عبارات مورد جستجو در ۸۹۹ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۶
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰۰
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۷۱
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰۹
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۳
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٣ - ایضاً
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٢٢ - ترجمه
جمالالدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - قاروره بیمار
جمالالدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - ابر کمانگیر
زهی ابری که شرق و غرب عالم
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
کمان سام در بازو گرفتی
چو دست رکن دین خواهی که باشی؟
که در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یک عشراین نیرو گرفتی
تو آن دست گهر باران او را
قیاس از خویشتن نیکو گرفتی
که او خندان دهد خلعت چنان نغز
که تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره کز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی میدهد برق
که از شرم آستین بررو گرفتی
بطعنه رعد میگوید که احسنت
نکو الحق جهان درکو گرفتی
ز راه دیده در لولو گرفتی
ز بهر تیر باران زمین را
کمان سام در بازو گرفتی
چو دست رکن دین خواهی که باشی؟
که در بخشش طریق او گرفتی
ده انگشت چو ده دریاست او را
تو از یک عشراین نیرو گرفتی
تو آن دست گهر باران او را
قیاس از خویشتن نیکو گرفتی
که او خندان دهد خلعت چنان نغز
که تو سنجاب ازو ده تو گرفتی
تو زین ده قطره کز دیده براندی
هزار آژنگ در ابرو گرفتی
ازینت ریشخندی میدهد برق
که از شرم آستین بررو گرفتی
بطعنه رعد میگوید که احسنت
نکو الحق جهان درکو گرفتی
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۰۵ - در ثنای سلطان سعید مغفور ناصرالدین شاه
حبّذا شهباز شاهنشاه چون پروا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
چرخ دیگر از همایون پر خود برپا کند
تا دهد چرخ کهن را شیوه ی بیداد یاد
تازه چرخی هر زمان از پر خود برپا کند
صخره صمّا اگر درّاج را گردد بنه
رخنه ی زوبین چَنگُلش در صخره صمّا کند
کبک و تیهو چیست شاهین را اگر آرد به چنگ
طعمه در دم زاستخوان وی هما آسا کند
خون مرغان شکاری را زبس ریزد به خاک
رنگ هامون را به رنگ لاله ی حمرا کند
زیبدش گردون نشیمن وز مجّره پای بند
آشیان باید فراز گنبد خضرا کند
نسر طایر را رباید از سپهر هشتمین
نُه فلک را چون زمین پر شورش و غوغا کند
آهنین چنگال وی مریخ را در خون کشد
صوت زرین دنگ او ناهید را شیدا کند
قاف تا قاف جهان را آورد در زیر پر
چون به اقبال شهنشه بال همت وا کند
ظل یزدان ناصرالدین شه که در هر بامداد
کسب نور از رأی وی مهر جهان آرا کند
شهریار دادگر گز یمن فرّخ مقدمش
بر نُهم گدون تفاخُر ساحت غبرا کند
آسمان کوشید که خاک آستان وی شود
تا به این تدبیر قدر خویش را والا کند
لیک نگذارد امین خلوت شاه جهان
ره به دربار ملک هر سفله ی پیدا کند
خواجه ی باذل که ابر دست گوهر بار او
عرصه ی آفاق را رشک دل دریا کند
چون گشاید لب پی عرض سخن فیض دمش
گنگ مادرزاد را بلبل صفت گویا کند
نیست گر آب بقا نظم روان بخشش چرا
کشتگان محبت ایام را احیا کند
نام او را چون برم بوسد دهانم را نگار
کام من شیرین زشهد لعل شکرخا کند
دلبری دارم که بالای بلا انگیز او
هر زمان در کشور دل فتنه ها برپا کند
شوخ سرمستی زبردستی که گر یابد امان
خون خلقی را به جای باده در مینا کند
کرده با ما گوشه گیران حالت چشمان او
آن چه با دُردی کشان صاف دل صهبا کند
یاد صبح وصل و شام هجر آن زیبا صنم
نوجوان را پیر سازد پیر را برنا کند
هر سخن زآن سرو بالا بر زبان آرد «محیط»
زهره اش ورد زبان در عالم بالا کند
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
ابوالحسن فراهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
امامی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
آن شنیدی که خار در گلزار
گل خوشبوی را برادر خواند
راست می گفت لیکن از پی خار
هیچ دانا درخت گل ننشاند
بلکه دانا چو گلبنی پرورد
چون بر اندام اولیا افشاند
ای امامی بگل نگردد خار
چشم ادراکت از چه خیره بماند
گل بی خار کس نکشت و نرست
هیچکس هیچ جا ندید و نخواند
بوی گل، گل بلطف یار دهد
بلبلی را که دل ز خار بماند
گل خوشبوی را برادر خواند
راست می گفت لیکن از پی خار
هیچ دانا درخت گل ننشاند
بلکه دانا چو گلبنی پرورد
چون بر اندام اولیا افشاند
ای امامی بگل نگردد خار
چشم ادراکت از چه خیره بماند
گل بی خار کس نکشت و نرست
هیچکس هیچ جا ندید و نخواند
بوی گل، گل بلطف یار دهد
بلبلی را که دل ز خار بماند