان بر بسته داشت
قوس او با زاغ همچون پر زاغ
هر نفس صد باز صید او براغ
تیر چشمش تنگ چشمی کرده داشت
عقل را در تنگ تیر آورده داشت
خال او در روی او در حال بود
عقل و جان سر بر خط آن خال بود
از دهانش خود سخن گفتن خطاست
زانکه آنجا تنگنا در تنگناست
بسدش مخدوم دایم آمده
لعل ازو یاقوت خادم آمده
رسته دندان او در بسته بود
در همه بازار حسن آن رسته بود
گر بخندیدی دمی آن سیمبر
در زمان از سنگ رستی نیشکر
از زنخدانش سخن حیرانی است
زانکه آنجا کوی سرگردانیست
برده گوی حسن رویش تا بماه
گوی او بر ماه و پس در گوی چاه
در میان گوی او چاه آمده
وی عجب آن چاه پرماه آمده
از خط او هیچ نقصانی نبود
ماه را از عقده تاوانی نبود
لیک گرد لوح سیمین آن ملیح
خط بزد یعنی بیاض آمد صحیح
گرچه عقلم شرح او نیکو دهد
لیکن او باید که شرح او دهد
آنچنان روئی که آن او سزد
شرح آن هم از زبان او سزد
گشت مردی از سپاه شهریار
عاشق او عاشقی بس بی قرار
بی رخش از بس که خون بگریستی
همچو لاله غرقه در خون زیستی
بی لبش از بس که ماتم داشتی
گوئیا صد مرده درهم داشتی
بی خطش از بس که در خون آمدی
از شفق گوئی که بیرون آمدی
در غمش از بس که سرگردان شدی
گوئیا یک گوی و صد چوگان شدی
هر زمان یک درد او صد بیش گشت
خویش را میکشت تا بیخویش گشت
شاه را آمد ز عشق او خبر
پارهٔ‌آنجا فرو افکند سر
گفت فرمایند تا فردا پگاه
در فلان صحرا بود عرض سپاه
پس پسر را گفت شاه نامور
جامهٔ زیبا فرو پوش ای پسر
شانه کن مرغول زلفت از گلاب
گرد بفشان از رخ چون آفتاب
اندک آرایش مکن بسیار کن
هرچه بتوانی همه بر کار کن
مرکبی رهوار و زیبا برنشین
عرض خواهد بود فردا برنشین
روز دیگر سوی صحرا رفت شاه
عرض میکرد از همه سوئی سپاه
شاه با شهزادهٔ‌و صاحب خبر
هر دمی میکرد از بالا نظر
شاه با صاحب خبر گفت آن زمان
کان جوان عاشق آید در میان
دست بر زانوی من زن آن نفس
تا بدانم من که کیست آن هیچکس
چون زمانی بود هم پهلوی او
دست زد آهسته بر زانوی او
کرد شاه آنجایگه حالی نگاه
بود برنائی چو سروی زیر ماه
گرد مه خطی سیاه آورده بود
سر بخط بر جان براه آورده بود
هم قبائی سخت نیکو در برش
هم کلاه شوشهٔ زر بر سرش
هم سلاحش چست هم او چست بود
گوئیا از عشق بیرون رست بود
چون فرود آمدمیان عرض گاه
در پسر میکرد دزدیده نگاه
شه پسر را گفت از اسب آی زیر
بازکن بند قبا در رو دلیر
در میان این سپاه ای نیک بخت
در برش گیر و بسی بفشار سخت
روی بر رویش همی نه هر نفس
همچنان میباش تا گویم که بس
آن پسر حالی بجای آورد راز
میشد وبند قبا میکرد باز
ای عجب هر بند کو بر میگشاد
صد گره برجان عاشق میفتاد
شد بر برنا بغارت کردنش
دست چنبر کرد گرد گردنش
بعد از آنش آورد در زیر قبا
محکمش میداشت از بیم فنا
تا بدیری همچنان میداشتش
از بر خود هیچ مینگذاشتش
گه نهادی روی خود بر روی او
گاه بستی موی خود بر موی او
وی عجب از پیش و پس چندان سپاه
خیره میکردند در هر دو نگاه
تا که آواز آمدش از شهریار
کای گرامی دست ازو اکنون بدار
چون پسر کرد از بر خویشش رها
بر زمین افتاد و جان زو شد جدا
چون جدا میگشت جانان از برش
رفت باجانان بهم جان از برش
زان قبا تنگ آمدش با جان خویش
کو قبا پوشید با جانان خویش
جان با جانان بهم در یک قبا
چون تواند گشت یک دم زو جدا
لاجرم جانان چو عزم راه کرد
پیش ازو جان قصد منزل گاه کرد
بر سر ره مشهدی بود آن شاه
هم پدر هم مادرش آنجایگاه
شه جوان را گفت تا شستند پاک
پس در آن مشهد نهادندش بخاک
سایلی پرسید ازان زیر و زبر
گفت دعوی کرد عشق این پسر
خواستم تا باخبر گردم ز راز
کان حقیقت بود اصلا یا مجاز
خود حقیقت بود و مرد کار بود
لاجرم از عشق برخوردار بود
گفت چون برنای عاشق شد هلاک
اندران مشهد چرا کردی بخاک
شاه گفتش هرکه بر درگاه ما
کشته شد در دوستی و راه ما
هم ز ما باشد یکی از ما بود
گر چنین عاشق شوی زیبا بود
هرکه او در عشق آتش بار نیست
ذرهٔ با سر عشقش کار نیست
آتش از گرمی عاشق مرده شد
پس زخجلت همچو یخ افسرده شد
عطار نیشابوری : بخش سی و دوم
الحكایة و التمثیل
گشت مجنون در بیابانی مقیم
بود آنگاهی زمستانی عظیم
آتشی بر کرده بود آن بی خبر
گرم می شد دل ز آتش گرم تر
از بر لیلی کسی آمد فراز
گفت ای از یار خود افتاده باز
چه خبر داری ز لیلی باز گوی
من نیم بیگانه با من راز گوی
گفت این دارم خبر کان سیمبر
هست از جان کندن من بی خبر
این بگفت و دست در اخگر گرفت
تا که اخگر جمله خاکستر گرفت
عطار نیشابوری : بخش سی و هفتم
الحكایة ‌و التمثیل
در رهی میرفت بس زیبا زنی
دید مردی چشم زن چون رهزنی
چشم زن در چشم زخمی ره زدش
تیر مژگان برجگر ناگه زدش
زن روان شد مرد بر پی شد روان
زن نگه کرد از پس و گفت ای جوان
چیست حالت گفت چشم رهزنت
زد رهم چون چشم گفتم روشنت
زن برانداخت آن زمان از رخ نقاب
تا بدید آن چهرهٔ چون آفتاب
مرد شد کلی ز دست آنجایگاه
جزو جزوش گشت مست آنجایگاه
زن چو آخر در سرای خویش شد
عاشقش بر در حال اندیش شد
عاقبت سنگی در انداخت از غرور
زن برون آمد که ای شوریده دور
رو سر خود گیر ای سرگشته رای
تا نبرندت سر اهل این سرای
مرد گفتش چون نمیبودی مرا
روی از بهر چه بنمودی مرا
گفت الحق دوست میدارم بسی
این که دایم دوستم دارد کسی
چون بنای دوستی محکم کنی
خویشتن را درحرم محرم کنی
تا چو دوران فنای تو بود
دوستت بی تو بجای تو بود