عبارات مورد جستجو در ۵۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۲ - بقال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۵ - کهنه روز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۰۲ - ماهی پز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۷ - زردک فروش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۰ - خمیرگیر
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶
هر که او لعل جانفزای تو دید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
گشت آزاد از فراق شدید
در جواب او
دوش دیدم به خواب لحم قدید
وه، چنین جز به خواب نتوان دید
روز عید و کلیچه و حلوا
هست بر طالعی که یافت سعید
چون خروسم به ناله و فریاد
تا به من بوی خایگینه رسید
هر که از بوی قلیه جان بدهد
هست در دین لوت خواره شهید
هست واقف ز سر سنبوسه
هر که لبها ز جوش بره گزید
بوی مرغ مسمن آمد دوش
مرغ روحم روان ز تن پرید
دست در سفره چون به نان نرسد
نزد صوفی زهی عذاب شدید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۷
تو گر به وقت طرب دست را بر افشانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
به خاک پای تو صد جان دهم به آسانی
در جواب او
اگر به دست من افتد برنج ماچانی
هزار بار بگویم که یار ما جانی
به دستگیری قلیه برنج خواهم رفت
که هست پیر و فتادست در پریشانی
تو پخته آمده ای از تنور ای گرده
کنون به چهره همچون عقیق و مرجانی
ببین به چهره زردش یقین شدست ولی
جکد به صومعه چون دنگ دنگ بریانی
سماست سفره و نان اندروست قرص قمر
چو مشتری و زحل کاسه های بورانی
تو عیش هر دو جهان را به آب ده زنهار
در آن زمان که به آتش کباب گردانی
جز اشتها به جهان هیچ نیست صوفی را
بزرگوار خدایا دگر تو می دانی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۳
چه نازنین جهانی به حسن خویش بناز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
که پیش ناز تو میرم به صد هزار نیاز
در جواب او
اگر تو گوش کنی شرح قلیه دو پیاز
به خویش فرض شماری تو پختنش چو نماز
همیشه در دل خلق آرزوی زناج است
بلی بود همه کس را هوای عمر دراز
بدان امید که بیند رخ مزعفر را
همیشه دنبه بود در میان سوز و گداز
نمی رسد به تو ای پیه، زعفران و نخود
چرا به ناله و آهی، به سیر خویش ساز
به گرد قلعه گیپا سحر همی گشتم
که کی بود که شود بر رخ من آن در باز
مراست قبله چو دکان نانبا امروز
طواف می کنم این دم کجا روم به حجاز
بیا و گوش کن اکنون ز شوق ماهیچه
دعای صوفی مسکین به صد هزار نیاز
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۹
کتابه ای ز مسیحا بر این کهن دیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
که نا امید نباشی که عاقبت خیرست
در جواب او
دلم که در پی بغرا همیشه در سیر است
چه پخته کار غنیمی که داعی خیرست
دل گرسنه من دوش گفت با بریان
درآ در آی که این خانه خالی از غیرست
چرا رود سوی مطبخ روان دل من گفت
به دانه های برنج او اسیر چون طیرست
روم به خدمت خباز، زان که هر روزی
به نو چو خوردن نان رسم این کهن دیرست
عجب مدار که صوفی رسد به دعوت عام
که از برای همین کار خاصه در سیرست
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعهها و تکبیتیها
شمارهٔ ۴۸ - مرد باش
احمد شاملو : باغ آینه
خوابِ وجينگر
احمد شاملو : باغ آینه
در بسته...
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
فروردین ۱۳۳۶
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر مینگریم
در دستهای یکدیگر مینگریم
و دروازه
ترانهی آرامشانگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر میکند.
بدینگونه
زمزمهیی ملالآور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافتهایم
بدینگونه
در سرزمینِ بیگانهیی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافتهایم
بدینگونه
بر خاکِ پوسیدهیی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافتهایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار میکند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار میکند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه میچرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلمروِ آفتابِ نیمجوش
نفس میزند.
ابرها و همهمهی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار میکند
همچنان که گنجشکها و
باد و
زمزمهی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشهی سیرابش
بیدار میکند.
من در تو نگاه میکنم در تو نفس میکشم
و زندگی
مرا تکرار میکند
بهسانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه مییابد.
□
دیرگاهیست که دستی بداندیش
دروازهی کوتاهِ خانهی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرندهی سنگینبالِ جادویی را که نغمهپردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازهروی خانهی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دستهای یکدیگر بنگریم،
تا دَر، ترانهی آرامشانگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
فروردین ۱۳۳۶
سهراب سپهری : حجم سبز
جنبش واژه زیست
پشت کاجستان ، برف.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
برف، یک دسته کلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و کمی میل به خواب.
شاخ پیچک و رسیدن، و حیاط.
من ، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم ، و دو دیوار ، و چندین گنجشک.
یک نفر دلتنگ است.
یک نفر می بافد.
یک نفر می شمرد.
یک نفر می خواند.
زندگی یعنی : یک سار پرید.
از چه دلتنگ شدی ؟
دلخوشی ها کم نیست : مثلا این خورشید،
کودک پس فردا،
کفتر آن هفته.
یک نفر دیشب مرد
و هنوز ، نان گندم خوب است.
و هنوز ، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.
قطره ها در جریان،
برف بر دوش سکوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس.
سهراب سپهری : حجم سبز
ساده رنگ
آسمان، آبیتر،
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من ودا میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
آب آبیتر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.
رخت میشوید رعنا.
برگها میریزد.
مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست.
زن همسایه در پنجرهاش، تور میبافد، میخواند.
من ودا میخوانم، گاهی نیز
طرح میریزم سنگی، مرغی، ابری.
آفتابی یکدست.
سارها آمدهاند.
تازه لادنها پیدا شدهاند.
من اناری را، میکنم دانه، به دل میگویم:
خوب بود این مردم، دانههای دلشان پیدا بود.
میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم.
مادرم میخندد.
رعنا هم.
ایرج میرزا : مثنوی ها
شکوۀ شاگرد
چنین می گفت شاگردی به مَکتَب
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
که این مکتب چه تاریکست یارب
نباشد جز همان تاریک دیوار
همان لوحِ سیاهِ تیره و تار
همان درس و همان بحث مُبَیَّن
همان تکلیف و آن جای مُعَیَّن
همیشه این کتاب و این قلمدان
همین دفتر که در پیشَست و دیوان
نشاید خواند این را زندگانی
کسالت باشد این نه شادمانی
مُعَلِّم در جوابش این چنین گفت
که باشد حالِ تو با حالِ من جُفت
همین مِنبَر مرا همواره در زیر
کنم هر صبحدم این درس تَکریر
نباشد جز همان قیل و همان قال
همان تعلیم ِصَرف و نَحوِ اَطفال
چه اطفالی که با این جمله تدریس
نمی دانند جز تَزویر و تَلبیس
چنان تنبل به وقتِ درس خواندن
که هم خود را کسل سازد و هم من
به شاگرد و معلِّم بار بسیار
به گردن هست و باید بُرد ناچار
ترانه های کودکانه : بخش اول
شیر شیر شیرینی