عبارات مورد جستجو در ۱۱۷۸ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۴۲ - رجوع به تتمه حکایت بشر حافی
چون قبولش کرد آن سلطان راد
افسر فقرش به تارک برنهاد
پا برهنه چون برآمد از سرای
با قدمها گفت کی فرخنده پای
موزه و نعلینت از این پس حرام
بعد از این بردار بی نعلین گام
پا برهنه راه پیمودی همی
زیر پا بس خارو گل بودی همی
پا برهنه هر طرف می تاختی
سر ز پا و پا ز سر نشناختی
باده ای از جام وحدت نوش کرد
هم سرو هم پای خود فرموش کرد
می فروشش باده ای در جام کرد
تا ابد بدرود ننگ و نام کرد
پیر محفل ساغری دادش بدست
خاطرش آورد از عهد الست
برسرش شوری از آن ساغر فتاد
موزه و افسر همه رفتش ز یاد
این زمین گفتی بساط پادشاست
جز برهنه پا در آن رفتن خطاست
دیدگان شاه را آگاه دید
جمله عالم را بساط شاه دید
بی ادب کی پا گذارد بر زمین
بلکه ساید بر زمین هردم جبین
دیده ی حس چونکه باشد کور و مور
غیب داند آنچه باشد در حضور
چون ندارد از حضور کس خبر
کورکورانه رود در رهگذر
نی ادب نی شرم از شاه و گدا
زین سبب باشند کوران بی حیا
خاصه گر با کوریش باشد کری
باشد از شرم و ادب یکسر بری
لیک معذور آمد او نزد خرد
مرد دانا زان بجوید نیک و بد
عقل را از او ادب نبود طلب
نیست مجرم اندر آن ترک ادب
زین سبب فرمود فخر کاینات
طاعت ابرار باشد سیئات
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۷ - بلندی رفتن نمرود به تماشای سوختن حضرت خلیل ع
بر لب جویی نشسته با نشاط
پهن کرده سبزه از هر سو بساط
روز دیگر گفت نمرود پلید
پور آذرخوش جزای خویش دید
هرکه از فرمان من پیچد سر
آتشش سوزد سرودست و کمر
هرکه نافرمانی ما می کند
آتشش سودای یکجا می کند
آب و آتش جمله در فرمان ماست
هرچه هست امروز در سلطان ماست
هر که از سلطان ما سرمی کشد
سر به زیر تیغ و خنجر می کشد
می روم امروز در کوه بلند
تا ببینم حال آن مرد نژند
این بساط من بر آن بالا برید
جمله اسباب طرب گرد آورید
گرد آیید ای پرستاران همه
دیده بگشایید ای یاران همه
تا ببینید این عدوی جانفشان
گشته خاکستر در آن آتش وشان
تا نمایندم همه تحسین و زه
آفرین گوییدم از کهتان و مه
جمله گوییدم مریزاد دست تو
ای خدایی آماده پابست تو
این بگفتند و سوی که برشدند
دیده افکن جانب اخگر شدند
گلشنی دیدند افزون از بیان
گلستان در گلستان در گلستان
اندر آن گلشن خلیل تاجدار
بر لب جویی نشسته شاهوار
بر سریری او نشسته شاه وش
نوجوانی پیش او زیبا و کش
ماند نمرود و سپاهش در شگفت
در جب انگشت بر دندان گرفت
پس به ابراهیم گفت آن بیحیا
راست گویم بس بزرگستت خدا
خواهم او را من ز خود شادان کنم
گاوها از بهر او قربان کنم
پس بکشت و کرد بهر حق نثار
او زگاودان ده هزار و هشت هزار
نیک ژاژ و کفر خود را کم نکرد
دیو نفس از ملک جانش رم نکرد
گاوها بسیار کشت اما چه سود
گاو نفسش فربه و چالاک بود
گاو نفسش در علفزار هوا
در چراگر ناروا وگر روا
گاو نفست گر در اصطبل هواست
گاو قربان کردنت لوچ و هباست
گر تو کاری می کنی ای مرد هش
گاو را بگذار و نفس خود بکش
گاو کشتن کار قصابان بود
نفس کشتن همت سلمان بود
مطلب از قربانی آمد ای پسر
قطع دل از عیش اسب و گاو و خر
از دو گاو و میش کشتن کی شود
منقطع از جانت ای حبل مسد
لیک کشتی چون تو گاو نفس خویش
کشته باشی هرچه اسب و گاو و میس
رو بکش این نفس کافر کیش را
ساز فارغ دیگران و خویش را
نی چو آن نمرود نادان کو همی
خویش پروردی و کشتی عالمی
طاعت نادان همه زحمت بود
طاعت دانائیم رحمت بود
طاعت عامه همه ای بوالحسن
زحمت جسم است و تحمیل بدن
گر نمازی می کند باشد همین
کو کند کون بر هوا سر بر زمین
روزه اش باشد نخوردن آب و نان
یا دو صد منت نهادن بهر آن
گر فقیری را لب نانی دهد
گوییا صد مرده را جانی دهد
گر بسازد مسجدی یا قنطره
می کند هنگامه را در هر کره
هین منم آن کس که مسجد ساختم
پل بر آن رود بزرگ انداختم
هر کجا بیند دو کس در داستان
نقل مسجد یا پل آرد در میان
مایه عمر گرامی را تمام
می کند در این صلوة و آن صیام
مایه چون آید به دستت بی وقوف
این تجارت باشدش ای اوف اوف
راست ماند این عبادتها همی
با تجارات جوان دیلمی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۰۲ - رجوع به حکایت ابراهیم خلیل و اسماعیل ع
تا عیان گردد سر پنهان تو
پرتو اندازد به عالم جان تو
یا شود آن مغز خوش پیدا ز پوست
تا شناسد خلق بیگانه ز دوست
تا شناسد هریکی ذات از عرض
فربهی را واشناسد از مرض
خود همی دانست آن سلطان غیب
پاکی آن پاکزاد از شک و ریب
پاک می دانستش از هر غل و غش
صاف می دانستش و زیبا و خوش
غیر مهرش را به جانش راه نیست
ره کلف را در رخ این ماه نیست
آن یکی ماه است و ماه بی کلف
آن بود خورشید در برج شرف
آن یکی دریا بی پهناستی
قطره هایش لؤلؤ لالاستی
هفت دریا پیش آن دریا نمی
روح قدسی در لباس آدمی
بود خورشیدی ولیکن از غمام
بود شمشیری ولیکن در نیام
خواست تا بر عالمی پیدا شود
نور او بر عالمی رخشا شود
دوستان را دوستی آرد به یاد
زامتحان بر وی دری از تو گشاد
کرده بودش امتحانها پیش ازین
خواست لیکن ابتلایی بس متین
نور او در کوره های تابناک
رفته و بیرون شده زیبا و پاک
نقش او را اندر آتش برده بود
صافش از آتش برون آورده بود
باز او را امتحان تازه خواست
در جهان او را بلند آوازه خواست
زر او را برد در آتش نخست
چونکه از آتش برون آمد درست
برد او را زیر دستان بلا
سکه دولت بر او زد برملا
سکه زد او را به نام خویشتن
کرد سرشارش ز جام خویشتن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
مقام اول -
بدان که عدالت، افضل فضایل و اشرف کمالات است، زیرا که دانستی که آن مستلزم جمیع صفات کمالیه است، بلکه عین آنهاست همچنان که جور که ضد آن است، مستلزم جمیع رذایل، بلکه خود آنهاست و چگونه چنین نباشد، و حال آنکه شناختی که عدالت ملکه ای است حاصل در نفس انسان که به سبب آن قادر می شود بر تعدیل جمیع صفات و افعال، و نگاهداشتن در وسط، و رفع مخالفت و نزاع فیما بین قوای مخالفه انسانیه، به نحوی که اتحاد و مناسبت و یگانگی و الفت میان همه حاصل شود .
پس، جمیع اخلاق فاضله و صفات کامله، مترتب بر عدالت می شوند و به این سبب، افلاطون الهی گفته است که چون از برای انسان صفت عدالت حاصل شد، روشن و نورانی می شود، به واسطه آن جمیع اجزای نفس او، و هر جزوی از دیگری کسب ضیاء و تلالو می کند، و دیده های نفس گشوده می شود، و متوجه می شود به جای آوردن آن از او خواسته اند بر نحو افضل، پس سزاوار بساط قرب مبدأ کل جل شأنه می شود، و غایت تقرب در نزد «ملک المکوک» از برای او حاصل می شود.
و از خواص صفت عدالت و فضیلت آن، آن است که شأن او الفت میان امور متباینه و تسویه فیما بین اشیاء متخالفه است، غبار انزاع و جدال را می نشاند، و گرد بیگانگی و مخالفت را از چهره کارفرمایان مملکت نفس می افشاند، و برمی گرداند همه چیزها را از طرف افراط و تفریط به حد وسط، که امری است واحد، و در آن تعدی نیست، به خلاف اطراف که امور متخالفه متکاثره هستند، بلکه از کثرت به حدی هستند که نهایت از برای آنها نیست، و شکی نیست که وحدت، اشرف از کثرت، و هر چه به آن نزدیکتر، افضل و اکمل، و از حوادث و آفات و بطلان و فساد دورتر است، و آنچه مشاهده می شود از تأثیر اشعار موزونه، و نغمه های متناسبه به جهت تناسبی است که میان اجزای آنها واقع، و نوع اتحادی که فیما بین آنها حاصل است، و جذب قلوبی که در صور جمیله و وجوه حسنه است، به جهت تناسب اعضا و تلایم اجزای آنهاست
پس اشرف موجودات واحد حقیقی است که دامن جلالش از گرد کثرت منزه، و ساحت کبریائیش از غبار ترکیب مقدس است، افاضه نور وحدت بر هر موجودی به قدر قابلیتش را ادا نموده، همچنان که پرتو وجود هر صاحب وجودی از اوست پس هر گونه وحدتی که در عالم امکان، متحقق است، ظل «وحدت حقه» او، و هر اتحادی که در امور متباینه حاصل، از اثر یکتائی اوست.
ای هر دو جهان محو خودآرایی تو
کس را نبود ملک به زیبائی تو
یکتائی تو باعث جمیعت ما
جمعیت ما شاهد یکتائی تو
و هر چه از ترکیب و کثرت دورتر و به وحدت نزدیک تر، افضل و اشرف است، بلکه چنانچه اعتدال و وحدت عرضیه ما، که پرتو وحدت حقیقه است نبودی دایره وجود تمام نشدی چون اگر نوع اتحاد بین «عناصر اربعه»، که امهاتند هم نرسیدی، «موالید ثلاث» از ایشان متولد نگردیدی، و اگر از برای بدن انسانی اعتدال مزاجی حاصل نشدی، «روح ربانی و نفس قدسی» به آن تعلق نگرفتی، و از این جهت است که چون مزاج را اعتدال لایق از دست رفت، نفس از آن قطع علاقه می نماید، بلکه نظر تحقیق می بیند که در هر چه حسن و شرافتی است به واسطه اعتدال و وحدت است، و آن امری است که مختلف می شود به اختلاف محل پس در اجزای عنصریه ممتزجه آن را اعتدال مزاجی گویند، و در اعضای انسانیه حسن و جمال، و در حرکات، «غنج» و «دلال»، در نگاه، «عشوه» روح افزا، و در آواز، نغمه دلربا، در گفتار فصاحت است، و در ملکات نفسانیه عدالت، و در هر محل آن را جلوه است و در هر موضعی نامی، و در هر مظهری که ظهور کند مطلوب، و به هر صورتی که خود را جلوه دهد محبوب است، و به هر لباسی که خود را بیاراید نفس به آن عاشق است، و از هر روزنی که سر برآورد روح به آن گرفتار است.
فانی احب الحسن حیث وجدته
و للحسن فی وجه الملاح مواقع
آری وحدت اگر چه عرضیه باشد، اما بادی است که بوی پیراهن آشنائی با اوست، خاکی که نقش کف پای در اوست از کلام والد ماجد حقیر است در این مقام که فرموده اند: «فی هذا المقام تفوح نفحات القدسیه تهتز بها نفوس اهل الجذبه و الشوق، و یتعطر منها مشام اصحاب التألیه و الذوق، فتعرض لها ان کنت اهلا لذلک» یعنی «در این مقام نفحات قدسیه می وزد، که نفوس اهل شوق را به حرکت و اهتزاز می آورد، و مشام اصحاب ذوق را معطر می سازد، پس دریاب آن را اگر تو را قابلیت آن هست و استعداد آن داری».
مجملش گفتم نکردم زان بیان
ورنه هم لبها بسوزد هم زبان
و چون شرافت عدالت را دانستی، و یافتی که کار آن تسویه کردن در امور مختلفه است، و شغل آن برگردانیدن از طرف افراط و تفریط است به حد وسط و میانه روی، بدان که عدالت یا در اخلاق و افعال است، یا در عطاها و قسمت اموال، یا در معاملات میان مردمان، یا در حکمرانی و سیاست ایشان و در هر یک از این ها عادل کسی است که میل به یک طرف روا ندارد، و افراط و تفریط نکند بلکه سعی در مساوات نماید و هر امری را در حد وسط قرار دهد و شکی نیست که این موقوف است بر شناختن وسط در این امور، و دانستن طرف افراط و تفریط و علم به آن در همه امور در نهایت اشکال است، و کار هر کسی نیست بلکه موقوف است به میزانی عدل که به واسطه آن زیاده و نقصان شناخته شود همچنان که شناختن مقدار هر وزنی بی زیاده و نقصان محتاج به ترازوئی است که به آن وزن نمایند، و میزان عدل در دانستن وسط هر امری نیست مگر شریعت حقه الهیه، و «طریقه سنیه» نبویه که از سرچشمه «وحدت حقیقیه» صادر شده
پس آن میزان عدل است در جمیع چیزها، و متکفل بیان جمیع مراتب حکمت عملیه است پس عادل واقعی واجب است که حکیمی باشد دانا به قواعد شریعت الهیه و عالم به «نوامیس» نبویه.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل سوم - عدالت سر منشا کمال و سعادت
از آنچه مذکور شد معلوم شد که نهایت کمال و غایت سعادت، از برای هر شخصی اتصاف اوست به صفت عدالت، و میانه روی در جمیع صفات و افعال ظاهره و باطنه، خواه از اموری باشد که مخصوص ذات او و متعلق به خود او باشد، یا امری باشد که میان او و دیگری بوده باشد و نجات در دنیا و آخرت حاصل نمی شود، مگر به استقامت بر وسط و ثبات بر مرکز.
پس ای جان برادر اگر طالب سعادتی، سعی کن تا جمیع کمالات را جامع باشی، و در جمیع امور مختلفه وسط و میانه روی را شعار خود کن اول سعی کن که متوسط باشی میان علم و عمل، و جامع این هر دو مرتبه باشی، به قدر استطاعت و امکان، و اکتفا به یکی از این دو مکن، که هر که اکتفا به یکی نماید از شکنندگان پشت پیغمبر خواهد بود، همچنان که در حدیث سابق گذشت.
و بدان که علم بی عمل، وبال و موجب خسران و نکال است از جاهل هفتاد لغزش را چشم می پوشند، پیش از آنکه از عالم یکی را درگذرند و عمل بی علم زحمت بی فایده است زیرا که علم آن است که از روی علم و معرفت صادر شود و باید در عمل متوسط باشی میان حفظ ظاهر و باطن خود، نه اینکه ظاهر خود را پاکیزه نمائی و آن را به عبادات و طاعات بیارائی، و باطن به انواع خباثات آلوده باشد مانند عجوزه کریه منظر زشت لقای دیو سیرت که خود را ملبس به لباس عروسان «حوروش»، و مزین به زینت «مهوشان دلکش» نماید، و به انواع «تدلیسات»، خود را بیاراید، نه اینکه سعی در نیکی ذات و پاکی باطن خود کنی، و لیکن بالمره از ظاهر غافل شوی، و مطلقا ملاحظه آن را نکنی، و به هیچ نوع از ملامت مردم اندیشه ننمائی، و از کثافات ظاهریه خود را محافظت ننمائی، مانند دری شاهوار که آن را به انواع قاذورات و نجاسات ملوث سازند بلکه، باید ظاهرت آئینه باطنت باشد، و باطنت از جمیع خباثات و کثافات پاک باشد و باید در جمیع صفات باطنیه و افعال ظاهریه متوسط میان افراط و تفریط باشی، به تفصیلی که در این کتاب گوش زد تو خواهد شد
و همچنین در تحصیل علوم باید میانه روی را اختیار کنی، و وسط میان علوم باطنیه عقلیه و علوم ظاهریه شرعیه را بگیری، نه از آن کسان باشی که اقتصار می کنند بر ظواهر آیات و اخبار، و جمود می نمایند بر ترجمه احادیث و آثار، و از حقایق قرآن و سنت بی خبر، و از دقایق حکم کناب و روایت قطع نظر کرده اند زبان ایشان به مجرد تقلید به مذمت علمای حقیقت دراز، و با یکدیگر در طعن و لعن ایشان هم آواز، و گاهی ایشان را ملحد و کافر می نامند، و زمانی آنها را زندیق و تارک شریعت می خوانند، بدون اینکه کلام ایشان را غور کنند و مطلب ایشان را بفهمند، و از طریقه ایشان آگاه شوند و از عقاید ایشان فحص نمایند و تفتیش کنند و نه از اشخاصی باشی که عمر خود را صرف علوم عقلیه نموده به فضول یونانیان خود را راضی می کنند، و عقول قاصره خود را در هر چیزی دلیل و رهبر می دانند، و هر چه عقل ناقص ایشان آن را نفهمند طرح یا تأویل می کنند، و آیات و اخبار را تا توانند از ظاهر خود صرف می کنند و احکام شریعت نبویه در نزد ایشان مهجور، و از تتبع آیات و اخبار دورند علمای شریعت را مذمت و بدگویی می کنند، و به ایشان نسبت بیفهمی و نادانی می دهند، ورثه انبیاء را جاهل و نادان می شمارند، و از برای خود که هنوز عقل را از وهم تمیز نداده اند، زیرکی و فطانت ثابت می کنند و از این غافل که عقل بی رهنمایی شرع قدم برنمی تواند داشت، و گامی در راه نمی تواند گذاشت و چون خواهی که جامع میان عقلیات و نقلیات باشی، باید در هر دو وسط و میانه روی را اختیار کنی.
پس در عقلیات به محض تعصب و تقلید بر یک طریقه خاصی اقتصار نکنی، نه «متکلم» صرف باشی که به غیر از بحث و جدل چیزی نشناسد، و نه «مشائی» محض، که دین را ضایع و شریعت را مهمل گذارد و نه صوفی باشی که به دعوای بی گواه مشاهده و کشف خود را به استراحت اندازد، و دست از جمیع علوم بردارد، بلکه باید جمیع مراتب را جمع نموده وسط همه را اختیار کنی.
پس لازم است بر طالب علم که ابتدا از صاحب شرع و دین، چراغ و رهبر جوید، و عقل خود را از اثر او روانه سازد، و عصای استدلال را به دست گیرد و نفس خود را به عبادت و طاعت، و مجاهده و ریاضت نموده، قابل قبول صور علمیه نماید پس آنچه این ها او را به آن کشانند و دلالت کنند اختیار کند، خواه موافق طریقه «حکماء» بوده باشد یا «متکلمین»، و خواه مطابق قاعده «مشائیین» بوده باشد یا «اشراقیین»، و خواه متحد به اقوال «عرفا باشد یا «متوصفه»، و در علوم شرعیات به مجرد تبعیت، یک طریقه را اختیار نکند، نه از آن «اخباریین» باشد که قواعد اصولیه عقلیه و نقلیه و اجماعات قطعیه را التفات نمی کنند، و نه از آن اصولیین باشد که در استنباط احکام شریعت قواعد اهل سنت را به کار می برند، و آراء و ظنون خود را حجت قاطع می شمارند، و هر ظنی را در ترجیح احکام اعتبار می کنند و به «قیاسات» عامه متمسک می شوند بلکه جمع میان جمیع طرق نموده، آنچه عقل صریح و نقل صحیح وی را به، آن کشاند، اختیار کند و همچنین در جمیع امور باطنیه و ظاهریه توسط را اختیار کند، تا امر معاش و معاد منضبط گردد، و سعادات ابد را دریابد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تلقین ترجمه عقائد به اطفال
و مخفی نماند که سزاوار آن است که طفل را در ابتدای تمیز و ادراک، تلقین به ترجمه عقاید مذکوره نمایند تا آنها را حفظ کند و بر صفحه خاطر نقش نماید و به تدریج معانی آنها را تعلیم نمایند تا معانی آنها را بفهمد و سبب نشو و نمای او بر این «رسوخی در قلب او حاصل می شود و از برای او اعتقاد به هم می رسد، اگر چه هیچ دلیل و برهانی از برای او نباشد و این از فضلهای غیر متناهیه الهیه است که در ابتدای نشو، دل انسان را محل ایمان می کند بی دلیل و برهان و لیکن این اعتقاد در ابتدا خالی از وهن و ضعف نیست و ممکن است به سبب شبهات، ازاله شود و باید آن را در دل اطفال و سایر عوام به نحوی راسخ نمود که متزلزل نشوند، و طریق آن این نیست که به او مناظره و جدل تعلیم شود یا به خواندن و مطالعه کتب کلامیه و حکمیه اشتغال نماید، بلکه باید مشغول شود به تلاوت قرآن و تفسیر قرآن و خواندن احادیث و فهمیدن معانی آنها و مواظبت کند به وظایف عبادات و طاعات، و به این سبب روز به روز اعتقاد او قوی تر می گردد، و به سبب آنچه از ادله قرآنیه و حجتهای معصومیه گوشزد او می شود و به واسطه نوری که به تدریج از عبادات بر دل او می تابد و باید اجتناب کند از مصاحبت صاحبان مذاهب فاسده و آراء باطله و ارباب مناظره و جدل و اصحاب تشکیک و شبهات، بلکه از صحبت اهل هوا و هوس و ابنای دنیا، و مجالست نماید با اتقیا و صالحین و اهل ورع و یقین، و ملاحظه نماید طریقه و رفتار ایشان را در خضوع و تذلل در نزد پروردگار.
پس ابتدا تلقین عقاید، مثل انداختن تخم است در زمین سینه و سایر امور، شبیه به آب دادن و تربیت کردن است تا نمو کند و قوت گیرد و درختی حاصل شود که میوه آن رسیدن به قرب خداوند احد و سعادت ابد است و باید محافظت کند خود را از شنیدن جدل و کلام شبهات باطله «متکلمین»، زیرا که فساد مجادله و مناظره کلامیین بیش از اصلاح است و شاهد بر آن چیزی است که می بینیم از عقاید اهل صلاح و تقوی از عوام الناس که مانند کوه پا برجا است و اصلا تزلزل و حرکتی در آنها نیست و به شبهات و تشکیکات اهل جدل و شبهه اعتنا نمی نمایند و از شنیدن آنها اضطرابی به هم نمی رسانند و اعتقادات کسانی که عمر خود را صرف علم کلام و حکمت متعارفه نموده و روز و شب را به مجادله و مباحثه کلامیه به سر برده اند مانند ریسمانی است که در مقابل باد آویخته باشد و هر ساعتی آن را به طرفی حرکت دهد، گاهی چنان رود و گاهی چنین، و زمانی به شمال میل کند و لحظه ای به یمین، به هر چه شنیدند متحرک می شوند و به اندک چیزی که عقل قاصرشان رسد متأمل می گردند و اگر اعتقاد صحیحی داشته باشند همان است که در حالت طفولیت اخذ کرده اند.
و بدان که هرگاه نشو و نمای طفل بر این اعتقاد شود تا به حد رشد و کاردانی رسد اگر مشغول امور دنیا گردد و از تحصیل کمال و سعادت بازماند، دری دیگر بر او گشوده نمی شود و از این مرتبه ترقی نمی کند، و لیکن اگر به اعتقادات بمیرد مومن مرده است و اگر توفیق او را مساعدت نماید و تأیید پروردگار او را دریابد و مشغول عبادت و تقوی و محافظت نفس از هوس و هوا گردد و محتمل مجاهدات و ریاضات و تطهیر نفس از کدورات گردد، در هدایت بر او مفتوح می شود و حقایق عقاید بر او معلوم می گردد «ذلک فضل الله یوتیه من یشاء».
ملا احمد نراقی : باب چهارم
علم مقدمه عمل
و بدان که علم فقه و مقدمات آن، از لغت و نحو و صرف و اصول، علومی نیستند که مقصود لذاته باشند، بلکه غرض از این‌ها عبادات و بندگی است پس نباید به واسطه اشتغال به این‌ها از عمل باز ماند و تمام روزگار خود را به دانستن آنها بسر برد و مطلقا به عمل و عبادت نپردازد، بلکه باید به قدر ضرورت در آنها اکتفا کند، و بسیارند که عمر خود را صرف مسائل صرف و نحو کرده و در معانی و بیان به حد انتها رسیده و از مسائل شرعیه بی خبر و از این غافل‌اند که دانستن کیفیت تکلم طایفه یا رسیدن به دقایق ترکیبات الفاظشان و محسنات عباراتشان نه در کار دنیا می آید و نه در کار آخرت و بجز تضییع عمر و وقت و تلف مایه تحصیل سعادت، ثمری ندارد.
و از این‌ها زیانکارتر جماعتی هستند که از عمل و عبادات، بلکه از استنباط مسایل باز می مانند و اوقات خود را صرف فهم وجوه و احتمالات عبارات بعضی که در این علوم گفته اند می کنند و صفحات بسیار را در توجیهات و احتمالات کلامشان سیاه می کنند و بسیار است که فهم آن عبارات هم مدخلیت در تصحیح مسأله‌ای از مسائل ندارد بلکه بسا باشد که شب و روز فکر می کنند در توجیهات عبارات علمای عامه که در بیان قواعد فاسده خود از قیاس و «استحسان» و امثال آن ذکر کرده‌اند، و از اطاعت و عبادات باز می مانند و همچنین در استنباط مسایل بسا باشد که مأخذ مسأله ای واضح، و دلیل آن «لایح»، و ترجیح آن ظاهر، و در آن دلیل ضعیفی یا حدیث عامی یا مثل آن یافت می شود و مدتی عمر خود را در فهم آن دلیل یا توجیه آن حدیث به انواع مختلفه ضایع می کنند و همچنین در استخراج و استنباط مسائل غیرمهمه و فروض نادره که یقین یا ظن به عدم احتیاج آنها حاصل است، و طالب کمال و سعادت باید دامن خود را از امثال این امور برچیند و غرض این نیست که باید طالب عمل مطلقا در این امور تأمل نکند و پیرامون آنها نگردد، زیرا که شکی نیست که حصول ملکه اجتهاد، و فهم آیات و اخبار و کلمات علمای ابرار، موقوف است به تکمیل قوه نظر و «تشحیذ ذهن و خاطر، و این امور موجب ازدیاد قوه نظریه و تشحیذ ذهن می گردند.
پس این امور در ابتدا از برای طالب علم فی الجمله مطلوب و سعی در آنها مرغوب است و بسا باشد که لازم باشد، بلکه مقصود آن است که در این امور نیز به قدر ضرورت اکتفا کند و بعد از حصول قوه اجتهاد و وصول به مرتبه فهم ادله و استنباط، دیگر وقت خود را چندان مصروف این امور نکند و از فهم احکام واجبه، و «اتیان» به عبادات موظفه باز نماند و الا قوه نظر به هر جا رسد باز قابل زیادتی است پس تا ممکن باشد تشحیذ مطلوب و تقویت قوه نظر مستحسن باشد باید آدمی همه عمر خود را صرف آن کند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
عدالت و فضیلت آن
و مخفی نماند که ضد ظلم به این معنی، عدالت به معنی اخص است و آن عبارت است از بازداشتن خود از ستم به مردمان، و دفع ظلم دیگران به قدر امکان از ایشان و نگاهداشتن هر کسی را بر حق خود.
و همچنان که اشاره به آن شده غالبا مراد از عدالتی که در اخبار و آیات ذکر می شود، این معنی است و شرافت این صفت از حیز وصف بیرون، و فضیلت آن از حد شرح و بیان افزون است تاجی است وهاج، که تارک مبارک هر پادشاهی به آن مزین گشت به منصب والای ظل اللهی سرافراز می گردد و خلعتی است پرقیمت، که قامت هر سلطانی به آن آراسته شد از میان همه خلایق به مرتبه جلیله عالم پناهی ممتاز می شود و در دار الضرب عنایت پروردگار، این سکه مبارکه را به نام نامی هر نامداری زدند تا قیام قیامت نام نیک او زینت بخش صفحه روزگار، و در دفتر خانه مکرمت آفریدگار، این توقیع وقیع را به اسم سامی هر کامکاری رقم کردند، ابد الدهر اسم همایون او دره التاج تارک سلاطین ذوی الاقتدار است.
و چگونه شرافت صفتی را بیان توان نمود که انتظام نظام بنی نوع انسان که اشرف انواع اکوان است به آن منوط، و قوام سلسله هستی بنی آدم، که افضل ابنای عالم است به آن مربوط چه حضرت خداوند متعال، و پادشاه لم یزل و لا یزال، عز شأنه، و عظم سلطانه چون به معماری قدرت کامله، و سرکاری حکمت شامله، در مرز و بوم عالم امکان، شهرستان هستی را بنا نهاد و به محصلی امر «کن»، صحرانشینان بادیه عدم را به آنجا کوچانید هر طایفه را در جهتی، و هر قومی را در محلی جای داد و در محله بالا، هفت گنبد لاجوردی سموات سبع را افراشته، خیل افلاکیان را در آنجا مقام فرمود و در محله سفلی، خانه هفت طبقه ارضین را بنا کرده، فرقه خاکیان را در آنجا سکنی داده، و به جهت بنی نوع انسان که با هر دو طایفه آشنا و مربوط، و با هر دو فرقه منسوب و مخلوط است، محله وسطی را تعیین و در آنجا از عناصر اربع، درهای چهار باغ گذارد صحن و ساحت ربع مسکون و چهار جوی دریاچه سبعه ابحر را طرح ریخته آدم أبو البشر را با ایل و الوس به آنجا فرستاد و جمله مادیات را به خدمت ایشان مأمور ساخت خورشید درخشان را به رتبه خوان سالاری سرافراز، و ماه تابان را به منصب مشعلداری ممتاز، ابر آزادی را راویه سقائی بر دوش نهاد، و باد بهاری را جاروب فراشی به دست داد.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری
و این طایفه را چون جامه حیاتشان تار و پود شهوات بافته، و تار حیاتشان به رشته طول امل تافته است و این معنی هر یکی را در تحصیل مراد به ارتکاب صد گونه فساد داعی، و از تحریف شان از جاده مستقیم انصاف ساعی است و از این جهت ناپاکان بی باک را بر مال عجزه، چشم طمع باز، و اقویا را به گریبان ضعفا دست تعدی دراز می گردد و به این سبب امر معیشت تباه، و دست از دامن مقصود که تعمیر خانه آخرت است کوتاه می شود لهذا ناچار است از سرکرده مطاعی، و فرماندهی لازم الاتباعی، که فقراء و زیردستان در کنف حمایتش از شر اشرار ایمن و محفوظ، و در سر سفره عدالتش از نعمت آسوده گی بهره مند و محفوظ باشند.
و بنابراین، حضرت حکیم علی الاطلاق از غایت مرحمت و اشفاق بر خلق، هر کشوری سروری، و بر اهل هر دیاری سالاری گماشته و سررشته نظام مهام هر جماعتی را در کف کفایت صاحب دولتی گذاشته، که شب و روز با دیده محبت بیدار نگاهبان اوضاع روزگار بوده و نگذارد که دست تعدی جور کیشان، گونه احوال درویشان را به ناخن ستم خراشد و زور بازوی زبردستی اهل فساد، به تیشه بیداد نخل مراد زیردستان را درهم تراشد.
پس سلاطین عدالت شعار، و خواقین معدلت آثار از جانب مالک الملک برای رفع ستم و پاسبانی عرض و مال اهل عالم، معین گشته، از کافه خلایق ممتاز، و از این جهت به شرف خطاب ظل اللهی سرافراز گردیده اند، تا امر معاش و معاد زمره عباد در انتظام، و سلسله حیاتشان را قوام بوده باشد.
و از این جهت در آیات بسیار و اخبار بی شمار، امر به عدل و داد و مدح و ترغیب بر آن شده، چنان که حضرت پروردگار جل شأنه می فرماید: «ان الله یامر بالعدل و الاحسان» یعنی «به درستی که پروردگار، امر می کند به عدالت و نیکوئی با یکدیگر کردن و دیگر می فرماید: «ان الله یأمرکم ان تودوا الامانات الی اهلها و اذا حکمتم بین الناس ان تحکموا بالعدل» یعنی «به درستی که خدا امر می فرماید شما را که امانتهای مردم را به صاحبانش رد نمائید و چون در میان مردم حکم کنید به عدل و راستی حکم نمایید» و از حضرت فخر کاینات، مروی است که «عدالت کردن در یک ساعت بهتر است از عبادت هفتاد سال، که جمیع روزهای آن را روزه بدارد و همه شبهای آن را به عبادت و طاعت احیا نماید» و نیز آن حضرت فرموده که «هر صاحب تسلطی داخل صبح شود و قصد ظلم با احدی نداشته باشد حق تعالی جمیع گناهان او را می آمرزد» و از حضرت امیرالمومنین علیه السلام مروی است که «هیچ ثوابی نزد خدای عظیم تر نیست از ثواب سلطانی که به صفت عدل موصوف، و مردی که شیوه او نیکوئی و معروف باشد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که «عدالت در کام پادشاهی که شیرینی آن را یافته باشد از شهد و شکر شیرین تر، و در مشامش از مشک اذفر و عنبر خوشبوتر است» و نیز از آن سرور مأثور است که «پادشاه عادل، بی حساب داخل بهشت گردد» .
گویند: «یکی از سلاطین را شوق طواف خانه خدا و گذاردن حج بر خاطر غلبه کرد، عازم سفر حجاز گردید، چون ارکان دولت بر این داعیه مطلع گشته عرض کردند که اگر با حشم و سپاه عزیمت این راه نمائید تهیه اسباب آن معتذر، و اگر مخفف توجه فرمائید خطر کلی متصور است علاوه بر اینکه چون مملکت از وجود پادشاه خالی گردد، انواع خلل در بنیان ملک حاصل گردد و رعیت پایمال شوند سلطان گفت: چون این سفر میسر نمی شود چه کنم که ثواب حج دریابم؟ گفتند: در این ولایت عالمی هست که سالها مجاور حرم بوده و ادراک سعادت چندین حج نموده، شاید ثواب حجی از او توان خرید سلطان خود به نزد آن عالم رفته و فیض صحبت او را دریافته، اظهار مطلب نمود عالم گفت: ثواب حجهای خود را به تو می فروشم سلطان گفت: هر حجی به چند؟ گفت: ثواب هر قدمی که در آن زده ام به تمام دنیا سلطان گفت: من زیاده از قدری اندک از دنیا ندارم و آن خود بهای یک قدم نمی شود، پس این سودا چگونه میسر می شود؟ عالم گفت: آسان است، ساعتی که در دیوان دادخواهی به عدالت پردازی، و کار بیچارگان سازی و در دیوان دادخواهی، به عدالت پردازی ثواب آن را به من ده تا من ثواب شصت حج خود را به تو ارزانی دارم و در این معامله هنوز من صرفه برده خواهم بود» و اگر کسی دیده بصیرت بگشاید و به نظر حقیقت بنگرد می بیند که لذت سلطنت و حکمرانی، و شیرینی شهریاری و فرماندهی، در عدل و دادخواهی و کرم و فریادرسی است.
عدل و کرم خسروی است، ورنه گدائی بود
بهر دو ویرانه ده، طبل و علم داشتن
گویند وقتی که اسکندر ذوالقرنین عزم جهانگیری نمود، آثار تفکر از ناصیه خاطرش پیدا، و غبار تکدر از آئینه ضمیرش هویدا می گردید ارسطو که وزیر آن حضرت بود و ظهیر آن دولت، در مقام استفسار برآمده عرض کرد: منت خدای را که امور ملک و سلطنت منتظم است و خزائن موفور، و ممالک معمور، سبب گرفتگی خاطر مبارک چیست؟ فرمود: هر چه به نظر تأمل می نگرم این عمر کوتاه و عرصه محقر دنیا را قابل آن نمی بینم که سوار شوم و به تسخیر آن توجه نمایم و مرا شرم می آید که سر همت به این سراچه فانی فرود آورم.
ارسطو گفت: در این چه شک که این محقر کالا، نه در خور همت والا است، سزاوار آن است که وسعت ممالک عالم باقی را هم ضمیمه ممالک محروسه گردانید و سلطنت بی زوال آن جهانی را نیز وجهت همت فرمایید و چنانچه به ضرب تیغ جهانگشا، ملک دنیا را به قبضه اقتدار درمی آوری، به برکت عدل عالم آرا، دارالملک جهان بقا را نیز مسخر گردانی».
خلاصه اینکه فواید بسیار اخرویه و مثوبات جزیله صفت خجسته عدل و دادخواهی بالاترین فواید و از فواضل باقیان صالحات است.
گر عدل کردی در این ملک و مال
به مال و به ملکی رسی بی زوال
خدا مهربان است و بس دادگر
ببخشا و بخشایش حق نگر
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۳ - زاری کردن شیرین در عشق خسرو
چنین دادم خبر مرد سمرگوی
که چون برتافت خسرو، زان صنم روی
دل شیرین ز غم شد آنچنان ریش
که در یکدم شدی صد بار از خویش
نبودی یک زمان صبر و سکونش
شدی از چشمها دریای خونش
ز باریکی شدش چون رشته تن
دل از تنگیش همچون چشم سوزن
ز بس کش دم به دم رفتی دل از پیش
به هر دو دست بگرفتی دل خویش
نمک بس کش به جان ریش می رفت
به خود می آمد و از خویش می رفت
چراغ عشرتش باریک گشته
جهان بر دیده اش تاریک گشته
قرار و صبرش از دل دور مانده
ز غم شمع دلش بی نور مانده
ز هستی در وجودش اندکی بود
شبی تا روز در الله یکی بود
ز بی خوابی همی غلطید پیوست
چو بیماران همه شب دست بر دست
چو شمع از آتش دل داشتی سوز
شبی کردی به چندین درد دل روز
زمانی جعد سنبل تاب دادی
دمی گل را ز نرگس آب دادی
ز بس چندان که می زد بر تن و بر
تن و بر کرده بد نیلوفر تر
مگر چشمش به صنعت سامری بود
که از رخسار خود در زرگری بود
دو چشم از ریزش مژگانش بی برگ
ز بی خوابی شده همسایه مرگ
دروهم مردمک گردیده در خواب
شده آب لبش از حسرت آب
به سان محتضر ز آواز مانده
دهانی خشک و چشمی باز مانده
ز بیماری دو چشمش چون غنودی
اجل تا روز بر بالینش بودی
در آن حالت کس از وی هیچ نشنید
که مرگ خود به چشم خویش می دید
جز از اشکی که می آمد به رویش
کسی آبی نکردی در گلویش
ز دیده بود درها درکنارش
شبه گردیده لعل آبدارش
چو موها گرد عارضها فرو هشت
بنفشه بر کنار ارغوان کشت
رخش کو طعنه ها بر ارغوان داشت
گهی نیلوفر و گه زعفران داشت
مگر کو از زمان آموخت نیرنگ
که می گردید هر ساعت به صد رنگ
گهی گفتی چه سازم با دل خویش
روم پیش که گویم مشکل خویش
که یاری روز و شب جز غم ندارم
به غیر از خون دل همدم ندارم
نخواهم حاصلی زین کار دیدن
بجز خون خوردن و دم در کشیدن
ز خود رفتی و چون با خود نشستی
به جای صبر بر دل سنگ بستی
فکندی بازش و گفتی به کینه
چه نسبت سنگ را با آبگینه
گهی گفتی دریغا عیش شبها
کجا رفت آن خوشیها و طربها
چرا از لعل خود کامش ندادم
زبی آرامی آرامش ندادم
دو زلفم کو سر خود رفت و درباخت
به آن آهو چه خونها در دل انداخت
دو گیسویم که کم بادا قرارش
چه کرد آخر به روز و روزگارش
دهانم کو دهد موی مرا پیچ
نداد از تنگ چشمی کام او هیچ
دلم کز سنگ از سختی گرو برد
بزد بر شیشه او سنگ و شد خرد
قدم کز راستی شد این چنین خم
دمی در سایه اش ننشست خرم
دو ابرویم که بر مه سایه انداخت
چو مژگانم به او پیوسته کج باخت
اگر لیلی بدم او را چو مجنون
به هر نازی نیازی دارم اکنون
خوشا آن گل که او را بلبلی هست
که بلبل را و گل را هم دلی هست
چو لختی کرد ازین زاری دل، سوز
و زان زاری دمی نغنود تا روز
چو برزد خسرو مشرق سر از کوه
ز دل بنهاد شیرین بار اندوه
حریفان خواند و بستد جام زرین
دل خود را زمانی داد تسکین
صبوحی کرد و شد رخ چون بهارش
که بود از باده دوشین خمارش
به ظاهر گرچه می در جام زر بود
نه می بود آن همه خون جگر بود
به دل می گفت خون خور، باده این است
غمش نقل است و عیش ما همین است
چو جامی چند کرد از خون دل نوش
شدش باز از هواداری دگر هوش
بیفتاد و به پا برخاست بی خویش
ره ارمن گرفت آنگاه در پیش
روان آمد سوی بانو بدان حال
سرشکش پیشرو لشکر به دنبال
چو بانو حال شیرین آنچنان دید
گرفتش در بر و رویش ببوسید
که ای جانم مخور چندان ندامت
که نبود چشم و دارو تا قیامت
مکن از آتش دل، بیش ازین سوز
که باشد بعد تاریکی شب، روز
اگر دولت نبخشد کام، مستیز
که باشد رستخیز این دولت تیز
خزان هر چند در خوبی نگار است
مشوزو خوش که عشرت در بهار است
نباشد خرمی در برگ ریزان
بهاران بهتر و افتان و خیزان
یقین در وصل جانان هجر اصل است
که بعد از شام هجران صبح وصل است
زافتادن مشو یکباره از دست
کز افتادن امید خاستن هست
مشو نومید هرگز از در حق
که باشد ناامیدی کفر مطلق
هر آن در کان ببندد واگشاید
نه هر کو گیردش تب مرگش آید
دل خسرو تو هم بی غصه مشمر
که او نیز از تو صد بار است بتر
مگو جانم ز داغش دردمند است
که درد او خدا داند که چند است
مگو کو را ز دردم نیست دل ریش
تو حال درد او پرس از دل خویش
بود معشوق و عاشق خوی کرده
چو دو آیینه رو در روی کرده
ز کنه غیب هر چیزی که زاید
چو آنجا نقش بست اینجا نماید
حدیثی گویم و قولی ست صادق
که از عشق است هم معشوق و عاشق
بداند هر که او آگاه باشد
که دلها را به دلها راه باشد
اگر تو یار اویی اوست هم یار
که حب از جانبین آمد پدیدار
دگر زین در، زبان شاپور بگشاد
فروخواندش ازینها هر چه بد یاد
زمانی او به نیرنگ و گهی این
دلش را پاره ای دادند تسکین
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸۱ - جواب
جوابش داد استاد سخن سنج
که نتوان یافتن این گنج بی رنج
اگر هستی به دولت صاحب هوش
بگویم یک دو پندت تا کنی گوش
ز دانش زندگی جو تا توانی
که بی دانش، ندارد زندگانی
گر از دانا نداری هیچ یاری
ز نادان بر حذر می باش باری
کسی کو نیک خواه خود نباشد
بگو با دیگری چون بد نباشد
ببر از صحبت جاهل، که عاقل
نجوید همدمی با هیچ جاهل
کسی کو صحبت جاهل گزیند
چنان باشد که با مرده نشیند
نشاید همچو نادان بود مغرور
که معذور است آن بیچاره، معذور
مکن بر دولت و اقبال خود پشت
که دوران همچو تو، بسیار کس کشت
مناز از دولت و جاه و جوانی
که آن نبود ز ملک جاودانی
مده تا می توانی فرصت از دست
که ریزد باده چون قرابه بشکست
اگر خواهی که از سرما بری جان
به تابستان بنه برگ زمستان
به صحرای امل دانه چه کاری
که آن دشت است و آن بادگداری
بکن قطع طمع از گنج دنیا
که نرزد گنج دنیا رنج دنیا
طمع برکن ازین منزلگه خاک
که شد ناکام ازو جمشید و ضحاک
به عالم دل منه وین نکته دریاب
که عالم، سر به سر نقشی ست بر آب
جهان هر چند پر زینت سرایی ست
برون کش رخت ازینجا کین نه جایی ست
درین عالم که آدم زو نشانیست
درو هر کس که می بینی بقا نیست
بود هر صنف را یک پیشه مطلوب
که می باشد مر او را آن صفت خوب
در آن کار ار به حد اعتدال است
به عالم نام او صاحب کمال است
چو داد اصناف خود را حق تعالی
به حد خویش، هر یک را کمالی
کمال عالمان نبود بجز علم
کزو یکسر تواضع زاید و حلم
کمال پادشاهان عدل و انصاف
کمال جاهلان نبود بجز لاف
تو را پس نیست ای سلطان از آن به
که باشند از تو در راحت، که و مه
تو را عدل است در فرمان اطاعت
ز تو عدلی به از صد ساله طاعت
درون خسته ای را شاد کردن
به از صد کعبه ات آباد کردن
در آن عالم که باشد دید و وادید
نخواهند از تو غیر از عدل پرسید
چو شیرین دید کان استاد کامل
بگفت این نکته ها با شاه عادل
ثنا گفتش که ای دانای آگاه
مرا هم گو که چون باید شدن راه
چو دادی پند خسرو، پند من هم
بفرما تا شوم آسوده از غم
سخنهایی کزو جان تازه گردد
جهان زو هم پر از آوازه گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۹۳ - پند دهم
دهم پند این بود، می گویمت فاش
که دنیا را بقایی نیست، خوش باش
کسی جامی نخورد از شربت دهر
که در آخر ندادش کاسه زهر
اگر خواهی که از عالم بری کام
مخور بازی ازین بازنده ایام
ببین زاکنون که هستی تا به حوا
کز ایشان نیست غیر از نام بر جا
برون کش رخت ازین دریا به تلبیس
که شد بر باد از وی تخت بلقیس
چرا...ناشکیبی
که کارش نیست جز مردم فریبی
ز دوران نیست یک دل، کو غمین نیست
فلک را روز و شب کاری جزین نیست
ز عشق و عاشقی بگذر تمامی
که آخر نام ماند از ویس و رامی
مکن دل خوش که در این تخت گردون
نه لیلی را اثر ماند و نه مجنون
ز دنیا بگدر و اندیشه اش نیز
که عاقل نشمرد ناچیز را چیز
برو زین رشته دنیا مخور پیچ
که دیدم سر به سر هیچ است بر هیچ
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با طبع بلند قصر قیصر هیچ است
دارایی دارا و سکندر هیچ است
با خانه به دوشی ببر همت ما
صد قافله گنج خانه ی زر هیچ است
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
هزار افسوس از فاطمه که دست اجل
گل وجودش بر دوحه ی حیات نهشت
هزار حیف از آن تازه گل که مانندش
گلی به باغ جهان باغبان صنع نکشت
گسست رشته ی عمرش ز هم فغان از چرخ
که دور چرخ چنین رشته ی حیات نرشت
حریر در خور بالین و بسترش نه ولی
سپهر بستر او خاک کرد و بالین خشت
به خوب زشت جهان دل نبست و رفت آری
قرین به فطرت خوب و بری ز خصلت زشت
به حوریان جنان میل الفتش آن بود
که بود حوروش و حور چهر و حور سرشت
غرض به کودکی از دار غم فزای جهان
مقام او چو به صحن بهشت گشت، نوشت
(سحاب) از پی تاریخ رحلت او:
(مقام فاطمه جاوید باد صحن بهشت)
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۱۰۳ - در مقام اندرز و نصیحت ملوک
سزد گر ازین حال عبرت بری
گزینی تو، رسم و ره مهتری
بجنبی زجا با کمربند تنگ
برآیی همی از پی نام و ننگ
چو نوشیروان حکمرانی کنی
به پیرانه سر نوجوانی کنی
مسیحا صفت با دم معجزات
تو در پیکر مرده آری حیات
پدیدار سازی هم آئین داد
جهان را کنی از نکویی
تو شاد نوازش کنی هر چه دانشور است
به دست آوری هر کجا مهتر است
نگه داری ارباب سیف و قلم
فرازی چو خورشید خاور علم
همه کشور آباد سازی به داد
براندازی از بن بد و بد نهاد
ستمکاره را بیخ و بن بر کنی
یکی طرح نیکو زنو افکنی
ز داد آوری رسم و آیین پدید
بسازی دبستان و راه حدید
به هر جای برپا کنی دادگه
همه داوری ها به آیین و ره
به دریا پدیدار سازی تو ناو
زخشکی به آیین ستانی تو ساو
کشاورز را نیک داری بسی
که بر وی نیاید ستم از کسی
نوازی همی مرد بازارگان
بسازی همه کار آوارگان
نرنجانی از خویش مرد کریم
برانی زخود چاپلوس و لییم
که دانا به سختی بگویدت پند
فرومایه سازد تو را ریشخند
مبادا ز دونان بگیری فریب
سر مرد داننده آری به شیب
که نفرین تو را آید از آسمان
هم آخر تبه سازدت بدگمان
درین گیتیت درد و سختی بود
چو زین بگذری شوربختی بود
بگفتیم ما آنچه بایست گفت
بدین گونه کس در معنی نسفت
سخن ها بگفتم همه خوب و نغز
ولیکن بد آید بر تیره مغز
خردمند ازین گفته شادان شود
که گیتی بدینگونه با دان شود
چه هر جای آمد ترقی پدید
بد از سایه اعتراض شدید
طبیبان روحانی اند این گروه
زدارو کنند از چه جان را ستوه
ولی خستگان را شفایی دهند
به دل های پاکان صلایی دهند
امیدم که دارای ایران زمین
برین نامه ی من کند آفرین
که تا بر روانش زچرخ کبود
فرستند همواره نور و درود
به گیتی شود نام او جاودان
ستایند او را همی بخردان
وگر شاه از پند من بگذرد
مر او را به یک جو نسنجد خرد
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در مدح امیر ابوالفتح
اگر نجست زمانه بلای خلق جهان
چرا ز خلق جهان روی او بکرد نهان
اگر نخواست دلم زار و مستمند چنین
چرا نگاشت رخش خوب و دلفریب چنان
اگر نگشت دل من تنور آتش عشق
چرا ز دیده من خاست دم بدم طوفان
اگر نه پشت من و زلف تو ز یک نسبند
چرا چو زلف تو شد پشت من دو تا و نوان
اگر نه چشم من ابر است چهره تو چو گل
چرا ز گریه من او همی شود خندان
اگر نه زلف سیاه تو گشت چوگان باز
چرا ز سیمش گویست و از سمن چوگان
اگر نه یزدان درمان درد بر تو نوشت
چرا دو چشم تو درد آمده است و لب درمان
اگر نه حیوان اندر لبت نهاد خدای
چرا ز بوسه کنی مرده زنده چون حیوان
اگر نه هست نشان از دهان تو سخنت
چرا به بی سخنی باشدت نهفته دهان
اگر نه هست اثر بر میان تو کمرت
چرا ز بی کمری نایدت پدید میان
اگر نه چشم تو با من نبرد خواهد کرد
چرا نهاده بتیر و کمان سر پیکان
اگر نه غالیه دان آمد دهان شکر
چرا ز غالیه دارد بگرد خویش نشان
اگر نه زلف سیاه تو غالیه است بطبع
چرا نهاده سر خویش پیش غالیه دان
اگر نه جان مرا رنج خواستی و بلا
چرا نهفتی لؤلؤ میانه مرجان
اگر نه باشد ایمان نهفته اندر کفر
چرا نهفت رخ تو بکفر در ایمان
اگر نه غمزه تو تیغ خسرو گیتی است
چرا چو تیغ وی از تن همی رباید جان
اگر نه خسرو گیتی امیر ابوالفتح است
چرا بدولت او گشت گیتی آبادان
اگر نه خذلان از بهر دشمنان ویست
چرا ز دشمن وی هیچ نگذرد خذلان
اگر نه گردون بر کام او گذارد گام
چرا هر آنچه بخواهد بدو رسد آسان
اگر نه آتش سندان گداز شد تیغش
چرا همی بگدازد ز تیغ او سندان
اگر نه هست زمین و زمان بحلم بطبع
چرا شدند گران و سبک زمین و زمان
اگر نه دعوی پیغمبر همی کند او
چرا بیامد شمشیر و کف او برهان
اگر نه نیزه او رنج خیل کفرانست
چرا هیمشه بدرد اندر است از او کفران
اگر نه تیغ تو ای شهریار آتش گشت
چرا عدو را تفته کند بتن خفتان
اگر نه کان جواهر ترا بمادح کرد
چرا نهاده زمانه ز مدح های تو کان
اگر نه بود نیای تو بهترین ملوک
چرا ستوده مر او را خدای در قرآن؟
اگر نه عمر تو دارنده جهان آمد
چرا جهانرا کرده است عمر تو عمران
اگر نه گیتی با دشمن تو زندان شد
چرا همی لب ایشان بساید از دندان
اگر نه هست حدیث تو دانش و فرهنگ
چرا شده است ازو ملک رسته از حدثان
اگر نه سود و زیان زیر کلک و تیغ تواند
چرا ز کلک تو سود آید و ز تیغ زیان
اگر نه گوهر در گنج تو چو مهمانست
چرا نگیرد در گنج گوهر تو مکان
اگر نه فضل تو نزدیک هر کسی پیداست
چرا مدیح تو زی هر کسی بود آسان
اگر نداد بتو دهر فضل پیغمبر
چرا بشاعر تو داد دانش حسان
اگر نه خواهی بودن همیشه شاه ز من
چرا سپرده بتو چرخ عمر جاویدان
اگر نه بخشش و احسان تو چو خورشید است
چرا رسیده بهر مردمی ز تو احسان
اگر نه جاه همیشه عدوی فضل بود
چرا چو جاه فزون گشت فضل شد نقصان
اگر نه هست چنین این سخن که می گویم
چرا چو پار نجوید مرا شه آران
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مقام عشق فرماید
عشق برآورد گرد، از سر مردان مرد
گر تو، بسر زنده ی از سر این راه، گرد
فرد شو از هر دو کون تا بقبولی رسی
طالب مشرک مباش در ره مطلوب فرد
و الله، کافسار حکم بر سر دوران کنی
بر در او گر تو را، عشق بود پایمرد
صدق تو، گو، تا ز عجز با تو بشویند دست
نار، ز تولید حرق، آب ز تاثیر برد
مهربتت آرزوست، جان کن و ره رواز آنک
موده این موزه کیست چاره رو رهنورد
پیرهن روح تو جز عمل خیر نیست
چونکه بیفشاند جسم جامه جسم از نورد
روز قضا چون روی مفلس نا محترم
زین عمل ارکانت را چرخ چو معزول گرد
صبح قیامت دمید خیز و بیاور چو صبح
یک دم و صد آه کرم، یک لب و صد باد سرد
چهره چو زرنیخ داراشک چو شنگرف وپس
نقش گذاری نمای بر فلک لاجورد
گر همه دستی بگیر بوسه این جام درد
ور همه پائی بساز توشه این راه درد
عالم کشف و بسیط این همه قدس است و نور
بنده لونی و لام آن همه موم است و، ارد
گرد هوای نبرد بر رخ مردان نکوست
زلف عروسان طبع خوش نبود زیر گرد
از دل پر خون طلب جاه حقیقی چو لعل
بر در صورت ملاف همچو زر از روی زرد
نقش به افتاد خود، میطلبی پیشه کن
بارکشی چون بساط زخم پذیری چونرد
کاب تواضع نمای عربده شعله را
رخت بدوزخ برد در صف تنگ نبرد
جز دم تقطیع نیست نطق نهنک هوا
زین دو طرف هر چه دید هر دو بیکدم بخورد
بلبلی از سر بنه زانکه سوی باغ قدس
دام تو گفت است گفت بال تو گرداست گرد
نام طلب کن اثیر تا که بمانی چو روح
وین سخن از نام او بشنود و عکس وطرد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح جمال الدین محمد وزیر که روضه مطهر پیغمبر را عمارت کرده بود گوید
چو دولت رفت بر تخت امارت
مه تاجش پذیرفت استدارت
وزیری جست فحل و شهم و مقبل
که باشد در همه کارش مهارت
بسازد کار عقبی از کفایت
نگیرد نام دنیا از حقارت
به عزت ماه گردون سعادت
بگوهر در دریای طهارت
خرد را گفت کی نقاد مردان
کجا و در که دیدی این امارت
گر از صدری چنینم مژده گیری
دهم ملکیت حق این بشارت
خرد مسکین دراین خدمت فرو ماند
فتاد اندر بحار استخارت
ز رای پیر و از بخت جوان هم
نمود الحق در این باب استشارت
سعادت کردش از دنباله چشم
به مولانا جمال الدین اشارت
بود خاموش چون گل جمله معنی
شود بلبل چو آید در عبارت
خجسته حاتم ثانی محمد
که جودش ملک کانها کرد غارت
دمش بس خرم و گرم است آری
نسیم گل نباشد بی حرارت
فراخای دلش را بحر گفتم
چو تنگ آمد مجال استعارت
بزرگا هر چه آن مقلوب گردد
شود منکوس و زاید استزارت
ترازو را نداری از کرم زانک
ترازویست مقلوب وزارت
خهی در خلق عطارت حلاوت
زهی در خط نقاشت مرارت
چو از مکه شدم سوی مدینه
خدایم داد توفیق زیارت
پیامی داد جدم مصطفی خوب
به دستوری رسانیدم سفارت
پیام آن است کای شایسته فرزند
که بادا بحر علمت را غزارت
فرا شو نزد آن آزاد مردی
که دارد در جوانمردی بصارت
بگو کای خواجه مقبول مقبل
غلامانت سزاوار امارت
بنای عمر تو معمور بادا
که کردی روضه ما را عمارت
بخر از مال فانی جان باقی
که میمون باد بر تو این تجارت
صبا دوش آمد و دادم بشارت
که خیز ای در دریای طهارت
بده مژده که از ابر کرم یافت
نهال باغ امیدت خضارت
چو نیک و بد ندانستم در این باب
فتادم در بحار استخارت
ظهیر دولت و ملت محمد
که دارد در جوانمردی مهارت
گر از خورشید رأیش یافتی ماه
بماندی تا ابد در استنارت
هزاران چاکر و خادم به پیشش
که کمتر شان منم با این حقارت
زهی اندر فنون علم و حکمت
شده چون مرد یک فن با غزارت
اگر چه آن دل پاکت دریغ است
که بندی در مهمات غرارت
ولیکن راستی داند که چون تو
نبوده است و نباشد در سفارت
مبارک روی محمودت بود روز
که بر ملک سخن یابد امارت
حدیثی نیست رسمی آنچه گفتم
که در سیماش دیدم این اشارت
بزرگا حسب حالی طرفه افتاد
به دستوری نمایم این جسارت
جهان بر من که خیرش چون نیرزد
همی خواهد که بفروشد شرارت
سزای او ببیتی کردمی لیک
در این مجلس بترسم زان قذارت
مجیر من تو بس باشی که دادم
به مهرت خانه دل را اجارت
چو لاله سرخ رویم کن همان دان
که کردی روضه جدم زیارت
نهالی را که بار و برگ او داد
خزان هرگز نیارد کرد غارت
بنائی کن که همچون چرخ کهنه
بود هر روز نوتر این عمارت
ور از تو بگذرد خود در جهان کیست
که داند کرد کاری را کفارت
الا تا از جهان تنگ ترکیب
حلاوت کس نبیند بی مرارت
دل و چشمت مظفر با دو منصور
ز رأیت شرع بپذیرد وقارت
سعادت های تو چندان که گیرد
ز مغرب تا به مشرق این اشارت
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۸
دلی دارم پر از خون چون صراحی از غم عالم
حریفی کو که پیش او دلی خالی کنم یکدم
غمی دارم که گر میرم ز خاکم سر زند سبزه
بصد فیض بهاران سبزه مشکل گر شود خرم
ملال خاطرم زایل نمی گردد اگر جمشید
شود ساقی دهد می بهر دفع آن ز جام جم
مزاج شمع دارم نیستم بی گریه و سوزی
حیات من دلی پر آتش است و دیده پر نم
نپرسد کس ز درد بی حد و حال بدم چون هست
بیان حال و شرح درد من بیرون ز کیف کم
ز سودای سر زلف بتان باشد سرم خالی
مرا حالیست در قید خرد آشفته و در هم
صفا در عاشقان زنده دل می باشد ای عارف
کسی کو مرده ای در خانه دارد نیست بی ماتم
دلی مجروح دارم لیک باکی نیست چون دارد
جراحتهای دل از ذکر شاه اولیا مرهم
زهی سلطان عالی قدر عادل دل که در خلقت
بذات اوست فخر فرقه نسل بنی آدم
ظهور نور پاکش ناسخ دین مسیحا شد
بدور فیض بخش او نزد کس از مسیحا دم
دم جان بخش او جان می دهد صد چون مسیحا را
بدین اقرار دارد زنده گر باشد مسیحا هم
دو دم را تیغ خونریزش دمادم کار فرموده
ولی از روی معجز کرده رنگی کار در هر دم
در افشای حقیقت ریخته خون منافق را
در احیای شریعت کرده کار عیسی مریم
پناه آورد بر قرب جوارش تا طفیل او
بجنت بار یابد رانده چوب عصا آدم
چو صندوق مزارش زورقی با نوح پیدا کرد
ز طوفان حوادث بر دلش بنشست گرد غم
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب
ز هر فاضل بفضل افضل زهر عالم بعلم اعلم
زهی فیض وجودت مدعا از خلقت هستی
بنای هستیش را رتبه تقدیم بر عالم
اگر سر رشته مهرت نبودی در کف دوران
فرو می ریخت نظم هستی این سلسله از هم
تو بودی صاحب معراج را مونس چه غم دارد
کسی کو را چراغ ره تو باشی در شب مظلم
تویی بر انس و جن از یمن قرب مصطفی حاکم
ترا زیبد سلیمانی که داری آنچنان خاتم
پیمبر پایه معراج فضل وحی قرب حق
همه دارد چنان نبود که دارد چون تویی بن عم
خدا را از ظهور خلقت اشیا تویی مقصد
نبی را در حریم قرب او ادنی تویی محرم
نشیمن طایر قدر ترا جایست کز قربش
ادب دادست مرغ روح جبریل امین خاتم
به اعجاز نبوت می شکافد بحر را موسی
ولی پیش تو حکم قطره دارد با وجود یم
تویی کامل بدانش هیچ نقصی نیست ذاتترا
که در وصف کمالت می تواند گفت لفظ کم
بمیدان ولایت چون بجولان آوری دلدل
بگردد کی رسد صد همچو ابراهیم را ادهم
شها شفقت شعارا با وجود همتت حاشا
که قد همتم گردد ز بار محنت کس خم
ترا مداحم و کافیست بر من التفات از تو
ثنای کس نمی گویم عطای کس نمی جویم
اگر از غیر تو رسم سخا جویم نیم مؤمن
بود گر آن سخا اموال قارون آن سخی حاتم
الهی آن قناعت بخش و طاقت ده که نزد کس
فضولی را نگرداند درین دعوی هوا ملزم
اساس بی نیازی و بنای همتش باشد
چو بنیاد وفا از حب شاه اولیا محکم
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۲
خیز ای ناقه دوران روش گردون تن
که چو بدرت کف پا هست هلالت گردن
ای چو دوران روشت لیک نه بیرحم چو او
هر کرا دید غریبست رسانده بوطن
تویی آن بادیه پیمای بیابان پرورد
که ز تو هست بیابان همه دم رشک چمن
هر کجا بوده دمی جای تو دندان و کفت
خارها را همه رفته شگفاینده سمن
حیرتی داده مرا دست که در خوردن خار
بود کف آنکه چو سیماب فشاندی ز دهن
پا گرفتی ز زمین خار و برای حلت
دادی از درج باو در ثمین بهر ثمن
از تو آید که کنی رهبری اهل طریق
که قدم بر قدم صالحی و ویس قرن
سزد از اطلس زربفت خورت جل چون کوه
زیبدت همچو خور از شعشعه نور رسن
چند آیی بسر زانو و فریاد زنی
داد خواهی مگر از جور سپهر پر فن
نیستی ظالم و این طرفه که چون مظلومان
دارد از دست تو زنگ تو دمادم شیون
در جواب خبر راه بآهنگ حدی
جرس آندم که ز تحریک تو آید به سخن
ز ره ذوق دلی نیست که از جا نرود
مگر آن دل که بود چون جرست از آهن
تو رسی لیک ز بار غم چرخ کج رو
هست در سینه چو عشاق ترا داغ کهن
بوی موی تو چنین چین شده همچون نافه
خوشتر از رایحه نافه آهوی ختن
گاه فرد آمده چون جوهر فرد خردی
منتظم گاه بسلکی شده چون در عدن
گاه سر تافته از چرخ بسان رشته
گاه پا بسته یک رشته شده چون سوزن
می کشی از ره غمخواری و بی پروایی
گاه بار همه گاه از همه باری دامن
همه افتاده چو بر داشته تست ز خاک
همه آواره چو از لطف تو دارد مسکن
من هم افتاده از لطف سوی من بخرام
من هم آواره ام از ناز مکش سر از من
دی شنیدم که ز آهنگ حجازی به عراق
می بری قافله باز ز بابل به یمن
تا شوی زایر یثرب بزمان اسعد
تا کشی رخت به بطحا به طریق ایمن
من چو در قید معاش و غم آنجا زارم
قدم بسته دلی سوخته چون شمع لکن
چون نهی باز در آن ملک بشکرانه آن
که ترا داده قضا قدرت آنجا رفتن
چشم دارم که پیام من دل سوخته را
بگذاری چو فرایض نگذاری چو سنن
گویی اندوه دل من بمقیمان بقیع
ز من خسته نهی روی بدرگاه حسن
آن ولی عهد علی کز ره احسان نطقش
شهد داده عوض زهر جفای دشمن
هر دلی کان نه پر از دوستیش دشمن جان
هر سری کان نه فدای ره او بار بدن
قدسیان آرزوی طوف مزارش کردند
که شود مکتسب آن فایده در سر و علن
بهر آمد شد آن طایفه بگشاد قضا
هر طرف بام فلک را ز کواکب روزن
خلوت قدس که بالاتر آن روزنهاست
همه شب می شود از شمع مزارش روشن
ای مصفا گهر معدن زهرا که ز تو
پیشتر نآمده بیرون گهری زان معدن
همه ابرام تو لازم چو قضای مبرم
همه احکام تو محکم چو فعال متقن
مرقدت گوهر دریای امل را صندوق
قبه ات مزرعه حسن عمل را خرمن
آفتاب از پی تعظیم و تواضع برخواست
هر کجا قبه پر نور تو شد سایه فکن
بس که از فیض مزار تو شرف یافت بقیع
گردم مرگ کسی را شود آنجا مدفن
ز پی دوختن حله حور از رضوان
به تبرک طلبند مردم ازو تار کفن
کرمت سد سدید است باحداث فتور
حرمت حصن حصین است ز آسیب فتن
تن پاکیزه تو منزل آیات قبول
دل بشگفته تو غنچه علوی گلشن
سالک راه رضای تو ندانسته که چیست
در عمل توبه ده و توبه کن و توبه شکن
قابل خدمت درگاه تو در حین عمل
اشرف روی زمین اجمل ارباب ز من
ای ز توفیق ولایت بمدد کاری حق
کرده آزاد ز اغلال علایق گردن
بس که هرگز گنهی در تو نگشت است یقین
بس که نگذشته ترا فکر خطایی در ظن
توبه در ذمت تو هیچ ندارد منت
نیست جز منت توفیق خدای ذی المن
دهر را طعن زنی گفت زن عشوه گریست
تند شد دهر که بر من بزنی طعنه مزن
آنکه مردست بمن دست تعرض نرساند
بکر را چون نرسد مرد چرا باشد زن
ای کمر بسته احرام بطوف حرمش
رو مگردان که همین است طریق احسن
الامانت چو درین طرفه تجارت یابی
گهر سود درو فایده محزن محزن
یاد کن از الم فقر فضولی حزین
که اسیر غم در دست و گرفتار محن
همچو یوسف چو شوی پادشه مصر قبول
که گهی یاد کن از معتکف بیت حزن
هست امید که تا هست بارباب نیاز
بنیه کعبه ز آسیب معاصی مأمن
یابی آسایش کونین ز حج حرمین
یابم از طوف حسن کام بوجه احسن
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۳
نوجوانان را خدا در اول نشو و نما
چون ملک از هر خلل پاک و مطهر آفرید
شدت تکلیف و طاعت را از ایشان رفع کرد
بر دل احباب نقش طاعت ایشان کشید
بی تردد نعمت جنت بر ایشان وقف شد
بی تعب از خوان قسمت روزی ایشان رسید
تا بتدریج زمان و امتداد روزگار
عابدان متقی گردند و پیران و رشید
با زر و زور و حیل این فرقه معصوم را
هر که از عصمت بیندازد نخواهد خیر دید