عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
ای شربت جفای تو هم تلخ و هم لذیذ
خصمانه حرفهای تو هم تلخ و هم لذیذ
رد جام عشوه ریخته میها به زهر چشم
چشم غضب نمای تو هم تلخ و هم لذیذ
صلح و حیات و مرگ بهم داده‌ای که هست
وقت غضب ادای تو هم تلخ و هم لذیذ
دی زهر و انگبین بهم آمیختی که بود
دشنام جان فزای تو هم تلخ و هم لذیذ
ای دل ز خشم و صلح به آن لب سپرده یار
صد شربت از برای تو هم تلخ و هم لذیذ
امشب دهنده می و نقلی که صد اداست
با لعل دلگشای تو هم تلخ و هم لذیذ
در عشق کس نداد شرابی به محتشم
از ماسوا سوای تو هم تلخ و هم لذیذ
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
آن خسرو فرهاد لقب کز ره جود
هر ساتل به من تفقدی می‌فرمود
بی‌لطفیش امسال اگر وزن کنم
هم سنگ به کوه بیستون خواهد بود
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
آنان که شمع آرزو در بزم عشق افروختند
از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسئله
و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند
چون رشتهٔ ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر
یک رشته از زنار خود، بر خرقهٔ من دوختند
یارب! چه فرخ طالعند، آنان که در بازار عشق
دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهائی شب چه گفت؟
کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
تو و آن قامتی که موزون است
من و این طالعی که وارون است
تو و آن طره‌ای که مفتول است
من و این دیده‌ای که مفتون است
تو و آن پیکری که مطبوع است
من و این خاطری که محزون است
تو و آن پنجه‌ای که رنگین است
من و این سینه‌ای که کانون است
تو و آن خنده‌ای که نوشین است
من و این گریه‌ای که قانون است
تو و آن نخوتی که بی‌حد است
من و این حسرتی که افزون است
تو و رویی که لمعهٔ نور است
من و چشمی که چشمهٔ خون است
تو و زلفی که عنبر ساراست
من و اشکی که در مکنون است
من و خون دلی که مقسوم است
تو و لعل لبی که میگون است
من ندانم غم فروغی چیست
تو نپرسی که خسته‌ام چون است
فروغی بسطامی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
گاهی هوس بادهٔ رنگین دارم
گاه آرزوی وصل نگارین دارم
گه سبحه به دست و گاه زنار به دوش
یارب چه کنم، کیم، چه آیین دارم
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۵۰ - عکس و تبدیل
چرخ نداند در و دیوار کس
تکیه به دیوار و درش کرده بس
مردم یک خانه و صد خرمی
خانهٔ یک مردم و صد مردمی
چتر شه آنست که شد چرخ ماه
چرخ مه این است که شد چتر شاه
ور قلم از سحر زبان بر کشم
سحر زبان را به قلم در کشم
آب فرو ماند چو کوه از شهاب
کوه درامد به تزلزل چو آب
چشم پدر بهر جگر گوشه تر
گوشهٔ هر چشم شده پر جگر
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۱۱ - پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشهٔ محنت، پای در گل کردن
چون رفت به گوش هر کس این راز
وز هر طرفی برآمد آواز
کازاده جوانی از فلان کوی
شد شیفتهٔ فلان پری روی
در مکتب عشق شد غلامش
خواند شب و روز لوح نامش
مقصود وی آن بت یگانه است
وآن درس تعلمش بهانه‌است
زو هر چه شنید یاد گیرد
تعلیم دگر به باد گیرد
آموختنش، کجا بود هوش؟!
کاموخته می‌کند فراموش
زین قصه، بهر در سرایی
می‌رفت نهفته ماجرایی
تاگشت ز گفت و گوی اوباش
بر مادر لیلی این خبر فاش
ما در ز نهیب شرم اغیار
بنشست به گوشه‌ای دل افگار
زان آتش ده زبانه ترسید
وز سرزنش زمانه ترسید
فرزند خجسته را نهانی
بنشاند ز راه مهربانی
گفت ای دل و دیدهٔ مرا نور
از روی تو باد چشم بد دور
دانی که جهان فریب ناکست
آسودگیش غم و هلاکست
هر کاسه که خوان دهر، دارد
پنهان، به نواله، زهر دارد
هر سرخ گلی که در بهاریست
در دامن او نهفته خاریست
تو ساده مزاجی و تنگ دل
وز نیک و بد زمانه غافل
چون اهل زمانه را وفا نیست
ز ایشان طلب وفا روا نیست
هان تا نکنی عنان دل سست
کافتاده خلاص کم توان جست
القصه شنیده‌ام که جایی
داری نظری به آشنایی
ترسم که چو گردد این خبر فاش
بد نام شوی میان اوباش
آتش که به شاخ ارزن افتد
زود ار نکشی، به خرمن افتد
با این تن پاک و گوهر پاک
آلوده چرا شوی بهر خاک؟
جایی منشین که چو نهی پای
تهمت زده خیزی، از چنان جای
چون شهره شود عروس معصوم،
پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟
آن کس که مگس ز کاسه راند
ناخوردن و خوردنش که داند؟
عشق ار چه بود به صدق و پاکی
خالی نبود ز شرمناکی
آوازه چو گشت در جهان عام
صرفه نکند کسی به دشنام
گردم نزنند کاردانان
چون باز رهی ز بد گمانان؟
مادر به حدیث نیک خواهی
لیلی به هلاک و سینه گاهی
بر زانوی درد سر نهاده
لب بسته و خون دل گشاده
با سوختگان حدیث پرهیز
روغن بود اندر آتش تیز
بیمار ز هر چه داری اش باز
لب را به همان خورش کند ساز
مادر چو شناخت کاو اسیرست
وآن کن مکنش، نه جایگیرست
تن زد ز نصیحتی که می‌گفت
گفت آن خبر نهفته با جفت
بشنید پدر چو حال فرزند
گم شد ز خجالت و سرافگند
فرمود که سرو نوبهاری
در پرده چو گل شود حصاری
از پرده برون سخن نراند
خواند پس پرده هر چه خواند
مه را به سرای بند کردند
دیوار سرا بلند کردند
او ماند به کنج حجره دلتنگ
می‌دارد ز گریه خاک را رنگ
هر ناله که عاشقانه می‌زد
آتش ز لبش زبانه می‌زد
شد خانه ز آه آتش اندود
چون تربت مجرمان پر از دود
صبری نه که دل به راه دارد
واندیشه به دل نگاه دارد
یاری نه که سینه را بکاود
خونابهٔ دل برون تراود
با زیستنی چنان که دانی
می‌بود به مرگ و زندگانی
هر چند که مادر از سر سوز
می‌بود به نزد او شب و روز
لیک آنکه ورا هوای یارست،
با مادر و با پدر چه کارست!؟
نی خویش ز دوست باشد افزون
کاین جان عزیز باشد، آن خون،
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
بسا که مست در این خانه بودم وشادان
چنان که جاه من افزون بد از امیر و ملوک
کنون همانم و خانه همان و شهر همان
مرا نگویی کز چه شده‌ست شادی سوک؟
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
مال هست از درون دل چون مار
وز برون یار همچو روز و چو شب
او چنانست کاب کشتی را
از درون مرگ و از برون مرکب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴ - در هجو خواجه اسعد
خواجه اسعد چو می خورد پیوست
طرفه شکلی شود چو گردد مست
پارسا روی هست لیکن نیست
قلتبان شکل نیست لیکن هست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸
من آن خاقانی دریا ضمیرم
کز ابر خاطرش خورشید برق است
دبیری را توئی هم حرفتم لیک
شعارم صدق و آئین تو زرق است
اگرچه هر دو خون ریزند لیکن
هم از جلاد تا فصاد فرق است
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۲
سبحان‌الله من و تو ای در خوشاب
پیوسته مخالفیم اندر هر باب
من بخت توام که هیچ خوابم نبرد
تو بخت منی که برنیائی از خواب
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۶۲
عشق تو چنین حکیم و استاد چراست
مهر تو چنین لطیف بنیاد چراست
بر عشق چرا لرزم اگر او خوش نیست
ور عشق خوش است این همه فریاد چراست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۲۰
من رنگ خزان دارم و تو رنگ بهار
تا این دو یکی نشد نیامد گل و خار
این خار و گل ارچه شد مخالف دیدار
بر چشم خلاف بین بخند ای گلزار
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳۱
ای تنگ شکر از ترشان چشم بدوز
آتش بزن و هرچه به جز عشق بسوز
دکان شکرفروش و آنگه ترشی
برف و سرمای وآنگهی فصل تموز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۱
دل میگوید که نقد این باغ دریم
امروز چریدیم و به شب هم بچریم
لب میگزدش عقل که گستاخ مرو
گرچه در رحمت است زحمت ببریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۱۹
مائیم که پوستین بگازر دادیم
وز دادن پوستین بگازر شادیم
در بحر غمی که ساحل و قعرش نیست
نظاره‌گر آمدیم و پست افتادیم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۲۳
مائیم که دوست خویش دشمن داریم
اما دشمن هر عاشق و هر بیداریم
با قاصد دشمنان خود یاریم
ما دامن خود همیشه در خون داریم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۴۶
من قاعدهٔ درد و دوا می‌شکنم
من قاعدهٔ مهر و جفا میشکنم
دیدی که به صدق توبه‌ها میکردم
بنگر که چگونه توبه‌ها میشکنم