عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
لیکن نه سری که غیر پا پنداری
تا آنک آری بدین سخن انکاری
آن پا و سر آن سر است و پاهان بشنو
‌‌گر دانش اسرار معما داری
ملا هادی سبزواری : رباعیات
رباعی فی حقیقة المحمدیه
ای صبح ازل طلعت روح افزایت
ای شعلهٔ جواله قد و بالایت
خم پیش دو ابروی تو قاب قوسین
‌‌خلق اللهی گواه او ادنایت
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
شهروزه شدی و شاه دوران بودی
بهروزه شدی لعل بدخشان بودی
با اهرمن انبازی و هم خاک نشین
‌‌هم بزم فرشته نور یزدان بودی
ملا هادی سبزواری : رباعیات
و له ایضاً
یا من هو نورا عین ایقاظ
یا من هو روح انفس حفاظ
سبحانک لست قائلا بالثانی
‌‌انت المعنی و کلنا الفاظ
ملا هادی سبزواری : رباعیات
دوبیتی
ز عشقش سوز در هر سینه بینم
غمش را گنج هر گنجینه بینم
ه آیینهٔ اویند دلکش
‌‌ندانم در کدام آیینه بینم
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
ساقی‌نامه
دیگر بارم افتاده شوری بسر
بجانم شده آتشی شعله ور
که دستار تقوی ز سرافکنم
ز پاکندهٔ نام را بشکنم
ملولم از این خرقه و طیلسان
که بتها است در آستینم نهان
تو بنمای آن چهرهٔ آتشین
که آتش فتد در بت و آستین
چه آتش که از خود ستاند مرا
نه از غیر تنها رهاند مرا
ز وحدت دلا تا کی اندر شکی
یکی گو یکی دان یکی بین یکی
بیا ساقیا در ده آن راح روح
که یابم ز فیضش هزاران فتوح
صباح است ساقی صبوحی بیار
مئی کو نخواهد صراحی بیار
بلی کی صراحی بود راز دار
ببزمی که نبود خودی را شمار
نخستین که کردند تخمیر طین
گل ما نمودند با می عجین
ندیمان وصیت کنم بشنوید
که عمر گرامی بآخر رسید
چو این رشتهٔ عمر بگسسته شد
بآغاز انجام پیوسته شد
بشد ملک تن بی سپهدار جان
بیغما ربودند نقد روان
خدا را دهیدم بمی شست شوی
بپاشید سدرم از آن خاک کوی
بجوئید خشتم ز بهر لحد
زخشتی که بر تارک خم بود
بسازید تابوتم از چوب تاک
کنیدم می آلوده در زیر خاک
چو از برگ رز نیز کفنم کنید
بپای خم باده دفنم کنید
بکوشید کاندر دم احتضار
همین بر زبانم بود نام یار
نه شمعم جز آن مه ببالین نهید
نه حرفم جز از عشق تلقین دهید
زمرد و زن اندر شب وحشتم
نیاید کسی بر سر تربتم
بجز مطرب آید زند چنگ را
مغنی کشد سرخوش آهنگرا
بخونم نگارید لوح مزار
که هست این شهید ره عشق یار
چهل تن زرندان پیمانه زن
شهادت کنند این چنین برکفن
که این را بخاک درش نسبت است
ز دردی کشان می وحدتست
که می ساختی شیخ سجاده کش
بیک دم زدن عاشق باده کش
ز نظاره گردی اهل کنشت
همه پارسایان تقوی سرشت
نبودی بجز عاشقی دین او
جز این شیوهٔ پاک آئین او
همه کیش از او خدمت میفروش
ز جان حلقهٔ بندگیش بگوش
ندیدیم کاری از او سر زند
بجز اینکه پیوسته ساغر زند
چو ساغر منزه ز چون و زچند
چو خورشید تابان بر اوج بلند
نباشد صداعش نیارد خمار
کند یاربینش هم از چشم یار
الهی بخاصان درگاه تو
بسرها که شد خاک در راه تو
بافتادگان سر کوی تو
بحسرت کشان بلا جوی تو
بدرد دل دردمندان تو
بسوز دل مستمندان تو
بحق سبوکش بمیخارگان
که هستند از خویش آوارگان
بپیر مغان و می و میکده
برندان مست صبوحی زده
که فرمان دهی چون قضاراکه هان
ز اسرار نقد روانش ستان
نخستین ز آلایشش پاک کن
پس آنگاه منزلگهش خاک کن
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
مناجات
خداوندا دلم لبریز غم کن
درون درد پروردی کرم کن
پر از نوش محبت کن ایاغم
ز جام عاشقی تر کن دماغم
ز صهبای شهودم کن چنان مست
که نشناسم سر از پا پای از دست
کلید گنج معنی کن بیانم
شکر بار از حقیقت کن زبانم
چنان سرگرم عشق خود بسازم
که نرد عشق جز با تو نبازم
سر از عشق تهی در گور بادا
هر آنکه جز تو بیند کوربادا
غلط گفتم جز او کی در میان بود
کجا از غیر او نام و نشان بود
چگویم از جمال آفتابش
که عین بی حجابی شد حجابش
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
و له فی ذم الدنیا الدنیه
دیده باشی ز کودکان صغیر
شود این یک وزیر و آن یک سفیر
حکمرانی شاه بر اورنگ
هست تخمین ساعتیش درنگ
از چه آن سلطنت مجازی شد
نام آن پادشاه بازی شد
زانکه نسبت بعمر آن کودک
فی المثل آنزمان بود صد یک
پس بر این کن قیاس سالی صد
سلطنت را ز مدت بیحد
کایدت بیش از نعیم جحیم
بر سر آن نمای این تقسیم
لیک عمر ابد که در پیش است
هرچه گوئیش بیش از آن بیش است
گر کنی عمر صد هزار ای عام
بشماری زیاد تیش مدام
روز و شب کوشی و همه مه و سال
خود شمارش تصوریست محال
عمرت ای خواجه هست چند ایام
و آنچه داری بپیش بی انجام
بی نهایت چه و نهایت دار
گرچه او هست صد هزار هزار
زانچه پیش است نیست عشر عشیر
عمر دنیا ز خواب کمتر گیر
پس چو بیحد بقبر باید خفت
نتوان شاه بازیش هم گفت
در جهان هرچه خیر و شر بینی
همه چون باد درگذر بینی
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
حکایت
پادشاهی دُر ثمینی داشت
بهر انگشترین نگینی داشت
خواست نقشی که باشدش دو ثمر
هر زبان کافکند بنقش نظر
وقت شادی نگیردش غفلت
گاه انده نباشدش محنت
هرچه فرزانه بود آن ایام
کرد اندیشهٔ ولی بدخام
ژنده پوشی پدید شد آندم
گفت بنویس بگذرد این هم
شاه را این سخن فتاد پسند
چون شکرخنده از لب چون قند
ز آنکه گر پیش آید او را غم
بیند او بگذرد شود خرم
ور بود هم بعیش خوش اندر
بیند او بگذرد شود ابتر
ای کریم بحق علی الاطلاق
بحق آنکه داد این سه طلاق
که باسرار ده تو آن کردار
که بود آن مطابق گفتار
ملا هادی سبزواری : ساقی‌نامه
و له ایضاً
ای تو همساز من وهم سوزم
وی رخت اختر شب افروزم
همه آیینه و تو جلوه گری
همه را از همه تو درنظری
همه گر فرد شعله می بودی
گوی وحدت زجمله بربودی
ز آنکه هرجا دوئی بود درشیء
متخلل بود در او جزوی
لیک جز او همه از اوفیء است
غیر او در میانه لاشیئی است
چشمت اسرار گر بود احول
دونماید ترایکی مشعل
ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
سؤال میرزا بابای گرگانی در حین توقف سبزوار از حاج ملاهادی سبزواری
ای حکیمی که چون تو فرزندی
ما در دهر در زمانه نزاد
وادی عشق را توئی هادی
سالکان طریق را تو مراد
از تو بستان معرفت خرم
وز تو ایوان معدلت آباد
بحر توحید را توئی زورق
شهر تجرید را توئی استاد
هم کنوز ورموز سر وجود
در نهاد تو کردگار نهاد
گر تو و چون توئی نبود مراد
ننمودی خدای خلق ایجاد
چیست اقرار فضل تو ایمان
کیست انکار امر توالحاد
چون کلید خزائن دانش
بر کف قدرت تو قادر داد
سر این نکته را بیان فرما
تا شود قلب مستمندان شاد
در سه جاموت دادهاند نشان
عارفان طریق را ارشاد
زان یکی ذاتی است و آندیگر
اضطراری است در جمیع عباد
واندگر هست اختیاری شخص
کو بتاراج زندگانی داد
زندهٔ مرده چون تو اندزیست
مردهٔ زنده چون کند دلشاد
ور خمولی گزیند و عزلت
هستی خویش را دهد بر باد
حکمت و عفت و شجاعت و عدل
همه افتد ز کار همچو جماد
شهوتی گر نبود عفت نیست
کافرار نیست بهر چیست جهاد
ور رضا بر قضای ربانی
داد گوید هر آنچه بادا باد
قوت اطفال و کسب رزق حلال
امر فرمود سید امجاد
ور بتحصیل رزق پردازد
در میان گروه بی بنیاد
روز و شب صاحبان نحوت و آز
فارغش کی کنند از الحاد
مرده با زندگان بخل و حسد
کی تواند نمود او اسعاد
نیست ما را چو چشم دل روشن
صد نماید بچشم ما آحاد
راه باریک و دور و ویرانست
شب تاریک و کور مادرزاد
گر ز برهان عقلی و نقلی
راه مقصود را کنی ارشاد
در دو عالم خدای هر دو جهان
قدرت افزون کند و قرب زیاد
لیک منظوم میرود مسئول
گر کنی ز التفات خود انشاد
بعد ماو شما بعمر دراز
نفع گیرند اهل علم و سداد
روحی فداک کمترین درباب حدیث موتوا قبل ان تموتواحیران و سرگردانم
ما بدین مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند
چشم بصیرت کور و راه مقصود دور مگر بهدایت هادی طریق سعادت در این ورطهٔ هلاکت جانی بسلامت بیرون برده از چاه ضلالت بدر آئیم و ببرهان عقلی و نقلی آن صاحب دانش و بینش ناسوران سوختگان آتش حسرت مرهم پذیر شود چون استدعا از بندگان عالی چنان بود که چند کلمه منظوم مرقوم فرمایند از این جهت گستاخی شد جواب سئوال منظوم استدعا نمودم و تا بحال نظم و غزلی معروض نشده این هم از التفات سرکار است.
ما چو نائیم و نوا از ما ز تست
ما چو کوهیم و صدا در ماز تست
و اگر در سئوآل خبط و خطائی شده باشد باصلاح آن کوشیده
من هیچم و کم ز هیچ هم بسیاری
از هیچ و کم از هیچ نیاید کاری
جواب و سئوال هر دو از سرکار است (ای دعا از تو و اجابت هم ز تو)
والسلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته

ملا هادی سبزواری : سؤال و جواب
جواب سؤال
بسم‌الله الرحمن الرحیم
ای عزیزی که چون تو بابائی
ایزد ابناء معرفت را داد
دایم از کوشش تو و چو توئی
قوت و قوت رسد باین اولاد
قافله عشق را توئی چو جرس
مقدحه شوق را توئی چوزناد
سردی روزگار و ابنائش
طبعم افسرده کرد همچو جماد
نسر طایر ز نسر شد واقع
باشهٔ نظم همچو پشه فتاد
لیک گر طبع نیست باکی نیست
جو ز نصر من اللّه اسمتداد
ای که انواع مرگ پرسیدی
ایزد انواع زندگیت دهاد
مرگ نبود که زندگی باشد
وین نمط را بسی بود افراد
سورها ماتم است و ماتم سور
فاقه باشد توانگری عباد
کثرت بی حد و حقیقت تر
شدت نور و قرب سربعاد
فی الموت الذاتی
موت ذاتی ترقی اکوان است
سوی وحدت ز عالم اضداد
رفتن نطفه از جهان گیاه
سوی حیوان پس از مقام جماد
همچنین نفس سوی عقل و عقول
شود ابدال بعد از آن اوتاد
هرچه اندوخت در عوالم پست
در جهان بلند ساخت زیاد
می نکاهد از آن سر موئی
ذلک الواحد هو الاعداد
اضطراری موت معلومست
اختیاری او چهار افتاد
در بیان موتات اربعه
موت ابیض که هست جوع و عطش
در ریاضات یا شروط رشاد
این سحابی است یمطر الحکمه
در احادیث عالی الاسناد
ابیضاض و صفا همی آرد
عکس البطنة تمیت فؤاد
موت اخضر مرقع اندوزیست
در زنی چون دراعهٔ زهاد
مرقعه مدرعه و استحیی
گشته مروی ز سید زهاد
سبزیش خرمی عیش بود
که قناعت کنوز لیس نقاد
موت اسود که شد بلای سیاه
احتمال ملامت است و عناد
لا یخافون لومة لائم
رو ز قرآن بخوان باستشهاد
موت احمر که رنگ خون آرد
باشد این جاخلاف نفس و جهاد
گفت ز اصغر بسوی اکبر باز
آمدیم آن نبی ز بعد جهاد
مردهٔ زنده زندهٔ مرده
عقدهاش دست معرفت بگشاد
مردهٔ زنده زندهٔ عشق است
کرده نفی مراد پیش مراد
میت بین ایدی الغسال
شلاخسر ضعیف در ره باد
تو باو زنده او بحق زنده
اوفنا فی اللّ] و توفی الاسناد
زندهٔ مرده مردهٔ جهل است
بی خبر از خدا و راه رشاد
مانده درگورتن جلیس و حوش
همه اهل مقابر اجساد
نفس گیرد ز یار بهتر خوی
چه نشینی تو باقراد و جراد
رفته اندر سئوال کز پس مرگ
کافر ار نیست بهرچیست جهاد
نیست آنی زمانی است این مرگ
بارها مردهاند اهل وداد
موتوا من قبل ان تموتوانه آنست
که کشد دست آدمی ز جهاد
کشش و کوشش از پی مرگ است
تا نباشد نمیرد ام فساد
گر ز اوصاف مرگ میرد کس
شود از غل و سلسلش آزاد
بدر و تقطیر هم تهور وجبن
جربزه و ابلهی شره اخماد
باز ز اوصاف عقل باید مرد
حکمت و عفت و شجاعت و داد
پس شجاعت رود زید قدرت
حکمت خلقی هش رود بر باد
سهرو جوعش فی المثل آرد
ذکر قیوم یا صمد را یاد
متخلق شود لخلق اللّه
همه اسما خداش یادرهاد
آری از بعد طمس هیچ نماند
که پس از مرگ نوش دارو داد
وحدت کرمانشاهی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شماره 1
به صدق گفته‌ام هر دل گواه است
که دل‌ها را به سوی دوست راه است
به هر سو رو نمایی دوست آن سوست
جز او را گر ببینی اشتباه است
وحدت کرمانشاهی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شماره 3
شنو این نکته از من ای دل آگاه
به جز راه رضای حق مجو راه
کسی کو بر کند از ما سوا دل
جهان گردد ورا بر وجه دلخواه
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 1
از عشق خدا گر به سرت شور و نواست
از حق بنما طلب دلت هرچه که خواست
با دیده حق‌بین بنگر خوبان را
رخسار نکو آینه صنع خداست
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 3
هرچند که ذات حق نهان است ز دید
در خویش خدای خویش را بتوان دید
گر خانه دل تهی شود از اغیار
منزلگه یار می‌شود بی تردید
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 4
یکتا و مقدس است خلاق ودود
از فیض وجود اوست امکان موجود
او واحد مطلق است و در ساحت او
کفر است اگر کنیم اظهار وجود
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 7
ذات احدیت است از دیده نهان
لیکن نبود ز چشم حق‌بین پنهان
او واحد و فرد و لامکان است و قدیر
در قبضه قدرتش بود کون و مکان
وحدت کرمانشاهی : رباعیات
رباعی شماره 8
گر طالب مطلوب به هر آیینی
شرط است که در طلب ز پا ننشینی
بگذار ز سر غرور و خودبینی را
خواهی اگر ای دوست خدا را بینی
وحدت کرمانشاهی : غزلیات
غزل شماره 1
ای دوست مرانم ز در خویش خدا را
کز پیش نرانند شهان خیل گدا را
باز آی که تا فرش کنم دیده به راهت
حیف است که بر خاک نهی آن کف پا را
از دست مده باده که این صیقل ارواح
بزداید از آیینه دل زنگ ریا را
زاهد تو و رب ارنی؟ این چه خیال است
با دیده خودبین نتوان دید خدا را
هرگز نبری راه به سر منزل الا
تا مرحله پیما نشوی وادی لا را
چون دور به عاشق برسد ساقی دوران
در دور تسلسل فکند جام بلا را
آتش به جهانی زند ار سوخته جانی
بر دامن معبود زند دست دعا را
طوفان بلا آمد و بگرفت در و دشت
چون نوح برافراشت به حق دست رجا را
در حضرت جانان سخن از خویش مگوئید
قدری نبود در بر خورشید سها را
از درد منالید که مردان ره عشق
با درد بسازند و نخواهند دوا را
وحدت که بود زنده خَضَروار مگر خورد
از چشمه حیوان فنا آب بقا را