عبارات مورد جستجو در ۲۷۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دوم در اخلاق درویشان
حکایت شمارهٔ ۲۴
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد من گواهی داده است گفتا به صلاحش خجل کن
تو نیکو روش باش تا بدسگال
به نقص تو گفتن نیابد مجال
چو آهنگ بربط بود مستقیم
کی از دست مطرب خورد گوشمال
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۶
نصیحت از دشمن پذیرفتن خطاست ولیکن شنیدن رواست تا به خلاف آن کار کنی که آن عین صوابست
حذر کن زآنچه دشمن گوید آن کن
که بر زانو زنی دست تغابن
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۷۱
خلعت سلطان اگر چه عزیز است جامه خلقان خود به عزت تر و خوان بزرگان اگر چه لذیذست خرده انبان خود به لذت تر
سرکه از دسترنج خویش و تره
بهتر از نان دهخدا و بره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۹
نه عبادت‌، نه ریاضت کردم
باده‌ها خوردم و عشرت کردم
میهمان‌ کرمی بود خیال
با فضولی دو دم الفت کردم
هر چه زین مایده‌ام پیش آمد
نعمتی بودکه غارت کردم
خلق در دیر و حرم تک زد و من
دل آسوده ن‌بارت‌کردم.
گردم از عرصهٔ تشویش گذشت
آنسوی حشر قیامت‌کردم
خاک را عرش برین نتوان‌کرد
ترک خود رایی همت ‌کردم
عافیت تشنهٔ بیقدری بود
سجده بر خاک مذلت کردم
آگهی رنج پشیمانی داشت
عیبها در خور غفلت‌کردم.
بی ‌دماغ من ما و نتوان زیست
تن زدم‌، خواب فراغت کردم
شوق بی‌مقصد و، دل بی‌پروا
خاک بر فرق ندامت کردم
تا شدم منحرف از علم و عمل
سیرکیفیت رحمت کردم
مغفرت مزد معاصی بوده‌ست
کیست فهمد که چه خدمت‌ کردم
هیچم ازکرده و ناکرده مپرس
یاد آن چشم مروت‌ کردم
هرچه از دست من آمد بید‌ل
همه بی‌رغبت و نفرت‌کردم
نصرالله منشی : باب برزویه الطبیب
بخش ۱۴
در جمله کار من بدان درجت رسیدکه بقضاهای آسمانی رضا دادم و آن قدر که در امکان گنجد از کارهای آخرت راست کردم، و بدین امید عمر می‌گذاشتم که مگر بروزگاری رسم که دران دلیلی یاوم و یاری و معینی بدست آرم، تا سفر هندوستان پیش آمد، برفتم و در آن دیار هم شرایط بحث و استقصا هرچه تمامتر تقدیم نمودم و بوقت بازگشتن کتابها آوردم که یکی ازان این کتاب کلیله دمنه است، والله تعالی اعلم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۲۰ - ابوالعلاء معری
و آب شهر از باران و چاه باشد در آن مردی بود که ابوالعلاء معری می‌گفتند نابینا بود و رییس شهر او بود. نعمتی بسیار داشت و بندگان و کارگران فراوان و خود همه شهر او را چون بندگان بودند و خود طریق زهد پیش گرفته بود گلیمی پوشیده و در خانه نشسته بود. نیم من نان جوین را تبه کرده که جز آن هیچ نخورد و من این معنی شنیدم که در سرای باز نهاده استو نواب و ملازمان او کار شهر می‌سازند مگر به کلیات که رجوعی به او کنند و وی نعمت خویش از هیچ کس دریغ ندارد و خود صائم اللیل باشد و به هیچ شغل دنیا مشغول نشود، و این مرد در شعر وادب به درجه ای است که افاضل شام و مغرب و عراق مقرند که در این عصر کسی به پایهٔ او نبوده است و نیست، و کتابی ساخته است آن را الفصول و الغایات نام نهاده و سخن‌ها آورده است مرموز و مثل‌ها به الفاظ فصیح و عجیب که مردم بر آن واقف نمی شوند مگر بر بعضی اندک و آن کسی نیز که بر وی خواند، چنان او را تهمت کردند که تو این کتاب را به معارضهٔ قرآن کرده‌ای. و پیوسته زیادت از دویست کس از اطراف آمده باشند و پیش او ادب و شعر خوانند و شنیدم که او را زیادت ازصد هزار بیت شعر باشد، کسی از وی پرسید که ایزد تبارک و تعالی این همه مال ومنال تو را داده است چه سبب است که مردم را می‌دهی و خویشتن نمی خوری. جواب داد که مرا بیش از این نیست که می‌خورم و چون من آن جا رسیدم این مرد هنوز در حیات بود.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
چو دشنامی شنیدی‌ لب فروبند
که سالم مانی از دشنام دیگر
چه خوش گفت‌ آن‌ حکیم نکته‌پرداز
که بر جان‌ آفرین بادش‌ ز داور
خری را گر به زیر دم خلد خار
شود محکمتر از برجستن خر
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۷
فرصت غنیمتست غنیمت رها مکن
بشنو نصیحتی و نصیحت رها مکن
رندی که از کرم به تو جام شراب داد
شکرش بگو به صدق و کریمت رها مکن
گفتی که می روم به سوی کوی می فروش
این نیتی خوش است عزیمت رها مکن
دُر یتیم اگر به کف آری نگاهدار
خوش گوهریست دُر یتیمت رها مکن
یار قدیم خویش نگه دار جاودان
با او بساز و یار قدیمت رها مکن
بنده ندیم حضرت سلطان عالمست
ای شاه روزگار ندیمت رها مکن
دریاب نعمت الله و با او دمی برآر
خوش نعمت خوشیست نعیمت رها مکن
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱
قرب صدسال عمر من بگذشت
قصد موری نکرده ام به خدا
نان خود خورده ام ز کسب حلال
مال غیری نخورده ام به خدا
در خرابات عشق رندانه
روزگاری سپرده ام به خدا
به خدا زنده ام به حق رسول
گرچه از خویش مرده ام به خدا
موی هستی به تیغ سرمستی
از سر خود سترده ام به خدا
تا عزیز خدا و خلق شدم
ذاکرانه شمرده ام به خدا
نفس خود به یاد سید خویش
عزت کس نبرده ام به خدا
شاه نعمت‌الله ولی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۱۱۲
نیک و بد را به لطف خود بنواز
آنگهی خوش بزی و خوش می رو
این نصیحت قبول اگر نکنی
بگذر از این فقیر و خوش می رو
دست ریش دنیی دون زن
دم خر را بگیر و خوش می رو
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت سفر
پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست
بدین دیگر اندرز بـــــــاری بایست
بیا کـــــــــس که او جُست راه دراز
چو شد نیز نامد ســــــوی خانه باز
یکی از پـــی مرگ و از روز تنگ
دگــــــر از پی دشمن و نام و ننگ
شدن دانـــــــی از خانه روز نخست
ولیک آمــــــــــدن را ندانی درست
بلایی ز دوزخ سفــــــــــر کردنست
غم چیز و تیمار جـــان خوردنست
درو رنج باید کشیدن بســـــــــــــــی
جفا بردن از دست هــــــــر ناکسی
به ره چون شوی هیچ تنها مپـــــوی
نخستین یکی نیک همــــــره بجوی
کجـــــــــــا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مَستان ز کـــس خوردنی
چــــــــــــو تنها بُوی رنج دیده بسی
مده اسپ را بــــــــــــر نشیند کسی
مشـــــــــو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در دهــــــــــگذار
مکن تیـــــــــــــره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فـــــــکن در مغاک
به هر ره مشــــــــو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازمـــــــوده نخست
همی تا بــــــــــود دشت و آباد جای
به ویرانی اندر مکن هیـــــــچ رأی
به کاری چو در ره درایی ز زیـــن
نخست از پس و پیش هر سو ببین
به هنجار ره چــــــــو درافتی ز راه
همی کن به ره داغ هر پی نــــگاه
کجا گم شدی چـــون فرو رفت هور
بر آن برنشــــــــــــان ستاره ستور
وگر جــــــــــــای آرام در خور بود
بُوی تا گه روز بهـــــــــــــــتر بود
به رفتن مرنــــــــــجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچــــــــــــــــارگی
ز یک روزه دو روزه ره ســــاختن
به از اسپ کشتن ز بـــــــس تاختن
به هر جــــای از اسپ مگذار چنگ
همیشه عنــــــــــــان دار یا پالهنگ
به ره خوب جــــایی گزین بی گزند
بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند
همیشه کمان بــــــــر زه آورده باش
پسیچ کمین گاه‌ها کـــــــــــرده باش
پیاده ممـــــــــــــان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش بــه تیر و سنان
ز چیز کســــــــــان و ز بد انگیختن
بپرهیز و ز خیره خــــــون ریختن
مشو شب به شهر انــدر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مســـــــــــاز
مدار اسپ و ناآزموده رهـــــــــــــی
مکن جز که با مهربان همـــــرهی
به شهری که بـــــــد باشد آب و هوا
مجوی و مخــــور هر چت آید هوا
بـــــــــــه بیماری اندیشه را تیز کن
ز هــــــر خوردنی زود پرهیز کن
چوبینی‌خورش‌های‌خوش گردخویش
بیندیش تلخـــــــــــــی دارو ز پیش
مشـــــــــــو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بســــــــــی به که با یار بد
نباید که بــــــــد پیشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخــــــــور باده چندان کت اید گزند
مشو مست از و، خــرّمی کن پسند
مگو راز با زفت و بیچــــــــاره دل
مخـــــــــواه آرزو تا نگردی خجل
ز پنهان مــــــــردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فــــــزون ز آشکار
همه جانور در جهــــــان گونه گون
برون پیسه باشنـــد و، مردم درون
مشو ســـــوی رودی که نانی به در
به یک ماه دیــــر آی و بر پل گذر
به گرداب در، غرقگان را دلیــــــر
مگیر ار نباشــــــی بر آن آب چیر
شنا بر چو بــــــــــــــی آشنا را گرد
چو زیرک نباشـــد، نخست او مُرد
چو در دشمنــــــی جایی افتدت رأی
درآن دشمنی دوســـــــــتی را بپای
چنان بر ســـــــــوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جـــــــــایگاه
به دشمن چـــو داری به چیزی نیاز
زی‌اوخوش‌چوزی‌دوستان سرفراز
گــــــر از خواسته نام جویی و لاف
بخور بی نکوهش بــــده بی گزاف
چنان خـــــور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کــــــــت نفکند در نیاز
خوری و بپوشی ز روی خـــــــــرد
از آن بـــه که بنهی و دشمن خورد
ز بهر خـــــــــــور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم
مبر غم به چیزی که رفتت ز دست
مرین را نگه‌ دار اکنون کــه هست
چو اندک بـــــــــود خواسته با کسی
ز رادیش زفتی نکوتر بســـــــــــی
درم زیر خــــــــــــاک اندر انباشتن
به از دست پیــــــــش کشان داشتن
بــــــــــه خانه در از یافتن زرّ ناب
چنان است کنـــــــــدر جهان آفتاب
همه کارها را ســـــــــــــرانجام بین
چـــــــــــو بدخواه چینه نهد دام بین
مخند ار کســی را رخ از درد زرد
که آگه نیـــی زو تو او راست درد
چـو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تــــن میفکن در آن کار سخت
خـــــــوی آن که نشانی و رأی اوی
نهان راز و تدبیر با او مـــــــگوی
که گر نیــــــــــک باشد بود نیکساز
وگر بد بود بد سگالدت بــــــــــــاز
مکن دزدی و چیـــــز دزدان مخواه
تن از طمع مکفن به زندان و چـاه
زدزدان هرآن کـس که پذیرفت چیز
بـــــــــه دزدی ورا زود گیرند نیز
چـو خواهی که چیزی ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بـــــــس
به گفتار با مهـــــــــتران بر مجوش
به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش
مزن رأی با تنـــــــگ دست از نیاز
که جز راه بـــــــد ناردت پیش باز
ز بهر گلو پارسابب مــــــــــــــــکن
به خــــــــوان کسان کدخدایی مکن
مشـــــــــو یار بخت و کم بوده چیز
که از شومی‌اش بهره یابی تــو نیز
مکن خــــــو به پُر خفتن اندر نهفت
که باکاهلی خواب شب هست جفت
برین باش یکــــــــسر که دادمت پند
گرفتش به بر دیر و بگریست چند
سپهبد دل از هـــــــر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کـــــــــــــرد
سنایی غزنوی : الباب الثّالث: اندر نعت پیامبر ما محمّد مصطفی علیه‌السّلام و فضیلت وی بر جمیع پیغمبران
در عدل وی رضی‌اللّٰه عنه
عدل او بود با قضا همبر
حکم او بود تیز رو چو قدر
بیشه بر گور کرد همچو حرم
تله بر مرغ کرده همچو ارم
کرده از امر او به دستوری
از همه ناپسندها دوری
کرده از عدل او به دل سوزی
گرگ با جان میش خوش پوزی
بر بزرگان چو حکم دین راندی
چرخ بر حکمش آفرین خواندی
زَهرهٔ او به روز رستاخیز
بوده چون زُهره خرّمی انگیز
بوده در زیر نور پیش از نشر
عدل او بابت ترازوی حشر
کرده کم بیش شمسی و قمری
متساوی خلافت عمری
عجم و شام را به پاس و ز داد
چون دل و دست خویشتن بگشاد
بوده جانش معانی انصاف
مایه و پایه‌اش نبوده گزاف
حبذّا عدل او و شوکت او
خرّما روزگار دولت او
به صلابت گشاده شام و عجم
بستد از روم حمل زرّ و درم
سعد وقاص و عمرو معدی را
آن دو آزاده و آن دو هادی را
به عجم هر دو را فرستاده
بدل ظلم دادها داده
در نهاوند چون قوی شد حرب
کفر و اسلام در شده در ضرب
او به فرط کیاست از سرِ درد
آنچنان خدعه را به جای آورد
حیلت کافران بدید از دور
از فراست بدان دل پر نور
روز آدینه بر سرِ منبر
گفت یا ساریه ز خصم حذر
الجبل الجبل که لشکر کفر
حیله کرده‌ست حیله بر درِ کفر
سعدِ وقّاص لفظ او بشنید
وان کمینگاه کفر جمله بدید
کوه بشکافت و سعد و عمرو آواز
بشنیدند و فاش گشت آن راز
زان کمینگاهشان شدند آگاه
بازگشتند از آن مضیق سپاه
کافران زان سبب شکسته شدند
هم به بد کشته زار و بسته شدند
مختصر کردم این مناقب را
بهر آن روی و رای ثاقب را
به دو حرف از برای یک ایجاز
سه سخن گویم از زبان نیاز
به عمر گشت عمر ملک دراز
به عمر شد درِ شریعت باز
از عمر یافت دین بها و شرف
اینت دین را شده گزیده خلف
پیش دین بود چون سپر عمّر
بود در شرع راهبر عمّر
روز محشر دو چشم او روشن
به خدا و رسول و عدل و سنن
صد ترحّم زما در این ساعت
بر روانش رسان پر از طاعت
ملک را در امان و در ایمان
بوده فرزند عدل او عثمان
دین بدو بود شاد و با تمکین
وز وفاتش فزود رونق دین
هرچه از لفظ و فضل با عمرست
سنّت محض و منّت امر است
هجویری : بابٌ فی ذکر أئمَّتِهِم من اهل البیت
۳- ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
و منهم: وارث نبوت و چراغ امت، سید مظلوم و امام مرحوم، زین العُبّاد و شمع الاوتاد، ابوالحسن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب، رضی اللّه عنهم
اکرم و اعبد اهل زمانهٔ خود بود و وی مشهور است به کشف حقایق و نشر دقایق. از وی پرسیدند که: «سعیدترین دنیا و آخرت کیست؟»
گفت: «مَنْ إذا رَضِیَ لَمْ یَحْمِلْهُ رِضاهُ عَلَی الباطِلِ، و إذا سخِطَ لَمْ یَخْرِجْه سَخَطُه مِن الحقِّ. آن که بر باطل راضی نبود چون راضی شود و خشمش از حق بیرون نیارد چون خشمگین گردد.»
و این از اوصاف کمال مستقیمان است؛ زانچه رضا دادن به باطل باطل بود و دست بداشتن حق اندر حال خشم، باطل؛ و مؤمن مبطل نباشد.
ونیز می‌آید که چون حسین علی را با فرزندان وی رضوان اللّه علیهم اندر کربلا بکشتند، جز وی کسی نماند که بر عورات قیم بودی و او بیمار بود و امیرالمؤمنین حسین رُضِیَ عنهم وی را علی اصغر خواندی. چون ایشان را بر اشتران برهنه به دمشق اندر آورند پیش یزید بن معاویه اخزاه اللّه یکی ورا گفت: «کَیْفَ أصْبَحْتُم یا علی و یا أهلَ بَیْتِ الرَّحْمةِ؟ قال: «أصْبَحنا مِنْ قَوْمِنا بِمَنْزِلَةِ قَوْمٍ مُوسی مِنْ آلِ فرعون، یُذّبِّحونَ أبْناءَنا و یَسْتَحیُونَ نِساءَنا، فلا نَدْری صَباحَنا من مَساءِنا، و هذا مِنْ حَقیقةِ بلاءِنا.»: «بامدادتان چون بود، یا علی و یا اهل بیت رحمت؟» گفت: «بامداد ما از جفای قوم خود، چون بامداد قوم موسی از بلای قوم فرعون بود که فرزندان ایشان را می‌کشتند و عوراتشان را برده می‌گرفتند؛ تا نه بامداد و نه شبانگاه می‌شناسیم و این از حقیقت بلای ماست و ما مر خداوند را جل جلاله شکر گوییم بر نعمتهای وی و صبر کنیم بر بلیات وی.»
و اندر حکایات است که هشام بن عبدالملک بن مروان سالی به حج آمد، خانه را طواف می‌کرد، خواست تا حجر ببوسد از زحمت خلق راه نیافت. آنگاه بر منبر شد و خطبه کرد. آنگاه زین العابدین، علی بن الحسین رضی اللّه عنه به مسجد اندر آمد با رویی مقمر و خدی منور و جامه‌ای معطر، و ابتدای طواف کرد چون به نزدیک حجر فراز رسید، مردمان مر تعظیم ورا حجر خالی کردند که تا وی مر آن را ببوسید.
مردی از اهل شام، چون آن هیبت بدید با هشام گفت: «یا امیرالمؤمنین، تو را به حجره راه ندادند که امیری، آن جوان خوبروی که بود که بیامد مردمان جمله از حجر در رمیدند و جای خالی کردند؟»
هشام گفت: «من ورانشناسم.» و مرادش آن بود تا اهل شام مر او را نشناسند و بدو تولا نکنند و به امارت وی رغبت ننمایند.
فرزدق شاعر آن‌جا استاده بود، گفت: «من او را شناسم.» گفتند: «آن کیست، یابافراس؟ ما را خبرده، که سخت مهیب جوانی دیدیم وی را.» فرزدق گفت: «شما گوش دارید تا به ارتجال صفت نسبت وی کنم:
هذَا الّذی تَعْرِفُ البَطْحاءُ وَطْأَتَهُ
والبیتُ یعرِفُه و الحِلُّ وَالْحَرَمُ
هذَا بنُ خیرِ عبادِ اللّه کُلِّهُمُ
هذَا التّقیُّ النّقیُّ الطّاهِرُ الْعَلَمُ
هذَا ابنُ فاطمةِ الزّهراءِ، وَیْحَکُمُ
وَابنُ الوصیِّ علیٍّ خیرُکم قَدَمُ
إذا رَأَتْهُ قُرَیشٌ قالَ قائلُها
إلی مَکارمِ هذا یَنْتَهی الکَرَمُ
یُنْمَی إلی ذِرْوةِ العزِّ الَّتی قَصُرَتْ
عَنْ نَیْلِها عَرَبُ الإسلامِ و العجمُ
مَنْ جَدُّه دانَ فضلُ الأنبیاءِ لَه
و فضلُ اُمّتهِ دانَتْ له الأمَمُ
یَنْشقُّ نُورُ الدّجی عَن نورِ طَلْعَتِه
کَالشَّمْسِ ینجابُ عَنْ إشْراقِهَا الظُّلَمُ
یکادُ یُمْسِکُه عِرْفانَ راحتِه
رُکنُ الحطیم إذا ما جاءَ یَسْتَلِمُ
یُغْضی حیاءً و یُغْضی مِنْ مَهابَتهِ
فَما یُکَلَّمُ إلَّا حینَ یَبْتَسِمُ
فی کفِّه خَیْزُروانٌ ریحُها عَبِقٌ
مِنْ کفِّ أروعَ فی عِرْنینِهِ شَمَمُ
مُشْتَقُّةٌ مِنْ رَسُولِ اللّهِ نَبْعَتُه
طابَتْ عناصِرُه والخِیمُ والشِّیَمُ
کِلْتا یَدَیْهِ غِیاثٌ عَمَّ نَفْعُهُما
تُستوکَفانِ وَلایَعْرُوهُما العَدَمُ
عمّ البریّةَ بِالاحسانِ فَانْقَشَعَتْ
عنهُ الغیابةُ والإملاقُ والظُّلَمُ
لایَسْتَطیعُ جوادٌ بُعْدَ غایَتِهم
ولایُدانِیهِم قومٌ وَ إنْ کَرُموا
هُمُ الغُیوثُ إذا ما أزمةٌ أَزَمَتْ
وَالأُسْدُ أسْدُ الشَّری و البأس یحتدمُ
مِنْ مَعْشَرٍ حبُّهُم دینٌ وَبُغْضُهُمُ
کُفْرٌ وَ قُرْبُهم مَنْجیً و مُعْتَصَمُ
ان عُدَّ اهلُ التُّقی کانُوا ائمّتَهم
اوقیلَ مَنْ خیرُ أهلِ الأرضِ قیلَ هُمُ»
و مانند این در مدح وی بیتی چند بگفت و وی را و اهل بیت پیغمبر را علیهم السّلام بستود. هشام با وی خشم گرفت و بفرمود تا وی را به عُسفان حبس کردند؛ و آن، جایی است میان مکه و مدینه. این خبر، همچنان که بود، بعینه بدو نقل کردند بفرمود تا دوازده هزار درم بدو بردند. گفت: «ورا بگویید: یا بافراس، ما را معذور دار؛ که ما ممتحنانیم و بیش از این چیزی معلوم نداشتیم که به تو فرستادیمی.» فرزدق آن سیم باز فرستاد و گفت: «یا پسر پیغامبر خدای، من از برای سیم، اشعار بسیار گفته بودم و اند آن مدایح دروغ آورده. این ابیات مر کفارت بعضی از آن را گفتم از برای خدای و دوستی رسول و فرزندان وی را.» چون پیغام به زین العابدین بردند، گفت: «بازگردید و این سیم بازبرید و بگویید: یا بافراس، اگر ما را دوست داری مپسند که ما بازگردیم بدان چیزی که بداده باشیم و از ملک خود بیرون کرده.» آنگاه فرزدق آن سیم بستد و بپذیرفت.
و مناقب آن سید بیش از آن است که آن را جمع توان کرد و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ فی ذکر ائمّتهم من التّابعین، رضوان اللّه علیهم
۱- اویس قرنی، رضی اللّه عنه
و منهم: آفتاب امت، و شمع دین و ملت، اویس قرنی، رضی اللّه عنه
از کبار مشایخ اهل تصوّف بود و اندر عهد رسول علیه السّلام بود؛ اما ممنوع گشت از دیدار پیغمبر علیه السّلام به دو چیز: یکی به غلبهٔ حال و دیگر به حق والده و پیغمبر علیه السّلام مر صحابه را گفت: «مردی است از قَرَن، اویس نام که او را به قیامت همچون ربیعه و مُضر شفاعت بباشد اندر امت من.» و روی به عمرو علی رضی اللّه عنهما کرد و گفت: «شما مر او را ببینید، و وی مردی است بسته و میانه بالا و شَعرانی، و بر پهلوی وی چون یک درم سفید است و بر کف دستش سفیدی است جز بَرَص، و وی را به عدد ربیعه و مُضَر شفاعت باشد اندر امت من. چون ببینیدش سلام من بدو برسانید و بگویید تا امت مرا دعا گوید.»
و چون عمر رضی اللّه عنه از بعد وفات پیغمبر علیه السّلام به مکه آمد و امیرالمؤمنین علی با وی بود، اندر میان خطبه گفت: «یا أهلَ نجدٍ، قُومُوا.» اهل نجد برخاستند. گفت: «از قَرَن کسی هست میان شما؟» گفتند: «بلی.» قومی را بدو فرستادند. امیرالمؤمنین عمر رضی اللّه عنه خبر اویش از ایشان بپرسید. گفتند: «دیوانه‌ای هست، اویس نام، که اندر آبادانی‌ها نیاید و با کس صحبت نکند و آن‌چه مردمان خورند نخورد و غم و شادی نداند. چون مردمان بخندند وی بگرید و چون بگریند، وی بخندد.» گفت: «وی را می‌خواهم». گفتند: «به صحراست به نزدیک اشتران ما.» امیرین رضی اللّه عنهما برخاستند و به نزدیک وی شدند. وی را یافتند در نماز استاده. بنشستند تا فارغ شد و بر ایشان سلام گفت و نشان پهلو و کف دست بدیشان نمود تا ایشان را معلوم شد. از وی دعا خواستند و سلام پیغمبر علیه السّلام بدو برسانیدند و به دعای امت وصیت کردند، و زمانی پیش وی ببودند. تا گفت: «رنجه گشتید. اکنون بازگردید که قیامت نزدیک است. آنگاه ما را دیدار بود که مر آن را بازگشتن نبود؛ که من اکنون به ساختن برگ راه قیامت مشغولم.»
و چون اهل قَرَن بازگشتند وی را حرمتی و جاهی پدیدار آمد اندر میانهٔ ایشان. وی از آن‌جا برفت و به کوفه آمد و هَرِم بن حیان رضی اللّه عنه روزی وی را بدید و از پس آن هیچ کسش دیگر ندید، تا به وقت فِتَنِ حُروب امیرالمؤمنین علی کرّم اللّه وجهه بیامد و بر موافقت علی با اعدای وی حرب همی‌کرد تا روز حرب صفین شهادت یافت. عاش حمیداً و مات شهیداً.
از وی روایت آرند که گفت: «السَّلامَةُ فی الوَحْدَهِ.»
سلامت اندر تنهایی بود؛ از آن که دل کسی که تنها بود از اندیشهٔ غیر رسته بود و اندر جملهٔ احوال از خلق نومید گشته؛ تا از جملهٔ آفت ایشان سلامت یافته و روی از جملهٔ ایشان برتافته، اما اگر کسی پندارد که وحدت تنها زیستن بود، محال باشد؛ که تا شیطان را با دل کسی صحبت بود و نفس را اندر صدر وی سلطان و تا دنیا و عقبی را بر فکرت وی گذر بود و تا اندیشهٔ خلق بر سر وی می‌گذرد هنوز وحدت نباشد؛ ازیرا که عین چیز و اندیشهٔ چیز هر دو یکی باشد. پس آن که وحید بود، اگر صحبت کند صحبت مزاحم وحدت وی نباشد؛ و آن که مشغول بود عزلت سبب فراغت وی نباشد. پس انقطاع از انس جز به اُنس نباشد. آن را که با حق اُنس بود، مخالطت اِنس اُنس را مُضادت نکند آن را که مؤانست اِنس بود اُنس را بر دلش گذر نباشد و وی را از اُنس حق خبر نباشد؛ «لأنّ الوحْدَةَ صِفَةُ عبدٍ صافٍ سَمِعَ قَوْلَه، تعالی: ألیسَ اللّه بکافٍ عبدَه (۳۶/الزّمر).»

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱- حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
منهم: شجاع طریقت و متمکن اندر شریعت، حبیب العجمی، رضی اللّه عنه
بلند همت و با قیمت بود و اندر مرتبه گاهِ مردان قیمتی و خطری عظیم داشت. توبهٔ وی ابتدا بر دست خواجه حسن بصری رحمة اللّه علیه بود وی اندر اول عهد ربا دادی و فساد کردی. خدای عزّ وجل به کمال لطف خود او را توبهٔ نَصوح داد و توفیق ارزانی داشت تا به درگاه وی جل جلاله بازگشت و لختی از علم بیاموخت از حسن.
زبانش عجمی بود بر عربیت جاری نگشته بود. خداوند تعالی و تقدس وی را به کرامات بسیار مخصوص گردانید، تا به درجتی که نماز شامی، حسن به در صومعهٔ وی بگذشت، وی قامت نماز شام گفته بود و اندر نماز استاده. حسن اندر آمد و اقتدا بدو نکرد؛ از آن‌چه زبان وی برخواندن قرآن جاری نبود و به شب که بخفت، خداوند را سبحانه و تعالی به خواب دید گفت: «بار خدایا، رضای تو اندر چه چیز است؟» گفت: «یا حسن، رضای ما یافته بودی قدرش ندانستی.» گفت: «بارخدایا آن چه چیز بود؟» گفت:«اگر تو از پس حبیب دوش نماز بکردی و صحت نیتش را از امکان عبارتش بازنداشتی ما از تو راضی شدیمی.»
و اندر میان این طایفه معروف است که چون حسن از کسان حَجّاج بگریخت به صومعهٔ حبیب اندر شد. ایشان بیامدند و گفتند: «یاحبیب، حسن را جایی دیدی؟» گفتا: «بلی.» گفتند: «کجاست؟» گفت: «اینک در صومعهٔ من است.» به صومعه اندر آمدند، کس را ندیدند و پنداشتند که حبیب بر ایشان استهزا می‌کند. وی را جفا گفتند که: «راست نمی‌گویی.» و وی سوگند یاد کرد که: «راست می‌گویم و اینک در صومعهٔ من است.» دیگر باره و سدیگر باره اندر آمدند و نیافتندش، برفتند. حسن بیرون آمد و گفت: «یا حبیب، دانم که خدای تعالی به برکات تو مرا بدین ظالمان ننمود. چرا گفتی با ایشان که وی در این جای است؟» گفت: «ای استاد، نه به برکات من بود که تو را ننمودند بدیشان، بل که به برکهٔ راست گفتن، تو را ندیدند. اگر من دروغ گفتمی مرا و تو را هر دو رسوا کردندی.»
و وی را از این جنس کرامات بسیار است.
از وی پرسیدند که: «رضای خداوند تعالی اندر چه چیز است؟» گفت: «فی قَلْبٍ لیسَ فیهِ غُبارُ النّفاق.» : اندر دلی که اندر او غبار نفاق نباشد؛ از آن‌چه نفاق خلاف وفاق باشد و رضا عین وفاق و محبت را با نفاق هیچ تعلق نیست و محلش رضاست. پس رضا صفت دوستان بود و نفاق صفت دشمنان.
و این سخنی بزرگ است، به جای دیگر بیان کنم، ان شاء اللّه.


هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۸- ابوعلی فُضَیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
و منهم: شاه اهل حضرت و پادشاه ولایت وصلت، ابوعلی فُضیل بن عیاض، رضی اللّه عنه
از جملهٔ صعالیک قوم بود واز کبار ایشان. وی را اندر معاملت و حقایق حظی وافر است و نصیبی تمام و از مشهوران این طریقت یکی وی بوده است، ستوده به همه زبان‌ها اندر میان ملل و احوالش معمور به صدق و اخلاص.
و اندر ابتدا وی عیاری بود و راه داشتی میان مرو و باوَرد و همه میل به صلاح داشتی و پیوسته همتی و فتوتی اندر طبع وی بودی؛ چنان‌که اگر اندر قافله‌ای زنی بودی گرد آن نگشتی، و کسی را که سرمایه اندک بودی کالای وی نستدی و با هر کسی به مقدار سرمایهٔ وی چیزی بماندی. تا وقتی بازرگانی از مرو برفت. وی را گفتند: «بدرقه‌ای بگیر، که فضیل بر راه است.» گفت: «شنیدم که وی مردی خدای ترس و آگاه است. باکی نبود.» قاری با خود برد و بر سر اشتر نشاند تا شب و روز قرآن می‌خواند. تا قافله به جایی رسید که فضیل رحمةاللّه کمین داشت. باتفاق قاری برخواند، قوله، تعالی: «أَلَمْ یأنِ للّذینَ آمنوا أنْ تَخْشَعَ قلوبُهم لِذِکْرِ اللّه (۱۶/الحدید)». وی را رُضی عنه رقتی اندر دل پدید آمد و عنایت ازلی سلطاان الطاف خود بر جان وی ظاهر گردانید از آن شغل توبه کرد و خصمان را نام نبشته بود خشنودشان گردانید و به مکه رفت و مدتی آن‌جا ببود و بعضی از اولیای خداوند را تعالی بیافت و به کوفه بازآمد. و به امام اعظم، ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوست و مدتی با وی صحبت داشت و تحصیل علوم کرد.
وی را روایات عالی است و مقبول اندر میان اهل صنعت حدیث و کلام رفیع اندر حقایق تصوّف و معرفت.
از وی می‌آید، رضی اللّه عنه: «من عَرَفَ اللّهَ حقَّ مَعْرِفَتِه عَبَدَه بکُلِّ طاقتِهِ.»
هرکه خدای را جلّ جلالُه به حق معرفت بشناسد، به کل طاقت بپرستدش؛ زیرا که آن که بشناسد به انعام و احسان و رأفت و رحمت شناسد. چون شناخت دوست گیرد. چون دوست گرفت طاعت دارد تا طاقت دارد؛ از آن که فرمان دوستان کردن دشوار نباشد. پس هر که را دوستی زیادت، حرص بر طاعت زیادت.
و زیادت دوستی از حقیقت معرفت بود؛ چنان‌که عایشه رضی اللّه عنها روایت کند که شبی پیغمبر علیه السّلام از جامه برخاست و از بر من غایب شد. مرا صورت بست که وی به حجره‌ای دیگر رفت. برخاستم و بر اثر وی می‌رفتم تا وی را به مسجد یافتم اندر نماز استاده و همی‌گریست. تا بلال بانگ نماز بامداد بگفت، وی اندر نماز بود. چون نماز بامداد بگزارد و به حجره اندر آمد، دیدم هر دو پایش آماسیده و هر دو سر انگشت طراقیده، و زرداب از آن همی‌رفت. بگریستم و گفتم: «یا رسول اللّه، تو را گناه اولین و آخرین عفو کرده است، چندین رنج بر خود چرا می‌نهی؟ این کسی کند که مأمون العاقبه نباشد.» وی گفت: «یا عایشه، این جمله فضل و منت و لطف و نعمت خدای است، جل جلاله. افلا أکونُ عبداً شکوراً؟ نباید که من بندهٔ شکور باشم؟ چون او کرم و خداوندی کرد، نباید که من نیز از راه بندگی به مقدار طاقت از راه شکر به استقبال نعمت باز شوم؟»
و نیز وی صلّی اللّه علیه به شب معراج پنجاه نماز قبول کرد و آن را گران نداشت تا به سخن موسی علیه السّلام بازگشت و نماز به پنج باز آورد؛ زیرا که اندر طبع وی مر فرمان را هیچ چیز مخالف نبود: «لِأنَّ المحبّةَ المُوافِقَةُ.»
و از وی رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: «الدُّنیا دار المَرْضی و النّاسُ فیها مجانینُ و لِلْمَجانینِ فی دارِ المرضی الغُلُّ و القَیْدُ.»
دنیا بیمارستان است و مردمان در او دیوانگان‌اند و دیوانگان را در بیمارستان غل و قید باشد. هوای نفس به ما غل ماست و معصیت قید ما.
فضل بن ربیع رحمةاللّه علیه روایت کرد که: من با هارون الرشید به مکه شدم. چون حج بکردیم، هارون مرا گفت: «این‌جا مردی هست از مردان خدای تعالی تا او را زیارت کنیم؟» گفتم:«بلی، عبدالرزاق الصنعانی اینجاست.» گفت: «مرا نزدیک وی بر.» چون نزدیک وی رفتیم و زمانی سخن گفتم، هارون مرا اشارت کرد که: «از وی بپرس تا هیچ وام دارد.» پرسیدمش. گفت: «بلی.» بفرمود وامش بگزاردند. وز آن‌جا بیرون آمد. گفت: «یا فضل، دلم هنوز تقاضای مردی می‌کند بزرگ‌تر از این.»گفتم: «سفیان بن عُیَیْنه اینجاست.» گفت: «برو تا به نزدیک وی شویم.» چون اندر آمدیم و زمانی سخن گفت، و قصد بازگشت کردیم، دیگرباره اشارت کرد تا از وام بپرسیدمش. گفت: «بلی، وام دارم.» بفرمود تا وامش بدادند وز آن‌جا بیرون آمدیم.
گفت: «یا فضل، هنوز مقصود من حاصل نشده است.» یاد آمدم که فضیل ابن عیاض رحمةاللّه علیه، و رَضِیَ عنه آنجاست. به نزدیک فضیل بردمش و وی در غرفه‌ای بود، آیتی از قرآن می‌خواند. در بزدیم. گفت: «کیست؟» گفتم: «امیرالمؤمنین است.» گفت، رُضِیَ عنه: «مالی و لأمیر المؤمنینَ؟ مرا با امیرالمؤمنین چه کار است؟» گفتم: «سبحان اللّه! نه خبر پیغمبر است، علیه السّلام: «لیسَ لِلْعَبْدِ أنْ یُذِلَّ نفسَهُ فی طاعَةِ اللّه؟» قال: «بلی، اما الرضا عزّ دائمٌ عندَ أَهْلِه.» :«نیست روا مر بنده را که اندر طاعت خدای عزّ و جلّ ذل طلبد؟» گفت:«بلی، اما رضا عزی دایم است. تو ذُلّ من می‌بینی و من عزّ خود به حکم خداوند، تعالی.»
آنگاه فرود آمد و در بگشاد و چراغ بکشت و اندر زاویه‌ای پنهان شد، تا هارون گرد خانه ورا می‌جست تادستش بر وی آمد. گفت: «آه از دستی که از آن نرم‌تر ندیدم، اگر از عذاب خدای برهد!» هارون فراگریستن آمد و چندان بگریست که بیهوش گشت.
چون به هوش بازآمد، گفت: «یا فضیل، مرا پندی بده.» گفت: «یا امیرالمؤمنین، پدرت عم مصطفی بود صلوات اللّه علیه از وی درخواست که: مرا بر قومی امیر کن. گفت: یا عمِّ، بِکَ نَفْسُکَ. تو را بر تن تو امیر کردم؛ یعنی که یک نفس تو در طاعت خدای بهتر از هزار سال طاعتِ خلق تو را؛ لأنّ الإمارةَ یومَ القیامة الندامةُ. از آن‌چه امیری روز قیامت به‌جز ندامت نباشد.»
هارون گفت: «اندر پند زیادت کن.» گفت:«چون عمر بن عبدالعزیز را به خلافت نصب کردند، سالم بن عبداللّه و رجاء بن حَیْوَة و محمد بن کعب القُرَظی را رحمهم اللّه بخواند و گفت: من مبتلا شدم بدین بلیات، تدبیر من چیست؛ که من این را بلا می‌شناسم هر چند مردمان نعمت انگارند؟ یکی گفت: اگر خواهی که فردای قیامت تو را نجات باشد، پیران مسلمانان را چون پدر خود دان و جوانان را چون برادران و کودکان را چون فرزندان. آنگاه با ایشان معاملت چنان کن که اندر خانه با پدر و برادر و فرزند کنند؛ که همه دیار اسلام هم خانهٔ توند، و اهل آن عیالان تو. زُرْ أَباک و أکْرِمْ أخاک و أحسِنْ إلی وَلَدِکَ. زیارت کن پدر را و کرامت کن برادر را و نیکویی کن با فرزند.» آنگاه فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، من از روی خوب تو بر آتش دوزخ می‌بترسم که گرفتار شود. بترس از خدای تعالی و حق وی بهتر از این بگزار.»
پس هارون گفت: «تو را وام هست؟» گفت: «بلی، وام خداوند است بر من طاعت وی. اگر بگیرد مرا بدان، وَیْل بر من.» گفت: «یا فضیل، وام خلق می‌گویم.» گفت: «حمد و سپاس و شکر مر خدای را جل جلاله که مرا از او نعمت بسیار است و هیچ گله ندارم از او تا با بندگان وی بکنم.» آنگاه هارون صره‌ای زر هزار دینار پیش وی نهاد و گفت: «این را در وجهی صرف کن.» فضیل گفت: «یا امیرالمؤمنین، این پندهای من تو را هیچ سود نداشت و هم از این‌جا جور اندر گرفتی و بیدادی آغاز نهادی؟» گفتا: «چه بیداد کردم؟» گفت: «من تو را به نجات می‌خوانم و تو مرا اندر هلاک می‌افکنی، این بیدادی نبود؟» هارون گریان شد و از پیش وی بیرون آمد و گفت: «یا فضل بن الربیع، مَلِک به‌حقیقت فضیل است.»
و این جمله دلیل صولت وی است به دنیا و اهل آن و حقارت زینت آن به نزدیک دل وی و ترک تواضع مر اهل دنیا را از برای دنیا.
و وی را مناقب بیشتر از آن است که در فهم گنجد.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۹- ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
و منهم: سفینهٔ تحقیق و کرامت، و مَحیای شرف اندر ولایت، ابوالفیض ذوالنون بن ابراهیم المصری، رضی اللّه عنه
نوبی بچه‌ای بود نام او ثوبان و از اخیار قوم و بزرگان و عیاران این طریقت بود. راه بلا سپردی و طریق ملامت رفتی و اهل مصر بجمله اندر شأن وی متحیر و به روزگارش منکر بودند و تا وقت مرگ از اهل مصر کس جمال حال وی را نشناخت. و آن شب که از دنیا بیرون شد، هفتاد کس پیغمبر را علیه السّلام به خواب دیدند که: «دوست خدای، ذی النون، بخواست آمد. من به استقبال وی آمدم.» و چون وفات کرد، بر پیشانی وی نبشته پدید آمد: «هذا حَبیبُ اللّهِ فی حُبِّ اللّهِ قتیلُ اللّهِ.»
چون جنازهٔ وی برداشتند، مرغان هوا جمع شدند و بر جنازهٔ وی سایه برافکندند. اهل مصر بجمله تشویر خوردند و توبه کردند از جفا که با وی کرده بودند.
و وی را طُرَف بسیار است و کلمات خوش اندر حقایق علوم؛ چنان‌که گوید: «العارفُ کلَّ یومٍ أخشعُ؛ لِأنّه فی کلِّ ساعةٍ أقرَبُ.»
هر روز عارف ترسان‌تر و خاشع‌تر باشد؛ زیرا که هر ساعت نزدیک‌تر بود، ولامحاله حیرت وی بیشتر بود و خشوعش زیادت‌تر؛ از آن که از هیبت و سلطان حق آگه گشته بود و جلال حق بر دلش مستولی شده، خود را از وی دور نبیند و به وصل روی نه. خشوعش بر خشوع زیادت شود؛ چنان‌که موسی اندر حال مکالمت گفت: «یا ربِّ، أینَ أطلُبُکَ؟» قال: «عند المنکسرةِ قلوبِهم.» :«بار خدایا، تو را کجا طلبم؟» گفت: «آن‌جا که دل شکسته است و از خلاص نومید گشته.» گفت: «بارخدایا، هیچ دلی از دل من نومیدتر و شکسته‌تر نیست.» گفت: «من آنجایم که تویی.»
پس مدعی معرفت بی ترس و خشوع، جاهل بود نه عارف. و حقیقت معرفت را علامت، صدق ارادت بود و ارادت صادق بُرندهٔ اسباب و قاطع بنده باشد از دون خدای، عزّ و جلّ؛ چنان‌که ذی النون گوید، رضی اللّه عنه: «الصّدقُ سیفُ اللّهِ فی أرضِه ماوُضِعَ عَلی شَیءٍ الّا قَطَعَهُ. راستی شمشیر خدای است عزّ و جلّ اندر زمین و بر هیچ چیز نیاید الا که آن را ببُرد.» و صدق رؤیت مُسبب باشد نه اثبات سبب. چون سبب ثابت شد حکم صدق برخاست و ساقط شد.
و یافتم اندر حکایات وی که: روزی با اصحاب در کشتی نشسته بودند در رود نیل به تفرج؛ چنان‌که عادت اهل مصر بود. کشتی دیگر می‌آمد و گروهی از اهل طرب در آن‌جا فساد همی‌کردند. شاگردان را آن، بزرگ نمود، گفتند: «ایها الشیخ، دعا کن تا آن جمله را خدای عزّ و جلّ غرق کند تا شومی ایشان از خلق منقطع شود.» ذوالنون رحمةاللّه علیه بر پای خاست و دست‌ها برداشت و گفت: «بار خدایا، چنان‌که این گروه را اندر این جهان عیش خوش دادهای، اندر آن جهان نیز عیش خوششان ده.» مریدان متعجب شدند از گفتار وی. چون کشتی پیشتر آمد و چشمشان بر ذوالنون افتاد، فراگریستن آمدند و رودها بشکستند و توبه کردند و به خدای بازگشتند. وی رحمةاللّه علیه شاگردان را گفت: «عیش خوش آن جهانی توبهٔ این جهانی بود. ندیدید که مراد جمله حاصل شد، بی از آن که رنجی به کسی رسیدی؟»
و این از غایت شفقت آن پیر بود بر مسلمانان و اندر این، اقتدا به پیغمبر علیه السّلام کرد که هر چند از کافران بر او جفا بیش بودی وی متغیر نشدی و می‌گفتی: «اللّهم اهْدِ قومی فانّهم لایَعْلَمون.»
و از وی می‌آید که گفت: از بیت المقدس می‌آمدم به قصد مصر. اندر راه شخصی دیدم از دور با هیبت که می‌آمد. اندر دل خود تقاضایی یافتم که از این کس سؤالی بکنم. چون نزدیک من آمد، پیرزنی دیدم با عُکّازه‌ای اندر دست و جبه‌ای پشمین پوشیده.
گفتم: «مِنْ أین؟» قالَتْ: «مِنَ اللّه». قلتُ: «إلی أینَ؟» قالَتْ: «إلی اللّه.» :«از کجا می‌آیی؟» گفت: «از نزد خدای» گفتم: «کجا خواهی رفت؟» گفت:«به سوی خدای.» با من دینارگانه‌ای بود، برآوردم که بدو دهم. دست اندر روی من بجنبانید و گفت: «ای ذوالنون، این صورت که تو را بر من بسته است از رکیکی عقل توست. من کار از برای خدای کنم و از دون وی چیزی نستانم؛ چنان‌که نپرستم جز وی را، چیزی نستانم جز از وی.» این بگفت و از من جدا شد.
و اندر این حکایت رمزی لطیف است که آن عجوز گفت: «من کار از برای وی می‌کنم.» و این دلیل صدق محبت بود؛ که خلق اندر معاملت بر دو گونه‌اند: یکی آن که کاری می‌کند پندارد که از برای وی می‌کند و بتحقیق از برای خود می‌کند. و هرچند که هوای وی از آن منقطع باشد. دنیایی، آخر بَبوس ثواب آن جهنی باشدش، و دیگر آن که ارادت ثواب و عقاب آن جهان و ریا و سَمْعَتِ این جهان از معاملت وی منقطع باشد و آن‌چه کند مر تعظیم فرمان حق جلّ جلالُه را کند و محبت حق تعالی متقاضی وی باشد به ترک نصیب اندر فرمان وی. و آن گروه را صورت بسته باشد که هر کار که آخرت را کنند هم ورا باشد و ندانند که در طاعت مر مطیع را نصیب بیش از آن باشد که اندر معصیت؛ از آن‌چه اندر معصیت راحت عاصی یک ساعته باشد و راحت طاعت همیشه و خداوند را تعالی و تقدس از مجاهدت خلق چه سود و از ترک آن چه زیان؟ اگر همه خلق به صدق ابوبکر گردند فایده مر ایشان را، و اگر به کذب فرعون شوند زیان مر ایشان را؛ لقوله، تعالی: «إنْ أَحْسَنْتُم أَحْسَنْتُم لأنْفُسِکُم (۷/الإسراء)»، و قوله، تعالی: «و مَنْ جاهَدَ فانّما یُجاهِدُ لنَفسه (۶/العنکبوت).»
خلق ملک ابدی مر خود را می‌طلبند و می‌گویند: «از برای خدای می‌کنیم، جلّ جلالُه.» اما سپردن طریق دوستی، خود چیزی دیگر است. ایشان از گزاردن فرمان حصول امر دوست نگاه دارند، چشمشان بر هیچ چیزی دیگر نباشد.
و اندر این کتاب مانند این سخن بیاید ان شاء اللّه اندر باب اخلاص.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۰- ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
و منهم: امیر امراء و سالک طریق لقا، ابواسحاق ابراهیم بن ادهم بن منصور، رضی اللّه عنه
یگانهٔ زمانه بود و اندر عصر خود سید اقران و شاهنشاه مردان بود. مرید خضر پیغمبر علیه السّلام بود و بسیار از قدمای مشایخ را دریافته بود و با امام اعظم، ابوحنیفه رضی اللّه عنهما اختلاف داشت و علم از وی آموخته بود.
از اول حال امیر بلخ بود. چون حق تعالی را ارادت آن بود که پادشاه جهانی گردد، روزی به صید بیرون شده بود و از لشکر خود جدا مانده، ازپس آهویی بتاخت. خدای عزّ و جلّ به کمال الطاف و اکرام خود مر آن آهو را با وی به سخن آورد تا به زبان فصیح گفت: «ألِهذا خُلِقْتَ؛ أم بهذا اُمِرْتَ؟ از برای این کارت آفریده‌اند، یا بدین کار فرمودندت؟» وی را این سخن دلیل گشت توبه کرد و دست از ممالک دنیا بکل بازکشید و طریق زهد و ورع بر دست گرفت.
فضیل بن عیاض و سفیان ثوری را بیافت و با ایشان صحبت گرفت و اندر همه عمر به‌جز کسب دست خود نخورد. وی را معاملات ظاهر است و کرامات مشهور و اندر حقایق تصوّف کلمات بدیع و لطایف نفیس.
و جنید گوید، رضی اللّه عنه: «مفاتیحُ العلوم ابراهیمُ. کلید علمهای این طریقت ابراهیم است.»
و از وی روایت می‌آرند که گفت: «إتّخذِ اللّهَ صاحِباً و ذَرِ النّاسَ جانباً.» خدای را تعالی یار خود دار و خلق را به جانبی بگذار و مراد از این آن است که چون اقبال بنده به حق تعالی درست باشد و اندر تولا به حق مخلص بود، صحت اقبال وی به حق، اعراض از خلق تقاضا کند؛ از آن که صحبت خلق را باحدیث حق هیچ کار نیست و صحبت حق اخلاص باشد اندر گزاردن فرمان وی، و اخلاص اندر طاعت از خلوص محبت باشد و خلوص محبت حق از دشمنی نفس و هوی خیزد؛ که هرکه با هوی آشنا بود از خدای عزّ و جلّ جدا بود و هر که از هوی بریده باشد با خداوند آرمیده باشد. پس همه خلق تویی اندر حق تو، چون از خود اعراض کردی از همه اعراض کردی. کسی که از خلق اعراض کند و به خود اقبال کند این جفا باشد؛ که همه خلق اندر آن‌چه هستند به حکم تقدیر راست‌اند. تو را کار با تو افتاده است.
و بنای استقامت ظاهر و باطن مر طالب را بر دو چیز است: یکی از آن شناختنی، و یکی کردنی. آن‌چه شناختنی است رؤیت تقدیر حق است از خیر و شر؛ که اندر کل ملک هیچ متحرک ساکن نشود و هیچ ساکن متحرک نگردد، الّا به حرکتی که خداوند تعالی اندر وی بیافریند و سکونتی که خداوند تعالی اندر وی بنهد؛ و آن‌چه کردنی است گزارد فرمان است و صحت معاملت و حفظ تکلیف است و به هیچ حال تقدیر وی مر ترک فرمان را حجت نگردد.
پس اعراض از خلق درست نیاید تا از خود اعراض نباشد. چون از خود اعراض کردی، خلق همه می‌بباید مر حصول مراد حق را و چون به حق تعالی اقبال کردی، تو می‌ببایی مر اقامت امر او را. پس با خلق آرمیدن روی نیست، و اگر بدون حق با چیزی بخواهی آرمید باری با غیر آرام؛ که آرام با غیر رؤیت توحید بود و آرام با خود اثبات تعطیل. و از آن بود که شیخ بوالحسن سالبِه رحمةاللّه علیه گفتی: «مرید را در حکم گربه‌ای بودن بهتر از آن‌چه اندر حکم خود؛ از آن‌چه صحبت با غیر از برای خدا بود و صحبت با خود از برای هوی بود.» و اندر این معنی سخن بیاید اندر این کتاب به جایگاه خود، ان شاء اللّه تعالی.
و اندر حکایات یافتم که ابراهیم ادهم گفته است که: چون به بادیه رسیدم پیری بیامد و مرا گفت: «یا ابراهیم، می‌دانی که این چه جای است، تو بی زاد و بی راحله می‌روی؟ گفتا: من دانستم که او شیطان است. چهار دانگ سیم با من بود که اندر کوفه زنبیلی فروخته بودم از جیب برآوردم و بینداختم و نذر کردم که بر هر میل چهارصد رکعت نماز کنم. چهار سال اندر بادیه بماندم و خداوند تعالی به وقت بی تکلف روزی می‌رسانید و اندر آن میان خضر پیغامبر را علیه السّلام با من صحبت افتاد و نام بزرگ خداوند تعالی مرا بیاموخت. آنگاه دلم به یکبار از غیر فارغ شد.
و وی را مناقب بسیار است و باللّه التوفیق.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۳- ابوحامد احمدبن خضرویه البلخی، رضی اللّه عنه
و منهم: سرهنگ جوانمردان، و آفتاب خراسان، ابوحامد احمد بن خضرویه البلخی، رضی اللّه عنه
به علو حال و شرف وقت مخصوص بود و اندر زمانهٔ خود مقتدای قوم و پسندیدهٔ خاص و عام بود و طریقش ملامت بودی و جامه به رسم لشکریان پوشیدی.
و فاطمه که عیال وی بود، اندر طریقت شأنی عظیم داشت. وی دختر امیربلخ بود. چون وی را ارادت توبه پدیدار آمد، به احمد کس فرستاد که: «مرا از پدر بخواه.» وی اجابت نکرد. کس فرستاد که: «یا احمد، من تو را مرد آن نپنداشتم که راه حق بزنی. راهبر باش نه راهبُر.»
احمد کس فرستاد و وی را از پدر بخواست. پدرش به حکم تبرک وی را به احمد خضرویه داد و فاطمه به ترک مشغولی دنیا بگفت و به حکم عزلت با احمد بیارامید. تا احمد را قصد زیارت خواجه بایزید افتاد. فاطمه با وی برفت. چون پیش بایزید آمد برقع از روی برداشت و با وی سخن گستاخ می‌گفت. احمد از آن متعجب شد و غیرت بر دلش مستولی گشت. گفت: «یا فاطمه، آن چه گستاخی بودت با بایزید؟» گفت: «از آن‌چه تو محرم طبیعت منی، و وی محرم طریقت من. از تو به هوی رسم، و ازوی به خدا و دلیل بر این آن که وی از صحبت من بی نیاز است و توبه من محتاج.»
و پیوسته وی با بایزید گستاخ می‌بودی، تا روزی بایزید را چشم بر دست فاطمه افتاد، حنابسته دید. گفت: «یا فاطمه، دست از برای چه حنا بسته‌ای؟‌» وی گفت: «یا بایزید، تا این غایت که تو دست و حنای من ندیدی، مرا با تو انبساط بود. اکنون که چشمت بر دست من افتاد، صحبت ما حرام شد.»
و از آن‌جا برگشتند و به نیسابور مقام کردند و اهل نیشابور و مشایخ آن را با احمد خوش بود و چون یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه از ری به نیسابور آمد و قصد بلخ کرد، احمد خواست تا وی را دعوتی کند. با فطامه مشورتی کرد که: «دعوت یحیی را چه باید؟» گفت:«چندین سر گاو و گوسفند و حوایج و توابل، و چندین شمع و عطر و با این همه نیز بیست سر خر بباید کشت.» احمد گفت: «کشتن خران چه معنی دارد؟» گفت: چون کریمی به خانهٔ کریمی میهمان باشد، نباید که سگان محلت را از آن خیر باشد؟»
و ابویزید گفت، رضی اللّه عنه: «مَنْ أرادَ أنْ یَنْظُرَ إلی رَجُلٍ مِنَ الرِّجالِ مَخْبُوٍّ تَحْتَ لِباسِ النِّسوانِ، فَلْیَنْظُرْ إلی فاطمة. هرکه خواهد تا مردی بیند پنهان اندر لباس زنان، گو در فاطمه نگاه کن.»
ابوحفص حداد گوید، رحمة اللّه علیه: «لَوْلا احمدُ بن خِضرویَه ما ظَهَرَتِ الفُتُوَّةُ. اگر احمد خضرویه نبودی فتوت و مروت پیدا نگشتی.»
و وی را کلام عالی و انفاس مهذب است و تصانیف مشهور اندر هر فن معاملات و ادب و نکت لایح اندر حقایق.
و از وی می‌آید که گفت: «الطّریقُ واضِحٌ و الحقُّ لائحٌ و الدّاعی قد أسْمَعَ، فَما التّحیّرُ بَعدَها الّا مِنَ الْعَمی.» راه پیداست و حق آشکارا و خواننده شنوانید، اندر این محل، تحیر به‌جز از نابینایی نباشد؛ یعنی راه جستن خطاست؛ که راه حق چون آفتاب تابان است. تو خود را جوی تا کجایی. چون یافتی بر سر راه آیی؛ که حق ظاهرتر از آن است که در تحت طلب طالب آید.
و از وی می‌آید که گفت: «أُسْتُرْ عزّ فَقْرِکَ.» عز درویشی خود را پنهان دار؛ یعنی با خلق مگوی که من درویشم تا سر تو آشکارا نشود؛ که آن از خدای تعالی کرامتی عظیم است.
و از وی می‌آید که گفت: درویشی در ماه رمضان یکی را از اغنیا دعوت کرد و اندر خانهٔ وی به‌جز نانی خشک گشته نبود. چون توانگر بازگشت، صُرّه‌ای زر بدو فرستاد. وی آن صره نپذیرفت و گفت: «این سزای کسی است که سر خود با تو آشکارا کند و یا اغنیا را اهل عزّ فقر دارد.» این از صحت صدق فقر وی بود و اللّه اعلم.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۲۵- ابو زکرّیا یحیی بن مُعاذ الرّازی، رضی اللّه عنه
و منهم: لسان محبت و وفا، و زین طریقت و ولا، ابوزکریا یحیی بن مُعاذ الرازی، رضی اللّه عنه
عالی حال و نیکو سیرت بود و اندر حقیقت رجا به حق تعالی قدمی تمام داشت؛ تا حُصری رحمة اللّه علیه گوید که: «خداوند تعالی را دو یحیی بود: یکی از انبیا و دیگر از اولیا. یحیی بن زکریا علیه السّلام طریق خوف چنان سپرد که همه مدعیان به خوف از فلاح خود نومید شدند و یحیی بن مُعاذ طریق رجا را چنان سپرد که دست همه مدعیان به رجا اندر خاک مالید.» گفتند: «حال یحیی ابن زکریا علیه السّلام معلوم است، حال این یحیی چگونه بود؟» گفت: «به من رسیده است که هرگز وی را جاهلیت نبود و و بر وی کبیره‌ای نرفت و اندر معاملت و برزش آن جدی داشت که کس طاقت وی نداشتی از اصحاب.»
گفتند: «ایها الشیخ، مقامت مقام رجاست و معاملت معاملت خایفان؟» گفت: «بدان ای پسر، که ترک عبودیت ضلالت بود و خوف و رجا دو قایمهٔ ایمان‌اند، محال باشد که کسی به برزش رکنی از ارکان ایمان به ضلالت افتد. خایف عبادت کند ترس قطیعت را، و راجی امید وصلت را. تا عبادت موجود نباشد نه خوف درست آید نه رجا، و چون عبادت حاصل بود این خوف و رجا، بجمله، عبارتی بود و آن‌جا که عبادت باید عبارت هیچ سود ندارد.»
وی را تصانیف بسیار است و نُکَت و اشارت بدیع و نخست کس از مشایخ این طایفه، از پس خلفای راشدین، که بر منبر شد وی بود. و من کلام وی را سخت دوست دارم که اندر طبع رقیق است و اندر سمع لذیذ و اندر اصل دقیق و اندر عبارت مفید.
از وی می‌آید که گفت: «الدّنیا دارُ الْأَشْغالِ و الآخِرَةُ دارُ الاهْوالِ، ولا یزالُ العبدُ بَیْنَ الأشغالِ و الأهوالِ حتّی یستَقِرَّ به القرارُ، اِمّا إلَی الجَنَّةِ و اِمّا إلی النّارِ.» دنیا جایگاه اشغال است و عقبی محل اهوال و پیوسته بنده میان اشغال و بیم است تا بر چه قرار گیرد، اما با نعیم آرامد و اما اندر جحیم نالد. خنک آن دلی که از اشغال دنیا رسته باشد و از اهوال آخرت ایمن شده. همت از این هر دو سرا بگسسته باشد و به حق پیوسته.
و مذهب او آن بود که غنا را بر فقر فضل نهادی و چون وی را اندر ری وام بسیار برآمد قصد خراسان کرد. چون به بلخ رسید مردمان وی را بازداشتند تا آن‌جا مدتی سخن گفت و پند و عِشَت داد هر یک را، و صد هزار درم سیم مردمان وی را خدمت کردند. چون بازگشت تا به ری باز رود دزدان بر وی خوردند و آن همه از وی بستدند. وی مجرد به نشابور آمد وفاتش آن‌جا بود اندر جملهٔ احوال عزیز بود و وجیه، میان خلق.