عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷
درفش افتاد عباس جوان را
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مانوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
به روباهان دهی سرپنجه شیر
سگان را دست نخجیر
ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
فلک داد ای فلک داد
علم شد رایت ماتم جهان را
فلک داد ای فلک داد
مرا با رنج این سوک روان کاست
نه تنها انس و جان خاست
که دل مانوس غم گشت انس و جان را
فلک داد ای فلک داد
زمان تا بر زمین این فتنه انگیخت
مصیبت خاک غم بیخت
بسر بر هم زمین را هم زمان را
فلک داد ای فلک داد
در این ماتم کش انده جاودانی
نشاط زندگانی
تبه شد پادشه تا پاسبان را
فلک داد ای فلک داد
زمین را آسمان بر خاک بنشاند
به سر خاکستر افشاند
زمین بر ساز ماتم آسمان را
فلک داد ای فلک داد
از این آباد و ویران بام تا در
خرابت خانه بر سر
شرف بر صدر جستی آستان را
فلک داد ای فلک داد
به روباهان دهی سرپنجه شیر
سگان را دست نخجیر
ز شاهین لقمه سازی ماکیان را
فلک داد ای فلک داد
به خاک و چرخ از این هنجار یغما
کنی تا کی مدارا
رها کن اشک و رخصت ده فغان را
فلک داد ای فلک داد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۲
زین مصیبت نه همین از خاکیان ماتم بپاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کی رواست سرنگون گردی فلک
چهار ارکان شش جهت با نه فلک ماتم سراست
کی رواست سرنگون گردی فلک
نعره جن و ملک در ماتم فخر امم
از قدم تا دم شام عدم
از ثری هم تا ثریا از ثریا تا ثری است
کی رواست سرنگون گردی فلک
متصل در گردن خرم عروسان بی نفور
با سرور دست ارباب فجور
دست و زور بازوی شیر خدا از هم جداست
کی رواست سرنگون گردی فلک
قامت طوبی خرام اکبر آن زیب ارم
گشته خم چون کمان از بار غم
ناوک بیداد بر حلقوم اصغر گشته راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم چو گل بر قامت قاسم قبا شد پیرهن
هم به تن خلعت عیشش کفن
غنچه آسا بر تن عباس پیراهن قباست
کی رواست سرنگون گردی فلک
هم حسین شاه حجازی مانده در بحر عراق
از نفاق در کمال احتراق
هم مخالف را نوای شادی از هر گونه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
از خزان گلستان وارث باغ فدک
نه فدک پر شد از بانگ ملک
قامت گردون کج و درزیر بار غم دو تاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
دشمن دین متکی برمتکای زرنگار
با وقار شاه گردون افتخار
بستر از خون بالش از گل خفته در خاک از چه راست
کی رواست سرنگون گردی فلک
سرور کفار در تحت لوای صبح و شام
شادکام با هزاران احترام
سرور دین را به زیر سایه شمشیرجاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
مرگدائی چند را در سایه دیهیم و زر
جلوه گر آری ای بیدادگر
خسروان را تن برهنه سر به نوک نیزه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در محافل ناحفاظان در پس زرین حجاب
بی نقاب دختران بو تراب
سربرهنه با تن عریان سوار ناقه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
خارزار کفر خرم هم چو خرم گلستان
صد فغان از تقاضای زمان
گلشن اسلام از باد مخالف بی صفاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
شام غم بر شامیان شوم رو صبح طرب
روز و شب زین تظلم در عجب
صبح عیش آل احمد تیره چون شام عزاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
کوفه از خون شهیدان شهربندان سرور
ازغرور دست ارباب فجور
کربلا بر بی کسان کربلا کرب و بلاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
جغد هر ویرانه دارد گلشن شادی وطن
نغمه زن هم چو مرغان چمن
بلبلان باغ دین را جای در ویرانه هاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
در کسوف از خون خنجر همچو مه در مشرقین
بر سنین از جفای مارقین
کوس کیوان حشمتی کو تاج دار هل اتی است
کی رواست سرنگون گردی فلک
خانه اهل جفا رشک نگارستان چین
چین به چین مو پریشان بر جبین
در بدر آل پیغمبر چون اسیران خطاست
کی رواست سرنگون گردی فلک
پس روا مجنون صبح ار خون فشاند چون شفق
جامه شق بر فراز نه طبق
لیلی لیل ار ببارد اشک چون انجم رواست
کی رواست سرنگون گردی فلک
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۱۹
شد چو گرد ذوالجناح از عرصه هیجا بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
شور رستاخیز گشت از خطه غبرا بلند
صاحب اورنگ یاقوتی ز زین شد سرنگون
یارب از بهر چه ماند این طارم خضرا بلند
آنکه از خونش ریاض لاله کاران گشت دشت
از پی پاس وفای عهد چون از سرگذشت
سوخت برآن تشنه کام آنسان دل گردون که گشت
شعله های کوکب از خاکستر مینا بلند
از نسق افتاد دور چرخ و نظم نیرین
رستخیز حشر می بینم عیان در خافقین
کرده گردون آفتاب شرع را سر بر سنین
گشته با یک نیزه خورشید جهان آرا بلند
سرگذشت تشنه کامان را مپرس از من خبر
کاین یکی چون خفت در خون وان دگر چون دادسر
چشم سوی قتلگه گردان و از هر سو نگر
موج زن طوفان خون از دامن صحرا بلند
لجه ات گردد سراب ای قلزم خورشید کف
آب می نائی ز شرم گوهر بطحا صدف
یک طرف از خیمه بانگ العطش وز یک طرف
ناله کوس بشارت از صف اعدا بلند
از عطش تا خشک گردید آن لب کوثر مثال
چهره گردون گرفت از اشک کوکب رنگ آل
آب از بس در دهان افکند خاک از انفعال
شد به جای موج گرد از دامن دریا بلند
روی صحرا از خط و خون جوانان لاله جوش
برق خنجر ساقی بزم و شهیدان جرعه نوش
موی در پا چنگ سان مسکین زنان اندر خروش
نی صفت از نای نالان دختران آوا بلند
مه ز بیم احتراق از پای تا سر آتش است
آفتاب از تاب دهشت چون نمک در آتش است
از طپیدن عرش چون اسفند تر در آتش است
گشته گوئی برق آه از سینه یغما بلند
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۰
آن خدیو چار بالش صدر هفت ایوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
ذوالجناح ای ذوالجناح
خسرو دنیا و دین سلطان انس و جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
پروریدت سالها تا کش چنین روز ای دریغ
وارهی از تیر وتیغ
بی وفا اسبی سپاس آن همه احسان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه آمد حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
چون به میدان تاخت تنها خیلها زاشک و فغان
ساختمش از پی روان
سود اشک آخر چه میدان حاصل افغان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
شهسواری کآمدش اندر به جولانگاه گام
ماه و هفته صبح و شام
بارگی دوش نبی عرش خدا میدان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
کودکان لب خشک مسکین تن در آذر دل بتاب
دیدگان در راه آب
ساقی تسنیم و خضر چشمه حیوان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یوسف یعقوب دانم رست از زندان چاه
شست بر ایوان جاه
یوسفی کش چاهسار قتلگه زندان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
گفتی از پیکان و خنجر تیغ و گرز آمد هلاک
و آسمان برزش به خاک
آن هلاک گرز و تیغ و خنجر و پیکان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
آسمان طوفان خون انگیخت گیرم در به خاک
ز آن سفینه نوح پاک
تخته پاره کو زید از لطمه طوفان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
دانم ای خاکم به سر کافتادش از خنجر جدا
سر جدا پیکر جدا
آن سر بی تن کجا رفت آن تن بی جان چه شد
ذوالجناح ای ذوالجناح
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۲۴
در عزایت چکنم گر نکنم خاک به سر
زین مصیبت چه خورم گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون نشاط
من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت و صلت محروم
ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده تر
چه برم گر نبرم مژده وصلت به روان
چه دهم گر ندهم وعده رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان
آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه زپیکار قضا
چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار ترا پای به زنجیر درون
دخت افکار ترا روی برون از معجر
زین تحکم چه زنم گر نزنم دست به روی
زین تهتک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو بر خاک همی زان لب خشک
آتش جان تو بر باد از آن دیده تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان
چه تراوم نتراوم همه دریا زبصر
آل اطهار ترا بر سر معموره عبور
حرم عز ترا در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری سقف سپهر
چه برم گر به ثریا نبرم خاک گذر
قاسر جان و جهان عاقله کون و مکان
برد از کون و مکان جان جهان رخت به در
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز
چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
تیغ بهمن به بر و پهلوی تو نیزه گذار
جان یغما به تن و سینه تو خاک سپر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل
زین تغابن چه کنم گر نکنم خاک به سر
زین مصیبت چه خورم گر نخورم خون جگر
تو به فردوس برین تاخته گلگون نشاط
من سوی شام الم بسته به غم بار سفر
ماند اکنون که دل از دولت و صلت محروم
ماند اکنون که ز چهر تو جدا دیده تر
چه برم گر نبرم مژده وصلت به روان
چه دهم گر ندهم وعده رویت به نظر
خیل انصار ترا تن به زمین سر به سنان
آل اطهار ترا دل به تعب جان به خطر
چکنم گر نکنم شکوه زپیکار قضا
چه زنم گر نزنم ناله ز بیداد قدر
پور بیمار ترا پای به زنجیر درون
دخت افکار ترا روی برون از معجر
زین تحکم چه زنم گر نزنم دست به روی
زین تهتک چه درم گر ندرم جامه به بر
پیکر چاک تو بر خاک همی زان لب خشک
آتش جان تو بر باد از آن دیده تر
چه فروزم نفروزم همه کانون ز روان
چه تراوم نتراوم همه دریا زبصر
آل اطهار ترا بر سر معموره عبور
حرم عز ترا در بن ویرانه مقر
چه زنم گر نزنم بر به ثری سقف سپهر
چه برم گر به ثریا نبرم خاک گذر
قاسر جان و جهان عاقله کون و مکان
برد از کون و مکان جان جهان رخت به در
چکنم گر نکنم جان و جهان شیب و فراز
چکنم گر نکنم کون و مکان زیر و زبر
تیغ بهمن به بر و پهلوی تو نیزه گذار
جان یغما به تن و سینه تو خاک سپر
زین تغافل چه کشم گر نکشم دشنه به دل
زین تغابن چه کنم گر نکنم خاک به سر
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۱
نوری که در لطافت از سایه تن بتابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
کوکب فکند عریان پیکر در آفتابش
در پهنه بعد کشتن بر نی پس از بریدن
سر رفت بر سپهرش تن سود بر ترابش
آن تن که خاک او عرش پامال بی حسابان
بر فرق آسمان خاک و این طرفه احتسابش
در تاب تشنه کامی و از اشک تشنه کامان
چون پا نهاد در خون از سر گذشت آبش
از خون حلق ابطال بحری روان که در وی
افلاک کمترین موج انجم کمین حبابش
از برق آه اطفال شیب و فراز کیهان
چون جان تشنه کامان پیکر در التهابش
در حجله گر عروسی دامادی ار به تختی
خاکش به دیده سرمه دستان به خون خضابش
آن کش ز مزرع سور نامد نصیب مشتی
از خرمن مصیبت خروارها نصابش
گردون کینه پرورد در مهر این درنگش
بدخواه مهر پرداخت بر کین آن شتابش
آن سیل اشک بر خاک جاری تر از فراتش
این تیر آه بر چرخ پران تر از شهابش
گر محملی شکستند در یکدگر ستونش
ور خیمه ای گسستند بر یکدگر طنابش
گر دختری به زنجیر گیسو حفاظ گردن
ور مادری به چنبر کف ها به رخ نقابش
گر بسته ای سواره ور خسته ای پیاده
آن لطمه عنانش و این صدمه رکابش
آن آه شعله خیزش در سینه آتش صرف
این اشک دجله انگیز در دیده خون نابش
آن کآشناش از دور چشم مشاهدت کور
نزدیک دید و روشن بیگانه بی حجابش
گر بسته ای بلاسنج از رنج رحلت آزاد
بار اقامت افتاد چون گنج در خرابش
در آن خرابه محتاج بیماری ار به درمان
از پاره جگر قوت وز خون دل شرابش
از خواب و خورد گوید گر بینوا یتیمی
بر خاک و خون فراهم سامان خورد و خوابش
یغما به حشر نارد هیچ از محاسبت باک
چون محتسب تو باشی چه اندیشه از حسابش
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۲
آسمان سا علم لشکر کفار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل
حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ
از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ
چکند گر نه خود آماده میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ
حق مولای جوانانی بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
رایت خسرو اسلام نگون سار دریغ
پرچم آغشته به خون ماهچه آلوده به خاک
اختر نصرت عباس علمدار دریغ
هم علم دار علم وار نگونسار فسوس
هم خداوند علم بی کس و بی یار دریغ
بازوی چرخ قوی پنجه به یک تیغ افکند
پای ما از طلب و دست تو از کار دریغ
پاک جانی که بر او تار سنان پود خدنگ
رنجه از کشمکش خنجر خونخوار دریغ
روزگار آب تو کرد آتش و بر دیده و دل
حتم خوناب جگر آه شرربار دریغ
از کنون تا به قیامت به عزا و ز غزا
رنگ ما و رخ تو کاهی و گلنار دریغ
طاق از فتح و ظفر کوشش اخیار افسوس
جفت فیروزی و فر کاوش اشرار دریغ
یک دل از چار طرف شش جهت و هفت سپهر
بست بر آل محمد در زنهار دریغ
مرهم تشنگی آب است و فرو ریخت به خاک
سینه ها ماند به داغ عطش افگار دریغ
تو به خون غرقه و در حسرت آب اهل حرم
تشنه لب مانده به ره دیده خونبار دریغ
سود تا پشت تو بر خاک جدل دست اجل
جاودان ماند امل روی به دیوار دریغ
گشت بیدار همی شوکت ادبار ز خواب
رفت در خواب عدم دولت بیدار دریغ
رفتی و بر همه چه کوفه چه شام آمد راست
خواری کوچه و رسوائی بازار دریغ
کشته انصار و خدم خسرو بی خیل و حشم
بر سر جان قدم آماده پیکار دریغ
چکند گر نه خود آماده میدان گردد
شاه را چون نه سپه ماند و نه سالار دریغ
تبه از والی کوفه سیه از لشکر شام
روزگار سپه و روز سپهدار دریغ
چرخ بر کام دل دوده مروان نگذاشت
اثر از آل علی اندک و بسیار دریغ
شام شد روز حیات تو و ما را شبه سان
صبح ماتم ز افق گشت پدیدار دریغ
خاطر فاطمه غمگین طلبد هندوی چرخ
تا کند شاد دل هند جگر خوار دریغ
سوخت گردون دغا حاصل ازین تخم که کاشت
صبر وتاب همه تا خوشه ز خروار دریغ
روزی ای ماه بنی هاشم و ای شاه قریش
که خورد نیک وبد از خجلت کردار دریغ
حق مولای جوانانی بهشتی که مدار
نظر رحمت ازین پیر گنه کار دریغ
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۳۶
شکوه از چرخ ستمگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیرمردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی قاسم چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوک برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان وعناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ از این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نزنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک با چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر برغارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بها را که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
گله از گردش اختر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
غم عباس بلاکش چکشم گر نکشم
چکشم گر نکشم
ناله بر حسرت اکبر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
شیرمردان ولایت همه چو آهو بچگان
چنگ فرسود سگان
گله ز اهمال غضنفر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
رنج ناکامی قاسم چه برم گر نبرم
چه برم گر نبرم
یاد محرومی اصغر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
موج خون بر طرف افکند چو ناچیز صدف
در دریای نجف
دیدگان لجه گوهر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آه بر خواری خواهر چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
گریه در سوک برادر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
آنچه بر آل علی کینه و عدوان وعناد
رفت ز اولاد زیاد
داوری پیش پیمبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سنگ از این غایله بر دل چه زنم گر نزنم
چه زنم گر نزنم
خاک از این واقعه بر سر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
تن شاهی که فراز فلکش پای گهست
خفته بر خاک رهست
خاک با چرخ برابر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
سر به زنجیر اسیری چه دهم گر ندهم
چه دهم گر ندهم
گردن آماده چنبر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
کودکان بسته زنجیر و زنان خسته بند
دختران در به کمند
التجا جانب مادر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
دل به بیداد اعادی چه نهم گر ننهم
چه نهم گر ننهم
صبر برغارت لشکر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
هر قدم زخمه دیگر چه خورم گر نخورم
چه خورم گر نخورم
هر نفس ناله دیگر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
میل در دیده از این غم چه کشم گر نکشم
چه کشم گر نکشم
نیل از این عارضه در بر چکنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
والی هیچ بها را که در این خیل رهی است
سر صاحب کلهی است
خاکپای تواش افسر چه کنم گر نکنم
چکنم گر نکنم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۲
آه که شد شکسته دل خسته جگر برادرم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
با لب خشک و چشم تر غرقه به خون برادرم
هر مژه زین مشاهدت تیر صفت به دیدگان
با همه سست گوهری سخت نشسته تا پرم
عرش فتاده بر زمین یا تن تو به خاک بر
آن تن و خاک و من همان زنده که خاک بر سرم
پهلوی تو به تیغ و نی چاک و به تیر کین رفو
زیبد اگر به خون خود سینه چو جامه بردرم
تا چه قیامت است این کامد و بر از ابتلا
غایله قیام او فتنه روز محشرم
کوکب عرش رفعتم داشت شرف به مهر و مه
زهره سفله مشتری ساخت ز ذره کمترم
ماتم قاسم جوان نفکند ار خلل به جان
کی دهد از کجا امان صدمه سوگ اکبرم
با مژه ای محیط زا ساخته گه چو ماهیم
گاه به آتش درون سوخته چون سمندرم
تا تن تو ز تاب دل شمع تمام سوخته
من چو چراغ نیم جان بر ره باد صرصرم
خاک بقای جان و تن رفت به باد نیستی
شاید اگر زچشم و دل غرقه در آب و آذرم
غارت خواهران نگر ناله دختران شنو
هان پدرانه ای صبا قصه رسان به مادرم
گه به نجف دواندم شکوه خون خسروان
گه به مدینه پو دهد دهشت نهب لشکرم
آتش جوشن و سپر سوخت سلیب و جامه ام
سیلی خصم و چوب نی گشت نقاب و معجرم
ماتم کشتگان غمی نهب حرم غم دگر
کوفه مصیبت دگر شام عزای دیگرم
ساخت سپهر سبز پی خاک سیه به خون تو
سرخ و فکند زرد رو کسوت نیل در برم
از لب خشک تشنگان اشک روان به بوم و بر
ز آتش داغ کشتگان آه دوان به اخترم
ماند به تاب تا ابد خسته تنم به سوگ تو
کلک مصیبت از ازل تا چه نوشته بر سرم
زین همه آتش ای عجب در نگداخت سنگدل
گوئی از آهن است و رو طینت جان و پیکرم
با شرف غلامیت والی و خطره شهی
در دو جهان مفاخرت بس که گدای این درم
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۳
می رسد خشک لب از شط فرات اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
نوجوان اکبر من
سیلانی بکن ای چشمه چشم تر من
نوجوان اکبر من
کسوت عمر تو تا این خم فیروزه نمون
لعلی آورد به خون
گیتی از نیل عزا ساخت سیه معجر من
نوجوان اکبر من
تا ابد داغ تو ای زاده آزاده نهاد
نتوان برد زیاد
از ازل کاش نمی زاد مرا مادر من
نوجوان اکبر من
تا ز شست ستم خصم خدنگ افکن تو
شد مشبک تن تو
بیخت پرویزن غم خاک عزا بر سر من
نوجوان اکبر من
کرد تا لطمه باد اجل ای نخل جوان
باغ عمر تو خزان
ریخت از شاخ طراوات همه برگ و برمن
نوجوان اکبر من
دولت سوگ توام ای شه اقلیم بها
خسروی کرد عطا
سینه طبل است و علم آه و الم لشکر من
نوجوان اکبر من
چرخ کز داغ غمت سوخت بر آتش چوخسم
تا به دامانت رسم
کاش بر باد دهد توده خاکستر من
نوجوان اکبر من
تا تهی جام باقیات ز مدار مه و مهر
دور مینای سپهر
ساخت لبریز ز خوناب جگر ساغر من
نوجوان اکبر من
تا مه روی تو ای بدر عرب شمس عراق
خورد آسیب محاق
تیره شد روز پدر گشت سیه اختر من
نوجوان اکبر من
بر به شاخ ارم ای باز همایون فر و فال
تا گشودی پر و بال
ریخت در دام حوادث همه بال و پر من
نوجوان اکبر من
گر بر این باطله یغما کرم شبه رسول
نکشد خط قبول
خاک بر فرق من و کلک من و دفتر من
نوجوان اکبر من
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۶
پس از مرگ تو گیتی جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
سیه پوشد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانت
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلوده پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
سرود ناله شد صوت اغانی
واویلا واویلا صد واویلا
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
واویلا زمین و آسمان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
واویلا واویلا صد واویلا
سیه پوشد به مرگ زندگانی
واویلا واویلا صد واویلا
تو محمل بسته زین خونخواره منزل
واویلا من از دنبال محمل
خروشان چون درای کاروانی
واویلا واویلا صد واویلا
به غیر از جعد مشکین گیسوانت
واویلا که از خون ارغوانت
کسی سنبل ندیده ارغوانی
واویلا واویلا صد واویلا
گذشت این تیر زهر آلوده پیکان
واویلا مرا از جوشن جان
فغان ای آسمان زین شق کمانی
واویلا واویلا صد واویلا
بهار هستیت از باد گستاخ
واویلا فرو بارید از شاخ
نچیده یک گل از باغ جوانی
واویلا واویلا صد واویلا
سپاه کوفه و شام از چپ و راست
واویلا پی یغما چو برخاست
عزا شد انس و جان را شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
چرا چون چنگ نخروشم کز ایام
واویلا ترا در حجله کام
سرود ناله شد صوت اغانی
واویلا واویلا صد واویلا
اگر خود زعفران را خنده زاید
واویلا چرا گریه فزاید
مرا دیدن به چهر زعفرانی
واویلا واویلا صد واویلا
غمت زد ای غمت ماتم جهان را
واویلا زمین و آسمان را
صلای سوگ و سوگ جاودانی
واویلا واویلا صد واویلا
مرا بعد از تو سوری سوگ فرجام
واویلا فراهم ساخت ایام
سرایم با نوای نوحه خوانی
واویلا واویلا صد واویلا
جبین دف سینه طبل افغان چغانه
واویلا ره ماتم ترانه
خروش غم سرود شادمانی
واویلا واویلا صد واویلا
کرا شد جز تو کشته خاک هامون
واویلا کفن آغشته در خون
قبای عیش و تخت کامرانی
واویلا واویلا صد واویلا
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۸
نه ز آسمان توجه نه زاختر اعتنائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
نه ز دوستان حمیت نه ز دشمنان حیائی
من بی امیر و لشکر کیم اندرین معسکر
حشم بلا ز پیشی سپه غم از قفائی
به جز از خدنگ پران به جز از وعید کشتن
نه سفیر مهربانی نه پیام آشنائی
ز نجات دست کوته به هلاک پای محکم
بد و نیک را به سر بر نرود چنین قضائی
زجگر گداز پیکان دهد ار امان زمانه
کشد آسمان به خونم زسنان سینه خائی
چه قساوت است یارب که تنی ز صد هزاران
نشنید التماسم که نگفت مرحبائی
به من از در مصیبت به ستم مصاف پیما
چو ستاره سخت روئی چو سپهر سست رائی
نه ز سیر مهر مهلت نه ز خیل کین مدارا
چکنم اگر نجویم به شهادت التجائی
نزند بر آتش آبی لب خشک تشنگان را
چه تفاوت آنکه دارم مژه محیط زائی
نه پرند خیره کش را زگلویم انحرافی
به دل شکسته بالم نه خدنگ را خطائی
به دلم ز خیل انده، به رهم ز فوج دشمن
نفسی و رستخیزی قدمی و کربلائی
پس مرگ پیش پویان ز حیات تن به جانم
ز تامل تو خون شد دلم ای اجل کجائی
نفسی غم اعادی، دمی انده احبا
زندم همی ز هر سو، الم دگر صلائی
به مفاخرت چو یغما سر عجز نه بر آن در
درجات سربلندی بست این که خاک پائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۶۵
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۱
ای دل به عزا راست کن آهنگ فغان را
کامشب شب قتل است
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
کامشب شب قتل است
ای دیده فرو ریز به رخ اشک روان را
کامشب شب قتل است
تار نفست بگسلد ای سینه خروشی
تا چند خموشی
قانون نوائی بده ای نطق زبان را
کامشب شب قتل است
ای دیده بخت ار چه ندیدم کم و بسیار
خود چشم تو بیدار
شرمی کن و از سر بنه این خواب گران است
کامشب شب قتل است
ای مرغ فغان بر چمن قدس گذر کن
وز مهر خبر کن
جبریل امین طایر قدسی طیران را
کامشب شب قتل است
فارغ نبود بخت جوان و خرد پیر
از ناله شبگیر
یعنی که عزا فرض بود پیر و جوان را
کامشب شب قتل است
از شرم رخ صاحب ششمیر دو پیکر
در قلب دو لشکر
جنگ است به خون ریزی خود تیغ و سنان را
کامشب شب قتل است
در مندل ترکش ز غم اصغر بی شیر
شد چله نشین تیر
هم پیچ و خم غصه چو زه کرد کمان را
کامشب شب قتل است
از نصرت اعدا و شکست غم دین هم
شد پشت فلک خم
دل تنگ تر از چشم زره کرده یلان را
کامشب شب قتل است
اجرام فلک را که به اعدا سر یاری است
بس ذلت و خواری است
بر ماه رسد پرده دری دست کتان را
کامشب شب قتل است
از سنبل حوران ارم بضعه خاتم
چون مجلس ماتم
پوشیده سیه ساحت فردوس جنان را
کامشب شب قتل است
تا عربده شوخی و مستی شودش کم
مشاطه ماتم
از نیل عزا سرمه دهد چشم بتان را
کامشب شب قتل است
چون نیست سنگین دلی چرخه دولاب
در چشم فلک آب
یا ساقی کوثر مددی تشنه لبان را
کامشب شب قتل است
یغما به دعا ختم کن این قصه دراز است
چون وقت نیاز است
توفیق دهد ختم عزا سینه زنان را
کامشب شب قتل است
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۳
تا زچمن خانه زین بر زمین
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
نخل برازنده اکبر فتاد
جلوه گری رفت ز بالای سرو
رعشه بر اندام صنوبر فتاد
شبه رسول امین
شست به خون تا جبین
از دم ششمیر کین
خفت به روی زمین
گرد برآمد ز مزار حبیب
رفت برون پای ظفر از رکیب
چهره ناهید به خون شد خضیب
روشنی از دیده اختر فتاد
عرش برین شد نگون
گشت افق غرق خون
ماند ز ره چرخ دون
گشت زمین بی سکون
قائمه عرش معلا شکست
شیشه نه منظر مینا شکست
ماهچه رایت بیضا شکست
از سر مهر فلک افسر فتاد
ریخت زتاثیر غم
نظم کواکب زهم
چهره مه شد دژم
صبح فرو برد دم
گشت چو آن کاکل مشکین رسن
از نم خون نافه مشک ختن
باز شد از طره سنبل شکن
رایحه از طبله عنبر فتاد
زد به فضای چمن
چتر عزا نسترن
خفت به خونین کفن
غنچه نازک بدن
سد شد از این واقعه بر ممکنات
عرصه امکان و طریق جهات
بازی شطرنج فلک گشت مات
مهره خورشید به ششدر فتاد
شام ز غم مو برید
صبح گریبان درید
گشت به عالم پدید
فتنه یوم الوعید
ناله یغما شد اگر پرده در
ناید از این پرده عجب در نظر
کز حرکات فلک پرده در
پرده ز اوضاع جهان برفتاد
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۸
عباس عمو جان تو مرو جانب میدان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
در فرقت خود جان من زار مسوزان
دور فلک از مرگ برادر جگرم سوخت
دیگر تو مسوزان دلم از آتش هجران
سقای خرم آب نداریم تمنا
از سوز عطش گرچه رسیده است به لب جان
بنشین به حرم روی مکن جانب اعدا
زین غایله مشکن دل پر خون پریشان
ترسم که لوای تو فتد بر زبر خاک
وافراخته گردد علم از آه یتیمان
دست من و دامان وصالت بگسل باز
در دشت بلاخیز مرا دست ز دامان
گر رفتن میدان ز پی قطره آبی است
عمان ز بصر راه دهم دجله ز مژگان
بر باره مکش رخت، سوی رزم مکن تاز
هر چند که هستیم از این گونه پریشان
آه جگر از تفته دلی شعله آذر
سیل مژه از تشنه لبی موجه طوفان
یغما بست این نوحه که ترسم فتد آتش
بر خامه و بر دفتر و دلهای محبان
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۹
افق از عکس شفق باز به خون شسته جبین
شیعیان ماتم کیست
کرده چون ماتمیان جامه سیه چرخ برین
شیعیان ماتم کیست
چرخ گردیده مقید به سکون خاک مثال
ز انتقالات ملال
وز قلق در حرکت آمده چون چرخ زمین
شیعیان ماتم کیست
ناخن فتنه گشاده است چو ایام نشور
رشته عقد شهور
پنجه حادثه بگسسته ز هم نظم سنین
شیعیان ماتم کیست
می برد بازوی اندوه به شمشیر ظلام
طره هندوی شام
می درد دست عزا جامه صبح دویمین
شیعیان ماتم کیست
گشته خاکستری این اطلس سبز بته دار
ریخت از بسکه غبار
بر سر از توده خاکستر غم روح امین
شیعیان ماتم کیست
نعره از پرده دل می گذراند زافلاک
مریم از توده خاک
می کندخاک به سر عیسی افلاک نشین
شیعیان ماتم کیست
کعبه چون چشم سیه مست عروسان ختا
رفته در نیل عزا
زمزم از دیده فرو می چکد اشک تمکین
شیعیان ماتم کیست
تربت پاک نبی واسطه طینت کل
ز اشک ارواح رسل
راست چون عرصه ماریه به خون گشته عجین
شیعیان ماتم کیست
غرش شیر خدا ضیغم نی زار شرف
بشنو از دشت نجف
کز دمش بیشه گردون شده لبریز طنین
شیعیان ماتم کیست
بسکه بر سینه زند فاطمه با خیل ملک
چار ایوان سمک
پر شد از غلغه تا سطح سپهر نهمین
شیعیان ماتم کیست
شاه و درویش گذشتند چو ماتم زده ها
پی ترتیب عزا
این زکشکول و نمد آن دگر از تاج و نگین
شیعیان ماتم کیست
زاهد صومعه کز خرقه مهر است بری
با همه بی خبری
روز و شب در عوض سجده زند سر به زمین
شیعیان ماتم کیست
عاشقان را که بود عمر ابد بزم وصال
شده از فرط ملال
اول وصل حبیبان نفس بازپسین
شیعیان ماتم کیست
نچکد جام مگر از مژه خوناب جگر
زین عزا شام و سحر
نکند چنگ مگر ناله به آواز حزین
شیعیان ماتم کیست
خسرو ظلم بر آراسته صف ها ز ستم
بیرق کفر و علم
خیل اسلام پراکنده نگون رایت دین
شیعیان ماتم کیست
تشنه لب کیست خدایا که ز فردوس علا
به سوی کرب و بلا
موج هر لحظه به زنجیر کشد ماء معین
شیعیان ماتم کیست
گفت یغما مگر افتاد زپا، ریخت زهم
عرش با لوح و قلم
نی به ذات ملک العرش نه آن است ونه این
شیعیان ماتم کیست
شیعیان ماتم کیست
کرده چون ماتمیان جامه سیه چرخ برین
شیعیان ماتم کیست
چرخ گردیده مقید به سکون خاک مثال
ز انتقالات ملال
وز قلق در حرکت آمده چون چرخ زمین
شیعیان ماتم کیست
ناخن فتنه گشاده است چو ایام نشور
رشته عقد شهور
پنجه حادثه بگسسته ز هم نظم سنین
شیعیان ماتم کیست
می برد بازوی اندوه به شمشیر ظلام
طره هندوی شام
می درد دست عزا جامه صبح دویمین
شیعیان ماتم کیست
گشته خاکستری این اطلس سبز بته دار
ریخت از بسکه غبار
بر سر از توده خاکستر غم روح امین
شیعیان ماتم کیست
نعره از پرده دل می گذراند زافلاک
مریم از توده خاک
می کندخاک به سر عیسی افلاک نشین
شیعیان ماتم کیست
کعبه چون چشم سیه مست عروسان ختا
رفته در نیل عزا
زمزم از دیده فرو می چکد اشک تمکین
شیعیان ماتم کیست
تربت پاک نبی واسطه طینت کل
ز اشک ارواح رسل
راست چون عرصه ماریه به خون گشته عجین
شیعیان ماتم کیست
غرش شیر خدا ضیغم نی زار شرف
بشنو از دشت نجف
کز دمش بیشه گردون شده لبریز طنین
شیعیان ماتم کیست
بسکه بر سینه زند فاطمه با خیل ملک
چار ایوان سمک
پر شد از غلغه تا سطح سپهر نهمین
شیعیان ماتم کیست
شاه و درویش گذشتند چو ماتم زده ها
پی ترتیب عزا
این زکشکول و نمد آن دگر از تاج و نگین
شیعیان ماتم کیست
زاهد صومعه کز خرقه مهر است بری
با همه بی خبری
روز و شب در عوض سجده زند سر به زمین
شیعیان ماتم کیست
عاشقان را که بود عمر ابد بزم وصال
شده از فرط ملال
اول وصل حبیبان نفس بازپسین
شیعیان ماتم کیست
نچکد جام مگر از مژه خوناب جگر
زین عزا شام و سحر
نکند چنگ مگر ناله به آواز حزین
شیعیان ماتم کیست
خسرو ظلم بر آراسته صف ها ز ستم
بیرق کفر و علم
خیل اسلام پراکنده نگون رایت دین
شیعیان ماتم کیست
تشنه لب کیست خدایا که ز فردوس علا
به سوی کرب و بلا
موج هر لحظه به زنجیر کشد ماء معین
شیعیان ماتم کیست
گفت یغما مگر افتاد زپا، ریخت زهم
عرش با لوح و قلم
نی به ذات ملک العرش نه آن است ونه این
شیعیان ماتم کیست
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۸۰
خم شد از باد مخالف قد رعنای حسین
ای فلک وای حسین
همچو گل غرقه به خون شد رخ زیبای حسین
ای فلک وای حسین
آتشین گل کند از خون شقایق به کنار
باغ را دست بهار
تا کنید از تف دل غنچه لب های حسین
ای فلک وای حسین
در شگفتم که چرا در تن ذرات جهان
شق نشد جامه جان
شد چو تشریف کفن راست به بالای حسین
ای فلک وای حسین
مجمع دل شود از تفرقه لبریز ملال
آیدم چون به خیال
از پریشانی گیسوی سمن سای حسین
ای فلک وای حسین
بسکه خونین کفن از ورطه طوفان هلاک
سر برآورده ز خاک
خیمه بر دامن محشر زده غوغای حسین
ای فلک وای حسین
بر سر نخل حرم غنچه پیکان چو بهار
بسکه گل کرده نثار
رشک گلزار ارم گشته سراپای حسین
ای فلک وای حسین
دیده یغما چه غم امروز اگرت کرد سرشک
تهی از گوهر اشک
کنج عزت طلب از دولت فردای حسین
ای فلک وای حسین
ای فلک وای حسین
همچو گل غرقه به خون شد رخ زیبای حسین
ای فلک وای حسین
آتشین گل کند از خون شقایق به کنار
باغ را دست بهار
تا کنید از تف دل غنچه لب های حسین
ای فلک وای حسین
در شگفتم که چرا در تن ذرات جهان
شق نشد جامه جان
شد چو تشریف کفن راست به بالای حسین
ای فلک وای حسین
مجمع دل شود از تفرقه لبریز ملال
آیدم چون به خیال
از پریشانی گیسوی سمن سای حسین
ای فلک وای حسین
بسکه خونین کفن از ورطه طوفان هلاک
سر برآورده ز خاک
خیمه بر دامن محشر زده غوغای حسین
ای فلک وای حسین
بر سر نخل حرم غنچه پیکان چو بهار
بسکه گل کرده نثار
رشک گلزار ارم گشته سراپای حسین
ای فلک وای حسین
دیده یغما چه غم امروز اگرت کرد سرشک
تهی از گوهر اشک
کنج عزت طلب از دولت فردای حسین
ای فلک وای حسین
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۸۳
از کید اختر از جور گردون علی
از ظلم دشمن از بخت وارون علی
سرو روانت ماه تابانت علی
افتاده بر خاک غلطیده در خون علی
افسوس از این روی واین سنبل و موی علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
گفتم به شادی وقت دامادی علی
گردم به عشرت دمساز و مقرون علی
از روزگارم و از کار و بارم علی
این گونه ایام کی بود مظنون علی
خیل مصیبت فوج مرارت علی
آورده اینک بر ما شبیخون علی
خوش روزگارت و انجام کارت علی
کز دهر بردی خرگاه بیرون علی
بنگر که مادر بی یار و یاور علی
گشته روانه در دشت و هامون علی
صد حیف و صد حیف کز تیر و خنجر علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
از تشنه کامی قلب تو بریان علی
وزچشم مادر جاری است جیحون علی
بر حال یغما ای ماه تابان علی
بنما نگاهی از لطف بی چون علی
از ظلم دشمن از بخت وارون علی
سرو روانت ماه تابانت علی
افتاده بر خاک غلطیده در خون علی
افسوس از این روی واین سنبل و موی علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
گفتم به شادی وقت دامادی علی
گردم به عشرت دمساز و مقرون علی
از روزگارم و از کار و بارم علی
این گونه ایام کی بود مظنون علی
خیل مصیبت فوج مرارت علی
آورده اینک بر ما شبیخون علی
خوش روزگارت و انجام کارت علی
کز دهر بردی خرگاه بیرون علی
بنگر که مادر بی یار و یاور علی
گشته روانه در دشت و هامون علی
صد حیف و صد حیف کز تیر و خنجر علی
کز ریشه افتاد این سرو موزون علی
از تشنه کامی قلب تو بریان علی
وزچشم مادر جاری است جیحون علی
بر حال یغما ای ماه تابان علی
بنما نگاهی از لطف بی چون علی
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۲۲ - به آقا محمد ابراهیم دائی فرخ خان به خراسان نگاشته شده
گرامی سرور من رفتی و درهای رامش بسته ماند و روائی رستای آرامش شکسته، باد بهار خرمی سردی انگیخت و شکوفه شاخ شکفتگی زردی آورد، کالای والای شادمانی سر در تباهی نهاد و اختر رخشای کامرانی رخ در سیاهی، بزم جمشیدی خانه رنج و تیمار آمد و گونه خورشیدی لانه تیره و تار گردید. روز گذشته بران کوی و در که با کاخ ناهیدش باد انبازی در سر بود گذشتم، شادروان از گرد گران دیدم و مرد پاسبان از پاسداری برکران، نسترن از گل دامان تهی داشت و انار از گرد بی برگی گونه بهی. تاک ها را چفت شکسته و گسترش ها را خاک بر سر نشسته، شعر:
در بزمگاه مرد و می، گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آوای زاغ است و زغن
دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد، جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زاد.آری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید، سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران.
آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود، ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه. تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش، من آرم گفت یا تو یاری شنفت. دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه با می با شام نبردیم، دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد، و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد. پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تاز یک شکستن. همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد، دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار، گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان. پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهائی پست و بالا فروخته، از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی، در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش، روی از گزندش برکاشت و بندش از پای برداشت، به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند، شعر:
بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر
بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین
به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم، راز نوازش راند و ساز سازش نواخت. پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی. مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد، اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن. مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان، شعر:
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست. اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ. اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود، و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به موئی تلخکامی نداشت. نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش، از تو بهتر که جوئیم و از این خوشتر چه گوئیم. مصرع: آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی.
پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سائی و سامان نیاز سرائی افتد، این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهائی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند، آشنائی خواه.هرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است.
در بزمگاه مرد و می، گوران نهادستند پی
بر جای چنگ و نای و نی آوای زاغ است و زغن
دادم از دل بر خاست و دود از سینه آتش در خرمن ماه و اختر زد، جان دردآلود را افسردگی ها رست و روان رنج آمود را دل مردگی ها زاد.آری روز روشن به خورشید است و کشور خرم به جمشید، سرمایه شاخ از بهار است و پیرایه کاخ از نگار سرسبزی خاک از باران است و روسرخی باغ از بهاران.
آن مایه رامش و شادی و فزایش و آبادی از تو بود، ابر چون سایه برداشت رو زخاک سیاه است و بهار چون دامن فراچید کار بستان تباه. تهی از توفروشی های زمان بازی و تیتال های افسانه سازی جایت بیش از آن پیدا و نمایان است و آشکارا و آیان که خامه نگارش تواند یا نامه گزارش، من آرم گفت یا تو یاری شنفت. دور از تو درین روزگار دیر انجام گامی به کام نسپردیم و بی آن چهر رامش خیز جز با صد هزار اندوه با می با شام نبردیم، دم آبی جز با دریا دریا خون جگر گماشته نشد، و روزی بی کوه کوه کاهش و رنج گذاشته نیفتاد. پیوند آویزش دور و نزدیک گسستن گرفت و پیمان آمیزش ترک و تاز یک شکستن. همانا شنیدی سرکار نواب که یاران را سرمایه شادمانی و پیرایه کامرانی بود از افراسیابی های منوچهری بیژن آسا در چاه و روز یاران از این رستمی های منیژه منش سیاه آمد، دیری گرفتار زیست و کوب فرسای رنج و تیمار، گذارش همه بر سنگ و سندان بود و شمارش همه با بند و زندان. پس از آنش که کالای کوی کمینه تا والا سوخته شد و باغ و راغ به کمتر بهائی پست و بالا فروخته، از سرخ و زردش پول سیاهی نهشت و از خرمن و خروارش در بای هفته وماهی، در نه آسمانش یک اختر نماند و از هفت آتشکده نیم اخگر به مشکوی اندرش بستر و گسترش نگذاشت و درخانه وی و خویشان چندانکه دست دوریشان گیرد خوان و خورش، روی از گزندش برکاشت و بندش از پای برداشت، به مهرش گشاده چهر فرا پیش خواند و کاوش و کین پیشین از گردن خویش بر دوش سپهر افکند، شعر:
بر به یزدان بندد آن ز نقحبه شرجبری نگر
بیند این ز نقحبه خیر از خویشتن مختار بین
به مهربانی گرمش ساخت و به چرب زبانی نرم، راز نوازش راند و ساز سازش نواخت. پس از رام کردن و از رمیدن آرام دادن بی آنکه از اسب و استرهای برده لاشه ستوری باز دهد و از سیم و زرهای خورده به توشه راهش برگ و سازی نهد از صفاهان روانه ری کرد و بوسه اندیش فرگاه سپهر درگاه کی. مگر میرزا عبدالحسین و دیگر رنجیدگان را به دم دمه های سنجیده از این رم رامش سوز آرامی آرد و به ریوهای مردم فریب و دستان های خرد پرداز دست بسته دامی گذارد، اینک در کار گفت و شنودند و بر هنجار بست و گشود از وی فزون گفتن است و از اینان کم شنفتن. مارگزیده را ریسمان رنگین چنبر برغمان است و تاخت رسیده را چاوش کاروانی قلاور ترکمان، شعر:
هر که یغما شنود ناله گرمم گوید
آهن سرد چه کوبی دلش از فولاد است
باری مرا به خموشی یا گفتن سنجیدگان و گران کوشی یا شنفتن رنجیدگان کار و بازاری نیست. اینک آزاد از رنج آشنا و بیگانه و آسوده از شکنج خردمند و دیوانه با سرکار نواب که بزرگ امیدجان و دل است و شگرف آرزوی آب و گل برهمان راه و روش و خوی و منش که دیده و دانی انباز شبستان و کاخیم و دمساز گلستان و شاخ. اگر فر دیدار بهشتی بهارت دست دادی و به دستور پیشین گوهر فرشتی سرشتت بردیده ما رخت نهادی پخته رامش و کام را هیچ خامی نبود، و این جشن شیرین گوار که به کوری شوربختان ترش روی فراهم گشته به موئی تلخکامی نداشت. نه یادت از دل فراموش است و نه زبان از ستایش کار و کردار و گفت و گذارت خاموش، از تو بهتر که جوئیم و از این خوشتر چه گوئیم. مصرع: آن چنان در دل ما رفته که جان در بدنی.
پاس پیمان و سپاس پیوند را خواهشمندم که هرگاه بر آن فرخ فرگاه که سپهرش خاک درگاه است بار چهره سائی و سامان نیاز سرائی افتد، این خاکسار سیاه نامه و تباه کار گناه هنگامه را از بند هستی و کمند خود پرستی رهائی جوی و با سگ های آستانش که بی گرگ مستی و روباه بازی شیران راستینند، آشنائی خواه.هرگونه کار و فرمایش که انجامش از دست ما آید بی هیچ اندیشه نگارش فرمای و گزارش کن که به خواست بار خدای پایان پذیر است.