عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر ترا طبع داوری بودی
در تو وصف پیمبری بودی
آلت دلبری جمالت هست
طبع دربار بر سری بودی
گفتن اندر همه مسلمانی
چون تویی هست کافری بودی
مشتری گر به تو رسیدی هیچ
به دل و جانت مشتری بود
با همه زهد گر اویس ترا
دیده بودی قلندری بودی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
یک زمان از غم نیاسایم همی
تا که هستم باده پیمایم همی
می‌کنم تدبیر گوناگون ولیک
بستهٔ تقدیر نگشایم همی
چند باشم دروفای دلبران
چون دمی زیشان نیاسایم همی
جان و دل را در هوای مه‌وشان
جز غم و تیمار نفزایم همی
می‌روم هرجا و می‌جویم مراد
عاقبت نومید باز آیم همی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح امیر اجل ابو علی علاء الدین حسن
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
بهاء دین خدا آن جهان قدر و بها
ابوعلی حسن آن مسند سمو و علو
که آفتاب جلالست و آسمان سخا
به قدر واسطهٔ عقد جنبش و آرام
به عدل قاعدهٔ ملک آدم و حوا
کشد ز کلک خطا بر رخ قضا و قدر
نهد به نطق حنا بر کف صواب و خطا
همش به خطهٔ فرمان درون و حوش و طیور
همش به سایهٔ احسان درون رجال و نسا
ایا به پای تو یازان فلک به دست لطف
و یا به سوی تو ناظر قضا به عین رضا
خجل ز رفعت قدر تو رفعت گردون
غمین ز وسعت طبع تو وسعت دریا
به جنب رای تو منسوخ چشمهٔ خورشید
به پیش قدر تو مدروس گنبد خضرا
زبان کلک تو ناطق به پاسخ تقدیر
سحاب دست تو حامل به لؤلؤ لالا
به زیر دامن امن تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
بر درنگ رکاب تو بی‌درنگ زمین
بر شتاب عنان تو بی‌شتاب صبا
سحاب لطف تو گر قطره بر زمین بارد
حدید و سنگ شود مستعد نشو و نما
سموم قهر تو گر شعله بر سپهر کشد
شهاب‌وار ببرد زحل ز روی سما
تبارک‌الله از آن آب سیر آتش فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
گه درنگ ز خاک زمین ربوده قرار
گه شتاب به باد هوا نموده قفا
به رفتن اندر بحرش برابر خشکی
به جستن اندر کوهش مقابل صحرا
نه چرخ و چرخ ازو کاج خورده در جنبش
نه کوه و کوه از کوس خورده در بالا
همیشه تا که نیاید یقین نظیر گمان
مدام تا که نباشد فنا عدیل بقا
گمان خاطرت از صدق باد جفت یقین
بقای حاسدت از رنج باد جنس فنا
گذشته بر تو هر آذار بهتر از کانون
نهاده با تو هر امروز وعدهٔ فردا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در مدح شاهزاده عمادالدین
ای داده به دست هجر ما را
خود رسم چنین بود شما را
بر گوش نهاده‌ای سر زلف
وز گوشهٔ دل نهاده ما را
تا کی ز دروغ راست مانند
زین درد امید کی دوا را
هر لحظه کجی نهی دگرگون
کس درندهد تن این دغا را
بردی دل و عشوه دادی ای جان
پاداش جفا بود وفا را
ما عافیتی گرفته بودیم
دادی تو به ما نشان بلا را
آن روز که گنج حسن کردی
این کنج وثاق بی‌نوا را
گفتم که کنون ز درگه دل
امید عیان کند وفا را
یک‌دم دو سخن به هم بگوییم
زان کام دلی بود هوا را
در حجرهٔ وصل نانشسته
هجر آمد و در بزد قضا را
جان گفت که کیست گفت بگشای
بیگانه مدار آشنا را
گستاخ برآمد و درآمد
تهدیدکنان جدا جدا را
با وصل به خشم گفت آری
گر من نکشم تو ناسزا را
ناری تو به دامن وفا دست
اندر زده آستین جفا را
خواهی که خبر کنم هم‌اکنون
زین حال کسان پادشا را
شهزاده عماد دین که تیغش
صد باره پذیره شد وغا را
احمد که ز محمدت نشانیست
هم نامی ذات مصطفا را
آن کو چو به حرب تاخت بیند
بر دلدل تند مرتضی را
گرد سپهش به حکم رد کرد
از حجرهٔ دیده توتیا را
خاک قدمش به فخر بنشاند
در گوشهٔ گوش کیمیا را
ای کرده خجل نسیم خلقت
در ساحت بوستان صبا را
طبع تو که ابر ازو کشد در
یک تعبیه کرده صد سخا را
دست تو که کوه او برد کان
صد گنج نهاده یک عطا را
در بزم امل ز بخشش تو
محروم ندیده جز ریا را
در رزم اجل ز کوشش تو
زنهار نخواست جز وبا را
در عالم معدلت صبا یافت
از عدل تو معتدل هوا را
از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را
روزی که فتد خس کدورت
در دیده هوای با صفا را
در گرد ز مرد باز دارد
چون ظلمت چشمهٔ ضیا را
از رمح چو مار کرده پیچان
چون کرده به دیده اژدها را
از لعل حجاب سازد الماس
رخسارهٔ همچو کهربا را
گه حسرت سر بود کله را
گه فرقت تن بود قبا را
در دیدهٔ فتح جای سازد
از کوری دشمنان لوا را
پیش تو زمین اگر نبوسد
منکر المی رسد فنا را
عکس سپر سهیل شکلت
از پای درآورد سها را
تا روی به خطهٔ خراسان
آوردی و مانده مر ختا را
اینجا ز صواب رای عالیت
یک شغل نمی‌رود خطا را
چون نیک نظر کنم نزیبد
چون نام تو زیوری ثنا را
از کعبه چو بگذری نباشد
چون سده‌ت قبلهٔ دعا را
از تیغ تو ای بقای دولت
ناموس تبه شود قضا را
آراسته نظم من عروسیست
شایسته کنار کبریا را
آخر ز برای او نگهدار
این پر هنر نکو ادا را
یک دم منه از کنار فکرت
این خوب نهاد خوش لقا را
تا هیچ سبب بود ز ایمان
در دیدهٔ مردمی حیا را
آن معجزه بادت از بزرگی
در جاه که بود انبیا را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر می‌کشد به دامن ابر
نثار موکب اردیبهشت و اضحی را
مذکران طیورند بر منابر باغ
ز نیم شب مترصد نشسته املی را
چمن مگر سرطان شد که شاخ نسترنش
طلوع داده به یک شب هزار شعری را
چه طعن‌هاست که اطفال شاخ می‌نزنند
به گونه گونه بلاغت بلوغ طوبی را
کجاست مجنون تا عرض داده دریابد
نگارخانهٔ حسن و جمال لیلی را
خدای عز و جل گویی از طریق مزاج
به اعتدال هوا داده جان مانی را
صبا تعرض زل بنفشه کرد شبی
بنفشه سر چو درآورد این تمنی را
حدیث عارض گل درگرفت و لاله شنید
به نفس نامیه برداشت این دو معنی را
چو نفس نامیه جمعی ز لشکرش را دید
که پشت پای زدند از گزاف تقوی را
زبان سوسن آزاد و چشم نرگس را
خواص نطق و نظر داد بهر انهی را
چنانکه سوسن و نرگس به خدمت انهی
مرتبند چه انکار را، چه دعوی را
چنار پنچه گشاده است و نی کمر بسته است
دعا و خدمت دستور و صدر دنیی را
سپهر فتح ابوالفتح آنکه هست ردای
ز ظل رایت فتحش سپهر اعلی را
زهی به تقویت دین نهاده صد انگشت
مثر ید بیضاست دست موسی را
نموده عکس نگینت به چشم دشمن ملک
چنانکه عکس زمرد نموده افعی را
ز کنه رتبت تو قاصر است قوت عقل
بلی ز روز خبر نیست چشم اعمی را
قصور عقل تصور کند جلالت تو
اساس طور تحمل کند تجلی را
به خاکپای تو صد بار بیش طعنه زدست
سپهر تخت سلیمان و تاج کسری را
روایح کرمت با ستیزه‌رویی طبع
خواص نیشکر آرد مزاح کسنی را
حرارت سخطت با گران رکابی سنگ
ذبول کاه دهد کوههای فربی را
دو مفتی‌اند که فتوی امر و نهی دهند
قضا و رای تو ملک ملک تعالی را
بهر چه مفتی رایت قلم به دست گرفت
قضا چو آب نویسد جواب فتوی را
تبارک‌الله معیار رای عالی تو
چو واجبست مقادیر امر شوری را
هر آن مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای حنی را
ز غایت کرم اندر کلام تو نی نیست
در اعتقاد تو ضد است نون مگر یی را
به هیچ لفظ تو نون هم به یی نپیوندد
وجود نیست مگر در ضمیر تو نی را
به بارگاه تو دایم به یک شکم زاید
زمانه صوت سؤال و صدای آری را
وجود بی‌کف تو ننگ عیش بود چنان
که امن و سلوت می‌خواند من و سلوی را
وجود جود تو رایج فتاد اگرنه وجود
به نیمه باز قضا می‌فروخت اجری را
زهی روایح جودت ز راه استعداد
امید شرکت احیا فکنده موتی را
چو روز جلوهٔ انشاد راوی شعرم
به بارگاه درآرد عروس انشی را
به رقص درکشد اندر هوای بارگهت
هوای مدح تو جان جریر و اعشی را
اگرچه طایفه‌ای در حریم کعبهٔ ملک
ورای پایهٔ خود ساختند ماوی را
به پنج روز ترقی به سقف او بردند
چو لات و عزی اطراف تاج و مدری را
شکوه مصطفویت آخر از طریق نفاذ
ز طاقهاش درافکند لات و عزی را
طریق خدمت اگر نسپرند باکی نیست
زمانه نیک شناسد طریق اولی را
ز چرخ چشمهٔ تیغ تو داشتن پر آب
ز خصم نایژهٔ حلق بهر مجری را
ز باس کلک تو شمشیر فتنه باد چنان
که تیغ بید نماید به چشم خنثی را
همیشه تا که به شمشیر و کلک نظم دهند
به گاه خشم و رضا خوف را و بشری را
ترا عطیهٔ عمری چنانکه هیلاجش
کند کبیسهٔ سالش عطای کبری را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در مدح صاحب مجدالدین ابوالحسن عمرانی
اینکه می بینم به بیداریست یارب یا به خواب
خویشتن را در چنین نعمت پس از چندین عذاب
آن منم یارب در این مجلس به کف جزو مدیح
وان تویی یارب در آن مسند به کف جام شراب
آخر آن ایام ناخوشتر ز ایام مشیب
رفت و آمد روزگاری خوشتر از عهد شباب
گرچه دایم در فراق خدمت تو داشتند
هر که بود از عمرو و زید و خاص و عام و شیخ و شاب
اشک چون باران ز کثرت دیده چون ابر از سرشک
نوحه چون رعد ازغریو و جان چو برق از اضطراب
حال من بنده ز حال دیگران بودی بتر
حال رعد آری بتر باشد که باشد بی رباب
از جهان نومید گشتم چون ز تو غایب شدم
هرکه گفت از اصل گفتست این مثل من غاب خاب
لایق حال خود از شعر معزی یک دوبیت
شاید ار تضمین کنم کان هست تضمینی صواب
اندر آن مدت که بودستم ز دیدار تو فرد
جفت بودم با شراب و با کباب و با رباب
بود اشکم چون شراب لعل در زرین قدح
ناله چون زیر رباب و دل بر آتش چون کباب
تا طلوع آفتاب طلعت تو کی بود
یک جهان جان بود و دل همچون قصب در ماهتاب
در زوایای فلک با وسعت او هر شبی
ذره‌ای را گنج نی از بس دعای مستجاب
دل ز بیم آنکه باد سرد بر تو بگذرد
روز و شب چونان که ماهی را براندازی ز آب
ما چو برگ بید و قومی از بزرگان در سکوت
دایم اندر عشرتی از خردبرگی چون سداب
انوری آخر نمی‌دانی چه می‌گویی خموش
گاو پای اندر میان دارد مران خر در خلاب
شکر یزدان را که گردون با تو حسن عهد کرد
تا نتیجهٔ حسن عهد او شد این حسن المب
ای سپهر ملک را اقبال تو صاحب‌قران
وی جهان عدل را انصاف تو مالک رقاب
آسمانی نی که ثابت رای نبود آسمان
آفتابی نی که زاید نور نبود آفتاب
سیر عزمت همچو سیر اختران بی‌ارتداد
دور حزمت چون قضای آسمان بی‌انقلاب
پای حلم تو ندارد خاک هنگام درنگ
تاب حکم تو ندارد باد هنگام شتاب
ملک را کلک تو از دیوان دولت پاک کرد
ملک گویی آسمانستی و کلک تو شهاب
قهرت اندر جام زهره زهر گرداند عقار
لطفت اندر کام افعی نوش گرداند لعاب
گر نویسد نام باست بر در شهر تبت
خون شود بار دگر در ناف آهو مشک ناب
در کفت آرام نادیده ز گیتی جز عنان
دیگران در پایت افتاده ز خواری چون رکاب
تا ابد دود و دخان بارنده گردد چون بخار
گر بیفتد برفلک چون دست تو یک فتح باب
جود و دستت هر دو همزادند همچون رنگ و گل
کی توان کردن جدارنگ از گل و بوی از گلاب
بخشش بی‌منت و احسان بی‌لافت کنند
ابر و دریا را ز خجلت خشک چون دود و سراب
بالله‌ام گر در سر دندان شود با لاف رعد
فی‌المثل کر بارد آب زندگانی از سحاب
ابر کی باشد برابر با کف دستی که گر
کان ببخشد نه ثنا دامانش گیرد نه ثواب
کوس رعد ورایت برقش همه بگذاشتم
یک سؤالم را جوابی ده نه جنگ و نه عتاب
جلوهٔ احسان خود در عمر کردستی تو نه
گر همه صد بدره زر بودیت و صد رزمه ثیاب
قطرهٔ باران از او بر روی آبی کی چکید
کو کلاهی بر سرش ننهاد حالی از حباب
خود خراب آباد گیتی نیست جای تو ولیک
گنجها ننهند هرگز جز که در جای خراب
آسمان‌قدرا زمین‌حلما خداوندا مکن
با کسی کز تو گزیرش نیست بی‌جرمی عتاب
خود نکردستم به مهجوری مران زین ساحتم
حق همی داند بری الساحتم من کل باب
بر پی صاحب غرض رفتم بیفتادم ز راه
آن مثل نشنیده‌ای باری اذا کان الغراب
چین ابروی تو بر من رستخیز آرد فکیف
روزها شد تا سلامم رانفرمودی جواب
داشت روشن روز عیشم آفتاب عون تو
وز عنا آمد شبی حتی تورات بالحجاب
لطف تو هر ساعتم گوید که هین الاعتذار
قهر تو هر لحظه‌ام گوید که هان الاجتناب
من میان هر دو با جانی به غرغر آمده
در کف غم چون تذروی مانده در پای عقاب
خود کرم باشد که چشمی کز جهان روشن به تست
هرشبی پر باشد از خون و تهی باشد ز خواب
از فلک در بندگی تو سپر هم نفکنم
گر به خون من کند تیغ حوادث را خضاب
نیست در علمم که جز تو کس خداوندم بود
هست بر علمم گوا من عنده ام‌الکتاب
دانی آخر چون تویی را بد نباشد چون منی
چون کنم برداشتم از روی این معنی نقاب
گر تو خواهی ور نخواهی بنده‌ام تا زنده‌ام
این سخن کوتاه شد، والله اعلم بالصواب
تا خیام چرخ را نبود شرج همچون ستون
تا طناب صبح را نبود گره چونان که تاب
در جهان جاه لشکرگاه اقبال ترا
خیمه اندر خیمه بادا و طناب اندر طناب
عرض تو چون جرم گردون باد ایمن از فساد
عمر تو چون دور گردون باد فارغ از حساب
از بلندی پایگاه دولتت فوق الفلک
وز نژندی جایگاه دشمنت تحت التراب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
ای سخا را مسبب الاسباب
وی کرم را مفتح الابواب
آستان تو چرخ را معبد
بارگاه تو خلق را محراب
کف تو باب کان پر گوهر
در تو باب بحر بی‌پایاب
عنف تو در لب اجل خنده
لطف تو در شب امل مهتاب
صاحبا گرچه از پرستش تو
حرمت شیب یافتم به شباب
از حدیث و قدیم هست مرا
آستان مبارک تو مب
بارها عقل مر مرا می‌گفت
که از این بارگاه روی متاب
مایه گیرد صواب او ز خطا
گر درنگت شود بدل به شتاب
زود جنبش مباش همچو عنان
دیر آرام باش همچو رکاب
دوش با یار خویش می‌گفتم
سخنی دوست‌وار از هر باب
تا رسیدم بدین که عقل شریف
می‌نماید مرا طریق صواب
کرد در زیر لب تبسم و گفت
ای ترا نام در عنا و عذاب
نه سلام ترا ز بخت علیک
نه سؤال ترا ز بخت جواب
طیره‌ای گاه سلوت از اعدا
خجلی وقت دعوی از احباب
تو چو هر غافلی و بی‌خبری
تن ز دستی درین وثاق خراب
روز و شب محرم تو کلک و دوات
سال و مه مونس تو رحل و کتاب
نه ترا راحت بقا و حیات
نه ترا لذت طعام و شراب
رمضان آمد و همی سازند
کدخدایی سرا اولوالالباب
نزنی لاف خدمت اشراف
نکشی بار منت اصحاب
هم غریو تو چون غریو غریب
هم خروش تو چون خروش غراب
چون فلک بی‌قراری از غم و رنج
چون ملک بی‌نصیبی از خور و خواب
معده و حلق ناز و نعمت تو
طعمهٔ صعوه و گلوی عقاب
گرچه در بذل و جود بنماید
سایهٔ صاحب آفتاب و سحاب
گرچه بر خنگ همتش گیتی
هست بی‌وزن‌تر ز پر ذباب
گرچه اقبال او که دایم باد
از رخ ملک برگرفت نقاب
تشنگان حدود عالم را
در یکی جام کی کند سیراب
در سمرقند و در بخارا هست
قدری ملک و اندکی اسباب
دخل آن در میان خرج فراخ
دیو آزرم را بود چو شهاب
محرم من تویی مرا هم تو
بسر آن رسان ز بهر ثواب
بشنو این از ره حقیقت و صدق
مشنو این از ره حدیث و عتاب
یک مه از عشق خدمت صاحب
مکش از روی اضطراب نقاب
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در مدح ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال برخلاف رضاست
بلی قضاست به هر نیک و بد عنان‌کش خلق
بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آیینهٔ تصور ماست
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد
که نقش بند حوادث ورای چون و چراست
اگر چه نقش همه امهات می‌بندند
در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست
تفاوتی که درین نقشها همی بینی
ز خامه‌ایست که در دردست جنبش آباست
به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست
به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن
که اقتضای قضاهای گندب خضراست
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست
که بر طباع و موالید والی والاست
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ
چگونه مولع آزار مردم داناست
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف
نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست
چه جنبش است که بی اولست و بی‌آخر
چه گردش است که بی‌مقطع است و بی‌مبداست
مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست
که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست
به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا
که صحن و سقفش بی غارهٔ زمین و سماست
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم
چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست
به دست حادثه بندی نهاد بر پایم
که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع
که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست
نظر به حیله ز اعضا جدا نمی‌کندش
کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق
شنیده‌ای که کسی را به جای پای عصاست
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست
وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم
ز دست‌بوس خداوند روزگار جداست
خدایگان وزیران مشرق و مغرب
که در وزارت صاحب شریعت وزراست
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب
که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین
که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست
جهان خواجگی و خواجهٔ جهان که به جاه
به خواجگان ممالک برش علو و علاست
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک
هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام
ز تف قهرش در طبع آن استسقاست
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست
ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان
زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم
سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق
چه جای غمزهٔ بید وکرشمهای گیاست
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد
چه حد خنجر هندی و نیزهٔ بطحاست
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور
به زیر سایهٔ عدل اندرش رجال و نساست
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات
سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است
به جای دانش تو عقل گوییا شیداست
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا
به روزگار بدارند و کار دست و دهاست
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو
به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون
عیال دست تو آن موجها که در دریاست
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است
ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب
مسیر امر ترا بال برق و پای صباست
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد
حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود
مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است
سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو
به ذات کل جهانی و کل او اجزاست
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند
که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب
جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست
اگر فنا در هستی به گل برانداید
ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان
بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او
بسیط گوی زمین همچو پهنه بی‌پهناست
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک
هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک
به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست
جهان‌نوردی کامروزش ار برانگیزی
به عالمیت رساند که اندرو فرداست
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد
برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو
دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن
که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد
که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن
که بر تباهی حالم همین قصیده‌گو است
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست
که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان
که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست
به من جواب و سؤال امور دیوان را
تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست
سؤالکیست در این حالتم به غایت لطف
گمان بنده چنانست کان نه نازیباست
ز غایت کرم تست یا ز خامی من
که با گناه چنین منکرم امید عطاست
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر
به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است
سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد
که عمرهاست که در تف آفتاب عناست
همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک
شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد
که روز روشن اقبال تو شب اعداست
به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان
که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - در مدح صدر سعید خواجه سعدالدین اسعد و عرض اخلاص
منت از کردگار دادگرست
که ترا کار با نظام‌ترست
صدرآفاق وسعد دین که ز قدر
قدمش جای تارک قمرست
این مراتب کنون که می بینی
اثر جزو کلی قدرست
باش تا صبح دولتت بدمد
کین لطایف نتیجهٔ سحرست
ای جوادی که دست و طبع ترا
کان دعاگوی و بحر سجده برست
پیش دست و دل تو ناچیزست
هرچه در بحر و کان زر و گهرست
دم و کلک تو در بیان و بنان
گرچه بر یار و خضم نفع و ضرست
غیرت روح عیسی است این یک
خجلت چوب موسی آن دگرست
هرچه در زیر چرخ داناییست
راستی پرتوی از آن هنرست
رانده‌ای بر جهان تو آن احکام
کز خجالت رخ زمانه ترست
پیش دست تو ابر چون دودست
بر طبع تو بحر چون شمرست
ذهن پاک تو ناطق وحی است
نوک کلک تو منشی ظفرست
در حصار حمایت حزمت
مرگ چون حلقه از برون درست
مابقی را ز خوان خود پندار
هرچه بر خوان دهر ماحضرست
مه و خورشید شوخ و بی‌شرمند
تا چرا بر سر توشان گذرست
جود تو آن شنیده این دیده
مه مگر کور و آفتاب کرست
به حقیقت بدان که مثل تو نیست
زیر گردون مگر که بر زبرست
آمدم با حدیث سیرت خویش
که نمودار مردمان سیرست
به خدایی که در دوازده برج
هفت پیکش همیشه در سفرست
عمل کارگاه صنعت اوست
که سواد مه و بیاض خورست
به صفای صفی حق آدم
که سر انبیا و بوالبشرست
به دعایی که کرد نوح نجی
که در آفاق از آن هنوز اثرست
به رضای خلیل ابراهیم
که به تسلیم در جهان سمرست
حق داود و لطف نعمت او
که ترا در بهشت منتظرست
به نماز و نیاز یعقوبی
در غم یوسفی کش او پسرست
به کف موسی کلیم کریم
به دم عیسیی که زنده‌گرست
به سر مصطفی شریف قریش
که ز جمع رسل عزیرترست
به صفا و وفا و صدق عتیق
که ز دل جان فروش و شرع خرست
به دلیری و هیبت عمری
که ظهور شریعت از عمرست
به حیا و حیات ذوالنورین
که حقیقت مؤلف سورست
به کف و ذوالفقار مرتضوی
که به حرب اندرون چو شیر نرست
حرمت جبرئیل روح امین
که به عصمت جهانش زیرپرست
حق میکال خواجهٔ ملکوت
که ز کروبیان مهینه‌ترست
به صدا و ندای اسرافیل
که منادی و منهی حشرست
به کمال و جلال عزرائیل
که کمین‌دار جان جانورست
به صلوة و صیام و حج و جهاد
کاصل اسلام از این چهار درست
به حق کعبه و صفا و منی
حق آن رکن کش لقب حجرست
به کلام خدای عز و جل
که هر آیت ازو دو صد عبرست
حرمت روضه و قیامت و خلد
حق حصنی که نام آن سقرست
به عزیزی و حق نعمت تو
که زیادت ز قطرهٔ مطرست
به کریمی و لطف و رحمت حق
که گنه‌کار را امیدورست
که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به روز خورست
چمن بوستان نعت ترا
خاطرم آن درخت بارورست
که ز مدح و ثنا و شکر و دعا
دایمش بیخ و شاخ و برگ و برست
آنچه گفتند حاسدان به غرض
به سر تو که جملگی هدرست
خاک نعل ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بی‌خطرست
سبب خدمت تو از دل پاک
جان من بسته بر میان کمرست
پس اگر ز اعتماد در مستی
حالتی اوفتاد کان سیرست
تو پسندی که رد کنی سخنم
چون منی را به چون تویی نظرست
چکنم بازگیرم از تو مدیح
بنده را آخر این قدر بصرست
چه حدیث است از تو برگردم
الله الله دو قول مختصرست
چون به عالم تویی مرا مقصود
از در تو بگو دگر گذرست
پس بگویند بنده را حاشاک
مردکی ریش گاو کون خرست
ای جوادی که خاک پایت را
بوسه ده گشته هرکه تاجورست
عفو فرمای گر مثل گنهم
خون شپیر و کشتن شپرست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح خاتون معظم صفوةالدین مریم گوید
هرچه زاب و آتش و خاک و هوای عالمست
راستی باید طفیل آب و خاک آدمست
باز هر کاندر دوام خیر کلی دست او
بر بنی آدم قوی‌تر بهترین عالمست
گر کسی تعیین کند کان کیست ورنه باک نیست
معنیی دارد مبین گر به صورت مبهمست
عیسی اندر آسمان هم داند ار خواهی بپرس
تات گوید کاین سخن در صفوةالدین مریمست
پادشا سیرت خداوندی که در تدبیر ملک
هرچه رای اوست رای پادشاه اعظمست
آنکه در انگشت تدبیر سلیمان دوم
مشورتهای صوابش را خواص خاتمست
ای از آن برتر که در طی زبان آید ثنات
طوطی معنی منم وینک زبانم ابکمست
حرف را چون حلقه بر در بسته‌ای پس ای عجب
من چگویم چون لغتها از حروف معجمست
ابجد نعمت تو حاصل زان دبیرستان شود
کاوستادش علم الانسان ما لم یعلمست
گر به خاطر در نگنجد مدح تو نشگفت ازآنک
هرچه عقلش در تواند یافت از قدرت کمست
قدرت اندیشه بر قدر تو شکلی مشکلست
دیدن خورشید بر خفاش کاری معظمست
مسند قدر تو تن در حیز امکان نداد
زان تاسف آسمان اندر لباس ماتمست
خواستم گفت آسمانی رفعتت، گفتا مگو
کاسمان از جملهٔ اقطاع ما یک طارمست
تو در آن اندازه‌ای از کبریا کاندر وجود
هیچ‌کس را دست بر نتوان نهادن کو همست
باد را در شارع حکمت شتابی دایمست
خاک را از فضلهٔ حلمت اساسی محکمست
ایمنی با سدهٔ جاهت چو دمسازی گرفت
فتنه را گفتند کایمان تازه کن کاخر دمست
تا در انعام تو بر آفرینش باز شد
آز را پیوسته در با بی‌نیازی درهمست
فتح باب دست تو شکلیست کز تاثیر او
دود آتش را میان چو ابر نیسان پر نمست
موج شادی می‌زند جان جهانی از کفت
اینت غم گر کان و دریا را از آن شادی غمست
سعد اکبر کیست کاندر یک دو گز مقنع ترا
آن سعادتهای دنیاوی و دینی مدغمست
کز ورای بیخ گردون ده یکی زان خاصیت
مشتری را در صد و سی گز عمامه معلمست
تا که از دوران دایم و زخم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمست
آتش جود ترا کز دود منت فارغست
آن سعادت باد هیزمکش که بیرون زین خمست
می‌نیارم گفت خرم باد عیدت، گو چرا
زانکه خود عید دو گیتی از وجودت خرمست
رایت عز تو بر بام بقا تا در گذر
طرهٔ شب نیزهٔ فوج زمان را پر چمست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح جلال‌الدین احمد
ای ترک می بیار که عیدست و بهمنست
غایب مشو نه نوبت بازی و برزنست
ایام خز و خرگه گرمست و زین سبب
خرگاه آسمان همه در خز ادکنست
خالی مدار خرمن آتش ز دود عود
تا در چمن ز بیضهٔ کافور خرمنست
آن عهد نیست آنکه ز الوان گل چمن
گفتی که کارگاه حریر ملونست
سلطان دی به لشکر صرصر جهان بکند
بینی که جور لشکر دی چون جهان کنست
در خفیه گرنه عزم خروجست باغ را
چون آبگیرها همه پر تیغ و جوشنست
نفس نباتی ار به عزب‌خانه باز شد
عیبش مکن که مادر بستان سترونست
باد صبا که فحل بنات نبات بود
مردم گیاه شد که نه مردست و نه زنست
از جوش نشو دیگ نما تا فرو نشست
از دود تیره بر سر گیتی نهنبنست
در باغ برکه رقص تموج نمی‌کند
بیچاره برکه را چه دل رقص کردنست
کز دست دی چو دشمن دستور مدتیست
کز پای تا به سر همه دربند آهنست
صدری که دایم از پی تفویض کسب ملک
خاک درش ملوک جهان را نشیمنست
آن پادشا نشان که ز تمکین کلک اوست
هر پادشا که بر سر ملکی ممکنست
آن کز نهیب تف سموم سیاستش
خون در عروق فتنه ز خشکی چوروینست
هر آیتی که آمده در شان کبریاست
اندر میان ناصیهٔ او مبینست
آن قبه قدر اوست که بر اوج سقف او
خورشید عنکبوت زوایاء روزنست
وان قلعه جاه اوست که گویی سپهر و مهر
در منجنیق برجش سنگ فلاخنست
جبر رکاب امر و عنان نفاذ او
زان دام که در ریاضت گردون توسنست
خورشید سرفکنده و مه خویشتن شناس
مریخ نرم گردن و کیوان فروتنست
آنجا که کر و فر شبیخون قهر اوست
نصرت سلاح‌دار و نگهبان مکمنست
کلکش چه قایلست که صاحب‌قران نطق
یعنی که نفس ناطقه در جنبش الکنست
صوت صریر معجزش از روی خاصیت
در قوت خیال چنان صورت افکنست
کاکنون مزاج جذر اصم در محاورات
ده گوش و ده زبان چو بنفشه است و سوسنست
ای صاحبی که نظم جهان را بساط تو
چون آفتاب و روز جهان را معینست
در شرع ملک آیت فرمان تست و بس
نصی که بی‌تکلف برهان مبرهنست
در نسبت ممالک جاه تو ملک کون
نه کاخ و هفت مشعله و چار گلخنست
در آستین دهر چه غث و سمین نهاد
دست قضا که آن نه ترا گرد دامنست
از جوف چرخ پر نشود دست همتت
سیمرغ همت تو نه چو مرغان ارزنست
آن ابر دست تست که خاشاک سیل او
تاریخ عهد آذر و نیسان و بهمنست
برداشت رسم موکب باران و کوس رعد
وین مختصر نمونه کنون اشک و شیونست
تنگست بر تو سکنهٔ گیتی ز کبریات
در جنب کبریاء تو این خود چه مسکنست
وین طرفه‌تر که هست بر اعدات نیز تنگ
پس چاه یوسف است اگر چاه بیژنست
خود در جهان که با تو دو سر شد چو ریسمان
کاکنون همه جهان نه برو چشم سوزنست
ترف عدو ترش نشود زانکه بخت او
گاویست نیک شیر ولیکن لگدزنست
دشمن گریزگاه فنا زان به دست کرد
کاینجا بدیده بود که با جانش دشمنست
صدرا مرا به قوت جاه تو خاطریست
کاندر ازای فکرت او برق کودنست
وانجا که در معانی مدحت بکاومش
گویی جهازخانهٔ دریا و معدنست
گویند مردمان که بدش هست و نیک هست
آری نه سنگ و چوب همه لعل و چندنست
در بوستان گفتهٔ من گرچه جای جای
با سرو و یاسمین مثلا سیر و راسنست
در حیز زمانه شتر گربها بسیست
گیتی نه یک طبیعت و گردون نه یک فنست
با این همه چو بنگری از شیوهای شعر
اکنون به اتفاق بهین شیوهٔ منست
باری مراست شعر من، از هر صفت که هست
گر نامرتبست و گر نامدونست
کس دانم از اکابر گردن‌کشان نظم
کورا صریح خون دو دیوان به گردنست
ناجلوه‌گاه عارض روزست و زلف شب
این تیره گل که لازم این سبز گلشنست
دور زمانه لازم عهد تو باد ازآنک
ازتست روز هرکه در این عهد روشنست
وین آبگینه خانهٔ گردون که روز و شب
از شعلهای آتش الوان مزینست
بادا چراغ‌وارهٔ فراش جاه تو
تا هیچ در فتیلهٔ خورشید روغنست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در وصف ربیع و مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
روز عیش و طرب و بستانست
روز بازار گل و ریحانست
تودهٔ خاک عبیر آمیزست
دامن باد عبیر افشانست
وز ملاقات صبا روی غدیر
راست چون آزدهٔ سوهانست
لاله بر شاخ زمرد به مثل
قدحی از شبه و مرجانست
تا کشیده است صبا خنجر بید
روی گلزار پر از پیکانست
فلک از هاله سپر ساخت مگر
با چمن‌شان به جدل پیمانست
میل اطفال نبات از پی قوت
سوی گردون به طبیعت زانست
که کنون ابر دهد روزیشان
هر کرا نفس نباتی جانست
باز در پردهٔ الوان بلبل
مطرب بزمگه بستانست
کز پی تهنیت نوروزی
باغ را باد صبا مهمانست
ساعد شاخ ز مشاطهٔ طبع
غرقه اندر گهر الوانست
چهرهٔ باغ ز نقاش بهار
به نکویی چو نگارستانست
ابر آبستن دریست گران
وز گرانیش گهر ارزانست
به کف خواجهٔ ما ماند راست
نی که آن دعوی و این برهانست
مضمر اندر کف این دینارست
مدغم اندر دل آن بارانست
کثرت این سبب استغناست
کثرت آن مدد طوفانست
بذل آن گه به و دشوارست
جود این دم به دم و آسانست
گرچه پیدا نکنم کان کف کیست
کس ندانم که برو پنهانست
کف دستیست که بر نامهٔ رزق
نام او تا به ابد عنوانست
مجد دین بوالحسن عمرانی
که نظیر پسر عمرانست
آنکه در معرکهٔ سحر بیان
قلمش همچو عصا ثعبانست
طول و عرض دلش از مکرمتست
پود و تار کفش از احسانست
چرخ با قدر بلندش داند
که برو اوج زحل تاوانست
ابر با دست جوادش داند
که برو نام سخا بهتانست
نظرش مبدا صد اقبالست
سخطش علت صد خذلانست
ناوک حادثهٔ گردون را
سایهٔ حشمت او خفتانست
در اثر بهر مراعات ولیش
خار عقرب چو گل میزانست
بر فلک بهر مکافات عدوش
زخمهٔ زهره شل کیوانست
نفخ صورست صریر قلمش
نفخ صوری نه که در قرآنست
کان نشوری دهد آنرا که تنش
بر سر کوی اجل قربانست
وین حیاتی دهد آنرا که دلش
کشتهٔ حادثهٔ دورانست
ای تمامی که پس از ذات خدای
جز کمال تو همه نقصانست
تیر دیوان ترا مستوفی
چرخ عمال ترا دیوانست
زهره در مجلس تو خنیاگر
ماه بر درگه تو دربانست
فتنه از امن تو در زنجیرست
جور از عدل تو در زندانست
بالله ار با سر انصاف شوی
نایب عدل تو نوشروانست
کچو زو درگذری کل وجود
جور عبدالملک مروانست
شیر با باس تو بی‌چنگالست
گرگ با عدل تو بی‌دندانست
آن نه شیر است کنون روباهست
وین نه گرگست کنون چوپانست
هست جرمی که درو شیر فلک
همه پوشیده و او عریانست
قلم تست که چون کلک قضا
ایمن از شبهت و از طغیانست
از پی خدمت تو گوی فلک
نه به صورت به صفت چوگانست
در بر سایهٔ تو ذات عدوت
نه به معنی به صور انسانست
در سرای امل از جود کفت
سفره در سفره و خوان در خوانست
زآتش غیرت خوان تو مقیم
بر فلک ثور و حمل بریانست
هرچه در مدح تو گویند رواست
جز تو ، وان‌لم‌یزل و سبحانست
شعر جز مدحت تو تزویرست
شغل جز طاعت تو عصیانست
رمزی از نطق تو صد تالیف است
سطری از خط تو صد دیوانست
پس مقالات من و مجلس تو
راست چون زیره و چون کرمانست
وصف احسان تو خود کس نکند
من کیم ور به مثل حسانست
من چه دانم شرف و رتبت آنک
عقل در ماهیتش حیرانست
از تو آن مایه بداند خردم
که ترا جز به تو نتوان دانست
ای جوادی که دل و دست ترا
صحن دریا و انامل کانست
روز نوروز و می اندر خم و ما
همه هشیار، نه از حرمانست
کس دگرباره درین دم نرسد
پس بخور گرچه مه شعبانست
به خدای ار به حقیقت نگری
مه شعبان و صفر یکسانست
همه بگذار کدامین گنه است
که فزون از کرم یزدانست
تا که نه دایرهٔ گردون را
حرکت گرد چهار ارکانست
در جهان خرم و آباد بزی
زانکه آباد جهان ویرانست
از بد چار و نهت باد پناه
آنکه بر چار و نهش فرمانست
مدت عمر تو جاویدان باد
تا ابد مدت جاویدانست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح صاحب صدر طاهربن مظفر
باغ سرمایهٔ دگر دارد
کان شد از بس که سیم و زر دارد
هیچ طفل رسیده نیست درو
که نه پیرایهٔ دگر دارد
می‌نماید که از رسیدن عید
چون همه مردمان خبر دارد
طبع بر کارگاه شاخ نگر
که چه دیبای شوشتر دارد
گل رعنا به یاد نرگس مست
جام زرین به دست بر دارد
بلبل اندر هوای بزم وزیر
صد نوای عجب ز بر دارد
ابر بی‌کوس رعد می‌نرود
تا گل اندر جهان حشر دارد
گر ز بیجاده تاج دارد گل
زیبدش ملک نامور دارد
بر ریاحین به جملگی ملکست
نه سر و کار مختصر دارد
نی کدامست وز کجا باری
که ز فیروزه صد کمر دارد
هر زمانی چنار سوی فلک
به مناجات دست بر دارد
مگر اندر دعای استسقاست
ورنه او با فلک چه سر دارد
پیش پیکان گل ز بیم گشاد
هر شب از هاله مه سپر دارد
با بقایای لشکر سرما
گر صبا عزم کر و فر دارد
تیغ در دست بید می‌چکند
وز چه معنی زره شمر دارد
در چنین موسمی که باغ هنوز
کس نداند چه مدخر دارد
یاسمین را ببین که تا دو سه روز
بی‌رفیقان سر سفر دارد
دهن لاله چون دهان صدف
ابر پیوسته پر گهر دارد
لاله گویی که بر زبان همه روز
مدح دستور دادگر دارد
تا که اندر دعا و مدح وزیر
لب لعلش همیشه تر دارد
ناصر دین که شاخ دولت و دین
از معالیش برگ و بر دارد
طاهربن المظفر آنکه خدای
همه وقتیش با ظفر دارد
آنکه گیتی ز شکر هستی او
یک دهان سر به سر شکر دارد
وانکه از عشق نام و صورت او
خاک سمع و هوا بصر دارد
رایش اندر نظام کار جهان
از قضا سعی بیشتر دارد
کلکش اندر بیان باطل و حق
کمترین مستمع قدر دارد
دستش ار واهب حیات نشد
در جمادات چون اثر دارد
اثری بیش از این بود که درو
کلک نطق و نگین نظر دارد
کسوت قدر اوست آن کسوت
کز نهم چرخ آستر دارد
در نه اقلیم آسمان حکمش
کارداران خیر و شر دارد
زاتش باس اوست اینکه هواش
روز و شب شعله و شرر دارد
زدهٔ پشت پای همت اوست
هرچه ایام خشک و تر دارد
سعد اکبر که از سعادت عام
خویشتن در جهان سمر دارد
هنرش زاسمان بپرسیدم
کز چه این اختصاص و فر دارد
گفت شاگرد رای دستورست
بس بود گر همین هنر دارد
ای به جایی که رایت ار خواهد
رسم شب از زمانه بردارد
ناید اندر کرشمهٔ نظرت
هرچه تقدیر منتظر دارد
کلبه‌ای از جهان جاه تو نیست
فوق و تحتی که جانور دارد
چشم بخت تو در جهان‌بانی
سال و مه سرمهٔ سهر دارد
فتنه زان سوی خوابگاه فنا
روز و شب شیوهٔ حذر دارد
عرصهٔ ساحت تو چیست سپهر
کاختر و برج و ماه و خور دارد
روضهٔ مجلس تو چیست بهشت
که فنا از برون در دارد
حیرت نعمت تو چو جذر اصم
یک جهان عقل گنگ و کر دارد
مهر تو از بهشت دارد قدر
خشم تو صولت سقر دارد
عقل آزاد بر تو می‌نرسد
که جهان جمله زیر پر دارد
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز
رشته در دست خواب و خور دارد
نیمه‌ای زین سوی ولایت تست
هر ولایت که آن فکر دارد
پدر اول آدم آنکه وجود
نه ز مادر نه از پدر دارد
قبلهٔ آسمانیان زانست
که چو تو در زمین پسر دارد
در دریای دهر کیست؟ تویی
وین سخن عقل معتبر دارد
گوهرت زانکه زبدهٔ بشرست
جای در حیز بشر دارد
آفتاب ار زبرترست چه شد
کار گوهر نه مستقر داد
جرم خاشاک را از آن چه شرف
کاب دریاش بر زبر دارد
به تحمل چو تو نگردد خصم
خود ندارد هنوز و گر دارد
چون کلیم و مسیح کی باشد
هرکه چوب کلیم و خر دارد
خصم چندان هوس پزد که ترا
حلم بر عفو ماحضر دارد
دیو چندان علم زند که نبی
مکه بی‌سایهٔ عمر دارد
با خلاف تو دست کیست یکی
که نه یک پای در سقر دارد
نوح پیغمبری که بر اعدا
قهرت اعجاز لاتذر دارد
شکر این در جهان که یارد کرد
آنکه توفیق راهبر دارد
کاب در جوی تست و چرخ چو پل
دشمنان را لگد سپر دارد
تا ز تکرار دور چنبر چرخ
بر جهان خیر و شر گذر دارد
روز عمر تو باد کز پی تست
که شب انس و جان سحر دارد
بر کران بادی از خطر که جهان
به تو دارد اگر خطر دارد
چون گل از خنده لب مبند که خصم
داغ چون لاله بر جگر دارد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان سنجر
خسروا بخت همنشین تو باد
مشتری در قران قرین تو باد
خواجهٔ اختران غلام تو گشت
عرصهٔ آسمان زمین تو باد
خاتم و خنجر قضا و قدر
در یسار تو و یمین تو باد
آسمان و مجره و خورشید
تخت و تیغ تو و نگین تو باد
چون قضا رنگ حادثات زند
ناظرش حزم پیش‌بین تو باد
چون قدر نقش کاینات کند
دفترش صفحهٔ یقین تو باد
مشکلی کان کلیم حل نکند
سخرهٔ دست و آستین تو باد
معجزی کان مسیح پی نبرد
راه تحصیل آن رهین تو باد
در براهین رؤیت ایزد
برترین حجتی جبین تو باد
در وقایع گره‌گشای امور
رای رایت‌کش رزین تو باد
در حوادث گریزگاه جهان
حصن اندیشهٔ حصین تو باد
سعد و نحس مدبران فلک
هر دو موقوف مهر و کین تو باد
چرخ را در مصاف کون و فساد
جمله بر وفق هان و هین تو باد
رونق ملک و استقامت دین
دایم از قوت متین تو باد
ابر باران فتح و سیل ظفر
از کمان تو و کمین تو باد
سبز خنگ سپهر پیوسته
نوبتی‌وار زیر زین تو باد
آفتابی که خازن کانهاست
نایب خازن و امین تو باد
تا کس از آفرین سخن گوید
سخن خلق آفرین تو باد
مدد بی‌نهایت ابدی
از شهور تو و سنین تو باد
همه وقتی خدای عز و جل
حافظ و ناصر و معین تو باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح ابوالحسن مجدالدین علی عمرانی
اکنون که ماه روزه به نقصان در اوفتاد
آه از حجاب حجرهٔ دل بر در اوفتاد
هجران ماه روزه پیام وصال داد
اینک نهیب او به جهان اندر اوفتاد
گوید به چند روز دگر طبع نفس را
دیدی که رسم توبه ز عالم بر اوفتاد
آن شد که از تقرب مصحف به اختیار
از دست پایمرد طرب ساغر اوفتاد
آن مرغ را که بال و پر از شوق توبه بود
هم بال ریخت از خلل و هم پر اوفتاد
عشق و سرور و لهو مرا در نهاد رست
سودای جام و باده مرا در سر اوفتاد
آن‌کس که از دو کون به یکباره دل بشست
او را دو چشم بر دو رخ دلبر اوفتاد
فرماندهٔ زمین و زمان مجد دین که مجد
با طینت مطهر او در خور اوفتاد
آن ملجا ملوک و سلاطین که شخص را
از کارها عبادت او خوشتر اوفتاد
بر وسعت ممالک جاهش گواه شد
صیتی که در زمانه ز خشک و تر اوفتاد
چون کین او ز مرکز علوی سفر نمود
از بیم لرزه بر فلک و اختر اوفتاد
در باختر سیاست او چون کمان کشید
تیرش سپر سپر شد ودر خاور اوفتاد
ای صاحبی که صورت جان عدوی ملک
از قهر تو در آینهٔ خنجر اوفتاد
دریا دلی و غرقهٔ دریای نیستی
از اعتماد جود تو بر معبر اوفتاد
جایی که عرضه کرد جهان بر و داد ملک
افسار در مقابلهٔ افسر اوفتاد
روزی که عنف و خشم شد از یاد چرخ را
آتش ز کارزار تو در چنبر اوفتاد
مرگ از برای دادن دارو طبیب شد
بیمار هیبت تو چو بر بستر اوفتاد
در موضعی که جود تو پرواز کرد زود
در پیش ز ایران تو زر بر زر اوفتاد
در درج گوشها به نظاره عقود را
از لفظ تو نظر همه بر گوهر اوفتاد
دریای انتقام تو آنجا که موج زد
از کشتی حیات و بقا لنگر اوفتاد
قصد جبین ماه و رخ آفتاب کرد
حرفی که از مدیح تو بر دفتر اوفتاد
از یک صریر کلک تو در نوبت نبرد
از صد هزار سر به فزع مغفر اوفتاد
اقبال تو به چشم رضا روی ملک دید
خورشید بر سرادق نیلوفر اوفتاد
پیغام تو به فکر درافکند اضطراب
از مرتضی نه زلزله در خیبر اوفتاد
از نسل آدم آنکه یقین بود مهر او
بر خدمت تو در شکم مادر اوفتاد
از شاخ خدمت تو که طوبی است بیخ او
هر میوه‌ای به خاصیت دیگر اوفتاد
الحق محال نیست که بنده چو دیگران
از عشق خدمت تو بدین کشور اوفتاد
او را که شکرها ز شکرریز شعرهاست
زهری به دست واقعه در شکر اوفتاد
از حضرتی حشر به درش حاضر آمدند
نادیده مرگ در فزع محشر اوفتاد
تیمارش از تعرض هر بی‌خبر فزود
دستارش از عقیلهٔ مه معجر اوفتاد
بشنو که در عذاب چگونه رسید صبر
بنگر که در خلاب چگونه خر اوفتاد
با منکران عقل در این خطه کار او
داند همی خدای که بس منکر اوفتاد
کافور در غذاش به افطار هر شبی
از جور این دو سنگدل کافر اوفتاد
از بس که بار داوری این و آن کشید
او را سخن به حضرت این داور اوفتاد
تا آگه است عقل که از خامهٔ قضا
نقش وجود قابل نفع و ضر اوفتاد
بادا همیشه طالب آزرم تو سپهر
گرچه ازو عدوی تو در آذر اوفتاد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در تعریف قصر و عمارتی که ناصرالدین در باغ ساخته بود
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد
هم سپهر از رفعت سقفت خجل
هم بهشت از غیرت صحنت به درد
اشک این چون آب شنگرف تو سرخ
روی آن چون رنگ زرنیخ تو زرد
آسمان چون لاجوردت حل شده
در سرشک از غبن سنگ لاجورد
ساکنی ورنه چه مابین است و فرق
از تو تا این گنبد گیتی‌نورد
جنتی در خاصیت زان چون ملک
وحش و طیرت فارغند از خواب و خورد
رستنی‌های تو بی‌سعی نما
جمله با برگ تمام از شاخ و نرد
بلبلت را نیست استعداد نطق
ورنه دایم باشدی در ورد ورد
باز و کبکت بی‌تحرک در شتاب
پیل و گرگت بی‌عداوت در نبرد
پرده و آهنگ مطرب را صدات
کرده ترکیب از طریق عکس و طرد
آسمانی و آفتابت صاحبست
آفتابی کاسمانی چون تو کرد
آفتابی کاسمان ساکن شود
گر نفاذ امر او گوید مگرد
آفتابی کز کسوف حادثات
دامن جاهش نپذرفتست گرد
گفته رایش در شب معراج جاه
آفتاب و ماه را کز راه برد
دست رادش کرده در اطلاق رزق
ممتلی مر آز را از پیش خورد
فاضل روزی به عقبی هم برد
هرکرا آن دست باشد پایمرد
تا نباشد آسمان ار دور دور
تا نگردد آفتاب از نور فرد
باد همچون آسمان و آفتاب
در نظام کل وجودش ناگزرد
گشته گرد مرکز تدبیر او
گاه تدبیر آسمان تیز گرد
بوده در نرد فرح نقشش به کام
تا فرح تاریخ این نقشست و نرد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح اکفی الکفات امیر ضیاء الدین احمد عصمی
خدای جل جلاله ز من چنین داند
که هرکه نام خداوند بر زبان راند
چو از دریچهٔ گوش اندر آیدم به دماغ
دلم به دست نیاز از دماغ بستاند
حواس ظاهر و باطن که منهیان دلند
یکی ز جملهٔ هر دو گروه نتواند
که پیش خدمت او از دو پای بنشیند
چو دل درآرد و بر جای جانش بنشاند
زهی بنای عقیدت که روزگار ازو
به منجنیق اجل خاک هم نریزاند
مگر هوای تو اصل حیات شد که قضا
برات عمر به توقیع او همی راند
خصایصی که هوای تراست در اقبال
خرد درو به تحیر همی فرو ماند
به خواجگیم رسانید بخت و موجبش این
که روزگار مرا بندهٔ تو می‌خواند
کجا بماند که اقبال تو به دست قبول
طرایف سخنم را همی نگرداند
چو مدحت تو برانگیزد اسب فکرت من
ز جوی قوت ادراک عقل بجهاند
چو پای من بود اندر رکاب خدمت تو
عنان مدت من چرخ برنگرداند
به نعمت تو که گر در مصاف‌گاه اجل
قضا به زور تمامم ز زین بجنباند
مرااگر هنری نیست این دو خاصیت است
که هر کرا بود از مردمانش گرداند
نه در مناصب اقران حسد بیازارد
نه در صدور بزرگان طمع برنجاند
فلک چو کان گهر دید خاطرم پرسید
که این که دادت و جز راستیت نرهاند
چو نام دولت اکفی الکفات بردم گفت
به کار دولت اکفی الکفات می‌ماند
تویی که ابر ز تاثیر فتح باب کفت
تواند ار همه آب حیات باراند
به سیم نام نکو می‌خری زیان نکنی
برین بمان که ز مردم همین همی‌ماند
عنان به ابلق ایام ده که رایض او
سعادتیست که در موکب تو می‌راند
غبار موکب میمونت از بسیط زمین
سوی محیط فلک چون عنان بپیچاند
ز بهر تکیهٔ او گرنه عزم فسخ کند
سپهر گوشهٔ مسند ز ماه بفشاند
تو تا مدبر ملکی شکوه تدبیرت
ز بام گیتی تقدیر بد همی راند
جهان به آب وفا روی عهد می‌شوید
فلک به دست ظفر جعد ملک می‌شاند
زمانه مهرهٔ تشویر بازچید چو دید
که فتنه با تو همی بازد و همی ماند
تو در زمانه بسی از زمانه افزونی
اگر زمانه نداند خدای می‌داند
همیشه تا که ز تاثیر چرخ و گریهٔ ابر
دهان غنچهٔ گل را صبا بخنداند
لب نشاط تو از خنده هیچ بسته مباد
که خصم را به سزا خندهٔ تو گریاند
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۶ - در مدح امیر علاء الدین محمد
هرکرا در دور گردون ذکر مقصد می‌رود
یا سخن در سر این صرح ممرد می‌رود
یا حدیث آن بهشتی چهره کز بدو وجود
همچو خاتونان درین فیروزه مرقد می‌رود
یا در آن حورا نسب کودک شروعی می‌کند
کز تصنع گه مخطط گاه امرد می‌رود
یا همی گوید چرا در کل انسان بر دوام
از تحرک میل و تحریک مجدد می‌رود
بر زبان دور گردون در جواب هرکه هست
ذکر دوران علاء الدین محمد می‌رود
آنکه پیش سایهٔ او سایهٔ خورشید را
در نشستن گفت‌وگوی صدر و مسند می‌رود
وانکه جز در موکب رایش نراند آفتاب
رایتش بر چرخ منصور و مید می‌رود
گرچه از تاثیر نه گردون به دست روزگار
ساکنان خاک را انعام بی‌حد می‌رود
هرچه رفتست از عطیتهای ایشان تاکنون
حاطه‌الله زو به یک احسان مفرد می‌رود
عقل کل کو تا ببیند نفس خاکی گوهری
کز دو عالم گوهرافشانان مجرد می‌رود
طبعش استقبال حاجتها بدان سرعت کند
کاندر آن نسبت زمان گویی مقید می‌رود
دست اورا در سخا تشبیه می‌کردم به ابر
عقل گفت این اصل باری ناممهد می‌رود
پیش دست او هنوز اندر دبیرستان جود
بر زبان رعد او تکرار ابجد می‌رود
خاک پایش را ز غیرت آسمان بر سنگ زد
تا به گاه چرخ موزون نامعدد می‌رود
گفت صراف قضا ای شیخ اگر ناقد منم
در دیار ما تصرف فرق فرقد می‌رود
وصف می‌کردم سمندش را شبی با آسمان
گفتم این رفتار بین کان آسمان قد می‌رود
گفت دی بر تیغ کوهی بود پویان گفتیی
آفتابستی که سوی بعد ابعد می‌رود
ماه بشنید این سخن آسیب زد با منطقه
گفت آیا تا حدیث نعل و مقود می‌رود
ای جوان دولت خداوندی که سوی خدمتت
دولت من سروقد یاسمین خد می‌رود
جانم از یک ماهه پیوند تو عیشی یافتست
کز کمالش طعنه در عیش مخلد می‌رود
ختم شد بر گوهر تو همچو مردی مردمی
در تو این دعوی به صد برهان مکد می‌رود
دور نبود کین زمان در مجلس حکم قضا
بر زبان چرخ و اختر لفظ اشهد می‌رود
نعت تو کی گنجد اندر بیت چندی مختصر
راستی باید سخن در صد مجلد می‌رود
چشم بد دور از تو خود دورست کز بس باس تو
فتنه اکنون همچو یاجوج از پس سد می‌رود
دانی از بهر تو با چشم بد گردون چه رفت
آنچه آن با چشم افعی از زمرد می‌رود
تا عروس روزگار اندر شبستان سپهر
در حریر ابیض و در شعر اسود می‌رود
وقف بادا بر جمال و جاه و عمرت روزگار
زانکه در اوقاف احکام مبد می‌رود
حاجب بارت سپه‌داری که در میدان چرخ
حزم را پیوسته با تیغ مهند می‌رود
ساقی بزمت سمن ساقی که بر قصر سپهر
لهو را همواره با صرف مورد می‌رود
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۷ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
طبعم به عرضه کردن دریا و کان رسید
نطقم به تحفه دادن کون و مکان رسید
هم وهم من به مقصد خرد و بزرگ تاخت
هم گام من به معبد پیر و جوان رسید
این دود عود شکر که جانست مجمرش
بدرید آسمانه و بر آسمان رسید
انده بمرد و مفسدت او ز دل گذشت
شادی بزاد و منفعت او به جان رسید
رنجور بادیه به فضای ارم گریخت
مقهور هاویه به هوای جنان رسید
بلبل فصیح گشت چو بوی بهار یافت
گل تازگی گرفت چو در بوستان رسید
پرواز کرد باز هوای ثنا و مدح
وز فر او اثر به زمین و زمان رسید
محبوب شد جهان که ز اقلیم رابعش
از چهرهٔ سخا و سخن کاروان رسید
محنت رود چو مدت عنف از زمانه رفت
نوبت رسد چو نوبت لطف جهان رسید
عالی سخن به حضرت عالی نسبت شتافت
صاحب هنر به درگه صاحب‌قران رسید
دستور شهریار جهان مجد دین که دین
از جاه او به منفعت جاودان رسید
محسود خسروان علی‌بن عمر که عدل
از رای او به رؤیت نوشیروان رسید
آن شه‌نشان که قدرت شمشیر سرفشان
در عهد او به خامهٔ عنبر فشان رسید
نقش بقا چو جلوه‌گری یافت از ازل
منشور بخت او ز ابد آن زمان رسید
ای صاحبی که از رقم مهر و کین تو
در کاینات نسخهٔ سود و زیان رسید
در کارکرد کلک تو خسرو چو فتح کرد
حالی به سایهٔ علم کاویان رسید
برخاست چرخ در طلب کبریاء تو
می‌بودش این گمان که بدو در توان رسید
از کبریاء تو خبری هم نمی‌رسد
آنجا که مرغ وهم و قیاس و گمان رسید
در منزلی که خصم تو نزل زمانه خورد
از هفت عضو خصم تو یک استخوان رسید
مصروع کرد بر جگر مرگ قهر تو
هر لقمه‌ای که خصم ترا در دهان رسید
دولت وصال عمر ابد جست سالها
دیدی که از قبول تو آخر به آن رسید
در اضطراب دیدهٔ تسکین گشاده شد
چون التفات تو به جهان جهان رسید
در کردهٔ خدای میاور حدیث رد
کام از حرم به چنین خاکدان رسید
ای خرد بارگاه بلا را ز کام تو
اینک ز صد هزار بزرگی نشان رسید
سلطانی از نیاز در خواجگی زند
چون نام خواجگی تو سلطان نشان رسید
نقد وجود چرخ عیار از در تو برد
چون در علو به کارگه امتحان رسید
تقدیر رزق اگرچه به حکم خدای بود
توجیه رزق از تو به انس و به جان رسید
در عشق مال آز روان شد به سوی تو
هم در نخست گام به دریا و کان رسید
مرغ قضا چو بر در حکم تو بار یافت
چشمش به یک نظر به همین آشیان رسید
صدرا به روزگار خزان دست طبع من
در باغ مدح تو به گل و ارغوان رسید
گلزار مدح تو به طراوت اثر نمود
این طرفه تحفه بین که مرا از خزان رسید
شخصم به جد و جهد به فرمان عقل و جان
از آسمان گذشت و به این آستان رسید
سی سال در طریق تحیر دلم بتاخت
اکنون ز خدمت در تو بر کران رسید
آخر فلک ز مقدم من در دیار تو
آوازه درفکند که جاری زبان رسید
نی نی به سوی صدر هم از لفظ روزگار
آمد ندا که بار دگر قلتبان رسید
کس را ز سرکشان زمانه نگاه کن
تا خام قلتبان‌تر از این مدح خوان رسید
این است و بس که از قبل بخت نیست شد
از بادهٔ محبت تو سرگران رسید
از فیض جاه باش که از فیض مکرمت
از باختر ثنای تو تا قیروان رسید
تا در ضمیر خلق نگردد که امر حق
نزدیک هر ضعیف و قوی با امان رسید
وز بهرهٔ زمانه تو بادی که شاه را
از دولت تو بهره دل شادمان رسید
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۱ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
مست شبانه بودم افتاده بی‌خبر
دی در وثاق خویش که دلبر بکوفت در
چون اصطکاک و قرع هوا از طریق صوت
داد از ره صماخ دماغ مرا خبر
بر عادتی که باشد گفتم که کیست این
گفت آنکه نیست در غم و شادیت ازو گذر
جستم چنان ز جای که جانم خبر نداشت
کان دم به پای می روم از عشق یا به سر
در باز کرد و دست ببوسید و در کشید
تنگش چو خرمن گل و تنگ شکر ببر
القصه اندر آمد و بنشست و هر سخن
گفت و شنید از انده و شادی و خیر و شر
پس در ملامت آمد کین چیست می‌کنی
یزدانت به کناد که کردست خود بتر
یا در خمار مانده‌ای از صبح تا به شام
یا در شراب خفته‌ای از شام تا سحر
تو سر به نای و نوش فرو برده‌ای و من
خاموش و سرفکنده که هین بوک و هان مگر
دل گرم کرده‌ای ز تف عشق من به سست
سردی مکن که گرم کنی همچو دل جگر
باری ز باده خوردن و عشرت چو چاره نیست
در خدمت بساط خداوند خواجه خور
صدر زمانه ناصر دین طاهر آنکه هست
در شان ملک آیتی از نصرت و ظفر
تا حضرتی ببینی بر چرخ کرده فخر
تا مجلسی بیابی از خلد برده فر
بربسته پیش خدمت اسبان رتبتش
رضوان میان کوثر و تسنیم را کمر
گفتم که پایمرد و وسیلت که باشدم
گفتا که بهتر از کرم او کسی دگر
فردا که ناف هفته و روز سه‌شنبه است
روزی که هست از شب قدری خجسته‌تر
روزی چنان که گویی فهرست عشرتست
یک حاشیه به خاور و دیگر به باختر
آثار او چو عدت ایام بر قرار
و اوقات او چو صورت افلاک بر گذر
بی هیچ شک نشاط صبوحی کند به‌گاه
دانی چه کن و گرچه تو دانی خود این قدر
کاری دگر نداری بنشین و خدمتی
ترتیب کن هم امشب و فردا به گه ببر
دوش آنچنان که از رگ اندیشه خون چکید
نظمی چنان که دانی رفتست مختصر
گر زحمتت نباشد از آن تا ادا کنم
آهسته همچنین به همین صورت پرده‌در