عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۹۵
عبث مرغ چمن بر آب و آتش می‌زند خود را
گل بی‌شرم از آغوش خس بیرون نمی‌آید
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۸۶
برهمن از حضور بت، دل آسوده‌ای دارد
نباشد دل به جا آن را که در غیب است معبودش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۰۳
ای که می‌جویی گشاد کار خود از آسمان
آسمان از ما بود سرگشته‌تر در کار خویش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۰۹۴
راهی که راهزن زد، یک چند امن باشد
ایمن شدم ز شیطان، تا توبه را شکستم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۱
ما به امید عطای تو چنین بیکاریم
کار ما را به امید دگران نگذاری
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در معراج حضرت رسالت علیه الصلوة والسلام
شبی آمد برش جبریل خرّم
که هان آگاه باش ای صدرِ عالم
ازین تاریکدان خیز و گذر کن
بدار الملک ربّانی سفر کن
بسوی لامکان امشب قدم زن
بگیر آن حلقه را و بر حرم زن
جهانی بهرت امشب در خروشند
همه کرّوبیان حلقه به گوشند
ستاده انبیا و مرسلینند
که تا امشب جمالت را به بینند
بهشت و آسمان در برگشادست
بسی دلها ز دیدار تو شادست
در امشب آنچه مقصودست ازو خواه
که خواهی دید بی‌شک امشب الله
غم امّت در امشب خور که دانی
حقیقت جمله اسرار نهانی
براقی بود چون برق آوریده
که حق ازنور پاکش آفریده
سرا پایش ز نور حق بُد آباد
ز تیزی خود سبق می‌بردی از باد
نبی بر وی سوار اندر زمان شد
مکان بگذاشت سوی لامکان شد
فتاده غلغلی در عرش اعظم
که آمد صدر و بدر هر دو عالم
ملایک با طبقهای نثارش
ستاده جمله از جان دوستدارش
تمام انبیا را دیده در راه
مر او را کرده از اسرار آگاه
نمود آدم ز اوّل کل جمالش
حقیقت خلعتی داد ازوصالش
دگر نوحش بکرد از کل خبردار
که تا شد از عیانش صاحب اسرار
ز ابرهیم دید او خلّت کل
که تا بر وی عیان شد قربت کل
چو اسمعیل او را تربیت کرد
دگر اسحاقش از جان تقویت کرد
دگر یعقوب کردش از غم آزاد
که تا شد ذات او از عشق آباد
دگر یوسف بصدقی راز گفتش
ز شوق دوست شرحی باز گفتش
چو موسی بودش از انوارمشتاق
مر او را کرد اندر عشق کل طاق
دگر داود بس راز نهان گفت
سلیمانش بسی شرح و بیان گفت
دگر عیسی چو دیدش ذات والا
مر او را کرد اندر فقر یکتا
یکایک انبیا را دست جودش
یقین تشریف داد و ره نمودش
چو گشت آگاه او از قربت دوست
گذر کرد او به سوی حضرت دوست
چو سوی سدره بیرون تاخت احمد
ز ذات دوست سَرّ افراخت احمد
رفیقش آنکه جبریل امین بود
که یک پر ز آسمانش تا زمین بود
در آنجا باز ماند و مصطفی شد
به سوی قربِ ذات پادشا شد
سؤالی کرد از جبریل آن شاه
چرا ماندی قدم نه اندرین راه
جوابش داد کای سلطان اسرار
اجازت بیش ازینم نیست رفتار
مجالم بیشتر زین نیست یک دم
ترا باید شدن ای شاه عالم
سر موئی اگر برتر بأعلی
پرم سوزد پرم نور تجلّی
ترا باید شدن تا حضرت یار
ترا زیبد که داری قربت یار
روان شد سیّد و او را رها کرد
دل خود را ز دون حق جدا کرد
بشد چندان که چون دید از فرود او
برش جبریل گنجشکی نمود او
همی شد تا ازین نیز او گذر کرد
ورای پردهٔ غیبی نظر کرد
نه جا دید و جهت نه عقل و ادراک
نه عرش و فرش ونه هم کرّهٔ خاک
عیان لامکان بی جسم و جان دید
در آنجاخویشتن را او نهان دید
زتن بگذشت و ز جان هم سفر کرد
چو بیخود شد ز خود در حق نظر کرد
چو در آغاز دید اعیان انحام
ندای کل شنید از یار پیغام
ندا آمد ز ذات کل که فان آی
رها کن جسم و جان بی جسم و جان آی
درآ ای مقصد و مقصود ما تو
نظر کن ذات ما را با لقا تو
دران دهشت زبانش رفت از کار
محمد از محمد گشت بیزار
محمد خود ندید و جان جان دید
لقای خالق کون و مکان دید
نبود احمد خدا بود اندر آنجا
عیان عین لقا بود اندر آنجا
خطابش کرد کای صدر دو عالم
تو چونی گفت بی‌چونم درین دم
تو بی‌چونی من اینجا خود که باشم
چو تو هستی حقیقة من چه باشم
توئی و جز تو چیزی نیست اعیان
توئی عقل و توئی قلب و توئی جان
خطاب آمد که ای بود همه تو
امان جمله و سود همه تو
توئی مقصود ما در آفرینش
چه می‌خواهی بخواه ای عین بینش
محمد گفت ای دانای بی‌چون
توئی سرّ درون و راز بیرون
تو می‌دانی حقیقت سرّ رازم
که بهر امّت خود با نیازم
حقیقت امّتی دارم گنه گار
ولی از فضل تو جمله خبردار
خبردارند از دریای فضلت
چه باشد گر کنی بر جمله رحمت
خطاب آمد ز حضرت بار دیگر
که بخشیدم سراسر ای مطّهر
مخور غم از برای امّت خویش
که هست از جرم ایشان فضل ما بیش
حقیقت رحمت ما بی‌شمارست
ز مخلوقات ما را با تو کارست
مرا با تست کار از کلِّ آفاق
ترا بگزیدم و کردم ترا طاق
توئی یکتا میان آفرینش
توئی مر جمله را چون چشم بینش
پس آنگه سرِّ کل با او بیان کرد
سه باره سی هزارش سر عیان کرد
خطابش کرد کای محبوبِ بی‌چون
ازین سه سی هزاران دُرّ مکنون
بگو سی و مگو سی پیش یاران
دگر سی خواه گو خواه مگو آن
بهر کو مصلحت دانی عیان کن
وگرنه در درون خود نهان کن
چو رفت این بازگشت از لامکان او
به سوی عالم سفلی روان او
چو باز آمد ازان حضرة با شتاب
هنوزش گرم بود آن جامهٔ خواب
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت ذی النورین رضی الله عنه
اساسی کز حیا ایمان نهادست
امیرالمؤمنین عثمان نهادست
فلک از بحر علم او بخاری
زمین از کوه حلم او غباری
جهان معرفت جان مصوّر
دو مغز آنگه ز دو نور پیمبر
چه می‌گویم سه مغز آمد ز انوار
ازان دو نور و از قرآن زهی کار
کسی کو در حریم این سه نورست
گرش روشن نه بیند خصم کورست
که گر خورشید نقد عین دارد
مدد از نور ذوالنورین دارد
جز او کس را بنودست این تمامی
ز پیغامبر در فرزند گرامی
چو بر اندوه نازل گشت قرآن
کسی را کاهل آنست اینست برهان
که بر اندوه از دنیا شود دور
چنین بودست آن خورشید ذوالنور
کسی کو این کرامت از خدا یافت
که دو چشم و چراغ مصطفی یافت
چو ذوالنورین هم از خانه دان بود
چگونه منکر صدقش توان بود
کسی کز آسمانش این دو نورست
مه و خورشید با او در حضورست
دم از بغضش گر از دل می بر آری
مه و خورشید را گل می برآری
عصای او بزانو آنکه بشکست
خوره در زانویش افتاد پیوست
عصائی را که در معنی چنان شد
که ثعبان وار خصم دشمنان شد
گر او را دشمنی در کون باشد
که باشد، نایب فرعون باشد
چنین گفت او که در بیعت مرا دست
چو با دست نبی الله پیوست
ز بهر حرمت دستش از آنگاه
به مکروهی نبود آن دست را راه
دلش دریای اعظم بود از علم
تن او کوه راسخ بود از حلم
حقیقت جامع قرآن دلش بود
همه اسرار عالم حاصلش بود
ز جامع بود جمعیت مدامش
ز فرقان فرق کردن خاص و عامش
چو در قرآن امام خاص و عامست
چرا در حکم خویشان ناتمامت
همه عمر او نخفتی و نخوردی
که تا در هر شبی ختمی نکردی
دران غوغا غلامانش بیکبار
سلاح آور شدند از بهر پیگار
بدیشان گفت هر بنده که امروز
سلاح انداخت آزادست و پیروز
چو شاهد بود قرآنش همیشه
مدامش جمع جامع بود پیشه
شهید قرب شاهد گشت آخر
ز قرآن یافت خونش طشت آخر
چو قرآن بود معشوقش ز آفاق
شد آخر محو قرآن شمع عشاق
اگرچه شمع جنّت بود فاروق
چو شمع او باخت سر در راه معشوق
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند
یکی علوی یکی عالم یکی حیز
بسوی روم می‌بردند هر چیز
گرفتند این سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کُفّار
که بت را سجده باید کرد ناچار
وگرنه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که خواهیم امشبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند یک شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید بست زنّار
که از جدم تمامست استطاعت
کند در حقّ من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین من
مخنّث گفت من گمراه ماندم
که بی‌عون شفاعت خواه ماندم
شما را چون شفیعیست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست
نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر زتن بُرّند بی باک
چو جان آن هر دو را درخورد آمد
چنین جائی مخنّث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنّث راست در مردی ستایش
چو قارونان درین ره عور آیند
هزبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نهٔ آخر ز موری کم درین راه
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور
علی می‌رفت روزی گرمگاهی
رسید آسیب او بر مور راهی
مگر آن مور می‌زد پا و دستی
ز عجزش در علی آمد شکستی
بترسید و بغایت مضطرب شد
چنان شیری ز موری منقلب شد
بسی بگریست و حیلت کرد بسیار
که تا آن مور باز آمد برفتار
شبانگه مصطفی را دید در خواب
بدو گفت ای علی در راه مشتاب
که دو روز از پی یک مور دایم
ز تو بود آسمانها پُر متایم
نباشی از سلوک خویش آگاه
که موری را کنی آزرده در راه
چنان موری که معنی دار بودست
همه ذکر خدایش کار بودست
علی را لرزه بر اندام افتاد
ز موری شیر حق در دام افتاد
پیمبر گفت خوش باش و مکن شور
که پیش حق شفیعت شد همان مور
که یارب قصد حیدر در میان نیست
اگر خصمی بمن بود این زمان نیست
جوانمردا بدان کز درد دین بود
که با موری چنان شیری چنین بود
چو حیدر در شجاعت شیر زوری
که دیدی بسته بر فتراک موری
خُنُک جانی که او از حق خبر داشت
قدم بر امر حق بنهاد و برداشت
تو گر بر جهل مطلق در سلوکی
گدای مطلقی ور ازملوکی
نظر باید فگند آنگه قدم زد
که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد
اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام
نگونساریت بار آرد سرانجام
چوبر عمیا روی همچون خران تو
نه ممتازی بعقل از دیگران تو
قدم بشمرده نه گر مرد راهی
که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی
اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان
بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان
گر اینجا گام برگیری زمانی
نباید رفت در گورت جهانی
همی هر کس که اینجا یک زمان رفت
همان انگار کانجا صد جهان رفت
اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد
ولی آنجایگه صد عالم افتد
اگر امروز گامی می‌نهی پاک
نباید رفت صد فرسنگ در خاک
دریغا می‌نبینی سود بسیار
که گر بینی دمی ننشینی از کار
بهر گامی که برگیری تو امروز
ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز
چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد
چرا از کاهلی باید زیان کرد
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۲) حکایت مرد نمازی و مسجد وسگ
شبی در مسجدی شد نیک مردی
که در دین داشت اندک مایه دردی
عزیمت کرد آن شب مردِ دلسوز
که نبوَد جز نمازش کار تا روز
چو شب تاریک شد بانگی برآمد
کسی گفتی بدان مسجد درآمد
چنان پنداشت آنمرد نمازی
که هست آن کاملی در کارسازی
بدل گفتا چنین جائی چنین کس
برای طاعت حق آید و بس
مرا این مرد نیکو هوش دارد
نماز و طاعتم را گوش دارد
همه شب تا بروزش بود طاعت
نیاسود از عبادت هیچ ساعت
دعا و زاری بسیار کرد او
گهی توبه گه استغفار کرد او
بجای آورد آداب و سُنن را
نکو بنمود الحق خویشتن را
چو صبح صادق از مشرق برآمد
وزان نوری بدان مسجد درآمد
گشاد آن مرد چشم آنجا نهفته
یکی سگ بود در مسجد بخفته
ازان تشویر خون در جانش افتاد
چو باران اشک بر مژگانش افتاد
دلش بر آتش حجلت چنان سوخت
که از آه دلش کام و زبان سوخت
زبان بگشاد گفت ای بی ادب مرد
ترا امشب بدین سگ حق ادب کرد
همه شب بهرِ سگ در کار بودی
شبی حق را چنین بیدار بودی
ندیدم یک شبت هرگز باخلاص
که طاعت کردی از بهر خدا خاص
بسی سگ بهتر از تو ای مرائی
ببین تا سگ کجا و تو کجائی
ز بی شرمی شدی غرق ریا تو
نداری شرم آخر ازخدا تو
چو پرده برفتد از پیش آخر
چه گوئی با خدای خویش آخر
کنون چون پایگاهِ خود بدیدم
امید از کارِ خود کلّی بریدم
ز من کاری نیاید در جهان نیز
وگر آید سگان را شاید آن نیز
چرا خواهی حریف دیو بودن
ز نقش و از صفت کالیو بودن
ازین ظلم آشیان دیو بگریز
وزین زندانِ پر کالیو بگریز
چه می‌خواهی ازین دجّال با نان
چه می‌جوئی ازین مهدی نمایان
ترا چون دشمنی از دوستانست
خسک در راه تو از بوستانست
بسی دجّالِ مهدی روی هستند
که چون دجّال از پندار مستند
پی دجّال جادو چند گیری
نه وقت آمد که آخر پندگیری
اگر آخر زمان زین ناتمامی
پی دجّال گیرد هفت گامی
چنین نقلست از دانندهٔ راز
که نتواند که زو گردد دمی باز
متابع گردد او را در همه حال
بماند جاودان در خیلِ دجّال
کسی کو هفت گامی کان نه دینست
پی دجّال برگیرد چنین است
کسی هفتاد سال از مکر و تلبیس
نهد گام ای عجب بر گامِ ابلیس
چو ابلیسست دجّالی که او راست
ندانم چون بوَد حالی که او راست
چو دجّالت یکی دیوست مکّار
یکی دنیا یکی نفس ستمگار
کسی با این همه دّجالِ سرکش
چگونه زو برآید یک نفس خوش
بسا مهدی دل پاکیزه رفتار
کزین دجّالِ دنیا شد گرفتار
بسا خونا که این دجّال کردش
نه روزی ده هزاران سال کردش
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۳) مناظرۀ عیسی علیه السلام با دنیا
مسیح پاک کز دنیا علو داشت
بسی دیدار دنیا آرزو داشت
مگر می‌رفت روزی غرقهٔ نور
بره در پیر زالی دید از دور
سپیدش گشته موی و پشتِ او خم
فتاده جملهٔ دندانش از هم
دو چشمش ازرق و چون قیر رویش
نجاست می‌دمید از چار سویش
ببر درجامهٔ صد رنگ بودش
دلی پر کین میان چنگ بودش
بصد رنگی نگارین کرده یک دست
دگر دستش بخون آلوده پیوست
بهر موییش منقار عُقابی
فرو هشته بروی او نقابی
چو عیسی دید او را گفت ای زال
بگو تا کیستی ای زشتِ مختال
چنین گفت او که چون بس راستی تو
منم آن آرزو که خواستی تو
مسیحش گفت تو دنیای دونی
منم گفتا چنین باری تو چونی
مسیحش گفت چون در پردهٔ تو
چرا این جامه رنگین کردهٔ تو
چنین گفت او که در پرده ازانم
که تا هرگز نه بیند کس عیانم
که گر رویم بدین زشتی به بینند
کجا یک لحظه پیش من نشینند
ازان این جامه رنگین کرده‌ام من
که گم ره عالمی زین کرده‌ام من
مرا چون جامه رنگارنگ بینند
همه ناکام مهر من گزینند
مسیحش گفت ای زندانِ خواری
چرا یک دست خون آلوده داری
جوابش داد کای صدر یگانه
ز بس شوهر که کُشتم در زمانه
مسیحش گفت پس ای زال سرمست
نگار از بهرِ چه کردی تو بر دست
چنین گفت او که چون شوهر فریبم
بسی باید نگار از بهرِ زیبم
مسیحش گفت چون کُشتی جهانی
بر ایشان رحمتت نامد زمانی
چنین گفت او که من رحمت چه دانم
من این دانم که خون جمله رانم
مسیحش گفت چندان ای پریشان
که ناری اندکی شفقت بر ایشان
چنین گفت او که من شفقت شنودم
ولی بر هیچکس مُشفق نبودم
منم در گردِ عالم هر زمانی
که می‌افتد بدام من جهانی
همه کس را گلوگیر آمدم من
مُرید خویش را پیر آمدم من
ازو عیسی عجب ماند و چنین گفت
که من بیزار گشتم از چنین جفت
ببین این احمقان بیخبر را
که می‌خواهند دنیا یکدگر را
نمی‌گیرند عبرت زین بلایه
نمی‌سازند از تسلیم مایه
دریغا خلق این معنی ندیدند
که دین از دست شد دنیا ندیدند
چو حرفی چند گفت آن پاکِ معصوم
بگردانید روی از دنیی شوم
چو مُرداریست این دنیای غدّار
تو چون سگ گشتهٔ مشغول مردار
چو در بند سگ و مردار باشی
پس از هر دو بتر صد بار باشی
گر این سگ می‌نگردد سیرِ مردار
تو زین سگ می‌نگردی سیر یکبار
اگر بندش کنی زو رسته باشی
وگرنه روز و شب زو خسته باشی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۵) حکایت مرد ترسا که مسلمان شد
یکی ترسا مسلمان گشت و پیروز
بمی خوردن شد آن جاهل دگر روز
چو مادر مست دید او را ز دردی
بدو گفت ای پسر آخر چه کردی
که شد آزرده عیسی زود ازتو
محمّد ناشده خشنود از تو
مخنّث وار رفتن ره نکو نیست
که هر رعنا مزاجی مرد او نیست
بمردی رَو دران دینی که هستی
که نامردیست در دین بت پرستی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۶) حکایت امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
عمر یک جزو از توریت بگرفت
پیمبر چون چنان دیدش چنین گفت
که با توریت ممکن نیست بازی
مگر خود را جهود صرف سازی
جهود صِرف باید بود ناکام
که بهتر آن جهود از مردم خام
نه اینی و نه آن اینت حرامست
که در دین ناتمامی ناتمامست
تو نه در کفر و نه در دین تمامی
بگو آخر که تو در چه مقامی
عطار نیشابوری : بخش پنجم
(۷) حکایت گبر که پُل ساخت
یکی گبری که بودی پیر نامش
که جِدّی بود در گبری تمامش
یکی پُل او زمال خویشتن کرد
مسافر را محبّ از جان و تن کرد
مگر سلطانِ دین محمود یک روز
بدان پُل در رسید از راه پیروز
یکی شایسته پُل از سوی ره دید
که هم نیکو و هم بر جایگه دید
کسی راگفت کین خَیری بلندست
که بنیاد چنین پُل اوفکندست
بدو گفتند گبری پیرنامی
ز غیرت کرد شاه آنجا مقامی
بخواندش گفت پیری تو ولیکن
گمانم آن که هستی خصم مومن
بیا هر زر که کردی خرجِ پُل تو
بهای آن ز من بستان بکل تو
که چون گبری تو جانت بی درودست
ترا چونین پُلی زان سوی رودست
وگر نستانی این زر بگذری تو
کجا با من به پُل بیرون بری تو
زبان بگشاد آن گبر آشکاره
که گر شخصم کند شه پاره پاره
نه بفروشم نه زر بستانم این را
که این بنیاد کردم بهر دین را
شهش محبوس کرد و در عذابش
نه نانی داد در زندان نه آبش
بآخر چون عذاب از حد برون شد
دل گبرش بخاک افتاد وخون شد
بشه پیغام داد و گفت برخیز
درآور پای این ساعت بشبدیز
یکی اُستاد بَر با خود گرامی
که تا پل را کند قیمت تمامی
ازین دلشاد شد شاه زمانه
سوی پل گشت باخلقی روانه
چو شاه آنجا رسید و خلقِ بسیار
بران پل ایستاد آن گبر هشیار
زبان بگشاد و آنگه گفت ای شاه
تو اکنون قیمت این پل ز من خواه
هلاک خود درین سر پُل کنم ساز
جواب تو دران سر پل دهم باز
ببین اینک بها ای شاهِ عالی
بگفت این و بآب افتاد حالی
چو در آب اوفکند او خویشتن را
ربودش آب و جان در باخت و تن را
تن و جان باخت و دل از دین نپرداخت
چو آن بودش غرض با این نپرداخت
در آب افکند خویش آتش پرستی
که تا در دین او ناید شکستی
ولی تو در مسلمانی چنانی
که بربودست آبت جاودانی
چو گبری بیش دارد از تو این سوز
مسلمانی پس از گبری بیاموز
که خواهدداشت در آفاق زَهره
که پیش حق برد نقد نبهره
قیامت را قوی نقدی بباید
که آن معیار ناقد را بشاید
در آن ساعت که از جسم تو جان شد
دلی پر بت بر حق چون توان شد
بینداز این همه بت با تو در پوست
که با بتخانه نتوان شد بر دوست
اگر پای کسی را خفتن آید
ازو کی سوی منبر رفتن آید
چو نتوان شد بمنبر پای خفته
بحق نرسد دلی بر جای خفته
اگر یک دم کسی بیدار باشد
چه گر یکدم بود بسیار باشد
همه عمرت بغفلت آرمیدی
زمانی روی بیداری ندیدی
کرا خوابی چنین بی برگ باشد
که چون بیدار گردد مرگ باشد
غم خویشت چو نیست ای مرد آخر
غم تو پس که خواهد خورد آخر
بکَش بی سرکشی باری که داری
بدست خویش کن کاری که داری
که کس غم خواری کار تو نکند
دمی حمّالی بار تو نکند
عطار نیشابوری : بخش ششم
(۵) حکایت حسین منصور حلاج بر سر دار
چو ببریدند ناگه بر سر دار
سر دو دست حلاج آن چنان زار
بدان خونی که از دستش بپالود
همه روی و همه ساعد بیالود
پس او گفت آنکه سر عشق بشناخت
نمازش را بخون باید وضو ساخت
بدو گفتند ای شوریده ایام
چراکردی بخون آلوده اندام
که گر از خون وضوی آن بسازی
بود عین نمازت نانمازی
چو مردان پای نه در کوی معشوق
مترس از نام و ننگ هیچ مخلوق
که هر دل کو بقیومست قایم
نترسد ذرّهٔ از لؤم لایم
بیا مردانه در کار خدا باش
کم اغیار گیر و کار را باش
چو گردون گرد عالم چند گردی
ز خود کامی فراتر شو بمردی
که گر عشقت چین نامرد گیرد
ز خجلت بند بندت درد گیرد
بسا شیران که صاحب زور بودند
بزور عشق در چون مور بودند
تو کز موری کمی در زور و مقدار
به پیش عشق چون آئی پدیدار؟
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۲) حکایت ابرهیم علیه السلام با نمرود
مگر نمرود را چون هشتصد سال
برآمد تیره شد حالی برو حال
اگرچه ازتکبّر پیل تن بود
ولی یک پشّه او را راه زن بود
یقینش شد که چون انکار کردست
خدای این پشّه را بر کار کردست
بابرهیم گفت او کآشکارست
که اکنون گنج من بیش از هزارست
همه پُر زرِّ سرخست و جواهر
بتو بخشم دعائی گوی آخر
که تا از فضل و رحمت حق تعالی
دهد از نور ایمانم کمالی
خلیل آنجا نهادش روی بر خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
ز دل برگیر قفل این بیخبر را
بجنبان سلسله بگشای در را
بایمان تازه گردان جان مستش
بفضل خود ممیران بت پرستش
خطاب آمد زحضرت کای پیمبر
تو فارغ شو ازو و رنج کم بر
که ما را نیست ایمان بهائی
که هست این گوهر ایمان عطائی
که چون خواهیم فرمانی درآید
ز ترسائی مسلمانی برآید
بزرگانی که استغناش دیدند
نه شب خفتند و نه روز آرمیدند
چو کور از نقطهٔ اسرار بودند
همه سرگشته چون پرگار بودند
چو کس را از دم آخر خبر نیست
ازان دم حصّه جز خوف و خطر نیست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۵) حکایت ایّوب علیه السلام
چنین نقلست کایّوب پیمبر
که عمری در بلائی بود مضطر
هم از گرگان دنیا رنج دیده
هم از کِرمان بسی سختی کشیده
درآمد جبرئیل و گفت ای پاک
چه می‌باشی، بنال از جان غمناک
که گر باشد ترا هر دم هلاکی
ازان حق را نباشد هیچ باکی
اگر عمری صبوری پیش آری
نهٔ حق گر صبوری بیش داری
چنان تقدیر گردانست پرگار
زوَی کس نیست یک نقطه خبردار
نه دل از دل خبر دارد نه جان هم
ولی کاری روان بی این و آن هم
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۱) حکایت بچّۀ ابلیس با آدم و حوّا علیه السلام
حکیم ترمذی کرد این حکایت
ز حال آدم و حوا روایت
که بعد از توبه چون با هم رسیدند
ز فردوس آمده کُنجی گزیدند
مگر آدم بکاری رفت بیرون
بر حوا دوید ابلیس ملعون
یکی بچّه بَدش خنّاس نام او
بحوا دادش و برداشت گام او
چوآدم آمد و آن بچه را دید
ز حوا خشمگین شد زو بپرسید
که او را از چه پذرفتی ز ابلیس
دگرباره شدی مغرور تلبیس
بکشت آن بچه را و پاره کردش
بصحرا برد و پس آواره کردش
چو آدم شد دگر ره آمد ابلیس
بخواند آن بچهٔ خود را بتلبیس
درآمد بچهٔ او پاره پاره
بهم پیوست تا گشت آشکاره
چو زنده گشت زاری کرد بسیار
که تا حوا پذیرفتش دگربار
چو رفت ابلیس و آدم آمد آنجا
بدید آن بچهٔ او را هم آنجا
برنجانید حوا را دگر بار
که خواهی سوختن ما را دگر بار
بکشت آن بچه و آتش برافروخت
وزان پس بر سر آن آتشش سوخت
همه خاکستر او داد بر باد
برفت القصه از حوا بفریاد
دگر بار آمد ابلیس سیه روی
بخواند آن بچهٔ خود را زهر سوی
درآمد جملهٔ خاکستر از راه
بهم پیوسته شد آن بچه آنگاه
چو شد زنده بسی سوگند دادش
که بپذیر و مده دیگر ببادش
که نتوانم بدادن سر براهش
چو بازآیم برم زین جایگاهش
بگفت این و برفت و آدم آمد
ز خنّاسش دگر باره غم آمد
ملامت کرد حوا را ز سر باز
که از سر در شدی با دیو دمساز
نمی‌دانم که شیطان ستمگار
چه می‌سازد برای ما دگر بار
بگفت این و بکشت آن بچه را باز
پس آنگه قلیهٔ زو کرد آغاز
بخورد آن قلیه با حوا بهم خوش
وزانجا شد بکاری دل پُر آتش
دگر بار آمد ابلیس لعین باز
بخواند آن بچّهٔ خود را بآواز
چو واقف گشت خنّاس از خطابش
بداد از سینهٔ حوّا جوابش
چو آوازش شنید ابلیسِ مکّار
مرا گفتا میسّر شد همه کار
مرا مقصود این بودست ما دام
که گیرم در درون آدم آرام
چو خود را در درون او فکندم
شود فرزند آدم مُستمندم
گهی در سینهٔ مردم ز خنّاس
نهم صد دام رُسوائی زوسواس
گهی صدگونه شهوة در درونش
برانگیزم شوم در رگ چو خونش
گهی از بهر طاعت خوانمش خاص
وزان طاعت ریا خواهم نه اخلاص
هزاران جادوئی آرم دگرگون
که مردم را برم از راه بیرون
چو شیطان در درونت رخت بنهاد
بسلطانی نشست وتخت بنهاد
ترا در جادوئی همت قوی کرد
که تا جانت هوای جادوئی کرد
اگر شیطان چنین ره زن نبودی
چنین سلطان مرد و زن نبودی
در افکندست خلقی را بغم در
همه گیتی برآورده بهم بر
بهر کُنجی دلی در خواب کرده
بهرجائی گِلی در آب کرده
ترا ره می‌زند وز درد این کار
چوابرت چشم ازان گشتست خون بار
گر آدم را که در یک دانه نگریست
به سیصد سال می‌بایست بگریست
ببین کابلیس را در لعن و در رشک
ز دیده چند باید ریختن اشک
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۳) حکایت یوسف علیه السلام با ابن یامین
بزرگی گفت چون یوسف چنان خواست
که خود با ابن یامین دل کند راست
بدل با او یکی گردد باخلاص
بتنهائی کند هم خلوتش خاص
نهادش از پی آن صاع در بار
بدزدی کرد منسوبش زهی کار
چنین گفت آن بزرگ دین که مطلق
همین رفتست با ابلیس الحق
براندش از در واز بهر این راز
بلعنت کردش از آفاق ممتاز
ازان از قهر خویشش جامه پوشید
که در قهرش ز چشم عامه پوشید
بدین درگاه اِستادست پیوست
گرفته حربهٔ از قهر در دست
نخستین تا اعوذی زو نخواهی
قدم نتوان نهادن در الهی
بدین در روز و شب زانست پیوست
که تا تر دامنان را می‌زند دست
مِحّک نقد مردان در کف اوست
ز مشرق تا به مغرب در صف اوست
کسی کانجا برد نقدی نبهره
خورد در حال از ابلیس دهره
چنین گوید بصاحب نقد ابلیس
که ای از من ربوده گوی تلبیس
خداوندم هزاران ساله طاعت
برویم باز زد در نیم ساعت
تو زین یک ذره طاعت گشتهٔ گرم
بر حق می‌بری و نیستت شرم
اگر لعنت کنندم خلق عالم
نگردد عشق جانم ذرهٔکم
اگر خواند ترا یک تن بلعنت
بیک ساعت فرو ریزی ز محنت
از اوّل همچو مردان مرد ره شو
پس آنگه جان فشان در پیش شه شو
چرا در چشم تو خردست ابلیس
که ره زن شد بزرگان را بتلبیس
یقین میدان که میرانی که هستند
که صد تن را چو تو گردن شکستند
اگرچه بر سر تو پادشا اند
ولی در خیل سلطان یک گدا اند
گدای دیو چون شاه تو باشد
مسلمانی کجا راه تو باشد
دمی ابلیس خالی نیست زین سوز
ز ابلیس لعین مردی درآموز
چو در میدان مردی مرد آمد
همه چیزش ز حق در خورد آمد
عطار نیشابوری : بخش هشتم
(۶) حکایت سلطان محمود و ایاز در حالت وفات
در آن ساعت که محمود جهاندار
برون می‌رفت ازدنیای غدّار
ایاز سیم بر را کرد درخواست
که تا با او بگویم یک سخن راست
بدو گفتند یک دم عمر بازست
سخن گفتن هنوزت با ایازست
چنین گفت او که گر نبود کنارش
مرا دایم، بخود با من چه کارش
اگر از وی دل افروزیم باید
برای این چنین روزیم باید
هر آن عشقی که نه جاوید باشد
بوَد یک ذرّه گر خورشید باشد
چو عشق اوست عشق بی‌قیاسم
برای آن جهان باید ایاسم
بخواند آخر ایاز سیم بر را
نهان در گوش او گفت این خبر را
که ای همدم بحق عهد معبود
که چون تابوت گردد مهد محمود
که پیش کس کمر هرگز نه بندی
که نپسندم من این گر تو پسندی
زبان بگشاد ایاز و گفت آری
اگر من بودمی مردار خواری
نبودی همچو محمودی شکارم
مگر پنداشتی مردارِ خوارم
چو محمودی بموئی می‌توان بست
نیارم پیش غیر او میان بست
ایاز خاص تا موجود باشد
مدامش عاقبت محمود باشد
در آن ساعت که ملعون گشت ابلیس
زبان بگشاد در تسبیح و تقدیس
که لعنت خوشتر آید از تو صد بار
که سر پیچیدن از تو سوی اغیار
بزخمی گر سگی از در شود دور
بوَد از استخوان پیوسته مهجور
چه می‌گویم که چون لعنت شنید او
ازان لعنت همه گرینده دید او
کسی صافی هزاران سال خورده
نه اندک، جام مالامال خورده
بیک دُردی که در آخر کند نوش
کجا آن صافها گردد فراموش
اگرچه دُردی لعنت چشید او
در آن لعنت به جز ساقی ندید او
چو در صافی هزاران سال آن دید
کجا دُردی ز غیر او توان دید
ازان درگه چو لعنت قسم او بود
وزان حضرت چو ملعون اسم او بود
ندید او آن که زشتست این و نیکوست
ولی این دید کان از درگه اوست
چو لعنت بود تشریفش ز درگاه
بجان پذرفت وشد افسانه کوتاه