عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کسایی مروزی : دیوان اشعار
بخشندگی ممدوح
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۷
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۸
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۰
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۷
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۱۹
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۱
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۳
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۲۹
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۵
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۳۹
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۸
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۳
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۵۴
ملکالشعرای بهار : گزیده اشعار
دیگران کاشتند و ...
شاه انوشیروان به موسم دی
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین
جوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»
رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای
که در آن بود مردم بسیار
اندر آن دشت پیرمردی دید
که گذشته است عمر او ز نود
دانهٔ جوز در زمین میکاشت
که به فصل بهار سبز شود
گفت کسری به پیرمرد حریص
که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است
تو کنون جوز میکنی به زمین
جوز ده سال عمر میخواهد
که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد
گردکان کشتنت چه کار آید؟»
مرد دهقان به شاه کسری گفت:
« مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم
ما بکاریم و دیگران بخورند»
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
همت چه برفرازد از شرم فقر ما دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چونکاسهٔگد دست
قدر غنا چه داند ذلتپرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط میکشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفتهست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بیننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخنآزما دست
حرصحصول مطلب، بینشئهٔجنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولیست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفتکش گل و مل
بایدکشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقشپا قستیم ما هم به پرپا دست
عریان تنی لباسیم کو آستین کجا دست
بیانفعالی از ما ناموس آبرو برد
تا جبهه بیعرق شد شستیم از حیادست
هرجا لب سؤالی شد بر در طمع باز
دیگر به هم نیاید چونکاسهٔگد دست
قدر غنا چه داند ذلتپرست حاجت
برپشت خود سوار است از وضع التجادست
یاران هزار دعوی از لاف پیش بردند
از اتفاق با لب طرح است در صدا دست
گردون ناپشیمان مغلوب هیچکس نیست
سودن مگر بیازد بر دست آسیا دست
ای صحبت ازدل تنگ تهمت نصیب شبنم
این عقده گرگشودی تا آسمان گشا دست
چاک لباس مجنون خط میکشد به صحرا
اینجا هزار دامن خفتهست جیب تا دست
تغییر رنگ فطرت بیننگ سیلیی نیست
روز سیاه دارد درکسوت حنا دست
دریوزهٔ طراوت یمنی ندارد اینجا
چون نخل عالمی را شد خشک بر هوا دست
بر قطع زندگانی مشکل توان جدا کرد
از دامن هوسها، این صدهزار پا، دست
رعنایی تجما، مست خراش دلهاست
هرگاه پنجه یازبد، شد ناخنآزما دست
حرصحصول مطلب، بینشئهٔجنون نیست
از لب دو گام پیش است در عرصهٔ دعا دست
از دستگیری غیر در خاک خفتن اولیست
همچون چنار یارب روید ز دست ما دست
حیف است سعی همت خفتکش گل و مل
بایدکشید از این باغ، یا دامن تو، یا، دست
بیدل درپن بیابان خلقی به عجز فرسود
چون نقشپا قستیم ما هم به پرپا دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
تا بهکی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست
برخطتسلیم میباید چونقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست
سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موجکی ماند نهان
گرد بیتابی چورنگ آخربهروی ما نشست
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست
صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه
این غبار آخر به درد بیعصاییها نشست
نخلهای اینگلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندیکرد استغنا نشست
صرفجست وجویخودکردیم عمراما چهسود
هستی ما هم بهروزشهرت عنقا نشست
درکفن باقیست احرام قیامت بستنت
گر توبنشینی نخواهد فتنهات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم
داغ شد هرکس بهپهلوی من شیدانشست
برخطتسلیم میباید چونقش پا نشست
مگذر از وضع ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست
سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موجکی ماند نهان
گرد بیتابی چورنگ آخربهروی ما نشست
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست
صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه
این غبار آخر به درد بیعصاییها نشست
نخلهای اینگلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندیکرد استغنا نشست
صرفجست وجویخودکردیم عمراما چهسود
هستی ما هم بهروزشهرت عنقا نشست
درکفن باقیست احرام قیامت بستنت
گر توبنشینی نخواهد فتنهات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم
داغ شد هرکس بهپهلوی من شیدانشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
جوشحرصاز یأس منآخر ز تابوتب نشست
گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال
برتبسمکرد شوخی خط برون لب نشست
مگذرید از راستیها ورنه طبعکج خرام
میرسد جاییکه باید بر دم عقرب نشست
طالع دون همتان خفتهست در زیر زمین
بر فلک باور ندارم از چنینکوکبنشست
دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق
شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست
بیش از این بر پیکر بیحس مچینید اعتبار
مشتخاکیگل شدو چونخشتدر قالبنشست
شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنیست
بوسهداد اول رکاب آنکسکه بر مرکب نشست
روز اول آفرینشها مقام خود شناخت
آفرین بروصف و لعنت بر زبانسبنشست
انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم
هرکجا تبخالهایگلکرد شورتبنشست
میکشیکردیم و آسودیم از تشویش وهم
کرد چندین مذهب از یکجرعهٔ مشربنشست
بیدل ازکسب ادب ظلم است بر آزادگی
نالهدارد بازی طفلیکه درمکتب نشست
گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال
برتبسمکرد شوخی خط برون لب نشست
مگذرید از راستیها ورنه طبعکج خرام
میرسد جاییکه باید بر دم عقرب نشست
طالع دون همتان خفتهست در زیر زمین
بر فلک باور ندارم از چنینکوکبنشست
دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق
شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست
بیش از این بر پیکر بیحس مچینید اعتبار
مشتخاکیگل شدو چونخشتدر قالبنشست
شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنیست
بوسهداد اول رکاب آنکسکه بر مرکب نشست
روز اول آفرینشها مقام خود شناخت
آفرین بروصف و لعنت بر زبانسبنشست
انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم
هرکجا تبخالهایگلکرد شورتبنشست
میکشیکردیم و آسودیم از تشویش وهم
کرد چندین مذهب از یکجرعهٔ مشربنشست
بیدل ازکسب ادب ظلم است بر آزادگی
نالهدارد بازی طفلیکه درمکتب نشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
هوس به فتنهٔ صد انجمن نگاه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست
ز عافیت قدحی داشتیم آه شکست
ز خیره چشمی حرص دنی مباش ایمن
که خلق گرسنه بر چرخ قرص ماه شکست
در این جنونکده شرمی که هر که چشم گشود
به چاک.جیب حتا دامن نگاه شکست
چه ممکن است غبارم شود به حشر سفید
به سنگ سرمهام آن نرگس سیاه شکست
حق رفاقت یاران بجا نیاوردم
به پا یک آبله دل بود عذرخواه شکست
قدم شمرده گذارید کز دل مایوس
هزار شیشه درین دشت عمرکاه شکست
هوس دمی که نفس سوخت دل به امن رسید
دمید صورت منزل چو گرد راه شکست
شکوه قامت پیری رساند بنیادم
به آن خمیکه سراپای منکلاه شکست
هلاک شد جم و خمیازههای جام بجاست
به مرگ نیز ندارد خمار جاه شکست
چو شمع غرهٔ وضع غرور نتوان زیست
سریکه فال هوا زد قدم به چاه شکست
بهگرد عرصهٔ تسلیم خفتهای بیدل
تو خواه فتح تصور نما و خواه شکست