عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۰ - شب
شبی همچو روز قیامت دراز
پریشان چو موی بتان طراز
هوا نقطه‌ای بود گفتی سیاه
ز تاریکیش چرخ گم کرده راه
همه روشنان فلک گشته جمع
شده طالب روشنایی چو شمع
تو گفتی که گردون نهان کرد مهر
و یا ایزد از وی ببرید مهر
تهی گشته پستان گردون ز شیر
بر اندوه درهای مشرق به قیر
سیه گشته چشم جهان سر به سر
در او کس ندید از سپیدی اثر
نهان گشته مرغان سبز آشیان
سیاهی ز زاغ سیه طیلسان
تو گفتی که راه هوا بسته‌اند
همه بال در بال پیوسته‌اند
ملک گفت تا مجلس آراستند
ز ساقی گلچهره می‌خواستند
بیاراست بزمی چو باغ بهشت
به رخسار خوبان حوری سرشت
به یک جای صد نازنین مست مل
فراهم نشسته چو در غنچه گل
می‌افکنده بر روی ساقی شعاع
شده ماه و خورشید را اجتماع
چو بر حسن می حسن ساقی فزود
همه خانه نور علی نور بود
صراحی به گردن درش خون دن
ز خونش قدح را لبالب دهن
چو بنمود رامشگر از پرده راز
همه برگ عیش از نوا کرد ساز
دلی پرده از غم نمی‌داشتی
مغنی زدی پرده برداشتی
نوای دف و نی به هم گشت راست
ز عشاق مشتاق فریاد خاست
چو بلبل نمی‌گشت مطرب خموش
به او داده گلچهرگان گوش هوش
می اندر سر شاهدان تاخته
ز اندیشه‌ها دل بپرداخته
ز باد جوانی سر افشان شده
به بستان همه پایکوبان شده
نشسته به عشرت چو خورشید شه
برابر ستاده مه چارده
در آن مجلس آن هر دو مه را نظر
چو خورشید و مه بود با یکدیگر
به هر می که کردی شهنشاه نوش
شهنشاه را گفتی آن ماه نوش
ملک ساغری با پری روی خورد
چو جرعه پری رخ زمین بوس کرد
سهی سرو خورشید را سجده برد
به گلبرگ روی زمین را سترد
که شاها درونت چو گل شاد باد!
دل از بار چون سروت آزاد باد!
تو تابنده مهری، زوالت مباد
تو رخشند ماهی، وبالت مباد!
چراغ من از دولتت در گرفت
مرا لطفت از خاک ره بر گرفت
سعادت مرا سایه بر سر فکند
شد از خاک پایت سر من بلند
چو لطف تو در چاهم افتاده دید
شدم دستگیر و مرا بر کشید
شها از جهان سایه‌ات کم مباد!
جهان بی رضای تو یک دم مباد!
تویی آن دلفروز و شمع جهان
که گیرد ز نورت چراغ آسمان
منم همچو پروانه شیدای تو
سر مردنم هست در پای تو
امیدم ز لطف خداوندگار
فزون زین نمی‌باشد ای شهریار
که چون خاک سازند بستر مرا
تو باشی در آن حال بر سر مرا
چو خسرو سخن‌های شیرین شنید
ز شیرینی‌اش لب به دندان گزید
ز ناز دو چشمش ملک مست بود
ز سودای او رفته از دست بود
بدو گفت ای سرو دلجوی من
گل مهربان وفا خوی من
همه روز‌ه‌ام یار و مونس توئی
شب تیره‌ام شمع مجلس توئی
توای آنکه گوئیز سر تا به پای
به دلخواه من آفریدن خدای
پری یا ملک، یا بنی آدمی
چو انسان عینی، همه مردمی
تو عمری، از آن نیست هیچت وفا
چو صبحی، که پیوسته بادت بقا
سعادت رفیق جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نکوئی ز حسن نکوئی تو را
چه می‌باید ای دوست غیر از وفا
به بازی سخن تلخ می‌گفت شاه
چو آتش برافروخت زین طیره ماه
رخ شمع مجلس پر از تاب شد
در آن تاب چشمش پر ازآب شد
گهر ریخت از جزع و در از عقیق
به آواز گفت ای سروشت رفیق
منم بنده شاه تا زنده‌ام
به سر در رکاب تو تا زنده‌ام
چنین بی‌وفا از چه خوانی مرا؟
بجور از در خود، چه رانی مرا؟
ترا کار، شاهی، مرا بندگی است
درین راه رسمم سرافکندگی است
چو در زندگانی جفا می‌برم
من این زندگانی کجا می‌برم؟
چو من بی‌وفایم همان به که من
نیایم ازین پس درین انجمن
بگفت این و برخاست از پیش شاه
ز مجلس بتابید رخشنده ماه
چو آزاد سروی پر از باد سر
روان گشت و از مجلس آمد بدر
روان رفت و آورد پا در رکاب
دلی پر ز تاب و سری پر عتاب
تکاور برانگیخت مانند باد
سراندر بیابان و صحرا نهاد
گهش سایه می‌ماند باز از رکاب
گهی در پیش قطره می‌زد سحاب
ز خاک زمین داشت گردی هوا
که بر دامنش می‌نشینی چرا؟
از آن رو که بر تخت او پشت کرد
چه بنشست در وجه او غیر گرد
جهان را همه ساله آئین و خوست
جدائی فکندن میان دو دوست
همانا حسد برد بر حالشان
زمانه تبه کرد احوالشان
رخ عشقشان گرچه بس خوب بود
از آرایش هجر محجوب بود
از آن تا بدانند قدر وصال
به هجران فلک دادشان گوشمال
کسی تا به هجران نشد پایمال
ندانست قدر زمان وصال
وصال آورد رخنه در کار عشق
جدائی کند گرم بازار عشق
ازین سوی شبگیر چون شاه چین
در آورد خنگ فلک را به زین
در آمد از آن خواب نوشین ملک
پریشان ز غوغای دوشین ملک
دلش بود در بند سودای یار
وز آن مستی دوش در سر خمار
ندانست کز دست بازش برفت
دل آزرده شد دلنوازش برفت
یکی گفت کان روشنائی چشم
شب تیره شد در سیاهی به چشم
شهنشاه پیچید در خویشتن
ولی راز نگشود بر انجمن
دل از بزم یکبارگی بر رفت
به ترک می و جام و ساغر گرفت
می از دست ساقی نمی‌کرد نوش
به گفتار مطرب نمی‌داد گوش
نمی‌داد در پیش خود راه نی
همی ریخت بر خاک ره خون می
گهی سنگ زد بر سبوی شراب
گه از کاسه بر بست دست رباب
گذشت از گل و باغ و صحرا همه
که با یار خوش باشد آنها همه
نه پروای باز و نه رای شکار
که بازش نمی‌آمد آنجا به کار
ندیدی به غیر از خیال رخش
نجستی به جز طلعت فرخش
ملک چون جدا ماند از یار خویش
خیال نگارینش آمد به پیش
خیالی نمودش سحرگاه دوست
شد از جای و برجست و پنداشت اوست
گهی دست کردی چو زلفش دراز
که چون گیسویش در برآرد به ناز
به غیر از خیال رخ دلبرش
نیامد شب تیره کس بر سرش
چو آغوش بهر کنارش گشود
نظر کردش اندر میان هیچ بود
به خورشید گفتی بر آن رخ متاب
مبادا که آزرده گردد ز تاب
به باد صبا لابه کردی سحر
که آهسته بر راه او می‌گذر
مبادا که چشمش که خوش خفته است
همان زلف مشکین که آشفته است
به آواز پایت در آید ز خواب
رود از حدیث تو ناگه به تاب
دلم را ز خاک درش باز جو
وگر یابی آنجاش آهسته گو
که من دورم ای دل ز جانان تو
تو با جان خوشی، ای خوشا جان تو
تو نزدیکی ای دل بر آن دل گسل
مرا چاره‌ای کن که دورم ز دل
شب تیره‌اش دیده دمساز بود
خروش و فغانش هم آواز بود
ز سودای دل نامه‌ای زد رقم
سیاهی ز دل ساخت مژگان قلم
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۱ - بوسه بر باد
‌سر نامه بنوشت نام خدای
خدای جهانداور رهنمای
رسانندهٔ عاشقان را به کام
رهانندهٔ بستگان را ز دام
نگارندهٔ گلشن لاجورد
برآرندهٔ گنبد سالخورد
فروزندهٔ شمع و ناهید مهر
فرازندهٔ طاق مینا سپهر
هزار آفرین باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
ز چشم بدان ایزدت گوش دار
هوای غریبی تو را سازگار
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبیناد باغ بهارت خزان
از این دامن از خود برافشانده‌ای
ز کام دل خود جدا مانده‌ای
ازین عاشق صادق مستهام
تو را می‌رساند دعا و سلام
اگر من حدیث فراقت کنم
و یا قصه اشتیاقت کنم
همانا که با تو نگوید رسول
دل نازک تو گردد ملول
قلم خواست تا شرح غوغای تو
نویسد، ولی سر سودای تو
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سیه، دودمان قلم!
میان من و تو ز دلبستگی
جدائی فزون کرد پیوستگی
کسی کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهی کند بینواست
تو دانی که من پادشائی خویش
بزرگی و کار و کیائی خویش
به یک سو نهادم گزیدم تو را
به خوناب دل پروریدم تو را
در آخر مرا خوار بگذاشتی
دل از من به یکباره برداشتی
برانم که پاداش من این نبود
خطائی اگر رفت، چندین نبود
کنون روز و شب دیده دارم به راه
که تا کی بر آید درخشنده ماه
شب تار هجران به پایان رسد
تن بی‌روایم به جانان رسد
دهم هر نفس بوسه بر پای باد
که باد آمد و بوی زلف تو داد
هر آن برق کان از دیارت جهد
دو چشم مرا روشنائی دهد
اگر ناله مرغم آید به گوش
بزاری ز جانم برآید خروش
که من دانم این ناله و آه سرد
نیاید به غیر از دلی پر ز درد
ندارم به غیر از خیالت هوس
مرادم به گیتی همین است و بس
شب و روز می‌خواهم از بی‌نیاز
که چندان امانم ببخشد که باز
ز روی توام خانه گلشن شود
به نور توام دیده روشن شود
بیا رحم کن بر جوانی من
ببخشای بر ناتوانی من
کنون از همه چیز باز آمدم
تو باز آ که من نیز باز آمدم
گر چه حدیث مرا نیست بن
مبادا که گردی ملول از سخن
حدیث ملولان فزاید ملال
پراکنده گوید پراکنده حال
در اندیشه شاه ناگه گذشت
که باید بساط سخن در نوشت
بر آن نامه بر مهر شاهی نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
سخندان محرم بریدی گزید
که با باد در چابکی می‌پرید
که این نامه، ای قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق ببر
برید سخندان زمین بوسه داد
روالن گشت و افتاد در پیش باد
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردی آوردش از شهریار
سهی سرو چون نامه شاه دید
روان جست چون باد و پیشش دوید
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
سر و پای آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
همین کان سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باری آغاز کرد
گشادش به صد ناز چون چشم یار
که صبحی گشاید ز خواب خمار
سواد حروفش پر از نور بود
بیاضش پر از در منثور بود
شکن بر شکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
به سطری کز آن نامه می‌خواند ماه
به یک حرف می‌کرد صد بار آه
پشیمان از آن کرده خویش بود
پشیمانی آنگه نمی‌داشت سود
به خود بر تن خویش بیداد کرد
برین داستانی جهان یاد کرد
ازین پیش خوش طوطئی نغز گوی
به گفتار از اهل سخن برده گوی
قضا را بدست لطیفی فتاد
به گفتار نغزش دل و هوش داد
ز پولاد چین ساختش خانه‌ای
در آن خانه بنهاد هر دانه‌ای
برایش نبات و شکر می‌خرید
به خوشتر نباتیش می‌پرورید
حسد برد بر حال او روزگار
شدش لقمه عافیت ناگوار
به دل گفت چندین درین تنگنای
چرا باشم آخر بدین پر و پای؟
چه گفتم که بود آن سخن ناپسند
که هستم به زندان آهن به بند؟
فراخ است روزی و روی زمین
چه باشم در این خانه آهنین؟
چو این رای بد با خود اندیشه کرد
برون رفتن از جای خود پیشه کرد
به بومی شد آن طوطی بلهوس
که از بوم ناشناختش باز کس
نخوردی بجای برنج و شکر
بجز ریزه سنگ و خون جگر
متاعی که او داشت نخرید کس
سخن هر چه او گفت نشنید کس
چو حالش ز نعمت به محنت کشید
بجز بازگشتن طریقی ندید
به زحمت سفر کرد و راحت گذاشت
در آخر بدانست که اول چه داشت
بجائی که وقتت خوش است ای پسر
نمی‌بایدت کرد ز آنجا سفر
مکن دولت عافیت را رها
مینداز خود را به خود در بلا
مکن دست آز و هوس را دراز
به چیزی که بخشیده‌اندت بساز
اگر مور را آز کمتر بدی
چرا پایمال همه کس شدی؟
گل رفته از بوستان چون شنید
نسیم صبا از گلستان دمید
همی خواست کاید به باغ و بهار
ولی داشت از شرم در پای خار
به ناچار بشکست بازار خویش
دگر باره آن رنجش آورد به پیش
نه بر جای خود نازی آغاز کرد
سر قصه‌های کهن باز کرد
دوات و قلم و خواست آن مه چو تیر
ز مشک ختن زد رقم بر حریر
ستردی همه سرنوشت قلم
همی شست خونی به خون دم به دم
چو سطری نوشتی به خون جگر
صنم هم به مژگان خوناب تر
نخست آفرین کرد بر دادگر
بر آن آفریننده ماه و خور
که حسن رخ دلبران او دهد
هوی در دل عاشقان او نهد
کسی درنبندد دری کو گشود
ز کاری که کرد او پشیمان نبود
مه ارداشتی اختیاری به کف
نرفتی به برج و بال از شرف
کسی را جز او در میان نیست دست
از و دان جز او را مدان هرچه هست
ازو رحمت و فضل بادا نثار
شب و روز بر حضرت شهریار
خداوند دیهیم و تخت مهی
شهنشاه اقلیم فرماندهی
بر آرنده آفتاب از نیام
نماینده فر و احشام شام
به صبح حبیبان که آن روی تست
به شام غریبان که آن موی تست
به خاک کف پات یعنی سرم
که از خاک پای تو در نگذرم
کمین بنده برگرفته ز راه
رساننده بر واج خورشید و ماه
از آن پس که بر مه سر افراخته
به خاک سیاهش در انداخته
چو خورشید بودم منت در حضور
کنون ذره وارم ز خورشید دور
چو شاخ گیا کو نیابد هوا
چو ماهی که از آب گردد جدا
ز هجران روی تو پژمرده‌ام
تو باقی بمانی که من مرده‌ام
تو تا همچو ابرم برفتی ز سر
ز برگ رزان هر دمم خشکتر
مگر سایه‌ای بر سر آری مرا
دگر تازه‌ و تر برآری مرا
مرا جان برای تو باشد عزیز
وگرنه ملولم من از عمر نیز
به چشم تو می‌بندم از دیده خواب
همیشه خیال تو جویم در آب
به شب ناله‌ام بر ثریا رسد
ز مژگان سرشکم به دریا رسد
شبی نلتفت گر ز حالم شوی
ز صد ساله ره ناله‌ام بشنوی
اگر بی‌وفایند ارباب حسن
درین حسن روی مرا باب حسن
مخوان خوب را بی‌وفا کان خطاست
که خود پیش من حسن، حسن وفاست
سگ و بی‌وفا هر دو پیشم یکی است
مرا بی‌وفا خواندنت شرط نیست
نه کنج رفت بد عهد را سگ مخوان
که گر بشنود سگ بر آرد فغان
که سگ حق نعمت شناسد نکو
ولی هیچ حقی نمی‌داند او
شبی وقت گل بودم اندر چمن
می و شمع بودند شب یار من
شنیدم که پروانه با بلبلی
که می‌کرد از عشق گل غلغلی
همی گفت کاین بانگ و فریاد چیست؟
ز بیداد معشوق این داد چیست؟
چو بلبل شنید این، نالید زار
که من تیره روزم تویی بختیار
تو را بخت یار است و دولت رهی
که در پای معشوق جان می‌دهی
به روز من و حال من کس مباد
که یارم رود پیش چشمم به باد
بباید برآن زنده بگریستن
که بی‌یار خود بایدش زیستن
مرا زندگانی برای تو باد
اگر من بمیرم بقای تو باد
چو در نامه احوال خود باز راند
فرستاده شاه را پیش خواند
رخ و دیده مالید بر پای او
زر افشاند و گوهر به بالای او
سر نامه بوسید و پیشش نهاد
حکایت ز هر گونه می‌کرد یاد
که گر بر درش جای خود دیدمی
بر این نامه خود را بپیچیدمی
چو گرد آمدی با تو این خاکسار
بر آن درگر از من نبودی غبار
دگر بار گفتش که ای چاره ساز
مگیر از من خسته دل پای باز
تو می‌آیی و می‌روم زین سپس
که پیشم گرامی‌تری از نفس
به آمد شدت زنده است این بدن
گر آمد شدن کم کنی وای من
برو که آفریننده یار تو باد
خلاص من از رهگذار تو باد
از آن ماهر و قاصد اندر گذشت
چو با وزان شد در این پهن دشت
روان پشت بر آفتاب بهار
رخ آورد در سایه کردگار
چو برق دمان هر نفس می‌جهید
در و دشت و کهسار را می‌دوید
بیامد دوان تا در شهریار
چو خرم نسیمی به باغ بهار
چو بر تخت روی شهنشاه دید
تو گفتی که بر آسمان ماه دید
سریر شهنشاه را بوسه داد
زبان دعا و ثنا برگشاد
که شاها خدای تو یار تو باد
مرا دل اندر کنار تو باد
مرا آن نامه را پیش تختش نهاد
ملک برگرفت و بر آن بوسه داد
چو بگشود آن نامه را شاه سر
چو برگ سمن کردش از ژاله تر
ببارد بر سرخ گل اشک زرد
وزان سنبلستان خط آب خورد
چو پیغام کدش ز لب پیش او
نمک ریخت پندار بر ریش او
قرار و شکیب درونش نماند
زمانی مجال سکونش نماند
ز دل آتش دیگرش بر فروخت
در افتاد و اسباب صبرش بسوخت
هوای دلش آن سخن تازه کرد
همان عهد و مهر کهن تازه کرد
دگر باره زد رای کلک و دوات
دلش کرد سودای کلک و دوات
به نامه نوشتن قلم برگرفت
قلم وار سودایی از سر گرفت
بر آمد ز سوداش جان دوات
سیه شد همی دودمان دوات
قلم را ز سر بر تراشید پا
بنام خداوند بی‌انتها
چو دیباچه حمد حق شد تمام
شخنشاه کرد ابتدای سلام
سلامی که جان را روان می‌دهد
به بوی خوشش یار جان می‌دهد
سلامی که غلامیش باد بهار
سلامی سیاهیش مشک تتار
سلامی چو باد صبا در چمن
که خیزد ز برگ گل و نسترن
بر آن طلعت کامرانی من
بر آن حاصل زندگانی من
چو خورشید تابان مبارک نظر
چو صبح دلفروز فرخ اثر
نگار چگل، زبده آب و گل
چه آب و چه گل؟ سر به سر جان و دل
نیازم به دیدار توست آنچنان
که باشد تن بی‌روان را به جان
به روز غریبان بی‌رگ و جا
به سوز یتیمان بی‌دست و پا
به فریاد مظلوم در نیمه شب
به نومیدی جان رسیده به لب
کزین بیش در درد دوری مرا
مدارا مفرما صبوری مرا
همین دم دو اسبه شتابی مگر
وگرنه مرا در نیابی دگر
گذر کن که دوری به غایت رسید
نظر کن که وقت عنایت رسید
گرم هست عیبی بدان کم نگر
وگر رفت سهوی از آن درگذر
ز سوز دلم آتشی درگرفت
در افتاد و گیتی سراسر گرفت
نظامی که امروز حسن تو راست
بدان کز پریشانی حال ماست
از آن سرو است چنین سر فراز
که پروردش این جوی چشمم بناز
اگر نیستی در پی‌ات چشم من
تو نشناختی پایه خویشتن
تو این آبرو گر ز خود دیده‌ای
همانا که این قصه نشنیده‌ای
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۲ - بوسه بر باد (۲)
که آب روان بخش در جویبار
به پرورد سرو سهی در کنار
اگر بر سرش تند بادی گذشت
دل نازک آب آشفته گشت
چو سر بر کشید و فرو برد پای
زبر دست گشت و شدش دل ز جای
به دل گفت کز آب من برترم
چرا منت او بود بر سرم
منم سروری، آب تر دامنی
کجا دارد او پای همچون منی؟
نکر التفاتی به آب روان
سر از کبر می‌سود بر آسمان
به آب روانش چون نبودی نیاز
گرفت آب نیز از سرش پای باز
بدانست از آن پس که آن تاب یافت
که هر چیز کو یافت ازان آب یافت
تو را بر من ای دوست بیداد هم
ز پهلوی عشق من است ای صنم
ز عشق است تیزی بازار تو
ز شوق است آرایش کار تو
ملک تا غباری نیاید پدید
پی باد پای سخن را برید
سر نامه خسروی مهر کرد
سپردش بدان قاصد ره نورد
بدو گفت جائی توقف مکن
بگو از زبانم به یار این سخن
بیا، ورنه کارم تبه می‌شود
دعا گفت و جانم ز تن می‌رود
به روزی مبارک ز درگاه کی
روان شد همان قاصد نیک پی
بیامد روان تا به جانان رسید
چو از گرد ره دلستانش بدید
روان رفت و بر پای او بوسه داد
که پایت بر این مرز فرخنده باد
نخستین بپرسیدش از رنج راه
دگر جست ازرو نامه پادشاه
بدان چشم کوشاه را دیده است
به آن لب که پایش ببوسیده است
به بوسه ز قندش شکر ریز کرد
سراپای او شکر آمیز کرد
سبک قاصد آن نامه شاه را
بداد آن پریروی دلخواه را
دلی بود پیچیده و پر ز درد
گشاد آن دل بسته را باز کرد
به هر نکته که آنجا رسیدی نظر
برو ریختی از دیده عقد گهر
فرو خواند آن نامه سر تا به پای
بر آمد ز جان و دلش وای وای
برای جوابش قلم در گرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آیت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانیدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهیش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرین خال مشکین رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سودای دل
شکن‌های خطش همه جای دل
ز بویش همه بوی جان یافتم
دوای دل و جان در آن یافتم
چو آورد قاصد روانی به من
تو گوئی رسانید جانی به من
روان جان شیرین من در طلب
بر آمد به لب گفت در زیر لب
که ای سایه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بیندت عکس تیغ آفتاب
درآید به چشمش از آن آب آب
تو مشغول گنجی و شاهی و داد
تو دردی نداری، که دردت مباد!
تو شاهی و من کمترینت رهی
مطیع توام تا چه فرمان دهی؟
اگر زانکه می‌باید آمد بگوی
که تا پیشت آیم به سر همچو گوی
ندارم جز این آرزو از خدا
که یکبار دیگر ببینم تو را
دهد چرخ فیروزه پیروزیم
چو روز وصالت شود روزیم
دگر من ز پیمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببری سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخیزد غبار
فرستادن پیک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب می‌رسم
سخن را بر اینگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پیک همراه کرد
سر زلف شب را چو بر تافت روز
کلید در بسته را یافت روز
چو مهر فلک دید شادی شب
بشادی بخندید در زیر لب
از آن پس بسیج سفر کرد ماه
شب و روز پیمود چون ماه راه
روان شد به اسبی چو باد بهار
که بر وی نشیند نسیم تتار
جهنده براقی چو برق یمان
رونده سمندی چو آب روان
گه از تیزیش کند می‌گشت فهم
گه از رفتنش باز می‌ماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدی
نه ز آن ابر کز خوی تنش تر شدی
به زیر آمدی همچو سیل از زبر
نبودی ز سیرش زمین را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالین ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چینی حریر است و گل نرمتر
گهی بود بر پشت ماهیش جای
گهی سود بر تارک ماه پای
بیامد چنین تا به درگاه شاه
پذیره شدندش سراسر سپاه
فرو آمد و رفت در بارگه
زمین را ببوسید در پیش شه
چو نرگس سر افکنده از شرم پیش
ز روی شهنشاه و از کار خویش
بزرگان درگاه برخاستند
به پوزش زبان را بیاراستند
که شاها کمین بنده شهریار
برین آستان آمد امیدوار
گرش می‌کشی بیش ازینش سزاست
وگر جرم بخشی طریق شماست
گر از ما نه عصیان پدید آمدی
کجا عفو شاهان پدید آمدی
به خود کار خود را تبه می‌کنیم
به امید عفوت گنه می‌کنیم
به پیش آمد آنگه صنم شرمناک
به عادت ببوسید صد جای خاک
در انداخت خود را به پایش چو موی
بغلتید بر خاک مانند گوی
چو برخاست چون گرد از خاک راه
بزد دست در دامن پادشاه
که گر رنجشی بر دل است از منت
وزین گر غباری است بر دامنت
به یکبار دامن بیفشان ز من
خطا رفت خاطر مرنجان ز من
به خود بر تن خود جفا کرده‌ام
خطا کردم آری خطا کرده‌ام
خطایم بپوشان که آمد تو را
فزون ملک عفو از بسیط خطا
ملک بازش از خاک ره بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت
نخستین بپرسید کای ماه من
تو خود چونی از رنج آمد شدن؟
ز سختی نباید نمودن عتیب
که باشد جهان را فراز و نشیب
وجود تو را منت از دادگر
که دیدم به خیر و سلامت دگر
چو از مجلس عام برخاستند
نشستند و بزمی آراستند
لب ساقیان گشت خندان چو جام
خم و چنگ را پخته شد کار خام
به مجلس ره چنگ دادند باز
شد از پرده غیب کارش بساز
نی و نای را باد شاهی دمید
دف بی‌نوا را نوائی رسید
دل عود را باز بنواختند
به مجلس مقامی خوشش ساختند
برآورد خوش نازکان را شراب
به رقص اندر آوردشان چو رباب
ملک گفتش ای نازنین یار من،
چنین سیر گشتی ز دیدار من؟
چه دیدی ز گرمی و سردی من،
که رفتی چو گل ناگهان از چمن؟
ترا نیک‌تر دیدم از چشم خود
چرا دور کرد از منت چشم بد
به روی تو خوش بود احوال من
برفتی و بر هم زدی حال من
چه گویم ز هجر تو بر جان چه رفت
ز گفتن چو سوداست رفت آنچه رفت
همین به که باشیم امروز شاد
ز کار گذشته نیاریم یاد
سر شمع مجلس ز می گرم بود
ز گرمی درآمد زبان را گشود
که شاها مرا نیست حد جواب
بگویم اگر شاه بیند صواب
فرو بردن زهر به پیش من
که بردن فروگاه گفتن سخن
اگر می‌برم این سخن را فرو
مثال صراحی بود با سبو
راحی به خم گفت کای خم نخست
سبو خورد خون تو هست این درست
سبو راستی تلخ دادش جواب
که در گردن تو است خون شراب
بلورین صراحی چو آب از سبو
فرو برد چون گشت روشن بر او
اگر چه صراحی سخن گوی بود
ولیکن به غایت تنک روی بود
بدان کو فرو داشت کرد این سخن
به گردن فرو آمدش خون دن
چو وقت جواب سخن در گذشت
نمی‌باشد آن قول را بازگشت
خموشی به وقت حکایت مکن
مکن هیچ وقت خموشی سخن
خموشی گزیدن به وقت جواب
خطادیده‌اند اهل صوب صواب
از آن بارگه شاه بیرون مرا
اگر کردی و ریخت خون مرا
بدینم خجالت کجا ماندی
که در مجلسم بی‌وفا خواندی
ملک قول آن سرو دانست راست
که می‌دید کز پای تا سر وفاست
بدان معترف شد که بد کرده‌ام
بدی با دل و جان خود کرده‌ام
بدستت کنم توبه افزون ز حد
بدی گفتم استغفر الله ز بد
بیا پیش تا ز آن لب چون نبات
دهان را بشویم به آب حیات
صنم چون شنید این سخن شاد گشت
درونش ز بند غم آزاد گشت
بیامد به پای ملک در فتاد
ملک بوسه‌اش بر سر و چشم داد
می لعل خوردند تا گاه شام
چو شد جام مغرب ز می لعل فام
سر ماهرویان مجلس به خواب
ز مستی فرو رفت چو آفتاب
سوی کاخ خود هر یکی را به دوش
کشیدند می در سر و رفته هوش
چنین بودشان مجلس آراستن
به می روز و شب کام دل خواستن
سپیده‌دم آن دم که ساقی هور
می لعل دادی به جام بلور
شراب صبوحی صنم خواستی
به می بزم عشرت بیاراستی
ملک داغ سودای آن ماه چهر
کشیده کشیدی می از جام مهر
در آمیختندی به هم راح و روح
کشیدندی از نیل داغ صبوح
سهی سرو چون گشتی از باده مست
بر افشاندی پای کوبنده دست
بر هر سوی کو میل کردی به ناز
بر آن سو کردی دل و جان و نماز
چو رفتی، برفتی دل و جان روان
چو باز آمدی آمدی باز جان
گه رفتنش دل برفتی ز شست
چو باز آمدی، آمدی دل به دست
بدستان چو او پایکوبان شدی
ز حیرت جهان دست بر هم زدی
به هر آستین کو برافشاندی
ملک دامنی گوهر افشاندی
ز رامشگران بانگ و فریاد خاست
ز جان زینهار و ز دل داد خواست
چنین عیش کردند با یکدگر
حسد برد گیتی بر ایشان مگر
جهان را همه وقت این رسم و خوست
که چون جمع بیند میان دو دوست
کند هردو را شادی و اندوه و غم
به تیغ جدایی ببرد ز هم
به فراش فرمود یک روز شاه
که بر روی صحرا زند بارگاه
سر و سرکشان را همه گرد کرد
ز جام بلورین می لعل خورد
نگارش ستاده در آن انجمن
چو سرو سهی در میان چمن
گهی داشتی جام می شاه را
گهی بر مغنی زدی راه را
گهی نکته خوش در انداختی
دل مجلس از غم بپرداختی
چو از روز یک نیمه اندر گذشت
سر سرفرازان ز می گرم گشت
ز گیلان فرستاده‌ای در رسید
که فرمانده‌اش سر ز فرمان کشید
ز طاعت برون برد یکباره سر
ز بیداد ویران شد آن بوم و بر
به جان نیست ایمن از او هیچکس
ایا شاه ایران، به فریاد رس
زمانی در اندیشه شد شهریار
دگر باره می‌خواست از میگسار
که امروز روز نشاط است و بزم
نشاید به بزم اندرون یاد رزم
چو فردا برآید ز کوه آفتاب
ببینیم تا چیست روی صواب؟
دگر روز گردنکشان را بخواند
حکایت در این باب بسیار راند
سران سپهدار برخاستند
اجازت به عرض سخن خواستند
که شاها کسی جنگ گیلان نکرد
که آن جایگه نیست جای نبرد
نکرده است کس عزم این رزم جزم
نخست است فکرت دگر باره رزم
به هرکاری اندیشه باید نخست
همه کار از اندیشه آید درست
چو گردنکشان را صنم دید سست
بدانست کز چیست، رنجید چست
به شاه جهان گفت ای پادشاه
به کام تو بادا همه سال و ماه
چو قسم من است این همه گنج و بزم
چرا دیگری را رسد رنج رزم؟
چو صافی این باده من می خورم،
بود دردی‌اش نیز هم درخورم
به اقبال داری پیروزگر
من این رزم را بسته دارم کمر
ملک را موافق نیامد سخن
ولیکن ستودش در آن انجمن
چو خالی شد از سروران بارگاه
شهنشاه گفت ای دل افروز ماه
تو دانی که امروز در انجمن
چه گفتی به قصد دل و جان من؟
تو قصد سر دشمنان می‌کنی
و یا بیخ عمر مرا می‌کنی؟
شکر لب به گفتار بگشاد لب
که شاها نگفتم سخن بی‌سبب
بر آنند ایشان که در کارزار
نمی‌آید از دست من هیچ کار
مرا بلبلی در گلستان بزم
شمارند و خود را عقابان رزم
برآنم که ایشان کیانند و من کیستم
بر این در عزیز از پی چیستم
شهنشه دژم شد ز گفتار او
فرومانده در کار و کردار او
بدو گفت کای یار جانی من
مجو تلخی زندگانی من
نشد حاصل از داغ هجرم فراغ
چرا می‌نهی بر سر داغ،داغ؟
مرو از برم برگ دوریم نیست
ز تو احتمال صبوریم نیست
تو بی من توانی به هر حال زیست
مرا نیست ازین دستگه چاره نیست
اگر ز آنکه رای تو خواهد چنین
مرا نیست رای دگر غیر از این
سپاه م و ملک من ز آن تست
همه کشور من به فرمان تست
بخواه آنچه می‌خواهی از خواسته
ز مردان و اسبان آراسته
صنم روی مالید بر روی خاک
شهنشاه را گفت: روحی فداک!
ملک نیز چون دید که آن نیکخواه
سخن را نمی‌گوید الا به راه
به ناچار فرمود تا سرکشان
همه نامداران و لشکرکشان
سراپرده از شهر بیرون برند
درفش همایون به هامون برند
سحرگه که زد خسرو آسمان
سراپرده صبح بر خاوران
بینداخت شب خیمه‌های سیاه
زد از زر فلک فلکه بارگاه
ببستند بر پیل روئینه خم
دمیدند دم در دم گام دم
از آواز کوس و دم کره نای
برآمد دل کوه خارا ز جای
درفش درفشان برافراختند
ز هر سو سپاهی برون تاختند
هنرمند مردان با برگ و ساز
سر جعبه‌ها را گشادند باز
ز پولاد خفتان و آهن کلاه
بیاراست از پای تا سر سپاه
در آمد ز هر سو سپه فوج فوج
زمین شد چو دریای چین پر از موج
ز نیزه زمین چون نیستان شده
دلیران چو شیران غران شده
سپهدار خوبان خیل ختن
به هر سو خرامان در آن انجمن
به زیر اندرش نقره خنگی چو آب
چو بر پشت صبح دمان آفتاب
ز بس کوهه زین مرکب سوار
تو گفتی پلنگ است در کوهسار
همی تاخت در جامه آهنین
چو تابنده گوهر ز پولاد چین
میانی ز چشم تصور نهان
درآویخته خنجری ز آن میان
چو یک قطره آب اندر آمیخته
چو کوهی به مویی درآویخته
شهنشه بیامد سپه بنگریست
چو گردون زمین را همه خیمه دید
سیاهی لشکر کرانی نداشت
کسی از شمارش نشانی نداشت
به لشکر گه خویش چون بنگرید
لبش گشت خندان دلش می‌گریست
به دل گفت جان من است این جوان
که جان را فرستد بر دشمنان؟
که کرد این که من در جهان می‌کنم؟
ز تن جان خود را روان می‌کنم
مگر، این چنین کرد یزدان نصیب
که مه بیشتر وقت باشد غریب
پس آن خسرو خاوری را براند
شکر پاره لشکری را بخواند
بر آن لشکرش میر و سالار کرد
دل و گوش او پر ز گفتار کرد
که: رو، بخت پیروز یار تو باد
مراد دل اندر کنار تو باد
به هرجا که اسبت فراز آمده
دو اسبه ظفر پیشباز آمده
برای وداعش ملک در کنار
گرفت و ببارد خون در کنار
سپهدار بوسید پای ملک
بسی گفت در دل دعای ملک
روان شد وز آنجا ملک بازگشت
دگر باره با ناله دمساز گشت
دری بار بر شادمانی ببست
چو یعقوب با بیت احزان نشست
به غیر از غم یار چیزی نخورد
به جز وصل او آرزویی نکرد
شبی صورت یارش آمد به پیش
به زاری همی گفت با یار خویش
که ای جان من کرده از تن سفر
و یا روشنایی دور از نظر
کجایی و چونی و حال تو چیست؟
که بر حال من مرغ و ماهی گریست
به قصد عدو مرکب انگیختی
ولی خون احباب خود ریختی
چنان است بر دشمنانت نظر
که از دوستان نیست هیچت خبر
ببخشای بر زندگانی من
بیا رحم کن بر جوانی من
اگر دشمنت از دوستانت خبر
بیابد، بگوید به خون جگر:
به جانت که صبر و قرارم نماند
دگر طاقت انتظارم نماند
اگر باز بینم جمالت دگر
نکردم جدا از وصالت دگر
نیارم زدن دم ز سوز درون
که می‌آید از سینه آتش برون
بود شرح حالم نوشتن محال
در آیینه دل ببین روی حال
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۳ - بوسه بر باد (۳)
همین قصه می‌کرد مرغی به باغ
ز درد جدائیش در سینه داغ
شب تیره تا روز روشن نخفت
غم یار خود با دل ریش گفت
برآمد به گوش ملک زاری‌اش
بدانست کز چیست بیماری‌اش
بدو گفت کای یار دمساز من
تویی در غم دوست انباز من
تو را داغ بر دل، مرا بر جگر
بیا تا بسوزیم با یکدگر
کسی را که داغی بود بر جگر
دهر ناله او ز حالش خبر
همه بوی مشک آید از درون
چو مشک از حدیثش دمد بوی خون
ز قولش برآشفت و نالید مرغ
جوابیش خوش گفت و بالید مرغ
که عشق من و تو هردو یکی است
تفاوت میان من و تو بسی است
مرا کرد یار از بر خویش دور
منم عاشقی در فراقش صبور
به ناچار دور ش ز در مانده‌ام
بدین حالت از هجر درمانده‌ام
همه روز ز هر غمش می‌چشم
همه شب از ناله بر می‌کشم
به درد و غمم می‌رود روزگار
ندانم چه باشد سرانجام کار؟
تو یاری به کف داشتی چون نگار
بدادی ز دست از سر اختیار
چو کام دل خویشتن رانده‌ای
به ناکامی امروز درمانده‌ای
تو را بوده کام دلی در کنار
ندیده چنان کام دل روزگار
ز بیش خودش رانده‌ای ناگهان
ندیدم که عاشق بود کامران
ملک چون ز مرغ این حکایت شنید
بزد دست و بر تن گریبان درید
که دردا ز ناپایداری من
در این عاشقی شرمساری من
که در عاشقی اعتبارم کند؟
که مرغی چنین شرمسارم کند
چه بودی اگر بال بودی مرا
که با مرغ بپرید در هوا
ملک با خبال رخش صحبتی
شب و روز می‌داشت در خلوتی
و از آن سو سپهدار خوبان چنین
بیاورد لشکر به گیلان زمین
همه را پر بیشه و کوه بود
رهی تنگ و لشکر بس انبوه بود
درختان سر افراشته بر فلک
سر و بیخشان بر سما و سمک
بلندی کوهش بدان پایگاه
که تیغش خراشید رخسار ماه
سر کوه سوده فلک را کمر
چو کوه و کمر هر دو با یکدیگر
شده بر کمر کوه را حلقه یار
مقیمانش را اژدها یار غار
همه کوه و هامون گیاه و کیا
کیایی نهان در بن هر گیاه
هوایش به حدی چنان بود گرم
که چون موم می‌شد دل سنگ نرم
خبر چون به سالار گیلان رسید
که آمد درفش سپاهی پدید
فرستاد از هر سویی لشکری
به هر مرز و بومی و هر کشوری
سپاهی بیاور مانند کوه
کز آن کوه و هامون همی شد ستوه
بیاراستند آن سپه کوه و در
به خشت و تبریزین و گیلی سپر
بدان مرز گفتی که هر مرد کشت
برآمد به جای علف تیغ و خشت
دو لشکر رسیدند با یکدگر
پر از کین درون و پر از باد سر
دو کوه گران در هم آویختند
دو دریا به یکدیگر آمیختند
ز باریدن تیغ و گرد غبار
هوا گشت چون ابر پولاد بار
فلک را دم کر و نای از خروش
در آن روز کر کرد چون صخره گوش
نهان گشت روی هوا در غبار
علم می‌فشاند آستین بر غبار
در افکند دریا بر ابرو گره
بپوشید در آب ماهی زره
سر سرکشان از دم تیغ چاک
زنان زیر لب خنده زهرناک
به ضرب تبر سر ز هم وا شده
چو بسته درو مغز پیدا شده
فتاده ز سر مغز گردان برون
بر آن مغز شمشیر گریان به خون
شد از گرد تاریک چرخ برین
زمین آسمان، آسمان شد زمین
رخ لعل فرسوده در زیر نعل
ز خون آهنین نعل‌ها گشته لعل
چکا چاک شمشیر بد هولناک
دل کوه شد ز آن چکا چاک چاک
چه در خون گردان تبر زین نشست
گذشت از سر و تن تبریزین شکست
نمی‌خورد جز آب خنجر جگر
نمی‌کرد جز تیر بر دل گذر
سپهدار ایران چو باد وزان
که خیزد به فصل خزان در رزان
به هر سو که مرکب برانگیختی
سر از تن چو برگ رزان ریختی
گهی راند بر چپ گهی سوی راست
ز هر سو چو دریای چنین موج خاست
سپاه بد اندیش را روی بست
چو زلفش سراسر به هم در شکست
چنین تا به سر خیل گیلان رسید
سپهبد چو عکس درفشش بدید
به دل گفت که اینجا درفش است و مشت
عنان را بپیچید و بر کرد پشت
صف لشکر از جای برکنده شد
به هر سوی لشکر پراکنده شد
سراسیمه در دشت و کهسار گشت
دو روزی و آخر گرفتار گشت
وز آن پس در آن مرز ماهی نشست
در عدل و بیداد بگشاد و بست
چو آمد همه کار گیلان به ساز
به پیروزی و خرمی گشت باز
در آندم که سلطان نیلی حصار
ظفر یافت بر لشکر زنگبار
ببستند بر کوهه پیل کوس
هوا شد ز گرد زمین آبنوس
سپه را ز گیلان به ایران کشید
خبر چون به شاه دلیران رسید
بفرمود تا سروران سپاه
سراسر پذیره شدندش به راه
بیامد سپهدار پیروز جنگ
درفشی پس و پشت فیروزه رنگ
شده لعل رخسارش از آفتاب
ز برگ گل لعل ریزان گلاب
نشسته بر اطراف رویش غبار
چو بر گرد مه گرد مشک تتار
قدش رایت لشگر و دلبری
سر رایتش خسرو خاوری
دو مشکین کمند و دو زنجیر مو
فرو هشته بر آفتاب از دو سوی
ز یک سو سر دشمنان در کمند
ز یک سو دل دوستانش به بند
رخش در فروغ جمالش به تاب
کشیده سپر در رخ آفتاب
کجا رانده او ادهم رهنورد
شده عنبر اشهب آنجا به گرد
بیامد چنین تا به درگاه شاه
فرود آمد و رفت در بارگاه
چو از دور تاج شهنشه بدید
نیایش کنان پیش تختش دوید
سر تخت بنهاد در پیش تخت
شهنشه گرفتش در آغوش سخت
ملک مدتی آب حیوان طلب
همی کرد تا باز خوردش به لب
بپرسیدش از رنج و راه دراز
که چون آمدی در نشیب و فراز؟
بسی منت از داور دادگر
که باز آمدی دوستکام از سفر
بفرمود تا مطرب دلنواز
ز ساز آورد بزم عشرت به ساز
پری چهره آن جام جمشید و کی
در آورد رخشان ز خورشید می
در افکند بحری به کشتی زر
که در نمی‌کرد کشتی گذر
ملک تشنه آن جام می‌بستدش
چو کشتی که دریا کشد در خودش
به شادی روی صنم نوش کرد
زمان گذشته فراموش کرد
بفرمود دارای گیتی ستان
به گنجور تا حملهای گران
به پیلان ز گنجینه بیرون برد
کلاه و کمر کوه کوه آورد
نخستین از آن سرکشان، پادشاه
چو خورشید بخشید خلعت به ماه
چو چرخش قبای مرصع بداد
چو مهرش ز زر تاج بر سر نهاد
دل و جان بر او کرده ایثار بود
چه جای زر و اسب و دینار بود؟
به نام آوران و سران سپاه
قبا و کمر داد و رومی کلاه
در گنج بگشاد و دینار داد
به لشکر زهر چیز بسیار داد
بر آن ماه چندانکه که بگذشت سال
فزون می‌شدش حسن همچون هلال
هوا هر نفس بود بی شرم‌تر
همی کرد مهر فلک گرم‌تر
همه روزه تخم طرب کاشتند
ز آب رزش آب می‌داشتند
همه ساله بودند با بزم می
چه بزمی که زد خنده بر بزم کی
چنین تا برآمد برین چند سال
بر آن ماه ناگه بگردید حال
خم آورد بالای سرو سهی
گرفتش گل لعل رنگ بهی
نسیم خزان بر بهارش گذشت
چو چشم خوش خویش بیمار گشت
طلب کرد بالین سرش از وبال
نهالی وطن ساخت سیمین نهال
زمانه مه روشنش تیره کرد
ز دوران رسید آفتابش به زرد
چو شد تیره روزش به شب نیم شب
همین کامدش جان به لب زیر لب
به یاران خود گفت یاری کنید
چو مرغان بر این سرو زاری کنید
بیاید یاران و بر حال یار
ببارید اشک و بنالید زار
که من داده‌ام زندگانی به باد
چو گل می‌روم در جوانی به باد
بر این سبز خط و بر این گلعذار
چو ابر بهاری بگریید زار
به می در ز لعلم حکایت کنید
به مستی ز چشمم روایت کنید
به شادی لعل لبم می‌خورید
ز من گه گهی یاد می‌آورید
به آب سرشکم بشوئید تن
بسازیدم از برگ نسرین کفن
گل اندر عماری من گسترید
عماریم چون غنچه گل برید
به سوی چمن تا سهی سرو ناز
برد بر قد نازنینم نماز
سرآسیمه در باغ آب روان
زند سنگ بر سینه دارد فغان
که او خوی خوش از من آموخته است
صفای درون از من اندوخته است
بسی بر لبش کامران بوده‌ام
بسی بر کنارش من آسوده‌ام
به چشم اندر آرد ز غم لاله خون
چو نرگس کند شمع را سرنگون
چو در گل نهید این تن پر ز ناز
ز خاکم قدم را مگیرید باز
فرو شد مه چارده نیمه شب
برآورد شیرین روان را به لب
قفس خرد بشکست و طوطی پرید
به هندوستان رفت و باز آرمید
بیامد که بر سر کند خاک خور
نمی‌یافت کز اشک شد خاک تر
به عادت فلک بر سر کوی و راه
همی ریخت از خرمن ماه کاه
همه راه ز آمد شد کهکشان
پر از کاه شد چون ره کهکشان
دم صبح آهی برآورد سرد
پلاسی چو شب در بر روز کرد
بلورین قدح زهره بر زد به سنگ
به ناخن خراشید رخسار چنگ
دریدند خنیاگران روی دف
به سر بر همی زد می لعل کف
رخ نی ز آه سیه شد سپاه
نیامد برون از دمش غیر آه
ز حسرت در افتاد آتش به عود
دلش سوخت وز دل بر آورد دود
نمیزد کسی با نی آنروز دم
ز چشمش نمی‌آمد الا که نم
پس آنگه به کافور و مشک و گلاب
بشستند اندام چون آفتاب
تن نازنین‌تر ز برگ سمن
گرفتند چون غنچه‌اش در کفن
ز عود و زرش مرقدی ساختند
ز دیبای چین فرش انداختند
چو شکر در آمیختندش به عود
بر آمد ز سوز دل خلق دود
تو گفتی که بودش سیاه و کبود
زمین در پلاس سیه تار و پود
چو تابوتش از جای برداشتند
همه ناله و وای برداشتند
بزرگان سراسیمه چون بیهشان
همه راه بر دوش نعشش کشان
نهادند یاران به خاک اندرش
شده خشت بالین و گل بسترش
جهانا ندانم دلت چون دهد
که بادی خنک بر چنین گل جهد؟
چنان تازه سروی چرا بر کنی
به تابوت در تخته بندش کنی؟
به کردار آتش رخش برفروخت
دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت
سلمان ساوجی : فراق نامه
بخش ۱۴ - بوسه بر باد (۴)
از آن پس چو آمد به شاه آگهی
کز آن دانه در صدف شد تهی
چو ابر از دل آتشین آه زد
دو دریا بر آورد و بر ماه زد
چو گل جامه را کرد صد جای چاک
چو باد صبا بر سر افشاند خاک
نشسته ملک بر سر خاک او
کنان نوحه بر سروچالاک او
شهنشه همی گفت کای یار من
نگار وفادار و دلدار من
دریغ آن تن ناز پرورد تو
دریغا به درد من از درد تو
دریغا و دردا و وا حسرتا
که شد کشته شمعم به باد فنا!
که ای سرو بالای کوتاه عمر،
تو عمر گرامی، شدی، آه عمر!
خراب است دل آه! دلدار کو؟
جهانیست غم وای غمخوار کو؟
ندانم چه بودت بتا هر چه بود؟
کنون بودنی بود، گفتن چه سود؟
سپردم به زلفت دل و هوش و جان
تو را می‌سپارم به خاک این زمان
عجب باشد ای ماه رضوان سرشت
اگر چون تو سروی بود در بهشت
دلم رشک بر حوض کوثر برد
که سرو تو را کنار آورد
دل و جانم از رشک پیچیده‌اند
که غلمان و حورت چرا دیده‌اند؟
به آب مژه پاک می‌شویمت
تو در خاک و در آب می‌جویمت
از آن اشک ریزم چو ابر بهار
که از گل برآرم تو را لاله وار
نمی‌خواستم گرد بر دامنت
کنون در دل خاک بینم در تنت
اگر گرد مشک تو بر روی ماه
دلم دیدی از دود گشتی سیاه
کنون بر تن تست خاکی زمی
که خاک سیه بر سر آدمی
روا باشد ای آسمان اینچنین
مه سر و بالا به زیر زمین
گل نازکش نیست در خورد گل
که هر ذره جزویست از جان و دل
دریغا که این سرو قد آفتاب
فرو رفت در بامداد شباب
شکمخواره خاکا، خنک جان تو
که جان جهانی است مهمان تو
تن نازکان می‌خوری زیر زیر
نگشتی از این خوردنی هیچ سیر
من نامراد از تو دارم غبار
که داری مراد مرا در کنار
در اول بسی بی‌قراری نمود
در آخر به جز صبر درمان نبود
پس از مرگ او شاه سالی چو ماه
نمی‌رفت جز در کبود و سیاه
چو درماند از وصل آن ماه رو
کشیدند بر تخته‌ای شکل او
تو پنداشتی شکل آن سرو ناز
بر آن تخته شاهی است بر تخت باز
در آن تخته حیران فرو ماند شاه
بسی نقش از آن تخته می‌خواند شاه
ملک دید نقشی که جانش نبود
از او آنچه می‌جست آتش نبود
دلا پیش از آن کز جهان بگذری
بر آن باش کاول ز جان بگذری
کسی کو تواند گذشت از جهان
بر او خوار و آسان بود ترک جان
بسا درد و حسرت که زیر ز می است
دل خاک پر حسرت آدمی است
همه سرو بالاست در زیر خاک
چو گل کرده پیراهن عمر چاک
زمانه بر آمیخت چون گل به گل
تن نازنینان چین و چگل
به هر پای کان می‌نهی بر گذر
سر سرفرازی است، آهسته‌تر
نگوئی که خاکش بفرسوده است
که او نیز چون تو کسی بوده است
کجا آن جوانان نو خاسته؟
کجا آن عروسان آراسته؟
کشیدند در پرده خاک‌رو
جهان داد بر بادشان رنگ و بو
بهار آمد و خاک را کرد باز
زمین را به صحرا در افکند راز
ز مهد زمین هر پری طلعتی
برون آمد امروز در صورتی
شکوفه چو نازک تن سیمبر
ز صندوق چوبین برون کرده سر
بنفشه است مشکین سر زلف یار
بریده ز یار خودش روزگار
چو زلفش از آن رو سرافکنده است
بخاک سیه در پراکنده است
بر آنم که سوسن پریزاده‌ای است
زبان آور و خوب آزاده‌ای است
زبان دارد اما ز راه کهن
اجازت ندارد که گوید سخن
سهی سرو یاری نگاری است چیست
که بر جویبار از روان دست شست
هوای خرامیدن است اندر او
به دستان ولی سرو را پای کو؟
بر آن گلرخان نوحه‌گر شد سحاب؟
بدیشان همی بارد از دیده آب
کجا آن رخ ناز پروردشان؟
بیا این زمان بین گل زردشان
اجل بر سمن خاکشان بیخته
چو گل نازک اندامشان ریخته
وگرنه خروشیدن مرغ چیست؟
نگویی که این نالش از بهر کیست
چرا لاله را بهر خون جوشیده‌ است؟
بنفشه کبود از چه پوشیده است؟
چرا باد در خاک غلطان شود
چرا آب گریان و نالان شود
به مقدار خود هریکی را غمی است
دلی نیست کو خالی از ماتمی است
که باشد که از دوری دل گسل
نگرید؟ مگرسنگ پولاد دل
خطا می‌کنم سنگ را نیز هم
دمی چشم‌ها نیست خالی زنم
اگر شمع بینی بدانی یقین
که می‌سوزد از فرقت انگبین
به خونابه رخسار از آن شست لعل
که خواهد جدایی ز کان جست لعل
دل نافه ز آن روسیه گشت و ریش
که خواهد بریدن ز دلدار خویش
صبا گفت با نافه مشک چین
که بهر چه خون می‌خوری چون چنین
جهان پروریدت به خون جگر
شدی پیش اهل جهان معتبر
چرا دل سیاهی و خون می‌خوری؟
به خون جگر چون بسر می‌بری؟
به باد صبا گفت در نافه مشک
که از هجر شد بر تنم پوست خشک
از آن در دلم شد سیاهی پدید
که نافم جهان بر جدایی برید
هنوز آن زمان در شکم خون خورم
که دور فلک برد از مادرم
صبا گفتش ای نافه مشک بس!
دم اندر کش ارچه تویی خوش نفس
جهان گرچه از یار خویشت برید
تو را این بزرگی ز هجران رسید
گول کهنه‌ای داشتی درختا
ز دیبای چین داری اکنون قبا
گهی شاهدان از نسیم تو مست
گهی با بتان در گریبانت دست
تو را خود بس است این قدر عیب و عار
که افکند مادر به صحرایت خوار
اگر بیش ازین غرق خون آمدی
شدی پاک و ز آهو برون آمدی
به باد صبا گفت مشک ختن
که این قصه باد است از آن دم مزن
اگر چه مرا حرمت اینجاست بیش
ولیکن خوشا صحبت یار خویش
که در خانه با یار خوردن جگر
به است ز شکر در مقامی دگر
به نرگس نگر کز گلش بر کنند
ز سیم و زرش فرش و بستر زنند
فراق دیار و هوای وطن
کند کاخ زرینش بیت الحزن
غریبی نه رنگش گذارد نه روی
به باد هوایش دهد رنگ و بوی
همان شوق مسکن بود در سرش
بود کوخ خود به ز کاخ زرش
به نار حجیم از کسی خوی کرد
بود بر دلش باد فردوس سرد
سمندر که او دل بر آتش نهاد
نسیم سمن بر دلش هست باد
ز یاران جدایی مکن بی‌سبب
که هجر است بی‌اختیار از عقب
تن از چاره هجر بیچاره گشت
ز رنج بریدن دلش پاره گشت
نخواهی که گردی به هجران اسیر
برو هیچ پیوند با کس مگیر
تو خود باش همراز و دمساز خویش
مکن دیگران را تو انباز خویش
نیابی به از جان خود همدمی
نبینی به از خویشتن محرمی
که با دوست یاری اگر دل نهد
وگر جان دهد زو دلش چون رهد
به شمشیر گاه جوانی ز جان
بریدن بود بهتر از دوستان
شنیدم که صاحبدلی وقت گشت
به دکانچه درزییی بر گذشت
در آن حالت او جامه‌ای می‌درید
خورش دریدن به گوشش رسید
بنالید صاحبدل از ناله‌اش
ز مژگان روان شد به رخ ژاله‌اش
بر آورد افغان که آه از فراق
جهان گشت بر دل سیاه از فراق
جدایی تن از جان جدا می‌کند
جدایی چه گویم چه‌ها می‌کند
ببینید تا این دو سه پود و تار
چه فریاد بر خویشتن می‌زنند
از اینجا نظر کن به حال دو دوست
به هم بوده یک چون مغز و پوست
دو نازک، دو همدم، دو هم خوی گل
مصاحب چو رنگ گل و بوی گل
در آن روز بی‌اختیاری نگر
که شان دور باید شد از یکدیگر
جهانا ندانم چه آیین تو است
چه بنیاد بر مهر و بر کین تو است؟
که سرو سهی را در آری به ناز
کنی سر بلندش به عمر دراز
ز بیخ و بنش ناگهان برکنی
کنی سرنگونش به خاک افکنی
اگر مرگ را آوری در نظر
حقیقت جدایی است از یکدگر
مه و مهر از آنرو گرفته دلند
که هر ماهی از یکدگر بگسلند
ثریا بود جمع دانی چرا؟
که از جمع او کس نگردد جدا
به خورشید گفتم که درگاه بام
زخت از چه چون گل شود لعل فام؟
چرا می‌شوی آخر زود زرد
چو برگ رزان از دم باد سرد؟
دمی چهره‌ات ارغوانی بود
گهی چون رخم زعفرانی بود
چو بشنید رخساره پرتاب کرد
دو چشم از ستاره پر از آب کرد
جوابیم گرم از سر مهر گفت
به مژگان اندیشه از دل برفت
که هر صبحدم چشم من می‌جهد
ز دیدار یاران خبر می‌دهد
به روی عزیزان این انجمن
رخم سرخ و روشن شود چشم من
شبانگه که آید زمان فراق
که بادا سیه دودمان فراق
شود چشمه بخشت من تیره آب
نه توش و توانم بماند نه تاب
ز بیم جدایی غمی می‌شوم
به خود زرد و لرزان فرو می‌روم
جهان را جفا و ستم رسم و خوست
نخواهد وفا کرد با هیچ دوست
کدامین گل تازه از خاک زاد
که آخر زمانه ندادش به باد
سهی سرو گشت از هوا سر بلند
در آخر ز پا هم هوایش فکند
کجا آن چو گل نازکان چگل؟
که اکنون چخ رخسار ایشان چه گل؟
بسا سرو کان گشت با خاک راست
بس آب حیاتا که آن خاک راست
بسا سرو بالا که زیر ز می است
دل خاک بر حسرت آدمی است
بغایت شبیه است نرگس به دوست
که زرین قدح مانده از چشم اوست!
خوشا لاله و چهره فرخش
که دارد نشانی ز خال رخش
شب تیره چون زنگی بسته لب
گشادم زبان را و گفتم به شب
که بهر چه چون صبح خندان شود؟
ستاره ز روی تو ریزان شود؟
بغایت سیه کاسه‌ای در سحر
چو چشمم چه ریزی به دامان گهر؟
شب تیره گفتا که باید مرا
سحرگه شدن زین شبستان جدا
ز سودای یار و فراق دیار
به وقت سحر می‌شوم اشکبار
ستاره خود از جای خود چون رود
سرشک است کز چشم من می‌رود
سحر وقت اسفار و رحلت بود
از آن در سحر مرغ نالان شود
از آن در سحر کوس دارد فغان
ز چشم هوا اشک باشد روان
به گاه وداع دیار از حزن
کدامین سیه دل نگرید چو من؟
شب مرگ روز فراق است و بس
که روز جدایی مبیند کس
چه خوش گفت دانای هندوستان
که هرگز مرا با کسی در جهان
نخواهم که هیچ آشنایی بود
مبادا که روزی جدایی بود
فراق از نبودی نمردی کسی
جفای محبت نبردی کسی
ز کشته دل خاک پر خون شدست
از آن خون رخ لاله گلگون شده است
گرانمایه گنجی است این آدمی
دریغ این چنین گنج زیر زمی
ز حسرت که دارد زمین در درون
کناره ندارد که آید برون
به هر گل که برکرده از گل سر است
هزاران سمن رخ به زیر اندر است
شبی می‌شنیدم که با جان بدن
همی گفت در زیر لب این سخن
که ای نازنین مونس و همنفس
تو دانی که غیر از توام نیست کس
ز خاک سیاهم تو برداشتی
گلین خانه‌ام را تو افراشتی
منم خاک و از صحبتت زنده‌ام
چو دور از تو باشم پراکنده‌ام
به هم سالها عیش‌ها رانده‌ایم
بسی دست عشرت برافشانده‌ایم
تو را من به صد ناز پرورده‌ام
دمی بی تو خود بر نیاورده‌ام
من و تو دو هم صحبت و مونسیم
چو رفتیم کی باز با هم رسیم؟
تو آب حیاتی و من خاک تو
غباری ز من بر دل پاک تو
چو تو رفته باشی برون زین مغاک
چه من پیشت آنگه چه یک مشت خاک؟
مرا از تو هرگز رهایی مباد
میان من و تو جدایی مباد
تن این راز می‌گفت در گوش جان
چو بشنید دادش جوابی روان
که ما هردو از یک شکم زاده‌ایم
به هم هریک از جایی افتاده‌ایم
مرا سربلندی ز پستی توست
همین پایه از زیر دستی توست
من این حال خوش از بدن یافتم
ز پهلوی تست آنچه من یافتم
اگرچه بر آرد سپهرم ز تو
کجا برکند بیخ مهرم ز تو؟
تو را حق نعمت بسی بر من است
مرا حق سعی تو در گردن است
چو ما روزگاری به هم بوده‌ایم
به اقبال یکدیگر آسوده‌ایم
نباشد عجب گر بنالم ز غم
که سخت است بر ما بریدن ز هم
کنون ما که از هم جدا می‌شویم
به منزلگه خویشتن می‌رویم
جدایی ضروریست معذور دار
که ما را در این نیست هیچ اختیار
قضا چون در آشنایی گشاد
اساس جهان بر جدایی نهاد
خدای جهان است بی‌یار و جفت
کسی را بر این در جهان نیست گفت
در اندام خود بنگر اول، ببین
که از هم جدا ساخت جان آفرین
دو چشم تو را هردو چون فرقدان
حجابی عجب بینی اندر میان
به غیر از دو ابرو که پیوسته‌اند
به پیشانی آن نیز بر بسته‌اند
دو گوشند در گوشه‌ای هر یکی
تعاقب ندارد یکی بر یکی
دو دست و دو پا را همین صورت است
مراد آنکه بنیاد بر فرقت است
مه و خور دلیل تو روشن بسند
که هر ماه یکبار با هم رسند
نهاده شب اندر پی روز سر
نبینند هرگز رخ یکدیگر
چنین گفت یک روز نوشیروان
به موبد که ای پیر روشن روان
من اندر جهان از سه چیزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
یکی مرگ کز وی شود روی زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آز و رنج و نیاز
کزو جان به رنج است و تن در گداز
چنین داد پاسخ که ای شهریار
نگر تا نداری تو این هرسه خوار
اگر ز آنکه رن نیستی در جهان
نبودی چو تو شاه روشن روان
قباد از جهان را بپرداختی
تو تاج شهی را بر افراختی
مرا گر نبودی به تختت نیاز؟
چرا بردمی پیش تختت نماز؟
حکیمی که جان و جهان آفرید
زمین گسترید و زمان آفرید
یقین دان که هر چیز کو ساخته است
به حکمت حکیمانه پرداخته است
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - حقه لعل
خنده‌ای زد دهنت تنگ شکر پیدا کرد
سخنی گفت لبت لولوتر پیدا کرد
طره از چهره براند از که آن زلف سیاه
در سپیدی عذار تو اثر پیدا کرد
به فدای گل رخسار تو با دام که او
فستقی دایره‌ای گرد شکر پیدا کرد
هر سحر داد به بوی سر زلف تو به باد
نافه مشک که به صد خون جگر پیدا کرد
روز رخسار تو تا با شب زلفت بنشست
در جهان قاعده شام و سحر پیدا کرد
بود نا یافت میان تو ولیکن کمرت
چست بر بست میان را کمر و پیدا کرد
چشم سر مست تو چون بخت من اندر خواب است
دهن تنگ تو چون کام جهان نایاب است
گرد باغ رخت از سنبل چین پر چین است
باغ رخسار تو را سنبل چین پر چین است
وصف حسن بت چین پیش تو بت عین خطا
کز رخ و زلف تو بت بر بت چین پر چین است
چشمه چشم من از چشم تو دریا بار است
صدف گوش من از لعل تو گوهر چین است
عنبرین سلسله‌ات بر طرف خورشید است
رقم غالیه‌ات بر ورق نسرین است
مشک مسکین که جگر گوشه آهوی خطاست
از نسیم سر زلف تو جگر خونین است
زلف اگر بر کمرت سر بنهد نیست عجب
سر سودا زدگان را ز کمر بالین است
پسته تنگ تو بر تنگ شکر می‌خندد
حقه لعل تو بر عقد گوهر می‌خندد
لاله رویا گلت آمیخته با یاسمن است
من ندانم رخ تو لاله و گل یاسمن است؟
بوی یاس من از آن سبزه و خط می‌آید
گل رویت مگر آورده خط یاس من است؟
دل من یاسمنت برد و گواهم خط توست
چه کنم چون خط تو بر طرف یاسمن است؟
چشم من چون لب لعل تو لبالب خون است
قد من چون سر زلف تو سراسر شکن است
خال و خط و دهنت چشمه و خضر و ظلمات
رخ و زلف و زنخت یوسف و چاه و رسن است
چشم فتان تو در خواب شد و خفته به است
فتنه، چون دور خداوند زمین و زمن است
مریم ثانی و بلقیس سلیمان تمکین
شاه دلشاد خداوند جهان عصمت دین
آن خداوند کش آمد ز خداوند خطاب
بانوی هر دو جهان مریم بلقیس جناب
ای ز بار مننت گجردن گردون شده خم
وی ز موج کرمت دیده دریا شده آب
برق با سرعت عزمت همه صبرست و سکون
کوه با صدمه حکمت همه سیرست و شتاب
تیر مه، مکرمتت ژاله چکاند ز دخان
فصل دی تربیتت لاله دماند ز سراب
ملک در مدت عمر تو که باقی بادا
فتنه در چشم بتان دیده و آن نیز به خواب
گر حکایت کند از لطف تو در باغ نسیم
گر حکایت کند از لفظ تو در بحر سحاب
از هوا چاک شود صدره سیمین سمن
وز حیا لعل سود گونه لولوی خوشاب
فکر رایت کنم اندیشه منور گردد
یاد خلقت کنم انفاس معطر گردد
ای سرا پرده عصمت زده بر اوج کمال
صدر خورشید غلامان تو راصف نعال
پایه تخت تو بر فرق زحل زرین تاج
سایه چتر تو بر روی ظفر مشکین خال
تا شود حلقه به گوشان تو را حلقه بگوش
زهره آویخته از حلقه زرین هلال
گر دماغ چمن از خلق تو بویی یابد
بر دل غنچه گل سرد شود باد شمال
فکر من کی به جناب تو رسد کز عظمت
مرغ اندیشه فرو می‌هلد آنجا پر و بال
کشتی فکر چو شد غرقه درای ثنا
سوی ساحل نتوان بردنش الا به دعا
مرکز دور قمر چتر سمن سای تو باد
تتق عصمت حق ستر معلای تو باد
افسر فرق زحل نعل سم اسب تو شد
سرمه چشم قمر خاک کف پای تو باد
هر قبایی که سعادت به ارادت دوزد
زیر این طاق نهم راست به بالای تو باد
اطلس کحلی چرخی که بقا راست قبا
کمترین آستر خلعت والای تو باد
چرخ پیروزه وش حلقه صفت چون لولو
حلقه در گوش، کمین هندوی لالای تو باد
همه اقوال قضا متفق حکم تو شد
همه افعال قدر مقتضی رای تو باد
بر ولی تو دعا بر عدویت نفرین باد
این دعا را ز همه خلق جهان آمین باد
سلمان ساوجی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - مدح و ثنای راستین
جام صبوح می‌دهد نور و صفای صبحدم
گویی آفتاب وش نور فزای صبحدم
صبح رسید و می‌رود یکدمه‌ای که حاضر است
از می و چنگ ساز کن برگ و نوای صبحدم
خاست هوای صبحدم جان به تن پیاله ده
هان که پیاله می‌دهد جان به هوای صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و می دمد افق
از زر مغربی خور روی نمای صبحدم
صبح سفید اطلسی ساخت قبای آسمان
ساز چو من به عکس می لعل قبای صبحدم
پیش که آهوی فلک سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشای صبحدم
آن می خور شعاع ده در دل شب که این نفس
صبح رسید و می‌رسد خود ز قفای صبحدم
باد فدای مهوشی جان و دلم که دل درو
دید صفای صبح را یافت وفای صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ریخت خون
دامن خاک پر ز خوی کرد حیای صبحدم
صبح نمود نلع مه نعل بهاش در دل است
از زر و جان لعل ده نعل بهای صبحدم
صبح به صدق و روشنی هست چو رای پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع رای صبحدم
شاه معز دین حق ملک خدای راستین
شیخ اویس کان کرم بحر عطای راستین
در دل من زمان زمان مهر و وفای تازه بین
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفای تازه بین
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هوای او
ز آمد و شد که می‌کند باد هوای تازه بین
تازه شدست زخم من باورت ار نمی‌کند
بر دل ریش من بیا زخم جفای تازه بین
می‌گذرد خیال او روز و شبم به چشم دل
بر طبقات چشم و دل هان پی بای تازه بین
قصه عیسوی کهن گشن کنون به تازگی
عارض نازکش نگر روح فزای تازه بین
از قبل لبش دهد دیده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطای تازه بین
ماه چو دید عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمه‌اش دمان مهر گیای تازه بین
ساقی بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قبای تازه بین
بلبل اگر نمی‌کند ناله به روی گلرخی
نغمه نو سماع کن نغمه سرای تازه بین
مدح و ثنای شاه شد ورد و زبان خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثنای تازه بین
دامن آخر الزمان وصل قبای دولتش
آستی قبای او بحر نمای راستین
صبح چو مطرب مغان راه و نوای نوزند
گوشه‌نشین ز راه خود گردد و رای نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازین مه ز برای نوزند
روزه نمی‌گشاید ار زاهد روزه‌دار را
بر سر کاسه‌های می چنگ صلای نوزند
چرخ دوتاست بس کهن نیست نوایی اندرو
کو صنمی که بهر ما ساز سه تاز نوزند
تازه کند زمان زمان عیش کهن میان جان
نای که هر نفس چو نی دم ز هوای نوزند
آن دف دستیار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفای نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودی شکرین سخن چونکه نوای نوزند
باده به یاد حضرتی نوش که قدر همتش
زان سوی خیمه فلک پرده‌سرای نوزند
آنکه برون ازین کهن طاق سما به صد درج
همتش ار علو خود طاق نمای نوزند
مطرب بزم عیشش از جمع بتان خوش سرا
زهره سزد که می‌زند ساز و نوای راستین
خیز و کلید صبح بین قفل گشای زندگی
جرعه می به خاکیان داده صفای زندگی
پیش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن ز آنکه می‌نهد صبح بنای زندگی
روز و شب آب زندگی جوی ز چشمه قدح
هیچت اگر به فضل دی هست هوای زندگی
آتش دی مهی بدم همچو مسیح زنده کن
ز آب حیات چون خضر جوی بقای زندگی
واسطه‌ای است ساقیه جلوه ده عروس زر
آیینه‌ای است جام می روی نمای زندگی
آتش زود میر را خاک سیاه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزای زندگی
شمع حیات می‌کشد باد خزان و می‌زند
بر دل و بر دماغ جان باد هوای زندگی
عشرت و عیش روح را برگ و نواست چنگ و نی
بر دل و بر هوای جان باد و هوای زندگی
یاد سکندر زمان می‌خور و زنده‌مان که خضر
آب حیات در جهان خورد برای زندگی
کسری اردشیر فر بهمن اردوان محل
شاه سکندر آستان خضر برای بقای راستین
آینه جمال جان چیست لقای روی تو
آینه‌ای ندیده‌ام من به صفای روی تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکی
ماند و گر نماند او باد بقای روی تو
می‌رود آفتاب وش خلق چو سایه در قفا
رخ بنمای تا خورد خلق قفای روی تو
ز آب و هوای روی تو یافته‌اند زندگی
جان و دل من ای خوشا آب و هوای روی تو
در دو جهان به جان تو را خلق همی خرند و من
هر دو جهان نهاده‌ام نیم بهای روی تو
دید مشاطه روی تو آینه داد رونما
آینه کیست تا بود روی نمای روی تو
روی مبارک تو تا در دل من گرفت جا
درد و جهان مرا کسی نیست بجای روی تو
روی تو دید چشم من در پی دیده رفت دل
هست گناه چشم من نیست خطای روی تو
حد گدایی درت نیست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گدای روی تو
تا نرسد به روی تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و می دمد صبح برای روی تو
چون به ربیع روی ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حیای روی تو
کسری و جم به درگهت هر دو شه دروغیند
حاتم و معن بر درت هر دو گدای راستین
من چه شود اگر شوم کشته برای چون تویی
صد من از فنا شود باد بقای چون تویی
جور تو هست دولتی کان نرسد به چون منی
کی به کسی چو من رسد جور و جفای چون تویی
عشق همان قدس دان قله سر نشیمنش
تا به سر که درفتد ظل همای چون تویی
نیست سری که نیست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنین هست به پای جون تویی
بر سر کوی عاشقی کوی و گدا یکی بود
پادشهی کند کسی کوست گدای چون تویی
چشم خوشت به یک نظر بیش هزارجان دهد
چون کم ازین قدر بود فیض عطای چون تویی
از گل روی نازکت پرده چرا کشد صبا
کیست که تا بود صبا پرده گشای چون تویی
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نیست سزای چون تویی
ای که چو عمر در خوری خون مرا چه می‌خوری
خون نخورم که خون من نیست خواری چون تویی
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه می‌زند لاف هوای چون تویی
هست ز آب روی تو بر لب جوی سلطنت
سر و جلال و جاه را نشو و نمای راستین
چند کشند اهل دل بار بلای آسمان
خود به کران نمی‌رسد جور و جفای آسمان
ژنده خویش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبایدم گشت گدای آسمان
پوشش من مبین ببین نفس مجردم که من
می نخرم به نیم جو سبز قبای آسمان
من که گلیم فقر را ساخته‌ام ردای فقر
گردن من چرا کشد بار ردای آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطای آسمان
دل به سرای آسمان هیچ فرو نیایدم
کاش که آمدی فرو کهنه سرای آسمان
بانی دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سیم و زر ساخت بنای آسمان
نقد کمال می‌کند بر در خاکیان طلب
راست از آن نمی‌شود پشت دو تای آسمان
اشک من است هر دمی غسل ده تن زمین
آه من است هر شبی قلعه گشای آسمان
قاضی چرخ می‌زند بی‌گنهم ز خود برون
من چه کنم نهاده‌ام تن به قضای آسمان
من ز جفای آسمان بر در شاه می‌روم
کاهل زمانه را درش هست بجای آسمان
تخت و وقار و قدر او مملکت شکوه را
عرش حقیقی آمده ارض و سمای راستین
اوست خدایگان دین خانه خدای مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزای مملکت
ملک چه قیمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهای مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبی دگر هست ورای مملکت
حضرت کبریای او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقای او اصل بقای مملکت
آنکه به دور حکم او دید مهندس فلک
زان روی ملک آسمان حد سرای مملکت
شام منیر پرچمش صبح نمای سلطنت
شمع ضمیر روشنش راهنمای مملکت
ای که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمی مدد عدل تو وای مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدی
با تو قضای او بود هم به رضای مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعای جان تو هست دعای مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستی آنکه بیش ازین نیست دوای مملکت
هر سخن تو را خرد مملکتی بها دهد
حاصل هفت کشورش نیست بهای راستین
ای لمعات خنجرت صاعقه رای معرکه
نیزه دل شکاف تو قلب گشای معرکه
خصم تو را سر شغب هست و لیک نیستش
دستگه معارضه با تو و پای معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنین ساخت سرای معرکه
تیر تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پی
در صف دوستان تو هست همای معرکه
داد به کاسه‌های سر تیغ تو طعمه‌ای و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلای معرکه
بیخ عدو به تیغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جای خود جز که به جای معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کین
موج سواد لشکرت بحر نمای معرکه
گشته صریر کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش ربای معرکه
جام طرب به دوست ده تیغ به خورد دشمنان
کان ز برای مجلس است وین ز برای معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سمای اختران رفته همان معرکه
پیش تو در دلاوری روز محاربت بود
شیر سپهر کمتر از شیر لوای معرکه
رای تو گشت عدل را مستر خط راستی
رایت توست فتح را راهنمای راستین
موج ز گوهر و زرست بحر عطای شاه را
سایه فتاد بر فلک چتر علای شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قبای شاه را
هیچ تو دانی آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسه‌ای دهد مسند و پای شاه را
ماه ز آفتاب ضو خواهد و خور زرای تو
خواست که تا گدا بود مایه گدای شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نایب رای شاه را
ساخت همای همتت زان سوی سدره آستان
باد همیشه در جهان سایه رای شاه را
فسحت ملک توست در مرتبه‌ای که آسمان
بر نتواند آمدن گرد سرای شاه را
مدح تو من نکرده‌ام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعای شاه را
من ز ثنای حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نیافتم کران بحر ثنای شاه را
صورت طالعت خرد می‌نگریست در ازل
یافت به حشر متصل دور بقای شاه را
مدح تو آنچنانکه هست ار به مثل کسی کند
ناطقه عاجز آید از مدح و ثنای راستین
بر قدت از بقا قبا دوخت عطای ایزدی
تا به ابد مبارکت باد قبای ایزدی
از عدوی تو تا به تو هست تفاوت این قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضیای ایزدی
باد قضای ایزدی متفق رضای تو
رای تو خود نمی‌رود جز به رضای ایزدی
حکم قضای ایزدی متفق رضای تو
منع نکرد و چون کند امر قضای ایزدی
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسیان
باد دعای جان تو بعد ثنای ایزدی
پشت و پناه لم یزل باد تو را که در ازل
یافت جمال خلقتت فر و بهای ایزدی
ملک بقایت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقای تو یافت بقای ایزدی
باد همیشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غیب کامد آن پرده‌سرای ایزدی
خوان عطای مملکت لطف تو گستریده است
بر سر خوان مرحمت داده صلای ایزدی
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش این بود
نوبت سلطنت تو را در دو سرای ایزدی
بنده دعای دولتت می‌کند و هر آن دعا
کان بود از خلوص دل هست دعای راستین
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - برج سلطنت
حاجیان روی صفا در کعبه جان کرده‌اند
عاشقان عزم طواف کوی جانان کرده‌اند
نفس کافر کیش را در راه او روحی فداه
هر نفس چون کیش اسماعیل قربان کرده‌اند
می‌دمد بوی وفا زین صبح خیزان چون صبا
کز هوا جان داده و سعی فراوان کرده‌اند
رهروان او ز زاد و آب فارغ زاده‌اند
تکیه بر خون دل و بر آب مژگان کرده‌اند
طالبان روضه‌اش طوبی لهم در بادیه
اولین منزل سرابستان رضوان کرده‌اند
از بهار چین به سنبل پرچین او
آهوان مشک را ره در بیابان کرده‌اند
بر جمال کعبه رخسار او خال سیاه
دیده‌اند و دیده‌ها را زمزم افشان کرده‌اند
بر در آن کعبه دل، بسته جانها حلقه‌وار
ذکر خیر داور دارای دوران کرده‌اند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
باغ رخسار تو را امروز آبی دیگرست
در کمند طره‌ات پیچی و تابی دیگرست
سایه‌بان بر مه چرا بندی به دفع آفتاب
زآنکه زیر سایه‌ بانت آفتابی دیگرست
عقد زلفت را نمی‌شاید به انگشتان گرفت
زآنکه عقد زلف شست را حسابی دیگرست
دیده‌ام یک شب خیال نقش رویت را بخواب
دیده زان شب باز در سودای خوابی دیگرست
زلف مشکین تو را تا باد بر هم می‌زند
جان مسکین هر نفس در اضطرابی دیگرست
سینه من نیست تنها منزل سودای عشق
گنج عشقت را به هر کنجی حسابی دیگرست
رشته جان من و شمع سر زلف یکی است
گرچه هر یک را ز رخسار تو تابی دیگرست
هندوی مالک رقاب طره را گو کین ستم
بس که در دور فلک مالک رقابی دیگرست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
چشم او هر لحظه مستان را به هم بر می‌زند
شور عشقش عاشقان را حلقه بر در می‌زند
پشت من در عشق رویش راست چون چنگ است خم
هر زمان زان روی بر من راه دیگر می‌زند
چون نورزم مهر در رخش کانوار مهر
ز آسمان می‌بارد و از خاک سر بر می‌زند
لعل او هر لحظه سنگی می‌زند بر ساغرم
چون توان کردن که او پیوسته ساغر می‌زند
ساخت در چشمم خیالش جایگه وین طرفه‌تر
کز خیالش جمله عالم خیمه برتر می‌زند
چشم و رویم می‌دهند از حلقه گوشش خبر
آن یکی در می‌چکاند وین یکی زر می‌زند
چند خواهم دم به دم دادن آنکس را که دم
در هوای پادشاه بنده پرور می‌زند
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
آنکه ذات آفرینش با وجودش زیور است
بر وجودش آفرین کز آفرینش برتر است
رای عالمگیر او را صبح صادق سنجق است
بزم ملک آرای او را بحر زاخر ساغر است
پادشاه تاج بخش با ذل صاحبدل است
شهر یار کامگار عادل دین پرور است
کیست گردون تا به نان خور کند بازار گرم
بر بساط او چو گردون صد هزارش نانخور است
هر طرف کانجا غبار نعل شبدیزش رسید
خاک آن اطراف تا صد میل کحل اغبر است
از پی زیب بزرگی بر سپهر این بیت من
نقش پیشانی ماه و آفتاب انوارست
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
دست فیاض تو خاطره‌ها ز بند آزاد کرد
عدل معمارت درونهای خراب آباد کرد
هر که می‌خواهد که در عهد تو آزادی کند
اولش چون تیغ باید روی چون فولاد کرد
باد ازان دست چنار انداخت کاندر عهد تو
مرغ از دست چناری در چمن فریاد کرد
آنچه کرد اسکندر اندر سد باب مملکت
بابت آن ثانی جم درباره بغداد کرد
سوسن آزادی خلقت کرد با سرو سهی
لطف طبعت را خوش آمد هر دو را آزاد کرد
لطفت اندر باب ارباب هنر ز انصاف و داد
هرچه می‌بایست کرد انصاف باید داد کرد
زمره کروبیان بر سدره در اوقات ذکر
بس که خواهد این حدیث از قول سلمان یاد کرد
ماه ملک آرای برج سلطنت سلطان اویس
در دریا فیض درج سلطنت سلطان اویس
پادشاها روز عیدت فرخ و فرخنده باد
چون لب ساغر مدامت کام جان پرخنده باد
در جهالن تا سایه خورشید را باشد نشان
سایه خورشید چترت بر جهان پاینده باد
شهسوار همتت بر خنگ چوگانی به حکم
آسمان را در خم چوگان چو گوی افکنده باد
چرخ کو یک چشم دارد جز به چشم مهر اگر
بنگرد سوی تو آن یک چشم نیزش کنده باد
سوسن آزاد تا رطب اللسان باشد به باغ
سوسن آزاد باغ مدحت اول بنده باد
تا نظام سال و ماه و هفته و روز و شب است
سال و ماه و هفته و روز و شبت فرخنده باد
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
ما مریدان کوی خماریم
سر به مسجد فرو نمی‌آریم
زده در دامن مغنی چنگ
دامنش را ز چنگ نگذاریم
سالک رهنمای مشتاقیم
محرم پرده‌های اسراریم
ما به سودای یار مشغولیم
وز دو عالم فراغتی داریم
جان به بازار دل تلف کردیم
مفلس آن شکسته بازاریم
ساغر می که نشوه‌اش عشق است
ما به هر دو جهان خریداریم
بار جانیم و عقل سر باری است
کار عشق است و ما درین کاریم
ساقیا از خمار می‌میریم
شربتی ده به ما که بیماریم
بوسه‌ای ده به ما که تا به لبت
جان خود چون پیاله بسپاریم
ما نه از زاهدان صومعه‌ایم
ما ز دردی کشان خماریم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
با خیال تو عشق می‌رانیم
و ز لبان تو نقش می‌خوانیم
از صفات جمال مدهوشیم
در جمال صفات حیرانیم
همه را از دماغ کرده برون
شسته اطراف چشم را ز آنیم
تا خیال تو را چو پیش آید
بر سر و چشم خویش بنشانیم
جان خود را عزیز می‌داریم
که تو را جای کرده در جانیم
ساقیا ساغرست قبله ما
خیز تا قبله را بگردانیم
صوفیا جز صفای می، نکند
بر تو روشن کز اهل ایمانیم
رخ به محراب ابروان داریم
بر زبان ذکر دوست می‌رانیم
نسبت کفر می‌کنند به ما
ما اگر کافر ار مسلمانیم
با صلاح و فساد ما باری
زاهدان را چه کار ما می‌دانیم
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
به می و شاهد است رغبت ما
زاهدان می‌دهند زحمت ما
ز آب رز شربتی بساز حکیم
که در آن شربت است صحت ما
سرما شد ز کوی دوست بلند
در سر کوی توست دولت ما
رندی و عاشقی و قلاشی
آفریدند در جبلت ما
ملک هر دو جهان به خاشاکی
در نیاید به چشم همت ما
خلوتی با خیال او داریم
ره ندارد کسی به خلوت ما
عارفان در نعیم آب رزند
وه چه خوش نعمتی است نعمت ما
زاهدانند مست جام غرور
چه خبر مست را ز لذت ما
زاهدان را ولایتی است که هست
دور ازین کشور ولایت ما
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سرم از عشق قد اوست بلند
دل ز سودای زلف اوست به بند
روی او پشت تو به را بشکست
سرو از بیخ زاهدان بر کند
جام سیری دهد مرا هر دم
لب او کرده چاشنی از قند
هر که مجنون بند طره اوست
بند می‌بایدش چه سود از بند
مطربا پرده تیز کن به صبوح
تا در آید به خواب بخت نژند
در صبوحی که جام می‌خندد
صبح را گو بر آفتاب مخند
گر برندم به حشر با رندان
تا در آتش نهند همچو سپند
وز دگر سو گرفته دامن و من
این حکایت کنان به بانگ بلند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
مطربا قول عاشقان برگو
غزلی خوش ترانه‌ای تر گو
دل به صوت تو پای می‌کوبد
خوش ترانه است بازش از سر گو
زاهدانت اگر خلاف کنند
کج نشین راست در برابر گو
عشق را چون طریق مختلف است
هر زمانی ز راه دیگر گو
مطلعی از مقام عشاق ار
نکته‌ای از ره قلندر گو
وعظ افسانه در نمی‌گیرد
پیش ما این حدیث کمتر گو
سخن از پیش عارفان گوی
از لب و شاهدان ساغر گو
عود را گو شمال چند دهی
سخنی خوش به گوش او درگو
سخنی کان به عود خواهی گفت
به عبارات همچو شکر گو
شد دماغم ز زهد خشک خراب
مطربا این ترانه از سر گو
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
روی تو دیده گلستان است
موی تو ماه را شبستان است
قامتت سرو را داده تعلیم
زان ز سر تا به پای دستان است
دل اگر مست چشم توست مرنج
چه کند همنشین مستان است
هر که بیمار و دل شکسته توست
حال او حال تندرستان است
گل ما را سرشته‌اند به می
خاک ما گویی از خمستان است
عشق روی تو را دبستانی است
که خرد طفل آن دبستانی است
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
زاهدان قدح کشان پایند
که به میخانه راه بنمایند
ته به مستی فرو نهند ز دوش
بار هستی و خوش بر آسایند
به یقین واعظان و دردکشان
باد پیما و باده پیمایند
ما به نقدیم در بهشت امروز
زاهدان در امید فردایند
ما و عشقیم و صحبت ما را
دوستان دگر نمی‌بایند
نفسی چند مانده است مرا
کز برم می‌روند و می‌آیند
پیش ما از برای آمد و شد
غیر ما جام و قدح نمی‌شایند
تو مبین آنکه صوفیان ظاهر
وعظ گویند و مجلس آرایند
می پرستان نگر که در معنی
سرفرازند و پای برجایند
خود به نوعی که زاهدان گویند
من گرفتم که بی سر و پایند
زاهدان از کجا و ما ز کجا
‌ما و دردی کشان بی سر و پا
یار ناگه نمود روی بر من
هوشم از جان ربود و جان از تن
من ز دیدار دوستان دیدم
که مبیناد هرگزش دشمن
از کمند تو سر نمی‌پیچم
چه کنم چون فتاد در گردن
دست در دامنت زدیم چو گرد
بر میفشان به خاکیان دامن
سنبلستان چین زلفش را
خوشه چینند آهویان ختن
ساقیا تا به خانه دل را
خیز و از عکس جان کن روشن
دل ز خمخانه بر نخواهم کند
که دلم می‌کشد به حب وطن
دین به دردی دن، دنی نشود
درد دین می‌کشم و دردی دن
منم افتاده در پی رندان
زاهدان اوفتاده در پی من
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
رویت افروخت آتش زردشت
زلفت آورد در میان زنار
درد ل من خیالت آمد و گفت
لیس فی الدار غیرها دیار
جان فدای تو کرده‌ام بستان
سر به پیشت نهاده‌ام بردار
ساقیا از شبانه مخموریم
از سرم باز کن بلای خمار
با خیال تو حق به جانب ماست
گر انا الحق زنیم بر سردار
اگرم قصد جان و سر داری
سر و جانم دریغ نیست زیار
زاهدی دوش دعوتم می‌کرد
بعد پند و نصیحت بسیار
داد ستار و خرقه‌ام پنداشت
که مگر خرقه دارم و دستار
هر دو را بستدم گر و کردم
به منی می به خانه خمار
گفتمش، ما خراب و مخموریم
خیز و ما را به حال خود مگذار
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
ای دل خود پرست سودایی
چند بر خاک باد پیمایی
توده خاکی آن نمی‌ارزد
که تو دامن بدان بیالایی
آفتابی نهان به سایه گل
گل چه بر آفتاب اندایی
آفتابا عجب چه خورشیدی
که تو با سایه بر نمی‌آیی
مطربا پرده‌ای زدی که درید
پرده بر کار عقل سودایی
مدتی گرد زاهدان گشتم
من شوریده حال شیدایی
دوشم آمد برید حضرت دوست
که فلان گر تو طالب مایی
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
طرز ترجیع بند من یکسر
راست ماند به شاخ نیشکر
کز سرش تا به پا فرو رفتم
بود بندش ز پند شیرین‌تر
نو عروسی است خوب روی و برو
بسته بر مدح خسروی زیور
آفتاب زمانه شیخ اویس
که زمانه بدوست دور قمر
کلک او دور عدل را پرگار
رای او خط غیب را مسطر
باد، سیر ستاره‌اش تابع
باد، دور زمانه‌اش چاکر
آنچنان شعر من به دولت شاه
در مزاج زمانه کرده اثر
این سخن صوفیان صومعه نیز
ورد خود کرده‌اند شام و سحر
زاهدان از کجا و ما ز کجا
ما و دردی کشان بی سر و پا
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۶ - دیدن جمشید، خورشید را اندر خواب
چو روی خود بهشتی دید در خواب
روان هر سوی چو کوثر چشمه آب
کنار جوی ریحان بر دمیده
میان باغ طوبی سر کشیده
فراز شاخ مرغان خوش آواز
همی کردند با هم سر دل باز
ز شبنم تاج گل چون تاج پرویز
بر آن آویزه نور دلاویز
همه خاکش عبیر و زعفران بود
همه فرشش حریر و پرنیان بود
صبا می‌کرد بر گل جان فشانی
به گل می‌داد هر دم زندگانی
میان باغ قصری دید عالی
چو برج ماه خورشیدیش والی
ملک می‌گفت با خود که این چه جایست
که جوزا صورت و حورا نمایست؟
بر آن آمد که فردوس برین است
قصور خلد و جای حور عین است
درین بود او که ناگه بی حجابی
ز بام قصر سر زد آفتابی
چو خورشیدش عذار ارغوانی
درخشان از نقاب آسمانی
بتی رعنا و کش، ماه مقنع
چو مه بر جبهه اکلیلش مرصع
فروغ عارض او عکس خورشید
نگین خاتمش را مهر جمشید
ز سنبل بر سمن مرغول بسته
ز موغولش بنفشه دسته دسته
لب لعلش درخشان در نگین داشت
به پیشانی خم ابروی چین داشت
ز زلفش سنبل اندر تاب می‌شد
ز شرم عارضش گل آب می‌شد
اگر در دل خیالش بسته گشتی
ز تاب دل عذارش خسته گشتی
قضا شهزاده را ناگه خبر کرد
در آن زلف و قد و بالا نظر کرد
صباح زندگانی شد بر او شام
که آمد آفتابش بر لب بام
قضای آسمانی چون بر آید
اگر بندی در از بامت در آید
کمند عنبر از بالای آن قصر
فرو هشته ز سر تا پای آن قصر
دل سودایی او بی سر و پا
به مشکین نردبان بر شد به بالا
دل جمشید را ناگه پری برد
به دستانش ز دست انگشتری برد
چو بیدل شد ملک، فریاد در بست
بجست از خواب و خواب از چشم او جست
همی زد دست بر سر سنگ بربر
که نه دل داشت اندر بر نه دلبر
همی نالید و در اشک می‌سفت
به زاری این غزل با خویش می‌گفت
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۷ - غزل
گفتم خیال وصلت گفتا به خواب بینی
گفتم مثال رویت گفتا در آب بینی
گفتم به خواب دیدن زلفت چگونه باشد؟
گفتا که خویشتن را در پیچ و تاب بینی
گفتم که روی و مویت بنمای تا ببینم
گفتا که در دل شب چون آفتاب بینی
خروشش چون پرستاران شنیدند
یکایک سر به سر پیشش دویدند
که شاها چیست حالت ناله از چیست؟
جهان محکوم تست این نالش از کیست؟
چه کم داری که هیچت کم مبادا
چه غم داری که هیچت غم مبادا
به دل گفت این همی باید نهفتن
خیالست این نشاید باز گفتن
من این حال دل خود با که گویم
دوای درد پنهان از که جویم
چه گویم من که سودای که دارم
خیال سرو بالای که دارم
دهانی را کزو قطعا نشان نیست،
میانی را که هیچش در میان نیست،
ندیده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هیچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بی هیچ شک دیوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکیبائی کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو خرابم
یقین دانم که خواهد بردن آبم
همی گفتند و او خاموش می‌بود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
یکی می‌گفت: این سودای یارست
دگر می‌گفت این رنج خمارست
ز نو بزم صبوحی ساز دادند
حریفان را به بزم آواز دادند
نوای ارغنونی بر کشیدند
شراب ارغوانی در کشیدند
صبا برخاست گرد باغ گردید
ز گلرویان بستان هر که را دید
یکایک را درین مجلس دلالت
همی کرد از پی رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پیش
زر آورد و می گوینده با خویش
زر افشان کرد و از می مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زیر لب دعایش گفت صد راه
رخ اندر پاش می‌مالید کای شاه
ز دلتنگی دمی خود را برون آر
به می خوردن نشاطی در درون آر
من از غم داشتم در دل بسی خون
ز دل کردم به جام باده بیرون
شما را زندگانی جاودان باد
که ما خواهیم رفتن زود بر باد
در آمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمی با دوستان خوش باش و خندان
که دنیا را بقایی نیست چندان
تو این صورت که بینی بسته بر هم
چو گل از هم فرو ریزد به یک دم
درآمد لاله ناگه با پیاله
تو گفتی از زمین بر رست لاله
که شاها لاله دردی کش آورد
مئینی و آنگه نه ز آن می کان توان خورد
از آن می ساقیان را گرچه ننگست
که نیمی صاف و نیمی تیره رنگست
نشاید ریخت می گر درد باشد
که دردی نیز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگین بنفشه
که کمتر کس شها مسکین بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همینم بس که درد سر ندارم
در آمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم یک دو ساغر
فدایت کردم اینک دیده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزیت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داری
دلی نازک همچون غنچه داری؟
بیا از کار من گیر اعتباری
که آزادم ز هر کاری و باری
نیاید هیچ کس اندر بر من
نمی‌بیند برهنه کس تن من
تهی دست و مقل‌الحال باشم
ولیکن مستقیم احوال باشم
درخت میوه را بین کان همه بار
کشد از بهر روزی آخر کار
برش غیری خورد بادش برد برگ
بماند در میان عریان و بی برگ
زبان کرد از ثنای شاه سوسن
به فصلی خوش چو فصل گل مزین
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزادیت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل می‌بینمت امشب پریشان
ز ما چون غنچه در هم چیده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداری
چو گل هم تا جور هم شهریاری
به هر کنجی گرت صد گونه گنج است
به هر گنجی از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افریدون و هوشنج؟
که دایم باد ویران خانه گنج
بسی سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو ای سوسن ز سر تا پا زبانی
حدیث کار و بار دل چه دانی؟
تو از نو رستگانی آب و گل را
من از پیوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است این
تو دم درکش که نه کار گل است این
ملک می‌کرد چون گل پیرهن چاک
سخن در زیر لب می‌گفت حاشاک
گهی با سرو رعنا رقص می‌کرد
گهی بر یاد نرگس باده می‌خورد
که این چون چشم مست یار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدی مست
به جعد سنبل چین در زدی دست
چو با اندیشه لعلش فتادی
لب نوشین ساغر بوسه دادی
چو گشتی باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدی در دامن صحرا زدی چنگ
دمی چون شمع پیش باد می‌مرد
که باد از کوی او بویی همی برد
کنیزی داشت شکر نام جمشید
که بود از صوت او در پرده ناهید
لب شکر چو گشتی هم لب عود
بر آوردی به سوز از حاضران دود
چو نی بستی کمر در مجلس شاه
به شیرینی زدی بر نیشکر راه
در آن مجلس نوائی آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از دیده می‌راند
روان چون آب بیتی چند می‌خواند
نوائی کرد شیرین شکر آغاز
ز قول شاه می‌داد این غزل ساز
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۸ - غزل
مطول قصه‌ای دارم که گر خواهم بیان کردن
به صد طومار و صد دفتر نشاید شرح آن کردن
به معنی صورتی امشب نمودی روی و این صورت
نمی‌یارم عیان گفتن نمی‌شاید نهان کردن
من این صورت کجا گویم من این معنی کرا گویم؟
کز اینها نیست این صورت که پیدا می‌توان کردن
دل من رفت و من دست از غم دل می‌زنم بر سر
چرا تن می‌زنم؟ باید مرا تدبیر جان کردن
مرا یاری درونی نیست غیر از اشک و، من او را
به جست و جوی این حالت نمی‌یارم روان کردن
به مهر روی او با صبح خواهم همنفس بودن
به بوی زلف او بر باد خواهم جان فشان کردن
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱۹ - آگاهی فغفور شاه از حال جمشید
چو صبح از جیب گردون سر بر آورد
زمانه چتر گردون بر سر آورد
برون رفت از دماغ خاک سودا
جهان را مهری از نو گشت پیدا
و لیکن همچنان سودای آن ماه
فزون می‌گشت هر دم در سر شاه
ازین سودا درونی داشت ویران
چو گنجی شد، به کنجی گشت پنهان
چو گل پیچیده دل در غنچه بنشست
در خلوت به روی خلق در بست
مقیمان را ز پیش خویش می‌راند
ندیمان را به نزد خود نمی‌خواند
ندیم او خیال یار او بود
خیال یار، یار غار او بود
چو اندر پرده راه کس نمی‌داد
ندیمانش برآوردند فریاد
که این حال پسر در اضطراب است
به کلی صورت حالش خراب است
بباید رفتن این با شاه گفتن
ز شاه این قصه را نتوان نهفت
ز آنجا روی در درگاه کردند
حکایت‌های او با شاه کردند
که: شاها، حالت شهرزاد دریاب
که نه روزش قرارست و نه شب خواب
به خاک انداخته چرخش چو تیر است
کمان قد گشته و اکنون گوشه گیرست
چو ابر از دیده باران می‌فشاند
چو گل هر دم گریبان می‌دراند
ز آهش آسمان را دل کبابست
جهان را چشم‌ها زین غم پر آبست
پدر چون واقف از حال پسر گشت
ز احوال پسر آشفته‌تر گشت
بع غایت ز آن پریشانی دژم شد
ز تخت سلطنت سوی حرم شد
همایون مادر جمشید را گفت
که: «روز شادی ما راست غم جفت
خبر داری که رود ما سراب است؟
اساس ملک جمشیدی خراب است؟
ز دست جم جهان انگشتری برد
ندانم دیو ره زد، یا پری برد؟
چو مادر قصه را کرد از پدر گوش
ز خود رفت و زمانی گشت خاموش
ز نرگس‌ها سمن بر ژاله افشاند
به ناخن‌ها از سوسن لاله افشاند
ملک دستش گرفت از پیش برخاست
که کار ما نخواهد شد بدین راست
بیا تا باد پایان بر نشینیم
رویم احوال جم را باز بینیم»
از آنجا سوی جم چون باد رفتند
ز گرد راهش اندر برگرفتند
چو زلف اندر سر و رویش فتادند
بسی بر نرگس و گل بوسه دادند
پدر گفتش که: «ای چشم مرا نور،
چه افتادت که از مردم شدی دور؟
تو عالم را چو چشمی، نیست در خور
که در بندی به روی مردمان در»
چو مال در درد بالای تو چیناد
بد فرزند را مادر مبیناد
به حق شیر این پستان مادر
که یکدم خوش بر آی ای جان مادر
اگرچه مهربان باشد برادر
نباشد هیچکس را مهر مادر
اگرچه دایه دارد مهر جانی
چو مادر کی بود در مهربانی
ملک‌زاده ز دل آهی بر آورد
ز سوز دل به چشم آب اندر آورد
«دریغا من که در روز جوانی
چو شب شد تیره بر من زندگانی
هنوز از صد گلم یک ناشکفته
گلستانم نگر بر باد رفته
مرا دردیست کان درمان ندارد
مرا راهیست کان پایان ندارد»
همی گفت این و در دل یار جویان
در اثنای سخن گریان و مویان
گهی دست پدر را بوسه دادی
گهی در پای مادر سر نهادی
ملک جمشید دانا بود و دانست
که جنت زیر پای مادرانست
شهنشه گفت: «کاین سودای عشق است
درین سر شورش غوغای عشق است
همانا دل به مهری گرم دارد
ولی گفتن ز مردم شرم دارد
کنون این کار را تدبیر سهل است
به تدبیر اندران تاخیر جهل است
بباید مجلسی خوش راست کردن
حضور گلرخان درخواست کردن
کجا در نوبهاری لاله روی است
کجا در گلشنی زنجیر موی است
به پیش خویش باید دادش آواز
مگر از پرده بیرون افتند این راز»
منادی گر منادی کرد آغاز
که مهرویان چین یکسر به پرواز
به ایوان همایون جمع گردند
شبستان حرم را شمع گردند
هزاران شاهد مه روی با شمع
بدین ایوان شدند از هر طرف جمع
چو شب گیسوی مشکین زد به شانه
جمال روز گم شد در میانه
بتان چین شدند از پرده بیرون
به عزم بزم ایوان همایون
درآمد هر سمن رخساری از در
به شکل لاله با شمعی معنبر
پری پیکر بتان سر تا به پا نور
قدح بر دستشان نور علی نور
گل رخسارشان در خوی نشسته
هزاران عقد در بر گل نشسته
سمن رویان چو گل افتاده بر هم
چو برگ گل نشسته تنگ بر هم
ز عکس رنگ روی لاله رویان
شده در صحن مجلس، لاله رویان
سر زلف سیه در عود سوزی
نسیم صبح در مجمر فروزی
ثوابت در تحیر مانده بر چرخ
فلک در گردش و سیاره در چرخ
به عالی منظری بر، شاه جمشید
نشسته با پدر چون ماه و خورشید
پدر هر دم یکی را عرضه کردی
به یادش ساغر می باز خوردی
ملک گفت: «ای پسر زین خوب رویان
دل و طبعت کدامین راست جویان؟
درین مجلس دلارامت کدامست؟
دلارام ترا آخر چه نام است؟
ملک زاده ملک را گفت شاها
کواکب لشکرا، گردون پناها!
چه شاید گفتن این بت پیکران را
که رشک آید بر ایشان بتگران را؟
عروسان نگارستان چین‌اند
غزالان شکارستان چین‌اند
ولی پیشم همان دارند مقدار
که خضرای دمن با نقش دیوار
ز جام دیگر این مستی است ما را
به جان دیگر این هستی است ما را
خلیلم گر درین بتخانه هستی
طلسم این بتان را بر شکستی
همه ایوان نگارستان مانی است
دریغا کان نگارستان ما نیست
بود هر دل به روی خوب مایل
ولی باشد به وجهی میل هر دل
چو دارد دوست بلبل عارض گل
چه در وجهش نشیند زلف سنبل؟
چو نیلوفر به خورشیدست مایل
ز مهتاب جهانبخش چه حاصل؟»
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۰ - راز گفتن جمشید با پدر و مادر
در آخر غنچه این راز بشکفت
حدیث خواب یک یک با پدر گفت
پدر گفت: «این پسر شوریده حالست
حدیثش یکسر از خواب و خیالست
همی ترسم که او دیوانه گردد
به یکبار از خرد بیگانه گردد»
به مادر گفت: «تیمار پسر کن
علاج جان بیمار پسر کن»
همایون هر زمان می‌داد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تیزتر بود
خیالش در نظر خونریز تر بود
در آن ایام بد بازرگانی
جهان گردیده ای و بسیار دانی
بسان پسته خندان روی و شیرین
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگین
بسی همچون صبا پیموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهی از شاه رفتی سوی سقسین
گهی در روم بودی گاه در چین
به هر شهری ز هر ملکی گذر داشت
ز احوال هر اقلیمی خبر داشت
چنان در نقش بندی بود استاد
که می‌زد نقش چین بر آب چون باد
پری را نقش بر آینه می‌بست
پری از آینه فکرش نمی‌رست
ز رسمش نقش مانی گشته بی‌رنگ
ز دستش پای در گل نقش ارژنگ
کجا سروی سمن عارض بدیدی
ز سر تا پای شکلش بر کشیدی
همه اشکال بت رویان عالم
به صورت داشت همچون نقش خانم
ملک جمشید چون از کار درماند
شبی او را به خلوت پیش خود خواند
نشاندش پیش و از وی هر زمانی
همی جست از پری رویان نشانی
کز آن خوبان که دیدی یا شنیدی
کدامین را به خوبی برگزیدی؟
کدامین مه به چشمت خوش برآمد
کدام آب حیایتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگین بیاراست
که: «شاها حسن خوبان بی‌کنار است
در و دیوار عالم پر نگار است
ولی در هر یکی رنگی و بویی است
کمال حسن هر شاهد به رویی است
رطب را لذت شکر اگر نیست
در آن ذوقیست کان هم در شکر نیست
ازین خوبان که من دیدم به هر بوم
ندیدم مثل دخت قیصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
میان ماه رویان آفتاب است
تو گویی طینش از آب و گل نیست
ز سر تا پا به غیر از جان و دل نیست
به میدانست با مه در محاذات
به اسب و زخ شهان را می‌کند مات
به حسن و خوبیش حسن ملک نیست
چنان مه در کبودی فلک نیست
ز مویش رومیان ز نار بستند
ز مهر رویش آتش می‌پرستند
نه او کس برون پرده دیده
نه اندر پرده آوازش شنیده
که یارد نام شوهر پیش او گفت؟
که زیر طاق گردون نیستش جفت
ازین خور طلعتی ناهید رامش
از این مه پیکری، خورشید نامش
چو گیرد جام می در دست خورشید
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهید
سفر می‌کردم اندر هر دیاری
ز چین افتاد بر رومم گذاری
در آن اقلیم بازاری نهادم
سر بار بدخش و چین گشادم
ز هر سو مشتری بر من بجوشید
چنان کاوازه‌ام خورشید بشنید
فرستاد و ز من دیبای چین خواست
چو لعل خود بدخشانی نگین خواست
متاعی چند با خود برگرفتم
به سوی منزل آن ماه رفتم
دری همچون جبین خوش بوستانی
به هر جانب یکی حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستانی
در او قصری به شکل گلستانی
ز برج آسمان تابنده ماهی
چو انجم گردش از خوبان سیپاهی
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکین ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پای
به حیلت خویشتن را داشتم بر جای
کلید قفل یاقوتی ز در ساخت
دل تنگم بدان یاقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زیر و گذر کرد
متاع خویشتن پیشش نهادم
دل و دین هردو در شکرانه دادم
نگینی چند از آن لب قرض کردم
به پیشش این نگین‌ها عرض کردم
ز زلفش نافه‌های چین گشادم
به دامن بردم و پیشش نهادم
پسندید آن گوهرها را سراسر
به نرمی گفت: «ای پاکیزه گوهر
ندارد این گوهرهای تو مانند
بهایش چیست؟» گفتم: «ای خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهای آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شویم؟
ز تو چون خون بهای لعل جویم؟
بهای لعل باید کرد ارزان
چو باشد مشتری خورشید تابان»
بدانم یک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خویش دارم
اگر فرمان دهی پیش تو آرم
بدان صورت درونش میل فرمود
بشد مهراب و پیش آورد و بگشود
ملک جمشید نقش یار خود یافت
نگارین صورت دلدار خود یافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت نادیده بشناخت
روان در پای آن صورتگر افتاد
بسی بر دست و پایش بوسه‌ها داد
کزین سان صورت زیبا که آراست؟
چنان کاری خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حیوان مایی
چراغ کلبه احزان مایی
فراوان گوهر و پیرایه دادش
ز هر چیزی بسی سرمایه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سرا پایش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پیش
به زاری این غزل می‌خواند با خویش:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۱ - غزل
گوئیا این نقش بیجان صورت جان من است
نقش بیحانش مخوان کان نقش جانان منست
می‌دمد بویی و هر دم بلبل جان در قفس
می‌کند فریاد کاین بوی گلستان منست
خود چه نوراست آن که دل خود را بر او پروانه‌وار
می‌زند کاین عکس از آن شمع شبستان منست
می‌گشاید دل مرا از بند زلف نازنین
حلقه زلفش کلید قفل زندان منست
گر کند قصد سر من، بر سر من حاکمست
ور نماید میل جان، شکرانه بر جان منست
صورتی در پیش دارم خوب و می‌دانم که این
صورت جمعیت حال پریشان منست
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۲۵ - غزل
غباری کز ره معشوقه آید
به چشم عاشقان عنبر نماید
من افتاده آن خاک دیارم
که گرد از دل غبارش می‌زداید
چو من خواهم که گل چینم ز باغش
گرم خاری رود در دست، شاید
به مژگان از برای دیده این خار
برون آرم گر از دستم برآید
بهر بادی که می‌آید ز کویش
مرا در دل هوایی میفزاید
صبا در مگذر از خاک در او
که کار ما ازین در می‌گشاید
عنان زلف او بر پیچ تا باد
رکاب اندر رکاب او نساید
در آن منزل که جان از ترس می‌کاست
دو ره گشتند پیدا از چپ و راست
ملک مهراب را گفت اندرین راه
چه می‌گویی؟ جوابش داد کای شاه
طریق راست راه مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
ره چپ هم ره روم است لیکن
در آن ره ز آدمی کس نیست ساکن
سراسر بیشه و کوه است و دریا
کنام اژدها و جای عنقا
طریق راستی یکساله راه است
طریق رفتن چپ چار ماه است
ملک را شوق در دل جوش می‌زد
هوایش راه صبر و هوش می‌زد
عنان بر جانب راه دوم تافت
دوان اندر پیش مهراب بشتافت
ملک را گفت این راهی است بی‌راه
نمی‌شاید که بی‌راهی کند شاه
مرو راهی که دیگر کس نرفته‌ست
هما نگذشته و کر کس نرفته‌ست
همی گفت این و وا ز ینسان همی راند
که باد از رفتن او باز می‌ماند
به ناگه پیشش آمد بیشه‌ای خوش
مقامی جان فزا و جای دلکش
سمن پرورده جان از سایه بید
نداده برگ بیدش جای خورشید
نسیمش مشک و خاکش زعفران بود
هوایش جان و آب و روان بود
فراز شاخه‌های صندل و عود
قماری راست کرده بر بط و عود
چنار و سروش اندر سر فرازی
همی کردند با هم دست یازی
هزاران طوطی و طاووس و شهباز
فراز شاخ می‌کردند پرواز
تذروان خفته خوش در ظل شاهین
ز بالش باز کرده فرش و بالین
ملک مهراب را گفت: «این چه جاییست؟»
جوابش داد کین جنی سرایست
مقام و منزل روحانیانست
سرای پادشاه و ملک جانست
تو این مرغان که می‌بینی پری‌اند
ز قصد مردم آزاری بری‌اند
بگو تا نافه‌ها را سرگشایند
عبیر و عنبر و لادن بسایند
ملک فرمود تا بزمی نهادند
در آن منزل پری خوان ساز دادند
کنیزان پری رخ را بخواندند
به ترتیب پری خوانی نشاندند
همی کردند مشک افشان چو سنبل
به دامن عطر می‌بردند چون گل
می اندر جام زر چون مشتری بود
درون شیشیه مانند پری بود
همی کرد از نشاط نغمه چنگ
در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ
چو لاله مشک بر آتش نهادند
چو غنچه نافه‌های چین گشادند
جمال چینیان را چون بدیدند
همان دم جنایان برقع دریدند
بتان چین به از حوران رضوان
پری رویان چینی خوشتر از جان
به هر جانب هزاران پیکر جن
در آن جنت سرا گشتند ساکن
ملک جمشید بر کف جام باده
پری و آدمی پیشش ستاده
ز دل هر لحظه‌ آهی برکشیدی
به یاد یار جامی در کشیدی
از آن آیین و بزم شاهزاده
خبر بردند پیش حورزاده
تماشا را چو ماهی از شبستان
برون آمد به عزم آن گلستان
هزاران دلبر از جان گشته همراه
روان آمد به سوی مجلس شاه
اشارت کرد تا پیروزه تختی
نهادند از بر عالی درختی
بران بنشست چون گل شاد و خرم
نظر می‌کرد سوی مجلس جم
چو چشم او بدان مه پیکر افتاد
حجاب و صبر و مستوری بر افتاد
...
چه خوش بودی اگر شوی منستی
درین اندیشه رفت و باز می‌گفت
که چون گردد پری با آدمی جفت؟
ملک جمشید ملک عقل و جانست
که فرمانش بر انس و جان روانست
دو عالم ذره است و مهر خورشید
دلست انگشتری و عشق جمشید
چو جمشید پری رخسار انجم
عیان شد از هوا شد دیو شب گم
انیسی داشت نامش ناز پرورد
که می‌کرد از لطافت ناز برورد
رفیق و مهربان و خویش او بود
به رسم پیشکاران پیش او بود
زبانش را به پوزش‌ها بیاراست
فرستاد و ز خسرو عذرها خواست
که شاها آمدن فرخنده بادت
فلک چاکر، زمانه بنده بادت
کدامین مملکت را شهریاری؟
کنون عزم کدامین شهرداری؟
نمی‌یابد ز ما بیگانگی جست
مکن بیگانگی کاین خانه تست
پری گر چه ز جنس آدمی نیست
ولی او نیز دور از مردمی نیست
بباید منتی بر ما نهادن
به سوی کاخ ما تشریف دادن»
چو پیش خسرو آمد ناز پرورد
حکایت‌های شیرین باز می‌کرد
ملک در طلعتش حیران فرو ماند
به صد نازش به نزد خویش بنشاند
به دل گفت این پری حوری صفا تست
از آتش نیست از آب حیاتست
بگو مهراب گفت تا تدبیر ما چیست
جواب این مه فرخ لقا چیست
بدو مهراب گفت ای شاه ما را
طریقی نیست غیر از رفتن آنجا
هنوز اندر کف فرمان اوییم
یک امروز دگر مهمان اوییم
پری چون مردمی با ما نماید
به غیر از مردمی از ما نشاید
عزیمت کرد شه با ناز پرورد
عزیمت جزم در خوان پری کرد
سرایی یافت چون ایوان مینو
پری‌اش بانی و حوریش بانو
مرصع خانه‌ای چون چرخ اخضر
در او خشتی ز نقره خشتی از زر
هلال طاق او پیوسته تا ماه
چو طاق ابروان یار دلخواه
بسان آیینه صحنش مصفا
جمال جان در آن آیینه پیدا
مسیحا در رواقش دیر کرده
کواکب در بروجش سیر کرده
خم طاقش فلک را گشته محراب
ترابش در صفا بگذشته از آب
به پیشش چرخ نیلی سر نهاده
فرات و دجله در پایش فتاده
زمین آن سرا گویی معین
برید استاد ازین فیروزه گلشن
موشح قطعه‌ای خورشید مطلع
در او بیتی خوش و پاک و مرصع
چو جنت سندس و استبرق فرش
بر آن استبرق و سندس یکی عرش
چو خاتم تختی از زر بسته بر هم
نگاری چون نگین بر روی خاتم
چو شمعش جامه زربفت در بر
ز لعل آتشین تا جیش بر سر
چران اندر گلستانش دو آهو
کنام آهوانش جای جادو
نقاب آتشین بر آب بسته
ز رویش آب بر آتش نشسته
تتق از پیش دور افکنده چون گل
پریشان کرده بر گل جعد سنبل
شبش افکنده دور از روی گلگون
ز قلب عقربیش مه رفته بیرون
ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب
معلق زیر چاهش آب عبغب
ملک را چون بدید از دور برخاست
ز زیر عرش گفتی نور برخاست
ز تخت آمد فرو در زیر تختش
گرفت و برد بر بالای تختش
نشستند از بر آن تخت و خرم
چو بلقیس و سلیمان هر دو با هم
بسی از رنج راهش باز پرسید
حدیث رفتنش ز آغاز پرسید
ملک می‌گفت با وی یک به یک باز
اگر چه بود روشن بر پری راز
پری گفتش که ای کاریست مشکل
به خون دیده خواهد گشت حاصل
پریشانی بسی خواهی کشیدن
بسی چون زلف خم در خم بریدن
بسی چو چشم عاشق خسته و زار
شناور گشتن اندر بحر خونخوار
گهی با شیر در پیکار رفتن
گهی با اژدها در غار رفتن
گهی نیسان و گه چون ابر نیسان
شدن در کوره و در بازار گریان
گه از سودای دل چون موب دلبر
گهی شوریده بر کوه و کمر سر
ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل
بود کار در و دشت و جبل سهل
گهر در سنگ باشد مهره با مار
عسل با نیش باشد ورد با خار»
پری دانست که احوالش خرابست
سخن با وی کشیدن خط بر آبست
به ساقی گفت: «جام می در انداز
دمی اندیشه از خاطر بپرداز
به یاد روی جم دوری بگردان
که بنیادی ندارد دور گردان
ز جام می درون را ساز گلشن
که دارد اندرون را جام روشن
لب رودی خوش و دلکش مقامی‌ست
بزن مطرب نوا کاین خوش مقامی‌ست»
نخست امد به زانو ناز پرورد
به یاد روی بانو ساغری خورد
دوم ساغر به پیش خسرو آورد
ملک بر یاد جانان نوش جان کرد
قدح چون ماه شد در برج گردان
ز می چون چرخ روشن گشت ایوان
هوا از عکس می‌ شنگرف گون شد
دل خاک از سرشک جرعه خون شد
چو جامی چند می در داد ساقی
ملک را گفت: «دولت باد باقی
مرا زین خوی و لطف و سازگاری
حقیقت شد که شاه و شهریاری
کدامین دایه از شیرت لب آلود
مگر آب حیاتش در لبان بود
بیا تا چهره دشمن خراشیم
برادر گیر و خواهر خوانده باشیم»
یکی خواهر شد و دیگر برادر
یکی گشتند با هم آب و آذر
دو درج آورد پر یاقوت احمر
که هریک بود یک درج پر زر
سه تا تار از کمند زلف مشکین
که هریک داشت صد تا تار در چین
به جم گفت: «این دو درج و این سه تا تار
به یاد زلف و لعلم گوش می‌دار
اگر وقتی شود وقتت مشوش
ز زلف من فکن تاری در آتش»
ملک جمشید، شب خوش کرد مه را
پری خوش در کنار آورد شه را
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۳ - جواب دادن حورزاد جمشید را
پری گفتش که: «اینجا مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
حقیقت دان که دریای است این اسب
نبرد راه خشکی هرگز این اسب
پیاده بایدت رفتن در این راه
مگر کارت شود بر حسب دلخواه»
ز اسب پیل پیکر شاهزاده
جدا شد کرد رخ در ره پیاده
چو مه بنهاد تاب مهر در دل
به یک منزل همی کرد او دو منزل
وجود نازنین ناز پرورد
نه گرم روزگاران دیده نه سرد
کف پایش ز رنج راه در تاب
برآورد آبله همچون کف آب
چو گل بنشسته خوی بر طرف رخسار
دریده جامه و پایش پر از خار
چو بگذشت از شب تاریک بهری
رسید از راه تنها سوی شهری
پریشان از جفای گردش دهر
همی گردید مسکین گرد آن شهر
غلامی داشت نامش خاص حاجب
که بودی شاه را پیوسته حاجب
ملک در راه دیدش حاجب آسا
سیه پوشیده و خم کرده بالا
در آن تاریکی‌اش فی‌الحال بشناخت
ولیکن شاه بر کارش بینداخت
به نزد حاجب آمد و گفت کای یار
غریب و خسته و سرگشته بیمار
ندارم اندرین شهر آشنایی
که ما را گوشید امشب مرحبایی
از او پرسید حاجب: «از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی»
ملک گفتش: «ز چین بهر تجارت
سفر کردم، مرا کردند غارت
چو بشنید این حکایت حاجب بار
به دل گفت: «این جوان در شکل و رفتار
به نور چشم ما تابنده خورشید
همی ماند دریغا شاه جمشید!»
بر آن حالت زمانی زار بگریست
جوان گفت: «ای برادر، گریه از چیست؟»
غلام این قصه پیش شاه می‌گفت
شهنشه می‌شنید و آه می‌گفت
همی رفت از شی حاجب در آن راه
سخن گویان ملک تا کاروانگاه
ملک را خاص حاجب گفت: فرمای
درا، امشب و ثاق ما بیارای
غریب و خسته‌ای و ره گذاری
رفیقی نیستت، جایی نداری»
ملک را در سرای خویشتن کرد
بسی نیکی به جای خویشتن کرد
چو نور شمع برمه پرتو انداخت
غریب خویش را یعقوب بشناخت
چو چشم او بر آن مه منظر افتاد
از او آهی و فریادی برآمد
ز آهش جنیان گشتند غمگین
درآمد گرد حاجب لشکر چین
به فال سعد روی شاه دیدند
در آن تاریکی شب ماه دیدند
سران چین به پایش در فتادند
سراسر دست و پایش بوسه دادند
نثارش زر و گوهر بر فشاندند
به خسرو جان شیرین بر فشاندند
حکایت کرد شاه از بحر از بر
سخن نگذاشت هیچ از خشک‌تر و از تر
نوای عیش و عشرت ساز کردند
طرب بر پرده شهناز کردند
زر و یاقوت می‌پالود ساقی
شفق در صبح می‌پیمود ساقی
به روی جم دو هفته باده خوردند
سیم هفته بسیج راه کردند
روان آن کاروان کشور به کشور
رسید آنگه به دارالملک قیصر
خبر آمد که آمد کاروانی
که پیدا نیستش قطعا کرانی
به گوش رومیان از یک دو فرسنگ
همی آمد خروش و ناله از زنگ
تماشا را ز بام و برج باره
نظاره ماهرویان چون ستاره
نفیر مرحبا می‌آمد از شهر
همه بانگ درا می‌آمد از شهر
ز وقت صبح تا شام از پی هم
گهی می‌رفت اشهب گاه ادهم
شده روی در و دشت و صحاری
نهان از هودج و مهد و عماری
ملک جمشید چون خورشید تابان
همی آمد ز گرد ره شتابان
ز چوب صندل و عود و قماری
به پیش خسرو اندر ده عماری
سران چین پیاپی در پی شاه
صد و پنجه غلام ترک همراه
کمرهای مرصع کرده یکسر
غلامان سمن بر، چوب دو پیکر
به شهرستان درآمد شاه جمشید
چو ماه چارده در برج خورشید
کلاه چینیان بنهاده بر سر
قبای تاجران را کرده در بر
زن و مرد اندران حیران بمانده
ز دست مرد و زن دلها ستانده
به فیروزی فرود امد به منزل
فرود آورد بار خویش در دل
چو چین حلقه‌های زلف دلدار
چو مشکین رشته‌های غمزه یار
به هر سو نافه‌های چین گشادند
به هر جانب چه بازاری نهادند
چو خورشیدی نشسته خسرو چین
برو گرد آمده خلقی چو پروین
نهاده چون لب و دندان خود جم
عقود لولو و یاقوت بر هم
به یکدم گرد آن خورشید رخسار
هزاران مشتری آمد پدیدار
چو مشکین زلف خود صد حلقه بسته
هزاران مشتری در وی نشسته
به بازار ملک دلهای پر غم
ز هر سو یک به یک افتاده در هم
هر آن کس کو به بازارش رسیدی
دل و جان دادی و مهرش خریدی
خبرهای ملک جمشید یکسر
رسانیدند نزد شاه شاه قیصر
طلب فرمود میر کاروان را
«سر و سالار خیل کاروان را،
ببین تا از متاع چین چه داری
بچو تاآنچه داری با خود آری»
متاعی چند با خود داشت زیبا
ز مشک عنبر و یاقوت و دیبا
غلامی چند را همراه خود کرد
به رسم تحفه پیش قیصر آورد
ملک چون عکس تاج قیصری دید
بساط خسروانی را ببوسید
دعا کردش که عمرت باد جاوید
ز اوج دولتت تابنده خورشید
همه به روزی و پیروزی‌ات باد
سرت سبز و رخت سرخ و دلت شاد
جهان در سایه عدل تو ایمن
قلم در آمد و شد تیغ ساکن
ز خسرو قیصر آن گفتار شیرین
چو بشنید و بدیدش رسم و آیین
ملک جمشید را نزد خود خواند
چو سروش سربلندی داد و بنشاند
چو پرسید این حکایت قیصر از چین
شدی گفتش حدیث قیصر چین
چو از حال دگر بودی خطابش
ندادی جم جواب الا صوابش
به دل گفت این جوان گویی سر و شست
ز سر تا پا همه عقل است و هوشست
نمی‌دانم که اصلش از کیانست
ولی دانم که با فر کیانست
نه خود از تاجرانست این جوان مرد
که کم یابد کسی تاجر جوانمرد
حیا و مردمی از مرد تاجر
نباید جست کاین امری است نادر
زمانی بزم قیصر داشت تازه
اجازت خواست دادندش اجازه
زمین بوسید و قیصر عذرها خواست
چو طاووسش بخلعتها بیاراست
به حاجب گفت تا نزدیک درگاه
وثاقی ساز داد اندر خور شاه
ملک سوی وثاق خویشتن رفت
ز ملک مصر تا بیت الحزن رفت
نبود از شوق خورشید گل اندام
ملک را ذره‌ای چو ذره آرام
شبی نالید خسرو پیش مهراب
که با مهرش ندارم بیش ازین تاب
برای در جهان گشتی سر و بن
لب دریاست در، شو در طلب کن
ضعیفی تشنه از راه بیابان
رسیده بر کنار آب حیوان
جگر در آتش و دل در تب و تاب
تحمل چون تواند کردن از آب
بباید طوف آن گلزار کردن
چو باد آنجا دمی بر کار کردن
مگر بویی از آن گلزار یابی
درون پرده دل بار یابی
به دشواری بر آید گوهر از سنگ
به جان کندن به دست آید زر از سنگ
گرفتم ره نیابی در سرایش
توان بوسیدن آخر خاک پایش
چو بشنید این سخن مهراب برخاست
متاع چین ز گنجور ملک خواست
بسی دیبای زیبا و گهر داشت
ز هر چیزی متاعی چند برداشت
غلامی چند با خود کرد همراه
بیامد تا در مشکوی آن ماه
اساسی دید خوش با چرخ همبر
نهاده بر درش دو کرسی از زر
نشسته خادمانی بر ارایک
درونش حوری و بیرون ملایک
از ایشان یافت مهراب آشنایی
سلامش کرد و گفتا مرحبایی
به خادم گفت:« من مهراب نامم
قدیمی درگه شه را غلامم
به وقت فرصت از من ار توانی
زمین بوسی بدان حضرت رسانی»
رسانید آن سخن را مرد لالا
بگوش ماه چون لولوی لالا
اشارت کرد تا راهش گشادند
در آن بستان سرایش بار دادند
چو مهراب اندرون آمد ز درگاه
سپهری دید یکسر زهره و ماه
بنامیزد بهشتی یافت پر حور
سوادی دید همچون دیده پر نور
رواقی آسمانی برکشیده
بساطی خسروانی در کشیده
مرصع پرده‌ها چون چرخ خضرا
نشسته در درون خورشید عذرا
صبا برخاست از گلزار امید
تتق برداشت از رخسار خورشید
حجاب شب ز روی صبح بگشود
گل صد برگ را از غنچه بنمود
نهاده سنبلش بر ارغوان سر
چو شمشادی قدش ماهی بر آن سر
لب لعلش نگین خاتم جم
دهان از حلقه انگشتری کم
به صنعت رویش آتش بسته بر آب
ز مستی چشم شوخش رفته در خواب
عذارش آفتاب از شب نمودی
حدیثش قفل لعل از در گشودی
هزاران شعبه سر بر باد داده
چو موی اندر قفای وی فتاده
کمان ابروانش چرخ هر پی
که دیده کرده زه صد بار بر وی
هزارش دل نهان در گوشه لب
هزارش جان روان با آب غبغب
دو پستانش دو نار اندر دو بستان
دو رخ همچون دو شمع اندر شبستان
میان چون سیم از زر مطوق
سرین چون کوهی از موئی معلق
میان چون کار خسرو پیچ در پیچ
دل او در میانش هیچ در هیچ
چو مهراب آتش رخسار او دید
چو باد آمد به پیش و خاک بوسید
نظر کرد اندر او خورشید و از شرم
بر آمد سرخ و می‌شد دیده‌اش گرم
بپرسید که:« چونی؟ و از کجایی
که داری رنگ و بوی آشنایی؟»
جوابش داد پس مهراب کای جم
شهنشه را کمینه من غلامم
ز چین بر عزم این فرخنده درگاه
میان در بسته و پیمودم این راه
بسی آورده چون باد بهاری
حریر چینی و مشک تتاری
چو ببشنید این سخن بشناخت او را
به صد لطف و کرم بنواخت او را
همی پرسید حال چین ز مهراب
همی گفت او حکایت‌ها ز هر باب
ز هر جنسی متاع چین طلب کرد
به پیش، آورد مهرابش ره آورد
که:« حالی اینقدر با خویش دارم
اگر خواهی دگر، فردا بیارم»
زمین بوسید و جانی پر ز امید
جدا شد همچو ماه از پیش خورشید
به برج ماه چینی رفت چون باد
حکایت کرد یک یک پیش جم یاد
ملک جمشید در پایش سر افشاند
چو چشم خویش بر وی گوهر افشاند
پس از حمد و ثنا رویش ببوسید
لبش بر لب سرش در پای مالید
که این چشمست کان رخسار دیدست
که این گوش است کاوازش شنیده‌ست
بدین لب خاک کویش بوسه دادست
بدین پا بر سر کویش ستاده‌ست
کنار یار بنما تا ببینم
کناری از همه عالم گزینم
سخن پرداز با خسرو حکایت
همی کرد از لب شیرین روایت
گهی پیچیدن اندر تاب مویش
گهی دادن نشان از نقش رویش
ملک زاده همه تن گوش گشته
ز نوش نکته‌اش بیهوش گشته
ملک را گفت:« من می‌دارم امید
که فردا مه رود در برج خورشید»
سحر مهراب چون صبح دل‌ آرا
بر خورشید شد با مشک و دیبا
ملک درجی پر از یاقوت احمر
ز مشک و دیبه چینی ده استر
بدان نقاش چابک دست چین داد
به پیش شمسه چینش فرستاد
به باغ آن کاروان سالار با بار
در آمد همچو سروی کاورد بار
بهشت جاودانی یافت چون حور
که باد از ساحتش چشم بدان دور
در آن بستان روان جویی به هر سوی
نشانده سرو قدان بر لب جوی
سمن رویان چو شمشاد ایستاده
چو گل بر کف نهاده جام باده
شده جام بلور و ساغر زر
ز عکس روی ساقی لعل پیکر
در آن مینو زده خرگاه مینا
بجز گاه اندرون خورشیید زیبا
همه آن سرو قدان بلبل آواز
به عارض ارغوان و ارغوان ساز
زمین بوسید رنگ‌ آمیز چالاک
ز روی خویش نقشی بست بر خاک
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۴ - رفتن جمشید به اقامتگاه خورشید
در آن خرگه بت موزون شمایل
چو معنی لطیف و بکر در دل
پرستاری« پری رخسار» نامش،
پری و آدمی از جان غلامش
ز خرگه بانگ زد کای بار سالار
چه بار آورده‌ای؟ بگشای و پیش آر
سخن پرداز چین گفت ای خداوند
ندارم هیچ کاری من بدین بار
که دارد بار مهر بار سالار
طلب کردند میر کاروان را
سر و سالار خیل عاشقان را
ملک چون ذره با جانی پر امید
ز جا جست و روان شد سوی خورشید
دو درج لعل کان در کان نباشد
دو عقد در که در عمان نباشد
به رسم هدیه با خود برگرفت آن
چو باد آمد بدان خرم گلستان
چمان در باغ چون سرو سهی شد
به نزد ماه برج خرگهی شد
دلش با خویش می‌گفت این چه حالست
همان خوابست گویی با خیالست
به بیداری کنون می‌بینم آن خواب
مگر بیدار شد وقت گران خواب
مه خورشید چهر اعنی که جمشید
چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید
نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک
چو نور آفتاب افتاد بر خاک
از آن خمخانه‌اش یک جرعه سر جوش
بدادند و برون رفت از سرش هوش
گل نمناک را آبی تمام است
دل غمناک را تابی تمام است
سران انجمن بر پای جستند
یکایک چون نبات از هم گسستند
بر آن مه چون ثریا جمع گشتند
همه پروانه آن شمع گشتند
برش عنبر بر آتش می‌نشاندند
گلابش بر گل تر می‌فشاندند
همه نسرین بران و مشک مویان
شدند از بهر جم گریان و مویان
خبر کردند ماه انجمن را
گل آن باغ و سرو آن چمن را
برون آمد چو گل سر مست و رعنا
به یک پیراهن از خرگاه مینا
چو سرو از باد و قد از باده مایل
مهش در قلب عقرب کرده منزل
ز رنگ عارضش روی هوا لعل
خم زلفش در آتش کرده صد نعل
خرامان در پی خورشید رویان
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۵ - عاشق شدن خورشید بر جمشید
گلی دید از هوا پیراهنش چاک
مهی از آسمان افتاده در خاک
ز پا افتاده قدی همبر سرو
پریده طوطی هوش از سر سرو
عرق بر عارض گلگون نشسته
هزاران عقد در بر گل گسسته
چو نیلوفر گل صد برگ در آب
شده بادام چشمش در شکر خواب
گرفته دامن لعلش زمرد
دری ناسفته در وی لعل و بسد
در خورشید را پا رفت در گل
بر او چون ذره عاشق شد به صد دل
به حیلت خفته می‌زد راه بیدار
به صنعت برد مستی رخت هشیار
ملک چون سایه بیهوش اوفتاده
فراز سایه خورشید ایستاده
سهی سرو از دو نرگس ژاله انگیخت
گلابی چند بر برگ سمن ریخت
صبا با چین زلفش بود دمساز
دماغ خفته بویی برد از آن راز
به فندق مالش ترکان چین داد
دو هندو را ز سیمین بند بگشاد
چو زلف خویشتن بر خویش پیچید
چو اشک خود دمی بر خاک غلتید
سرش چون گرم شد از تاب خورشید
ز خواب خوش بر آمد شاه جمشید
ز خواب خوش چو مژگان را بمالید
به بیداری جمال ماه خود دید
بر آورد از دل شوریده آهی
چو ماهی شد تپان از بهر ماهی
پری رخ بازگشت از پیش جمشید
خرامان شد به برج خویش خورشید
بدو مهراب گفت آهسته، ای شاه
چه برخیزد به جز رسوائی از راه؟
ز آب دیده کاری برنخیزد
ز روی دل غباری بر نخیزد
نباشد بی سرشک و ناله سودا
ولی هر چیز را وقتی است پیدا
ز بارانی که تابستان ببارد
به غیر از بار دل باری نیارد
نداری تاب انوار تجلی
مکن بسیار دیدارش تمنی
تحمل باید و صبر اندرین کار
تحمل کن دمی، خود را نگه دار»
ملک برخاست چون باد از گلستان
سوی خرگاه رفت افتان و خیزان
دو درج لعل با خود داشت جمشید
فرستاد آن دو درج از بهر خورشد
مه نو برج درج لعل بگشود،
هزاران زهره در یک برج بنمود
به زیر لعل دری سفت سر بست
گهر بنمود و درج لعل بشکست
که هست این گوهر از آتش نه از خاک
هزارش آفرین بر گوهر پاک!»
سمن رخسار خورشید گل اندام
کنیزی داشت،« گلبرگ طری نام
اشارت کرد گلبرگ طری را
که رو بیرون بگو آن جوهری را:
نه لعل است این بدین زیب و بها، چیست؟
بگو تا این گهر ها را بها چیست؟»
ملک در بهر حیرت بود مدهوش
برون کرده حدیث گوهر از گوش
نمی‌دانست گفتار سمن رخ
زبان بگشاد مهرابش به پاسخ
که شاها، این گهرهای نثاری است
نه زیبای قبول شهریاری است
ز هر جنسی گهر با خویش دارم
اگر فرمان دهی فردا بیارم»
زمین بوسید خسرو گفت:« شاها،
به برج نیکویی تابنده ماها،
نثار و هدیه را رسم اعادت
به شهر ما نباشد رسم و عادت
نه من گردون دونم کان گهر کان
برون آرد، برد بازش بدان کان
من خاکی به خاک خوار مانم
ز هر جنسی که دارم بر فشانم»
سمن رخ پیش گلرخ برد پاسخ
چو گل بشکفت و گفتا با سمن رخ:
« چنین بازارگان هرگز ندیدم
بدین همت جوان هرگز ندیدم
غریب است این که ناکامی غریبی
ز ما نایافته هرگز نصیبی
گهرهای چنین بر ما بپاشد
چنین شخص از گهر خالی نباشد
همانا گوهرش پلک است در اصل
هزاران آفرینش باد بر اصل»‌
« کتایون» نام، آن مه دایه‌ای اشت
که از هر دانشی پیرایه‌ای داشت
فرستادش به رسم عذر خواهان
بپوشیدش به خلعت‌های شاهان
از آن پس نافه‌های چین طلب کرد
حریر و دیبه رنگین طلب کرد
سر بار متاع چین گشادند
ز دیبا جامه‌ها بر هم نهادند
شد از عرض حریر و مشک عارض
زمین با عارض خوبان معارض
به هر سو طبله عنبر نهادند
نسیم گلستان بر باد دادند
ملک یاقوت اشک از دیده می‌راند
نهان در زیر لب این شعر می‌خواند:
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۳۶ - غزل
ای صبا خیز و دمی دامن خرگه بردار
گوشه ابر نقاب از رخ آن مه بردار
آن سمن رخ به وثاق دل ما می‌آید
خار این راه منم خار من از ره بردار
صد رهت جان به فدا رفت و نیفتاد قبول
سر نهم بر سر کویت سرم از ره بردار
می‌برد باد سحر پی به سر کوی حبیب
ای دل خسته پی باد سحرگه بردار
نقل کن نقل از آن لب، نه به وجهی که شود
آگه آن نرگس سودا زده، ناگه بردار
به فراشی صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت
ز خرگه بر ملک نظاره می‌کرد
چو غنچه در درون دل پاره می‌کرد
بتان نظاره دیبا و کالا
بت چین فتنه آن قد و بالا
نوایی داد از آن هر مطربی را
قصب بخشید هر شکر لبی را
به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش یکبارگی طاق
ملک جمشید را چون دید بیتاب،
ز مهرویان اجازت خواست مهراب
که امشب سوی خان خود گراییم
اگر عمری بود فردا بیاییم
ملک سرباز پس چون زلف پیچان
جدا گشت از بر خورشید تابان
همین کز طلعت خورشید شد دور
چو سایه بر زمین افتاد چون نور
دمی آهش رسیدی نزد ناهید
گهی اشکش دویدی سوی خورشید
چو مروارید شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعی غلامان
چو شمع از عشق خورشید دل افروز
به سوز و گریه آنشب کرد تا روز
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون
تو گفتی بخت گردون چهره برداشت
و یا از روی گیتی غیر در بست
به پیش خویشتن شمعی بر افروخت
حدیث اندر گرفت و شمع می‌سوخت
چو شمعش بود ریزان دمع بر دمع
ز سوزش گریه می‌افتاد بر شمع
چو شمع از روشنایی اشک می‌راند
به سوز این قطعه را با شمع می‌خواند: