عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱
تا کی از آرزوی جاه و خطر
به در شاه و زی امیر شوی؟
دشمن من شدی بدانکه چو من
حاضر آیم تو می حسیر شوی
جهد آموختن بباید کرد
گرت باید که بی‌نظیر شوی
که نمیرند جمله باخطران
تا تو، ای بی‌خطر، خطیر شوی
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹
خاقانی ازین مختصران دست بدار
در کار شگرف همتی دست برآر
پروانه مشو جان به چراغی مسپار
خورشید پرست باش نیلوفر وار
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۰
خاقانی اگر نه خس نهادی خوش باش
گام از سر کام در نهادی خوش باش
هرچند به ناخوشی فتادی خوش باش
پندار در این دور نزادی خوش باش
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز؟
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
اگر بتازم گیتی نگویدم که بدار
وگر بدارم، گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار و وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر در نظم و نثر دارم آز
ز بی‌تمیزی این خلق هرچه بندیشم
چو بی‌زبانان با کس همی نگویم راز
نمی‌گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگرچه از پی عز است پای باز به بند
چو نام بند است آن عز همی نخواهد باز
تنا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی‌رنج می‌نگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده‌تر شوی آن‌گه که برشوی به فراز
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
دلدار به طبع گشت رام آخر
وین کار به صبر شد تمام آخر
آن کرهٔ سر کشیدهٔ توسن
بی‌رایض گشت خوش لگام آخر
وان مرغ رمیده وز قفس جسته
باز آمد چون دلم به دام آخر
هرکس که به صبر پای بفشارد
روزی برسد چو من به کام آخر
منشوری نیست دور محنت را
چون یابد دولت دوام آخر
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
ای خواجه، چه آوردی زین خانه بدر بودن؟
سودیت نمی‌باید چندین به سفر بودن
اندر پی بهبودی باید شدنت، کین جا
بیماری بد باشد هر روز بتر بودن
بر چرخ کشیدی سر ناگاه، ندانستی
کانگشت‌نما خواهی گشتن، ز قمر بودن
این دولت بیداران ناگاه نماید رخ
گر منتظر آنی، باید به خبر بودن
جز صورت یکرنگی مپسند که زشت آید
گه زاهد خوشیده، گه فاسق‌تر بودن
از پای طلب منشین، کین جات نمی‌باید
دستی دو سه بوسیدن، روزی دو سه سر بودن
هان! ای پسر مقبل، خود نیز بکن کاری
جاوید نمی‌شاید در نان پدر بودن
منقاد دلیلی شو، در راه، که آهن را
بی‌صحبت اکسیری دورست ز زر بودن
چون اوحدی از دستش دریای بلا درکش
تا وقت سخن بتوان دریای گهر بودن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۲
سر دل گویی، ز جان اندیشه کن
در دلش دار، از زبان اندیشه کن
لاف کشف و غیب دانی می‌زنی
از خدای غیب دان اندیشه کن
در زمین از آسمان گویی سخن
ای زمین، از آسمان اندیشه کن
یا ز دین آشکارا شرم دار
یا ز دانای نهان اندیشه کن
ای که می‌خسبی به شبهای چنین
آخر از روز چنان اندیشه کن
تیر فرصت در کمان جهدتست
می‌رود تیر از کمان، اندیشه کن
دل به باد آرزوها بر مده
ناتوانی تا توان اندیشه کن
بهر سود اندر خطرها می‌روی
سود دیدی، از زیان اندیشه کن
گر ندانی رفتن خود را یقین
بنگر و زین رفتگان اندیشه کن
این زمان اندیشه بی‌کارست و فکر
کار خود را این زمان اندیشه کن
اوحدی زین ورطه آمد بر کنار
ای که غرقی در میان اندیشه کن
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
خیز و کار رفتنت را ساز ده
همرهان خویش را آواز ده
مرغ گل را در زمین پوشیده‌دار
مرغ دل را در فلک پرواز ده
گر گمان داری ز معنی‌دان بپرس
ور کمان داری به تیر انداز ده
چون شوی واقف ز راز آن طرف
مژده‌ای در گوش اهل راز ده
ور بخواهی نیز کردن یاد ما
هم به یاد آن بت طناز ده
کس نپردازد سخن چون اوحدی
گوش با قول سخن پرداز ده
عشق را آغاز و انجامی نبود
ساقیا، این جامم از آغاز ده
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
جهد بکن تا که به جایی رسی
درد بکش، تا به دوایی رسی
بر سر آن کوچه بسی برگهاست
خیز و برو، تا به نوایی رسی
پیرهنی چاک نکردی به عشق
کی ز بر او به قبایی رسی؟
تا نشوی فارغ و یکتا، کجا
از سر آن زلف بتایی رسی؟
بس که به بوسی تو زمینش ز دور
تا که به بوسیدن پایی رسی
گر تو درآیی ز پی کاروان
زود به آواز درایی رسی
از صف دل دور مشو، زانکه تو
هم ز دل خود به صفایی رسی
ای که به مخلوق چنین غره‌ای
خود چه کنی؟ گربه خدایی رسی
خواجه ترا چون ز غلامان شمرد
گر نگریزی به بهایی رسی
یوسف خود را بتوانی ربود
گر به چنین گرگ‌ربایی رسی
اوحدیا، سایه ز ما برمگیر
گر به چنین ظل همایی رسی
اوحدی مراغه‌ای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - وله فی‌الموعظه
گر آن جهان طلبی، کار این جهان دریاب
به هرزه می‌گذرد عمر، وارهان، دریاب
تو غافلی و رفیقان به کار سازی راه
چه خفته‌ای؟ که برون رفت کاروان، دریاب
هزار بار ترا بیش گفته‌ام هر روز
که : هین! شبی دوسه بیدار باش، هان! دریاب
جوان چو پیر شود، کار کرده می‌باید
ز پیر کار نیاید، تو، ای جوان، دریاب
زمانه می‌گذرد، چون زمین مباش، زمن
قبول کن، ز من ای خواجه، این زمان دریاب
ترا شکار دلی، گر ز دست برخیزد
سوار شو، منشین، سعی کن، روان دریاب
گرت به جان خطری میرسد تفاوت نیست
قبول خاطر صاحب دلان بجان دریاب
ورت نگه کند از گوشه‌ای شکسته دلی
غلط مشو، که فتوحیست رایگان، دریاب
به هیچ کار نیایی چو ناتوان گردی
کنون که کار به دستست، می‌توان، دریاب
اقامت تو بدنیا ز بهر آخرتست
چو این گذشت به غفلت مکوش و آن دریاب
شنیده‌ای که چها یافتند پیش از تو؟
تو نیز آدمیی، جهد کن، همان دریاب
به پیشگاه بزرگان گرت رها نکنند
فقیر باش و زمین بوس و آستان دریاب
ز عمر عاریتی، اوحدی، بمیر امروز
پس آنگهی برو و عمر جاودان دریاب
مکن ز یاد فراموش روز دشواری
که با تو چند بگفتم که: ای فلان، دریاب
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
در بند گره‌گشای می‌باید بود
ره گم شده، رهنمای می‌باید بود
یک سال و هزار سال می‌باید زیست
یک جای و هزار جای می‌باید بود
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴
دل در طلب دنیی دون هیچ منه
بر دل غم او کم و فزون هیچ منه
خواهی که به بارگاه شاهی برسی
از کوی طلب پای برون هیچ منه
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
اگر به بندگی ارشاد می‌کنیم تو را
اشاره‌ای است که آزاد می‌کنیم تو را
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد می‌کنیم تو را
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب می‌شوی، آباد می‌کنیم تو را
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد می‌کنیم تو را
فرامشی ز فراموشی تو می‌خیزد
اگر تو یاد کنی، یاد می‌کنیم تو را
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد می‌کنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما، صائب
که ما به تربیت استاد می‌کنیم تو را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بهار گشت، ز خود عارفانه بیرون آی
اگر ز خود نتوانی، ز خانه بیرون آی
بود رفیق سبکروح تازیانهٔ شوق
نگشته است صبا تا روانه بیرون آی
اگر به کاهلی طبع برنمی‌آیی
ز خود به زور شراب شبانه بیرون آی
براق جاذبهٔ نوبهار آماده است
همین تو سعی کن از آستانه بیرون آی
ز سنگ لاله برآمد، ز خاک سبزه دمید
چه می‌شود، تو هم از کنج خانه بیرون آی
کنون که کشتی می راست بادبان از ابر
سبک ز بحر غم بیکرانه بیرون آی
درید غنچهٔ مستور پیرهن تا ناف
تو هم ز خرقهٔ خود صوفیانه بیرون آی
ازین قلمرو کثرت، که خاک بر سر آن!
به ذوق صحبت یار یگانه بیرون آی
ترا میان طلبی از کنار دارد دور
کنار اگر طلبی، از میانه بیرون آی
حجاب چهرهٔ جان است زلف طول امل
ازین قلمرو ظلمت چو شانه بیرون آی
ز خاک، یک سرو گردن، به ذوق تیر قضا
اگر ز اهل دلی، چون نشانه بیرون آی
کمند عالم بالاست مصرع صائب
به این کمند ز قید زمانه بیرون آی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۷
گفتار نکو دارم و کردارم نیست
از گفت نکوی بی عمل عارم نیست
دشوار بود کردن و گفتن آسان
آسان بسیار و هیچ دشوارم نیست
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۵
ای صافی دعوی ترا معنی درد
فردا به قیامت این عمل خواهی برد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۲
سر رشته دولت ای برادر به کف آر
وین عمر گرامی به خسارت مگذار
دایم همه جا با همه کس در همه کار
میدار نهفته چشم دل جانب یار
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۷
چون تیشه مباش و جمله بر خود متراش
چون رنده ز کار خویش بی‌بهره مباش
تعلیم ز اره گیر در امر معاش
نیمی سوی خود می کش و نیمی می پاش
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۸
در میدان آ با سپر و ترکش باش
سر هیچ به خود مکش به ما سرکش باش
گو خواه زمانه آب و خواه آتش باش
تو شاد بزی و در میانه خوش باش
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۱
چون شب برسد ز صبح خیزان می باش
چون شام شود زاشک ریزان می باش
آویز در آنکه ناگزیرست ترا
وز هر چه خلاف او گریزان می باش