عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در طامات
ساقی ار صاف نیست، زان دردی
قدحی ده، که خواب من بردی
نیست صافی، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده، که دیر آمد
مست بگذار در بیابانش
شب چو بیگه شود بخوابانش
جایش این به که جای خوابی هست
ور خمارش کند شرابی هست
روز مرگ ار به حال بد باشم
بده این جام، تا به خود باشم
چون اجل در کشد به خود تنگم
بنه این جام بر سر سنگم
تا چو آید دل از دهان بر لب
جام بر کف رویم و جان بر لب
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در غزل
مطرب، آخر تو نیز شادم کن
زان فراموش عهد یادم کن
گر چه هرگز نکرد یاد از ما
آن پریچهره یاد باد از ما
یاد او کن، ولی به نام دگر
تا بنوشیم یک دو جام دگر
چون در آوردیش به پردهٔ راز
جز حدیثش مگوی و پرده مساز
ور غزل خواهد آن رمیده غزال
غزل اوحدی بخوان در حال
گر چه او دلفروزتر باشد
سخن ما بسوزتر باشد
ورچه او ساکنست و آهسته
من به خدمت دوم کمر بسته
او به تن حکم کرد و فرمان نیز
من دلش میکنم فدا، جان نیز
من شکایت کنم ولی به نیاز
او حکایت کند سراسر ناز
او چو دشمن همی کند زارم
من به شادی که: دوستی دارم
من غمش میکشم به صد زاری
او مرا میکشد به سر باری
من کنم یاد ازو خلف گردم
او کند ترک من، تلف گردم
گر کشیدم به زلف او دستی
مست بودم، مگیر بر مستی
دوش می‌جستم از لبش کامی
چون بمن داد ازین نمط جامی
ننشستم چو تیزرو بودم
که به این باده در گرو بودم
درد من خور، که صاحب دردم
تا بدانی که من چه میخوردم؟
جام می یافتی، ز دست مده
تو خودش نوش کن، به مست مده
می کزو هست قطره و مردی
چون توان دادنش بهر سردی؟
پیر ما باش و شیشه پر می‌کن
پای غم را به ساغری پی کن
من کزین گونه رند باشم مست
چون نهم جام آن نگار از دست؟
مستم از گفتگوی عام چه غم؟
عاشقان را ز ننگ و نام چه غم؟
جرعه‌ای می ز جام من در کش
تا به جاوید مست میرو و خوش
گر شود مجلس تو زین می گرم
بعد ازینت ز کس نیاید شرم
چه نهی پیش پخته بادهٔ خام؟
پخته را نیز پخته باید جام
اندکی گر بنوشی از جامم
بشناسی که پخته یا خامم
اوحدی، این سخن دراز کشید
شب تاریک پرده باز کشید
اندرین شهر چون ظریفی نیست
وز حریفان ما حریفی نیست
تا بنوشیم ساغری باهم
برهیم از وجود خود ما هم
لاجرم جام خویش مینوشیم
جامه بر جام خویش میپوشیم
تو مبین اینکه نقل کم دارم
این نگه کن که «جام جم» دارم
خوان نقل بهشت آن منست
حور محتاج نقل خوان منست
زادهٔ نیستیست هستی من
پادشاهیست تنگدستی من
خوردم از عشق ساغر ریزان
میروم اینک اوفتان خیزان
گر تو بر من ستم کنی ور داد
منم و عشق، هر چه بادا باد!
باشد از عشق قوت مردان
آب و نان چیست؟ قوت بی‌دردان
دایهٔ دل چو سرفرازم کرد
عشق داد وز شیر بازم کرد
ای که اندر شکست ما کوشی
آشتی کن، چو جام ما نوشی
گر چه کوتاه دیده‌ای بامم
دور کن سنگ طعنه از جامم
خانه تاریک و وقت بیگاهست
ره بگردان، که چاه در راهست
تشنه‌ای، گرد جوی و چاه مگرد
راه جویی کن و ز راه مگرد
آب ازین چشمهٔ سبیل بنوش
باده زین جام سلسبیل بنوش
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سال از حقیقت کاینات
ای پژوهندهٔ حقایق کن
نفسی رخ درین دقایق کن
هر چه پرسم ترا بهانه مجوی
پیش من کج نشین و راست بگوی
این جهانی که اندوریی تو
چیست؟ با خود یکی نگویی تو
اصل او از کجا هویدا شد؟
بود یا خود نبود و پیدا شد؟
چه نخست از عدم پدید آمد؟
که مرین گنج را کلید آمد
متحرک چراست چرخ بلند؟
از چه ساکن شد این زمین نژند؟
آن یکی گرم و گرد گرد چراست؟
وین یکی با سکون و سرد چراست؟
این تف و باد و آب و گرد از چیست؟
وین تر و خشک و گرم و سرد از چیست؟
به چه چیز این زمین قرار گرفت؟
وز چه این تخم بیخ و بار گرفت؟
ظلمت این شب سیاه از چیست؟
نور این آفتاب و ماه از چیست؟
از چه این قلعه سربلند آمد؟
کدخدا چون و خانه چند آمد؟
چند از آن مادرند و چند پدر؟
چندشان دخترست و چند پسر؟
تو چه چیزی؟ چه جوهری؟ چه کسی؟
نرسیدی به خویش، در چه رسی؟
این خرد خود کجا و روح کدام؟
دل که و نفس را چه باشد نام؟
چون فتادی به شهر بیگانه؟
به چه کار آمدی درین خانه؟
این فرستادن پیمبر چیست؟
با تو گر نیست این سخن با کیست؟
از چه پرهیز واجبست اینجا؟
چه حجاب و که حاجبست اینجا؟
سازگاری و مردمی چه بود؟
آدم از چیست و آدمی چه بود؟
زندگانی چگونه باید کرد؟
چه کسان را نمونه باید کرد؟
خلق هر منزلی کدام بود؟
منزل اصل را چه نام بود؟
آنچه دیدی ز سر گدشت بگوی
به چه خیزست باز گشت؟ بگوی
چیست این دوزخ و بهشت کجاست؟
پرسش حال خوب و زشت کجاست؟
تن و جان را عذاب چون باشد؟
هول یوم‌الحساب چون باشد؟
اصل اینها چو نیست جز یک حرف
ز چه پیدا شد این تفاوت ژرف؟
کار این سلطنت مجازی نیست
باز دان این، که کار بازی نیست
همه دانستنیست این به درست
گر ندانسته‌ای گناه از تست
به در آور اصول آن زین جام
تا به کیخسروی براری نام
اگر این نکتها ندانی تو
اندرین خاکدان بمانی تو
آخر این آمدن بکاری بود
وز برای چنین شماری بود
ورنه این دردسر چه میبایست؟
همه خود بود هر چه میبایست
تو بدان آمدی که کار کنی
زین جهان دانش اختیار کنی
همه را بنگری و دریابی
رنج بینی و دردسر یابی
چیست ناموس؟ دل بر او بندی
کیست سالوس؟ خوش بروخندی
دانش این حوالتست به تو
وز خدا این رسالتست به تو
تا حدوث از قدم پدید شود
نسبت بیش و کم پدید شود
ترک این عالم فنا گویی
ملک جاوید را ثنا گویی
جز به علم این کجا توان دانست؟
نفس بی‌علم هیچ نتوانست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت علم
علم بالست مرغ جانت را
بر سپهر او برد روانت را
علم دل را به جای جان باشد
سر بی‌علم بدگمان باشد
دل بی‌علم چشم بی‌نورست
مرد نادان ز مردمی دورست
علم علم بر برین بالا
تا برو چون علم شوی والا
مبر از پای علم و دانش پی
تا به قیوم در رسی و به حی
علم عقلست و نفس علم خدای
بیش ازین بیخودی مکن به خود آی
زانچه بر جان نبشت در بوتات
شاخ علمست و میوه معلومات
نیست آب حیات جز دانش
نیست باب نجات جز دانش
هر که این آب خورد باقی ماند
چشم او در جمال ساقی ماند
مدد روح کن به دانش و دین
تا شوی همنشین روح امین
دین به دانش بلند نام شود
دین با علم کی تمام شود؟
نور علمست و علم پرتو عقل
روشنست این سخن چه حاجت نقل؟
علم داری مشو به راه ذلیل
علم بس راه را چراغ و دلیل
چون چراغ و دلیل و پرسیدن
هست، در شب چراست ترسید؟
علم نورست و جهل تاریکی
علم راهت برد به باریکی
دانشست آب زندگانی مرد
خنک آن کاب زندگانی خورد!
در پی کشف این و آن رفتن
جز به دانش کجا توان رفتن؟
نفس بیشه است و گر بزی شیرش
عقل بازو و علم شمشیرش
علم خود را مکن ز عقل جدا
تا بدانی که کیست عقل و خدا؟
تن به دانش سرشته باید کرد
دل به دانش فرشته باید کرد
علم روی ترا به راه آرد
با چراغت به پیشگاه آرد
علم اگر قالبیست ور جانیست
هر چه دانی تو به ز نادانیست
تن بیروح چیست؟ مشتی گرد
روح بی‌علم چیست؟ بادی سرد
جهل خوابست و علم بیداری
زان نهانی وزین پدیداری
جان داننده گر چه دمسازست
با بدن بر فلک به پروازست
راز چرخ و فلک بدین دوری
نه هم از علم یافت مشهوری؟
علم کشتی کند بر آب روان
وانکه کشتی کند به علم توان
چون تو با علم آشنا گشتی
بگذری زاب نیز بی‌کشتی
سگ دانا ز گاو نادان به
به هنر در گذشت شهر از ده
شود از جهل مرد کاهل و سست
دانش او را دلیر سازد و چست
گردش قبهٔ چنین پرکار
نه به علمست، پس به چیست؟ بیار
این همه کار و حرفت و پیشه
نه هم از دانشست و اندیشه؟
جهل و کوریت سر به چاه کشد
علم و بینندگی به ماه کشد
دل شود گر به علم بیننده
راه جوید به آفریننده
چون به علمش یقین درست شود
در عمل نامدار و چست شود
مرد بی‌علم جفت غم بهتر
دیگ بی‌گوشت بی‌کلم بهتر
جوش جاهل چو آتش و خاشاک
بر دمد، لیک زود گردد خاک
علم دیوانه بی‌خلل نبود
زانکه دیوانه را عمل نبود
علما راست رتبتی در جاه
که نگردد به رستخیز تباه
علم را دزد برد نتواند
به اجل نیز مرد نتواند
نه به میل زمان خراب شود
نه به سیل زمین در آب شود
جوهر علم همچو زر باشد
که چو شد کهنه تازه‌تر باشد
نفس را علم مستفاد کند
علم ازین بیشتر چه داد کند؟
آنچه در علم بیش میباید
دانش ذات خویش میباید
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در مضمون این کتاب
نامهٔ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بی‌تکلفست و صلف
قمری بی‌تبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بی‌گمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در قسمت کتاب
دوش کردم به خرمی عزمی
که بدین جام نو کنم بزمی
دل چو در خانه مست شد زین می
رخ به صحرا نهاد و من در پی
بنشستیم چون به دشت آمد
جام پر کرد و می به گشت آمد
باده‌ای بود سخت مرد انداز
شد حسابی ضرورت از آغاز
با که و کی؟چگونه؟ چند خورد؟
تا شود مست و ره به خانه برد
چو ز من دور گشت مستوری
برگرفتم علم به دستوری
قسمتی راست کردمش به سه دور
تا بنوشنده بر نباشد جور
دور اول نشاط بخشد و نور
کند از دیده خواب غفلت دور
اندر آید سرت به گفت و بگوی
عالمی دیگرت نماید روی
دومین دور شیر گیر کند
در فنون هنر بصیر کند
راه یابی به آزمایش‌ها
پرده بر خیزد از نمایشها
در سوم دور چون کنی نوشش
بنماند نهاد را پوشش
روح را قوت شباب دهد
سر آز و امل به خواب دهد
این سه دور ار به سر توانی برد
راه ازینجا بدر توانی برد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
دور اول در مبدا آفرینش
روز شد، ای حکیم،از آن منزل
خبری ده که چون گذشت این دل
خود ازین آمدن مراد چه بود؟
سر این هجر و این بعاد چه بود؟
مگر آغاز کار دریابیم
وز وجود جهان خبر یابیم
همه دانستنیست این به عیان
گر ندانسته‌ای درست بدان
کاولین قسمت از طریق قیاس
در وجود و عدم دهند اساس
وین وجود ار فنا پذیر بود
ممکنست ار چه بر اثیر بود
ور فنا را بدو نباشد راه
واجبست و بدین مخواه گواه
ذات واجب قدیم و فرد بود
بی‌چه و چون و خواب و خورد بود
باشد او از جهات نیز بدر
تو از آن ذات بی‌جهت مگذر
هر چه در امتناع و امکانست
ذات واجب مغایر آنست
چون شد از امتناع و امکان حر
شد ز جودش وجود عالم پر
کرد هستیش اقتضای ظهور
زانکه نورست و فاش گردد نور
ذات او بر وجود شاهی کرد
رحمتش رخ به نیک خواهی کرد
صنع را مظهری ضرورت شد
طالب جسم و جان و صورت شد
اول جمله اوست، عز وجل
گر چه آخر ندارد و اول
عزتش چون ز خود به خود پرداخت
نظری بر کمال خویش انداخت
زان نظر گشت عقل کل موجود
عقل کورا بدید کرد سجود
نفس کل شد پدید از آن دیدن
شد پسندیده زان پسندیدن
نفس چون در سوم نورد افتاد
سومین جوهر دو فرد افتاد
زان سه رتبت سه بعد پیدا شد
پیکر آسمان هویدا شد
جوهر نفس چون به خود نگریست
تا بداند که حق که واو کیست؟
عقل و نفس و فلک پدید آمد
چرخ در گفت و در شنید آمد
هم چنین تا که نه فلک شد راست
حکمتش چون بدین فزونی خواست
شد عیان زین دو چار کاشانه
هفت شاه و دوازده خانه
همه در مهد این همایون رخش
روشن آیین و روشنایی بخش
نرم خوبان تیز تا زنده
هر یکی پرده‌ای نوازنده
چرخ چون دور کرد و شد شیدا
شد زمین روشن و زمان پیدا
در زمان گشت چار فصل پدید
بر زمین نیز هفت خط بکشید
هفت اقلیم از آن بپیوستند
هر یکی بر ستاره‌ای بستند
چون از آن جنبش شبانروزی
یافت انجم برات پیروزی
شد نماینده زین ورق درحال
مشرق و مغرب و جنوب و شمال
چرخ از اول که چیره شد در دور
چار عنصر پدید شد بر فور
کاتش و باد و آب و خاک تواند
هم حیات تو، هم هلاک تواند
وین عناصر چو دست بر هم داد
زان سه مولود نامدار بزاد
آن سه مولود چیست؟ نیک بدان
معدن و پس نبات و پس حیوان
گشت معدن به خاک پوشیده
وز زمین شد نبات جوشیده
حیوان بر زمین و آب و هوا
شد به جنبش روان و حکم روا
این سه موقوف بر چهار ارکان
و آن برین هفت گنبد گردان
چرخ محتاح نفس و نفس به عقل
تا به وحدت رسید نقل به نقل
گر چه هر یک چنین مدار کند
چون به وحدت رسید، فرار کند
آنکه با عقل بود روحش جفت
جنبش نفس را طبیعت گفت
طبع چون در مزاج پیوندد
از تراکیب نقشها بندد
چونکه از طبع و از مزاج برون
نیست این نقشهای گوناگون
اختلاف زمان برون آورد
نه مزاج از چهار عنصر فرد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
صفت تاثیر اجرام سماوی در عالم کون و فساد
چیست گیتی؟ سرای محنت و غم
زحمت او فزون و راحت کم
تا شب آخرین و روز نخست
فلک اندر کمین محنت تست
سیر افلاک را مدان به عبث
نفس را بر شعور این کن حث
در زمین هر چه جسم و جان دارد
آسمان صورتی از آن دارد
او برین نور سایه افگنده
سایهٔ این به نور آن زنده
اگر آن نور نیک حال بود
عیش این سایه بر کمال بود
ور پدید آید اندرین سستی
نتوان دیدن اندران رستی
در هم این نور و سایه پیوسته
سیرت این به سیر آن بسته
چون ازین سایه بازگشت آن نور
گشت ازین سایه زندگانی دور
ما چه و درچه پایه‌ایم همه؟
چون نه نوریم، سایه‌ایم همه
تو از آنجا چو سایه زانی دور
که نه‌ای هم چو سایه در پی نور
اصل نزدیک و اصل دور یکیست
ما همه سایه‌ایم و نور یکیست
باز آنها که پیش ما نورند
به حقیقت چو سایه مهجورند
هفت کوکب ز راه پنج نظر
گاه زهرت دهند و گاه شکر
در وبال و هبوط و بعد و شرف
گه تلافی گرند و گاه تلف
دو جهانگیر و پنج صاحب رخش
زیر این طارم دوازده بخش
تر و خشکند و گرم و سرد به هم
نرم رفتار و تیز گرد به هم
بشدنشان ز خانه در خانه
فتنه‌ها در جهان ویرانه
از محاق آفت جهان باشند
ز احتراق آتش نهان باشند
شبی و روزی و نر و ماده
سعد و نحس از پی هم افتاده
ثابتی در مزاج سیاری
واقعی در ازای طیاری
این یکی معطی، آن یکی قاطع
این یکی تیره و آن دگر ساطع
باز ازین جمله ثابت و سیار
هر یکی با یکی دگر شد یار
نحس با نحس و سعد با مسعود
ممتزج رنگ هر دو گیرد زود
از روش چون به هم در آمیزند
حالهای عجب برانگیزند
هر یکی مقتضی بلایی را
یا فتوحی و انجلایی را
داده از اجتماع و استقبال
مهر و مه کون را تغیر حال
آمدنشان سوی حضیض از اوج
کرده دریای فتنه را پر موج
جرم خورشید را درین درجات
سیصد و شست صورتست و صفات
هر یکی مشکلی پدید آرد
یا خود از مشکلی کلید آرد
شد زمین چون شکارگاهی شوم
گرد او حلقه‌ای ز چرخ و نجوم
زان نظرهای تیز و چندان سست
آن رهد کو ز رخنه بیرون جست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در خواص نفس قدسی و دلایل حرکات و علامات اجزای بدن
نفس نطقیست، بی‌زبان گویاست
این بداند کسی که او جویاست
در بصر نور و در زبان گفتار
در دهن زوق و در قدم رفتار
قوت سمع و لمس و بوییدن
به ره فکر و فهم پوییدن
همه از فیض نفس زاینده‌است
جمله را نفس ره نماینده است
دیدن او به امتیاز بود
گفتن او به رمز و راز بود
بر تو از بسکه مشفقست و رحیم
به هزارت زبان کند تعلیم
مینماید ز صد طریقت راه
تا ز نیک و ز بد شوی آگاه
او چه شایستهٔ خودت سازد
نور او عکس بر تو اندازد
نور او در تنت فرشته شود
منهی غیب و سرنوشته شود
جستن هر رگی زبانی ازوست
زدن هر نفس نشانی ازوست
جستن سر نشان جاه بود
و آن پایت دلیل راه بود
جستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی
جستن چشم چپ نشان جفا
یا سخنهای دشمنان ز قفا
جنبش هر یکی به منوالیست
هر یکی زان دلیل بر حالیست
هم چنین حکم نبض شریانات
اندر اوقات رنج و بحرانات
نبض نملی دلیل ضعف قوا
متفاوت بر اختلاف هوا
مرتعش بر حرارت طاری
ملتوی بر کمال بیماری
و آن دگرها بدین صفت باشد
نزد آن کاهل معرفت باشد
سر بسر واقفان این رازند
گوش کن تا چه پرده میسازند؟
مینیوشند و باز میگویند
بی‌زبان با تو راز میگویند
زین ورق در سخن نقط به نقط
که: غلط کم کن و تو کرده غلط
چر یک اندام نیز در حالیست
در فراست دلیل بر فالیست
خال در چشم و میل در بینی
صورت حیلتست و کج بینی
طرح بینی اگر بلند بود
مرد مغرور و ارجمند بود
گردن و ریش و پای و قد دراز
از حمایت حدیث گوید باز
اینچنین کارخانه‌ای برکار
شب و روز و تو خفته غافل‌وار
چون که در تحت این بلا باشی
چه کنی گر نه مبتلا باشی؟
کیست کین را شمار داند کرد؟
همه را اعتبار داند کرد؟
شاد منشین، که در سرای سپنج
نتوان بود بی‌کشیدن رنج
زان بدین عالمت فرستادند
وین چنین ساز و آلتت دادند
تا به اینها نظر دراندازی
چارهٔ کار خویشتن سازی
زیرکانی، که راز دانستند
سر اینها چو باز دانستند
زین میان زود بر کنار شدند
گنج‌وش سوی کنج غار شدند
گر تو کیخسروی به دین و به داد
ور چو ناصر شوی به حجت و داد
تا نشویی ز ملک ایران دست
نتوانی به کنج غار نشست
پند درویش اگر نیندوزی
زین دو خسرو چرا نیاموزی؟
تو به آموختن بلند شوی
تا بدانی و ارجمند شوی
چون نهاد تو آسمانی شد
صورتت سر بسر معانی شد
نه زمین بر تو راه داند بست
نه فلک نیز بر تو یابد دست
گر چه دیریست کندرین بندی
نتوانی، که سخت پیوندی
نه چنان بر زمانه بستی دل
که توانی شدن برون زین گل
من بدین غار سرفراخته‌ام
که درین غار جای ساخته‌ام
آنکه در غار سور دارد و سیر
غیرتش چون رها کند بر غیر؟
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرف بنیت انسان به صورت و معنی بر دیگر مخلوقات
چون شوی آنچنان که میبایی
چون تو با خویشتن نمییی؟
نظری کن درین معانی تو
تا مگر خویش را بدانی تو
کز برای چه کارت آوردند؟
به چه زحمت به بارت آوردند؟
کیستی؟ روی در کجا داری؟
بکه امید و التجا داری؟
نامهٔ ایزدی تو، سر بسته
باز کن بند نامه آهسته
تا ببینی تو هر دو گیتی نقد
کرده با یکدگر به یک جا عقد
از کم و بیش نکته‌ای نگذاشت
که نه ایزد درین صحیفه نگاشت
ای کتاب مبین، ببین خود را
باز دان از هزار آن صد را
خویشتن را نمی‌شناسی قدر
ورنه بس محتشم کسی، ای صدر
هم خلف نام و هم خلیفه نسب
نه به بازی شدی خلیفه لقب
ذات حق را بهینه اسمی تو
گنج تقدیس را طلسمی تو
به بدن درج اسم ذات شدی
به قوی مظهر صفات شدی
هم چو سیمرغ رازهای جهان
در پس قاف قالبت پنهان
سر موی ترا دو کون بهاست
زانکه هستی دو کون بی کم کاست
ملکوتست جای و منزل تو
جبروت آشیانهٔ دل تو
با تو همره ز طالع فلکی
قوتی چند روحی و ملکی
قالبت قبه ایست اللهی
لیک در جبه‌ای، نه آگاهی
بر تو کلک سپهر صورت بند
کرده خطهای معقلی پیوند
هیکل تست حرز قیم فرش
کایةالکرسیست و کنزالعرش
صنع را برترین نمونه تویی
خط بی‌چون و بی‌چگونه تویی
هم خمیر تنت سرشتهٔ اوست
هم حروفت قلم نوشتهٔ اوست
نقش الله نقش پنجهٔ تو
« ما سوی الله» در شکنجهٔ تو
ز سر و دست و ناف و پای تو دل
کرده نام محمدی حاصل
الف قامتست و را ابرو
صاد و ضاد تو چشم‌ها بر رو
طا و ظا انف و سین و شین دندان
ها دهان تو با لب خندان
میم نافست و عین و غینت گوش
این بدان و در آن دگر میکوش
میکنی ز آن سر و دهان و دو چشم
بر سه دندان شین شیطان خشم
صورتی کش به دست خود کردست
چون توان گفتنش؟ که بد کردست
دیو را نور عقل یار نبود
ورنه این جا ز سجده عار نبود
ایزدت خواست تا پدید شدی
لایق مژده و نوید شدی
پدری کرد عقلت از بالا
مادری نفس، تا شدی والا
اخترانت برادر و خواهر
ملکت یار و مالکت یاور
عقلت از عالم اله آمد
نفست از بارگاه شاه آمد
دو ملک با تو این چنین همراه
سوی ایشان نمی‌کنی تو نگاه؟
ملک و روح با تو و تو به خواب
شب قدری،تو خویش را دریاب
نه عرض گشته در سرای سپنج
خادمان تو با جواهر پنج
چار عنصر خمیرهٔ جسمت
سه موالید جزوی از اسمت
آب حمال تست و کشتیها
باد فراش تست و دشتیها
آتش از مطبخ تو آشپزیست
افتابت به باغ رنگ رزیست
بر تو حفظش چنان نگشت محیط
کز مرکب بترسی وز بسیط
مشکل عالم از تو آسان شد
دد و دامت ز دم هراسان شد
سنگ چون موم زیر تیشهٔ تست
آب و آهن یکی ز پیشهٔ تست
پوست بیرون کنی ز شیر و پلنگ
وز هوا در کشی عقاب و کلنگ
در سر پیل بر زنی قلاب
گردن شیر نرکشی به طناب
دیگران زیر باروران تواند
سر در افسار و در عنان تواند
حیوان و نبات خوردن تست
معدن آذین گوش و گردن تست
آفتابست عقل و ماهت روح
جهل توفان و علم کشتی نوح
آسمانت سرست و عرشت هوش
حس ده‌گانه گونه گونه سروش
خلق نیکت بهشت و سیرت حور
کرم و همتت بلند قصور
خلق بدد و زخست و نار غضب
قهر و دیوانگی شواظ و لهب
ویل خشم و نعیم خشنودی
دد و دام آز و شهوت موذی
بحرها آب چشم و گوش و دهان
بیشه موی و درو چمنده نهان
کوهها گرده و سپر زو جگر
دره و پشته عضوهای دگر
ز رگ و استخوان و عضله و پی
لحم و غضروف و جلد بر سر وی
سه هزار آلت از درون و برون
درج کردند در تو، بلکه فزون
بعد از آن قوت نباتی هشت
با یکی زین هر آلتی ضم گشت
حاصل ضرب بیست و چار هزار
کارفرمای و کار کن به شمار
شب و روز ایستاده در کارت
تا بلندی گرفت دیوارت
نه فلک در دل تو دارد گنج
با کواکب و لیک در یک کنج
جان جهان را بگشت و لنک نشد
وز حضور سپهر تنگ نشد
گر زمانی به ترک تاز آیی
بروی تا به عرش و باز آیی
شد درین جسم هفت گردون موج
وز شهاب نجوم فوجا فوج
آسمانت سر و شهاب ذکاست
زحلت فهم و فکر صایب و راست
با تو بهرام شوکتست و غضب
زهره تزیین شهوتست و طرب
مشتری زهد و علم و جاه و وقار
تیر شعر و خط و حساب و شمار
مهر حکم و سیاست شاهی
ماه هر حرفتی که میخواهی
خاک پرگنج و پر دفینهٔ تست
آب پر زورق و سفینهٔ تست
هم ترا تاج اصطفا بر سر
هم ترا خلعت صفا در بر
گاه بردار و گاه بر تختی
آدمی کی بود بدین سختی؟
«لیس فی جبتی» تو دانی گفت
وین «اناالحق» تو میتوانی گفت
گاه عبدی و گاه معبودی
چه عجب؟ چون غلام محمودی
خواجه فارغ شدست ازین بازی
همه کارش تو بنده میسازی
در جهان چاره‌ای نشد ز تو فوت
بجز از موت و چاره کردن موت
آفرینش تمام گشت بتو
خاک از افلاک در گذشت بتو
دو سر خط حلقهٔ هستی
از حقیقت به هم تو پیوستی
جهد آن می‌کن، ار تو عیاری
کان دویی را ز بین برداری
نیک مستم و گرنه زین جامت
بنمایم هزار و یک نامت
بستان این که شربتی صافیست
بشناس اینقدر که این کافیست
بیش ازین گرد و حرف برخوانی
ترسمت برجهی که: « سبحانی»
آنچه گفتم به نقد نیک بدان
وز پی آن زیادتی میران
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
ذبابهٔ این فصل در سری چند مرموز
گر بپرسد کسی که: هر دو جهان
گفته‌ای کندر آدمیست نهان
برشمردی از آن نشانی چند
کردی از هر یکی بیانی چند
باز چندان هزار داروی و زهر
که جهان دارد از یکایک بهر
نه فلز و جواهر کانی
آشکارای آن و پنهانی
این جوابیست گفتنی به درست
چون نگویی، گزیر باید جست
میتوان یک به یک بیان کردن
به شناسنده بر عیان کردن
حکما گفته‌اند و داده نشان
من بگویم ز گفتهٔ ایشان:
هست پوشیده در جهان گنجی
بدر آوردنش ببر رنجی
گذری کن بطور این اسرار
در مناجات عشق موسی‌وار
نور موسی ببین و نار خلیل
اگرت آرزوست این تجلیل
جبلی هست در جلتها
حجر او علاج علت‌ها
که آدم از جنتش نشان آورد
فکر او شیث را به جان آورد
دم ثعبان ازو نموداریست
رسن ساحران از آن تاریست
اولیا را یقین ازوست درست
انبیا را گمان از آن شدسست
آب الیاس و خضر روشن ازوست
نار نمرود نیز گلشن ازوست
کس چه داند که بر چه باریکیست؟
این چه رمزست و در چه تاریکیست؟
بر محیط فلک عروج کند
وز مسام ملک خروج کند
حال این مشکل از تو نیست بدر
به ازین کن به حال خویش نظر
گر تو این دست بر کشی از جیب
اژدها سازی از عصای شعیب
بکنی، گر به دیگ علم پزی
بهتر از ماهتاب رنگ رزی
ز شرف صاحب زمانی تو
به چه از خویش در گمانی تو؟
اندرین کعبه شد به صورت کم
حجری وندر آن حجر زمزم
حجرش سازگار و سازنده
زمزم او حجر گدازنده
پرگهر حجرهاست در حجرش
زهره طالع ز مطلع فجرش
ذهب و گنج در رصاصهٔ او
قمر و شمس هر دو خاصهٔ او
خیز و این کعبه را طوافی کن
به کراماتش اعترافی کن
سعی کن در صفای روح و بدن
تا شود تن چو جان و جان چون تن
که چو این عقده بر تو حل گردد
منزلت تارک زحل گردد
گر به این وقفه میرسد عیست
مهر گردد تمام برجیست
اندرین تیرگی بسی مردند
ره به آب حیات کم بردند
آنکه هنجار آب گم کردند
عمر خود در تراب گم کردند
با تو معشوقه‌ای چو آب ارزان
بر سر خاک چون شدی لرزان؟
طالب این وصول اگر هستی
در به روی طلب چرا بستی؟
دل به این واصلان سرگردان
مده، ای جان و روی بر گردان
زمرهٔ انبیا غلط نروند
اولیا در پی سقط نروند
همه معروف و قایلند برین
بگرفت این سخن زمان و زمین
که تو گر میکشی تمام این زهر
همه اجساد را توانی قهر
هم نشان بخشد از سپید وز زرد
هم دوا باشدت به گرم و به سرد
علت و رنج را چهار هزار
میتوان کرد ازین حجر تیمار
دهد از ذات خالد و باقی
ضر زهری و نفع تریاقی
به لقب عالم صغیری تو
زادهٔ عالم کبیری تو
نام این عالم میان اینست
سومین صورت جهان اینست
پر شنیدم که جان و سر دادند
نشنیدم کزین خبر دادند
جستنش گر چه از محالاتست
پیش بعضی هم از کمالالتست
هر که او عالمی تواند ساخت
مرکب امر «کن » تواند تاخت
گر بدین جست و جوی پردازی
سایه بر سلطنت نیندازی
راه توحید را بدانی رمز
سر بعث و نشور ما زین غمز
پادشاهی چه بیش ازین باشد؟
غایت سلطنت همین باشد
خاتم خلقتی و خاتم خلق
در تو پوشیده آز جامهٔ دلق
خاک بیزی کنی و داری گنج
بس خسیس اوفتاده‌ای به مرنج
دو جهانی بدین حقیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
باز کن چشم، اگر بصر داری
تا چه چیزی تو کین اثر داری؟
هر چه از کاینات گیرد نام
از بد و نیک و ناتمام و تمام
جمله راهست در تو مانندی
من از آنجمله گفتم این چندی
تا مگر قدر خود بدانی تو
حد جان و خرد بدانی تو
سخن مخلصان بگیری یاد
ندهی روزگار خود برباد
این بدان: کایت شرف اینست
نسخهٔ سر «من عرف » اینست
از برای تو سخت کوشیدند
باز از غفلتت بپوشیدند
گر بیندازی این حجاب از روی
شود اینهات کشف موی به موی
میوه از روضه‌ای چنین چیدن
بی‌ریاضت کجا توان دیدن؟
بی‌ریاضت کسی نجست این حال
با ریاضت شود درست این حال
پردهٔ شهوت و غضب در پیش
منتبه کی شوی ز صورت خویش؟
این اثرها صفات تست، نه ذات
آفتابی تو وین صفت ذرات
بکن، ای دوست، چون نه جسمی تو
طلب خویش کز: چه قسمی تو؟
تو بدین مرتبت ز نادانی
غافل از خویش وز خدا دانی
آنکه داند به چون تویی این داد
نتوانش چنین گذاشت ز یاد
دادهٔ او بدان و دار سپاس
پس بکوش و دهنده را بشناس
گر ندانی محل قشر از لوز
گذری کن بدین مسالخ گوز
تا بدانی که دین به صورت نیست
باد و بودش چنین ضرورت نیست
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در نصیحت ملوک به عدل
ایکه بر تخت مملکت شاهی
عدل کن، گر ز ایزد آگاهی
عدل چون گشت با خلافت یار
نهلند از خلاف و ظلم آثار
عدل باید خلیفه را، پس حکم
عدل نبود کجا کند کس حکم؟
عدل بی‌علم بیخ و بر نکند
حکم بی‌عدل و علم اثر نکند
تخت را استواری از عدلست
پادشه را سواری از عدلست
دود دلها به دادگر نرسد
عادلان را به جان خطر نرسد
پایداری به عدل و داد بود
ظلم و شاهی چراغ و باد بود
طاق کسری به داد ماند درست
خانه سازی، به داد کوش نخست
عدل و عمر دراز هم زادند
عاقلانم چنین خبر دادند
شاه کو عدل و داد پیشه کند
پادشاهیش بیخ و ریشه کند
سایهٔ کردگار باشد شاه
شاه عادل، نه شاه عادل کاه
سایه آنرا بود که دارد تن
تو بر آن نور رنگ سایه مزن
نور کلی ز سایه دور بود
سایهٔ نور نیز نور بود
خلق ازین سایه در پناه آیند
مردم از فر او به راه آیند
شاه خفته است فتنهٔ بیدار
چشم دولت ز شاه خفته مدار
شاه چون مستعد جنگ بود
دشمنان را مجال تنگ بود
جنگ دشمن به ساز باشد و مرد
این دو پیشی به دست باید کرد
عدل باید طلایهٔ سپهت
تا کند فتح را دلیل رهت
لشکر از عدل بر نشان وز داد
تا کنندت به فتح و نصرت شاد
بتو دادند ملک دست به دست
مده این ملک را به غافل و مست
دشمنانت به هم چو رای زنند
بر فتوح تو دست و پای زنند
هر یکی را به گوشه‌ای انداز
آنکه دفعش نمیتوان، بنواز
بر قوی پنجه دست کین مگشای
بر ضعیف و زبون کمین مگشای
کان یکی گر سگست گرگ شود
وین به قصد تو سر بزرگ شود
فاش کن حیلت بد اندیشان
تا نگویند غافلی زیشان
شاه باید که دارد از سر هوش
بر جهان چشم و بر رعیت گوش
شاه را گر به عدل دست رسست
قاصد او یکی پیاده بسست
مال ده، گر چهار کس باشد
یک سر تازیانه بس باشد
هیچ در وقت تندی و تیزی
میل و رغبت مکن به خونریزی
خون ناحق مکن، چو یابی دست
کز مکافات آن نشاید رست
گر ز قرآن به دل رسیدت فیض
یاد کن سر «کاظمین‌الغیظ»
اختر و آسمان کمر بستند
به چهار آخشیج پیوستند
تا چنین صورتی هویدا شد
وندران سر صنع پیدا شد
نسخهٔ حرز کردگارست این
بس طلسمی بزرگوارست این
هر که بی‌موجبش خراب کند
خویش را عرضهٔ عذاب کند
چون نباشد ز شرع حکمی جزم
ظلم باشد به کشتن کس عزم
ظلمت از ظلم دان و نور از عدل
این بدان و مباش دور از عدل
روح خود را به عالم ارواح
انس ده، تا رسی به روح و به راح
چون ملک با تو آشنایی یافت
دلت از غیب روشنایی یافت
اینکه چون سایه سو بسو گردی
سایه برخیزد و تو او گردی
قول و فعل و ضمیر چون شد راست
اختلافی نماند اندر خواست
هر چه خواهی تو ایزد آن خواهد
وین مراد دلت به جان خواهد
آب خواهی تو، ابر آب کشد
ایمنی، فتنه سر به خواب کشد
با تو بیعت کنند جن و ملک
سر به حکمت دهند چرخ و فلک
نامت اسمی شود زداینده
تن طلسمی جهان گشاینده
سخنت را قضا قبول کند
پیش تختت قدر نزول کند
دیدنت حشمت و جلال دهد
التفات تو ملک و مال دهد
آنکه دل در تو بست جان یابد
وآنکه سودت برد زیان یابد
هر که قصد تو کرد خسته شود
دشمنت خود به خود شکسته شود
فر کیخسروی ازینجا خاست
که جهانرا به علم و عدل آراست
روز خلوت گلیم پوشیدی
به نماز و بهروزه کوشیدی
دست بستی، کمر بیفگندی
تاج شاهی ز سر بیفگندی
روی بر ریگ و دل چو دیگ به جوش
دل سخن گستر و زبان خاموش
تا بدیدی دلش به دیدهٔ راز
دیدنیهای این نشیب و فراز
سر جام جهان نما اینست
اثر قربت خدا اینست
روشنانی که این خرد دارند
جام جسم و ضمیر خود دارند
هر کرا این کمان و تیر بود
روح صید و فرشته گیر بود
خطبه اینست و سکه آن باشد
که دو گیتی در آن میان باشد
عادلی، سایهٔ خدا باشی
ورنه از سایه هم جدا باشی
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
داشت عیسی خری کبود به رنگ
که نرفتی دو روز یک فرسنگ
من شنیدم که در شبان دراز
با وجود چنان حضور و نماز
برد یکشب ز رحمت آن بیخواب
خر خود را دویست بار به آب
هر پیی کش ببرد آب نخورد
چشم عیسی ز رحم خواب نکرد
جمع حواریان چو آن دیدند
روزش از سر آن بپرسیدند
گفت: او را زبان گفتن نیست
گر شود تشنه جای خفتن نیست
بار من برده، آب اگر نخورد
پیش جبار آب من ببرد
من سیر آب چون توانم خفت؟
کو شود تشنه و نداند گفت
خواجگی بندگیست خالق را
شفقت زمرهٔ خلایق را
داروی درد خستگان بودن
مومیای شکستگان بودن
زیر این گرد خیمهٔ مینا
از هزاران یکی شود بینا
گر به درمان خویش پردازد
داروی درد خویشتن سازد
سهل گیرد جهان و جاهش را
کند آماده ساز راهش را
دستگیر فتادگان باشد
پایمرد پیادگان باشد
در آزار و آز در بندد
بهر بیچارگان کمر بندد
نستاند زیادتی ز کسی
ننهند در وجود بوالهوسی
پیش گیرد ره سبکباری
رخ بپیچد ز مردم آزاری
نیکی داد و داده بشناسد
بدی نا نهاده بشناسد
باز داند ستمگران را جای
ننهد در دراز دستی پای
گر توانی بدیدن این را غور
ورنه بر خود بدان که کردی جور
عقد آن جوهری که میبندم
جز به نام رسول نپسندم
خواجه او بود و پادشاه خداست
امر اچار یارش از چپ و راست
وین دگرها چو سایه از پی نور
گشته زان سایه نیز بعضی دور
منعمی کندرو کرم نبود
هست ابری کش آب و نم نبود
زین جگر کوچکان همت خرد
بی‌جگر یک درم نشاید برد
آن کریمی به جز خدا نبود
که ز ذاتش کرم جدا نبود
کرم اینست رفته قاف به قاف
بی‌جواب و سال و منت و لاف
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در شرایط دوستی و وفا
دوستی را یگانه شو با دوست
از صفا چون دو مغز در یک پوست
دوستی کز برای دین نبود
دل بر آن دوستی امین نبود
تا میان دو دوست فرقی هست
هم‌چنان در میانه زرقی هست
اندرین کار یار باید، یار
چونکه بی‌یار بر نیاید کار
تا ترا قصد و اختیار بود
یار، مشنو، که با تو یار بود
چون پی اختیار خود باشی
یار کس نی، که یار خود باشی
دوست را پند گوی و پند پذیر
پیش او خرد باش و خرده مگیر
این محبان، که شهرهٔ شهرند
از محبت تمام بی‌بهرند
دوستی از پی تراش کنند
یار از بهر نان و آش کنند
از جفا با تو دوست دیر شوند
دوست گیرند و زود سیر شوند
پی مال تواند، چون ببرند
پایمالت کنند و غم نخورند
گر درم هست با تو در سازند
تا ترا از درم بپردازند
بدهی لوت، چشمشان با تست
ندهی، جنگ و خشمشان با تست
دوستی ز امن و استواری خاست
امن چون نیست دوستی ز کجاست؟
هم ز احوال دوستان مجاز
رو نماید ترا حقیقت باز
هر که این دوستی به سر نبرد
راه از آن دوستی به در نبرد
ظاهر و باطنیت باید چست
تا به پایان بری تو عهد درست
از سر بندگی به روز الست
چون به پیمان دوست دادی دست
بر دلت هر چه بگذرد جز دوست
بعد از آن عهد کرد کار تو اوست
بر نخستینه عهد باید بود
وندران جد و جهد باید بود
تا به پایان بری سخن، باری
که در آن روز گفته‌ای: آری
تا تو این عهد را وفا نکنی
روی در قبلهٔ صفا نکنی
ایزد «اوفوا بعهد کم» فرمود
آدمی عهد را وفا ننمود
از کلام ار وفا پژوه کسست
« کلبهم باسط ذراع» بسست
کلب کو در ره وفا زد گام
خرقه پوشد ز پوست در بلعام
به وفا سگ چو ز اسب شد ممتاز
گشت در روی او بلند آواز
بی‌هنر خود سگی بدان تا سه
چون شود با همای هم‌کاسه؟
پارسایان، که با وفا جفتند
از زن پارساش به گفتند
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در صفت فتوت و مردی
چیست مردی؟ ز مردمان بررس
مردمی چیست؟ گر بدانی بس
مرد را مردمی شعار بود
اوست مردم که مردوار بود
تا نگردی تو نیز مردم و مرد
چارهٔ خویشتن ندانی کرد
مردمی چون نبی نداند کس
راه مردی علی شناسد و بس
آنکه کرد اندرین دو مرد نگاه
چشم او بازگشت و دید این راه
وانکه را این دو کس نگه کردند
رخش از روشنی چو مه کردند
گنج توحید را طلسمند این
آن مسماست، هر دو اسمند این
تو بدان گنج ازین طلسم رسی
به مسما ازین دو اسم رسی
مردم و مرد بوده‌اند ایشان
صاحب درد بوده‌اند ایشان
مردی و مردمی به هم پیوست
داد از آن هر دو این فتوت دست
مظهر این فتوت مشهور
راستی باید از کژیها دور
کز خیانت نظر به کس نکند
نظر از شهوت و هوس نکند
از حیا باشدش سر اندر پیش
بی‌حیا را براند از در خویش
کس ازو نشنود حدیث گزاف
نزند در میان مردم لاف
یارمندی کند ز راه ادب
خفتگان را ز پاسبانی شب
نفس را بند بر نهاده به صبر
بند نان و درم گشاده به جبر
بسته دل در دوای رنجوران
جای خود کرده در دل دوران
ورد خود کرده در خلا و ملا
مدد حال اهل رنج و بلا
به یتیمان شهر دادن چیز
بیوگان را پناه بودن نیز
چشم بر دوختن ز عیب کسان
ره نجستن به سر و غیب کسان
هر بدی جفت حال او نشود
که خود اندر خیال او نشود
پارسایی بود رفیق او را
مردمی مونس طریق او را
ذات او زبدهٔ زمان باشد
هر که با اوست در امان باشد
بوده با هر دلیش معرفتی
برده از هر پیمبری صفتی
عصمت او را حصار تن گشته
عفتش پود و تار تن گشته
بنده‌ای را که عشق بپسندد
به چنین خدمتیش در بندد
روی دل بر حبیب خویش کند
ترک حظ و نصیب خویش کند
گر به تیغش زنی نپیچد رخ
زهر گویی، شکر دهد پاسخ
حر و مستور و ستر پوشنده
نیک خواه و سخن نیوشنده
کار خود را نخواهد از کس مزد
نبود زین فروتنی تن دزد
هر چه زان نفس او شکسته شود
بکند، گر چه نیک خسته شود
بکشد صد عتاب و سر نکشد
بنهد نان و خود نمک نچشد
رخت خود در عدم تواند برد
بی‌وجود اجل تواند مرد
در جهان رنگ مقبلی اینست
پهلوانی و پر دلی اینست
هر که این سیرت اندرو یابی
کوش تا رو ازو نه برتابی
در پی نفس گشتن از سردیست
نفس کشتن نهایت مردیست
بهل این خواب و خور، که عار اینست
مخور و میخوران، که کار ایسنت
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
شیخکی بر فسانه بود وگزاف
چشم بر هم نهاده میزد لاف
در حدیثی دلیل خواستمش
حرمت و آب رخ بکاستمش
از مریدان او مریدی خر
به غضب گفت: ازین سخن بگذر
او دلیلست ازو دلیل مخواه
شرح گردون ز جبرییل مخواه
هر چه گوید به گوش دل بشنو
ور جدل میکنی به مدرسه رو
چون نظر کردم آن غضب کوشی
تن نهادم به عجز و خاموشی
گر نه تسلیم کردمی در حال
مرغ ریش مرا نهشتی بال
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
سخنی چند بر سبیل موعظه
صرف طاعت کن این جوانی را
بنگر آنروز ناتوانی را
عاقلی، گرد نانهاده مگرد
کز جهان جز نصیب نتوان خورد
در دل خود مکن حسد را جای
از درون زنگ بغض و کین بزادی
سلطنت چیست؟ تن درستی تو
پادشاهی؟ به خیر چستی تو
گر دل ایمن و کفافت هست
ملکت قاف تا به قافت هست
رنج و بیشی به یکدیگر باشد
گفتن بیش بار خر باشد
نظر از پیش و پس دریغ مدار
آنچه دانی ز کس دریغ مدار
چشمها تیره، خانها تاریست
گر چراغی درآوری یاریست
هر چه دانسته‌ای ز پیش کسان
دست دستش به دیگران برسان
نیکی ار در محل خود نبود
ظلم خوانندش، ار چه بد نبود
وز بدی آنچه او بجای خودست
عاقلش عدل خواند، ار چه به دست
هر که خود را نخواست کوچک و خرد
با فرومایگان ستیزه نبرد
حکمت نیک وبد چو در غیبست
عیب کردن ز دیگران عیبست
هر چه ورزش کنی همانی تو
نیکویی ورز، اگر توانی تو
مهر محکم شود ز خوش خویی
دوستی کم کند ترش رویی
خلق خوش خلق را شکار کند
صفتی بیش ازین چکار کند؟
هزل آب رخت فرو ریزد
وز فزونیش دشمنی خیزد
دل به جانان مده، که جان ببرد
شهوتت مغز استخوان ببرد
آنکه عیب تو گفت یار تو اوست
وانکه پوشیده داشت مار تو اوست
دوستی از درم خریده مجوی
پرده‌داری ز پس دریده مجوی
خواجه‌ای، بگذر از غلامی چند
پخته‌ای، در گذر ز خامی چند
تا تو باشی به کار بالا دست
در مکن پنجه و میلادست
چرخ رام تو گشت و دورانش
گوی خیری ببر ز میدانش
گفت خود را به داد عادت کن
دست در کیسهٔ سعادت کن
ماه گردون که این کرم دارد
میکند بذل تا درم دارد
هم به انگشت مینمایندش
هم به خوبی همی ستایندش
آنکه ماه زمین بود نامش
چون ببینند مردم انعامش
در پیش روز و شب دعا گویند
سال و مه مدحت و ثنا گویند
به جزین خورد و خواب و خیز و نشست
مرد را منهج و طریقی هست
چون مزاج هوا تبه شد و آب
احتما یابد از طعام و شراب
ز دم رتبت و دوام سعاد
نرهد مرد جز به ترک مراد
حل و عقدیت هست و تدبیری
چه نشینی؟ بساز اکسیری
پند ما گوش دار و شاهی کن
ورنه رفتیم، هر چه خواهی کن
گوش کن راز و روز بینی من
از گواهان شب نشینی من
گر چه روز از کسم نپرسی راز
نیستم بی‌تو در شبان دراز
روز ازین فتنه‌ها امانم نیست
شب نشینم، که شب نشانم نیست
خود چه محتاج قیل و قال منست؟
کین سخن‌ها گواه حال منست
خود وفا نیست در نهاد جهان
مکن اندر دماغ باد جهان
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در بیوفایی جهان و خرسندی بحکم قضا
حال و کار جهان خیالاتست
نظری کن که: این چه حالاتست؟
هر چه هست اندرین جهان خراب
نقش او باژگونه بینی از آب
تو هم اینها در آب می‌بینی
یا خود این‌ها به خواب میبینی
ماتمت سور باشد اندر خواب
گریه شادی و خنده غم، دریاب
زنگی است آنکه گفته‌ای چینی
زانکه او را بخواب می‌بینی
رخ زنگی مبین، ببین دل او
در جهان هر کسی و حاصل او
دل زنگی که او ندارد رنگ
به زر و می که تیره باشد و تنگ
به سپید و سیاه غره مباش
روشنش دار روی و می‌بین فاش
تا چنین زنده‌ای تو در خوابی
چون بمیری تمام دریابی
هر که پیش از اجل تواند مرد
به چنین راز ره تواند برد
هر چه را نیست بر خرد بنیاد
پیش داننده باد باشد، باد
گر تو جانی، غذای جان میجوی
ور تنی آش و آب و نان میجوی
پرخوری زین شراب، مست آیی
خفته و بی‌خبر به دست آیی
آنکه آمد ز راه عقل بدر
خوردن گاو کرد و خفتن خر
دست او هر دو روز بر شاخی
مار او هر دمی به سوراخی
روغنش در چراغ کم گردد
پشتش از بار خرزه خم گردد
هر دمی دلبری همی گیرد
تا که از دردشان فرو میرد
مرگ ازین نوع زندگانی به
نام این قوم خود ندانی به
چه وفا خیزدت ز یار جلب؟
یاری از روشنان چرخ طلب
حاصل از یار نیست جز تیزی
وز جلب جز خرابه دهلیزی
مرد کناس مستراح شده
عرض و مال و زرش مباح شده
عقل را روی در کمالی هست
بجزین خورد و خفت حالی هست
تا زبان تو این و فعل آنست
روی این راز بر تو پنهانست
چون که شهوت شود هم آوازت
سر به سوی غضب کشد بازت
بر فروز غضب روانت را
ببرد خشم حلق جانت را
غضبت روی دل سیاه کند
شهوتت مغز جان تباه کند
غضب و شهوت از میان بردار
کام خویش از عروس جان بردار
نطفه‌ای را که پشتوارهٔ تست
رایگانش مده،که پارهٔ تست
این چنین نطفه را تو برخیزی
زود اندر مشیمه‌ای ریزی
بود اندر مشیمه یک چندی
بدر آید ستوده فرزندی
چند روزی به ناز دارندش
ز آتش و آب باز دارندش
پس از آن همچو سرو بالنده
نوجوانی شود سگالنده
آتش شهوتش بلند شود
به زن و بچه پای بند شود
سر و ریشی دروغ بترازد
من و مایی ز خویش بر سازد
غضبش حلق در دوال کشد
شهوتش موش در جوال کشد
میرود چون سگان زنجیری
این چنین تا به حالت پیری
ضعف شستش نشست فرماید
بستن پا و دست فرماید
مدتی اینچنین به سر گردد
زحمت دختر و پسر گردد
زن ازو سیر و بچگانش هم
همه در قصد مال و جانش هم
به دعای خود و دعای کسان
برود زین سرای بوالهوسان
زود بر تخته‌ای نشانندش
بر سر حفره‌ای دوانندش
بنهندش به خاک و باز آیند
به سر مال او فراز آیند
خانه را غارتی در اندازند
به شبی جمله را بپردازند
این حسابی که: چند مظلمه برد؟
آن فغانی که: از چه زود نمرد؟
گور پر مار و خانه پر کژدم
خواجه در دام و گفتگوی از دم
بر سر آیند مالکانش زود
که بگو: تا ترا خدای که بود؟
در سؤالش کشند و درماند
چون سخن را جواب نتواند
آتش خشم بر فروزانند
در شب اولش بسوزانند
اینچنین تا به وقت پرسیدن
نهلندش دمی به یوسیدن
بودن و رفتن چنین چکند؟
به چکار آید آن و این چکند؟
جاهلانی که کار نان کردند
دین و دنیی چنین زیان کردند
چند ازین رنج و چند ازین خواری؟
بهر چیزی که زود بگذاری
مرغ و ماهی چه میکشی در دیر؟
چون نشان سمک ندانی و طیز
مهر خود را به مهر زر چه دهی
سر خود را به دردسر چه دهی؟
در نگر تا: کجاست غم‌خواری؟
غم اوخور، چو میکنی کاری
دل درماندگان به دست آور
بر ستم پیشگان شکست‌آور
بجزین گفتها که کردم یاد
حالتی هست و شرح خواهم داد
گر چه آن جمله عرف و عادت بود
لیک سرمایهٔ سعادت بود
چون مؤدب شود به آنها مرد
این سعادت طلب تواند کرد
پیش ازین سالکان و غواصان
راه را بر تو کرده‌اند آسان
راه ایشان ببین که:چون رفتند؟
بچه نوع از جهان برون رفتند؟
گام بر گامشان نه و میرو
روز راحت مبین و شب مغنو
کین طریق ریاضتست و فنا
نتوان رفت جز به رنج و عنا
گر دلت زین سخن هراسان شد
ترک دنیا بکن، که آسان شد
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
حکایت
آن شیندی که شاه کیخسرو
چون ز معنی بیافت ملکی نو
کار این تخت چون ز دست بداد؟
نیستی جست و هر چه هست بداد؟
در پی شاه هر کسی بشتافت
پر بگشتند و کس نشانه نیافت
پادشاهی بدان توانایی
با چنان علم و عقل و دانایی
نیست بازی که هم به کاری رفت
که ز تختی چنان بغاری رفت
تا کسی بر گهر نیابد دست
نتواند کبود مهره شکست
آن کسانی که در هنر کوشند
خویش را از نظر چنان پوشند
راه معنی باسب و زین نروند
جز به دل در طریق دین نروند
تا به هر رشته‌ای در آویزی
کی ازین چاه بر زبر خیزی؟
چند در بند فربهی باشی؟
پر مشو کز هنر تهی باشی
این گروه مغفل ساهی
نتوانند با تو همراهی
دست آزاده‌ای به چنگ آور
روی در روی نام و ننگ آور
کو برون آورد ز غرقابت
برگشاید دو دیده از خوابت
چون ازین خانه میروی به درست
به طلب راه را رفیقی چست
تا بگوید، چو بازپرسی راست
کندرین راه منزل تو کجاست؟
این رباطیست پر ز حجره و رخت
از پس و پیش چند منزل سخت
اولش مهد و آخرش تابوت
در میان جستجوی خرقه و قوت
چون بزایی، اگر ندانی مرد
کی ازین عرصه گو توانی برد؟
خواه اطلس بپوش و خواهی دلق
با خدا باش در میانهٔ خلق
بیحضوری مباش و بی‌شوقی
تا بیابی ز جام ما ذوقی
هر کرا نفس شد پراگنده
روح قدسیش کی شود زنده؟
بگذر از ریش و سبلت و بینی
که تو این نیستی که می‌بینی
گرد هر در مگرد چون گولان
درج شو در حساب مقبولان
گر چه کارت به جای خود نبود
هیچ فارغ مشو، که بد نبود
سرت آغاز اگر کند جستن
نتوان نیز پای را بستن
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در طلب مرشد
راه حیرت مرو، نظر بگشای
از مضیق گمان برون نه پای
جام داری، نگاه کن در وی
بازدان رنگ و بوی رشدازغی
وقت خود را به خیره صرف مکن
اسم یابی، نظر به حرف مکن
بوسه بر دست و پای صد زندیق
چه دهی از برای یک صدیق؟
نقش صدیق مینمایم راست
تک و پویی بکن، ببین که کجاست؟
نیست خالی جهان ازین پاکان
چه نشینی بسان غمناکان؟
هست گنجی نهان به هر کنجی
تو نداری، درین میان گنجی
راست شو، تا به راستان برسی
خاک شو، تا به آستان برسی
تو که هنگامه دانی و بازی
به سعادت چه مرد این رازی؟
مرد چون مستعد راز شود
آرزوهاش پیش باز شود
در تو چون شد صلاح کار پدید
کام را در کفت نهند کلید
پای رفتار هست، خیز و بپوی
دست گرد جهان برآر و بجوی
روشنانی که این دوا دارند
بر تو این درد کی روا دارند؟
نشود ناامید مرد طلب
اگرش صادقست درد طلب
غالب از بهر طالبست به کار
تو نکردی طلب، بهانه میار
طالب مستحق و غالب حق
مهر و ماهند روز و شب مطلق
کی جدا گشت نور مهر از ماه؟
گر نباشد خسوفی اندر راه
گر نداری خسوف گمراهی
همه با تست هر چه میخواهی
بی‌طلب صید چون به شست آید؟
تا نجویی کجا به دست آید؟
چون تو شرط طلب نمیدانی
خر درین گل چگونه میرانی؟
بازدان کز پی چه میپویی؟
چون ندانسته‌ای، چه میجویی؟
هر که این راه رفت بی‌دانش
نتوان داد دل به فرمانش
هر چه معلوم نیست نتوان جست
ور بجویی، خلل ز دانش تست
قایدی باید اندرین مستی
که بداند بلندی از پستی
نبود نیک نزد بیداران
راه بی‌یار و کار بی‌یاران
سود جویی، ره زیان بگذار
کار خود را به کاردان بگذار
هم دلیلی به دست باید کرد
در پناهش نشست باید کرد
سر ز فرمان او نپیچیدن
کام خود در مراد او دیدن
چشم بر قول او نهادن و گوش
خواستن حاجت و شدن خاموش
همت یار سودمند بود
خاصه همت که آن بلند بود
شر شیطان همیشه در کارست
دفع او بی‌رفیق دشوارست
هر که او را نگاهبانی نیست
بی‌گزندی و بی‌زیانی نیست
گر چه شیرین و دلکشست رطب
نخورد طفل اگر بداند تب
تب ندید او و دید شیرینی
لاجرم حال او همی بینی
گر به دنیا نظر کنی و به خویش
حال آن کودکست بی‌کم و بیش
کاملی ناگزیرباشد و هست
گر به دست آوری بدو زن دست
عقباتی درشت در راهند
که ز آفاتشان کم آگاهند
کار بی‌مرشدی بسر نرود
راه ازین ورطها بدر نرود
بی‌ولایت تصرف اندر دل
نتوان کردن، از ولی مگسل
در ولی پر غلط کند بینش
که نهفته است حد تمکینش
این قدم را یگانه‌ای باید
در ولایت نشانه‌ای باید
بی‌کراماتهای یزدانی
گله را چون کنند چوپانی؟
آنکه بر قدش این قبا شد راست
در رخ او نشانها پیداست