عبارات مورد جستجو در ۷۹۹ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
دیدم من از پهلوی دل از بس جفا خون کردمش
وآنگاه در عشق بتان از دیده بیرون کردمش
چون قطره‌ای نبود نصیب از چشمه وصلت مرا
زین پس من و چشم تری کز گریه جیحون کردمش
هرگز نشد استد مرا از چشمه دل جوش خون
رفت اندکی تا کم شود از کاوش افزون کردمش
در عهد من یکدل مجو خرم به گیتی کز غمت
هرجا دل شادی بود از ناله محزون کردمش
یکره دماغم بیرخت تر از می عشرت نشد
زین باده تا پیمانه‌ام پر گشت وارون کردمش
زاشکم نمانده کشوری آباد در روی زمین
هرجا که شهری یافتم زین سیل هامون کردمش
تا قد بناز افروخته با هر خسی در باخته
سروی که من چون فاخته از ناله موزن کردمش
هرگز ندیدم در قدح صهبای عشرت بی‌لبت
پیمانه‌ام گر شد تهی از زهر پرخون کردمش
تنها نشد ز افسانه‌ام مشتاق سرگرم جنون
با هر که گفتم نکته‌ای از عشق مجنون کردمش
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۵
زآنچه از ستمت بجان بیتاب گذشت
از چاره مرا کار بهر باب گذشت
رفت آنکه رسیده بود سیلم بکمر
اکنون چکنم که از سرم آب گذشت
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
گردون ستیزه کار دیدی که چکرد
ناسازی روزگار دیدی که چکرد
از حرف رقیب عاقبت خونم ریخت
دیدی که چکرد یار و دیدی که چکرد
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
یک چند منت دوست گمان میکردم
وز شوق فدایت دل و جان میکردم
از تیغ جفا عاقبتم کشتی و کاش
زآغاز ترا من امتحان میکردم
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱
نوبهار بدیع بی همتا
همتی بذل کرد بر صحرا
تا به تاثیر بذل و همت او
گشت صحرا بدیع و بی همتا
هر کجا گشت همتی مبذول
بی گمان نعمتی شود پیدا
باد چون زایران به بستان تاخت
آنگه از بوی خوش گرفت نوا
هرکه حاجت به اهل بردارد
زود بیند مراد خویش روا
نعمت عشق عاشقان بفزود
نغمه بلبل بدیع نوا
ابر بر باغ عاشق است ولیک
هست معشوق او قرین جفا
کاین بگرید چو دیده وامق
وان بخندد چو چهره عذرا
گر وفا داشتی نخندیدی
هیچ معشوق را نماند وفا
دهن لاله را سرشک سحر
کرد پر تازه لولو لالا
گر نوا بلبل نوآیین یافت
لولو اندر دهان لاله چرا
راست گویی که از کمان نرود
تیر حکم زمانه جز به خطا
کارها گر به راستی بودی
راست بودی بنفشه را بالا
قامت پیر اگر دو تا باشد
راست بر رفته قامت برنا
عمر سو از بنفشه بیشتر است
از چه شد قامت بنفشه دو تا
نرگس آن حال کی پسندیدی
گر نبودیش دیده نابینا
آن گل سرخ بر کران چمن
زرد گل را همی کند رسوا
که من ار لعل گشته ام بی می
زرد چون مانده ای تو بی صفرا
یا بداندیش خواجه ای که همی
زرد رویی نگردد از تو جدا
من چو رخسار نیکخواهانش
هر زمان لعل تر کنم سیما
جایگاه امان امین الملک
والی رای و همت والا
شرف الحضره آنکه حضرت اوست
کعبه حاجت همه فضلا
سبب عمر عدل و فضل عمر
چون عمر عامل خلا به ملا
آسمانی که آسمان برین
جوید از قدر او همیشه علا
آفتابی که آفتاب فلک
خواهد از رای او همیشه ضیا
آن بود با علو این چو زمین
وین بود با ضیای آن چو سها
رادی از طبع او قوی گردد
همچو دعوی مدعی به گوا
زفتی از دست او ضعیف شود
همچو طاعات بندگان ز ریا
از حساب عطاش درماند
آنکه احصا کند حساب حصا
گرچه سصید چو میرک سیناست
اوست مقلوب میرک سینا
جود عفرا و طبع او عروه است
بس به غایت رسید عشق و هوا
گر به جانش طمع کنی گوید
هان هلا باژگونه کن عفرا
لیکن ایزد نیافرید دلی
کاین طمع دارد اندر او ماوا
آسمان وسعود وی شده است
فتنه بر وی چو سعد بر اسما
تا چو باران براو همی بارد
هر زمان نو سعادتی ز سما
برج جوزا جواز او دارد
اوج خورشید از آن بود جوزا
فضل او بی کرانه چون دریاست
لفظ او گوهر بلند بها
سایل از لفظ او گهر یابد
نه بدیع است گوهر از دریا
هر کجا رفق او پدید آید
بدماند ز سنگ خاره گیا
هر کجا باس او نماید روی
موم گردد ز بیم او خارا
خلق او را صفت همی گفتم
خاک بوسید عنبر سارا
همتش را ثنا همی گفتم
سر فروبرد گنبد خضرا
خدمت بزم او کند شب و روز
طرب انگیز از آن بود صهبا
عنبر خلق او برد به دماغ
زان سبب خوش بود نسیم صبا
از جهان حصه مخالف اوست
رنج بی ناز و خار بی خرما
تا بود بهره موافق او
شب بی روز و صبح بی فردا
ای به هر خوبی از فلک در خور
ای به هر نیکی از زمانه سزا
که تواند سزا و در خور تو
گفتن از بندگان دعا و ثنا
تا بقا و فناست در گیتی
از بقای تو دور باد فنا
کمترین نعمت ولیت نشاط
بهترین راحت عدوت بلا
دیده دولت تو نادیده
هیچ روی شماتت اعدا
بر سر نامه سعادت تو
زده توقیع جاودانه بقا
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۴
فروغ لاله و بوی گل و نسیم سمن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۵
صحن چمن که خرم و زیبا شود همی
چون درج در و رزمه دیبا شود همی
زیباتر است عشرت و خرم تر است عیش
تا باغ و سبزه خرم و زیبا شود همی
باغ از در تنعم و نزهت شود همی
راغ از در نشاط و تماشا شود همی
برنا و پیر قصد گل و مل همی کنند
زین دهر پیر گشته که برنا شود همی
از بهر زنده کردن گلهای نوبهار
باد صبا دعای مسیحا شود همی
هر کهربا که باد خزانی به باغ داد
آن کهربا زمرد و مینا شود همی
نرگس نشان تاج سکندر همی دهد
تا بوستان چو مسند دارا شود همی
دل یوسف است و گل چو زلیخا جوان شده
یوسف اسیر عشق زلیخا شود همی
رعنا بود هر آنکه دل عاشقان برد
گل دل زما ببرد که رعنا شود همی
تا شد شکفته همچو ثریا سر سمن
بوی خوش از ثری به ثریا شود همی
زلف بنفشه گرچه دو تا شد چو پشت من
او را دلم یگانه و یکتا شود همی
راز دلم ز سبزه به صحرا براوفتد
از دلبری که سبزه و صحرا شود همی
طرف چمن طرایف باغ بهشت یافت
تاگل به حسن صورت حورا شود همی
باغی که زاغ ناخوش از او آشیانه ساخت
ماوای عندلیب خوش اوا شود همی
ابر از هوا چو دیده وامق شد از سرشک
تا لاله همچو عارض عذرا شود همی
دارد فروغ شعله آتش میان دود
برق از میان ابر که پیدا شود همی
ماند به سایلان خداوند مجددین
آن ساعتی که ابر به دریا شود همی
سبط رسول سید مشرق که ذات او
فهرست فخر آدم و حوا شود همی
صدر زمانه تاج معالی علی که لفظ
اندر ثناش لولو لالا شود همی
بی طبع و خاطر از طرب مدح او سخن
موزون و معنوی و مقفا شود همی
مخدوم آل حیدر و زهرا که خدمتش
تاریخ آل حیدر و زهرا شود همی
جدش سوار دلدل شهباست، وز هنر
مثل سوار دلدل شهبا شود همی
ای کعبه شرف که طواف زمان هرا
گرد در تو مکه و بطحا شود همی
مبخل ز وصف جود تو معطی شود همی
نادان ز نعت علم تو دانا شود همی
ناز مخالفان ز تو گر رنج شد رواست
خار موافقان ز تو خرما شود همی
دریای بی کرانی و دریای بی کران
روز عطا زجود تو رسوا شود همی
عنقاست ناپدید و ز عدل تو نام ظلم
از عرصه زمانه چو عنقا شود همی
این عالم کهن شده هرسال در بهار
از بهر نزهت تو مطراشود همی
تا تو نشاط باده کنی در هوای خوش
تیره هوا زباده مصفا شود همی
تا بر جمال لاله به ساغر خوری شراب
لاله به شکل ساغر صهبا شود همی
امروز کن طرب که مهیاست عیش و عمر
باده ز جام عمر مهیا شود همی
فردای نارسیده چو امروز عمر توست
بس عمرها که در سر فردا شود همی
تا تن به عمر مایل و راغب بود همی
تا دل زعشق واله و شیدا شود همی
عمرت همیشه باد که اسباب عمر ما
از عمر و دولت تو مهنا شود همی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۶
دلم به وقت جوانی امیر ظالم بود
به حق حق که اسیری ازآن امیری به
امیر ظالم را پادشاه عادل کرد
جمال پیری و آخر جمال پیری به
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
به مشغولی روزگار اندرون
همی چشم دارم فراغ دلی
به شب نور خورشید جویم همی
شنیدی چو من هیچ بی حاصلی
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
تا بر سر من قیامت عشق رسید
چشمم اثر سلامت عشق ندید
از بس که دلم غرامت عشق کشید
شد بر دو رخم علامت عشق پدید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
ز خیل نغمه سنجان رفتم و طرز کهن بردم
صداع بلبل کج نغمه از طرف چمن بردم
نه زیب باغ کم شد نی بساط سبزه خالی شد
خس خشگی ز نزهتگاه سرو و یاسمن بردم
دگر در شهر از مستی و رسوایی نمی گنجم
بیابان دیدم و دستی به جیب پیرهن بردم
ز بی مهری یارانم ازین به یادگاری نیست
که مهر خویشتن را از ضمیر خویشتن بردم
هر آمیزش که سنجیدم خواص زهر می بخشید
مذاق ناخوشی از شهد و شیر انجمن بردم
به صد کان مومیایی ای حریفان به نمی گردد
شکست خاطری کز بزم آن پیمان شکن بردم
فراغ خاطر از سیر و سفر جستم نشد حاصل
غم غربت فراهم کردم و سوی وطن بردم
«نظیری » مست و بدخو دیدمش فرصت غنیمت بود
لب پرشکوه پیشش رفتم و تیغ و کفن بردم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کم سخنی و سر به زیری
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
فصلی که چمن شور در احباب انداخت
مطرب سر زلف نغمه در تاب انداخت
بیتی بادا گر نسرودم چه عجب
غم طبع مرا سفینه در آب انداخت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
پر در پی وصل آرزوها تک و دو
کردیم و نشد مراد حاصل یک جو
ناکام گذشتیم از این کهنه سرای
مانند فقیر عزب از کوچه نو
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
هرکجا جلوه دهد شوخی او یکران را
مفت چشمی است که سقا شود آن میدان را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۵
ز نانخورش بترشرویی زمانه بساز
شکر بتلخی ممنون شدن نمی ارزد!
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۹
فریب شکر الفت نمیخورم دیگر
که زهر فرقت احباب کرده استادم
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۱۷ - آمدن سوسن جادو به ایران به گرفتن پهلوانان
زنی بود رامشگر آن جایگاه
چنین گفت در انجمن پیش شاه
ز یک تن فزونی چه آید کنون
چرا دیده کردی چو دریای خون
نگردد ز یک قطره کم رود نیل
چه سنجد همی پشه بر پشت پیل
تو را این همه ناله از یک تن است
همانا نه از روی وز آهن است
کنون گر مرا شاه یاور بود
همی بخت فرخنده چاکر بود
به دیان دادار و تخت و کلاه
به رخشنده خورشید و تابنده ماه
کز ایدر به تنها به ایران شوم
به افسون و نیرنگ شیران شوم
بزرگان ایران همه بیش و کم
چو گرگین و چون طوس و چون گستهم
جهاندار برزوی و دستان شیر
بیارم به نزدیک شاه دلیر
چو دیوانه در بند و بسته چو یوز
بیارم به پیش تو از نیمروز
به پشت هیونان چو باد دمان
بیارم به نزدیک شاه جهان
چو بشنید افراسیاب این سخن
دگرگونه اندیشه افگند بن
بدو گفت بنشین و خاموش باش
نباید که گردد چنین راز فاش
که دیده ست رامشگر جنگ جوی
نباشد بر کس چنین رای و روی
زن ار چند در کار دانا بود
چو مردی کند سخت رسوا بود
تو را کار جز بربط و چنگ نیست
همی چنگ تو در خور جنگ نیست
چو سوسن ز افراسیاب این شنید
به کردار دریا دلش بردمید
چنین گفت کای شاه ماچین و چین
مبیناد کس بی تو تاج و نگین
چنین گفت دانای پیشین زمان
مباشید ایمن ز مکر زنان
چو زن کرد بر دل در چاره باز
شود جان اهریمن اندرگداز
من این گفته خویش آرم به جای
چو فرمان دهد شاه توران خدای
که یاری ز مردان نخواهم به جنگ
به چاره چو من باز کردم دو چنگ
ولیکن یکی مرد باید دلیر
که در جنگ ماننده نره شیر
که هرگز همی روی رستم ندید
نه آوای او را به گیتی شنید
که با من بود اندرین کار یار
به مردی نتابد ز رزم سوار
که فرمان برد مر مرا روز جنگ
چه گویم به آورد بگشا دو چنگ
چو سوسن چنین گفت افراسیاب
ز دیده ببارید از کینه آب
بدو گفت ارین کینه آری به جای
نباشد کسی چون تو با هوش و رای
شوی مهتر بانوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
به ایران و توران شوی پادشا
بوی بر همه کار فرمانروا
ولیکن برین ره چه چاره کنی
چگونه برین کار آتش زنی
سر نامور پور دستان سام
نیاید به آسانی اندر به دام
بدو گفت سوسن که ای شهریار
دل نامور را به غم در مدار
بگو تا بیاید یکی کینه ور
که با پور دستان ببندد کمر
بفرمود افراسیاب آن زمان
بدان نامداران تورانیان
که آرند پیشش همی پیلسم
زند رای هر گونه بر بیش وکم
بیامد هم اندر زمان جنگ جوی
نگه کرد سوسن به بالای اوی
گوی دید همچون که بیستون
دو بازو به کردار ران هیون
به بالا بلند و به بازو قوی
بر و سینه و تن همه پهلوی
یکی گرزه گاو پیکر به دست
خروشنده بر جای چون پیل مست
بدو گفت سوسن که ای نامدار
توانی که فرزند سام سوار،
ببندی چو آرم به نزد تو مست
خود و نامداران خسرو پرست
بکوشی به کینه چو شیر ژیان
بر آوردگه بر ببندی میان
سپارم به دست تو او را چنان
که آریش ایدر به سان زنان
دگر نامداران چو گودرز و گیو
فریبرز کاوس و رهام نیو
به سوسن چنین گفت فرزانه شیر
که گر بینم این نامدار دلیر
چو بیند مر او را جهان بین من
ببینی به کین جستن آیین من
به پیکان بدوزم تن نامور
که سیمرغ گردد بدو مویه گر
ببند از پی راه رفتن میان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
چنین گفت سوسن به شاه جهان
که آرند پیشم هیون در نهان
به پیران بفرمود افراسیاب
که ای نامور مرد با جاه و آب
بگو تا بیارند اشتر چهار
که باشد همه در خور نامدار
یکی خیمه دیبای چین پر نگار
بیاور بدین نامداران سپار
چنین گفت با سوسن افراسیاب
که آنچت بباید بگو در شتاب
بگو تا سپارند از بیش وکم
بدان تا نمانی ز چاره به غم
بدو گفت سوسن که از بخت تو
به گردون رسانم سر تخت تو
بگو تا ز هر گونه ای خوردنی
بیارند و هر گونه گستردنی
چنان چون بود در خور پهلوان
که گردند از آن شاد و روشن روان
همان سالخورده می چون گلاب
مرا زان فزاید همی جاه و آب
همین بزم و این ساز فرخنده شاه
چنین هم بیاراسته تاج وگاه
یکی پاره از داروی بیهشی
که رستم بتابد سر از سرکشی
بفرمود کارند پیشش فراز
چنان چون ببایست هر گونه ساز
چو سوسن برون آمد از پیش شاه
بیامد دوان تا به ایران سپاه
دو اشتر همه بار از خوردنی
دگر دو ز خرگاه و گستردنی
بیاورد با خود همی نای و چنگ
به ره بر نکرد هیچ گونه درنگ
همه کار سوسن شد آراسته
همی رفت با ساز و با خواسته
چنین گفت با نامور پیلسم
سر آریم برشاه اندوه و غم
به سوسن چنین گفت ارغنده شیر
به ایران نباید که مانیم دیر
به پیران بفرمود افراسیاب
که بشتاب ز ایدر به کردار آب
یکی باره ای از در پهلوان
که باشد به هر جای روشن روان
یکی جوشن و ترگ و زرین سپر
همان گرزه گاو پیکر به زر
بدو گفت افراسیاب دلیر
نباشد چو تو نامبردار شیر
به دارنده دادار و چرخ بلند
به خورشید رخشان و تیغ کمند
که ایران وتوران سراسر تو راست
زمانه چو گردد به دست تو راست
که چون نامور پور دستان سام
بدین چاره آری سرش را به دام
بدو گفت کای نامور شهریار
برآید ز بخت تو هر گونه کار
به فر و به بخت رد افراسیاب
ز ایران برانم به شمشیر آب
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آورد گاهش روان
گر آید برم رستم پهلوان
نمانم بر آوردگاهش روان
به خم کمندش ربایم ز زین
بیندازمش خوار بر دشت کین
به زاولستان آتش اندر زنم
همه بیخ دستان ز بن بر کنم
بدوزم فرامرز را چشم و دل
ز خونش کنم خاک آورد گل
ز ایران بر آرم به گردون خروش
دل خسرو آرم ز رستم به جوش
بگفت این و از کین میان را ببست
بر آن باره پیل پیکر نشست
بیامد بر سوسن چاره گر
بدو گفت جنگی گو نامور
بدین راه بی ره به ایران شویم
به ره گیری نامداران شویم
همی رفت سوسن به کردار باد
شده جانش از مکر و نیرنگ شاد
ندانست چاره گر نامور
که گردد همی خواست دیان دگر
چو از شهر پیران سر اندر کشید
دهم روز سوسن به ایران رسید
چو آمد دو ره پیش نیرنگ ساز
بدان راه دستان و خسرو فراز
بدان راه خالی یکی چشمه آب
یکی دز به نزدیک لیکن خراب
به نزدیک چشمه بیفکند رخت
بدان ساربان گفت کای نیک بخت
برین چشمه آب خیمه بزن
چنان چون بود در خور انجمن
به خیمه درون بزمگاهی بساز
بیاور ز هر گونه چیزی فراز
یکی سفره ازمرغ بریان و نان
بیاور به نزدیک من تا زنان
بیارای مجلس چو خرم بهار
چنان چون به توران بر شهریار
همان چنگ و طنبور و هم جام می
نباید به ره بر نهادنت پی
دگر بارها پیش خیمه فکن
نباید که آیی به نزدیک من
ز راه اشتران را به بی راه بر
همی باش بر دشت چون کینه ور
چو گویم که ای نامور ساروان
بیاور به نزدیک من کاروان
بیاور به زودی به نزدم فراز
درنگی مباش و به تیزی بتاز
وزان پس چنین گفت با پیلسم
براندیش ازین چاره از بیش و کم
از ایدر برو تا زنان سوی دز
نباید که آیی برین روی دز
ببند اسب و باش اندرو در نهان
چنان چون بود مرد روشن روان
به بر گستوان اسب خود را بپوش
به آواز من بر همی دار گوش
ز جوشن نباید گشادن میان
همی باش بر سان شیر ژیان
هرآنگه که گویم کای نامدار
تو بیرون فکن اسب را از حصار
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۶ - پیداکردن حاجت به صبر اندر همه اوقات
بدان که بنده اندر همه احوال از چیزی خالی نبود که موافق هوای وی بود یا مخالف هوای وی و اندر هر دو حال به صبر حاجتمند بود. اما آن که موافق هوای وی بود چون مال و نعمت و جاه و تندرستی و زن و فرزند به مراد و آنچه بدین ماند، صبر اندر هیچ حال از این مهم تر نیست که اگر خود را فرو نگیرد و اندر تنعم فراخ فرا رود و دل بر آن نهد و باز آن قرار گیرد، در وی بطر و طغیان پدیدار آید، چه گفته اند که همه کس اندر محنت صبر کند، اما اندر عافیت صبر نکند مگر صدیقی.
و چون مال و نعمت اندر روزگار صحابه بسیار شد، گفتند مدتی که اندر محنت بودیم صبر بهتر توانستیم کردن از این که اکنون اندر نعمت و توانایی. و از این گفت حق تعالی، «انما اموالکم و اولادکم فتنه» و در جمله صبر کردن با توانایی دشوار بود و عصمت مهین آن بود که توانایی ندهد. و صبر اندر نعمت بدان بود که دل بر آن ننهد و بدان شادی بسیار نکند که عاریت است و زود از وی باز خواهند ستد، بلکه خود آن نعمت نداند که باشد که سبب نقصان درجات وی باشد اندر قیامت، پس به شکر آن مشغول شود تا حق خدای از مال و از تن و از هر نعمت که دارد همی دهد، و اندر این هر یکی به صبری حاجت بود.
اما آن احوال که موافق هوا نبود سه نوع باشد: یکی آن که اختیار وی بود، چون طاعت و ترک معصیت. دوم آن که به اختیار وی نبود چون بلا و معصیت. سیم آن که اصل به اختیار وی نبود ولیکن اندر دفع و مکافات اختیار بود، چون رنجانیدن مردمان وی را.
اما آن چه به اختیار بود چون طاعت، اندر وی به صبر حاجت بود، چه بعضی از عبادات دشوار بود از کاهلی چون نماز، و بعضی از بخل چون زکوه و بعضی از هر دو چون حج. و بی صبر ممکن نبود.
و اندر هر طاعتی به صبر حاجت بود اندر اول وی و اندر میانه وی و اندر آخر وی، اما اول آن که اخلاص اندر نیت درست کند و ریا از دل دور کند و این دشوار بود و دیگر آن که اندر میانه صبر کند و شرط و آداب وی با هیچ چیز آمیخته نکند که اگر اندر نماز بود به هیچ سو ننگرد و از هیچ چیز نیندیشد. و اما پس از عبادت صبر کند از ظاهر کردن و بگفتن که چه کردم و صبر کند از عجب بدان.
و اما معصیتها شک نیست که دست بداشتن آن جز به صبر راست نیاید و هرچند که شهوت قوی تر و آن مصیبت آسانتر، صبر بر ترک آن معصیت دشوارتر. و از آن است که صبر از معصیت زبان دشوارتر است که زبان جنبانیدن آسان است و چون بسیار گفته آید عادت شود و عادت طبیعت گردد و یکی از جنود شیطان عادت است و بدین سبب زبان اندر غیبت و دروغ و ثنا بر خویشتن و قدح بر دیگران و امثال این روان بود. و اندر یک کلمه که فرا سر زبان آید و مردمان را از آن عجب خواهد آمد و بخواهند پسندید صبر از آن به رنج بسیار بود و بیشتر آن بود که خود با مخالطت ممکن نگردد و به عزلت از آن سلامت جوید.
اما نوع دوم که بی اختیار وی بود، چون رنجانیدن مردمان وی را به دست و زبان، لیکن وی را اندر مکافات اختیاری است و به صبر تمام حاجت آید تا مکافات نکند یا بر حد خویش بایستد اندر مکافات. و یکی از صحابه همی گوید: ما ایمان را ایمان نشمردیمی تا به از آن به هم صابر نبودیمی بر رنج مردمان. و برای این بود که حق تعالی فرمود رسول (ص) را که دست بدار تا تو را همی رنجانند و توکل کن «دع اداهم و توکل علی الله» و گفت، «صبر کن بر آنچه گویند و به مجاملت از ایشان ببر. «و اصبر علی ما یقولون و اهجرهم هجرا حمیلا» و گفت، «همی دانم که از سخن خصمان دلتنگ همی شوی، لیکن به تسبیح مشغول شو، «و لقد نعلم انک یضیق صدرک بما یقولون بحمد ربک».
و یک راه مالی قسمت کرد. یکی گفت، «این قسمت نه برای خدای تعالی است که بی عدل است». خبر به رسول (ص) آوردند. روی وی سرخ شد و رنجور شد. آنگاه گفت، «خدای تعالی بر برادرم موسی (ع) رحمت کناد که وی را بیش برنجانیدند و صبر کرد و خدای عزوجل همی گوید، «اگر شما را عقوبتی رسد و مکافاتی کنید هم چندان کنید و اگر صبر کنید نیکوتر»، «و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عقوبتم و لئن صبرتم لهو خیر للصابرین».
و اندر انجیل دیدم نبشته که عیسی (ع) گفت، «قومی پیش از من آمدند. گفتند دستی به دستی برید و چشم به چشم و دندان به دندان و من آن باطل نمی کنم، ولیکن وصیت می کنم شما را که شر را به شر مقابله مکنید، بلکه اگر کسی بر جانب راست زند از روی شما، جانب چپ فراپیش دارید و اگر کسی دستار شما بستاند پیراهن نیز به وی دهید و اگر کسی به ستم یک میل شما را با خویشتن ببرد، دومیل با او بشوید».
و رسول (ص) گفت، «هرکه شما را محروم کند شما وی را عطا دهید. و اگر کسی باشد با شما زشتی کند شما با وی نیکویی کنید». و این چنین صبر درجه صدیقان است.
اما نوع سوم که اول و آخر آن به اختیار تو تعلق ندارد مصیبت است، چون مرگ فرزند و هلاک شدن مال و تباه شدن اندامها چون چشم و گوش و جمله بلاهای آسمانی. هیچ صبر فاضلتر از این صبر نیست.
و ابن عباس رحمهم الله همی گوید که صبر اندر قرآن بر سه وجه است: صبر اندر طاعت سیصد درجه اندر ثواب بیفزاید و دیگر صبر از آنچه حرام است ششصد درجه است، سیم صبر بر معصیت و این سیصد درجه است. و بدان که صبر بر بلا درجه صدیقان است. و از این بود که رسول (ص) گفت اندر دعا، «بارخدایا! ما را چندان یقین ارزانی دار که مصایب بر ما آسان شود». و رسول (ص) همی گوید، «خدای تعالی گفت: هر بنده را که بلا فرستادم و صبر کرد و گله نکرد فرا خلق، اگر ببرم به رحمت خویش ببرم». و داوود (ع) گفت، «بارخدایا چیست جزای آن که در مصیبت صبر کند برای تو؟» گفت، «آن که وی را خلعت ایمان درپوشم که هرگز بازنستانم».
و گفت، «خدای تعالی همی گوید: هرکه وی را مصیبتی فرستادم اندر تن وی و یا اندر مال وی و یا اندر فرزند وی، به صبر نیکو پیش آن بازآمد، شرم دارم که با وی حساب کنم و وی را به میزان و دیوان فرستم». و رسول (ص) گفت، «انتظار فرج به صبر عبادت است». و گفت، «هرکه را مصیبتی برسد بگوید، انا لله و انا الیه راجعون اللهم اجرنی من مصیبتی و اعقبنی خیرا منها، حق تعالی این دها از وی اجابت کند». و گفت، «خدای تعالی گفت با جبرئیل دانی که جزای کسی که بینایی چشم وی بازستدم چیست؟ او را دیدار خویش کرامت کنم».
و یکی از بزرگان بر کاغذی نوشته بودی: «و اصبر لحکم ربک فانک باعیننا»، و هر رنجی که به وی رسیدی این کاغذ از جیب برآوردی و برخواندی. و زن فتح موصلی بیفتاد و ناخن وی بشکست. بخندید. گفت دردت نمی کند؟ گفت شادی ثواب مرا از درد غافل بکرد. و رسول (ص) گفت، «از بزرگ داشتن خدای تعالی یک آن است که اندر بیماری گله نکنی و مصیبت پنهان داری».
و یکی همی گوید سالم بوخدیفه را دیدم جراحت رسیده اندر مصاف و افتاده. گفتم، «آب خواهی؟» گفت، «پای من گیر و به دشمن نزدیکتر کش و آب اندر سبو کن که روزه دارم اگر به شب رسم بخورم». و بدان که چون بگرید یا به دل اندوهگین شود فضیلت صبر فوت نشود، بلکه بدان فوت شود که بانگ کند و جامه بدرد و شکایت کند که رسول (ص) بگریست چون فرزند وی ابراهیم فرمان یافت. گفتند، «نه از این نهی کردی؟» گفت، «نه، که این رحمت است و خدای بر آن کس که رحیم بود رحمت کند».
و گفته اند که صبر جمیل آن بود که صاحب مصیبت را از دیگران بازنشناسند، پس جامه دریدن و بر روی زدن و بانگ کردن حرام است، بلکه احوال بگردیدن و ازار به سر فرو گرفتن و دستار کمتر کردن نشاید، بلکه باید که بداند که بنده ای بیافرید بی تو و باز ببرد بی تو، چنان که رمیضا ام سلیم زن ابو طلحه گفت، «شوهر من از خانه غایب بود و پسری از من فرمان یافت، جامه بر وی پوشیدم. چون باز آمد گفت بیمار چگونه است؟ گفتم هیچ شب بهتر از امشب نبوده است. پس طعام بیاوردم و سیر بخورد. و خویشتن بیاراستم بهتر از آن که هر شبی تا حاجت خویش از من بگرفت. پس گفتم چیزی عاریت به فلان همسایه دادم چون بازخواستم بسیار فریاد بکرد. گفت این عجب است. سخت ابله مردمانند؟ پس گفتم: آن پسرک تو هدیه خدای تعالی بود و به نزدیک ما عاریت بود، اکنون خدای تعالی بازخواست و ببرد. گفت، «انا لله و انا الیه راجعون». و بامداد با رسول (ص) این حکایت بکرد که دوش چه رفت. گفت شب دوشین بر شما مبارک بود که بزرگ شبی بوده است. آنگاه رسول (ص) گفت اندر بهشت شدم رمیضا زن ابوطلحه دیدم.
پس از این جمله بدانستی که بنده در هیچ حال از صبر بی نیاز نیست، بلکه اگر از همه شهوات خلاص یابد و عزلت گیرد، اندر عزلت صدهزار وسوسه و اندیشه مختلف از اندرون سینه وی سر بر کند که آن وی رااز ذکر حق تعالی مشغول کند و آن اندیشه اگر چه اندر مباحات بود، چون وقت ضایع کرد و عمر که سرمایه وی است به زیان آورد خسرانی تمام حاصل شد و تدبیر آن است که خویشتن را به اوراد همی دارد و اگر اندر نماز چنان باشد، باید که جهد کند و نرهد، الا به کاری که دل وی قرار گیرد.
و اندر خبر است که حق تعالی جوان فارغ را دشمن دارد، از این سبب گفت هر جوانی که فارغ بنشیند فارغ نبود از وسوسه شیطان و شیطان قرین وی بود و دل وی آشیانه وسواس بود، جز به ذکر حق تعالی آن را دفع نتوان کردن، باید که به پیشه ای مشغول شود یا به خدمتی یا به کاری که وی را فرو گیرد و نشاید چنین کس را به خلوت نشستن، بلکه هرکه از کار دل عاجز بود، باید که تن را مشغول می دارد.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة العشرون - فی السکباج
حکایت کرد مرا دوستی که در گفتار امین بود و در اسرار ضمین، پیشرو ارباب وفا بود و سر دفتر اصحاب صفا، که: وقتی از اوقات که کسوت صبی برطی خویش بود و شیطان شباب در غی خویش، حله کودکی از نقش خلاعت طراز داشت و غصن جوانی از نسیم امانی اهتزازی، عمر را نضرتی و طراوتی بود و عیش را خضرتی و حلاوتی، درهر صباحی صبوحی و در هر رواحی فتوحی.
آندم که چرخ را سوی من دسترس نبود
چشم بد سپهر حرون در سپس نبود
و اندر طواف بیهده در کوی کودکی
خوف اذای شحنه و بیم عسس نبود
وقتی که می چکید زلب شیر کودکی
وزدست شیب در قدح عمر خس نبود
زمان فی اسرته ضیاء
و عیش فی بدایته سرور
فصبح العیش زانته الدراری
ولیل العمر حلته البدور
من در غلوای این غرور و در خیلای این سرور با زمره ای از ظریفان و فرقه ای از حریفان چون باد از صف بصف و چون باده از کف بکف میگشتیم و بساط را بقدم انبساط مینوشتیم.
با دوستان در بوستان از سر طیشی عیشی می کردیم، هر روز مضیفی تازه روی میدیدم و هر شب حریفی خوشخوی میگزیدم.
از غره غرای صباح تاطره مطرای رواح و از حد ذنابه روز پر نور تا حد ذوابه شب دیجور، گاه مشغول ملاهی و گاه مرتکب مناهی بودمی.
گه بر بساط عشرت دامن کشیدمی
گاهی ز دست خوبان باده چشیدمی
از آب جز نشان پیاله نجستمی
در خواب جز خیال چمانه ندیدمی
تا روزی یکی از جماهیر دهر و مشاهیر شهر که فتوت نامی داشت و در مروت کامی، خواست که اخوان صفا را بر گوشه وفا جمع کند و ابکار افکار هر یک را بازجوید و بخور و بخار هر یک را ببوید و کنه حال هر یک بداند و درج هنر هر یک بخواند.
با آن قوم هم کاسه و کأس گردد و با آن طایفه هم الفاظ و انفاس شود، یکی از آن طایفه که آشنائی داشت و بامر و نهی فرمانفروائی، میقاتی مرقوم و میعادی معلوم بنهاد.
از شبها شب یلدا معین بود و از خوردنیها خورش سکبا مبین، بر سکبای مزعفر معطر قرار دادند و لوزینه مدهن مکفن اختیار کردند.
چون اصحاب آن اشارت این بشارت بدیدند و این عبارت بشنیدند، آهار معده باحتماء یکهفته پیراستند و احراز این فائده را بیاراستند و حضور این مائده را بپای خاستند، صوفی وار لبیک اجابت را جملگی لب و دندان شدند و خوارزمی وار لقمه دعوت را همگی معده و دهان گشتند.
شعر:
جویان روم بسوی تو ای همچو ماه و خور
چون اوقات محسوب باجل مضروب رسید و ایام معدود بشب موعود کشید که آن اصناف اضیاف و کرام اشراف من الفلق الی الغسق بریک صفت و نسق بر زوایه مضیف رفتند، بامعده های مدبوغ واناهای مفروغ.
ریاضت مجاعت کشیده ورنج احتمای پنجر وزه دیده، هر یک چون نعامه آتش خوار گشته و چون همای استخوان خای شده.
هر یک جویان بطبع پاک و دلخوش
مانند نعامه لقمه های آتش
پیش از طلب آن غنیمت و اتفاق این عزیمت پیری ادیب غریب باما همراز بود و در مباحثه و منافثه هم آواز خواستیم تا از فائده آن مائده محروم نماند و بی ما آن شب مغموم و مهموم نگردد، صورت آن اجتماع از وی ننهفتیم و قصه آن لوت و سماع با وی بگفتیم.
پیر را در مسند استماع بنشاندیم و نص لود عیت الی کراع لاجبته بر وی خواندیم، پیر بزبانی قاطع و بیانی ساطع گفت:
ایها السادة مالی به عهد و لا عادة اسباب لذاتتان مهیا باد و کئوس را حاتتان مهنا، که تنزل بطریق تطفل عادت کریمان نیست و استجلاب فوائد باجتماع موائد جز سیرت لئیمان نه، الکریم یستضی ء بزیته و یلتقط کسرة بیته شعر:
و ان الحر لو آذاه جوع
صبور فی تلهبه قنوع
در کأس تو یک جرعه اگر هست بکش
وزکاسه و کاس دیگران دست بکش
از جگر خود کباب کردن بهتر که از کأس مردمان شراب خوردن، در این قالب مجوف چه خمر و چه جمر و درین تن مغلف چه خار و چه تمر، نه هر که نان دهد حاتم طی است و نه هر که خوان نهد صاحب ری، بسعادت بروید که من سر تطفل و دل تسفل ندارم.
فالحر یشرب من جفنیه فی الظماء
و ربما یرتضی العطشان بالحماء
گفتم الله الله درین ضیافت فرع مائیم واصل تو درین هیجاء نیام مائیم و نصل تو، پر خار باد بساطی که بی تو سپریم و بدگوار باد طعامی که بی تو خوریم.
پیر گفت آنچه من می گویم تعلم ارباب حقیقت است و آنچه شما می جوئید تحکم اصحاب طریقت، چون سخن از روی تحکم رود نه از روی تعلم شما را بر جان من فرمان بود ومرا جان در میان.
بدانید که شریعت ضیافت بکرم طبیعت اضافت دارد و این سنتی است مسلوک میان رعایا و ملوک، و کان رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم یجیب دعوة المملوک.
ان راق خلکم او رق خمرکم
سیان خلکم عندی و خمرکم
قولو مقالا صریح ما بدا لکم
فالحکم حکمکم و الأمر امرکم
چون بر آن مائده موعود کالحلق المسرود بنشستیم و عقدهای احترام از گردن احتشام با نبساط و ابتسام بگسستیم، قوبت آنکه آفتاب منور از چرخ مدور از گریبان مشرق بدامن مغرب رسید و کحال شب سرمه ظلام در چشم روز کشید و مشک تاتار در عذار نهار دمید، حالت روز متغیر گشت و ردای صبح متقیر.
بگرفت از برای دل کینه توز را
زنگی شب ولایت رومی روز را
بنشاند آب تیره ز سیل شب سیاه
از آفتاب تابش و گرمی و سوز را
مضیف ظریف با جبه لطیف و دستار نظیف بیامد و گستردنی بگسترد و خوردنی بیاورد، خوانی بنهاد از روی عروسان آراسته نر و از زلف شاهدان پیراسته تر.
چون درج ارتنگ مزین بهزاز رنگ، بهر ظرفی ابائی و بهر گوشه ای انائی ابا از اناء لطیفتر و ظرف از مظروف ظریفتر، حیوان بری و بحری را شامل و شایع و الوان عتیق و طری را حامل وجامع، ثور با حمل دریک برج انباز گشته و سمک باطیر دریکدرج همراز.
اندر اطراف صحن اوپیدا
گور بیدا و ماهی دریا
یار و انباز کبک با تیهو
جفت و همراز بره با حلوا
در هر نوع حضرتی طرواتی و در هر لقمه لذتی و حلاوتی، هالات کاسات سکبا چون بدر درصدر جای گرفته و چشمه خورشید از صفای آن تیره شده و دیده در آن سکباج خیره گشته.
یلوح فی هالة الاناء
تلألؤ الشمس بالضیاء
کانها انار فی التجلی
کانها الماء فی الصفاء
سرکه او چون روی بخیلان و زعفران او چون رنگ علیلان، چون چهره عاشقان مخلل و چون لب معشوق معسل بمغز بادام ملوز و بشکر عسکری مطرز و بزعفران مطیب مزعفر.
برنگ چهره بیمار یک اندر وی
دوای دلشدگی و شفای بیماری
بوقت طبخ در او کرده است خوانسالار
زرنگ و بوی بسی زرگری و عطاری
و سکباجه تشفی السقام بطعمها
علی آنهاجائت بلون سقم
اذا زاره ایدی الرجال ترجفت
کایدی ثبار فی طلام نعیم
چون پیر را چشم بر انای سکبا افتاد لرزه بر اعضاء و اجزاء افتاد، حالی از جمع دستوری خواست و چون شمع بر پای خاست، چون باد رفتن را رای کرد و پای افزار درپای.
جماعت متحیر آنحال شدند و با یکدیگر در قیل و قال افتداند، بعضی بزبان ملامت کردند و برخی تدبیر غرامت، پیر بر فراز اصرار کرد و خود را بی ثبات و قرار، ملامت و غرامت بر سکون و اقامت اختیار کرد و بزبان فصیح این ابیات ملیح میگفت:
اودعکم الی یوم القیامة
بسحب العین هاطلة الغمامة
لقد اکرمتم ضیفا کریما
ولکن فی الحقیقة لاکرامة
و انی قد فررت و کم فرار
اذا فکرت احسن من اقامة
پس هر یکی از یاران و همکاران زبان بتلطف بیاراستند و موجب این تفریق از وی باخواستند، آن مجادله بتطویل رسید و آن مکالمه بتثقیل کشید.
پیر گفت ماشاء الله کان فان له شأنا، این در ناسفته نیکوتر است و این سخن ناگفته بهتر، پس اگر از اظهار این خبیه و اجهار این خفیه چاره نیست و این الحاح و اقتراح را کناره نه
بهمه حال امشب تنعم فرو باید گذاشت و این مائده از پیش برباید داشت که شرط میان من و این معطوم بعدالمشرقین است و جمع میان من و این معلوم کالجمع بین الاختین
این انعام در حق من موجب تکفیر است و این اطعام نزد من علت تعزیر، من از آن قوم نیستم که بطمع دانه در دام آویزم و از ملامت عاجل و غرامت آجل نپرهیزم، فرب نظرة دونها أسلات و رب اکلة تمنع اکلات.
مخور از روی شهوت و دونی
از پی آز و حرص افزونی
لقمه نان بود که دارد باز
از بسی لقمه های صابونی
حاصل الحال بعد طول المقال آن بود که بر گرسنگی سه روزه صبر کردیم و قطع را بر طبع آن فایده و رفع آن مائده جبر، تخم صابری در سینه بکاشتیم و خوان و سفره از پیش برداشتیم، او میرفت و دلهای غمناک و دیده های نمناک همگنان در فتراک او
جان رأی شتاب کرد چون او بشتافت
دل بر اثرش برفت چون روی بتافت
پس روی بوی کردند که ایها الشیخ نغصت حیاتنا فعوضنا عما فاتنا پیر گفت ای رفقه احرار و ای زمره اخیار قصه ای که مراست باسکبا، در ده شب یلدا گفته نشود.
ففی سمری مد کهجرک مفرط
و فی قصتی طول کصدغک فاحش
بدانید ای اخوان صفا و اعوان وفا، که من وقتی در اقبال شباب، در اثنای اغتراب بنیشابور رسیدم و آن خطه آراسته، پر خواسته دیدم.
گفتم در میادین چندین نمایش و آرایش روزی چند آسایش توان کرد، چنانکه غربا در شارع اعظم بنشینند، تا نیک و بد احوال عالم بینند.
بر دکان بزازی بنشستم و بصاحب دکان دوستی بپیوستم، هر روز از وقت تنفس صباح تا گاه تغلس رواح برطرف آن دکان بودمی وسخن اجناس مردمان شنودمی و بحکم آن مواظبت و موافقت با خداوند دکان روشنائی ظاهر شد.
چون موافقت صحبت دوستی استحکام پذیرفت و ماده مودت قوت تمام گرفت، خبایای سرایر در میان نهادیم و خفایای ضمایر بر طبق عیان بگشادیم.
روزی خواجه بزاز از روی اکرام و اعزاز با هزار ناز و اهتزاز روی بمن کرد، که من در شمایل تو مخایل فضایل می بینم، چه باشد اگر نانی بر خوان ما بشکنی و انگشت بر نمکدان ما زنی که رسم ضیافت، قدیم است و حق ممالحت عظیم، و از آن است که: قسم آزادگان و عهد حلال زادگان است.
چون آفتاب و ماه قدم بر فلک زنیم
گر با خیال وصل تو نان بر نمک زنیم
ما را چو میزبانی وصل تو شد یقین
حاشا که بعد از این نفس از کوی شک زنیم
آندم مبادمان که با شراک و اشتراک
دست اندر آستین غم مشترک زنیم
ای داده وعده های کما بیش صبر کن
تا نقد عشوه های ترا بر محک زنیم
گفتم ترا بدین احتجاج احتیاج نیست و درین باب الحال و لجاج نه، که این رسمی است محبوب و مقصدی است مرغوب و سنتی است مندوب، بالعین و الفراق کالریح و البرق بشتابم و فواید آن مواعد دریابم.
پس شبی از شبها که ادهم شب بسوار مخلخل بود و چشم ایام بظلام مکحل، فلک ردای نیلی داشت و هوا طیلسان پیلی.
خواجه میزبان آشنا وار بدر آشیانه آمد و سائل وار بدرخانه، گفت امشب حجره ما بباید آراست و این رنج از طبع من بباید کاست.
گفتم مرحبا بالمضیف الکریم فی الیل البهیم چون رغبت مضیف نگاه کردم زود روی براه آوردم، او در هر نفسی تلطفی مینمود و تکلفی میافزود، تا پاره ای از آن راه بریده شد و طرفی از این سخن شنیده آمد.
پس روی بمن کرد و گفت بدانکه از این محلت تا محلت من هزار و اند گام است و در میان صد کوی با نام، آب آن محلت خوشگوارتر است و هوای آن سازگاتر و این محلت سخت مذموم است و بر غر بامیشوم آب بدی دارد و هوای ردی عفونت بر این تربت غالب است و مساکن اهل مثالب مدابیر و مفالیس و اهل حیل و تلبیس اینجا باشند و تابوت و جنازه ودار و عکازه اینجا تراشند
مخصوص است بمجمع راندگان و طایفه برجاماندگان، و محلت ما محلت میاسیر و مساکن مشاهیر است، با خود گفتم خه خه و علیک عین الله.
نخستین قدح درد آمد و اول تشریف برد، هر سخن که بر این منوال بود نه در خور وقت و لایق حال بود، پس بر نزغاب شیطانی وعثرات نفسانی حمل کردم و این بساط بنوشتم و لاحول گفتم و بازگشتم.
پس گفت ای جوان غریب بدانکه شب بیگاه است و تا خانه ما میلی راه، کدبانوی خانه حجره میآراید و آمدن ما را میپاید.
گفته اند که غریب کر و کور است و مفلس با شر و شور تو چه دانی که آن مستوره از کدام عشیره است و قبیله و چگونه لطیفه است و جمیله، ما را با او از چه روی پیوند است و دوستی او مرا تا چند است؟
از مادر شایسته بر فرزند بایسته مشفقتر است و از گنده پیر زال بر شوی جوان باجمال عاشق تر، امروز از مبادی صباح تا تمادی رواح در ترتیب کار و ترکیب جشن نوبهار تو بوده است
یکپای در مطبخ و یکپای در مسلخ، یکدست در تنور و یکدست در خنور دود سیاه بر عارض چون ماهش نشسته و پشت دست بلورش از آسیب دیگ چون شکم سمور گشته.
تابان زمیان دود چون ماه زمیغ
دانی که بود حور بدینکار دریغ
باش تا هم اکنون بینی و بدانی که اثر بیش از خبر است و عیان بیش از بیان، با خود گفتم وصف زن از برزن درگذشت، انشاء الله که این مفاکهه آخر سیر باشد و حکایت ثالث بخیر.
پس گفت که راست گفته اند غریب دوست نشود و همرنگ و پوست نگردد، آخر نپرسی که از این اصل، فصل چنداست و از این زرع فرع چند.
اکنون ناخواسته بنمایم و این راز نیز بگشایم، بدانکه مرا از وی پسریست و دختری، یکی ماه و یکی آفتاب، یکی شمع و دیگری شهاب، دختر گوئی مادرستی در ملاحت و پسر گوئی پدرستی در فصاحت، این نشان آزادگی و حلال زادگی است و دلیل طراوت حسب است و طهارت نسب و بدین بتوان دانست که مادرش بجوانی بیباک نبوده است و مجاری رحم آن از آب شوم جز پاک نبوده.
گفتم آنکه ترا باید بدیگری نگراید و این در که بتو بندد بدیگری نگشاید، بدین ترتیبات احتیاجی و بدین ترکیبات رواجی نه، الحرة درة یتیمة در یتیم سفتن کار هر خس نبود و خفتن با حره کریمه اندازه هر کس نه.
و الشبل ان اضحی و بات و ضیعا
لا یرتضی العجل السفیط ضجیعا
گفت بارک الله فیک و نثر الدر من فیک، این در نیکو سفتی و این سخن نیکو گفتی، یاددار تا امشب جماعت خانه بازگوئی و مشبع و دراز گوئی.
آخر در این گفتن و شنیدن نزدیک نماز خفتن با آن گفتگوی بسر کوی آمدیم، گفت بشارت ترا که بمقصد اصل رسیدیم و موقف وصل دیدیم، دل خوش دار که تا سرای ما بسی نیست و در راه خوف کسی نه، که این محله هم کیشان منند و بیشتر خویشان من.
فقدر المرء یظهر بالاقارب
فلا تقل الاقارب کالعقارب
اذاما المرء ساعده بنوه
فقد نال المطالب و المآرب
پس رسیدیم بکوچه ای باریک و دهلیزی تنگ و تاریک گفت قف مکانک و خذ عنانک بشرفات جنات رسیدی در نگر و بعرصات عرفان آمدی مگذر.
از بعد ساعتی با چراغی نیم مرده بیرون آمد و آواز داد که درآی و مپای که رنجها بسر آمد و گنجها بدر، چون هر دو از شارع قدیم بحریم آمدیم، مرا در گوشه ای بنهاد و در بیغوله ای بنشاند و خود با عروس ببازی و با کودکان بطنازی مشغول شد.
چون زمانی ببود و ساعتی بیاسود بیامد و گفت بدان و آگاه باش و غربا را چون من پشت و پناه، که این سرای من که می بینی و در وی بی خوف و رنج می نشینی در عهد قدیم زندانی عظیم بوده است.
خونیان را درین حجره نشاندندی و سرهای مردمان بدین خاک فشاندندی، هنوز در زیر این خاک هزار سر بی باک و شخص ناپاکست و من این را بلطائف الحیل و دقایق العمل بدست آورده ام و چون صیادان بحبایل شست، ورثه صاحب دار را بر سر دار برده ام و بسی غمز و سعایت بکار.
با هزار رنگ و نیرنگ این خانه را بچنگ آورده ام و هنوز یکی از آنها که خصم این خانه است طریح این ویرانه است واین بدان می گویم که تا نصیحت بپذیری و پندگیری و بدانی که کسب مال بی غصب و وبال نتوان کرد و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد.
بعد از آنکه بدین وجه بدست آوردم، جمله را پست کردم و دیگر باره هست، امانات فقراء و ودایع ضعفاء بر این در و دکان و صحن و ایوان بکار برده ام و بر این یک رواق که برسم عراق کرده ام سیم پنجاه مسلمان انفاق کرده ام، غرباء برخ این چه شناسند و ادباء نرخ این چه دانند؟
کار کرد این در و دیوار روزنامه ایست و پرداخت این رنگ و نگار دفتر و خامه ای، امشب خط خط بر تو بر خوانم و حرف حرف بر تو رانم تا چون درج خرج من بخوانی قدر و ارج من بدانی، باش تا ساعتی بچریم وسکبای موعود بخوریم.
پس روی بکار بردیم و دست بشمار آوردیم، آنگاه این سخن بنهاد و بخاست و طشت و آبجامه بخواست و گفت: ایها الشیخ الطشت و الغسول یقوم بهاسنة الرسول پس گفت بدانکه این طشت را در بازار دمشق بهزار عشق خریده ام و این آبدستان را بهزار دستان بدست آورده ام و این دستار که پرستار در گردن دارد در طرایف فروشان طبرستان بخریده ام و از میان هزار بگزیده ام و مرا در غلوای آنوحشت و اثنای آن دهشت کار بجان آمده بود و کارد باستخوان رسیده.
دل جفت تاب گشته و تن را تب آمد
دم در دهان رسیده و جان تالب آمده
چون تنور سینه بدین آتش بتفت و میزبان از پی ترتیب خوان برفت گفتم: لیل الطالب صبح ساطع و فرصة الغالب سیف قاطع لا غروا انی اکون من المسلمین و افرار عن هذا المقام من سنن المرسلین هنوز وصف قدر وخنور و دیگ و تنور مانده است و مجمل و مفصل آن ناخوانده.
هنوز شراب این بدست ساقی است و وصف دیگران باقی، هیزم که سوخته است و آتش که افروخته، طبخ سکبا از که آموخته است و حوائج کدام بقال فروخته
سرکه از کدام انگور است و عسل از کدام زنبور، اصل نان از کدام گندم است واز خمیر چندم، آب آن از کدام سبو است و اصلش از کدام حوض و جوی، ثمر از کدام شجر است و کاسه از کدام حجر، خراط خوانش که بوده است و خیاط، سفره اش چگونه دوخته.
گر کاربدین تفصیل کشد این تلخی بجان شیرین رسد، فنعوذبالله من لئیم شبع و من دنی زمع با خود گفتم که از این قضای مبرم جز گریز روی نیست و ازین بلای محکم جز پرهیز بوی نه.
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم و تن بقضا و قدر دادم و راه راست بر گرفتم و بتک میرفتم واین بیت می گفتم:
و لما نجوت من هذالحبل المسد فررت فرارا من الاسد
و قلت للقلب تسل و استرح
فمن نجا برأسه فقد ربح
میزبان چون حس صریر دربیافت فرزین وار بر اثر من بشتافت، من چون صید دام گسسته و مرغ از قفس جسته همه همت دویدن وهمه نهمت پریدن مصروف داشتم چون میزبان بسیار گوی بتک و پوی مرا درنیافت عنان طلب برتافت ومن بادوار بساط زمین می رفتم و با خود این بیت میگفتم:
آن به که ز من فارغ و آزاد شوی
زیرا که مرا نیابی ار باد شوی
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم و در آن مضایق راه ندانستم، چون اشتر عشواء قدم در خروجو می نهادم و چون مست شیدا در شب یلدا بر در و دیوار می افتادم
تا آن ضلالت بدان کشید وآن جهالت بدان انجامید که فوجی از عسس بر در حرس از پیش و پس بمن رسیدند و بزخم چوبم بازگردانیدند وچون اسیرم عریان، سروپا برهنه، در زندان شحنه کردند و با زندانبان همسامان نمودند و بدست جلادم سپردند.
تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم و هیچ دوست از حال من آگاه نبود و کسی را بسوی من راه نه، تا روزی از بهر دفع بینوائی باسم گدایی مرا بدر زندان آوردندو بگریه و دریوزه بر پای کردند.
کنده بر پای خرقه در بر وکلاه ژنده ای در سر نمد بر پشت وکاسه در مشت، بر شارع اعظم ایستادم و کاسه دریوزه بر دست نهادم، اتفاق را همشهرئی بمن رسید و تیز در من نگرید.
چون نظر دوم بینداخت مرا بشناخت و بچشم عبرت در من نگریست و بر احوال و اهوال من بگریست، پنداشت که شوری یا فسادی انگیخته ام ویا خونی بناحق ریخته ام.
چون صورت حال بشنید معلوم کرد که آن ذلت چندان تبعه و ذخیره ندارد و آن جنایت اثم کبیره نه، برفت و خبر بدیگر یاران برد و قدم نزد بواب و احتساب بیفشرد تا غربای شهر برآشفتند و این سخن با والی گفتند ومثالی از امیر عسس بوکیل حرس آوردند مرا بعد از دو ماه از زندان بیرون کردند.
چون از آن سختی رهایش یافتم واز آن رج و بدبختی بآسایش رسیدم، از مسجد آدینه آغاز کردم وشکرانه آن خلاص باخلاص نماز دوگانه بگزاردم، عهدی مؤکد و نذری مؤبد کردم که هرگز با اناء و ابای سکبادر هیچ خانه ننشینم و در هوشیاری و مستی روی هیچ میزبان بازاری نبینم.
ای اصحاب و احباب قصه من با سکبا مختصر وابتر یکی از هزار و اندکی از بسیار است و این عهد و نذر از اسلام و دین، بعد از این فرمان فرمان شما است وسر و جان در پیش پیمان شما.
بر هر دل از این حال بسی رنج و درد رسید و هر یک بر این غم بسیار دم سرد کشید، گفتند ای کیمیای رنجوری بدین عربده معذوری وبدین اضطرار مشکوری، هر یک نذر کردیم و سگوند خوردیم که از آن ابا نخوریم و در آن اناء ننگریم.
بی سکبا آن شب بسر بردیم و آن شام بسحر آوردیم، گفتیم نبذل فیک جهد نا و لا ننقض فیک عهدنا، بلطایف قطایف و به ماجونی صابونی پناه جستیم و دست از ابای سکبای ناخورده شستیم، دل بر آن پیمان نهادیم و کاسه سکبا بدربان دادیم.
آن شب تا روز این حدیث در پیش افکنده بودیم و چون شمع گاه در گریه وگاه در خنده بودیم، چون عذار رومی روز بدرخشید و قدم زنگی شب بلخشید، پیر با صبح نخستین هم عنان شد و چون شب گذشته از دیده ها پنهان.
از بعد از آن ندانم چرخش کجا کشید؟
با واقعات حادثه کارش کجا رسید؟
در گفتگوی نفس و طبیعت کجافتاد؟
در جستجوی نقش بدآمد کجا دوید؟