عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۱۷۸
علی الصباح به میخانه خوش روان گشتیم
شراب ناب بخوردیم و مست از آن گشتیم
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۶
ما و ساقی نشسته مست خراب
خیز اگر عاشقی بیا دریاب
محمود شبستری : کنز الحقایق
در تحقیق شریعت و بیان طریقت
سوالی چند کردم از حکیمی
سوالی نیک هست از علم نیمی
شریعت چیست گفتم گفت بسیار
برای خود به امر حق کنی کار
بگفتم چیست مقصود از شریعت
بگفتا آن که دریابی طریقت
بدو گفتم طریقت چیست گفتن
بگفتا رو به سوی دوست رفتن
بگفتم چیست پایان طریقت
بگفتا هست پایانش حقیقت
بگفتم از حقیقت چیست حاصل
بگفتا آن که گردد جانت واصل
بدو گفتم چه باشد وصل با جان
بگفتا وصل جان را قرب حق دان
بگفتم قرب حق از چیست امروز
بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز
بگفتم بُعد نفس از چه بدانم
بگفتا از تصوف ای چو جانم
بگفتم چیست تحقیق تصوف
بگفتا ای اخی ترک تکلف
بگفتم ترک آن معنی چه سانست
بگفتا آن که درویشی همان است
بگفتم چیست درویشی و درویش
بگفتا آنچه داری آوری پیش
بدو گفتم نشانم ده که چونست
بگفتا آن نشان از ما برونست
اگرچه مختصر گفتم بیانش
ولیکن معتبر می‌دان عیانش
نشانی بی نشان دارند ایشان
که جز حق در نظر نارند ایشان
خوشا وقت کسی کان حال دارد
ز حال خویش ترک قال دارد
هر آن کس را که این معنی نشان است
نمی‌گوید چو من کل اللسان است
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
در شرع و شعر گوید
ای سنایی چو شرع دادت بار
دست ازین شاعری و شعر بدار
شرع دیدی ز شعر دل بگسل
که گدایی نگارد اندر دل
شعر بر حسب طبع و جان سره‌ئیست
چون به سنّت رسیده مسخره‌ئیست
شعرت اوّل که شاه تن باشد
نور صبح دروغ‌زن باشد
چون مرا پیر عقل بپذیرفت
کردگارم به فضل بپذیرفت
مدد ناحفاظ و خس بُوَد اوی
غلط مؤذن و عسس بُوَد اوی
سخن شاعران همه غمز است
نکتهٔ انبیا همه رمز است
آن بدین غمز خواجگی جوید
وین بدین رمز راه دین پوید
شرع چون صبح صادق آمد راست
که فزون شد به نور و هیچ نکاست
دردمندی به گرد عیسی گرد
داروی ره‌نشین چه خواهی کرد
هرکجا شرع انبیا باشد
شعر اندوه بر کیا باشد
حکما طبع آسمان دانند
انبیا روح این و آن خوانند
آنکه سی‌روزه راه ماه بُوَد
شرع را زان فلک چه جاه بُوَد
اینک اقلیم بیم و امیدست
خود یکی روزه راه خورشیدست
گر زیم بعد از این نگویم من
در جهان بیش و کم به نظم سخن
نا تمامی عقل بودستم
خویشتن را بیازمودستم
ای کسانیکه اهل غزنینید
بر سرِ خاک چون که بنشنید
هرزه و بیهُده مپردازید
نفط در خرمنم میندازید
ظاهر آنچه گفته‌های منست
وصف نقش خط خدای منست
تو مخوانش غزل که توحیدست
باطنش وحی و حمد و تمجیدست
گر توانید گه گهم به دعا
یاد دارید مهتر و برنا
که بیامرزش ای خدای خبیر
عذر تقصیرها ازو بپذیر
هجویری : بابُ اثباتِ العلم
فصل
اما علم بنده باید که در امور خداوند تعالی باشد و معرفت وی، و فریضه بر بنده علم وقت باشد و آن‌چه بر موجب وقت به کار آید ظاهر و باطن. و این به دو قسم است: یکی اصول و دیگر فروع ظاهر اصول قول شهادت و باطنش تحقیق معرفت و ظاهر فروع برزش معاملت و باطن تصحیح نیت. و قیام هر یک از این بی دیگر محال باشد. ظاهر حقیقت بی باطن نفاق، و باطن حقیقت بی ظاهر زندقه ظاهر شریعت بی باطن نفس و باطن بی ظاهر هوس.
پس علم حقیقت را سه رکن است: یکی علم به ذات خداوند عزو جل و وحدانیت وی و نفی تشبیه از ذات پاک وی جل جلاله و دیگر علم به صفات وی و احکام آن و سدیگر علم به افعال و حکمت وی.
و علم شریعت را سه رکن است: یکی کتاب ودیگر سنت و سیم اجماع امت. و دلیل بر علم به اثبات ذات و صفات پاک و افعال خدای تعالی قوله، تعالی: «فَاعْلَمْ أنَّه لا اله الّا اللّه (۱۹/محمد)»، و نیز گفت: «فَاعْلَموا أنَّ اللّه مَوْلیکم (۴۰/الأنفال)»، و نیز گفت: «أَلَم تَرَ إلی رَبِّکَ کَیفَ مَدَّ الظِّلَ (۴۵/الفرقان)»، و نیز گفت: «أَفَلا یَنْظُرُونَ إلَی الإبِلِ کَیْفَ خُلِقَتْ (۱۷/الغاشیه)». و مانند این آیات بسیار است که جمله دلایل‌اند بر نظر کردن اندر افعال وی تعالی و تقدس تا بدان افعال، فاعل را به صفات وی بشناسند.
و پیغمبر گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «مَنْ عَلِمَ أنّ اللّهَ تعالی رَبُّه و انّی نبیُّه حَرَّمَ اللّهُتعالی لَحْمَه و دمَهُ عَلی النّار.»
اما شرط علم به ذات خداوند تعالی آن است که وی بداند که خداوند تعالی موجود است اندر قدم ذات خود و بی حد و بی حدود است و اندر مکان و جهت نیست، و ذاتش موجب آفت نیست. از خلقش کسی مانند نیست. وی را زن و فرزند نیست هرچه اندر وهم صورت گیرد و اندر خرد اندازه بندد، وی جلّ جلالُه آفریدگار آن است و دارنده و پروردگار آن؛ لقوله، تعالی: «لیسَ کَمِثْلِهِ شَیءٌ و هُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری).»
و اما علم به صفات وی آن است که بدانی که صفات وی تعالی بدو موجود است که آن نه وی است ونه جز وی، بدو قایم است و او به خود قایم و دایم، چون علم و قدرت و حیات و ارادت و سمع و بصرو کلام و بقا؛ لقوله، تعالی: «إنَّهُ عَلیمٌ بذاتِ الصُّدورِ (۴۳/الأنفال)»، و نیز گفت: «وَاللّهُ عَلی کُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ (۲۸۴/البقره)، و نیز گفت: «هو الحیُّ لا إلهَ إلّا هو (۶۵/الغافر)» و نیز گفت: «وَهُوَ السَّمیعُ البَصیرُ (۱۱/الشوری)»، و نیز گفت: «فَعّالٌ لِما یُریدُ (۱۰۷/هود)»، و نیز گفت: «قَوْلُهُ الحَقُّ (۷۳/الأنعام)».
اما علم به اثبات افعال وی آن است که بدانی که وی تعالی و تقدس آفریدگار خلقان است و خالق افعال ایشان است و عالم نابوده، هست به فعل وی شده است، مقدر خیرو شر است، خالق نفع و ضرر است؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ خالقُ کلِّ شیءٍ (۶۲/الزّمر).»
و دلیل بر اثبات احکام شریعت آن است که بدانی که از خداوند تعالی به ما رسولان آمدند با معجزهای ناقض عادت، و رسول ما، محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم حق است و وی را معجزات بسیار است و آن‌چه ما را خبر داده است از غیب و عین، جمله حق است. رکن اول از شریعت کتاب است؛ لقوله، تعالی: «منه آیاتٌ محکماتٌ (۷/آل عمران)»، و دیگر سنت است؛ لقوله، تعالی: «و ما اتیکُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَما نهیکُم عَنْهُ فَانْتَهُوا (۷/الحشر)»، و سدیگر اجماع امت است؛ لقوله، علیه السّلام: «لایجتمعُ امّتی عَلَی الضَّلالَةِ، علیکم بالسّوادِ الاعظم.» و در جمله احکام شریعت بسیار است، و اگر کسی خواهد تا جمله را جمع کند نتواند؛ از آن که لطایف خداوند تعالی رانهایت نیست.

هجویری : باب التصوّف
فصل
آن‌چه گفته‌اند در معاملات:
ابوحفص حداد نیسابوری گوید، رحمة اللّه علیه: «اَلتصوّف کُلُّها آدابٌ. لِکُلِّ وقتٍ ادبٌ و لِکُلِّ مقامٍ ادبٌ و لِکُلِّ حالٍ ادبٌ. فَمَنْ لَزِمَ آدابَ الاوقاتِ بَلَغَ مَبْلَغَ الرِّجالِ و مَنْ ضَیَّعَ الآدابَ فَهُوَ بَعیدٌ مِنْ حَیْثُ یَظُنُّ الْقُرْبَ وَمَردودٌ مِنْ حَیْثُ یظنُّ القَبولَ.»
تصوّف بجمله آداب است؛ که هر وقتی و مقامی و حالی را ادبی بود، که هر که ملازمت آداب اوقات کند به درجت مردان رسد و هرکه آداب ضایع کند او دور باشد از پندار به نزدیکی و مردود باشد از گمان بردن به قبول حق.
و بدین معنی قریب است ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه که گوید: «لَیْسَ التصوّف رسوماً ولاعلوماً ولکنَّه اَخلاقٌ.»
تصوّف رسوم و علوم نیست ولیکن اخلاق است؛ یعنی اگر رسوم بودی به مجاهدت حاصل شدی و اگر علوم بودی به تعلم به دست آمدی؛ لیکن اخلاق است، تا حکم آن از خود اندر نخواهی و معاملت آن با خود درست نکنی و انصاف آن از خود ندهی حاصل نگردد. و فرق میان رسوم و اخلاق آن است که رسوم فعلی بود به تکلف و اسباب؛ چنان‌که ظاهر به خلاف باطن بود، فعلی از معنی خالی و اخلاق فعلی بود محمود بی تکلف و اسباب، ظاهر موافق باطن از دعوی خالی.
مرتعش رحمة اللّه علیه گوید: «اَلتصوّف حُسْنُ الْخُلْقِ.»
تصوّف خلق نیکوست؛ و این بر سه گونه باشد: یکی با حق، به گزاردن اوامر حق بی ریا و دیگر با خلق به حفظ حرمت مهتران و شفقت بر کهتران و انصاف همجنسان و از جمله انصاف و عوض ناطلبیدن و سدیگر با خود، به متابعت هوی و شیطان ناکردن. هرکه اندر این سه معنی خود را درست کند از نیکخویان باشد، و این که یاد کردیم موافق است با آن که از عایشهٔ صدیقه رضی اللّه عنها پرسیدند که: «ما را خبرده از خلق پیغمبر، علیه السّلام.» گفت: «از قرآن برخوان کما قال اللّه، تعالی: خُذِ العَفْوَ وأمُر بِالعُرفِ وَاَعْرِضْ عَنِ الجاهلین (۱۹۹/الأعراف).»
و هم مرتعش رحمة اللّه علیه گوید: «هذا مَذْهَبٌ کُلُّهُ جِدٌّ، فَلاتُخَلِّطُوهُ بِشَءٍ مِن الْهَزْلِ.»
این مذهب تصوّف همه جد است مر آن را به هزل میامیزید و اندر معاملت مترسمان میاویزید و از اهل تقلید بدان بگریزید.
و چون عوام اندر اهل زمانه نگریستند و مر مترسمان متصوّفه را بدیدند و بر پای کوفتن و سرود گفتن و به درگاه سلطانیان رفتن و از برای لقمه و خرقه خصومات کردن ایشان مشرف شدند، اعتقاد بجمله بد کردند و گفتند که: اصل این طریق همین است، و مقدمان هم بر این رفتهاند؛ و معلوم نگردانیده‌اند که زمانهٔ فترت است و روزگار بلا، لامحاله چون حرص مر سلطان را به جور افکند و طمع مر عالم را به فسق و ریا مر زاهد را به نفاق هر اینه هوی نیز مر صوفی را به پای کوفتن و سرود گفتن افکند. بدان که اهل طریقت‌ها تباه شوند اما اصل طریقت‌ها تباه نشود و بدان که گروهی از اهل هزل که هزل خود را اندر جد احرار پنهان کنند، جد ایشان هزل نشود.
و ابوعلی قرمیسنی گوید، رحمةاللّه علیه: «اَلتصوّف الاخلاقُ الرّضیّةُ.»
تصوّف اخلاق رضی است و کردار پسندیده آن بود که بنده اندر همه حال بسنده کار باشد، که رضی راضی بود.
ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «اَلتصوّف هُوَ الحرّیّةُ و الفتوّةُ و ترکُ التّکَلُّفِ و السَّخاءُ.»
تصوّف آزادیی بود که بنده از بند هوی آزاد گردد و فتوت آن بود که از دید فتوت مجرد شود، و ترک تکلف آن بود که اندر متعلقات و نصیب نکو شد و سخا آن که دنیا را به اهل دنیا بگذارد.
ابوالحسن فوشَنجه رحمةاللّه علیه گوید: «اَلتصوّف الْیَوْمَ إسْمٌ بلا حقیقةٍ، و قد کانَ مِنْ قَبلُ حقیقةً بلا إسمٍ.»
تصوّف امروز نامی است بی حقیقت و پیش از این حقیقتی بود بی اسم؛ یعنی اندر وقت صحابه و سلف این اسم نبود و معنی اندر هر کسی موجود بود و اکنون اسم هست و معنی نی؛ یعنی معاملت معروف بود و دعوی مجهول، اکنون دعوی معروف شد و معاملت مجهول.
اکنون این مقدار از تحقیق و مقالات مشایخ رحمهم اللّه اندر این کتاب بیاوردم اندر این باب تصوّف تا بر تو اسعدک اللّه طریق این گشاده گردد و مر منکران را گویی که: «مرادتان به انکار تصوّف چیست؟» اگر اسم مجرد را انکار کنند، باک نیست؛ که معانی اندر حق تسمیات بیگانه باشد. و اگر عین این معانی را انکار کنند، انکار کل شریعت پیغمبر علیه السّلام و خصال ستوده کرده باشند و من تو را وصیت کنم تا حق این را مراعات کنی و انصاف بدهی تا دعوی کوتاه کنی و به اهل این نیکو اعتقاد باشی، و باللّه التوفیق، و علیه التوکل و التصدیق.

هجویری : بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین
۱۲- ابویزید طیفور بن عیسی البسطامیّ، رضی اللّه عن
و منهم: فلک معرفت، و ملک محبت، ابویزید طیفور بن عیسی البسطامی، رضی اللّه عنه
از جلّهٔ مشایخ بود و حالش اکبر جمله بود و شأنش اعظم ایشان بود؛ تا حدی که جنید گفت، رحمةاللّه علیه: «ابویزید منّا بمنزلةِ جبریل مِنَ الملائکة. ابویزید اندر میان ما چون جبرئیل است از ملائکه.»
و جد او مجوسی بوده بود و از بزرگان بسطام یکی پدر او بود. او را روایات عالی است اندر احادیث پیغمبر، علیه السّلام. و از این ده امام معروف مر تصوّف را یکی وی بوده است، و هیچ کس را بیش از وی اندر حقایق این علم چندان استنباط نبوده است که وی را. و اندر همه احوال محب العلم و مُعظم الشریعه بوده است، به حکم آن که گویند گروهی مر مدد الحاد خود را موضوعی بر وی بندند و اندر ابتدا روزگارش مبنی بر مجاهدت و برزش معاملت بوده است.
و از وی می‌آید که گفت: «عَمِلتُ فی المجاهدةِ ثلاثینَ سنةً فما وَجَدْتُ شیئاً أشدَّ عَلَیَّ مِنَ العِلْمِ و متابعتِه،ولولااختلافُ العلماءِ لبقیتُ و اختلافُ العلماءِ رحمةً الّا فی تجرید التّوحید.»
سی سال مجاهدت کردم، هیچ چیز نیافتم که بر من سخت‌تر از علم و متابعت آن بودی و اگر اختلاف علما نبودی من از همه چیزها باز ماندمی و حق دین نتوانستمی گزارد و اختلاف علما رحمت است به‌جز اندر تجرید توحید و به‌حقیقت چنین است که طبع به جهل مایل‌تر باشد از آن چه به علم و به جهل بسیار کار توان کرد بی رنج و به علم یک قدم بی رنج نتوان نهاد و صراط شریعت بسیار بارکتر و پرخطرتر از صراط آن جهانی. پس باید که اندر همه احوال‌ها چنان باشی که اگر از احوال رفیع و مقامات خطیر بازمانی و بیفتی، اندر میدان شریعت افتی و اگر همه از تو بشود باید که معاملت با تو بماند؛ که اعظم آفات مر مرید را ترک معاملت بود و همه دعاوی مدعیان اندر برزش شریعت متلاشی شود و همه ارباب لسان در برابر آن برهنه گردند.
و از وی رحمة اللّه علیه می‌آید که گفت: «الجَنَّةُ لا خطرَلها عِندَ أهلِ المحبّةِ، و أهلُ المحبّةِ محجوبونَ بمحبّتِهِم.» بهشت را خطری نیست به نزدیک اهل محبت، و اهل محبت بازمانده‌اند و اندر پوشش‌اند از محبوب؛ یعنی بهشت مخلوق است اگرچه بزرگ است و محبت وی صفت وی است نا مخلوق، و هرکه از نامخلوق به مخلوق بازماند بی خطر بود. پس مخلوق به نزدیک دوستان خطر ندارد و دوستان به دوستی محجوب‌اند؛ از آن‌چه وجود دوستی دُوی اقتضا کند و اندر اصل توحید دوی صورت نگیرد و راه دوستان از وحدانیت به وحدانیت بود و اندر راه دوستی علت دوستی آید و آفت آن؛ که اندر دوستی مریدی و مُرادی باید: یا مرید حق، مراد بنده و یا مراد حق، مرید بنده. اگر مرید حق بود و مراد بنده، هستی بنده ثابت بود اندر مراد حق و اگر مرید بنده و مراد حق به طلب و ارادت مخلوق را بدو راه نیست. ماند این‌جا آفت هستی محب به هر دو حال. پس فنای محب اندر بقای محبت درست و تمام‌تر از آن که قیامش به بقای محبت.
و از وی می‌آید رضی اللّه عنه که گفت: یک بار به مکه شدم، خانه مفرد دیدم. گفتم: «حج مقبول نیست؛ که من سنگ‌ها از این جنس بسیار دیده‌ام.» باز دیگر برفتم خانه دیدم و خداوند خانه دیدم. گفتم که: «هنوز حقیقت توحید نیست.» بار سدیگر برفتم همه خداوند خانه دیدم و خانه نه. به سرم فرو خواندند: «یا بایزید، اگر خود را ندیدیی و همه عالم را بدیدیی شرک نبودی و چون همه عالم نبینی و خود را بینی شرک باشد.» آنگاه توبه کردم و از توبه نیز توبه کردم و از دیدن هستی خود نیز توبه کردم.
و این حکایتی لطیف است اندر صحت حال وی و نشانی خوب مر ارباب احوال را و اللّه اعلم.

هجویری : باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
قال اللّه، تبارک و تعالی: «إنَّ الّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ سیجعلُ لهمُ الرّحمنُ وُدّاً (۹۶/مریم)، ای: بحسن رعایتهم الإخْوانَ.»
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دل‌‌ها نگاه دارند و حق‌های برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راه‌ها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلس‌ها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نام‌ها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یک‌دیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایده‌ای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایده‌ای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه می‌آید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آن‌چه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که می‌دارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آن‌چه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آن‌چه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف می‌کرد و می‌گفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیده‌ای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادران‌اند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آن‌چه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آن‌چه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم می‌شود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یک‌دیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساخته‌اند مشرح؛ چنان‌که جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساخته‌اند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بوده‌اند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیه‌ای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
باب آدابهم فی الصّحبة
چون مهم‌ترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود، لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد؛ از آن‌چه تنها بودن مرید را هلاکت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «الشَّیْطانُ مَعَ الواحِدِ. دیو با آن کس بود که تنها بود»؛ و قوله، تعالی: «ما یکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابعُهم (۷/المجادله)، نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد.» پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشه‌ای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت می‌باید شدن.» وی بر آن نشستی و می‌رفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعام‌های خوش و آب‌های روان تا سحرگاه وی را آن‌جا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و می‌گفت: «مرا چنین می‌باشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را می‌بردند و وی بر جنید به دل انکار می‌کرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبله‌ای نشسته و لختی استخوان‌های مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنان‌که پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یک‌دیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یک‌دیگر انکار کردن؛ از آن‌چه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده می‌بودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آن‌چه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آن‌چه ایشان بر نصیب خود می‌روند و مقیمان به حق خدمت نشسته‌اند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که می‌طلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آن‌چه ایشان اصحاب علایق‌اند و مسافران از علایق فرد گشته‌اند و آنان اندر طلب‌اند و اینان اندر وَفْقَت‌اند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابق‌اند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یک‌دیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.

هجویری : باب آدابهم فی الأکل
باب آدابهم فی الأکل
بدان که آدمی را از أکل چاره نیست؛ که اقامت تألیف طبایع جز به طعام و شراب نیست؛ اما شرط مروت آن است که اندر آن مبالغت نکند و روز و شب خود را در اندیشهٔ آن مشغول نگرداند.
شافعی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنْ کانَ هَمّتُه مایدخُلُ فی جَوْفِه، فانَّ قیمَتَه مایَخْرُجُ منه.»
و مر مرید حق را هیچ چیز مضرتر از خوردن بسیار نیست. و پیش از این اندر این کتاب، اندر «باب الجوع» طرفی از این معنی گفتهام؛ اما این‌جا این مقدار اندر خور می‌باشد.
و اندر حکایات یافتم که: ابویزید را رضی اللّه عنه پرسیدند که: «چرا تو مدح گرسنگی بسیار گویی؟» گفت: «آری، اگر فرعون گرسنه بودی، هرگز انا ربّکم الاعلی (۲۴/النّازعات) نگفتی و اگر قارون گرسنه بودی باغی نگشتی؛ و ثعلبه تا گرسنه بود به همه زبان‌ها ستوده بود، چون سیر شد نفاق ظاهر کرد.» و قال اللّه تعالی: «والّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ و یَأکُلُونَ کَما تَأکُلُ الأنعامُ و النّارُ مثویً لَهُم(۱۲/محمد).»
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفت: «شکم پر از خمر حرام دوست‌تر دارم که پر از طعام حلال.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از برای آن که چون شکم پر از خمرم بود، عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان وی ایمن شوند؛ اما چون پر طعام حلال بود فضول آرزو کند و شهوت قوت گیرد و نفس به طلب نصیب‌های خود سر برآرد.»
و گفته‌اند مشایخ در صفت ایشان که: «أکلُهُم کَأکْلِ الْمَرْضی و نُوْمُهُ کَنَوْمِ الْغَرْقی. خوردنشان چون از آنِ بیماران بود و خوابشان چون خواب غرقه شدگان.»
پس شرط آداب اکل آن است که تنها نخورند و ایثار کنند مر یک‌دیگر را؛ لقوله، علیه السّلام: «شرُّ النّاسِ مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَضَرَبَ عَبْدَهُ وَمَنَعَ رِفْدَهُ.» چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدای کنند و حدیثی نگویند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهیت آید و لقمهٔ اول بر نمک زنند و مر رفیق خود را انصاف دهند.
و سهل بن عبداللّه را پرسیدند از معنی «إنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بالعَدْلِ و الإحْسانِ (۹۰/ النّحل).» گفت: «عدل آن بود که انصاف رفیق اندر لقمه بدهد و احسان آن که وی را بدان لقمه اولی‌تر از خود داند.»
و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی که: «عجب دارم از آن مدعی که گوید من به ترک دنیا گفته‌ام، و اندر اندیشهٔ لقمه باشد.»
آنگاه باید که طعام به دست راست خورد و جز اندر لقمهٔ خود ننگرد ودر طعام خوردن آب کمتر خورد مگر اندر حال تشنگی صادق و چون بخورد اندک خورد چندان که جگرتر شود و لقمه بزرگ نکند و خرد بخاید و شتاب نکند؛ که از این چیزها بیم تخمه‌ها بود و مخالفت سنت و چون از طعام فارغ شود حمد گوید و دست بشوید.
و اگر از میان جماعت دو یا سه کس یا بیشتر پنهانِ جماعت به دعوتی شوند و چیزی خورند بعضی از مشایخ گفته‌اند که: «آن حرام باشد و اندر صحبت کردن خیانت بود؛ اولئکَ مایَأْکُلُونَ فی بُطُونِهم إلّا النّارَ (۱۷۴/البقره)»، و گروهی گفته‌اند که: «چون جماعتی باشند بر موافقت یک‌دیگر روا باشد.» و گروهی گفته‌اند که: «اگر یک کس باشد هم روا باشد؛ که وی را انصاف نه در حال وحدت می‌باید داد که اندر حال صحبت می‌باید داد. چون تنها باشد حکم صحبت یک ساعته از وی برخیزد و بدان مأخوذ نباشد.»
و مهم‌ترین اصلی اندر این مذهب آن است که دعوت درویشی را رد نکند و دعوت دنیاداری نرود و طعام ایشان را اجابت نکند و از ایشان چیزی اندر نخواهد؛ که اندر آن وهنی باشد مر طریقت را؛ از آن‌چه اهل دنیا محرم نیند مر درویشان را.
و در جمله مرد به کثرت متاع، دنیا دار نباشد و به قلت آن درویش نه؛ که هر که به تفضیل فقر بر غنا مُقرّ بود، وی دنیادار نباشد اگرچه مَلِکی باشد و هر که منکر بود دنیادار بود اگرچه مضطری بود.
و چون به دعوت حاضر شد به چیزی خوردن و ناخوردن تکلف نکند بر حکم وقت برود. و چون صاحب دعوت محرم باشد روا بود که متأهلی زَلّه‌ای برگیرد و اگر نامحرم بود به خانهٔ وی رفتن روا نبود. اما همه وقت زله ناکردن اولی‌تر باشد؛ که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گوید: «الزَّلةُ زَلّةٌ. زلّه زلّت بود.» و اللّه اعلم بالصّواب.
هجویری : بابُ سماعِ الشّعر و ما یتعلّق به
بابُ سماعِ الشّعر و ما یتعلّق به
در جمله شنیدن شعر مباح است، و پیغامبر صلّی اللّه علیه و سلّم شنیده است و صحابه رضوان اللّه علیهم گفته‌اند و شنیده.
قالَ النّبیُّ، علیه السّلام: «إنَّ مِنَ الشِّعْرِ لَحِکْمَةً، والْحِکْمَةُ ضالَّةُ المُؤْمِنِ مِنْ حیثُ وَجَدَها فهو أحقُّ بها. از شعر شعری است که بحق حکمت باشد و حکمت ضالّهٔ مؤمن بود که از وی غایب است آن که بیابد بدان اولی تر باشد.»
و قوله، علیه السّلام: «أصدقُ کلمةٍ قالَتْها العربُ، قولُ لبیدٍ.» راست و موجزترین کلمه‌ای که عرب گفته‌اند قول لبید است که: هرچه جز خداوند است همه باطل است، قال القائل:
ألاکلُّ شیءٍ ماخَلَا اللّهَ باطلٌ
وکلُّ نعیمٍ لامَحالَةَ زائِلُ
و رَوی عَمْرو بن الشَّرَید عَنْ أبیه رحمةاللّه علیهما انّه قال: «إستَنْشَدَنی رسولٌ اللّهِ صلّی اللّه علیه و سلم: هَلْ تَرْوی مِنْ اُمیّةَ بن أبی الصّلت شیئاً. فَاَنَشَدْتُه مائةَ قافیةٍ؛ کلّما مررتُ علی بیتٍ قال: هِیِهِ. فقال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و سلم کادَأنْ یَسْلِمَ فی شعرِه.»
«هیچ روایت کنی از اشعار امیة بن ابی الصّلتَ؟» گفت: بلی صدبیت روایت کردم و اندر آخر هر بیتی که گفتمی، می‌گفتی: «هِیهِ؛ یعنی دیگر بگوی.» و مانند این روایات بسیار آمده است از وی و از صحابه و عمر گفت، رضی اللّه عنه.
و مردمان را اندر این غلط‌ها افتاده است. گروهی گفته‌اند که: شنیدن جملهٔ اشعار حرام است و روز و شب غیبت مسلمانان می‌گویند، و گروهی جملهٔ آن را حلال دارند و روز و شب غزل و صفت زلف جانان بشنوند و اندر این بر یک‌دیگر حُجج آرند و مراد من اثبات آن نیست.
اما مشایخ متصوّفه رضی اللّه عنهم را اندر این طریق حجت آن است که از پیغمبر علیه السّلام پرسیدند از شعر. وی گفت، صلی اللّه علیه: «کلامٌ حَسَنُه حَسَنٌ و قبیحُه قبیحٌ.» سخنی است، نیکوی آن نیکوبود و زشت آن زشت؛ یعنی هرچه شنیدن آن حرام است، چون غیبت و بهتان وفواحش و ذم کسی و کلمهٔ کفر به نظم و نثر همه حرام باشد، و هرچه شنیدن آن به نثر حلال است چون حکمت و مواعظ و استدلال اندر آیات خداوند و نظر اندر شواهد حق به نظم هم حلال باشد و درجمله همچنان که نظر اندر جمالی که محل آفت بود و بسودن آن محظور حرام، شنیدن صفت آن بدان وجه حرام بود و آن که این را مطلق حلال گوید، نظم و بسودن را حلال باید داشت، آنگاه آن زندقه باشد و آن که گوید: «من اندر چشم و رخ و خدّ و زلف و خال حق می‌شنوم و آن می‌طلبم؛ از آن‌چه چشم و گوش محل ومنبع علم‌اند» واجب کند که این با دیگری می‌گوید: «من می ببساوم مر آن شخص را که آن یکی شنیدن صفت آن می روا دارد» و گوید که: «اندر آن حق می‌طلبم.» که حاسّتی از حاسّتی اولی‌تر نباشد مر ادراک معنی را. آنگاه کلیت شریعت باطل شود؛ قوله، علیه السّلام: «العَیْنانِ تَزْنیانِ»، حکم این برخیزد و ملامت از بسودن نامحرمان منقطع شود و حدود شرعی ساقط گردد و این ضلالت بود.
و چون جهلهٔ مستصوّف مر مستغرقان مستمعان را دیدند که می سماع کردند به حال، پنداشتند که به نَفْس می‌کنند. چون ایشان را بدیدند گفتند: «حلال است واگر نیستی ایشان نکنندی.» بدان تقلید کردند، ظاهر برگرفتند و حقیقت بگذاشتند تا خود هلاک شدند و قومی جهال دیگر را هلاک کردند و این از آفات زمانه است و به جای خود شرح دهم به‌تمامی، ان شاء اللّه عزّ وجل.

هجویری : باب الرّقص
باب الرّقص
بدان که اندر شریعت و طریقت مر رقص را هیچ اصلی نیست؛ از آن‌چه آن لهو بود به اتفاق همه عقلا چون به جد باشد و چون به هزل بود لغوی و هیچ کس از مشایخ آن رانستوده است و اندر آن غلو نکرده. وهر اثر که اهل حشو اندر آن بیارند، آن همه باطل بود و چون حرکات وجدی و معاملات اهل تواجد بدان مانند بوده است، گروهی از اهل هزل بدان تقلید کرده‌اند و اندر آن غالی شده و از آن مذهبی ساخته و من دیدم از عوام گروهی می‌پنداشتند که مذهب تصوّف جز این نیست، آن بر دست گرفتند؛ و گروهی اصل آن را منکر شدند.
و در جمله پای بازی شرعاً و عقلاً زشت باشد از اجهل مردمان و محال بود که افضل مردمان آن کنند.
اما چون خفتی مر دل را پدیدار آید و خفقانی بر سر سلطان شود وقت قوت گیرد حال اضطراب خود پیدا کند ترتیب و رسوم برخیزد. آن اضطراب که پدیدار آید نه رقص باشد ونه پای بازی و نه طبع پروردن؛ که جان گداختن بود و سخت دور افتد آن کس از طریق صواب که آن را رقص خواند و دورتر آن کس که حالتی را که از حق بی اختیار وی نیاید وی به حرکت آن را به خود کشد و حالت حق نام کند آن حالت که وارد حق است چیزی است که به نطق بیان نتوان کرد. مَنْ لَمْ یَذُقْ لایَدْری.

مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵
باد آمد و گل بر سر می خواران ریخت
یار آمد و می در قدح یاران ریخت
آن عنبر تر رونق عطاران بُرد
و آن نرگس مست خون هشیاران ریخت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۱
هنگام صبوح گر بت حورسرشت
پُر می قدحی به من دهد بر لب کشت
هرچند که از من باشد این سخن زشت
سگ به ز من ار هیچ کنم یاد بهشت
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۷۰
پیوسته خرابات ز رندان خوش باد
در دامن زهد و زاهدی آتش باد
آن در صد پاره و آن صوف کبود
افتاده به زیر پای دُردی‌کش باد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۲
چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،
بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،
کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،
فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۶
من بی می ناب زیستن نتوانم،
بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،
من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:
«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۷
امشب می جامِ یک‌مَنی خواهم‌کرد،
خود را به دو جامِ می غنی خواهم‌کرد؛
اول سه طلاقِ عقل و دین خواهم‌داد،
پس دخترِ رَز را به زنی خواهم‌کرد.
خیام : هرچه باداباد [۱۰۰-۷۴]
رباعی ۷۹
* چون درگذرم به باده شویید مرا،
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،
خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟
از خاکِ درِ میکده جویید مرا.