عبارات مورد جستجو در ۸۱ گوهر پیدا شد:
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۱
یکی از حاضران گفت:سزاوارتر کسی که چگونگی مکر او از عوام نباید پرسید، و خبث ضمیر او بر خواص مشتبه نگردد، این بدبختست که علامات کژی سیرت در زشتی صورت او دیده میشود. قاضی پرسید که: آن علامت چیست؟ تقریر باید کردن، که همه کس آن را نتواند شناخت. گفت: علما گویند که «هرگشاده ابرو، که چشم راست او از چپ خردتر باشد با اختلاج دای»،و بینی او بجانب راست میل دارد، و در هر منبتی از اندام او سه موی روید، و نظر او همیشه سوی زمین افتد، ذات ناپاک او مجمع فساد و مکر و منبع فجور و غدر باشد. »و این علامات در وی موجود است.
دمنه گفت: د راحکام خلایق گمان میل و مداهنت توان داشت، و حکم ایزدی عین صواب است و دران سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد. و اگر این علامات که یاد کردی معین عدل و دلیل صدق میتواند بود و، بدان حق را از باطل جدا میتوان کرد، پس جهانیان در همه معانی از حجت فارغ آمدند، و بیش هیچ کس را نه بر نیکوکاری محمدت واجب آید و نه بر بدکرداری عقوبت لازم. زیرا که هیچ مخلوق این معانی را از خود دفع نتواند کرد. پس بدین حکم جزای اهل خیر و پاداش اهل شر محو گشت. و اگر من این کار که میگویند بکرده ام، نعوذبالله، این علامات مرا برین داشته باشد، و چون دفع آن در امکان نیاید نشاید که بعقوبت آن ماخوذ گردم، که آنها با من برابر آفریده شدهاند. و چون ازان احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقلید خویش روشن گردانیدی و بکلمه ای نامفهوم نمایش بی وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.
چون بدمنه براین جمله جواب بداد دیگر حاضران دم درکشیدند و چیزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را بزندان بازبردند.
دمنه گفت: د راحکام خلایق گمان میل و مداهنت توان داشت، و حکم ایزدی عین صواب است و دران سهو و زلت و خطا و غفلت صورت نبندد. و اگر این علامات که یاد کردی معین عدل و دلیل صدق میتواند بود و، بدان حق را از باطل جدا میتوان کرد، پس جهانیان در همه معانی از حجت فارغ آمدند، و بیش هیچ کس را نه بر نیکوکاری محمدت واجب آید و نه بر بدکرداری عقوبت لازم. زیرا که هیچ مخلوق این معانی را از خود دفع نتواند کرد. پس بدین حکم جزای اهل خیر و پاداش اهل شر محو گشت. و اگر من این کار که میگویند بکرده ام، نعوذبالله، این علامات مرا برین داشته باشد، و چون دفع آن در امکان نیاید نشاید که بعقوبت آن ماخوذ گردم، که آنها با من برابر آفریده شدهاند. و چون ازان احتراز نتوان کرد حکم بدان چگونه واقع گردد؟ و تو باری برهان جهل و تقلید خویش روشن گردانیدی و بکلمه ای نامفهوم نمایش بی وجه و مداخلت نه در هنگام گرفتی.
چون بدمنه براین جمله جواب بداد دیگر حاضران دم درکشیدند و چیزی نگفتند قاضی بفرمود تا او را بزندان بازبردند.
نصرالله منشی : باب الفحص عن امر دمنة
بخش ۱۳
دیگر روز دمنه را بیرون آوردند، و قضات فراهم آمدند، و در مجمع عام بنشستند، و معتمد قاضی همان فصل روز اول تازه گردانید. چون کسی در حق وی سخنی نگفت مقدم قضات روی بدو آورد و گفت: اگر چه حاضران ترا بخاموشی یاری میدهند دلهای همگنان در این خیانت بر تو قرار گرفته است، و ترا با این سمت و وصمت در زندگانی میان این طایفه چه فایده؟ و بصلاح حال و مآل تو آن لایق تر که بگناه اقرار کنی، و بتوبت و انابت خود را از تبعت آخرت مسلم گردانی، و باز رهی
اگر خوش خویی از گران قرطباتان
وگر بدخویی از گران قرطبانی
مستریح او مستراح منه، وانگاه دو فضیلت ترا فراهم آید و ذکر آن برصحیفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف بجنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا؛ و دوم صیت زبان آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل پذیر که نموده شد. و حقیقت بدان که وفات د رنیک نامی بهتر از حیات در بدنامی.
دمنه گفت: قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد، ان الظن لایغنی من الحق شیئا. و نیز اگر شما را این شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیأن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد. و بظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله درباب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت گوی میرود، و اعتقاهای همه تفاوت میپذیرد، اگر در خون خود بی موجبی سعی پیوندم دران بچه تاویل معذور باشم؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم درباب خود چگونه روا دارم؟ ازاین سخن درگذر، اگر نصیحتست به ازین باطد کرد و اگر خدیعتست پس از فضیحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.
و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است. و نادر آنکه همیشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من دراین حادثه گزافکاری بردست گرفتی، و اتقان و احتیاط تمام یکسو نهادی، و بتمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی بامضای حکم آوردی
و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید. قاضی گفت: چگونه است آن؟ گفت:
اگر خوش خویی از گران قرطباتان
وگر بدخویی از گران قرطبانی
مستریح او مستراح منه، وانگاه دو فضیلت ترا فراهم آید و ذکر آن برصحیفه روزگار مثبت ماند: اول اعتراف بجنایت برای رستگاری آخرت و اختیار کردن دار بقا بر دار فنا؛ و دوم صیت زبان آوری خود بدین سوال و جواب که رفت و انواع معاذیر دل پذیر که نموده شد. و حقیقت بدان که وفات د رنیک نامی بهتر از حیات در بدنامی.
دمنه گفت: قاضی را بگمان خود و ظنون حاضران بی حجت ظاهر و دلیل روشن حکم نشاید کرد، ان الظن لایغنی من الحق شیئا. و نیز اگر شما را این شبهت افتاده ست و طبع همه برگناه من قرار گرفته است آخر من در کار خود بهتر دانم. و یقین خود را برای شک دیگران پوشانیأن از خرد و مروت و تقوی و دیانت دور باشد. و بظنی که شما راست که مگر عیاذا بالله درباب اجنبی و ریختن خون او از جهت من قصدی رفتست چندین گفت گوی میرود، و اعتقاهای همه تفاوت میپذیرد، اگر در خون خود بی موجبی سعی پیوندم دران بچه تاویل معذور باشم؟ که هیچ ذاتی را بر من آن حق نیست که ذات مرا، و آنچه در حق کمتر کسی از اجانب جایز شمرم و از روی مروت بدان رخصت نیابم درباب خود چگونه روا دارم؟ ازاین سخن درگذر، اگر نصیحتست به ازین باطد کرد و اگر خدیعتست پس از فضیحت دران خوض نمودن بابت خردمندان نتواند بودن.
و قول قضات حکم باشد، و از خطا و سهو دران احتراز ستوده است. و نادر آنکه همیشه راست گوی و محکم کار بودی، از شقاوت ذات و شوربختی من دراین حادثه گزافکاری بردست گرفتی، و اتقان و احتیاط تمام یکسو نهادی، و بتمویه اصحاب غرض و ظن مجرد خویش روی بامضای حکم آوردی
و هرکه گواهی دهد درکاری که دران وقوف ندارد بدو آن رسد که بدان نادان رسید. قاضی گفت: چگونه است آن؟ گفت:
نصرالله منشی : باب الحمامة المطوقة و الجرذ والغراب والسلحفاة والظبی
بخش ۵
و میان من و تو راه محبت بچه تاویل گشاده تواند بود؟ که من طعمه تام و اهرکگز از طمع تو ایمن نتوانم زیست. زاغ گفت: بعقل خود رجوع کن و نیکو بیند یش فکه مرا درایذای تو چه فایده و از خوردن تو چه سیری، و بقای ذات و حصول مودت تو مرا در حوادث روزگار دست گیر، و کرم عهد و لطف طبع تو در نوایب زمانه پای مرد. و از مروت نسزد که چون در طلب مقاربت تو راه دور پس پشت کنم روی از من بگردانی و دست رد بر سینه من نهی که حسن سیرت و پاکیزگی سریرت تو گردش ایام بمن نمود. و هنر خود هرگز پنهان نماند اگر چه نمایش زیادت نرود، چون نسیم مشک که بهیچ تاویل نتوان پوشانید و هرچند در مستور داشتن آن جد رود آخر راه جوید و جهان معطر گرداند .
بد توان از خلق متواری شدن، پس برملا
مشعله دردست و مشک اندر گریبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی. موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد. و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه ازان شیر و پیل، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید. و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود. ودو م چنانکه ازان موش و گربه، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است، و جایی که قصد جان و طمع نفس ازیک جانب معلوم شد، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود؟ و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانید، که مضرت و مشقت یک جانب را براطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه ، و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود. و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه خالی نماند، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید. و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است، خاصه که از آستین سله کرده آید. و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود؟
بد توان از خلق متواری شدن، پس برملا
مشعله دردست و مشک اندر گریبان داشتن
و در محاسن اخلاق تو در نخورد که حق هجرت من ضایع گذاری و مرا نومید از این در بازگردانی و از میامن دوستی خود محروم کنی. موش گفت هیچ دشمنایگی را آن اثر نیست که عداوت ذاتی را ازیرا که چون دو تن را با یک دیگر دشمنایگی افتاده باشد، و بروزگار از هر دو جانب تمکن یافته و قدیم و حدیث آن بهم پیوسته و سوابق بلواحق مقرون شده، پیش از سپری گشتن ایشان انقطاع آن صورت نبندد، و عدم آن به انعدام ذاتها متعلق باشد. و آن دشمنایگی بر دو نوع است: اول چنانکه ازان شیر و پیل، که ملاقات ایشان بی محاربت ممکن نباشد، و این هم شاید بود که مرهم پذیرد، که نصرت دران یک جانب را مقرر نیست و هزیمت بر یک جانب مقصور نه، گاه شیر ظفر یابد و گاه پیل پیروز آید. و این جنس چنان متاصل نگردد که قلع آن در امکان نیاید، و آخر بحیلت بلا بندی توان کرد و گربه شانی در میان ارود. ودو م چنانکه ازان موش و گربه، و زاغ و غلیواژ و غیر آنست، که دران مجاملت هرگز ستوده نیامده است، و جایی که قصد جان و طمع نفس ازیک جانب معلوم شد، بی از آنچه از دیگر جانب آن را در گذشته سابقه ای توان شناخت یا در مستقبل صورت کند، مصالحت بچه تاویل دل پذیر تواند بود؟ و بحقیقت بباید دانست که این باب قوی تر باشد و هرروز تازه تر، که نه گردش روزگار طراوت آن را بتواند ستد و نه اختلاف شب وروز عقده آن را واهی تواند گردانید، که مضرت و مشقت یک جانب را براطلاق متعین است و راحت و منفعت دیگر را متوجه ، و جایی که عداوت حقیقی چنین تقریر افتاد ثابت گشت صلح در وهم نگنجد، و اگر تکلفی رود در حال نظام آن گسلد و بقرار اصل باز رود. و فریفته شدن بدان از عیبی خالی نماند، و هرگز ثقت خردمند بتاکید بنلاد آن مستحکم نگردد، که آب اگر چه خالی نماند، دیر بماند تا بوی و طعم بگرداندن چون برآتش ریخته شود از کشتن آن عاجز نیاید. و مصالحت دشمن چون مصاحبت مار است، خاصه که از آستین سله کرده آید. و عاقل را بر دشمن زیرک چون الف تواند بود؟
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۶
دیگری گفت: همچنین است، وقوف بر اسرار و اطلاع بر ضمایر صورت نبندد، لکن اگر این گوشت در منزل او یافته شود هراینه هرچه در افواهست از خیانت او راست باشد. دیگری گفت: بدانش خویش مغرور نشاید بود، که غدار هرگز نجهد، چه خیانت بهیچ تاویل پنهان نماند.
ویاتیک بالاخبار من لم تزود.
دیگری گفت: امینی ازو بمن هرچیزی میرسانید و در تصدیق آن تردد میداشتم تا این سخن از شما بشنودم، و نیکو مثلی است « اخبر تقله. » دیگری گفت: مکر و خدیعت او هرگز بر من پوشیده نبوده است، و خبث وکید او را نهایت نیست، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار این زاهد عابد بفضیحت کشد و از وی خطایی عظیم و گناهی فاحش ظاهر گردد. دیگری گفت: اگر این زاهد متقی که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصیبت میشمرد این خیانت بکرده است عجب کاری است. دیگری گفت: اگر این حوالت راست است، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و، دلیری بر سبک داشت مخدوم بدان، مقرون است، و هیچ خردمند آن را بر مجرد خیانت حمل نکند. دیگری گفت: شما همه اهل امانتید و تکذیب شما از رسم خرد دور افتد، اگر این ساعت ملک بفرماید تا این گوشت در منزل او بجویند برهان این سخن ظاهر شود و گمانهای خاص و عام اندران یقین گردد. دیگری گفت: اگر احتیاطی خواهد رفت تعجیل باید کرد، که جاسوسان او از همه جوانب بما محیط باشند و هیچ موضع ازان خالی نگذارند. دیگری گفت: در این تفتیش چه فایده؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبی بر رای ملک پوشانیده گرداند.
ویاتیک بالاخبار من لم تزود.
دیگری گفت: امینی ازو بمن هرچیزی میرسانید و در تصدیق آن تردد میداشتم تا این سخن از شما بشنودم، و نیکو مثلی است « اخبر تقله. » دیگری گفت: مکر و خدیعت او هرگز بر من پوشیده نبوده است، و خبث وکید او را نهایت نیست، و من کار او را بشناخته ام و فلان را گواه گرفته که کار این زاهد عابد بفضیحت کشد و از وی خطایی عظیم و گناهی فاحش ظاهر گردد. دیگری گفت: اگر این زاهد متقی که تقلد اعمال ملک را در ظاهر بلا و مصیبت میشمرد این خیانت بکرده است عجب کاری است. دیگری گفت: اگر این حوالت راست است، موقع اختزال اندران بکفران نعمت و، دلیری بر سبک داشت مخدوم بدان، مقرون است، و هیچ خردمند آن را بر مجرد خیانت حمل نکند. دیگری گفت: شما همه اهل امانتید و تکذیب شما از رسم خرد دور افتد، اگر این ساعت ملک بفرماید تا این گوشت در منزل او بجویند برهان این سخن ظاهر شود و گمانهای خاص و عام اندران یقین گردد. دیگری گفت: اگر احتیاطی خواهد رفت تعجیل باید کرد، که جاسوسان او از همه جوانب بما محیط باشند و هیچ موضع ازان خالی نگذارند. دیگری گفت: در این تفتیش چه فایده؟ که اگر جرم او معلوم گردد او بزرق و بوالعجبی بر رای ملک پوشانیده گرداند.
نصرالله منشی : باب الاسد و ابن آوی
بخش ۱۳
شیر گفت: سخن تو نیکو و آراسته است، لکن بقوت و درشت. جواب داد که:دل ملک در امضای باطل قوی تر، و درشت تر از سخن منست در تقریر حق، و چون تزویر و بهتان سبک استماع افتاد واجب کند که شنودن صدق و صواب گران نیاید، و زینهار تا این حدیث را بر دلیری و بی حرمتی فرموده نیاید، که دو مصلحت ظاهر را متضمن است: یکی آنکه مظلومان را بقصاص، خرسندی حاصل آید و ضمایر ایشان از غل و استزادت پاک شود، و چنان نیکوتر که آنچه در دل من است ظاهر کنم تا حضور و غیبت من ملک را یکسان گردد، و چیزی باقی نماند که سبب عداوت و موجب غصه تواند بود؛ و دیگر آنکه خواستم که حاکم این حادثه عقل رهنمای و عدل جهان آرای ملک باشد؛ و امضای حکم پس از شنودن سخن متظلم نیکوتر آید.
شیر گفت: همچنین است، لاجرم تثبت در کار تو بجای آوردیم و در استخلاص تو از این غرقاب عنایت فرمود. جواب گفت: اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجیل بکشتن هم بفرمان او بود. شیر فرمود که: تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شایع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است؟ شگال گفت: همچنین است، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد، و این عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است.
و پیش ازین ملک را مخلص و مطیع و یک دل و ناصح بودم و جان و بینایی فدای رضای او میداشتم.
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون دیده بدیدم آنچه بنمودی تو
و آنچه میگویم نه از برای آن میگویم تا بر رای ملک در حادثه خویش خطایی ثابت کنم یا عیبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفایت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانیدن آن طریق متعذر،
لکن از اینها چه فایده؟ بیچارگان یاران گیرند و مذلتها کشند و مکرها اندیشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخریب ولایت و ناحیت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد. چه همیشه حق منصور بوده است و باطل مقهور، و ایزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و دیانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون.
و با این همه میترسم که عیاذابالله خصمان میان من و ملک مجال مداخلت دیگر یاوند و الا بودیم ترا بنده همینیم ترا
شیر گفت: همچنین است، لاجرم تثبت در کار تو بجای آوردیم و در استخلاص تو از این غرقاب عنایت فرمود. جواب گفت: اگر مخرج به رای و رافت ملک اتفاق افتاد تعجیل بکشتن هم بفرمان او بود. شیر فرمود که: تو ندانی که طلب مخلص از ورطه هلاک اگر چه قصدی رفته باشد شایع تر احسانی و فاضل تر امتنانی است؟ شگال گفت: همچنین است، و من بعمرهای دراز شکر کرامات و عواطف نتوانم گزارد، و این عفو و رحمت پس از وعده انکار و عقوبت بر همه نعمتها راجح است.
و پیش ازین ملک را مخلص و مطیع و یک دل و ناصح بودم و جان و بینایی فدای رضای او میداشتم.
چون دست بکردم آنچه فرمودی تو
چون دیده بدیدم آنچه بنمودی تو
و آنچه میگویم نه از برای آن میگویم تا بر رای ملک در حادثه خویش خطایی ثابت کنم یا عیبی و وصمتی بجانب او منسوب گردانم، اما حسد جاهلان در حق ارباب هنر و کفایت رسمی مالوف و عادتی مستمر است و بسته گردانیدن آن طریق متعذر،
لکن از اینها چه فایده؟ بیچارگان یاران گیرند و مذلتها کشند و مکرها اندیشند و مخدوم را مداهننت کنند و در تخریب ولایت و ناحیت کوشند و بعشوه جهانی را مستظهر گردانند و همه جوانب را بوعدهای دروغ بدست آرند و حاصل جز حسرت و ندامت نباشد. چه همیشه حق منصور بوده است و باطل مقهور، و ایزد تعالی خاتمت محمود و عاقبت مرضی و اصحاب صلاح و دیانت و ارباب سداد و امانت را ارزانی داشته است و یابی الله الا ان یتم نوره و لوکره الکافرون.
و با این همه میترسم که عیاذابالله خصمان میان من و ملک مجال مداخلت دیگر یاوند و الا بودیم ترا بنده همینیم ترا
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۶
ملک گفت:می خواهی تا مارا ملک تلقین کنی و کفایت مموه ومزور خود بر مردمان عرض دهی؟ گفت: سه تن بر خود گمان مهارت دارند و هنوز در مقام جهالت باشند: مطربی نوآموز که هرچند کوشد زخمه او باساز و الحان یآران نسازد و نیامیزد، و تمزیج زیر و بم، برابر، در صعود و نزول نشناسد، و نقاش بی تجربت که دعوی صورت گری پیوندد و رنگ آمیزی نداند؛ و شوخی بی مایه که در محافل لاف کارگزاری زند و چون در معرض مهمی آید از زیر دستان در چند و چگونه سفته خواهد.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را، ای بلار! گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند، و فعل و قول را بتحقیق نرساند، و کاهلی که برخشم قادر نباشد؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد. ملک گفت:ما از تو ترسانیم. ای بلار! گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و میترسد از آنچه آسمان بر وی افتد، و از برای دفع آن پای در هوا میدارد، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت. گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تاویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی، ای بلار! گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: بناحق کشتی ایران دخت را، ای بلار! گفت: سه تن بناحق در کارها شرع کنند: آنکه تصلف دروغ بسیار کند، و فعل و قول را بتحقیق نرساند، و کاهلی که برخشم قادر نباشد؛ و پادشاهی که هرکسی را بر عزایم خاصه در کارهای بزرگ اطلاع دهد. ملک گفت:ما از تو ترسانیم. ای بلار! گفت: غلبه هراس بی موجبی بر چهارکس معهود است: آن مرغی خرد که بر شاخ باریک نشسته باشد و میترسد از آنچه آسمان بر وی افتد، و از برای دفع آن پای در هوا میدارد، و کلنگ که هردو پای از برای گرانی جسم خود بر زمین ننهد، و کرمی که غذای او خاک است و او ترسان از آنچه نماند، و خفاش که روز بیرون نیاید تا مردمان بجمال او مفتون نگردند و همچون دیگر مرغان اسیر دام و محبوس قفص نشود.
ملک گفت: راحت دل و خرمی عیش را پدرود باید کرد بفقد ایران دخت. گفت: دو تن همیشه از شادکامی بی نصیب باشند: عاقلی که بصحبت جاهلان مبتلا گردد، و بدخویی که از اخلاق ناپسندیده خود بهیچ تاویل خلاص نیابد.
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی، ای بلار! گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
نصرالله منشی : باب الملک و البراهمة
بخش ۱۷
ملک گفت: مزد از بزه و نیک از بد نمی شناسی، ای بلار! گفت: چهارکس بدین معانی محیط نگردند: آنکه بدردی دایم و علتی هایل مبتلا باشد و باندیشه ای دیگر نپردازد، و بنده خائن گناه کار که در مواجهه مخدوم کامگار افتد؛ و آنکه با دشمن شجاع در کارزار آید و ذهن او از تمامی کار منقطع شود؛ و ستم گاری بی باک که در دست ظالمی از خود قوی تر درماند و در انتظار بلاهای بزرگ بنشیند.
ملک گفت: همه نیکیها را گم کردی! گفت: این وصف چهار تن را زیبا نماید: آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد؛ و آنکه با دزدان الف گیرد، و آنکه زود در خشم و دیر رضا گراید.
ملک گفت: بتو واثق نشاید بود، ای بلار ! گفت: ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد: ماری آشفته؛ و ددی گرسنه؛ و پادشاهی بی رحمت، و حاکمی بی دیانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است. گفت: مخالطت چهارچیز متعذر است: مصلح و مفسد و خیر و شیر؛ نور و ظلمت؛ روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست. گفت: چهارکس را اهلیت اعتماد نتواند بود: دزدی مقتحم؛ حشم ستنبه؛ فحاش آزرده؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بی نهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایران دخت بودی و درد فراق ایران دخت را شفا نمی بینم. گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است: آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و یکدل باشد؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بی رعایت نگذارد؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسی ایران دخت را بما بازرساند زیادت از تمنی او را مال دهیم. گفت: مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است: آنکه جنگ برای اجرت کند؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد؛ و آنکه بازارگانی دریا کند؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد. گفت: عداوت میان چهارکس بر این طریق متصور است: گرگ و میش و؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدین ارتکاب، خدمت همه عمر تباه کردی. گفت: هفت تن بدین عیب موسوم اند: آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذیت باطل کند؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربیت کند؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را برودیعت خویش معتمد پندارد؛ و آنکه ببد گفت دوستان فخر کند؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر وباطن در حق ایشان یکسان بدارد. ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایران دخت را بکشتن او. گفت: پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند: خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند؛ کارزار دایم در مصافها نفس را بفنا سپارد؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند.
ملک گفت:ما را با تو پس ازین کاری نماند، ای بلار!گفت:خردمندان را با شش کس آشنایی نتواند بود: یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شایگانی تنگ آید؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نماید، و حریصی که مال را برنفس ترجیح نهد؛ و ضعیفی که سفر دور دست اختیار کند؛ و خویشتن بینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودی، ای بلار!گفت: ده تن را بشاید آزموده: یکی شجاع را درجنگ، و یکی برزگر را در کشاورزی؛ و مخدوم را در ضجرت، و بازرگان را در حساب؛ و دوست را در وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت، زاهد را در احراز ثواب؛ فاقه زده را در درویشی بصلاح عزیمت؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتن داری.
ملک گفت: همه نیکیها را گم کردی! گفت: این وصف چهار تن را زیبا نماید: آنکه جور و تهور را فضیلت شمرد؛ و آنکه به رای خویش معجب باشد؛ و آنکه با دزدان الف گیرد، و آنکه زود در خشم و دیر رضا گراید.
ملک گفت: بتو واثق نشاید بود، ای بلار ! گفت: ثقت خردمندان بچهارکس مستحکم نگردد: ماری آشفته؛ و ددی گرسنه؛ و پادشاهی بی رحمت، و حاکمی بی دیانت.
ملک گفت: مخالطت تو بر ما حرام است. گفت: مخالطت چهارچیز متعذر است: مصلح و مفسد و خیر و شیر؛ نور و ظلمت؛ روز و شب.
ملک گفت: اعتماد ما از تو برخاست. گفت: چهارکس را اهلیت اعتماد نتواند بود: دزدی مقتحم؛ حشم ستنبه؛ فحاش آزرده؛ اندک عقلی نادان.
ملک گفت: رنج من بدان بی نهایتست که درمان دیگر دردهای من دیدار ایران دخت بودی و درد فراق ایران دخت را شفا نمی بینم. گفت: از جهت پنج نوع زنان غم خوردن مباح است: آنکه اصلی کریم و ذات شریف دارد و جمالی رایق و عفافی شایع؛ و آنکه دانا وبردبار و مخلص و یکدل باشد؛ و آنکه در همه ابواب نصیحت برزد و حضور و غیبت جفت بی رعایت نگذارد؛ و آنکه در نیک و بد و خیر و شر موافقت و انقیاد را شعار سازد؛ و آنکه منفعت بسیار در صحبت او مشاهدت افتد.
ملک گفت: اگر کسی ایران دخت را بما بازرساند زیادت از تمنی او را مال دهیم. گفت: مال نزدیک چهار تن از جان عزیزتر است: آنکه جنگ برای اجرت کند؛ و آنکه زیر دیوارهای گران برای دانگانه سمج گیرد؛ و آنکه بازارگانی دریا کند؛ و آنکه در معادن مزدور ایستد.
ملک گفت: در دل ما از تو جراحتی متمکن شد که برفق چرخ و لطف دهر آن را مرهم نتوان کرد. گفت: عداوت میان چهارکس بر این طریق متصور است: گرگ و میش و؛ گربه و موش و؛ باز و دراج و؛ بوم و زاغ.
ملک گفت: بدین ارتکاب، خدمت همه عمر تباه کردی. گفت: هفت تن بدین عیب موسوم اند: آنکه احسان و مروت خود را بمنت واذیت باطل کند؛ و پادشاهی که بنده کاهل و دروغ زن را تربیت کند؛ و مهتری درشت خوی که عقوبت او بر مبرت او بچربد؛ و مادری مشفق که در تعهد فرزند عاق مبالغت نماید؛ و آزاد مردی سخی که بدعهد مکار را برودیعت خویش معتمد پندارد؛ و آنکه ببد گفت دوستان فخر کند؛ و آنکه زاهدان را از عقیدت اجلال لازم نشمرد و ظاهر وباطن در حق ایشان یکسان بدارد. ملک گفت: باطل گردانیدی جمال ایران دخت را بکشتن او. گفت: پنج چیز همه اوصاف ستوده را باطل گرداند: خشم حلم مرد را در لباس تهتک عرضه دهد و علم او را در صیغت جهل فرا نماید؛ غم عقل را بپوشاند و تن را نزار کند؛ کارزار دایم در مصافها نفس را بفنا سپارد؛ گرسنگی و تشنگی جانوران را ناچیز کند.
ملک گفت:ما را با تو پس ازین کاری نماند، ای بلار!گفت:خردمندان را با شش کس آشنایی نتواند بود: یکی آنکه مشورت با کسی کند که از پیرایه علم عاطل است؛ و خرد حوصله ای که از کارهای شایگانی تنگ آید؛ و دروغ زنی که به رای خود اعجاب نماید، و حریصی که مال را برنفس ترجیح نهد؛ و ضعیفی که سفر دور دست اختیار کند؛ و خویشتن بینی که استاد و مخدوم سیرت او نپسندد.
گفت: تو ناآزموده به بودی، ای بلار!گفت: ده تن را بشاید آزموده: یکی شجاع را درجنگ، و یکی برزگر را در کشاورزی؛ و مخدوم را در ضجرت، و بازرگان را در حساب؛ و دوست را در وقت حاجت و اهل را در ایام نکبت، زاهد را در احراز ثواب؛ فاقه زده را در درویشی بصلاح عزیمت؛ و کسی را که بترک مال و زنان گفت از سر قدرت در خویشتن داری.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
پیرکی لال سحرگاه به طفلی الکن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
میشنیدم که بدین نوع همی راند سخن
کای ز زلفت صصصبحم شاشاشام تارک
وی ز چهرت شاشاشامم صصصبح روشن
تتتریاکیم و بی شششهد للبت
صصبر و تاتاتابم رررفت از تتتن
طفل گفتا مَمَمَن را تُتُو تقلید مکن
گگگم شو ز برم ای کککمتر از زن
مممیخواهی ممشتی به ککلت بزنم
کهبیفتد مممغزت ممیان ددهن
پیرگفتا وووالله که معلومست این
که که زادم من بیچاره ز مادر الکن
هههفتاد و ههشتاد و سه سالست فزون
گگگنگ ر لالالالم بهخخلاق ز من
طفل گفتا خخدا را صصدبار ششکر
که برستم به جهان از مملال و ممحن
مممن هم گگگنگم مممثل تتتو
تتتو هم گگگنکی مممثل مممن
شاه نعمتالله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۰
اسدی توسی : گرشاسپنامه
پیغام بهو به نزدیک گرشاسب
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همان گه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
بیامد همان گه نگهبان بار
که آمد فرستاده ای گاه شام
ز نزد بهو زی تو دارد پیام
بسی پند و رازست گوید نهفت
که با پهلوان باید امشب بگفت
بخواندش سپهدار پیروز بخت
فرستاده آمد سبک پیش تخت
کمان کرد بالا و گفتار تیر
بخواند آفرین بر یل گردگیر
که تا جاودان پهلوان زنده باد
زمانه رهی و اخترش بنده باد
ز شاه بهو هست پیغام چند
از امید و سوگند و پیوند و پند
گزارم چو فرمان دهد پهلوان
دگر کس نداند جز از ترجمان
سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده بر جست خندان بپای
چنین گفت کای افسر انجمن
دبیر شهم منکوا نام من
بهو شاه قنوّج و رای برین
درودت فرستاد و چند آفرین
همی گوید از فرّ و فرهنگ تو
نزیبد به جنگ من آهنگ تو
نه هرگز به جایت بدی کرده ام
نه شاه جهان را بیازرده ام
ترا با من این شورش کار چیست
ز بهر کسان جنگ و پیکار چیست
کسی کز بدش بر تو نامد گزند
چو با او کنی بد ، نباشد پسند
نه هر کش بود چنگ بر جنگ تیز
بود با همه کس به جنگ و ستیز
به هر باد خرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند
اگر از پیِ باژ شاه آمدی
به فرمان او کینه خواه آمدی
ببین هدیه و باژ کز گنج خویش
چه دادست مهراج هر سال پیش
سه چندان دهم من به فرمانبری
دگر خلعت و هدیه ها بر سری
وگر طمع داری به شاهی و گنج
ز من یابی این هر دو بی بیم و رنج
گر آیی برم با سپاه از نخست
به پیمان و سوگندهای درست
سپارم به تو گنج و هم دخترم
بر اورنگ بنشانمت همبرم
گِرم تخت مهراج و بُرّم سرش
ببخشم به تو گنج و هم افسرش
از آن پس سپه سوی ایران برم
به کین تاختن های شیران برم
کنم جایِ ضحاکِ جادو تهی
گرم هفت کشور به شاهنشهی
ازین هرچه گفتم ز گنج و سپاه
ز فرمان و از کشور و تاج و گاه
همه مر ترا باشد از چیز و کس
مرا نام شاهنشهی بهره بس
به سوگند و پیمان ابا منکوا
فرستادم ، اینک خط من گوا
چو یابد خردمند خوبی و گنج
بیندازد از دست و نارد به رنج
چو آهم و خرگوش یابد عقاب
نیارد به درّاج و تیهو شتاب
همی تا سمورست و سنجاب چین
نپوشد ز ریکاشه کس پوستین
بگفت این و آن خطّ و پیمان بداد
ببوسید ، پیش سپهبد نهاد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۷ - مدح و قدح
در سرای شوکتالدوله که بود
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخالرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است اینبیت رزین
تا تو را من دیدهام شل دیدهام
لات و لوت و آسمانجل دیدهام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیرهرویوگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتمکده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیکخو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره حرف مفت گفت
شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نرهخر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گوییبهمحضرحرفمفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«خر چه داند قدر حلوای نبات»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم، از فاعلاتن فاعلات
سالها ره است ای بیعلم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسترش خواباندهاند
لایلایی بهر او میخواندهاند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق هرچه هست
او عدوی ما و غول رهزن است
در عزایش ناله تا چرخ کبود
مجلس پر حشمتی تشکیل یافت
و از وجود شیخنا تجلیل یافت
عالم نحریر و دانای زمان
مفتی فحل توانای زمان
آن که باشد بزم عرفان را جلیس
بوعلی عصر خود، شیخالرئیس
ناگهان پیدا شد از یک زاویه
هیکل نحس بهاء التولیه
آن که او لاف خری ز اول زده
آن که او بر خر قبل منقل زده
آن که اندر بارهٔ او ییش از این
شاعری گفته است اینبیت رزین
تا تو را من دیدهام شل دیدهام
لات و لوت و آسمانجل دیدهام
آمد و بنشست با مندیل زفت
تیرهرویوگنده همچون خیک نفت
سر برون آورد از آن ماتمکده
کاین منم طاوس علیین شده
شیخ، ناگه صحبت از تفسیر کرد
سرّ هجرت را همی تقریر کرد
پیش جمع آن مقتدای نیکخو
گفت سرٌ واللذین هاجروا
شیخ دُر معرفت را نیک سفت
لیک آن خرمهره حرف مفت گفت
شیخ پرحلم از غضب پُرتاب شد
بر سر او شفت وی پرتاب شد
گفت کای دب جهول نرهخر
چند لاف آدمی وگر و فر
نانجیب موذی گردن کلفت
تابه کی گوییبهمحضرحرفمفت
تو چه دانی علم تفسیر و لغات
«خر چه داند قدر حلوای نبات»
کلهٔ تو درخور تاوبل نیست
علم در دراعه و مندیل نیست
تا به علم، از فاعلاتن فاعلات
سالها ره است ای بیعلم لات
هرکه خواند فاعلاتن فاعلن
کی تواند راند از دانش سخن
هرکه او با تو کند گفت و شنود
هم زبان کودکی باید گشود
بوالعلا بشنید و اصلا دم نزد
وز وقاحت مژه را بر هم نزد
گفتی اندر بسترش خواباندهاند
لایلایی بهر او میخواندهاند
فحش آری کی کند در خر اثر
کی رود درسنگ خارا نیشتر
گفت پیغمبر که احمق هرچه هست
او عدوی ما و غول رهزن است
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۹ - مقاوله شاعر مادح با خواجه ممدوح
شاعری را به خواجه ممدوح
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
که بر او ریخت بدره های فتوح
روزی اندر میان نقار افتاد
هر دو را زان نقار کار افتاد
گفت خواجه که شرم باد تو را
زانچه گویی، نماند یاد تو را
زان همه زر که عاری از همه عیب
بارها ریختم تو را در جیب
گفت شاعر که راست می گویی
زین سخن راه راست می پویی
لیک زان غافلی که من کردم
که تو را قبله سخن کردم
شعر من هست مرغ فرخ فال
وز مدیح تو نامه هاش به بال
تو نشسته درون دروازه
کرده از تو جهان پرآوازه
زر که دادی به من خدای گواست
که ازان یک درم نمانده به جاست
آن رفیق هزار قافله رفت
وین ز راه شکم به مزبله رفت
زان فروزد سخن گزار چراغ
زین بسوزد به رهگذار دماغ
زان به سر تاج افتخارت ماند
زین به فرقم غبار غارت ماند
هر یکی را ذخیره چیست ببین
با دل تنگ و تیره کیست ببین
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
مناظرهٔ دیو گاوپای با دانای دینی
روز دیگر که سلاثهٔ صبحِ بام از مشیمهٔ ظلام بدر آمد و کلالهٔ شام از بناگوشِ سحر تمام باز افتاد، گاوپای با خیلِ شیاطین بحوالیِ آن موضع فرو آمد و جماهیرِ خلق از دیو و پری و آدمی در یک مجمع مجتمع شدند و بمواثیقِ عهود بر آن اجماع کردند که اگر دینی درین مناظره از عهدهٔ سؤالاتِ گاوپای بیرون آید و جوابِ او بتواند گفت، دیوان معمورهٔ عالم باز گذارند و مساکن و اماکن در غایراتِ زمین سازند و بمغاکها و مغارات متوطّن شوند و از مواصلت و مخالطت با آدمیان دور باشند و اگر از دیو محجوج و مرجوح آید، او را هلاک کنند. بر این قرار بنشستند و مسائله آغاز نهادند. دیو گفت : جهان بر چند قسمست و کردگارِ جهان چند ؟ دینی گفت : جهان بر سه قسمست، یکی مفرداتِ عناصر و مرکبّات که از اجزاءِ آن حاصل میآید و آن از حرکات نیاساید و بر یک حال نپاید و تبدّل و تغیّر حالاً فحالاً از لوازمِ آنست، دوم اجرامِ علویِ سماوی که بعضی از آن دایماً بوجهی متحرّک باشند چون ثوابت و سیّارات کواکب که بصعود و هبوط و شرف و وبال و رجوع و استقامت و اوج و حضیض و احتراق و انصراف و اجتماع و استقبال وَ اِلَی غَیرِ ذَلِکَ مِن عَوَارِضِ الحَالَاتِ موسوماند و ببطء و سرعتِ سیر و تأثیرِ سعادت و نحوست منسوب و بوجهی نامتحرک که هر یک را در دایرهٔ فلک البروج و چه در دیگر دوایرِ افلاک که محاطِ آنست مرکوز نهند ، چنانک گوئی نگینهایِ زرنگارند درین حقلهٔ پیروزه نشانیده و فلکِ اعظم محیط و متشبّث بجملهٔ فلکها و بطبیعتی که بر آن مجبولست از بخشندهٔ فاطر السّموات میگردد، و همه را بحرکت قسری در تجاویفِ خویش گردِ این کرهٔ اغبر میگرداند و دیگران در مرکزِ خویش ثابت و ساکن. سیوم عالمِ عقول و نفوسِ افلاک که جوهرِ ایشان از بساطت و ترکیب بری باشد و از نسبت سکون و حرکت عری و از نقصِ حدثان و تغیّرِ زمان و مکان لباسِ فطرت بسر چشمهٔ قدس و طهارت شسته و پیشکاریِ بارگاه علّییّن یافته ، فَالمُقَسِّمَاتِ اَمراً و کردگار یکیست که مبدعِ کایناتست و ذاتِ او مقدّس از آنک او را در ابداع و ایجادِ موجودات شریکی بکار آید، تَعَالَی عَمَّا یَقُولُ الظَّالِمُونَ عُلُوّاً کَبِیرا دیو گفت : آفرینشِ مردم از چیست و نامِ مردمی بر چیست و جانِ مردم چندست و بازگشتِ ایشان کجاست ؟ دینی گفت : آفرینشِ مردم از ترکیبِ چهار عناصر و هشت مزاج مفرد و مرکب عَلَی سَبِیلِ الاِعتِدالِ حاصل شود و نامِ مردمی بر آن قوّتِ ممیّزه اطلاق کنند که نیک از بدو صحیح از فاسد و حقّ از باطل و خوب از زشت و خیر از شر بشناسد و معانی که در ذهن تصوّر کند، بواسطهٔ مقاطعِ حروف و فواصلِ الفاظ بیرون دهد و این آن جوهرست که آنرا نفسِ ناطقه خوانند و جانِ مردم سه حقیقتست به عضو از اعضاءِ رئیسه قائم یکی روحِ طبیعی که از جگر منبعث شود و بقایِ او بمددی باشد که از قوّتِ غاذیه پیوند او گردد، دوم روحِ حیوانی که منشأ او دلست و مبدأ حس و حرکت ازینجا باشد و قوّت او از جنبشِ افلاک و نیّرات مستفادست ، سیوم روحِ نفسانی که محلِّ او دماغست و تفکّر و تدبّر از آنجا خیزد ، همچنانک قوّهٔ نامیه ، در روحِ طبیعی طلبِ غذا کند ، قوّتِ ممیّزه در روحِ نفسانی سعادتِ دو جهانی جوید و از اسبابِ شقاوت اجتناب نماید و استمدادِ قوای او از اجرامِ علوی و هیاکلِ قدسی بود و خلعتِ کمالِ او اینست که وَ مَن یُؤتَ الحِکمَهَٔ فَقَد اُوتِیَ خَیراً کَثیراً وَ مَا یَذَّکَّرُ اِلَّا اُولُوالاَلبَابِ ، امّا بازگشت بعالمِ غیب که مقامِ ثواب و عقابست و اشارت کجائی بلامکان نرسد. دیو گفت : نهادِ عناصرِ چهارگانه بر چه نسق کردهاند ؟ دینی گفت : از اینها هرچ بطبعِ گرانترست زیر آمد و هرچ سبکتر بالا ، تا زمین که باردِ یابست و از همه ثقیلتر مشمولِ آب آمد و آب شاملِ او و آب که باردِ رطبست و ثقیلتر از هوا مشمولِ هوا آمد و هوا شامل او و هوا که حارِّ رطبست و ثقیلتر از آتش مشمولِ آتش شاملِ او و آتش که حارِّ یابست مرکز و مقرِّ او بالایِ هر سه آمد و سطحِ باطن از فلک قمر مماسِّ اوست و اگرچ در اصلِ آفرینش و مبدأ تکوین هر یک ببساطتِ خویش از دیگری منفرد افتاد، لیکن از بهر مناظمِ کارِ عالم و مجاریِ احوالِ عالمیان بر وفقِ حکمت اجزاء هر چهار را با یکدیگر اختلاط و امتزاج داده آمد تا هرچ از یکی بکاهد ، در دیگری بیفزاید و بتغّیرِ مزاج از حقیقت بحقیقت و از ماهیّت بماهیّت انتقال پذیرد، چنانک ابر بخاریست که از رطوبتِ عارضی در اجزاءِ زمین بواسطهٔ حرارتِ شعاع آفتاب برخیزد و بدان سبب که از آب لطیفتر بود، در مرکز آب و خاک قرار نگیرد ، روی بمصاعدِ هوا نهد و بر بالا رود و بقدرِ آنچ از آتش ثقیلترست، در میانه بایستد و چون رطوبتش بغایت رسد، تحلیل پذیرد و باران شود و چون حرارتش بکمال انجامد ، آتش گردد بِإِذنِ اللهِ وَ لُطفِ صُنعِهِ . دیو گفت : آورد و چیست که باز نتوان داشت و چیست که نتوان آموخت و چیست که نتوان دانست ؟ دینی گفت : آنچ از همه چیزها بمن نزدیکترست ، اجلست که چون قادمی روی بمن نهادست و من چون مستقبلی دو اسبه براشهبِ صبح و ادهمِ شام پیش او باز میروم و تا درنگری بهم رسیده باشیم.
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاهترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت میخورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریدهاند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ اندهگار و جلیسِ حقّگزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتحالباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمعوار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یکروی هزلست و از یکروی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایهبخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آوردهاند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کردهاند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دستبردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم میباید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
هذَاکَ مَرکُوبِی وَ تِلکَ جَنِیبَتِی
بِهِمَا قَطَعتُ مَسَافَهَٔ العُمرِ
و آنچ از همه چیزها از من دورترست ؛ روزیِ نامقدّرست که کسبِ آن مقدور بشر نیست و آنچ باز نتوان آورد، ایّامِ شباب و ریعانِ جوانی که ریحانِ بستان اما نیست و چون دست مالیدهٔ روزگار گشت ، اعادتِ رونقِ آن ممکن نگردد و آنچ باز نتوان داشت دولتِ سپری شده ، همچون سفینهٔ شکسته که آب از رخنهایِ او درآید و میلِ رسوب کند تا در قعر بنشیند، اصلاحِ ملّاح هیچ سود نکند و چون برگِ درخت که وقت ریختن بهمه چابک دستانِ جهان یکی را بصد هزار سریشم حیلت بر سر شاخی نتوانند داشت و آنچ نتوان آموخت زیرکی که اگر در گوهرِ فطرت نسرشته باشند و از خزانهٔ یُؤتِیهِٔ مَن یَشَاءُ عطا نکرده ، در مکتبِ هیچ تعلیم بتحصیلِ آن نرسد و آنچ نتوان دانست کمالِ کنه ایزدی و حقیقتِ ذات او که در احاطتِ علم هیچکس صورت نبندد و داناترینِ خلق و آگاهترینِ بشر ، صُلَوَاتُ اللهِ عَلَیهِ وَ آلِه ، بهنگامِ اظهارِ عجز از ادراکِ کمال و صفتِ جلالِ او میگوید : لَا اُحصِی ثَنَاءً عَلَیکَ اَنتَ کَمَا اَثنَیتَ عَلَی نَفسِکَ . چون مجادله و محاورهٔ ایشان اینجا رسید ، شب در آمد و حاضرانِ انجمن چون انجمِ بنات النّعش بپراکندند و عقودِ ثریّا چون دُررِ دَراریِ جوزا از علاقهٔ حمایل فلک درآویختند، متفرق گشتند . گاوپای عنانِ معارضه برتافت . اَفلَتَ وَ لَهُ حُصَاصٌ . پس با قومی که مجاورانِ خدمت و مشاورانِ خلوتِ او بودند ، همه شب در لجّهٔ لجاجِ خویش غوطهٔ ندامت و غصّهٔ آن حالت میخورد که نزولِ درجهٔ او از منزلتِ دینی بفنونِ دانش پیشِ جماهیر خلق روشن شود و رویِ دعوی او سیاه گردد. روز دیگر که تتقِ اطلسِ آسمان بطرازِ زر کشیدهٔ آفتاب بیاراستند ، طرزی دیگر سخن آغاز نهاد و پیش دانایِ دینی آمد و طوایفِ خلایق مجتمع شدند. دیو گفت : دوستیِ دنیا از بهرچه آفریدهاند و حرص و آز بر مردم چرا غالبست ؟ دینی گفت : از بهر آبادانیِ جهانست که اگر آز نبودی و دیدهٔ بصیرتِ آدمی را بحجابِ آن از دیدنِ عواقبِ کارها مکفوف نداشتندی ، کس از جهانیان غمِ فردا نخوردی و هیچ آدمی بر آن میوهٔ که مذاقِ حال باومیدِ دریافتِ طعمِ آن خوش دارد ، هرگز نهالی بزمین فرو نبردی و برای قوتی که در مستقبلِ حالّ مددِ بقایِ خویش از آن داند ، تخمی نیفشاندی ، سلک نظام عالم گسسته شدی بلک یکی ازین نقشها در کارگاه ابداع ننمودی و تار و پود مُکَوَّنات درهم نیفتادی . دیو گفت : گوهر فرشتگان چیست و گوهر مردم کدامست و گوهر دیوان کدام ؟ دینی گفت : گوهر فرشتگان عقل پاکست که بدی را بدان هیچ آشنائی نیست و گوهر دیوان آز و خشم که جز بدی و زشتی نفرماید و گوهر مردم ازین هر دو مرکب که هرگه که گوهر عقل در و بجنبش آید ، ذات او بلباس مَلَکیّت مکتسی شود و نفس او در افعال خود همه تلقین رحمانی شنود و هرگه که گوهر آز و خشم درو استیلا کند ، بصفت دیوان بیرون آید و در امر و نهی بالقاء شیطانی گراید . دیو گفت ، فایدهٔ خرد چیست ؟ دینی گفت : آنک چون راه حقّ گم کنی ، او زمامِ ناقهٔ طلبست را بجادّهٔ راستی کشد و چون غمگین شوی، انیسِ اندهگار و جلیسِ حقّگزارت او باشد و چون در مصادماتِ وقایع پایت بلغزد ، دست گیرت او باشد و چون روزگارت بروز درویشی افکند، سرمایهٔ توانگری از کیسهٔ کیمیاءِ سعادت او بخشد و چون بترسی در کنفِ حفظ او ایمن باشی، جانرا از خطا و خطل و دل را از نسیان و زلل او مصون دارد.
هر آنکس که دارد روانش خرد
سرمایهٔ کارها بنگرد
خرد رهنمای و خرد رهگشای
خرد دست گیرد بهر دو سرای
***
هم دهنده است و هم ستاننده
هم پذیرنده هم رساننده
متوسّط میانِ صورت و هوش
شده زین سو زبان و زان سو گوش
مرد چون سوی ِ او پناه کند
مرسها را بعلم ماه کند
پادشاهی شود ز مایهٔ او
آفتابی شود ز سایهٔ او
دیو گفت : خردمند میان مردم کیست ؟ دینی گفت : آنک چون برو ستم کنند ، مقامِ احتمال بشناسد و تواضع با فرودستان از کرم داند ، عفو بوقتِ قدرت واجب شناسد و کارِ جهان فانی آسان فرا گیرد و از اندیشهٔ جهانِ باقی خالی نباشد ، چون احسانی بیند ، باندازهٔ آن سپاس دارد ، چون اساءتی یابد ، بر آن مصابرت را کار فرماید و اگر او را بستایند، در محامدِ اوصاف فزونی جوید و اگرش بنکوهند ، از مذامِّ سیرت محترز باشد ، خاموشیِ او مهرِ سلامت یابی ، گویائیِ او فتحالباب منفعت بینی ، تا میان مردم باشد ، شمعوار بنورِ وجودِ خویش چشمها را روشنائی دهد، چون بکنار نشیند، بچراغش طلبند، از بهر صلاحِ خود فسادِ دیگری نخواهد و خواسته را بر خرسندی نگزیند و در تحصیلِ ناآمده سخت نکوشد و در ادراک و تلافیِ فایت رنج بر دل ننهد ، در نایافتِ مراد اندوهگن نگردد و در نیلِ آن شادی نیفزاید ، لِکَیلَا تَاسَوا عَلَی مَافَاتَکُم وَ لَا تَفرَحُوا بِمَا آتیکُم . دیو گفت : کدام چیز موجودست و موجود نیست و کدام چیز موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن؟ دینی گفت : آنچ موجودست و موجود نیست ، هرچ فرودِ فلک قمرست از مفرداتِ طبایع و مرکّباتِ اجسام که حقایقِ آن پیوسته برجاست و اجزاء آن در تلاشی و تحلّل تا هر ذرّهٔ که از آن بعالم عدم باز رود ، دیگری قایم مقامِ آن در وجود آید بر سبیلِ انتقالِ صورت و آنک موجودست و سلبِ وجود ازو ناممکن، عالمِ الوهیّت و ذاتِ پاکِ واجب الوجود که فنا و زوال را بهستی آن راه نیست. دیو گفت: کدام جزوست که بر کلِّ خویش محیط شود و کدام جزو که ابتداءِ کلِّ ازوست و او از کلّ شریفترست و کدام چیزست که از یکروی هزلست و از یکروی جدّه ؟ دینی گفت : آن جزو که بر کلِّ خویش محیطست ، آن عقلست که منزلِ او حجبِ دماغ نهند و چون از قوای نفسانی طَوراَ فَطوراً پرورده شود و ببلوغِ حال رسد ، بر عقلِ کلّ از رویِ ادراک مشرف گردد و ماهیّتِ آن بداند و آن جزو که ابتداءِ کلّست و شریفتر از کلّ، دلست که نقطهٔ پرگارِ آفرینش اوست و منشأ روحِ حیوانی که مایهبخش جملهٔ قوّتهاست، هم او باتّفاق شریفترینِ کلّ اعضا و اجزا باشد و آنک از یک روی جدّست و از یک روی هزل ، این افسانها و اسمارِ موضوع از وضعِ خردمندان دانش پژوه که جمع آوردهاند و در اسفار و کتب ثبت کرده ، از آنروی که از زبانِ حیواناتِ عجم حکایت کردهاند، صورتِ هزل دارد و از آنوجه که سراسر اشارتست و حکمتهایِ خفیّ در مضامینِ آن مندرج، جدِّ محضست تا خواننده را میل طبع بمطالعهٔ ظاهر آن کشش کند ، پس بر اسرارِ باطن بطریقِ توصّل وقوف یابد. دیو چون دستبردِ دینی در بیانِ سخن بدید و حاضرانرا از حضورِ جواب او دیدهٔ تعجّب متحیّر بماند و از تقدّمِ دینی در حلبهٔ مسابقت جَریَ المُذَکِّیِ حَسَرَت عَنهُ الحُمُرُ برخواندند . دیوان از آن مباحثه کَالبَاحِثِ عَن حَتفِه بِظِلفِهِ پشیمان شدند ، از آنجایگه جمله هزیمت گرفتند و خسار و خیبت بهرهٔ ایشان آمد، بزیرِ زمین رفتند و در وهدات و غایرات مسکن ساختند و شرِّ مخالطتِ ایشان از آدمیان بکفایت انجامید تا اربابِ بصیرت بدانند که اعانتِ حقّ و اهانتِ باطل سنّتِ الهیست ، تَعَالَی وَ تَقَدَّسَ ، و تزویر زور با تقریرِ صدق برنیاید و عَلَم عِلم از جهل نگو نسار نگردد و همیشه حقّ منصور باشد و باطل مقهور .
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دلِ پیر برنا بود
تمام شد داستانِ دیوِ گاوپای و دانایِ دینی . بعد از این یاد کنیم بابِ دادمه و داستان و درو باز نمائیم آنچ شرایطِ آدابِ خدمتِ ملوکست که عموم و خصوصِ خدم و حشم را در مسالک و مدارجِ آن چگونه قدم میباید نهاد. حقّ تَعَالَی ، رایِ ممالک آرایِ خواجهٔ جهان، دستور و مقتدایِ جهانیان روشن داراد و اقدامِ سالکان این راه را از غوایلِ جهل بنورِ رویّت و هدایت المعّیتِ او مصون و معصوم بِمُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِریِن .
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - وقال ایضاً و یلتمس الفرس
ای هنر را دولت تو دستگیر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
وی ندیده چشم ایّامت نظیر
سالها شد تا ببوی همدمی
می دهد خلقت دم مشک و عبیر
آرزوها را درآید دل برقص
چون زند کلک تو دستان صریر
از زبان تیغ و کلکت فاش شد
در جهان خاصیت بهرام و تیر
در ثنایت سوده گردد و ربود
تیرگردون رازبان زاهن چو تیر
ماجرایی گرچه زحمت می شود
انندرین حضرت ندارم زان گزیر
دی بخدممت سوی درگه آمدم
آن سپهر از رفعتش عشر عشیر
زحمتی دیدم که تا جاوید باد
کثرتی بگذشته از جمّ غفیر
گشته چون روز قیامت مجتمع
خلق عالم از صغیر و از کبیر
از سباع و از وحوش وجنّ و انس
از خیول و از بغال و از حمیر
ترک و تازیکو و وشاق و بلمه ریش
حاجب و سرهنگ و جاندار و وزیر
حارس و خربنده و سگبان و سگ
خواجه و شاگرد و عوّان و دبیر
کافر و گبر و مسلمان و جهود
وانک من نشناختمشان خودمگیر
من پیاده در میان این گروه
عاجز و مضطر فرومانده اسیر
نه ز بس آسیب، بد جای مقام
نه زبس آشوب ، بد راه مسیر
زیر پای مرکب و دست سوار
من همی اندیشه کردم خیر خیر
گفتم آیا چون کنم گرزین یکی
آورد بی حرمتییّ در ضمیر
خود ز استخفاف خالی کی بود؟
مردکی دستار دار نیم پیر
عقل را گفتم که تو می بین که من
چون ز بی اسبی شدم خوار و حقیر
بر زمین چون سایه گشتم پی سپر
من که مشهورم چو خورشید منیر
کو کسی کز خاک برگیرد مرا ؟
تا بجان گردم ازو منّت پذیر
عقل گفت ار راست خواهی این سخن
می نشیند همچو زین بر اسب میر
گر ترا برگیرد او از خاک ره
خاک راه تو شود چرخ اثیر
از تو این بار تواند برگرفت
زانکه خود نامست او را بارگیر
چون مخمّر گشت با عقل این سخن
در تنور دولتت بستم فطیر
همچنین باد ترا تا نفخ صور
بر سر هفتم فلک پای سریر
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۵ - ایضا له
دوش با طبع خویشتن گفتم
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور
که چه داری؟ بیار شعری تر
گفت من همچو سنگ خشک شدم
در من از نم نماند هیچ اثر
گر تو بسیار سر زنی بر سنگ
ناری از من بدست عقد گهر
تربیتها که کرده یی تو مرا
هست انصاف در زمانه سمر
با چنین رونق قبول سخن
با چنین آبروی فضل و هنر
رو خموش و بگوشه یی بنشین
پس ازین نام طبع و شعر مبر
گفتمش: خواجه شعر می خواهد
گفت کین خوشتر ست و نیکوتر
به چه غمخوارگی که فرمودست
خواجه ما را بدین دو سال اندر؟
نه جواب سلام و نه پرسش
نه امیدی از وبه خیر و به شر
نه بتو التفات وقت حضور
نه به غیبت تفقّدی در خور
نه قضای حقوق دیرینه
نه بحرمت بجانب تو نظر
ناگهان از تو شعر می خواهد
چه حدیثست، رو تو ژاژ مخور
خواجه را با تو این سخن خود نیست
ریشخندییت داده اند مگر
تو ز ساده دلی و نادانی
کرده یی همچو کودکان باور
ورنه بر خیز و از عنایت او
یک نشان درست باز آور
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۳
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
طوطی ب نو دید و در افتاد در سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
برد از دهان ننگ نو ننگ شکر سخن
از فندق تو هیچ نخیزد به جز نبات
در پسته تو هیچ نگنجد مگر سخن
اول حدیث روی نو گویند بلبلان
بر شاخسار گل چو در آیند در سخن
با آمل عشق عادت تو تلخ گفتن است
آری چو از لب تو ندارد خبر سخن
دل را به پیش لعل تو قلب است نقد جان
تا همچو سکه با تو نگوید بزر سخن
بر باد رفت عمر عزیز آخر ای صبا
در پیش آن نگار بگوی این قدر سخن
مقصود گفت و گوی کمال از میان تویی
گفت آنچه داشت با تو نگوید دگر سخن
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۱
جمالالدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۸۷