عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل هجدهم
قال الله تعالی «فکشفنا عنک غطائک فبصرک الیوم حدید».
و قال النبی صلی‌الله علیه وسلم «حجابه النور لو کشفها لاحترقت سبحات وجهه ما انتهی الیه بصره».
بدانک حقیقت کشف از حجاب بیرون آمدن چیزی است بر وجهی که صاحب کشف ادراک آن چیز کند که پیش از آن ادراک نکرده باشد. چنانک فرمود «فکشفنا عنک غطائک» یعنی حجاب از پیش نظر تور برداشتیم تامکشوف نظر تو گشت آنچ پیش از این نمیدیدی.
و حجاب عبارت از موانعی است که دیده بنده بدان از جمال حضرت جلت محجوب و ممنوع است. و آن جملگی عوالم مختلف دنیا و آخرت است که بروایتی مژده هزار عالم گویند و بروایتی هفتاد هزار عالم و بروایتی سیصد و شصت هزار آنچ مناسب‌ترست هفتادهزارست که حدیث صحیح بدان ناطق است که «ان‌لله سبعین الف حجاب من نور و ظلمه» و این هفتاد هزار عالم در نهاد انسان موجودست و بحسب هر عالم انسان را دیده‌ای است که آن عالم بدان دیده مطالعه تواندکرد در حالت کشف آن عالم.
و این هفتاد هزار عالم در دو عالم مندرج است که از آن عبارت نور وظلمت کرد یعنی ملک و ملکوت و نیز غیب و شهادت گویند و جسمانی و روحانی خوانند ودنیا وآخرت هم گویند. جمله یکی است عبارات مختلف میشود.
و انسان عبارت از مجموعه این دو عالم است که قدرت لایزالی جمع بین الضدین کرده است و هفتادهزار دیده که ادراک هفتاد هزار عالم کند در مدرکات دو عالم انسان مندرج گردانیده چون حواس پنجگانه که بجسمانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم جسمانیات بدان پنج حس ادراک کند و چون مدرکات باطنی پنجگانه که بروحانیت انسان تعلق دارد و جملگی عوالم روحانیات بدان ادراک کند و آن را عقل ودل و سیر و روح و خفی خوانند.
اما در اصطلاح اهل سلوک مکاشفات اطلاق بر معانیی کنند که مدرکات پنجگانه باطنی ادراک کند نه بر آنچ حواس پنجگانه ظاهری ادراک کند یا قوای بشری که تبع حواس است.
پس چون سالک صادق بجذبه ارادت از اسفل سافلین طبیعت روی باعلی علیین شریعت آرد و بقدم صدق جاده طریقت بر قانون مجاهده و ریاضت در پناه بردقه متابعت سپردن گیرد از هر حجاب که گذر کند از آن هفتاد هزار حجاب او را دیده‌ای مناسب آن مقام گشاده شود و احوال آن مقام منظور نظر او گردد.
اول دیده عقل او گشاده گردد و بقدر رفع حجاب و صفای عقل معانی معقول روی نمودن گیرد و با سرار معقولات مکاشف می‌شود و این را کشف نظری گویند برین اعتمادی زیادت نباشد تاآنچ درنظر آمد در قدم نیاید اعتماد را نشاید.
نه هرچ تو بینی بتو بخشنده‌ای دل بیشتر حکما و فلاسفه درین مقام بماندند و همت بر تصفیه عقل و ادراک معقولات صرف کردند و آن را وصول بمقصد حقیقی شناختند و از فواید دیگر مدرکات محروم ماندند و بانکار پدید آمدند و در تیه ضلالت گم گشتند و خلق را گمراه کردند «قدضلوا من قبل و اضلوا کثیراً».
و چون از کشف معقولات عبور افتاد مکاشفات دلی پدید آمد و آن را کشف شهودی گویند. انوار مختلف کشف افتد چنانک شرح آن بعضی در فصل مشاهدات نموده آمد.
بعداز آن مکاشفات سری پدید آید وآن را کشف الهامی گویند. اسرار آفرینش و حکمت وجود هر چیز ظاهر و مکشوف شود. این ضعیف گوید. بیت
ای کرده غمت غارت هوش دل ما
درد تو زده خانه فروش دل ما
سری که مقدسان از آن محرومند
عشق تو فرو گفت بگوش دل ما
بعد از آن مکاشفات روحی پدید آید وآن را کشف روحانی گویند. در مبادی این مقام کشف معاریج و عرض جنات و جحیم و رویت ملایکه و مکالمات ایشان پدید آید. و چون روح بکلی صفا گرفت و از کدورات جسمانی پاک گشت عوالم نامتناهی مکشوف شود دایره ازل وابد نصب دیده گردد. اینجا حجاب زمان و مکان برخیزد تاآنچ در زمان ماضی رفته است درین حال ادراک کند. تاکسی باشد که ابتدا آفرینش موجودات و مراتب آن کشف نظر او شود و همچنین آنچ در زمان مستقبل خواهد بود ادراک کند. چنانک حادثه میگفت «کانی انظر الی اهل الجنه یتز اورون والی اهل النار یتعاورون». و خواجه علیه السلام میفرمود «عرضت علی الجنه فرأیت اکثر اهلها المساکین و عرضت علی النار فرأیت اکثر اهلها النساء» چون حجاب زمان و مکان دنیاوی برخاسته بودزمان و مکان آخرتی کشف میافتاد.
و هم درین مقام باشد که حجاب جهات از پیش برخیزد. از پس همچنان بیند که از پیش بیند. خواجه علیه‌السلام میگفت «ایها الناس انی امامکم فلا تسبقونی بالرکوع و لا بالسجود و لا ترفعوا روسکم فانی اریکم من امامی و خلفی» یعنی از پس همچنان می‌بینم که از پیش می‌بینم.
و بشتر خرق عادات که آن را کرامات گویند درین مقام پدید آید از اشراف بر خواطر و اطلاع بر مغیبات و عبور بر آب و آتش وهوا و طی زمین و غیر آن. و این جنس کرامات را اعتباری زیادتی نباشد. زیرا که اهل دین و غیر اهل دین را بود. چنانک خواجه علیه‌السلام از این صائد پرسید «ما تری؟» قال «اری عرشا علی‌الماء» فقال النبی صلی‌الله علیه و سلم «ذاک عرش ابلیس» و دیگر آنک جنس این خرق عادات دجال را خواهد بود تادر حدیث آمده است که مرد را بکشد و زنده کند.
اما آنچ آن را بحقیقت کرامات توان گفت و جز اهل دین را نبود آن است که بعد از کشف روحی در مکاشفات خفی پدید آید زیراک روح کافر و مسلمان را هست اما خفی روحی حضرتی است خاص که جز بخاصان حضرت ندهند. چنانک فرمود «کتب فی قلوبهم الایمان و ایدهم بروح منه» و جایی دیگر فرمود «و یلقی الروح من امره علی یشاء من عباده» و در حق خواجه علیه‌السلام فرمود «وکذلک اوحینا الیک روحا من امر نا ما کنت تدری ما الکتاب و الا الایمان و لکن جعلناله نورا نهدی به من نشاء من عبادنا». یعنی روحی نورانی حضرتی ببعضی بندگان دهیم دون بعضی تا بواسطه آن راه یابند بعالم صفات خداوندی. که رستم را هم رخش رستم کشد. تا چنانک دل واسطه دو عالم جسمانی و ملکوتی آمد یک روی در ملکوت و دیگر در جسم تا بدان روی که در ملکوت دارد قابل فیضان نور عقل گردد و بدین روی که در جسم داردآثار انوار ملکوتیات و معقولات بنفس و تن میرساند و سیر واسطه دو عالم دل و روح آمد تابدان روی که در روح دارد استفادت فیض روح میکند و بدان روی که در دل دارد حقایق فیض روح بدل میرساندف همچنین خفی واسطه عالم صفات خداوندی و عالم روحانیت آمد تا قابل مکاشفات صفات حضرتی گردد و عکس آن اخلاق بعالم روحانیت رساند تا بشرف «تخلفو باخلاق الله» مشرف گردد و این را کشف صفاتی گویند.
درین حال اگر بصفت عالمی مکاشف شود علم لدنی پدید آید و اگر بصفت سمیعی مکاشف شوداستماع کلام و خطاب پدید اید و اگر بصفت بصیری مکاشف شود رویت و مشاهده پدید آید و اگر بصفت جمال مکاشف شود ذوق شهود جمال حضرتی پدید آید و اگر بصفت جلال مکاشف شود فنای حقیقی پدید آید و اگر بصفت قیومی مکاشف شود بقای حقیقی پدید آید اگر بصفت وحدانیت مکاشف شود وحدت پدید آید. باقی صفات هم برین قیاس فهم کند.
اما کشف ذاتی مرتبه‌ای بس بلندست عبارت و اشارت از بیان آن قاصر این ضعیف رمزی در بیتی میگوید.
تابر سر کوی عشق تو منزل ماست
سر دو جهان بجمله کشف دل ماست
وانجا که قدمگاه دل مقبل ماست
مطلوب همه جهانیان حاصل ماست
تمامی این رمز در فصل بیان تجلی گفته آید ان شاءالله و صلی‌الله علی محمد.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل نوزدهم
قال الله تعالی «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «ان الله خلق آدم فتجلی فیه و قال اذا تجلی الله لشی خضع له».
بدانک تجلی عبارت از ظهور ذات و صفات الوهیت است جل و علا چنانک شرح آن بیاید ان شاء الله تعالی.
و روح را نیز تجلی باشد و درین معنی سالکان را غلط بسیار افتد گاه بود که صفات روح یا ذات روح تجلی کند سالک را ذوق تجلی حق نماید و بسی روندگان که درین مقام مغرور شوند و پندارند که تجلی حق یافتند. و اگر شیخی کامل صاحب تصرف نباشد ازین ورطه خلاص دشوار توان یافت.
و هر چند در کشف این حقایق مشایخ متقدم- قدس الله ارواحهم- کمتر کوشیده‌اند و تا توانسته‌اند از نظر اغیار پوشیده‌اند‌ اما چون این ضعیف بنابران نظر که بسی مدعیان بی‌معنی در میان این طایفه پدید آمده‌اند‌ و بغرور شیطان و مکر نفس مغرور گشته و بحرفی چند پوسیده که از افواه گرفته‌اند پنداشته‌اند بکمال مقصد و مقصود این راه رسیده‌اند و ذوق مشارب مردان یافته‌ و خود را در مملکت جایز‌التصرف دانسته و با باحت و زندقه در افتاده چنانک میگوید
پوشیده مرقع‌اند ازین خامی چند
بگرفته ز طامات الف لامی چند
نا رفته ره صدق و صفا گامی چند
بد نام کننده نکو نامی چند
خواست تا از برای محک این مدعیان از مقامات و احوال سلوک شمه‌ای بیان کند. تا خود را برین محک زنند اگر ازین احوال در خود چیزی نه بینند از جوال غرور شیطان و کمینگاه مکر نفس بیرون آیند و روی بصراط مستقیم که جاده متابعت است نهند.
و اگر دریشان درد طلب باقی باشد دست در دامن صاحب دولتی زنند که بر فتراک دولت او بمقصد و مقصود رسند. چنانک میفرماید جل و علا «واتوا البیوت من ابوابها». و این ضعیف درین معنی گوید. بیت.
تا زاغ صفت بجیفه بر آلایی
کی چون شاهین در خورشاهان آیی
چون صعوه اگر غذای بازی گردی
بازی گردی که دست شه را شایی
و نیز طالبان محق و مریدان صادق را دلیلی باشد بجاده صواب و مشوقی بود بمرجع و مآب. اکنون شروع کنیم بتأیید ربانی و توفیق یزدانی در شرح تجلی و فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی.
بدانک چون آینه دل از کدورت وجود ماسوای حضرت صقالت پذیرد و صفا بکمال رسد مشروقه آفتاب جمال حضرت گردد جام جهان نمای ذات متعالی الصفات شود. ولیکن نه هر کرا دولت صقالت و صفا دست داد سعادت تجلی مساعدت نماید «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء» اما بدین سعادت هم دلهای صافی مستسعد شود. چنانک شیخ عبدالله انصاری رحمه الله علیه فرمود: «تجلی حق ناگاه آید اما بر دل آگاه آید». و از شیخ علی بونانی شنیدم- قدس- الله روحه العزیز- که از شیخ خویش خواجه ابوبکر شانیان قزوینی رحمه الله روایت میکرد: «نه هر که بدوید گور گرفت اما گور آن گرفت که بدوید».
باشد که در ابتدا چون آینه دل از صفات بشریت و زنگار طبیعت صافی شود بعضی صفات روحانی بر دل تجلی کند و آن از غلبات انوار روجانیت بود. و باشد که نور ذکر و نور طاعت بر انوار روح غلبه کند و دریای روحانیت در تموج آید و فوج موجی بساحل دل تاختن آرد بر صفای آینه دل تجلی پدید آید.
[و گاهی بود که با نور ذکر ذاکر نور ذکر مذکور آمیخته شود ذوق تجلی مذکور بخشد و نه آن بود ]. و گاه بود که روح بجملگی صفات در تجلی آید و این از محو کلی آثار صفات بشری بود. و گاه بود که ذات روح که خلیفه حق است در تجلی آید و بخلافت حق دعوی «انا الحق» کردن گیرد. و گاه بود که جمله موجودات را پیش تخت خلافت روح در سجود یابد در غلط افتد که مگر حضرت حق است قیاس برین حدیث که «اذا تجلی الله لشی خضع له».
ازین جنس غلطها بسیار افتد و نفس از بهر شرب خویش آن غرور بخورد و هر رونده‌ای فرق و تمییز نتواند کرد میان حق و باطل جز منظوران نظر عنایت که محفوظ‌اند از کید نفس و مکر حق.
اما فرق میان تجلی روحانی و تجلی ربانی: اول آن است که تجلی روحانی و صمت حدوث دارد آن را قوت افنا نباشد اگر چه در وقت ظهور ازالت صفات بشری کند اما افنا نتواند کرد چون تجلی در حجاب شد صفات بشری معاودت کند «عاد المیشوم الی طبعه»
تا گاه بود که نفس را از تجلی روحانیت آلتی دیگر حاصل شود از علم و معرفت در مکر و حیلت و تحصیل مقاصد هوای خویش که پیش از ان نبوده باشد و در تجلی حق جل و علا این آفت نتواند بود زیراک از لوازم تجلی حق تد کدک طور نفس است و زهوق صفات باطل او که «جاء الحق و زهق الباطل» الایه.
دیگر آنک باحصول تجلی روحانی طمانینه دل پدید نیاید و از شوایب شک وریبت خلاص نیابد و ذوق معرفت تمام ندهد و تجلی حق بخلاف و ضداین باشد.
دیگر آنک از تجلی روحانی غرور پندار پدید آید و عجب و هستی بیفزاید و درد طلب نقصان پذیرد و خوف و نیاز کم شود. و از تجلی حق این جمله برخیزد و هستی بنیستی مبدل شود و درد طلب بیفزاید و تشنگی زیادت شود. چنانک عزیزی میگوید
سوز دل خسته از وصالش ننشست
وین تشنگی از آب زلالش ننشست
نیرنگ وجود و نقش هستی بر خاست
وز سرهوس عشق جمالش ننشست
و اما تجلی حضرت خداوند‌ی بر دو نوع است: تجلی ذات و تجلی صفات. و تجلی ذات هم بر دو نوع است: تجلی ربوبیت و تجلی الوهیت.
تجلی ربوبیت موسی را بود علیه السلام کوه طفیلی او بود نه او طفیلی کوه که «فلما تجلی ربه للجبل جعله دکا و خر موسی صعقا». از تجلی نصیب کوه تد کدک بود و نصیب موسی صعقه چون حق تعالی بر بوبیت تجلی کرد هستی موسی و کوه بماند اگرچه کوه پاره پاره شد و موسی بیهوش بیفتاد ولیکن حضرت ربوبیت پرورنده و دارنده بود وجود ایشان باقی گذاشت.
و تجلی الوهیت محمد را بود علیه الصلوه تا جملگی هستی محمدی را بتاراج دارد و عوض وجود محمدی وجود ذات الوهیت اثبات فرمود که «ان الذین ببا یعونک انما یبایعون الله ید الله فوق ایدیهم». کمال این سعادت بهیچ کس دیگر از انبیا علیهم السلام ندادند اما خوشه چینان این خرمن را بدین تشریف مشرف گردانیدند و ازین خرمن بدین خوشه رسانیدند که «لایزال العبد یتقرب الی بالنوافل حتی احبه فاذا احببته کنت له سمعاً و بصرا ویدا و لسانا فبی یسمع و بی یبصر و بی یبطش و بی ینطق». و این سعادت از خاصیت تجلی ذات الوهیت بود.
و اما تجلی صفات هم بر دو نوع است: تجلی صفات جمال تجلی صفات جلال.
و تجلی صفات جمال هم بر دو نوع است: صفات ذاتی و صفات فعلی. و تجلی صفات ذاتی هم بر دو نوع است: صفات نفسی و صفات معنوی.
صفات نفسی آن است که خبر مخبر ازان دلالت کند بر ذات باری جل و علا نه بر معنی زیادت بر ذات چنانک موجودی و واحدی وقایم بنفسی. پس اگر بصفت موجودی متجلی شود آن اقتضا کند که جنید میگفت رحمه‌الله علیه «مافی الوجود سوی الله» و اگر بصفت واحدی متجلی شود آن اقتضا کند که ابوسعید رحمه الله علیه میگفت «ما فی الجبه سوی الله» و اگر بصفت قایم بنفسی متجلی شود آن اقتضا کند که ابویزید میگفت «سبحانی ما اعظم شانی».
و صفات معنوی آن است که خبر مخبر از آن دلالت کند بر معنی زیادت بر ذات باری جل و علا چنانک گوییم او را علم است و قدرت و ارادت و سمع و بصر و حیات و کلام و بقا. پس اگر بصفت عالمی متجلی شود چنانک خضر را بود علیه السلام «وعلمناه من لدنا علما» علوم لدنی پدید آید و اگر بقدرت متجلی شود چنان بود که محمد را بود علیه السلام که بیک مشت خاک لشکری را هزیمت کرد که «و مار میت اذ رمیت ولکن الله رمی» و اگر بصفت مریدی متجلی شود چنان بود که بوعثمان حیری را بود میگفت: «سی سال است تا حق تعالی همه آن میخواهد که ما مامیخواهیم» و اگر بصفت سمیعی متجلی شود چنان بود که سلیمان را بود علیه السلام که آواز مورچه میشنید که «وقالت نمله یا ایها النمل ادخلوا مسا کنکم» و اگر بصفت بصیری متجلی شود چنان بود که مصنف میگوید: بیت
زان روی کنون آینه روی توم
از دیده تو بر وی تو مینگرم
و بحقیقت بدانک انسان آینه ذات و صفات حق است چون آینه صافی گشت بهر صفت که حضرت برو تجلی کند بدان صفت در و متجلی شود. هر صفت که از آینه ظاهر شود تصرف صاحب تجلی بود نه از ان آینه او را پذیرای عکس آن بیش نیست چون صافی بود. سر خلافت این است که او مظهر و مظهر ذات و صفات خداوندی باشد.
و اگر بصفت حیات متجلی شود چنان بود که خضر و الیاس را هست حیات باقی و اگر بصفت کلام متجلی شود چنان بود که موسی را بود علیه السلام «و کلم الله موسی تکلیما» و اگر بصفت بقا متجلی شود اقتضای رفع انانیت انسانی و ثبوت صفات ربانی کند که «یمحواالله ما یشاء و ثیبت». حسین منصور از اینجا میگفت:
ببینی و بینک انی یزاحمنی
فارفع بجودک انی من البین
اما صفات فعلی چون: خالقی و رازقی و احیا و اماتت. چون بصفت رازقی متجلی شود چنان بود که مریم را بود علیها السلام «و هزی الیک بجذع النخله تساقط علیک رطبا جنیا» چون بصفت خالقی متجلی شود چنان بود که عیسی را بود علیه السلام «واذ تخلق من الطین کهیه الطیر باذنی» و چون بصفت احیا متجلی شود چنان بود که ابراهیم را علیه السلام بود «رب ارنی کیف تحیی الموتی»و همچنین عیسی را بود علیه السلام که «و اذتخرج الموتی باذنی». و اگر بصفت اماتت تجلی کند چنان بود که مرید ابوتراب نخشبی را افتاد در حال که نظر بایزید بر وی افتاد نعره‌ای بزد و جان بداد. چنین کس همت بر هر کس که گمارد هلاکش کند. و این صفت اگرچه از صفات فعل است اما تعلق بصفت جلال دارد.
و صفات جلال هم بر دو نوع است: صفات ذات و صفات فعل. صفات فعل چنانک در صفت اماتت نموده آمد.
اما صفات ذات هم بر دو نوع است: صفات جبروت و صفات عظموت. چون بصفات جبروت متجلی شود نوری بی‌نهایت در غایت هیبت ظاهر شود بی‌لون و بی‌صورت و بی کیفیت. ابتدا تلالوی مشاهده افتد که در حال فنای صفات انسانیت آشکارا کند و محو آثار هستی آرد گاه بود که شعوری بر فنا بماند و بس. و اگر در جام تجلی ساقی «وسقیهم ربهم شرابا طهورا» یک قطره شراب جلال از قوت ولایت سالک زیادت فرا کند سطوت آن شراب جملگی ولایت چنان فرو گیرد که شعور بروجود و فنای وجود هم رخت بر گیرد صعقه عبارت ازین حالت بود. چنانک گفته‌اند:
فلما استبان الصبح ادرج ضوئه
بانواره اضوا نور الکواکب
تجر عهم کاسا لو ابتلیت لظی
بتجریعه طارت کاسرع ذاهب
مصنف گوید مناسب این حال
زان باده نخورده‌ام که هشیار شوم
وان مست نیم که باز بیدار شوم
یک جام تجلی جلال تو بسم
تا از عدم و وجود بیزار شوم
و تجلی صفات عظموت هم بر دو نوع است: صفت حیی و قیومی. و صفت کبریا و عظمت و قهاری چون بصفت حیی و قیومی متجلی شود فنا الفنا پدید آید و بقا البقا روی نماید و حقیقت آن نور ظاهر گردد چنانک فرمود «یهدی الله لنوره من یشا» ظهوری که هرگز خفا نپذیرد و طلوعی که از غروب ایمن گرداند.
در تجلی صفات جمال گاه ستر بود و گاه تجلی زیراک مقام تلوین است. اما اینجا که تجلی صفات جلال است مقام تمکین است دورنگی بر خاسته اگرچه سخت نادره باشد. چنانک وقتی شیخ ابوسعید در مجلس شیخ ابو علی دقاق- قدس الله روحهما- حاضر بود. شیخ ابو علی در مقام تجلی سخن میراند شیخ ابو سعید را حالت جوانی بود و غلبات وقت. بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. دوم بار برخاست و گفت: این حدیث بردوام باشد؟ گفتا: بنشین که نباشد. ساعتی بنشست سیم بار بر خاست و گفت: ای شیخ این حدیث بر دوام باشد؟ گفت: نباشد و اگر باشد نادره باشد. شیخ ابو سعید نعره‌ای بزد و در چرخ آمد و میگفت: «این ازان نادره‌هاست این ازان نادره‌هاست!». درین مقام آنچ ایمان بود عیان گشت و عیان در عین نهان شد اعتبار از کفر و ایمان برخاست و دورنگی وصال و هجران نماند چنانک مولف گوید:
باروی تو روی کفر و ایمان بنماند
با نور تجلیت دل و جان بنماند
چون مایی ما ز ما تجلی بستد
امید وصال و بیم هجران بنماند
حقیقت «لااله الا الله» اینجا متجلی شود که بت وجود بکلی از پیش برخیزد و سلطنت الوهیت ولایت فروگیرد.
[کی بود ما ز ما جدا مانده
من و تو رفته و خدا مانده
چون این حقیقت در ولایت محمدی علیه الصلوه پدید آمد حضرت ازو این عبارت فرمود که «فا علم انه لااله الا الله» تا این مقام مشاهده نشود علم بحقیقت «لااله الا الله» پدید نیاید]. «و الستغفر لذنبک» ای لذنب وجودک. وجودک ذنب لا یقاس به ذنب.
آنچ خواجه علیه السلام میفرمود «انه لیغان علی قلبی و انی لا ستغفر الله فی کل یوم سبعین مره» یعنی از اختلاط خلق و تبلیغ رسالت و اشتغال بمعاملات بشری هر نفس وجودی میزاید و ابر کردار در پیش آفتاب حقیقی میآید من باستغفار نفی آن وجود میکنم روزی هفتاد بار.
دیگر چون بصفات کبریا و عظمت و قهاری خاص بر ولایت سالک متجلی شود باز آنچ یافته بود گم کند و دهشت و حیرت قایم مقام آن بنشیند و علم و معرفت بجهل و نکرت مبدل کند و میگوید: بیت
ای در بچنگ آمده در عمر دراز
آورده ترا ز قعر دریا بفراز
غواص نهاده بر کف دست نیاز
غلتیده ز دست و باز دریا شده باز
خواجه علیه السلام درین مقام بود که بعد از وظیفه «وقل رب ز دنی علما» ورد «یا دلیل المتحیرین ز دنی تحیرا» بر دست گرفت. سالک درین مقام دریا صفت گردد همه وجود مستغرق این حدیث [و از تشنگی جان بر لب آمد.
بد بخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود]
و اگر بصفت کبریا و عظمت و قهاری تجلی عام کند عبارت ازان روز قیام کنند که در ظهور آثار تجلی قهاری رقم «کل شی هالک الا وجهه»
بر ناصیه موجودات کشد و ندای «لمن الملک» در دهد «بلاداع ولا مجیب» تا هم بصفت الوهیت مجیب خطاب عزت گردد که «لله اواحد القهار»
تا ز خود بشنود نه از من و تو
لمن الملک واحد القهار
و بدانک فرقی سخت دقیق است میان مشاهده و مکاشفه و تجلی هر کس از سالکان بران وقوف نیابد. اینجا این قدر نموده میآید که: مشاهده بی‌تجلی باشد و با تجلی باشد و تجلی با مشاهده باشد و بی مشاهده باشد.
و تجلی حقیقی آن است که شعور بر تجلی بی مشاهده زیراک مشاهده از باب مفاعله است اثنینیت اقتضا کند و تجلی حقیقی رفع اثنینیت کند و اثبات وحدت. اما مشاهده و تجلی بی مکاشفه نبود و مکاشفه آن باشد که بی‌ مشاهده و تجلی بود و الله اعلم.
و اما حدیث خواجه علیه السلام آنچ فرمود»ان الله خلق آدم فتجلی فیه» آن تجلی بود درآدم بذات و جمیع صفات بمعنی اظهار نه بمعنی ظهور.
لاجرم مشاهده و شعور نبود اما اظهار صفات بود. و در وقت نفخ روح که «و نفخت فیه من روحی» بتصرف نفخه و بتقید روح خاص مشرف بشرف اضافت «روحی» دو کرامت در نهاد آدم تعبیه افتاد: یکی سر تجلی دوم علم اسما «وعلم آدم الاسما کلها». اشارت «ولقد کرمنا بنی آدم» باختصاص این دو تخم سعادت بود که در طینت آدم و دیعت نهادند و اشارت «لها خلقت بیدی» بدین دو اصل است. و حقیقت خلافت هم ازین معنی است که بذات و جملگی صفات خداوندی در و متجلی بود تا دروی جمله صفات موجود شد و سر سجود ملایکه ازینجا بود چون حق در وی متجلی بود سجده بحقیقت آدم را نبود. چنانک امروز سجده قبله را و کعبه را نیست صاحب البیت راست آنجا هم صاحب البیت را بود. اما ابلیس یک چشم بود بدان چشم بیت میدید و بچشم دیگر صاحب البیت دیدن کور بود او را نتوانست دیدن لعین گشت زیراک «کل ناقص ملعون».
اگرچه تخم تجلی ابتدا در طینت آدم تعبیه افتاد اما در ولایت موسی سبزه پدید آورد و در ولایت محمدی ثمره بکمال رسید. تا منقرض عالم بلکه تا ابدا الاباد خوشه چینان خرمن این دولت ازین ثمره سعادت تناول می‌کنند که «وجوه یومئذ ناضره الی ربها ناظره». و صلی الله علی محمد و آله.
نجم‌الدین رازی : باب سیم
فصل بیستم
قال الله تعالی «ثم دنی فتدلی فکان قاب قوسین او ادنی» و قال «وان الی ربک المنتهی».
و قال النبی صلی الله علیه و سلم «اوحی الله تعالی الی عیسی و قال تجوع ترنی تجرد تصل الی»
بدانک وصول بحضرت خداوندی نه از قبیل وصول جسم است بجسم یا عرض بجسم یا علم بمعلوم یا عقل بمعقول یا شی بشی تعالی الله عن ذلک علوا کبیرا.
و دیگر آنک وصول بدان حضرت نه از طرف بنده است بل که از عنایت بی علت و تصرف جذبات الوهیت است.شیخ ابوالحسن خرقانی قدس الله روحه گوید: «راه بحضرت عزت دو است: یکی از بنده بحق و یکی از حق ببنده. آن راه که از بنده بحق است همه ضلالت بر ضلالت است و آن راه که از حق ببنده است همه هدایت بر هدایت است».
موسی علیه السلام از راه خود رفت که «ولما جا موسی لمیقا تنا»لاجرم چون گفت «ارنی انظر الیک» بنما تا ببینم گفتند «لن ترانی» ای موسی از راه خود آمدی نبینی ما را. این حدیث بکسی ندهند که از در خود در آید بدان دهند که از خود بدر آید. چنانک مولف گوید. بیت
با عشق جمال ما اگر همنفسی
یک حرف بس است اگر برین در تو کسی
تا با تو توئی تست درما نرسی
درما تو گهی رسی که درما برسی
اما خواجه را علیه السلام چون از راه حضرت بردند که «سبحان الذی اسری بعبده لیلا» از «قاب قوسین» در گذرانیدند و بمقام «اوادنی»رسانیدند. و هرچ لباس هستی محمدی بود از سر وجود او بر کشیدند که «ما کان محمد ابا احد من رجا لکم» و خلعت صفت رحمت درو پوشانیدند و آن صورت رحمت ار بخلق فرستادند. چون میرفت محمد بود و چون میآمد رحمت بود که «و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین».
لاجرم در کمال وصول و رفع اثنینیت و اثبات وحدت این بشارت بپای بشکستگان امت و ضعفای ملت رسانیدند که اگر براق همت هر کس از سده آستانه بشریت بسدره المنتهی روحانیت نتواند بر آمد تا از وصول بحضرت خداوندی ما بر خوردار شود هم آنجا سر بر عتبه خواجه نهد و کمر مطاوعت او بر میان جان بندد که آنجا دو گانگی بر خاسته و یگانگی بنشسته هر که او را یافت ما را یافت «من یطع الرسول فقد اطاع الله». بیگانگیی نیست تو مایی ما تو. «ان الذین یبا یعونک انما یبایعون الله».
پس هر صاحب دولت را که در نهایت کار مرجع و منتهی حضرت خداوندی خواهد بود که «وان الی ربک المنتهی» در مبدا اولی و عهد «الست بربکم» بر طینت روحانیت و ذره انسانیت او خمیر مایه رشاش نور خداوندی نهاده‌اند که «ان الله خلق الخلق فی ظلمه ثم رش علیهم من نوره» و در تجرع جام الست ذوقی بکام جان ایشان رسانیده‌اند که اثر آن هرگز از کام جان ایشان بیرون نشود. زندگی آن قوم بدان ذوق است و قصد آن نور همیشه بمرکز و معدن خویش است و با این عالم هیچ الفت نگیرد و یک دم بترک آن شرب و مشرب نگوید مولف گوید. بیت
عشاق تو از الست مست آمده‌اند
سر مست ز باده الست آمده‌اند
می‌مینوشند و پند می‌ننیوشند
کایشان ز الست می‌پرست آمده‌اند
همچنانک یک قطره روغن اگر در زیر دریا در میان گل تعبیه کنند بتدریج از ان گل جدایی جوید و با آن همه آب دریا الف نگیرد و هیچ با آن آب نیامیزد تا چون فرصت یابد و از گل خلاص پذیرد ساعت بر سر دریا آید و جمله آب دریا در زیر قدم آرد و بدان چندان جواهر که در دریاست التفات نکند و اگر قطره‌ای دیگر روغن یابد در حال دست موافقت درگردن مرافقت او آرد و اگر خود دولت وصال شرر آتشی دریابد بی‌توقف هستی خود بذل وجود او کند و اگر آن جمله دریا در پیش آتش نهی نه آتش در دریا آویزد و نه آب خود را با آتش آمیزد و چندانک تواند ازو گریزد. همچنین نفوس انسانی اگرچه قطره دریای دنیاست با او زود آمیزد. اما ارواح حضرتی روغن صفت‌اند هرگز در دریای دنیا نیامیزند اما چون قطره روغن آخرت یابند و نعیم بهشت که آن هم روحانی است درو آمیزند و اگر دولت شرر آتش تجلی جلال حق یا بند بهمگی وجود درو آویزند و وجود بذل وجود او کنند و هستی حقیقی در نیستی وجود شمرند. مولف گوید:
هر کرا این عشقبازی در ازل آموختند
تا ابد در جان او شمعی ز عشق افروختند
و آن دلی را کز برای وصل او پرداختند
همچو بازش از دو عالم دیده‌ها بردوختند
پس درین منزل چگونه تاب هجر آرند باز
بیدلانی کاندران منزل بوصل آموختند
لاجرم چون شمع گاه تاز هجر او بگداختند
گاه چون پروانه بر شمع وصالش سوختند
در خرابات فنا ساقی چو جام اندر فکند
هر چ بود اندر دو عالمشان بمی بفروختند
نجم رازی را مگر رازی ازین معلوم شد
هر چ غم بد در دو عالم بهر او اندوختند
هر کرا کمند عنایت در گردن افتاد آنجا اوفتاد و هر کرا گردن بسلسله قهر بر بستند آنجا بستند «السعید من سعد فی بطن امه والشقی من شقی فی بطن امه». رقم کفر بر ناصیه ابلیس پیش از وجود او کشیده بودند که «و کان من الکافرین» داغ لعنت بر جبین او بی او نهادند که «و ان علیک لعنتی الی یوم الدین». در ازل حضرت عزت بدین کلام متکلم بود این واقعه امروزین نبود. این رنگ گلیم ما بگیلان کردند. مرغانی که امروز گرد دام محبت میگردند و دانه محبت میچینند گردن این دام و حوصله این دانه از عالمی دیگر آورده‌اند. چنانک مولف گوید بیت
اصل و گهر عشق زکانی دگر ست
منزلگه عاشقان جهانی دگرست
وان مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون ز دو کون ز اشیانی دگرست
شرر آتش عشق در دل سنگ صفت عاشقان در وقت رشاش تعبیه کردند که «ثم رش علیهم من نوره فمن اصا به ذاک النور فقد اهتدی و من اخطاه فقد ضل».
اما در اظهار آن شرر از سنگ بآهن حاجت آمد آهن کلمه «لااله الا الله» را بفرستادند که «امرت ان قاتل الناس حتی یقولوا لا اله الا الله». فرمودند که بتصرف «و اذکروا الله کثیرا لعلکم تفلحون» چندان این کلمه آهن صفت را بر سنگ دل زنید که شرر آتش عشق که در هر دو تعبیه است بظهور پیوندد.
و آنگه در ظلمت نفس اماره بچشم حقارت منگر همچو ملایکه که گفتند «اتجعل فیها من یفسد فیها» اطفال کار نا دیده «انی اعلم مالا تعلمون» بودند. چون اسم خلیفه شنیدند در نگرستند ظلمت نفس دیدند از سیاهی بر میدند. ندانستند که آب حیات معرفت دران ظلمات تعبیه است زیراک شرر آتش عشق چون از سنگ دل و آهن کلمه ظاهر شود اطلس روحانیت اگرچه بس گرانبهاست و لطیف است قابل آن شرر نیاید.
اینجا آن سوخته سیاهروی نفس انسانی باید تابی توقف بجان و دل بر باید «وحملها الانسان انه کان ظلوما جهولا». و میزبانی آن آتش غیبی تا مقیم عاللم شهادت گردد. جز از صفات بشری نیاید که «فاذکرونی اذکر کم». و اگر یک دم ازین غذا نیابد آن مهمان غیبی نپاید که «نسوا الله فنسیهم».
هر چند که از شجره انسانی شاخی از صفات بشری سر بر میزند عاشق صادق بدست صدق تبر «لا اله» دربن آن شاخ میزند و بر آتش «الا الله» میاندازد. آن آتش بر قضیه «اذکر کم» در و میآویزد و چندانک وجود هیزمی ازو میستاند بدل آن وجود آتشی به وی میدهد. تا جملگی شجره انسانی با شاخهای بشری و بیخهای ملکوتی روحانی بخورد آن آتش دهد و آتش در جملگی اجزای وجود آن شجره روشن کند تا وجود شجره جمله آتش صرف شود. تا اکنون اگر شجره بود اکنون همه آتش است وصال حقیقی اینجا دست دهد. چنانک مولف گوید. بیت
از عشق مهی چو بر لب آمد جانم
گفتم بکنی بوصل خود در مانم
گفتا اگرت وصال ما میباید
رو هیچ ممان تو تا همه من مانم
چون شجره اخضر نفس انسانی فدای آتش حقیقی گشت که «الذی جعل لکم من الشجره الاخضر نارا» آنگه آتش بر زبان شجره ندا میکند که‌ای بیخبران من آتشم نه شجره. «نودی من شاطی الوادی الایمن فی البقعه المبارکه من الشجره ان یا موسی انی انا الله».
مسکین حسین منصور را چون آتش همگی شجره فرو گرفت شجره هنوز تمام نا سوخته شعله‌های «انا الحق»ازو بر آمد. اغیار بر حوالی بودند از شعله «انا الحق»بخواستند سوخت لطف ربوبیت ایشان را دستگیری کرد. گفت خاصیت این آتش آن است که هر که در آن باشد و هر که بر حوالی آن باشد بر هر دو مبارک بود که «ان بورک من فی النار و من حولها». ای حسین این آتش بر تو مبارک است اما آنها را که بر حوالی اند بخواهد ساخت باید که بر ایشان هم مبارک باشد بر دوست مبارکیم و بر دشمن هم.
آخر برین آتش کم از عود نتوان بود که چون آتش در اجزای وجود او تصرف کند نفس خوش زدن گیرد. آتش بر عود مبارک است که بوی نهفته او را آشکارا میکند و اگر آتش نبودی فرقی نبودی میان عود و چوبهای دیگر. عزت عود بواسطه آتش بود چون آتش بر عود مبارک آمد عود بشکرانه وجود در میان نهاد. گفتن من تمام بسوزم تا آتش بر اهل حوالی من هم مبارک باشد تار ستی نکرده باشم که راه جوانمردان نیست. لاجرم هر چند عود بیش میسوخت اهل حوالیش را بیش میساخت.
بر آتش عشق تو بسوزم
گر سوختن منت بسازد
گفتی که بباز جان چو مردان
عاشق چه کند که جان نبازد
حسین نیز صوفیانه بقدم استغفار بایستاد وجود بشری بخرقه در میان نهاد. گفت: «الهی افنیت ناسوتیتی فی لا هو تیتک فبحق نا سوتیتی علی لاهوتیتک ان ترحم علی من سعی فی قتلی». ما بکلی شجره وجود انسانی را چون عود فدای آتش عشق تو کردیم تو بلطف خویش مشام ساعیان این سعادت را که بر حوالی این آتش‌اند بطیب رحمت معطر گردان تا بریشان هم مبارک باشد.
ای حسین اگرچه آتش عشق ما در شجره انسانی تو افتاده بود و شعله‌های آتش «انا الحق» ازو بر میخاست اما چون تمام نسوخته بود آن شعله‌ها از دود انانیت خالی نبود. چون جملگی شجره وجود فدای این آتش کردی و صورت قالب که دود انانیت ازو بر میخاست درباختی و بآتش ابتلای ما بسوختی خاکستر قالب ترا بفرماییم تا بر آب اندازند و نقاب حجاب از جمال کمال تو برداریم تا بر روی آب آتش وجود بی دود در جلوه‌گری «الله الله» آید و عنایت بی‌علت ما معلوم خاص و عام جهانیان گردد که «ان الله لایظلم مثقال ذره» الایه.
پروانه صفتان جانباز عالم عشق که کمند جذبه الوهیت در گردن دل ایشان در عهد الست افتاده است امروز چندان بپر و بال درد طلب گرد سرادقات جمال شمع جلال حضرت پرواز کنند که بر قضیه «من تقرب الی شبرا تقربت الیه ذراعا» یک شعله از شعله‌های آن شمع «و نحن اقرب الیه من حبل الورید»
استقبال کند و بدست «جذبه من جذبات الحق توازی عمل الثقلین» او را در کنار وصال کشد که «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه». تا چند بپر و بال پروانگی و خلق الانسان ضعیفا گرد در فضای سر اوقات جمال ما گردی؟ تو بدین پر و بال هوای هویت طیران نتوانی کرد. بیا این پر و بال در میدان «والذین جاهدو افینا» درباز تا برسنت «لنهد ینهم سبلنا» پرو بالی از شعله انوار خویش ترا کرامت کنیم که «یهدی الله لنوره من یشاه».
ای دل این ره بقیل وقالت ندهند
جز بر در نیستی وصالت ندهند
و آنگاه دران هوا که مرغان وی‌اند
تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
تا اکنون که بپر و بال خویش میپریدی پروانه‌ای دیوانه بودی اکنون که بپر و بال ما میپری یکدانه‌ای یگانه شدی. اکنون ازمایی نه بیگانه بلکه همه مایی از میان بر گیر بهانه هم دری و هم در دانه هم جانی و هم جانانانه.
تو جانی و پنداشتستی که شخص
تو آبی وانگا شتستی سبویی
بد ازین تو بتو نیستی زیرا که از تو بر تو جز نامی نیست.
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست
تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست
اجزای وجود من هم دوست گرفت
نامی است ز من بر من و باقی همه اوست
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
خاتمه تحریر دوم مرصاد العباد
پرداخته شد این کتاب مشحون بحقایق علوم مکنون بتوفیق و تأیید خداوند بیچون و فیض فضل قادر کن فیکون و فر دولت میمون و یمن همت همایون پادشاه دین پرور وسلطان عدل‌گستر خسرو کیخسرو روش کیقباد قباد نهاد اعلی الله فی‌الدارین اعلام دولته و نشر فی‌الخافقین جناح سلطنته بر دست منشی این معانی و مشید این مبانی الفقیر الی‌الله ابوبکر عبدالله بن محمدبن شاهاور الاسدی الرازی روز دوشنبه اول ماه مبارک رجب ماه خدای عظم‌الله برکته و بارک علینا هلاکه و بدره سال بر ششصد وبیست از هجرت بمحروسه سیواس حرسها الله تعالی.
امید بعنایت بی‌علت و عاطفت حضرت جلت چنان است که بدین توسل و تقرب ماجور بود نه مجبور و این کتاب در حضرت سلطنت منظور باشد نه مهجور. چه این گنج حقایق را سرسری مطالعه نتوان کرد و بعمرهای درزا بر رموز و دقایق آن اطلاع نتوان یافت. و هر چند این معانی غیبی را ازین روشن‌تر و مبرهن‌تر همانا در سلک بیان نتوان کشید ولیکن حل بعضی از مشکلات از رموز و اشارات که زبان مرغان را ماندهم سلیمان وشی تواند کرد. چنانک این ضعیف گوید.
هر دل نکشد بار بیان سخنم
هر جان نچشد ذوق ز جان سخنم
زین گونه معما که زبان سخن است
هم من دانم که ترجمان سخنم
و اماآنچ ملتمس این ضعیف است در اتمام این خدمت از ان حضرت آسمان رفعت نه مال وجاه دنیاوی است. با آنک بچنین واقعه هایل و مصیبت عام حاشا عن حضره السلطنه از وطن بغربت افتاده است و از مسرت بکربت و از کثرت بقلت و از جمعیت بتفرقت و نگویم از عزت بمذلت که عزت فقر هرگز روی ذلت نبیند و فقر و فخر همزادند که «الفقر فخری».
الله یعلم و الایام تعرفنا
انا کرام و لکنا مفالیس
اما ملتمس و مأمول آن است که در اوقات خلوات و ساعات فراغات بدست نیاز و کلید اخلاص در این خزانه خانه اسرار الهی که پر نقود مواهب نامتناهی است میگشاید و سر درجهای ابواب و فصول آن که پر جواهر ثمین حقایق و اصول است برمیاندازد و بدیده بصیرت از سر خلوص عقیدت غرر در آن را مطالعه میفرماید و زکوه آن را بعامل اعمال و وکیل استعمال میرساند تا بر مستحقان روحانی و جسمانی که مصارف زکوه و اصناف صدقه‌اند صرف میکند. تا آنچ این بیچاره بچندین موضع در قلم آورده است که پادشاه دین‌پرور و سلطان عدل‌گستر جهان و جهانیان را محقق شود و فواید آن بجملگی عالم و عالمیان برسد واین معنی و سیلتی شگرف باشد این ضعیف را در حضرت سلطان حقیقی بندامت و خجالت مأخوذ و معاتب و معاقب نگردد؛ ان‌شاء الله تعالی.
شها توقعم از خدمتی چنین کردن
نه جبه بود و نه دستار و طیلسان وردا
نه جاه و منصب و نه احتشام بود و قبول
نه مال و نعمت و ثروت نه حرمت دنیا
نه نیز شیر و می و انگبین نه میوه و باغ
نه خلد و حور و قصور و نه سایه طوبی
بلی دو چیز تمنای داعیت بودست
که باز حاصل هر دو همی شود بیکی
یکی تمتع شاه جهان که دایم باد
دوم بیان مقامات و کشف دین هدی
که تا بدین دو وسیلت رسم بمقعد صدق
که هست مقصد و مقصود حضرت مولی
اگر زکوه دهد شه بعامل اعمال
ازین خزانه شوم سرخ روی در عقبی
غرامتی نکشم زانچ در قلم آمد
خجالتی نبرم زانچ کرده‌ام آنها
ادیب صابر ازین باب ای شه عالم
چه سخت خوب یکی بیت میکند انشا
«بصد قصیده ترا خوانده‌ام کریم و رحیم
چنان مکن که خجل گردم اندرین دعوی»
شها هزار مجلد کتاب باید چنین
برای حضرت تو ساخت ازین معنی
سزد از عاطفت پادشاهانه که این تحفه درویشانه بعین الرضا ملحوظ و محفوظ گرداند و برزلات قدم مخلصانه و هفوات قلم دعاگویانه رقم عفو ملوکانه کشد و آن را از جمله «کلام العشاق یطوی و لایروی» داند. ختم کتاب از برای مبارکی بر دعای منظوم کرده‌اید تا «ختامه مسک» باشد
یا رب تو مرین سایه یزدانی را
بگذار بدین جهان جهانبانی را
اندر کنف عاطفت خویشش دار
این حامی بیضه مسلمانی را
والحمدلله رب العالمین و صلی‌الله علی سیدنا محمد و آله اجمعین.
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۳ - فصل
آنچه از ازدواج علو روحانی و علو جسمانی پدید آمد دو نوع بود: آسمانها و ملائکه و ازین دو نوع عبارت دو روز فرمود که «فقضیّهن سبع سموات فی یومین.» و آنچه از ازدواج سفل روحانی و سفل جسمانی پدید آمد از چهار نوع بود: مرکبات عناصر و نبات و حیوان و انسان آن را حواله بچهار روز کرد که «فی اربعهٔ ایّام سواء للسّائلین.»
پس جملگی آسمانها و زمینها و آنچه در میان آن آفریده است ازین شش نوع بیرون نیست از اینجا فرمود: «خلق السّموات و الارض و ما بینهما فی ستهٔ ایّام».
آنچه از سفلی روحانی تعلق گرفت بمرکبات عناصر آنرا نفس نامیه خواندند و آن مرکّب را نبات گفتند و از نتیجهٔ تعلق روحانی بدان مرکّب نشو و نما و حرکت در آن پدید آمد و در نبات ملکوت عنصری و ملکوت نباتی جمع شد و آنچه ازروحانی تعلق گرفت بمرکّب نبات حیوان حاصل آمد و در حیوان ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی جمع شد پس آنچه از روحانی بحیوان تعلق گرفته بود آن را روح حیوانی گفتن و نتیجهٔ آن نشو و نما و حرکت و ادراک حواس خمسه بود و مدرکات قوای حیوانی چون وهم و خیال و مفکّره و ذاکره و حافظه و غیر آن، و آن مایهٔ روحانی را که بجسمانی تعلق می گرفت از اجرام سماوی تا بمرتبهٔ نباتی آن را نفس می خوانند چون نفوس سماوی و نفوس کواکب و نفس نامیه چون بمرتبههٔ حیوانی رسید آن را روح خوانند زیرا که مدرک و حساس باشد بآلت قوی و ادراک از خاصیت عقل است.
اما در حیوان چون ادراک بواسطهٔ آلت بود و ناقص بود او را عاقل نخواندند اما بمناسبت ادراک اسم روح بر وی افتاد زیرا که عقل بحقیقت صفت روح و نور او آمد شرح این معنی بجای خویش بیاید.
اما حیوان را چون راه بعالم روحانی نبود و برخورداری وی از سفل روحانی بود از پس چندین حجب و با عالم بقا بعالم باقی پیوندی نداشت چون دیگر موجودات نباتی و مرکبات عنصری و اجرام فلک فناپذیر آمد.
اما آنچه از روحانی تعلق بقالب انسانی گرفت نه از قبیل دیگر تعلقات روحانی و جسمانی بود بلکه قالب انسان را بعد از حصول ملکوت عنصری و ملکوت نباتی و ملکوت حیوانی باختصاص تخمیر «خمّرت طینهٔ آدم بیدی» مخصوص گردانیدند و بسرّ این اختصاص او را مرتبهٔ مسجودی ملایکه ارزانی داشتند که «ما منعک ان تسجد لما خلقت بیدی.»
و این سرّی بزرگ با هر جان آشنایی فرا ندهد و چون بکمال تسویهٔ فاذا سویته رسانیدند روح انسانی را که فیض فضل اول بود و تشریف اضافت من روحی بدین خاصیت یافته بنفخهٔ خاص و نفخت و هیچ موجود این خصوصیت نیافته بود از اعلی مراتب عالم روحانی باسفل مراتب عالم جسمانی که قالب انسانی است رسانیدند بر جملگی عوالم علوی و سفلی روحانی و جسمانی عبور داده بر ارواح ملکی و جنّی و نفوس سماوی و ملکوت حیوانی و نباتی و عنصری گذشته و باسفل السافلین موجودات رسیده که: «ثم رددناه اسفل سافلین.»
پس هر حسن استعداد که در قبول فیض حق ملک و جسن و حیوان و نبات و جماد را دادند که روحانیت و عقل و ملکوتیّت عبارت از آنست جمله بانسان دادند.
و اما آن کمال استعداد که: «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم» عبارت از آنست در قابلیّت فیض بی واسطه که نور الله عبارت از آنست چنانکه بانسان دادند بهیچ موجود دیگر ندادند سرّ «انا عرضنا الامانهٔ علی السّموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان » این معنی بود پس بدین تقریر محقّق شود که انسان قابل دو نوع کمالیّت است یک نوع آنکه مشترک دیگر موجودات است و یک نوع آنکه او بدان مخصوص است که و حملها الانسان.
اما آنکه مشترک موجودات است خاصیت جمادی و نباتی و حیوانی و شیطانی و ملکی بود و این جمله در انسان بکمال حاصل است و کمالیّت درین مراتب عقل راست و عقل میان ملک و انسان مشترک است و بس اما ملک در قبول فیض عقل قابل ترقی نیست اگر چه ملایکه هر یک را در قبول فیض عقل مقامی و مرتبه ای دیگرست که یکی بمقام دیگری نتوان رسید که: «و ما منّا الاّ له مقام معلوم.»
اما انسان در قبول فیض عقل قابل ترقی است تا به تربیت عقل هر یک از قوّت بفعل آید و عقل هر یک شاید که بعقل دیگری برسد و از وی در گذرد پس کمالیت مراتب عقلی هم انسان را تواند بود که آلات پرورش آن از حواسّ ظاهر و قوای باطن و دیگر مدرکات دلی و سرّی و روحانی بکمال دارد.
اما نوع دوم در قابلیّت کمالیّت که خاص انسان راست قابلیت فیض بی واسطه است که آن را نور الله می خوانیم و اگر چه انسان مطلقا مستعّد قبول این فیض است اما سعادت یافت این فیض بهر انسان نمی دهند بخلاف فیض نور عقل که مطلقا بهر انسانی اثری از آن فیض داده اند که بدان مستحق خطاب شوند و در تربیت آن عقل بخود مستقل اند در پرورش آن محتاج پیغمبری نیستند تا آن عقل بکمال رسانند چنانکه فلاسفه باستبداد خویش و تعلیم استادی جنس خویش عقل را بنوعی کمال رسانیدند که مدرک دقایق علوم طبّی و نجومی و منطقی و ریاضی و غیر آن شدند و در علم الهی خوض کردند آنچه حدّ عقل نبود که آن نوع ادراک کند بخودی خود در آن شروع کردند لاجرم در شبهات و کفریات افتادند.
و در علم الهی خوض کردن جز بواسطه فیض بی واسطهٔ کس را مسلّم نشود و سعادت یافت آن فیض بمشیّت و ارادت و طلب انسانی میّسر نیست که آن موهبتی است از مواهب حق و بمشیت و ارادت و عنایت و فضل او تعلق دارد که:
«ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء.» هر چند آنها را که بدین مواهب مخصوص گردانیدند هم بدرجهد و کسب و بندگی درآوردند که: «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا.» اما آن جهد هم نتیجهٔ فضل توفیق حق است چنانکه خواجه صلی الله علیه فرمود: «اذا اراد الله خیراً استعمله قیل یا رسول الله، و ما استعماله، قال: یوفّقه للعمل الصالح.»
نجم‌الدین رازی : رسالهٔ عشق و عقل (معیار الصدق فی مصداق العشق)
بخش ۶ - فصل
بحقیقت بدان که هر چیزی را یکبار زادنست الاّ آدمی و مرغ را و آنچه ذوات بیضه اند که اینها را دو بارزادنست تا بکمال خود می رسند هم چنانکه مرغ بیضه می زاید و بیضه مرغ می زاید اول بیضه است در پوست خویش بند است در فضای هوا طیران نتواند کرد تا در زیر پر و بال مرغی کامل پرورش نمی یابد و از خود بنمی زاید بمقام مرغی نمی رسد. همچنین وجود آدم بیضه صفت "انی جاعل فی الارض خلیفهٔ » بود، چه بیضه بحقیقت خلیفهٔ مرغ باشد. بنگر که چه شریف مرغی بود که پوست فرمود : «خمّرت طینه ادم بیدی اربعین صباحاً» وزردهٔ وی را گفت: «و نفخت فیه من روحی.»
و هنوز این مرغ در بیضه بود که بجملگی ملائکهٔ مقرب خطاب رسید که اگر چه شما طاوسان حظایرقدسید و بر شاخسار سدرّه بلبلان خوش نوای «و نحن نسّبح بحمدک و نقدّس لک».
اما آدم بیضهٔ سیمرغ قاف عزّتست و آن سیمرغ خلیفهٔ من و سلطان شماست پیش بیضهٔ گل مهرهٔ او سجده کنید که: «اسجدوا لآدم.» درین بیضه بچشم حقارت منگرید که درو مرغ «انی اعلم مالا تعلمون» تعبیه است تا هنوز در بیضه است سجدهٔ او غنیمت شمرید که چون از بیضه پرواز کند طیران او در عالم «لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب » باشد بدست شما جز تحسّر و تحیّر «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت» بنماند و ورد وقت شما این بود.
شعر
آن مرغک من که بود زرین بالش
آیا که کجا پرید و چون شد حالش
از دست زمانه خاک بر سر باشم
تا خاک چرا نکرد بردنبالش
ای ملائکه تا این مرغ خاک بر دنبال دارد شما ازو بهره مند شوید تا خاک بشریت بر دنبال اوست شما با او هم نشینی «الاّ لدیه رقیب عتید» می توانید کرد چون این خاک باز افشاند مقام او «فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر» باشد شما را پر و بال پرواز آن حضرت نباشد.
آدم تا در بیضهٔ بشریت بند بود ثقل وجود طینت بشریت قصد سفلی می کرد اگر چه او را بتکلیف «یا آدم اسکن انت و زوجک الجنهٔ » در علّو در جات بهشت جای می دادند او از خاصیت بشریت میل بدانهٔ گندم هوا می کرد و از خصوصیت بیضگی تلّون «و عصی آدم ربه فغوی» می نمود مستحق خطاب «اهبطوا منها» می بود. چون بیضه وجود او را در تصرّف پر و بال عنایت «فتلقی آدم من ربّه کلمات» گرفتند و آدم بانابت «ربّنا ظلمنا انفسنا» تسلیم آمد مرغ «اصطفی آدم» از بیضهٔ «و عصی آدم» بیرون آمد و بدو شهپر «ثمّ اجتبیه ربّه فتاب علیه» بعالم«و هدی» طیران کرد.
پس حقیقت آنست که هر چیز که آدمی از خود مشاهده می کند از حیوانی و روحانی آن همه نقوش بیضهٔ سیمرغ انسانی است سپیده و روحانیت و عقل او بمثابت زرده و چنانکه از بیضه مرغ بخودی خود بیرون نمی تواند آمد سیمرغ انسانی از بیضهٔ بشریت بی مربی انبیاء و اولیاء بیرون نتواند آمد و این سری بزرگست. نظر هر بیضه صفت که هنوز از قشر هستی خود خلاص نیافته است بدین حقیقت نتواند افتاد و چون بنظر بیضگی نگرد مرغان آشیانهٔ هویّت را هرگز نتواند دید که: «اولیایی تحت قبائی لایعرفهم غیری» از ایشان جز پیوست بیضه نه بیند.
نظم
از ما تو هر آنچه دیده ای سایهٔ ماست
بیرون زدو کون ای پسر پایهٔ ماست
بی مائی ما از کارها مایهٔ ماست
ما دایه دیگران و او دایهٔ ماست
از مرغ بیضه بسیار زاید اما از صد هزار بیضه یکی را قبول و تسلیم دهند تا ازو مرغی زاید لاجرم از صد هزار آدمی یکی را از مقام بیضگی نظر عقلی بکمند جذبهٔ عشق توفیق تصرّفات مرغان انبیاء و اولیاء کرامت می کند.
وای بسا بیضه که در مقام تسلیم بادنی حرکتی از زیر پر و بال قبول ولایت بمی افتد استعداد بیضگی باطل کرده و بمرتبهٔ مرغی نارسیده تا بدان بیضه چه رسد که دولت تسلیم نیافته است و در مقام تسلیم تا بصبر و سکون در تصرّف پر و بال اوامر و نواهی شریعت و طریقت قدم نیفشارده تا بمدت معین در زردهٔ روحانیت مرغ ولایت پیدا آید از دوزخ ظلمانی هستی مرغی نرسد که: «و جزا هم بما صبروا جنهٔ ً و حریراً».
و تا در آن مقام هستی مصابرت ننماید در تسلیم تصرفات احکام ازلی اصبروا و صابروا وجود مرغی کمالیّت آن نیابد که بمنقار همت پوست وجود آفرینش براندازد و از خود بزاید تا در عالم ملکوت طیران کند که: «لم یلج ملکوت السّموات و الارض من لم یولد مرتّین.» تا از خود بنزاید و صبر در تسلیم احکام ازلی پر و بال بیخودی طیران ننماید رهبران عالم حقیقت نیامدند که: «و جعلناهم ائّمهٔ ً یهدون بامرنا لمّا صبروا و کانوا بآیاتنا یوقنون.»
اهل عقل دیگرند و اهل ایمان دیگرند و اهل ایقان دیگرند و اهل عیان عین الیقین دیگرند و اهل عین حق الیقین دیگرند.
مرغان آن بیضه را در مقام پرورش بقدر نیستی بیضگی هستی مرغی پیدا می شود اوّل که سر از قشر بیضهٔ آفرینش بیرون کند هنوز تنهٔ وی در بیضهٔ انانیّت مانده این بانگ کند که «انا الحق».
و چون تنه از بیضهٔ وجود برآورد پای وی در بیضه مانده این نوازند که «سبحانی ما اعظم شأنی.»
و چون از بیضهٔ هستی خود بکلّی خلاص یابد این نغمت سراید که: «انسلخت من جلدی کما تنسلخ الحیّهٔ من جلدها فاذا انا هو.» و چون در فضای هوای هویّت پرواز کردن گیرد این ترنم کند که: «ما فی الوجود سوی الله» و چون در نشیمن وحدت مقر سازد این ورد پردازد که: «فاعلم أنه لا اله الا الله.»
بیت
ای بیضهٔ مرغ لامکانی که توی
پروانهٔ شمع کن فکانی که توی
چون بیضه اگر بمرغ تسلیم شوی
آن مرغ شوی که مرغ دانی که توی
بازماندگان بیضهٔ وجود را از شاهبازان عالم نیستی چه خبر که در فضای نیستی کدام صید در چنگال همّت می آرند.
نظم
فراز کنگرهٔ کبریاش بازانند
فرشته صید و پیمبر شکار وسبحان گیر
اگر وقتی سر از بیضهٔ وجود برآوری و به پر و بال بی خودی پرواز کنی در زیر قباب غیرت مرغان او را مشاهده کنی بازدانی که:
شعر
مرغان او هر آنچه از آن آشیان پرند
بس بی خودند جمله و بی بال و بی پرند
شهباز حضرتند دو دیده بدوخته
تا جز بر وی شاه بکونین ننگرند
بر دست شاه پرورش و زقّه یافته
تا وقت صید نیز بجز شاه نشکرند
از تنگنای هفت و شش و پنج و چار و سه
پرواز چون کنند زدوکون بگذرند
زان میل هشت دانهٔ جنّت نمی کنند
کز مرغزار عالم وحدت همی چرند
چون گلشن بهشت نیاید بچشمشان
کی سر بزیر گلخن دنیا درآوردند
اندر قمار خانهٔ وحدت بیک سه شش
نقد چهار هر دو جهان باز می برند
ساقی شراب صاف تجلّی چو در دهد
خمخانهٔ وجود بیکدم فرو خورند
زان سوی دامن حدثان سر بر آورند
وقتی که سر بجیب تحیّر فرو برند
جز مکمن جلال نسازند آشیان
چون زین نشیمن بشریّت برون پرند
نجما چو خاک پای سگ کویشان شدی
امّیدوار باش کز ایشانت بشمرند
هیچ بیضهٔ وجود انسانی نباشد الاّ که به تربیت مرغی محتاج باشد تا مرغ حقیقی اور ا از بیضهٔ وجود مجازی بیرون آورد که سیّد اوّلین و آخرین را صلی الله علیه در بدایت حالت بمرغ جبرئیل حاجت آمد تا اور ا از بیضهٔ وجود بقاب قوسین بیرون آورد.
اما عجب سرّیست اگر چه بیضهٔ وجودش بمرغ جبرئیل محتاج بود امّا بیضهٔ او نه بیضهٔ مرغ جبرئیل بود چنانکه وقت باشد که بیضهٔ بط در زیر مرغ خانگی نهند تا بط بچه بیرون آورد ولکن بط بچه از پس مرغ می دود تا بکنار دریا رسد مرغ خانگی بر کنار دریا بازایستد زهره ندارد که قدم در دریا نهد، بط بچه مرغ بر کنار دریا بگذارد و بی تحاشی در دریا رود و هیچ نیندیشد.
بیت
بچهٔ بط اگر چه دینه بود
آب دریاش تا بسینه بود
مرغ تا این ساعت می پنداشت که بچه بدون محتاجست چون دریا پیش آمد بدانست که او خود از جنس او نیست.
بیضهٔ مرغ وجود روح محمّد صلی الله علیه در دریای هستی تا بسدرهٔ المنتهی رسید جبرئیل مرغ ار محمّد را صلی الله علیه می برد چون بدریای قاب قوسین رسید جبرئیل گفت: «لودنوت انملهٔ ً لا حترقت.»
محمد صلی الله علیه بط بچهٔ آن دریا بود بی توقف در دریای «او ادنی» آمد و بی واسطه بزّقهٔ «فأوحی الی عبده ما اوحی» مشرّف گشت.
هر بیضه ای که بی تربیت خواهد که طیران کند چون فلاسفه خود را در اسفل سافلین شبهات اندازد و بخیالات فاسد خود را هلاک کند و هرگز بمرغی نرسد و از مشارب مرغان محروم ماند بل که استعداد بیضگی چنان باطل شود که شایستگی استخراج مرغی از بیضهٔ وجود او برخیزد تا اگر هزار پیغمبر خواهد که در وی تصرّف کند و بتصرف دعوت بیضهٔ وجود او را در زیر پر و بال نبوت آورد این خطاب یابد که: «سواء علیهم أأنذرتهم ام لم تنذرهم لایؤمنون» چه بیضه را استعداد استخراج مرغی بدو نوع باطل شود یکی آنکه با صحّت بیضه خللی در اندرون بیضه بزرده برسد بنوعی از انواع که زرده بفساد آید و استعداد استخراج مرغی باطل شود.
و بیضهٔ وجود انسانی را چون اعتقادی فاسد در دل پدید آید و آن مؤکّد شود بادّلهٔ شبهات چنانکه در دل بیخ آن چنان راسخ شود که او پندارد که برهان قاطع است و بهیچ وجه قابل دیگر نباشد و هر چه جز معتقد اوست باطل و تمویه شناسد اینجا زردهٔ دل فساد پذیرفت و قابلیّت تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء ازو برخاست و استعداد مرغی حقیقی بکلّی باطل شد ازو این عبارت کنند که: «ختم الله علی قلوبهم و علی سمعهم و علی ابصارهم غشاوهٔ و لهم عذاب عظیم.»
و در موضعی دیگر از احوال آن مغروران سرگشته این خبر می دهد «قل هل ننبئّکم بالاخسرین أعمالاً، الذّین ضلّ سعیهم فی الحیوهٔ الدنیا و هم یحسبون أنهّم یحسنون صنعاً.»
نوع دوم آنکه چون بیضه شکسته استعداد بکلّی باطل گردد هم چنین بیضهٔ وجود انسانی چون بمرگ شکسته شود استعداد کمال یافتن باطل شود که: «یموت المرئ علی ما عاش فیه وی حشر علی مامات علیه.»
پس صورت بیضگی طلسمی است که بر روی گنج مرغی بسته اند هم بدستکاری مرغ آن طلسم بتوان گشود بیضه هر چند خواهد تا بی تصرّف مرغ بسرّ گنج مرغی خود رسد و بنداین طلسم بگشاید میسّر نشود جز بستلیم مرغ تا مرغ بتصرف ولایت مرغی در نهاد بیضه بند طلسم بیضگی بگشاید و گنج مرغی را در فنای بیضگی به بیضه نماید تا آنکه گوید:
بیت
از گنج و طلسم قصّه ای بشنودم
در جستن گنج جان و تن فرسوم
چون بند طلسم گنج را بگشودم
خود گنج و طلسم گنج هم من بودم
و همچنین بند طلسم بیضهٔ انسانیّت بی تصرّف مرغان انبیاء و اولیاء کس بعقل نتواند گشود و بسرّ گنج مرغی ولایت نتواند رسید تا تسلیم تصرفات مرغان کامل این راه نشود پیش از آنکه اعتقادی فاصد استعداد زردهٔ دل بفساد آورد تا بضربهٔ ملک الموت پوست بیضهٔ انسانی شکسته شود که مرگ عبارت از آنست تا دست عنایت «یحبّهم» تاج کرامت «یحبّونه» بر سر کدام صاحب سعادت نهد و دولت سر بگریبان جان کدام مقبل برکند.
رباعی
گفتا هر دل بعشق ما بینا نیست
هر جان صدف گوهر عشق ما نیست
سودای وصال ما ترا تنها نیست
لکن قد این قبا بهر بالا نیست
تسلیم شدن تصرف ولایت این مرغان را عشقی کامل باید این کار بمجرد تمنّی بر نمی آید که: «لیس الدّین بالتّمنّی» مدعیان طلب این حدیث بسیار برنگ و بوی صادقان پیدا می شوند و می خواهند که بتکلّف این حدیث بر خود بندند نمی دانند که هر که بر خود بندد بر خود خندد لاجرم ازین جستجوی جز برنگ و بوی نمی رسند و ازین تک و پوی بگفت و گوی قانع می شوند نمی دانند که:
دعوّی عشق جانان در هر دهان نگنجد
وصف جمال رویش در هر زبان نگنجد
نور کمال حسنش در هر نظر نیاید
شرح صفات ذاتش درهر بیان نگنجد
عزّجلال وصلش جبریل درنیابد
منجوق کبریایش در لامکان نگنجد
عکسی زتاب نورش آفاق بر ندارد
فیضی زفضل جودش در بحر و کان نگنجد
سیمرغ قاف عشقش از بیضه چون برآید
مرغیست کاشیانش در جسم و جان نگنجد
یک ذرّه بار حکمش کونین بر نتابد
یک نکته راز عشقش در دو جهان نگنجد
یک شعله نار قهرش هفتم سقر بسوزد
یک لمعه نور لطفش در هشت جنان نگنجد
خوناب عاشقانش روی زمین بگیرد
وافغان بی دلانش در آسمان نگنجد
آن را که بار یابد در بارگاه وصلش
در هر مکانی نیابی، در هر زمان نگنجد
شکرانه چون گذارم کامروز یار با من
زان سان شده که مویی اندر میان نگنجد
گویند راز وصلش پنهان چرا نداری
پنهان چونه دارم کاندر نهان نگنجد
گفتی زوصل رویش با ما بده نشانی
این خود محال باشد کاندر نشان نگنجد
نجما حدیث وصلش زنهار تا نگویی
کان عقل رنیابد و اندر دهان نگنجد
از گفت و گو نیابد وصلش کسی محالست
بحر محیط هرگز در ناودان نگنجد
آنها که در جست و جوی این حدیث بگفت و گوی قانع شده اند بر ساحل این بحرشان چون دریا خشک لب می باید بود.
بیت
بدبخت اگر بر لب دریا باشد
جز با لب خشک همچو دریا نبود
در قعر بحر محیط معرفت بسرّ گوهر «کنت کنزاً مخفیاً» جز غوّاصان جان باز عاشق پیشه نمی رسند تردامنان عقل پر اندیشه را درین بیشه راه نیست عاقلان از جمال شمع این حدیث بنظاره نوری از دور قانع شده اند عاشقان پروانه صفت بدیوانگی پروانگی دست ردّ بر روی عقل بهانه جوی خودپرست باز نهاده اند و همگی هستی خود را بر اشعّهٔ جمال شمع ایثار کرده اند لاجرم دست مراد در گردن وصال آوردند.
شعر
ای آنکه نشسته اید پیرامن شمع
قانع گشته بخوشه ا زخرمن شمع
پروانه صفت نهید جان بر کف دست
تابو که کنید دست در گردن شمع
اگر پروانه بدانستی که چون وجود ممجازی خود بر جمال شمع بازد شمع او را بوجود حقیقی خود بنوازد هرگز بذل هستی نتوانستی کرد.
شعر
با سوز غم تو دل از آنسازد
تا بو که دمی وصل توش بنوازد
پروانه از آن وجود بازد بر شمع
کو نیز برو وجود خود می بازد
بیش ازین بزبان قلم دو زبان در روی کاغذ دو روی سخن عقل دو الک باز و عشق غمّاز نمی توان گفت.
بیت
تا قیامت شرح عشقش دادمی
گر کسی بودی که باور داشتی
خوانندگان این قصّه پر غصّه را از اریحیّت همّت بر هفوات قلم رقم عفو باید کشید و بعین الرّضا بدین نوباوهٔ غیب بی ریب باید نگرید و سرّ این درج گهر بدست نیاز باید گشود و قدم درین بادیهٔ بی پایان از سر اعتقاد باید نهاد تا بو که بمقصد و مقصودی توان رسید «وفقّنا الله و ایّاکم سلوک سبیل الرّشاد و رزقنا الاستقامهٔ علی قدم السّداد فی متابعهٔ سیّدالانبیاء و المرسلین محمّد المصطفی صلّی الله علیه و علی آله الطّیبیّن الطاهرین اجمعین استتبّت کتابهٔ هذا الرّساله المشحونهٔ بحقائق الاسرار و دقائق الابرار فی المدرسهٔ العلائیّهٔ المبنیّهٔ بسبزوار لازالت سدّتها مزار الاخیار و مدار الاحرار خدمهٔ ً لخزانه کتب صاحبها الّذی هو منزل الطاف الرّبانیّهٔ و محمل اعطاف السّبحانیّهٔ صاحب المکاشفات العالم باسار الکائنات شیخ المشایخ و الوزراء قطب الاولیاء و الاصفیاء کهف الخلایق کاشف الحقائق علاء الحق و الدّنیا و الدّین وجیه الاسلام و المسلمین مربی العلماء و الفضلاء مقوی الضعفاء و الفقرأ متّع الله اهل الاسلام بدوام بقائه و اعلی العالم الدّین بیمن روانه علی مجری قلم الفقیر الحقیر المسکین خادم الفقراء محبّ العلماء ابی الفتح جلالی الجّمالی المّاد لاهل المعالی فی العاشر من شهر المّعظم رمضان بتوفیق الواهب المنّان لسنهٔ اربع و سبعمائه حامداً و مصلیاً».
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
خطت که سبزه بر اطراف یاسمین انداخت
چه خون که در جگر نافه های چین انداخت
دلم که داشت تمنای خاک بوس درت
به عاقبت سخن خویش بر زمین انداخت
به احتیاط قدم نه دلا، که طره ی یار
کمند حادثه در راه عقل و دین انداخت
در آفتاب ستم گر بسوختم، چکنم
چو بخت، سایه بر احوال من چنین انداخت
بعشق تیر بلا را نشانه شد شاهی
ز بسکه سنگ ملامت بر آن و این انداخت
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا بر گل تو جعد گره گیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
امیرشاهی سبزواری : قطعات
شمارهٔ ۳
در جمع ماهرویان، هم صحبتی است ما را
کاسباب خرمی را، صد گونه ساز کرده
از باده های وصلش، هر کس گرفته جامی
چون دور ما رسیده، آهنگ ناز کرده
لب بر لبش چو ساغر، خلقی بکام و شاهی
از دور چون صراحی، گردن دراز کرده
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
مائیم حریم انس را خاص شده
در کوی تو پا بسته اخلاص شده
آهم به محیط چرخ غواص شده
بر ناله من فرشته رقاص شده
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
مدتی گردون ز غیرت داشت سرگردان مرا
زانک در دانش مزید یافت بر اقران مرا
منت ایزد را که باز از ظلمت حرمان چو خضر
رهنما شد بخت سوی چشمه حیوان مرا
بودم اندر تیه حیرت مدتی همچون کلیم
برد سوی طور همت پرتو یزدان مرا
گر چه بودم ساکن بیت الحزن یعقوب وار
نزد یوسف برد بخت از کلبه احزان مرا
صاحبی کانوار رای مملکت آرای او
وا رهاند از مضیق مشکلات آسان مرا
در حساب کار خود سرگشته بودم مدتی
ره نمود اقبال سوی صاحب دیوان مرا
صاحب اعظم علاء ملت و دین آنکه هست
مرهم لطفش ز بهر درد دل درمان مرا
آن محمد خلق عیسی دم که وصف ذات او
در نکو گوئی کند مشهور چون حسان مرا
در حضیض محنت ارچه پایمالم همچو خاک
سرفرازد دولتش بر ذروه کیوان مرا
گر چه کانرا سیم و زر بخشیدن آئین است لیک
پیش دریای کفش ممسک نماید کان مرا
تا همی بینم سخای دست گوهر بار او
ننگ میآید ز جود ابر در نیسان مرا
چون بمیدان اندر آید روز کین جولان کنان
حمله های رستم آید سر بسر دستان مرا
نیزه در کف چون کند آهنگ قلب دشمنان
در ید بیضا نماید پیکر ثعبان مرا
عقدهای گوهر موزون من در حضرتش
آید الحق بر مثال زیره و کرمان مرا
شعر بروی عرضه کردن مینماید راستی
همچو سحر سامری با موسی عمران مرا
با کمال فضلش الحق از فصاحت دم زدن
نطق با قل آید اندر حضرت سحبان مرا
صاحبا دانی که از یمن مدیحت مدتیست
تا عطارد مینهد سر بر خط فرمان مرا
بلبل خوشگوی طبعم در قفس فرسوده شد
وقت پرواز است و شادی بر گل و ریحان مرا
زینت و زیور روا باشد که سازد از شبه
گر نباشد دسترس بر گوهر عمان مرا
گر نبودی دور محنت چون ثوابت دیر پای
کی چنین سیاره وش کردی فلک حیران مرا
از خواص زعفران بر چهره باشد گر شود
با چنین دلتنگئی چون غنچه لب خندان مرا
پیش ازین با خود بهر وقتی تفکر کردمی
کز برای چیست دائم کار بی سامان مرا
تا که اینمعنی بپرسیدم ز پیر کاردان
کز چه میدارد فلک در حیز خذلان مرا
گفت عقل اکنون هنر عیب است الحق راست گفت
ورنه دیگر چیست چندین موجب حرمان مرا
چون همیدیدم که از روی حسد گردون دون
خواهد افکندن چو گوی اندر خم چوگان مرا
عید خود روزی همی داند سپهر بیوفا
کز جفا کاری و بد کیشی کند قربان مرا
بستم احرام همایون حضرتت کالطاف تو
در حوادث کوش دارد زافت دوران مرا
گر چه در صورت سفر باشد سقراما ولیک
اینسفر بگشاد در در روضه رضوان مرا
بنده خاص توأم باید که داند رأی تو
سهل باشد گر بداند عامه از خاصان مرا
جان نباشد در تن ابن یمین بی شکر تو
شکر تو فرض است تا باشد بتن در جان مرا
دولتت پاینده بادا تا ابد کز جود تست
هر چه میبینی ز رخت و بخت و خان و مان مرا
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴ - وله ایضاً
ای دیده در شناختن حال کاینات
باید که باشدت نظری از سر انات
بنیاد کارها همه بر هفت و چار دان
نه از سر تهتک رأی از ره ثبات
زان هفت و زین چهار که مجموع یازده است
آباش هفت باشد و چارست امهات
ز آبا و امهات سه فرزند خاستند
حیوان و معدن و سوم هر سه شان نبات
محصول اینجهان همه زان هر سه زاده اند
خواهی ببحر در نگر و خواه در فلات
وانگه نظر فکن سوی دیوان اختران
مکتوب از وروان شده بی کلک و بی دوات
گاهی رسد بخیبت فرزانگان مثال
گاهی بود ببهره دیوانگان برات
گاه از رخ بساط فلک بیدقی رود
آرد شهان فیل فکن را بشاهمات
ایدل بسی رموز و اشارات در رهست
قانون عقل گیر و برو بر ره نجات
گر ظن بری که اینهمه موجود خود شدند
پس آن چرا جماد شد این گشت ذوحیات
آن کیست کو بداشت بیکجای بحر را
وز حکم کیست گشته روان دجله و فرات
هر صورتی بخویشتن ار هست میشدی
کم نامدی ز شیر گوزن و ز گور شات
هر چند هست صورت اجرام بیشمار
دارای جمله غیر یکی نیست بر ثبات
هر یک قبول فیض دگر سان همی کنند
نال ار چه نی بود نشود چون نی فتات
هستند معترف همه خلقان که خالقیست
تا آن کسان که سجده عزی کنند ولات
هر جوهر و عرض که تو بینی چو ممکنند
دانند عاقلان که بود واجبی بذات
ذاتی که در مبادی ایجاد جود او
فضل بنین ندید در افضال بر بنات
آن حی لاینام که ذات وی از ازل
دارد فراغ تا ابد از نوم و از سبات
او را پرستد آنکه خرد رهنمای اوست
خواهی ز مکه گیرش و خواهی ز سومنات
هر جا که شد کسی چو زملکش برون نشد
منزل چو مرو و بلخ و نشابور و چه هرات
چون پیروی واضع دینیت واجبست
وین هست فرض بر همه کس تا گه فوات
باری چو میروی پی سلطان شرع گیر
تا ره بری بروضه رضوان پس از ممات
دارای دین محمد مرسل که نا او
با نام ذوالجلال قرینست در صلوه
هر کو شفای درد خود از مهر او نجست
نومید از نجات رود درگه وفات
گر نکته های ابن یمین را تو منکری
هات الذی عری بک یا منکری وهات
میخواستم که قافیه وحدان بود تمام
تا مختلط بهم نشود حنظل و نبات
خود دیدم آنکه طبع ضعیفم بشایگان
کردست یکدو جا ز سر غفلت التفات
آری سزد که خورده نگیرند زانکه آب
شیرین و شور هر دو همی خیزد از قنات
یا رب بنور پاک محمد که عفو کن
ز ابن یمین گناه که طاعت نکرد و فات
طاعت ز مفلسان گنهکار خود مجوی
کز مفلسان بشرع نخواهد کسی زکات
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۶ - وله ایضاً در تعریف بنا و مدح حکیم الدین بانی آن
اینمنزل خجسته که بس روحپرورست
از فرخی و خوش نفسی خلد دیگرست
سوزد چو آتشی غم دلها هوای او
گوئی که خاکش از ارم آبش ز کوثرست
بس دلفریب خلق فتادست وضع او
سنگش مگر ز گوهر و خشت وی از زرست
در نزهت و لطافت و رفعت نظیر او
جائی نباشد ار بود این سبز منظرست
جام جهان نمای که خوانندش آفتاب
پیش صفای سایه جامش مکدرست
تا عکس جامهاش فتادست بر زمین
صحنش چو سقف منظر مینا پر از اخترست
گر چه نکرد بانی او هیچ صورتی
دروی که آن مخالف شرع پیمبرست
فخر رسل محمد مرسل که انبیا
جمله سرند و بر سر ایشان چو افسرست
آن سیدی که خادم او بود جبرئیل
اینجاه با جلالت او بس محقرست
شهرت مجوی ابن یمین جز بنعت او
زیرا ظهور ذره بخورشید انورست
رفتیم با تخلص این شعر آبدار
کانرا اگر چنان بگذاریم ابترست
نی نی چو از صفای گچ او چو آینه
صورت نمای تست تو گوئی مصورست
والا حکیم ملت و دین کاهل فضل را
ذات شریف او اثر لطف داورست
پیدا چو آفتاب بر رأی انورش
هر نکته کان نهفته این هفت دفترست
ای افصح زمانه که طوطی روح را
الفاظ جانفزای تو چون شیر و شکرست
خصم تو خاکسار چو باد است و زین سبب
چشم و دلش مدام پر از آب و آذرست
بخت تو پایدار بکردار قطب باد
آری بود چو سایه مهریت بر سرست
یعنی علاء دولت و دین آفتاب ملک
کاندر پناه سایه او هفت کشورست
بستند اختران کمر بندگی او
صدق مرا نگر که یکی زان دو پیکرست
جاوید عمر باد که تا در پناه او
مانی درین مقام بجائی که بهترست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٧ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر
امروز در زمانه دلم شاد و خرم است
وین خرمی ز مقدم دستور اعظم است
دستور جانپناه که با دولت جوان
از بدو فطرتش خرد پیر همدم است
دارای ملک و دین که ز یمن وجود او
بنیاد دین و قاعده ملک محکم است
والا علاء دولت و ملت محمد آنک
خلقش بخاصیت دم عیسی مریم است
جان و جهان مکرمت آنکس که ذات او
از روی لطف صورت روح مجسم است
تریاق جانفزای کند لطف شاملش
آن قطره را که در بن دندان ارقم است
از شعله های آتش تیغ چو برق او
پیوسته تب ملازم اعضای ضیغم است
از بیم شیر رایت عدلش همیشه گرگ
در حفظ گوسفند چو کلب معلم است
پیوسته زلف زنگی شب بهر رایتش
بر نیزه شهاب بکردار پرچم است
دائم ز غیرت کف گوهر فشانش ابر
با سینه پر آتش و با چشم پر نم است
درگاه اوست قبله آمال اهل فضل
زان چون حریم کعبه منیع و مکرم است
ایصاحبی که حکم قدر اقتدار تو
همچون قضای گنبد دوار مبرم است
رایش گشاد پرده پوشیدگان غیب
وین بس شگفت نیست جهان نیز محرم است
نرگس نشان سروری اندر جبین تو
بیند اگر چه در بصرش آفت تم است
سوسن اگر بمدح تو رطب اللسان شود
گوید بده زبان سخن ار چه که ابکم است
هنگام بخشش و گه کوشش وجود تو
رشک روان حاتم طائی و رستم است
ذات تو عالمیست که در وی فساد نیست
نی نی که ذات پاک تو اقبال عالم است
از خاک درگه تو سرشتند در ازل
آن گل که اصل خلقت حوا وآدم ا ست
ذات تو در زمان ز فلک گر مؤخر است
اما ز راه مرتبه بروی مقدم است
نعل سمند تست مه نو وزین شرف
همواره گوشواری چرخش مسلم است
از تیغ آبگون تو دیدست در جلال
دشمن دلیل قاطع ازین روی ملزم است
ای سروریکه آیت عدل است کلک تو
و آنگاه آیتی که در او ملک مدغم است
در روزگار عدل تو شاید که عاقلان
گویند بره با بچه شیر توأم است
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
در نظم وی نگر که بلطف آب زمزم است
با مدحت تو ضم کنم اکنون دعای خیر
آن به که با مدیح دعا نیز منضم است
پیوسته باد توسن ایام رام تو
تا اشهب زمانه مصلی ادهم است
باشی چو جم برؤیت و چون جام جم برأی
چندانک خلق را سخن از جام و از جم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٣ - قصیده در تعریف بنای مسجد جامع سبزوار و مدح تاج الدین بانی آن
حبذ اطاقی که جفت این رواق اخضرست
وز بلندی مر زمین را آسمانی دیگرست
منتهای اوج او را کس نداند تا کجاست
اینقدر دانند کز ایوان کیوان برترست
طارم نیلوفری زیر و زبر از رشک اوست
گر چه از روی معالی بر جهانی دیگرست
تا موذن بر سر ایوان او باشد بپای
قامتش ز آسیب چرخ چنبری چون چنبرست
بر فراز او نمی یارد پریدن جبرئیل
گاه پروازش اگر چه عرش در زیر پرست
سقف اینمقصوره کزوی باد قاصر چشم بد
با چنان رفعت چو سقف آسمان پهناورست
جفت طاقش نیست اندر ربع مسکون هیچ چیز
خود چنین باشد بنائی کو بنام داورست
گر چه طاقی زین صفت بستن بدشواری بود
لیکن آسان باشد آنکس را که دولت یاورست
ناید از سنگ و گچ و خاک اینچنین طاقی مگر
خاکش از مشکست و گچ کافور و سنگش از زرست
مسجد جامع همیخوانندش اما جنتی است
واندرو فواره ئی مانند حوض کوثر است
آب آن فواره تا سر بر زد از جیب زمین
از رشاش او هوا را دائما دامن ترست
معتکف در وی بماند جاودان همچون خضر
ز آنکه آبش همچو آب زندگی جانپرورست
جمعه گر حج مساکین است در هر جامعی
اندرین جامع ز راه رتبه حج اکبرست
اندرو یک خانه نتوان یافت کان معمور نیست
وینعجب کاو را بنای سطح گوی اغبرست
سقفهای او ز تاب شعله قندیلها
همچو سقف این رواق نیلگون پر اخترست
هر کجا بینی دری دروی ز روی احتشام
پرده ئی از اطلس گردون به پیش آن درست
هر که صاحبدل بود زان پرده های زرنگار
تا حجاب القلب سازد پرده بیش اندر خورست
هرکجا خشتی سفید و سرخ بینی اندرو
در خیال آجر نماید لیکن از سیم و زرست
نی غلط گفتم چه باشد سیم و زرکان خشتها
از صفای رأی دستور جهان ماه و خورست
آصف ایام تاج ملت و دین کز شرف
خاک پایش خسرو سیاره را تاج سرست
چون عرض قایم نباشد جز بذات جوهری
هست دولت آنعرض کاو را وجودش جوهرست
رستم دستانش هست از زیر دستان روز رزم
حاتم طائیش گاه بزم او چون چاکرست
در سخا ابر بهاری نیست چون کان کفش
وین سخن بی اشتباهی عاقلانرا باورست
عقل میداند که باشد بخشش کان سیم و زر
بخشش ابر بهاری چیست آب و آذرست
بر بیاض چهره دارد مه ز خط او جواز
در سواد شب از آن سوی منازل رهبرست
روز جنگ از چنگ او در چشم بدخواهان ملک
غنچه چون پیکان و برگ بید همچون خنجرست
تیغ تیزش چون رقاب دشمنان سازد قراب
در جهانگیری چو تیغ آفتاب خاورست
طوطی کلکش شکر خاید چو آید در سخن
ور چه در منقار او پیوسته مشک و عنبرست
روی ملک و پشت دین را سرخ و فربه میکند
کلک گوهر بار او هر چند زرد و لاغرست
شاخ امیدی که از آب دواتش چون قلم
می نیابد پرورش چون شاخ آهو بی برست
صاحبا ابن یمین از یمن مدحت مدتیست
تا بشعر و نثر با شعری و نثری همبرست
بکر فکرش میر باید هوش ارباب خرد
خاصه اکنون کش قبول دلنوازت رهبرست
گر بود طوطی طبعش در سخن شیرین زبان
ز آن بود کاندر دهان او ز شکرت شکرست
تا نگویند اهل دانش از طریق اعتقاد
سایه ظلمت نما را کافتاب انورست
با هزاران عز و دولت در جهان پاینده باد
سایه ذات شریفت کآفتاب کشورست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٩ - قصیده در مدح خواجه یحیی
کار ملک و دین بحمدالله نظام از سرگرفت
مصطفی بطحا گشاد و مرتضی خیبر گرفت
رایت منصور شاه از عون یزدان هر زمان
لشکری دیگر شکست و کشوری دیگر گرفت
خسرو جمشید فر سلطان نظام ملک و دین
آنکه ملک و دین از صد فرخی و فر گرفت
سرور گردنکشان یحیی که چون الیاس و خضر
از مددکاری ایزد ملک بحر و بر گرفت
سایه الطاف یزدان آنکه همچون آفتاب
ز ابتدای باختر تا غایت خاور گرفت
وانکه چون بهر شکار آورد پای اندر رکاب
شهریاری با سپاه و تخت با افسر گرفت
شاهباز همت او سر بسر آفاق را
همچو سیمرغ فلک در زیر بال و پر گرفت
خسرو سیاره زان گیرد جهان کو هر صباح
فال فرخ زان رخ همچون مه انور گرفت
یک سحر بهر تماشا رأی عالی همتش
ره سوی این منظر فیروزه پیکر بر گرفت
از برای مقدم میمونش آئین بند صنع
چارطاق هفت منظر در زر و زیور گرفت
ذره ئی از شمع رأیش کرد خورشید اقتباس
وز فروغ آن چراغ مهر انور در گرفت
منشی گردون قلم الا بمدح او نراند
زهره زهرا بیاد بزم او مزمر گرفت
از برای بزم عامش خسرو سیارگان
زرگری میکرد تا آفاق را در زر گرفت
گر نبرد از بحر طبعش ابر نیسان فضله ئی
پس چرا در دل صدف از فیض او گوهر گرفت
در صفات لفظ شیرینکار او ابن یمین
هست چون طوطی که در منقار خود شکر گرفت
عقل کار آگاه داند کز لب و چشمست بس
گر بگیتی دشمنش قسمی ز خشک و تر گرفت
حزم او وقت درنگ و عزم او گاه شتاب
رسم خاک آورد پیدا عادت صرصر گرفت
نو عروس حجله زربفت یعنی آفتاب
در سر از تشویر رأیش نیلگون چادر گرفت
از نهیب احتساب حزم او بیند خرد
کز صراحی خون چکید و در دل ساغر گرفت
سرکشید از آتش خشمش بگردون شعله ئی
وز شرارش سطح گردون سر بسر اخگر گرفت
آستانش هر که چون در بوسه جای خود نکرد
حلقه وار از دار دنیا زود راه در گرفت
از شهان کس را جز او گویند کانی کانچنانک
هر یکی یا شهریاری یا یکی صفدر گرفت
خسرو مازندران چون مرزبان طوس بود
رأی نقض عهد میزد لاجرم کیفر گرفت
تا عدوش از زخم گرزسرگران در خواب شد
هر کجا شاهی ز بیمش ترک خواب و خور گرفت
کافران جستند راه از مؤمنان سوی گریز
خود میسرشان نشد مؤمن ره کافر گرفت
گر جهانی را بهم بر زد که داند سر آن
کهتران را کی رسد بر سیرت مهتر گرفت
هر چه باشد بعد ازین گو باش خود نیکی بود
شه بکام خویش باری اینزمان کشور گرفت
کشور شاهان گرفتن باد کار شهریار
تا ردیف شعر سازد هر سخن گستر گرفت
هر که دید آن حال یا از دیگری بشنید گفت
کار ملک و دین بحمد الله نظام از سر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۴ - ایضاً قصیده در مدح شاه ابونصر
یا رب این نکهت جانپرور مشک ختن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۵ - در تعریف شادیاخ
یا رب این باغ ارم یا شادیاخ خرم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣٩ - وله قصیده در مدح امیرمعز الدین حسین کرت
این منم یا رب که بختم پیشوائی میکند
دولت بیگانه طبعم آشنائی میکند
آنچه محبوبست میجوید بمن پیوستگی
و آنچه دل زو میرمد از من جدائی میکند
در شب تاریک فکرت رغم انف روزگار
اختر فیروز روزم روشنائی میکند
بیگمان از شام نکبت رستگاری حاصل است
هرکرا صبح سعادت پیشوائی میکند
مگذر ای ابن یمین از مرکز توفیق حق
سوی شاه دین پناهم رهنمائی میکند
سرور عالم معز الدین که خاک پای او
از شرف در چشم اختر توتیائی میکند
آنکه روز رزم رمح مار پیکر در کفش
چون عصا در دست موسی اژدهائی میکند
دین پناهی کز نهیب احتساب عدل او
طبع رند زهره میل پارسائی میکند
دشمنش در صف چو صفر اندر حساب هندسه است
هیچ نه وز بهر کثرت خودنمائی میکند
رنگ روی خصم او از خون دل گشتست لعل
تیغ مینا رنگش آنرا کهربائی میکند
عنف و لطفش هر بدو هر نیکرا در رزم و بزم
سر همی آرد به بند و دلگشائی میکند
در علاج خستگان صنعت گردون دون
لطف روح افزاش کار مومیائی میکند
از دل تاریکتر از شام خصمش هر سحر
آه میل آسمان از تنگ جائی میکند
با وجود جود او گردم زند ابر از سخا
جز حیا زو گر نیاید بیحیائی میکند
ابر میخواهد ز ابر دست فیاضش مدد
اینهمه زاری و سوز از بینوائی میکند
شهریارا تا درین فرخ جناب ابن یمین
برگل مدحت چو بلبل خوشنوائی میکند
عقل کارآگاه نیک اندیش میگوید مگر
پیر گردون ماه را مدحت سرائی میکند
بکر فکرم گر بیابد از قبولت زیوری
عالمی گیرد چو بی آن دلربائی میکند
ور خطا رفت از بزرگی خرده بر چاکر مگیر
کو بدعوی در جنابت خود نمائی میکند
پیش صرافان معنی قلب روی اندود من
زان روان باشد که لطفت کیمیائی میکند
تا نسیم نوبهاری چون زگلشن میرسد
همچو خلق جانفزایش عطرسائی میکند
تازه بادا گلشن خلق خوشش کانفاس او
چون نسیم نوبهاری جانفزائی میکند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید