عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۷
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۳
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر متقارب
پاره ۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۸۰
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶ - در مدح شاه طهماسب
دولت چو سر به ذروه فتح و ظفر کشید
وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب
بر مسندسرور مکین شاه کامران
دارای آفتاب سریر فلک جناب
تسکین دهندهٔ فتن آخر الزمان
شویندهٔ رخ ظفر از گرد انقلاب
طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان
پرگاردار نقطهٔ کل نقد بوتراب
از یک طرف همای همایون که کام دهر
جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب
از جانب دگر خلف پادشاه روم
از پایبوس او سر خود سود بر سحاب
تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت
بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب
تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت
ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب
وز رخ گشود شاهدا من و امان نقاب
بر مسندسرور مکین شاه کامران
دارای آفتاب سریر فلک جناب
تسکین دهندهٔ فتن آخر الزمان
شویندهٔ رخ ظفر از گرد انقلاب
طهماسب خان پناه جهان شاه شه نشان
پرگاردار نقطهٔ کل نقد بوتراب
از یک طرف همای همایون که کام دهر
جست از رکاب بوسی او گشت کامیاب
از جانب دگر خلف پادشاه روم
از پایبوس او سر خود سود بر سحاب
تاریخ آن قران طلبیدم ز عقل گفت
بوسید کامجوی جهان شاه را رکاب
تاریخ این مقارنه کردم سوال گفت
ماهی عجب رسید به پابوس آفتاب
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۵۳ - قطعه
ای مالک ملک سپه مملکت مدار
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شرارهٔ قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه به خون دل من است
آن ظالم سیه دل خونخوار را بکش
ازرق بود به قول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
در ملک خویش آتش آزار را بکش
بعضی ز کفر پیرو اسلام نیستند
اسلام را مدد کن و کفار را بکش
جمعی ز کینه در پی آزار مردمند
آن دور مردمان دل آزار را بکش
اشرار از شرارهٔ قهر تو امینند
روشن کن این شراره و اشرار را بکش
وی عادل رحیم دل معدلت پناه
در معدلت بکوش و ستمکار را بکش
ما باسگان کوی تو یاریم و غیر غیر
با یار یاری کن و اغیار را بکش
در خاک خفته است مرا دشمنی چو مار
ثعبان تیغ برکش و آن مار را بکش
از ظلم و جور تشنه به خون دل من است
آن ظالم سیه دل خونخوار را بکش
ازرق بود به قول خدا دشمن رسول
آن ازرق منافق غدار را بکش
ور زان که انتقام من از وی نمیکشی
تیغ جفا بکش من بیمار را بکش
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - وله ایضا
شکر کز فیض کرد بار دگر
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به اینی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاهوار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاهزادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن به آسانی
جنبشی بحر لطف ربانی
گوهری از محیط نسل نهاد
رو به ساحل چو نجم نورانی
مهی از برج سلطنت گردید
نور بخش جهان ظلمانی
نازنین صورتی که تصویرش
نیست یارای خامه مانی
معتدل پیکری که تعدیلش
عقل را داده سر به حیرانی
میر سلطان مراد خان که ازوست
در بقا روی عالم فانی
نایب آب سمی جد که قضا است
ابجد آموزش از ادب دانی
لایق داوری و دارائی
قابل خسروی و خاقانی
خلف میرزا محمد خان
صورت لطف و قهر سبحانی
خان نوعهد نوجوانکه باو
میکند فخر مسند خانی
در سرور است تا قیام قیام
از جلوسش سریر سلطانی
آن جهان بان که داده از رایش
بانی این جهان جهان به اینی
وان جوان دل که هست تا ابدش
زیر ران توسن طرب رانی
آن که ایزد نگین ملک باو
داشت با آن گرانی ارزانی
وانکه از رشک خاتمش لب خویش
می گزد خاتم سلیمانی
مدتی کان یگانه بود ز تو
خانهٔ ازدواج را بانی
بود او در محیط نسلش طاق
چون در شاهوار عمانی
گوهر فرد میر شاهی خان
کش معین بادعون یزدانی
چند روزی چو رفت و باز آمد
ابر صلبش به گوهر افشانی
گشت شهزاده دوم پیدا
کاولش کردم آن ثنا خوانی
محتشم این زمان قلم بردار
وز خیالات طبع سبحانی
بهر سال ولادتش بنگار
مه نو شاهزادهٔ ثانی
لیک بر مدت اندرین مصراع
هست چیزی زیاده نادانی
گر شود شاه زاده شهزاده
میشود رفع آن به آسانی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۰ - در مدح منوچهر شروان شاه برای بستن سد باقلانی
قطب سپهر رفعت یعنی رکاب شاه
در اوجدار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب نالهها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
در اوجدار ملک رسید از کران آب
زان پس که تاخت رخش به هرا چو نوبهار
چون باد دی ببست رکاب و عنان آب
وز آرزوی سکهٔ او هم به فر او
زر درست شد درم ماهیان اب
دریاست شاه و زیر رکاب آتشین نهنگ
صافی نهنگ و جای جواهر بسان آب
شمشیر اوست اینهٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب
هرگز که آب دید مصور در آینه
یا آینه که دید مصفا میان آب
هرگز در آینه نتوان دید افتاب
این افتاب و آینه بین در مکان آب
خرقه شد از حسام ملمع نمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان اب
الحق چو صوفیی است مجرد حسام او
کز خون وضو کند نکند امتحان آب
مانا که خسف خاک بدل بود آب را
شاه اطلاع یافت مگر بر نهان آب
ز آب محیط دید کمر بر میان خاک
از جرم خاک بست کمر بر میان آب
انباشت شاه معدهٔ آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب
چندان برآمد از جگر آب نالهها
کافاق گشت زهره شکاف از فغان آب
شه رای کرد چون که علی الله آب دید
کارد بهم دهان علی الله خوان آب
شد آب پیش شاه و شفیع آورید خضر
خضر آمد الغیاث کنان از زبان آب
گفت ای به بسته عین کمال از کمال تو
این یک دو مه گشاده رها کن دهان آب
شاه از برای حرمت خضر از طریق لطف
الیاس را بداد برات امان آب
ترکیب آب و خاک به عون بقاش باد
تا بر بساط خاک سراید زمان آب
خاقانی است پیشرو کاروان شعر
همچون حباب پیشرو کاروان آب
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح جمال الانام حسام الدین
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیمابوار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیدهای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
سیمابوار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیدهای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵۸ - در حماسه
من که خاقانیم عزیز حقم
ز آن که عبدی خطاب من رانده است
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده است
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده است
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده است
ناوک وهم بر نشانهٔ غیب
خاطر تیز تاب من رانده است
گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است
که فضول از جناب من رانده است
بخت اگر خفت رای بیدار است
کز پی پاس خواب من رانده است
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده است
وین فلک گرچه بد عمل داری است
هم به نیکی حساب من رانده است
به همه جای نان من پخته است
به همه جوی آب من رانده است
ز آن که عبدی خطاب من رانده است
هرچه یارب ندای حق راندم
لاتخف حق جواب من رانده است
من به کنجی و حق به هفت اقلیم
مدد سحر ناب من رانده است
پیک انفاس بر طریق مراد
دعوت مستجاب من رانده است
ناوک وهم بر نشانهٔ غیب
خاطر تیز تاب من رانده است
گرچه دولت ضعیف، عقل قوی است
که فضول از جناب من رانده است
بخت اگر خفت رای بیدار است
کز پی پاس خواب من رانده است
فضلای زمانه را یک یک
چرخ زیر رکاب من رانده است
وین فلک گرچه بد عمل داری است
هم به نیکی حساب من رانده است
به همه جای نان من پخته است
به همه جوی آب من رانده است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در مدح رکن الدین محمدبن عبد الرحمن طغان یزک
میر کشور گشای رکن الدین
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
که درش دیو را شهاب کند
حرز امت محمد آنکه ز حلم
کنیتش دهر بوتراب کند
فخر آل طغان یزک که فلک
فلک الدولتش خطاب کند
خیمهٔ دولتش بر آن زد چرخ
که ز حبل اللهش طناب کند
آتش تیغ صرصر انگیزش
زهرهٔ بوقبیس آب کند
عکس رای سماک پیرایش
قلب را کیمیای ناب کند
بخت بیدار خواب دیدهٔ او
فتنه را شیر مست خواب کند
رنگ تیغش میان خون عدو
صوفیی دان که کار آب کند
گر جهان حصنهای دوشیزه
عقد بندد بر او صواب کند
که عجوز جهان سپید سری است
کز سر کلک او خضاب کند
نوک منقار کبک را عدلش
گاز ناخن بر عقاب کند
آفتاب از کفش به تب لرزه است
کانجم جود فتح باب کند
چون به تب لرزه آفتاب در است
عرق سرد چون سحاب کند
آفتاب ار ز خاک زر سازد
بختش از خاک آفتاب کند
به سخن در خراب گنج نهد
به سخا گنج را خراب کند
دهر چندان مناقبش داند
که به دست چپش حساب کند
گرچه وهنی رسید از ایامش
زودش ایام کامیاب کند
کوه چون سر سپید گشت از برف
چرخ زلفش بنفشه تاب کند
گنج اخلاص داشت خاقانی
زان گهر ریز آن جناب کند
هر سحر گویمش دعای به خیر
ایزد ارجو که مستجاب کند
در غربت اگر ز درد دل نالم
هم نالهٔ من پزشک من باشد
واندر تب اگر مزوری سازم
اشکم تر من تمشک من باشد
گویم همه روز مغز پالایم
و آن را که شنود رشک من باشد
وانگاه پی مغز خشک پالوده
پالودهٔ من سرشک من باشد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - در مدح مجاهد الدین نظام
مدار ملک جهان بر مجاهد الدین است
که چرخ بارگه احتشام او زیبد
امیر عادل سلطان دل و خلیفه همم
که حصن شام و عرب از حسام او زیبد
قباد قلعه ستان قهرمان افسر بخش
که صاحب افسر ایران غلام او زیبد
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام او زیبد
اتابک است ز بهر نشام گوهر ملک
ملک شهی که مجاهد نظام او زیبد
دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله
که داغ ناصیهٔ هر دو نام او زیبد
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبهوار فلک در لگام او زیبد
حلی گردن خورشید و طوق جید اسد
ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد
جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد
کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد
سوار همتش از عرش مرکبی دارد
که زیور شه انجم ستام او زیبد
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد
بلند بال کند جود پست قامت را
چنان که عرش به بالای نام او زیبد
طراز خاصه ز اقبال عام او شاید
حصار عامه ز انعام عام او زیبد
اگر زمانه ز نام کرام حرز کند
مجاهد الدین حرز کرام او زیبد
هنوز عهد مقامات مهدی ار نرسید
امیر عادل قائم مقام او زیبد
کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت
حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد
نعامهای که به ترک هوای مرغان گفت
ز خبث آتش و آهن طعام او زیبد
به پای همت او هفت چرخ شش گام است
که فرق هشت جنان زیر گام او زیبد
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد
مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد
چنان که از صفت ناتمام او زیبد
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد
برید و بست سر بخل را به تیغ کرم
چنین غزا صفت انتقام او زیبد
زمانه حیدر اسلام خواندش پس ازین
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد
هزار جان سکندر صفات خضر صفا
نثر چشمهٔ حیوان جام او زیبد
اگر تنم نه زبان موی میکند به ثناش
به جای موی سنان بر مسام او زیبد
به سعی اوست جهانگیر گشته سیف الدین
که پر نسر فلک بر سهام او زیبد
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد
ز خسروان جهان خود مجاهد الدین است
که مرغ همت ما صید دام او زیبد
ز صد هزار خلف یک خلف بود چو حسین
که نفس احمد بختی رام او زیبد
ز صد هزاران بختی یکی نجیب آید
که کتف احمد جای زمام او زیبد
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد
اگر به جود بها بر نهد عروس مرا
به قیمتی که فزاید خرام او زیبد
جهان پیر به ناکام و کام بندهٔ اوست
که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد
جناب موصل ازو مکهٔ مبارک باد
که جملگی ممالک به کام او زیبد
اگرچه باز سپید است جان خاقانی
کبوتر حرم است احترام او زیبد
که چرخ بارگه احتشام او زیبد
امیر عادل سلطان دل و خلیفه همم
که حصن شام و عرب از حسام او زیبد
قباد قلعه ستان قهرمان افسر بخش
که صاحب افسر ایران غلام او زیبد
نه نه قباد مخوان کیقباد خوانش از آنک
قباد چاوش روز سلام او زیبد
اتابک است ز بهر نشام گوهر ملک
ملک شهی که مجاهد نظام او زیبد
دوم نظام و سوم جعفر است لا ولله
که داغ ناصیهٔ هر دو نام او زیبد
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبهوار فلک در لگام او زیبد
حلی گردن خورشید و طوق جید اسد
ز عکس خنجر مریخ فام او زیبد
جهان به پرچم و طاس و رماح او نازد
کز این دو مادت نور و ظلام او زیبد
سوار همتش از عرش مرکبی دارد
که زیور شه انجم ستام او زیبد
فراخ بال کند عدل تنگ قافیه را
چنان که چرخ ردیف دوام او زیبد
بلند بال کند جود پست قامت را
چنان که عرش به بالای نام او زیبد
طراز خاصه ز اقبال عام او شاید
حصار عامه ز انعام عام او زیبد
اگر زمانه ز نام کرام حرز کند
مجاهد الدین حرز کرام او زیبد
هنوز عهد مقامات مهدی ار نرسید
امیر عادل قائم مقام او زیبد
کسی که درگه جنت مثال او بگذاشت
حمیم دوزخیان قوت کام او زیبد
نعامهای که به ترک هوای مرغان گفت
ز خبث آتش و آهن طعام او زیبد
به پای همت او هفت چرخ شش گام است
که فرق هشت جنان زیر گام او زیبد
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد
مگر که بخل شبی بر کرم شبیخون کرد
چنان که از صفت ناتمام او زیبد
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد
برید و بست سر بخل را به تیغ کرم
چنین غزا صفت انتقام او زیبد
زمانه حیدر اسلام خواندش پس ازین
که ذوالفقار ظفر در نیام او زیبد
هزار جان سکندر صفات خضر صفا
نثر چشمهٔ حیوان جام او زیبد
اگر تنم نه زبان موی میکند به ثناش
به جای موی سنان بر مسام او زیبد
به سعی اوست جهانگیر گشته سیف الدین
که پر نسر فلک بر سهام او زیبد
منم که گردن من وامدار خدمت اوست
که گردن ملکان زیر وام او زیبد
هزار فصل بدیع است و صد چو فضل ربیع
هزار مرغ چو من بو تمام او زیبد
ز خسروان جهان خود مجاهد الدین است
که مرغ همت ما صید دام او زیبد
ز صد هزار خلف یک خلف بود چو حسین
که نفس احمد بختی رام او زیبد
ز صد هزاران بختی یکی نجیب آید
که کتف احمد جای زمام او زیبد
عروس طبع بر او عقد بستم از سر عقل
بدان صداق که از اهتمام او زیبد
اگر به جود بها بر نهد عروس مرا
به قیمتی که فزاید خرام او زیبد
جهان پیر به ناکام و کام بندهٔ اوست
که بکر بخت جوان جفت کام او زیبد
جناب موصل ازو مکهٔ مبارک باد
که جملگی ممالک به کام او زیبد
اگرچه باز سپید است جان خاقانی
کبوتر حرم است احترام او زیبد
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
ای روح صفات اهرمن بند
وی نوک سنان آسمان رند
در نعش و پرن زنند طعنه
نظم تو و نثرت ای خداوند
هر بیخ ستم که دهر بنشاند
رای تو به دست عقل برکند
افریدون دولتی عدو را
در زندان آر و پای بربند
کو نیست به جور کم ز ضحاک
نی زندانت کم از دماوند
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زر کند
تو نیز به زیر ران در آری
آن رخش تکاور هنرمند
گوئی که خدای آفریده است
قلزم ز بر ستام اروند
بینند به خوند خصم و بر خصم
تیغ تو گری و آسمان خند
انشاء الله که فتح و نصرت
با رایت تو کنند پیوند
وی نوک سنان آسمان رند
در نعش و پرن زنند طعنه
نظم تو و نثرت ای خداوند
هر بیخ ستم که دهر بنشاند
رای تو به دست عقل برکند
افریدون دولتی عدو را
در زندان آر و پای بربند
کو نیست به جور کم ز ضحاک
نی زندانت کم از دماوند
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زر کند
تو نیز به زیر ران در آری
آن رخش تکاور هنرمند
گوئی که خدای آفریده است
قلزم ز بر ستام اروند
بینند به خوند خصم و بر خصم
تیغ تو گری و آسمان خند
انشاء الله که فتح و نصرت
با رایت تو کنند پیوند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸۵
روزی میان بادیه بر لشکر عجم
دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنانکش چو آفتاب
کز نوک نیزهشان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان
آمد ز برق نیزهٔ آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید
دست عرب چو غمزهٔ ترکان سنان کشید
دیوان میغ رنگ سنانکش چو آفتاب
کز نوک نیزهشان سرکیوان زیان کشید
میغ از هوا به یاری آ میغ چهرگان
آمد ز برق نیزهٔ آتش فشان کشید
ما عاجز دو میغ که بر دامن فلک
قوس قزح علامتی از پرنیان کشید
من در کمان نظاره که ناگه برید بخت
چون آب در دوید و چو آتش زبان کشید
گفتا مترس ازین گره ناخدای ترس
کاینک خدای کعبه بر ایشان کمان کشید
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۵ - در شکر عطای جاریه که پادشاه وقت به او کرده است
خسروا خاقانی عذرا سخن هندوی توست
هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک
او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست
عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک
خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک
تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک
برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف
در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک
روی در دریای دولت، پشت بر کوه بقا
کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک
برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار
راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک
چون ز دار الظلم شروان ناتوانش یافتی
شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک
چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان
خانهٔ بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک
مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود
خانهٔ رستم به عنقا دادی احسنت ای ملک
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمنآسا دادی احسنت ای ملک
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک
نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک
هندوئی را ترک عذرا دادی احسنت ای ملک
او غلام داغ بر رخ عنبر درگاه توست
عنبری را در دریا دادی احسنت ای ملک
خادمش گردند خاتونان خرگاه فلک
تا ورا خاتون یغمادادی احسنت ای ملک
برقراخان شب و آقسنقر روز از شرف
در طغان شاهیش طغرا دادی احسنت ای ملک
روی در دریای دولت، پشت بر کوه بقا
کز جوار حضرتش جا دادی احسنت ای ملک
برگرفتی آب از خاک سیه خورشیدوار
راوقش کردی و بالا دادی احسنت ای ملک
چون ز دار الظلم شروان ناتوانش یافتی
شربت عدلش مصفا دادی احسنت ای ملک
چون غریبش یافتی چون عقل و چون عقل از جهان
خانهٔ بالاش ماوی دادی احسنت ای ملک
ساختی کاخ سلیمان جای بانوی سبا
پس به دست مرغ گویا دادی احسنت ای ملک
مرغ را دیدی که عنقا مهر و زال اندیشه بود
خانهٔ رستم به عنقا دادی احسنت ای ملک
بهمن اسفندیاری کاخ رستم سیستان
سیستان را بهمنآسا دادی احسنت ای ملک
خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا
حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک
نایب یزدان توئی امروز و چون یزدان مرا
خلد بخشیدی و حورا دادی احسنت ای ملک
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - شکرانهٔ صلت اسپهبد کیالواشیر
ای جهان داوری که دوران را
عهد نامهٔ بقا فرستادی
وی کیان گوهری که کیوان را
مدد از کبریا فرستادی
عزم را چند روزه ره به کمین
راه گیر قضا فرستادی
پیش مهدی که پیشگاه هدی است
عدل را پیشوا فرستادی
آب دین رفته بود از آتش کفر
رفته را باز جا فرستادی
وقت قدرت سهیل را ز یمن
به سلام سها فرستادی
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی
کرکسان را ز چرخ چون گنجشک
در دم اژدها فرستادی
به سم کوه پیکران در رزم
کوه را در هوا فرستادی
ز آب تیغ کیالواشیری
آتش اندر وغا فرستادی
آخر نام خویش را بر چرخ
بیم نار بلا فرستادی
از سنا برق آتش شمشیر
عرشیان را سنا فرستادی
شررش در کواکب افکندی
دودش اندر سما فرستادی
کوه را زهره آب گشت وببست
کامتحانش از دها فرستادی
زهرهٔ آب گشتهٔ کوه است
که ثنا را جزا فرستادی
نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد
که به خلق خدا فرستادی
هرچه خورشید زاده بود از خاک
هم به خورشید وا فرستادی
اعظم اسپهبدا به خاقانی
گنج خاقان عطا فرستادی
بدرهها دادی از نهان و کنون
حلهها بر ملا فرستادی
چشمهها راندی از مکارم و باز
قلزمی از سخا فرستادی
اسمانی که اختران دادی
مهر و مه بر قفا فرستادی
هر زری کافتاب زاد از کان
به رهی بارها فرستادی
پس ازین آفتاب بخشی از آنک
نقد کان را فنا فرستادی
پارم امسال شد به سعی عطات
که مثال رضا فرستادی
جان مصروع شوق را ز مثال
خط حرز و شفا فرستادی
چو سه حرف میانهٔ نامت
از قبولم لوا فرستادی
خاطرم مریمی است حامل بکر
که دمیش از صبا فرستادی
مریمی کش هزار و یک درد است
صد هزارش دوا فرستادی
من به جان کشتهٔ هوای توام
کشته را خون بها فرستادی
خون بها گر هزار دینار است
تو دو چندان مرا فرستادی
زین صلت کو قصاص کشتن راست
من شدم زنده تا فرستادی
گنج عرشی گشایمت به زبان
که مرا کیمیا فرستادی
همه دزدان گنج من کورند
تا مرا توتیا فرستادی
من نیایشگر نیای توام
که صلت چون نیا فرستادی
بخشش تو به قدر همت توست
نه به قدر ثنا فرستادی
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی
فضل و فطنت سپاسدار تو اند
کاین عطیت به ما فرستادی
نشنوی آنکه حاسدان گویند
کاین همه زر چرا فرستادی
نفخهٔ روح اول البشر است
که به مردم گیا فرستادی
سال قحط انگبین و شیر بهشت
به لبی ناشتا فرستادی
ماه دی کرم پیله را از قوت
پیل بالا نوا فرستادی
کرم شبتاب را شب یلدا
در بن چه ضیا فرستادی
در سراب وحش به نیلوفر
ز ابر همت نما فرستادی
شاهباز کلاه گمشده را
در زمستان قبا فرستادی
بد نکردی و خود نکو دانی
کاین نکوئی کجا فرستادی
دانم از جان که را ستودم و باز
دانی احسان که را فرستادی
افسر زر چو شاه دابشلیم
بر سر بید پا فرستادی
ثانی اسکندری، ارسطو را
گنج بیمنتها فرستادی
شاه نعمان کفی و نابغه را
زر و فر و بها فرستادی
مصطفی دولتا سوی حسان
خلعه چون مصطفا فرستادی
مرتضی صولتا سوی قنبر
هدیه چون مرتضی فرستادی
برگشایم در فلک به دعات
که کلید دعا فرستادی
باش تاج کیان که بر سر چرخ
تاج عز و علا فرستادی
عهد نامهٔ بقا فرستادی
وی کیان گوهری که کیوان را
مدد از کبریا فرستادی
عزم را چند روزه ره به کمین
راه گیر قضا فرستادی
پیش مهدی که پیشگاه هدی است
عدل را پیشوا فرستادی
آب دین رفته بود از آتش کفر
رفته را باز جا فرستادی
وقت قدرت سهیل را ز یمن
به سلام سها فرستادی
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی
کرکسان را ز چرخ چون گنجشک
در دم اژدها فرستادی
به سم کوه پیکران در رزم
کوه را در هوا فرستادی
ز آب تیغ کیالواشیری
آتش اندر وغا فرستادی
آخر نام خویش را بر چرخ
بیم نار بلا فرستادی
از سنا برق آتش شمشیر
عرشیان را سنا فرستادی
شررش در کواکب افکندی
دودش اندر سما فرستادی
کوه را زهره آب گشت وببست
کامتحانش از دها فرستادی
زهرهٔ آب گشتهٔ کوه است
که ثنا را جزا فرستادی
نی نی آن زر ز نور خلق تو زاد
که به خلق خدا فرستادی
هرچه خورشید زاده بود از خاک
هم به خورشید وا فرستادی
اعظم اسپهبدا به خاقانی
گنج خاقان عطا فرستادی
بدرهها دادی از نهان و کنون
حلهها بر ملا فرستادی
چشمهها راندی از مکارم و باز
قلزمی از سخا فرستادی
اسمانی که اختران دادی
مهر و مه بر قفا فرستادی
هر زری کافتاب زاد از کان
به رهی بارها فرستادی
پس ازین آفتاب بخشی از آنک
نقد کان را فنا فرستادی
پارم امسال شد به سعی عطات
که مثال رضا فرستادی
جان مصروع شوق را ز مثال
خط حرز و شفا فرستادی
چو سه حرف میانهٔ نامت
از قبولم لوا فرستادی
خاطرم مریمی است حامل بکر
که دمیش از صبا فرستادی
مریمی کش هزار و یک درد است
صد هزارش دوا فرستادی
من به جان کشتهٔ هوای توام
کشته را خون بها فرستادی
خون بها گر هزار دینار است
تو دو چندان مرا فرستادی
زین صلت کو قصاص کشتن راست
من شدم زنده تا فرستادی
گنج عرشی گشایمت به زبان
که مرا کیمیا فرستادی
همه دزدان گنج من کورند
تا مرا توتیا فرستادی
من نیایشگر نیای توام
که صلت چون نیا فرستادی
بخشش تو به قدر همت توست
نه به قدر ثنا فرستادی
همچنین بخش تا چنین گویند
که سزا را سزا فرستادی
فضل و فطنت سپاسدار تو اند
کاین عطیت به ما فرستادی
نشنوی آنکه حاسدان گویند
کاین همه زر چرا فرستادی
نفخهٔ روح اول البشر است
که به مردم گیا فرستادی
سال قحط انگبین و شیر بهشت
به لبی ناشتا فرستادی
ماه دی کرم پیله را از قوت
پیل بالا نوا فرستادی
کرم شبتاب را شب یلدا
در بن چه ضیا فرستادی
در سراب وحش به نیلوفر
ز ابر همت نما فرستادی
شاهباز کلاه گمشده را
در زمستان قبا فرستادی
بد نکردی و خود نکو دانی
کاین نکوئی کجا فرستادی
دانم از جان که را ستودم و باز
دانی احسان که را فرستادی
افسر زر چو شاه دابشلیم
بر سر بید پا فرستادی
ثانی اسکندری، ارسطو را
گنج بیمنتها فرستادی
شاه نعمان کفی و نابغه را
زر و فر و بها فرستادی
مصطفی دولتا سوی حسان
خلعه چون مصطفا فرستادی
مرتضی صولتا سوی قنبر
هدیه چون مرتضی فرستادی
برگشایم در فلک به دعات
که کلید دعا فرستادی
باش تاج کیان که بر سر چرخ
تاج عز و علا فرستادی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - در مدح علاء الدین اتسز شاه خوارزم
افاق زیر خاتم خوارزم شاهی است
مانا ز بخت یافت نگین پیمبری
پیش سپید مهرهٔ قدرش زبونتر است
از بانگ پشه دبدبهٔ کوس سنجری
از بهر آنکه نامهٔ درگاه او برد
عنقا کمر ببست برای کبوتری
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهدید میرسد که رها کن ستمگری
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری
تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری
شمشیر گوشت خوارهٔ او را مزوری است
آنکس که خورد رست ز دست مزوری
گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری
روح القدس به خدمت او میخورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروری
سوگند خورد عاقلهٔ جان به فضل و عدل
کز روی عدل گستری و فضل پروری
خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است
خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری
مانا ز بخت یافت نگین پیمبری
پیش سپید مهرهٔ قدرش زبونتر است
از بانگ پشه دبدبهٔ کوس سنجری
از بهر آنکه نامهٔ درگاه او برد
عنقا کمر ببست برای کبوتری
چرخ کبود را ز حسام بنفش او
تهدید میرسد که رها کن ستمگری
از دهر زاد و دهر فضولی نمای را
خون ریختی گرش نبدی حق مادری
تیغش ز چار شهر خراسان خراج خواست
از چار شهر چه که ز نه چرخ چنبری
شمشیر گوشت خوارهٔ او را مزوری است
آنکس که خورد رست ز دست مزوری
گر خصم او بجهد طلسمی بساخته است
آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری
گوساله گرچه بهر خلاف خدای بود
نطق از خدای یافت نه از سحر سامری
گردون مگر مصحف نامش شنوده بود
کابشر نوشت نامش بر تاج مشتری
روح القدس به خدمت او میخورد قسم
کامروز در زمانه تو اسلام پروری
سوگند خورد عاقلهٔ جان به فضل و عدل
کز روی عدل گستری و فضل پروری
خوارزم شه هزار چو محمود زاولی است
خاقانی از طریق سخن صد چو عنصری
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۵۱
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۶