عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - از وزیر بهروز بن احمد یاری خواهد
بهروزبن احمد که وزیر الوزرا شد
بشکفت وزارت که سزا جفت سزا شد
تا رای چو خورشیدش بر ملک و ملک تافت
هر رای که بر روی زمین بود هبا شد
تا چون فلک عالی بر صحن جهان گشت
آفاق جلالت همه پر نور و ضیا شد
با رتبت او پایه افلاک زمین گشت
با همت او چشمه خورشید سها شد
اقبال و سعادت را آن مجلس و آن دست
روینده زمین آمد و بارنده سما شد
از قافله زایر آن درگه سامیش
کعبه ست که مأوای مناجات و دعا شد
تا گشت خریدار هنر رای بلندش
بازار هنرمندان یکباره روا شد
فتنه ره تقدیر و قضا هرگز نسپرد
تا فکرت او پرده تقدیر و قضا شد
چون بنده شدش دولت و اقرار همی کرد
آخر خرد روشن و بشنید و گوا شد
دشمنش که بگریخت ز چنگال نهیبش
صد شکر همی کرد که در دام بلا شد
ای آنکه به اقبال تو در باغ وزارت
هر شاخ که سر برزد با نشو و نما شد
تا رحمت و انصاف تو در دولت پیوست
گیتی همه از صاعقه ظلم جدا شد
ایام تو در شاهی تاریخ هنر گشت
آثار تو در دانش فهرست دعا شد
بس عاجز و درمانده و بس کوفته چون من
کز چنگ بلا زود به فر تو رها شد
دانند که در خدمت سلطان جهاندار
تا گشت زبانم به ثنا وقف ثنا شد
زانجای که از آن تاخته بودیم به تعجیل
زیرا که همه حاجب زین جای روا شد
ظنی که بیاراسته بودیم تبه گشت
تیری که بینداخته بودیم خطا شد
گر دیده من جست همی تابش خورشید
روزم چو شب تاری تاریک چرا شد
گیرم که گنه کردم والله که نکردم
عفوی که خداوندان کردند کجا شد
دارم به تو امید و وفا گرددم آخر
کامید همه خلق جهان از تو روا شد
گر راست رود تیر امیدم نه شگفت است
زیرا چو کمان قامتم از رنج دو تا شد
مدحی چو شکوفه نه شکفت است ز طبعم
اکنون که تن از خواری همجنس گیا شد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - توسل به علی خاص در زمان گرفتاری
ای خاصه شاه شرق فریاد
چرخم بکشد همی ز بیداد
نا بسته دری ز محنت من
صد در ز بلا و رنج بگشاد
بی محنت نیستم زمانی
مادر ز برای محنتم زاد
زین رنج که هست بر تن من
بگدازد سنگ سخت و پولاد
هر ساله بلا و سختی و رنج
من بیش کشیده ام درین زاد
شاگردی روزگار کردم
از بهر چرا نگشتم استاد
داند که نکرده ام گناهی
آن کس که خلاص خواهدم داد
درویشی و نیستی ز لوهور
بر کند و به حضرتم فرستاد
نان پاره خویشتن بجستم
از شاه ظهیر دولت و داد
این رنگ به جز عدو نیامیخت
این بهتان جز حسود ننهاد
نابرده به لفظ نام شیرین
در کوه بمانده ام چو فرهاد
از بهر خدای دست من گیر
کز پای تن من اندر افتاد
جورست ز روزگار بر من
ای حاکم روزگار فریاد
ای بحر نبوده چون دلت ژرف
وی ابر نبوده چون کفت راد
نه داشت ثبات حزم تو کوه
نه یافت مضای عزم تو باد
خسرو به تو کامگار دولت
دولت به تو استوار بنیاد
دانم بر تو نیم فراموش
زیرا که به مدح هستیم یاد
بنده شومت درم خریده
زین حبس گرم کنی توآزاد
تا پیش صفر بود محرم
تا از پس تیر هست مرداد
از دولت و بخت شاد بادی
وانکس که به تو نه شاد ناشاد
این رنج که هست بر زیادت
بر دیده و جان دشمنت باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - مدیح عمید ابوالفرج نصر ابن رستم
ای اصل سخا و رادی و داد
بخل از تو خراب و جود آباد
ای خواجه عمید نصر رستم
حساد به رنج و ناصحت شاد
چون باز تویی بلند همت
مردار خورد عدوت چون خاد
خورشید سخای تو برآورد
آن را که به چاه محنت افتاد
رستم نبود به پیش تو مرد
حاتم نبود به پیش تو راد
تو شاد نشسته ای به لوهور
نام تو به سیستان و نوزاد
در قصر شجاعت و سخاوت
از رای رفیع تست بنیاد
شاگرد دل تو گشت دریا
برابر کف تو گشت استاد
گشته است زمانه بنده تو
احرار شدند ز انده آزاد
درویش ز فر تو برآسود
بگذاشت خروش و بانگ و فریاد
از رای تو کس نشد فراموش
گیتی همه هست بر دلت یاد
در خدمت تو فلک میان بست
احسان تو طبع دهر بگشاد
عدل تو ز خلق رنگ برداشت
وز جود تو خلق مال بنهاد
تو خسرو روزگار خویشی
در بند تو حاسد تو فرهاد
فر تو نشانده فتنه از دهر
دولت چو رهی به پیشت استاد
اقبال تو داد داد مظلوم
هرگز ز تو کس ندیده بیداد
چون موم شدم به دست تو نرم
وز بهر عدو به دست فولاد
خورشید بخیل گشت پیشت
تا مادر جود مر تو را زاد
بادات بقا و عز و دولت
وین عید خلیل فرخت زاد
شادی و سلامتی و رادی
با تو همه ساله رایگان باد
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - هم در مدح او
آمد فرج ما ز ستم های ستمکار
چون بوالفرج رستم آمد سر احرار
زین پس نرود پیش به ما برستم کس
بر ما نشود هیچ ستمگر به ستم کار
آنکس که ستم کرد بر این شهر ستم دید
ایزد نپسندد ستم از هیچ ستمکار
زیباست بدین شغل عمید بن عمید آنک
کافیست به هر شغل و به هر فضل سزاوار
از بوالفرج آمد فرج ما ز ستم ها
بی بوالفرج الافرج ایزد دادار
بی بوالفرج الافرج اهل لهاوور
از نرخ گران علف و آفت آوار
پیدا نشد آسایش و آرایش این خلق
تا نصرت ما نامد از نصر پدیدار
او فخر عمیدان جهاندیده کافی
وافی به همه دانش و کافی به همه کار
آباد ولایت ز وی و شاد رعیت
بدخواه و بداندیش نگون بخت و نگونسار
در هند چنویی نه و در حضرت غزنین
در دانش و در کوشش و گفتار و به کردار
آن لؤلؤ خوشاب سخن ها و کفش بحر
در بحر عجب نه که بود لؤلؤ شهوار
دانش به دل اندر چو به بحر اندر گوهر
جودش به کف اندر چو به ابر اندر امطار
کلکش به بنان اندر چون موج به دریا
قارون شد و آسان بر او هر چه که دشوار
ای نام تو چون نام سخی حاتم طایی
گسترده به هر شهر در امثال و در اشعار
روزی ده خلقی نه خدایی تو ولیکن
روزی همه جز به کف خویش مپندار
این خلق رمارم چو رمه پیش تو اندر
تو بر سر ایشان بر سالار ملک وار
بسیار نشینند برین بالش و این صدر
زیشان تو فروزنده تری ای مه بسیار
آنی که فلک چون تو به صد قرن نیارد
دانا و سخندان و سخن سنج و هشیوار
هم داور خلقی به گه داوری خلق
هم داور دینی به گه خدمت دیندار
جبریل مگر هر چه کریمی و سخا بود
آورد به نزدیک تو از ایزد جبار
شاید که بنازند به تو اهل لهاوور
از فضل تو و فخر تو و قیمت و مقدار
ای مهتر شمشیرزنان با جگر شیر
در صدر عمیدی تو و در معرکه سالار
ای یک تنه اندر زین یک لشکر کاری
وی روز وغا پشت یکی لشکر جرار
ای دیده سنان تو بسی سینه و دیده
در عقد کمند تو سر شیر به مسمار
ای آصف فرزانه بارای مسدد
وی خاتم آزاده با کف درم بار
تو خانه اقبالی و روشن به تو اسلام
شغل تو مشهر به تو چون ملت مختار
ابرست کفت چونکه فرو بارد بر ما
ابری که سرشکش نبود جز همه دینار
دیوانت سپهریست پر از اختر لیکن
تو بدر و در و ثابت استاره و سیار
چون کعبه که خالیش نبینی ز مجاور
درگاه تو خالی نتوان دید ز زوار
از کف تو خالی نبود جود زمانی
وز مدح تو هم هیچ تهی دفتر و اشعار
فرخنده بهار خوش و ایام شریفست
روز طرب و روز نشاط می و میخوار
تا دهر گهی پیر و گهی تازه جوانست
پیری و جوانیش به آذر در و آذار
آراسته بادا به تو این شهر و ولایت
وز دشمن تو خلق مبینادا دیار
دین و دهش و داد درین شهر بگستر
مگذر ز جهان هیچ و جهان را خوش بگذار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - مدح سلطان مسعود و اظهار امیدواری در شصت سالگی
دولت مسعودی با روزگار
چون تن و جان گشت بهم سازگار
تاج همی گوید جاوید باد
شاه زمانه ملک روزگار
بخت همی گوید پاینده باد
دولت و اقبال شه تاجدار
خسرو مسعود که بر تخت او
گردون کردست سعادت نثار
ای به تو افراخته سر مملکت
وی به تو افروخته دل روزگار
ذات تو آن گوهر کز لفظ آن
عقل نداندش گرفتن عیار
قدر تو آن چرخ که گویی مگر
چرخ مثالیست از آن مستعار
ملک نشاندست تو را بر کتف
عدل گرفته ست تو را در کنار
زی تو کند عدل همه التجا
وز تو کند ملک همه افتخار
روی کمال از تو فزودست فر
شاخ امید از تو گرفته ست بار
مایه مهر تو نبیند زیان
باده جود تو نیارد خمار
چرخ چو رای تو نیابد مجال
کوه چو گنج تو نیابد یسار
لطف تو تن را نکند ناامید
عنف تو جان را ندهد زینهار
خشم ندیدست چو تو کینه توز
حلم ندیدست چو تو بردبار
هرگز بی مهر تو عنصر ز طبع
ممکن نبود که پذیرد نگار
زیرا با کین تو هرگز نشد
صورت با روح به هم سازوار
ای ملک پیلتن شیر زور
پیل عزیز از تو شد و شیرخوار
شیر شکاری تو و از هول تو
شیر نمی یارد کردن شکار
در کف تو بر تن بشکست خورد
گردن شیران سر آن گاوسار
چرخ ز تو کور شود روز رزم
مهر ز تو نور برد روز بار
ملک سواری تو به میدان ملک
ملک چو تو نیز نبیند سوار
قوت دولت ز تو شد مجتمع
قاعده دین به تو گشت استوار
گوید هر لحظه زبان شرف
احسنت احسنت زهی شهریار
چون ز تف حمله گردنکشان
جوش برآید ز دل کارزار
خنجر خونریز بلرزد چو برق
نیزه دلدوز بپیچد چو مار
پشت زمین چست بپوشد سیاه
روی هوا پاک بگیرد غبار
گردد در برها دمها خبه
ماند اندر تن ها جانا بشار
پیچد در دل جزع گیر گیر
گریه بر تن فزع زار زار
تو ملکا در سلب آهنین
خیر چو روئین و چو اسفندیار
در کفت آن گوهر الماس رنگ
تشنه به خون لیک بسی آبوار
زیر تو آن هیکل گردون نهاد
ره برو دریا درو صحرا گذار
باد شتابی که نیابد درنگ
آتش خیزی که نگیرد قرار
تو ز چپ و راست چو رعد و چو برق
زود بر آری ز جهانی دمار
دشت شده از سر تیغ تو رود
کوه شده از پی پیل تو غار
دشمن دین چون ز تو ناشاد شد
شاد زی ای شادی هر شاد خوار
بنده ز مدح تو اگر عاجزست
عذرش بپذیر و شگفتی مدار
گفت نداند به سزا در جهان
صد یک مدح تو چو بنده هزار
در سخن این مایه به هم کرد و بس
این تن بس سست و دل بس فگار
گوهر زاید پس ازین طبع من
گر تو بر او تابی خورشیدوار
باز همان شیر دژ آگه شوم
کز من بی شیر شود مرغزار
باز همان گردد طبعم که بود
گر کندم خدمت شاه اختیار
کز نظر رأی تو هر پاره چوب
گردد پیروزتر از روزگار
این چه حدیث است کز اینگونه شد
عارض مشکینم کافور سار
شست دوتا کرد مرا همچو شست
سال بدین جای رسید از شمار
نیستم امسال به طبع و به تن
آنکه همی بودم پیرار و پار
آری نومید نباشم ز خود
گر چه دلم زار شد و تن نزار
باشد ممکن که جوانم کند
دولت و اقبال شه بختیار
تا نبود جرم زمین چون هوا
تا نبود طبع خزان چون بهار
چون مه روشن نبود تیره شب
چون گل تازه نبود خشک خار
هر چه زمینست به خنجر بگیر
هر چه جهانست به دولت بدار
مهری و چون مهر به شادی بتاب
ابری و چون ابر به رادی ببار
در همه گیهانت چو اختر مسیر
بر همه گیتیت چو گردون مدار
یمن به هر جای تو را بر یمین
یسر به هر کار تو را بر یسار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - هم در ثنای او
رأی مجلس کرد رای شهریار
پادشاه تاج بخش تاجدار
سیف دولت شاه محمود آنکه شد
مجلس او آسمان افتخار
ای خداوند خداوندان دهر
هم توانا خسروی هم بردبار
مر فلک را رأی تو مهر منیر
مر زمین را کف تو ابر بهار
باغ ملک از کف تو خلد نعیم
جای عدل از رای تو دارالقرار
تیغ تو ناریست اندر رزمگاه
تیر تو بادیست اندر کارزار
جسم بدخواهان بود این را حطب
جان بی دینان بود آن را شکار
طبع تو در علم دریای دمان
کف تو در جود ابر تندبار
تیرهای تو چو کردند از خدنگ
گشت چوب او به بیشه پرنگار
مملکت را این چنین آرد به کف
هر کرا نعمت دهد پروردگار
پادشاهی را چنین گیرد به دست
هر کرا اقبال باشد پیشکار
خسروا بستان ز حور نوش لب
باده رنگین لعل خوشگوار
تا همی پاید زمین و آسمان
تا بود آن را مدار این را قرار
چون زمین و آسمان بادی مدام
بر زمانه پایدار و کامگار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - ستایش ظهیرالدوله ابراهیم
ز عز و مملکت و بخت باد برخوردار
سر ملوک جهان خسرو ملوک شکار
ظهیر ملت حق بوالمظفر ابراهیم
نصیر دولت و دین پادشاه گیتی دار
زمانه عزم و قضا قوت و قدر قدرت
ستاره زیور و خورشید رای و چرخ آثار
زمین توان و هوا صفوت و اثیر نهیب
جهان مکانت و دریا نوال و کوه وقار
ز رأی طبع و کف راد و پهن عالی او
فلک زمین شد و دریا سراب و ابر غبار
تبارک الله از آن ابر آفتاب فروغ
که برفروزد ازو بخت آسمان کردار
چو ماه و مهر کند عدل را فراز و نشیب
ز فر و زیب دهد ملک را شعار و دثار
به عفوش از تف آتش همی بروید گل
به خشمش از گل تازه همی بروید خار
ز هیچ گردون چون روی او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون گفت او نخاست بخار
ستارگان مگر از حزم و عزم او زادند
که در جبلت این ثابتست و آن سیار
جهان پناها شاها جهان شاهی را
نبود بی تو دل و دیده روشن و بیدار
سحاب جود تو آباد کرد هر ویران
نسیم عدل تو گلزار کرد هر گلزار
اگر نه آتش بأست به رزم گشتی تیز
کجا ز گوهر ملک آمدی پدید عیار
به کارزار دگر کرده ای نهاد جهان
مگر که قسمت او بوده بود ناهموار
به حد و خنجر لعل تکاوران کردی
زمین هامون دریا و کوه آخته غار
جهان گشادی بی مرز گر ز سندان کوب
ملوک کشتی بی حد به تیغ خاره گذار
ز گرد رخش تو چون چرخ تیره بیند روی
ز آب خنجر ملک تو نصرت آرد بار
بهشت و دوزخ باشد ضیا و ظلمت را
به کیش مانوی آن مدعی چهره نگار
از آنکه نیک همانند نسبتی دارند
به مهر و کینه تو روز روشن و شب تار
شراب عدل تو گرمست کرد عالم را
نهیب تو ببرد از سر زمانه خمار
محیط گیتی گشته ست همت تو از آنک
همی نماید گیتیش نقطه پرگار
چو روی و پشت عدوی تو زرد و مجروحست
ز زخم سطوت جود تو چهره دینار
مگر مخالف و بدخواه ملک و دولت تست
ز آب و آتش خیل حباب و فوج شرار
از آن حباب چو سر برکند شود ناچیز
وز آن شرار چو سر برزند بمیرد زار
نماند در همه روی زمین خداوندی
که او به بندگی تو نمی کند اقرار
بزرگوار خدایا چو قرب ده سالست
که می بکاهد جان من از غم و تیمار
رخم ز ناخن خسته برم ز دست کبود
دلم ز آتش سوزان تنم چو موی نزار
ز بس که تف بلاچپ و راست بر من زد
ز من بجست چو سیماب بی قرار قرار
بدین تغیر هایل به نعمت عالی
که طعم عیشم زهرست و رنگ روزم تار
چنان بلرزم کاندر هوا نلرزد مرغ
چنان بپیچم کاندر زمین نپیچد مار
تنم هژبری دارد شکسته اندر چنگ
دلم عقابی دارد گرفته در منقار
چو کلک و نیزه اگر راست نیستم دل و تن
چو کلک و نیزه مرا هست بر میان زنار
چرا ز دولت عالی تو پیچم روی
که بنده زاده این دولتم به هفت تبار
نه سعد سلمان پنجاه سال خدمت کرد
به دست کرد برنج این همه ضیاع و عقار
به من سپرد و ز من بستدند فرعونان
شدم به عجز و ضرورت ز خانمان آوار
به حضرت آمدم انصاف خواه و داد طلب
خبر نداشتم از حکم ایزد دادار
نه روشنایی و باران ز مهر و ابر بود
نه جست باید روزی ز کف تو ناچار
مرا امید به هنجار مقصدی بنمود
دلم برد که به مقصد بیاردم هنجار
همی ندانم خود را گناهی و جرمی
مگر سعایت و تلبیس دشمن مکار
ز من بترسد ای شاه خصم ناقص من
که کار مدح به من بازگردد آخر کار
ز شال پیدا آرند دیبه رومی
ز جزع باز شناسند لؤلؤ شهوار
ز پارگین بشناسند بحر در آگین
ز تار میغ بدانند ابر گوهر بار
سپر فکند و ندیده به دست من شمشیر
بداد پشت و نبوده میان ما پیکار
در آن هزیمت تیری گشاد در دیده
مرا بخست چو من داشتم گشادش خوار
خدای داند و هر کو خدای را به دروغ
گواه خوانده باشد ز جمله کفار
که قصد من همه آن بود تا به خدمت شاه
چو بندگان دگر تیز گرددم بازار
هزار دیوان سازم ز نظم و در هر یک
هزار مدح طرازم چو صد هزار نگار
مشاطه وار عروسان پردگی ضمیر
به پیش تخت کنم جلوه و به مجلس بار
به صیقل صفت و مدح نیک بزدایم
ز تیغ آتش و آیینه هنر زنگار
به اختران خرد بخت را کنم گردون
به لعبتان سخن بزم را کنم فرخار
چو عندلیب سرایم ثنای مدحت تو
چرا ببندم چون باز بسته بر کهسار
یکی به رحمت بر جان و بر تنم بخشای
که من نه در خور بندم شهانه اهل حصار
نگاه کن که چه نیرنگ ها و شعبده ها
به مدحت تو برآرم ز جان و دل هر بار
نه من کفایت عرضه همی کنم به سخن
توان ستود فلک را به رتبت و مقدار
تکلفی نشود در مثل به حلم جبال
تعذری نبود در سمر به جود بحار
چه رنج فکرت باید کشید اگر گویم
که آفتاب منیرست و آسمان دوار
گزیده تر ز همه دولتست دولت تو
گزیده تر ز همه فصل هاست فصل بهار
به پایه ای ز محلت نمی رسد گردون
پدید باشد کآخر کجا رسد گفتار
اگر سزای تو باید همی مدیح و ثنا
مگر گشاده شود بر همه ملوک اشعار
همیشه تا زبر گوی بی مدار سپهر
نجوم و چرخ نیاساید از مسیر و مدار
خدایگانا چون آفتاب ملک افروز
زمانه دارا چون آسمان زمانه گذار
نظاره گاه تو بر تختگاه باد و چمن
نشستگاه تو از ملک فرق باد و کنار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح ابونصر منصور
مملکت را به نصرت منصور
روزگاری پدید شد مشهور
عارض ملک پادشا که ازوست
رایت او چو نام او منصور
نور عدلش زمانه را سایه ست
سایه دولتش جهان را نور
عزم او باد را نگفته عجول
حزم او کوه را نخوانده صبور
ای به ترجیح فخر نامعجب
وی به عز کمال نامغرور
ملک را از تو دولتی عالی
عدل را از تو عالمی معمور
این بدان بی غم از هراس خلل
وان بدین ایمن از نهیب فتور
بارگاه تو کارگاه وجود
پایگاه تو پیشگاه صدور
با عطای تو زار گرید زر
با ثنای تو زور گیرد زور
بر تو بر تن وضیع و شریف
مهر تو در دل اناث و ذکور
غرض از مدت بقای تو بود
رفته و مانده سنین و شهور
سبب عزت و سخای تو گشت
زاده و داده جبال و بحور
گر بپاشی به یک سخا گنجی
نبوی نزد خویشتن معذور
ور برآری به کینه زآب آتش
نشمری بدسگال را مقهور
ملک عدل تا به تخت نشست
به ز رای تو نامدش دستور
باعث لهو را ندید مزید
خوشتر از حسن تو نبودش سور
نرسد بی مؤونت به ذلت
طمعه و دانه وحوش و طیور
نبود بی طراوت بزمت
سیری و مستی نشاط و سرور
تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور
خفتگان فریب کین تو را
بر نیانگیزد از زمین دم صور
جز کف راد تو امید که کرد
غرقه موج آز را به عبور
جز دم داد تو نوید که داد
کشته تیغ ظلم را به نشور
پست اعراض تو نگشت بلند
مست انعام تو نشد مخمور
حشمتت را نخیز باز حریص
دشمنت را گریز زاغ حذور
بدسگال تو و تجمل او
شبهی دارد از سگ و ساجور
نیستش ترس کایمنش کردست
از تو عفو حمول و حلم وفور
طعمه شیر کی شود راسو
مسته چرخ کی شود عصفور
باره تو تبارک الله چیست
گهی آسوده و گهی رنجور
نیک آسان بودش بس دشوار
سخت نزدیک باشدش بس دور
تازش او به حرص چون صرصر
گردش او به طبع چون در دور
تگ او اگر کند عجب نبود
وهم را در صمیم دل محصور
و آتش نعل او بدی نه شگفت
گر مزاج هوا کند محرور
وان بریده پی شکافته سر
در کفت ساحریست چون مسحور
سخت نالان چو ناقه معلول
زار و گریان چو عاشق مهجور
نکته ها گیرد از هنر مرموز
حرفها گیرد از خرد مستور
گل کفاند بخار در میدان
در چکاند ز مشک بر کافور
دیده بی دیدگان برای العین
شکل مقسوم و صورت مقدور
ای به هر فضل ذات تو ممدوح
وی به هر خیر سعی تو مشکور
حله طبع باف وصف تو را
بوده انفاس صدق من مزدور
گوهر گنج سای مدح تو را
گشته غواص ذهن من گنجور
خاطر بدپسند من شاهیست
بر عروسان مدحت تو غیور
جمع کرده ز بهر زیورشان
در منظوم و لؤلؤ منثور
لعبتانی که کرده انفاسش
سر فرازند بر نجوم و بدور
زلفشان از فکنده آهو
لبشان از نهاده زنبور
همگان را به ناز پرورده
دایه رنج در ستور و خدور
نقش کرده به حسن برغیشان
تاج کسری و یاره فغفور
لیکن از رنج برده طبعم هست
راحتی دون نقثت المصدور
فوز نایافته شدم مانده
نجح نایافته شدم مغمور
چون شکایت کنم که فایده نیست
من ضمان علی الکریم یجور
دهر بی منفعت خریست پلید
چرخ بی عافیت سگیست عقور
بوم چالندرست مرتع من
مار و رنگم درین ثقاب و ثغور
کوههایی ست رزمگاه مرا
خواهر جودی و برادر طور
هر بلندی که لنگ و لوک شدست
از پس و پیش آن قبول و دبور
گل سختش به سختی سندان
شخ تندش به تیزی ساطور
میزبانان من سیوف و رماح
میهمانان من کلاب و نمور
غو کوس و غریو بوق مرا
لحن نایست و نغمه طنبور
آرزو باشدم که هر سالی
باشم اندر دو بقعه طنبور
بدو فضل اندرین دو فضل جلیل
غیبت من بدل شود به حضور
که مرا خوشتر از گلاب و عبیر
آب غزنین و خاک لوهاور
نیست روزی دگر چه اندیشه
بر به آمد شد از هوا مقصور
در قدر تا کجا رسد پیداست
قوت آفریده مجبور
کعبه جاه تو ملی و وفیست
به قضای حوائج جمهور
پس چرا اندرو مرا نبود
حج مقبول و عمره مبرور
نه مرا حاجتی ازو مقضی
نه مرا طاعتی ازو مأجور
خود نکردم گنه و گه کردم
هست اندر کرم گنه مغفور
خیره خلق الوف تو بی جرم
به چه معنی ز من شدست نفور
که نسیم صبای لطف تو شد
شب و روز مرا سموم خدور
ویحک ای آسمان سال نورد
کی رهیم از حریق این باحور
آخر ای آفتاب روز افزون
کی دمد صبح این شب دیجور
تا بود باغ و راغ را هر سال
به ربیع و خریف زینت و حور
زلف شاه اسپرغم و روی سمن
چشم بادام و دیده انگور
باد عیشت به خرمی موصوف
باد روزت به فرخی مذکور
روزگارت رهی و بخت غلام
فلکت بنده و جهان مأمور
از ازل دولت تو را توقیع
به ابد نعمت تو را منشور
تر و تازه خزان تو چو بهار
خوی و خرم روان تو چو سحور
ناله صدرت از سرور و سریر
ظلمت بزمت از بخار بخور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - به ابوالفرج نصر بن رستم نوشته است
ای کینه ور زمانه غدار خیره سار
بر خیره تیره کرده به ما بر تو روزگار
هر هفته انده دگر آری به روی ما
رنجی دگر به هر گه در لیل و در نهار
یک روز راحتی و یکی هفته رنج و غم
یک ماه برقراری و یک سال بی قرار
بر بندگان اگر بستیزست کار تو
بر خواجه عمید چرایی ستیزه کار
بر نصر رستم از چه ستمگار گشته ای
در مهتری نبود ستمگر به هیچ کار
آن بوالفرج که داد جهان را ز غم فرج
اکنون هم از جهان تو برآری همی دمار
آن مهتری که دستش دریای قلزم ست
دریا کنار مانده او راست بر کنار
ای چون مه چهارده در کاهش و کمی
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار
ماه ار همه تمام نکاهد هر آنچه هست
آخر برآید از فلک از چه نزار و زار
آخر فزون شود که فزونی ز کاستیست
وز پستی آردش بر بلندی ده و چهار
جویی که آب رفته بود روزی اندرو
آخر هم اندرو کند آن آب رهگذار
این گردش فلک نه همه بر نحوست است
آخر سعادتیست در این اختر و مدار
آخر به کام دل برسی و هوای دل
آخر زمانه با تو کند باز افتخار
ای روزگار خواجه اگر خواجه جو شدی
باز آی باز خواجه و او را به پای دار
دانی که کامگارتر از تو نبود کس
در مرتبت زهر که صغارند و از کبار
خارا خمیر گشت به فرمان او همی
سهمش پدید کرد ز دریا همی غبار
عدلش همی بشست ز دندان مار زهر
فضلش همی برست گل از خاک خشت و خار
ای رای تو بر اسب زمانه سوار نیک
هر چند خود زمانه به ما بود بر سوار
از فر و از سعادت اندر دیار هند
فرشی فکنده ای تو کس از جود پود و تار
امید ما همه به همان روزگار تست
یارب تمام کن تو امید امیدوار
هر چند بارهای گران بر زمین بسیست
آخر چو حلم تو نکشیدست هیچ بار
آمد گه برآمدن آفتاب تو
تا کی ز بام صبح برآید ز کوهسار
ناگه شعاع روی تو بدرخشد ای عمید
خشنود گردد از تو همه ملک هوشیار
ای آنکه از نکویی و از نام نیک تو
بس مرد شوربخت که گشتست بختیار
ای دستگیر شاعر ممدوح با فتوح
ای حق شناس مهتر و حقدار حقگزار
دانی که بنده را بر تو حق خدمتست
آن خدمتی که ماند ز من تا گه شمار
از بنده یادگار جهان ماند مدح تو
هرگز مباد از تو جهان مانده یادگار
از غلظتی و وصلت غلظت همی کند
مر را بزرگ و نکو نام و نامدار
اندیشه برات دهی چون نداشتی
دادی به بنده صلت و شد کار چون نگار
شرح برات بنده به بوبکر گفته شد
طوسی که نیستش به نیشابور و طوس یار
تا آب و آتش آید پیدا همی ز ابر
تا خاک را غبار بود ابر را بخار
عز و بقات باد و سرت سبز و تن درست
دلشاد و شادکام و تن آباد و شادخوار
مسپار دل به انده و گیتی همی سپر
مگذر تو از جهان و جهان خوش همی گذار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - مدح بهرامشاه و التزام به نام آن پادشاه
تا برآمد ز آتش شمشیر بهرامی شرار
داد گیتی را فلک بر ملک بهرامی قرار
کرد بهرام افتخار از ملک شه بهرام شاه
در همه معنی که برتر دیده از این افتخار
گشت ملک و عدل او آباد تا ملکست و عدل
ملک بهرامی لباس و عدل بهرامی نگار
پیش بهرام زمین بهرام گردون بنده شد
در زمانه بندگی ملک او کرد افتخار
بر فلک بهرام گوید دولت بهرام شاه
هر چه مقصودست گیتی را نهاد اندر کنار
زآسمان روح الامین گویان به صد شادی که هست
با ملک بهرام شه بهرام گردون جانسپار
سوخت شمشیر و جان بدسگالان روز رزم
زانکه ببرامست شمشیر تو را آموزگار
برتر آمد مرتبه بهرام را از مهر و ماه
تا ز نامی نام تو اندر جهان شد نامدار
در همه معنی چو احمد بود بهرامی مضا
از پی صدر وزارت کرد او را اختیار
در کف کافی او زان خامه بهرام سیر
سعد و نحس دوستان و دشمنان شد آشکار
این وزارت را که بهرامی است تیغ طبع او
از نشاط خدمت تو گشت خرم روزگار
تا به عون ملک و دین باشند پیش تخت تو
همچو بهرام از مضا هنگام رأی و وقت کار
راویا تو مدح های ملک بهرامی بخوان
ساقیا تو جام های بزم بهرامی بیار
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۰ - ثنای سلطان علاء الدوله مسعود
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
با بتان دلبر نوشاد باش
شاه مسعودی و تا باشد جهان
در سعادت خرم و آباد باش
مقتدای پادشاهانی به ملک
شهریاران را به عدل استاد باش
ملک همزاد تو آمد تو به ناز
در تن این نازنین همزاد باش
خلق گیتی بنده و آزاد تست
دستگیر بنده و آزاد باش
عدل بنیادیست عالی ملک را
تو به حق معمار آن بنیاد باش
در درنگ و حزم ثابت کوه شو
در شتاب و عزم نافذ باد باش
نصرت اندر آبگون پولاد تست
ناصر این آبگون پولاد باش
تا به داد و دین بود پاینده ملک
قطب دین و پیشگاه داد باش
تا عمل نیکو بود پاینده ملک
تو بر نیکان به نیکی یاد باش
همچنین با عزم و حزم جزم زی
همچنین با دست و طبع راد باش
عالم از انصاف تو شادست شاد
شاد باش ای شاه عالم شاد باش
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۷۴ - ستایش شاهزاده خسرو ملک
سپهریست ایوان خسرو ملک
ز دیدار تابان خسرو ملک
ببالد کمال و بنازد شرف
ز دعوی و برهان خسرو ملک
نهاده جهان و فلک چشم و گوش
به ایما و فرمان خسرو ملک
گشاده زبانست و بسته میان
جلالت به پیمان خسرو ملک
نبشته ملک نام های شرف
برو کرده عنوان خسرو ملک
ز شاهان کدامست کامروز نیست
به فرمان و دربان خسرو ملک
بنازد همی تاج و تخت و نگین
ز تمکین و امکان خسرو ملک
سپهرست و ماهست و مهرست و شاه
به یکجا در ایوان خسرو ملک
جدایی نبینی چو به بنگری
میان شرف و آن خسرو ملک
نیاساید از وزن زر و درم
شب و روز وزان خسرو ملک
برفت از جهان تشنگی نیاز
به جود چو باران خسرو ملک
برانداخت آز و نیاز جهان
عطای فراوان خسرو ملک
به یکبار هستند چون بنگریم
همه خلق مهمان خسرو ملک
زمانه به رغبت ثناخوان شود
به پیش ثناخوان خسرو ملک
نکوشد که خلق جهان غرقه شد
در انعام و احسان خسرو ملک
سزا باشد ار وقت ناوردگاه
بود چرخ میدان خسرو ملک
نیارد فلک هیچ جولان نمود
همی پیش جولان خسرو ملک
نباشد اگر بنگری کوه تند
چو یک ران یکران خسرو ملک
بس آسان آسان گذاره شود
ز پولاد پیکان خسرو ملک
همی تا جهانست بر جای باد
جهانبان نگهبان خسرو ملک
هزار آفرین از جهان آفرین
شب و روز بر جان خسرو ملک
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۳ - ثقة الملک طاهربن علی را ستوده است
به طاهر علی آباد شد جهان کمال
گرفت عدل نظام و فزود ملک کمال
رود به حکم وی اندر فلک مدار و مسیر
وزد به امر وی اندر هوا جنوب و شمال
چو مهر مملکت از صدر او فروخته روی
چو چرخ مفخرت از قدر او فراخته یال
ز بهر ساوش زاید ز خاک زر عیار
ز بهر جودش روید ز سنگ سیم حلال
نشاط طبع جز از بزم او ندید پناه
امید روح جز از جود او نیافت منال
هژبر هیبت او بر عدو گذارد چنگ
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
همای دولت او بر ولی گشاید بال
به روز بخشش دستش به مال داد جواب
هر آن کسی که مر او را به مدح کرد سؤال
زهی بزرگی کت هست بر سپهر محل
زهی کریمی کت نیست در زمانه همال
اگر چه رای تو بی شک به قدر کیوانست
به نام ایزد بر ملک مشتریست به فال
تو آن کریم خصالی که چشم چرخ بلند
درین زمانه نبیند چو تو کریم خصال
به حشمت تو چنان شد جهان که بیش زباد
نه زرد گردد برگ و نه چفته گردد نال
عدو ز بار غم ار چه خمیده چوگانست
همی چو گوی نیابد ز زخم سهم تو هال
زوال دشمن دین در کمال دولت تست
کمال دولت شاهیت را مباد زوال
هزار رحمت بر سال و ماه و روز تو باد
که روز بخت تو ماه است و ماه عمر تو سال
بزرگوار خدایا به حال من بنگر
که چون بگشت و همی گردد از جهان احوال
وداع کرد مرا دولت نکرده سلام
فراق جست ز من پیش از آنکه بود وصال
چو باد دی دم من سرد و دم نیارم زد
که دل به تنگی میم است و تن به کوژی دال
درین حصار و در آن سمج تاریم که همی
نیارد آمد نزدیک من ز دوست خیال
ز رنج لرزان چون برگ یافته آسیب
به درد پیچان چو مار کوفته دنبال
گهی ز رنج بپیچم گه از بلا بطپم
چو شیر خسته به تیر و چو مرغ بسته به بال
دلم ز محنت خون گشت و خون همی گریم
همه شب از غم عورات و انده اطفال
چه تنگ روزی مردم که چرخ هر ساعت
در افکند به ترازوی روزیم مثقال
تنم هنوز نگشته ست هم به پیری پیر
ولیک رویی دارم چو روی زالی زال
بدان درست که در حبس و بند بنده تو
عقاب بی پر گشته ست و شیر بی چنگال
ز پیش آنکه زادرار تو بگشتم حال
نشسته بودم با مرگ در جدال و قتال
به فرش و جامه توانگر شدم همی پس از آنک
به حبس جامه من شال بود و فرش بلال
نگاه کن که چگونه زید کسی در حبس
که فرش و جامه او از بلال باشد و شال
غلامکی که جوالیست آنچه او دارد
ز بیم سرما هر شب فرو شدی به جوال
من و غلام و کنیزک بدان شده قانع
که هر سه روز همی یافتیم یک من کال
چو من ندیدم رویینه و برنجینه
ز بس ضرورت قانع شدم همی به سفال
سخن نگفتم چون نرم آن سفال نبود
سفال که دهد چون نیست خود به قدر سفال
بساختی همه اسباب من خداوندا
شدم ز بخشش تو نیک روز و نیکو فال
چو نوعروسان دادی مرا جهاز که هست
چو نوعروسان پایم ز بند در خلخال
ثنای من شنو و از فساد من مشنو
حدیث حاسد مکار و دشمن محتال
خدای بیچون داند که هر چه دشمن گفت
دروغ گفتم دروغ و محال گفت محال
ز رنج و غم نبود هیچ ترس و باک ولی
مرا بخواهد کشتن شماتت جهال
رهی جاه توام لازمست نان رهی
عیال جود توام واجبست حق عیال
ز کس ننالم جمله من از هنر نالم
از آنکه بر تن من جز هنر نگشت وبال
شود به آب گشوده گلو و حیلت چیست
که در گلوی من آویخته است آب زلال
درآمدم پس دشمن چو چرغ وقت شکار
چو چرز برزد ناگه بریش من پیخال
گر او ازین پس گوریش خواندم شاید
وزین حدیث نباید مرا نمود ملال
چو تیغ کند و سیه شد به حبس خاطر من
سپید و بران گردد به یک فسان و صقال
درخت من که همی سایه بر جهان گسترد
نیافت آب و همه خشک شد به استیصال
کنون ز شاخ من ار بار مدح خواهی جست
به دست خویش کن ای دوست مرمرا ز نهال
مرا بدان تو که در پارسی و در تازی
به نظم و نثر ندارد چو من کس استقلال
زبانم ار بنگردد به هر بیان گردد
بیان حکمت سست و زبان دانش لال
گواست بر من ایزد که هر امید که هست
به فضل تست پس از فضل ایزد متعال
بکند چرخت مسعود سعد ریش مکن
چو نال گشتی از رنج و ناله بیش منال
مجوی رزم که بازوت را بشد نیرو
مدار یاره که بازوت را نماند مجال
کریم طبعا رادا به خرمی بنشین
نشاط جوی و کرم کن به طبع نیک سگال
چو سبز گشت چمن لعل می ستان ز بتی
که بر سپیدی رویش بود سیاهی خال
همیشه تا بر دانش به حق گشاده بود
در ثواب و عقاب از ره حرام و حلال
به جشن و بزم تو مدحت ستان و خواسته ده
به مهر و کینه تو ناصح نواز و حاسد مال
چو مهر تابان تاب و چو چرخ گردان گرد
چو ابر باران بار و چو سرو بالان بال
گشاده چشم به دیدار ساقی و معشوق
کشیده گوش به آواز مطرب و قوال
همیشه باد بقای تو در کمال شرف
وزان کمال و شرف دور باد چشم زوال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - هم در ثنای آن شهریار
ای اختیار ایزد دادار ذوالجلال
تاج از تو با شرف شد و تخت از تو با جمال
مسعود شهریاری کز فر عدل تو
بر ملک روزگار چو نام تو شد به فال
کرده نهال جاه تو را دست مملکت
آورده بار عدل و سخا شاخ این نهال
گوید تو را زمانه و خواند تو را فلک
برجیس با سعادت و خورشید بی همال
غران هزبر بر کند از حشمت تو چنگ
پران عقاب بفکند از هیبت تو بال
شبع سبع گذشت که جان عدوت خورد
زان پس که بود بر تن و بر جان او وبال
آورد چند مژده شمال امان تو را
از ملک بی کرانه و از عمر بی زوال
شاها به حال بنده مادح نگاه کن
کز روزگار بروی شوریده گشت حال
تا کرده چرخ موکب دولت ز من تهی
نالم همی ز انده چون مرکب از دوال
شصت و دو سالگی ز تن من ببرد زور
زان پس که بود در همه میدان مرا مجال
اندک شدست صبرم و بسیار گشته غم
از اندکی دخل و ز بسیاری عیال
آرام و خور به روز و شب از من جدا شدست
از هول مرگ دشمن و از بیم قیل و قال
ورچه تنم به ضعف شد از رنج هر زمان
آید همی قویترم این شعر با کمال
شیر مصاف رزمم و پر دل ترم ز شیر
وز بیم یاوه گویان بد دل تر از شکال
از چند گونه بطلان بر من نهند و من
زان بیگنه که باد زبان حسود لال
من خود ز وام ها که درو غرقه گشته تن
با دهر در نبردم و با چرخ در جدال
شاها اگر بخواهد رای بلند تو
از کار این رهی بشود وهن و اختلال
از نان و جامه چاره نباشد همی مرا
این هر دو می بباید گر نیست جاه و مال
در آرزوی آنم کز ملک وضعیتی
آرد به ربع برزگرم ده قفیز گال
کدیه نبود خصلت بنده به هیچ وقت
هر چند شاعران را کدیه بود خصال
هرگز نبود و نیز نباشد که باشدم
از منعمی درآمد و از مکرمی منال
جز در مدایح تو نخیزد مرا سخن
جز بر مواهب تو نباشد مرا سؤال
گر ز ابر آب خواهم و از آفتاب نور
چون بنگرم نباشد نزد خرد محال
چون دیگران توانگر گردم به یک نظر
از آن دهن مرفه گردم به یک مثال
روزی خلق گیتی اندر نوال تست
پاینده باد شاها در گیتی این نوال
تا مهر و سرو باشد و باشد درین جهان
زین بر هوا شعاع و از آن بر زمین ضلال
دیدار تو چهر مهر منیر از نجوم چرخ
ایام تو چو فصل بهار از فصول سال
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲ - مدح ابوالفرج نصر بن رستم
افتخار اهل تیغ ای صاحب اهل قلم
شمع سادات عرب خورشید احرار عجم
ای امین شاه غازی صاحب دیوان هند
روشن از رای تو بینم کار تاریک حشم
ای عمید ملک سلطان بوالفرج اهل فرج
ناصر دین و دیانت خواجه نصر روستم
گنج دانش دایم از بحر دلت پر گوهر است
باغ طبع اهل فضلت گشت چون باغ ارم
چاکر کلک تو گشته بنده رایت شده
هر که هست اندر همه عالم ز اعیان محتشم
جاودان بشکفته بستان گل اقبال تو
زانکه دارد باغ ایران ز ابر تو همواره نم
جاه تو بر اوج کیوان سر برآورد از زمین
جود تو بر فرق فرقد بر نهاد ایدون قدم
آب مهر دوستانت خورده زان خوش گشت عود
خون بدخواهانت خورده گشت از آن رنگین بقم
ناصحان پیوسته از فر تو شاد و بی غمند
حاسدان همواره ز اقبال تو در تیمار و غم
چون تو در عالم نیامد صاحبی با داد و دین
گشته ای از داد و دین اندر همه عالم علم
تا دلت شد بحر معنی لفظ تو در و گهر
خوار شد پیش دل و دستت همه زر و درم
تا تو را دادار داد انصاف و داد اندر جهان
گشت چون سیمرغ پنهان از جهان جور و ستم
نامه ای شد فتح و دولت جود تو بر وی خطاب
دفتری شد عز و ملت جاهت اندر وی رقم
خسرو خسروشکن در مملکت همچون جم است
باز چون آصف تویی روز و شب اندر فضل جم
نیست همچون شاه عالم محتشم شاه ملوک
نیست از ارکان دولت همچو تو کس محتشم
سید اقران خویشی در کفایت روز فضل
همچنان چون صاحب گردان بهیجا روستم
گردش گردون نیارد همچو تو نیکو سیر
دیده گردون نبیند همچو تو عالی همم
از یم طبع تو خیزد گوهر عقل و خرد
گوهر عقل و خرد نیکوترست از در یم
پسته و فندق ز مهر و کین تو آگه شدند
این فم از مدحت گشاد و آن ز بیمت بست فم
هر که در راه خلاف و خشم تو بنهاد پای
رفتنش چون مار بر پشت زمین گشت از شکم
ایزد از خلق تو آرد در جهان پیدا بهار
زان چونیسان اندر آمد زآن شود گیتی خرم
همچو تو مخدوم ناید فضل را هرگز پدید
زین قبل گشتند افاضل مر تو را یکسر خدم
ای همایون طبع تو پیرایه جود و هنر
وی مبارک خاطر تو مایه فضل و کرم
از تو زیباتر نیاید در جهان صاحب بلی
از تو والاتر نباشد در زمین مهتر نعم
ظلمت این شعر رای روشن تو نور کرد
هر کجا آثار نور آمد شود روشن ظلم
بنده بر تو گشتم حلقه در گوش ای عمید
زانکه برناید ز من جز آفرینت هیچ دم
بس فراوان بینوا از فر تو گشته غنی
من هم از فر تو گشتم فارغ از رنج و الم
از تو در هندوستان یافتم من نام جود
قد بختم راست از تو شد کجا بد پر ز خم
در حوالی طوف خواهی کرد بر کام ولی
تا کنی بدخواه شاه از دولت سلطان دژم
تا بود بی قدر دایم در مسلمانی شمن
تا بود در پیش ایزد خار جاویدان صنم
بر بساط سرورانی جاودان دایم بمان
در بهشت ناحیت دلشاد جاویدان بچم
باد میمون و مبارک بر تو این عید جلیل
دشمنان را کن بسان گوسپند و گاو کم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴ - مدیح علاء الدوله مسعود
شاهان پیش را که نکردند جز ستم
شاه زمانه کرد به تیغ و به خشت کم
هست او بلی خلیفه یزدان دادگر
پس کی رضا دهد که رود بر جهان ستم
گویند خسروان زمانه به هر زمان
کامد علاء دولت و دین یادگار جم
ملک عجم به دین عرب کرد منتظم
مسعود پادشاه عرب خسرو عجم
زو کرد عدل ثابت یزدان و قد عدل
زو کرد ظلم زایل صنعش و ما ظلم
از آفتاب طلعت گیتی فروز او
دولت سپید روی شده چون سپیده دم
ای روستم گشاد کشیدی کمان چرخ
گرچه کمان خود نکشیدست روستم
تو راد گنج بخشی و رادان تو را عبید
تو شاه شاه بندی و شاهان تو را حشم
برنامه جلالت و بر جامه شرف
نام تو گشت عنوان جاه تو شد علم
دست تو وقت رادی و طبع تو گاه علم
بحریست از سخاوت و گنجیست از حکم
حشمت برد به درگه فرخنده تو راه
دولت خورد به جان گرامی تو قسم
همچون حضیض باشد بارتبت تو اوج
چون خشک رود گردد با بخشش تو یم
از روی چرخ بوسد ناهید و مشتری
هر جا که همت تو گذارد بر او قدم
جورست بر خزانه و گنج تو از عطا
تا دست جود بر تو شد جود را حکم
از عفو و خشم تو دو نمونه ست روز و شب
وز مهر و کین تو دو نمودست شهد و سم
خم گشت اصل دور سپهر ار نه بی خلاف
عدلت بخواست برد ز پشت سپهر خم
گرد جهان ملک تو چون طوف خواست کرد
چنبر شد از جبلت و آورد سر بهم
در مجلس نعم ز تو گردد توانگر انس
وحش از تو رونق یابد در موقف نعم
ای شاه وحش و انس ز امن تو باشد انس
اندر حریم ملک تو چون وحش در حرم
گر کل این جهان را یک موهبت کنی
طبع تو را نباشد زان موهبت ندم
زر و درم عزیز بود نزد خاص و عام
تا هست و باد نام تو بر زر و بر درم
این زر و این درم که عزیزست زین نهاد
خوار از چه روی شد بر آن طبع پر کرم
یابند ز ایران تو روز عطای تو
با اسب ساز بی مر و با بدره جامه ضم
چون چشم را سیاه کند خنجر سپید
چون بشنود ندای بلا نیزه اصم
یابد ز گرد روی هوا رنگ آبنوس
گیرد ز تیغ پشت زمین گونه بقم
گر همچو بحر موج زند رزمگه به خون
مرباره تو را نرسد تا به پاردم
گر هیچ شیر ماندست اندر همه جهان
از تیر تو گریخته در گوشه اجم
از شکل خویش عبرت گیرد چو در مصاف
هم شکل خویش بیند بر نیزه علم
رخشت همی به نعل برآرد ز بحر دود
تیغت همی به زخم برآرد ز فرق دم
در پیش سطوت تو اجل دل کند تهی
بر خوان نعمت تو امل پر کند شکم
جاه تو را هزار شرف در یکی شرف
رای تو را هزار نعم در یکی نعم
هر لحظه مملکت را نظمی و رونقی
رای تو در وجود همی آرد از عدم
گشت از نهال عدل تو گیتی چنانکه پیش
بر بوستان خزان نکند روی را دژم
شادی دولت تو چنان کرد خلق را
کاندر زمانه بیش نگیرند نام غم
چون ملک و شادی از پی تو آفریده شد
شاه و ملک تو باشی تا حشر لاجرم
خورد آب زندگانی جان تو در ازل
زد دست جاودانی بر عمر تو رقم
بزمیست این که هست سراسر سعود چرخ
پره زده به گرد بساط تو چون حشم
از گونه گونه نعمت وز جنس جنس عطر
در مجلس تو مست شده حس ذوق و شم
چندان لطیف ساخت تو را باز روزگار
تا بوستان عیش تو را کرد چون ارم
همچون شمن همی بپرستد به باغ باد
هر شاخ را که ابر طرازید چون صنم
کرد آفتاب و نم همه طبع جهان دگر
بنگر چه کار دارند این آفتاب و نم
هرگز به حرمت حرم ای شاه مر مرا
نامد به دل که گردم ازینگونه محترم
نه نه چو مدحت افسر حشمت بود سزد
گر مدح گوی تو شود از خلق محتشم
ار جو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو به عجز و به تقصیر متهم
گر رنج تن برین دل من دست یافت باش
ور درد دل برین تن من خیره شد چه غم
کافتاده بود ازین پیش این چرخ شیر زخم
با جان و مال و جاهم چون گرگ در غنم
در بندگیت ازین پس چون کلک چون دوات
بندم میان به جان و گشایم به مدح فم
بستاندم عنایت جاه تو از عنا
برهاندم رعایت رای تو از الم
وز تو جواب بنده بلا و نعم شود
زان پس که داد چرخ جوابش بلا و لم
تا از ظلم به حمله غنیمت برد ضیا
تا از ضیا به طعنه هزیمت شود ظلم
اندر بهار عشرت با خرمی بناز
واندر سرای دولت با خرمی بچم
لهو و نشاط ساخته در بزم تو به طبع
با یکدگر چو زیر و بم از لحن زیر و بم
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۲ - مدح علاء الدوله سلطان مسعود
دولت جوان و ملک جوان و ملک جوان
ملک جهان گرفتن و دادن نکو توان
ای ترک باد جنگ برون کنی یکی ز سر
برخیز و باده در ده بر فتح جنگوان
بنمود خسروان جهان را نموده نی
تیغ علاء دولت و دین خسرو جهان
مسعود پادشاهی کز فر ملک او
آرایش بهار ستد صورت خزان
شاهی که رخش او را دولت بود دلیل
شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان
اندر پی گمانش پی بگسلد یقین
واندر دم یقینش بی بفکند گمان
تا جود او به راه امل گشته بدرقه
نگسست کاروان مکارم ز کاروان
درماندگان کم درمی را سخای او
از دل همی به حاصل هستی کند ضمان
ترسیدگان بی نظیری را امید او
بر درج اعتماد نویسد همی امان
شاها زمین ز قوت اقبال ملک تو
ممکن بود که دست برآرد به آسمان
شاخ گل از نشاط دل افروز بزم تو
واجب بود که جانور آید به بوستان
امنست در حوالی ملک تو کار بند
عدلست در حوالی ملک تو قهرمان
دستت همی زمین را مفلس کند به زر
تیغت همی هوا را قارون کند ز جان
موجود شد ز کوشش تو در شاهوار
معلوم شد ز بخشش تو گنج شایگان
ملک تو عدل را پسری سخت نیک بخت
عدل تو ملک را پدری نیک مهربان
از دست تو ندیده مگر تیغ تو بلای
بر کار تو نکرده مگر گنج تو زیان
گیتی ز کارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عنان
بیند جلالت تو و گوید ثنای تو
گردون و روزگار تو بی چشم و بی دهان
از زخم گام باره تو در صمیم دی
بر کوه لاله رسته و بر دشت ضیمران
تو سوی شیر تاخته از حرص صید شیر
بر سخته زور و قوت بازو به امتحان
برده دو زخم حربه به یک خاستن به کار
کرده دو شیر شرزه به یک حمله بی روان
بگشادشان دو روزن جانکاه بر دو یال
ریزان از آن دو روزن از خون دو ناودان
آغاز کرده خاک زمین را ز خون این
آهار داده سنگ سیه را ز مغز آن
این را نبوده کاری دندان عمر خوار
وان را نداده یاری چنگال جانستان
این سست پنجه گشته از آن بازوی قوی
وان کندیشک مانده از آن خنجریمان
حفظ خدای و تقویت چرخ و سعی بخت
بوده تو را پناه و معین و نگاهبان
تا فتح جنگوان تو در داستان فرود
گم شد حدیث رستم دستان ز داستان
اسباب غزو ساخته چون جد و چون پدر
چون جد و چون پدر کمر فتح بر میان
ره پیش برگرفتی و ناگاه پیش تو
مردان کار دیده و گردان کاردان
بر باره زمانه گذار و زمین نورد
تندر صهیل و اختر سیر و قضا توان
در لعب کر و فر تو گردان چو گردباد
بر عطف طعن و ضرب تو پیچان چو خیزران
خوش بگسلد چو خیزد زنجیر آهنین
باز ایستد به جای به یک تار پرنیان
حزم تو را ز فرق گذشته لب سپر
عزم تو را به گوش رسیده زه کمان
راندی چنانکه خاک نشورید بر زمین
رفتی چنانکه مرغ نجنبید ز آشیان
نادیده راههای تو را روزها اثر
نا داده گرزهای تو را بادها نشان
گه کوه زیر پای تو گه ابر زیردست
گه چرخ همرکاب تو گه وهم همعنان
آن کوه را که خاصه تو را جنگ جای بود
در پیش سجده کرد همی گنبد کیان
پرداختی طریقی مشکل به هفت روز
بر کوفتی ثغوری هایل چو هفت خوان
بر کشوری زدی که درو کیش کافری
سالی هزار بوده به تاریخ باستان
خلقی نه مردم آسا نه آدمی سرشت
با دیو هم سجیت و با غول همزبان
آنجا شراب تیغ چشیدند ناشتا
آنجا غریو کوس شنیدند ناگهان
بسته کمر ز هیبت و ز بیم تیغ تو
جز تیغ آفتاب نیفکنده زیر ران
چون بنگریستند به دستی نبود بیش
از راه کهکشانش تا راه کهکشان
یک خرده یادم آمد و این نیک خرده ایست
شاید که در سخن کنم این خرده را بیان
نمرود ساخت کرکس و آگه نبود از آنک
دارد سپهر گردون زانگونه نردبان
شمشیر آبدار تو در چین فکند زود
فرشی و سایبانی از آتش و دخان
از خون تازه یافت زمین لعل مقنعه
وز گرد تیره یافت هوا مشک طیلسان
گشتی چو شرزه شیر سپاهی به یک نفس
شستی ز کفر و شرک جهانی به یک زمان
نیلوفری حسام تو کشت آن گروه را
بر پشت و سینه لاله و بر چهره زعفران
در هر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کزو نروید جز دار پرنیان
شد غورغار ژرف یک آهنگ رود خون
شد صحن دشت پهن همه کوه استخوان
سعی قوی نمود بیک بیک ضعیف
زخم سبک گزارد همی خنجر گران
خسته ز پیش تیغ تو و نعل رخش تو
خونش به نهروان شد و گردش به قیروان
خاکستری شد آن کوه از آتش نبرد
دودی سیه برآمد زان تیره دودمان
روح الامین فریشتگان را چه گفت گفت
خشنود گشت بار خدای از خدایگان
این چاشنیست شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان
بخت جوان یکی شد با رای پیر تو
ای کرده باز پیر جهان را ز سر جوان
اکنون یکی به پیشگه عدل برنشین
یک هفته حرص جنگ ز خاطر فرونشان
بستان چو ناردان و چو گلنار باده ای
زان کش رخ و لبست چو گلنار و ناردان
شهزاده میزبان و تو مهمان روزگار
بسته میان به خدمت مهمان و میزبان
تا دایمست جنبش گردون و آفتاب
تا واجبست گردش نوروز و مهرگان
از چرخ حل و عقد زمانست بر زمین
وز دهر امر و نهی مکین است بر مکان
از بخت هر مراد که خواهی همی بیاب
وز دهر هر نشاط که داری همی بران
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۲۴ - چیستان و مدح آن سلطان
گوهری جان نمای و پاک چو جان
گوهری پر ز گوهر الوان
زده بر پشت او یکی خایسک
سوده بر روی او بسی سوهان
روشنش کرده هر دو روی آتش
تنکش کرده هر دو روافسان
در دو حدش دو روی او صیقل
زده الماس و یافته مرجان
نه ببینند روی او به یقین
نه بدانند حد او به گمان
زخم او چون قوی ندید ضعیف
دست او چون سبک نیافت گران
چرخ رنگست و همچو چرخ بدو
باز بسته همه صلاح جهان
بر ز ناهید و مشتری و درو
فعل بهرام و گونه کیوان
تیز و روشن چو شعله آتش
سبز و تازه چو شاخی از ریحان
ظلمت حرب را زدوده شهاب
دهن رزم را کشیده زبان
روی تاریک ها بدو روشن
کار دشوارها ازو آسان
تابش او به قصد راندن خون
لرزه او ز حرص بردن جان
بر کند جان و نیستش چنگال
بخورد عمر و نیستش دندان
بوده گردون عدل را خورشید
گشته دعوی ملک را برهان
چرخ قدر ولی به دوست بلند
سود عمر عدو ازوست زیان
دوست را روز رزم و دشمن را
اصل فتحست و مایه خذلان
آلت یمن و گوهر نصرت
آفت خود و فتنه خفتان
یار او لعبتی است زرد و نزار
پیکری بی روان و زرد و نوان
بی قراریست با هزار قرار
ناتوانیست با هزار توان
قد او همچو تاب یافته تبر
سر او همچو آب داده سنان
رویش از خاک دید گونه پیر
تنش از آب یافت زور جوان
رنگ دادست شسته رویش را
نور خورشید و قطره باران
باز کرده دهن سخن گوید
که بود گنگ باز کرده دهان
او کند مشکل را حل
زو شود مبهم زمانه بیان
نه برو دور چرخ پوشیده
نه درو راز روزگار نهان
رفتن راه راست جسته به سر
خدمت شاه راست بسته میان
کار دولت همی بپیرایند
هر دو در دست خسرو ایران
پادشا بوالمظفر ابراهیم
آن به حق خسرو و به حق سلطان
آنکه از مهر زیبدش افسر
وانکه از چرخ شایدش ایوان
خسروی زو چو آسمان برین
مملکت زو چو روضه رضوان
دشت از موکبیست مرکب او
که ازو عاجزست بادبزان
لنگرش چون فروکشید رکاب
باد پایش چو بر کشید عنان
از همه سقطها شدست ایمن
که بتگ در نیابدش حدثان
ای به تو زنده ملت اسلام
وی به تو تازه سنت ایمان
نه چو فرتو مهر در حمل است
نه چو جود تو ابر در نیسان
سرکشان را رسول تو شمشیر
خسروان را خطاب تو دهقان
روح بر جان تو ثناگستر
عقل بر همت تو مدحت خوان
با فنا ناچخ تو هم حمله
با فلک باره تو هم جولان
خسته تیغ تو نرفت و نجست
جسته رزم تو نیافت امان
آتش هیبت تو را باشد
اختر و آسمان شرار و دخان
طبع تیغ تو سرد و خشک آمد
زان شدش خون گرم بر دامان
زخم بر خنجر تو پتک ز دست
به دو نیمه چرا کند سندان
تیر تر از عقاب یابد پر
کرکسان را چرا کند مهمان
از سخای تو نیز گشت و روا
شغل ضراب و پیشه وزان
نه عجب کز سخاوت تو کنون
از زر و سیم بفکند حملان
تکیه بر گنج کن که جود تو را
زر یکساعته ندارد کان
ای زمین را به حق شده خسرو
وی جهان را قبول کرده ضمان
خسروان را ز شاه باقی باد
تا بقای بقا بود به جهان
شصت سال تمام خدمت کرد
پدر بنده سعدبن سلمان
گه به اطراف بودی از عمال
گه به درگاه بودی از اعیان
دختری خرد دارم و پسری
با دو خواهر به بوم هندستان
دختر از اشک دیده نابینا
پسر از روزگار سرگردان
سی چهل تن ز خویش و از پیوند
بسته در راحت تو جان و روان
همه خواهان ملک و دولت تو
در سعادت ز ایزد سبحان
ای رهاننده خلق را ز بلا
زین بلا بنده را تو باز رهان
که دلم تنگ و طبع مظلم کرد
تنگی بند و ظلمت زندان
روز عیشم ز محنت و شدت
تیره چون ظلم و تلخ چون هجران
جرم من گرچه سخت دشوارست
در ره رحمت تو صد چندان
به امید آمده به حضرت شاه
راه زد بر امید من حرمان
مادح شاهم از که جویم عز
بنده شاهم از که خواهم نان
تا کند لعل روی لاله بهار
تا کند زردرنگ برگ خزان
تا بود بر سپهر هفت اختر
تا بود در جهان چهار ارکان
ملک عالیت باد در بیعت
چرخ گردانت باد در فرمان
شده با فتح رای تو قرین
کرده با عدل دولت تو قران
سرطانی به تن پر از علت
سرطانی به دل پر از احزان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳۵ - مدیح محمد بهروز
خدای عز و جل در ازل نهاد چنان
که جمله از دو محمد بود صلاح جهان
ز یک محمد گردد زمانه آسوده
ز یک محمد باشد شریعت آبادان
محمد قرشی و محمد بهروز
که یافت عز و شرف دین و ملک ازین و از آن
وزیر زاده وزیری که از فنون و هنر
ز وصف و نعتش عاجز بود بیان و بنان
کمینه مایه از طبع اوست بحر محیط
کهینه پایه از قدر اوست چرخ کیان
زهی به جاه تو معمور کعبه دولت
زهی به صدر تو منسوب قبله احسان
تویی که چشم وزارت چو تو ندید وزیر
تویی که لفظ کفایت چو تو نداند نشان
زده شکوه تو در شرق و غرب لشکرگاه
فکنده امن تو در بر و بحر شادروان
خطابهای تو را دهر برنهاد به سر
مثال های تو را باز بسته ملک به جان
فروغ عدل تو ایام ملک را خورشید
مضای عزم تو دعوی ملک را برهان
هزار دریا جودی نشسته در مجلس
هزار عالم فضلی نشسته در ایوان
بر عطای تو بسیار جمع دهر اندک
بر ذکای تو دشوار حکم چرخ آسان
به مکرمت ها دادست سیرت تو ظهور
به آرزوها کردست همت تو ضمان
ولوع تو به سخا ممکنست و نزدیکست
که از عیار زر و سیم بفکند حملان
ز تو پذیرد کیوان سعادت برجیس
ز تو ستاند برجیس رفعت کیوان
ضیاء ذهن تو زاید ز چشمه خورشید
نسیم خلق تو خیزد ز روضه رضوان
براعت تو خرد را همی دهد یاری
سخاوت تو امل را همی کند مهمان
کمال را به دهاء تو تیز شد بازار
نیاز را ز عطای تو کند شد دندان
هنر ندید در ایام تو فتور و خلل
ستم نیافت ز انصاف تو نجات و امان
گشاده داد تو بر زخم های جور کمین
کشیده بر تو بر کردگاه آز کمان
نوشته صورت مهر تو در دل اقبال
نشسته لشکر خشم تو در دم حدثان
فلک معالی جاه تو را نکرده قیاس
جهان معانی تو را پاک ندیده کران
هنر سرای تو را راست یافت چون اسلام
خرد هوای تو را پاک دید چون ایمان
به دهر با چو تو داور کجا بود مظلوم
به ملک با چو تو معمار کی شود ویران
به حشمت تو جهان شد چنانکه باد چنین
که حاجتی نبود بیش تیغ را به فسان
زه گریبان طوق است گردن آن را
که پای بیرون آرد ز دامن عصیان
مساعی تو در شر و خیر بست و گشاد
به تیغ صاعقه انگیز و کلک فتنه نشان
فری ز پویه آن بندیی که بند فلک
شود گشاده چو بیرون گذاردش زندان
به رنگ برگ خزان گشته از خزان و بهار
دونده با سه موکل به هم چو باد خزان
به دو زبانی مشهور گشته بی تهمت
به سر بریدن مأخوذ گشته بی طغیان
چو جرم دهر مرکب شده ز ظلمت و نور
چو دور چرخ معین شده به سود و زیان
به زندگانی و مرگی دلیل خلق شدست
که تنش پیری پیرست و سر جوان جوان
چنان گزارد رازی که گویدش خاطر
که گوش نشنودش اینت غایت کتمان
به حل و عقد و به ابرام و نقض در کف تو
همی طرازد و سازد مصالح گیهان
در آن محال که تعویذ جان بود شمشیر
در آن مضیق که زندان تن شود خفتان
زند ز خاک زمین بر هوا تف دوزخ
جهد ز باد هوا بر زمین دم ثعبان
سیه شود شب و از وی شهاب تیغ کند
مثال مردمک چشم صورت شیطان
گران شود سر مردم به زخم های سبک
سبک شود دل گردان به گرزهای گران
چو برگ لرزه درافتد به عضوهای زمین
چو سرمه گرد بخیزد ز دیده های زمان
به گوش پر شود از کوس ناله تندر
به تیغ بردمد از خاک لاله نعمان
شود مطول گوی زمین ز خسته بدن
شود مسطح خم فلک ز جسته روان
چو زهر گردد در کام ها لعاب و دهن
چو مار پیچد در یالها دوال عنان
چنان کز آب شکافد ز آتش دل سنگ
چنان کز آتش خیزد ز آب تیغ دخان
حسام روشن روز امل کند تیره
گران رکاب تو نرخ اجل کند ارزان
ز تیغ و نیزه نداری شکوه و بگرازی
چو تیغ آخته قد و چو نیزه بسته میان
بر آن جهنده پوینده دونده به طبع
که در درنگ یقین است و در شتاب گمان
تبارک الله از آن باره ای که نسبت کرد
تنش به کوه متین و تکش به باد وزان
به یال گردن دریابد او هدایت دست
به پشت و پهلو بشناسد او اشارت ران
چو دست و پایش پرگاروار بگشاید
هزار دایره صورت کند به یک جولان
بره تو ابری و باشی نشسته بر بادی
کزو صنوف قضا و قدر بود باران
به دست فرخت آن آب رنگ صاعقه فعل
کز آبش آتش خیزد ز صاعقه طوفان
هزار زخم ز خایسک خورد و پاره نشد
دو پاره کرد به یک زخم تارک سندان
تویی که قدرت و امکان تو درین گیتی
بقا شدست و فنا اینت قدرت و امکان
کم از بلند محل تو چرخ با رفعت
کم از بزرگ عطای تو بحر بی نقصان
به بزم و رزم کند سجده بذل و بأس تو را
روان حاتم طائی و رستم دستان
همه رضای تو سازد هر آنچه سازد بخت
همه عطای تو را زیبد آنچه زاید کان
به فخر دولت بر دیده مالد آن نامه
که از محمد بهروز باشدش عنوان
به بد نظر نبود هیچ دیده را سوی تو
که نه مژه همه بر پلک او شود پیکان
خلاف نیست که اندر تن مخالف تو
چهار خلط بود دشمن چهار ارکان
بزرگ بار خدایا شنیده ای به خبر
که از نوائب گیتی چه دیده ام به عیان
به رنج بودم عمری ز چرخ بی هنجار
به درد ماندم قرنی ز چرخ نافرمان
دل نژندم گم کرده راه و من ماندم
چو گمرهان متردد چو بی دلان حیران
به تنگی اندر همخانه گشته با ظلمت
به ظلمت اندر همخوابه گشته با خذلان
بلا فراوان راندم نگشت باز بلا
فغان فراوان کردم نکرد سود فغان
ز بس که دیده من روی من بشست به آب
نماند آبش و نزدیک خلق شد خلقان
نبودم آگه کآمد بشارتی ناگه
مرا به عاطفت شاه و رحمت یزدان
گرفت شغلم رونق که بود بی رونق
به باغ مدح تو پیوسته می زنم دستان
همه هوای من آنست کاین سپهر دو تا
به اعتدال شب و روز را کند یکسان
به بوستان ها نظم قلاده گلبن
شود موافق با نقش حله نیسان
کند طبیعت مینا و لعل و پیروزه
هر آنچه ابر دهد در و لؤلؤ و مرجان
ز دست بفت زمین کسوتی کند کهسار
ز کارکرد هوا زینتی زند بستان
برافکنند بهر کوه دیبه ششتر
بگسترند بهر دشت مفرش کمسان
چو نوعروسان باید لباس و پیرایه
ز باد و ابر تن و شاخ عاطل و عریان
به لحن بلبل و قمری ز آبهای چو می
کند پدید دل خلق رازهای نهان
برآید ابر و مسام هوا فرو گیرد
چو مست عاشق دامن کشان و نعره زنان
اگر به آب چو آبستن گران باشد
ز بهر شیر سبک باز مالیش پستان
بدان امید که او را به مهر شیر دهد
شکوفه باز کند در چمن به حرص دهان
به قصد حضرت تو در مراحل آرم روی
چو مهر مرحله آرد برابر میزان
بهار و تابستان من عزم خدمتت یابم
همه سلامت فصل بهار و تابستان
به فخر تا بنبوسم زمین درگه تو
به کام باز نبینم زمین هندستان
من این چنینم و از دولت تو محرومم
چه حیلت است چه با بخت سر زدن نتوان
مگر سپهری و هستی که باشد از تو همی
نصیب هر کس رزق و نصیب من خذلان
نبوده ام دو زبان هرگز و نبود چو من
به خامه دو زبان یک تن اندرین میدان
بود به نظمم در ده لطیفه صد معنی
بود ز گفته من یک قصیده ده دیوان
بگفت من نرسد صد هزار مدحت گو
که هست راوی من صد هزار مدحت خوان
چو من نداری مادح مرا عزیز بدار
چو من نداری بنده مرا ز پیش مران
چنانکه خواهی بینی مرا به هر مجلس
چنانکه خواهی یابی مرابه هر میدان
حدیث دونان بر من به ناسزا مشنو
که سخت زور بماندم به طالع از بهتان
وزان شهید حیات الاالله الرحمت
به من رسید فراوان مکارم الوان
چگونه منکر و کافر شوم به نعمت تو
چو گفته باشم در صد قصیده طیان
ندید کس که مرا بود عادت انکار
ندید کس که مرا خاست تهمت کفران
حسد کنندم و درمان آن ندانم یافت
که دید هرگز داروی درد بی درمان
همیشه رنجه ام و هیچ رنج دانا را
ز رنج ها نبود چون عداوت نادان
درست و راست بگفتم به رحمت ایزد
نه راست گفت منازع به نعمت سلطان
همیشه تا بود از بهر حکم کون و فساد
ستاره در حرکات و سپهر در داوران
ستاره وار بر اقبال پیش دستی کن
سپهروار بر ایام کامرانی ران
همه مراد که جویی ز چرخ یافته گیر
همه نشاط که داری ز چرخ ساخته دان
به طبع دولت با همت تو در بیعت
به طبع نصرت با همت تو در پیمان
به حق که داند گفتن چنانکه داند گفت
ثنا و مدح تو مسعود سعدبن سلمان
بهار گردد بزمت چو این قصیده خوش
به لحن خواند ابوالفتح عندلیب الحان
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۰ - مدح ثقة الملک طاهربن علی
کرد همتای روضه رضوان
ملک سلطان به دولت سلطان
ثقت الملک طاهربن علی
آنکه گردون چو او نداد نشان
آن فلک همت ستاره محل
آن قضا قوت زمانه توان
مهر او آب و کین او آتش
خشم او درد و عفو او درمان
در گشاده ولیش را نصرت
راه بسته عدوش را خذلان
کرده در زیر دست و زیر قدم
همت و رتبتش زمین و زمان
کمترین پایه ای ازین برجیس
کمترین مایه ای از آن کیوان
ای خداوند شاه و شاهی را
از دهای تو اندرین گیهان
زنده گشتست ملک کیخسرو
تازه گشتست عدل نوشروان
به هنرها بکرده ای دعوی
به اثرها نموده ای برهان
خیره از وصف تو روان و خرد
عاجز از مدح تو یقین و گمان
بدسگال تو جنگ پیوستست
برنشسته به باره ای حرمان
کرده از دولت مخالف تیر
برده از بخت سرنگون پیکان
هر زمانی همی گشاید شست
بگسسته زه و شکسته کمان
تو به کلک آن گشاده ای به تیغ
نگشاده ست رستم دستان
خیل عزم تو را ذکاست دلیل
تیغ حزم تو را دهاست فسان
دو زبانیست کلک تو که به دوست
اعتماد زبان شاه جهان
تا زبان آوران همه شده اند
یک زبان در ثنای آن دو زبان
رخ نیکوست زیر خال جمال
دو رخ درج زیر نقش بنان
مرکب فکرتست و همچو سوار
چون سرانگشت بر فشار دران
همه در کردنی دهد ناورد
همه در بودنی کند دوران
زیبدش عرض آفتاب مجال
شایدش طول آسمان میدان
آن فشاند به لحظه ای بر خلق
که نبارد به سالها باران
نکته ای نیز یاد خواهم کرد
شاعر استاخ باشد و کشخان
بزم تو نیست هیچ بی انعام
دست تو نیست هیچ بی احسان
به عطاها بسی تهی کردی
شایگان گنج ها یکان و دوکان
هست چرخ سپهر عمر تو را
صد و پنجاه ساله کرده ضمان
دست بخشش کشیده دار و مدار
همگنان را بهر عطا یکسان
مایه سنگ و خاک چندین نیست
سخت نیکوست این قضیه بدان
تنگدل گردی ار ز بهر عطات
زر و نقره نماند اندر کان
نه بگفتم نکو غلط کردم
که نگردد ز امر تو دوران
گر بگردد فنا زمین به زمین
ور نماند جهان کران به کران
دولتت را خدای عز و جل
آفریند دگر چهار ارکان
دورها در هم آنچنان بندد
که نیابد ره اندر او حدثان
از زمستان چو بهره برداری
آردت نوشکفته تابستان
بنگر اکنون که از پی بزمت
چون برآراست باغ را نیسان
بر همه دشت و که فراز و نشیب
فرش روم است و حله کمسان
نه عجب گر ز حرص عشرت تو
گل دمد سال و ماه در بستان
نه شگفت ار هزار دستان نیز
بر گل از مدح تو زند دستان
ای ازین سمج تنگ دیده من
سرمه که فتاد ناگاهان
گل ندیدم ز خون چو گل شد چشم
خارجست اندرین دو دیده از آن
یادم آمد که هست سالی سه
نه زیادت این و نه نقصان
که نکردی ز بنده یاد شبی
در چمن ها به پیش آن ایوان
در گل افشان تو چه عشرت کرد
مدح خوانان چو رعد و نعره زنان
مطربانت ز گفته های رهی
بر کشیده به آسمان الحان
کرده بنده به شکر نعمت تو
بر بدیهه ترانها پران
یافته از تو با هزار لطف
خلعت و نورهایی دگران
که رکاب و عنان تو نکشد
مگر ابر بهار و باد بزان
حال دیگر شد ای شگفت آری
این چنین است حال چرخ کیان
رنج بسیار بود و گشت اندک
حال دشوار بود و گشت آسان
دشمن و دوست دیده بود که من
پار بودم ز جمله اعیان
اسب بسیار و بنده بی حد
مال انواع و نعمت الوان
ز بس مانی و قرطنانی عجب
تا به حدی که گفت هم نتوان
گفت هر دوستی که بود مرا
کام کمتر کن ای برادر هان
من چو مستان همی دوانیدم
از چپ و راست بر گشاده دهان
بر همه اعتماد آنکه مرا
نتواند که کس نهد بهتان
کرده ام شغل و گفته ام مدحت
که ندیده ست کس چنین و چنان
از عمل نیست یک درم باقی
بر من از هیچ وجه در دیوان
شاه دادست هر چه دارم و هست
صنعت و نعمت آشکار و نهان
مدح ها گفتم و مرا به عوض
داد توقیع هایی بس طنان
من همی گفتم این و هاتف گفت
سبلت و ریش کنده کم جنبان
لاجرم بر بداد کبر و بطر
گشت سامان و کار بی سامان
هستم اینک درین حصار مرنج
کنده و سوخته نه خان و نه بان
زار ناله کنان درین کهسار
بر سر و برزنان درین زندان
پای من خاک را نکرده به گام
چشم من روز را ندیده عیان
موی بر فرق و دیده اندر چشم
پنجه شیر و صورت ثعبان
شکم و پشت من درین یک سال
والله ار یافته ست جامه و نان
یافته ست این ولیک بس اندک
داشته ست آن ولیک بس خلقان
مشتکی گر برنج یابم و من
نزنم جز که راه حول و جلان
ور بود در جهم به گوشت چنانک
کودک شیرخواره در پستان
هر زمانم چنان که مژده بود
گوید این تازه روی زندانبان
بس بود از سرشک تو امسال
اندرین کوه لاله نعمان
ور درین مژده ندهمش چیزی
زند او در دو چشم من پیکان
اندرین سمج کار من شب و روز
مدح سلطان و سوره قرآن
ندهندم همی دوات و قلم
نشنوندم همی نفیر و فغان
من به آواز چون همی خوانم
یاد گیرد ز دور باد وزان
ببرد تا به مدح موج زند
بوم ایران و بقعت توران
گر ز جاه توام امان باشد
دهدم گردش زمانه امان
حکم و فرمان خدای راست بلی
او کند حکم و او دهد فرمان
در دل پاک تو هم او فکند
که برون آریم ازین زندان
بنشانی مرا تو بر خوانی
که ازو زاده چشمه حیوان
که همه آرزوی من نانست
نان چو شد منقطع نماند جان
خلعتی ام دهی ز خاصه خویش
که ازین پیش داده ای زآنسان
باز من بنده را بیارایی
این سرو تن به اطلس و برکان
منت هر لحظه مدحتی خوانم
که نخواندست هیچ مدحت خوان
صورت آن همه شفای بصر
لذت این همه غذای روان
ببرندش چو تحفه دست به دست
بشود در جهان دهان به دهان
تو گشاده دو دست چون حاتم
من زبانی گشاده چو سحبان
گر بود از توام به نعمت سود
نبود از منت به مدح زیان
بس خوشست آرزوی من یارب
تو بدین آرزو مرا برسان
تا دهد بخت رای را یاری
رای تو پیر باد و بخت جوان
با تو اقبال چرخ را تاکید
با تو تایید جاه را پیمان
شاه صاحبقران هفت اقلیم
تو مشار و مشیر حکم قران
ماند یک آرزو بخواهم خواست
شاد بنشین و مطربان بنشان
ایستاده به بوی تو عباس
باده فرمای پنج پیش از خوان
تا چنان سست گرددش گردن
که شود سخت بر همش دندان
آید آواز نوش ساقی او
همچو آواز پتک بر سندان
هر چه گوید مرا رواست روا
دوستی دوستیست بی تاوان
یارب آن روزگار خواهم دید
آن چو مه طلعت و چو مور میان
تو خداوند شاد و خرم زی
تو خداوند کام و دولت ران
در بزرگی چو آفتاب بتاب
در سعادت چو روزگار بمان