عبارات مورد جستجو در ۶۵ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خون خوردن اینقدر پی تحصیل مال چیست؟
دانسته ای که زندگیت را مآل چیست؟
بی بهره نیست هیچ کس از روشنی چو ماه
جز فیض عام حاصل کسب کمال چیست؟
بر روی خواب غفلت دلها زند گلاب
آگه نگشته ای عرق انفعال چیست؟
از آسمان حصول تمنا چه ممکن است
خون خوردن تو در طلب این محال چیست؟
در پیش تیغ ابرو و خورشید عارضش
سیف الملوک کیست، بدیع الجمال چیست؟
پیچیند اهل فقر به دور شکم دوال
در صید نفس حاجت طبل و دوال چیست؟
مه را به چشم عبرت اگر کس نظر کند
داند که داغ خجلت روی سؤال چیست
جویا بنوش می که کریم است کردگارد
آنجا که فضل اوست هراس از وبال چیست؟
دانسته ای که زندگیت را مآل چیست؟
بی بهره نیست هیچ کس از روشنی چو ماه
جز فیض عام حاصل کسب کمال چیست؟
بر روی خواب غفلت دلها زند گلاب
آگه نگشته ای عرق انفعال چیست؟
از آسمان حصول تمنا چه ممکن است
خون خوردن تو در طلب این محال چیست؟
در پیش تیغ ابرو و خورشید عارضش
سیف الملوک کیست، بدیع الجمال چیست؟
پیچیند اهل فقر به دور شکم دوال
در صید نفس حاجت طبل و دوال چیست؟
مه را به چشم عبرت اگر کس نظر کند
داند که داغ خجلت روی سؤال چیست
جویا بنوش می که کریم است کردگارد
آنجا که فضل اوست هراس از وبال چیست؟
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۸۶
اهلی کسیکه حکمت پنهان حق نیافت
دارد فغان ز غصه و از عیب آه هم
بی عسریسرکی بود این سنة الله است
شد مایه فرح غم درویش و شاه هم
ناگاه کودکی ببر ظلم پیشه یی
پنهان ز مادر و پدر نیکخواه هم
گریند مادر و پدر اندر غم پسر
کو بنده گشت بی سبب و بیگناه هم
غافل که بندگی سبب آن بود که او
در مصر جان عزیز شود پادشاه هم
دارد فغان ز غصه و از عیب آه هم
بی عسریسرکی بود این سنة الله است
شد مایه فرح غم درویش و شاه هم
ناگاه کودکی ببر ظلم پیشه یی
پنهان ز مادر و پدر نیکخواه هم
گریند مادر و پدر اندر غم پسر
کو بنده گشت بی سبب و بیگناه هم
غافل که بندگی سبب آن بود که او
در مصر جان عزیز شود پادشاه هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
به مقصدی که مر آن را ره خدا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
برو برو که از آن سو بیا بیا گویند
کسی که پای ندارد چگونه راه رود
خود اهل شرع درین داوری چه ها گویند؟
ز رمز نخل «انا الله » گوی ناآگاه
حدیث جلوه گه و موسی و عصا گویند
مگر ز حق نبود شرم حق پرستان را
که نام حق نبرند و همین «انا» گویند
ز قول شان نبود دلنشین اهل نظر
جز آن صفات که از ذات کبریا گویند
نخوانده در کتب و ناشنیده از فقها
به غیر بی مزه واگویه ها که واگویند
دم از «وجودک ذنب » زدند بی خبران
چه سان عطیه حق را گناه ما گویند؟
بلی گناه بود دعوی وجود ز ما
به اهل راز چنین گوی تا بجا گویند
دگر ملامتیان را چه زهره پاسخ
اگر به خشم گرایند و ناسزا گویند
نکرده زر مس خود را و بهر عرض فریب
به پیش خلق حکایت ز کیمیا گویند
کسان که دعوی نیکی همی کنند مرا
اگر نه نیک شمارند بد چرا گویند؟
طمع مدار که یابی خطاب مولانا
بس ست همچو تویی را که پارسا گویند
بگوی مرده که در دهر کار غالب زار
از آن گذشت که درویش و بینوا گویند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۴۹ - دیدن کاخی آباد و گفتگوی کوش آفریننده ی جهان با پیری فرزانه
چهل روز بر گردِ آن بیشه کوش
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
همی تاخت، نیرو نماندش نه توش
ز ناگاه روزی به تلّی رسید
عنان تگاور بدان سو کشید
یکی کاخ آباد دید از برش
ز سنگ سیه برنهاده سرش
جهاندیده کوش از در آواز داد
که این در به ما بر بباید گشاد
برآمد یکی پیر با فرّ و هوش
بدید آن سر و روی و دیدار کوش
بدو گفت کای اهرمن روی مرد
برِ ما تو را رهنمونی که کرد؟
چه چیزی؟ بگو، وز کجا آمدی؟
بدین بیشه اندر چرا آمدی؟
خداوند روزی دهم، گفت، کوش
به دست من است از جهان زهر و نوش
بخندید دانا ز گفتار اوی
وزآن ناسزاوار دیدار اوی
بدو گفت کای مرد ناهوشیار
پس ایدر چرا آمدی و چه کار؟
چهل روز بیش است، گفتا که من
جدا ماندم از لشکر و انجمن
در این بیشه گُم کرده ام راه خویش
جدا مانده از کشور و گاه خویش
دگر باره از وی بخندید مرد
بدو گفت کوش از دلی پُر ز درد
که خندیدن تو در این جای چیست
چنین خنده ی نادلارای چیست
ورا گفت از این روی و دیدار تو
همی خنده آید ز گفتار تو
که یک بار گویی که هستم خدای
دگر باره گویی که راهم نمای
خداوند روزی دهِ مردمان
چرا راه خواهد ز مردم نهان؟
که بیراه را او به راه آورد
شب و روز و خورشید و ماه آورد
بدو گفت ای پیرِ اندک خرد
برآمد همی سالیان هشتصد
که تا من خداوند روزی دهم
ز کار جهان سربسر آگهم
بدو گفت پیر ای همه سرسری
نگویی مرا تاکنون ایدری
مرآن مردمان را که روزی دهد؟
کشان نیکی و دلفروزی دهد؟
چنین داد پاسخ که دستور هست
دبیران بسیار و گنجور هست
که روزی به مردم رساند فراخ
ز گنج من آباد دارند کاخ
بدو گفت دانا کز این پرورش
تو را داد بایست لختی خورش
که تا اندر این بی سپاه و کسی
ز ناخوردن اندُه ندیدی بسی
ز تو دور گشته ست نیروی تو
وز این شکل زشت و چنین خوی تو
کنون مرمرا بازگوی آشکار
که چون تو نبودی در آن روزگار
خداوند روزی ده مردمان
که بود و کرا دانی ای بدگمان؟
چنین داد پاسخ که دیگر بُدند
خدایان که با تخت و افسر بُدند
بدو گفت پیر، از کجا آمدند
بدین تیره گیتی چرا آمدند؟
چنین داد پاسخ که از مرد و زن
پدید آمدند آن همه تن به تن
بدو پیر گفت ای سزاوار بد
مگوی آنچه نپذیرد او را خرد
نشاید که آن کاو جهان آفرید
پدید آمد از جای تنگ و پلید
که همچون من و تو بود بی گمان
تو را کی رسد دست بر آسمان
بدو کوش گفت ای سخنگوی مرد
مرا مغز، گفتار تو خیره کرد
اگر من نه روزی دهم، پس چه ام؟
وگرنه خدای جهانم، که ام؟
یکی بندهای گفت خود کام و زشت
به تن ناسپاسی و دور از بهشت
گنهکار و بیره به فرمان دیو
کشیده دل از راه گیهان خدیو
گرفتار در خشم یزدان پاک
تو را جای در دوزخ سهمناک
بدو کوش گفت این سخنها ز چیست
که بر یافه گرفتار باید گریست
چنین پاسخش داد کای شوربخت
همی بر تو بخشایش آریم سخت
جهان را و ما را همان آفرید
که این بی کران آسمان آفرید
بر او ماه و خورشید کرده ست چند
ستاره که هرگز ندانی که چند
زمین کرد و کوه بلند از برش
درختان و آن روان در خورش
تو را بر زمین کرد سالار و شاه
بزرگی و فرمانت داد و سپاه
به گیتی چنین زندگانیت داد
همه زندگانی، جوانیت داد
بدان تا همه بندگان خدای
تو باشی سوی راه او رهنمای
تو را هرچه داد ایزد، ای اهرمن
سراسر همی بینی از خویشتن
شدن اندر این نیکوی ناسپاس
زهی بنده ی دیو ناحق شناس!
تو را گر تبی آید ای یافه گوی
میان تو گردد چو باریک موی
نبینی کس از خویشتن خوارتر
نه بیچاره تر نیز و غمخواره تر
بدین ناتوانی و بیچارگی
خدایی توان کرد یکبارگی؟
بدو گفت کای پیر ناهوشیار
برآمد مرا سالیانی هزار
که روزی تنم را نیامد تبی
نَه رنجی کشیدم، نَه دردی شبی
اگر بنده ام چون کسانی دگر
تنم دردمندی کشیدی مگر
بدو پیر گفت ای سبکسار مرد
بجای تو آن نیکوی پس که کرد؟
تن آسان شدی، مست گشتی چنان
که گویی منم کردگار جهان
کنون گر خدایی، برو، بازگرد
که سیر آمدم من ز گفتار سرد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۵ - در بیان اینکه وهم از حسد شیطان است و اشاره به قل الروح من امر ربی
کیست آن شهزاده روح پاک تو
درک آن بالاتر از ادراک تو
روح را خواهی اگر اصل و نسب
از قل الروح من امر ربه طلب
هان و هان بنگر که سلطان الست
روح را نسبت بخود فرموده است
گفته روح از عالم امر است و امر
نیست او را نسبتی با زید و عمرو
نسبتی دارد به رب خویشتن
عالم امر منست آن را وطن
دارد از پروردگار خود نژاد
آفرین بر این نژاد پاک باد
پرتوی زان آفتاب روشن است
نفخه ای از گلبن آن گلشن است
مظهر آثار تجرید وی است
مهبط انوار تمجید وی است
درک آن بالاتر از ادراک تو
روح را خواهی اگر اصل و نسب
از قل الروح من امر ربه طلب
هان و هان بنگر که سلطان الست
روح را نسبت بخود فرموده است
گفته روح از عالم امر است و امر
نیست او را نسبتی با زید و عمرو
نسبتی دارد به رب خویشتن
عالم امر منست آن را وطن
دارد از پروردگار خود نژاد
آفرین بر این نژاد پاک باد
پرتوی زان آفتاب روشن است
نفخه ای از گلبن آن گلشن است
مظهر آثار تجرید وی است
مهبط انوار تمجید وی است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
زال گردون را نباشد گر سر روئین تنی
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از یخ بسر بنهاده خود آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
برف آنجا از شبیخون می کند نستیهنی
ما نه هومانیم اگر با پافشاری چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بیژنی
سینه سوز اینسان چرا گر نیست باد بامداد
یادگار دشنه کشواد و تیغ قارنی
آفتاب چله پنهان شد چرا در زیر ابر
آشکارا همچو جم در پنجه اهریمنی
کبک دانی از چه آید پیش باز و بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زنی
بس در این سرمای سخت و روز برف و ابر تار
گرم شد هنگامه انگشت و چوب و روشنی
گوهری را سر به سنگ از پیشه انگشت گر
سیم و زر را خون به دل از تیشه هیزم کنی
جوشن رستم چرا پوشد ز ابر بهمنی؟
گر ندارد همچو پیران دشت در آهنگ رزم
پس چرا از یخ بسر بنهاده خود آهنی
نیست پشت بام اگر کوه گنابد از چه روی
برف آنجا از شبیخون می کند نستیهنی
ما نه هومانیم اگر با پافشاری چون کند
سوز سرما بر سر ما دست برد بیژنی
سینه سوز اینسان چرا گر نیست باد بامداد
یادگار دشنه کشواد و تیغ قارنی
آفتاب چله پنهان شد چرا در زیر ابر
آشکارا همچو جم در پنجه اهریمنی
کبک دانی از چه آید پیش باز و بابزن
تا در آتشدان شود سرگرم بال و پر زنی
بس در این سرمای سخت و روز برف و ابر تار
گرم شد هنگامه انگشت و چوب و روشنی
گوهری را سر به سنگ از پیشه انگشت گر
سیم و زر را خون به دل از تیشه هیزم کنی
فلکی شروانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - وله
صورت گردون صفت جسم زمین را جان ازو
ماده جان لطف او لیکن خرد حیران ازو
آینه رنگی که در یک لحظه گردد پیش چشم
نقش ششدر هشت اشکال فلک عریان ازو
آن یمانی تیغ بین اندر یمین او که هست
کفر در نا ایمنی اندر امان ایمان ازو
زاده ایمان که گر بر آسمان عکس افکند
نور صد خورشید بخشد در زمان کیوان ازو
گر کشد مالک رقاب او را به شروان از قراب
خاک ترکستان شود در قیروان قربان ازو
گر ز فولاد فلک دشمن سپر سازد شود
ریزه ریزه روز کین چون سونش سوهان ازو
او به سر سامان نیا آمد به نسبت لاجرم
دشمن این دودمان شد یسر و سامان ازو
ماده جان لطف او لیکن خرد حیران ازو
آینه رنگی که در یک لحظه گردد پیش چشم
نقش ششدر هشت اشکال فلک عریان ازو
آن یمانی تیغ بین اندر یمین او که هست
کفر در نا ایمنی اندر امان ایمان ازو
زاده ایمان که گر بر آسمان عکس افکند
نور صد خورشید بخشد در زمان کیوان ازو
گر کشد مالک رقاب او را به شروان از قراب
خاک ترکستان شود در قیروان قربان ازو
گر ز فولاد فلک دشمن سپر سازد شود
ریزه ریزه روز کین چون سونش سوهان ازو
او به سر سامان نیا آمد به نسبت لاجرم
دشمن این دودمان شد یسر و سامان ازو
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
گر طالب بقایی اول فنا طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
واندر فنای مطلق عین بقا طلب کن
بر طور حق چو موسی گر عاشق لقایی
بگشا تو چشم باطن وز حق لقا طلب کن
ای طالب هویت فانی شو از انیت
اینجا ببین خدا را، آنجا خدا طلب کن
گم کرده ای گر او را، ایمن مباش و می جو
کم گو کجاش جویم، در جمله جا طلب کن
ای زاهد ریایی آمد بیان قرآن
بنمای جوهر خود، قدر و بها طلب کن
گر درد عشق داری وز اهل درد عشقی
پیوسته درد او را بهر دوا طلب کن
گفتم دل غریبم در شهر عشق گم شد
زلفش شنید و گفتا: در دام ما طلب کن
آیینه صاف باید تا رو به تو نماید
آیینه را جلا ده یعنی صفا طلب کن
چون هرچه کاری اینجا فردا تو راست آنجا
اینجا برای کشتن تخم وفا طلب کن
در ملک بی نیازی سلطان گداست ای دل!
سلطانی و امیری دارد گدا، طلب کن
گر چشم و گوش داری می زن تو دست و پایی
بی چشم و گوش می جو، بی دست و پا طلب کن
حق را به ظن راجح نتوان شناخت ای جان
بر رفرف نبوت سیر سما طلب کن
(سی و دو حرف حق را گرد رخش نیابی
در شق ماه رویش بر استوا طلب کن)
از زلف او نسیمی گر خواهی ای پریشان
(در چین سنبل او راه خطا طلب کن)
اسرار کدخدایی در خانه دو عالم
در خانه کدخدا شو وز کدخدا طلب کن
دارد دم نسیمی بوی دم نعیمی
او داشت این دم آندم، این دم ز ما طلب کن
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۲
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
نز خدایم میتوان بگریختن
نز خودی نیزم توان بگسیختن
زین تردد روز و شب کار من است
ناله و زاری و شور انگیختن
مانده ایم اندر تزلزل روز و شب
گه بحق گاهی بخلق آویختن
عذب شیرین ریخت در ملح اجاج
تا چه حکمت بود از این آمیختن
نیست ای سالک در این ره چاره ای
نفس سرکش را، بجز خون ریختن
کار هر کس نیست شمشیر جدال
بر رخ نفس و هوا آهیختن
نز خودی نیزم توان بگسیختن
زین تردد روز و شب کار من است
ناله و زاری و شور انگیختن
مانده ایم اندر تزلزل روز و شب
گه بحق گاهی بخلق آویختن
عذب شیرین ریخت در ملح اجاج
تا چه حکمت بود از این آمیختن
نیست ای سالک در این ره چاره ای
نفس سرکش را، بجز خون ریختن
کار هر کس نیست شمشیر جدال
بر رخ نفس و هوا آهیختن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
جان و تن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
ما و من را بعشق سودا کن
زنده بی عشق مرده در کفنی
این کفن را بعشق سودا کن
جان چو یوسف بتن چو پیراهن
پیرهن را بعشق سودا کن
جان سلیمان و تن چو اهریمن
اهرمن را بعشق سودا کن
جان چو مور است و تن بسان لگن
این لگن را بعشق سودا کن
عشق چون بازو عقل چون زغن است
این زغن را بعشق سودا کن
عقل بر پای عشق چون رسن است
این رسن را بعشق سودا کن
عشق چون روح و عقل چون بدن است
این بدن را بعشق سودا کن
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
به خدا پیش جمله ذرات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کرده ام همچو خاک راه حیات
دیده ام در روایت از همه رو
فعل اسماء وذات را بصفات
می نماید بعینه او روشن
ذات خود را به چشم خود ذرات
همه در چرخ سیر خویش بدام
یافتند از شراب حق حالات
هردو عالم بخوان که یک ورق است
دل انسان چو مصحف و آیات
به حدیث رسول و نص کلام
جای او نیست جان موجودات
مصحف وجه لاینام بخوان
دلت ار هست حافظ اوقات
می کند نفی غیر خود همه وقت
تا شود ذات خود بحق اثبات
میکند مرده زنده می بینم
اینکه میروید از جماد نبات
زنده زان شد که ریخت حق به کرم
بر سر خاک مرده آب حیات
بت پرستی آنچه غیر خدا است
وه که نقش هوا استلات و منات
نوک مژگان قلم کن و بنویس
کوهیا چونکه هست چشم دوات
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
صوت نقاره ونی و سرناو چنگ و عود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
خود را مگر بدیده خود باز می نمود
اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعیان ممکنات برفتند همچو دود
کوهی بدید پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهای خداوند در ربود
گلبانگ میزنند که هستیم در شهود
ممکن بوقت هستی خود واجب الوجود
آری بود چو هستی او هست در وجود
عاشق شد ار بحسن خود از روی دلبران
خود را مگر بدیده خود باز می نمود
اجیب گفت حضرت و آنگاه آفرید
از جان جمله نعره بر آورد در شهود
آتش زد آفتاب جمالش بچشم ما
اعیان ممکنات برفتند همچو دود
کوهی بدید پرتو انوار آن جمال
او را چو جذبهای خداوند در ربود
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
نیست جز ذات خدا پیدا و پنهان هیچکس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
حق شناسان دو عالمرا همه یکحرف بس
همچو نی بنواخت جانرا صبح یار لب شکر
از لب جان بخش نائی می زند جانها نفس
آمد از امکان و واجب کاروان سالار غیب
ناله اشیا بود در کاروان بانگ جرس
دوش در شهر دل ما دزد رو آورده بود
دیدم آن شه را که هم خود زد بود و هم عسس
گفتمش دزدی چرا ای پادشاه انس و جان
گفت گوهر را ز چشم غیب میپوشم نه خس
با دوزخ شهمات خواهم کردنش در عرصه گاه
کز دو زلف خویش طرحش داده پیل و فرس
شش جهة غرق است در دریای وحدت خشک لب
قطره ها را در محیط عشق نبود پیش و پس
فاذکر و نی گفت اول یاد کرد آخر ز ما
بیش از این ما را از آن حضرت نباشد ملتمس
کوهیا بر چرخ چارم رفت چون عیسی بدم
دل که بگذشت از خیال شهوت و حرص و هوس
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
گفتم بهای بوسه ای گویند جان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای
گفتا بلی گفتم چرا ارزان چنان فرموده ای
گفتا بده بستان زمن گفتم به کف دارم ثمن
گفتا در این داد وستد گفتم زیان فرموده ای
گفتا اگر دانشوری تفسیر کن واللیل را
گفتم تو خود از موی خود شرح و بیان فرموده ای
گفتا که از والشمس گومعنی چه فهمیدی از او
گفتم زروی خویشتن او را عیان فرموده ای
گفتا لب لعلم دهد بر مرده جان عیسی صفت
گفتم چه حاصل چون ز من او رانهان فرموده ای
گفتا چرا پیر و جوان هستند درشورو فغان
گفتم ز بس تاراج دل از این وآن فرموده ای
گفت ای بلنداقبال من چون شدبلنداقبال تو
گفتم به وصل خود مرا چون میهمان فرموده ای