عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۶ - در مدح شیخ حسن
دل را هوای چشم تو بیمار میکند
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار میکند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار میکند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار میکند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار میکند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز میبرد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مست است و بیخبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار میکند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمهای است
باد آن روایتی که ز گلزار میکند
از فیض دست بحر یسار تو قطرهایست
ابر آن ترشحی که به اقطار میکند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره میکند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره نظم کردهام
نظمی که کسر لول شهوار میکند
کاری ز پیش میرود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار میکند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند!
جان را امید وصل تو تیمار میکند
طرار طره تو دلم برد عارضت
رو وانهاده پشتی طرار میکند
از بندگی قد تو شد کار سرو راست
آزادی از تو دارد و هموار میکند
خال تو پیش چشم تو زعنبر بخور کرد
وین بهره قوت دل بیمار میکند
هشیار باش ای دل غافل که چشم یار
مست است و قصد مردم هشیار میکند!
دیدار او به خواب خیال است دیده را
کاری است اینکه دولت بیدار میکند
دربست با دلم دهن تنگ او به هیچ
او این چنین مضایقه بسیار میکند
افتاده دل ز کار به یکبارگی که یار
هرجا غمی است بر دل من بار میکند
مرغ شکسته بال دل من که روز و شب
پرواز در هوای رخ یار میکند
تشویش از آن دو دام دلاویز میبرد
اندیشه زان دو ترک کماندار میکند
مست است و بیخبر مگر از دور عدل شاه
چشم سیه دلش که دل آزار میکند
دارای عهد، شیخ حسن، آنکه خدمتش
چرخ دوتا به چاروبه ناچار میکند
شاهی که در هلاک اعادی به روز رزم
احیای رسم حیدر کرار میکند
روشن شد اینکه از غضب اوست کافتاب
خوناب لعل در دل احجار میکند
پوشیده نیست کز کرم اوست کاسمان
دیبای سبز در بر اشجار میکند
از شرم رای روشن او هر شب آفتاب
چون سایه سجده پس دیوار میکند
ای خسروی که کوکبه رای روشنت
رایات آفتاب نگونسار میکند!
از طبیب خلق نافه گشای تو شمهای است
باد آن روایتی که ز گلزار میکند
از فیض دست بحر یسار تو قطرهایست
ابر آن ترشحی که به اقطار میکند
در قطع و فصل دشمن بد اصل بدگهر
تیغ تو پاکی گهر اظهار میکند
تو ملتفت مشو به عدو ز آنکه خود فلک
تدبیر دفع فتنه اشرار میکند
کانکس که کرد در حق دارا بدی هنوز
نقاش نقش او همه بردار میکند
گر مرتفع شوند نجوم فلک چه باک؟
رای تو حکم ثابت و سیار میکند
پیر ار بود وعده تدبیر چون نکرد
امید داشتم که مگر پاره میکند
زامسال نیز قرب سه مه رفت و بند گیش
با من همان حکایت پیرار میکند
در حسب حال تذکره نظم کردهام
نظمی که کسر لول شهوار میکند
کاری ز پیش میرود از لطف شاهیش
این نظم را پیش تو در کار میکند
تا هر بهار خامه نقاش روزگار
بر خار نقش صورت فرخار میکند
سرسبز باد گلبن جاه تو تا زرشک
در چشم دشمنان مژه چون خار میکند!
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷ - در مدح غیاث الدین محمد
آن دم که باد صبح به زلفت گذر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
آگه نهای که سنبل تو مشک را
هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟
یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد
بوی تو خفتگان عدم را خبر کند
هردم که از صفای جمال تو دم زنم
صبحم سر از دریچه انفاس برکند
هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم
خورشید سر ز روزن اندیشه در کند
دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او
هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند
کار من از تو راست به زر میشود چو زر
آری چو زر بود همه کاری چو زر کند
خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند
سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟
آن که به این خیال کج از سر بدر کند
دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو
معلوم رای آصف جمشید فر کند
لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی
دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟
خورشید آسمان وزارت که آسمان
خاک درش به سرمه کحل بصر کند
اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار
نامش وزیر مملکت بحر و بر کند
تا رایت مظفر سلطان خاوری
هر شام عزم مملکت باختر کند
بادا ز قدر رایت چنانکه سر
هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند
مشک ختن به خون جگر چهره تر کند
آگه نهای که سنبل تو مشک را
هر دم ز روی رشک چه خون در جگر کند؟
یاد تو سوختگان اجل را شفا دهد
بوی تو خفتگان عدم را خبر کند
هردم که از صفای جمال تو دم زنم
صبحم سر از دریچه انفاس برکند
هرگه که مهر روی تو در خاطر آورم
خورشید سر ز روزن اندیشه در کند
دارم شکسته بسته چو زلفت دلی که او
هر دم هوای صحبت رویی چو خور کند
کار من از تو راست به زر میشود چو زر
آری چو زر بود همه کاری چو زر کند
خوشه نهاد سر به کمرگاه تو مگر
آمد که با تو دست هوس در کمر کند
سرگشته هندویت، چه سوداست بر سرش؟
آن که به این خیال کج از سر بدر کند
دل خواست تا حکایت زلف تو مو به مو
معلوم رای آصف جمشید فر کند
لیکن چنین حدیث پراکنده چون کسی
دربندگی خواجه نیکو سیر کند؟
خورشید آسمان وزارت که آسمان
خاک درش به سرمه کحل بصر کند
اعظم غیاث دولت و دین آنکه روزگار
نامش وزیر مملکت بحر و بر کند
تا رایت مظفر سلطان خاوری
هر شام عزم مملکت باختر کند
بادا ز قدر رایت چنانکه سر
هر روز فتح عرصه ملکی دگر کند
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰ - در مدح سلطان اویس
باد سحرگهی به هوای تو جان دهد
آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
در بوستان به یاد دهن تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل
رویت به عکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت
باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
بر دم گمان که هست میان ترا کمر
اما کجا میان تو تن در گمان دهد
در رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بویی به عالمی دهد و رایگان دهد
تا چند در هوای جمالت به آب چشم
بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد؟
صفرای چهره را چو علاجی کنم سوال
از دیده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را
گردایه صبا، نگارش در دهان دهد
دندان فرو مبر به امید ای دل ار تو
روزی لب نگار به کامی زبان دهد!
ما بیدلیم و راه غمت پر خطر، بگو
با زلف پر دلت که ره بیدلان بود
دادم دلی ضعیف به دست ستمگری
کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد
خود دل را دهد که دهد دل به بیوفا
باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد
چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد
کز خنجر کشیده به مستی چنان دهد
چون منبع حیات نگردد به خاصیت
آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟
سلطان، معز دینی و دین، کز نسیم عدل
نوشین روان به قالب نوشیروان دهد
دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش
آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد
شاهی که دفتر جم و داراب صیت او
گاهی به باد و گاه به آب روان دهد
کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
بر قامت بزرگی او اطلس فلک
میزیبد ار بزرگی او تن دران دهد
در ملک دست یار قلم گشته عدل او
تا تاب گوشمال کند و کمان دهد
بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد
بس بوسهها که شیر حرمت بران دهد
پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد
ای سروری که رای تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!
چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید
گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد
هست آستان حضرتت اقبال را حرم
مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد
صد بار گردش بال خورشید، سر نهد
تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد
گشته است پای باز مشرف به دست تو
بر پای خویش بوسه پیاپی ازان دهد
چترت مظله است که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات
ور خود به این امید همه عمر جان دهد
خصمت که گشت تشنه به خون خو دارد می
آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد
روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه
برجیس را ز شعر سیه، طیلسان دهد
بهر هنروران گه هیجا ز غیبها
عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد
پای مبارک تو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد
یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
شاها! اگر چه گفت «ظهیر» از سر طمع
این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:
«شاید که بعد خدمت سیسال در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد»
داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو
صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد
روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را
صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد
تا صبح نو عروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت تو را زینتی که چرخ
هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد
آب حیات را، لب لعلت نشان دهد
در بوستان به یاد دهن تو غنچه را
هر دم هزار بوسه صبا بر دهان دهد
ز انسان که عکس ماه دهد حسن روی گل
رویت به عکس حسن مه آسمان دهد
گلگونه از جمال تو خواهد به عاریت
باد صبا چو عرض گل و گلستان دهد
بر دم گمان که هست میان ترا کمر
اما کجا میان تو تن در گمان دهد
در رشته جمال تو هر دل که عاشق است
جانی به یک نظر دهد و بس گران دهد
از حلقه دو زلف تو عطارد باد صبح
بویی به عالمی دهد و رایگان دهد
تا چند در هوای جمالت به آب چشم
بر چهره لاله کارم و بر زعفران دهد؟
صفرای چهره را چو علاجی کنم سوال
از دیده در جواب مرا ناردان دهد
ماند به پسته تو دهن طفل غنچه را
گردایه صبا، نگارش در دهان دهد
دندان فرو مبر به امید ای دل ار تو
روزی لب نگار به کامی زبان دهد!
ما بیدلیم و راه غمت پر خطر، بگو
با زلف پر دلت که ره بیدلان بود
دادم دلی ضعیف به دست ستمگری
کس چون چنین دلی به چنان دلستان دهد
خود دل را دهد که دهد دل به بیوفا
باری چو دل دهد به مهی مهربان دهد
چشمت به خنجر مژه عالم خراب کرد
کز خنجر کشیده به مستی چنان دهد
چون منبع حیات نگردد به خاصیت
آن لب که بوسه بر در شاه جهان دهد؟
سلطان، معز دینی و دین، کز نسیم عدل
نوشین روان به قالب نوشیروان دهد
دریای جود، شیخ اویس آنکه دولتش
آب نهال عدل ز تیغ یمان دهد
شاهی که دفتر جم و داراب صیت او
گاهی به باد و گاه به آب روان دهد
کیوان به یک دقیقه فکرش کجا رسد؟
چرخش گر از هزار درج نردبان دهد
بر قامت بزرگی او اطلس فلک
میزیبد ار بزرگی او تن دران دهد
در ملک دست یار قلم گشته عدل او
تا تاب گوشمال کند و کمان دهد
بر روی ران آهوی اگر داغ او نهد
بس بوسهها که شیر حرمت بران دهد
پرواز نسر طایر چرخ، آنچه واقع است
زین آستان حضرت بخت آشیان دهد
ای سروری که رای تو در ضبط مملکت
هر دم خجالت خرد خرده دان دهد!
چون چرخ پیر طلعت بخت تو را بدید
گفت: ار دهد تو را مدد این نوجوان دهد
هست آستان حضرتت اقبال را حرم
مقبل کسی که بوسه بر این آستان دهد
صد بار گردش بال خورشید، سر نهد
تا شاه زیر دست خود او را مکان دهد
از همت تو شرم ندارد سپهر دون
کز صبح تا به شام جهان را دونان دهد
گشته است پای باز مشرف به دست تو
بر پای خویش بوسه پیاپی ازان دهد
چترت مظله است که سکان خاک را
از تاب آفتاب حوادث امان دهد
مشکل رسد به خاک درت چشمه حیات
ور خود به این امید همه عمر جان دهد
خصمت که گشت تشنه به خون خو دارد می
آبش دهد زمانه بنوک سنان دهد
روزی که کرد لشکر مریخ رزم شاه
برجیس را ز شعر سیه، طیلسان دهد
بهر هنروران گه هیجا ز غیبها
عارض چو عرض جوشن و بر گستوان دهد
پای مبارک تو کند زور بر رکاب
دست مخالفت همه تاب عنان دهد
رمحت میان بسته نهد بهر دام و دد
یک خوان که شرح رزمگه هفتخوان دهد
شاها! اگر چه گفت «ظهیر» از سر طمع
این بیت را و حرص طمع بر هوان دهد:
«شاید که بعد خدمت سیسال در عراق
نانم هنوز خسرو مازندران دهد»
داری تو جای آنکه کمین مدح خوان تو
صد ساله نان به صد چون قزل ارسلان دهد
روح «ظهیر» اگر شنود این قصیده را
صد بار بیش مرا بوسه بر زبان دهد
تا صبح نو عروس زمرد حجاب را
هر روز جلوه از تتق خاوران دهد
بادا عروس بخت تو را زینتی که چرخ
هر ساعتش به روی نما، صد جهان دهد
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح امیر شیخ حسن
صبا، چون پرده ز روی بهار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
عروس گل، تتق از صد بار بگشاید
چو چشم یار نماید بعینه نرگس
که بامداد ز خواب خمار بگشاید
گشاد باغ ز نرگس هزار چشم و کجاست
کسی که یک نظر اعتبار بگشاید؟
تو دل نمودگی غنچه با صبا بنگر
که هر دمش که بیند، کنار بگشاید
بنفشه در شکن و پیچ راست میماند
به حلقهای که سر زلف یار بگشاید
تو باش تا گره غنچه از دامن گل
صبا به ناخن سر تیز خار بگشاید
رگ جهنده باران هوا به نشتر برق
دمادم از تن ابر و بهار بگشاید
صبا که قافله سالار چین و تاتارست
به تحفههای گل و لاله بار بگشاید
هوا به یک نفس از چین طره سنبل
هزار نافه مشک تتار بگشاید
خوش آیدم گل زنبق که پنجه سیمین
پر از قراضه زر عیار بگشاید
چنار دست تطاول بر آرد و قمری
زبان به شکوه زدست از نگار بگشاید
نگار بسته و بگشاده دست و سر سهی
چو شاهدی است که دست از نگار بگشاید
کجاست ترک پری چهره تا به کام قدح
ز حلق شییه می خوشگوار بگشاید
صبوح بر طرف لالهزار کن که صباح
دل از مشاهده لالهزار بگشاید
چنانک سوسن آزاده هر صباح زبان
به شکر نعمت پروردگار بگشاید
دهان لاله بشوید صباح به مشک گلاب
که تا مدح شه کامگار بگشاید
جهانگشای عدوبند میر شیخ حسن
که چنبر فلک از اقتدار بگشاید
یگانه ای که اگر بانگ بر زمانه زند
علاقه نه و هفت و چهار بگشاید
تهمتنی که چو زه بر کمان کین بندد
ظفر کمین زیمین و یسار بگشاید
شهی که آیت صیتش چو رایت اسلام
به هر طرف که رسد آن دیار بگشاید
اگر محاصره آسمان کند رایش
به یک دو ماهش هر نه حصار بگشاید
ز چرخ طایر و واقع پذیره باز آید
چو قید باز به قصد شکار بگشاید
به هر زمین که غبار سمند او خیزد
چه نافه ها که صبا زان غبار بگشاید
به هر سراب که عین عنایتش گذرد
چه چشمه ها که ازان رهگذار بگشاید
افق جواز نیابد که بی اجازت او
ره قوافل لیل و نهار بگشاید
زمانه زهره ندارد که بی اشارت او
درخز این کان و بحار بگشاید
خجسته روز کسی که به یمن طالع سعد
نظر به طلعت این شهریار بگشاید
سموم قهر تو آتش به آب دربندد
نسیم لطف تو کوثر زنار بگشاید
چو تیغ رزم شکوه تو در میان بندد
به دست کین کمر کوهسار بگشاید
چو کلک فکر ضمیر تو در بیان آرد
به نوک آن گره روزگار بگشاید
جمال چهره حق چون تویی تواند دید
که پرده غرض از روی کار بگشاید
دو دست بسته عدو را به پای دار آور
که کار بسته او هم زدار بگشاید
زاژدهای درفش تو بر دلش گرهی است
که آن گره سر دندان مار بگشاید
چو راوی کلماتم به حضرت تو زبان
به نقل این سخن آبدار بگشاید
جهان ز گردن خود عقد های نظم ظهیر
ز شرم این گهر شاهوار بگشاید
ز چرخ اگر فروبستگی است در کارم
به یمن بخت خداوندگار بگشاید
به نزد تو چه محل بستگی کار مرا
به یک نظر کرمت زین هزار بگشاید
همیشه تا به بهاران نقاب غنچه صبا
ز عارض گل نازک عذار بگشاید
بهار عمر تو سر سبز باد چندانی
که دهر خوشه پروین زبار بگشاید
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - درمدح امیر سیخ حسن نویان
به چشم و ابرو و رخسار و غمزه میبرد دلبر
قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر
نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا
شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور
سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش
سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور
عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش
بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر
نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا
روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر
نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ
بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر
به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد
گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور
مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه
لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر
فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد
سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر
قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان
جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو
زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن
چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر
ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد
قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر
به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را
ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر
ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد
دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور
زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت
چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر
تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت
همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر
ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را
کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر
به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن
نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور
ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد
سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر
نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز
قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر
دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد
اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر
ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی
وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر
زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد
زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر
گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد
سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر
تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی
ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر
روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت
عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر
بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند
یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر
به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو
جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر
به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند
به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر
به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او
نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در
امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان
بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر
کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق
که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر
به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک
لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر
بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا
مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر
خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه
معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور
قرار از جسم وخواب از چشم وهوش از عقل وعقل از سر
نباشد با لب و لفظ وجمال وحال او مارا
شکر در خورد ومی در کام ومه در وجه وشب در خور
سر زلف ورخ خوب وخط سبز ولب لعلش
سمن سای ومه آسای وگل آرای وگهر پرور
عذار وخط ورخسار ولب ودیدار و گفتارش
بهار وسبزه وصبح وشراب وشاهد وشکر
نباشد خالی از فکر وخیال وذکر او مارا
روان در تن خرد در سر سخن در لب نفس در بر
نثار خاک پایت راز جسم وشخص وچشم ورخ
بر آرم جان ببازم سر ببارم در بریزم زر
به بوی رنگ و زیب . فر چو تو کی روید و تابد
گل از گلشن می از ساغر مه از گردون خور از خاور
مگر مالیده ای بر خاک نعل سم اسب شه
لب شیرین خط مشکین رخ نازک بر دلبر
فلک قدری ملک صدری امیری خسروی کامد
سعادت بخت و دولت یار و ملک آرای و دین گستر
قدر قدرت قضا فرمان شهنشهه شیخ حسن نویان
جهانگیر و جهان دارو جهان بخش و جهان دارو
زرای و طلعت و احسان و افضالش بود روشن
چراغ مهر و چشم ماه و آب بحر و روی بر
ز فیض لفظ و کلک و دست و طبعش زله می بندد
قصب قند و مگس شهد و صدف درو حجر گوهر
به امرو رای و تدبیر و مراد اوست گردون را
ثبات و سیر و حل و عقد و امر و نهی و خیر و شر
ز عدل و داد وجودش آنچه دین دارد کجا دارد
دماغ از عقل و عقل از روح و روح از طبع و طبع از خور
زهی آراسته تخت و سپاه . ملک و دین ذاتت
چو دین عقل و روان جسم و حسب نفس و شرف گوهر
تذرو و تیهو و دراج و کبک از پشتی عدلت
همایون فال و فارغ بال و طغرل صید و شاهین بر
ز خال و عم و جد و باب موروثی است ذاتت را
کمال نفس و حسن نطق و عز و جاه و زیب و فر
به کید و مکر و تزویر و حیل نتوان جداکردن
نسیم از مشک و رنگ از لعل و تاب از نارو نور از خور
ز اقبال و جلال و عز و تمکین تو می بخشد
سری افسر شرف مسند امان خاتم طرب ساغر
نمی بینم به دور عدل و داد و لطف طبعت جز
قدح گریان و دف نالان . می آب و نی لاغر
دران ساعت که از پیکار و حرب و رزم کین گردد
اجل مالک روان هالک زمان دوزخ مکان محشر
ز سهم تیر و عکس تیغ و گرد خاک و خون یابی
وجوه اصفر جبال اخضر سپهر اسود زمین احمر
زواج گردو موج خون و آشوب فتن گردد
زمین گردون جهان دریا فرس کشتی بلا لنگر
گهی گردد گهی لغزد گهی پیچد گهی لرزد
سر مردم سم اسب و بن رمح و دل خنجر
تو بر قلب صف خیل سپاه دشمنان تازی
ظفر قاید قضا تابع ولی غالب عدو مضطر
روان سوی عدو گرز و سنان و ناوک و تیرت
عدم دردم بلا در سر اجل در پی فنا در بر
بیندازد و بنهد و فرو گیرند و بردارند
یلان اسپر سران گردن مهان مغفر شهان افسر
به زیرت بادپا اسبی جهان پیمای آتش رو
جوان دولت مبارک پی قوی طالع بلند اختر
به وقت صید و سبق و عزم و رزم و از وی فرو ماند
به سرعت و هم و جستن برق و رفتن سیل و تک صرصر
به سیر و سرعت و رفتار و رفتن بگذرد چون او
نسیم از برو باداز بحر و ابر از کوه و سیل از در
امیر خسروا شاها نوشتن وصف تو نتوان
بصد قرن و بصد دست و به صد کلک و به صد دفتر
کلامی گرچه مطبوع و روان و دلکش است الحق
که دارد چون تو معشوقی نگار چابک و دلبر
به فرو بخت و اقبالت جواب آن چو آب اینک
لطیف و روشن و پاک و خوش و عذاب و روان وتر
بقای و فعل و تاثیر و مدار و سیر تا دارد
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و گردش و اختر
نفوس و عنصر و ارواح و چرخ و اخترت بادا
مطیع و تابع و محکوم و خدمتکار و فرمان بر
خداوندت مه و سال و شب و روز و گه و بیگه
معین و ناصر و هادی و یاور حافظ و یاور
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح دلشاد خاتون
کجایی ای زنسیمت دماغ باغ معطر ؟
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
بیا که باغ به شمع شکوفه گشت منور
هوا زعکس شقایق صحیفه ایست ، ملون
زمین زشکل حدایق کتابه ایست مصور
شکوفه چون گل رویت گشاده روی مطرا
بنفشه چون سر زلفت کشیده خط معنبر
دهان غنچه چولعلت ز خنده گشت لبالب
خط بنفشه چو زلفت معنبر است سراسر
صنوبر اربدل راست نیست بنده قدت
چراست این همه دل در هوای قد صنوبر
اگر چو چشم تو عبهر بعینه ننماید
زمانه چشم چرا بر ندارد از عبهر
درخت شد دم طاوس ، وغنچه شد سر طوطی
ز حلق بلبله باید گشود خون کبوتر
صباح کرده صبوحی به لاله زار گذر کن
که لاله داغ صبوحی کشیده است به رخ بر
ببین که بر سر راه نسیم باد بهاری
چه نافه های تتاری نهاده اند بر آذر
بر آذر است مرا جان بیار آب رزانم
که شوق آب رزانم بسوخت جان برادر
بیار از آن می گلگون که گر شعاع وی افتد
بدین حدیقه گل زرد واشود گل احمر
ز سرکش سر نرگس اگر بخواب فروشد
عجب مدار که دارد پیاله ای دو سه در سر
به باد رفت سر لاله در هوا وهنوزش
بدر نمی رود از سر خیال باده وساغر
به تنگ عیشی از آن رو بساخت غنچه که او را
زریست اندک وصدوجه نازک است بر آن زر
نمود صورت بادام در نقاب شکوفه
چنانک دیده خوبان زطرف شقه چادر
بسی نماند که گردد دهان غنچه خندان
چو طوطی از ره تلقین عندلیب سخنور
برون کشید جهان از قفا زبان بنفشه
مگر نکرد چو سوسن به ذکر شاه زبان تر
سر سلاطین دلشاد شاه جم گهر آن کوه
زخسروان به گهر بر سر آمد ست جو افسر
هزار بار به روزی شکسته از سر تمکین
شکوه مقنعه او کلاه گوشه سنجر
زهی زبادیه آز کاروان امل را
انامل تو بسر حد آرزو شده رهبر !
سعادت ازلی، در ولای جاه تو مدغم
شقاوت ابدی ، در خلاف رای تو مضمر
فروغ نعل سمندت هلال غره دولت
مثال سایه چترت سواد دیده ی کشور
ز خاک پای شریفت عیون حور مکحل
ز بوی خلق لطیفت دماغ روح معطر
تو را بود زصباح ورواح رایت وپرچم
ترا سزد زسپهر وستاره خیمه ولشکر
زعصمتت نکشیده شمال کوشه برقع
زعفتت نگرفته خیال دامن معجر
تویی که دور فلک راست ظل چتر تو مرکز
تویی که حکم قضا راست خط رای تو مسطر
بدور عدل تو آهوی ناتوان رمیده
چو چشم مست بتان است شیر گیر ودلاور
فسانه ایست زبزم تو ذکر روضه وجنت
نشانه ایست ز رای تو اوج طارم اخضر
اگر زمانه گشایش نه از ضمیر تو یابد
کلید صبح شود قفل بر دریچه خاور
زهیچ سینه به عهد تو بر نیامده دودی
که دامن تو بگیرد مگر زسینه مجمر
ز رهگذار تو کی بر دلی نشست غباری
مگر غبار رهت کان نشست بر دل اختر
بجز طلیعه کشور گشای صبح به عهدت
زمانه را به شبیخون کسی نیامده بر سر
زمانه مقنعه زان بر سر خطیب فکندست
که در زمان تو با تیغ رفت بر سر منبر
شب شبه صفت آمد شبیه کلک سیاهت
از آن به یک شکم آرد هزار دانه گوهر
حقیقت است که آموخت از بیان شریفت
طبیعت از قلم نی پدید کردن شکر
چو نقش آینه در قید آهن است همیشه
معارض تو شد از روی عکس برابر
منم که ملک سخن را به عون مدح تو کردم
به زخم تیغ زبان سخن تراش مسخر
چو قطره ام به هوایت بدین دیار فتاده
تو بحر اعظمی این قطره را به لطف بپرور
زلال خاطرم آن در هوای مدح تو صافی
روا مدار که گردد زهر غبار مکدر
تو آفتابی ومن کم نیم زذره خاکی
که او زیک نظر آفتاب گشت مشهر
زبان کلک به روی کتاب غیر ثنایت
گر از دهان دوایت آورد حکایت دیگر
زبان خامه ببرم بریزم آب مرکب
لب دوات ببندم سیه کنم رخ دفتر
همیشه تا چو دم صبح زنگ شب بزداید
جمال صورت عالم نماید آینه خور
غبار نعل سمند تو باد از همه رویی
سواد چشم جهان را چو روز آمده در خور
فروغ رای منیرت، نگین خاتم دولت
بقای مدت عمر ت،طراز دامن محشر
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - در مدح سلطان اویس
دارم آهنگ حجاز ، ای بت عشاق نواز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز
راست کن ساز ونوایی زپی راه حجاز
راز جان گوش کن از عود که ره یافته اند
محرمان حرم اندر حرم پرده یراز
پرده سازده امروز ، که خاتون حجاز
می دهد جلوه حسن از تتق عزت وناز
آفتاب طرب از مشرق خم می تابد
خیز ومی خورد که نکردند در توبه فراز
یا رخواهی که به شادی زدرت باز آید ؟
راه دل پاک کن وخانه دل را در باز
مرحبا می شنود پخته این ره ! زدر آ
بختی از سر در آ، نشنود الا آواز
پختگان بین شده از شوق ندابی دل وهوش
بختیان بین همه از صوت ندا در تک وتاز
عاشقان حرم از جام ندا سر مستند
مطربا این غزل از پرده عشاق نواز
ای بگرد حرمت طوفان کنان اهل نیاز !
عاشقانی به صفا راهروانی سر باز
چشمه نوش لبت بر لب کوثر خندان
آب چاه ز نخت بر چه زمزم طناز
گرد کوی تو کند کعبه همه عمره طواف
پیش روی تو برد قبله همه روزه نماز
باد قربان کمان خانه ابروی تو دل
خاصه آن دم که بود چشم خوشت تیر انداز
دست در حلقه موی تو اگر نتوان کرد
بر در کعبه کوی تو نهم روی نیاز
نیست سودای سر زلف تو کار همه کس
کین طریقی است خم اندر خم و دلگیر و دراز
می کشد راست چو زلف کج تو سر به بهشت
راه سودای تو کان پر زنشیب است و فراز
برو ای قافله باد و بیاور بویش
می دهم جان بستان و بده آنجا به جواز
باد صد جان مقدس بفدای نفسی
که صبا بوی اویس از یمن آرد به حجاز
ای دل از بادیه محنت عشقش جان را
به حریم حرم مرحمت شاه انداز
وارث سلطنت ملک کیان ، شاه اویس
شاه دین پرور دشمن شکن دوست نواز
آنکه از جرعه جام کرم مجلس اوست
ز امتلا همچو صراحی به فواق آمده باز
ای همایان شده در عرصه ملکت جبار!
وی پلنگان شده در رسته عدلت خراز
رای فیروز تو بر افسر خورشید نگین
عهد میمون تو بر دامن ایام طراز
بوده آغاز زمان تو ستم را انجام
گشته انجام عدوی تو امان را آغاز
چتر انصاف تو چون ظل همای اندازد
کبک در سایه او خنده زند بر شهباز
شد به بخت تو سر تخت مقام محمود
شد یقینم که تو محمودی و اقبال ایاز
خصم را تیغ تو در دم به زبان عاجز کرد
در زبان و دم شمشیر تو هست این اعجاز
گر به شاهی دگری مثل تو داند خود را
عقل داند به همه حال حقیقت ز مجاز
در زمان تو به جز دشمن جانت زکمال
نکشیدست کسی زحمتی از دست انداز
گه چو خورشید عنان بر جهت مشرق تاب
گه زمشرق برود بر طرف مغرب تازبه سنان
به بنان درگه بخشش رخ احباب افروز
درگه کوشش سر بدخواه افراز
طبل باز تو هر آنجا که به آواز آمد
نثر طایر کند از قله گردون پرواز
خسروا دور فلک هیچ نمی پردازد
به من خسته تو یک لحظه به حالم پرداز
آسمان خواهدم از خاک درت دور افکند
آفتابا نظری بر من خاکی انداز
درثبات قدمم صلب تر از کوه ولی
غم دوران زمان است غمی کوه گداز
به جز از غصه مرا نیست حریفی دلدار
به جز از ناله مرا نیست تدینی دم ساز
هر کس بر در تو رسمی و راهی دارد
من به بیراهیم از جمله اقران ممتاز
دوش پیر خرد از روی نصیحت می گفت
در دو بیتم سخنی خوش به طریق ایجاز
شد در آمد شدنت عمر به پایان سلمان
بیشتر زین به سر خان طمع دست میاز
تا به کی دست دراز کنی؟ اکنون وقت است
که به کنجی بنشینی و کنی پای دراز
کامرانیت چنان باد که در دور فلک
هیچ باقیت نماند به جز از عمر دراز
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مدح دلشاد خاتون
خوش بر آمد به چمن با قدح زر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
ساقیا باده که دارد سر ساغر ، نرگس !
جام زرده به صبوحی که چو نرگس به صباح
ریخت در جام بلورین می اصفر نرگس
سرش از ساغر می نیست زمانی خالی
همه سیر وزر خود کرد دراین سر نرگس
شمع جمع طرف وچشم وچراغ چمن است
زان چمن را همگی چشم بود بر نرگس
آسمانی است توگویی به سر خویش که کرد
گرد خورشید به دیدار شش اختر نرگس
زان همه روزه به خواب است فرو رفته سرش
که همه شب ننهد دیده به هم بر نرگس
بر ندارد به فلک سر زسر کبر مگر
گشت مغرور بدین تاج مزور نرگس
یک گل از صد گل عمرش نشکفته است چرا
پشت خم کرد چو پیران معمر نر گس
راست شکل الفی دارد وصفری بر سر
شده مرغون بدین تخته ی اغبر نرگس
عشر آیات چمن شد به حسابی که نمود
نقش صفر والف اصفر واخضر نرگس
گه مثالی بود از چتر فریدون لاله
گه نشانی دهد از تاج سکندر نر گس
گوییا پور پشنگ است که برداشته است
بسر نیزه کلاه از سر نوذر نرگس
دیده بر فرق وسر افکنده زشرم است به پیش
چون گنه کار در عرصه محشر نرگس
صبح بخشید درستی زرش اندر کاغذ
سر در آورد در آن وجه محفر نرگس
هر دمش تازه گلی می شکفد پنداری
راست بر طالع من زاد زمادر نرگس
داشت از رنج سهر عارضه ای پنداری
شد به ((حمد الله )) ازان عارضه ، خوشتر نرگس
نقشش از طا سک زر چون همه شش می آید
از چه معنی ست فرومانده به شش در نرگس
سیم وزر های پراکنده دی ماه خزان
گوییا در قلم آورد به یک سر نرگس
هست بر یک قدم استاده به یک جای مقیم
ننهد یک قدم از جای فراتر نرگس
ناتوان شد زهوای دل ودارد زهوا
رخ زرد وقدم کوژ وتن لاغر نرگس
ید بیضا وعصا وشجر اخضر نار
همه در صورت خود کرد مصور نرگس
راست گویی به سر نیزه برون آور دست
دیده دشمن دارای مظفر نرگس
دوش گفتم غزلی در نظر نرگس مست
کرد بر دیده سواد این غزل تر نرگس
داشتی شیوه چشم خوش دلبر نرگس
گر شدی تیغ زن ومست ودلاور نرگس
نسخه چشم سیاهش ، که سوادی ست سقیم
بردگویی به بیاض ورق زر نرگس
در هوای لب وچشمش هوس خمر وخمار
در دماغ ودل خود کرد مخمر نرگس
باد چون در کشدش دامن سنبل زسمن
صبح چون بشکفدش بر گل احمر نرگس
قایلان را چه زبان ها که بود چون سوسن
ناظران را چه نظر ها که بود بر نرگس
تا به چشم تو مگر باز کند دیده خویش
بر سر وچشم خوش خویش نهد زر نرگس
از حسد چشم ندارد که به بالا نگرد
بر سر سرو تو تا دید دو عبهر نرگس
به خیال قد وبالای تو روزی صد بار
سر نهد در قدم سرو وصنوبر نرگس
عالم حسن جهانگیر تو خرم باغی ست
که درو لاله زره دارد وخنجر نرگس
چون دهان تو بود گر بود املح ، پسته
همچو چشم تو بود گر دبود احور ، نرگس
نه فلک راست جز از زلف تو بر مه سنبل
نه جهان راست جز از چشم تو در خور نرگس
حلقه ی لعل تو درج است ، لباب گوهر
خانه چشم تو باغی ست سراسر نرگس
غمزه یترک کماندار تو را دید مگر
که برون کرد خیال کله از سر نرگس
هر زمان چشم تو در دیده یمن خوبتر است
زانک در آب بود تازه وخوشتر نرگس
ساقی مجلس شاه است که با ساغر زر
ایستا دست همه روزه برابر نرگس
شاه دلشاد جوانبخت جهانگیر که هست
کرده از خاک درش دیده منور نرگس
آنک از عهد عفافش نتواند نگریست
در عذار سمن وقامت عرعر نرگس
شب وروز است به نظاره بزمش چو نجوم
سر فرو کرده از این بر شده منظر نرگس
در صبوح چمن از ساغر لطف تو کشد
گر کشد لاله صفت داغ معنبر نرگس
چشم بازی وطریق ادب آن است ، انصاف
که کله کج ننهد پیش تو دیگر نرگس
سر در افکنده به پیش از ورق گل هم شب
صفت خلق خوشت می کند از بر نرگس
تا ببندد کمر خدمت بزم تو چونی
طرف زرین کمری ساخت ز افسر نرگس
گرفتند سایه ابر کرمت بر سر خاک
جز زر و سیم و زمرد ندهد بر نرگس
از زرو نقره دواتی است مرکب کرده
تا کند مدح تو بر دیده محرر نرگس
چه عجب باشد اگر چون گل و بلبل گردد
در هوای چمن بزم تو صد پر نرگس
بشکافند نفس خلق تو دری لاله
بر دماند اثر لطف درآذر نرگس
نور رای تو اگر نامیه را مایه دهد
زهره زاهر سر بر زند از هر نرگس
بوی آن می دهد از عفت ذاتت که دگر
بر نیاید پس از این جز که به چادر نرگس
چشمش از چشمه خورشید شود روشنتر
از غبار در تو گر کشد اغبر نرگس
روز بزم از طرف جود تو طرفی بر بست
لاجرم شد به زرو سیم توانگر نرگس
در سراپرده بزم تو کنیزان باشند
نوبهار و سمن و لاله و دیگر نرگس
گر تو از عین عنایت سوی نرگس نگری
زود بیند بر اعیان شده سرور نرگس
نیست از اهل نظر ورنه نهادی بر چشم
این سواد سخن همچوزرتر نرگس
به زبانها کند آزادی من چون سوسن
به مثل گر شود امروز سخنور نرگس
تا نیاید به کله داری طغرل شاهین
تا بع افسر نشود سنجر نرگس
روضه جاه تو را آنکه سپهرش چمن است
باد تا بنده تر از زهره از هر نرگس
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴ - در مدح سلطان اویس
بسم نبود جفای رخ چو یاسمنش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
بنفشه نیز گرفت است جانب سمنش
غزالم از کله تا طوق بست بر گردن
به گردن است بسی خون آهوی ختنش
دل از عقیق لب او حریق گلگون خواست
چو لاله داد در اول پیاله درو دنش
در آن خیال که کردند از وصالش هیچ
نیس نقش به غیر از خیال پیراهنش
به جای خود بود ار سروناز برخیزد
زجای خویش و نشاند خویشتن
دلم در آن رسن زلف عنبرین آویخت
بدان طمع که برون آید از چه ذقنش
هزار بار از آن چاه جان رسید بر لب
که بر نیامد کارم به مویی از رسنش
سرشک من چو درآید ز راه دریا بار
بود همیشه به اطراف روم تاختنش
اگر گرفت جهان را سرشک من چه عجب
جهان بریخت مرا خون گرفت خون منش
که دیده بر سر و سرو تو برگ نسترنت
که بود باز سر و برگ نسترنش
به بوی آنکه دهد رنگ عارض تو به گل
نسیم صبح چه دمها که داد در چمنش
زشرم قند لبت در عرق گداخت نبات
بدین ترانه گرفتند خلق در دهنش
کسی که پیش دهان تو نام پسته برد
حقیقتاست که مغزی ندارد آن سخنش
به دور چشم تو بد گوهری ست جزع یمان
که ترک چشم تو خواند به گوهریمنش
نهاده بوته قلبم غم تو در آتش
مگر خلاص دهد زان خلاصه زمنش
عزیز مصر جهان یوسف سریر وجود
که او چو جان عزیز است و مملکت بدنش
عمر صلابت عثمان حیای حیدر دل
که زنده گشت بدو دین احمدو سننش
نجوم کوکبه شاه جهان اویس که هست
قرین جام دم صاحب ولایت قرنش
روایح کرمش میدمد ز باغ وجود
چنان که بوی اویس از جوانب یمنش
جهان همت او عالمی ست کز عظمت
که مرغزار سپهر است سبزه دمنش
بهر دیار که آب دیار زد دستش
فرو نشاند غبار حوادث وفتنش
اگر نه شمسه ایوان او بدی خورشید
هزار بار شدی عنکبوت پرده تنش
همیشه هست و بود سر افراز گردن کش
سنان صدر نشین و کمند دل شکنش
لالی سخنش گوهری است کز بن گوش
غلام حلقه به گوش است لولوی عدنش
گر آفتاب نه بر سمت طاعت توبود
برون کشند نجوم ازمیان انجمنش
کمند قهرت اگر صبح را گلو گیرد
محال باشد ازین پس مجال دم زدنش
همای چترتو را طالعی است هر روزی
شدن معارض خورشید و بر سرآمدنش
هوای منزلت دست بوس خاتم توست
که برکند دل لعل بدخشی از وطنش
به باغ سبز فلک باد خیلت ارگذرد
ز شاخ ثور بریزد شکوفه پرنش
چنان شود که به عهد تو باز خواهد باغ
زرهزنان خزان برگ بید و یاسمنش
شبان شبان ز ستمگر چنان شود ایمن
که گرگ و میش شود مستشار و موتمنش
من این مثلث عنبر نسیم نفروشم
وگر بهشت مثمن دهند در سمنش
مثلثی ست غبار عبیر درگاهت
که خاک اوست به از خون نافه ختنش
بدین قصیده غرا(ظهیر)وقت منم
زمانه را چو تویی اردشیر بن حسنش
ز غصه بلبل طبعم نداشت برگ و نوا
بهار مدح تو آورد باز در سخنش
دعای شاه جهان واجب است و می گویم
که باد حافظ و ناصر خدای ذوالمننش
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح دلشاد خاتون
زنجیر بند زلفت زد حلقه بر در دل
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
خیل خیال ماهت در دیده ساخت منزل
ای گل ز حسن رویت گشته خجل به صد رو
وی غنچه بر دهانت عاشق شده به صد دل
زلف و خط تو با هم هندوستان وطوطی
رخسار و خال مشکین کافور و حب فلفل
سودای زلف مشکین دارد دل شکسته
دیوانه گشت مسکین می بایدش سلاسل
غایب شدن به صورت از مامدان که مارا
گه طالعست مانع گه روزگار حایل
لعل حیات بخشد صد بار ریخت خونم
گویی به بخت من شد آب حیات قاتل
یاقوت در چکانت الماس راست حامی
شمشاد خوش خرامت خورشید راست حامل
از عکس گونه هایت در تاب ماه نخشت
وز سحر چشمهایت بی آب چاه بابل
خواهی که یوسف جان از چاه غم برآید
پرتاب کن زبالا مشکین رسن فروهل
از حسن گل به گلزار باد افکند ورق را
گر بر شمال خوانم یک شمه زان شمایل
زان شانه بر سر آمد کو موی می شکافد
در حل و عقد زلفت کان نکته ایست مشکل
زنهار طره ات را مگذار کان پریشان
دارد سر تطاول در عهد شاه عادل
آن کعبه اعالی وان قبله معالی
آن منبع معانی وان مجمع فضایل
دلشاد شاه شاهی کز فر ملک مقنع
بگرفت ملک سنجر بشکست تاج هرقل
نعل سم سمندش تاج سر سلاطین
خاک در سرایش آب رخ افاضل
رایات کام کاری از روی اوست عالی
آیات شهریاری در شان اوست نازل
صیت مکارش را، باد صباست مرکب
حمل مواهبش ، را ، بهار محمل
چون روزگار حکمش ، بر جن وانس نافذ
چون آفتاب عدلش ، بر بحر وبر شامل
تا شاه باز چترش ، بگرفت ملک سنجر
بر کند نسر گردون ، شهبال صیت طغرل
ای خیل حشمتت را نصرت فتاده در پی !
وی چتر دولتت را خورشید رفته در ظل !
در معرض عفافت ، آن مکه ی طهارت
در مجلس ثنایت ، آن مصدر دلایل
پوشیده آستین را بر چهرهبنت عمران
بوسیده آستان را ، صد بار این وابل
از رشک حسن خطت ، دست نگار بر سر
وز شرم لطف طبعت ، پای زلال در گل
دارد زحسن خلقت ، باد شمال بویی
شاخ شجر بدان بو ، باشد به باد مایل
در صدر خصم رمحت تا یافت حکم نافذ
رفت از ولایت تن ، جانش زدست عامل
جز در حصار آهن، یا در میان آبی
مثل تویی نیارد،با تو شدن مقابل
دست تو حاصل کان ، در خاک ریخت یکسر
شاید اگر بگیرد زین دست کان معامل
در بخشش از مبادی تا دست بر گشادی
هستند در ایا دی بسته میان انامل
شاخ نهال رمحت ، بر کنده بیخ یاغی
سیل سحاب جودت افزوده آب سایل
با حکم پایدارت کوه گران سبک سر
با عزم تیز تازت ، برق عجول کاهل
هر عضو دشمنت شد ، منزلگه بلایی
تیغ تو تیز گشته ، در قطع آن منازل
چشم وچراغ عالم ، بودی تو پیش از آن دم
کافلاک در گرفتند ، اجرام را مشاعل
هان جام عید اینک ، شاها کز انتظارش
می کف زدست بر سر خم راست پای در گل !
ساقی لاله رخ را ، گو ساغری در افکن
گلگون چو اشک عاشق روشن چو رای عاقل
راحی که گر فشاند بر خاک جرعه ساقی
عظم رمیم گردد ، حالی به روح واصل
مستان جز از معانی ، می های ارغوانی
فارغ کن از عنادل ، بر نغمه ی عنادل
مطرب که دوش گفتی ، در پرده راز بربط
آواز ها فکندست امروز در محافل
چنگ است بسته خود را ، بر دامن مغنی
از دامن مغنی ، زنهار دست مکسل !
ذوقی تمام دارد ، در صبح عید باده
بی جست وجوی شاعر بی گفت وگوی عاذل
راوی اگر نوازد ، این شعر در سپاهان
روح کمال خواند ((للهدر قایل ))!
تا هر صبا روشن ، این آبگون قفس را
از بال زاغ گردد ، حاصل پر حواصل
فرخ صبا عیدت فرخنده باد ومیمون !
طبع ستاره تابع کام زمانه حاصل !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - در مدح امیر شیخ حسن
ای سر کوی تو را کعبه رسانیده سلام
عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام
سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا
در ره حج تو این زاد همه عمره تمام
سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا
جان درآن بادیه بی دیه خون آشام
طایره سد ره نشین را که حمام حرم است
از هوا دانه خال تو درآورده به دام
حسرت زمزم خاک درت آن مشرب
جان ما را به لب آورده چو جام است مدام
بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر
بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام
بر در کعبه کوی تو زباران سرشک
ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام
گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد
دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام
کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی
آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام
جز به زلف سیت فرق نشاید کردن
که کدام است جمال تو و خورشید کدام
هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی
زده لبیک لب خواجه سیاره غلام
آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت
در طواف است که یک ذره ندارد آرام
زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !
که به قربان لبان شکرینت با دام
حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی
خنک آنان که به گام می برسیدند به کام
چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم
کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام
دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق
بندد احرام در کعبه حاجات انام
صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس
ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام
لمعات ظفر از پرچم او می تابد
چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام
رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم
فکر او آن که کند سر قضا را اعلام
خوانده از چهره یامروز نقوش فردا
دیده از روزن آغاز لقای انجام
ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را
نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام
عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی
خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام
شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون
زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام
از می ساغر لطف تو حبابی ناهید
وز دم آتش قهر تو شراری بهرام
نظر پاک تو در کتم عدم می بیند
آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام
دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی
کرده با شیر به دوران تو گوران آرام
چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی
بسته از چادر کافوری صبحست احرام
کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه
خون لعلش به طیق عرق آید به مشام
آب را با سخطت پای بود در زنجیر
کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام
با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب
گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام
کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم
آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام
در زوایای حریم حرم معد لتت
شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام
شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه
که زبان از دهان افکنده برونست حسام
می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا
لقب شاه کند نقش جبین از پی نام
قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم
طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام
تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را
یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام
مهرگان باد همایون ومبارک عیدت
ای همایون زرخت عید وشهور وایام !
شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز
صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام
عاشقان را حرم کعبه کوی تو مقام
سعی در راه تو حج است و غمت زاد مرا
در ره حج تو این زاد همه عمره تمام
سالکان طرق عشق تو هم کرده فدا
جان درآن بادیه بی دیه خون آشام
طایره سد ره نشین را که حمام حرم است
از هوا دانه خال تو درآورده به دام
حسرت زمزم خاک درت آن مشرب
جان ما را به لب آورده چو جام است مدام
بی نبات لب تو آب خضر بوده مضر
بی هوای در تو بیت حرم گشته حرام
بر در کعبه کوی تو زباران سرشک
ناودانهاست فرود آمده تا شام ز بام
گر بود سنگ سیه دل غمت از جا ببرد
دل چه باشد که به مهر تو کند صخره قیام
کعبه روی صفا بخش تو در کعبه روی
آفتابی ست بنامیزد در ظل غمام
جز به زلف سیت فرق نشاید کردن
که کدام است جمال تو و خورشید کدام
هر کجا گفته جمال تو که عبدی عبدی
زده لبیک لب خواجه سیاره غلام
آفتابی و چنان گرد تو دل ذره صفت
در طواف است که یک ذره ندارد آرام
زان لب ای عید همایون شکری بخش مرا !
که به قربان لبان شکرینت با دام
حاجیادر پی مقصود قدم فر سودی
خنک آنان که به گام می برسیدند به کام
چه کنی این همه ره ؟ صدر رهت آخر گفتم
کز تو تا کعبه مقصود دو گام ست دو گام
دولت حاج نیابد مگر آن کس که به صدق
بندد احرام در کعبه حاجات انام
صورت لطف خدا مظهر حاجات ، اویس
ظل حق روی ظفر پشت وپناه اسلام
لمعات ظفر از پرچم او می تابد
چون کواکب زسواد شکن زلف ظلام
رای او آن که دهد پیر خرد را تعلیم
فکر او آن که کند سر قضا را اعلام
خوانده از چهره یامروز نقوش فردا
دیده از روزن آغاز لقای انجام
ای زاندیشه تیغ تو بداند یشان را
نقطه از صلب گریزان و جنین از ارحام
عکس رای تو اگر بر رخ ماه افتادی
خواستی مهر به عکس از رخ مه نور به وام
شرم رای تو رخ عین کند چون دل نون
زخم تیر تو دل قاف کند چون تن لام
از می ساغر لطف تو حبابی ناهید
وز دم آتش قهر تو شراری بهرام
نظر پاک تو در کتم عدم می بیند
آنچه اسکندر وجم دید در آیینه یجام
دیده از کبک در ایم تو شاهین شاهی
کرده با شیر به دوران تو گوران آرام
چرخ بر عزم طواف در تو هر روزی
بسته از چادر کافوری صبحست احرام
کوه را گر تف قهر تو بگیرد نا گه
خون لعلش به طیق عرق آید به مشام
آب را با سخطت پای بود در زنجیر
کوه را با غضبت لرزه فتد بر اندام
با کفت ابر حیا داشت زیم خواهش آب
گفت چون ملتمسی می طلبم هم زکرام
کمترین نایب دیوان تو در مسند حکم
آسمان را قلم نسخ کشد بر احکام
در زوایای حریم حرم معد لتت
شده طاوس ملایک به حمایت چو حمام
شد به خون عدویت تیغ به حدی تشنه
که زبان از دهان افکنده برونست حسام
می گدازد تن خود را زر از آن شوق کجا
لقب شاه کند نقش جبین از پی نام
قلمم گر به ثنای تو ز سر ساخت قدم
طبع من ریخت به دامن گهرش در اقدام
تا کند فصل خزان ابر سیه بستان را
یعنی اطفال چمن راست کنون وقت طعام
مهرگان باد همایون ومبارک عیدت
ای همایون زرخت عید وشهور وایام !
شب اقبال نکوه خواه تو در زیور روز
صبح اعمار بداند یش تو در کسوت شام
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در مدح امیر شیخ حسن
عید است بر خیز ای صنم ، پیش آر پیش از صبحدم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
در بزم جمشید زمان ، خام خم اندر جام جم
هان پختگان را خام ده ، دردی کشان را جام ده
اسلامیان را نام ده ، وز کفر بر ما کش رقم
کنج مساجد عام را ، میخانه ی در د آشام را
این پخته را آن خام را ، کاندر ازل رفت این قلم
هیچ از ورع نگشایدت ، کاری از آن بر نایدت
می خورد که می بزدایدت ، ز آیینه جام زنگ غم
ملک سلیمانی برو ، سلمان ! به جامی کن گرو
ور چنگ داودی شنو ، هر دم به رغم غم نغم
آن پیر بین بر ناشده ، در پرده ها رسوا شده
بر پوست رگ پیدا شده ، از لاغری سر تا قدم
عود آتشی انگیخته ، عودی شکر ها ریخته
عود وشکر آمیخته ، بهر دماغ وجان به هم
تلخ است بی نی عیش می ، با باده شود دمساز وی
کا حوال عالم را چونی ، بنیاد بر باد است ودم
ساقی وگردون جام زر ، بردار در دور قمر
کامروز می گیرد ز سر دور قمر او نیز هم
چون در افق بنهفت سر ، عنقای زرین بال وپر
بالای قافش زال وزر ، پیدا شد از عین عدم
دیدم فلک پیراسته ، وز خلد زیور خواسته
وز بهر عید آراسته ، مه دوشش از سیمین علم
خورشید آنچه از خرمنش مه برد چون شد روشنش
بستاند وغل بر گردنش ، بنهاد وکردش متهم
دیشب در اثنای عمل ، بر یاد خورشید دول
می ساخت ناهید این غزل ، خوش بر نوای زیر وبم
کای در هوای بوی تو جان داده با صبحدم
پیش جمال روی تو ، بست از خجالت ، صبح دم
آنچه از رخت باید مرا ، از ماه بر ناید مرا
ماه تو افزاید مرا ، مهری دگر هر صبحدم
خواهی جمال خود عیان ، آیینه ای نه در میان
وز دور الحمدی بخوان ، بر روی همچون صبح دم
هر دم دلم پر خون کنی وز خون رخم گلگون کنی
در دامن گردون کنی ، از دیده ام هر صبحدم
چند آهنی جان مرا ، مهر تو تابد در جفا
هر بامدادم گو ییا ، مهر آتش است وصبحدم
در چشمت این اشک روان ، قطعا نمی آید وزان
طوفان اگر گیرد جهان ، در خود نخواهی دادنم
چون زلف مشک افشان ، تو خلقی ست سر گردان تو
قد من از هجران تو ، پیوسته چون ابروت خم
زلف تو دارد قصد دین ، در عهد دارای زمین
آن را که در سر باشد این ، از سر بر آید لاجرم
دارای افریدون نسب ، جمشید اسکندر حسب
دارنده ی دین عرب ، فر مانده ی ملک عجم
تاج سلاطین زمین ، نویین اعظم ، شیخ حسن
حیدر دل احمد سنن ، عیسی دم یوسف شیم
خورشید دولت رای او صبح ظفر سیمای او
دایم به خاک وپای او ، روح ملایک را قسم
در عهد احسانش گدا ، گرفی المثل خواهد عطا
از کوه برلفظ صدا ، پاسخ نیاید جز نعم
ابراز سخایش گر سخن راند به دریای عد ن
از بیم چون کان یمن پیدا کند خون شکم
گوید عطارد مد حتش ، این است دایم حرفتش
آری زمغز حکمتش ، پر شد عطارد را قلم
ای خیل بیدار ملک ، هر شب سپاهت رایزک !
وز هیبتت شیر فلک ، لرزان تر از شیر علم
دستت زر کان با ختم وز زر زمین پرداخته
بر آسمان افروخته ، رای تو رایات همم
هر جا که عدلت بگذرد ، بوم آن زمین را بسپرد
وز پهلوی آهو خرد ، خون جگر شیرا جم
طبع تو در روز وفا ، ابریست سر تا سر حیا
دشت تو درگاه سخا بحریست سر تا سر کرم
بودی زر خورنا روا ، در چار سوی آسمان
گر نیستی نامت نشان بر چهره ی او چون درم ؟
هستم به مدحت در سخن ، من قبله ی اهل زمن
وز دولتت هر بیت من ، با حرمت ((بیت الحرام ))
گر کم شد ستم یا گران ، عیبی نباشد اندر ان
باشد به پیش همگنان ، گوهر گران یاقوت کم
گرگ است در عهد شما ، از بز گریزان گوییا
عدل تو شحم گرگ را ، مالید در لحم غنم
دارم امید از دولتت ، کاندر ازای مدحتت
حالم به یمن همتت ، گردد چو نظمم منتظم
تا فتح وکسرت در میان باشند بادت در جهان
با دوستان ودشمنان ، پیوسته فتح وکسر وضم
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۸ - در مدح امیر شیخ حسن
اگویی خیال قد تو ای گلستان چشم!
سرو است راست رسته بر آب روان چشم
تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت
شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم
چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست
گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم
چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم
گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم
چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد
یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !
تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب
سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟
تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت
خون است در میان دل ودر میان چشم
صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین
بهر نثارش از گهر رایگان چشم
پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم
پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم
با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد عیار روی توام میهمان چشم
بنشاندش ز مردمی انسان عین من
چون سرو تازه بر لب آب روان چشم
وانگه زراوق عینی پیش آورم
قرابه یزجاجی راوق فشان چشم
چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است
شبنم نشسته به طرف گلستان چشم
در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب
ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم
چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست
پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم
از بس که من خیال تو تحریر می کنم
بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم
آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت
گوهر به آستین کشد از آستان چشم
گلگون اشک بس که براند بهر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم
در انتظار مقدم خیل خیال تو
روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم
ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل
اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم
در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست
صف بر کشیده اند کران تا کران چشم
هندوی چشم من سفر بحر می کند
آراسته است از آن به لالی وکان چشم
گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف
سر مایه داده است به دریا وکان چشم
آنکو عروس باصره بی رای و حسن او
بنمود چهره در تتق پرنیان چشم
شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش
روشن به نور طلعت رویش روان چشم
بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد
طاوس نور در چمن بوستان چشم
آلا که در لقای هوای مبارکش
مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم
گر ابر همتش فکند سایه بر وجود
گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم
چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود
ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم
اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر
با صد هزار دیده کند امتحان چشم
از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است
کو را ز خار غصه مبادا امان چشم
از کحل موکب تو جلاگر نیافتی
تاریک بودی آینه روشنان چشم
آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست
آب سیه برآیدش از دودمان چشم
خصم مزور تو که روی بهیش نیست
بر روی چون بهی فکند ناردان چشم
با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند
از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم
ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان
پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم
شاها بدان خدایی که فراش قدرتش
بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم
برآفتاب روی نگاران خرگهی
زابروی چون هلال کشد سایبان چشم
بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است
بنشانده است هندو کی پاسبان چشم
مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات
ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم
از شرم آسمان فکند چشم بر زمین
ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم
چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان
اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم
تا هست گرد عارض سیمین مدار خط
تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم
تا چشم بد خزان بهار سعادت است
بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !
سرو است راست رسته بر آب روان چشم
تا نو بهار حسن تو بر چشم من گذ شت
شد پر گل وشکوفه مرا بوستان چشم
چشمم سپر بر آب فکند ست تا تراست
گیسو کمند عارض از ابرو کمان چشم
چشم ودلم فکنده بدین روز ومی کشم
گاهی خسارت دل وگاهی زیان چشم
چشم فضول خانه ی دل را خراب کرد
یا رب سیاه باد مرا ، خان ومان چشم !
تا کی به مهر روی تو ریزند چون شهاب
سیارگان اشک من از آسمان چشم ؟
تا چشمم از جمال تو خط نظر نیافت
خون است در میان دل ودر میان چشم
صد گنج شایگان کنم اندر هر آستین
بهر نثارش از گهر رایگان چشم
پالوده ی سرشک وکباب جگر نهم
پیش خیال روی تو بر گرد خوان چشم
با آنکه آب در جگرم نیست هر شبی
باشد عیار روی توام میهمان چشم
بنشاندش ز مردمی انسان عین من
چون سرو تازه بر لب آب روان چشم
وانگه زراوق عینی پیش آورم
قرابه یزجاجی راوق فشان چشم
چشمم چو گلستان همه پر خار محنت است
شبنم نشسته به طرف گلستان چشم
در گوشه ها نشسته فرو برده سر بر آب
ازترکتاز غمزه ی تو مردمان چشم
چشمم خیال ابروی شوخ تو بست وهست
پیوسته این خیال کج اندر کمان چشم
از بس که من خیال تو تحریر می کنم
بشکسته خامه ی مژه ام در بیان چشم
آنکش خیال لعل تو در چشم خانه ساخت
گوهر به آستین کشد از آستان چشم
گلگون اشک بس که براند بهر طرف
آن کس که او کشیده ندارد عنان چشم
در انتظار مقدم خیل خیال تو
روز وشب است بر سر ره دیده بان چشم
ننشاند همچو قد ورخت هیچ سر وگل
اندر حدیقه حدقه یباغبان چشم
در چشم تو کی آیم ازین سان که غمزه هاست
صف بر کشیده اند کران تا کران چشم
هندوی چشم من سفر بحر می کند
آراسته است از آن به لالی وکان چشم
گویی سحاب خاطر دریا وکان لطف
سر مایه داده است به دریا وکان چشم
آنکو عروس باصره بی رای و حسن او
بنمود چهره در تتق پرنیان چشم
شیرین بود ز شکر شکرش دهان گوش
روشن به نور طلعت رویش روان چشم
بی حسن روی صائب او جلوه گر نشد
طاوس نور در چمن بوستان چشم
آلا که در لقای هوای مبارکش
مرغ نظر نمی پرد از آشیان چشم
گر ابر همتش فکند سایه بر وجود
گوهر چکد به جای نم از ناودان چشم
چشم و چراغ اهل و جودی و از وجود
ذات شریفت آمده بر سر بسان چشم
اوج جلالت تو نبیند سپهر اگر
با صد هزار دیده کند امتحان چشم
از چشم حاسدان گل بخت تو ایمن است
کو را ز خار غصه مبادا امان چشم
از کحل موکب تو جلاگر نیافتی
تاریک بودی آینه روشنان چشم
آن را که کحل دیده نه از خاک پای توست
آب سیه برآیدش از دودمان چشم
خصم مزور تو که روی بهیش نیست
بر روی چون بهی فکند ناردان چشم
با زیب خاک پایت اگر چشم یاد کند
از سرمه باد خاک سیه در دهان چشم
ز ادراک اوج قدر تو شد چشم نا توان
پیداست که تا چه قدر بود آخر توان چشم
شاها بدان خدایی که فراش قدرتش
بنهاد شمع باصره در شمعدان چشم
برآفتاب روی نگاران خرگهی
زابروی چون هلال کشد سایبان چشم
بر مسطر د ماغ که مشکات دانش است
بنشانده است هندو کی پاسبان چشم
مهر وسپهر وروز وشب ومردم ونبات
ابداع کرده حکمتش اندر جهان چشم
از شرم آسمان فکند چشم بر زمین
ار بیند این منا ظره اند ر میان چشم
چشمم به مدح خاک درت کرد ترزبان
اینک هنوز می چکد آب از دهان چشم
تا هست گرد عارض سیمین مدار خط
تا هست زیر سایه ی ابرو مکان چشم
تا چشم بد خزان بهار سعادت است
بادا بهار جاه تو دور از خزان چشم !
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۲ - در مدح سلطان اویس
نسیم صبح سلامم به دلستان برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهیت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد به جانان روان روان برسان
هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش
مگر مجال نباشد یکی از آن برسان
کمند طره ی او با کمر چو در پیچد
دقیقه ای زتن من در آن میان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من لیکن
به من غباری از آن عالی آستان برسان
دل مرا که کباب است ومی چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبری زین دل شکسته بده
بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین وارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه
به زیر لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده
وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان
سحر گهست وزاغیار در گهش خالی
دعای من به جنابش سحر گهان برسان
بر آر کام دل ما وشربتی زان لب
بکام این دل بیمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد
عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان
زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش
بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت
بیا وزان دهنش جان من امان برسان
در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان
همی کند سخنش مرده زنده ور باور
نمی کنی بر او اول با متحان برسان
به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب
به عافیت همه کس را به خان ومان برسان
دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان
نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان
به پایمرد بگویم به رایگان برسان
حدیث در سر شک مرا به نظم آور
به گوش یار به وجهی که می توان برسان
به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تویی مربی انفا س و با توام سخنی است
به تربیت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان ز آسمان بگذر
دعای من به شهنشه اویس خان برسان
زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی
به آستانه یآن دولت آشیان برسان
بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را
به دولت ابد وعمر جاودان برسان
به تازیانه عزمش خیال جامد را
وبه برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش
زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان
ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگردوام بهارت هواست از عد لش
خبر به لشگر غارتگر خزان برسان
خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمر بندگی شه دربند
ز سربلندی خود را به توامان برسان
به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را
ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را بهجهان
ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان
اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهی از سر سنان برسان
به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا
زقیروان جهان تا به قیروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر
کزین کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش
بدوش بر ، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت
که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان
صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد
دعای ما به جناب خدایگان برسان
وگر سخن نتوانی زما رسانید ن
ز در د من به درش ناله وفغان برسان
به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش
دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان
حدیث موجب حرمان من بدان درگه
چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان
زناتوانی پایم بد ست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان
ملا زمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من به جناب یکان یکان برسان
سعادتی که در اشکال اختران دارند
سپهر پیر بدین دولت جوان برسان
بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب قران برسان
پیام بلبل عاشق به گلستان برسان
به همرهیت روان را روانه خواهم کرد
روانه کرد به جانان روان روان برسان
هزار قصه رسیدست زمن به گوش به گوش
مگر مجال نباشد یکی از آن برسان
کمند طره ی او با کمر چو در پیچد
دقیقه ای زتن من در آن میان برسان
مجال دم زدنت گر بود در آن خلوت
زمین ببوس ودعایم زمان زمان برسان
به آستان مرسانش غبار من لیکن
به من غباری از آن عالی آستان برسان
دل مرا که کباب است ومی چکد خونش
ببر به آتش رخسار دلستان برسان
به زلف او خبری زین دل شکسته بده
بگوش من سخنی زان لب ودهان برسان
گرت به باغ رخ او بنفشه بار دهد
زمن سلام به نسرین وارغوان برسان
زبان سوسن رطب اللسان به عاریه خواه
به زیر لب سخن من بدان زبان برسان
ازان دو لاله نصیبی به سنبل وگل ده
وزان کلاله نسیمی به مشک وبان برسان
سحر گهست وزاغیار در گهش خالی
دعای من به جنابش سحر گهان برسان
بر آر کام دل ما وشربتی زان لب
بکام این دل بیمار ناتوان برسان
بکام من زلبش پیش از آن که خط بدهد
عنایتی کن وحلوای بی دخان برسان
زضعف ناله نمی آید ونمی کشمش
بیا بیا بکش او را کشان کشان برسان
فراق لعل لبش خون من بخواهد ریخت
بیا وزان دهنش جان من امان برسان
در آن میان چو دهد کام عاشقان لب دوست
بگو زیر لبش بهره ی فلان برسان
همی کند سخنش مرده زنده ور باور
نمی کنی بر او اول با متحان برسان
به کوی دوست مرا خانه ایست گویا رب
به عافیت همه کس را به خان ومان برسان
دلم زشوق عقیق لبش رسید به جان
نسیم رحمتی از جانب یمان برسان
نسیمی از سر زلفش بیار وجان بستان
به پایمرد بگویم به رایگان برسان
حدیث در سر شک مرا به نظم آور
به گوش یار به وجهی که می توان برسان
به حق صدقی ومهری که داری ای دم صبح
که صدق من به محبان مهربان برسان
تویی مربی انفا س و با توام سخنی است
به تربیت سخنم را بر آسمان برسان
به عون همت سلطان ز آسمان بگذر
دعای من به شهنشه اویس خان برسان
زمین ببوس وزمین بوس بنده ی خاکی
به آستانه یآن دولت آشیان برسان
بر آر دست وبگو یا رب آن شهنشه را
به دولت ابد وعمر جاودان برسان
به تازیانه عزمش خیال جامد را
وبه برق سبک عنان برسان
سپهر خواست که کیوان رسد به دربانیش
زمانه گفتکه او را تو بر چه سان برسان
ز سد ره ساز بنه نردبانی ا ر برسد
بدان رواق زحل را به نردبان برسان
اگردوام بهارت هواست از عد لش
خبر به لشگر غارتگر خزان برسان
خریف تازه چمن رنگ و بوی نستاند
مثال نافذ امرش به بوستان برسان
به کوه گو کمر بندگی شه دربند
ز سربلندی خود را به توامان برسان
به چرخ گو که قضیب سمند سلطان را
ز دخل سنبله بر دوش کهکشان برسان
جهان پناها مگذار خصم را بهجهان
ازین جهان به جهانش بدان جهان برسان
اشارتی به قلم کن که خیزو از سر دست
نواله کرم ما به انس و جان برسان
به تیغ گو زبان را چو آب کن جاری
مناقب گهر ما به دشمنان برسان
مده تونان بد اندیش گر بخواهد نان
بدود ونان که دهی از سر سنان برسان
به آفتاب ضمیر تو گفت : فیض مر ا
زقیروان جهان تا به قیروان برسان
ز عدل داد نوال تو چرخ طشتی زر
کزین کران جهان تا بدان کران برسان
به خاوران ز پی چاشت خوان زر گستر
به باختر ز پی شام همچنان برسان
به گرگ عدل تو گفت از پی خوش آمد میش
بدوش بر ، بره را بر شبان برسان
به ابر کرد خطاب وبه مهر گفت کفت
که فیض ما به یم وجود مابه کان برسان
صبا برای خدا هیچ اگر مجالی افتد
دعای ما به جناب خدایگان برسان
وگر سخن نتوانی زما رسانید ن
ز در د من به درش ناله وفغان برسان
به آب چشمه حیوان به خاک در گاهش
دهان بشوی د عایم بدان دهان برسان
حدیث موجب حرمان من بدان درگه
چنان که با تو بگویم هم آنچنان برسان
زناتوانی پایم بد ست عذری هست
تو عذر لنگ به نوعی که می توان برسان
ملا زمان درش را ببوس صد پی پا
دعای من به جناب یکان یکان برسان
سعادتی که در اشکال اختران دارند
سپهر پیر بدین دولت جوان برسان
بگو یا رب کام ومراد هر دو جهان
به پادشاه جهانبخش کامران برسان
میامن برکات دم اویس قرن
به عهد دولت این صاحب قران برسان
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در مدح خواجه شمس الدین زکریا
داغ ابروی تو دل پیوسته دارد بر جبین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهو برید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر
اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامان آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار
یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر
زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین
باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این
گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین
صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین
آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او
خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس
خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام
تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را
کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین
دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین
نقش یاقوتت نگارد جان شیرین بر نگین
جز دهانت هیچ ناید در ضمیر خرده دان
جز لبت نقشی نبندد دیده باریک بین
با مه رویت بتابد ذره روی از آفتاب
با گل حسنت ندارد شاخ برگ یاسمین
با هوای خاک کویت بود ما را اتصال
پیشتر زان کام تزاج افتد میان ماء وطین
زلف شستت راست در هر خم فزون از صد کمند
چشم مستت راست بر هر دل کمین پنجه کمین
روی پنهان می کند در قلب عقرب آفتاب
چهره ات چون می شود پیدا ز زلف عنبرین
نیستی آگه که چشمم در تمنای لبت
خاک کویت را به خون لعل می سازد عجین
مشک در سودای چین زلفت از آهو برید
خود بدین سودا برید ایام ناف مشک چین
مهر جم با نام آصف بر نگین دارد مگر
خاتم لعلت که دارد ملک جان زیر نگین
صاحب کافی کفایت آصف جمشید فر
اختر برج وزارت آفتاب ملک و دین
خواجه شمس الدین زکریا آنکه نامش کرده اند
دامان آخر زمان را بر طراز آستین
کان ز بذل یم یمین او برد دایم یثار
یم به دست کان یثار او خورد دایم یمین
می شمارد قاف را ایام حر فیش از وقار
می نماید یم به چشم عقل نصفش از یمین
دفع یاجوج بلا را حکم او سدی سدید
حفظ سکان زمین را رای او حصنی حصین
لطف طبعش داده با هم آب و آتش را قرار
حسن خطش کرده با هم نور و ظلمت را قرین
ای زسودای سواد نافه مشک خطت هر
زمان بر خویشتن پیچیده زلف حور عین
حضرت رای رفیعت راست مهر و مه رهی
منت طبع کریمت راست بحر و کان رحیم
عروة الوثقی فتراکت خرد چون دید و گفت
اعتصام المک و دین را این سزد حبل المتین
تا نگردد روزی هر روزه را کلکت کفیل
نقش کی بندد که پوشد کسوت صورت چنین
مرکب عزم تو هست هر جا که یک پی برگرفت
آسمان صد پی همان جا روی مالد بر زمین
جز میان نازک خوبان به عهد دولتت
کس نبیند لاغری را کو کشد بار سمین
مد کلکت گر کند دریای عمان را مدد
موجش آرد گوهر و عنبر به دامن بعد از ین
باسها زین پس به طالع بر نیاید آفتاب
گرسها با طالع نیک اخترت باشد قرین
آسمان گوژپشت ار خیمه زد بالای تو
آسمان ابرو و تو چشمی چه عیب است اندر این
گر چه ابرو بر تو رست از چشم و این صورت کج است
عقل داند کو به پیشانی بود بالا نشین
صاحبا با آن که مهری گرم دارد آسمان
با خردمندان نمی دانم چرا باشد به کین
آسمان لطفی ندارد ور نه کی در دور او
خار کش بودی گل نازک مزاج نازنین
گر جهان پاکی گوهر بودی و جوهر شناس
خود نکردی ریسمانم در گردن در ثمین
پشه را بخشد سنان بر قصد پیلان دمان
مور را بندد میان برکین شیران عرین
کرده راسخ حیله گرگین و زور پیل تو
در مزاج روبه و طبع پلنگ خویش بین
دوستی صاحب غرض باید که در پایان کار
بر کند این را صنعت پوست و آن را پوستین
این همه بگذار کی شاید که دارد بی نظام
تا پدید آرد نظیرم شاعری سحر آفرین
دور ها باید به جان گردیدن این افلاک را
کارو بار چون منی را خاصه با نظمی چنین
مثل من گیرم پدید آورد کی پیدا کند
چون تو ممدوحی فظیلت پرور دانش گزین
دیگری بر می برد بر قول من ظن خطا
صدق دعوی من آخر خود تو می دانی یقین
کرد بر ناکامیم دورش قراری وین زمان
هم برآن است و نمی گردد ازین چرخ برین
سین سلمان را اگر بیند به جنب کاف کام
روزگار از کام یک یک برکند دندان سین
بر نمی یاید ز ضعفم ناله و هرگز کجا
با هزاران غم برآید ناله زار حزین
خسرو پیروزه تخت آسمان تا می نهد
سبز خنگ چرخ را هر ماه داغی بر سرین
نقره خنگ توسن زرین ستام آسمان
رایض امر تو را پیوسته بادا زیر زین
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - در مدح سلطان اویس
به گرد چشمه ی نوشت دمی مهر گیاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
تو عین آب حیاطی علیک عین اله
ترا چهی است معلق زچشمهی خورشید
فتاده خال سیاهت چو سایه در بن چاه
زشام زلف خودم وعده می دهی چه کنم
که وعده یتو دراز است وعمر من کوتاه
بدان دو چشم مکحل نظر در آیینه کن
ببین که خانه ی مردم چرا شده است سیاه
ز نیل و قالیه بر قمر زدی رقمی
هزار بار کبود وسیاه بر آمده ماه
چه طرفه گر دل وچشم من اند منزل تو
که ماه راست زقلب وزطرفه منزلگاه
به ناله ی سحری دل گواه حال من است
اگر چه غمزه ی تو چرخ کرده است گواه
جوانب رخ تو نازک است و می دارند
دو زلف از آن دو طرف راز گرد آن نگاه
خمیده قدم وچون چنگ می کنم فریاد
زدست عشق که عشقت زده است بر من راه
به باغ نرگس جماش را صبا بر سر
به عهد اکد ش تو کج نهاده است کلاه
حکایت سر زلفین توست در اطراف
عبارت لب ودندان توست بر افواه
نظر بر آن که تو در چشم ما کنی گذری
نموده ام همه روزه چشم ها بر راه
زتاب مهر جمال تو سوختی گیتی
اگر پناه نجستی به چتر (ظل اله )
معز دولت ودین پادشاه روی زمین
که رای اوست از اسرار آسمان آگاه
محیط سلطنتو بحر جود شاه اویس
که چرخ چنبریش چنبری ست بر خر گاه
نجوم کوکب شاهی که روز رزم کند
زمین سیه به سپا ه و فلک به گرد سیاه
به غیر کاه ربا در زمان معدلتش
کسی که به قصب نیارد ربود بر گی کاه
اگر به سایه کند التفات ممکن نیست
گر آفتاب شود بار وضع سایه پناه
دوای ملک بر آورد کلک او ز دوات
شفای خصم بر انگیخت تیغ او زشفا ه
خیال تیغش اگر بر خیال کوه افتد
زچشمه ها شودش خون روان به جای میاه
زهی سپهر جهان دیده با همه پیری
تو را متابع ومحکوم دولت بر ناه
سپرده خاک جناب تو گرد نان بر دوش
کشیده گرد بساط تو گرد نان به حیاه
زده است دست جواد تو مرحبا ی سوال
شده است عفو کریم تو عذر خواه گناه
ز زخم سییل حکم تو روی کوه کبود
زبار منت جود تو پشت چرخ دوتاه
ستاره بسته یپیمان توست بی اجبار
سپهر بنده ی فرمان توست بی اکراه
زخسروان به سپاه اندرش روان سیصد
چو اردوان به رکاب اندرش روان پنجاه
تو را نجوم فلک لشگر است ولشگر گاه
تو را ملو ک وملک را عیند و دولتخواه
کسی که تابع رای تو گشت چون خورشید
کسی که در او نتواند دلیر کرد نگاه
تو را همیشه تفاخر به گوهر اصلی ست
حسود را به کلاه گوهر نگا روقباه
کلاه زر کش نرگس به نیم جو نخرند
تو آن مبین که بدو داده اند ضر به کلاه
درون دشمنت از موج چون دل بحر است
که نیزه ی تو برون برد جان از او به شناه
به لطف وخلق تو ملک آنقدر منافع یافت
که از ریاح ریاحین واز میاه گیاه
برای خرج عطای کف تو مسکین کان
چه جان بکند ودر آخر نماند طاب ثراه
نزد به عهد تو در رودبار بر بط ره
ولی فاخته را رود چنگ زد صد را
شها بهار جوانی من گذ شت ورسید
خزان پیری انده فضای شادی کاه
بر استخوان چو کمانم نماند جز پی وپوست
زبس که بار جهان می کشم به پشت دوتاه
زمان خلوت وایام انزواست مرا
نه موسم شره مال وحر ص ومنصب وجاه
بر آن سرم که کشم پای فقر در دامن
برم به ملک قناعت زدست آز پناه
پس از قضای حیات به باد رفته مگر
ادام کنم به دعای حقوق نعمت شاه
دل زمانه یجافی نمی دهد مهلت
تو مهلیت زبرای من از زمانه بخواه
همیشه تا گذرد ماه وروز وهفته و سال
سعادت دو جهان باد لازم درگاه
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در مدح سلطان اویس
ای کمان ابرویت را جان من قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خوردی دهان توست در روز سفید
آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده
تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن
ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده
عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم
جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده
در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگان زر گر بستان شده
دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار
در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر
دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده
کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده
از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده
در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته
بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده
مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح
زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده
شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل
جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سایبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
هر دم از دست کفش خود در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده
تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کایسای آسمان از آبشان گردان شده
ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ
خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده
هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش
چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در
در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده
از سر مهر آسمان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
تا شده طیار شاهین در هوای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده
هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فر مود میل جام می
زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده
مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت
آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده
بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان
قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات
باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده
شام زلفت را نسیم صبح سر گردان شده
نقطه ی خالت سواد عین خورشید آمده
آتش لعلن ذهاب چشمه ی حیوان شده
با همه خوردی دهان توست در روز سفید
آشکارا کرده دلها غارت وپنهان شده
تا سر زلفت چو چوگان است در میدان حسن
ای بسا سر ها که چون گو در سر چوگان شده
هر سحر در حلقه ی سودای شام طره ات
بار چین بگشاده صبح ومشک چین ارزان شده
گر ندانستی دلا کاتش گل وریحان شود
آتش روی خلیلم بین گل وریحان شده
عاشقان افتان وخیزان چون نسیم صبح دم
جمله تن جان بر میان بر در گه جانان شده
در مغیلان گاه عشقت خستگان درد را
زخم هر خار مغیلان مرهم ودر مان شده
خاک خون آلود این ره را اگر پرسند چیست ؟
چیست گوگردیست احمر کیمیای جان شده
بر سر کویش که خاکش تر شده است از اشک ما
فیض رحمت بین ز زرین ناودان ریزان شده
ما زکویش روی کی تا بیم جایی کز هواش
ذره با رخسارش از خورشید روگردان شده
سالکان راه عشق از تاب خورشید رخش
در پناه بارگاه سایه یزدان شده
تا درست مغربی مهر در میزان شده
هست باد مهرگان زر گر بستان شده
دستها کوبنده بر هم سرو وهر ساعت چنار
در هوای مهرگان رقاص ودست افشان شده
شاخ گلبن را نگر در اشتیاق روی گل
ریخته رنگ از هوا از مهرجان لرزان شده
ملک چوبین کرده غارت لشکر باد خزان
گنج باد آورد خسرو در رزان لرزان شده
باز خواهد کرد اطفال نباتی را زشیر
دایه یابر خریف اینک سیه پستان شده
کرد ترکیب زر ویاقوت رمانی انار
زان مفرح لاجرم کام لبش خندان شده
از زر وگوهر میان باغ جنت جویبار
چون کنار سایلان درگه سلطان شده
ساقیا ! در کارگاه رنگ رز نظاره کن
چون خم عیسی ببین ، بر گونه گون الوان شده
در خمستان رو خم سر بسته ی خمار بین
شاهد گل روی مصرعیش را زندان شده
چون لب لعل تو رنگ صبغه اله یافته
بس لبالب عین جان ومعدن مر جان شده
مریم رز را بخواه آن بکر آبستن به روح
زبده ی عصر آمده پرورده ی دهقان شده
ظاهرا هم شیره ی انگور بوده در ازل
آب حیوان چون کفیل عمر جاویدان شده
عید فرخ عود کرد آن عود شکر ریز کو
از بساط جام گلگون عندلیب الحان شده
چنگ ونای اینک زدست مطربان راهزن
پیش سلطان جهان با ناله وافغان شده
شاه جم تمکین مغرالدین .الدنیا که هست
وصف اخلاقش برون از خیر امکان شده
آفتاب سلطنت سلطان اویس آن که از ازل
جوهر ذاتش فلک را حاصل دوران شده
دامن چترش که خورشید فلک در ظل اوست
سایبان رحمت این سبز شادروان شده
گرچه عقل پیر عالم را آب وجد می شود
در دبیرستان رایش طفل ابجد خوان شده
صدره از رشک دلش جان در لب بحر آمده
هر دم از دست کفش خود در درون کان شده
از خروش کوس او گوش زحل بشکافته
وز غبار لشکرش چشم فلک حیران شده
تا به حدی آب تیغ خنجرش تیز آمده
کایسای آسمان از آبشان گردان شده
ای به بزم ورزمت از باران جود وآب تیغ
خاندان بخل وبنیاد ستم ویران شده
هر که سر پیچیده از فرمان تو در گردنش
چون رسن حبل الورید اندر تنش پیچان شده
قطره ای و ذره ای کافتاده وبر خواسته در
در هوای جامت این خورشید وآن عمان شده
از سر مهر آسمان بوس آمده
وز بن گوش اخترانت تابع فرمان شده
بارها نعل سم اسب تو آن مفتاح فتح
گوشوار گوش مه تاج سر کیوان شده
مرکبت چون در مقام دست برد آورده پای
مردی رستم سراسر حیله و دستان شده
تا شده طیار شاهین در هوای همتت
پیش مردم در ترازو سنگ وزر یکسان شده
هر کجا خندیده شیر رایتت د ر روی خصم
در سرش شمشیر با آهن دلی گریان شده
طبع موزون تو چون فر مود میل جام می
زمره ی فضل وهنر را زهره در میزان شده
مشتری را گر شرف نگرفته فال از طالعت
آفتاب طالعش در خا نه ی کیوان شده
بر ره آن جانب که شستت کرد پیکان را روان
قاصد میر اجل بی در و بی پیکان شده
بر یمینت هر که راسخ بود چون تیرو کمان
آمده بر سر اگر در رزم خود عریان شده
گنج معنی شد روان در روزگار دولتت
لیکن این معنی برای خاطر سلمان شده
تا جهان هر سال بیند زایران کعبه را
بر بساط رحمت خوان کرم مهمان شده
سفره ی احسان ولطفت در جهان گسترده باد
پادشاهانت گدای سفره ی احسان شده
روز عیدت فرخ وبد خواه اشتر زهره ات
باد در پای سمند ت چون شتر قربان شده
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - درمدح دلشاد شاه
ای سرو گل عذار و مه آفتاب روی
ما را متاب در غم و از ما متاب روی
با سایه سواد سر زلف خویش گیر
ما را که سوختیم در این آفتاب روی
یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی
گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی
مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد
الحق نموده بودش فکر صواب روی
ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب
پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی
گر روی را به آینه بنمایی از حجاب
ننماید آینه پس ازین از حجاب روی
چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی
داده هزار دانه در خوشاب روی
ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب
بودی که بخت من بنمودی به خواب روی
چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس
شوید به خون لعل چو جام شراب روی
عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من
دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی
آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه
بر خاک پای مریم عیسی جناب روی
دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف
بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی
آنکو نموده بر سر دریای همتش
نه قبه سپهر به شکل حباب روی
درگاه اوست قبله حاجات ازان بود
از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی
آن بر کابروی جهان از عطای اوست
پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی
روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق
از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی
آنکش نسیم خاک در تست در دماغ
در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی
پیوسته روی بخت جوان تو تازه است
شک نیست که خود تازه بود در شباب روی
شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت
تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی
پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار
خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی
از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب
اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی
برگردد آسیای پر از دانه فلک
یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی
پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال
تا سوده است بر کف پایت گلاب روی
با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی
دارد نهفته تا به ابد در قراب روی
از عجز در سیاقت تعداد بخششت
شد خاممه را سیاه به روز حساب روی
با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن
گوید جهان سیه کندش چون غراب روی
منت خدای را که به یک التفات تو
ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی
بختم خطاب کرد که ای کامجو منه
الا به بارگاه شه کامیاب روی
بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت
چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی
گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت
بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی
ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن بر متاب روی
تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی
زان یک نظر نماید صد فتح باب روی
تا هر صباح شاد مه روی صبح را
بیش سپید برزده کرد و خضاب روی
خصم سپید سیه کار دوده تو را
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی
ما را متاب در غم و از ما متاب روی
با سایه سواد سر زلف خویش گیر
ما را که سوختیم در این آفتاب روی
یارب چه نازکی که چو بر گل گذر کنی
گیرد تو را از آتش اندیشه تاب روی
مشک خطا ببوی تو خود را بباد داد
الحق نموده بودش فکر صواب روی
ماهیت جمال تو گر بیند آفتاب
پنهان کند ز شرم رخت در نقاب روی
گر روی را به آینه بنمایی از حجاب
ننماید آینه پس ازین از حجاب روی
چشم مرا ز بهر خیال تو هر شبی
داده هزار دانه در خوشاب روی
ای کاشکی خیال تو دادی مجال خواب
بودی که بخت من بنمودی به خواب روی
چشمم در آرزوی عقیق تو هر نفس
شوید به خون لعل چو جام شراب روی
عشق تو آب روی مرا برد اگر چه من
دارم همیشه در غم عشقت بر آب روی
آنکس که آبرو طلبد گو برو بنه
بر خاک پای مریم عیسی جناب روی
دلشاد شاه، شاه جوانبخت کز شرف
بر خاک درگهش نهد افراسیاب روی
آنکو نموده بر سر دریای همتش
نه قبه سپهر به شکل حباب روی
درگاه اوست قبله حاجات ازان بود
از هر طرف نهاده بر او شیخ و شاب روی
آن بر کابروی جهان از عطای اوست
پیش تو بر زمین نهد از بهر آب روی
روی سحاب شد ز حیا غرق در عرق
از بس که کرد در تو به خواهش سحاب روی
آنکش نسیم خاک در تست در دماغ
در هم کشید چو غنچه ز بوی گلاب روی
پیوسته روی بخت جوان تو تازه است
شک نیست که خود تازه بود در شباب روی
شیر از حمایت تو کند بر غزال پشت
تیهو به پشتی تو نهد در عقاب روی
پیش سحاب چتر تو روزی هزار بار
خورشید همچو سایه نهد بر تراب روی
از بس که در هوای تو گرم آمد آفتاب
اینک ببین بر آمده سرخ از شتاب روی
برگردد آسیای پر از دانه فلک
یک جو اگر بتابی از و در عتاب روی
پشت سپهر گوژ شد از غصه چون هلال
تا سوده است بر کف پایت گلاب روی
با تیغ مهر اگر تو به کین یک نظر کنی
دارد نهفته تا به ابد در قراب روی
از عجز در سیاقت تعداد بخششت
شد خاممه را سیاه به روز حساب روی
با نطق بنده طوطی سر سبز اگر سخن
گوید جهان سیه کندش چون غراب روی
منت خدای را که به یک التفات تو
ناگه سعادتیم نمود از حجاب روی
بختم خطاب کرد که ای کامجو منه
الا به بارگاه شه کامیاب روی
بودم بنفشه وار از اندیشه گوژ پشت
چون لاله بر شکفت مرا زین خطاب روی
گر کلک بر کتاب نهم جز به مدحتت
بادا مرا سیاه و کلک و کتاب روی
ای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایه خدای زمن بر متاب روی
تو ماه و من عطاردم اریک نظر کنی
زان یک نظر نماید صد فتح باب روی
تا هر صباح شاد مه روی صبح را
بیش سپید برزده کرد و خضاب روی
خصم سپید سیه کار دوده تو را
بادا سیاه گشته به دود عذاب روی
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۵ - آغاز داستان
شنیدم که شاهی به ایران زمین
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زر افشان چو خورشید در گاه بزم
سر افشان چو شمشیر درگاه رزم
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
به رمح از فلک عقده را میگشود
ز چوگان او گوی مه میربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
چو بر گوش مرکب نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پایه نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشهها جاودان کرده جا
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق به خوبی بسی
فرون بود و دانست این هر کسی
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چربتر
در آیینه میدید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
ولی عشق را با چنینها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی بر کند، بر سر آبی زند
گهش راه روم است و گه ز نگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با همه به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایهبان
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
« چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آمیخته
سزاوار دیهیم و تاج و نگین
زر افشان چو خورشید در گاه بزم
سر افشان چو شمشیر درگاه رزم
ز آب کفش بحر گریان شده
ز تاب تفش ببر بریان شده
اگر با فلک در کمر دست کین
زدی آسمان را زدی بر زمین
به رمح از فلک عقده را میگشود
ز چوگان او گوی مه میربود
چو دستش کمان را بیاراستی
ز هازه ز هر گوشه برخاستی
چو بر گوش مرکب نهادی قدم
زدی خامه را پای کردی قلم
زهی زور دست شهنشاه زه
که بست از سر دست بر چرخ زه
همه رادی و مردی و بخردی
ز سر تا به پا فره ایزدی
قدش در لطافت که جانی است پاک
فرو برده آب روان را به خاک
اگر مانی آن روی دیدی یقین
به هم برزدی صورت نقش چین
خرامان قدش با رخ ماهتاب
چو سروی که بار آورد آفتاب
چو خورشید ماهیش منظور بود
ز سر تا قدم پایه نور بود
فرشته نهادی، پری پیکری
لطیفی، ظریفی، هنر پروری
ز سر تا به پا و ز پا تا به سر
همه جان و دل بود و هوش و هنر
دو گنجش نهان در دو کنج دهن
نبودش در آن کنج گنج سخن
ز شور لب لعل شیرین وی
به تلخی همی داد جان جام می
به هر گوشه نرگسش دلربا
در آن گوشهها جاودان کرده جا
جوانی به قد راست، چون نیشکر
تراشیده اندام و بسته کمر
لبانش سراسر ز قند و نبات
دهانش لبالب ز آب حیات
از او پر هنرتر جوانی نبود
به حسن رخش دلستانی نبود
ز معشوق عاشق به خوبی بسی
فرون بود و دانست این هر کسی
خرد وزنشان کرد با یکدگر
به شیرینی این بود از آن چربتر
در آیینه میدید رخسار خویش
که او بود صد ره به از یار خویش
ولی عشق را با چنینها چه کار؟
هوی پادشاهی است بس کامگار
گهی خیمه را بر سرابی زند
گهی بر کند، بر سر آبی زند
گهش راه روم است و گه ز نگبار
گهش جای هند است و گه قندهار
شهنشاه را مونس و یار بود
شب و روز دلجوی و دلدار بود
مه و سالشان چون مه و آفتاب
نظر بود با همه به روز شباب
کشیدی گه و بیگه از جام کی
به شادی روی دلارام می
چو چشم و لب خویشتن کامیاب
گهی در شکار و گهی در شراب
چو ابروی خود گاه در بوستان
کشیدند بر گلستان سایهبان
چو خورشید تابان به فصل بهار
مبارک شده هر دو بر روزگار
« چو شیر و شکر با هم آمیخته »
چو جان و خرد در هم آمیخته
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۶ - بهار
بهاران که خندان شدی نسترن
چو مینا شدی دشت و مینو چمن
هوا فرش ز نگاری افراختی
سمن برگ و بلبل نوا ساختی
چو طفلان نو، دایه روزگار
نشاندی گل و سرو را بر کنار
فسان کردی آغاز بلبل به شب
دمیدی فسون باد در زیر لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشتهای رودی آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه میگفت بلبل به شب؟
که گل خنده میکرد در زیر لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدی
وز آن دل همه بوی جان آمدی
به شادی همه روز و شب دوستان
زدندی می لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هوای زنگار و نشاط شراب
کسی را که حاصل بود هر سه چار
تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتی چراغ
سرا پرده گل زدندی به باغ
بیاراستی بزمشان نای و نوش
به می بودشان چشم و برنای گوش
چو کردندی از باغ عزم شکار
بر آهو شدی کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمدیشان به شست
روان گوزن آمدیشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذیر
هزار آهو از پی همه شیر گیر
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پی کپک رفتی فراز
به پیش عقاب آمدی کبک باز
زسودای بط باز رفتی ز دست
به ابروی کبکان شدی پای بست
ز بسیاری کبک و دراج و غاز
گرفتی به دندان سر انگشت باز
بر ایشان گذشتی سه مه روزگار
بدین شادمانی و عشرت بهار
چو مینا شدی دشت و مینو چمن
هوا فرش ز نگاری افراختی
سمن برگ و بلبل نوا ساختی
چو طفلان نو، دایه روزگار
نشاندی گل و سرو را بر کنار
فسان کردی آغاز بلبل به شب
دمیدی فسون باد در زیر لب
گرفته به خنجر چمن شاخ بان
به مرز چمن در شده مرزبان
زهر پشتهای رودی آمد فرود
نوازنده با رود مرغان سرود
ندانم چه میگفت بلبل به شب؟
که گل خنده میکرد در زیر لب
رخ لاله گلگون ز جام شراب
سر نرگس سرگران مست خواب
گرفته چو پیکان دل غنچه زنگ
به خون اندر آغشته وز غصه تنگ
به شکل دل عاشقان آمدی
وز آن دل همه بوی جان آمدی
به شادی همه روز و شب دوستان
زدندی می لعل در بوستان
زمان بهار و اوان شباب
هوای زنگار و نشاط شراب
کسی را که حاصل بود هر سه چار
تو دانی چه خوش باشدش روزگار؟
سحر لاله چون در گرفتی چراغ
سرا پرده گل زدندی به باغ
بیاراستی بزمشان نای و نوش
به می بودشان چشم و برنای گوش
چو کردندی از باغ عزم شکار
بر آهو شدی کوه و هامون حصار
چو چرم گوزن آمدیشان به شست
روان گوزن آمدیشان به دست
گرازان در آن عرصه دلپذیر
هزار آهو از پی همه شیر گیر
چو برخاست اسب تکاور ز جاش
فتاد آهو از عجز در دست و پاش
عقاب از پی کپک رفتی فراز
به پیش عقاب آمدی کبک باز
زسودای بط باز رفتی ز دست
به ابروی کبکان شدی پای بست
ز بسیاری کبک و دراج و غاز
گرفتی به دندان سر انگشت باز
بر ایشان گذشتی سه مه روزگار
بدین شادمانی و عشرت بهار