عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
باد و گیسوی سیاه عنبری
آمدی در صورت پیغمبری
شرح اسماء و صفات خویش را
خوانده‌ای بر جمله از جان آفری
بر همه اسرار غیب الغیب را
کردهٔ روشن چو ماه و مشتری
قبله موجود و واجب آمدی
می‌کنی جان را به جانان رهبری
انبیا و اولیا در راه دین
حلقه در گوش تواند از چاکری
گر نبودی تو نبودی عرش و فرش
نه ملک بودی نه آدم نه پری
کوهیا نعت نبی گفتی به نظم
ختم شد بر تو کمال شاعری
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵۰
دلم کاهل‌گونه شده بود از غلبهٔ خواب. زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم، یعنی پردهٔ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دست‌هام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست می‌باشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قوی‌تر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمی‌دانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمی‌دانم، از غایت آنکه همه نغزی‌های جهان مرا مصوّر می‌شود و از هنرهایی و صفت‌هایی که مرا مصوّر می‌شود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کامل‌تر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام می‌‌نهی و عاشق‌تر و واله‌تر نمی‌باشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه می‌کنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافته‌اند از اللّه یافته‌اند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات می‌گیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم می‌نشینیم و با هم می‌باشیم و چنین چیزی می‌گوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم می‌دارد و از آن چوزگان بیرون می‌آرد از برکت آن گرمی‌ و محافظت وی که از آن بیضه دور نمی‌باشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمی‌خیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول می‌باشید، این کار سرد می‌گردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمی‌آیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی‌ و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقت‌های کارها را پدید کرده‌اند و روز را و شب را ترتیب نهاده‌اند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو این‌ها را در یکدیگر می‌زنی، لاجرم مزهٔ تو نمی‌ماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچه‌های گُل کرده‌اند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق می‌گیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه می‌باشید
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۱۲ - قصیدهٔ اسکافی
چو مرد باشد بر کار و بخت باشد یار
ز خاک تیره نماید بخلق زر عیار
فلک بچشمِ بزرگی کند نگاه در آنک‌
بهانه هیچ نیارد ز بهرِ خردیِ کار
سوار کش نبود یار اسبِ راه سپر
بسر درآید و گردد اسیر بخت‌ سوار
بقابِ قوسین‌ آن را برد خدای که او
سبک شمارد در چشمِ خویش وحشتِ غار ()
بزرگ باش و مشو تنگدل ز خردیِ کار
که سال تا سال آرد گلی زمانه ز خار
بلند حصنی‌ دان دولت و درش محکم‌
بعون‌ کوشش بر درش مرد یابد بار
ز هر که آید کاری درو پدید بود
چنان کز آینه پیدا بود ترا دیدار
پگاه خاستن آید نشان مرد درو
که روزِ ابرهمی باز به رسد بشکار
شراب و خواب و رباب و کباب و تره و نان‌
هزار کاخ فزون کرد با زَمی هموار
چو بزمِ خسرو و آن رزمِ وی بدیده بوی‌
نشاط و نصرتش افزون‌تر از شمار شمار
همانکه داشت برادرت را بر آن تخلیط
همو ببست برادرت را بصد مسمار
چو روزِ مرد شود تیره و بگردد بخت‌
همو بد آمد خود بیند از به آمد کار
نکرد هرگز کس بر فریب و حیلت سود
مگر کلیله و دمنه نخوانده‌ای ده بار؟
چو رأیِ عالی چونان صواب دید که باز
ز بلخ آید و مر ملک را زند پرگار
بشهر غزنین از مرد و زن نبود دو تن‌
که یک زمان بود از خمرِ شوقِ او هشیار
نهاده مردم غزنین دو چشم و گوش براه‌
ز بهر دیدنِ آن چهره چو گل ببهار
درین تفکّر بودند کافتابِ ملوک‌
شعاعِ طلعت کرد از سپهرِ مهد اظهار
بدارِ ملک‌ درآمد بسان جدّ و پدر
بکامِ خویش رسیده‌، ز شکر کرده شعار
از آن سپس که جهان سر بسر مر او را شد
نه آنکه گشت بخون بینیِ کسی افگار
بزاد و بود وطن کرد، ز انکه چون خواهد
که قطره دُر گردد آید او بسویِ بحار
ز بهرِ جنبش گرد، جهان برآمد شاه‌
نه ز آنکه تاش چو شاهان کنند سیم نثار
خدایگان‌ فلک است و نگفت کس که فلک‌
مکانِ دیگر دارد کش اندروست مدار
ایا موفق بر خسروی‌ که دیر زییی‌
بشکر نعمت زاید ز خدمتت بسیار
از آن قبلِ که ترا ایزد آفرید بخاک‌
ز چاکرانِ زمینِ است گنبدِ دوّار
بر آن امید که بر خاکِ پات بوسه دهد
بسویِ چرخ برد باد سال و ماه، غبار
درم رباید تیغِ تو زانش در سرِ خصم‌
کنی بزندان وز مغزِ او دهیش زوار
اگر ندیدی کوهی بگشت بر یک خشت‌
یکی دو چشم بر آن راهوارِ خویش گمار
شتاب را چو کند پیر در ورع رغبت‌
درنگ را چو کند بر گنه جوان اصرار
نه آدمی است مگر لشکرِ تو خیلِ قضاست‌
که بازشان نتوان داشت بر در و دیوار
نَعُوذُ بِاللّه‌ اگر زان یکی شود مُثله‌
ز حرصِ حمله بود همچو جعفرِ طیّار
بدان زمان که چو مژّه بمژّه از پیِ خواب‌
در اوفتند به نیزه دو لشکر جرّار
ز بس رکوع و سجودِ حسام‌ گوئی تو
هوا مگر که همی بندد آهنین دستار
ز کرکسانِ زمین کرکسان گردون راند
ز زینِ اسبان از بس که تن کند ایثار
ز کفکِ‌ اسبان گشته کُناغ بار هوا
ز بانگِ مردان در پاسخ آمده اقطار
یکی در آنکه جگر گردد از پیِ حمیت‌
یکی در آنکه زبان گردد از پیِ زنهار
چنان بسازد با حزم تو تهوّر تو
چنانکه رامش را طبع مردمِ می خوار
فلک چو دید قرارِ جهانیان بر تو
قرار کرد و جهانت بطوع‌ کرد اقرار
ز فرّ جود تو شد خوار در جهان زر و سیم‌
نه خوار گردد هر چیز کان شود بسیار؟
خدایگانا برهانِ حق بدست تو بود
اگر چه باطل یک چند چیره شد نهمار
نیاید آسان از هر کسی جهانبانی‌
اگر چه مرد بود چرب دست‌ و زیرک‌سار
نیاید آن نفع از ماه کاید از خورشید
اگر چه منفعتِ ماه نیز بی‌مقدار
بسروری و امیری رعیّت و لشکر
خدای، عزّ و جلّ، گر دهد مثال تبار
که اوستاد نیابی به از پدر ز فلک‌
پدر چه کرد همان پیشه کن بلیل و نهار
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مردِ بیداد از بیمِ بد بود بیدار
ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود
که از درختی پیدا شده است منبر و دار
عزیز آن کس نبود که تو عزیز کنی‌
ز بهرِ آنکه عزیزِ تو زود گردد خوار
عزیز آن کس باشد که کردگارِ جهان‌
کند عزیزش بی‌سیرِ کوکبِ سیّار
نه آن بود که تو خواهی همی و داری دوست‌
چه آن بود که قضا کرد ایزدِ دادار
کلیمکی‌ که بدریا فکند مادرِ او
ز بیم فرعون آن بد سرشتِ دل چون قارِ
نه برکشیدش فرعون از آب و ز شفقت‌
بیک زمان ننهادش همی فرو ز کنار؟
کسی کش از پیِ ملک ایزد آفریده بود
ز چاه بر گاه آردش بخت یوسف‌وار
مثل زنند کرا سر بزرگ درد بزرگ‌
مثل درست‌، خمار از می است و می ز خمار
گر استوار نداری حدیث آسان است‌
مدیحِ شاه بخوان و نظیرِ شاه بیار
خدایگانِ جهان خسروِ جهان مسعود
که شد عزیز بدو دین احمدِ مختار
ز مجد گوید چون عابد از عفاف‌ سخن‌
ز ظلم جوید چون عاشق از فراق قرار
نگاه از آن نکند در ستم رسیده نخست‌
که تا ز حشمتِ‌ او درنمانَد از گفتار
و زان نیارد بپسود هر کسی رزمش‌
که پوستِ مار بباید فگند چون سر مار
بعقل مانَد کز علم ساخت گنج و سپاه‌
بعدل مانَد کز حلم کرد قصر و حصار
اگر پدرش مر او را ولایتِ ری داد
ز مهر و شفقت بود آن نه از سرِ آزار
چو کرد خواهد مر بچه را مرشّح‌، شیر
ز مرغزار نه از دشمنی کندش آوار
چو خواست کردن از خود ترا جدا آن شاه‌
نه سیم داد و نه زرّ و نه زین نه زین افزار
نه مادر و پدر از جمله همه پسران‌
نصیبِ آن پسر افزون دهد که زار و نزار؟
از آنکه تا بنماید بخسروان‌ هنرش‌
نکرد با او چندانکه در خورش کردار
چو بچه را کند از شیرِ خویش مادر باز
سیاه کردنِ پستان نباشد از پیکار
بمالشِ‌ پدران است بالش‌ پسران‌
بسر بریدنِ شمع است سرفرازیِ نار
چو راست گشت جهان بر امیرِ دین محمود
ز سومنات همی گیر تا درِ بلغار
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفّق اندر کار
چو ملک دنیی در چشمِ وی حقیر نمود
بساخت همّتِ او با نشاطِ دارِ قرار
قیامتی دگر اندر جهان پدید آمد
قیامت آید چون ماه کم کند رفتار
از آنکه داشت چو جدّ و پدر، ملک مسعود
به تیغ و نیزه شماری در آن حدود و دیار
چنانکه کرد همی اقتضا سیاستِ مُلک‌
سُها بجایِ قمر بود چند گاه مشار
چو کارِ کعبه مُلکِ جهان‌ بدان آمد
که بادِ غفلت بربود ازو همی استار
خدایگانِ جهان‌ مر نماز نافله‌ را
بجای ماند و ببست از پیِ فریضه‌ ازار
گسیل کرد رسولی سویِ برادر خویش‌
پیام داد بلُطف و لَطَف‌ نمود هزار
که دارِ ملک ترا جز بنام ما ناید
طَرازِ کسوتِ‌ آفاق و سکّه‌ دینار
نداشت سود از آن کاینه سعادتِ او
گرفته بود بگفتارِ حاسدان زنگار
نه بر گزاف سکندر بیادگار نبشت‌
که اسب و تیغ و زن آمد سه‌گانه ازدرِ دار
چو رایتِ شهِ منصور از سپاهان زود
بسیچِ حضرت معمور کرد بر هنجار
ز گردِ موکب، تابنده، رویِ خسروِ عصر
چنانکه در شبِ تاری مه دو پنج و چهار
ز پیشِ آنکه نشابور شد بدو مسرور
پذیردش‌ آمد فوجی بسانِ موجِ بحار
شریف‌تر ز نبوّت مدان تو هیچ صفت‌
که مانده است ازو در جهان بسی آثار
شنیده‌ای که پیمبر چو خواست گشت بزرگ‌
صهیب‌ و سلمان‌ را نامد آمدن دشوار
مثل زنند که آید بچشک‌ ناخوانده‌
چو تندرستی تیمار دارد از بیمار
که شاه تا بهرات آمد از سپاهِ پدرش‌
چو مور مردم دیدی ز هر سوئی بقطار
بسانِ فرقان‌ آمد قصیده‌ام بنگر
که قدر دانش کند در دل و دو دیده نگار
اگر چه اندر وقتی زمانه را دیدم‌
که باز کرد نیارم ز بیمِ طی، طومار
ز بس که معنیِ دوشیزه‌ دید با من لفظ
دل از دلالتِ معنی بکند و شد بیزار
از آنکه هستم از غزنی و جوانم نیز
همی نه بینم مر علمِ خویش را بازار
خدایگانا چون جامه‌ایست شعر نکو
که تا ابد نشود پودِ او جدا از تار
ز کار نامه تو آرم این شگفتیها
بلی ز دریا آرند لؤلؤِ شهوار
مگوی شعر و پس ار چاره نیست از گفتن‌
بگوی تخمِ نکو کار و رسمِ بد بردار
بگو که لفظی این هست لؤلوی خوشاب‌
بگو که معنی این هست صورتِ فرخار
همیشه تا گذرنده است در جهان سختی‌
تو مگذر و بخوشی صد جهان چنین بگذار
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی‌
تو بر زمانه بمان همچنین شه و سالار
همیشه تا همی از کوه بردمد لاله‌
همیشه تا چکد از آسمان همی امطار
بسان کوه بپای و بسان لاله بخند
بسان چرخ بتاز و بسان ابر ببار
بپایان آمد این قصیده غرّاء چون دیبا در او سخنان شیرین با معنی دست در گردن یکدیگر زده‌ . و اگر این فاضل از روزگار ستمکار داد یابد و پادشاهی طبع او را به نیکوکاری مدد دهد، چنانکه یافتند استادان عصرها چون عنصری و عسجدی و زینبی و فرخی، رحمة اللّه علیهم اجمعین، در سخن موی بدو نیم شکافد و دست بسیار کس در خاک مالد فانّ اللّهی تفتح اللّها، و مگر بیابد، که هنوز جوان است، وَ ما ذلِکَ عَلَی اللَّهِ بِعَزِیزٍ، و بپایان آمد این قصّه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۲۴ - روایت خواجه احمد عبدالصمد
و آخر کار خوارزمشاه آلتونتاش پیچان‌ می‌بود تا آنگاه که از حضرت لشکری بزرگ نامزد کردند و وی را مثال دادند تا با لشکر خوارزم بآموی آمد و لشکرها بدو پیوست و بجنگ علی تگین رفت و به دبوسی‌ جنگ کردند و علی تگین‌ مالیده شد و از لشکر وی بسیار کشته آمد و خوارزمشاه را تیری رسید و ناتوان شد و دیگر شب را فرمان یافت و خواجه [احمد] عبد الصّمد، رحمه اللّه، آن مرد کافی دانای بکار آمده‌ پیش تا مرگ خوارزمشاه آشکار شد، با علی تگین در شب صلحی بکرد و علی تگین آن صلح را سپاس داشت و دیگر روز آن لشکر و خزائن و غلامان سرایی‌ را برداشت و لطائف الحیل‌ بکار آورد تا بسلامت بخوارزم باز- برد، رحمة اللّه علیهم اجمعین، چنانکه بیارم چگونگی آن بر جای خویش.
و من که بوالفضلم کشتن قائد ملنجوق را [به‌] تحقیق‌ تر از خواجه احمد عبد الصّمد شنودم در آن سال که امیر مودود به دنبور رسید و کینه امیر شهید بازخواست و بغزنین رفت و بتخت ملک بنشست و خواجه احمد را وزارت داد، و پس از وزارت، خواجه احمد عبد الصّمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد، رحمة اللّه علیه. یک روز نزدیک این خواجه نشسته بودم- و به پیغامی رفته بودم و بوسهل زوزنی هنوز از بست درنرسیده بود- مرا گفت: خواجه بوسهل کی رسد؟
گفتم: خبری نرسیده است از بست، ولکن چنان باید که تا روزی ده‌ برسد. گفت:
امیر دیوان رسالت بدو خواهد سپرد؟ گفتم: «کیست ازو شایسته‌تر؟ بروزگار امیر شهید، رضی اللّه عنه، وی داشت.» تا حدیث بحدیث خوارزم و قائد ملنجوق رسید و از حالها می‌بازگفتم، بحکم آنکه در میان آن بودم. گفت: همچنین است که گفتی، و همچنین رفت، امّا یک نکته معلوم تو نیست و آن دانستنی است. گفتم: اگر خداوند بیند، بازنماید که بنده را آن بکار آید- و من میخواستم که این تاریخ بکنم، هر کجا نکته‌یی بودی در آن آویختمی‌ - چگونگی حال قائد ملنجوق از وی بازپرسیدم، گفت:
«روز نخست که خوارزمشاه مرا کدخدایی داد، رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی و بنشستمی و یک دو ساعت ببودمی. اگر آواز دادی که بار دهید، دیگران درآمدندی. و اگر مهمّی بودی یا نبودی بر من خالی کردی‌ و گفتی دوش چه کردی و چه خوردی و چون خفتی که من چنین کردم. با خود گفتمی: این چه هوس است که هر روزی خلوتی کند؟ تا یک روز به هرات بودیم، مهمّی بزرگ در شب‌ درافتاد و از امیر ماضی‌ نامه‌یی رسید، در آن خلوت آن کار برگزارده آمد و کسی بجای نیاورد . مرا گفت: من هر روز خالی از بهر چنین روز کنم. با خود گفتم: در بزرگ غلطا که من بودم، حق بدست خوارزمشاه است. و در خوارزم همچنین بود، چون معمّای مسعدی برسید، دیگر روز با من خالی داشت، این خلوت دیری بکشید و بسیار نومیدی کرد و بگریست و گفت: لعنت بر این بدآموزان باد، چون علی قریبی را که چنویی نبود، برانداختند و چون غازی واریارق. و من نیز نزدیک بودم‌ بشبورقان‌، خدای، تبارک و تعالی، نگاه داشت. اکنون دست در چنین حیلتها بزدند، و این مقدار پوشیده گشت بر ایشان که چون قائد مرد مرا فرونتواند گرفت و گرفتم‌ که من بر افتادم، ولایتی بدین بزرگی که سلطان دارد، چون نگاه توان داشت از خصمان؟ و اگر هزار چنین بکنند. من نام نیکوی خود زشت نکنم که پیر شده‌ام و ساعت [تا] ساعت‌ مرگ دررسد. گفتم: خود همچنین است، امّا دندانی‌ باید نمود، تا هم اینجا حشمتی‌ افتد و هم بحضرت‌ نیز بدانند که خوارزمشاه خفته نیست و زود زود دست بوی دراز نتوان کرد. گفت: چون قائد بادی‌ پیدا کند، او را بازباید داشت.
گفتم: به ازین باید، که سری را که پادشاهی چون مسعود باد خوارزمشاهی در آن نهاد، بباید بریدن، اگر نه زیانی سخت بزرگ دارد. گفت: این بس زشت و بی‌حشمت‌ باشد. گفتم: این یکی بمن بازگذارد خداوند. گفت: گذاشتم.
و این خلوت روز پنجشنبه بود و ملطّفه بخطّ سلطان بقائد رسیده بود و بادی عظیم در سر کرده و آن دعوت بزرگ هم درین پنجشنبه بساخت و کاری شگرف‌ پیش گرفت. «و روز آدینه قائد بسلام خوارزمشاه آمد و مست بود و ناسزاها گفت و تهدیدها کرد. خوارزمشاه احتمال کرد هر چند تاش ماهروی‌ سپاه سالار خوارزمشاه وی را دشنام داد. من بخانه خویش رفتم و کار او بساختم‌ . چون بنزدیک من آمد بر حکم عادت، که همگان هر آدینه بر من‌ بیامدندی، بادی دیدم در سر او که از آن تیزتر نباشد. من آغازیدم‌ عربده کردن‌ و او را مالیدن‌ تا چرا حدّ ادب نگاه نداشت پیش خوارزمشاه و سقطها گفت. وی در خشم شد، و مردکی پرمنش‌ و ژاژخای‌ و باد گرفته‌ بود، سخنهای بلند گفتن گرفت. من دست بر دست زدم که نشان آن بود و مردمان کجات‌ انبوه درآمدند و پاره پاره کردند او را. و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد. که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. و نائب برید را بخواندم و سیم و جامه دادم تا بدان نسخت که خوانده‌ای، انها کرد . خوارزمشاه مرا بخواند، گفت: این چیست، ای احمد، که رفت؟ گفتم:
این صواب بود. گفت: بحضرت چه گویید؟ گفتم: تدبیر آن کردم. و بگفتم که چه نبشته آمد. گفت: دلیر مردی ای تو! گفتم: خوارزمشاهی نتوان کرد جز چنین. و سخت بزرگ حشمتی بیفتاد.»
ابوالفضل بیهقی : مجلد هفتم
بخش ۴۱ - قصیدهٔ سوم اسکافی
ایضا له‌
آفرین باد بر آن عارض‌ پاکیزه چو سیم‌
و آن دو زلفینِ‌ سیاه تو بدان شکل دو جیم‌
از سرا پایِ توام هیچ نیاید در چشم‌
اگر از خوبیِ تو گویم یک هفته مقیم‌
بینی آن قامتِ چون سرو خرامان‌ در خواب‌
که کند خرمنِ گل‌ دست طبیعت بر سیم‌
از خوشی دو لب تو از آن نشاند
ز خویش باغ بسان نبرد باد نسیم‌
دوستدارم و ندارم بکف از وصلِ تو هیچ‌
مردِ با همّت را فقر عذابی است الیم‌
ماه و ماهی را مانی تو ز روی و اندام‌
ماه دیده است کسی نرم‌تر از ماهیِ شیم‌؟
بیتیمیّ و دو روییت همی طعنه زنند
نه گل است آنکه دو روی‌ و نه دُر است آنکه یتیم‌
گر نیارامد زلفِ تو عجب نبود زانک‌
بر جهاندَش همه آن دُرِّ بناگوشِ چو سیم‌
مَبر از من خرد، آن بس نبود کز پیِ تو
بسته و کشته زلف تو بود مردِ حکیم؟
دژم‌ و ترسان کی بودی آن چشمکِ‌ تو
گر نکردیش بدان زلفکِ چون زنگی بیم‌
زلفِ تو کیست که او بیم کند چشمِ ترا
یا کیی تو که کنی بیم کسی را تعلیم؟
این دلیری و جسارت نکنی بارِ دگر
گر شنیدستی‌ نامِ مَلکِ هفت اقلیم‌
خسروِ ایران میرِ عرب و شاهِ عجم‌
قصّه موجز به، سلطانِ جهان ابراهیم‌
آنکه چون جدّ و پدر در همه احوال مدام‌
ذاکر و شاکر یا بیش‌ تو از ربِّ علیم‌
پادشا در دلِ خلق و پارسا در دلِ خویش‌
پادشا کایدون‌ باشد، نشود ملک سقیم‌
ننماید بجهان هیچ هنر تا نکند
در دل خویش بر آن همّتِ مردان تقدیم‌
طالب و صابر و بر سرِّ دل خویش امین‌
غالب و قادر و بر منهزمِ خویش رحیم‌
همّت اوست چو چرخ و درمِ او چو شهاب‌
طمع پیر و جوان باز چو شیطانِ رجیم‌
بی از آن کامد ازو هیچ خطا از کم و بیش‌
سیزده سال کشید او ستمِ دهرِ ذمیم‌
سیزده سال اگر مانَد در خلد کسی‌
بر سبیلِ حبس آن خلد نماید چو جحیم‌
آنچه خواهی بینی ناکرده گناه‌
نیکوان چهره آزاده برند دیهیم‌ (؟)
سیزده سال شهنشاه بماند اندر حبس‌
کز همه نعمت گیتیش یکی صبر ندیم‌
هم خدا داشت مر او را ز بد خلق نگاه‌
گرچه بسیار جفا دید ز هر گونه ز بیم‌
چو دهد مُلک خدا باز همو بستاند
پس چرا گویند اندر مَثَل المُلکُ عقیم‌
خسروا، شاها، میرا، ملکا، دادگرا،
پس ازین طبل چرا باید زد زیرِ گلیم‌
بشنو از هر که بود پند و بدان باز مشو
که چو من بنده بود ابله و با قلبِ سلیم‌
خرد از بیخردان آموز ای شاهِ خرد
که بتحریفِ قلم‌ گشت خطِ مرد قویم‌
رسمِ محمودی کن تازه بشمشیر قوی‌
که ز پیغام و ز نامه‌ نشود مرد خصیم‌
تیغ بر دوش نه و از دی و از دوش مپرس‌
گر بخواهی که رسد نامِ تو تا رکنِ حطیم‌
قدرتی بنمای از اوّل و پس حلم گزین‌
حلم کز قدرت نبوَد نبوَد مرد حلیم‌
کیست از تازک‌ و از ترک درین صدرِ بزرگ‌
که نه اندر دلِ او دوست‌تری از زر و سیم‌
با چنین پیران لا، بل که‌ جوانانِ چنین‌
زود باشد که شود عقدِ خراسان تنظیم‌
آنچه از سیرتِ نیکو تو همی نشر کنی‌
نه فلان خسرو کرد و نه امیر و نه زعیم‌
چه زیانست‌؟ اگر گفت ندانست کلام‌
کز عصا مار توانست همی کرد کلیم‌
بتمامی ز عدو پای نباید شد از آنک‌
وقت باشد که نکو ماند نقطه بدو نیم‌
حاسد امروز چنین متواری گشت و خموش‌
دی همی بازندانستمی‌ از دابشلیم‌
مرد کو را نه گهر باشد و نه نیز هنر
حیلتِ اوست خموشی چو تهی دست غنیم‌
شکر کن شکر خداوندِ جهان را که بداشت‌
بتو ارزانی بی سعیِ کس این مُلکِ قدیم‌
نه فلان کرد و نه بهمان و نه پیر و نه جوان‌
نه ز تحویلِ سرِ سال بدو نز تقویم‌
بلکه از حکمِ خداوندِ جهان بود همه‌
از خداوندِ جهان حکم و ز بنده تسلیم‌
تا بگویند که سلطانِ شهید از همّت‌
بود از هر چه مَلک بود به نیکوییِ خیم‌
شاد و خرّم زی و می میخور از دستِ بتی‌
که بود جایگهِ بوسه‌ او تنگ چو میم‌
دشمنت خسته و بشکسته و پا بسته ببند
گشته دلخسته وزان خسته دلی گشته سقیم‌
تو کن از داد و دلِ شاد ولایت آباد
هرگز آباد مباد آنکه نخواهدت عظیم
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵۷
بلبل میچکا، نرو مره غم دارنه
حاجی صالح بیک بیته مره بَنْ دارنه
حاجی صالح بیک، ته سر و ته براره
مره سر هاده، دیدار بوینم یاره
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۱۳
دشمن به اونچه دکَتْ تهْ، بنتونه
گردون صد هزار سال ار کنه نتونه
پٰادشَهْ صفتْ، کرمْ حٰاتمْ، اون جوونه
سی حاتمْ به ته کرمْ حیرونْ بمّونه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲۰
یا علی، گمّه بلندهْ ته آوازه
ته و ته خدایِ درْ همیشه وازه
د تا نُوجوونْ نیشتنهْ دَمِ دَرْوازه
حسن و حسین، جوون تازه
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۵
تا ته قلمِ قُدرتْ، به ساعد دایی
حَیْرُونْ بُو عطّار که ته حسابْ برآیی
لقمانْ به کمال وُ دانش، ته استایی
بوعلی ره بنده دیمه یاد بدایی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۵۶
سوگندْ خرمه دوستْ، ته دْ چشَ سیاهی
برازنده‌ی ته خوبی ره پادشاهی
دکفهْ تنه نَظرْ مرهْ الهی
امیر گنه که: یارُونْ هَدیْن گواهی
امیر پازواری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۲۹۴
امیر گنه: که تو خجیرونِ شاهی
گردٰاگردْ ستارهْ، تو میُونه ماهی
هر وَختْ که تنه کَمندْ بَوُوئهْ راهی،
تُو خرنهْ، سَمرقَندْ، گو به پشتِ ماهی
امیر پازواری : پنج‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
بِفای خجیروُنْ نَمونسّه یٰاروُن!
یا اونهْ که خوبونْ همه بی‌بفا بُون
جمشید تخت و حاتم‌صفتْ، مالِ قارون،
کاوُسْ‌مَنشْ، رستم‌کنش، چون فریدون
دولتْ چه غلُومِ حلقه بگوشه تهْ خون
حاتم‌صفتْ مشهورِ ایرون وُ تورون
اُونطورْ که تنه دولتْ بئیته سامون،
دشمن زَرْدُ و زارْ مجهْ وُ بوئه حَیْرُون
تنه کارِسازْ بُوئه خدایِ بی‌چون!
ته پشت وُ پناه بَوُوئه شاهِ مَردُون!
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۵
اَمیر گنهْ: یٰارِ مِهرِبون بِیٰامُو
اُونْ غُنچهْ لُویِ تَنْگه دِهُونْ بیٰامُو
دلْ مِهرِبُونْ، چشْ شیرِ ژیُونْ بیامو
یارونْ! گمّهْ: مه داغْ به ریمُونْ بیامو
شٰاهِ حَوشْ، مَلِکِ ایرُونْ بیامو
بِه سُونِ آهو، مَست وُ مَستُونْ بیامو
دلْ رَحمُ و کَمرْباریکْ مهمون بیامو
امیر گنه: مهْ دلْ به اَرْمُونْ بیامو
پَنْداشتمهْ که صاحبْ زَمونْ بیامو
اولادِ رَسُولْ، دین وُ ایمونْ بیامو
پیشوایِ همه، شاهِ مَردونْ بیامو
هَمونْ که مرهْ وسّه، هَمونْ بیامو
امیر پازواری : نه‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۳
زیٰادْ بُوتِنِهْ دَوْلِتْ دَرْگٰاهِ دٰاوَرْ
اَفْتوُ بُو تِنِهْ چیرِهْ کِهْ هو کَشِهْ سَرْ
تِهْ کٰارْ بِهْ مِرٰادْ ایزدْ بِسٰا تِهْ تِهْ وَرْ
سی گِرْدِنْ کَشوُنْ، سَرْهونیابونْ تِهْ دَرْ
تِهْ دَوْلِتْ اَنْدی بُو کِهْ کَیْهوُنْ کَشِهْ سَرْ
تِهْ تَخْتْ بَزِهْ وینِمْ، فَلِکْ بِرٰابِرْ
هِزٰارْ زَنْگبُونْ خُونْچِهْ کَشِنْ بِهْ تِهْ دَرْ
هِزٰارْ حَبشی دٰاغْ بَکِشِنْ بِهْ شِهْ سَرْ
اَلِفْ، اَمْروُزْ کَسْ نییِهْ بِهْ تُو بِرٰابِرْ
ب، بِرْمِهْ کِنِنْ، دیدِهْ بِهْ خُونْ بَوّوهْ تَرْ
ت، تٰازِهْ گِل بٰاغْ بَرِ سییِهْ نُووِرْ
ث، ثٰابِتِهْ کِهْ میرْمِهْ شَهْلٰا چِشِ وَرْ
تِهْ خُورِدیمْ بِهْ کَیْهُونْ بَشِّنی شِهْ زَرْ
نَرْگِسْ مَسْتُونْ تیرْ خِرْدِهْ نٰاوَکِ وَرْ
وَجیهِهْ گِل وُ قَوسْ بِرْفِگُونْ گُوهِرْ
گِلِ پِشْتِ کُوهْ‌رِهْ بِیُورِمْ وِ نِهْ وَرْ
گِلِ وَلْگْ، شِهْ لینْگْ نِهِلْ مِنِهْ چِشِ سَرْ
اوُی چِشْ مِنِهْ شُورِهْ، شِهْ لینْگْ نِیٰازَرْ
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱
امیر گنه: تا عالمْ بجا، قرارْ بو،
تا هَفتهْ وُ سالُ ماهْ، لَیلُ و نهارْ بو،
تا روزُ و شُو و هفتهْ وُ مه مدار بو،
تا آدمی وُ جنّ و پَری بسیارْ بو،
تا گردشِ گَرْدُونْ وَ بنایِ لارْ بو،
تا صحبت دُورُونه، طَرْح شکار بو،
تا لیل وُ نهارُ و فلکی مدارْ بو،
یارب! عُمرُو دولتْ به تهْ پٰایْدارْ بو!
تا دلِ دنی رهْ هَمه جٰا نثارْ بو،
تاجُ تَخْت وُ دولتْ به تهْ بَرقرارْ بو،
تا شرعِ نبی نومُ و چَلْ دَرْکار بو،
یاربْ پادشاهی به تهْ برقرار بو.
یاربْ که تنهْ دولتْ مدام قرار بو!
شاهِ زَنگْبارْ تهْ مَطْبخِ سالار بو!
چرخ و فلکِ گردشْ به تهْ مدارْ بو!
دشمنْ به تنهْ دَردَکتْ خوارُ و زار بو!
موارْکْ به تهْ عَیْد وُ به تهْ بهار بو!
همیشهْ به شاهی وُ گَشتُ و شکار بو!
دشمنْ خدَنگِ تیرْ بَخْرِدْ، جٰانفگار بو!
تنهْ قَلمْ تا تُوروَن زمینْ به کار بو!
رسالتْ پناهْ دایمْ ترهْ به یار بو!
ته پشت وُ پناه صاحبِ ذُوالفقار بو!
نوکرْ که جلو شوُنه تنهْ هزارْ بو!
همه پَهْلوُونْ سونِ سامِ سوارْ بو!
ندایی اتّا چی که تهْ یادگار بو،
اگرْ که ترهْ بَوینمْ دلْ قرارْ بو.
احمد شاملو : هوای تازه
حرفِ آخر
به آن‌ها که برای تصدی قبرستان‌های کهنه تلاش می‌کنند
نه فریدون‌ام من،
نه ولادیمیرم که
گلوله‌یی نهاد نقطه‌وار
به پایانِ جمله‌یی که مقطعِ تاریخش بود ــ
نه بازمی‌گردم من
نه می‌میرم.

زیرا من [که ا.صبح‌ام
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به سانِ
بلوطِ تن‌آوری که از چهارراهیِ یک کویر،
و دیری نیست تا اجنبیِ خویشتنم را به خاک افکنده‌ام به‌سانِ
همه‌یِ خویشتنی که بر خاک افکند ولادیمیر] ــ
وسطِ میزِ قمارِ شما قوادانِ مجله‌ییِ منظومه‌های مطنطن
تک‌خالِ قلبِ شعرم را فرو می‌کوبم من.

چرا که شما
مسخره‌کننده‌گانِ ابلهِ نیما
و شما
کشندگانِ انواعِ ولادیمیر
این بار به مصافِ شاعری چموش آمده‌اید
که بر راهِ دیوان‌های گردگرفته
شلنگ می‌اندازد.

و آن‌که مرگی فراموش شده
یکبار
به‌سانِ قندی به دلش آب شده است
ــ از شما می‌پرسم، پااندازانِ محترمِ اشعارِ هرجایی!ــ:
اگر به جای همه ماده‌تاریخ‌ها، اردنگی به پوزه‌تان بیاویزد
با وی چه توانید کرد؟



مادرم به‌سانِ آهنگی قدیمی
فراموش شد
و من در لفافِ قطع‌نامه‌ی میتینگِ بزرگ متولد شدم
تا با مردمِ اعماق بجوشم و با وصله‌های زمانم پیوند یابم.

تا به‌سانِ سوزنی فرو روم و برآیم
و لحاف‌پاره‌ی آسمان‌های نامتحد را به یکدیگر وصله‌زنم
تا مردمِ چشمِ تاریخ را بر کلمه‌ی همه دیوان‌ها حک کنم ــ
مردمی که من دوست می‌دارم
سهمناک‌تر از بیش‌ترین عشقی که هرگز داشته‌ام!ــ :



بر پیش‌تخته‌ی چربِ دکه‌ی گوشت‌فروشی
کنارِ ساتورِ سردِ فراموشی
پُشتِ بطری‌های خمار و خالی
زیرِ لنگه‌کفشِ کهنه‌ی پُرمیخِ بی‌اعتنایی
زنِ بی‌بُعدِ مهتابی‌رنگی که خفته است بر ستون‌های هزاران‌هزاریِ موهای آشفته‌ی خویش
عشقِ بدفرجامِ من است.

از حفره‌ی بی‌خونِ زیرِ پستانش
من
روزی غزلی مسموم به قلبش ریختم
تا چشمانِ پُرآفتابش
در منظرِ عشقِ من طالع شود.

لیکن غزلِ مسموم
خونِ معشوقِ مرا افسرد.
معشوقِ من مُرد
و پیکرش به مجسمه‌یی یخ‌تراش بَدَل شد.

من دست‌های گرانم را
به سندانِ جمجمه‌ام
کوفتم
و به‌سانِ خدایی در زنجیر
نالیدم
و ضجه‌های من
چون توفانِ ملخ
مزرعِ همه شادی‌هایم را خشکاند.

و مع‌ذلک [آدمک‌های اوراق‌فروشی!]
و مع‌ذلک
من به دربانِ پُرشپشِ بقعه‌ی امام‌زاده کلاسیسیسم
گوسفندِ مسمّطی
نذر
نکردم!



اما اگر شما دوست می‌دارید که
شاعران
قی کنند پیشِ پایِتان
آن‌چه را که خورده‌اید در طولِ سالیان،
چه کند صبح که شعرش
احساس‌های بزرگِ فردایی‌ست که کنون نطفه‌های وسواس است؟

چه کند صبح اگر فردا
همزادِ سایه در سایه‌ی پیروزی‌ست؟

چه کند صبح اگر دیروز
گوری‌ست که از آن نمی‌روید زَهرْبوته‌یی جز ندامت
با هسته‌ی تلخِ تجربه‌یی در میوه‌ی سیاهش؟
چه کند صبح که گر آینده قرار بود به گذشته باخته باشد
دکتر حمیدیِ شاعر می‌بایست به‌ناچار اکنون
در آب‌هایِ دوردستِ قرون
جانوری تک‌یاخته باشد!



و من که ا.صبح‌ام
به خاطرِ قافیه: با احترامی مبهم
به شما اخطار می‌کنم [مرده‌های هزارقبرستانی!]
که تلاشِتان پایدار نیست
زیرا میانِ من و مردمی که به‌سانِ عاصیان یکدیگر را در آغوش می‌فشریم
دیوارِ پیرهنی حتا
در کار نیست.



برتر از همه‌ی دستمال‌های دواوینِ شعرِ شما
که من به سوی دخترانِ بیمارِ عشق‌های کثیفم افکنده‌ام ــ

برتر از همه نردبان‌های درازِ اشعارِ قالبی
که دستمالی شده‌ی پاهای گذشته‌ی من بوده‌اند ــ

برتر از قُرّولُندِ همه‌یِ استادانِ عینکی
پیوستگانِ فسیل‌خانه‌ی قصیده‌ها و رباعی‌ها
وابستگانِ انجمن‌های مفاعلن فعلاتن‌ها
دربانانِ روسبی‌خانه‌ی مجلاتی که من به سردرِشان تُف کرده‌ام ــ،
فریادِ این نوزادِ زنازاده‌ی شعر مصلوبِتان خواهد کرد:

ــ «پااندازانِ جنده‌ْشعرهای پیر!
طرفِ همه‌ی شما منم
من ــ نه یک جنده‌بازِ متفنن! ــ
و من
نه بازمی‌گردم نه می‌میرم
وداع کنید با نامِ بی‌نامیِ‌تان
چرا که من نه فریدون‌ام
نه ولادیمیرم!»

به مناسبتِ سالگردِ خودکشیِ ولادیمیر مایاکوفسکی
۱۳۳۱

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می‌شد
و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می‌کرد.

دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می‌کند.

جاودانگی‌ست این
که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

به جز این‌ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»



و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی‌ خویش می‌گریست.



مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»



و در آن هنگام
برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه‌ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.



مرد مصلوب
از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می‌پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!




و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.



مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.



شبح مصلوب در دل گفت:

«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

«ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه‌زیر
در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

با آهی تلخ
کوتاه و تلخ

سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.



کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.

زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
مرغ افسانه
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
و مرغ افسانه از آن بیرون پرید.
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود.
بیراهه فضا را پیمود،
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست.
تپش هایش با مرداب آمیخت.
مرداب کم کم زیبا شد.
گیاهی در آن رویید،
گیاهی تاریک و زیبا.
مرغ افسانه سینه خود را شکافت:
تهی درونش شبیه گیاهی بود .
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند.
وجودش تلخ شد:
خلوت شفافش کدر شده بود.
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید،
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت.
مرد، آنجا بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد،
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش نگریست:
درونش تاریک و زیبا شده بود.
و به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند،
در فضا به پرواز آمد
و اتاق را در روشنی اضظراب تنها گذاشت.
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود.
وزشی بر تار و پودش گذشت:
گیاهی در خلوت درونش رویید،
از شکاف سینه اش سر بیرون گشید
و برگ هایش را در ته آسمان گم کرد.
زندگی اش در رگ های گیاه بالا می رفت.
اوجی صدایش می زد.
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند.
بال هایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد.
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت.
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت.
فضا با روشنی بیرنگی پر بود.
برابر محراب
و همی نوسان یافت:
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویاهایش در محرابی خاموش شده بود.
خودش را در مرز یک رویا دید.
به خاک افتاد.
لحظه ای در فراموشی ریخت.
سر برداشت:
محراب زیبا شده بود.
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا.
ناشناسی خود را آشفته دید.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد.
زن در جاده ای می رفت.
پیامی در سر راهش بود:
مرغی بر فراز سرش فرود آمد.
زن میان دو رویا عریان شد.
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت.
زن در فضا به پرواز آمد.
مرد در اتاقش بود.
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید.
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا.
به روح خطا شباهت داشت.
مرد به چشمانش نگریست:
همه خواب هایش در ته آنها جا مانده بود.
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد.
گفتی سیاه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود.
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد.
مرد تنها بود.
تصویری به دیوار اتاقش می کشید.
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود.
وزشی نا پیدا می گذشت:
تصویر کم کم زیبا میشد
و بر نوسان دردناکی پایان می داد.
مرغ افسانه آمده بود.
اتاق را خالی دید.
و خودش را در جای دیگر یافت.
آیا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود؟
چرا آمد؟
بال هایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد.
مرد در بستر خود خوابیده بود.
وجودش به مردابی شباهت داشت.
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد.
رگ های درخت
از زندگی گمشده ای پر بود.
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود.
از شکاف سینه اش به درون نگریست:
تهی درونش شبیه درختی بود.
شکاف سینه اش را با پرها پوشاند،
بال هایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت.
درختی میان دو لحظه می پژمرد.
اتاقی با آستانه خود می رسید.
مرغی به بیراهه فضا را می پیمود.
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود.
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
معشوق ِ من
معشوق من
با آن تن برهنهٔ بی شرم
بر ساقهای نیرومندش
چون مرگ ایستاد

خط های بی قرار مورّب
اندامهای عاصی او را
در طرح استوارش
دنبال می کنند

معشوق من
گویی ز نسل های فراموش گشته است
گویی که تاتاری
در انتهای چشمانش
پیوسته در کمین سواریست
گویی که بربری
در برق پر طراوت دندانهایش
مجذوب خون گرم شکاریست

معشوق من
همچون طبیعت
مفهوم ناگزیر صریحی دارد
او با شکست من
قانون صادقانهٔ قدرت را
تأیید می کند

او وحشیانه آزادست
مانند یک غریزهٔ سالم
در عمق یک جزیرهٔ نامسکون
او پاک می کند
با پاره های خیمهٔ مجنون
از کفش خود غبار خیابان را

معشوق من
همچون خداوندی ، در معبد نپال
گویی از ابتدای وجودش
بیگانه بوده است
او
مردیست از قرون گذشته
یادآور اصالتِ زیبایی

او در فضای خود
چون بوی کودکی
پیوسته خاطرات معصومی را
بیدار می کند
او مثل یک سرود خوش عامیانه است
سرشار از خشونت و عریانی

او با خلوص دوست می دارد
ذرات زندگی را
ذرات خاک را
غمهای آدمی را
غمهای پاک را
او با خلوص دوست می دارد
یک کوچه باغ دهکده را
یک درخت را
یک ظرف بستنی را
یک بند رخت را

معشوق من
انسان ساده ایست
انسان ساده ای که من او را
در سرزمین شوم عجایب
چون آخرین نشانهٔ یک مذهب شگفت
در لابلای بوتهٔ پستانهایم
پنهان نموده ام
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
دیدار در شب
و چهرهٔ شگفت
از آن سوی دریچه به من گفت
( حق با کسیست که می بیند
من مثل حس گمشدگی وحشت آورم
اما خدای من
آیا چگونه می شود از من ترسید ؟
من ، من که هیچ گاه
جز بادبادکی سبک و ولگرد
بر پشت بام های مِه آلود آسمان
چیزی نبوده ام
و عشق و میل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهٔ قبرستان
موشی به نام مرگ جویده است . )

و چهرهٔ شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دار ِ سست
که باد طرح جاریشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون می کرد
و گیسوان نرم و درازش
که جنبش نهانی شب می ربودشان
و بر تمام پهنهٔ شب می گشودشان
همچون گیاه های ته دریا
در آن سوی دریچه روان بود
و داد زد :
( باور کنید
من زنده نیستم )

من از ورای او تراکم تاریکی را
و میوه های نقره ای کاج را هنوز
می دیدم ، آه ، ولی او ...

او بر تمام این همه می لغزید
و قلبِ بی نهایت او اوج می گرفت
گویی که حس سبز درختان بود
و چشمهایش تا ابدیت ادامه داشت .

حق با شماست
من هیچ گاه پس از مرگم
جرأت نکرده ام که در آیینه بنگرم
و آن قدر مُرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند
آه
آیا صدای زنجره ای را
که در پناه شب ، به سوی ماه می گریخت
از انتهای باغ شنیدید ؟

من فکر می کنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده ای کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسیر خود
جز با گروهی از مجسمه های پریده رنگ
و چند رفتگر
که بوی خاکروبه و توتون می دادند
و گشتیان خستهٔ خواب آلود
با هیچ چیز روبرو نشدم

افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامهٔ همان شب بیهوده ست .

خاموش شد
و پهنهٔ وسیع دو چشمش را
احساس گریه ، تلخ و کدر کرد

آیا شما که صورتتان را
در سایهٔ نقاب غم انگیز زندگی
مخفی نموده اید
گاهی به این حقیقت یأس آور اندیشه می کنید
که زنده های امروزی
چیزی به جز تفالهٔ یک زنده نیستند ؟
گویی که کودکی
در اولین تبسّم خود پیر گشته است
و قلب - این کتیبهٔ مخدوش
که در خطوط اصلی آن دست برده اند -
به اعتبار ِ سنگی خود دیگر
احساس اعتماد نخواهد کرد

شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و سادهٔ انسانی را
به ورطهٔ زوال کشانده ست
شاید که روح را
به انزوای یک جزیرهٔ نامسکون
تبعید کرده اند
شاید که من صدای زنجره را خواب دیده ام
پس این پیادگان که صبورانه
بر نیزه های چوبی خود تکیه داده اند
آن بادپا سوارانند ؟
و این خمیدگان لاغر افیونی
آن عارفان پاک بلند اندیش ؟
پس راست است ، راست ، که انسان
دیگر در انتظار ظهوری نیست
و دختران عاشق
با سوزن دراز برودری دوزی
چشمان زود باور خود را دریده اند ؟

اکنون طنین جیغ کلاغان
در عمق خواب های سحرگاهی
احساس می شود
آیینه ها به هوش می آیند
و شکل های منفرد و تنها
خود را به اولین کشالهٔ بیداری
و به هجوم مخفی کابوس های شوم
تسلیم می کنند .

افسوس من با تمام خاطره هایم
از خون ، که جز حماسهٔ خونین نمی سرود
و از غرور ، غروری که هیچ گاه
خود را چنین حقیر نمی زیست
در انتهای فرصت خود ایستاده ام
و گوش می کنم : نه صدایی
و خیره می شوم : نه ز یک برگ جنبشی
و نام من که نَفَس ِ آن همه پاکی بود
( دیگر غبار مقبره ها را هم
بر هم نمی زند )

لرزید
و بر دو سوی خویش فرو ریخت
و دستهای ملتمسش از شکاف ها
مانند آه های طویلی ، به سوی من
پیش آمدند

( سرد است
و بادها خطوط مرا قطع می کنند
آیا در این دیار کسی هست که هنوز
از آشنا شدن به چهرهٔ فناشدهٔ خویش
وحشت نداشته باشد ؟
آیا زمان آن نرسیده ست
که این دریچه باز شود باز باز باز
که آسمان ببارد
و مَرد بر جنازهٔ مَرد خویش
زاری کنان نماز گزارد ؟ )

شاید پرنده بود که نالید
یا باد ، در میان درختان
یا من ، که در برابر بن بست قلب خود
چون موجی از تأسف و شرم و درد
بالا می آمدم
و از میان پنجره می دیدم
که آن دو دست ، آن دو سرزنش تلخ
و همچنان دراز به سوی دو دست من
در روشنایی سپیده دمی کاذب
تحلیل می روند
و یک صدا که در افق سرد
فریاد زد :
( خداحافظ . )