عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح صدر کمالالدین عارض
ای عاقلهٔ چرخ به نام تو مباهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
نام تو بهین وصف سپیدی و سیاهی
ای چهرهٔ ملک از قلم کاهربایت
لعلی که چو یاقوت نترسد ز تباهی
تا جاه عریض تو بود عارض این ملک
گردون بودش عرصه و سیاره سپاهی
مسعودی و در دادن اقطاع سعادت
چون طالع مسعود تویی آمر و ناهی
گر عرصهٔ شطرنج به عرض تو درآید
دانی که پیاده چکند دعوی شاهی
ور نام جنینی مثلا در قلم آری
ای لوح و قلم هر دو به نام تو مباهی
در عرض جهان دور نباشد که ز مادر
با خود خروس آید و با جوشن ماهی
رای تو که از ملک شب فتنه برون برد
با صبح قدر خاسته از روی پگاهی
جاه تو که در دائرهٔ دور نگنجد
ایمن شده از طعنهٔ آسیب تباهی
با کلک تو منشی فلک را سخنی رفت
کلک تو مصیب آمد و او مخطی و ساهی
آن کاهربائیست که خاصیت جذبش
بر چرخ دهد سبنله را صورت کاهی
یک عزم تو از عهدهٔ تایید برون نیست
تایید کند هرچه کند فضل الهی
هر پیک تمنا که روان شد ز در آز
ره سوی تو داند چکند مقصد راهی
قدر تو به اندازهٔ بینایی من نیست
خود دیدن اشیا که توانست کماهی
این دانم اگر صورت جسمیش دهندی
گردونش قبایی کندی مهر کلاهی
ای پشت جهانی قوی از قوت جاهت
یارب که جهان را چه قوی پشت و پناهی
من بنده در این خدمت میمون که به عونش
خضرای دمن کسب کند مهرگیاهی
دارم همه انواع بزرگی و فراغت
خود میدهد این شعر بدین شکر گواهی
آن چیست ز انعام که در حق منت نیست
هر ساعت و هر لحظه چه مالی و چه جاهی
با کار من آن کرد قبول تو کزین پیش
با چشم پدر پیرهن یوسف چاهی
در تربیت مادح و در مالش دشمن
گویی اثر طاعت و پاداش گناهی
تا کار جهان جمله چنان نیست که خواهند
کارت به جهان در همه آن باد که خواهی
در مرتبت و خاصیت آن باد مدامت
کز سعد بیفزایی وز نحس بکاهی
در خدمت تو تیر ز نواب ملازم
در مجلس تو زهره ز اصحاب ملاهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۳ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
زهی بگرفته از مه تا به ماهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
سپاه دولت پیروز شاهی
جهانداری که خورشیدست و سایه
یکی شاهنشهی دیگر الهی
خداوندی که بنهادند گردن
خداوندیش را تا مرغ و ماهی
همش بر آسمان دست اوامر
همش بر اختران حکم نواهی
جهان بر هیچکس تا مرجعش اوست
ندارد منت مالی و جاهی
اگر پیروزه در پاسش گریزد
که آمر اوست گیتی را و ناهی
به کلی رنگ رویش فارغ آید
چو رنگ روی یاقوت از تباهی
وگر خورشید روی او بخواهد
فرو شوید ز روی شب سیاهی
ز رایش چاه یوسف بیاثر بود
وگرنه یوسفی کردی نه چاهی
در آبادی عالم تو توانی
که از هستی خرابی را بکاهی
زهی باقی به عونت عهد عالم
چنان کز عدل باشد پادشاهی
نه پیش آید نفاذت را توقف
نه دریابد دوامت را تناهی
جهان همت تست آنکه طوبی
کند در روضهای او گیاهی
یکی عالم تویی وان کت ببیند
ببیند کل عالم را کماهی
در آن موقف که از بیجادهگون تیغ
شود رخسارهٔ ارواح کاهی
سنان خندان بود او داج گریان
خرد مخطی شود ادارک ساهی
به همآوازی تکبیر گردد
صدای گنبد گردون مباهی
امل چون صبح شمشیرت برآید
بدرد جامه چون صبح از پگاهی
کند اعدای ملک از ننگ عصیان
به دلگویان کجا بد بیگناهی
تن تیغ ترا از تن قبایی
سر رمح ترا از سر کلاهی
جهانی یک به دیگر میپناهند
تو از یزدان به یزدان میپناهی
الا تا بلبل از یک گونه گفتار
دهد بر دعوی بستان گواهی
جهان بستان بزمت باد و بلبل
درو نوعی ز اصحاب ملاهی
قضا را حجت آن بادا که گویی
جهان را شیوه آن بادا که خواهی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راستروی مهری
در حمله چپ و راستروی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولینعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوتهنظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بیقدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان اعظم سنجر
دوش خوابی دیدهام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر مینمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحبقران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحبقران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحبقران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بیعدل تو چون شاخ آهو بیبرست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی دادهام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمیراند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دینپرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحبقران
بر که میبندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمانروا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر مینمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحبقران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحبقران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحبقران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بیعدل تو چون شاخ آهو بیبرست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی دادهام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمیراند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دینپرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحبقران
بر که میبندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحبقران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمانروا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۸ - در مدح موئیدالدین مودودشاه
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودودشه موئید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند اوست
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مسافران ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز میکند
در سایهای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست
هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به گاه باد
کین ایمنی نتیجهٔ روز به گاه اوست
منصور باد رایت نصرتفزای او
کین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودودشه موئید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند اوست
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مسافران ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز میکند
در سایهای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست
هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به گاه باد
کین ایمنی نتیجهٔ روز به گاه اوست
منصور باد رایت نصرتفزای او
کین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح ملک نصرةالدین
مبشر آمد و اخبار فتح ختلان داد
نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد
درخت رقصکنان گشت و مرغ نعرهزنان
چو برد مژدهٔ فتحت به باغ و بستان باد
تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد
بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد
تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد
کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد
به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند
گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد
ز سنگ ریز در تست دست دریا پر
ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد
جهان ز خصم تو مخذولتر نیابد کس
مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد
چنانکه نصرت دین میکنی ز رایت و رای
به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد
نشاط باده کن ای خسرو خراسان شاد
درخت رقصکنان گشت و مرغ نعرهزنان
چو برد مژدهٔ فتحت به باغ و بستان باد
تویی که هرچ بخواهی خدات آن بدهد
بدان دلیل کزو هرچه خواستی آن داد
تویی که تیغ تو چون سیل خون برانگیزد
کنند انجم و ارکان ز روز طوفان یاد
به عون عدل تو از شیر و یوز بستانند
گوزن و آهو در بیشه و بیابان داد
ز سنگ ریز در تست دست دریا پر
ز فتح باب کف تست ابر نیسان راد
جهان ز خصم تو مخذولتر نیابد کس
مگر ز مادر محنت برای خذلان زاد
چنانکه نصرت دین میکنی ز رایت و رای
به هرچه روی نهی ناصر تو یزدان باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۶
خدایگانرا از چشم زخم ملک چه باک
چو بخت آتش فتح و سپند میآرد
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
نهال ملک که اقبال جاودان کارد
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
که کامش از قبل طاعت تو میخارد
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
که جود او به سؤالی جهان کم انگارد
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
زمانه مینتواند جهان نمییارد
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
بجای تو دگری واثقم که نگمارد
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
در این که هستی مردانهوار پایافشار
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
در فرج به همه حال زود بگشاید
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد
ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی
گرفتهاند که غمهای ملک بگسارد
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند
وزان قصیده همین قطعه یاد میآرد
چو بخت آتش فتح و سپند میآرد
هنوز ماه ز تایید تو همی تابد
هنوز ابر ز انعام تو همی بارد
ز خشکسال حوادث چگونه خشک شود
نهال ملک که اقبال جاودان کارد
لگام حکم تو خواهد سر زمانه و بس
که کامش از قبل طاعت تو میخارد
اگرچه همت اعلام تو درین درجه است
که جود او به سؤالی جهان کم انگارد
ز بند حکم تو بیرون شدن به هیچ طریق
زمانه مینتواند جهان نمییارد
نه دیر زود ببینی که بار دیگر ملک
زمام حکم به دستت چگونه بسپارد
ز روزگار مکن عذر کردهاش قبول
که وام عذر تو جز کردگار نگزارد
ترا خدای چو بر عالم از قضا نگماشت
بجای تو دگری واثقم که نگمارد
مباد روزی جز ملک تو جهان که جهان
به روز روشن از آن پس ستاره بشمارد
در این که هستی مردانهوار پایافشار
که بر سر تو فلک موی هم نیازارد
در فرج به همه حال زود بگشاید
چو مرد حادثه بر صبر پای بفشارد
ترا هنوز مقامات ملک باز پس است
خطاست آنکه همی حاسد تو پندارد
تو آفتاب ملوکی و سایهٔ یزدان
تویی که مثل تو خورشید سایه بنگارد
چو آفتاب فلک را غروب نیست هنوز
خدای سایهٔ خود را چنین بنگذارد
ز خواب بندهٔ خسرو معبران فالی
گرفتهاند که غمهای ملک بگسارد
به خواب دید که در پیش تخت شعری خواند
وزان قصیده همین قطعه یاد میآرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدیح
صاحبا دین و ملک بیتو مباد
کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق
از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد
کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست
تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو
شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو
کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصهایست جاه ترا
این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا
این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت
خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت
فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند
که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار
تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند
همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند
همه از دست تو جهان دارند
جود میگفت با کرم روزی
که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند
چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد
که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست
که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند
هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی
منتی تا بر آسمان دارند
کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق
از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد
کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست
تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو
شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو
کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصهایست جاه ترا
این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا
این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت
خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت
فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند
که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار
تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند
همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند
همه از دست تو جهان دارند
جود میگفت با کرم روزی
که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند
چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد
که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست
که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند
هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی
منتی تا بر آسمان دارند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۲ - در مدح بدرالدین الغ جاندار بک اینانج بلکا سنقر
خداوندا تو آنی کافرینش
به کلی هست چون دریا و تو در
جهان را پهلوان چون تو نباشد
زهی از تو جهان را صد تفاخر
ندارد بیشهٔ دولت چو تو شیر
نزاید مادر گیتی چو تو حر
به گیتی فتنه کی بنشستی از پای
اگز نه تیغ تو گفتیش التر
فلک با اختران گفتا که آن کیست
که هست از خیل او چشم ظفر پر
رکاب تو ببوسیدند و گفتند
الغ جاندار بک اینانج سنقر
به کلی هست چون دریا و تو در
جهان را پهلوان چون تو نباشد
زهی از تو جهان را صد تفاخر
ندارد بیشهٔ دولت چو تو شیر
نزاید مادر گیتی چو تو حر
به گیتی فتنه کی بنشستی از پای
اگز نه تیغ تو گفتیش التر
فلک با اختران گفتا که آن کیست
که هست از خیل او چشم ظفر پر
رکاب تو ببوسیدند و گفتند
الغ جاندار بک اینانج سنقر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۱ - در مدح فیروزشاه
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی
فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیادهای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
میخور به مراد دل شبانروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درندهای و دوزنده
صف میدری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی
فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیادهای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی
میساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
میخور به مراد دل شبانروزی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۱
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۴
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۲
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۶
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸۱
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۰