عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
آه
در شهری که
دستانِ مرد هم
از تنگمایگیش
پوسیده می‌شود،
و زندگی
جریانِ نامنظّمِ فرسایشی است
ممتد
آدمی را
در حقارتی ممتد،
یا تعبیری است ناشیانه از انسان
در بیگانگی با آیینه‌اش،
آه!
دستِ چه کسی را باید
به اعتماد فشرد؟
در شهری که حرف‌ها
آن قدر در عزایِ مفهوم
رنگ و رخ باخته‌اند
که الف می‌شود
آتش
که با می‌شود
باروت
و سخن
همه از گردشِ آسیابی است در خون،
با که از آن سویِ این شهر سخن باید گفت؟
در شهری که آغاز نیست
ادامه نیست
خورشید را چه گفته بخواهی به خانه‌ات؟
در شهری که
زیبایی
تفسیری است کنایه‌آمیز
از تفنگ
کشتن
یا کشته شدن،
و هنر
حصاریی پنج‌کارته است
و ادبیات
اسیرِ دوازده پل
شعر را از چه درِ باز برون باید برد؟
در شهری که
آدم‌ها
-کابوس‌هایِ سیّارِ‌مرگ-
-تابوت‌هایِ عقیمِ لبخند-
همه زندانیِ مجبوریت و واهمه‌اند
به کنارِ چه کس احساسِ خودی باید کرد؟
زیرِّ نامِ چه کس از عشق دهل باید زد؟
۲۲سنبله۱۳۶۳ کابل
عبدالقهّار عاصی : غزل‌ها
پارسی
گل نیست،ماه نیست، دل ماست پارسی
غوغای که،ترنم دریاست پارسی
از آفتاب معجزه بر دوش می‌کشد
روبر مراد و روی به فرداست پارسی
از شام تا به کاشغر از سند تا خجند
آیینه‌دار عالم بالاست پارسی
تاریخ، را وثیقهٔ سبز شکوه را
خون من و کلام مطلاست پارسی
روح بزرگ و طبل خراسانیان پاک
چتر شرف، چراغ مسیحاست پارسی
تصویر را، مغازله را و ترانه را
جغرافیای معنوی ماست پارسی
سرسخت در حماسه و هموار در سرود
پیدا بود از این، که جه زیباست پارسی
بانگ سپیده، عرصهٔ بیدار باش مرد
پیغمبرهنر، سخن راست پارسی
دنیا بگو مباش، بزرگی بگو برو
مارا فضیلتی است که ما را راست پارسی
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
باعی شمارۀ ۱۱
حق پشتی و مرتضا علی مولایت
طغرایِ‌محمّدی لواآرایت
روحِ همه اولیات خشنود ای بلخ!
من صدقه شوم ادهم و مولانایت
فریدون مشیری : ریشه در خاک
تشنه در آب
با شاخه هایِ نرگس،
شمع و چراغ وآینه،
تنگِ بلور و ماهی،
نوروز را به خانه خاموش می برم،
هر چند
رنگین کمانِ لبخند،
در آستان خانه نباشد.
هر چند در طلوع بهاران،
در شهر، یک ترانه نباشد.
شمع و چراغ و آینه و گُل،
انگیزه های شاد(ند).
یا خود به قول «حافظ»:
«مجموعه مراد.»
امّا در این حصار بلورین،
یک ماهیِ هراسان زندانی ست!
هر چند آب پاکش،
مانند اشک چشم.
هر چند در بلورش،
آوازهای آیینه،
پروازهای نور!
در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ،
این ماهی هراسان،
در جستجویِ روزنه ای، تُنگِ تَنگ را،
ــ با آن نگاههای پریشان ــ
پیوسته دور میزند و دور میزند.
اما دریچه ای به رهایی،
پیدا نمی کند!
من از نگاه ماهی، در تنگنای تَنگ،
بی تاب می شوم.
وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛
انگار پیش دیده او آب می شوم!
چون باد، با شتاب،
از جای می پرم.
زندانیِ حصارِ بلورین را،
تا آبدان خانه خاموش می برم.
آرام تر ز برگ،
می بخشمش به آب!
می بینم از نشاطِ رهایی،
در آن فضای باز،
پرواز می کند!
آزاد، تیز بال، سبک روح،
سرمست،
بر زمین و زمان ناز میکند!
تا در کِشد تمامی آن شهد را به کام،
با منتهای شوق دهان باز می کند!
هر چند،
دیوار آبدان، خزه بسته
پاشویه ها خراب شکسته،
وان راکد فسرده درین روزگارِ تلخ،
دیگر به خاکشیر نشسته!
این آبدان اگر نه بلورین،
وین آب اگر نه بلورین
وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم،
اما جهانِ او، وطن اوست.
اینجاتمام آنچه در آن موج می زند
پیوند ذره های تن اوست.
آه ای سراب دور!
ما را چه می فریبی،
با آن بلور و نور؟!
فریدون مشیری : مروارید مهر
قطره، باران،دریا
از درخت شاخه در آفاق ابر، برگ های ترد باران ریخته!
بوی لطف بیشه زاران بهشت، با هوای صبحدم آمیخته!
نرم و چابک، روح آب، می کند پرواز همراه نسیم.
نغمه پردازان باران می زنند، گرم و شیرین هر زمان چنگی به سیم!
سیم هر ساز از ثریا تا زمین. خیزد از هر پرده آوازی حزین.
هر که با آواز این ساز آشنا، می کند در جویبار جان شنا!
دلربای آب شاد و شرمناک
عشق بازی می کند با جان خاک!
خاکِ خشکِ تشنه ی دریا پرست
زیر بازی های باران مستِ مست!
این رَوَد از هوش و آن آید به هوش،
شاخه دست افشان و ریشه باده نوش،
می شکافد دانه، می بالد درخت،
می درخشد غنچه همچون روی بخت!
باغ ها سرشار از لبخندشان، دشت ها سرسبز از پیوندشان،
چشمه و باغ و چمن فرزندشان!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
شرمسار از مهربانی های او،
می روم همراه باران کو به کو.
چیست این باران که دلخواه من است؟
زیر چتر او روانم روشن است.
چشم دل وا می کنم
قصه ی یک قطره ی باران را تماشا می کنم:
در فضا، همچو من در چاه تنهایی رها،
می زند در موج حیرت دست و پا، خود نمی داند که می افتد کجا!
در زمین
همزبانانی ظریف و نازنین،
می دهند از مهربانی جا به هم،
تا بپیوندند چون دریا به هم!
قطره ها چشم انتظاران هم اند،
چون به هم پیوست جان ها، بی غم اند.
هر حبابی، دیده ای در جستجوست،
چون رسد هر قطره گوید: ــ " دوست! دوست ..."
می کنند از عشق هم قالب تهی
ای خوشا با مهرورزان همرهی!
با تب تنهایی جانکاه خویش،
زیر باران می سپارم راه خویش.
سیل غم در سینه غوغا می کند،
قطره ی دل میل دریا می کند،
قطره ی تنها کجا، دریا کجا،
دور ماندم از رفیقان تا کجا!
همدلی کو؟ تا شوم همراه او،
سر نهم هر جا که خاطرخواه او!
شاید از این تیرگی ها بگذریم
ره به سوی روشنایی ها بریم
می روم شاید کسی پیدا شود،
بی تو کی این قطره ی دل، دریا شود؟
فریدون مشیری : از دیار آتشی
پنجره
تو تنها دری هستی،ای همزبان قدیمی
که در زندگی بر رخم باز بوده ست.
تو بودیّ و لبخند مهر تو، گر روشنایی
به رویم نگاهی گشوده ست.

مرا با درخت و پرنده،
نسیم و ستاره،
تو پیوند دادی.
تو شوق رهایی،
به این جانِ افتاده در بند، دادی.
*

تو آ غوشِ همواره بازی
بر این دستِ همواره بسته
تو نیروی پرواز و آواز من، بر فرازی
ز من نا گسسته.
*

تو دروازه ی مهر و ماهی!
تو مانند چشمی،
که دارد به راهی نگاهی
تو همچون دهانی، که گاهی
رساند به من مژده ی دلبخواهی.
*

تو افسانه گو، با دل تنگ من، از جهانی
من از بادهء صبح و شام تو مستم
وگرچند، پیمانه ای کوچک، از آسمانی
*

تو با قلب کوچه،
تو با شهر، مردم،
تو با زندگی همنفس، همنوایی
تو با رنج آن ها
که این سوی درهای بسته،
به سر می برند آشنایی.
*

من اینک، کنار تو، در انتظارم
چراغِ امیدی فرا راه دارم.
گر آن مژده ای همزبان قدیمی
به من در رسانی
به جان تو،
جان می دهم، مژدگانی.
امام خمینی : غزلیات
ساغر فنا
تا در جهان بود اثر، از جای پای تو
تا نغمه‏ای بود به فلک، از ندای تو
تا ساغر است و مستی و میخوارگی و عشق
تا مسجد است و بتکده و دیر، جای تو
تا هست رنگی، از سخن دلپذیر تو
تا هست بویی، از تو و از مدّعای تو
تا هست واژه ای ز تو در بین واژه ها
تا هست رونقی ز تو و گفته های تو
هرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقی
تا یک نشانه‏ای نبود، از فنای تو
امام خمینی : رباعیات
نشان
فاطی گُل بوستان احمد باشد
فرزند دلارام محمّد باشد
گفتار من از نشانِ سلطانی و صدر
در جبهه سعد او مویّد باشد
امام خمینی : قصاید
قصیده بهاریه انتظار
آمد بهار و بوستان شد رشک فردوس برین
گلها شکفته در چمن، چون روی یار نازنین
گسترده، باد جانفزا، فرش زمرّد بی شُمر
افشانده، ابر پرعطا بیرون ز حد، دُرِّ ثمین
از ارغوان و یاسمن، طرف چمن شد پرنیان
وَز اُقحوان و نسترن، سطح دَمَن دیبای چین
از لادن و میمون رسد، هر لحظه بوی جانفزا
وَز سوری و نعمان وزد، هر دم شمیم عنبرین
از سنبل و نرگس جهان، باشد به مانند جنان
وز سوسن و نسرین زمین، چون روضه خُلدبرین
از فرط لاله بوستان، گشته به از باغ اِرَم
وز فیض ژاله گلسِتان،رشک نگارستان چین
از قمری و کبک و هزار، آید نوای ارغنون
وز سیره و کوکو و سار، آواز چنگ راستین
از شارک و توکا رسد، هر لحظه صوتی دلربا
وز بوالملیح و فاخته، هر دم نوایی دلنشین
بر شاخ باشد زند خوان، هر شام چون رامشگران
ورشان به سان موبدان، هر صبح با صوت حزین
یک سو نوای بلبلان، یک سو گل و ریحان و بان
یک سو نسیم خوش وزان، یک سو روان، ماء معین
شد موسم عیش و طرب، بگذشت هنگام کرب
جام می گلگون طلب، از گلعذاری مه جبین
قدّش چو سرو بوستان، خدّش به رنگ ارغوان
بویش چو بوی ضیمران، جسمش چو برگ یاسمین
چشمش چو چشم آهوان، ابروش مانند کمان
آب بقایش در دهان، مهرش هویدا از جبین
رویش چو روز وصل او، گیتی فروز و دلگشا
مویش چو شام هجر من، آشفته و پرتاب و چین
با اینچنین زیبا صنم، باید به بستان زد قدم
جان فارغ از هر رنج و غم، دل خالی از هر مهر و کین
خاصه کنون کاندر جهان، گردیده مولودی عیان
کز بهر ذات پا ک آن، شد امتزاج ماء و طین
از بهر تکریمش میان، بربسته خیل انبیا
از بهر تعظیمش کمر، خم کرده چرخ هفتمین
مهدی امام منتظر، نو باوه خیرالبشر
خلق دو عالم سر به سر، بر خوان احسانش، نگین
مهر از ضیائش ذرّه ای، بدر از عطایش بدره‏ای
دریا ز جودش قطره ای، گردون زِ کشتش خوشه چین
مرآت ذات کبریا، مشکوة انوار هدا
منظور بعث انبیا، مقصود خلق عالمین
امرش قضا، حکمش قدر، حُبّش جنان، بغضش سقر
خاک رهش، زیبد اگر بر طُرّه ساید حورِعین
دانند قرآن سر به سر، بابی ز مدحش مختصر
اصحاب علم و معرفت، ارباب ایمان و یقین
سلطان دین، شاه زَمَن، مالک رقاب مرد و زن
دارد به امرِ ذوالمِنَن، روی زمین زیر نگین
ذاتش به امر دادگر، شد منبع فیض بشر
خیل ملایک سر به سر، در بند الطافش رهین
حبّش، سفینه نوح آمد در مَثل، لیکن اگر
مهرش نبودی نوح را، می بود با طوفان قرین
گر نه وجود اقدسش، ظاهر شدی اندر جهان
کامل نگشتی دین حق، ز امروز تا روز پسین
ایزد به نامش زد رقم، منشور ختم الاوصیا
چونانکه جدّ امجدش، گردید ختم المرسلین
نوح و خلیل و بوالبشر، ادریس و داوود و پسر
از ابر فیضش مُستمد، از کان علمش مستعین
موسی به کف دارد عصا، دربانی‏اش را منتظر
آماده بهر اقتدا، عیسی به چرخ چارمین
ای خسرو گردون فَرَم، لختی نظر کن از کَرَم
کفّار مستولی نگر، اسلام مستضعف ببین
ناموس ایمان در خطر، از حیله لامذهبان
خون مسلمانان هدر، از حمله ی اعداء دین
ظاهر شود آن شه اگر، شمشیر حیدر بر کمر
دستار پیغمبر به سر، دست خدا در آستین
دیاری از این ملحدان، باقی نماند در جهان
ایمن شود روی زمین، از جور و ظلم ظالمین
من گر چه از فرط گنه، شرمنده و زارم؛ ولی
شادم که خاکم کرده حق، با آب مهر تو عجین
خاصه کنون کز فیض حق، مدحت سرودم آنچنان
کز خامه ریزد بر ورق، جای مرکّب انگبین
تا چنگل شاهین کند، صید کبوتر در هوا
تا گرگ باشد در زمین، بر گوسفندانْ خشمگین
بر روی احبابت شود، مفتوح ابواب ظفر
بر جان اعدایت رسد، هر دم بلای سهمگین
تا باد نوروزی وزد، هر ساله اندر بوستان
تا ز ابر آذاری دمد، ریحان و گل اندر زمین
بر دشمنان دولتت، هر فصل باشد چون خزان
بر دوستانت هر مهی، بادا چو ماه فرودین
عالم شود از مقدمش، خالی ز جهل، از علم پر
چون شهر قم، از مقدم شیخ اجل، میر مهین
ابر عطا، فیض عمیم، بحر سخی، کنز نعیم
کان کَرَم عبدالکریم پشت و پناه مسلمین
گنجینه علم سَلَف، سرچشمه فضل خلف
دادش خداوند از شرف، بر کف زمام شرع و دین
در سایه اش گرد آمده، اعلام دین از هر بلد
بر ساحتش آورده رو، طلّاب از هر سرزمین
یا رب به عمر و عزتش، افزای و جاه و حرمتش
کاحیا کند از همتش، آیین خیرالمرسلین
ای حضرت صاحب زمان ، ای پادشاه انس و جان
لطفی نما بر شیعیان، تایید کن دین مبین!
توفیق تحصیلم عطا، فرما و زهد بی ریا
تا گردم از لطف خدا، از عالِمین عاملین
امام خمینی : قصاید
در مدح ولی‏عصر (عج)
دوستان، آمد بهار عیش و فصل کامرانی
مژده آورده گل و خواهد ز بلبل مژدگانی
باد در گلشن فزون از حد، نموده مُشک بیزی
ابر در بستان، برون از حد نموده دُر فشانی
برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالارِ توران
رعدْ نالان چون شه ایران ز تیر سیستانی
از وصول قطره باران به روی آب صافی
جلوه‏گر گشته طبقها پر ز دُرهای یمانی
دشت و صحرا گشته یکسر فرش، از دیبای اخضر
مر درختان راست در بر، جامه های پرنیانی
گوییا گیتی، چراغان است از گلهای الوان
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی
هم، منزّه طَرْف گلشن از شمیم اُقحوانی
هم، معطّر ساحت بستان ز عطر ضیمرانی
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی
وآن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده
روی از این‏رو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی
لادن و میمون و شاه اِسْپَرغم و خیری و شب بو
برده‏اند از طز خوش، گوی سبق از نقش مانی
ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی
نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی
وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر
کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی
زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید
من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب
آشکارا گوید از شهناز و شور و مهربانی
قمریک ماهور خواند، هدهد آواز عراقی
کبکْ صوت دشتی و تیهو بیات اصفهانی
این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند
ای خدای …
کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟
کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم
تا به صد عزّت نماید از ولی‏اش میهمانی
حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی
مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمّد،مهدی آخر زمانی
با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی
بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی
خوشه چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی
ریزه خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی
از طفیل هستی‏اش، هستیّ موجودات عالم
جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی
شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی
از ضیائش ذرّه‏ای برخاست، شد مهر سپهری
از عطایش بدره‏ای گردید بدر آسمانی
بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر
بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی
گو بیا بشنو به گوش دل، ندای اُنظُرونی
ای که گشتی بی‏خود از خوف خطاب لَنْ ترانی
عید خُم با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد
که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی
جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی
قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم
عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی
عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی ؟
که سروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی
ای که بی نور جمالت، نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی؟
پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی
تا به کی این کافران، نوشند خون اهل ایمان؟
چند این گرگان، کنند این گوسفندان را شبانی؟
تا به کی این ناکسان، باشند بر ما حکمرانان؟
تا کی این دزدان، کنند این بی کسان را پاسبانی؟
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟
آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی
آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی
آنکه بر آیات حق رفت از خطایش، آنچه دانی
خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر
آنکه می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی
تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی
تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی
حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم
تا کند فُلک نجات مسلمین را، بادبانی
بس کرم کن عمر و عزّت بر کریمی کز کرامت
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی
نیکخواهش را عطا فرما، بقای جاودانی
بهر بدخواهش رسان هر دم، بلای آسمانی
تا ز فرط گل، شود شاها زمین چون طرف گلشن
تا ز فیض فرودین، گردد جهانی چون جنانی
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی
امام خمینی : مسمط
در توصیف بهاران و مدیح ابا صالح امام زمان(عج) و تخلّص به نام آیت اللّه حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی - قدّس اللّه سرّه
مژده فروردین ز نو، بنمود گیتی را مسخّر
جیشش از مغرب زمین بگرفت تا مشرق، سراسر
رایتش افراشت پرچم زین مُقَرنس چرخ اخضر
گشت از فرمان وی، در خدمتش گردون مقرّر
بر جهان و هر چه اندر اوست یکسر حکمران شد
قدرتش بگرفت از خطّ عرب تا مُلک ایران
از فراز توده آنوِرسْ تا سر حدّ غازان
هند و قفقاز و حبش، بلغار و ترکستان و سودان
هم، طراز دشت و کوهستان و هم، پهنای عمان
دولتش از فرّ و حشمت، تالی ساسانیان شد
کرد لشکر را ز ابر تیره، اردویی منظّم
داد هر یک را ز صَرصَر، بادیه پیمایی ادهم
بر سرانِ لشکر از خورشید نیّر، داد پرچم
رعد را فرمان حاضر باش دادی چون شه جم
برق از بهر سلام عید نو آتشفشان شد
چون سرانِ لشکری حاضر شدند از دور و نزدیک
هم امیران سپه آماده شد از ترک و تاجیک
داد از امر قضا بر رعد غُرّّان، حکم موزیک
زان سپس دادی بر آن غژمان سپه، فرمان شلیک
توده غبرا ز شلیک یلان بمباردمان شد
از شلیک لشکری بر خاک تیره، خون بریزد
قلبها سوراخ و اندر صفحه هامون بریزد
هم به خاک تیره از گُردان دو صد میلیون بریزد
زَهره قیصر شکافد، قلب ناپلئون بریزد
لیک زین بمباردمان، عالم بهشت جاودان شد
روزگار از نو جوان گردید و عالم گشت بُرنا
چرخْ پیروز و جهانْ بهروز و خوش اقبال دنیا
در طرب خورشید و مه در رقص و در عشرت ثریّا
بس که اسبابِ طرب، گردید از هر سو مهیّا
پیرِ فرتوتِ کهن از فرط عشرت، نوجوان شد
سر به سر دوشیزگان بوستان چون نوعروسان
داشته فرصت غنیمت در غیاب بوستان‏بان
کرده خلوت با جوانهای سحابی در گلستان
رفته در یک پیرهن با یکدگر چون جان و جانان
من گزارش را نمی‏دانم دگر آنجا چسان شد
لیک دانم اینقدر گل چون عروسان باروَر گشت
نسترن آبستن آمد سنبل تر پُر ثمر گشت
آن عقیمی را که در دِی بخت رفت، اقبال برگشت
این زمان طفلش یکی دوشیزه و آن دیگر، پسر گشت
موسم عیشش بیامد، سوگواریّش کران شد
چند روزی رفت تا ز ایام فصل نو بهاری
وقت زاییدن بیامدْشان و روزِ طفل‏داری
دست قدرت قابله گردید هر یک را به یاری
زاد آن یک طفلکی مهپاره وین سیمین عذاری
پاک یزدان هر چه را تقدیر فرمود، آن‏چنان شد
دختر رَز اندک اندک، شد مهی رخساره گلگون
غیرت لیلی شد و هر کس ورا گردید مجنون
غمزه زد تا رفته رفته می‏فروشش گشت مفتون
خواستگاری کرد و بردش از سرای مام بیرون
از نِتاجش باده گلرنگ روح افزای جان شد
سیب سیم اندامْ فتّان گشت و شد دلدار عیّار
گشت پنهان پشت شاخ، از برگ محکم بست رخسار
تا که به روزی ورا دید و ز جان گشتش خریدار
بس که رو بر آستانش سود، آن رنجور افگار
چهره‏اش زرد و رخش پرگرد و حالش ناتوان شد
جامه گلنارگون پوشیده بر اندام نار است
گوییا چون من، گرفتار بتی بی‏اعتبار است
جامه‏اش از رنگ خونِ دل، چنین گلناروار است
یا که چون فرهادِ خونین‏دل، قتیل راه یار است
پیرهن از خون اندامش، بسی گلنارسان شد
جانفزا بزمی طرب انگیز و خوش، آراست بلبل
تا که آید در حباله عقد او گل بی‏تامل
تار صَلصَل زد، نوا طوطی و گرمِ رقص سنبل
بس که روح افزا، طرب انگیز شد بزم طرب، گل
برخلاف شیوه معشوقگان تصنیف خوان شد
نی اساس شادی اندر توده غبرا مهیّاست
یا که اندر بوستانهای زمینی، عیش برپاست
خود در این نوروز اندر هشت جنّت، شور و غوغاست
قدسیان را نیز در لاهوت، جشنی شادی افزاست
چون که این نوروز با میلاد مهدی توامان شد
مصدرِ هر هشت گردون، مبدا هر هفت اختر
خالق هر شش جهت، نورِ دلِ هر پنج مصدر
والی هر چار عنصر، حکمران هر سه دختر
پادشاه هر دو عالم، حجّت یکتای اکبر
آنکه جودش شهره نُه آسمان بل لامکان شد
مصطفی سیرت، علی فر، فاطمه عصمت، حسن خو
هم حسین قدرت، علی زهد و محمّد علم مَهرو
شاه جعفر فیض و کاظم حلم و هشتم قبله گیسو
هم تقی تقوا، نقی بخشایش و هم عسکری مو
مهدی قائم که در وی جمع، اوصاف شهان شد
پادشاه عسکری طلعت، تقی حشمت، نقی فر
بوالحسن فرمان و موسی قدرت و تقدیر جعفر
علم باقر، زهد سجاد و حسینی تاج و افسر
مجتبی حلم و رضیّه عفّت و صولت چو حیدر
مصطفی اوصاف و مجلای خداوند جهان شد
جلوه ذاتش به قدرتْ تالیِ فیض مقدّس
فیض بی‏حدّش به بخشش، ثانیِ مجلای اقدس
نورش از کن کرد بر پا هشت گردون مقرنس
نطق من هر جا چو شمشیر است و در وصف شه، اخرس
لیک پای عقل در وصف وی اندر گل نهان شد
دست تقدیرش به نیرو، جلوه عقل مجرّد
آینه انوار داور، مظهر اوصاف احمد
حکم و فرمانش محکّم، امر و گفتارش مُسدّد
در خصایل ثانی اِثنینِ ابوالقاسم محمّد(ص)
آنکه از یزدان خدا بر جمله پیدا و نهان شد
روزگارش گرچه از پیشینیان بودی موخّر
لیک از آدم بُدی فرمانْش تا عیسی مقرّر
از فراز توده غبرا تا گردون اخضر
وز طرازِ قبّه ناسوت تا لاهوت، یکسر
بنده فرمانبرش گردید و عبد آستان شد
پادشاها، کار اسلام است و اسلامی پریشان
در چنین عیدی که باید هر کسی باشد غزلخوان
بنگرم از هر طرف، هر بیدلی سر در گریبان
خسروا، از جای برخیز و مدد کن اهل ایمان
خاصه این آیت که پشت و ملجا اسلامیان شد
راستی، این آیت اللّه گر در این سامان نبودی
کشتی اسلام را، از مهر پشتیبان نبودی
دشمنان را گر که تیغ حشمتش بر جان نبودی
اسمی از اسلامیان و رسمی از ایمان نبودی
حَبّذا از یزد، کزوی طالعْ این خورشید جان شد
جای دارد گر نهد رو، آسمان بر آستانش
لشکر فتح و ظفر، گردد هماره جانفشانش
نیرِ اعظم به خدمت آید و هم اخترانش
عبد درگه بنده فرمان شود، نُه آسمانش
چون که بر کشتی اسلامی، یگانه پشتبان شد
حوزه اسلام کز ظلم ستمکاران زبون بود
پیکرش بی‏روح و روح اقدسش از تن برون بود
روحش افسرده ز ظلمِ ظلم‏اندیشان دون بود
قلب پیغمبر، دلِ حیدر ز مظلومیش خون بود
از عطایش، باز سوی پیکرش روحْ روان شد
ابر فیضش بر سر اسلامیان، گوهر فشان است
بادِ عدلش از فراز شرق تا مغرب وزان است
دادِ علمش شهره دستان، شهود داستان است
حجّت کبری ز بعد حضرت صاحب زمان است
آنکه از جودش زمین ساکن، گرایان آسمان شد
تا ولایت بر ولیّ عصر (عج) می باشد مقرّر
تا نبوّت را محمّد (ص)، تا خلافت راست حیدر
تا که شعر هندی است از شهد، چون قند مکرّر
پوستْ زندان، رگْ سنان و مژّهْ پیکان، مویْ نشتر
باد، آن کس را که خصم جاه تو از انس و جان شد

امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
برای احمد
احمد است از محمّد مختار
که حمیدش نگاهدار بُود
فاطی، از عرش بطن فاطمه است
فاطِر آسمانْش یار بُوَد
حسن این میوه درخت حسن
محسنش یار پایدار بُوَد
یاسر، از آل پاک سبطین است
سرّ احسان ورا نثار بُوَد
علی از بوستان آل علی است
علی عالی‏اش شعار بُوَد
پنج تن از سلاله احمد
شافع جمله هشت و چار بُوَد
دخترم شعر تازه خواست ز من
مِعر گفتم که یادگار بُوَد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
علی (ع)
فارغ از هر دو جهانم، به گل روی علی
از خُم دوست جوانم، به خَم موی علی
طی کنم عرصه ملک و ملکوت از پی دوست
یاد آرم به خرابات، چو ابروی علی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴۶
از بهترین سلالهٔ آدم توئی بهین
بر مهترین کلالهٔ حوا توئی مهین
در خاتم رسالتی ای ختم انبیا
همچو نگین به خاتم و چون نقش درنگین
تو بَدرِ ازهری و همه انبیا سُها
تو مهر انوری و نجومند مرسلین
بحر است علم و طفل دبستانت ار بود
آن بحر بیکران و پر از لؤلؤ ثمین
پیشت خرد زدانش اگردم زند چنانست
کاید مگس بعرصهٔ عنقا کند طنین
اندر بیان بدیع معانی حکمتت
چون در شکر حلاوت و شهد اندر انگبین
از شوق ذروهٔ تو فلاطون فیلسوف
مست و خراب بوده و چون باده خم نشین
اسرار در جمال و جلال تو فانی است
صل علیک ثم علی آل اجمعین
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۶۸
بر قامت تو شد راست دنیای کن فکانی
بر تارک تو زیبا است اکلیل من رآنی
از یکدمت نخستین جانبازی است برطین
چون زهرهٔ ریاحین از باده مهرگانی
هستی بر انبیا شه فرمانبرت که و مه
تاج تولی مع اللّه حق را تو نور ثانی
برتر نشست از املاک شاه سریر لولاک
آن شب که شد برافلاک از بزم ام هانی
شرع تو نسخ ادیان کرد آنچنان که ریزان
گردد ورق ز اغصان در صرصر خزانی
غیر هواش یکسر از سرفکن به آذر
اسرار خاک آن در به زاب زندگانی
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
در دست های خالی ...
تو چهره ات شگفت ترین ست ،
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش ،
ای بی خیال ِ من
در چشم های تو
این مشت های بسته
این شعله های بسته
این شعله های پاکِ بلند
آخر به انزوای ِسرد و قفس ها
و فواره های منجمد روز
راه خواهد یافت
و طرح منفجر کننده ی آن
بر گوش های محتضر
مثل دو گوشواره ی زرّین
آویزه می کند :
- اینک سپیده ی آشتی چه قدر نزدیک است
و خون سرخ رنگِ منقبض ما
آخر به عمق ِ قلبِ جهان
راه خواهد یافت ...
*
تو چهره ات شگفت ترین ست
وقتی تو حرف می زنی
آفتاب ،
از اوج شوکت خود به زیر می آید
تا آخرین پیام تو را
مانند برگِ کتاب مقدس
بر نیزه های نور هدیه کند
تا همسایه ها
از تصوّر بی باکی ِ ما بهراسند
و آن روز ِ خفته در حریر بیاید
که بوسه های دختران ِ عاشق ما
طعم ِ سپیده ی موعود ،
و رنگ پاک ترین لحظه را نشانه دهد ...
*
تو چهره ات عزیزترین است ...
و رمز گشودن درها
در دست های خالی توست .
وقتی تو می گریی
بهار نمی آید
و زمستان ادامه خواهد داشت .
وقتی تو می گریی
بذرهای روینده
میان دست های روستایی ما
نابود می شود .
وقتی تو می خندی ...
تو چهره ات عزیزترین است
ای مخمل ِ مقدس ِ آتش
ای بی خیال ِ من ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
الیف
اول - الیف قددینه مونزل گلدی خطتی-اوستیوا
بئ - بولوندو قامتین وصلی وصالی-مونتها
تئ - تبارک سؤیله‌دی هر کیم کی, گؤردو حوسنینی
سئ - سیاقتله یازیلمیش آلنینیزدا گافو ها
پئ - پاک ائت نفسینی تا کیم بولاسان نورینی
چیم - چک جورمینی هر نه گلدی ایسه وئر ریضا
جئ - جمعالین منیسین هر کیم سورارسا بیر نفس
هه - حیات آخار لبیندن, یا محمّد موستفا
خئ - خبر وئر گل نه یوزدن اوخونور ایسمین سنین؟
دال - دلیلی-اؤولییاسن, یا الییول-مورتضا
زال - ذاکردیر شولار کیم, دایما ذکرون ائدر
رئ - رقیبلر زهرین ایچمیش اول حسن, خولقی-ریضا
زئ - زمی‌نین کبه‌سین هر کیم گؤررسه بیر نفس
سین - سنسن عالم ایچره, ائی حسینی-کربلا
شین - شهید ائت جانینی ۳عینل-ایبادین عشقینه
ساد - صفایی-باقیره ایرمک دیلرسن طالبا
زاد - زادین منیسین جعفر بولوبدور بیل تامام
تئ - تریقت ایچره سنسن, یا ایمامی-رهنوما
زای - ظالمدیر شولار کیم, ظالمه ظلم ائتدیلر
عین - ایناد ائدندیلر شونلارا دئر روزی-جزا
بئین - بئیری بیله‌مم من, هر نه کیم, گؤرسم بو گون
فا - فضلوللاه سنسن, یا الی موسا ریضا
قاف - قییامت مهشرینده شاه تقییو با نقی
کاف - کرامت مدنینده اول حسن عسکر لیقا
لام - لعلین جمع ائدیبدیر لشگری-عاشقلری
میم - مئهدی سانجابیدیر سانجابی-صاحبلوا
نون - نوزولی-قاشلارینا قیلمایان جاندان سوجود
واو - وصالین فیرقتیندن آبلارام من دمبدا
هئ - هوا دؤورانلارین تاتلری کوللی-رییا
لام - الیفلادن گؤروندو دردینه چون کیم, دوا
یا -یوزون نورین گؤرلدن بو خطای خسته‌دیر
خاندانی-موستفانی مدح ائدر صوبحو مسا
روبای, قیته و تک بئیت
تا بادهٔ خوشگووار وار, ائی ساقی
تا واردیر الینده ایختییار, ائی ساقی
بیر دؤور ائله کی, دؤوپو دولانمیش دؤوران
نه باده قویار, نه بادسار, ائی ساقی!
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۱۵
هرگز ترحمی به من مبتلات نیست
معلوم شد مرا که تو خوف خدات نیست
مرا در قمار عشق تو جان باختیم لیک
با آن دورخ تو شاهی و پروای مات نیست
بهر بلای جان سخنی جستم از لبت
خرسند کن بلات مرا گر بلات نیست
گفتم مگر حیات بود لعل جانفزات
گفتا کلام بیهده کم گو حیات نیست
گر بینم از وفات به بالین پس از وفات
مقصودم از خدای به غیر از وفات نیست
خالد ز کلکت این غزل دلگشا که ریخت
جز در خور بلاغت پیر هرات نیست
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح یکی از امیران
خواهم از نظم ده لیل و نهار
مدد مدحت شه گرچه نیاید به شمار
آنکه در رزم دلش خنده کند بر فولاد
وانکه در بزم کفش طعنه زند بر ابحار
آنکه در منقبتش ایزد بی چون گویاست
شاهد حال بود آیه قلنا یانار
به سخایش که دهد نسبت جود حاتم؟
تا کنم رد به برهان و دلیلش صد بار
همت عالی او داغ دل چرخ برین
بخشش بی حد او رشک ده ابر بهار
دارد از موهبتش بهره همه روی زمین
عرب و کرد و عجم، تاجک و ترک و تاتار
زیر زین چو بکشد رخش و هنر بنماید
به زبر دستی او رستم دستان اقرار
ور کند درگه کین روی سنان در دشمن
خصم را از غضبش کیک فتد در شلوار
ور برد حمله کهسار چو شیر شرزه
کوه را کی بود از هیبت او استقرار؟
اهل چین را که کند فرق ز شب رنگ اگر
نظر قهر گمارد سوی آن مرز و دیار
نیست آئینه خورشید به صیقل محتاج
بهتر این شد به دعا ختم شود این اشعار
کردگارا به شهنشاه سریر لولاک
هم به سکان شبستان سپهر دوار
به صفوف ملک و زمره اصحاب رسول
به مصابیح ظلم ، شرذمه هشت و چهار
به تولای مجرد شدگان از عالم
به تمنای کریمان ز جنت بیزار
باد آن داور دین با همه اولاد کرام
ایمن از قاطبه صدمت چرخ دوار
به ابد خرم و فرمان ده و اورنگ نشین
دشمنش بد دل و محروم و ستمدیده و زار
افسر مجد به سر ، شاهد بختش در بر
تا بود پرچم شب شاهد عذرای نهار
در سخن پروریم عیب جز این نیست که نیست
جام در جام و بخارا و سمرقند قمار
خالد این شکر شیرین ز سخن می ریزی
خسروت گر بنوازد به کرم ، دور مدار
مولانا خالد نقشبندی : قصاید
در مدح شاه عبدالله
دهید از من خبر آن شاه خوبان را به پنهانی
که عالم زنده شد بار دگر از ابر نیسانی
صف نظارگان در انتظارش چشم در راهند
پری رویان همه جمع اند و مطرب در غزلخوانی
خرامان و چمان با صد هزاران عشوه و دستان
کند تشریف را یک دم به صحن گلشن ارزانی
گدازد از کف پا لاله را مرهم داغ دل
نهد داغ غلامی لاله رویان را به پیشانی
برد تاب از لطافت تازه گلهای بهاری را
دهد آب از خجالت نونهالان گلستانی
غلام قد خود سازد همه آزاده سروان را
دهد شمشاد را از لاف رعنایی پشیمانی
کند آکنده از رشک رخش گل را به خون دل
کند شرمنده طاووس چمن را از خرامانی
شود روشن به دیدار شریفش دیده نرگس
رهد از پای بوسش سنبل تر از پریشانی
به وجه داوری و عزم گشت گلستان امروز
کند گلزار را غیرت فزای باغ رضوانی
که هست اندر نزاکت سخت بنیادش بسی محکم
ز نوزادان بستانی و خوبان شبستانی
ز یکسو دلبران هر هفت کرده برقع افکنده
همه هستند رشک خامه صورتگر مانی
ز دیگر سو بدانسان شد گلستان خرم و خندان
نباشد حاصل تحریر وصفش غیر حیوانی
به کلک صنعت آرا منشی قدرت بدایعها
نوشته بر حواشی چمن از خط ریحانی
بنفشه میزند با خال جانان لاف همرنگی
گل شبنم زده با روی دلداران خوی افشانی
کند راز دهن را غنچه فاش آهسته آهسته
به دیده میگند نرگس اشارتهای پنهانی
ریاحین از خط و سنبل ز زلف دلبران گوید
زند سروسهی با قد خوبان لاف همشانی
به روی برگ گل هر قطره ژاله می چکد گویی
که بر لعل یمانی رسته مروارید عمانی
ز فرش سبزه گلشن بر زمرد می زند طعنه
بخندد در شکفتن لاله بر یاقوت رمانی
دم از اعجاز عیسی می زند باد سحرگاهی
نشان می بخشد از احیای موتی ابر نیسانی
ز جوش گریه ابر بهاران گل همی خندد
چو معشوقان بی باک از خروش عاشق فانی
هزاران را به بوی گل ، دگر ره دیده شد روشن
بسان چشم یعقوب از شمیم ماه کنعانی
سمندرها شدند از سایه گل آتشین آبی
وحوش بر ز لطف گلستان گشتند بستانی
گلستان سبز و طوطی سبز و خنیا سبز در سبز است
نکیسا را کجا زیبد در این محفل خوش الحانی
هزاران گل شکفتند از نسیم صبح در یک دم
چو دلهای مریدان از نگاه قطب ربانی
چراغ آفرینش، مهر برج دانش و بینش
کلید گنج حکمت، مخزن اسرار سبحانی
مهین رهنمایان، شمع جمع اولیای دین
دلیل پیشوایان، قبله اعیان روحانی
عبیدالله، شاه دهلوی کز التفات او
دهد سنگ سیه خاصیت لعل بدخشانی
امام اولیا، سیاح بیدای خدا بینی
ندیم کبریا، سباح دریای خدا دانی
یمن شد گوئیا هندوستان از یمن انفاسش
دمادم می دمد زو نفحه انفاس رحمانی
اگر چه مشلعستانش بود شهر جهان آباد
ولی از مشعلش از قاف تا قاف است نورانی
ز اقصای ختا تا غایت مغرب زمین امروز
نباشد هیچکس مانند او از نوع انسانی
ز خورشید کمالش نیست جز خفاش بی بهره
بجز احول نبیند کس در این عالم ورا ثانی
پس از مظهر بجز وی در ضمیر کس نشد مضمر
کمالاتی که ظاهر گشت بر قیوم ربانی
نزیبد مهر را با فیض او لاف جهانگیری
نباشد چرخ را با قدر او امکان همشانی
نباشد باد را در حضرتش تاب سبکروحی
نباشد کوه را با همتش حد گرانجانی
سبق گویان سابق گر در این ایام می بودند
به محفل می نشستندش به جان بهر سبق خوانی
سفر اندر وطن کار مقیمان درش باشد
برایشان نگذرد بی خلوت اندر انجمن آنی
به جنب نسبت غرای آن قوم سعادتمند
ندارد هوش دردم با نظر اندر قدم شانی
بزرگانی که صد دفتر معارف گفته اند از بر
به نزدیکش همه هستند اطفال دبستانی
بسی چون قطب بسطامی و منصور است در کویش
انا الحق بر زبان هرگز نمی رانند و سبحانی
ز اقطاب جهان دعوی همشانیش می زیبد
سها را گر سزد با مهر تابان لاف رخشانی
چنان ارواح زاری شد ز روحانیتش دهلی
نمی گردد به گرد قلعه او فکر انسانی
اگرچه کافرستان است باشد از وجود او
بهشت و این سخن نبود خلاف نص قرآنی
بسی پژمردگیها بود گلزار هدایت را
دگر ره زابر فیضتش یافت سرسبزی وریانی
اگر معمار لطفش قصر ایمان را در این آخر
اساس از نو نبستی، روی بنهادی به ویرانی
مرا نادیده باشد با سر کویش سر و کاری
پس از دیدن عراقی را نبد پا پیر ملتانی
بسی توبیخ کردند اهل توران و خراسانم
به دارالکفر رفتن چون پسندی گر مسلمانی
به دهلی ظلمت کفر است گفتند و به دل گفتم
به ظلمت رو اگر در جستجوی آب حیوانی
نشد با طول صحبت ز اولیای یثرب و بطحا
میسر آنچه از وی شد مرا نادبده ارزانی
به جان شوبنده اش ای آنکه می خواهی شدن آزاد
ز تسویلات نفسانی و تلبیسات شیطانی
در انگشت ار بکردی صخره روزی خاتم عهدش
به موری کی خریدی حاصل ملک سلیمانی
به بدبختی خود شاید که خون گرید سیه بختی
در آن کوی است و دارد میل سوی عالم فانی
لئیمی گفت من در هندم و نشناسمش، گفتم
مگر نقل ابوجهل و محمد را نمی دانی
ز بنده خاکروبان درش را باد صد زنهار
ز کف ندهند آن اکسیر اعظم را به آسانی
تمنای قبولش دارم و دانم که نا اهلم
مدد یا روح شاه نقشبند و غوث گیلانی
سگم، از سگ بسی کمتر، تو نجم الدین صفت جانا
بدین سگ بنگر از روی کرم زانسان که میدانی
گریزان از نهیب باز نفسم صعوه سان سویت
زهی دولت به لطف این صعوه را گر بازگردانی
به خود کن آشنا چون کردیم از خویش بیگانه
عطای احمدی فرما چو ما کردیم سلمانی
بدانسان مظهری شد جان پاکت جان جانان را
به چشم اهل بیتش این زمان خود جان جانانی
ز جام فیض خود کن خالد درمانده را سیراب
که او لب تشنه تیه است و تو دریای احسانی