عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
آمدی وصلت بجامم ریخت آب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطهای مشتاق میآید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
رفتی و در ساغرم خون شد شراب زندگی
خالی از معنی بود این دفتر از هم گو بپاش
همچو اوراق خزان ما را کتاب زندگی
بود عافل از شهادت خضر در ظلمت شتافت
ورنه در سرچشمه تیغ است آب زندگی
اینقدرها چیست در رفتن شتاب زندگی
گر در آتش نیست لعل آفتاب زندگی
جز کدورت ناورد نوشیدن آب زندگی
کلفت درد است در جام سراب زندگی
گردم ایمن روزی از موج خطر کاید برون
کشتیم از قلزم پر انقلاب زندگی
ای اجل رحمی کزین بار گران یابم نجات
نیستم خضر آورم تا چند تا زندگی
چون شرارم نقطهای مشتاق میآید بچشم
بسکه باشد نارسا مد شهاب زندگی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در آن گلشن مکن کو گلشن آرا گلشن آرائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
که جز در دامن گلچین نهبیند گل تماشائی
مجو کاردل خویش و دل ما سنگدل از هم
نمیآید ز خارا شیشه و از شیشه خارائی
بصحرا سر نهادم در غمت از کنج تنهائی
گلی نشکفت از مستوری من غیررسوائی
بلیلی چون دهم نسبت بت لیلیوش خود را
که باشد این غزال شهری آن آهوی صحرائی
باین ضعفم کنی تا کی لگدکوب جفا آخر
چه مقدار است مور ناتوانی را توانائی
ببخشا بر دل و جانم که دارند از جفای تو
نه این تاب و توانائی نه آن صبر و شکیبائی
ببالینم میا گو در شب هجران که میدانم
گرم بینی بحال مرگ بر حالم نبخشائی
کنم ترک می و میخانه کی زافسانه واعظ
که به ازباد پیمائیست صد ره باده پیمائی
نکورویان سهی قدان همه رعنا همه زیبا
ولی ختمی تو ایشان را برعنائی بریبائی
کنونم بیتو در قالب نفس نبود خوشاوقتی
که گاهی میکشیدم نالهای در کنج تنهایی
مجو در موج خیز عشق مشتاق اختیار از من
عنانش در کف موج است کشتی شد چو دریائی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
من کیستم ز خنجر بیرحم قاتلی
در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
افتاد دلبری ز قفای دلم ببین
صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
اجر شهادتش نبود اگر طلب کند
در حشر خون خویش شهیدی ز قاتلی
بازآ که گشت موسم گل چند سو زدم
داغی زهر گلی که برآرد سر از گلی
در خون خویش غوطهزنان مرغ بسملی
آمد بدلبری بت شیرین شمایلی
میدادمش بدست اگر داشتم دلی
مرگ ز بیم هجر رهاند وز امید وصل
چو غرقه چان سپرد چه بحری چه ساحلی
افتاد دلبری ز قفای دلم ببین
صیاد زیرکی ز پی صید غافلی
اجر شهادتش نبود اگر طلب کند
در حشر خون خویش شهیدی ز قاتلی
بازآ که گشت موسم گل چند سو زدم
داغی زهر گلی که برآرد سر از گلی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
خوشا فصل گل و عهد جوانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
خصوص آغاز صبح زندگانی
مغنی دلکش و ساقی پریوش
قدح لعلی و صهبا ارغوانی
مهش برده ز مهر عالم افروز
سبق از راه و رسم مهربانی
بقامت غیرت سرو زمینی
بصورت رشک ماه آسمانی
نشسته در میان سبزه با هم
ز می سرخوش بآینی که دانی
زبان در کامشان گاه تکلم
ز نرمی با وجود ترزبانی
بسان صفحهای دلهای ساده
تهی ز الفاظ و لبریز از معانی
مرا مشتاق اگر این صحبت خوش
که باشد عین کام و کامرانی
شود قسمت دمی از زاهدان باد
بهشت و عیشهای جاودانی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۸ - تاریخ فوت شمس النساء
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در فتح هندوستان
نادر دوران شه گیتیستان کاورده است
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۱
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۴۱ - شهادت عبدالله بن حسین علیه السلام در آغوش پدر بزرگوارش
یکی پور بودش به پرده سرای
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز
سمن بوی، گل روی و خورشید رای
دل شاه آکنده از مهر او
رخ روشنش تازه با چهر او
نرفته بر او سال بیش از چهار
کجا خوانده عبداللهش شهریار
درآن دم دلش کرد یاد پدر
زخرگه سوی پهنه بنهاد سر
دویدی به هر سوی جویای باب
به گردن ز جذب نهانش طناب
کشیدش اجل تا بدانجا زمام
که بد خفته بر خاک فرخ امام
پدر را چو شهزاده زانگونه دید
غمین گشت و از دل خروشی کشید
به صندوق علم خدایی نشست
بیفکند بر گردن باب، دست
بدان چهر پر خون بسایید روی
به خون لعلگون کرد رخسار و موی
بگفتا به زاری که ای باب من
شکیب دل و جان بی تاب من
زما از چه ره روی بنهفته ای؟
بر این گرم خاک، از چه رو خفته ای؟
که زد اینهمه زخم بر پیکرت؟
چرا گشته پرخاک و خون افسرت؟
ز خرگاه خود پا کشیدی چرا؟
که بر تو پدید آید این ماجرا
ز هجران تو عمه ی دل فگار
ندارد به جز ناله ی زار، کار
بود خواهرم چشم بر راه تو
بگردد همی گرد خرگاه تو
به سایه بچم از بر آفتاب
به دلجویی بانوان کن شتاب
چو تو خفته باشی به خاک اینچنین
شود خیمه ات غارت اهل کین
پسندی چو من کودکی خردسال
شود زیر سم ستم پایمال؟
همی کرد شیرین زبانی و تیر
کشید از بر باب روشن ضمیر
شهنشاه از خاک برداشت سر
کشیدش چو جای گرامی به بر
ببوسیدش آن روی خورشید وش
دگر آن لب نیلگون از عطش
نهادش لب پر زخون برگلوی
همی دست سایید بر روی و موی
بدو گفت: کای نور چشم ترم
سرور روان الم پرورم
ز خرگه بدین سو چرا تاختی؟
دل مادر از درد بگداختی
مکن بیش از این ناله ی دلخراش
برو مونس مادر پیر باش
که این بدمنش قوم را شرم نیست
به دل از خدا هیچ آزرم نیست
نبخشند برما ز خرد و بزرگ
بدرند از هم چو درنده گرگ
توکی تاب شمشیر دارد تنت؟
برو تا نگشته خبر دشمنت
مرا بیش از این در شکنجه مخواه
که مرگت کند روز بر من سیاه
شهنشاهزاده به پیش پدر
زلب تشنگی شکوه بنمود سر
که ای باب از تشنگی سوختم
چو خاشاک از آتش بیفروختم
به تیغ ار بریزند خونم زبر
مرا هست از این تشنگی سهل تر
به کامم رسان جرعه ی آب سرد
بهل تا در آید سرم زیر گرد
از آن آبخواهی شه انس و جان
تو گفتی که افتادش آتش به جان
فرو ماند در کار، فرزند راد
به رخ از مژه سیل خون برگشاد
دراین حال بد شاه با پور خویش
به ناگاه دد گوهری زشت کیش
ز لشگر به بالین شه درگذشت
ز افغان او دید پر ناله دشت
به چشم آمدش کودکی خردسال
که نالد چو مرغان بشکسته بال
ز نرگس چکد ژاله بر لاله اش
بسوزد دل سنگ بر ناله اش
به رخ بسته از آب مژگان دو جوی
لبش آب گوی و دلش تاب جوی
به گوشش دو آویزه چون ماه نو
رخش برده از مهر تابان گرو
شده زعفرانی گل و روی او
پریشان بر و سنبل مشکبو
زخون پدر لعلگون کاکلش
شده شاخه ی ارغوان سنبلش
بدیدش چو دژخیم ناهوشمند
براو تاخت چون دیو بگسسته بند
سرو دست شهزاده بگرفت سخت
که دورش کند از شه نیکبخت
گرفتش شهنشاه دست دگر
که برجای خود باز دارد مگر
پلید ستم پیشه زینسان چو دید
به سختی ز آغوش شاهش کشید
بر دیده ی شاه دنیا و دین
کشیدش به خاشاک و خار و زمین
زپس، روی، شهزاده بر خاک سود
شد آن چهره ی ارغوانش کبود
بپیچید مویش به دست آن لعین
برآوردش از جای و زد بر زمین
کشید از میان خنجر آبدار
شهنشه همی دید و بگریست زار
یکی پای بردوش فرزند شاه
نهاد و همی کرد آن شه نگاه
گرفتی ز نخدانش آن کینه جوی
شهنشه ز فرزند برتافت روی
دلش بر نتابید آن درد را
مگر بد زآهن دل آن مرد را
که ببرید در پیش روی امام
ز پیکر سر پور او تشنه کام
دریغا از آن کودک ماهرو
که شد سر جدا از تن پاک او
شگفتا ز تاب و توان امام
زهی صبر فرزند خیرالانام
سپهرا چرا می نگشتی خراب؟
نگشتی چرا تیره ای آفتاب؟
جهانا چو با داور خود چنین
نمودی به ما تا چه سازی زکین
خنک آنکه بر مهر تو دل نبست
به مردی ز بند تو نامرد جست
پس از قتل شهزاده ی بی گناه
دگر باره از خویشتن رفت شاه
بدانسان چو یک لخت بگذشت باز
به خویش آمد و کرد بیننده باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب