عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵ - ذکر تولد مختار وفادار عیه الرحمه
به هر نامه اندر که دیدم چنین
خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲
ساقی بده آن می مصفا را
آن راحت روح پیر و برنا را
خواهی که تنت صفای جان گیرد
از کف منه آن می مصفا را
ساقی بده آن قدح که در مستی
از هستی غم، فرج دهد ما را
آن می که به زنده کردن شادی
او ماند و بس دم مسیحا را
می هست کند نشاط ناگه را
می نسیت کند غم مفاجا را
امروز شراب نوش و شادی کن
بگذار حدیث دی و فردا را
گردن منه این سپهر سرکش را
تمکین مکن این جهان رعنا را
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
بلبل گشاده کرد زبان بر ثنای گل
معشوق بلبل است رخ دلگشای گل
هر شب ز شام تا به سحر ساحری کنیم
من در ثنای بلبل و او در ثنای گل
معزول گشت ساقی و منسوخ شد سماع
این از نوای بلبل و آن از لقای گل
در زیر شکر و منتم از گوش و چشم خود
گاه از برای بلبل و گاه از برای گل
دارم درین هوای خوش و باد گل فشان
درسر نشاط باده و در دل هوای گل
وقت گل است خیز بیار ای گل ببار
زان مه که هست گونه ای از آشنای گل
داد نشاط و عشرت و انصاف عمر و عیش
بستان ز گل که دیر نماند بقای گل
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بلبل رسید نغمه بلبل رها مکن
گلبن شکفت جز همه برگل ثنا مکن
از روی دوست دیده خود را تهی مدار
وز دست خویش دسته گل را جدا مکن
گر عهد کرده ای که نگیری قدح به دست
آن عهد را چو عهد گل آمد وفا مکن
روز می است ساغر می را ز کف منه
وقت گل است صحبت گل (را) رها مکن
ای ساقی از شراب گران گر فغان کنیم
در ده چنانکه خواهی و فرمان ما مکن
ای زاهد ار دعا پی توبت همی کنی
ما را به وقت بلبل و گل این دعا مکن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵
همه از عشق زندگانی خویش
دوست می داشتم جوانی را
پیری آمد و زو بتر به جهان
دشمنی نیست زندگانی را
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
مدار بسته در خویش و تنگ بار مباش
که این دو عیب بزرگ از بزرگواری نیست
بر آن گشاده کفی شرط نیست در بستن
بر آن فراخ دلی جای تنگ باری نیست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۸
تو را که فضل و هنر هست و بخت و دولت نیست
درست شد که گنه مر زمانه نه تو راست
اگر چه حسن ادب داری و جمال هنر
چه فایده که دو چشم زمانه نابیناست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
یارب درخت عمر مرا بار و برگ ده
گرچه درخت عمر مرا بار و برگ نیست
دخلم تمام کن که مرا وجه خرج هست
عمرم دراز ده که مرا برگ مرگ نیست
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو به حاصل نمی شود مقصود
گمان برم که دراین روزگار تیره چو شب
بخفت چشم مروت بمرد مادر جود
ز سیر هفت ستاره دراین دوازده برج
به ده دوازده سال اندراین دیار و حدود
هزار شخص کریم از وجود شد به عدم
که یک کریم نمی آید از عدم به جود
در این زمانه به جز مدخل و حسود نماند
بریده باد سر مدخل و زبان حسود
وگر به دست منستی عمود صبح منیر
بکوبمی سر اهل زمانه را به عمود
و گر حکایت مسعود سعد و قلعه نای
شنیده ای که در او ماند مدتی مطرود
یقین بدان که ز بد حالی و شکسته دلی
زمانه قلعه نای است و ما در او مسعود
ز کردگار همه حسن عاقبت خواهم
که این دعاست به نزدیک عاقلان معهود
چو در زمانه یکی معطی و کریم نماند
چگونه عاقبت کار ما بود محمود
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۵
فر جوانیم به هزیمت نهاد روی
تا روز پیری آمد و بر من سپه کشید
پیری که سوی توبه و طاعت کشد مرا
به زان جوانی ای که مرا در گنه کشید
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۴۷
جوانی برون رفت و پیری درآمد
روا دارم ار با من آرام گیرد
بترسیدمی گر بمردی جوانی
کنون می بترسم که پیری بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۱
آدمی از برای لذت خویش
زندگانی دراز می خواهد
لیکن آن کس که زندگانی داد
داده خویش باز می خواهد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۶
خوار شود تن به مرگ اگر چه عزیز است
عز تن مرده عزیز بمیرد
خوار و عزیز از زمانه زنده نماند
وآنکه زما زنده ماند نیز بمیرد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۲
تامل کن از رفتن رفتگان
که بودند چون تو به نفس و نفس
منه دل به ماندن براین ماندگان
کزین ماندگان ماندنی نیست کس
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۶
بسی به بود مردن از زیستن
کرا زندگانی نباشد به برگ
زبس رنج و آفت که در زندگی است
حسد می برم مردگان را به مرگ
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۴
بودم از روز جوانی هر نفس در لذتی
زان چنین در حسرت روز جوانی مانده ام
لذتی از زندگانی نیست در پیری مرا
زانکه در بیم زوال زندگانی مانده ام
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۳
اگر پیری مرا در خانه بنشاند
بسا رنجا کز آن آسودم اکنون
نبینم هر کرا طبعم نخواهد
چو نیکو بنگری بر سودم اکنون
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
سه چیز است آنکه نزدیک خردمند
شود زان هرسه حاصل انس ایشان
یکی باده است و دیگر دفتر علم
سه دیگر صحبت یاران و خویشان
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹
نیست با بار و برگ شاخ بقا
شاخ را بار و برگ بایستی
تا برستی ز مرگ عمر عزیز
مرگ را نیز مرگ بایستی