عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۹ - ناصرالدین طاهر را درد دندان عارض گشته انوری این قطعه هنگام عیادت او گفته و در هر بیتالتزام لفظ دندان نموده است
ای به دندان دولت آمده خوش
درد دندانت هیچ بهتر هست
دارد از غصه آسمان دندان
بر که بر نفس همتت پیوست
زانکه هرگز به هیچ دندان مزد
بر سر خوان آسمان ننشست
تیز دندانی حرارت می
درد دندانت چون به خیره بخست
باز بنمود آسمان دندان
تا الم باز پس کشیدی دست
سر دندان سپید کرد قضا
گفتش ای جور خوی عشوهپرست
آب دندان حریفی آوردی
کوش تا رایگان توانی جست
از چنین صید برمکش دندان
مرغ چربست و آشیانی پست
من نگویم که جامه در دندان
زانتقامش به جان بخواهی رست
خیز و دندانکنان به خدمت شو
آسمان دیرتر میان دربست
گفت هم عشوه پشت دست بزد
دو سه دندان آسمان بشکست
درد دندانت هیچ بهتر هست
دارد از غصه آسمان دندان
بر که بر نفس همتت پیوست
زانکه هرگز به هیچ دندان مزد
بر سر خوان آسمان ننشست
تیز دندانی حرارت می
درد دندانت چون به خیره بخست
باز بنمود آسمان دندان
تا الم باز پس کشیدی دست
سر دندان سپید کرد قضا
گفتش ای جور خوی عشوهپرست
آب دندان حریفی آوردی
کوش تا رایگان توانی جست
از چنین صید برمکش دندان
مرغ چربست و آشیانی پست
من نگویم که جامه در دندان
زانتقامش به جان بخواهی رست
خیز و دندانکنان به خدمت شو
آسمان دیرتر میان دربست
گفت هم عشوه پشت دست بزد
دو سه دندان آسمان بشکست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۸۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۹۸
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۱
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۳
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۵
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۲
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۳۶
عطار نیشابوری : باب هشتم: در تحریض نمودن به فنا و گم بودن در بقا
شمارهٔ ۴۱
عطار نیشابوری : دفتر اول
درامامت امیرالمؤمنین و امام المتقین علی(ع)کرّم اللّه وجهه فرماید
امام است او یقین بعد محمد(ص)
بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
امام است او یقین در هر دو عالم
کز او پیداست اسرار دمادم
امام است او و بیشک او امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
امام است او حقیقت مؤمنان را
برد فردا ابر سوی جنان را
امام است و حقیقت حوض کوثر
بدست اوست میدار این تو باور
امام است او ز قول مصطفی دین
بدان تا باشدت پاک و یقین دین
امام است وز بعد مصطفی او
اگر این میندانی نیست نیکو
امام است او زاحمد بازدان تو
ز عین دید حیدر راز دان تو
امام است او و من دانم امامش
که بشنیدم ز جان و دل پیامش
امام است اگر این مینبینی
کجا در دین من صاحب یقینی
امام است او و در عین حقیقت
سپرده راه کلّ را در طریقت
عیان حق حقیقت مرتضایست
که در دیدارنفس مصطفایست
عیان سرّ حقیقت اوست در جان
از او دیدم تمامت راز پنهان
امامم حیدر است و پیشوایم
درون جان و دل او رهنمایم
امامم حیدر است وعین تحقیق
بجان هم دوست دارم دید صدیق
امامم حیدر است و واصلم کرد
ز دید دید خود هم حاصلم کرد
امامم حیدر است و جان ازویم
درون دل نموده گفتگویم
علی دیدست بیشک وصل جانان
مرا بنمود بیشک سر سُبحان
علی دیدست بیشک قل هواللّه
نبودستم بجان و دل سوی اللّه
علی درجان عطّارست رهبر
که او بر شهر علم آمد یقین در
در علمم گشود و شهردیدم
حقیقت لطف او بی قهر دیدم
در علمم گشود از عین جانان
وز او پیدا شدم اسرار پنهان
مرا بنمود اندر حق یقین را
بدیدم اوّلین و آخرین را
مرا بنمود اسرار الهی
رسیدم ازگدائی من بشاهی
مرا بنمود در خود حق شناسی
بدان این راز را علم قیاسی
مرا بنمود وصل و اصل دیدم
ز اصل او حقیقت وصل دیدم
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عیانِ علم کلّی حاصلم کرد
مرا بنمود اینجا ذات یزدان
نمودم بیشکی در دار برهان
بهر نوعی که میگویم یکی است
مرا دیدار حیدر بیشکی هست
مرا دیدار حیدر بس ز عالم
که بنماید مرا سّر دمادم
مرا دیدار حیدر بس ز دنیا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبی
از ایشان هر دو بس باشد مرا حق
که ایشانند دید دوست الحق
تو ای عطار از ایشان سخن گوی
که بردستی ز میدان سخن گوی
تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی
ابا ایشان تو در گفت و شنیدی
که با ایشان بود در پردهٔ راز
ببیند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز دیدی
حقیقت نزد ایشان در رسیدی
از ایشان برگشاد این در بیک بار
از آنی گوهر افشان تو در اسرار
گهرها می فشانی تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
تو صافی دل شدی اندر قناعت
همیشه راز دانی در سعادت
قناعت کردی و ایشان بدیدی
تو سالک بودی و جانان بدیدی
ز معنی رو نمودی راز ایشان
حقیقت باز دیدی جان و جانان
توئی واصل در این دور زمانه
تو خواهی بود در خود جاودانه
توئی واصل ز عهد ذات قربت
رسیدی از نمود اندر ولایت
توئی واصل میان اهل تمکین
که داری مهر کل بگذشته از کین
توئی واصل که جز جانان نبینی
نه همچون دیگران ضایع نشینی
توئی واصل درون چرخ گردان
ز دید جُمله مردان رخ مگردان
توئی واصل بتوفیق الهی
که یکسانت سپیدی در سیاهی
توئی واصل که دیدی جمله یکسان
ز یکی میکنی پیوسته برهان
تو برهانی و گفتارت یقین است
که جان و دل ترا خود پیش بین است
ز برهان حقیقی راز گفتی
همه با اهل عرفان باز گفتی
ز برهان حقیقی اهل عرفان
حقیقت می طلب دارند برهان
تو برهان داری از عین سوی اللّه
نمیبینی تو غیری جز هواللّه
تو برهان داری اندر عین توحید
نمیگنجد سخن اینجا به تقلید
تو برهان داری و تقلید مشنو
از این پس جز که بر توحید مگرو
ره توحید بی نام ونشانست
که بیشک اندر او عین العیانست
ره توحید جز مالک نداند
که تقلیدی در او حیران نماند
ره توحید اگرچه بیشمارست
ولیتوحید صرفت پایدارست
ره توحید ذرّات دوعالم
همه کردند در اقسام آدم
ره توحید از او اینجا پدید است
اگرچه جز یکی واصل ندیداست
عیان تو نباشد در یکی هم
نمود قل هواللّه بیشکی هم
یکی ره بود چندین اندر این راه
کجا غافل از او گردید آگاه
کسی کاگاه این معنی درآید
که از جان دوستدار حیدر آید
ره توحید حیدر دید و بسپرد
بزرگانند پیش ذات او خُرد
ره توحید حیدر کل بدیدست
اگر دیدی تو هم زان دید دیدست
تو در توحید او آگاه او شو
ز بهر دید اوآنجا نکو شد
تو در توحید ای مؤمن بیائی
ز صورت گرچه تو اهل فنائی
فنا باشد بقا گر بازدانی
کجا اندر فنا توراز دانی
تو در راه فنا دیدار یکتا
که تو اندر فنائی نیز پیدا
فنا بودی از اوّل در فنا تو
بدیدی عاقبت عین لقا تو
فنا خواهی شدن هم سوی آخر
که اینجا درنگنجد موی آخر
فنا خواهی شدن تا بازدانی
که جز عین لقا را حق نخوانی
فنا خواهی شدن زین عین صورت
بقا جوی اندر این عین کدورت
فناخواهی شدن اینجا تو در یار
سر موئی نگنجد هیچ در کار
فنا خواهی شدن و اندر فنائی
فنا را جو که در عین بقائی
فنا جُستند مردان زین نمودار
از آن دیدند بیشک دیدن یار
فنا بودست اینجا در وجودت
فنا بنگر حقیقت بود بودت
فنا برگویم اینجا آشکاره
اگر بیشک کنندم پاره پاره
فنا جویم من و گردم فنا زود
که من در این فنا خواهم لقا زود
فنا جویم در این تحقیق مردان
چو دیدم در جهان توفیق ایشان
فنا باشد جدایی تن زنم من
در این مر نفس دون گردن زنم من
فنا باشد عیان دید حقیقت
نیابی این به جز راه شریعت
فنا در شرع عین مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
فنا شو تا لقای دوست یابی
حقیقت مغز جان بی پوست یابی
فنا در شرع باشد آن جهانی
ترا میگویم این سرّ گر بدانی
فنا شو چون همه مردان فنایند
که در عین فنا عین بقایند
فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش
حجاب صورتی بردار از پیش
نه صورت در فنا آمد پدیدار
فنا خواهی شدن در آخر کار
چو گردی ناگهان روزی فنا تو
که باشد ابتدا این رهنما تو
فنا عین حقیقت دان سراسر
بقای خود از او بین زین تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا این رهنما تو
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او یابی لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت این است
بدو بشناس او را تا توانی
که چون فانی شوی حق را بدانی
بدو بشناس اورا بی صور تو
که او را ماندهٔ در رهگذر تو
بدو بشناس عین آن فنا کل
که در عین فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسی اینجا نداند آن فنا باز
که بیند مر فنا اینجا چه گوئی
که چرخ اندر فنا مانند گوئی
همی گردد زعشق آن فنا او
که دیدست از فنا عین لقا او
بیاب این راز و بیشک شو مؤیّد
امام است او یقین در هر دو عالم
کز او پیداست اسرار دمادم
امام است او و بیشک او امام است
که او را جبرئیل از جان غلام است
امام است او حقیقت مؤمنان را
برد فردا ابر سوی جنان را
امام است و حقیقت حوض کوثر
بدست اوست میدار این تو باور
امام است او ز قول مصطفی دین
بدان تا باشدت پاک و یقین دین
امام است وز بعد مصطفی او
اگر این میندانی نیست نیکو
امام است او زاحمد بازدان تو
ز عین دید حیدر راز دان تو
امام است او و من دانم امامش
که بشنیدم ز جان و دل پیامش
امام است اگر این مینبینی
کجا در دین من صاحب یقینی
امام است او و در عین حقیقت
سپرده راه کلّ را در طریقت
عیان حق حقیقت مرتضایست
که در دیدارنفس مصطفایست
عیان سرّ حقیقت اوست در جان
از او دیدم تمامت راز پنهان
امامم حیدر است و پیشوایم
درون جان و دل او رهنمایم
امامم حیدر است وعین تحقیق
بجان هم دوست دارم دید صدیق
امامم حیدر است و واصلم کرد
ز دید دید خود هم حاصلم کرد
امامم حیدر است و جان ازویم
درون دل نموده گفتگویم
علی دیدست بیشک وصل جانان
مرا بنمود بیشک سر سُبحان
علی دیدست بیشک قل هواللّه
نبودستم بجان و دل سوی اللّه
علی درجان عطّارست رهبر
که او بر شهر علم آمد یقین در
در علمم گشود و شهردیدم
حقیقت لطف او بی قهر دیدم
در علمم گشود از عین جانان
وز او پیدا شدم اسرار پنهان
مرا بنمود اندر حق یقین را
بدیدم اوّلین و آخرین را
مرا بنمود اسرار الهی
رسیدم ازگدائی من بشاهی
مرا بنمود در خود حق شناسی
بدان این راز را علم قیاسی
مرا بنمود وصل و اصل دیدم
ز اصل او حقیقت وصل دیدم
مرا بنمود وصل و واصلم کرد
عیانِ علم کلّی حاصلم کرد
مرا بنمود اینجا ذات یزدان
نمودم بیشکی در دار برهان
بهر نوعی که میگویم یکی است
مرا دیدار حیدر بیشکی هست
مرا دیدار حیدر بس ز عالم
که بنماید مرا سّر دمادم
مرا دیدار حیدر بس ز دنیا
که دارم از محمد(ص) جمله عقبی
از ایشان هر دو بس باشد مرا حق
که ایشانند دید دوست الحق
تو ای عطار از ایشان سخن گوی
که بردستی ز میدان سخن گوی
تو ای عطّار سرّ زیشان ندیدی
ابا ایشان تو در گفت و شنیدی
که با ایشان بود در پردهٔ راز
ببیند عاقبت انجام و آغاز
تو هم انجام و هم آغاز دیدی
حقیقت نزد ایشان در رسیدی
از ایشان برگشاد این در بیک بار
از آنی گوهر افشان تو در اسرار
گهرها می فشانی تو بعالم
چو تو نامد دگر در دور آدم
تو صافی دل شدی اندر قناعت
همیشه راز دانی در سعادت
قناعت کردی و ایشان بدیدی
تو سالک بودی و جانان بدیدی
ز معنی رو نمودی راز ایشان
حقیقت باز دیدی جان و جانان
توئی واصل در این دور زمانه
تو خواهی بود در خود جاودانه
توئی واصل ز عهد ذات قربت
رسیدی از نمود اندر ولایت
توئی واصل میان اهل تمکین
که داری مهر کل بگذشته از کین
توئی واصل که جز جانان نبینی
نه همچون دیگران ضایع نشینی
توئی واصل درون چرخ گردان
ز دید جُمله مردان رخ مگردان
توئی واصل بتوفیق الهی
که یکسانت سپیدی در سیاهی
توئی واصل که دیدی جمله یکسان
ز یکی میکنی پیوسته برهان
تو برهانی و گفتارت یقین است
که جان و دل ترا خود پیش بین است
ز برهان حقیقی راز گفتی
همه با اهل عرفان باز گفتی
ز برهان حقیقی اهل عرفان
حقیقت می طلب دارند برهان
تو برهان داری از عین سوی اللّه
نمیبینی تو غیری جز هواللّه
تو برهان داری اندر عین توحید
نمیگنجد سخن اینجا به تقلید
تو برهان داری و تقلید مشنو
از این پس جز که بر توحید مگرو
ره توحید بی نام ونشانست
که بیشک اندر او عین العیانست
ره توحید جز مالک نداند
که تقلیدی در او حیران نماند
ره توحید اگرچه بیشمارست
ولیتوحید صرفت پایدارست
ره توحید ذرّات دوعالم
همه کردند در اقسام آدم
ره توحید از او اینجا پدید است
اگرچه جز یکی واصل ندیداست
عیان تو نباشد در یکی هم
نمود قل هواللّه بیشکی هم
یکی ره بود چندین اندر این راه
کجا غافل از او گردید آگاه
کسی کاگاه این معنی درآید
که از جان دوستدار حیدر آید
ره توحید حیدر دید و بسپرد
بزرگانند پیش ذات او خُرد
ره توحید حیدر کل بدیدست
اگر دیدی تو هم زان دید دیدست
تو در توحید او آگاه او شو
ز بهر دید اوآنجا نکو شد
تو در توحید ای مؤمن بیائی
ز صورت گرچه تو اهل فنائی
فنا باشد بقا گر بازدانی
کجا اندر فنا توراز دانی
تو در راه فنا دیدار یکتا
که تو اندر فنائی نیز پیدا
فنا بودی از اوّل در فنا تو
بدیدی عاقبت عین لقا تو
فنا خواهی شدن هم سوی آخر
که اینجا درنگنجد موی آخر
فنا خواهی شدن تا بازدانی
که جز عین لقا را حق نخوانی
فنا خواهی شدن زین عین صورت
بقا جوی اندر این عین کدورت
فناخواهی شدن اینجا تو در یار
سر موئی نگنجد هیچ در کار
فنا خواهی شدن و اندر فنائی
فنا را جو که در عین بقائی
فنا جُستند مردان زین نمودار
از آن دیدند بیشک دیدن یار
فنا بودست اینجا در وجودت
فنا بنگر حقیقت بود بودت
فنا برگویم اینجا آشکاره
اگر بیشک کنندم پاره پاره
فنا جویم من و گردم فنا زود
که من در این فنا خواهم لقا زود
فنا جویم در این تحقیق مردان
چو دیدم در جهان توفیق ایشان
فنا باشد جدایی تن زنم من
در این مر نفس دون گردن زنم من
فنا باشد عیان دید حقیقت
نیابی این به جز راه شریعت
فنا در شرع عین مرگ آمد
که آن در عاقبت کل ترک آمد
فنا شو تا لقای دوست یابی
حقیقت مغز جان بی پوست یابی
فنا در شرع باشد آن جهانی
ترا میگویم این سرّ گر بدانی
فنا شو چون همه مردان فنایند
که در عین فنا عین بقایند
فنا شو چون نخواهی شد تو از خویش
حجاب صورتی بردار از پیش
نه صورت در فنا آمد پدیدار
فنا خواهی شدن در آخر کار
چو گردی ناگهان روزی فنا تو
که باشد ابتدا این رهنما تو
فنا عین حقیقت دان سراسر
بقای خود از او بین زین تو بگذر
بدو بشناس او را و فنا شو
که باشد ابتدا این رهنما تو
بدو بشناس او را در فنا باز
کز او یابی لقا و هم بقا باز
بدو بشناس او را راهت اینست
طریق جان معنی خواهت این است
بدو بشناس او را تا توانی
که چون فانی شوی حق را بدانی
بدو بشناس اورا بی صور تو
که او را ماندهٔ در رهگذر تو
بدو بشناس عین آن فنا کل
که در عین فنا باشد لقا کل
فنا بد راز در انجام و آغاز
کسی اینجا نداند آن فنا باز
که بیند مر فنا اینجا چه گوئی
که چرخ اندر فنا مانند گوئی
همی گردد زعشق آن فنا او
که دیدست از فنا عین لقا او
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
بشارت کز لب ساقی دگر می صاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
صفای سینه داده بر سر انصاف میآید
رسید این مژده از بالا بشارت ده حریفان را
که عنقای می صافی ز کوه قاف میآید
همه عالم ز یک می مست لیکن اختلافی هست
ز عاشق نیستی خیزد ز زاهد لاف میآید
ز یکجا مست مستیها تفاوت شد ازین پیدا
که زاهد میکشد دُردی و ما را صاف میآید
نمیباشد دل بیغش نماند از صاف جز نامی
بگوش از صافی صوفی همین او صاف میآید
رمید از پیشم آن آهو ولیکن سر خوشم از بو
ز آهو گر جدا شد نافه عطر از ناف میآید
جدا گشتم ز اصل خود چو جزوی کز کتاب افتد
ولی شیرازهٔ اجزا از آن صحاف میآید
من بیدل ز دلدارم بسی امیدها دارم
بشارتهای بهبودی مرا ز اطراف میآید
کند در لطف اگر غرقم از آن قهار میزیبد
بسوزد گر بنار قهر از آن الطاف میآید
نثار خاک پایش را ندارم رایج نقدی
ز من بپذیرد ار قلبی از آن صراف میآید
مرا در راه عشق او بسی افتاد مشگلها
کند گر مشکلاتم حل از آن کشاف میآید
سزد ار هر کسی کاری کند هر حاملی یاری
ز خوبان ترک انصاف و ز ما انصاف میآید
بده ساقی می بیغش که چون از صاف سر خوش شد
بدل از عالم بالا معانی صاف میآید
سر غوغا ندارد فیض ملا گفتگو کم کن
ز اهل دل بیاید آنچه از اجلاف میآید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۵ - در مدح سلطان اویس
صبح ظفر از مشرق امید بر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
اصحاب غرض را تب سودا ببر آمد
از غنچه پیکان و زباد دم شمشیر
بشکفت گل فتح و نسیم ظفر آمد
بر آینه تیغ شهنشاه دگر بار
رخسار دلآرای ظفر جلوهگر آمد
بیدرد سر نیزه و آمد شد پیکان
آن فتح که مفتاح امان بود برآمد
سلطان فلک با کفن و تیغ به زنهار
زیر علم خسرو جمشید فر آمد
خورشید کرم، شیخ اویس آنکه ثریا
در کوکبه همت او بیسپر آمد
جمشید جهانگیر که خاک کف پایش
تاج سر گردون مرصع کمر آمد
آن قلزم زخار که عمان گهربخش
با موج کف او ز شمار شمر آمد
تیغ و قلمش رابطه خوف و رجا گشت
لطف و غضبش واسطه نفع و ضر آمد
یک رو زعطایش نه که یک ساعت خرجش
محصول تر و خشک همه بحر و بر آمد
هر سرکه به خاک در او گشت مشرف
همچون فلک از دور ازل تاجور آمد
ای شیر شکاری که به عونت چو غزاله
آهو بره در چشم و دل شیر نر آمد
چون خط نگارین بتان بر گل رخسار
طغرای تو آرایش دور قمر آمد
ابر سر شمشیر تو هرجا که ببارد
از خاک زمین خنجر بران به بر آمد
آنجا که نسیم دم لطف تو اثر کرد
بر شاخ شجر، زهره به جای زهر آمد
از سیر سپاهت خم چوگان فلک را
گه گوی زمین زیر و گهی بر زبر آمد
آنکس که چو نرگس نتوانست تو را دید
از عین حسد، دیده شوخش به در آمد
چون نقره دلت با همه کس صافی و پاک است
کار تو درست از پی آن همچو زر آمد
هرکس که به عهد تو بر او اسم خلاف است
چون بید سراپاش، سزای تبر آمد
اوصاف کمالات تو از شرح فزون است
وصف تو نه به اندازه فکر بشر آمد
آن را که جگر گرم شد از آتش کینت
هم چشمه شمشیر تواش آبخور آمد
گرز تو چه سودا به سر خصم درافتاد
رمحت به دلش راست چو اندیشه در آمد
تیغ تو که از زخم زبان مغز سران برد
هرجا که دمی زد دم او کارگر آمد
بر دوش بلای سیه آمد سر خصمت
وز هر سر مویش بلایی به سر آمد
دو لشکر جرار که از کینه یکایک
چون کوه سراپا همه تیغ و کمر آمد
این پیش تو بر خاک ره افتاد چو سایه
وآن ز آتش تیغ تو جهان، چون شرر آمد
فی الجمله، یکی جست و برون شد ز میانه
والقصه، یکی از در زنهار در آمد
شاها! منم آن طوطی گویا که به شکرت
از گفته من کام جهان پر شکر آمد
زان روی که دارم دم مشکین، من مسکین
چون نافه نصیبم همه خون جگر آمد
باشد به هنر بیشی قدر همه کس، لیک
کم قدری من بنده به قدر هنر آمد
قسمت چو به تقدیر قضا رفت، رضا ده
سلمان چه توان کرد نصیب این قدر آمد؟
تا هست محل بد و نیک و غم و شادی
زین خانه شش سو که به اول دو در آمد
چون رکن حرم قبله شاهان جهان باد
درگاه تو کز جاه جهانی دگر آمد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
حکایت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
خندهام صبحی به صد چاکگریبان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشتو دامان آشناست
سایهام را میتوان چون زلف خوبان شانهکرد
بسکه طبع من به صد فکر پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گداز آرزو
سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست
از فسون ناصحان بر خویش میلرزم چو آب
یک تن عریان من با صد زمستان آشناست
جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند
با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست
دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست
نیستم آگه چهگل میچینم از باغ جنون
اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست
هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست
صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی
قعر این دریا همین با غوطهخواران آشناست
ما جنونکاران ز طاقت یک قلم بیگانهایم
سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست
بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست
بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس
داغ آن زخمممکه با لبهای خندان آشناست
گریه سیلابی به چندین دشتو دامان آشناست
سایهام را میتوان چون زلف خوبان شانهکرد
بسکه طبع من به صد فکر پریشان آشناست
دستم از دل برنمیدارد گداز آرزو
سیل عمری شدکه با این خانه ویران آشناست
از فسون ناصحان بر خویش میلرزم چو آب
یک تن عریان من با صد زمستان آشناست
جور حسن و صبر عاشق توأم یکدیگرند
با خدنگ او دل من همچو پیکان آشناست
دورگرد وصلم اما در تماشاگاه شوق
با دلم تیر نگاهش تا به مژگان آشناست
نیستم آگه چهگل میچینم از باغ جنون
اینقدر دانم که دستم باگریبان آشناست
هیچکس در بارگاه آگهی مردود نیست
صافی آیینه باگبر و مسلمان آشناست
غرق دل شو تا به اسرار حقیقت وارسی
قعر این دریا همین با غوطهخواران آشناست
ما جنونکاران ز طاقت یک قلم بیگانهایم
سخت جانی با دل صبر آزمایان آشناست
بزم وصل و هستی عاشق خیالی بیش نیست
قطره دست ازخود بشو، هرچند توفان آشناست
بیدل این محفل نهان درگریهٔ شمع است و بس
داغ آن زخمممکه با لبهای خندان آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۳
در آن بساطکه حسنت دچار آینه است
بهشت آینهٔ انتظار آینه است
ز نقش پای تو، کایینهدار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش
چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه، نظر باختیم، لیک چه سود
که اینگل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفاکوش، گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز سادهدلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان درکنارآینه است
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر
نمد، زگردکدورت حصار آینه است
به قدر شرمگل افشاند، بینقابی حسن
عرق به عالم شوخی بهار آینه است
کدورت از دم هستی، کشد دل آگاه
نفس به چشم تامل غبار آینه است
چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست
نهان پردهٔ دل آشکارآینهاست
به رویکار نیاید، هنر، ز صافدلان
که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است
ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل
دلیکه صاف شود، در شمار آینه است
بهشت آینهٔ انتظار آینه است
ز نقش پای تو، کایینهدار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
اگر ز جوهر نظاره نیست دام به دوش
چرا ز روی تو حیرت شکار آینه است
به یاد جلوه، نظر باختیم، لیک چه سود
که اینگل از چمن انتظار آینه است
به دستگاه صفاکوش، گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
توان ز سادهدلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان درکنارآینه است
صفای دل طلبی، دیده در خم مژه گیر
نمد، زگردکدورت حصار آینه است
به قدر شرمگل افشاند، بینقابی حسن
عرق به عالم شوخی بهار آینه است
کدورت از دم هستی، کشد دل آگاه
نفس به چشم تامل غبار آینه است
چراغ انجمن شوق جزتحیرنیست
نهان پردهٔ دل آشکارآینهاست
به رویکار نیاید، هنر، ز صافدلان
که عرض جوهر خود، زنگبار آینه است
ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل
دلیکه صاف شود، در شمار آینه است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱
صفای آب به یاد غبار راه کسی است
حباب دیدهٔ قربانی نگاه کسی است
کنون سفیدی چشم گهر یقینم شد
کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است
بهار ناز ز جیب نیاز میبالد
شکست موج همان سایهٔ کلاه کسی است
زهی محیط ترحم که موج گفتارش
گهی نوید عطا، گاه عذرخواه کسی است
به این نشاط که جوشید موج و آب به هم
ز فیض مقدم خان طرب پناه کسی است
به روی آب نوشتهست کلک رأفت او
درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است
به نور طلعت او چشم بیدلان روشن
که را توهّم مهر کسی و ماه کسی است
حباب دیدهٔ قربانی نگاه کسی است
کنون سفیدی چشم گهر یقینم شد
کز انتظارکف بحر دستگاه کسی است
بهار ناز ز جیب نیاز میبالد
شکست موج همان سایهٔ کلاه کسی است
زهی محیط ترحم که موج گفتارش
گهی نوید عطا، گاه عذرخواه کسی است
به این نشاط که جوشید موج و آب به هم
ز فیض مقدم خان طرب پناه کسی است
به روی آب نوشتهست کلک رأفت او
درین قلمرو اگر نامه ی سیاه کسی است
به نور طلعت او چشم بیدلان روشن
که را توهّم مهر کسی و ماه کسی است