عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۸۸
عاشق صادق نیندیشد ز آتش تاختن
زر خالص را محابا نیست از بگداختن
روزگاری را که کردم صرف تسخیر بتان
می توانستم دو عالم را مسخر ساختن
آبرویی را که کردم صرف این بی حاصلان
آسیایی می توانستم به دور انداختن
رنگ یکتایی نگیرد رشته چون همتاب نیست
سازگاری نیست با ناسازگاران ساختن
آن که کار سهل ما را در گره انداخته است
می تواند کار عالم را به ابرو ساختن
سرکشان را مهربان خویش کردن مشک است
سهل باشد آسمان را بر زمین انداختن
از بهشت عدن صائب صلح کن با وصل یار
بر امید نسیه نقد عمر نتوان باختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰۹
به زیر تیغ جانان از بصیرت نیست لرزیدن
نفس در زیر آب زندگی ظلم است دزدیدن
نباشد رحم بر افتادگان سر در هوایان را
به پای سرو چون آب روان تا چند غلطیدن؟
مکن یکبارگی خم را ز می خالی که بر خاطر
گرانی می کند جای فلاطون را تهی دیدن
مهل خالی ز می زنهار ای پیر مغان خم را
که در دل می خلد جای فلاطون را تهی دیدن
سبکسر بر حیات خویش می لرزد، نمی داند
که سازد زود عمر شمع را کوتاه، لرزیدن
جهان ناساز از باریک بینی بر تو شد، ورنه
گل بی خار گردد خارزار از چشم پوشیدن
مشو با بال و پر زنهار از افتادگی غافل
که سر در دامن منزل گذارد ره ز خوابیدن
دعای جوشنی چون ساده لوحی نیست دلها را
به ناخن چهره آیینه را نتوان خراشیدن
قبولی نیست دردرگاه حق زهد لباسی را
که دارد کعبه ننگ از جامه پوشیده پوشیدن
حلال است آب و نان این جهان بر عاقبت بینی
که منظورش بود چون ماه نو کاهش ز بالیدن
گره نگشاید از دل خنده سوفار پیکان را
ز دل زنگ کدورت کی برون آید به خندیدن؟
میاور دست گستاخی برون از آستین صائب
که از یک گل به دیدن می توان صد رنگ گل چیدن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹۴
نیست نقشی دلپذیر عشق غیر از سادگی
پیش صاحب فن نباشد فن به از افتادگی
از سر بی حاصلان دست حوادث کوته است
جامه فتح است سرو باغ را آزادگی
آب شد روی زمین از سجده های گرم من
چون تواند موم، کردن برق را سجادگی؟
قطره نیسان که باشد، شبنم افسرده کیست؟
تا زند پیش سرشکم لاف مردم زادگی
با چنین بختی که از دریا خبر می آورد
مژده وصل تو باور می کنم از سادگی
قطع امید ز مآل ساده لوحی چون کنم؟
مشرق خورشید شد آغوش صبح از سادگی
نیست صائب چرخ مینا رنگ مرد جنگ ما
با نفس آیینه می گردد طرف از سادگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۲
بی پرده رو در آینه ما نکرده ای
خود را چنان که هست تماشا نکرده ای
در خلوتی که آینه بیدار بوده است
هرگز ز شرم بند قبا وانکرده ای
امروز بند پیرهن خود نبسته ای
چشم که مانده است که بینا نکرده ای؟
ریزی ازان چو سرو و صنوبر به خاک راه
کاوقات صرف بردن دلها نکرده ای
از جلوه های سرو پریشان خرام خود
یک کف زمین نمانده که احیا نکرده ای
یک نقطه نیست در خم پرگار نه فلک
کز حسن دلپذیر سویدا نکرده ای
ما آنچه کرده ایم، فدای تو سر به سر
ای سنگدل چه مانده که با ما نکرده ای؟
زان شکوه داری از دل غمگین که همچو ما
دریوزه غم از در دلها نکرده ای
با زلف دستبازی ازان می کنی که تو
دستی دراز در دل شبها نکرده ای
می نازی ای صدف به گهرهای پاک خود
گویا که پیش ابر دهن وا نکرده ای
زان تنگ عیش چون گهر افتاده ای که تو
عادت به تلخ و شور چو دریا نکرده ای
در رستخیز رو به قفا حشر می شوی
ای غافلی که پشت به دنیا نکرده ای
خشک است ازان دهان تو صائب که چون صدف
دریوزه ای ز عالم بالا نکرده ای
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۸۶
خوشدلی فرش است در هر جا شراب و ساز هست
غم نگردد گرد آن محفل که غم پرداز هست
در صدف گوهر جدا باشد ز آغوش صدف
وصل هجران است هر جا دورباش ناز هست
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱۲
دل به منت ز من آن یار جفاکیش گرفت
گل به رغبت نتوان از کف درویش گرفت
کم خود گیر که انگشت نما می گردد
هر که چون ماه درین حلقه کم خویش گرفت
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۴۲
شنیدم آنقدر از دوستان تلخ
که شد شیرینی جان در دهان تلخ
نباشد چشم او بی زهر چشمی
بود بیمار را دایم دهان تلخ
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۷۹
آغاز خط آن شوخ به عشاق رحیم است
در آخر بازار، فروشنده کریم است
از جلوه بیاسا که ز بیداد خزان سرو
آزاد ازان است که یک جای مقیم است
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۸۶
تا به برگ سبز، خط او چمن را یاد کرد
باغبان از خرمی گل را مبارک باد کرد
سخت جانان خوب می دانند قدر یکدگر
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۱۸
می گذارد کفش هر کس پیش پای میهمان
در لباس خدمت اظهار ملالت می کند
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۵۷
عشوه ها از طالع ناساز می باید کشید
با کمال بی نیازی ناز می باید کشید
دل چو از کف رفت باز آوردن او مشکل است
اسب سرکش را عنان ز آغاز می باید کشید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۱۴
عیب در چشم و دل پاک هنر می گردد
کف بی مغز درین بحر گهر می گردد
چون کند عاشق بی تاب عنانداری خود؟
کز نشیب آب به پابوس تو برمی گردد!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۳۴
رام عاشق نشدن، کام زلیخا دادن
همه از یوسف بازاری ما می آید
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۹
در دل است آن کس که از نادیدنش دیوانه ایم
آن که ما را دربدر دارد به او همخانه ایم
بی تکلف یار خود را تنگ در برمی کشد
ما در آیین محبت امت پروانه ایم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۶۱۴
از نصیحت دم مزن با خاطر افگار من
کز دوای تلخ بدخوتر شود بیمار من
جوش یکرنگی ز من نام و نشان برداشته است
می دهد آزار خود، هر کس دهد آزار من
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱
زشت رو چون سازد از خود دور خوی زشت را؟
لازم افتاده است خوی زشت، روی زشت را
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۹
بی دماغان را نرنجاندن به صحبت منت است
پیش عزلت دوستان تقصیر خدمت، خدمت است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۲۵
مرا در چاه چون یوسف وطن از مکر اخوان است
برادر گر پیمبرزاده باشد دشمن جان است
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۹
از حیا نتوان به چشم او نگاه تیز کرد
دیگری بیمار و می باید مرا پرهیز کرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۹۲
در دل معشوق جای خود ادب وا می کند
بهله از کوتاه دستی بر کمر جا می کند