عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۲ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر سوم
بخش ۴۶ - گفتار در تعریف و توصیف شعر و تقسیم آن به دو قسم متقابل که یکی آسایش جانست و دیگری کاهش دل
شعر چه بود نوای مرغ خرد
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
شعر چه بود مثال ملک ابد
می شود قدر مرغ ازو روشن
که به گلخن در است یا گلشن
می سراید ز گلشن ملکوت
می کشد زان حریم قوت و قوت
مستمع را ز فتح باب فتوح
می دهد کام جان و راحت روح
یا خود از گلخن هوا و هوس
می زند دم ز دودناک نفس
سامعان را ز ذکر لابه و لاغ
محنت خاطر است و رنج دماغ
گر بود لفظ و معنیش با هم
این دقیق و لطیف و آن محکم
صیت او راه آسمان گیرد
نام شاعر هم جهان گیرد
ور بود از طبیعت تاریک
معنی او کثیف و لفظ رکیک
نرود از بروت او بالا
پیش ریشش بماند آن کالا
شعر باید چو چشمه سار زلال
از عقود لآل مالامال
نشود آب او حجاب گهر
بلکه گردد ز آب تازه و تر
نه چو آن چشمه گل آلوده
که در او قعر آب ننموده
نتوانی در او گهر جستن
بل کزو دست بایدت شستن
لفظ او تیره معنیش تاریک
ره به معنی ز لفظ او باریک
تا به فکرت درون نرنجانی
نکنی فهم آن به آسانی
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۳ - در مذمت فرزند ناخلف
اینکه گفتم حال فرزند نکوست
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
کش به اصل خویش پیوند نکوست
آن که باشد بد سگال و بد سرشت
در سرشت او هزاران خوی زشت
به بود کز سلک دوران داریش
پیش گیری شیوه بیزاریش
نوح را فرزند چون نااهل بود
فطرت او بر غرور و جهل بود
داغ بر وی لیس من اهلک کشید
روی بیرون رفتن از طوفان ندید
چون نباشد حال هر فرزند نیک
از خدا می کن طلب فرزند لیک
آنچنان فرزند کآخر در دعا
مرگ او جستن نباید از خدا
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۶۰ - آگاه شدن شاه از رفتن سلامان و خبر نایافتن از حال وی و آیینه گیتی نمای را کار فرمودن و حال وی را دانستن
شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
زان فراق جانگداز عمر کاه
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ازان پوشیده راز
داشت شاه آیینه گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کان آیینه را آرند پیش
تا در آن بیند رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گمگشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش
هر سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه رای
کآورد شرط مروت را بجای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
جانشان صافی ز زنگ تفرقه
جامشان ایمن ز سنگ تفرقه
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددگاری کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشته جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده ست
یکسر از بهر مکافات آمده ست
نیک کن تا نیک پیش آید تو را
بد مکن تا بد نفرساید تو را
زان فراق جانگداز عمر کاه
ناله بر گردون رسانیدن گرفت
وز دو دیده خون چکانیدن گرفت
گفت کز هر جا خبر جستند باز
کس نبود آگاه ازان پوشیده راز
داشت شاه آیینه گیتی نمای
پرده ز اسرار همه گیتی گشای
چون دل عارف نبود از وی نهان
هیچ حالی از بد و نیک جهان
گفت کان آیینه را آرند پیش
تا در آن بیند رخ مقصود خویش
چون بر آن آیینه افتادش نظر
یافت از گمگشتگان خود خبر
هر دو را عشرت کنان در بیشه دید
وز غم ایام بی اندیشه دید
با هم از فکر جهان بودند دور
وز همه اهل جهان یکسر نفور
هر یکی شاد از لقای دیگری
هیچشان غم نی برای دیگری
شاه چون جمعیت ایشان بدید
رحمتی آمد بر ایشانش پدید
بی ملامت کردن خاطر خراش
هر چه دانستی ز اسباب معاش
هر سر مویی فرو نگذاشتی
جمله را آنجا مهیا داشتی
ای خوش آن روشندل پاکیزه رای
کآورد شرط مروت را بجای
هر کجا بیند دو همدم را به هم
خورده جام شادی و غم را به هم
جانشان صافی ز زنگ تفرقه
جامشان ایمن ز سنگ تفرقه
اندر آن اقبالشان یاری کند
واندر آن دولت مددگاری کند
نی که از هم بگسلد پیوندشان
وافکند بر رشته جان بندشان
هر چه بر ارباب آفات آمده ست
یکسر از بهر مکافات آمده ست
نیک کن تا نیک پیش آید تو را
بد مکن تا بد نفرساید تو را
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۰ - مقاله دهم در اشارت به سهر که نشانه هوشیاری و علامت بخت بیداریست
ای به شکر خواب سحر داده هوش
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
خیز که برخاست ز مرغان خروش
مرغ سحر زنده و تو مرده ای
او ز نوا گرم و تو افسرده ای
ترک هوا گوی و نوایی بزن
چنگ به دامان وفایی بزن
هر شب ازین پرده زنگارگون
این همه لعبت که سر آرد برون
هست پی آنکه شود آشکار
بر نظرت قدرت لعبت نگار
شرم تو بادا که کنی تا به روز
راه نظر را به مژه میخ دوز
ننگری این دیر بقا پرده را
وین همه اوضاع نوآورده را
بر نکنی سر که بر این پرده چیست
نقش نگارنده درین پرده کیست
سبحه انجم به ثریا که داد
طارم چارم به مسیحا که داد
تار که بر بط ناهید بست
رنگ که بر محمل خورشید بست
نیل بر این صفحه خضرا که بیخت
مهره درین حقه مینا که ریخت
خرقه شب غالیه گون از چه شد
دامنش آلوده به خون از چه شد
شمع سحر لمعه نور از که یافت
جبهه مه داغ قصور از که یافت
هست درین دایره قال و قیل
این همه بر هستی صانع دلیل
نقش نگر جانب نقاش رو
حسن بنا بین و به بنا گرو
بیش درین مرحله غافل مخسب
پای برآر از گل و در گل مخسب
خلعت عمر تو عجب کوته است
خون به دل از کوتهیش ته ته است
بیش میفزای به مقراض خواب
کوتهی آن که نیفتد صواب
خواب چو مرگ ار نبود ضد زیست
نکته «النوم اخ الموت » چیست
چهره این اخ به تف آلوده باد
خود به تف این اخ چه مناسب فتاد
هست یکی نیمه ز عمر تو روز
نیمه دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
می گذرد آن به خور و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانه ای
خفته به شب مرده کاشانه ای
روز چنان می گذرد شب چنین
کی شوی آماده روز پسین
شب چو رسد شمع شب افروز باش
همنفس گریه جانسوز باش
اشک همی ریز به صد درد و سوز
عذر همی خواه ز تقصیر روز
هر چه به روز از دل جافی کنی
وای تو گر شب نه تلافی کنی
روز تو شد شام به عصیانگری
شام به روز آر به عذر آوری
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
روز که صد گونه گنه کرده ای
نامه اعمال سیه کرده ای
شب ز مژه بهر سفیدی روی
از رخ آن نامه سیاهی بشوی
چند کنی خواب ز خودکامگی
با دل فارغ ز سیه نامگی
کرده تو خواب و ز ورای حجاب
ناظر حال تو منزه ز خواب
شب چه کنی روز به بی حاصلی
کو به تو خوش حاضر و تو غافلی
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۲ - مقاله یازدهم در نشان دادن از حال صوفیان که نشان ایشان بی نشانی است و زندگانی ایشان در جان فشانی
ای ز صفت تیره دلان خم زده
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوری
نام برآورده به صوفیگری
شیوه صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گم شو ازین هستی پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگی نیز گم
ناشده از خویش تهی همچو نی
دم زدنت زانکه نه یی تا به کی
گر تو نیی این همه آوازه چیست
هر نفس این زمزمه تازه چیست
نی چه بود آن که به دستان خویش
دم نزند جز ز نیستان خویش
بادیه هستی خود بسپرد
پی به نیستان عدم آورد
چون ز نیستان شکرافشان شود
بهر حریفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطی جان ها شود آنجا مگس
بر لبت این لاف که چون نی نیم
در دلت اندیشه که جز کی کیم
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوه یکرنگی است
با تن رومی دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رنگ دو رنگی به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگی همه عیب است و عار
به که شفا جو ز مسیحا شوی
بو که ازین عیب مبرا شوی
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طیلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدین طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داری به دوش
بر سر صد عیب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کی شود از خرقه پاره درست
رشته تسبیح تو دام ریاست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پی آن گستری
تا غذی از گرسنه مرغی خوری
هست ز مسواک چه سوهان تو
تیز به خوان همه دندان تو
تیزی دندانت به سوهان بسای
از سر هر سفره مشو لقمه خای
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبایح نهد افسانه ات
نیست به روی تو یکی مو سیاه
چند کنی نامه سیاه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک این چله بست
تیر جوانیت برون شد ز شست
نوبت پیریست جوانی مکن
میل سوی نیل امانی مکن
بر سر سجاده چو پا سایدت
پا ز رعونت به زمین نایدت
رخ به زمین سای به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نیاز
از کجی و کجروی اندیشه کن
پیروی راستروان پیشه کن
مدعیی خرقه تقوا مپوش
متقیی جام تمنا منوش
زهد می آلوده نیرزد به هیچ
مس زراندوده نیرزد به هیچ
صورت و معنیت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
یا ز سرت خرقه تقوا بکش
یا قدم از راه تمنا بکش
وز صفت اهل صفا دم زده
دل نشده صاف ز نام آوری
نام برآورده به صوفیگری
شیوه صوفی چه بود نیستی
چند تو بر هستی خود ایستی
گم شو ازین هستی پر اشتلم
بلکه شو از گم شدگی نیز گم
ناشده از خویش تهی همچو نی
دم زدنت زانکه نه یی تا به کی
گر تو نیی این همه آوازه چیست
هر نفس این زمزمه تازه چیست
نی چه بود آن که به دستان خویش
دم نزند جز ز نیستان خویش
بادیه هستی خود بسپرد
پی به نیستان عدم آورد
چون ز نیستان شکرافشان شود
بهر حریفان شکرستان شود
از شکرستان چو برآرد نفس
طوطی جان ها شود آنجا مگس
بر لبت این لاف که چون نی نیم
در دلت اندیشه که جز کی کیم
قالب تو رومی و دل زنگی است
رو که نه این شیوه یکرنگی است
با تن رومی دل زنگی که چه
رنگ یکی گیر دو رنگی که چه
رنگ دو رنگی به دو رنگان گذار
زانکه دو رنگی همه عیب است و عار
به که شفا جو ز مسیحا شوی
بو که ازین عیب مبرا شوی
خشک ز روزه شکمت طبلسان
گشته علم بر کتفت طیلسان
سر نزده از دلت انصاف فقر
چند بدین طبل و علم لاف فقر
خرقه صد پاره که داری به دوش
بر سر صد عیب بود پرده پوش
دلق ورع را چو بود تار سست
کی شود از خرقه پاره درست
رشته تسبیح تو دام ریاست
مهره آن دانه مرغ هواست
دانه و دام از پی آن گستری
تا غذی از گرسنه مرغی خوری
هست ز مسواک چه سوهان تو
تیز به خوان همه دندان تو
تیزی دندانت به سوهان بسای
از سر هر سفره مشو لقمه خای
شرح محاسن چو دهد شانه ات
سر به قبایح نهد افسانه ات
نیست به روی تو یکی مو سیاه
چند کنی نامه سیاه از گناه
شکل کمان راست قدت شرح ده
بهر کمان تو عصا گشته زه
تا به کمانت فلک این چله بست
تیر جوانیت برون شد ز شست
نوبت پیریست جوانی مکن
میل سوی نیل امانی مکن
بر سر سجاده چو پا سایدت
پا ز رعونت به زمین نایدت
رخ به زمین سای به وقت نماز
زانکه مصلاست حجاب نیاز
از کجی و کجروی اندیشه کن
پیروی راستروان پیشه کن
مدعیی خرقه تقوا مپوش
متقیی جام تمنا منوش
زهد می آلوده نیرزد به هیچ
مس زراندوده نیرزد به هیچ
صورت و معنیت به هم راست دار
تات شوند اهل صفا خواستگار
یا ز سرت خرقه تقوا بکش
یا قدم از راه تمنا بکش
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴۵ - حکایت آن عالم در چاه افتاده که دست به شاگرد خود نداد تا جزای آخرت از دست ندهد
عالمی از چاه جهالت برون
در رهی افتاد به چاهی درون
هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه
سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید
نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش
گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام
گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام
کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است
کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش
در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر
پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت
علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
در رهی افتاد به چاهی درون
هیچ مدد دست ندادش به راه
ماند در آن راه چو یوسف به چاه
سایه صفت در تگ چاه آرمید
سایه شخصی به سر چاه دید
نعره برآورد که ای رهنورد
از ره احسان و مروت مگرد
پای مروت به سر چاه نه
دست به افتاده از راه ده
راهرو آمد به سر چاه و گفت
دست بده ای به غم و آه جفت
گفت نخست از کرم عام خویش
گو خبرم از لقب و نام خویش
گفت که شاگرد کمین توام
در ره دین خاک نشین توام
گفت که حاشا که ازین چاه پست
در زنم امروز به دست تو دست
من که به تعلیم میان بسته ام
از غرض سود و زیان رسته ام
کوششم از روی خردمندی است
خاص پی فضل خداوندی است
کی به جزای دگر آلایمش
وز غرض آلودگی افزایمش
در تک این چاه نشینم اسیر
تا شودم بی غرضی دستگیر
پایه علمم چو بلند اوفتاد
هر چه جز آنم نه پسند اوفتاد
همت جامی که بلندی گرفت
از شرف علم پسندی گرفت
علم پسندید ز طبع بلند
هر چه پسندید همانش بسند
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۶۰ - مقاله بیستم در پند دادن فرزند ارجمند که در بستان طفولیت به نبات حسن پرورده باد و در بستان بلاغت به نهایت کمال پی آورده
ای شب امید مرا ماه نو
دیده بختم به خیالت گرو
از پس سی روز برآید هلال
روی نمودی تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو یک چله کز علم و حال
سیر کنی در درجات کمال
نام تو شد یوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دین را ضیا
می کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو این نامه حکمت نگار
گر چه کنون نیست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسی کار بند
تا نشود برقع تو موی روی
پا منه از خانه به بازار و کوی
سلسله بند قدم خویش باش
حبس نشین حرم خویش باش
هیچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بیگانگان
طلعت بیگانه نه میمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بی » به کنارت نهند
پهلوی هر سفله مشو جانشین
از همه یکتا شو و تنها نشین
گر چه به خود نیست کج اندام «الف »
بین که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهی بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پیش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش
خنده زنان گاه به آن گه به این
رسته دندان منما همچو «سین »
دل مکن از فکر پریشان دو نیم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »
گوش مده بیهده هر قیل و قال
تا نکشی درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوی طبلک تعلیمگاه
سیلی او گر چه فضیلت ده است
گر تو به سیلی نرسانی به است
پی چو به سر منزل قرآن بری
روزی هر روزه ازان خوان خوری
چند گره زن به میان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشای خط و خال او
هر چه کنی زو گهر سلک خویش
ساز به تکرار زبان ملک خویش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نیسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وی آری بجای
حفظ حق از جانت شود غم زدای
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوی خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نایژه گرد ملال
کوش به تحسین خط از هر نمط
لیک نه چندان که شوی جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خویش
از گهر هر هنری مشت خویش
شعر اگر چه هنری دیگر است
شمه ای از عیب به شعر اندر است
شعر که عیبش ز میان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهی اندیشه اش
کوش که چون من نکنی پیشه اش
هر نفس آمد گهری ارجمند
قیمت آن بیشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رایگان
خاصه که در مدح فرومایگان
محنت این کار به خود ره مده
رنج کشی در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشای همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گویم سخن
علم چو آید به تو گوید چه کن
علم کثیر آمد و عمرت قصیر
آنچه ضروریست به آن شغل گیر
هر چه ضروریست چو حاصل کنی
به که عمارتگری دل کنی
آنست عمارتگری دل که دل
واکشی از کشمکش آب و گل
پای به دامن کشی و سر به جیب
تن به شهادت دهی و جان به غیب
یاد خدا پردگی هش کنی
هر چه بجز اوست فرامش کنی
دیده بختم به خیالت گرو
از پس سی روز برآید هلال
روی نمودی تو پس از شصت سال
سال تو چار است به وقت شمار
چار تو چل باد و چلت باز چار
هر چل تو یک چله کز علم و حال
سیر کنی در درجات کمال
نام تو شد یوسف مصر وفا
باد لقب دولت و دین را ضیا
می کنم از خامه حکمت نگار
بهر تو این نامه حکمت نگار
گر چه کنون نیست تو را فهم پند
چون به حد فهم رسی کار بند
تا نشود برقع تو موی روی
پا منه از خانه به بازار و کوی
سلسله بند قدم خویش باش
حبس نشین حرم خویش باش
هیچگه از صحبت همخانگان
رخت مکش بر در بیگانگان
طلعت بیگانه نه میمون بود
خاصه که سالش ز تو افزون بود
ور به دبستان سر و کارت دهند
لوح «الف بی » به کنارت نهند
پهلوی هر سفله مشو جانشین
از همه یکتا شو و تنها نشین
گر چه به خود نیست کج اندام «الف »
بین که چه سان کج شده در «لام الف »
لوح خود آن دم که نهی بر کنار
چون «الف » انگشت ازان بر مدار
«دل » وش از شرم فکن سر به پیش
«صاد» صفت دوز بر آن چشم خویش
خنده زنان گاه به آن گه به این
رسته دندان منما همچو «سین »
دل مکن از فکر پریشان دو نیم
تنگ دهان باش ز گفتن چو «میم »
گوش مده بیهده هر قیل و قال
تا نکشی درد سر گوشمال
دار ادب درس معلم نگاه
تا نشوی طبلک تعلیمگاه
سیلی او گر چه فضیلت ده است
گر تو به سیلی نرسانی به است
پی چو به سر منزل قرآن بری
روزی هر روزه ازان خوان خوری
چند گره زن به میان رحل وار
شاهد مصحف بنشان بر کنار
باش ز رخسار نکو فال او
محو تماشای خط و خال او
هر چه کنی زو گهر سلک خویش
ساز به تکرار زبان ملک خویش
حرف نوشته به دل طفل خرد
گزلک نیسان نتواند سترد
چون تو حق حفظ وی آری بجای
حفظ حق از جانت شود غم زدای
دست طلب ده به قلم گاه گاه
شو به سوی خطه خط رو به راه
باز نشان از ره کسب کمال
از نم آن نایژه گرد ملال
کوش به تحسین خط از هر نمط
لیک نه چندان که شوی جمله خط
صفر مکن بهر سه انگشت خویش
از گهر هر هنری مشت خویش
شعر اگر چه هنری دیگر است
شمه ای از عیب به شعر اندر است
شعر که عیبش ز میان سر زند
همت پاکانش قلم در زند
ور فتدت گه گهی اندیشه اش
کوش که چون من نکنی پیشه اش
هر نفس آمد گهری ارجمند
قیمت آن بیشتر از چون و چند
آن گهر از دست مده رایگان
خاصه که در مدح فرومایگان
محنت این کار به خود ره مده
رنج کشی در طلب علم به
تاج سر جمله هنرهاست علم
قفل گشای همه درهاست علم
در طلب علم کمر چست کن
دست ز اشغال دگر سست کن
با تو پس از علم چه گویم سخن
علم چو آید به تو گوید چه کن
علم کثیر آمد و عمرت قصیر
آنچه ضروریست به آن شغل گیر
هر چه ضروریست چو حاصل کنی
به که عمارتگری دل کنی
آنست عمارتگری دل که دل
واکشی از کشمکش آب و گل
پای به دامن کشی و سر به جیب
تن به شهادت دهی و جان به غیب
یاد خدا پردگی هش کنی
هر چه بجز اوست فرامش کنی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۰ - حکایت آن متکلم و صوفی که زبان استدلال گشاد و صوفی از صفای ذوق و وجدان خبر داد
فاضلی وادی برهان پیمای
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
در بیابان جدل جان فرسای
عمر در بحث و جدل طی کرده
پای یکران عمل پی کرده
نه دلش را ز طریقت نوری
نه سرش را ز حقیقت شوری
صوفیی دید ز آلایش پاک
زده در چهره آسایش خاک
ز ریاضت شده چون موی تنش
سر مویی نه سر خویشتنش
زان تقابل که میان شب و روز
هست با برد دی و حر تموز
شد به جنگاوریش شیر مصاف
زخم زن گشت به شمشیر خلاف
گفت کای روی تو چون خوی درشت
کرده بر صحبت دانایان پشت
با شناسایی خود ساخته ای
گو خدا را به چه بشناخته ای
گفت ازان فیض که هر لحظه ز غیب
ریزدم بر دل و جان پاک ز عیب
گر چه شد موج زنم خاطر ازان
هست گفتار زبان قاصر ازان
فاضلش گفت بدین کشف نهان
چون شوی قاید کوران جهان
گفت من غرق شناساوریم
نیست کاری به شناساگریم
هر که پی بر پی من بشتابد
هر چه من یافتم او هم یابد
کار من نیست که کس را به جدال
ره نمایم به خدای متعال
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۶ - عقد سیزدهم در بیان صبر که در اجتناب از مناهی رنج بردن است و بر اکتساب مراضی پای فشردن
ای سبکسارتر از خشک گیا
که شود پی سپر باد صبا
بی ثباتی به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روی کشتی وار
کوه شو لنگر خود سنگین دار
شاهبازی مگشا پای ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کی گوی صفت بی سر و پای
می جهی از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهی صد میدان
نیست امکان که رهی زان چوگان
سر بنه در ره چوگانی شاه
بو که یک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکنی
که در آن نیست خرد را سخنی
هر کجا گفت بکن دست گشای
هر کجا گفت مکن باز پس آی
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پیموده اوست
لب ببند از می ناپیموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوی پیمان باش
مرکز دایره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتی
به کزین دایره بیرون افتی
کند این دایره تنگ مجال
حفظ معموره دین سور مثال
رخش ازین سور چو بیرون رانی
نیست جز ماتم جاویدانی
کرد یک رخنه درین سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتادیم
همه زان رخنه برون افتادیم
چند روزی به صبوری می کوش
باده تلخ صبوری می نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود نی بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوری خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وی روش مردان است
آسیا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبیا پای به صبر افشردند
لاجرم پایه عالی بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتی صبوری ننشست
شد وزان رایحه صبر جمیل
بشکفانید گل از نار خلیل
یوسف از صبر به یعقوب رسید
صحت از صبر به ایوب رسید
یافت از صبر کلیم الله عون
جامه در نیل فنا زد فرعون
عیسی از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر این چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قریش
زهرشان ریخت در آبشخور عیش
صبر کن بر ستم بی خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومایه رسد
نکند کوب چو بر سایه رسد
خاتم صبر که عالی گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ایمان را صبر آمد ابر
این بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سینه صافی کنی از زنگ وجود
دیده روشن شوی از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ایام به فرض
بر تو آمال و امانی همه عرض
پای صبر تو نلغزد از جای
نفتد چشم تو بر غیر خدای
ور شود چرخ یکی خونین میغ
که ازان میغ نبارد جز تیغ
بر تو یک مو نشود یافت سلیم
بلکه گردد همه چون فرق دو نیم
لب به دندان صبوری خایی
گره ناله ز دل نگشایی
شرمت آید که درین مشهد خاص
خواهی از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نیست دل کوفتگی زو لایق
ور به فرقش ز جفا تیغ آید
به که چون زخم دهان نگشاید
خاصه وقتی که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او
که شود پی سپر باد صبا
بی ثباتی به ره صدق و صواب
چون گره بر نفس و نقش بر آب
هر دم از جا چه روی کشتی وار
کوه شو لنگر خود سنگین دار
شاهبازی مگشا پای ز بند
بس تو را ساعد شه شاخ بلند
تا به کی گوی صفت بی سر و پای
می جهی از خم چوگان قضا
همچو گو گر بجهی صد میدان
نیست امکان که رهی زان چوگان
سر بنه در ره چوگانی شاه
بو که یک بار کند در تو نگاه
آمد از شاه تو را کن مکنی
که در آن نیست خرد را سخنی
هر کجا گفت بکن دست گشای
هر کجا گفت مکن باز پس آی
رو بر آن راه که فرموده اوست
نوش ازان باده که پیموده اوست
لب ببند از می ناپیموده
پا بکش از ره نافرموده
راست کردار و قوی پیمان باش
مرکز دایره فرمان باش
گر نگونسار ز گردون افتی
به کزین دایره بیرون افتی
کند این دایره تنگ مجال
حفظ معموره دین سور مثال
رخش ازین سور چو بیرون رانی
نیست جز ماتم جاویدانی
کرد یک رخنه درین سور آدم
سور فردوس بر او شد ماتم
ما که در لجه خون افتادیم
همه زان رخنه برون افتادیم
چند روزی به صبوری می کوش
باده تلخ صبوری می نوش
صبر کن همچو شکر با دل تنگ
صبر کن همچو گهر در دل سنگ
نشود نی بجز از صبر شکر
نشود سنگ جز از صبر گهر
تا نگردد ز صبوری خون خشک
ناف آهو نشود نافه مشک
تا به سر چرخ فلک گردان است
صبر در وی روش مردان است
آسیا را چو به سر گردانند
عاجزان صبر بر آن نتوانند
انبیا پای به صبر افشردند
لاجرم پایه عالی بردند
نوح از موج غم قوم نرست
تا به کشتی صبوری ننشست
شد وزان رایحه صبر جمیل
بشکفانید گل از نار خلیل
یوسف از صبر به یعقوب رسید
صحت از صبر به ایوب رسید
یافت از صبر کلیم الله عون
جامه در نیل فنا زد فرعون
عیسی از صبر برانداخت کمند
ساخت جا کنگر این چرخ بلند
احمد از صبر بر آزار قریش
زهرشان ریخت در آبشخور عیش
صبر کن بر ستم بی خردان
نرسد جز به تن آزار ددان
چه غم از زخم که بر آب و گل است
غم از آنست که بر جان و دل است
هر لگد کان ز فرومایه رسد
نکند کوب چو بر سایه رسد
خاتم صبر که عالی گهر است
نقش آن من صبر قد ظفر است
کشت ایمان را صبر آمد ابر
این بود سر «تواصوا بالصبر»
خاصه صبر تو بر آن نعمت و ناز
کت نشاند به سراپرده راز
سینه صافی کنی از زنگ وجود
دیده روشن شوی از نور شهود
وجه حق وجهه جانت گردد
قبله جان و جهانت گردد
گر کند گردش ایام به فرض
بر تو آمال و امانی همه عرض
پای صبر تو نلغزد از جای
نفتد چشم تو بر غیر خدای
ور شود چرخ یکی خونین میغ
که ازان میغ نبارد جز تیغ
بر تو یک مو نشود یافت سلیم
بلکه گردد همه چون فرق دو نیم
لب به دندان صبوری خایی
گره ناله ز دل نگشایی
شرمت آید که درین مشهد خاص
خواهی از کشمکش درد خلاص
گر فتد کوه بلا بر عاشق
نیست دل کوفتگی زو لایق
ور به فرقش ز جفا تیغ آید
به که چون زخم دهان نگشاید
خاصه وقتی که بود ناظر او
چشم آرامگه خاطر او
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۸ - عقد هفدهم در توکل که اعتماد است بر کفیل ارزاق و تفویض امر به تدبیر وکیل علی الاطلاق عمت الاؤه و تقدست اسماؤه
ای در اسباب جهان پای تو بند
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
ماندن از راه بدین سلسله چند
بگسل از پای خود این سلسله را
باشد از پی برسی قافله را
قافله پی به مسبب برده
تو در اسباب قدم افشرده
عنکبوت ار نیی از طبع دنی
تار اسباب به هم چند تنی
پرده روی مسبب سبب است
عشق با پرده ز دانا عجب است
دار خرماست سبب ورزیدن
بر سبب ورزی خود لرزیدن
تا نیفتی ز سر دار فرود
پیشه کن کاهلی پای مرود
بو که چینی ثمر بهبودی
بی تقاضای کلوخ امرودی
آن که ذات تو نو آورده اوست
نعت و فعل تو رقم کرده اوست
نور او راه تو را بوده دلیل
فضل او رزق تو را گشته کفیل
جهل باشد که ازو تابی روی
با کفیلیش شوی روزی جوی
تا کند روز جهان افروزی
هیچ روزی نبود بی روزی
یاد کن آنکه چه سان مادر تو
بود عمری صدف گوهر تو
داشت بی خواست مهیا خورشت
داد از خون جگر پرورشت
از شکم جا به کنارش کردی
شیر صافیش ز پستان خوردی
چون توانا شدی از قوت شیر
گشتی از کاسه و خوان قوت پذیر
خوردی از مایده بهروزی
سالها بی غم روزی روزی
غم روزیت چو در جان آویخت
آبت از دیده و خون از دل ریخت
دست و پا چون به میان آوردی
کار خود را به زیان آوردی
اوفتادی ز زیادت طلبی
در کمند سبب از بی سببی
گاهی از کسب شدی نفس پرست
گشتی از کد یمین آبله دست
خوردی از آبله صد جرعه خون
زان نشد روزی تو هیچ فزون
گاهی آهنگ تجارت کردی
نقد خانه همه غارت کردی
یا به صحرا درمت دزد شمرد
یا به دریا ز کفت موج ببرد
گه زمین بهر زراعت کندی
حاصل خود به زمین افکندی
نشد از تخم پراکنده به گل
جز پراکندگی دل حاصل
گاه گشتی به کف نفس اسیر
سر نهادی به در شاه و امیر
همه را خوارتر از خود دیدی
رو در ادبارتر از خود دیدی
هان یکی حمله مردانه بزن
دل ازین کاخ پر افسانه بکن
کسب اسباب ز همت پستیست
ترک اسباب ز بالا دستیست
پای بالا نه ازین پایه بست
در «توکلت علی الله » زن دست
کار خود را به خدا بازگذار
کت نمی بینم ازین بهتر کار
بجز او کیست که کار تو کند
نقد مقصود نثار تو کند
کار دانا کن هر کارگر اوست
پیشه پیش آور هر پیشه ور اوست
سوی تو زوست بلا روی به راه
وز بلا عاطفت اوست پناه
در پناهندگیش یکرو باش
رو بتاب از همه و با او باش
راست کن قاعده نیت خویش
باز جو مایه امنیت خویش
تا ز هر دغدغه ساکن باشی
در هر آفتکده ایمن باشی
خار صحرات دهد نفحه ورد
ورد صلحت دمد از خار نبرد
جامی : سبحةالابرار
بخش ۶۷ - عقد بیستم در شوق که کمندیست برازنده کنگره وصال و زمامیست رساننده به سر منزل اتصال
ای دلت را به کف شوق زمام
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
سیر عاشق شود از شوق تمام
شوق اگر قاید راهت نشود
کعبه وصل پناهت نشود
شوق قلاب دل دوران است
جاذب خاطر مهجوران است
شوق کوتاه کند راه دراز
بر رخ مرد ببندد در آز
شوق برقیست نشیمن افروز
مانع ره شده را خرمن سوز
کوه هر رنج که در راه بود
پیش مشتاق کم از کاه بود
چون زند شعله شوق از دل تاب
نشود کشته به صد دریا آب
هر چه تسکین ویت دسترس است
آن نه شوق است هوا و هوس است
به هوس گام طلب نتوان زد
خیمه در کوی طرب نتوان زد
هوس آیین هوسناک بود
جان عاشق ز هوس پاک بود
هوس ابریست ز باران خالی
سایه اش مایه بی اقبالیست
نه ازو کشت امل آب خورد
نه ز تن تب نه ز دل تاب برد
خواجه دل بسته در اسباب جهان
کشتی افکنده به گرداب جهان
خفته بر نطع امل مست غرور
طبعش ازنفس و هوا پر شر و شور
چشمش از طلعت شاهد روشن
گشته در کاخ بطالت روزن
دل او پردگی پرده آز
مانده در پرده ازو چهره راز
دستش از بازوی خذلان رنجه
زده در دامن حرمان پنجه
پای او رهسپر کوی خطا
گام پیمای پی نفس و هوا
معده غارتگر هر پخته و خام
خورده در هم چه حلال و چه حرام
گوشش از قول نصیحتگر کر
رام با زمزمه رامشگر
ژاژخایی هنر دندانش
هزل دستور لب خندانش
شبش آبستن هر فسق و فساد
روز او پرده در صدق و سداد
با چنین فعل و صفت گر ناگاه
بشنود خارقی از اهل الله
که فلان پیر جهان پیما گشت
قدم خشک ز دریا بگذشت
وان دگر پرده عادت بدرید
کرد پرواز و چو مرغان بپرید
وان دگر کرد سوی کوه نظر
کوه سنگ از نظر او شد زر
وان دگر زد به کرامت قدمی
کرد طی بادیه ای را به دمی
وان دگر لشکر همت انگیخت
لشکری را به دعایی خون ریخت
زین مقالات فتد در دل او
کین مقامات شود حاصل او
چند روزی ره مردان گیرد
شیوه راهنوردان گیرد
لیکن آن شیوه از صدق تهی
ندهد بهره بجز دل سببی
صدق باید که بود شوق فزای
تا به مقصود شود راهنمای
شوق صادق چو کشد محمل مرد
کعبه وصل کند منزل مرد
هیچ مانع نگذارد در راه
تا در آن کعبه کند منزلگاه
بلکه پندار وجود ار به مثل
افکند در ره مقصود خلل
کشتی آساش به هم در شکند
رخت هستیش به دریا فکند
چون در آن موج ز خود شوید دست
افتدش ماهی مقصود به شست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۱۷ - مناجات در انتقال از ارکان دولت به رعایا
ای به راه طلبت سعی کسی
خالی از ترک هوس ها هوسی
آه ازین هیچ کسی ها که ز ماست
بهر این بوالهوسی ها که ز ماست
جان درین هیچ کسی چند کنیم
در هر بوالهوسی چند زنیم
نیست در هیچ هوس بوی بهی
دل ما را ز هوس ساز تهی
بلکه آن را به هوا ساز بدل
به هوایی که بود عشق ازل
نه هوایی که بود میل به مال
یا به نیل شرف جاه و جلال
عمر جامی که متاعیست شگرف
در هواها و هوس ها شده صرف
گر ازان عاریه چیزی مانده ست
یا ازان گنج پشیزی مانده ست
قوتش ده که هوای تو کند
صرف آن بهر رضای تو کند
از رضایت چو بباید نظری
برساند به کسان زان اثری
خالی از ترک هوس ها هوسی
آه ازین هیچ کسی ها که ز ماست
بهر این بوالهوسی ها که ز ماست
جان درین هیچ کسی چند کنیم
در هر بوالهوسی چند زنیم
نیست در هیچ هوس بوی بهی
دل ما را ز هوس ساز تهی
بلکه آن را به هوا ساز بدل
به هوایی که بود عشق ازل
نه هوایی که بود میل به مال
یا به نیل شرف جاه و جلال
عمر جامی که متاعیست شگرف
در هواها و هوس ها شده صرف
گر ازان عاریه چیزی مانده ست
یا ازان گنج پشیزی مانده ست
قوتش ده که هوای تو کند
صرف آن بهر رضای تو کند
از رضایت چو بباید نظری
برساند به کسان زان اثری
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۰ - خواب دیدن یوسف علیه السلام که آفتاب و ماه و یازده ستاره وی را سجده می برند و شنیدن اخوان آن را و زیادت شدن حسد ایشان
خوش آن کز بند صورت باز رسته
ز سحر چشمبندان چشم بسته
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده کس چنین بیدار در خواب
بپوشیده ز ناپاینده دیده
ولی پوشیده آینده دیده
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده لعل نوشین کرد نوشین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد
بدو گفت ای شکر شرمنده تو
چه موجب داشت شکر خنده تو
بگفتا خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند
پدر گفتا که بس کن زین سخن بس
مگوی این خواب را زنهار با کس
مباد این خواب را اخوان بدانند
به بیداری صد آزارت رسانند
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیت فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب
پدر کرد این وصیت لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت درد هر زبان گشت
حکیمی گفت کان دو جز دو لب نیست
کزان سر بگذرانیدن ادب نیست
بسا سر کز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون
چه خوش گفت آن نکو گوی نکوکار
که سر خواهی سلامت سر نگهدار
چو وحشی مرغی از بند قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست
چو اخوان قصه یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که یا رب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را
نمی دانیم کز طفلی چه آید
که طفلی جز طفیلی را نشاید
به هر یک چند بر بافد دروغی
دهد زان گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر کرده ست ازینسان سربلندش
نیفتد اینقدر حشمت پسندش
هوس دارد که ما از تیرگی پاک
به سجده پیش او افتیم بر خاک
نه تنها ما که مادر با پدر هم
نباید جاه جویی اینقدر هم
پدر را ما خریداریم نی او
پدر را ما هواداریم نی او
اگر روز است در صحرا شبانیم
وگر شب خانه اش را پاسبانیم
بر اعدا قوت بازویش از ماست
بر احباب آب رویش از ماست
بجز حیلتگری از وی چه دیده ست
کز اینسان بر سر ما برگزیده ست
بیا تا کار خود را چاره سازیم
به هر راهش توان آواره سازیم
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او به جز آوارگی نیست
بباید چاره سازی را کمر بست
نرفته اختیار چاره از دست
چو خاری بر دمد از شور بختی
بباید کند ناگشته درختی
به قصد چاره سازی عهد بستند
به عزم مشورت یکجا نشستند
ز سحر چشمبندان چشم بسته
دلش بیدار و چشمش در شکر خواب
ندیده کس چنین بیدار در خواب
بپوشیده ز ناپاینده دیده
ولی پوشیده آینده دیده
شبی یوسف به پیش چشم یعقوب
که پیش او چو چشمش بود محبوب
به خواب خوش نهاده سر به بالین
به خنده لعل نوشین کرد نوشین
ز شیرین خنده آن لعل شکرخند
به دل یعقوب را شوری در افکند
چو یوسف نرگس سیراب بگشاد
چو بخت خویش چشم از خواب بگشاد
بدو گفت ای شکر شرمنده تو
چه موجب داشت شکر خنده تو
بگفتا خواب دیدم مهر و مه را
ز رخشنده کواکب یازده را
که یکسر داد تعظیمم بدادند
به سجده پیش رویم سر نهادند
پدر گفتا که بس کن زین سخن بس
مگوی این خواب را زنهار با کس
مباد این خواب را اخوان بدانند
به بیداری صد آزارت رسانند
ز تو در دل هزاران غصه دارند
درین قصه کیت فارغ گذارند
نیارند از حسد این خواب را تاب
که بس روشن بود تعبیر این خواب
پدر کرد این وصیت لیک تقدیر
به بادی بگسلد زنجیر تدبیر
به یک تن گفت یوسف آن فسانه
نهاد آن را به اخوان در میانه
شنیدستی که هر سر کز دو بگذشت
به اندک وقت درد هر زبان گشت
حکیمی گفت کان دو جز دو لب نیست
کزان سر بگذرانیدن ادب نیست
بسا سر کز دو لب افتد به بیرون
درون صد دلاور را کند خون
چه خوش گفت آن نکو گوی نکوکار
که سر خواهی سلامت سر نگهدار
چو وحشی مرغی از بند قفس جست
دگر نتوان به دستان پای او بست
چو اخوان قصه یوسف شنیدند
ز غصه پیرهن بر خود دریدند
که یا رب چیست در خاطر پدر را
که نشناسد ز نفع خود ضرر را
نمی دانیم کز طفلی چه آید
که طفلی جز طفیلی را نشاید
به هر یک چند بر بافد دروغی
دهد زان گوهر خود را فروغی
خورد آن پیر مسکین زو فریبی
شود از صحبت او ناشکیبی
کند قطع نکو پیوندی ما
برد مهر پدر فرزندی ما
پدر کرده ست ازینسان سربلندش
نیفتد اینقدر حشمت پسندش
هوس دارد که ما از تیرگی پاک
به سجده پیش او افتیم بر خاک
نه تنها ما که مادر با پدر هم
نباید جاه جویی اینقدر هم
پدر را ما خریداریم نی او
پدر را ما هواداریم نی او
اگر روز است در صحرا شبانیم
وگر شب خانه اش را پاسبانیم
بر اعدا قوت بازویش از ماست
بر احباب آب رویش از ماست
بجز حیلتگری از وی چه دیده ست
کز اینسان بر سر ما برگزیده ست
بیا تا کار خود را چاره سازیم
به هر راهش توان آواره سازیم
چو با ما بر سر غمخوارگی نیست
دوای او به جز آوارگی نیست
بباید چاره سازی را کمر بست
نرفته اختیار چاره از دست
چو خاری بر دمد از شور بختی
بباید کند ناگشته درختی
به قصد چاره سازی عهد بستند
به عزم مشورت یکجا نشستند
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴۸ - رسیدن شب و عرضه کردن کنیزکان جمال خویش را بر یوسف علیه السلام تا به کدامیک از ایشان رغبت نماید
شبانگه کز سواد شعر گلریز
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد
فلک شد نوعروس عشوه انگیز
ز پروین گوش را عقد گهر بست
گرفت از مه صقیل آیینه در دست
کنیزان جلوه گر در حله ناز
همه دستانسرای و عشوه پرداز
به گرد تخت یوسف صف کشیدند
فسون دلبری بر وی دمیدند
یکی شد از لب شیرین شکرریز
که کام خود کن از من شکر آمیز
ز تنگ شکر من بند بگشای
به سان طوطی از من شو شکرخای
یکی از غمزه سویش کرد اشارت
که ای زاوصاف تو قاصر عبارت
مقامت می کنم چشم جهان بین
بیا بنشین به چشمم مردم آیین
یکی بنمود سرو پرنیان پوش
که این سرو امشبت بادا هم آغوش
کجا در مهد عشرت شاد خسبی
اگر زین سرو ناز آزاد خسبی
یکی در زلف مشکین حلقه افکند
که هستم بی سر و پا حلقه مانند
به روی من دری از وصل بگشای
مکن چون حلقه ام بیرون در جای
یکی برداشت دست نازنین را
به بالا زد ز ساعد آستین را
که دفع چشم بد را زان شمایل
به گردن دست من بادت حمایل
یکی گرد میان مو را کمر کرد
ز مو آرایش موی دگر کرد
کمر کن دست یعنی در میانم
که بر لب آمد از دست تو جانم
بدینسان هر یکی زان لاله رویان
ز یوسف وصل را می بود جویان
ولی بود او به خوبی تازه باغی
وز آن مشت گیاه او را فراغی
بلی بودند یکسر مکر و دستان
به صورت بت به سیرت بت پرستان
دل یوسف جز این معنی نمی خواست
که گردد راهشان در بندگی راست
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت
پی نفی شک اسرار یقین گفت
نخستین گفت کای زیبا کنیزان
به چشم مردم عالم عزیزان
درین عزت ره خواری مپویید
به جز آیین دینداری مجویید
ازین عالم برون ما را خداییست
که ره گم کردگان را رهنماییست
گل ما از نم رحمت سرشته ست
ز دانایی در آن گل دانه کشته ست
که تا زان دانه برخیزد نهالی
درین بستانسرا یابد کمالی
کشد سوی بلندی سر ز پستی
دهد بر میوه یزدان پرستی
پرستش جز خدایی را روا نیست
که غیر او پرستش را سزا نیست
بیا تا بعد ازین او را پرستیم
که بی او هر کجا هستیم پستیم
به سجده باید آن را سر نهادن
که داند سر برای سجده دادن
چرا دانا نهد پیش کسی سر
که پا و سر بود پیشش برابر
به دست خود بت سنگین تراشد
ز مهر او دل غمگین خراشد
بود معلوم کز سنگی چه خیزد
ز معبودیش جز ننگی چه خیزد
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه
به وعظ آن غافلان را ساخت آگاه
همه لب در ثنای او گشادند
سر طاعت به پای او نهادند
یکایک را شهادت کرد تلقین
دهان جمله شد زان شهد شیرین
خوشا شهدی که هرک از وی یک انگشت
به دست آرد به هر تلخی کند پشت
نگردد کور دیو بی سعادت
به جز از خم انگشت شهادت
رهید از چشم زخمش آن خردمند
که انگشت سعادت چشم او کند
زلیخا جست وقت بامدادان
به یوسف راه خرم طبع و شادان
گروهی دید گرداگرد یوسف
پی تعلیم دین شاگرد یوسف
بتان بشکسته و بگسسته زنار
ز سبحه یافته سر رشته کار
زبان گویا به توحید خداوند
میان با عقد خدمت تازه پیوند
به یوسف گفت کای از فرق تا پای
دل آشوب و دلارام و دلارای
به رخ سیمای دیگر داری امروز
جمال از جای دیگر داری امروز
چه کردی شب که از وی حسنت افزود
دری دیگر ز خوبی بر تو بگشود
چه خوردی دوش کین زیباییت داد
ز خوبان جهان بالاییت داد
همانا صحبت این نازنینان
سمن رخسارگان سیمین سرینان
تو را حسن و جمال دیگر آورد
جمالت را کمال دیگر آورد
بلی میوه ز میوه رنگ گیرد
ز خوبان خوبرو خوبی پذیرد
بسی زین نکته با آن غنچه لب گفت
ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت
دهان را از تکلم تنگ می داشت
دو رخ را از حیا گلرنگ می داشت
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد
زلیخا چون بدید آن سر کشیدن
به چشم مرحمت سویش ندیدن
ز حسرت آتشی در جانش افروخت
به داغ ناامیدی سینه اش سوخت
به ناکامی وداع جان خود کرد
رخ اندر کلبه احزان خود کرد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۷ - در نصیحت فرزند ارجمند رزقه الله تعالی سعادالدارین و اوصله من مضیق خیر العلم الی فسح مشاهد العین
از فضل و ادب دهد قبولت
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
دارد نگه از ره فضولت
شغلی که نباید و نشاید
از پاکی جوهرت نیاید
در کسب کمال بایدت جهد
در به طلبی به سر بری عهد
گرداب طلب وسیع دور است
دریای علوم دور غور است
قانع نشوی به هر چه یابی
از خوب به خوبتر شتابی
لیکن مکش از فراخ درسی
خط بر ورق خدای ترسی
چون فلسفیان دین برانداز
از فلسفه کار دین مکن ساز
پیش تو رموز آسمانی
افسون زمینیان چه خوانی
یثرب اینجا مشو چو دونان
اکسیر طلب ز خاک یونان
گر حرف شناس دین زبون نیست
از سور مدینه ره برون نیست
در نیفه نافه مشک چین است
در ناف مدینه مشک دین است
تا نافه گشای گشته آن ناف
مشک است گرفته قاف تا قاف
ارباب هوا همه زکامند
زان نکهت ازان تهی مشامند
قدوه ز مقیم آن حرم کن
سر در ره اقتدا قدم کن
بر شارع ناقه اش نظر نه
هر جا که قدم نهاد سر نه
زین گونه چو باشی اقتدایی
آخر برساندت به جایی
هشدار که باشد اندرین راه
از حشمت و جاه کند صد چاه
از کور دلی ز ره نیفتی
چون کوردلان به چه نیفتی
هشدار که رهزنان تقدیر
ز سیم و زرند کرده زنجیر
زنجیری سیم و زر نگردی
ساکن نشوی ز رهنوردی
هشدار که هر ز ره فتاده
غولیست میاه ره ستاده
ناگه ندمد به سر فسونت
وز راه نیفکند برونت
ره نیست جز آنکه مصطفی رفت
تا مقعد صدق راست پا رفت
می کن برهش نگاه و می رو
می بین پی او به راه و می رو
زان ره که ز پای او نشان نیست
برگرد که جز هلاک جان نیست
در طبع تو گر قبول پند است
این پند که گفته شد بسنده ست
گفتیم سخنی که گفتنی بود
سفتم گهری که سفتنی بود
از کار بشد زبان و دستم
خاموش شدم قلم شکستم
ای تازه نظر به لوح کونین
چون مردم دیده قرالعین
سال تو اگر چه هفت و هشت است
دل را به هوات بازگشت است
این لطف که در سرشت داری
دارم به خدای امیدواری
کان روز که سربلند گردی
دانا دل و هوشمند گردی
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۴ - معارضه حکیم و لئیمی که صورت این چون سیرت آن آراسته بود و صورت آن چو سیرت این ناپیراسته
حکیمی نه بر صورت دلپسند
ز سرمایه حسن نابهره مند
ز حد تناسب برون پیکرش
به هم ناملایم ز پا تا سرش
قدی راست چون همت سفله پست
رخی همچو زلف بتان پر شکست
ز آسیب لنگیش پا پر خلل
ز نیروی گیراییش دست شل
ز قوت تهی حقه مشت او
به فرمان او نی یک انگشت او
فضولی بدو گفت دور از قبول
که ای طبع دانا ز شکلت ملول
بدین شکل ناخوش ز حکمت ملاف
ندیده کس از تیره گل آب صاف
هر آن میوه کش نیست خوش رنگ و بوی
ز شیرینی طعم او دست شوی
به چشم عنایت مشو ناظرش
که عنوان باطن بود ظاهرش
بخندید از آن هرزه گویی حکیم
بدو گفت کای هرزه گوی سلیم
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق دل آراستم
مصیقل شد آیینه سان سینه ام
دو عالم مصور در آیینه ام
ز من یافت اجناس عالم نوی
شدم عالمی نو ولی معنوی
به تکمیل معنی که مقدور بود
قصور تکاسل ز من دور بود
چو تحسین صورت به تدبیر من
نیامد مزن طعن تقصیر من
به صنع از تو گر طعنه ای راجع است
به تحقیق آن طعنه بر صانع است
به این طعنه کم ده زبان را گشاد
مده خرمن دین و دانش به باد
بیا ساقی آن باده عیب شوی
که از خم فتاده به دست سبوی
بده تا دمی عیب شویی کنم
درون فارغ از عیب جویی کنم
بیا مطرب و پرده ای خوش بساز
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیب ها پرده پوش
ز سرمایه حسن نابهره مند
ز حد تناسب برون پیکرش
به هم ناملایم ز پا تا سرش
قدی راست چون همت سفله پست
رخی همچو زلف بتان پر شکست
ز آسیب لنگیش پا پر خلل
ز نیروی گیراییش دست شل
ز قوت تهی حقه مشت او
به فرمان او نی یک انگشت او
فضولی بدو گفت دور از قبول
که ای طبع دانا ز شکلت ملول
بدین شکل ناخوش ز حکمت ملاف
ندیده کس از تیره گل آب صاف
هر آن میوه کش نیست خوش رنگ و بوی
ز شیرینی طعم او دست شوی
به چشم عنایت مشو ناظرش
که عنوان باطن بود ظاهرش
بخندید از آن هرزه گویی حکیم
بدو گفت کای هرزه گوی سلیم
ز من این هنر بس که جان کاستم
به نقش حقایق دل آراستم
مصیقل شد آیینه سان سینه ام
دو عالم مصور در آیینه ام
ز من یافت اجناس عالم نوی
شدم عالمی نو ولی معنوی
به تکمیل معنی که مقدور بود
قصور تکاسل ز من دور بود
چو تحسین صورت به تدبیر من
نیامد مزن طعن تقصیر من
به صنع از تو گر طعنه ای راجع است
به تحقیق آن طعنه بر صانع است
به این طعنه کم ده زبان را گشاد
مده خرمن دین و دانش به باد
بیا ساقی آن باده عیب شوی
که از خم فتاده به دست سبوی
بده تا دمی عیب شویی کنم
درون فارغ از عیب جویی کنم
بیا مطرب و پرده ای خوش بساز
وز آن پرده کن چشم عیبم فراز
که تا گردم از عیبجویی خموش
شوم بر سر عیب ها پرده پوش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۵ - داستان آفتاب دولت فیلقوس به سر دیوار رسیدن و آیینه اسکندری را در مقابله آن داشتن و فروغ آن را در وی دیدن و سلطنت رابه ربقه تصرف وی در آوردن و از استاد وی ارسطو طلب وصیت کردن
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر
شد از علم یونانیان بهره ناک
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین شش جهت کارگاه خیال
مزاجش بگشت از حد اعتدال
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه
سردین پرستان دانش پژوه
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا زود همراه شاگرد خویش
پذیرنده کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
کمین کرد بر جان کمند اجل
به سر برد میدان سمند امل
ارسطو چو زین قصه آگاه شد
به آن قبله ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیده باز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهده قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
که شاها سکندر همه بخردیست
دلش روشن از پرتو ایزدیست
نمانده ست هیچ آرزو در دلش
که نبود ز دانشوری حاصلش
بر آن کس هزار آفرین بیش باد
که بر وی در گنج حکمت گشاد
جهان را ز بی حکمتی نیست بیم
چو باشد در او حاکم اینسان حکیم
ز حکمت نزاید به جز عدل و داد
ز حکمت چه امکان ظلم و فساد
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاح آوران سپاهش شدند
وز آن پس در آن پیر حکمت شناس
رخ آورد و کرد این مراد التماس
که ای گنج حکمت قلم تیز کن
خردنامه ای از نو انگیز کن
که اسرار شاهی بدان در بود
قلاووز راه سکندر بود
به هر کار کآرد درین عرصه روی
نخستین از آنجا شود بهره جوی
گر آن کار باشد به وفق خرد
به پای کفایت بدان پی برد
وگرنه بدارد ازان کار دست
کند بر سریر فراغت نشست
ارسطو چو بشنید آن سر نغز
تهی خامه را داد از اندیشه مغز
به نام خدای اول آغاز کرد
وز آن پس خردنامه ای ساز کرد
همه شرح حکم الهی در او
همه بسط دستور شاهی در او
سراسر صلاح معاد و معاش
ز بدکاری مفسدان دور باش
چو آن طرفه نامه به عنوان رسید
تک و پوی خامه به پایان رسید
دل فیلقوس از غم آزاد شد
وز آن خوش رقم خاطرش شاد شد
برآمد ز وی همره جان دمی
وز آن دم به خون غرقه شد عالمی
ازین غم دلی کو زبون نیست نیست
ز تیغ اجل غرق خون نیست نیست
خردمند را زان جگر خون بود
که هر لحظه گیتی دگرگون بود
گهی مرگ باشد گهی زندگی
گهی پادشاهی گهی بندگی
پدر را کند جا به تخته ز تخت
پسر را کند زان جگر لخت لخت
پسر را برد از قبا در کفن
پدر را زند چاک در پیرهن
خوش آن زیرک مغز بین زیر پوست
که از مرگ هر کس چه دشمن چه دوست
نیارد به دل جز غم خویشتن
ندارد به جز ماتم خویشتن
نه از مردن خصم خرم شود
نه از ماتم دوست در هم شود
بود از غم خویش دردیش خاص
که از دشمن و دوست باشد خلاص
بیا جامی از این و آن در گذر
وز این دار و گیر جهان درگذر
پی دوستان سوکداری مکن
ز خون جگر اشکباری مکن
مبین مرگ بدخواه را برگ خویش
به یاد آر ازان نوبت مرگ خویش
ز آیینه ات زنگ غفلت زدای
به هر نیک و بد چشم عبرت گشای
نگویم که بر نیک و بر بد گری
ببین مرگ ایشان و بر خود گری
غم دور و نزدیک چندین مخور
کس از تو به تو نیست نزدیکتر
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۶ - حکایت اعراض پدر حکیم از تربیت پسر لئیم
به یونان حکیمی فلاطون محل
که در علم حکمت نبودش بدل
ز گیتی یکی سفله فرزند داشت
که با مردم سفله پیوند داشت
نمی زد به راه پدر نیم گام
بدر بود از آیین حکمت تمام
ز حرف ادب دور انگشت او
ز نقد مروت تهی مشت او
ز اقبال او عار همخانه را
ز ادبار او بار بیگانه را
حریفان ازو رنجه در میکده
به مستان قوی پنجه در عربده
ز خوی بدش مادر آمد به تنگ
به پیش پدر کوفت بر سینه سنگ
که ای پیر تعلیم فرزانگان
ز خوی نکو خویش بیگانگان
یکی جزو از دفتر عقل کل
فروغ ضمیرت چراغ سبل
به شاگردیت عقل فعال شاد
کمالاتش از عقل تو مستفاد
ز فکر تو حل مشکل هندسی
محرر براهین اقلیدسی
مؤدب به تأدیب تو خاکیان
مباهی به آدابت افلاکیان
به تو هست فرزندت از جمله پیش
بدو هست پیوندت از جمله بیش
به تعلیم آداب او لب گشای
ز لوح دلش حرف علت زدای
نیند از تو بیرونیان بی نصیب
چرا جزو خود را نباشی ادیب
بگفتا گل او ز کان من است
ولی جان او نی ز جان من است
چو جانش نباشد ز من بهره ناک
چه سودش کند نسبت آب و خاک
بیا ساقیا در ده آن جام خاص
که سازد مرا یکدم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسم کند متصل
بیا مطربا در نی افکن خروش
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبه آن پیام
ازین دون نشیمن به عالی مقام
که در علم حکمت نبودش بدل
ز گیتی یکی سفله فرزند داشت
که با مردم سفله پیوند داشت
نمی زد به راه پدر نیم گام
بدر بود از آیین حکمت تمام
ز حرف ادب دور انگشت او
ز نقد مروت تهی مشت او
ز اقبال او عار همخانه را
ز ادبار او بار بیگانه را
حریفان ازو رنجه در میکده
به مستان قوی پنجه در عربده
ز خوی بدش مادر آمد به تنگ
به پیش پدر کوفت بر سینه سنگ
که ای پیر تعلیم فرزانگان
ز خوی نکو خویش بیگانگان
یکی جزو از دفتر عقل کل
فروغ ضمیرت چراغ سبل
به شاگردیت عقل فعال شاد
کمالاتش از عقل تو مستفاد
ز فکر تو حل مشکل هندسی
محرر براهین اقلیدسی
مؤدب به تأدیب تو خاکیان
مباهی به آدابت افلاکیان
به تو هست فرزندت از جمله پیش
بدو هست پیوندت از جمله بیش
به تعلیم آداب او لب گشای
ز لوح دلش حرف علت زدای
نیند از تو بیرونیان بی نصیب
چرا جزو خود را نباشی ادیب
بگفتا گل او ز کان من است
ولی جان او نی ز جان من است
چو جانش نباشد ز من بهره ناک
چه سودش کند نسبت آب و خاک
بیا ساقیا در ده آن جام خاص
که سازد مرا یکدم از من خلاص
ببرد ز من نسبت آب و گل
به ارواح قدسم کند متصل
بیا مطربا در نی افکن خروش
که باشد خروشش پیام سروش
کشد شایدم جذبه آن پیام
ازین دون نشیمن به عالی مقام
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۵ - خردنامه اسکندر
سکندر که گنجینه راز بود
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسی گوهر شب فروز
کزو مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قاید هوش کن
وز آن گوهر آویزه گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت شنو
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که ای خرده جوی
به دانش ز اقران خود برده گوی
چو ملک جهانت مسلم شود
در آن پایه پای تو محکم شود
چه باشد به پیش تو مقدار من
چه رونق پذیرد ز تو کار من
بگفتا که باشد تو را برتری
بر من به مقدار فرمانبری
به طاعت تو را تا قدم پیشتر
بود قدر تو پیش من بیشتر
ارسطو چو از وی شنید این جواب
به معیار حکمت نمودش صواب
بگفتا شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره مند
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر
بگفتا زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
ازین شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زنده جاودان
ازین یافتم یک دو روزه وجود
وز آن یک شدم بحر افضال و جود
ازین بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
ز شهوت شد این یک زمان کامیاب
پی تخم من ریخت یک قطره آب
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که در علم و حکمت شدم نامدار
ازین پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم
یکی روز بر تخت شاهی بسی
به سر برد و بیگانه نامد کسی
بگفتا که امروز را کز درم
نیامد کس از عمر خود نشمرم
در آن روز شه را چه آسایش است
که از وی نه بخشش نه بخشایش است
نریزد به دامان خواهنده سیم
نشوید ز جان پناهنده بیم
عنایت نبیند نکوکار ازو
سیاست نبیند دل آزار ازو
چه خوش گفت روزی که قول حکیم
بود آینه پیش مرد کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یکچند درمان پذیر
کمان اجل گر خدنگ افکن است
میازار کآزار آن بر تن است
چو سالم زید مرغ شیرین نفس
چه غم گر شکستی رسد بر قفس
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه دان تغافل ز عذر گناه
بترس از عقاب شدیدالعقاب
مکن در عقوبتگرایی شتاب
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می شمار
ز منت نهادن همی کن کنار
همی گیر کم لیک می بین بسی
کزین شکر پیوند گردد کسی
چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش
شد آزرده تیغ سرهنگ خویش
ازان زخم در خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
پس پرده پوش یکی طرفه دخت
ز پاکیزگی میوه سایه پخت
وصیت چنین کرد کان در پاک
ز فر سکندر شود تابناک
نگردد جز او هیچ کس جفت او
گشاینده درج ناسفت او
سکندر چو کرد آن وصیت قبول
ولی از قبول وصیت ملول
بدو گفت کس کین ملالت ز چیست
ازو بهترت در جهان جفت کیست
بگفتا ازان باشد اندیشه ام
که بر پا زند عشق او تیشه ام
ز سودای عشقش در افتم ز پای
شود بر سرم شاه فرمانروای
نیارم ز کس کردن آن را نهان
بگویند فرزانگان جهان
سکندر ز دارا جهان را گرفت
ولی دخترش از وی آن را گرفت
زبون ساز مردان صاحب نگین
زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
در گنج حکمت بدو باز بود
ز حکمت بسی گوهر شب فروز
کزو مانده پیداست بر روی روز
بیا گوش را قاید هوش کن
وز آن گوهر آویزه گوش کن
چو داری دل و هوش حکمت گرو
بکش پنبه از گوش حکمت شنو
ارسطو کش استاد تعلیم بود
بدو نقد خود کرده تسلیم بود
بدو گفت روزی که ای خرده جوی
به دانش ز اقران خود برده گوی
چو ملک جهانت مسلم شود
در آن پایه پای تو محکم شود
چه باشد به پیش تو مقدار من
چه رونق پذیرد ز تو کار من
بگفتا که باشد تو را برتری
بر من به مقدار فرمانبری
به طاعت تو را تا قدم پیشتر
بود قدر تو پیش من بیشتر
ارسطو چو از وی شنید این جواب
به معیار حکمت نمودش صواب
بگفتا شد اکنون یقینم درست
که این جامه بر قامت توست چست
به تاج کیانی شوی سربلند
ز تخت جم و ملک او بهره مند
همی بود دایم به فرهنگ و رای
به تعظیم استاد کوشش نمای
کسی گفت چونی چنین رنجبر
به تعظیم استاد بیش از پدر
بگفتا زد این نقش آب و گلم
وز آن تربیت یافت جان و دلم
ازین شد تن من پذیرای جان
وز آن آمدم زنده جاودان
ازین یافتم یک دو روزه وجود
وز آن یک شدم بحر افضال و جود
ازین بهر گفتن زبان ور شدم
وز آن در سخن کان گوهر شدم
ز شهوت شد این یک زمان کامیاب
پی تخم من ریخت یک قطره آب
ز فکرت شد آن سالها سحر کار
که در علم و حکمت شدم نامدار
ازین پا گشادم ز قید عدم
وز آن رو نهادم به ملک قدم
یکی روز بر تخت شاهی بسی
به سر برد و بیگانه نامد کسی
بگفتا که امروز را کز درم
نیامد کس از عمر خود نشمرم
در آن روز شه را چه آسایش است
که از وی نه بخشش نه بخشایش است
نریزد به دامان خواهنده سیم
نشوید ز جان پناهنده بیم
عنایت نبیند نکوکار ازو
سیاست نبیند دل آزار ازو
چه خوش گفت روزی که قول حکیم
بود آینه پیش مرد کریم
که بیند در او سیرت و خوی را
بدانسان که در آینه روی را
خرد را اثر در دل عاقلان
فزون باشد از تیغ بر جاهلان
بماند مدام آن اثر در ضمیر
شود این به یکچند درمان پذیر
کمان اجل گر خدنگ افکن است
میازار کآزار آن بر تن است
چو سالم زید مرغ شیرین نفس
چه غم گر شکستی رسد بر قفس
چو مجرم شود از گنه عذرخواه
گنه دان تغافل ز عذر گناه
بترس از عقاب شدیدالعقاب
مکن در عقوبتگرایی شتاب
توان زندگان را فکندن ز پای
ولی کشته هرگز نخیزد ز جای
فراوان همی بخش و کم می شمار
ز منت نهادن همی کن کنار
همی گیر کم لیک می بین بسی
کزین شکر پیوند گردد کسی
چو دارا به آن رای و فرهنگ خویش
شد آزرده تیغ سرهنگ خویش
ازان زخم در خاک و خون اوفتاد
ز ملک سلامت برون اوفتاد
پس پرده پوش یکی طرفه دخت
ز پاکیزگی میوه سایه پخت
وصیت چنین کرد کان در پاک
ز فر سکندر شود تابناک
نگردد جز او هیچ کس جفت او
گشاینده درج ناسفت او
سکندر چو کرد آن وصیت قبول
ولی از قبول وصیت ملول
بدو گفت کس کین ملالت ز چیست
ازو بهترت در جهان جفت کیست
بگفتا ازان باشد اندیشه ام
که بر پا زند عشق او تیشه ام
ز سودای عشقش در افتم ز پای
شود بر سرم شاه فرمانروای
نیارم ز کس کردن آن را نهان
بگویند فرزانگان جهان
سکندر ز دارا جهان را گرفت
ولی دخترش از وی آن را گرفت
زبون ساز مردان صاحب نگین
زبون شد زنی را نه عقل و نه دین
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۵ - داستان نکته های حکمت راندن شاگردان ارسطو و خبر یافتن اسکندر از آن و عقدهای گوهر بر ایشان نثار کردن
ارسطو که در حکمت استاد بود
و زو کشور حکمت آباد بود
پی طالبان بود دور از حرم
یکی خانه اش نام بیت الحکم
بدان خانه هر گه برون آمدی
ز هر سو دو صد ذوالفنون آمدی
به شاگردیش صف کشیدی همه
می صرف حکمت چشیدی همه
یکی روز نامد برون تا به دیر
شد از انتظارش دل جمله سیر
بیایید گفتند تا یک به یک
زنیم از سخن نقد خود بر محک
دو سه نکته از حکمت آریم پیش
نماییم ازان حاصل کار خویش
یکی گفت کای گم به راه هوس
همین گمرهیت اندرین راه بس
که نبود امید تو در هیچ کار
به فضل خداوندگار استوار
به کار آر علمی که آموختی
مکش مشعلی را که افروختی
چو دانش به سوی کنش رهبر است
کنش مایه دانش دیگر است
بکش بر جهان عطف دامان ناز
که پیش تو افتد به خاک نیاز
بود این جهان زاغ مردارخوار
جهان دگر رشک باغ بهار
به تن مایه قوت این زاغ باش
به جان طایر شاخ آن باغ باش
دوم گفت گیتی یکی گلشن است
خدا جوی را دیده روشن است
خدا را به او بین و او را مبین
به بی رنگ شو رنگ و بو را مبین
بود خانه دل حریم خدای
مکن جز خدا را در آن خانه جای
چه لایق به قانون فرزانگی
که با حق کند خلق همخانگی
سیم گفت کین چند روز حیات
بود نقد گنجینه کاینات
خوش آن کس که راه خرد را گزید
بداد آن و عمر ابد را خرید
چهارم بدین نکته لب را گشود
که آینده آید چه دیر و چه زود
خوش آن کس که آب رخ خود نریخت
به نیکش رخ آورد و از بد گریخت
گذشته چو مرغیست جسته ز دام
ازو نیست در دست تو غیر نام
برایش نه غمگین و نی شاد باش
به کلی ز فکر وی آزاد باش
ز جان و دل پنجم این نکته خاست
که هر کس به حق راست با خلق راست
چو با حق کند بنده ناراستی
نیاید ازو هیچ جا راستی
مساق سخن چون بدینجا رسید
ز در ناگه آن پیر دانا رسید
بگفتا که در وقت این انتظار
کدامین سخن بودتان اختیار
بگفتند آنها که بگذشته بود
نوابخش گوش و زبان گشته بود
چو پیر آنچه گفتند با او شنفت
چو غنچه بخندید و چون گل شگفت
به گوش سکندر رسید این خبر
بفرمود تا عقدهای گهر
ببردند و زان رشته بگسیختند
به فرق فلک سایشان ریختند
ازیشان کسی سر به بالا نکرد
نظر در گهرهای والا نکرد
ارسطو به تحسینشان لب گشاد
که این عقل و دین از جهان گم مباد
بر آن چند دعوی که پرداختید
ز همت بلندی گوا ساختید
به هر کار کاینجا رساندید رخت
بگیرید دامان آن کار سخت
به آن صید اقبال دیگر کنید
رخ همت از به به بهتر کنید
بیا ساقیا می روانتر بده
سبک باش و جام گرانتر بده
به کف باده در ساغر زر درآی
چو به داری از به به بهتر گرای
بیا مطربا بر یکی پرده ایست
مکن کین عجب جانفزا پرده است
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز
و زو کشور حکمت آباد بود
پی طالبان بود دور از حرم
یکی خانه اش نام بیت الحکم
بدان خانه هر گه برون آمدی
ز هر سو دو صد ذوالفنون آمدی
به شاگردیش صف کشیدی همه
می صرف حکمت چشیدی همه
یکی روز نامد برون تا به دیر
شد از انتظارش دل جمله سیر
بیایید گفتند تا یک به یک
زنیم از سخن نقد خود بر محک
دو سه نکته از حکمت آریم پیش
نماییم ازان حاصل کار خویش
یکی گفت کای گم به راه هوس
همین گمرهیت اندرین راه بس
که نبود امید تو در هیچ کار
به فضل خداوندگار استوار
به کار آر علمی که آموختی
مکش مشعلی را که افروختی
چو دانش به سوی کنش رهبر است
کنش مایه دانش دیگر است
بکش بر جهان عطف دامان ناز
که پیش تو افتد به خاک نیاز
بود این جهان زاغ مردارخوار
جهان دگر رشک باغ بهار
به تن مایه قوت این زاغ باش
به جان طایر شاخ آن باغ باش
دوم گفت گیتی یکی گلشن است
خدا جوی را دیده روشن است
خدا را به او بین و او را مبین
به بی رنگ شو رنگ و بو را مبین
بود خانه دل حریم خدای
مکن جز خدا را در آن خانه جای
چه لایق به قانون فرزانگی
که با حق کند خلق همخانگی
سیم گفت کین چند روز حیات
بود نقد گنجینه کاینات
خوش آن کس که راه خرد را گزید
بداد آن و عمر ابد را خرید
چهارم بدین نکته لب را گشود
که آینده آید چه دیر و چه زود
خوش آن کس که آب رخ خود نریخت
به نیکش رخ آورد و از بد گریخت
گذشته چو مرغیست جسته ز دام
ازو نیست در دست تو غیر نام
برایش نه غمگین و نی شاد باش
به کلی ز فکر وی آزاد باش
ز جان و دل پنجم این نکته خاست
که هر کس به حق راست با خلق راست
چو با حق کند بنده ناراستی
نیاید ازو هیچ جا راستی
مساق سخن چون بدینجا رسید
ز در ناگه آن پیر دانا رسید
بگفتا که در وقت این انتظار
کدامین سخن بودتان اختیار
بگفتند آنها که بگذشته بود
نوابخش گوش و زبان گشته بود
چو پیر آنچه گفتند با او شنفت
چو غنچه بخندید و چون گل شگفت
به گوش سکندر رسید این خبر
بفرمود تا عقدهای گهر
ببردند و زان رشته بگسیختند
به فرق فلک سایشان ریختند
ازیشان کسی سر به بالا نکرد
نظر در گهرهای والا نکرد
ارسطو به تحسینشان لب گشاد
که این عقل و دین از جهان گم مباد
بر آن چند دعوی که پرداختید
ز همت بلندی گوا ساختید
به هر کار کاینجا رساندید رخت
بگیرید دامان آن کار سخت
به آن صید اقبال دیگر کنید
رخ همت از به به بهتر کنید
بیا ساقیا می روانتر بده
سبک باش و جام گرانتر بده
به کف باده در ساغر زر درآی
چو به داری از به به بهتر گرای
بیا مطربا بر یکی پرده ایست
مکن کین عجب جانفزا پرده است
به هر پرده رازی بود دلنواز
که آن را ندانند جز اهل راز